با سلام.
به سایت خانه و خاطره خوش آمدید.
تاریخ سرخپوستان با کشف آمریکا
- هر آنكس كه ناموخت از روزگار نیز نیاموزد ز
هيچ آموزگار. (ناصر خسرو)
- تاريخ
تنها اين را به ما آموخت كه کسی از آن چيزی نياموخت. (هگل)
- هر كس تاريخ نمی خواند مجبور به تكرار آن است. (سانتا نايا)
کریستف کلمب (از
1451 تا 1506 میلادی)؛
کریستف کلمب: رفتارشان (سرخپوستان) شایسته و برازنده است
اين مطلب برگرفته از كتاب «دلم را به خاک بسپار» (فاجعه سرخپوستان
آمريكا) نوشته دی براون می باشد. تاريخ سرخپوستان آمريكا تاريخی سرشار از توحش و
ويرانگری بر ضد اين قوم (كه از لحاظ تاريخی گمنام می باشد) بوده و اسباب شرمساری
است. تاريخی كه به شكل بسيار جالبی تحريف شده است.
کشتار "سند
كریک" (Sand
Creek 1864)؛
فاجعه کشتار سرخپوستان آمریکا
آمريكائی ها در نگارش تاريخی خود از فرهنگ خاصی پيروی می كنند. به
عنوان مثال آنها از پيروزی ابرسرخ (رییس يکی از قبايل
سرخپوست) بر واحد های تحت فرماندهی سرهنگ فترمن با عنوان "قتل عام نفرات
فترمن" ياد می كنند و در عوض از وحشيانه ترين كشتاری كه نظير آن تا كنون
روی نداده است يعنی كشتار "سند كریک (Sand Creek 1864)"
از افراد قبيله شايان به رياست "سيه ديگ" كرده
اند، مدتها
در تاريخهای آمريكا با عنوان ظاهر فريب "ماجرای سند كریک"
سخن گفته اند. كشتاری
كه در آن سفيد پوستان، سر سرخپوستان را بريدند، و زنان را مورد تجاوز قرار
دادند، یا مثله
كردند و پوست
سر كندند و در مجموع یک كشتار حسابی، واقعی و خوفناک راه
انداختند.
فاجعه کشتار سرخپوستان آمريكا با
كشتار سرخپوستان قبيله "ناواهو" در قلعه "وينگيت" در سال
1861 میلادی آغاز
شد و با كشتار افراد قبيله "سيوكس" در سی (30) سال بعد يعنی در سال
1890 میلادی در
"وانددنی" پايان می پذيرد. در"وانددنی" تعداد
سرخپوستان اعم از زن و کودک و مرد و بچه سيصد و پنجاه (350) نفر
بود كه پس از تيرباران فقط پنجاه (50) نفر از ايشان باقی ماندند. یکی از
بازماندگان اين فاجعه به نام "لويز لوبليت" می گويد: «سعی
كرديم فرار كنيم ولی آنها (سربازان) چنان بروی ما آتش گشودند كه انگار ما گاوان
وحشی هستيم. آری
سفيدپوستان همان بلایی را كه بر سر بوفالوها آورده بودند بر
سر سرخپوستان آوردند.»
به قول از خود آمريكاییان؛ در زمان كشف آمريكا توسط كريستف كلمب در
سال 1492 میلادی، تعداد بوفالوها در آمريكا بالغ بر پنجاه ميليون (50000000) راس
بوفالو بود ولی در سال 1890 میلادی چند صد راس بيشتر باقی نمانده بود. اين یک
تشابه تراژیک بود كه به حقيقت بسيار نزدیک بود. زيرا در دوران کشف آمریکا در 1492
میلادی، يش از یک ميليون (1000000) سرخپوست در آمريكای شمالی زندگی می كردند اما
در سال 1890 میلادی به بيش از سيصدهزار (300000) نفر باقی نمانده بود.
کریستف کلمب بهنگام ورود
به جزیره گوآناهانی یا سان سالوادور/ 12 اکتبر 1492 میلادی؛
کشف آمریکا توسط کریستف کلمب و اسپانیا (اکتبر/ مهرماه 1492 میلادی)
همه چيز با ورود كريستف كلمب (Christoph Kolumbus / زاده 1451 در جنوا ایتالیا/ وفات 30 اردیبهشت 1506 میلادی
در والدولید اسپانیا) به جزیره گوآناهانی یا سان سالوادور در 12 اکتبر 1492 میلادی
آغاز شد. او مردم بومی (جزیره گوآناهانی Guanahani / یا جزیره زامانا کای Samana Cay / از جزایر باهاما در کاریبیک یا آتلانتیک) این جزیره را
"اينديوس" ناميد (En Dios). اروپائيان يعنی مردم سفيدپوست به لهجه ها و
زبانهای مختلف سخن می گفنتد، چنانكه بعضی اين كلمه را "ايندين" و برخی
"اينديانر" يا "اينديان" می ناميدند. اما اسم سرخپوست بعدها
برایشان پيدا شد.
تاينوس ها ، جزايرنشينان سان سالوادور
«تاينوس» ها يعنی جزايرنشينان سان سالوادور(این اسم را اولین بار
کریستف کلمب به اهالی جزیره گوآناهانی داد و سان سالوادور بمعنی «نجات دهنده قدیس/
ناجی مقدس» را میدهد)، كه بيگانگان را با مهر و محبت پذيرا می شدند، بنا به عادت
هدايایی به كريستف كلمب و يارانش تقديم كردند و با ايشان به عزت و احترام رفتار
كردند.
گزارش کریستف کلمب به دربار ایزابلا اول ملکه اسپانیا
كريستف كلمب به ایزابلا اول ملكه اسپانیا و شوهرس فردیتاتد دوم (ملکه
اسپانیا خرج این سفر را بعهده گرفته بود) چنين نوشت : اين مردم به قدری ملايم و
مهربان و سليم النفسند كه به اعليحضرتين اطمينان می دهم كه در دنيا ملتی بهتر از
ايشان پيدا نمیشود. اینان همنوعان خود را مانند كسان خود دوست میدارند، گفتارشان
همواره شيرين و ملايم و مهرآميز و همراه با لبخند است. گرچه تقريبا لخت و پتی
راه می روند ولی رفتارشان شايسته و برازنده است.
بديهی است كه همه اين صفات را اگر نه به حساب بربريت گذاشتند، لااقل
از نشانه های بدويت دانستند. بدين جهت كريستف كلمب آن مرد شريف و متقی
معتقد شد بايد اين ملت را به كار واداشت و به او آموخت كه در زمين كشت كند و
برای آنكه راه و رسم زندگی را بياموزد هر كاری كه لازم است با او كرد.
طی چهارقرن بعد (از 1492 تا 1890 میلادی)
چندين ميليون اروپائی و اعقاب ايشان كوشيدند تا راه و رسم خود را به مردم
ينگی دنيا (آمریکا) تحميل كنند. کریستف كلمب ده تن از ميزبانان مهمان نواز خود را
(بعد از سفر اول) با خود به اسپانيا آورد تا در آنجا با تمدن و آداب و زندگی سفيد
پوستان آشنا شوند. یکی از تاينوسها کمی بعد از رسيدن به اسپانيا جان سپرد اما
قبل از مرگش غسل تعميد يافت. اسپانيایی ها از اينكه نخستين بار به یک سرخپوست اذن
دخول به بهشت داده اند چنان شاد شدند كه در صدد برآمدند اين خبر خوش را در سرتاسر
سرزمين هند غربی (Westindien / یا جزایر کارابیک شامل باهاما، کوبا، جاماییکا، هاییتی است
که مابین آمریکای شمالی و جنوبی قرار دارد) بپراكنند.
تاينوسها و ديگر قبايل آراواک (Arrowukas) مخالفتی با گرويدن به دين اروپاییان نشان ندادند ، اما وقتی دسته
دسته از همين بيگانگان ريشو از ايشان اجازه خواستند كه جزايرشان را به دنبال طلا و
سنگ های قيمتی زيرو رو كنند، در برابر ايشان مقاومتی سرسختانه از خود نشان دادند.
اسپانيایی ها آباديهای سرخپوستان را تاراج كردند و به آتش كشيدند و صدها مرد و زن
و بچه را ربودند و به قصد فروش به زور سوار کشتی های اروپایی كردند تا در اروپا به
غلامی بفروشند. مقاومت قبيله آراواک بهانه شد تا سلاح های آتشين و شمشيرها را
آزمايش كنند و در نتيجه در دهه های بعد قبايل زيادی از سرخپوستان تماماً قتل عام
شدند و صدها هزار سرخپوست به قتل رسيدند. ارتباط بين
قبايل ساكن ینگی دنيا
بسيار کنُد و
مشكل صورت ميگرفت. بدين جهت خبر اعمال وحشيانه اروپاییان بندرت زودتر از اخبار
پيروزيهای تازه
مهاجمان پيشگام و مهاجرنشينانی كه كشور را اشغال می كردند
منتشر می شد.
ورود مهاجرنشینان انگلیسی به آمریکا (1607 میلادی)
مدتها پيش از اينكه سفيدپوستان انگليسی زبان
در 1607 به ويرجينيا (آمریکای شمالی) برسند افراد قبيله
پاوهاتان از تکنیک و تمدن اسپانيایی ها
چيزها شنيده بودند. انگليسی ها شيوه رندانه تری در
پيش گرفتند. ايشان برای تامين صلح و بدست آوردن فرصت لازم جهت
تاسيس «مناطق مهاجرنشين» در
ولايت «جيمزتاون»، تاجی از
طلا بر سر واهون سنا كوک رئيس قبيله پاوهاتان گذاشتند و او را
سلطان قبيله نامیدند و
قول دادند كه برای ملت
او تامين كار كنند و خواروبار مورد نياز مهاجران پيشگام را خود تدارک ببينند. واهون
سنا كوک مابين
وفاداری نسبت
به گردنكشان قبيله خود كه سلطان انگليسی ها را بر نمی تافتند
و حق شناسی نسبت
به انگليسی ها
دو دل ماند لیکن
وقتی جان
رالف با دختر او به نام پكاهونتاس ازدواج كرد ظاهرا سلطان قبيله آنقدر كه خويش
را انگليسی احساس می كرد
سرخپوست احساس نمی كرد.
مردان قبيله پاوهاتان در مایاچوست (سالهای 1620
میلادی)
پس از مرگ واهون سنا كوک مردان
قبيله پاوهاتان به قصد انتقام سر به شورش برداشتند تا انگليسيان را از
سرزمين خود برآنند
و آنها را به همان دريایی كه از آنجا آمده بودند بريزند. معهذا
سرخپوستان موثر بودن سلاحهای آتشين انگليسی ها
را دست كم گرفته بودند. اين بود كه در مدتی بسيار كوتاه افراد
قبيله پاوهاتان كه از هشت هزار نفر متجاوز بودند به كمتر از هزار نفر تقليل
يافت. در ماساچوست، داستان با اندکی اختلاف چنين آغاز
شد. لكن
عملا به همان نحو كه در ويرجينيا خاتمه يافته بود پايان پذيرفت.
انگليسيان پس از آنكه در سال 1620 میلادی در
پليموت از کشتی پياده
شدند، اگر کمک سرخپوستان مهمان نواز ینگی دنيا
نبود، احتمالا بيشترشان از گرسنگی مرده بودند. یکی از
افراد قبيله پماكيد و سه تن از افراد قبيله وامپانواگ هدايت مهاجران پيشگام را
برعهده گرفتند. هر چهار نفر انگليسی بلد بودند. یکی از
سه نفر اخير را كه واسكو وانتو نام داشت ، ملوانی انگليسی در چند سال قبل
ربوده و سپس در اسپانيا به غلامی فروخته بود لكن واسكو وانتو بعد
ها به كمك انگليسی ديگری گريخته
بود و توانسته بود به وطن خويش بازگردد. باری او و ديگر
سرخپوستان،مهاجران
وارده به پليموت را همچون كودكان آواره و بی كاره تلقی كردند، ذخاير
ذرت قبيله را با ايشان تقسيم كردند، محلهایی كه برای صيد
ماهی مناسب
بود به ايشان نشان دادند و به آنها يارینمودند تا زمستان اول
را بی رنج
و مشقت بسيار بگذرانند. در اوايل بهار به ايشان بذر ذرت دادند و يادشان دادند كه
چگونه ذرت بكارند.
نيوانگلند «انگليس جدید» ؛ نخستين
سند واگذاری زمين
به مهاجران اروپایی (1625 میلادی)
سالهای سال اين انگليسيان
و همسايگان سرخپوستشان با هم در صلح و صفا بسر بردند لكن کشتی های تازه
همچنان می
آمدند
و مهاجران تازه ای را پياده
ميكردند. صدای تبر
و ترق و تروقشكستن
درختان قطع شده در طول ساحل و سرتاسر سرزمينی كه انگليسی ها
اكنون آن را نيوانگلند (انگليس تازه) می ناميدند پيچيده بود. هر
دم بر تعداد مهاجرنشينان افزوده می شد. در
سال 1625 میلادی گروهی از
مهاجرنشينان از ساموست رئيس قبيله پماكيد خواستند تا 1200 آكر (زمین کشاورزی) اضافی از
زمينهای خود
را به اختيار ايشان گذارد. ساموست می دانست كه آن زمينها كه به
وسعت آسمان بود از روح بزرگ به قبيله او رسيده بود و هيچ كس را بر آن حقی نيست لكن
برای اقناع
هوس آن بيگانگان تن به انجام تشريفاتی داد كه طی آن
سندی دال
بر انتقال مالكيت را امضاء كرد. اين نخستين سند واگذاری یک زمين
سرخپوست به مهاجر نشينان اروپایی بود. بيشتر اين مهاجرنشينان كه هزارهزار ولايات را
اشغال می كردند، چندان در بند اين تشريفات نبودند. قبل از مرگ "ماساسوئيت" رئيس بزرگ قبيله "وامپانواگ" در سال 1622 میلادی
سفيدپوستان ملت او را به مناطق باير و بيابانی رانده بودند. پسر او "متاكوم" پيش بينی كرده بود كه اگر
همه سرخپوستان برای پايداری در برابر اشغالگران متحد نشوند ، سرنوشت شومی در انتظارشان
خواهد بود. اگرچه سفيدپوستان ساكن "نيو انگلند" (انگليس جديد) تاج بر سر "متاكوم" گذاشتند و او را به
نام "فليپ" پادشاه قبيله خوانده بودند تا مگر بدين وسيله حس
جاه طلبی و غرور او را اقناع كنند ، اما او بارورترين اوقات خود را به بستن
پيمانهای اتحاد با قبيله "ناراگان ست" و قبايل ديگر منطقه
گذراند.
سلطان"فليپ" (متاكوم) رییس قبیله "وامپانواگ"؛
اولین جنگهای سرخپوستان با مهاجران (1675 میلادی)
در سال 1675 به دنبال یک سلسله اجحافات و تعدياتی كه مهاجران سفيد
پوست نسبت به سرخپوستان روا داشتند ، سلطان"فليپ" (متاكوم) برای نجات قبايل از
نابودی ، افراد خود را در جنگی عليه سفيدپوستان وارد كرد. آنان به پنجاه و دو( 52) آبادی حمله كردند و
دوازده (12) قريه از آنها را با
ساكنانش از ميان بردند. لكن پس از ماهها نبرد آخر برتری نظامی نصيب سفيدپوستان شد.
چنانكه قبايل "وامپانواگ" و "ناراگان ست" عملا نابود شدند. سلطان"فليپ" كشته شد و سرش را
در "پليموت" در ملاء عام به تماشا گذاشتند. سرش نیز در آنجا بيست و
دو سال باقی ماند. زن او و پسر جوانش همراه با بسياری از زنان و
كودكان ديگر سرخپوست اسير شدند و در هندغربی به غلامی به فروش رفتند.
ورود هلندیان به جزیره مانهتان
وقتی هلنديان به جزيره "مانهاتان" رسيدند فرمانده ايشان به
نام "پيتر منويت" آن جزيره را به ازای مقداری قلاب ماهيگيری و
مرواريد بدلی به ارزش شصت "گولدن" خريد. در عين حال به
منظور اينكه پوستهای قيمتی آنان را به ازای اشياء بنجل از دستشان بيرون
بياورد، سرخپوستان را تشويق كرد در آن جزيره بمانند.
در سال 1641 میلادی «ويلم كيفت» مالياتی بر قبيله "موهيكان" بست و سربازانی را
به "رود آيلند" فرستاد تا افراد قبيله "راريتان" ها را به كيفر تعدّی و تجاوزی كه مرتكب نشده
بودند، تنبيه كنند. "راريتان" ها سر به شورش برداشتند و
سربازان چهار تن از ايشان را كشتند. ناچار سرخپوستان
قانون قصاص را درباره ايشان اجراء كردند و چهار هلندی را كشتند.
"ويلم كيفت" دستور
داد تا ساكنان دو ده سرخپوست را شب هنگام كه در خواب بودند قتل عام کنند. سربازان هلندی با سرنيزه
های خود تن مردان و زنان سرخپوست را سوراخ كردند و بدنشان را قطعه قطعه كردند و
سپس آباديها را به آتش كشيدند.
«می سی سی پی» و «ميسوری»
طی دو قرن یعنی در تمام مدتی كه مهاجرنشينان
اروپایی از گردنه های جبال آلکنی گذشتند و در امتداد رودخانه ها به سمت مغرب
سرازير شدند ، تا به "آبهای بزرگ" (معنی لغوی «می سی سی پی»،) رسيدند و از آنجا رو
به "لجنزارهای بزرگ" (معنی لغوی «ميسوری») بالا رفتند، اين صحنه های
فاجعه آميز پی در پی تكرار شد. پ
نج تيره قبيله "ايرو كوا" كه نيرومند ترين و
متمدن ترين قبايل سرخپوست مشرق بودند، كوشيدند تا بين سفيدپوستان و سرخپوستان صلح
و صفا برقرار كنند ، لكن تلاششان بی ثمر ماند.بالاخره پس از سالها جنگ
و خونريزی برای حفظ استقلالشان، قبايل "ايرو كوا" به شكست خود اعتراف
كردند. و بعضی به كانادا پناه
بردند و بعضی به سمت مغرب گريختند و بقيه حيات خود را به قيد و بند در اردوگاه ها
بسر آوردند.
اتحاد رئيس قبيله «اوتاوا» با سفيدپوستان
فرانسوی (1760
میلادی)
در سال 1760 میلادی، پونتياک رئيس
قبيله "اوتاوا" افراد
قبايل مختلف را در ناحيه "درياچه های بزرگ" گرد آورد به اين اميد كه
انگليسيان را به پشت كوههای "آلگنی" عقب براند اما در اين راه با شكست
مواجه شد. اشتباه
مهم او اين بود كه با سفيدپوستان فرانسوی زبان متحد شده بود. چون
اينان در محاصره حياتی "ديترويت" کمک خود را از
سرخپوستان دريغ داشتند.
اتحاد قبايل غرب ، مركزی
و جنوب توسط "تكوم
سه" ريس قبيله شاونی (1812 میلادی)
یک نسل بعد "تكوم سه" ريس
قبيله شاونی اتحاديه ای از قبايل غرب مركزی و جنوب تشكيل داد تا در برابر هجوم
مهاجران سفيد پوست از سرزمينهای خود دفاع كنند. اما اين رويای شيرين با مرگ
"تكوم سه" در ميدان جنگ در سال 1812 میلادی پايان پذيرفت.
جنگهای میامی (1795 تا 1840 میلادی)
بين سالهای 1795 تا 1840 میلادی سرخپوستان
ميامی جنگ از پی جنگ كردند و پيمان از پی پيمان بستند و بدينگونه زمينهایی از دره
حاصلخيز و پر بركت اوهايو را به سفيدپوستان دادند تا جایی كه ديگر زمینی برای
خودشان باقی نماند. وقتی پس از جنگ 1812 میلادی سفيدپوستان دسته دسته
شروع به نفوذ به داخل منطقه ايلينويز كردند قبايل "سوک" و"فوكس"
به آنسوی "می سی سی پی" گريختند. یکی از روسای مادون ايشان به نام
"سيه باز" حاضر نشد بگريزد و با قبايل "وينه باگودا" و
"پتاوتامی" و"كيكاپو" عقد اتحاد بست و به مهاجران جديد اعلان
جنگ داد. تيره ای از "وينه باگودا" ها با قبول رشوه ای به ميزان
بيست راس اسب و صددلار پول نقد از یکی از فرماندهان نظامی به "سيه باز"
خيانت كردند. "سيه
باز" در سال 1832میلادی اسير شد و او را به مشرق بردند تا زندانی
كنند و گاه به معرض تماشای مردم بگذارند. پس از مرگ "سيه باز" در سال
1838 میلادی اسكلت
او را به فرمانداری ايالت آيوا كه تازه تاسيس شده بود دادند و او آنرا به
منزله شیئی زینتی در دفتر كار خود گذاشته بود.
"آندرو
جکسن" (Andrew
Jackson /از
1767 تا 1845 میلادی)؛
آندرو جکسن «تیز چاقو» (Andrew Jackson) رییس جمهور آمریکا
(1829 تا 1837 میلادی)
آندرو جکسن موسس حزب دمکرات آمریکا ؛ ترور آندرو جکسن در 1835 میلادی
آندرو جکسن، موسس حزب دمکرات آمریکا، هفتمین رییس جمهور آمریکا بود.
او نه تنها اولین رییس جمهوری آمریکاست که از قطار استفاده کرد بلکه او اولین رییس
جمهور آمریکاست که مورد ترور واقع گردید. فردی که او را با دو هفت تیر مورد حمله
قرار داد، ریچارد لاورنس انگلیسی تبار بیکاره بود ولی بعلت گیرکردن گلوله در
تپانچه، آندرو جکسن بطور معجزه آسایی از مرگ حتمی نجات یافت. او در آنروز که 30
ژانویه سال 1835 میلادی بود طبق معمول برای پیاده روی از کاخ سفید خارج شده بود که
مورد حمله قرار گرفت. او بعد از گیرکردن گلوله در طپانچه ریچارد لاورنس، با عصایش
بجان ریچارد افتاد و او را با عصا کتک زد و سپس به ماموران محافظ سپرد.
اما ریچارد لورنس انگلیسی تبار، بخاطر ترور رییس جمهور آمریکا، پایش
به دادگاه کشیده نشد زیرا او یک بیمار روانی بود. گرچه او بعدها ادعا میکرد رقیبان
سیاسی آندرو جکسن در انگلیس پشتیبان این ترور او بودند. در حکایتها نیز گفته میشود
آندرو جکسن (مانند عده ای دیگر از رییس جمهورهای آمریکا)، از فراماسیونرهای معروف
در آمریکا بود و یکسال بعد از ترور و در سال 1836 میلادی، در ایالت تنسی به استادی
اعظم لژُبزرگ تنسی نیز رسیده بود.
در سال 1829 میلادی، "آندرو
جكسن" كه سرخپوستان او را "تيزچاقو" نام نهاده بودند به رياست
جمهوری آمريكا رسيد (از 1829 تا 1837 میلادی). اين مرد در دوران
رياست جمهوری خود كه به عصر "ازاله" معروف است، با سربازان خود به جان
سرخپوستان افتاد و هزاران تن از افراد قبايل "چيروکی" و
"چيكاسا" و "چكتاو" و "كریک" و
"سيمونل" را قتل عام كرد. معهذا اين سرخپوستان جنوب كه تعدادشان
هميشه زياد بود، با لجاج تمام به زمين آبا و اجدادی خود می چسبيدند، خاصه كه
سفيدپوستان به موجب قراردادهایی، حق مالكيت قطعی ايشان را بر آن سرزمين ها به
رسميت شناخته بودند.
"تيز چاقو" در نخستين پيام خود به
كنگره آمریکا توصيه
كرد كه اين سرخپوستان را به سمت مغرب و به آنسوی رود "می
سی سی پی" برانند
: من پيشنهاد می كنم كه بخش وسیعی از سرزمينهای مغرب می سی سی پی به قبايل سرخپوست
اختصاص داده شود و اختيار دخل و تصرف و استفاده آزاد از آنجا مادام كه در تصرف
ايشان است برای آنان تضمين گردد. با آنكه تصويب چنين قانونی فقط ممكن بود وعده ای
باشد كه به فهرست وعده های داده شده به سرخپوستان مشرق و وفا نشده افزوده شود
، "تيز چاقو" اطمينان داشت كه سرخپوست و سفيدپوست نخواهند توانست
با هم در صلح و صفا بسر برند و شايد طرح او موجب شود كه به اين آخرين وعده وفا
كنند.
تاسیس اداره امور سرخپوستان (1832 میلادی)
در 28 ماه مه 1830 میلادی توصيه
های "تيزچاقو" قوت
قانونی پيدا كرد. دو سال بعد "تيزچاقو" اداره ای به
نام «اداره
امور سرخپوستان» تاسيس
كرد كه قرار شد وابسته به وزارت جنگ باشد. و بر اجرای صحيح قوانين مربوط به
سرخپوستان نظارت كند. در 30 ژوئن 1834 میلادی كنگره فرمانی به منظور
تنظيم امور تجارت و روابط با قبايل سرخپوست و نيز به منظور حفظ صلح در مرزها صادر
كرد. بموجب اين فرمان تمام قسمت غربی رودخانه می سی سی پی و آنسوی مرزهای
"ميسوری" و "لوئيزيانا" يا سرزمين
"آركانزاس" مُلک مطلق سرخپوستان شناخته شد.
هيچ سفيد پوستی حق نداشت بدون اجازه در خاک متعلق
به سرخپوستان به تجارت بپردازد و هر تاجر سفيدپوستی كه میخواست مقررات مندرج در
مواد آن فرمان را نقض كند سروكارش با نيروی نظامی ايالات متحده آمريكا بود. حتی
پيش از آنكه اين قوانين به موقع اجرا گذاشته شوند سيل تازه ای از مهاجران به سمت
مغرب هجوم آوردند و ايالات "ويسكانسین" و "آيوا" را تاسيس
كردند. اين امر موجب شد كه سياستمداران "واشينگتن" مرز دایمی سرخپوستان
را از ساحل می سی سی پی تا 95 درجه عرض جغرافيایی عفب ببرند. (اين
خط از درياچه بيشه ها شروع می شد و به سمت مرز فعلی بين "مينسوتا" و
"كانادا" امتداد می یافت. سپس با عبور از مناطقی كه امروز ايالت
"مينسوتا" و"آيوا" را تشكيل داده اند به طرف جنوب میرفت و از
آنجا به بعد در امتداد مرزهای غربی "ميسوری" و
"آركانزاس" و "لوئزيانا" تا خليج "گالوستون"
در "تكزاس" پيش می رفت). برای نگه داشتن سرخپوستان در آنسوی
عرض 95 درجه و جلوگيری از تجاوز، سربازانی به نگهبانی در پاسگاههای نظامی
گماشته شدند كه از جنوب، ابتدا از دژ "اسنلينگ" واقع بر رود می سی سی پی
تا دژهای "اتكينسن" و "ليون ورث" واقع بر رود
"ميسوری" و "گيبسون" و"اسميت" بر "آركانزاس"
و "تاوسن" بر رود سرخ و "جساپ" نظارت داشتند.
سه قرن بعد از پیاده شدن كريستف
كلمب در سان سالوادور
اینک از زمانی كه كريستف
كلمب در سان سالوادور پياده شده بود حدودا سه قرن می گذشت. در
اين زمان قبيله مهربان تاينوس كه از كريستف كلمب با آغوش باز استقبال كرده بودند ،
بکلی نابود شده بود. مدتها پيش از آنكه آخرين افراد قبيله
تاينوس از اين جهان رخت بر بندد، توليد كشاورزی ايشان از ميان رفته
بود و بجای آن كشتزارهای پنبه بوجود آمده بود و سفيدپوستان با استفاده از
كارگران برده از آن كشتزارها بهره برداری میكردند.
مهاجران جنگلهای استوایی را از ميان
بردند تا سطح مزارع خود را وسيعتر كنند. پنبه كاران بسرعت زمينها را می
بلعيدند و باد كه ديگر سدّ جنگلها در مقابلش نبود مزارع را از شن
می انباشت.وقتی
كريستف كلمب نخستين بار چشمش به جزيره افتاد درباره آن چنين به ستايش پرداخت :
دشتی است وسيع با درختان سبز و خرّم كه به چشم لذت واقعی می بخشد. اروپاییانی
كه پس ازکریستف كلمب
در آنجا پياده شدند ، هم درختان را از بين بردند و هم جزيره نشينان را. آنها
به آدميان و جانوران و پرندگان و ماهيان ابقا نكردند و پس از آنكه جزيره را تبديل
به سرزمینی خشک و
بيحاصل كردند آنجا را ترک كردند. در خود قاره آمريكا نيز افراد
قبيله "وامپانواگ" و سلطان "فليپ" نابود شده بودند. چنانكه
همين ماجرا بر سر قبايل "چساپيك" ، "چيكاهومینی" ،
و"پوتو ماك" یعنی اعضای اتحاديه "پاوهاتان" آمده بود. (تنها
افراد قبيله "پوكاهونتا" در ذهن اعقابشان به حيات خود ادامه می دادند. قبايل
"پكوت" ، "مونتوک" ، "نانتی كوك" ،
"ماچاپونگا" ، "كاتاوبا" ، "چراو" ،
"ميامی" ، "هورون" ، "اريه" ، "موهاوك" ،
"سنكا" ، و "موهگان" پراكنده شده و يا به تعداد
بسيار کمی تقليل يافته بودند. از قبيله "اونكا" هم فقط يادی در
خاطره ها بود) در حالی كه نامهای موزون و آهنگين آنان برای هميشه بر ايالات و
ولايات آمريكا باقی ماند. اجساد ايشان در هزاران ده ويران يا متروكه در ته جنگلها
فراموش شد و آن جنگلها نيز با تبر بيست ميليون اشغالگر از پای درآمد. ديری
نپائيد كه آن شطها و رودخانه های با آب زلال، كه بيشتر نامهای سرخپوستی داشتند، بر
اثر انواع رسوبها و كثافتهایی كه در آب آنها می ريختند ، آلوده و
كدر گرديدند.
احساسی كه از اين اروپاییان
مهاجم به سرخپوستان دست داده بود، اين بود كه آنان از طبيعت زيبا، از جنگلهای
سبز و خرم سرشار از شيره حيات و پرُ از پرندگان و
جانوران جالب و زيبا، از حاشيه سرسبز بيشه ها، از آب زلال، از خاک و
حتی از هوای تميز متنفرند. دهه بعد از تعيين مرز دایمی سرخپوستی
برای قبايل سرخپوست مشرق دوران دردناکی شد.
انتقال و راه
پیمایی قوم "چیروکی" از جیورجیا بخاطر کشف طلا؛1836 زمان تیزچاقو؛
انتقال سرخپوستان بخاطر کشف طلا ؛ راهپيمایی 1000 مایل اشكبار 18000 سرخپوست
چیروکی (1836 تا 1838 میلادی)
قوم بزرک "چيروکی"
نيز كه بيش از نيم قرن در قبال بلای خانمانسوز جنگها و بيماريها و مشروبات الکلی
ارمغان سفيدپوستان به ديار ینگی دنيا مقاومت كرده بود، اكنون رو به اضمحلال
ميرفت. چون از افراد قبيله "چيروکی" هنوز چندين هزار تن باقی مانده
بودند، مهاجرت ايشان به سمت مغرب بایستی دسته دسته انجام گيرد لكن كشف طلا
در كوههای "آپالاچ" یعنی در قلب سرزمین ايشان موجب برانگيختن خشم و
نفرت عمومی در ميان آنان گرديد. و سفيد پوستان به اصرار از آن قوم خواستند كه فورا
از آنجا كوچ كنند. در
خلال ماههای پاييز سال 1838 میلادی، سربازان ژنرال "وينفيليد اسكات"
آنان را محاصره كردند و در اردوگاههایی متمركز ساختند. (چند صد تنی از
افراد قبيله چيروکی به سمت منطقه "اسموکی هيلز" گريختند و سالها بعد از
اين ماجرا سفيدپوستان محوطه بسيار كوچکی را در "كارولينای شمالی" به
ايشان اختصاص دادند).
باری پس از تجمع ايشان در اردوگاه ها،
همه را مانند اسيران به طرف مغرب و به سرزمين سرخپوستی منتقل ساختند. در جريان اين
هجرت طولانی در چله زمستان، از هر چهار "چيروکی" یک نفر
بر اثر سرما و گرسنگی و بيماری از پا در آمد. خود آن بدبخت ها اين مهاجرت
طولانی را "راهپيمایی اشكبار" ناميدند. قبايل
"چوكتاو" ، "چيكاساو"، "كريك"، و «سيمونل» نيز
ناچار شدند سرزمين آبا و اجدادی خود را در جنوب ترک گويند و به سمت مغرب
بگريزند.
در شمال هم بازماندگان قبايل
"شاونی"، "ميامی"، "اوتاوا"، "هورون"،
"دلاوار" و بسياری از قبايل ديگر كه سابقا قدرت و هیبتی داشتند، بعضی
پياده و بعضی با اسب يا گاری به آنسوی "می سی سی پی" هجرت كردند و اموال
و اثاثيه بی مقدار
خود را كه بيشتر ابزار بدوی و زنگ زده كشاورزی و بذر بود با خود بردند. ورود ايشان
به ميان سرخپوستان نيرومند و آزاد چمنزارهای آنسوی می سی سی پی به منزله
ورود اقوام فقيری بود كه از اقوام ثروتمند خود پناه و حمايت می خواستند.
پایان جنگ با مكزیک (1847 میلادی)
هنوز پناهندگان در پشت مرزهای دایمی
سرخپوستی كاملا مستقر نشده بودند و زندگی امن و آرام تازه خود را آغاز نكرده بودند
كه سربازان دولتی رهسپار به سمت مغرب از سرزمين ايشان گذشتند. سفيدپوستان ايالات
متحده كه آنقدر از صلح و صفا دم می زدند و پيدا بود كه چندان پابند به قول و قرار
خود نيستند با سفيدپوستان ديگری كه سرخپوستان مكزیک را شكست داده بودند
به جنگ پرداختند. وقتی بالاخره جنگ با مكزیک در سال 1847 میلادی پايان
پذيرفت ايالات متحده سرزمين وسیعی از خاک مكزیک را
كه از "تگزاس" تا "كاليفرنيا" واقع در مغرب "مرز دایمی
سرخپوستی" كشيده شده بود به تصرف در آورد.
کشف طلا در کالیفرنیا (1848 میلادی)
در سال 1848 میلادی در
"كاليفرنيا" طلا كشف شد. طی چند ماه مردم شمال شرقی كه در پی
كسب ثروت بودند هزارهزار از سرزمين سرخپوستان عبور كردند. سرخپوستانی
كه در امتداد "سانتافه" و حوالی "اوره گن" میزيستند و يا
به شكار می پرداختند عادت كرده بودند به اينكه گاه گاه عبور كاروانهای مجازی
(كاروانهایی كه جواز عبور داشتند) از بازرگانان و شكارچيان يا هيئتهای مذهبی را از
ورای خاک خود
ببيند. لكن چندی نگذشت كه همين معابر مملو از وسایل نقليه گرديد که پرُ از
مردان سفيدپوست بودند. بيشتر اين مهمانان ناخوانده به بوی
طلای كاليفرنيا جذب شده بودند و بقيه به سمت جنوب غربی می رفتند تا در مكزیک جديد
يا در قسمت شمال غربی آن یعنی در "اوره گن" مستقر شوند.
سياستمداران واشينگتن برای آنكه به تجاوز
خود به مرزهای سرخپوستی صورت قانونی بدهند، "اعلاميه تقدير" را برای
توجيه عمل غاصبان اختراع كردند. به موجب اين اعلاميه تقدير حكم می كرد كه
اروپاييان و اعقاب ايشان بر سرتاسر قاره آمريكا حكومت كنند. آنان
مظهر و نماينده نژاد غالب بودند و بنابراين مسئوليت خود سرخپوستان و سرزمينهای
ايشان و همچنين مسئوليت جنگلها و ثروت های معدنی نهفته در آن سرزمينها را بر عهده
داشتند.
"كاليفرنيا"، سی و یکمین ايالت متحده آمریکا (1850
میلادی)
در سال 1850 میلادی با
آنكه نظر هيچيك از قبايل سرخپوست ساكن سواحل اقيانوس كبير از قبيله "مودک"
گرفته تا قبايل "موهاو" و "پايوت" و "شاستا"
و "يوما" و صدها قبيله كم شهرت تر ديگر پرسيده نشد،
"كاليفرنيا" بعنوان سی و يكمين ايالت اتحاديه اعلام گرديد.
خبر كشف رگه های طلا در کوههای
"كلورادو" بلافاصله دسته های تازه ای از زمين خواران را به
چمنزارهای سرخپوستان جلب كرد. دو سرزمين وسيع جديد بعنوان دو ايالت تازه
"كانزاس" و "نبراسكا" بوجود آمد و اين دو ايالت عملا شامل
سرزمين متعلق به قبايل سرخپوست چمنزارها بودند. در سال 1858 میلادی، "مينسوتا"
ايالتی از ايالات متحده شد و مرزهای آن از اين پس به يكصدو
پنجاه كيلومتر آنسوتر از خط 95 درجه یعنی "مرز دایمی سرخپوستی" كشيده می
شد. بدينگونه هنوز ربع قرن از تصويب لايحه قانونی "تنظيم تجارت و روابط با
قبايل سرخپوست" كه به ابتكار آندرو جكسن يا به قول سرخپوستان "تيزچاقو" تدوين
شده بود، نمی گذشت كه مهاجمان پيشگام رخنه هایی در شمال و جنوب خط 95 درجه
ايجاد كردند. و
معدن چيان و سوداگران سفيد پوست به قلب سرزمين سرخپوستان راه يافتند.
جنگهای داخلی
آمریکا / جنگهای شمال و جنوب؛
جنگهای شمال و جنوب آمریکا (Sezessionskrieg) ، (از 1861 تا 1865 میلادی)
در آن دوران و در
آغاز سالهای 1830
میلادی،
مابين سفيدپوستان ايالات متحده كه در شمال می زيستند و سفيدپوستان جنوب، تضادهای سیاسی مخصوصا
درباره قانون برده داری به اوج خود رسید و بعد از انتخاب ابراهام لینکلن
(شانزدهمین رییس جمهور آمریکا از حزب جمهوریخواه/ از 1861 تا 1865 میلادی/ که در
همین سال آخری ترور شد) برای ریاست جمهوری آمریکا، جنگهای داخلی شروع
شد كه
به جنگ انفصال معروف شد (سربازان آبی پوش شمال که جزو ایالات متحده بودند برهبری آبراهام
لینکلن در مقابل سربازان خاكستری پوش جنوب تحت رهبری جفرسون
داویس که جزو ایالات کنفدراسیونی بودند).
در سال 1860 میلادی احتمالا
سیصدهزار سرخپوست در آمریکا باقی مانده بودند، که در ایالات و
سرزمینهای مختلف پخش شده بودند و بیشتر در مغرب "می سی سی پی" می
زیستند. طبق برآوردهای مختلف جمع کل افراد ایشان از بدو ورود نخستین مهاجران
سفیدپوست به "ویرجینیا" و "نیو انگلند" به رقمی
متغییر بین دو ثلث و نصف تقلیل یافته بود. بازماندگان سرخپوست که اینک در وسط
سفیدپوستان می زیستند، با توجه به اینکه سفیدپوستان دایما قلمرو نفوذ خود را به
سمت مغرب و در امتداد سواحل اقیانوس کبیر توسعه می دادند، در رنج و ستم و مشقت بسر
می بردند. این اروپاییان مهاجم و اعقابشان از سی میلیون متجاوز بودند.
روسای قبایل
سرخپوستی؛
قبایل سرخپوستی
اگر قبایل آزاد مانده سرخپوست تصور کردند که
شعله ور شدن جنگ داخلی بین سفیدپوستان فرصتی به ایشان خواهد داد تا نفسی تازه
کنند، وقایع بعدی آنان را خیلی زود از این اشتباه در آورد.قویترین
و پرُجمعیت
ترین قبایل سرخپوست در مغرب، قبیله "سیوکس" یا "داکوتا" بود
که شامل چندین طایفه (به انگلیسی کلان) می شد. افراد یکی از این
طوایف به نام "سانتی سیوکس" چندین سال بود که بر اثر هجوم و فشار
مهاجران سفیدپوست به مناطق بیشه زار "مینه سوتا" پناه برده بودند و
در آنجا
به سختی می زیستند. "کلاغک" یا زاغچه یکی از
روسای ایشان که از تیره "مدو کانتن سانتی" بود پس از آنکه گشتی در
شهرهای مشرق زده بود اطمینان یافته بود که هرگونه مقاومتی در مقابل قدرت و نیروی
ایالات متحده بی فایده است. "زاغچه" به رغم میل قلبی
خود می کوشید تا قبیله خود را در راهی که سفیدپوستان می رفتند هدایت کند.
"واباشا" یکی دیگر از روسای طایفه "سانتی" نیز سرنوشت محتوم
را پذیرفته بود اما هر دو مصمم بودند که در برابر هرگونه اجبار مجدد به ترک
زمینهای خود مقاومت کنند.
دورتر در مغرب چمنزار بزرگ، قبیله
"تتون سیوکس" میزیست که افراد آن همه از چابک سواران ورزیده بودند و در
آزادی کامل بسر میبردند. اینان به بنی اعمام خود که در مناطق بیشه زار می زیستند و
در برابر مهاجران سفیدپوست سر تسلیم فرود آورده بودند، کم و بیش به چشم حقارت
مینگریستند. پرُ جمعیت
ترین و سرسخت ترین سرخپوستانی که مصصم به دفاع از سرزمین خود بودند افراد قبیله
"اوگلالاتتون" بودند.
در آغاز جنگ انفصال، رئیس بلامعارض این
طایفه مردی سی و هشت ساله به اسم "ابرسرخ" (سرخ میغ) بود که جنگجویی تیزهوش
و بی باک بشمار می رفت. "اسب دیوانه" (دیوانه اسب) پسرک
ده ساله ای از قبیله "اوگلالا" که بسیار جسور و باهوش بود هنوز بسیار
جوان تر از آن بود که جنگجو به حساب آید. در میان مردم
"هونک پاپا" که ایل کوچکی از قبیله "تتون سیوکس" بودند، جوانی
بیست و پنج ساله میزیست که از هم اکنون به عنوان شکارچی ماهر و جنگجویی بی باک
شهرتی به هم زده بود. او در جلسات شوراهای قبیله ای همیشه
مخالفتی جدی با هرگونه تجاوز سفیدپوستان از خود نشان میداد. اسم
این جوان دلیر"تاتانکا یوتانکا" یعنی "نشسته گاو" بود.
"نشسته گاو" لله و مربی جوان
یتیمی بود به اسم "پیزی" یا مکاّر و مقدّر
جنین بود که این دو با «اسب دیوانه» از قبیله اوگلالا
در سال 1860 میلادی یعنی شانزده سال بعد
، آمریکا را از نام و آوازه خود پرُ کنند. جوان دیگری به اسم
"دم خال خالی" از تیره "سوخته تتون" ها که در دشت های
غرب دور میزیستند، با آنکه چهل سال تمام نداشت، از هم اکنون
نماینده و سخنگوی بلامعارض ایل خود بشمار میرفت. "دم خال
خالی" سرخپوستی بود خوش قیافه و بانمک و همیشه بشاش، که غذاهای خوب و زنان
سهل الوصول را دوست می داشت. از زندگی خود و از سرزمینی که در آن
می زیست خوشش می آمد و برای اجتناب از جنگ و خونریزی با سازش با سفید پوستان نظر
مساعد داشت.
سکونت گاه قبیله
شایان؛
کنُد دشنه رییس قبیله شایان و دیگر روساهای قبایل
قبیله "شایان" قرابتی نزدیک با
قبیله "تتون سیوکس" داشت. در زمانهای بسیار قدیم، "شایانها"
در مینسوتا یعنی در سرزمین"سانتی سیوکس" زیسته بودند. لکن بتدریج بطرف
مغرب کوچ کرده و در آنجا اسبهای زیادی بدست آورده بودند. اکنون
شایان های شمالی سرزمینهای "پاودر ریور" و "بیگورن" را
با "سیوکس" ها
تقسیم کرده بودند و اقوام اخیر اغلب قدری دورتر از ایشان اردوگاه داشتند. "کنُد دشنه"
که در حدود چهل سال داشت، یکی از روسای عالیقدر تیره ای از شایان ها بود که در
شمال میزیستند (خود قبیله او را "ستاره سحر" می نامیدند اما سیوکس
ها به او نام "کنُد دشنه" داده بودند و این
نام است که در اغلب نوشته های معاصران دیده می شود). شایان
های جنوب از "پلات ریور" پایین تر آمده و در دشتهای "کلورادو"
و "کانزاس" آبادیهایی برای خود ساخته بودند.
"سیه دیگ" رییس تیره
ای از شایان های جنوب در جوانی جنگجویی به نام بود و حال که پنجاه سالی از سنش می
گذشت رییس بلامعارض
ایشان به شمار می رفت لکن نسل جوان و بخصوص افراد "هوتامیتانو"
(جنگجویان سگ) وابسته به شایان های جنوب ترجیح می دادند از روسایی مانند
"گاو اعظم" و "خمیده بینی" که در اوج زور و قدرت بودند
پیروی کنند. "آراپاهو"ها دوستان دیرین شایان ها بودند و مشترکا در مناطق
واحدی میزیستند. بعضی
از ایشان با شایان های شمالی مقیم بودند و برخی به دنبال تیره جنوبی شایان ها می
رفتند. "مرغک
شکاری" که در حدود چهل سال داشت، در این زمان سرشناس ترین رییس این
طایفه بود.
در جنوب مناطق "کانزاس" و
"نبراسکا" که گاوان وحشی فراوان بودند قبیله "کیوا" میزیست. بعضی
از افراد کیوا که پیر شده بودند هنوز منطقه "بلک هیلز" را بخاطر داشتند،
چه قبیله ایشان سالها پیش بر اثر فشار توام قبایل "شایان"،
"سیوکس" و "آراپاهو" به جنوب رانده شده بودند. در
حدود سال 1860 میلادی قبیله "کیوا" با قبایل دیگر ساکن
دشتهای شمالی صلح کرده و با قبیله "کومانش" که دشتهای جنوبی متعلق
به ایشان را اشغال کرده بودند متحد شده بودند. آنان روسای متعددی
داشتند که بزرگترین ایشان "ساتانک" پیر و "ساتانتا" یا خرس
سفید و گرگ منزوی (دو تن اخیر دو جنگجوی زورمند بودند که هر کدام سی سال داشتند) و
سیاستمدار باهوش و زیرکی به نام "جهنده پرنده" بودند. قبیله
کومانش که دایم در سیر و حرکت بودند و به چندین طایفه کوچک تقسیم می شدند از قدرت
روسای بزرگی
مانند روسای
متحدین خود محروم بودند. "ده خرس" رییس ایشان
که بسیار پیر شده بود بیشتر شاعر بود تا جنگجو.
"کوانا پارکر" رییس قبیله کومانش
و "مانگاس
کلورادو" رییس
قبیله آپاچی
در 1860 میلادی، "کوانا
پارکر" جوان که می بایست قوم کومانش را در نبردی بزرگ و نهایی بخاطر نجات
شکارگاه های گاوان وحشی رهبری کند، هنوز بیست سال نداشت. در قسمتهای خشک وبیحاصل
جنوب غربی، مردم "آپاچی" بودند. آنان مبارزان دلیر و سرسخت جنگ
پارتیزانی مرگباری با اسپانیولی ها بودند که دویست و پنجاه سال طول کشیده بود. اسپانیولی ها
موثر بودن شکنجه و مثله کردن را به ایشان آموخته ولی هرگز نتوانسته بودند آنان را
مطیع و منقاد خود سازند. با آنکه تعداد "آپاچی"ها
زیاد نبود محتملا شش هزار نفر که به طوایف کوچک و متعدّدی تقسیم
می شدند، شهرت
ایشان به مدافعان سرسخت و پیگیر سرزمین خشک و بی حاصلشان در همه جا پیچیده بود.
"مانگاس کلورادو" رئیس پیر ایشان که نزدیک به هفتاد سال داشت یک
قرارداد صلح و مودت با ایالات متحده امضاء کرده بود لکن هجوم روز افزون جویندگان
طلا و سربازان به سرزمین او ، خیلی زود از اشتباه بیرونش آورد و به او فهماند که
این قراردادها در برابر آزمندی سفید پوستان مهاجم هیچگونه قدر و ارزشی ندارد.
داماد او "کوچیز" هنوز گمان میکرد
که میتواند با سفیدپوستان راه بیاید. "ویکتوريو" و
"دلشی" به اشغالگران سفیدپوست هیچ اعتماد نداشتند و حتی الامکان از
ایشان پرهيز میکردند. "نانا" که پنجاه سالی داشت و به زمختی چرم خام بود
عقیده داشت که سفیدپوستان انگلیسی زبان با مکزیکی های اسپانیولی زبان (که در تمام
عمرش با ایشان جنگیده بود) هیچ فرقی ندارند. "جرنیمو" که بیست سالی
بیشتر نداشت هنوز امتحان خود را پس نداده بود. قبیله
"ناواهو" خویشاوندی نزدیکی با مردم "آپاچی" داشتند اما اغلب
ایشان شیوه زندگی سفیدپوستان اسپانیایی را اختیار کرده بودند، بدین معنی که بز و
گوسفند نگاه می داشتند و غلات کشت می کردند و باغ میوه داشتند. حتی بعضی از
خانواده های قبیله بر اثر گله داری و نساجی ثروتمند شده بودند. سایر افراد قبیله
"ناواهو" به زندگی چادرنشینی خود ادامه می دادند، به دشمن دیرین خود
قبیله "پوئبلو" شبیخون می زدند و آنان را غارت می کردند یا به
مهاجرنشینان سفید پوست دستبرد می زدند و یا بالاخره افراد ثروتمند تر قبیله خود را
غارت می کردند.
"مانوئه لیتو" گله دار نیرومند
و "سیبیلو" ریس
بزرگ قبیله "ناواهو" بود. که در سال 1855 میلادی با
انتخابات آزاد به این مقام رسیده بود. در 1859 میلادی به
قصاص اینکه تنی چند از افراد وحشی قبیله "ناواهو" به مهاجرنشینان سفید
پوست آمریکائی حمله کرده و قتل و غارت راه انداخته بودند، ارتش آمریکا به زور
متوسل شد، آنهم نه با حمله به مقصران واقعی بلکه با تخریب کلبه ها و کشتار تمام
چهارپایان متعلق به "مانوئه لیتو" و دار و دسته او. از 1860 میلادی به
بعد مانوئه لیتو و گروهی از یارانش بی آنکه اعلان جنگ بدهند، با دولت آمریکا در
جنگ بزرگی درگیر شدند که صحنه آن شمال مکزیک جدید (نیو مکزیکو) و ایالت
"آریزونا" بود.
در کوههای "روشوز" و در شمال
سرزمین مردم "آپاچی" و " ناواهو"، قبیله
وحشی و مزاحمی به نام "اوت" زندگی می کرد. که افراد آن همه کوه نشین و
غارتگر بودند و در قتل و غارت حتی به همسایگان سلیم النفس و صلح جوی خود نیز
ابقا نمی کردند. "اوره ی" سرشناس ترین رئیس آن قبیله با سفید پوستان می
ساخت تا در کنار ایشان و بعنوان مزدور با دیگر قبایل سرخپوست بجنگد. در
مغرب و بر سواحل اقیانوس کبیر، بیشتر قبایل کوچک و متفرق بودند و به تیره های
متعدد تقسیم میشدند و بسیار ضعیف تر از آن بودند که بتوانند زیاد مقاومت
کنند."مودوک" های ساکن "کالیفرنیای شمالی" و "اوره گن
جنوبی" از سرزمینهای خود به شیوه مبارزان چریکی دفاع می کردند.
"کینت پواش" که مهاجرنشینان سفید پوست کالفرنیا او را "کاپیتان
جک" می نامیدند ، در 1860 میلادی جوانک نورسیده ای بیش
نبود و بایستی امتحان دلاوری و مردانگی خود را بعنوان رییس قبیله
در دوازده سال بعد بدهد. در شمال غربی سرزمین "مودوک"
افراد قبیله "سفته بینیان" (کسانی که بینی آنها سوراخ بود) بودند که از
زمان عبور "لویس" و "کلارک" از سرزمین ایشان
در 1805 میلادی، با سفید پوستان در صلح و صفا بسر می
بردند.
در 1855 میلادی، تیره ای از قبیله اخیر
چند قطعه زمین از سرزمینهای خود را برای ساختن آبادیها به ایالات متحده واگذار کرد
و خود پذیرفت که در محوطه ای بزرگ ولی محصور زندگی کند. تیره
های دیگر قبیله به زندگی ایلاتی و چادرنشینی بین کوههای "بلو ماونتز" در
"اوره گن" و کوههای
"بیترروتس" در"آیداهو" ادامه دادند. نظر
به اینکه سرزمین شمالغربی بسیار وسیع بود، "سفته بینیان" تصور میکردند
همیشه زمین به آن اندازه خواهد بود که هم سفید پوستان و هم سرخپوستان در صلح و صفا
در کنار هم زندگی کنند و هر کدام به اندازه احتیاج خود از آن متمتع شوند.
آزادی سرخپوستی در دسامبر 1890 میلادی
"هینموت تویا لاکت" که بعد ها به
"چیف ژوزف" (رییس ژوزف) معروف شد، میرفت تا در
1877 میلادی مجبور
به اتخاذ تصمیم مهمی شود که سرنوشت خود و قبیله اش را تعیین می کرد، یعنی می بایست
از میان جنگ و صلح یکی را انتخاب کند. این پسر ریس قبیله
در 1860 میلادی بیست سال بیشتر نداشت. در "نوادا" که
سرزمین "پایوت" ها بود پسرکی می زیست به نام "ووکا" که مقرُر
بود بعد ها مسیح سرخپوستان شود. این پسر که در آینده نفوذی کوتاه مدت
ولی بسیار موثر در سرخپوستان مغرب پیدا می کرد در 1860 میلادی فقط
چهار سال داشت. مقدر چنین بود که همه این روسا و بسیار کسان دیگر از سرخپوستان
سرشناس در سی سال بعد وارد قلمرو تاریخ و افسانه شوند و نامشان با نام کسانی که در
هلاک ایشان کوشیده بودند زبانزد خاص و عام گردد. مدتها پیش از اینکه پایان عبرت
انگیز آزادی سرخپوستی در دسامبر 1890 میلادی در "وانددنی
کریک" سر برسد، پیر و جوان این نژاد بی پناه با داس مرگ درو می شدند.
از آن هنگام تا به حال که بیش از یک قرن گذشته است و میتوان آن را عصر بی
قهرمان نامید ، شاید همین مردانند که مظهر قهرمانی ترین چهره های تمام آمریکا
هستند.
قبیله اوگلالا سیوکس؛
بازگشت از نبرد پُل «لاپلات» و جشنهای جادوگری تابستانی در سرزمین پاودر
ریور (1865 میلادی)
لشگرکشی ژنرال کانر
«نخستین بار کدام صدا بود که در این سرزمین بگوش رسید. صدای اقوام
سرخپوست بود که بجز تیر و کمان چیزی نداشتند ... آنچه بر سر وطن من
آمد، من نه آن را آرزو کرده و نه خواسته بودم، سفیدپوستان وطن مرا اشغال
کردند ... وقتی سفیدپوستان وارد وطن من میشوند خطی از خون پشت سر خود به
جا می گذارند ... من در وطن خود دو کوه دارم. یکی "بلک هیلز" و دیگری "بیگ هورن". و نمیخواهم که پدر همه
از ورای آنها جاده بگذراند. من این حرف را سه بار گفته
ام و امروز به اینجا آمده
ام تا برای بار چهارم به ایشان بگویم.» (از ماهیپیوا لوتا یا
"ابرسرخ"، رییس قبیله «اوگلالا سیوکس»).
پس از نبرد بر پُل "لاپلات"، سرخپوستان دشت نشین به
سرزمین "پاودر ریور" بازگشتند و به تدارک مقدمات برگذاری جشنهای
جادوگری تابستانی خود پرداختند. قبایل سرخپوست دسته جمعی بر مصب رودخانه "کریزی وومن" و "پاودر ریور"
اردو زدند. قدری رو به شمال، در امتداد رودخانه اخیر و رودخانه "میسوری کوچک"، جمعی از خانواده های
قبیله "تتون سیوکس" اتراق کرده بودند و اینان همانها بودند که برای
احتراز از برخورد با سربازان "ژنرال سولی" در داکوتا به سمت مغرب
کوچ کرده بودند. "گاو نشسته" و قبیله اش "هونک پاپا" در میان اینان بودند.
اینان چون پسر عم "اوگلالا" ها بودند قاصدانی
نزد ایشان فرستادند تا به جشن بزرگ رقص خورشید که از اعیاد مذهبی و سالانه "تتون" ها بود دعوتشان کنند.
در آن حین که همه سخت سرگرم رقص خورشید بودند، شایان ها با
علامت "مانیتو" ی بزرگ اجرای مراسم تیرهای مقدس را که چهار روز
بطول می انجامید، آغاز کردند. نگهبان تیرها، چهار تیرمقدس را از ترکشی که از چرم
گرگ بود بیرون می کشید و آنگاه همه مردان قبیله از جلو تیرها رژه میرفتند تا نذری
بکنند و دعایی خطاب به آنها بخوانند.
" خرس سیاه" یکی از روسای بزرگ "آراپاهوهای
شمال" تصمیم گرفت که قوم خود را به سمت مغرب و به کرانه های "تانگ ریور" ببرد و در ضمن عده ای از
قبیله "آراپاهوهای جنوبی" را نیز که پس از قتل عام "سند کریک"
به شمال آمده و به ایشان ملحق شده بودند دعوت به همراهی کرد. او به ایشان وعده داد
که دهکده ای در ساحل تانگ خواهد ساخت و شکارهای زیادی خواهند زد و تا پیش از فرا
رسیدن ماههای سرد، رقصهایی ترتیب خواهند داد.
بدینگونه، در پایان ماه اوت سال 1865 میلادی، قبایل
سرزمین "پاودر ریور" بین کوههای روشوز در مغرب و بلک هیلز در مشرق
پراکنده بودند. اینان از وضع مستحکم خود به قدری مطمئن بودند که وقتی نخستین بار
شایعه نزدیک شدن ستونهای سربازان دولتی را در آن واحد از چهار سمت شنیدند، باور
نکردند.
سه ستون به فرماندهی ژنرال "پاتریک.ی. کانر" در ماه می از "اوتا" راه افتاده بود تا بر جاده "لاپلات" با سرخپوستان بجنگد. همین
فرمانده بزرگ نظامی یعنی کانر در سال 1863 میلادی، اردوگاهی از
قبیله "پایوت" را بر ساحل رود "بیر ریور" محاصره کرده و دویست و
هفتادو هشت نفر از ایشان را قتل عام کرده و به لقب "مدافع دلیر مرز از خطر
دشمن سرخپوست" مفتخر ساخته بودند. در ژوئیه سال
1865 میلادی، کانر اعلام کرد
که سرخپوستان مقیم شمال رودخانه لاپلات را باید همچون گرگان موذی شکار کرد و برای
تسخیر سرزمین پاودر ریور سه ستون نظامی به راه انداخت. ستون اول به فرماندهی
سرهنگ "نیلسون کول" بایستی از نبراسکا به سمت "بلک هیلز" در داکوتا بتازد. ستون
دوم به فرماندهی سرهنگ "ساموئل واکر" بایستی از دژ لارمی به خط
مستقیم به سمت شمال برود تا در بلک هیلز به کول بپیوندد. بالاخره ستون سوم به
فرماندهی خود کانر بایستی رو به شمال غرب از راه طبیعی "بوزمن" تا مونتانا پیش برود.
ژنرال کانر امیدوار بود که بدین وسیله بتواند حلقه محاصره را به دور سرخپوستان تنگ
کند و آنان را در لای گیره فشرده ای که از بهم آمدن ستون خود او و نیروی توام کول
و واکر درست می شد به دام بیندازد. او به افسران خود توصیه
کرده بود که هیچ پیشنهاد صلحی از سرخپوستان را نپذیرند و به لحن خشونت آمیزی
افزوده بود: به هر سرخپوست نرینه ای که سنش از دوازده سال بیشتر باشد حمله
کنید و او را بکشید.
در آغاز ماه اوت 1865 میلادی، هر سه ستون به حرکت در آمدند. اگر همه چیز طبق نقشه ای
پیش می رفت که خود کشیده بودند هر سه ستون بایستی در اول سپتامبر بر کرانه
رود "روز باد"واقع در قلب سرزمین سرخپوستهای دشمن باشند. ستون چهارمی نیز که هیچ
ارتباطی با لشگرکشی "کانر" نداشت و از مشرق
آمده بود به ولایت پاوردر ریور نزدیک میشد این ستون که رهبر آن مردی غیرنظامی به
اسم "جیمز. ا. سایرز" بود و ماموریت داشت که
راه تازه ای بگشاید، هدفی جز این نداشت که خود را به معادن طلای مونتانا برساند. سایرز چون میدانست که در
صورت ورود به سرزمین سرخپوستان ناچار با حقوق مالکیت ایشان که به موجب قرارداد به
آنان داده شده بود تعارض پیدا خواهد کرد ، لذا انتظار مقاومت از طرف ایشان را
داشت. برای حفاظت کاروان خود مرکب از هفتادو سه نفر جوینده طلا و هشتاد دلیجان
آذوقه و خواروبار و اثاث، دو گردان سرباز پیاده از دولت کمک گرفته بود.
در حدود 14 یا 15 اوت بود که شایان ها و سیوکس های مقیم چاودر ریور
نخستین بار خبر نزدیک شدن ستون سایرز را شنیدند. بعد ها جورج بنت چنین نقل
کرد : شکارچیان ما سراسیمه به اردوگاه بازگشتند و مدعی شدند که عده
ای سرباز در امتداد ساحل رودخانه بالا میایند. جارچی دهکده مردی بود به نام خرس
گنده. او فورا سوار بر اسب خود شد، بتاخت به دور اردوگاه گشت و فریاد زد که
سربازان دارند میایند. ابر سرخ نیز سوار بر اسب خود شد ، گله خود را به درون آورد
و در اردوگاه سیوکس ها به همه خبر داد. همه بسوی اسبهای خود دویدند. در این لحظات
وحشت و دستپاچگی هیچکس در بند این نبود که بداند اسبی که سوار میشود از آن کیست.
هرگاه اسبی در جریان نبرد کشته میشد راکب آن تعهدی نداشت که تاوان آن را به صاحب
اسب بدهد و اگر اسبی به غنیمت می گرفت به صاحب اسب کشته می داد.
وقتی همه سوار بر اسبان خود شدند دسته جمعی در امتداد ساحل پاودر
ریور بالا رفتیم و پس از طی تقریبا بیست و پنج کیلومتر ناگهان به گروه راه سازان
سایرز برخوردیم که ستون طولانی از مهاجران سفید پوست و سربازانی که ایشان را
مشایعت می کردند، بودند. سرخپوستان از غنایمی که از حمله به پل لاپلات بدست آورده
بودند هنوز چند دست لباس متحدالشکل نظامی و چند شیپور نگاه داشته بودند. اکنون قبل از ترک اردوگاه
، جورج بنت به عجله یک کت افسری به تن کرده و برادرش چارلی یک شیپور برداشته بود.
آن دو فکر می کردند که ممکن است این اشیا وسیله فریب سربازان شوند و آنان را به
فرار وادارند.
نزدیک به پانصد تن سیوکس و شایان از آن جمله ابرسرخ و کند دشنه جزو
این گروه بودند. روسا از دست سربازان که بدون اجازه ایشان وارد سرزمین ایشان شده
بودند بسیار خشمگین بودند. در آن لحظه که سرخپوستان برای نخستین بار صف دراز
دلیجانها را دیدند صف مذبور در بین دو تپه در حرکت بود و متعاقب آن گله ای مرکب از
قریب سیصد راس چهار پا می آمد. سرخپوستان به گروه های کوچک تقسیم شدند و بین خط
الرسهای دو طرف مسیر کاروان متفرق گردیدند، سپس با یک علامت در آن واحد به روی
سربازان مشایع کاروان آتش گشودند. در ظرف چند دقیقه سربازان حلقه ای تشکیل دادند
مالها را در وسط گرفتند و دلیجانها را چسبیده بهم به دور آنها گذاشتند. تا دو سه ساعت، جنگجویان
با دشمن بازی و تفریح کردند، بدین معنی که از تپه ها فرود می آمدند و ناگهان آتش
به روی دشمن که نزدیک بود می گشودند. عده ای که بسیار جسورتر
بودند، بتاخت به دور دلیجانها می گشتند و ناگهان به آنان حمله می بردند.
وقتی سربازان با دو توپ شروع به تیراندازی کردند، جنگجویان به پشت
تپه ها عقب نشستند در حالی که جیغهای گوشخراش می کشیدند و به سربازان دشنام می
دادند. چارلی بنت چندین بار
شیپور خود را به صدا درآورد و هرچه فحش آنگلو ساکسنی از زمان کار در مغازه پدرش به
یاد داشت نثار سربازان کرد. سرخپوستان به موهن ترین وجهی آنها را مسخره می کردند.
بعضی از ایشان انگلیسی میدانستند و رکیک ترین فحشها را نثار آنها می کردند. کاروان دلیجانها در
محاصره ماند اما سرخپوستان موفق نشدند محاصره را بشکافند.
نزدیکیهای ظهر، برای پایان دادن به این وضع ، روسا دستور دادند که
پرچم سفید افراشته شود. چند دقیقه بعد مردی که شلواری از پوست گوزن در پا داشت
سواره از حلقه دلیجانها بیرون آمد. چون برادران بنت انگلیسی میدانستند، مامور شدند
که به ملاقات آن مرد بروند. پیک کاروان مردی مکزیکی بود که بسیار خوش خلق و مهربان
بود و "خوان سوس" نام داشت. سوس به همان اندازه که از انگلیسی دانستن
برادران بنت در شگفت مانده بود از کت افسری آبی رنگی که جورج بنت به تن داشت،
متعجب شد. خود او که بسیار بد انگلیسی حرف میزد مجبور شد به ایشان حالی کند که
فرمانده کاروان حاضر است با روسای سرخپوست به مذاکره بنشیند.
"ابر
سرخ" (ماهیپیوا لوتا)؛
جنگ یا صلح ابرسرخ
«مبدا این جنگ در اینجا، در سرزمین ما نبود. این
جنگ از طرف بچه های "پدر همه" به ما تحمیل شد که
آمدند و سرزمین ما را از ما گرفتند. بی آنکه به ازای آن چیزی به ما بدهند، و از
زمانی که در ولایت ما زندگی می کنند، چه بدیها که در حق ما نکرده اند. پدر
همه و بچه های او برای همه رنجها و بدبختیهایی که ما می کشیم در خور
سرزنشند... ما آرزویی بیش نداشتیم و آن اینکه در سرزمین خود در صلح و صفا بسر
ببریم و آنچه برای رفاه و بهروزی ملتمان لازم بود بکنیم اما "پدر
همه" سربازان
خود را برای آزار ما فرستاده است و اینان فکری بجز کشتن ما ندارند.بعضی
از ما که دهکده های خود را رها کردند و رفتند به امید اینکه شاید در جای دیگری
زندگی تازه ای را از سر بگیرند و کسان دیگری از ما که به عزم شکار به شمال رفتند
از این طرف مورد حمله سربازان قرار گرفتند و چون به شمال رسیدند سربازان آن طرف به
ایشان حمله ور شدند، حال که می خواهند برگردند، سربازانی که در وسط قرار گرفته اند
راه را بر ایشان بسته اند و مانع از بازگشتنشان هستند. به نظر من راه
بهتری هم برای حصول توافق وجود دارد. وقتی بین دو طرف دشمنی آشکار می شود صلاح هر
دو در این است که بدون اسلحه با هم ملاقات و مذاکره کنند و راهی مسالمت آمیز
برای حل و فصل اختلافهای خود بیابند.» («سینته
گالشکا» یا «دم
خلخالی» از
قبیله سوخته سیوکس)
در پایان تابستان و طی پاییز سال 1865 میلادی،
در همان اوان که سرخپوستان به نمایش نیروی جنگی خود در ولایت پاودر ریور مشغول
بودند هیئتی به نمایندگی از طرف دولت ایالات متحده در طول مسیر فوقانی رود میسوری
در گشت و سفر بود. نمایندگان هیئت مذبور در هر دهکده ای از دهات سیوکس ها که در
امتداد رودخانه واقع بود توقف می کردند و میکوشیدند تا با روسایی که دیدارشان میسر
میشد گفتگو کنند.
مبتکر این اقدام شخصی به نام "نیوتون
ادموندز" که بتازگی به فرمانداری ایالت داکوتا منصوب شده بود و سوداگر بزرگ
"هنری سیبلی" بود که در سه سال پیش افراد قبیله سانتی سیوکس را از
ایالت مینسوتا بیرون رانده بود. ادموندز و سیبلی اشیایی از
قبیل پتو و لحاف و شیره قند و بیسکویت و هدایایی دیگر مابین روسایی که
به دیدنشان می رفتند تقسیم کردند، و بدین وسیله به آسانی توانستند میزبانان خود را
متقاعد سازند که قرارداد جدیدی با ایشان ببندند. همچنین رسولانی به
سرزمینهای "بلک هیلز" و پاودر ریور فرستادند و از تمام روسای جنگجوی آن
نواحی دعوت کردند که بیایند و قرارداد را امضا کنند، اما اینان سخت سرگرم نبرد با
اشغالگران ژنرال "کانر" بودند و لذا هیچکدام جواب مثبت به این دعوت
ندادند.
در بهار همان سال جنگ بین خود سفیدپوستان
پایان یافت و موج کوچک مهاجران عازم به دیار مغرب، میرفت کم کم تبدیل به
سیلابی عظیم شود. آنچه
نمایندگان هیئت مایل بودند بدست بیاورند حق عبور از سرزمین سرخپوستان بود. به
منظور اینکه در آنجا راههای کاروان رو و جاده های شوسه و احیانا خط راه آهنی
بسازند. در
اواخر پاییز، نمایندگان هیئت توانستند نه فقره قرارداد با سیوکسها منعقد سازند که
از آن جمله سوخته سیوکسها، هونک پاپا ها، اوگلالاها و مینه کنجوها در آن شرکت
داشتند لکن بیشتر روسای جنگجوی این قبایل در دهات اطراف میسوری پراکنده بودند و
برای امضا گیرشان نیاوردند. مقامات دولتی مقیم واشینگتن از انعقاد
قراردادها حُسن استقبال
کردند و آن را به منزله خاتمه دوران دشمنی ها و نزاعها با سرخپوستان تلقی کردند. همه
می گفتند : خوشوقتیم که لااقل سرخپوستان مرغزار نشین صلح طلبند. انشاء
ا.. که دیگر هرگز نیازی به دست زدن به جنگهای پرُ خرج، مانند لشگرکشی
ژنرال کانر به پاودر ریور نخواهیم داشت. و براستی که آن
جنگها، که صرفا برای کشتن سرخپوستان براه افتاده بود هر کدام برای ایشان به
بهای یک میلیون دلار هزینه و مرگ صدها سرباز و قتل عام عده زیادی از مهاجران
سفیدپوست مرزنشین و ویرانی و انهدام تعداد زیادی آبادی و اموال و اثاثه تمام شده
بود. فرماندار
ادموندز و سایر نمایندگان هیئت، خوب میدانستند که قراردادهای منعقد شده با
سرخپوستان بی ارزشند زیرا هیچیک از روسای جنگجو آنها را امضا نکرده بودند. با
آنکه نمایندگان هیئت نسخه هایی از آن قرارداد ها را برای تصویب کنگره به واشینگتن
فرستاده بودند به تلاشهای خود ادامه می دادند تا ابرسرخ و دیگر روسای سرخپوست
سرزمین پاودر ریور را متقاعد سازند به اینکه برای انعقاد قراردادهای دیگری در هر
نقطه ای که خود بخواهند، با ایشان ملاقات کنند. چون راه طبیعی و کاروان
رو "بوزمن" مهمترین راه ارتباط بین دژ لارمی و سرزمین زرخیز
"مونتانا" بود اینان به افسران پادگان دژ فشار می آوردند تا ابرسرخ و
دیگر روسای جنگجو را تشویق کنند به اینکه از آن راه ارتباطی رفع مزاحمت
کنند و هرچه زودتر به دژ مزبور بیایند.
سرهنگ "هنری مینادیر" که به
فرماندهی هنگی از اسیران قدیم جنوبیها و جزو پادگان فعلی دژ لارمی منصوب شده بود
خواست تا یکی از مرزنشینان خوشنام مانند "جیم بریجر" ملقب به وحشی یا از
"بک ورث" به عنوان میانجی استفاده کند اما هیچیک از آن دو نفر حاضر
نشدند به سرزمین پاودر ریور قدم بگذارند. زیرا از لشگرکشی
ژنرال کانر به آن دیار چندان وقتی نگذشته بود و میدانستند که سرخپوستان از آن
ماجرا سخت خشمگین و ناراحتند. سرهنگ مینادیر ناچار تصمیم گرفت پنج تن از
سیوکسها را که بیشتر وقت خود را در اطراف دژ به کسب و تجارت می گذراندند به رسالت
نزد روسای مذبور بفرستد. این پنج تن عبارت بودند از بزرگ دهان، بزرگ دنده،
عقاب پا، گردباد و کلاغک. این سوداگران سرخپوست که در واقع
کاسبهای بدجنسی بودند، در آن خطه مورد نفرت بودند و مردم به طعنه ایشان را به نام
ولگردان لارمی می خواندند.
هرگاه سفید پوستی میخواست یک پوست گاو وحشی
درجه اول بخرد یا سرخپوستی از ساکنان بالا دست رودخانه "تانگ" میخواست
آذوقه و خوارو بار از عامل دژ دریافت کند ولگردان لارمی وسط می افتادند و به عنوان
دلال معامله را جوش میدادند. بعدا نیز مقدر بود که در جنگ ابرسرخ نقش
بسیار مهمی در امر تدارکات برای سرخپوستان بازی کنند. بزرگ دهان و عده ای از افراد
طایفه او دو ماهی در آن حوالی به گشت و سفر پرداختند و با روسای مختلف قبایل
درباره هدایا و پیشکشهای زیبا و گران قدری سخن گفتند که در صورت آمدن به دژ لارمی
و امضای معاهده های جدید در انتظارشان بود.
در 16 ژانویه 1866 میلادی،
رسولان به اتفاق دو طایفه فقیر از سوخته سیوکس ها به رهبری "گوزن بزرگ"
و "خرس چابک" به دژ بازگشتند. گوزن بزرگ گفت که
طایفه او بسیاری از اسبهای خود را در طوفانی مهیب از دست داده و در حوالی رودخانه
"ریپابلیکن" نیز شکار بسیار نایاب شده است. دم خلخالی، رئیس اصلی قبیله
سوخته سیوکس هم به محض اینکه حال مزاجی دخترش برای سفر مساعد شود خواهد آمد و به
ایشان خواهد پیوست، چه در حال حاضر دختر او مبتلا به سیاه سرفه شده است. گوزن
بزرگ و خرس چابک بخاطر دریافت لباس و پتو و خواربار برای طایفه خود بیصبرانه آماده
امضای قرارداد بودند. اما سرهنگ مینادیر برای دانستن بعضی نکات
مهم بیتاب بود و لذا پرسید: ولی آخر ابرسرخ چکار می خواهد بکند؟ در
حال حاضر ابرسرخ و پیرمرد ترسان از اسب خود و کند دشنه و همه آن روسایی که با
سربازان ژنرال کانر جنگیده بودند کجا هستند؟ بزرگ دهان و بقیه ولگردان لارمی
به سرهنگ اطمینان دادند که عنقریب کلیه روسای جنگجو نیز خواهند آمد و به ایشان
خواهند پیوست، لکن در حال حاضر که در ماه سرما هستند نمی توان به ایشان فشار آورد.
هفته ها گذشت. بالاخره در آغاز
ماه مارس پیکی از جانب دم خلخالی رسید و به سرهنگ مینادیر خبر داد که رئیس
سوخته سیوکس ها بزودی برای عقد قراردادی با او خواهد آمد. در
ضمن گفت که«سبک
پا» دختر
دم خلخالی سخت بیمار است و پدرش انتظار دارد که پزشک نظامی هنگ بتواند او را
معالجه کند. چند
روز بعد وقتی سرهنگ منادیر خبر شنید که سبک پا دختر دم خلخالی در بین راه درگذشته
است، در راس یک گروهان و یک آمبولانس به پیشواز رفت تا در مراسم عزاداری سوخته
سیوکس ها شرکت کند. روز بسیار سردی بود و باران
و برف با هم می بارید.
منظره ایالت "وایومینگ" که باد آن
را جارو کرده بود با آن نهرهای یخ زده و آن تپه های پوشیده از برفش بسیار غم انگیز
بود. نعش
دختر جوان را با جوهر قطران اندود کرده و در کنفی از پوست گوزن محکم بسته بودند. سپس
این کنف خشن را با مرده درون آن به وسط دو اسب سفید سرخپوستی اصیل که از اسبهای
مورد علاقه خود آن مرحوم بود، آویخته بودند. به امر سرهنگ ،
جنازه سبک پا را در آمبولانس گذاشتند و دو اسب سفید محبوب او را نیز به عقب آمبولانس
بستند و دسته عزاداری بدین گونه به راه خود تا دژ لارمی ادامه داد. وقتی
آدمهای دم خالخالی وارد دژ شدند، سرهنگ فورا دستور داد تا سربازان پادگان دژ برای
ادای احترام نسبت به سرخپوستان عزادار از دژ بیرون بیایند. پس از آن سرهنگ منادیر
دم خلخالی را
به دفتر ستاد خویش دعوت کرد و تسلیتهای قلبی خود را به مناسبت مرگ دخترش به او گفت. دم خالخالی ضمن
ادای تشکر گفت که در آن زمان ها که سرخپوستان و سفید پوستان در صلح و صفا بسر
میبردند او اغلب دخترش را با خود به دژ می آورد و دخترش بسیار از اینجا خوشش
می آمد، به همین جهت اظهار تمایل کرد که اگر اجازه دهند جنازه دخترش در گورستان
پاسگاه نظامی به خاک سپرده شود. سرهنگ فورا با این تقاضا موافقت کرد،
و چون چشمان دم خالخالی را غرق اشک دید تعجب کرد، چون هرگز گمان نمیبرد که سرخپوست
گریه کند.
سرهنگ که از دیدن این منظره اندکی منقلب شده
بود موضوع صحبت را تغییر داد و گفت که "پدر همه" (رییس جمهور وقت
آمریکا) در
واشینگتن بزودی یعنی در بهار هیئت نمایندگی جدیدی برای مذاکره درباره صلح با
سرخپوستان به اینجا خواهد فرستاد و لذا امیدوار است که دم خالخالی تا رسیدن آن
هیئت در همین حوالی دژ بماند. متعاقب آن، به گفته افزود که
: مسئله امنیت و قابل عبور بودن راه طبیعی بوزمن جنبه فوری و حیاتی پیدا کرده
است. من
اطلاع یافته ام که در بهار آینده عبورو مرور بر این راه به منظور
دست یافتن به معادن "آیداهو" و "مونتانا" بسیار
سنگین خواهد شد. دم
خالخالی در جواب گفت : ما فکر می کنیم که از جانب شما سخت فریب خورده ایم. ما
حق داریم به تاوان خسارات مادی و معنوی که بر اثر ساختمان این همه راه در سرزمین
ما به ما وارد شده است و نیز از بابت اتلاف و کشتار بیجهت گاوان وحشی و شکارهای
دیگری که منبع غذایی ما هستند از شما جبران بخواهیم. من در حال حاضر
بسیار غصه دارم و در خود این آمادگی را نمی بینم که درباره مسائل جدی با شما گفتگو
کنم. من
مایلم صبر کنم تا مشاورانی که "پدر همه" خواهد فرستاد ببینم ....
منابع:
- سایت " special-history.com ".
- سایت " oppisworld.de ".
- سایت " kidsnet.at ".
- سایت " sueddeutsche.de ".
(پژوهش، گردآوری، تدوین و پیرایش از سروش آذرت: 3 بهمن ماه 1392 / 23
ژانویه 2014 )
.................. ................. ............... ............... ............
با تشکر از سایت "special-history.com "، و از "oppisworld.de"، و از "kidsnet.at" و از "sueddeutsche.de"، / سایت خانه و
خاطره/ سروش آذرت/ 3 بهمن ماه 1392 خورشیدی/ 23 ژانویه 2014 میلادی/
Morley Sunrise
|
Welcome
to Stoney Country
We
are the original “people of the mountains” known in our Nakoda language as
the Iyarhe Nakoda and previously as the Iyethkabi.
We are called by many different names historically and in current literature:
Stoney
Nakoda (incorrectly as Stony)
Mountain
Stoneys (or Sioux)
Rocky
Mountain Stoney (or Sioux)
Warriors
of the Rocks
Cutthroat
Indians
(in
Plains sign language, the sign of cutting the throat)
or wapamathe
Historically,
our neighbouring tribes designate the Stoney Nakoda as “Assiniboine,” a name
that literally means “Stone people” or “people who cook with stones”.
|
Stoney Tribal Administration
P.O. Box 40
40 Morley Road
Morley, AB
T0L 1N0
|
To contact us:
|
Phone: 403-881-3770
Fax: 403-881-2676
E-mail: communications@stoney-nation.com
|
Bearspaw
First Nation
PO
Box 340
Morley,
Alberta
T0L
1N0
(403)
881-2660
|
Chiniki
First Nation
Box
360
Morley,
Alberta
T0L
1N0
(403)
881-2665
|
Wesley
First Nation
Box
960
Morley,
AB
T0L
0N0
(403)
881-2613
|
|