"ایمان در زندگیِ با افقِ بسته"
"چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم" (حافظ)
آدمی ظرفیت محدود روانشناختی دارد. تابآوریاش در برابر
شداید و مشقات تا بینهایت نیست. یک جایی میشکند و دچار فروپاشی میشود. این
"یکجا"، البته میان افراد مختلف است. ممکن است کسی خیلی زود و دیگری بسیار
دیرتر فرو بریزد. از استثنائات که بگذریم، اما عموم آدمیان در طول تاریخ، توان و تحملشان
مرز و اندازهای دارد، وقتی زمینِ زیر پایشان شروع به لرزیدن میکند، مقاومت میکنند،
میایستند و تلاش میکنند هنوز بایستند، اما هر قلعهای، هر چند مستحکم، بالاخره در
شدت لرزش فرومیریزد. قلعهی ایمان نیز چنین است.
شرایط و اوضاع (فردی و اجتماعی)، چگونه بودن، چگونه زیستن
و چگونه ایمانورزی ما را میسازد. چه بخواهیم و چه نخواهیم، ما آدمیان شدیدا تحت تاثیر
اوضاع و احوال درونی و بیرونیمان هستیم. این سخن، هیچ به معنای نفی اختیار نیست، اما
وقتی به سرگذشت آدمی در تاریخ نظر میافکنیم، و یا وقتی به احوال شخصی و تجربهی زیستهی
خویش مینگریم، درمییابیم حتی یک خستگی و گرسنگی ساده، درد مزمن، بیخوابی و یا بسیاری
از این گونه اقتضائات انسانی، ما را از حالت عمومی و هنجارمند بیرون میبرد. در این
شرایط، گاهی دست به عملی میبریم، سخنی میگوییم و تصمیمی میگیریم که وقتی از آن شرایط
خارج شدیم، از گفته و کردهی خود پشیمان و شرمنده میشویم. این همان چیزی است که روانشناسان با عنوان
"تابآوری روانشناختی" از آن یاد میکنند.
نظریهی تابآوری
به ما گوشزد میکند که آدمیان، عموما، هر وضعیتی را و آن هم برای همیشه تاب نمیآورند،
در جایی شکسته میشوند، فرومیریزند و زیر آوار خویش مدفون میگردند. اما این فقط روانشان
نیست که خسته میشود، تاب نمیآورد و از پا
درمیآید؛ اعتقادات، ایمان، باورها و عواطفشان و نیز اراده و تصمیمشان، هر بارسنگین
و هر موقعیت دردناکی را آن هم به نحو بلندمدت تاب نخواهد آورد. هریک از اینها به منزلهی
ساختمانی است که فرسوده میشود، فرو میریزد و به تلی از خاک تبدیل میشود. این نظریه
به ما یادآوری میکند مختصات انسانی، در شرایط کم و بیش نرمال و قابل تحمل، احتمال
بقا و ادامه دارند و اگر وضعیتی اسفبار و سخت پیش بیاید، هر تغییر و شکستی دور از
انتظار نخواهد بود.
در کتاب مقدس مسیحیان
آمده است كه وقتی مسیح به صليب كشيدهشد گفت:" ایلی ایلی لما سبقتنی؟ خدایا، خدایا،
چرا مرا ترک كردی؟!" این سخن(فارغ از صدق و کذب آن)، پر از اعتراض و شک و تردید
کسی است که در شرایطی بسیار سخت و پرمشقت قرار گرفته و کوه درد و رنج، او را خرد کرده
است و او خود را تنها مییابد.
آدمی وقتی خود را بر بالای صلیب زندگی خویش تنها ببیند، وقتی
از هر سو امواجِ فقر و رنج بر او هجوم بیاورد و باران تجربههای سخت و دردناک و آن
هم در مدتی طولانی بر او ببارد، آنگاه نالهکنان زمزمه میکند:" ایلی ایلی لما
سبقتنی؟ خدایا، خدایا، چرا مرا ترک كردی؟!" تجربهی طولانی مدتِ فقر و ستم، سبب
میشود، راه زندگی مسدود گردد. چشماندازش را از دست بدهد و بیافق شود. چنان که گویی
دور دستی وجود ندارد و چنان که گویی زندگی به بنبست رسیدهاست. زندگیِ بیافق، یعنی
زیستن در شرایط هولناک نومیدی از گشودگی در آینده. یعنی در بستهاست و تو با هر تلاشی
نمیتوانی بازش کنی. سالهای سال در میزنی، سری بیرون نمیآید، همهی سالهای عمر
و تمام همت و توانت را میگذاری تا به بیرون از زندان، نقبی و راهی بگشایی، اما هر
چه تلاش میکنی، بیشتر در دالان و حفرههای خود ساختهات گم میشوی. گویی اصلا قرار
نیست این در باز شود. این جاست که مینشینی و ایمانت را به مصاف امر ناممکن میبری.
در این جدال، ایمان شکست میخورد، از دست میرود.
ایمان یعنی احساس میکنم، شهودم و ندایی از درون و تجربهی
درونی به من میگوید: کسی"آنجا"
هست. آن که مرا یاری خواهد کرد. آن که به اطمینان او و زیر سایهی او زندگی میکنم.
به او اعتماد دارم و میدانم که مواظب من است. باور دارم که تنها نیستم و فریادرسی
مهربان، "آنجا"، نگران من است. ایمان، یک باور نیست، حالتی انفسی است که
در تجربهی بلند مدتِ زیستن برای من حاصل میشود. از این رو وقتی تجربهی تلخ بلند
مدت، حسی از بیافقی و فروبستگی و تنهایی را در آدمی ایجاد میکند، آنگاه ایمان، کاری
سخت و شاید هم ناممکن شود.
✔ حراست از ایمان
در زندگیِ با افق بسته، چگونه ممکن است؟
علی زمانیان