۱۴۰۴ مرداد ۱, چهارشنبه



بگذار كه بر شاخه ي اين صبح دلاويز

بنشينم و از عشق سرودي بسرايم

آنگاه، به صد شوق، چو مرغانِ سبكبال،

پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم




خورشيد از آن دور، از آن قله ي پر برف




آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز




سيمرغ طلايي پر و بالي است كه ـ چون من ـ




از لانه برون آمده، دارد سر پرواز




پرواز به آنجا كه نشاط است و اميد است

پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است،

آنجا كه، سراپاي تو، در روشني صبح

روياي شرابي است كه در جام بلور است




آنجا كه سحر، گونه ي گلگون تو در خواب




از بوسه ي خورشيد، چو برگ گل ناز است




آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد،




چشمم به تماشا و تمناي تو باز است!




من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است

راه دل خود را، نتوانم كه نپويم

هر صبح، در آيينه ي جادويي خورشيد

چون مي‌نگرم، او همه من، من همه اويم !




او، روشني و گرمي بازار وجود است




در سينه ي من نيز، دلي گرم‌تر از اوست




او يك دل آسوده به بالين ننهادست




من نيز به سر مي‌دوم اندر طلب دوست




ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري

از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم

ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت

با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم




ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم




ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم




بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:




بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم




فريدون مشيري