فايدروس
افلاطون
محمد حسن لطفي
ليزياس، ماهرترين خطابه نويس زمان و رئيس با نفوذ ترين مدرسه ي بلاغت آتن در زمان سقراط است؛ به آتن آمده است و در منزل ايسوكراتس ،كه بعد ها در مقابل آكادمي افلاطون مدرسه دارد واز رقيبان جدي او در بلاغت است، ساكن است . فايدروس كه از شاگردان سقراط است نزد ليزياس بوده و سقراط مي خواهد كه گفت و گوي خودشان را براي سقراط تعريف كند .آنها در كنار رودخانه زير درخت چناري مي نشينند و فايدروس سوال مي كند اينجا همان جايي نيست كه بوره آس خداي باد شمال ، اري تيا دختر پادشاه آتن را دزديده است سقراط مي گويد ظاهرا دو يا سه استاديون پايين تر است . فايدروس نظر سقراط را در باره ي اين مطلب مي پرسد سقراط مي گويد من فعلا در اين جور مسايل هر چيزي كه مردم مي گويند مي پذيرم و وقت و ذهن خود را صرف اين جور مسايل نمي كنم چون هنوز نتوانسته ام فرماني را كه بر ديوار پرستشگاه دلفي نوشته ،به جا آورم و خود را بشناسم . نمي دانم " خود نيز ديوي هستم مغرورترو ناهنجارتر ازتيفون ، يا مخلوقي ساده و عادي كه طبيعت عنصري الهي وآسماني در نهادش نهفته است . " [1] به نقطه ي دلخواه مي رسند و سقراط از فايدروس مي خواهد كه خطابه ي ليزياس را بخواند . افلاطون از ليزياس متنفر است چون ليزياس از دموكرات هاي افراطي است كه در مبارزه با اشراف همه ي نيروي خود را بكار گرفته است بعلاوه با سبك سخن ليزياس در رساله اش به نام " دفاع از سقراط " كه سقراط را از دوستان اشرافيش كريتياس و خارميدس جدا كرده، مخالف است . افلاطون خطابه اي را انتخاب كرده است كه همه ي معايبي كه افلاطون مي خواهد بشمارد داراست خلاصه آنكه افلاطون در اين رساله ي بسيار زيبا ليزياس را لگد كوب كرده است . در عوض در پايان رساله از ايسوكراتس دفاع مي كند و به او تمايل دارد چون ايسوكراتس نيز با دموكراسي افراطي مخالف است و خواستار بر پايي دو باره ي مجلس ريش سفيدان يا آرئوپاگ است .ولي در عوض ايسوكراتس به شدت از افلاطون متنفر است .افلاطون نوشته اي تصنعي از خود ليزياس مي آورد .كه در آن ليزياس مدعي است كه غير عاشقان را بايد بر عاشقان بر تري نهاد و دلايلي را ذكر مي كند .نوشته هايي از اين دست در آن زمان فراوان بوده است .هدف نويسندگان اين بوده كه هوش و مهارت خود را در نوشتن نشان دهند و ادعايي خلاف مشهور را كاملا موجه و پذيرفتني وانمود كنند. افلاطون از زبان سقراط خطابه اي در همان موضوع عشق با روش ليزياسي مي نويسد و نشان مي دهد كه از ليزياس برتر و استاد تر است .اما سقراط در هنگام خواندن خطابه روي خود را مي پوشاند چون از گفتن چنين سخناني شرم دارد. سقراط گفتار دوم را با اين ادعا آغاز مي كند كه نفس جاويدان است .از نظر سقراط نخست بايد ماهيت روح را روشن كرد. روح چيست؟.روح جاويدان است چون جنبشش از خودش است و چيزي كه جنبشش از خودش باشد فنا نمي پذيرد و مبدا هر چيزي است كه جنبشش از خودش نيست بلكه جنبانده مي شود .مبدا ازلي و ابدي است " مبدا جنبش ، چيزي است كه جنبشش از خود است ، و چنين چيزي نه مي تواند نابود شود و نه ممكن است بوجود آيد و گرنه رشته ي همه ي جهان و همه ي شدنها و پديد آمدنها گسيخته مي شد و سكوت و سكون حكمفرما مي گرديد."[2] خلاصه آنكه جز روح هيچ چيزي نيست كه جنبشش از خودش باشد لذا ازلي و ابدي است .روح داراي سه جزء است جزء خردمند ، جزء شجاعت ، جزء ميل كننده .آيا همه ي اجزاي روح فنا نا پذير است؟ اگر وقتي جزء خردمند روح به بدن مي پيوندد آن دو جزء ديگر به او ملحق مي شوند در اين صورت آن دو جزء ديگر فنا ناپذير نخواهد بود .فقط جزء خردمند روح است كه مرگ ناپذير است.افلاطون چگونگي ارتباط اجزاي روح به يكديگر را با تمثيل ارابه روح بيان مي كند .جزء خردمند روح ارابه ران است و دو جزء ديگر دو اسبي كه يكي آرام، خويشتندارو شرمگين است و ديگري سركش و چموش .همه ي ارابه ها به حركت در مي آيند تا از گنبد آسمان بيرون روند ولي فقط ارابه هايي كه پشت سر زئوس به حركت در آمده بودند توانستند از گنبد آسمان عبور كنند و حقايق و ايده ها را آن چنان كه هستند ببينند اين گروه ديگر به زير گنبد بر نمي گردند و بقيه ي ارابه ها چون اسب چموششان آن هارا به سمت زمين مي كشد و به زمين ميل دارد لذا نه تنها نتوانستند از گنبد عبور كنند فقط گاه گاهي سر از گنبد بيرون انداختند و و لحظه اي ايده ها را ديدند و دو باره به سوي زمين برگشتند و در درون كالبد هايي قرار گرفتند . چگونگي قرار گرفتن آنها در كالبد بستگي به اين دارد كه چه مقدار از ايده ها را ديده باشند." از ميان ارواحي كه به ديدار حقيقت نائل آمده اند،گروهي كوچك كه بيش از ديگران توفيق تماشا يافته اند در تن كساني جاي مي گيرند كه دوستدار دانش و جويندگان زيبايي خواهند شد و يا كمر به خدمت فرشتگان دانش و هنر خواهند بست و خدمتگزاران عشق خواهند گرديد . روحي كه از حيث توفيق تماشاي حقيقت در مرتبه ي دوم قرار دارد يا در تن پهلواني جنگاور جاي مي گزيند و يا در كالبد پادشاهي كه موافق قانون سلطنت مي كند . ارواحي كه در مرتبه ي سومند در تن سياستمداران و بازرگانان يا كساني كه بنحو ي از انحاء با پول سروكار داند در مي آيند و آنانكه در پايه ي چهارمند تن هاي ورزشكاران و پزشكان را مي گزينند و ارواحي كه در پايه ي پنجمند در تن هاي كاهنان و غيبگويان در مي آيند و آنان كه در مرتبه ي ششمند در تن هاي شاعران و مقلدان ، و ارواحي كه در مرتبه ي هفتمند در تن هاي پيشه وران و كشاورزان ، و ارواحي كه در مرتبه ي هشتمند در تن هاي سوفيسها و مردم فريبان و ارواحي كه در مرتبه ي نهم قرار دارند در تن هاي فرمانروايان مستبد لانه مي گيرند ."[3] اين ارواح در زندگي مادي وقتي چيز هاي محسوس و زيبايي را مي بينند به ياد زيبايي مي افتند كه در يك لحظه وقتي بيرون گنبد را ديده بودند نظاره كردند در نتيجه نيرو، حرارت وجنبشي در آن آغاز مي شود كه آن را عشق مي گويند . عاشق طالب وصال به معشوق است. اسب چموش ميل به بدن مي كند و مي خواهد شهوت را ارضاء كند اگر موفق شود و در اين كار زياده روي كند و شهوت ران شود. پس از مرگ روح بال و پر خود را از دست خواهد داد و ديگر پري نخواهد روييد اما اگر اسب شريف پيروز شود و ارابه ران بر اسب چموش پيروز شود روح زندگي را با خويشتن داري به سر مي برد و پس از جدايي روح از بدن روح داراي بال و پر تازه خواهد شد. فايدروس مي گويد گفتاري كه در ستايش عاشقان پرداختي بسيار زيبا بود.و هرگز ليزياس نمي تواند با تو رقابت كند .سقراط مي گويد نخست بايد ببينيم نوشته ي خوب كدام است و نوشته ي بد كدام؟ نخستين شرط سخن گفتن اين است كه گوينده ماهيت و موضوع سخن را نيك بشناسد .فايدروس مي گويد بعضي مي گويند گوينده لازم نييست موضوع و ماهيت سخن را بداند بلكه بايد ببيند مردم در باره ي آن چگونه مي انديشند و همان را در خطابه اي شيوا و بليغ بيان كند چون " فقط از اين راه مي توان مردمان را با خود موافق ساخت نه از راه حقيقت گويي."[4] سقراط مي گويد سخنوري هنر نيست بلكه فن است و در ادامه از فايدروس مي خواهد كه خطابه ي ليزياس را مورد بررسي قرار دهند واز همان چند سطر اول آن ايراد مي گيرد كه ليزياس مطلبي را كه بايد در پايان خطابه بياورد در اول آن آورده است .ليزياس چون حقيقت را نمي شناسد و تنها در پي پندارو عقيده است لذا سخنوري مايه ي رسوايي خواهد شد نه هنر او ." هر خطابه و گفتار چون موجود زنده اي است كه سرو تن و پا ، و به عبارت ديگر آغازو ميان و پاياني دارد و از اين رو اجزاء آن بايد چنان بهم پيوسته باشند كه با يكديگر و با تمام خطابه سازگار باشند . "[5] پس از آن سقراط مي گويد وقتي در باره ي چيزي مي خواهيم سخن بگوييم يا بينديشيم بايد دو اصل جمع و تقسيم را رعايت كنيم ." اصل نخست اين است كه سخنور جزئيات كثير و پراكنده را يكجا و با هم ببيند و بدين سان به صورتي واحد برسد تا هرگاه كه در باره ي موضوعي سخن مي گويد نخست موضوع سخن خويش را تعريف كند و بر شنونده روشن سازد كه در باره ي چه چيزي سخن خواهد گفت . " [6] " اصل دوم اين است كه صورت واحد را به نحو درست به اجزاي طبيعي آن تقسيم كند "[7] افلاطون كساني را كه از اين هنر بهره وراند اهل ديالكتيك مي نامد .سقراط مي گويد من دوستدار كسي هستم كه بتواند در واحد جزئيات كثير را ببيند و در جزئيات كثير و پراكنده صورت واحد را .در مقابل اهل ديالكتيك سخنور قرار دارد افلاطون اكثر سخنوران معاصر خود را نام مي برد و هنر هر يك را بيان مي كند البته با اين كار نمي خواهد استادان هنر سخنوري را تحقير كند بلكه هر كدام را در جايگاه حقيقي و واقعي خود قرار مي دهد و از آنها اعاده ي حيثيت مي كند و در مجموع آنها را كساني مي داند كه با مقدمات بلاغت سر و كار دارند ولي از هنر ديالكتيك بي بهره هستند .
اگر كسي مي خواهد سخنور شود بايد داراي استعداد باشد و در آموزش و تمرين كوتاهي نورزد و همچنانكه پزشك بايد تن را بشناسد سخنور نيز بايد روح را بشناسد، چون سخن در روح اثر مي گزارد و آن را راهنمايي مي كند .سخنور بايد بداند كه روح بر چند نوع است و چند نوع سخن داريم و خاصيت هر كدام چيست و كدام سخن در كدام روح با چه شيوه يا روشي اثر مي گزارد .اما سخنوران معاصر سقراط مي گفتند كه " سخنور لازم نيست حقيقت موضوع سخن خود را بشناسد يا بداند كه حق چيست و خوب كدام است و كدام كسان فطرتا يا بر اثر تربيت چنين يا چنان اند . در دادگاهها هيچ كس در انديشه ي حقيقت نيست بلكه پيروزي با كساني است كه در اقناع شنوندگان توانا باشد ." [8]
از نظر سقراط مطالب آموزشي را نه در كتاب بلكه بايد در روان شاگرد نوشت .سقراط در باره ي نوشتن مي گويد نوشتن براي حافظه است نه براي نيروي ياد آوري . " نوشته فقط وسيله اي است براي ياري به حافظه ي كسي كه مطلب نوشته را مي داند ........ سخن وقتي نوشته شود به همه جا راه مي يابد و هم به دست كساني مي افتد كه آن را مي فهمند و هم كساني كه نمي فهمند و با موضوعش سر و كاري ندارند بعلاوه نوشته نمي داند كه با كه سخن بگويد و در برابر كدام كسان خاموش بماند و اگر اهانتي به او كنند از خود دفاع نمي تواند كرد"[9]افلاطون بين نوشتن و سخن گفتن سخن گفتن را برتري مي نهد چون سخن با روح زنده سرو كار دارد .لذا اگر كسي روحي مناسب و مستعد بر مي گزيند و در آن از روي دانايي و موافق اصول ديالكتيك بذر هايي مي افشاند كه هم خود بارور مي گردند و به كسي كه آنها را كاشته است بار مي دهند و هم بذر هايي تازه مي آورند كه در روحهاي ديگر جاي مي گيرند و پرورش مي يابند و بدين سان هم خود جاودان مي مانند و هم كساني را كه در روحشان مكان دارند به بالاترين مرتبه ي نيكبختي مي رسانند . " [10] سقراط مي گويد اگر كسي آن گونه كه ما ترسيم كرده ايم سخن بگويد او را دانا نمي توانيم بگوييم اما او را فيلسوف يا دوستدار دانش مي توان خواند اما اگر كسي غير از آن نوشته هنري ندارد و با اين روش سخن نمي گويد او را بايد شاعر يا خطابه نويس يا ....ناميد .افلاطون روش سقراطي يعني روش ديالكتيك را بهترين روش براي آموزش مي داند و به همين خاطر خو در نوشتن روش مكالمه را در پي گرفت " زيرا "مكالمه " خواننده را به همكاري فكري با نويسنده فرا مي خواند و تا حد امكان مانع از آن مي شود كه خواننده سخنان نوشته را طوطي وار تكرار كند"[11]. و در برابر ليزياس از ايسوكراتس به نوعي دلجويي مي كند چون ايسوكراتس با دموكراسي افراطي مخالف است و از " آلكبيادس با احترام ياد كرده بود و در مسائل فلسفي با آنتيستنس مخالفت مي ورزيد و گذشته از اينها عقايد اخلاقي سقراطيان را رد نمي كرد . " [12] سقراط در پايان رساله براي ايسوكراتس آرزو مي كند كه اگر به سخنوري قناعت نكند و توفيق الاهي رفيق او شود مي تواند به مرتبه ي بالاتري گام نهد " زيرا در طبيعت او استعداد فيلسوفي مي بينم " [13]افلاطون اين رساله را در دوران پختگي خود نوشته است .ايسوكراتس ده سال از افلاطون بزرگتر است لذا " اين پيشگويي به معني اظهار تاسف از اينكه به فيلسوف شدن ايسوكراتس اميدي نيست و حتي مي توان گفت تعارفي آميخت به تحقير است . " [14] ايسوكراتس مخالف افلاطون است و در مقابل آكادمي او مدرسه س بلاغت را تاسيس كرده است و در آثار خود افلاطون را استهزاء مي كند و به طور صريح آثار افلاطون بخصوص جمهوري و قوانين را حقه هاي سوفسطائيانه مي داند و انزجار خود را اعلام مي كند . مطلب اصلي اين مكالمه اين است كه " بدون شيوه ي فكر شريف و عشق شريف ، فلسفه ي اصيل روي نمي نمايد ، و بدون فلسفه ي اصيل ، بلاغت حقيقي يا به سخن كليتر هنرمندي در بكار بردن زبان ، امكان پذير نيست . " [15]
+ نوشته شده در دوشنبه دهم دی ۱۳۸۶ساعت 15:39 توسط عبدالعلی عنایتی | آرشیو نظرات