صفحه نخست فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او | شرح و تفسیر
+98. didarejan@gmail.com
30/07/2022, تفسیر دفتر ششم مثنوی معنوی, شرح و تفسیر شعر, شرح و تفسیر مثنوی معنوی مولوی, پادشاه و سه پسرش

فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4634 تا 4758
نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
بخش : 17 از 20 ( فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او )

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .
شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …
متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او
ابیات 4634 الی 4758
4634) کوچکین رنجور بود و ، آن وسط / بر جنازۀ آن بزرگ آمد فقط
4635) شاه دیدش ، گفت قاصد کین کی است ؟ / که از آن بحرست و ، این هم ماهی است ؟
4636) پس معرّف گفت : پورِ آن پدر / این برادر زآن برادر خُردتر
4637) شه نوازیدش که هستی یادگار / کرد این را هم بدین پُرسش شکار
4638) از نوازِ شاه ، آن زارِ حَنید / در تنِ خود ، غیرِ جان ، جانی بدید
4639) در دلِ خود ، دید عالی غُلغُله / که نیابد صوفی آن در صد چِله
4640) عرصه و دیوار و کوهِ سنگ بافت / پیشِ او چون نارِ خندان می شکافت
4641) ذره ذرّه پیشِ او همچون قِباب / دَم به دَم می کرد صد گون فتحِ باب
4642) باب ، گه روزَن شدی ، گاهی شعاع / خاک گه گندم شدیّ و ، گاه صاع
4643) در نظرها چرخ ، بس کهنه و قَدید / پیشِ چشمش هر دَمی خلقُ جَدید
4644) روحِ زیبا چونکه وارست از جسد / از قضا بی شک چنین چشمش رسد
4645) صد هزاران غیب ، پیشش شد پدید / آنچه چشمِ محرمان بیند ، بدید
4646) آنچه او اندر کُتب برخوانده بود / چشم را در صورتِ آن برگشود
4647) از غُبارِ مَرکبِ آن شاهِ نر / یافت او کُحلِ عزیزی در بَصَر
4648) بر چنین گُلزار دامن می کشید / جزو جزوش نعره زن : هَل مِن مَزید ؟
4649) گُلشنی کز بَقل روید ، یک دَم است / گُلشنی کز عقل روید ، خُرّم است
4650) گُلشنی کز گِل دمد ، گردد تباه / گُلشنی کز دل دمد ، وافَرحَتاه
4651) علم هایِ بامزۀ دانسته مان / زآن گلستان یک دو سه گُلدسته دان
4652) زآن زبونِ این دو سه گلدسته ایم / که درِ گلزار بر خود بسته ایم
4653) آنچنان مِفتاح ها هر دَم به نان / می فُتد ، ای جان دریغا از بَنان
4654) ور دَمی هم فارغ آرَندَت ز نان / گِردِ چادر گردی و عشقِ زنان
4655) باز اِستسقات چون شد موج زن / مُلکِ شهری بایدت پُر نان و زن
4656) مار بودی ، اژدها گشتی مگر / یک سَرَت بود ، این زمانی هفت سَر
4657) اژدهایِ هفت سَر ، دوزخ بُوَد / حرصِ تو دانه ست و ، دوزخ فَخ بُوَد
4658) دام را بِدران ، بسوزان دانه را / باز کُن درهای نو ، این خانه را
4659) چون تو عاشق نیستی ، ای نرگدا / همچو کوهی بی خبر ، داری صَدا
4660) کوه را گفتار کی باشد ز خَود ؟ / عکسِ غیرست آن صدا ای مُعتَمَد
4661) گفتِ تو ، زآن سان که عکسِ دیگری ست / جمله احوالت ، بجز هم عکس نیست
4662) خشم و ذوقت هر دو عکسِ دیگران / شادیِ قَوّاده و خشمِ عَوان
4663) آن عَوان را ، آن ضعیف آخِر چه کرد ؟ / که دهد او را به کینه زجر و درد
4664) تا به کی عکسِ خیالِ لامِعه ؟ / جهد کن تا گرددت این واقعه
4665) تا که گفتارت ز حالِ تو بُوَد / سیرِ تو با پَرّ و بالِ تو بُوَد
4666) صید گیرد تیر ، هم با پَرِّ غیر / لاجَرَم بی بهره است از لَحمِ طَیر
4667) باز ، صید آرَد ، به خود از کوهسار / لاجَرَم شاهش خورانَد کبک و سار
4668) منطقی کز وحی نَبوَد ، از هواست / همچو خاکی در هوا و در هَباست
4669) گر نماید خواجه را این دَم غلط / ز اوّلِ وَالنَّجم برخوان چنر خط
4670) تا که ما یَنطِق محمّد عَن هوی / اِن هُوَ اِلّا بِوَحیِِ اِحتَوی
4671) احمدا ، چون نیستت از وحی ، یاس / جسمیان را دِه تحرّی و قیاس
4672) کز ضرورت هست مُرداری حلال / که تحرّی نیست در کعبۀ وِصال
4673) بی تحریّ و اِجتهاداتِ هُدا / هر که بِدعت پیشه گیرد از هوا
4674) همچو عادش بَر بَرَد باد و کُشَد / نه سلیمان است تا تختش کشد
4675) عاد را باد است حَمّالِ خَذُول / همچو بَرّه در کفِ مردی اَکُول
4676) همچو فرزندش نهاده بر کنار / می بَرَد تا بُکشَدَش قصّاب وار
4677) عاد را آن باد ز استکبار بود / یارِ خود پنداشتند ، اغیار بود
4678) چون بگردانید ناگه پوستین / خُردشان بشکست آن بِئسَ القَرین
4679) باد را بشکن ، که بس فتنه ست باد / پیش از آن کِت بشکند او همچو عاد
4680) هود دادی پند لِای کِبر خَیل / بر کند از دستتان این باد ، ذَیل
4681) لشکرِ حق است باد و ، از نفاق / چند روزی با شما کرد اعتناق
4682) او به سِر ، با خالقِ خود راست است / چون اجل آید ، برآرَد باد ، دست
4683) باد را اندر دهن بین رهگذر / هر نَفَس آیان ، روان در کرّ و فرّ
4684) حلق و دندان ها از او ایمن بُوَد / حق چو فرماید ، به دندان درفُتَد
4685) کوه گردد ذرّه یی باد و ، ثقیل / دردِ دندان ، دارَدَش زار و علیل
4686) این همان باد است کایمن می گذشت / بود جانِ کشت و ، گشت او مرگِ کشت
4687) دستِ آن کس که بکردت دست ، بوس / وقتِ خشم آن دست می گردد دَبُوس
4688) یا رب و یا رب برآرَد او ز جان / که بِبُر این باد را ، ای مُستَعان
4689) ای دهان ، غافل بُدی زین باد ، رَو / از بُنِ دندان در استغفار شو
4690) چشمِ سختش اشک ها باران کند / مُنکران را درد ، الله خوان کند
4691) چون دَمِ مردان نپذرفتی ز مرد / وحیِ حق را ، هین پذیرا شو ز درد
4692) باد گوید : پیکم از شاهِ بشر / گه خبر خیر آورم ، گه شور و شر
4693) زآنکه مأمورم ، امیرِ خود نِیَم / من چو تو غافل ز شاهِ خود کِیَم ؟
4694) گر سلیمان وار بودی حالِ تو / چون سلیمان ، گشتمی حمّالِ تو
4695) عاریَه ستم ، گشتمی مُلکِ کَفَت / کردمی بر رازِ خود من واقفت
4696) لیک ، چون تو یاغیی ، من مُستَعار / می کنم خدمت تو را روزی سه چار
4697) پس چو عادت سرنگونی ها دهم / ز اسپهِ تو یاغیانه برجَهَم
4698) تا به غیب ایمانِ تو محکم شود / آن زمان کایمانت مایۀ غم شود
4699) آن زمان ، خود جملگان مؤمن شوند / آن زمان ، خود سرکشان بر سر دوند
4700) آن زمان ، زاری کنند و اِفتقار / همچو دزد و راهزن در زیرِ دار
4701) لیک گر در غیب گردی مُستَوی / مالِکِ دارَین و شِحنۀ خود تویی
4702) شِحنِگیّ و پادشاهیِّ مُقیم / نه دو روزه و مُستَعارست و سَقیم
4703) رَستی از پیکار و کارِ خود کُنی / هم تو شاه و ، هم تو طبلِ خود زنی
4704) چون گلو ، تنگ آوَرَد بر ما جهان / خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
4705) این دهان خود خاک خواری آمده ست / لیک خاکی را که آن رنگین شده ست
4706) این کباب و این شراب و این شِکر / خاکِ رنگین است و نَقشین ، ای پسر
4707) چونکه خوردی و شد آنها لَحم و پوست / رنگِ لَحمش داد و ، این هم خاکِ کوست
4708) هم ز خاکی بَخیه بر گِل می زند / جمله را هم باز خاکی می کند
4709) هندو و قِفچاق و رومی و حَبَش / جمله یک رنگ اند اندر گور ، خَوش
4710) تا بدانی کآن همه رنگ و نگار / جمله روپوش است و مکر و مُستَعار
4711) رنگِ باقی صِبغَةُ الله است و بس / غیرِ آن ، بربسته دان همچون جَرَس
4712) رنگِ صدق و رنگِ تقوی و یقین / تا ابد باقی بُوَد بر عابدین
4713) رنگِ شکّ و رنگِ کفران و نفاق / تا ابد باقی بُوَد بر جانِ عاق
4714) چون سیه روییِّ فرعونِ دَغا / رنگِ آن باقیّ و ، جسمِ او فنا
4715) برق و فرِّ رویِ خوبِ صادقین / تن فنا شد ، و آن به جا تا یَومِ دین
4716) زشت آن زشت است و ، خوب آن ، خوب و بس / دایم آن ضَحّاک و این اندر عَبَس
4717) خاک را رنگ و فن و سنگی دهد / طفل خویان را بر آن جنگی دهد
4718) از خمیری اُشتر و شیری پَزَند / کودکان از حِرصِ آن کف می گزند
4719) شیر و اُشتر نان شود اندر دهان / در نگیرد این سخن با کودکان
4720) کودک اندر جهل و انکار و شکی ست / شُکرِ باری ، قوّتِ او اندکی ست
4721) طفل را اِستیزه و صد آفت است / شُکرِ این که بی فن و بی قوّت است
4722) وای از این پیرانِ طفلِ نا ادیب / گشته از قوّت بلایِ هر رقیب
4723) چون سلاح و جهل جمع آید به هم / گشت فرعونی جهان سوز از ستم
4724) شُکر کن ای مردِ درویش از قُصور / که ز فرعونی رهیدی وز کُفور
4725) شُکر که مظلومی و ، ظالم نِه ای / ایمن از فرعونی و هر فتنه ای
4726) اِشکمِ تی ، لافِ الّلهی نزد / کآتشش را نیست از هیزم مدد
4727) اِشکمِ خالی بُوَد زندانِ دیو / کِش غم نان مانع است از مکر و ریو
4728) اِشکمِ پُر لوت دان بازارِ دیو / تاجرانِ دیو را در وی غریو
4729) تاجرانِ ساحرِ لاشَی فروش / عقل ها را تیره کرده از خروش
4730) خُم ، روان کرده ز سِحری چون فَرَس / کرده کرباسی ز مهتاب و غَلَس
4731) چون بَریشَم ، خاک را بر می تنند / خاک در چشم مُمَیّز می زند
4732) چَندَلی را رنگِ عودی می دهند / بر کلوخی مان حسودی می دهند
4733) پاک آنکه خاک را رنگی دهد / همچو کودک مان بر آن جنگی دهد
4734) دامنی پُر خاک ، ما چون طفلکان / در نظرمان خاک همچون زَرِّ کان
4735) طفل را با بالِغان نبوَد مجال / طفل را حق کی نشانَد با رِجال ؟
4736) میوه گر کهنه شود ، تا هست خام / پخته نَبوَد ، غوره گویندش به نام
4737) گر شود صد ساله آن خامِ تُرُش / طفل و غوره ست او برِ هر تیزهُش
4738) گر چه باشد مو و ریشِ او سپید / هم در آن طفلیِّ خوف است و امید
4739) که رسم ؟ یا نارسیده مانده ام ؟ / ای عجب با من کند کَرم آن کَرَم ؟
4740) با چنین ناقابلی و دوری ای / بخشد این غورۀ مرا انگوری ای ؟
4741) نیستم اومیدوار از هیچ سو / وآن کَرَم می گویدم : لا تَیأَسُوا
4742) دایماََ خاقانِ ما کرده ست طُو / گوشمان را می کشد لاتَقنَطُوا
4743) گر چه ما زین ناامیدی در گَویم / چون صلا زد ، دست اندازان رویم
4744) دست اندازیم چون اَسپانِ سیس / در دویدن سویِ مَرعایِ اَنیس
4745) گام اندازیم و ، آنجا گام ، نی / جام پردازیم و ، آنجا جام ، نی
4746) زآنکه آنجا جمله اشیا جانی است / معنی اندر معنی اندر معنی است
4747) هست صورت سایه ، معنی آفتاب / نورِ بی سایه بُوَد اندر خراب
4748) چونکه آنجا خشت بر خشتی نماند / نورِ مَه را سایۀ زشتی نماند
4749) خشت ، اگر زرّین بُوَد بَر کندنی ست / چون بهایِ خشت ، وحی و روشنی ست
4750) کوه ، بهرِ دفعِ سایه ، مُندَک است / پاره گشتن بهرِ این نور اندک است
4751) بر برونِ کُه چو زد نورِ صَمَد / پاره شد ، تا در درونش هم زَنَد
4752) گرسنه ، چون بر کفَش زد قرصِ نان / واشِکافد از هوس ، چشم و دهان
4753) صد هزاران پاره گشتن ارزد این / از میانِ چرخ برخیز ، ای زمین
4754) تا که نورِ چرخ گردد سایه سوز / شب ز سایۀ توست ای یاغیِّ روز
4755) این زمین چون گاهوارۀ طفلکان / بالغان را تنگ می دارد مکان
4756) بهرِ طفلان حق زمین را مَهد خواند / در گواره شیر بر طفلان فشاند
4757) خانه تنگ آمد ازین گهواره ها / طفلکان را زود بالغ کُن شَها
4758) ای گواره خانه را ضَیِّق مدار / تا تواند کرد بالغ انتشار
شرح و تفسیر فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او
کوچکین رنجور بود و ، آن وسط / بر جنازۀ آن بزرگ آمد فقط
برادر کوچک در آن هنگام بیمار بود . و فقط شاهزادۀ میانین بر جنازۀ شاهزادۀ بزرگین حاضر آمد .
دکلمه فوت شدن برادر بزرگین و آمدن برادر دوم به جنازۀ او
پخشکننده صوت
00:00
00:00
برای افزایش یا کاهش صدا از کلیدهای بالا و پایین استفاده کنید.
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات
