از صفای دل نباشد حاصلی درویش را
نان به خون تر میشود صبحِ صداقتکیش را
نیست غیر از بستنِ چشم و لب و گوش و دهان
رخنهای گر هست این زندانِ پر تشویش را
شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد
بر سرِ نانپاره سگ دشمن بود درویش را
مردمِ کوتهنظر در انتظارِ محشرند
نقد باشد محنتِ فردا مآلاندیش را
آسمانِ سنگدل از خاکِ راهش برنداشت
بر زمین چندان که زد خورشیدِ تابان خویش را
در خورِ پروانهام بزمِ جهان شمعی نداشت
سوختم از گرمی پرواز، بالِ خویش را
صبرکن بر تلخکامیها که آخر روزگار
چشمهسارِ نوش سازد بوسهگاهِ نیش را
از حبابِ خود هزاران چشم در هر جلوهای
میکند ایجاد دریا تا ببیند خویش را
گر به درد آمد دلت از نالهٔ صائب، ببخش
ناله دردآلود میباشد درونِ ریش را