یکی بود یکی نبود، روزی بود روزگاری بود...
وقتی ایرانیان حتی در رقم زدن زندگی روزمره در مکه و مدینه درگیر بودند و عرب از شکستهای ساسانیان مغموم می شد و با پیروزی های ایرانیان بر رومیان شادی می کرد، به شهادت بینات زیر ما را احرار و بنو احرار می نامیدند.
از آنجا که تفاخر به نیاکان سفاهت است از خود می پرسیم امروز چه هستیم در دید آنان و جهان؟!
با این همه شاد باید بود در کوخشش!
اَبناء، يا بنوالاحرار، يا ابناء فارس، نام فرزندان گروهى از ايرانيان كه به دوران پادشاهى خسرو انوشيروان به ياري سيف بن ذي يزين گسيل شدند و يمن را گشودند و از آن پس در اين سرزمين ماندگار شدند.
نام و خاستگاه: نام ابناء (پسران) دربارة فرزندانِ اين ايرانيان از آن رو به كار رفت كه پدران و مادران آنان هم نژاد نبودند. اما نام ديگر، «بنو الاحرار»، پيشينهاي كهنتر دارد و ويژة ايشان نيست، زيرا عربها تمامى ايرانيان را از ديرباز «احرار» و «بنو الاحرا» مىخواندند. در شعرهاي ابودؤاد ايادي، لقيط بن مَعْمَر (يا يعمر)، عدي بن زيد حيري از شاعران جاهلى (ابن هشام، 1/69، 70؛ مسعودي، التنبيه و الاشراف، 205؛ ابن قتيبه، الشعر و الشعراء، 1/129، 130) و شعرهاي اَعْشَى (ص86)، بكير بن اَصَمّ و اعشى بنى ربيعه پيرامون نبرد ذوقار (طبري، 1/1035-1037؛ ابوالفرج، 24/78)، و شعر اُمَيّه بن ابى الصَلّت در ستايش سيف بن ذي يزن (وهب بن منبّه، 317، 318)، نيز در شعرهاي شاعران عرب پس از السلام مانند بحتري (2/919) و شاعران ايرانى نژاد همچون بشّار بن برد (2/304؛ ابوالفرج، 3/166)، ابونواس (127، 193؛ ابن عبدربه، 3/409)، اسحاق موصلى موسيقىدان و شاعر ايرانىنژاد (ابوالفرج، 5/278) و مهيار ديلمى (1/406) شواهدي دراينباره مىتوان يافت (نيز نك: همدانى، الاكليل، 8/180؛ وهب بن منبّه، 317؛ مسعودي، مروج، 2/63).
برپاية نوشتة ابن فقيه، عربها در دوران پيش از اسلام پارسيان را «احرار» مىناميدند، از آنرو كه ديگران را به بندگى و خدمتگزاري مىگرفتند و خود به بندگى و خدمتگزاري ديگران در نمىآمدند (نيز نك: سهيلى، 1/320). در اين سخن جاي درنگ هست، زيرا ايرانيان خود خويشتن را آزادان و آزادگان مىخواندند (ابن حزم، الفصل فى الملل، 2/115؛ قس: كيا، 1-7: «اير» و «ايران» در زبان پهلوي به معناي «آزاد» يا «آزاده» و «سرزمين آزادان» يا «آزادبوم»). در شاهنامة فردوسى نيز واژههاي «آزاده» و «آزاد مرد» و «آزادگان» بارها به جاي ايرانى و ايرانيان به كار رفته است (مثلاً نك: 6/1637، 7/2229، 8/2610، 2627، 9/2843) و نام «احرار» را بىگمان بايد برگردان عربى «آزادان» و «آزادگان» شمرد، امّا ابن حزم (همانجا) دو واژة «احرا» و «ابناء» را به گونهاي مترادف به كار برده است و بنابراين شايد «زادگان = آزادگان» يا «زادان = آزادان» نخست به «ابناء» برگردانده شده (كيا، 12) و سپس دربارة پسران سربازان ايرانى در يمن به كار رفته باشد. همچنين واژه «آزاد» را در اينجا نبايد در برابر واژة «بنده» گرفت، بلكه بيشتر بايد آن را به معناي «شريف» و «نژاده» و «پاكزاد» دانست (نولدكه، 397). كاربرد تركيب «حرالاحرار» به معنايى مترادف با «شريف الاشراف» نيز تأييدي بر اين نكته تواند بود (ثعالبى، 409؛ ابن اثير، 1/284؛ قس: پيگولوسكايا، شهرهاي ايران، 455-457).
درباره تبار و خاستگاه ابناء سخن گونهگون گفتهاند. تقريباً همه مآخذ (بجز ابن قتيبه، المعارف، 638، 664) نوشتهاند كه خسرو انوشيروان زندانيان مرگ ارزانى را به فرماندهى وهرز به يمن گسيل داشت. شعر كمابيش كهنى كه مسعودي ( مروج، 2/56، 57) آورده است، آنان را از خاندانهاي ساسان و مهران (مهرسن) بر شمرده، و حمزة اصفهانى (ص 46) اغلب ايشان را فرزندان ساسان و بهمن پسر اسفنديار دانسته است. شايد بتوان پذيرفت كه شماري و حتى بسياري از آنان اين تبارنامه اشرافى را پس از گشودن يمن و برخورداري از عزت و حرمت برخود بسته باشند (نك: نولدكه، 395)، زيرا اگر سخن ثعالبى (ص 617) را باور داريم، گذشته از زندانيان، گروهى از مردمان ترك و ديلم نيز همراه با وهرز به يمن رهسپار شدند (كريستن سن، 393)، اما به هر روي، زندانى بودن گروهى از بزرگزادگان ايرانى نيز پذيرفتنى تواند بود، زيرا رقابتِ خويشاوندان خاندان شاهى و حتى دودمانهاي بزرگ ايرانى با پادشاهان ساسانى بارها گزارش شده است، به مثل بر پاية نوشتة دينوري (ص 102، 103) فرزندان بهمن پسر اسفنديار خود را بيش از فرزندان ساسان شايستة پادشاهى مىديدند و هم از اين رو در اين خاندان زمينة قيامهايى مانند قيام بستام فراهم بود (كولسنيكف، 165)، همچنين در دودمان بزرگ مهران نيز مخالفان برجستهاي مانند بهرام چوبين پرورش يافتند (كريستن سن، 464). با اينهمه دليل زندانى شدن اين گروه روشن نيست.
اشارة گذراي دينوري (ص 64) به زندانى شدن وهرز به كيفر راهزنى تأمل برانگيز است، زيرا گزارشهاي ديگر او را از شمار زندانيان جدا دانستهاند. برخى احتمال دادهاند كه اينان را به گناه مزدكى بودن به زندان افكنده باشند (آذرنوش، 263)، اما براي تأييد چنين احتمالى دليل يا قرينهاي نيرومند در دست نيست. بىگمان خسرو انوشيروان كه با ريختن خون مزدكيان به پادشاهى رسيده بود (كريستن سن، 384، 385) حتى احتمال برپايى يك فرمانروايى مزدك آيين را به هيچ روي بر نمىتافت، زيرا نيك مىدانست كه نيرو گرفتن مزدكيان در يمن به نابودي اقتدار امپراتوري ساسانى در حيره و گسترش دامنة نفوذ بيزانس در شبه جزيرة عرب مىانجامد (همو، 383؛ پيگولوسكايا، العرب على حدود بيزنطة و ايران، 108، 109). شايد بتوان گفت كه اين زندانيان گروهى از سركشان ديلمى بودند، زيرا ديلميان از ديرباز به استقلال مىزيستند و حتى گاه پناه شورشيان مىشدند (دينوري، 101)؛ با اينهمه هنگامى كه ميان ايران و دشمنان جنگى در مىگرفت، داوطلبانه به مزدوري در سپاه روي مىآوردند (پروكوپيوس، كتاب ، VIII فصل 14 ، بند 7 -5 ؛ ماركوارت، .(136 و سخن مسعودي ( التنبيه و الاشراف، 260) در اين باره كه وهرز به هنگام گسيل شدن به يمن رتبة وهرز گرفت، تأمل برانگيز مىنمايد. بنابراين شايد اين زندانيان از جمله سركشانى بودند كه خسرو انوشيروان براي مهار ديلميان مىبايست به بند كشيده باشد، و گسيل آنان به يمن يكى از سياستهاي ويژة وي در زمينه كوچاندان طيفههاي مغلوب در چارچوب هدفهاي نظامى بوده است. به هر روي، از سخن ثعالبى (ص 616) مىتوان دريافت كه دست كم يكى از علتهاي اصلى استفاده از زنداينان صرفهجويى در هزينه جنگى بوده است.
نام وهرز فرمانده اين زندانيان در مآخذ به صورتهاي گوناگون آمده است: حمزة اصفهانى (46، 109) او را خرزاد پسر نرسى از فرزندان بهافريدون پسر ساسان پسر اسفنديار ناميده است (قس: ابن بلخى، 95). مآخذ ديگر نيز نام خرزاد پسر نرسى را آوردهاند، اما وي را فرزند جاماسب پسر فيروزشاه شمردهاند (مسعودي، التنبيه و الاشراف، همانجا؛ بيرونى، 6؛ ابن حزم، جمهره، 512؛ قس: دينوري، 64؛ وهرز پسر كامگار). اما ترديدي نمىتوان داشت كه عنوان «وهرز» يا «وهريز» (در پهلوي وهريچ = بهريز = صاحب مال و مكنت بسيار، يوستى، 340 ؛ نولدكه، 394، 395؛ قس: مجمل التواريخ، 172) نشانة بلندپايگى و بزرگ زادگى (حمزة اصفهانى، 109) بوده است. برپاية نوشتة طبري (1/953؛ قس: مقدسى، مطهربن طاهر، 3/190) وهرز ملقب به «هزار مرد» بود (كريستن سن، 432) و مسعودي نيز او را اسپهبد ديلم خوانده است ( مروج، 2/55؛ قس: پروگوپيوس، كتاب ، I فصل 12 ، بند 10 ، عنوان Varizes = فرمانده سپاه، براي يكى از سرداران ايرانى؛ نك: يوستى، همانجا). و ماركوارت (ص احتمال داده است كه «وهرز» لقب فرمانداران ساسانى در ديلمستان باشد. به هر روي، مىتوان گفت كه وهرز فرمانده اين گروه زندانى از خاندانى اشرافى برخاسته بود و بنابر نوشتة مسعودي وي هنگام گسيل شدن به يمن مقام وهريزي يافت ( التنبيه و الاشراف، 260).
زمينة تاريخى: در پايان دوران فرمانروايى حبشيان بر يمن، مردم اين سرزمين به شورشهاي پراكنده بسياري براي رهايى ميهن خويش دست يازيدند، اما شكست اين شورشها كه يهويژه زاييدة كشمكشهاي درونى بر سر رهبري بود، انديشة ياري جستن از قدرتهاي بيگانه را پيش آورد. بدينسان سيف بن ذي يزن يكى از شاهزادگان حميري كه نام خاندانش را در پادشاهى ذونواس و سپس ابرهه مىتوان ديد، سرانجام به ياري ايران حبشيان را بيرون راند و خود به پادشاهى نشست. سيف بن ذي يزن در گزارشهاي تاريخى، چهرة يك قهران ملى و دلاور شكست ناپذير به خود گرفته است، اما در سرگذشت او حقيقت چنان با افسانه درآميخته است كه باز شناختن آنها از يكديگر شدنى نيست (بافقيه، 64)، پس شگفت نيست كه داستان پردازيهاي پرشاخ وبرگ از زندگى وي همچون ديگر افسانههاي مردم پسند، در قهوهخانههاي قاهره و بيروت و بغداد ماية سرگرمى مردم شده باشد (حتى، 1/84؛ على، 3/522).
اين سيف همان معدبِكَرِب (طبري، 1/965؛ قس: همو، 1/946، 950؛ قل، فرزند ابومره ذويزن (طبري، 1/905؛ ابو مره فياض در گزارش ابن كلبى؛ قس: دينوري، 630) است كه گفتهاند ابرهه همسرش (ريحانه دختر ذوجدن) رابهزورازوي جداكرد وبه زنىگرفت. بدينسان سيف در ساية سرپرستى ابرهه پرورش يافت، و چون نابرادري وي، مسروق، به پادشاهى رسيد، دريافت كه فرزند ابرهه نيست. بيدادي كه مسروق بر حميريان و قبايل يمن روا مىداشت، سيف را به چارهجويى برانگيخت. از اين رو نخست از قيصر روم (يوستى نين اول1 در صورتى كه داستان انتظار 7 سالة سيف بر درگاه قيصر راست باشد، وگرنه يوستين دوم2، حك 565 - 578) ياري خواست (نك: نولدكه، 397) و چون پاسخى نشنيد به خسرو انوشيروان روي آورد (ابن هشام، 1/65). انوشيروان 800 زندانى (حمزه اصفهانى، 46:809 تن؛ قس: ثعالبى، همانجا: هزارتن؛ ابن قبيبه، المعارف، 638 و سهيلى، 1/301: 500 ،7تن) را به فرماندهى وهرز در 8 كشتى با وي گسيل كرد كه از اين ميان 6 كشتى با 600 سرنشين در جايى به نام منوب در ساحل حضرموت پياده شدند (نولدكه، 396). به هر روي، سپاهى كه از اين گروه و نيروهاي يمنى جانبدار سيف فراهم آمد، در نبردي سپاه 100 هزار نفري مسروق (طبري، 1/953؛ مسعودي، مروج، 2/56) را درهم شكستند و وهرز مسروق را كشت (قس: يعقوبى، 1/200). آنگاه سيف را در برابر پرداخت گزيت و خراج سالانه به ايران، به پادشاهى نشاند و خود به ايران بازگشت (طبري، 1/949).
سيف در فرمانروايى خود بر حبشيان سخت گرفت و آنان را به بردگى كشيد. اين بود كه سرانجام چند تن از پاسداران حبشى او را به خلوت كشتند و يكى از ايشان به حكومت نشست.
دوران پادشاهى سيف نمىبايست دير پاييده باشد، اما در اينباره اختلاف هست: به نوشتة ازرقى (1/154) سيف كمتر از يك سال پادشاهىكرد (نك:نويري، 16/141)، اما ابنخلكان(6/36) فرمانروايى مشترك سيف و وهرز را 4 سال دانسته است (نك: مقدسى، مطهر بن طاهر، 3/195) و بنابراين وهرز نمىبايست به ايران بازگشته باشد. به هر روي، در پس كشته شدن سيف، انوشيروان بار ديگر وهرز را با 4 هزار سپاهى به سركوب حبشيان به يمن گسيل كرد (دينوري، 64؛ طبري، 1/957). وهرز پس از در هم شكستن حبشيان به صنعا درآمد و به فرمانروايى نشست. از اين پس يمن تا ظهور اسلام زير فرمان حكمرانان ايرانى ماند.
تاريخ فتح يمن مىبايست در فاصلة آخرين صلح انوشيروان با يوستى نين در 562م و آغاز دوبارة جنگ در زمان يوستين در 572م بوده باشد، زيرا يكى از شكايتهاي روميان پيش از آغاز جنگ همين فتح يمن به دست ايرانيان بود. تاريخنگاران مسلمان (ازرقى، 1/149؛ بيهقى، 2/9) تاريخ اين رويداد را گاه سال دوم تولد پيامبر يا در چهل و يكمين سال پادشاهى خسرو انوشيروان (مقدسى، مطهر بن طاهر، 3/194) و گاه در چهل و پنجمين سال پادشاهى خسرو انوشيروان (حك 531 - 578م) (مسعودي، مروج، 2/57) دانستهاند كه تاريخ نخست درستتر مىنمايد (نولدكه، 395؛ كريستن سن، 396). با اينهمه فِل (ص تاريخ دومين لشكركشى ايران را با توجه به برخى گزارشها كه آمدن وهرز را به يمن با 30 سالگى پيامبر (حمزة اصفهانى، 107؛ ابوالفرج، 17/311) مقارن شمردهاند، در حدود 597 يا 598م دانسته است، در اين صورت پادشاهى سيف مىبايست نزديك به 25 سال به درازا كشيده باشد، نكتهاي كه هيچيك از گزارشهاي تاريخى آن را تأييد نمىكنند. با اينهمه اين دوره از تاريخ يمن سخت ابهامآميز مانده است. اغلب تاريخنگاران نوشتهاند كه پس از كشتهشدن سيف، يمن دستخوش گونهاي ملوك الطوايفى شد و اين وضع تا ظهور اسلام ادامه يافت (ابن قتيبه، المعارف، 638 -639).
فرمانروايان ايرانى يمن: گزارشهاي تاريخى، مرزبانان يا فرمانروايان ايرانى يمن را به تفاوت از 2 تن (دينوري، 4،6) تا 8 تن (حمزة اصفهانى، 110) با نامها و ترتيبى گونهگون برشمردهاند (نك: ابن اثير، 1/451):
1. وهرز: با آغاز فرمانروايى وهرز يمن به صورت يكى از مرزبانيهاي ايران درآمد كه ماليات سالانة آن به پايتخت فرستاده مىشد. مدت فرمانروايى وهرز روشن نيست. بلعمى 4 سال (2/1037؛ قس: ابن خلكان، 6/36)، دينوري 5 سال (ص 64) و مطهر بن طاهر مقدسى 6 سال (3/194) نوشتهاند. از دوران فرمانروايى او اطلاع چندانى در دست نيست، و هنگامى كه درگذشت او را در جايى پشت كليساي نُعْم به خاك سپردند كه تا روزگار دينوري (همانجا) و طبري (1/988) به نام مقبرة وهرز شناخته مىشد.
2. در مورد جانشين وهرز اختلاف نظر هست: طبري دو جانشين متفاوت براي وهرز نام برده است: يكى «زين» (1/988، 1039) يا «زرّين»(ابناثير1/451، 492؛ كهخودكامهاي خونخواره بود و هرمزد چهارم (حك: 590 -579م) او را بركنار كرد و «مَرْوَزان» (همو، را به جايش گماشت؛ و ديگري «مَرْزُبان» پسر وهرز (طبري 1/958؛ ابن هشام، 1/71؛ ابن اثير، 1/451؛ قلقشندي، 5/25)، اما حمزة اصفهانى (ص 109) از «وليسجان» (از ريشة «ولاش»، يوستى،349 ؛ قس: بيرونى،6: فلشجان) ومسعودي ( مروج، 2/62) «نوشجان» (يوستى، :17 انوشجان، انوشگان) نام برده است.
3. طبري نام سومين فرمانروا را گاه «مروزان» (1/988) و گاه «بينجان» (1/958)، ضبطهاي ديگر آن «بينَگان» (يوستى، 68 ؛ نولدكه، 398) و «تينجان» (ابن هشام، ابن اثير، همانجاها) پسر «مرزبان» و نوة وهرز آورده است، اما حمزة اصفهانى (همانجا) از «حرزادانشهر» ياهمان «خرزاذانشهر» (بيرونى، همانجا) ومسعودي ( مروج، 2/63) از «سبحان» (احتمالاً تصحيف شدة «بينجان») نام مىبرد.
بنابر نوشتة طبري دوران فرمانروايى مروزان تا روزگار خسرو پرويز ادامه يافت (1/1039)، و در روزگار اين مروزان بود كه مردم كوهنشين مصانع شوريدند و از پرداخت خراج سرباز زدند. مروزان شورشيان را سركوب كرد و اين رويداد را به خسرو پرويز گزارش داد. خسرو او را به پايتخت فرا خواند. مروزان پسرش خُرّخُسْرَه را به جاي خويش گماشت و رهسپار ايران شد، اما در ميان راه در سرزمين عرب درگذشت (همو، 1/1040؛ ابن اثير، 1/492).
4. چهارمين فرمانروا راطبري (1/958، 1040)، ابناثير(همانجا) و قلقشندي (5/25) خُرّخُسْرَه (يوستى، :178 خُرَّه خسرو) پسر «بينجان»، حمزة اصفهانى (ص 109) «نوشجان» (قس: مسعودي، مروج، 2/62)، بيرونى (همانجا) «انوشجان» و مسعودي ( مروج، 2/63) «خرزاد» (قس: حمزة اصفهانى، همانجا) آوردهاند. بر پاية نوشتة مسعودي او تنها 6 ماه فرمان راند.
5. نام پنجمين فرمانروا در تاريخ طبري (1/958، 1040، 3/2555) و در الكامل (ابن اثير، 1/451) «باذان» يا «باذام» (نك: يوستى، 56 ؛ نولدكه. همانجا: منسوب به «باد» به معناي خدا) است كه واپسين فرمانروا نيز هست، اما حمزة اصفهانى و بيرونى (همانجاها) از «مروزان» و «مرزبان» نام بردهاند.
6. نام ششمين فرمانروا را حمزة اصفهانى و مسعودي (همانجا) «مروزان» آوردهاند و مسعودي او را از خاندان پادشاهى ايران شمرده است.
7. اگر از تفاوت شمار فرمانروايان ايرانى يمن بگذريم همه مآخذ دراينباره همداستانند كه نام دو فرمانرواي واپسين به ترتيب «خره خسرو» و «باذام» بوده است. اين خره خسرو كه همه مآخذ (به استثناي يك گزارش طبري، 1/958؛ نك: قلقشندي، 5/25) او را پسر «مروزان» شمردهاند، در يمن زاده شد (مسعودي، مروج، 2/63)، بنابراين بايد او را به معناي دقيق كلمه از «ابناء» دانست. او زبان عربى را دوست مىداشت، شعر روايت مىكرد و فرهنگ پذيري او از محيط زندگى خود به مرحلة «عرب شدگى» رسيده بود (طبري، 1/1040). شايد از همينرو بود كه كسري او را بركنار كرد (همو، 1/958).
8. دراينباره كه واپسين فرمانرواي ايرانى يمن «باذام» يا «باذان» نام داشته است، ترديدي نمىتوان داشت، با اينهمه حمزة اصفهانى (ص 110) «داذويه» پسر هرمزد فيروز (يوستى، را واپسين فرمانرواي يمن دانسته است. اما به نوشته ابن سعد (5/534، 535) داذويه در زمان خلافت ابوبكر كارشناس نظامى بود.
دوران فرمانروايى باذام، دوران دگرگونيهاي بنيادينى بود كه ظهور اسلام در سراسر شبه جزيره عرب پديد آورد. در همين هنگام امپراتوري ساسانى رو به فروپاشى نهاده بود. پس از آنكه هراكليوس، خسروپرويز را در 628م شكست داد و آمادة محاصرة تيسفون پايتخت ايران شد (كريستن سن، 469)، همه چيز از هم فروپاشيد و پيوند مرزبانان ايرانى يمن با دولت مركزي گسست. شايد اشارة تاريخنگاران مسلمان به حالت ملوك الطوايفى يمن با اين دوران بيش از هر هنگام ديگر راست درآيد. درپى اين دگرگونيها زمينة اسلام آوردن ابناء فراهم آمد. طبري دو گزارش متفاوت از چگونگى مسلمان شدن ابناء به دست داده است. بر پاية گزارش ابن اسحاق، پيامبر در 6ق/627م در نامهاي خسرو پرويز را به اسلام خواند، و او از سر خشم به باذام فرمان داد تا دو تن را براي دستگيري محمد (ص) به حجاز گسيل دارد. بدينسان بابويه و خرخره به مدينه روانه شدند، اما در اين ميان خسرو پرويز كشته شد و پيامبر به باذام پيشنهاد كرد كه اگر به اسلام بگرود، همچنان شاه يمن و ابناء خواهد ماند. بر پاية اين گزارش ابناء در 7ق/628م مسلمان شدند (طبري، 1/1571-1574). اما بنابر گزارش واقدي، ابناء درپى اعزام مبلغان مسلمان به سراسر شبهجزيره در 10ق/631 و 632م، يعنى در اوج نابسامانى امپراتوري ساسانى، مسلمان شدند. اين تاريخ با توجه به مفهوم سياسى اسلام آوردن در آن شرايط، پذيرفتنىتر مىنمايد (همو، 1/1763).
به هر روي، پس از آنكه باذام به اسلام گرويد، پيامبر (ص) امارت سراسر يمن را به وي وانهاد، و چون باذام درگذشت، پيامبر (ص) امارت يمن را در ميان گروهى از ياران خويش بخش كرد، و تنها شهر صنعا را به «شهر»، پسر باذام واگذاشت (طبري، 1/1851-1852).
ابناء در گيرودار ارتداد و دعوي پيامبري اَسوَد عَنْسى كه از واپسين سال زندگى پيامبر (ص) در يمن آغاز شد، جانب پيامبر اسلام و سپس خلافت را گرفتند: پس از حجةالوداع، عَبْهَلةبن كَعب، ملقّب به اَسوَد عَنْسى و ذوالخِمار (يا ذوالحمار) در يمن به دعوي پيامبري برخاست (يعقوبى، 2/129) و به ياري قبيلة مَذحِج سراسر منطقة ساحلى و همچنين بخشهايدرونى شبهجزيره تاحضرموت وطائفرا فرمانبردار خود كرد (طبري، 1/1795-1796، 1854- 1855). پيامبر (ص) وَبَربن يُحَنّس را نزد داذويه اصطخري، فيروز و جشيش ديلمى (ابن اثير، 2/367؛ جِشْنَس؛ قس: يوستى، فرستاد تا آنان را به ايستادگى در برابر اسود بخواند (طبري، 1/1856)، اما اسود به صنعا تاخت و در نبردي كه به شكست ابناء انجاميد، شهربن باذام را كشت (قس: بسوي، 3/262) و صنعا را گرفت (طبري، 1/1854). اسود سرانى بر قبايل گماشت و از جمله كار ابناء را به فيروز و داذويه سپرد، اما سپس فيروز و داذويه را به چيزي نگرفت و همسر شهر دختر عموي فيروز را به زنى ستاند و چنان به كشتار پرداخت كه حتى قيس بن عبديغوث بن مَكْشوح مرادي، سپهسالار وي بر جان خود بيمناك شد. از اين رو داذويه و فيروز با قيس همداستان شدند و به ترفندي اسود را كشتند (همو، 1/1856-1862- 1868؛ قس: يعقوبى، 2/130). بدينسان آشوب سه تا چهار ماهة اسود عنسى در آخر ربيعالاول 11ق/632م فروخفت (طبري،1/1868؛ بلاذري،105-107). بااينهمه، رقابتى كه پس ازاين بر سر امارت يمن در گرفت (طبري، 1/1863)، قيس را به دشمنى با ابناء برانگيخت. اين رويداد زير نام ارتداد دوم يمن گزارش شده است:
چون خبر درگذشت پيامبر (ص) به صنعا رسيد، قيس ابناء را بيگانه خواند و از قبايل عرب براي بيرون راندن آنان ياري خواست. ابوبكر براي فرونشاندن اين آشوب فيروز را به واليگري يمن برگماشت (همو، 1/1989) و به سران قبايل يمن پيغام داد تا به ياري ابناء بر خيزند، اما ايشان بىطرفى گزيدند. سرانجام قيس، داذويه را به نيرنگ كشت و به ياري ياران بازماندة اسود عَنْسى صنعا را گرفت، اما فيروز و جشيش به بنى خِوْلان پناه بردند (همو، 1/1990؛ ابن اثير، 2/376). قيس آن گروه از ابناء را كه در صنعا مانده بودند، به خود واگذاشت، ولى خانواده آن كسان را كه به نزد فيروز گريخته بودند، روانة ايران كرد (طبري، 1/1999). اما فيروز به ياري قبايل بنى عُقَيْل بن ربيعة بن عامر بن صعصعه وعَكّ در بيرون صنعا با قيس جنگيد و او را شكست داد (همو، 1/1993-1994). چندي بعد نيروهاي امدادي مدينه به فرماندهى مهاجربن ابىاميّه، قيس راگرفتند وبهنزدابوبكربردند (همو، 1/1998). از اين پس برپاية گزارش طبري (1/2013) فيروز و مهاجر با هم بر يمن امارت داشتند. طبري (3/2368) فيروز مكنّى به ابوعبدالله را در ميان صحابيان پيامبر برشمرده است (ابن سعد، 5/533) و نوشته است كه در خلافت عثمان درگذشت، اما برپاية نوشته يعقوبى (2/234)، او در دوران معاويه چندي والى صنعا بود، و بنابر نوشتة ابن اثير در 53ق/ 673م درگذشت (3/496).
وضع اجتماعى و پراكندگى جغرافيايى ابناء: دربارة وضع اجتماعى ابناء پس از گشوده شدن يمن به دست مسلمانان آگاهيهاي پراكندهاي در مآخذ كهن مىتوان يافت كه اندك پرتوي بر اين موضوع مىتاباند: بر پاية نوشتة مسعودي ( مروج، 2/54) يكى از شرطهاي انوشيروان با سيف بن ذي يزن آن بود كه ايرانيان بتوانند از ميان زنان عرب همسر بگزينند، اما به عربها زن ندهند، گويى هدف از اين شرط ايجاد نوعى جامعة شبه بسته بود؛ به هر روي حتى اگر سخن مسعودي يكسره بىپايه باشد، باز برخى قرائن چنين نكتهاي را تأييد مىكند، مانند حضور انبوهى از ديلميان در سپاه ايران كه ابوعبدالله محمد مقدسى (ص 368، 369) تعصب بيش از اندازة آنان را در همسر گزينى درون گروهى به چشم ديده بود، همچنين واكنش تند دولت مركزي در برابر هرگونه همسانى فرهنگى مرزبانان ايرانى با عربهاي يمن، به عنوان نمونه بركناري خرخسرهازفرمانروايىيمن (طبري، 1/958، 1040). پيداست كه چنين روندي نمىتوانست ادامه يابد، و به ويژه در پايان دوران امپراتوري ساسانى، ابناء بر اثر احساس ناتوانى و جادماندگى، به نزديكى و همپيمانى با قبايل عرب همچون همدان و بنى خولان گراييدند (رازي صنعانى، 38؛ ابن اثير، 2/376).
از ميان بازارهاي موسمى مشهور عرب در دوران جاهليت، دو بازار عدن و صنعا به دست ابناء بود. بازار عدن در 10 روز نخست ماه رمضان برپا مىشد، و ابناء به شيوة شاهان حميري از بازرگانان ده يك مىگرفتند، و خود به دادوستد نمىپرداختند. در اين بازار بازرگانان از هيچ قبيلهاي پاسداري نمىخواستند، زيرا عدن در قلمرو پادشاهى جاي داشت و از سامانى استوار برخوردار بود. مشهورترين كالاهاي اين بازار مشك و عطرهاي گوناگون بود (ابن حبيب، 266؛ يعقوبى، 1/270؛ مرزوقى، 2/164؛ قلقشندي، 1/411)، اما بازار صنعا در نيمة دوم ماه رمضان برپا مىشد. در اين بازار نيز ابناء ده يك مىگرفتند. مشهورترين كالاهايى كه در اين بازار خريد و فروش مىشد مهره، پوست، سرمه، پنبه، كتان، زعفران و ديگر محصولات يمن بود (ابن حبيب، يعقوبى، مرزوقى، همانجاها).
در دوران پس از اسلام، ابناء در ساختار اجتماعى شهر صنعا يكى از نقيبان چهارگانه به شمار مىآمدند، و گروهى از ايشان كارهاي مسجد جامع را به عهده داشتند (رازي صنعانى، 313). در روزگار همدانى (نيمههاي سدة 4ق/10م) ستيز ديرپاي دو اتحادية بزرگ قبيلهاي نزار و قحطان، مردم بسياري از شهرها و روستاها را دو دسته مىكرد؛ بدينسان مردم شهر صنعا نيز به دو گروه تقسيم شده بودند: از يك سو بنى شهاب و هواداران قحطان و از سوي ديگر ابناء و هواداران نزار ( صفة جزيرةالعرب، 237). برپاية نوشتة ابوالفرج اصفهانى، ابناء در روزگار وي در گسترة جغرافيايى پهناوري پراكنده بودند و نامهايى گوناگون داشتند: آنان را در صنعا «بنواحرا»، در يمن «ابناء»، در كوفه «احامره»، در بصره «اساوره»، در جزيره «خضارمه»، در شام «جراجمه» مىناميدند (17/313). جوهري نيز در صحاح به اين نامها اشاره كرده است (ذيل احمر، سور، خضرم، جرجم) و نام «جرامقة» را نيز بر سياهة ابوالفرج افزوده است. از ميان اين نامها تنها «اساوره» به گونهاي روشن دربارة ابناي يمن به كار رفته است. با اينهمه، حتىاين نام نيز ويژةآنان نيست، زيرا خاندانهاي ايرانى ازديرباز درعراق مىزيستند و تا سدة 3ق/9م در آن سامان به سر مىبردند (لسترنج، .(38
از نوشتة جاحظ (1/69، 237؛ نك: طبري، 1/827) كه جرامقه وجراجمه را در كنار بربرها، صقالبه، قبطيها و نبطيها، «عجم» ناميده است، مىتوان دريافت كه در اينجا واژة «عجم» (جوهري، 4،1454، 5/1886) كمتر ممكن است ايرانيان را دربرگيرد. اين سخن را مىتوان دربارة نامهاي «احامره» يا «الحمراء» (احمر به معناي سفيدپوست، نك: همو، 2/636؛ خوارزمى، 121) و «خضارمه» نيز تكرار كرد.
برپاية نوشتة همدانى در صفة جزيرة العرب پراكندگى جغرافيايى ابناء در يمن در روزگار وي چنين بوده است: گروههايى از ابناء در مِخْلاف (= استان) ذِمار (ص 206) و صَعْدَه (ص 224) و برخى در وادي عقار (ص 221) مىزيستند، همچنين برخى در روستاهاي صِيحَه، مَساك، بيب الفواقم، جَوْب (ص 220) و احتمالاً در رَدّاع (ص 101) به سر مىبردند، اما به نظر مىآيد كه بزرگترين تجمع آنان در شهر صنعا و روستاهاي پيرامون آن بوده است. اما ابناء به تدريج چنان در جامعة يمن ذوب شدند كه در روزگار ياقوت حموي از ابناي ساكن ذِمار جز گروهى «ناشناخته اصل و گُم تبار» (افناء من الابناء، ياقوت، 4/436، 5/420) كسى نمانده بود.
امروزه ديگر نه در ذمار از ابناء نشانى مىتوان يافت و نه در وادي عقار (اكوع، 100، 206، 221)، با اينهمه در دو روستاي «الفرس» و «ابناء» (د 22 كيلومتري شمال شرقىصنعا) ازبنىحبيش [حشيش؟] خولان، و بيت بوس و بنى بهلول و سنحان بازماندگانى از ايشان تواند بود (همو، 101؛ حسين شرف الدين، 27).
از ميان اين ابناء تنى چند در زمينة حديث، قرآن و تاريخ نامآور شدهاند (نك: سمعانى، 1/100-102؛ رازي صنعانى، 215، 216، 298، 300، 437)، مانند وهب بن منبه، عطاء بن مركبوذ، ابوعبدالرحمان طاووس بن كيسان، ليث بن ابى سليم. از ميان ايشان شاعرانى همچون ابن ابى منى (همدانى، صفة جزيرة العرب، 101) نيز برخاستند. نسبت اينان را اغلب به صورت «ابناوي» آوردهاند (رازي صنعانى، 215؛ سمعانى، 1/100)، اما برخى نيز «بنوي» را درست دانستهاند (جوهري، ذيل بنو؛ نك: خوارزمى، 119).
مآخذ: آذرنوش، آذرتاش، راههاي نفوذ فارسى در فرهنگ و زبان تازي. تهران، 1354ش؛ ابن اثير، الكامل؛ ابن بلخى، فارسنامه، به كوشش گ. لسترنح و رينولد الن نيكلسون، تهران، 1362ش؛ ابن حبيب، احمد، المحبر، به كوشش ايلزه ليختن شتبتر، حيدرآباد، 1361ق؛ ابن حزم، على، جمهرة انساب العرب، بيروت، 1983م؛ همو، الفصل فى الملل و الاهواء و النحل، بيروت، 1975م؛ ابن خلكان، وفيات؛ ابن دريد، محمد، الاشتقاق، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، بغداد، 1958م؛ ابن سعد، الطبقات الكبري، بيروت، دارصادر؛ ابن عبدربه، احمد، العقد الفريد، به كوشش احمد امين و ديگران، قاهره، 1367ق؛ ابن فقيه، احمد، مختصر كتاب البلدان، ليدن، 1967م؛ ابن قتيبه، عبدالله، الشعر و الشعراء، بيروت، 1964م؛ همو، المعارف، به كوشش ثروت عكاشه، قاهره، 1969م؛ ابن هشام، محمد، السيرة النبوية، به كوشش مصطفى السقا، ابراهيم الابياري و عبدالحفيظ شلبى، بيروت، داراحياء التراث العربى؛ ابوالفرج اصفهانى، الاغانى، به كوشش على محمد البجاوي، قاهره، 1970م؛ ابونواس، حسن، ديوان ابى نواس، به كوشش احمد عبدالمجيد الغزالى، بيروت، 1953م؛ ازرقى، محمد، اخبار مكة و ماجاء فيها من الا¸ثار، به كوشش رشدي صالح ملحس، بيروت، 1983م؛ اعشى، ميمون، ديوان اعشى، به كوشش فوزي عطوي، بيروت، 1968م؛ اكوع، محمد، حاشيه بر صفة جزيرة العرب (نك: همدانى در همين مآخذ)؛ با فقيه، محمد عبدالقادر، تاريخ اليمن القديم، بيروت، 1985م؛ بحتري، وليد، ديوان البحتري، به كوشش حسن اكامل الصيرفى، قاهره، 1973م؛ بسوي، يعقوب، المعرفة و التاريخ، به كوشش ضياء العمري، بغداد، 1976م؛ بشار بن برد، ديوان، به كوشش محمد طاهر بن عاشور، قاهره، 1950-1957م؛ بلاذري، احمد، فتوح البلدان، به كوشش دخويه، ليدن، 1963م؛ بلعمى، محمد، تاريخ، به كوشش محمد تقى بهار و محمد پروين گنابادي، تهران، 1353ش؛ بيرونى، ابوريحان، ساقطات الا¸ثار الباقية عن القرون الخالية، به كوشش زاخائو، تهران، 1969م؛ بيهقى، احمد، دلايل النبوة، بيروت، 1985م؛ پيگولوسكايا، ن.، شهرهاي ايران در روزگار پارتيان و ساسانيان، ترجمة عنايت الله رضا، تهران، 1367ش؛ همو، العرب على حدود بيزنطة و ايران، ترجمه به عربى صلاحالدين عثمان هاشم، كويت، 1985م؛ ثعالبى، ابو منصور، تاريخ غرر السير (غرر اخبار مسلوك الفرس و سيرهم)، به كوشش زوتنبرگ، تهران، 1963م؛ جاحظ، ابوعثمان عمرو، البيان و التبيين، به كوشش حسن السندوبى، قاهره، 1932م؛ جوهري، ابونصر اسماعيل، صحاح، قاهره، 1956م؛ حتى، فيليپ، تاريخ عرب، ترجمة ابوالقاسم پاينده، تهران، 1344ش؛ حسين شرف الدين، احمد، تاريخ اليمن الثقافى، قاهره، 1967م؛ حمزة اصفهانى، حمزه، تاريخ سنى ملوك الارض و الانبياء، بيروت، دارمكتبة الحياة؛ خوارزمى، محمد، كتاب مفاتيح العلوم، به كوشش فان فلوتن، دينوري، ابو حنيفه احمد، كتاب اخبار الطوال، به كوشش عبدالمنعم عامر و جمالالدين الشيال، بغداد، 1959م؛ رازي صنعانى، احمد، تاريخ مدينة صنعاء، به كوشش حسين عبدالله العمري و عبدالجبار ذكار، صنعاء، 1974م؛ سالم، سيدالعزيز، تاريخ العرب فى عصر الجاهلية، بيروت، 1971م؛ سمعانى، عبدالكريم، الانساب، به كوشش عبدالرحمان بن يحيى، حيدرآباد دكن، 1962م؛ سهيلى، الروض الانف، به كوشش عبدالرحمان الوكيل، قاهره، 1967م؛ طبري، تاريخ؛ على، جواد، المفصل فى تاريخ العرب، قبل الاسلام، بيروت، بغداد، 1978م؛ فردوسى، ابوالقاسم، شاهنامه، تهران، بروخيم؛ قلقشندي، ابوالعباس احمد، صبح الاعشى، قاهره، 1963م؛ كريستن سن، آرتور، ايران در زمان ساسانيان، ترجمة رشيد ياسمى، تهران، 1345ش؛ كولسنيكف، آ. اي.، ايران در آستانة يورش تازيان، ترجمه محمد رفيق يحيايى، تهران، 1355ش؛ كيا، صادق، آريامهر، تهران، 1346ش؛ مجمل التواريخ والقصص، به كوشش محمد تقى بهار، تهران، 1318ش؛ مرزوقى اصفهانى، ابوعلى، الازمنة و الامكنة، حيدرآباد دكن، 1332ق؛ مسعودي، على، التنبيه و الاشراف، ليدن، 1893م؛ همو، مروج الذهب، بيروت، 1965م؛ مقدسى، ابو عبدالله محمد، احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم، ليدن، 1906م؛ مقدسى، مطهر، البده و التاريخ، به كوشش كلمان هوار، پاريس، 1903م؛ مهيار ديلمى. ديوان، قاهره، 1925-1931م؛ نولدكه، تئودور، تاريخ ايرانيان و عربها در زمان ساسانيان، ترجمه عباس زرياب خوئى، تهران، 1358ش؛ نويري، شهاب الدين احمد، نهاية الارب فى فتون الادب، قاهره، 1949م؛ وهب بن منبه، التيجان فى ملوك حمير، صنعا، 1979م؛ همدانى، حسن، الاكليل، به كوشش انستاس ماري كملى، بغداد، 1931م؛ همو، صفة جزيرة العرب، به كوشش محمد بن على اكوع، سنعا، بيروت، 1983م؛ ياقوت، بلدان؛ يعقوبى، احمد، تاريخ، بيروت، دارصادر؛ نيز:
Fell, Winand, Die Christenuerfolgung in S O darabien und die himjarisch L thiopischen Kriege nach abessinischer Ueberlieferung in ZDMG. 1881; Justi, Ferdinand, Iranisches Namenbrch, Hildesheim, 1963; Le Strange, G., The Lands of the Eastem Caliphate, London, 1966; Marquart, J., Er ? n l ahr, Berlin, 1901; Procopius, History of the wars, London, 1954. كاظم برگ نيسى
تايپ مجدد و ن * 1 * ز
ن * 2 * ز
نام و خاستگاه: نام ابناء (پسران) دربارة فرزندانِ اين ايرانيان از آن رو به كار رفت كه پدران و مادران آنان هم نژاد نبودند. اما نام ديگر، «بنو الاحرار»، پيشينهاي كهنتر دارد و ويژة ايشان نيست، زيرا عربها تمامى ايرانيان را از ديرباز «احرار» و «بنو الاحرا» مىخواندند. در شعرهاي ابودؤاد ايادي، لقيط بن مَعْمَر (يا يعمر)، عدي بن زيد حيري از شاعران جاهلى (ابن هشام، 1/69، 70؛ مسعودي، التنبيه و الاشراف، 205؛ ابن قتيبه، الشعر و الشعراء، 1/129، 130) و شعرهاي اَعْشَى (ص86)، بكير بن اَصَمّ و اعشى بنى ربيعه پيرامون نبرد ذوقار (طبري، 1/1035-1037؛ ابوالفرج، 24/78)، و شعر اُمَيّه بن ابى الصَلّت در ستايش سيف بن ذي يزن (وهب بن منبّه، 317، 318)، نيز در شعرهاي شاعران عرب پس از السلام مانند بحتري (2/919) و شاعران ايرانى نژاد همچون بشّار بن برد (2/304؛ ابوالفرج، 3/166)، ابونواس (127، 193؛ ابن عبدربه، 3/409)، اسحاق موصلى موسيقىدان و شاعر ايرانىنژاد (ابوالفرج، 5/278) و مهيار ديلمى (1/406) شواهدي دراينباره مىتوان يافت (نيز نك: همدانى، الاكليل، 8/180؛ وهب بن منبّه، 317؛ مسعودي، مروج، 2/63).
برپاية نوشتة ابن فقيه، عربها در دوران پيش از اسلام پارسيان را «احرار» مىناميدند، از آنرو كه ديگران را به بندگى و خدمتگزاري مىگرفتند و خود به بندگى و خدمتگزاري ديگران در نمىآمدند (نيز نك: سهيلى، 1/320). در اين سخن جاي درنگ هست، زيرا ايرانيان خود خويشتن را آزادان و آزادگان مىخواندند (ابن حزم، الفصل فى الملل، 2/115؛ قس: كيا، 1-7: «اير» و «ايران» در زبان پهلوي به معناي «آزاد» يا «آزاده» و «سرزمين آزادان» يا «آزادبوم»). در شاهنامة فردوسى نيز واژههاي «آزاده» و «آزاد مرد» و «آزادگان» بارها به جاي ايرانى و ايرانيان به كار رفته است (مثلاً نك: 6/1637، 7/2229، 8/2610، 2627، 9/2843) و نام «احرار» را بىگمان بايد برگردان عربى «آزادان» و «آزادگان» شمرد، امّا ابن حزم (همانجا) دو واژة «احرا» و «ابناء» را به گونهاي مترادف به كار برده است و بنابراين شايد «زادگان = آزادگان» يا «زادان = آزادان» نخست به «ابناء» برگردانده شده (كيا، 12) و سپس دربارة پسران سربازان ايرانى در يمن به كار رفته باشد. همچنين واژه «آزاد» را در اينجا نبايد در برابر واژة «بنده» گرفت، بلكه بيشتر بايد آن را به معناي «شريف» و «نژاده» و «پاكزاد» دانست (نولدكه، 397). كاربرد تركيب «حرالاحرار» به معنايى مترادف با «شريف الاشراف» نيز تأييدي بر اين نكته تواند بود (ثعالبى، 409؛ ابن اثير، 1/284؛ قس: پيگولوسكايا، شهرهاي ايران، 455-457).
درباره تبار و خاستگاه ابناء سخن گونهگون گفتهاند. تقريباً همه مآخذ (بجز ابن قتيبه، المعارف، 638، 664) نوشتهاند كه خسرو انوشيروان زندانيان مرگ ارزانى را به فرماندهى وهرز به يمن گسيل داشت. شعر كمابيش كهنى كه مسعودي ( مروج، 2/56، 57) آورده است، آنان را از خاندانهاي ساسان و مهران (مهرسن) بر شمرده، و حمزة اصفهانى (ص 46) اغلب ايشان را فرزندان ساسان و بهمن پسر اسفنديار دانسته است. شايد بتوان پذيرفت كه شماري و حتى بسياري از آنان اين تبارنامه اشرافى را پس از گشودن يمن و برخورداري از عزت و حرمت برخود بسته باشند (نك: نولدكه، 395)، زيرا اگر سخن ثعالبى (ص 617) را باور داريم، گذشته از زندانيان، گروهى از مردمان ترك و ديلم نيز همراه با وهرز به يمن رهسپار شدند (كريستن سن، 393)، اما به هر روي، زندانى بودن گروهى از بزرگزادگان ايرانى نيز پذيرفتنى تواند بود، زيرا رقابتِ خويشاوندان خاندان شاهى و حتى دودمانهاي بزرگ ايرانى با پادشاهان ساسانى بارها گزارش شده است، به مثل بر پاية نوشتة دينوري (ص 102، 103) فرزندان بهمن پسر اسفنديار خود را بيش از فرزندان ساسان شايستة پادشاهى مىديدند و هم از اين رو در اين خاندان زمينة قيامهايى مانند قيام بستام فراهم بود (كولسنيكف، 165)، همچنين در دودمان بزرگ مهران نيز مخالفان برجستهاي مانند بهرام چوبين پرورش يافتند (كريستن سن، 464). با اينهمه دليل زندانى شدن اين گروه روشن نيست.
اشارة گذراي دينوري (ص 64) به زندانى شدن وهرز به كيفر راهزنى تأمل برانگيز است، زيرا گزارشهاي ديگر او را از شمار زندانيان جدا دانستهاند. برخى احتمال دادهاند كه اينان را به گناه مزدكى بودن به زندان افكنده باشند (آذرنوش، 263)، اما براي تأييد چنين احتمالى دليل يا قرينهاي نيرومند در دست نيست. بىگمان خسرو انوشيروان كه با ريختن خون مزدكيان به پادشاهى رسيده بود (كريستن سن، 384، 385) حتى احتمال برپايى يك فرمانروايى مزدك آيين را به هيچ روي بر نمىتافت، زيرا نيك مىدانست كه نيرو گرفتن مزدكيان در يمن به نابودي اقتدار امپراتوري ساسانى در حيره و گسترش دامنة نفوذ بيزانس در شبه جزيرة عرب مىانجامد (همو، 383؛ پيگولوسكايا، العرب على حدود بيزنطة و ايران، 108، 109). شايد بتوان گفت كه اين زندانيان گروهى از سركشان ديلمى بودند، زيرا ديلميان از ديرباز به استقلال مىزيستند و حتى گاه پناه شورشيان مىشدند (دينوري، 101)؛ با اينهمه هنگامى كه ميان ايران و دشمنان جنگى در مىگرفت، داوطلبانه به مزدوري در سپاه روي مىآوردند (پروكوپيوس، كتاب ، VIII فصل 14 ، بند 7 -5 ؛ ماركوارت، .(136 و سخن مسعودي ( التنبيه و الاشراف، 260) در اين باره كه وهرز به هنگام گسيل شدن به يمن رتبة وهرز گرفت، تأمل برانگيز مىنمايد. بنابراين شايد اين زندانيان از جمله سركشانى بودند كه خسرو انوشيروان براي مهار ديلميان مىبايست به بند كشيده باشد، و گسيل آنان به يمن يكى از سياستهاي ويژة وي در زمينه كوچاندان طيفههاي مغلوب در چارچوب هدفهاي نظامى بوده است. به هر روي، از سخن ثعالبى (ص 616) مىتوان دريافت كه دست كم يكى از علتهاي اصلى استفاده از زنداينان صرفهجويى در هزينه جنگى بوده است.
نام وهرز فرمانده اين زندانيان در مآخذ به صورتهاي گوناگون آمده است: حمزة اصفهانى (46، 109) او را خرزاد پسر نرسى از فرزندان بهافريدون پسر ساسان پسر اسفنديار ناميده است (قس: ابن بلخى، 95). مآخذ ديگر نيز نام خرزاد پسر نرسى را آوردهاند، اما وي را فرزند جاماسب پسر فيروزشاه شمردهاند (مسعودي، التنبيه و الاشراف، همانجا؛ بيرونى، 6؛ ابن حزم، جمهره، 512؛ قس: دينوري، 64؛ وهرز پسر كامگار). اما ترديدي نمىتوان داشت كه عنوان «وهرز» يا «وهريز» (در پهلوي وهريچ = بهريز = صاحب مال و مكنت بسيار، يوستى، 340 ؛ نولدكه، 394، 395؛ قس: مجمل التواريخ، 172) نشانة بلندپايگى و بزرگ زادگى (حمزة اصفهانى، 109) بوده است. برپاية نوشتة طبري (1/953؛ قس: مقدسى، مطهربن طاهر، 3/190) وهرز ملقب به «هزار مرد» بود (كريستن سن، 432) و مسعودي نيز او را اسپهبد ديلم خوانده است ( مروج، 2/55؛ قس: پروگوپيوس، كتاب ، I فصل 12 ، بند 10 ، عنوان Varizes = فرمانده سپاه، براي يكى از سرداران ايرانى؛ نك: يوستى، همانجا). و ماركوارت (ص احتمال داده است كه «وهرز» لقب فرمانداران ساسانى در ديلمستان باشد. به هر روي، مىتوان گفت كه وهرز فرمانده اين گروه زندانى از خاندانى اشرافى برخاسته بود و بنابر نوشتة مسعودي وي هنگام گسيل شدن به يمن مقام وهريزي يافت ( التنبيه و الاشراف، 260).
زمينة تاريخى: در پايان دوران فرمانروايى حبشيان بر يمن، مردم اين سرزمين به شورشهاي پراكنده بسياري براي رهايى ميهن خويش دست يازيدند، اما شكست اين شورشها كه يهويژه زاييدة كشمكشهاي درونى بر سر رهبري بود، انديشة ياري جستن از قدرتهاي بيگانه را پيش آورد. بدينسان سيف بن ذي يزن يكى از شاهزادگان حميري كه نام خاندانش را در پادشاهى ذونواس و سپس ابرهه مىتوان ديد، سرانجام به ياري ايران حبشيان را بيرون راند و خود به پادشاهى نشست. سيف بن ذي يزن در گزارشهاي تاريخى، چهرة يك قهران ملى و دلاور شكست ناپذير به خود گرفته است، اما در سرگذشت او حقيقت چنان با افسانه درآميخته است كه باز شناختن آنها از يكديگر شدنى نيست (بافقيه، 64)، پس شگفت نيست كه داستان پردازيهاي پرشاخ وبرگ از زندگى وي همچون ديگر افسانههاي مردم پسند، در قهوهخانههاي قاهره و بيروت و بغداد ماية سرگرمى مردم شده باشد (حتى، 1/84؛ على، 3/522).
اين سيف همان معدبِكَرِب (طبري، 1/965؛ قس: همو، 1/946، 950؛ قل، فرزند ابومره ذويزن (طبري، 1/905؛ ابو مره فياض در گزارش ابن كلبى؛ قس: دينوري، 630) است كه گفتهاند ابرهه همسرش (ريحانه دختر ذوجدن) رابهزورازوي جداكرد وبه زنىگرفت. بدينسان سيف در ساية سرپرستى ابرهه پرورش يافت، و چون نابرادري وي، مسروق، به پادشاهى رسيد، دريافت كه فرزند ابرهه نيست. بيدادي كه مسروق بر حميريان و قبايل يمن روا مىداشت، سيف را به چارهجويى برانگيخت. از اين رو نخست از قيصر روم (يوستى نين اول1 در صورتى كه داستان انتظار 7 سالة سيف بر درگاه قيصر راست باشد، وگرنه يوستين دوم2، حك 565 - 578) ياري خواست (نك: نولدكه، 397) و چون پاسخى نشنيد به خسرو انوشيروان روي آورد (ابن هشام، 1/65). انوشيروان 800 زندانى (حمزه اصفهانى، 46:809 تن؛ قس: ثعالبى، همانجا: هزارتن؛ ابن قبيبه، المعارف، 638 و سهيلى، 1/301: 500 ،7تن) را به فرماندهى وهرز در 8 كشتى با وي گسيل كرد كه از اين ميان 6 كشتى با 600 سرنشين در جايى به نام منوب در ساحل حضرموت پياده شدند (نولدكه، 396). به هر روي، سپاهى كه از اين گروه و نيروهاي يمنى جانبدار سيف فراهم آمد، در نبردي سپاه 100 هزار نفري مسروق (طبري، 1/953؛ مسعودي، مروج، 2/56) را درهم شكستند و وهرز مسروق را كشت (قس: يعقوبى، 1/200). آنگاه سيف را در برابر پرداخت گزيت و خراج سالانه به ايران، به پادشاهى نشاند و خود به ايران بازگشت (طبري، 1/949).
سيف در فرمانروايى خود بر حبشيان سخت گرفت و آنان را به بردگى كشيد. اين بود كه سرانجام چند تن از پاسداران حبشى او را به خلوت كشتند و يكى از ايشان به حكومت نشست.
دوران پادشاهى سيف نمىبايست دير پاييده باشد، اما در اينباره اختلاف هست: به نوشتة ازرقى (1/154) سيف كمتر از يك سال پادشاهىكرد (نك:نويري، 16/141)، اما ابنخلكان(6/36) فرمانروايى مشترك سيف و وهرز را 4 سال دانسته است (نك: مقدسى، مطهر بن طاهر، 3/195) و بنابراين وهرز نمىبايست به ايران بازگشته باشد. به هر روي، در پس كشته شدن سيف، انوشيروان بار ديگر وهرز را با 4 هزار سپاهى به سركوب حبشيان به يمن گسيل كرد (دينوري، 64؛ طبري، 1/957). وهرز پس از در هم شكستن حبشيان به صنعا درآمد و به فرمانروايى نشست. از اين پس يمن تا ظهور اسلام زير فرمان حكمرانان ايرانى ماند.
تاريخ فتح يمن مىبايست در فاصلة آخرين صلح انوشيروان با يوستى نين در 562م و آغاز دوبارة جنگ در زمان يوستين در 572م بوده باشد، زيرا يكى از شكايتهاي روميان پيش از آغاز جنگ همين فتح يمن به دست ايرانيان بود. تاريخنگاران مسلمان (ازرقى، 1/149؛ بيهقى، 2/9) تاريخ اين رويداد را گاه سال دوم تولد پيامبر يا در چهل و يكمين سال پادشاهى خسرو انوشيروان (مقدسى، مطهر بن طاهر، 3/194) و گاه در چهل و پنجمين سال پادشاهى خسرو انوشيروان (حك 531 - 578م) (مسعودي، مروج، 2/57) دانستهاند كه تاريخ نخست درستتر مىنمايد (نولدكه، 395؛ كريستن سن، 396). با اينهمه فِل (ص تاريخ دومين لشكركشى ايران را با توجه به برخى گزارشها كه آمدن وهرز را به يمن با 30 سالگى پيامبر (حمزة اصفهانى، 107؛ ابوالفرج، 17/311) مقارن شمردهاند، در حدود 597 يا 598م دانسته است، در اين صورت پادشاهى سيف مىبايست نزديك به 25 سال به درازا كشيده باشد، نكتهاي كه هيچيك از گزارشهاي تاريخى آن را تأييد نمىكنند. با اينهمه اين دوره از تاريخ يمن سخت ابهامآميز مانده است. اغلب تاريخنگاران نوشتهاند كه پس از كشتهشدن سيف، يمن دستخوش گونهاي ملوك الطوايفى شد و اين وضع تا ظهور اسلام ادامه يافت (ابن قتيبه، المعارف، 638 -639).
فرمانروايان ايرانى يمن: گزارشهاي تاريخى، مرزبانان يا فرمانروايان ايرانى يمن را به تفاوت از 2 تن (دينوري، 4،6) تا 8 تن (حمزة اصفهانى، 110) با نامها و ترتيبى گونهگون برشمردهاند (نك: ابن اثير، 1/451):
1. وهرز: با آغاز فرمانروايى وهرز يمن به صورت يكى از مرزبانيهاي ايران درآمد كه ماليات سالانة آن به پايتخت فرستاده مىشد. مدت فرمانروايى وهرز روشن نيست. بلعمى 4 سال (2/1037؛ قس: ابن خلكان، 6/36)، دينوري 5 سال (ص 64) و مطهر بن طاهر مقدسى 6 سال (3/194) نوشتهاند. از دوران فرمانروايى او اطلاع چندانى در دست نيست، و هنگامى كه درگذشت او را در جايى پشت كليساي نُعْم به خاك سپردند كه تا روزگار دينوري (همانجا) و طبري (1/988) به نام مقبرة وهرز شناخته مىشد.
2. در مورد جانشين وهرز اختلاف نظر هست: طبري دو جانشين متفاوت براي وهرز نام برده است: يكى «زين» (1/988، 1039) يا «زرّين»(ابناثير1/451، 492؛ كهخودكامهاي خونخواره بود و هرمزد چهارم (حك: 590 -579م) او را بركنار كرد و «مَرْوَزان» (همو، را به جايش گماشت؛ و ديگري «مَرْزُبان» پسر وهرز (طبري 1/958؛ ابن هشام، 1/71؛ ابن اثير، 1/451؛ قلقشندي، 5/25)، اما حمزة اصفهانى (ص 109) از «وليسجان» (از ريشة «ولاش»، يوستى،349 ؛ قس: بيرونى،6: فلشجان) ومسعودي ( مروج، 2/62) «نوشجان» (يوستى، :17 انوشجان، انوشگان) نام برده است.
3. طبري نام سومين فرمانروا را گاه «مروزان» (1/988) و گاه «بينجان» (1/958)، ضبطهاي ديگر آن «بينَگان» (يوستى، 68 ؛ نولدكه، 398) و «تينجان» (ابن هشام، ابن اثير، همانجاها) پسر «مرزبان» و نوة وهرز آورده است، اما حمزة اصفهانى (همانجا) از «حرزادانشهر» ياهمان «خرزاذانشهر» (بيرونى، همانجا) ومسعودي ( مروج، 2/63) از «سبحان» (احتمالاً تصحيف شدة «بينجان») نام مىبرد.
بنابر نوشتة طبري دوران فرمانروايى مروزان تا روزگار خسرو پرويز ادامه يافت (1/1039)، و در روزگار اين مروزان بود كه مردم كوهنشين مصانع شوريدند و از پرداخت خراج سرباز زدند. مروزان شورشيان را سركوب كرد و اين رويداد را به خسرو پرويز گزارش داد. خسرو او را به پايتخت فرا خواند. مروزان پسرش خُرّخُسْرَه را به جاي خويش گماشت و رهسپار ايران شد، اما در ميان راه در سرزمين عرب درگذشت (همو، 1/1040؛ ابن اثير، 1/492).
4. چهارمين فرمانروا راطبري (1/958، 1040)، ابناثير(همانجا) و قلقشندي (5/25) خُرّخُسْرَه (يوستى، :178 خُرَّه خسرو) پسر «بينجان»، حمزة اصفهانى (ص 109) «نوشجان» (قس: مسعودي، مروج، 2/62)، بيرونى (همانجا) «انوشجان» و مسعودي ( مروج، 2/63) «خرزاد» (قس: حمزة اصفهانى، همانجا) آوردهاند. بر پاية نوشتة مسعودي او تنها 6 ماه فرمان راند.
5. نام پنجمين فرمانروا در تاريخ طبري (1/958، 1040، 3/2555) و در الكامل (ابن اثير، 1/451) «باذان» يا «باذام» (نك: يوستى، 56 ؛ نولدكه. همانجا: منسوب به «باد» به معناي خدا) است كه واپسين فرمانروا نيز هست، اما حمزة اصفهانى و بيرونى (همانجاها) از «مروزان» و «مرزبان» نام بردهاند.
6. نام ششمين فرمانروا را حمزة اصفهانى و مسعودي (همانجا) «مروزان» آوردهاند و مسعودي او را از خاندان پادشاهى ايران شمرده است.
7. اگر از تفاوت شمار فرمانروايان ايرانى يمن بگذريم همه مآخذ دراينباره همداستانند كه نام دو فرمانرواي واپسين به ترتيب «خره خسرو» و «باذام» بوده است. اين خره خسرو كه همه مآخذ (به استثناي يك گزارش طبري، 1/958؛ نك: قلقشندي، 5/25) او را پسر «مروزان» شمردهاند، در يمن زاده شد (مسعودي، مروج، 2/63)، بنابراين بايد او را به معناي دقيق كلمه از «ابناء» دانست. او زبان عربى را دوست مىداشت، شعر روايت مىكرد و فرهنگ پذيري او از محيط زندگى خود به مرحلة «عرب شدگى» رسيده بود (طبري، 1/1040). شايد از همينرو بود كه كسري او را بركنار كرد (همو، 1/958).
8. دراينباره كه واپسين فرمانرواي ايرانى يمن «باذام» يا «باذان» نام داشته است، ترديدي نمىتوان داشت، با اينهمه حمزة اصفهانى (ص 110) «داذويه» پسر هرمزد فيروز (يوستى، را واپسين فرمانرواي يمن دانسته است. اما به نوشته ابن سعد (5/534، 535) داذويه در زمان خلافت ابوبكر كارشناس نظامى بود.
دوران فرمانروايى باذام، دوران دگرگونيهاي بنيادينى بود كه ظهور اسلام در سراسر شبه جزيره عرب پديد آورد. در همين هنگام امپراتوري ساسانى رو به فروپاشى نهاده بود. پس از آنكه هراكليوس، خسروپرويز را در 628م شكست داد و آمادة محاصرة تيسفون پايتخت ايران شد (كريستن سن، 469)، همه چيز از هم فروپاشيد و پيوند مرزبانان ايرانى يمن با دولت مركزي گسست. شايد اشارة تاريخنگاران مسلمان به حالت ملوك الطوايفى يمن با اين دوران بيش از هر هنگام ديگر راست درآيد. درپى اين دگرگونيها زمينة اسلام آوردن ابناء فراهم آمد. طبري دو گزارش متفاوت از چگونگى مسلمان شدن ابناء به دست داده است. بر پاية گزارش ابن اسحاق، پيامبر در 6ق/627م در نامهاي خسرو پرويز را به اسلام خواند، و او از سر خشم به باذام فرمان داد تا دو تن را براي دستگيري محمد (ص) به حجاز گسيل دارد. بدينسان بابويه و خرخره به مدينه روانه شدند، اما در اين ميان خسرو پرويز كشته شد و پيامبر به باذام پيشنهاد كرد كه اگر به اسلام بگرود، همچنان شاه يمن و ابناء خواهد ماند. بر پاية اين گزارش ابناء در 7ق/628م مسلمان شدند (طبري، 1/1571-1574). اما بنابر گزارش واقدي، ابناء درپى اعزام مبلغان مسلمان به سراسر شبهجزيره در 10ق/631 و 632م، يعنى در اوج نابسامانى امپراتوري ساسانى، مسلمان شدند. اين تاريخ با توجه به مفهوم سياسى اسلام آوردن در آن شرايط، پذيرفتنىتر مىنمايد (همو، 1/1763).
به هر روي، پس از آنكه باذام به اسلام گرويد، پيامبر (ص) امارت سراسر يمن را به وي وانهاد، و چون باذام درگذشت، پيامبر (ص) امارت يمن را در ميان گروهى از ياران خويش بخش كرد، و تنها شهر صنعا را به «شهر»، پسر باذام واگذاشت (طبري، 1/1851-1852).
ابناء در گيرودار ارتداد و دعوي پيامبري اَسوَد عَنْسى كه از واپسين سال زندگى پيامبر (ص) در يمن آغاز شد، جانب پيامبر اسلام و سپس خلافت را گرفتند: پس از حجةالوداع، عَبْهَلةبن كَعب، ملقّب به اَسوَد عَنْسى و ذوالخِمار (يا ذوالحمار) در يمن به دعوي پيامبري برخاست (يعقوبى، 2/129) و به ياري قبيلة مَذحِج سراسر منطقة ساحلى و همچنين بخشهايدرونى شبهجزيره تاحضرموت وطائفرا فرمانبردار خود كرد (طبري، 1/1795-1796، 1854- 1855). پيامبر (ص) وَبَربن يُحَنّس را نزد داذويه اصطخري، فيروز و جشيش ديلمى (ابن اثير، 2/367؛ جِشْنَس؛ قس: يوستى، فرستاد تا آنان را به ايستادگى در برابر اسود بخواند (طبري، 1/1856)، اما اسود به صنعا تاخت و در نبردي كه به شكست ابناء انجاميد، شهربن باذام را كشت (قس: بسوي، 3/262) و صنعا را گرفت (طبري، 1/1854). اسود سرانى بر قبايل گماشت و از جمله كار ابناء را به فيروز و داذويه سپرد، اما سپس فيروز و داذويه را به چيزي نگرفت و همسر شهر دختر عموي فيروز را به زنى ستاند و چنان به كشتار پرداخت كه حتى قيس بن عبديغوث بن مَكْشوح مرادي، سپهسالار وي بر جان خود بيمناك شد. از اين رو داذويه و فيروز با قيس همداستان شدند و به ترفندي اسود را كشتند (همو، 1/1856-1862- 1868؛ قس: يعقوبى، 2/130). بدينسان آشوب سه تا چهار ماهة اسود عنسى در آخر ربيعالاول 11ق/632م فروخفت (طبري،1/1868؛ بلاذري،105-107). بااينهمه، رقابتى كه پس ازاين بر سر امارت يمن در گرفت (طبري، 1/1863)، قيس را به دشمنى با ابناء برانگيخت. اين رويداد زير نام ارتداد دوم يمن گزارش شده است:
چون خبر درگذشت پيامبر (ص) به صنعا رسيد، قيس ابناء را بيگانه خواند و از قبايل عرب براي بيرون راندن آنان ياري خواست. ابوبكر براي فرونشاندن اين آشوب فيروز را به واليگري يمن برگماشت (همو، 1/1989) و به سران قبايل يمن پيغام داد تا به ياري ابناء بر خيزند، اما ايشان بىطرفى گزيدند. سرانجام قيس، داذويه را به نيرنگ كشت و به ياري ياران بازماندة اسود عَنْسى صنعا را گرفت، اما فيروز و جشيش به بنى خِوْلان پناه بردند (همو، 1/1990؛ ابن اثير، 2/376). قيس آن گروه از ابناء را كه در صنعا مانده بودند، به خود واگذاشت، ولى خانواده آن كسان را كه به نزد فيروز گريخته بودند، روانة ايران كرد (طبري، 1/1999). اما فيروز به ياري قبايل بنى عُقَيْل بن ربيعة بن عامر بن صعصعه وعَكّ در بيرون صنعا با قيس جنگيد و او را شكست داد (همو، 1/1993-1994). چندي بعد نيروهاي امدادي مدينه به فرماندهى مهاجربن ابىاميّه، قيس راگرفتند وبهنزدابوبكربردند (همو، 1/1998). از اين پس برپاية گزارش طبري (1/2013) فيروز و مهاجر با هم بر يمن امارت داشتند. طبري (3/2368) فيروز مكنّى به ابوعبدالله را در ميان صحابيان پيامبر برشمرده است (ابن سعد، 5/533) و نوشته است كه در خلافت عثمان درگذشت، اما برپاية نوشته يعقوبى (2/234)، او در دوران معاويه چندي والى صنعا بود، و بنابر نوشتة ابن اثير در 53ق/ 673م درگذشت (3/496).
وضع اجتماعى و پراكندگى جغرافيايى ابناء: دربارة وضع اجتماعى ابناء پس از گشوده شدن يمن به دست مسلمانان آگاهيهاي پراكندهاي در مآخذ كهن مىتوان يافت كه اندك پرتوي بر اين موضوع مىتاباند: بر پاية نوشتة مسعودي ( مروج، 2/54) يكى از شرطهاي انوشيروان با سيف بن ذي يزن آن بود كه ايرانيان بتوانند از ميان زنان عرب همسر بگزينند، اما به عربها زن ندهند، گويى هدف از اين شرط ايجاد نوعى جامعة شبه بسته بود؛ به هر روي حتى اگر سخن مسعودي يكسره بىپايه باشد، باز برخى قرائن چنين نكتهاي را تأييد مىكند، مانند حضور انبوهى از ديلميان در سپاه ايران كه ابوعبدالله محمد مقدسى (ص 368، 369) تعصب بيش از اندازة آنان را در همسر گزينى درون گروهى به چشم ديده بود، همچنين واكنش تند دولت مركزي در برابر هرگونه همسانى فرهنگى مرزبانان ايرانى با عربهاي يمن، به عنوان نمونه بركناري خرخسرهازفرمانروايىيمن (طبري، 1/958، 1040). پيداست كه چنين روندي نمىتوانست ادامه يابد، و به ويژه در پايان دوران امپراتوري ساسانى، ابناء بر اثر احساس ناتوانى و جادماندگى، به نزديكى و همپيمانى با قبايل عرب همچون همدان و بنى خولان گراييدند (رازي صنعانى، 38؛ ابن اثير، 2/376).
از ميان بازارهاي موسمى مشهور عرب در دوران جاهليت، دو بازار عدن و صنعا به دست ابناء بود. بازار عدن در 10 روز نخست ماه رمضان برپا مىشد، و ابناء به شيوة شاهان حميري از بازرگانان ده يك مىگرفتند، و خود به دادوستد نمىپرداختند. در اين بازار بازرگانان از هيچ قبيلهاي پاسداري نمىخواستند، زيرا عدن در قلمرو پادشاهى جاي داشت و از سامانى استوار برخوردار بود. مشهورترين كالاهاي اين بازار مشك و عطرهاي گوناگون بود (ابن حبيب، 266؛ يعقوبى، 1/270؛ مرزوقى، 2/164؛ قلقشندي، 1/411)، اما بازار صنعا در نيمة دوم ماه رمضان برپا مىشد. در اين بازار نيز ابناء ده يك مىگرفتند. مشهورترين كالاهايى كه در اين بازار خريد و فروش مىشد مهره، پوست، سرمه، پنبه، كتان، زعفران و ديگر محصولات يمن بود (ابن حبيب، يعقوبى، مرزوقى، همانجاها).
در دوران پس از اسلام، ابناء در ساختار اجتماعى شهر صنعا يكى از نقيبان چهارگانه به شمار مىآمدند، و گروهى از ايشان كارهاي مسجد جامع را به عهده داشتند (رازي صنعانى، 313). در روزگار همدانى (نيمههاي سدة 4ق/10م) ستيز ديرپاي دو اتحادية بزرگ قبيلهاي نزار و قحطان، مردم بسياري از شهرها و روستاها را دو دسته مىكرد؛ بدينسان مردم شهر صنعا نيز به دو گروه تقسيم شده بودند: از يك سو بنى شهاب و هواداران قحطان و از سوي ديگر ابناء و هواداران نزار ( صفة جزيرةالعرب، 237). برپاية نوشتة ابوالفرج اصفهانى، ابناء در روزگار وي در گسترة جغرافيايى پهناوري پراكنده بودند و نامهايى گوناگون داشتند: آنان را در صنعا «بنواحرا»، در يمن «ابناء»، در كوفه «احامره»، در بصره «اساوره»، در جزيره «خضارمه»، در شام «جراجمه» مىناميدند (17/313). جوهري نيز در صحاح به اين نامها اشاره كرده است (ذيل احمر، سور، خضرم، جرجم) و نام «جرامقة» را نيز بر سياهة ابوالفرج افزوده است. از ميان اين نامها تنها «اساوره» به گونهاي روشن دربارة ابناي يمن به كار رفته است. با اينهمه، حتىاين نام نيز ويژةآنان نيست، زيرا خاندانهاي ايرانى ازديرباز درعراق مىزيستند و تا سدة 3ق/9م در آن سامان به سر مىبردند (لسترنج، .(38
از نوشتة جاحظ (1/69، 237؛ نك: طبري، 1/827) كه جرامقه وجراجمه را در كنار بربرها، صقالبه، قبطيها و نبطيها، «عجم» ناميده است، مىتوان دريافت كه در اينجا واژة «عجم» (جوهري، 4،1454، 5/1886) كمتر ممكن است ايرانيان را دربرگيرد. اين سخن را مىتوان دربارة نامهاي «احامره» يا «الحمراء» (احمر به معناي سفيدپوست، نك: همو، 2/636؛ خوارزمى، 121) و «خضارمه» نيز تكرار كرد.
برپاية نوشتة همدانى در صفة جزيرة العرب پراكندگى جغرافيايى ابناء در يمن در روزگار وي چنين بوده است: گروههايى از ابناء در مِخْلاف (= استان) ذِمار (ص 206) و صَعْدَه (ص 224) و برخى در وادي عقار (ص 221) مىزيستند، همچنين برخى در روستاهاي صِيحَه، مَساك، بيب الفواقم، جَوْب (ص 220) و احتمالاً در رَدّاع (ص 101) به سر مىبردند، اما به نظر مىآيد كه بزرگترين تجمع آنان در شهر صنعا و روستاهاي پيرامون آن بوده است. اما ابناء به تدريج چنان در جامعة يمن ذوب شدند كه در روزگار ياقوت حموي از ابناي ساكن ذِمار جز گروهى «ناشناخته اصل و گُم تبار» (افناء من الابناء، ياقوت، 4/436، 5/420) كسى نمانده بود.
امروزه ديگر نه در ذمار از ابناء نشانى مىتوان يافت و نه در وادي عقار (اكوع، 100، 206، 221)، با اينهمه در دو روستاي «الفرس» و «ابناء» (د 22 كيلومتري شمال شرقىصنعا) ازبنىحبيش [حشيش؟] خولان، و بيت بوس و بنى بهلول و سنحان بازماندگانى از ايشان تواند بود (همو، 101؛ حسين شرف الدين، 27).
از ميان اين ابناء تنى چند در زمينة حديث، قرآن و تاريخ نامآور شدهاند (نك: سمعانى، 1/100-102؛ رازي صنعانى، 215، 216، 298، 300، 437)، مانند وهب بن منبه، عطاء بن مركبوذ، ابوعبدالرحمان طاووس بن كيسان، ليث بن ابى سليم. از ميان ايشان شاعرانى همچون ابن ابى منى (همدانى، صفة جزيرة العرب، 101) نيز برخاستند. نسبت اينان را اغلب به صورت «ابناوي» آوردهاند (رازي صنعانى، 215؛ سمعانى، 1/100)، اما برخى نيز «بنوي» را درست دانستهاند (جوهري، ذيل بنو؛ نك: خوارزمى، 119).
مآخذ: آذرنوش، آذرتاش، راههاي نفوذ فارسى در فرهنگ و زبان تازي. تهران، 1354ش؛ ابن اثير، الكامل؛ ابن بلخى، فارسنامه، به كوشش گ. لسترنح و رينولد الن نيكلسون، تهران، 1362ش؛ ابن حبيب، احمد، المحبر، به كوشش ايلزه ليختن شتبتر، حيدرآباد، 1361ق؛ ابن حزم، على، جمهرة انساب العرب، بيروت، 1983م؛ همو، الفصل فى الملل و الاهواء و النحل، بيروت، 1975م؛ ابن خلكان، وفيات؛ ابن دريد، محمد، الاشتقاق، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، بغداد، 1958م؛ ابن سعد، الطبقات الكبري، بيروت، دارصادر؛ ابن عبدربه، احمد، العقد الفريد، به كوشش احمد امين و ديگران، قاهره، 1367ق؛ ابن فقيه، احمد، مختصر كتاب البلدان، ليدن، 1967م؛ ابن قتيبه، عبدالله، الشعر و الشعراء، بيروت، 1964م؛ همو، المعارف، به كوشش ثروت عكاشه، قاهره، 1969م؛ ابن هشام، محمد، السيرة النبوية، به كوشش مصطفى السقا، ابراهيم الابياري و عبدالحفيظ شلبى، بيروت، داراحياء التراث العربى؛ ابوالفرج اصفهانى، الاغانى، به كوشش على محمد البجاوي، قاهره، 1970م؛ ابونواس، حسن، ديوان ابى نواس، به كوشش احمد عبدالمجيد الغزالى، بيروت، 1953م؛ ازرقى، محمد، اخبار مكة و ماجاء فيها من الا¸ثار، به كوشش رشدي صالح ملحس، بيروت، 1983م؛ اعشى، ميمون، ديوان اعشى، به كوشش فوزي عطوي، بيروت، 1968م؛ اكوع، محمد، حاشيه بر صفة جزيرة العرب (نك: همدانى در همين مآخذ)؛ با فقيه، محمد عبدالقادر، تاريخ اليمن القديم، بيروت، 1985م؛ بحتري، وليد، ديوان البحتري، به كوشش حسن اكامل الصيرفى، قاهره، 1973م؛ بسوي، يعقوب، المعرفة و التاريخ، به كوشش ضياء العمري، بغداد، 1976م؛ بشار بن برد، ديوان، به كوشش محمد طاهر بن عاشور، قاهره، 1950-1957م؛ بلاذري، احمد، فتوح البلدان، به كوشش دخويه، ليدن، 1963م؛ بلعمى، محمد، تاريخ، به كوشش محمد تقى بهار و محمد پروين گنابادي، تهران، 1353ش؛ بيرونى، ابوريحان، ساقطات الا¸ثار الباقية عن القرون الخالية، به كوشش زاخائو، تهران، 1969م؛ بيهقى، احمد، دلايل النبوة، بيروت، 1985م؛ پيگولوسكايا، ن.، شهرهاي ايران در روزگار پارتيان و ساسانيان، ترجمة عنايت الله رضا، تهران، 1367ش؛ همو، العرب على حدود بيزنطة و ايران، ترجمه به عربى صلاحالدين عثمان هاشم، كويت، 1985م؛ ثعالبى، ابو منصور، تاريخ غرر السير (غرر اخبار مسلوك الفرس و سيرهم)، به كوشش زوتنبرگ، تهران، 1963م؛ جاحظ، ابوعثمان عمرو، البيان و التبيين، به كوشش حسن السندوبى، قاهره، 1932م؛ جوهري، ابونصر اسماعيل، صحاح، قاهره، 1956م؛ حتى، فيليپ، تاريخ عرب، ترجمة ابوالقاسم پاينده، تهران، 1344ش؛ حسين شرف الدين، احمد، تاريخ اليمن الثقافى، قاهره، 1967م؛ حمزة اصفهانى، حمزه، تاريخ سنى ملوك الارض و الانبياء، بيروت، دارمكتبة الحياة؛ خوارزمى، محمد، كتاب مفاتيح العلوم، به كوشش فان فلوتن، دينوري، ابو حنيفه احمد، كتاب اخبار الطوال، به كوشش عبدالمنعم عامر و جمالالدين الشيال، بغداد، 1959م؛ رازي صنعانى، احمد، تاريخ مدينة صنعاء، به كوشش حسين عبدالله العمري و عبدالجبار ذكار، صنعاء، 1974م؛ سالم، سيدالعزيز، تاريخ العرب فى عصر الجاهلية، بيروت، 1971م؛ سمعانى، عبدالكريم، الانساب، به كوشش عبدالرحمان بن يحيى، حيدرآباد دكن، 1962م؛ سهيلى، الروض الانف، به كوشش عبدالرحمان الوكيل، قاهره، 1967م؛ طبري، تاريخ؛ على، جواد، المفصل فى تاريخ العرب، قبل الاسلام، بيروت، بغداد، 1978م؛ فردوسى، ابوالقاسم، شاهنامه، تهران، بروخيم؛ قلقشندي، ابوالعباس احمد، صبح الاعشى، قاهره، 1963م؛ كريستن سن، آرتور، ايران در زمان ساسانيان، ترجمة رشيد ياسمى، تهران، 1345ش؛ كولسنيكف، آ. اي.، ايران در آستانة يورش تازيان، ترجمه محمد رفيق يحيايى، تهران، 1355ش؛ كيا، صادق، آريامهر، تهران، 1346ش؛ مجمل التواريخ والقصص، به كوشش محمد تقى بهار، تهران، 1318ش؛ مرزوقى اصفهانى، ابوعلى، الازمنة و الامكنة، حيدرآباد دكن، 1332ق؛ مسعودي، على، التنبيه و الاشراف، ليدن، 1893م؛ همو، مروج الذهب، بيروت، 1965م؛ مقدسى، ابو عبدالله محمد، احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم، ليدن، 1906م؛ مقدسى، مطهر، البده و التاريخ، به كوشش كلمان هوار، پاريس، 1903م؛ مهيار ديلمى. ديوان، قاهره، 1925-1931م؛ نولدكه، تئودور، تاريخ ايرانيان و عربها در زمان ساسانيان، ترجمه عباس زرياب خوئى، تهران، 1358ش؛ نويري، شهاب الدين احمد، نهاية الارب فى فتون الادب، قاهره، 1949م؛ وهب بن منبه، التيجان فى ملوك حمير، صنعا، 1979م؛ همدانى، حسن، الاكليل، به كوشش انستاس ماري كملى، بغداد، 1931م؛ همو، صفة جزيرة العرب، به كوشش محمد بن على اكوع، سنعا، بيروت، 1983م؛ ياقوت، بلدان؛ يعقوبى، احمد، تاريخ، بيروت، دارصادر؛ نيز:
Fell, Winand, Die Christenuerfolgung in S O darabien und die himjarisch L thiopischen Kriege nach abessinischer Ueberlieferung in ZDMG. 1881; Justi, Ferdinand, Iranisches Namenbrch, Hildesheim, 1963; Le Strange, G., The Lands of the Eastem Caliphate, London, 1966; Marquart, J., Er ? n l ahr, Berlin, 1901; Procopius, History of the wars, London, 1954. كاظم برگ نيسى
تايپ مجدد و ن * 1 * ز
ن * 2 * ز