۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

مولانا خورشید خاورخاسته: نه قونوی بل همه جهانی و همه زمانی

دکتر کزازی: مولانا تا واپسين دم زندگی، ايرانی ماند
مولانا يکي از برومندترين و بالابلندترين فرزندان ايران زمين است که برگزاري چنين بزم هايي براي آشنايي بيشتر ما با اين پير هژير بلخ است. من بدان گمانم که روان مولانا از اين که مي بيند پس از سده ها جوانان ايراني اين چنين پرشور و باورمند گرد مي آيند تا او را گرامي بدارند، شادان و نازان است. ما در اين روزها هم روز بزرگداشت مولانا را در گاهنامه فرهنگي ايران داريم و هم يکي از جشن هاي باستاني ايران زمين که جشن ستايش روشنايي است و اين هم زماني را به فال نيک مي گيريم. از اين روي مي خواهم که پيوند مولانا را که او را «خورشيد قونيه» ناميده اند با روشنايي و خورشيد نشان بدهم. اما پيش از اين به نکته اي مي پردازم و آن اين که اين روزگار بسيار هنگامه ساز و پرسمان خيز شده است. نه براي کساني که با شگرفي هاي تاريخ و فرهنگ و ادب ايران آشنايند، براي بيگانگان، تيره دلان روزگار ما از ديدي مي توان گفت، روزگار فريب هاي دامن گستر و دروغ هاي بزرگ است. ما در روزگاري به سر مي بريم که به ياري فناوري رسانه اي مي توان سخني بيهوده و بي پايه را آن چنان در گسترد و روايي داد که بسيار کسان بدان باور کنند. شايد بتوانم گفت برپايه آن دستان دلاويز پارسي روزگار ما روزگاري است که حتي خورشيد را به گل مي توان اندود. يکي از اين دروغ هاي بزرگ بازمي گردد به مولانا، روزگار ما روزگار ربايش شگفت انگيز است، فرهنگ ايرانيان چنان گران مايه، درخشان و شگفتي آور است که بسيار کسان چشم بدان مي دوزند. مي کوشند تا نام آوران ايراني را به انگيزه هاي گوناگون بر پايه فريب هاي به راستي خنده آور، از ايران بربايند و به خود بازبندند. امروز کساني برآنند که مولانا ايراني نيست. چون در قونيه سر بر بالين خاک نهاده است. کسي به من مي گفت که يکي از بزرگان کشوري که بخت آن را يافته که پيکر پاک مولانا در آن به خاک سپرده شود، در يک سخنراني نازان گفته است که ما مي خواهيم سروده هاي مولانا را به زبان هايي چند برگردانيم و شگفتا که در کنار زبان هاي انگليسي، عربي، فرانسه، آلماني، ژاپني و... از زبان پارسي هم نام برده است. مولانا بي هيچ گمان ايراني است. يکي از ايراني ترين ايرانياني است که من مي شناسم. اگر نخستين ايراني آرماني فردوسي باشد، مي توان مولانا را دومين دانست. مولانا پديده اي است که از ديد فرهنگ شناسي بسيار شايسته بررسي است. برپايه آن چه زيست نامه نويسان نوشته اند، او در خردي در ۱۲ سالگي همراه با پدر به آسياي کهين (آناتولي) رفته است. آن داستان دلکش را شنيده ايد که چون بهاء ولد همراه با کودک خود به نيشابور مي رسد، به ديدار پير فرخنده عطار مي رود. عطار هنگامي که مولاناي خرد را مي بيند، پدر را اندرز مي گويد که «اين پسر را نيک نگاه بدار زيرا او کسي است که آتش در سوختگان جهان خواهد زد.» در سوختگان آتش در زدن کار هر کسي نيست. چون سوخته آن چنان آتش به خود پذيرفته است که بيش گنجايي ندارد، آتش را. اما عطار با آن نگاه کاونده تيز نهاد آشناي خويش، ژرفاي نهان و نهاد مولانا را مي بيند. آن چنان که خود فرمود: حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بدم، پخته شدم، سوختم سوختگي فرجام کار است اما مولانا کسي است که سوختگان را به آتش درمي کشد. آن شگفتي فرهنگ شناسانه که در زندگي مولانا نهفته است، همين است. او در ۱۲ سالگي به آناتولي مي رود. به سرزمين کوچ. سالياني در آن سرزمين مي گذراند. هرگز به ايران بازنمي گردد. پيشينه زندگاني مولانا در سرزمين کوچ، در ديار بيگانگي مي گذرد اما مولانا نه تنها رنگ فرهنگ بيگانه را به خود نمي پذيرد تا واپسين دم زندگي ايراني مي ماند و کانوني شکوفا از فرهنگ ايراني در آن سرزمين پديد مي آورد. حتي يک بيت در سروده هاي او به زباني جز فارسي نيست. زبان مولانا در سروده هاي او نه تنها پارسي است، آن گونه پارسي است که بلخ زمان او هم روايي داشته است. ما نشانه هاي گويش بومي مولانا را در سروده هاي او مي آوريم. نمونه اي مي آورم. دو بزرگ سخن يعني سعدي در شيراز و مولانا در آناتولي هم زمان اند. زبان مانند زبان آوران هم روزگار است. اما هنگامي که غزل هاي سعدي را با مولانا مي سنجيد، با دو نمود گوناگون از زبان فارسي روبه رو هستيد. چون زبان مولانا پس از ده ها سال زيستن در سرزمين کوچ، ويژگي هاي گويش بلخي را هم چنان پاس داشته بوده است. چنين کسي را چگونه مي توان از فرهنگ و ادب پارسي گسيخت. درست است که مولانا جهاني مي انديشد. انديشه هاي او آن چنان ژرف و پهناور است که در تنگناي نژاد، تاريخ و جغرافيا نمي ماند اما به هر روي مولانا ايراني است. من به آواز بلند مي گويم مردي چون مولانا تنها در ايران مي تواند پديد بيايد. اگر مي توانستند چنين کرد، تاکنون کرده بودند. ايران ماست که سرزمين مينو و معناست. بهترين سرزميني است که مزدا آفريده است. به هر روي مولانا شايد از نگاهي شاعرانه «خورشيد قونيه» باشد اما خورشيد بي دريغ، بي هيچ تنگ چشمي، يکسونگري همه جهان را مي افروزد. اين خورشيد قونيه را هم افروخته است. اما مولانا خورشيدي است که از ايران بردميده است. اگر برپايه جغرافيا بخواهم سخن بگويم، از خراسان. خراسان سرزمين خورشيد است. معناي خراسان برآمد جاي خورشيد است و مولانا خورشيدي است که از خراسان ايران مي توان بردميد. شگفتا! خراسان سرزمين خورشيد بازتابي بسيار گسترده در سروده هاي مولانا دارد. ايران در درازناي تاريک خود از کهن ترين روزگاران شناخته تاکنون همواره سرزمين سپند مهر، فر و فروغ و شکوه و روشنايي بوده است. ما هيچ آيين ايراني را نمي شناسيم که روشنايي روز، خورشيد پايگاهي برين و بنيادين در آن نداشته باشد. بسياري از جشن هاي ايراني در پيوند با روشنايي و خورشيدند. نامورترين شان جشن نوروز است. يکي از انگيزه هاي پديدايي جشن نوروز، ترازمندي بهاري است. نخستين روز از بهاران همراه است با رخدادي در کيهان که خجسته ترين رخداد است. شب و روز همساز و هم تراز مي شود. از آن پس روز، روشنايي و گرمي مي افزايد. شب تاريکي و سرما فرو مي کاهد. جشن سده و جشن مهرگان را ياد مي توان کرد که در ستايش روشنايي و خورشيد است. بيهوده نيست که نام مولانا با شمس پيوندي ساختاري، اندام وار و ناگسستني يافته است. به گونه اي که يکي ديگري را فراياد مي آورد. بيهوده نيست که گران سنگ ترين ديوان شعر دري که سروده مولاناست، ديوان شمس نام گرفته است. شمس کيست؟ چيست؟ پاسخ آشنا اين است که شمس پيري بود که به ناگاه بر مولانا پديدار شد. آن چنان بر انديشه و جان مولانا اثر نهاد تا جايي که گونه اي دگرديسي در مولانا پديد آمد. مولاناي پس از شمس به يک باره با مولاناي پيش از او جدا و ديگرسان شد. شمس با مولانا چه کرد؟ آيا پيري مي تواند در پيرو خود تا بدين پايه اثر بنهد که از مردي آهسته، گران مايه، شوريده اي بي خويشتن بسازد که راه مدرسه و خانه را رقص رقصان مي رود. يکي از رازآلودترين چهره ها در ادب ايران، شمس تبريزي است. آن چه ما درباره شمس مي دانيم. از چند جمله درنمي گذرد. افسانه فراوان برساخته اند، اما اين افسانه ها بي پايگي شان در آغاز بر ما روشن مي شود. ما حتي به درستي نام راستين شمس را نمي دانيم. من نمي گويم شمسي در کار نبوده است. مولانا پيري به نام شمس نداشته است اما آن شمسي که مولانا در سروده هاي خود آن چنان مستانه و شوريده و باورمند ياد مي کند، او نيست. آن پير هر که بوده است که راه را بر مولانا گشوده است تا به خورشيدي ديگر برسد. در کتاب افلاکي آمده است که يکي از شاگردان مولانا روزي با او در باغي نشسته بودند. مولانا پاي برهنه کرده بود در چشمه ساري نهاده. آن شاگرد از سر دريغ به مولانا گفت: افسوس و اندوه بزرگ من آن است که در آن هنگام که به بزم به قونيه آمده بود به نزد تو، من نتوانستم او را ببينم. اين يکي از بزرگ ترين زيان ها و تاوان هاي زندگاني من است. مولانا به او مي گويد: از هر تار موي من هزار شمس برمي خيزد. دريغ مبر، اندوه مدار، مي بينيم هيچ پيروي چنين از پير خود ياد نمي کند تا جايي که اين گونه سخنان حتي زيبنده يک پيرو نيست. از اين نمونه ها هم در سروده هاي او مي توانيم يافت و هم در زيست نامه هايي که فريدون سپهسالار يا افلاکي در زندگي مولانا نوشته اند مولانا روشنايي را، خورشيد را و فروغ را به بهانه شمس مي ستايد. مولانا خود خورشيدي است که از خراسان بردميده است، جهان را افروخته است، آن چنان که خود مي گويد پرده از خورشيد راستين برگيرد. بيت هايي را نوشته ام که پاره اي از آن ها را براي شما مي خوانم. در يکي از غزل هاي ديوان شمس گفته است: چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گويم نه شبم، نه شب پرستم که حديث خواب گويم چو رسول آفتابم به طريق ترجماني به نهان از او بپرسم به شما جواب گويم به قدم چو آفتابم، به خرابه ها بخوابم بگريزم از عمارت، سخن خراب گويم چو زآفتاب زارم، به خدا که کيقبادم نه به شب طلوع سازم، نه زماهتاب گويم ساختار و بافتار سخن به گونه اي است که ما را بازمي دارد از آن که بگوييم سخن از پيري است شمس نام. در مقالات شمس آمده است از زبان شمس تبريزي: «ما را (يعني شمس را) فرستاده اند که آن بنده نازنين ما (يعني مولانا) ميان قوم ناهموار گرفتار است، دريغ است که او را به زيان برند.» معناي اين سخن اين است که شمس تبريزي فرستاده اي است از سوي فروغان فروغ، خداي روشنايي به نزد مولانا تا قوم ناهموار او را به زيان نبرد. مايه ها و توان هاي نهفته در او را تباه نسازند. يکي از ويژگي هاي سبکي مولانا اين است که دو تا سه بار يک واژه را در پي هم به کار برد. با آفتاب نيز چنين کرده است: «آفتاب، آفتاب، آفتاب اين چه مي گويم مگر هستم به خواب» اين آفتاب به راستي چيست؟ نمونه هاي ديگر هم وجود دارد: اي آسمان که بر سر ما چرخ مي زني در عشق آفتاب تو هم خرقه مني زين بيش مي نگويم و امکان گفت نيست وا... که نکته هاست در اين سينه گفتني سخن را کوتاه مي کنم. اين بيت مولانا را تکرار مي کنم تا بگويم پاره اي از نکته ها هرچند گفتني است اما مي سزد که در سينه بماند. چون امکان گفت نيست. اما گفت: من گنگ خواب ديده و عالم تمام کر من عاجزم به گفتن و خلق از شنيدنش مولانا فغان هاي بسيار دارد از آن چه در سينه نهفته مي دارد و نمي تواند گفت. بيهوده نيست که بر نام هنري او «خموش» است. به هر روي گفت: «فتنه و آشوب و خون ريزي مجو/بيش از اين از شمس تبريزي مگو.» اگر شمس پيري بود مانند دگر پيران نبايد مولانا چنين سخن بگويد. آن چنان که خود مولانا مي گويد، شمس بهانه است.به هر روي فرجام سخن آن است که آن چه مولانا درباره شمس گفته است به سه دسته بخش مي توانم کرد: يکي بيت هايي است که به شمس چونان پير او بازمي گردد، دوم بيت هايي است که به خورشيد در آسمان و سه ديگر بيت هايي است که به آن «آفتاب، آفتاب، آفتاب» بازمي گردد. به آن خدايي که شمس را به سوي مولانا فرستاد تا او را به روشنايي درون برساند. پس از شمس، مولانا غلام و رسول اين آفتاب شد. راز جاودانگي مولانا مي تواند در همين نکته باريک نهفته باشد که من يک بار در سخني در بازنمودي که شمس با مولانا کرد، گفتم، مولانا دريايي بود کران ناپديد. شمس سنگي به سترگي و گراني البرز کوه در آن انداخت که اين دريا، توفيد، برآشفت و خيزابه هايي از آن برخاست کوه وار که سر بر کرانه مي کوفتند. اين خيزابه ها هنوز ناآرام اند. هنوز سر بر کرانه ها مي کوبند. مولانا درياي فرهنگ و انديشه ايراني بود و سنگ بزرگي که شمس انداخت، توانش هاي نهفته در آن را برجوشاند و برخيزاند به گونه اي که پيل مولانا دوباره فراياد هندوستان فرهنگ و تاريخ و انديشه ايران آمد. مولانا همان کاري را در فرهنگ و انديشه ايراني کرده است که فرزانه توس، فردوسي بزرگ. فردوسي مي توان گفت، رويه هاي اين فرهنگ را به نمود آورده است. مولانا ژرفاهاي آن را. به هر روي گفتم: سخن پايان ندارد اي همام.