۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

فرهنگ اسلامی اسپانیا پاره اول

  


                       فرهنگ اسلامی اسپانیا





نوشته: تیتوس/ابراهیم عزالدین بورکهارت
برگردان: مهرداد وحدتی دانشمند
انتشارات حکمت

















فهرست مندرجات
تلفظ نامهای عربی
دیباچه
1-                      قُرطُبَه/کوردوبا
2-                      دین و نژادها
3-                      خلافت
4-                      شهر
5-                      خاک و افلاک/زمین و آسمان
6-                      زبان و شعر
7-                      عشق سلحشوران
8-                      اسپانیا در مهار

                













پیشگفتار
درک هر فرهنگ نیازمند احساس قرابت با ارزشهای آن است.  این ارزشها در بنیاد در همه فرهنگ ها یکسانند، دست کم در آنها که نیازهای مادی و معنوی مردم/بشر را بر می آورند که بدون آنها زندگی بی معناست. 
فرهنگ مورها[1] (=موروها) در اسپانیا قریب به هشت و نیم قرن، از مروونژی ها[2] تا دوره رنسانس ادامه یافت.  شرح جامع تاریخ این فرهنگ براحتی چند جلد کتاب را پر خواهد کرد.  از اینرو آنچه در اینجا می آوریم گزیده ای است از برخی جنبه ها که بخاطر ارتباطشان با ارزشهای بالا که بس گرانقدر تر از اهمیت و ارزش تاریخی است گرد هم آمده است. 
استفاده از عنوان فرهنگ "عربی" بجای "فرهنگ مورها" در اسپانیا برای این کتاب بس درست تر بود چرا که زبان مسلط آن عربی است، یا حتی استفاده از فرهنگ "اسلامی" هم خوب بود چرا که این فرهنگ در عمل به جهان اسلام تعلق داشت.  واژه مور از ریشه اسپانیائی "موروس" به معنای مورها یا موریتانیائی هاست.  فرهنگ موروئی به معنی دقیق کلمه بهمان اندازه ناموجود است که معماری "گوتیک".  با این حال لفظ "موروئی" مرادف "عرب-اسلامی" است.  مورها بزبان ساده تر مغربی، یعنی ساکنان مغرب یا بخش باختری جهان اسلام بودند که از اسپانیا تا تونس امتداد داشته نمایانگر یک هویت فرهنگی همگن/متجانس است.






























یکم   قُرطُبَه/کوردوبا
هیچ چیز چون برخی آثار هنری ما را در تماس بی واسطه با فرهنگ دوران های گذشته نمی گذارد.   چه شمایلی مقدس،  چه معبد،  چه کلیسای جامع یا مسجد نمایانگر نقطه ای کانونی در فرهنگ بوده نکته ای اساسی را بیان می کند.  بینشی دهندمان که نه در توان استدلالهای تاریخی است و نه تحلیل های اجتماعی یا اقتصادی.  تنها منبع دیگر که به همین اندازه در باره یک فرهنگ آگاهی بخشد نوشته های آن است، بویژه آنها که به زندگی روحانی می پردازند.  اما این دست آثار اغلب بس پیچیده اند و خواننده امروزی جز بیاری شرح های مفصل از آنها سر در نمی آورد.  با این همه اثری هنری، که با گریزهای فکری پریشان کننده بغرنج نشده پیام را درجا رسانده اطلاعات بسیار در باره ماهیت هر فرهنگ ارزانیمان می دارد.  بعنوان مثال در صورت آشنائی فرد با پیکره/تمثال بودا درک خصوصیات فکری و اخلاقی فرهنگ بودائی بس ساده تر خواهد بود.  به همین سان کسی که به کند و کاو دیری با معماری رومانسک[3] یا کلیسای جامع گوتیک می پردازد زندگی دینی و اجتماعی سده های میانه را بسی آسان تر می فهمد.
بنائی چون مسجد کبیر قُرطُبَه نمایانگر فرهنگ موروئی در اوج شکوفائی آن، در دورانی است که دولت اسپانیائی-اسلامی زیر نگین امویان یکپارچه شد.  از بخت بلند است که این مسجد هنوز پا برجاست، زیرا جز آن کمتر چیزی از این تختگاه عظیم پیشین، که سوای قسطنطنیه هیچ شهر مغرب زمین یارای برابری با آن نداشت، بر جای مانده است.  بخشی از باروی شهر کهن و پل رودخانه گواذالکیویر[4]، ("رود بزرگ" که عرب الوادی الکبیر گوید) هنوز پا برجاست.  سیلاب بارها این پل را برده و از نو ساخته شده است.  در برخی نقاط آرایش خیابانها به گونه ای است که بازارگاه  را به شکلی که در خلافت موروها بود به خاطر می آورد، هرچند امروز هیچگاه فضائی برای هشتاد هزار دکان و کارگاهی که روزی در آنجا قرار داشت فراهم نخواهد شد.  نشانی ازحمامهای عمومی و خانهائی[5] که بازرگانان و چهارپایانشان بیتوته می کردند در میان نیست.  آن مدارس که حتی فرزندان بینوایان را بدان راه بود و آن همه کتابفروشی دیگر در میان نیست.  کمتر نشانی از کاخهای خلفا و امیران بچشم می خورد.  شهر سلطنتی افسانه ای مدینة الزهرا، در غرب قُرطُبَه/کوردوبا که این روزها سرگرم حفاری در آنند، جز تلی از آوار نیست.  از میان صدها مسجد که روزی زیب و زیور قُرطُبَه/کوردوبا بود تنها مسجد جامع[6] قُرطُبَه/کوردوبا سر پاست.  گرچه کهن ترین و بزرگترین است، بهنگام کلیسا ساختنش تغییراتی چنان بنیادی یافته که حتی تصور شکوه از دست رفته اش دشوار است. 
باید کوشید آنرا بدون سازه تیره و تار کلیسائی که بین دوره های رنسانس و باروک در آن ساخته شد و به میل خویش چیزی چون عنکبوتی سیاه را در میان باغی از ستونها جای دادند مجسم کرد.  هیچ بازدید کننده امروزی میسکیتا[7] دست اندازی در قلب این بنای باشکوه را معتبر یا پذیرفتنی نمی داند، چرا که این بنا نه نماد پیروزی مسیحیت بلکه نشانه شروع دورانی نوست که در آن دین و دانش آغاز جدائی از یکدیگر گرفتند.  شکل فعلی در تضاد چشمگیر باهماهنگی روشن و ذاتی است که از شکل معماری اسلامی بر می خیزد.  بدون این عنصر بیگانه شبستان پر ستون به پهن باغی از نخل می ماند که چشم اندازهائی دائم التغییر به درون شبستان ستوندار ایجاد می کرد.  در گذشته این "باغ" بس روشن تر بود.  امروزه به استثنای دو دروازه همه چشمه های طاقهای رو به صحن را که در اصل باز بوده با دیوار کور کرده اند. 





نقشه کف مسجد جامع قُرطُبَه/کوردوبا با کلیسای جامع در میان آن.
 1-محراب؛ 2- مناره؛ 3- صحن.
مراحل ساخت مسجد جامع قُرطُبَه/کوردوبا: 1- دوره عبد الرحمن اول و هشام اول (796-785)؛ 2- دوره عبدالرحمن دوم (848)؛ 3- دوره الحکم دوم (962-965)؛ 4- دوره المنصور (987-990).

صحن بخشی جدائی ناپذیر از مسجد شمرده می چرا که حوض های وضو سازی را در خود جای داده بود.  پیش از ورود به شبستان بزرگ نماز کفشها را می کندند تا کف بوریا پوشی که نماز گزاران در اجرای عبادات خویش بر روی آن می ایستادند، می نشستند و سجده می کردند خاکی و بی حرمت نشود.  شبستان برای عبادت است و در نتیجه کل فضا در ارتباط با آن بصورت جایگاه آرام گرفتن در نظر گرفته می شود.  مسجد شباهتی به کلیسا ندارد که در آن همه چیز چون گذرگاه به حرم محراب منتهی می شود.  مسجد را با چنین نقشه ای نمی سازند زیرا گرچه محراب در شکل با جایگاه همسرایان در کلیسا شباهتی دارد تنها برای نشان دادن قبله و منعکس کردن صدای امام ساخته می شود.  امام مقتدای نمازهای جماعت در ساعات شرعی روز می گردد.  اما فزون بر این ساعات شرعی،هر مسلمان می تواند هر وقت بخواهد هر زمان و هر کجای مسجد به فرادی ایستد، یا به امامت هر مومن دیگری که به او اقتدا کند نماز گزارد، زیرا اسلام را آن سلسله مراتب مسیحیت نیست، و معماری مسجد با تکرار بی پایان ستونها و فرش اندازهای زیر طاقها بر همین مبناست.  هر کجا که باشد، روی بوریا به نماز ایستاده یا نشسته نماز کنی همانجا کانون مسجد و در واقع مرکز جهان است.  طاقهای متقاطع میان گذرهای طاقدار از درافزوده های بعدی است و نباید بدانها توجه کرد، زیرا شبستان را به راهروهائی تقسیم کرده حالتی جهت دار ایجاد کرده؛ در اصل سقف مسطح و متکی بر ستونهائی رنگ آمیزی شده بود؛ بازتابی از سطح هموار بوریا پوش. 
سازه شگرف قوسها که در دو طبقه، یکی بالای دیگری، همچون شاخه های نخل، از ستون بیرون زده، از آنرو بکار گرفته شده که اولین معمار مسجد به شمار زیادی ستون ویرانه های رومی دسترسی داشت که گرچه تابِ بارِ گران می آورد آنقدر بلند نبود که بتواند شبستانی چنان بزرگ را،  حتی با طاقزنی، سقفی با ارتفاع متناسب دهد.  معمار/مهراز با ساخت تخته سرستون های سنگین و نشاندن ستونهائی چهار گوش بر فرازشان که شاخه های قوسهای نگهدارنده سقف از آنها منشعب می شد این مشکل را حل کرده است.  ستونها بیاری قوسهای نعل اسبی که بی فاصله بر روی تخته سر ستونها جای گرفته اند به هم متصل شده اند.  بسا که معمار از آبگذرهای ناوه ای[8] رومی یا حتی طاقهای دو طبقه مسجد دمشق الهام گرفته باشد، اما میدان دادن به باز شدن آزادانه قوسهای زیرین در فضای آزاد بدون استفاده از مصالح اضافی با هدف پر کردن فاصله ها مبتکرانه است.  قوسهای بالائی از پائینی ها سنگین تر است و نیم پایه های جانبی بموازات بالا گرفتن ارتفاع ستونها بزرگتر می شود.  این خصیصه نیز یاد آور شاخه های نخل است و کل سقف، برخلاف استنباط کلاسیک اروپائیان از معماری، اتکا بر ستونهای به نسبت باریک دارد.  با این همه نتیجه طاقزنی به هیچ روی توی ذوق نمی زند؛ قوسها، تیراژه های معلق در فضا را مانند.  از آنجا که قوسهای نعل اسبی زیرین به نسبت قوسهای نیم دایره ای بالائی از دهانه باریک تری خیز می گیرد به نظر می رسد کل سازه با حرکت دیدگان به سمت بالا باز شده به سمت بیرون گسترش می یابد، تناوب بادبزنی سنگ طاق (قطاع)[9] سفید و سیاه این احساس را تشدید می کند – احساس فضائی که گوئی بادبزن وار از چندین کانون به بیرون باز می شود و همزمان ایستاست و پویا. 
پرپیداست که معمار مسجد نمی خواسته نخلستان را تداعی کند هرچند بچشم عرب چنین می آمده زیرا نخل را تجسم موطن خویش می شمردند.  نخستین مسجد مدینه تنه های نخل را ستون کرده بود و عبدالرحمن یکم، که هم مسجد را بنیان گذارد و هم پی افکن دودمان امویان اسپانیا شد، یکی از نخستین نخل ها را در قصر خویش، الرصافه کاشت تا یاد آور دوران کودکی اش در دمشق باشد.  در گریز از عباسیان از سوریه بیرون زده خلافت خویش را در اسپانیا پی افکنده بود.  در شعری خود را در مقام "غریبه مهاجر" به این یکه نخل تشبیه کرده است.  این رویداد در میانه قرن هشتم م بود.  دویست و پنجاه سال بعد المنصور، وزیر آخرین خلیفه اموی بفکر توسعه مسجد افتاد.  این کار مستلزم تخریب خانه زنی بود که نخلی در حیاط داشت و حاضر به فروشش نمی شد مگر با دریافت خانه ای دیگر با نخلی.  برای عرب نخل صرفا درختی در میان دیگر درختان نیست.
سرنوشت مسجد از آغاز ساخت تا توسعه پایانی به سرنوشت دودمان اموی که در خلافت عبدالرحمن سوم مبدل به خلافت غربی شد گره خورده بود.  در دورانی بیش از دویست ساله مسجد در چندین مرحله توسه یافت بدون هر گزندی به وحدت شکل/فرم آن.  پیرامون 785م. عبدالرحمن یکم کلیسای جامع را از مسیحیان قُرطُبَه/کوردوبا خرید.  پیشتر آنرا با دیواری تقسیم کرده بودند تا هم مسیحیان در آن عبادت کنند هم مسلمانان.  عبدالرحمن کلیسا را ویران کرد و بجایش آن بخش شبستان بزرگ را ساخت که معمولا از صحن نخست وارد می شوند.  پیرامون 796م. پسرش هشام کار او را تکمیل کرد.  عبدالرحمن دوم که خلافتش 852-822 بود با عقب بردن دیوار که محراب جانب مکه را در خود جای داده بود مسجد را بزرگ تر کرد و بسیاری فرش اندازهای تازه در افزود.  الحکم دوم که جانشین دولتمرد بزرگ و بنیانگذار خلافت، عبدالرحمن سوم شد این برنامه گسترش را پی گرفت.  در سال 962 دیوار جنوبی را بار دگر تخریب کرد و دیوار تازه ای بس عقب تر از دیوار پیشین ساخت که پیرامون 965 به پایان رسید.  با گسترش خلافت و رونق بازرگانی و کسب و کار مسجد قدیم دیگر گنجایش جمعیتی را که در آئین های دینی گرد می آمدند نداشت.  بنابراین بین سالهای 987 و 990 و درست پیش از پایان یافتن خلافت غربی، منصور که نامش در بالا آمد، بار دیگر مسجد را توسعه داد.  این بار دیوار جنوبی را (که الحکم ساخته بود) بجای خود گذاردند و توسعه رو به شرق صورت گرفت.  به گفته مورخان عرب این امر باعث شد شمار فرش اندازهای مسجد به روزهای سال برسد.  چلچراغ های دارای آویزهای نقره از طاقها آویزان بود و وقتی المنصور کلیسا و زیارتگاه بزرگ سانتیاگو دو کامپوستلا در گالیسیا را گرفت اسرای مسیحی را وا داشت زنگهای حرم را بر دوش خود تا قُرطُبَه/کوردوبا حمل کنند تا چلچراغ های مسجد بزرگ شوند.  با این همه آرامگاه سنت جیمز را بحال خود گذارد و تنها دیر را تخریب کرد چرا که جایگاه گرد هم آئی مسیحیان علیه اسپانیای مسلمان شده بود.  بعد ها و در پی باز پس گیری قُرطُبَه/کوردوبا بدست شاهان مسیحی زنگها را، این بار بر شانه بندیان مسلمان، به سانتیاگو برگرداندند.





زنگ کلیسای مسیحیان که تبدیل به چراغ مسجد مسلمانان شد.  موزه ملی باستانشناسی مادرید


با شکوه ترین بخش مسجد، متشکل از محراب و مجموعه ستونهای گنبد دار، بدست الحکم  دوم ساخته شد.  این امر به هیچ روی اتفاقی نبود چرا که الحکم دوم دولت امن و شکوفائی را از پدر به ارث برد و فرصت و تمایل پرورش علم و هنر را داشت.  گویند کتابخانه اش 400.000 جلد را در خود جای داده بود، بسیارشان با شرحهائی که خودش در باره نویسندگان و خاستگاههایشان نوشته بود.  الحکم از امپراطور بیزانس خواست استادی مرقع کار برایش بفرستد تا افزارمندان موری قُرطُبَه/کوردوبا را آموزش دهد محراب مسجد اعظم را بیارایند.  این امر ارتباطی با هنر بیزانس برقرار کرد، هرچند خیلی فراتر از انتقال تکنیک نرفت، زیرا فرمهائی که در تزئینات معرق قُرطُبَه/کوردوبا دیده می شود یکسره به سبک هندسی هنر موروئی-اسلامی تعلق دارد؛ پیچکهای گیاهی روی سنگ طاقها برخلاف اخلاف بیزانسی خود بدان منظور اجرا نشده اند که در سبک شبیه به طبیعت باشند.  پیچکها هیچگونه احساس عمق در فضا ایجاد نکرده بیشتر طرحی است هماهنگ از خطوط موجی بر روی پیشانی قوس، جملگی در پرده هائی از رنگ مسی و زنگاری که به شکلی درخشان با صلابت روحانی کتیبه های پیرامون چارچوب محراب با آن حروف زرین روی زمینه کبود در تضاد است.
چنانکه گفتیم محراب به معنای دقیق کلمه جایگاهی مقدس نیست چرا که التزامی به وجودش در اجرای نماز نیست.  (الزام به گنجاندن هرگونه ترفند[10]پیچیده مغایر شریعت اسلام است که همواره تهی دستان را در نظر دارد).  با این همه از دیرباز محراب در مساجد بوده است و اگر هم قوانین شرع در این مورد خاموشند، در نام و شکل یاد آور برخی عبارت های باطنی قران اند، همچون "مشکوة الانوار"[11]، نماد حضور الهی در قلب و قدس القداس (محراب) معبد سلیمان که به گفته قران فرشته ای در آنجا به مریم کودک غذا داد.[12] محراب طاقدار، خود یکی از کهن ترین اشکال حرم و تجلی گاه حق است.  در زمینه اسلامی این کارکرد کهن با خواندن کلام وحی در آن احیا می شود.  تمامی این ها توضیحی است بر اینکه چرا معماری محراب احساس هیبت در برابر عظمت خداوندی را می نماید. 
طرح محراب مسجد قُرطُبَه الگوی بی شمار مساجد اسپانیا و شمال آفریقا شد.  تارک این محراب از قوسی نعل اسبی محاط در قابی مستطیل تشکیل می شود.  این قوس از این حقیقت که نقطه مرکزی اش از پائین به بالا منتقل شده نیروئی شگرف می گیرد.  سنگ های گوه مانند قوس از نقطه ای در پای طاق بادبزن وار باز می شود و مراکز محیط های بیرونی و درونی یکی بر فراز دیگری است.  بنظر می رسد کل قوس همچون ماه یا خورشیدی که نم نمک در افق سر می زند نور افشانی می کند.  صُلب نیست؛ نفس می کشد چنانکه گوئی با سعادت وافر درونی منبسط می شود، و قاب چار چوب چارگوشی که در میانش گرفته نقش پارسنگ دارد.  انرژی تابشی و سکون محض موازنه ای بی نظیر ایجاد می کند و قاعده اساسی معماری موروها در همین است. 
محراب اتاقی است هفت وجهی و به نسبت بزرگ با طاق خیاره دار صدف وار.  همین پوسته صدفی می تواند مسبب خاصیت صوتی شگفت انگیزی شده باشد که آنچه در محراب گویند در سراسر مسجد بوضوح بگوش عابدان رسد. 
کهن ترین محراب های سوریه و مصر صدفی شکل اند.  شاید اقتباسی از شکل/فرمی یونانی که بخاطر معنائی خاص جاودان شده است.  صدف، خانه مروارید است که طبق افسانه وقتی شکل می گیرد که در شبی بهاری به سطح آب رفته و برای دریافت قطره شبنمی که مروارید می گردد باز شود.  صدف به طرقی چند، گوش دل است که نیوشای قطرات شبنم کلام وحی می گردد، تشبیهی در خور برای محراب که در آن کلام حق گویند. 
نشان ویژه هنر اسلامی این است که مجلل ترین تزئینات برای قاب کردن و تقدیس چیزی بکار می رود که خود مشهود نیست- یعنی کلام وحی.  کلام، جانشین شمایل های هنر مسیحی می شود.  اسلام از آن رو به تصاویر عبادی جواز نمی دهد که حقیقت الهی را بس محدود می کنند.  این بدان معنا نیست که نوشته های مقدس در جای خود نماد حق نیستند.  شیوه استفاده آنها از اشکال استعاره در آراستن حقیقت الهی، آنها را هم نماد می سازد، با این حال به اصطلاح "تبلور" نیافته اند. 
بر تارک قوس آیه ای از قران آمده: "بنام خداوند بخشنده مهربان، 
اوست‏خدايى كه جز او معبودى نيست همان فرمانرواى پاك سلامت بخش و مؤمن به حقيقت‏حقه خود كه نگهبان عزيز جبار و متكبر است پاك/منزه است‏ خدا از آنچه با او شريك مى‏گردانند[13]. (سوره 29، آیه 23).
گنبدهای فراز ستونهای نزدیک محراب شکل معمارانه نا متعارفی دارند با هیچ سابقه ای در شرق و غرب.  گرچه این سازه در نگاه اول چیزی بیش از تزئینی هندسی بنظر نمی رسد در واقع راه حلّی است منطقی برای نشاندن گنبدی نیم دایره روی مربع شکل گرفته از دیوارهای باربر/حمال، همزمان با برابر نگاه داشتن خَمِ تویزه ها.[14] زیرا اگر تویزه ها را به اشکال چلیپاوار و قطری روی چارگوش بگذارند تا در تارک گنبد بهم برسند یا تویزه های قطری چنان کم انحنا می شود که نمی تواند بار را نگه دارد، یا تویزه های چلیپائی پر شیب تر از قطری ها شده تشکیل قوسی تیزه دار می دهد.  در واقع قوس تیزه دار راه حل مسئله ای مشابه در معماری گوتیک بود.  اما معماری موروها با ساخت هشت گوشی در دل مربع و اتصال تویزه های نیم دایره هر یک از گوشه ها به گوشه بعدی در طرف دیگر به راه حلی متفاوت رسیده است.  اثر شبکه ای که تویزه های متقاطع ایجاد می کند فضائی در مرکز ایجاد می کند که آنقدر کوچک است که گنبدی را بی نیاز از تویزه های تقویتی نگاه دارد.  در قُرطُبَه/کوردوبا گنبد خیاری است.   گنبدهای ایرانی داریم که دیر تر از این ولی با همین شیوه ساخته شده، با این تفاوت که تویزه های متقاطع نه نگهدارنده گنبد بلکه تقویت کننده آن از بیرون است؛ تنها چیزی که از درون دیده می شود زاویه های بیرونی (نبش های)[15]ملتقای وجوه طاقزنی است.  معمار/مهرازِ مسئول توسعه مسجد در دوران الحکم دوم برای تقویت دهانه های نگهدارنده گنبدها به ایده درخشان دو برابر کردن شمار ستونها و بهم رساندن قوسهائی که از ستونها بر می خواست رسید، تو گوئی بر آن بوده تا ساختار متعارف گنبد ها را مبدل به طاقگانهائی باربر کند.   مهراز با کارگیری قوسهای متقاطع در کنار قوس های نعل اسبی سازه ای آفریده با غنائی استثنائی که در آن همه چیز یاریگر وضوحی ثابت و ضرباهنگی تپنده است.  ترکیب همین کیفیات است که بیشترین جاذبه را برای روحیه اسلامی و اندیشه عرب دارد.  شکل های هندسی بدون ضرباهنگ بیروح است و سترون، و ضرباهنگِ بی وضوح احساسی نا موزون ایجاد می کند.  واقعیت خود جهان نیز متشکل است از هم بافته ای از پایائی و تغییرات ادواری فضا و زمان:  و کوهها را مى‏ بينى و مى ‏پندارى بى ‏حركتند حال آنكه ابرآسا در حركتند این صنع خدايى است كه هر چيزى را در كمال استواری پديد آورده و در حقيقت او به آنچه انجام مى دهيد آگاه است (سوره بیست و هفتم، آیه 88).


 





ش. ص. 18 بالا.  طاق زنی تویزه دار که دهانه ستونهای نزدیک محراب مسجد قُرطُبَه/کوردوبا را پوشانده است.



ش. ص. 18 پائین. طرح تویزه های طاق گوتیک روی پایه ای مربع: قوس گردِ قطری و قوس نوک تیز بر فراز تقاطع چلیپائی.

                                                            






ش. ص.  برشی از درون مسجد قُرطُبَه/کوردوبا که تبدیل به کلیسا شد: طاقگانهای متقاطع در برابر محراب (نقاش یا حکّاک کاری کرده کتیبه های عربی گرد محراب حروف اروپائی دیده شود.)
در قرن دهم م.، در اوج شکوفائی قُرطُبَه/کوردوبا، نبض زندگی در مسجد می زد زیرا شهر در آن زمان بیش از یک میلیون سکنه داشت با شماری شهرهای کوچک و روستا های حومه آرمیده در دشت حاصلخیز وادی الکبیر/گواذالکیویر.  در غرب، در فاصله دو ساعت راه از شهر، مدینة الزهرا غنوده، اقامتگاه سلطنتی که عبدالرحمن سوم ساخت؛ در شمال قُرطُبَه کاخ تابستانی الرصافه است؛ و اندکی پیش از پایان عمر خلافت، شهر الزاهرة/مدینة الزاهرة ساخته شد.  برای شهر اسلامی مسجد جامع همان معنا را دارد که کلیسای جامع برای شهر مسیحی؛ در اینجا تعالیم دینی داده می شد و محاکمات برگزار می شد. 
همواره بزرگانی در میان مدرسان بودند بسیارشان اماکن مقدس اسلامی را زیارت کرده درس خود را در حجاز، سوریه و مصر به پایان برده بودند.  اساتید معمولا در یکی از نقاط روشن تر شبستان بزرگ ستوندار، پای ستونی معین نشسته برایگان به اشاعه دانش خویش می پرداختند، نه تنها به طلابی که بشکل نیم دایره روی حصیر دولا شده بودند، بلکه به علما و رهگذران.  درس گفتن معمولا با استفاده از حافظه که بشکلی باور نکردنی خطا ناپذیر بود یا به بصورت شرح یکی از متون اساسی بود.  تمامی شاخه های علم که بنوعی بر دین تأثیر داشت، نه تنها زبان تنزیل قران، عربی، بلکه کلیه وجوه قوانین شرع، چرا که در اسلام حقوق مدنی نیست و تمشیت همه امور ریز و درشت جامعه بشری با دین است.
در بخشی دیگر از شبستان بزرگ در مواقعی خاص قاضی­الجماعه[16]( قاضی القضاة)[17]محاکم خود را برگزار می کرد.  گرچه در مقام، تنها وزیر بالا تر از او بود، طرفین دعوی را چنان خودمانی می پذیرفت که گوئی در چادر بدویان نشسته است.  معمولا لباسی ساده داشت، بدون هرگونه ردای تشریفاتی، میان شماری اندک از مشاوران و ملازمان درباری می نشست. وقتی دعوی پیچیده نبود درجا حکمی می داد که نقض ناپذیر بود.  در دعوی هائی که اوضاع نا مشخص بود ترجیح می داد داوری را به پیش داور اندازد، مگر اینکه موجب اطاله ظلم می شد.  بسیاری از قاضی الجماعه های قُرطُبَه/کوردوبا در عدل و استقلال احکام نام آور بودند.
وقتی از جانب دور دست صحن و از فراز مناره مسجد بانگ اذان بر می خواست درس و محکمه تعطیل می شد.  (امروزه مناره منضم در برج کلیساست).  "
 الله اکبرالله اکبرالله اکبرالله اکبراشهد ان لا اله الّا اللهاشهد ان لا اله الّا اللهاشهد ان محمداً رسول اللهاشهد ان محمداً رسول اللهحی علی الصلاةحی علی الصلاةحی علی الفلاححی علی الفلاحالله اکبرالله اکبرلا اله الّا الله."[18] کسانی که از پیش در مسجد منتظر شنیدن صدای اذان بودند و آنها که از کوچه ها و بازارهای مجاور وارد مسجد می شدند بسوی دیواری که محراب را در خود جای داده رفته پشت سر امام به صف ایستاده، بسته به آئین، در سکوت یا به صدای بلند او را در ادای کلمات همراهی و حرکاتش در رکوع و سجود تکرار می کردند.
نمازهای جماعت همانند کشورهای اسلامی امروزین پنج بار در روز اقامه می شد: پیش از طلوع آفتاب، ظهر، عصر، مغرب و عشا.  این تکرارِ منظمِ آئینی واحد مُهری ماندگار بر کل شیوه زندگی می زد و با همه ستیز ها و آشفتگی هائی که اسپانیای مسلمان را به دست تفرقه می داد هیچگاه وحدت این مُهر شکسته نمی شد.








1-                      (لوح رنگی) این درهای مسجد اعظم قُرطُبَه/کوردوبا از نفیس ترین نمونه های هنر تزئینی اسلامی اند که در نمای غربی مسجد در دوران خلافت الحکم دوم در سال 960م. ساخته شده اند.





 



2-                      مسجد اعظم قُرطُبَه/کوردوبا از فراز مناره پیشین.  برخلاف خواست جمعیت مسیحی قُرطُبَه/کوردوبا کلیسای جامع را در کانون بنای موروئی جای دادند.  در اصل طاقگانهای متصل به صحن جلوی تصویر باز بود.




3-    آرایش ستونها در جلوی محراب مسجد قُرطُبَه/کوردوبا




4-                      منظره درون مسجد قُرطُبَه/کوردوبا و سقفی که بخش هائی از آن با کارگیری تیر های افقی و نعل درگاه تخت شده است.






5-                      گنبد بالای تویزه های متقاطع در جلوی مسجد قُرطُبَه/کوردوبا     



6-    این طاق تویزه دار در کلیسای مقبره مقدس در تورس دل ریو، ناواره[19]نمایانگر سر آغاز های تاق تویزه دار گوتیک است که بروشنی تأثیر هنر قُرطُبَه/کوردوبا را نشان می دهد.               







7-                      منظره مسجد اعظم قُرطُبَه/کوردوبا در نگاه از جنوب شرق.  بخشی از تزئینات موروئی درها با افزوده های اواخر دوره گوتیک در آمیخته است.





















دوم  ادیان و نژادها
بخشی از عظمت فرهنگ موروئی اسپانیا از همزیستی همنوایانه جامعه مسلمان، مسیحی و یهودی اسپانیا تحت حکومت اعراب است.  تساهلی که اسلام چه در اسپانیا چه در جاهای دیگر از خود نشان می داد در تضاد با خشونتی که در گسترش خود نشان داد بنظر می رسد.  زیرا در موج دوم یا سوم کشور گشائی، کمتر از هشتاد سال پس از رحلت پیامبر قدرت اسلام تا سند در شرق و کوههای پیرنه در غرب گسترش یافته بود.  قدرت سپاه اسلام را می توان زاده شور دینی، نیروی محرک کسانی که خدا را با خود می بینند دانست.  جالب تر اینکه بمحض خاتمه جنگ مسلمانان با تساهلی نسبت به مسیحیان و یهودیان رفتار می کردند که نه از کلیمیان و نه نصرانیان در نواحی تحت حکومتشان دیده شده است. 
برای درک این موضع دوگانه مسلمانان، جنگجویی و صلح طلبی همزمان، باید از دیدگاه آنان به امور نگریست. مسلمین آئین های نصرانی و کلیمی را ادیانی بیگانه که به ناگاه و اخلالگرایانه به عالم دینی شان نفوذ کرده باشند نمی دیدند در حالی که یهودیان و مسیحیان اسلام را مزاحم و موجودیتی نابجا در عالم خود می دیدند.  در اندیشه قران پایه اسلامی دو آئین کلیمی و نصرانی جایگاهی معین دارند.  چرا که اسلام خود را تجدید یا احیا دین اصیل ابراهیمی می بیند که بر این اساس ریشه درختی را تشکیل می دهد که یهودیت و مسیحیت تنها شاخه هائی از آنند.  پیام اسلام چیزی است که می توان صرفا آموزه های نخستین ابراهیم نامید که مبنای همه ادیان توحیدی است- اعتقاد به خدایی مطلق[20] که گرچه متعال است و قیاس ناپذیر همواره خود را در جهان مخلوق و نیز از راه وحی[21] که از لحظه بوجود آمدن انسان از طریق انبیا یا "پیامبرانش" به انسانها رسانده شده می نمایاند.  ابراهیم، موسی، عیسی و محمد برخی از این انبیا و پیامبران اند.  محمد آخرین فرستاده در سلسله تقریبا بی پایان پیامبران الهی و "خاتم"[22] اوست از این لحاظ که ماهیت رسالت پیامبرانه را در اعتباری ابدی اعلام می دارد.  نتیجه این می شود که اسلام در اساس یهودیت و مسیحیت را می پذیرد، با این وجود که کلیمیان و نصرانیان را بخاطر فراموش یا "پنهان" کردن کلام خدا ملامت می کند و نتیجه می گیرد که گر چنین نبود دین حنیف ابراهیمی را در اسلام تشخیص می دادند.  با خصومت ورزی با اسلام به میراث ابراهیمی پشت کرده و به مسلمین حق داده اند علیه آنها شمشیر کشند.  قواعد "جهاد"[23] یا جنگ مقدس نتیجه طبیعی این روی گردانی است.  هر مسلمان وظیفه دارد هر وقت و هر کجا حیات جامعه اسلامی بدست دشمن خارجی تهدید می شود به جهاد بر خیزد.  هر کس که در "جهاد" کشته شود در مقام "شاهد"[24]حقیقت الهی می میرد و به بهشت می رود.  گر دشمنی تسلیم شود پناه داده می شود.  مشرک باید اسلام آورد یا کشته شود، اما اگر "اهل کتاب"[25]، یعنی کلیمیان یا نصرانیان باشد می تواند مشروط بر پذیرش حاکمیت اسلام بر دین و آئین خویش بماند.
همین مقدار در توضیح در باره موضع اسلام نسبت به ادیان دیگر کافی است.  با این همه این پرسش همچنان بر جاست که اسلام نیروی پیش برنده استثنائی خود را از کجا آورد.  بچشم اروپائیان – یا به سخن دقیق تر ناظر مسیحی- بطور کلی چنین می نماید که اصل[26] وحدانیت الهی که بر علم[27]نگاشته شده ساده تر و بدیهی تر از آن است که شوری سوزان و فراگیر بر انگیزد.  با این همه سوای اهمیت مابعد الطبیعی این اصل (که بعدا بدان خواهیم پرداخت) نباید از یاد برد که خصیصه شاخص اسلام در شیوه ای است که در آن حقیقتی فراگیر، که برای مسیحیان گزاره ای است ایستا به شکلی پویا و موثر به بشریت ارائه می گردد.  اصل بنیادی دین اسلام که بصورت لا اله الا الله به یکتائی پروردگار شهادت می دهد و مسلمان هرگز از تکرارش خسته نمی شود، در عمل چون ضرب شمشیری براست، نه تنها در برابر خطایای شرک- که فانی و باقی و مطلق و نسبی را در یک سطح می گذارد- بلکه علیه هر آنچه در فکر انسان دعوی همسنگی و اصالتی چون خدا دارد.  همین است که نگرشی اساسا ستیزه جویانه در مسلمانان ایجاد می کند.  با این همه مانع صلح و آرامش درونی نیست و هرگاه شرایط اقتضا کند نمایان می شود.  پیامبر "جهاد اکبر"
[28]را که باید در درون هر فرد در مبارزه با نفس صورت گیرد از  "جهاد اصغر"[29] که نبرد با دشمنان بیرونی است متمایز ساخته است. 


 



درهم از دوران حکومت عبدالرحمن یکم؛ در مرکز سکه آمده خدائی جز خدا یگانه نیست و شریکی ندارد (لا اله الا الله؛ لا شریک له).


با بازگشت به بحث فتح اسپانیا می توان گفت مسلمانان دلیرانه تر از دشمنان ویزگوت[30] خود می جنگیدند و رفتارشان با کسانی که تسلیم می شدند بسیار بهتر از آنچه ارتش های فاتح معمولا روا می دارند بود.  اما روشن است که عواملی دیگر به پیروزی برق آسای مسلمانان کمک کرد، مثل تفرقه میان ویزگوتها بر سر جانشینی و یاری ها که مسلمین از یهودیان تحت ستم کلیسای ویزگوت گرفتند.  با این حال هنوز هم اینکه چگونه تمامی اسپانیا در کمتر از سه سال گشوده شد رازی سر بمهر مانده است.  تا 713 م.، سه سال پس از یورش طارق[31]، سرکرده بربر و سردار عرب موسی بن نصیر[32]، موسی تا نربن[33] پیشروی کرده بود. 
متن معاهده تسلیم شهر اُریوله/اوریهولا[34] بتاریخ 713 میلادی میان عبدالعزیز، پسر و جانشین موسی بن نصیر و شاه ویزگوتهای مُرسیه[35]، تُدمیر/تئودُمیر[36]بجا مانده است.  این معاهده و منابع دیگر نشان می دهد که برای ساکنان نصرانی و کلیمی اوضاع به هیچ روی بد تر دوران حکومت اشراف ویزگوت نبود. به مسیحیان اجازه داده شده کلیساها و صومعه های خود را داشته باشند و یهودیان کنیسه های خود را.  افزون بر این بیشتر اموال شخصی خود را حفظ کردند.  ویزگوتها نه تنها نظام مالیاتی رومی ها را که فشارهای چند جانبه به مردم وارد می کرد پذیرفته بودند، بلکه در عین حال مزارع بزرگی را که با نیروی کار بردگان اداره می شد و لاتیفوندیم[37] نام داشت حفظ کرده بودند.  وقتی این سرزمین به دست مسلمانان افتاد بسیاری از این دست مزارع را میان رعایای محلی تقسیم کردند. بیشتر بردگان آزاد شدند- خواه با گرویدن به اسلام، چرا که هیچ نصرانی یا کلیمی نمی توانست برده ای مسلمان داشته باشد – خواه از راه خرید تدریجی آزادی خویش، چیزی که بموجب قوانین ویزگوتها نشدنی بود.
علاوه بر مالیات عمومی (خراج) که همه شهروندان می پرداختند مسیحیان و یهودیان می بایست در ازاء معافیت از انجام خدمات نظامی مالیاتی سرانه موسوم به جزیه[38] بپردازند. افزون بر این بسته به اینکه پیشه فرد در چه رده ای جای می گرفت مالیات سیر نزولی داشت و زنان و کودکان، راهبان، معلولان، فقرا و بندگان معافیت داشتند. 
جوامع یهود و نصارا در کلیه دعواهائی که در آن حقوق اتباع مسلمان مطرح نبود حوزه قضایی مستقل داشتند.  همچنین رهبران، اسقف ها یا "کنت[39]" ( به اسپانیائی "کُمیته"[40]) های خود را داشتند که نماینده شان در حکومت اسلامی بودند.  اختیار حکمران در نصب اسقف درست همانند حقی بود که شاهان و امپراتوران سرزمین های مسیحی برای خود قائل بودند. 
البته قضیه آن یهودیان و مسیحیانی که تا دم آخر ایستادگی می کردند فرق می کرد.  خود و زار و زندگی شان غنیمت شمرده می شد مگر با اسلام آوردن. 





مجتمع مستعربی/مضاربی سن میگوئل د اسکالادا

این مسئله در اساس ربطی به دین نداشت زیرا به گفته قران در کار دین اجباری نیست.[41]مسئله تنها عبارت از پذیرش قوانین شرع اسلام بود.  هیچ کس در خلوص نیت نو آئین ها چون چرا نمی کرد چرا که گمان داشتند در صورت رعایت قوانین الهی ایمان افزایش خواهد یافت.  شکل عبادت، بصورتی که قران مقرر کرده و پیامبر الگو ساخته بود واجب و تغییر ناپذیر بود.  با این همه میزان جذب و قوت ایمان یا فهم دین بستگی به خود فرد دارد.
مسلمانان کلیمیان را بخاطر تهمت زدن به عیسی و مریم مقدس و نصرانیان را بخاطر تبدیل عیسی به خدائی دیگر نکوهش می کردند.  آیات قرانی حامل این نکوهش ها را می توان بسته به تفسیر افراد محکوم سازی تام و تمام یا نسبی دیگر ادیان گرفت.  علما[42]-در اسلام الهیات و فقه[43] جدا از هم نیست_ در قضاوت های خود قاطع بودند.  از دید آنان یهودیان بخاطر افترا به پیامبر خدا نفرین شده اند و مسیحیان با اعتقاد به تثلیث به خطائی بزرگ افتاده اند.  البته همه مسلمانان چنین نظری ندارند.  همزیستی شان مسیحیان با و یهودیان و نیز ازدواج های فراوان با مسیحیان و یهودیان-مسلمان می تواند با مسیحی یا یهودی ازدواج کند- به احتمال زیاد این احساس را ایجاد می کرده که از هر یک از این سه دین راهی بسوی رستگاری هست.  راهبان مسیحی را سخت حرمت می گذاردند. کتاب مشهور سراج الملوک، رساله ای در سیاست اثر عارفی چون ابوبکر محمد ابن الولید الطرطوشی که در اندلس/اسپانیای موروئی قرن دوازدهم میلادی نوشته شده حاوی بسیاری نمونه های مُهَذِب/پاک کننده از زهد مسیحی است.  در میان بزرگان عرفان اسلامی (علم الباطن) بسیاری بر آن بودند که این سه دین سه راه متفاوت برای رسیدن به هدفی واحد اند.  مثال کلاسیک این معنا دایره ای است که همه شعاع هایش مرکز را به پیرامون متصل می کند.  محیط جهان است و شعاع ها راههای نیل به خداوندی که در مرکز است.  بنظر می رسد شعاع ها جهاتی ناساز دارند ولی با این حال همه نمایانگر کوتاه ترین راه به مرکزند. این ایده راههای متفاوت دینی را می توان در نوشته های مسیحی با منشا اسپانیائی یافت.  گرچه این گونه نوشته ها چندان رواجی نداشتند به احتمال فراوان همان وجودشان یاریگر پر کردن فواصل میان جوامع مذهبی متفاوت بوده است. 
اسلام بعنوان دین اصلی که در کلیه شئون زندگی نفوذ داشت جاذبه های چشمگیری داشت.  هیچ کس بدرستی نمی داند چه تعداد از اسپانیائی ها با اعتقاد راستین مسلمان شدند و چه تعداد صرفا برای بهره مندی از مزایای مسلمانی بدان گرویدند.  مقامات اسلامی مردم را وادار به اسلام آوردن نمی کردند، بویژه از آن رو که در آمد حاصل از اخذ جزیه از نا مسلمانان کاهش می یافت.  از سوی دیگر مسلمانان تقریبا هیچ گاه به دین یهود یا نصارا در نمی آمدند چرا که سزایش مرگ بود.  در حکومت اسلامی عربی مبدل به زبان مشترک همه درس خوانده ها شد.  فلاسفه و متألهین کلیمی چون ابن جبیرول[44] ، بحیه بن پقوده [45] و موسی بن میمون[46] مهم ترین آثار خویش را به عربی نوشته اند.  و گرچه مسیحیان نماز[47] لاتین خود را حفظ کردند چنان به جذب فرهنگ عربی پرداختند که به مضرب، مضاربه[48]، شکل اسپانیائی شده مستعرب معروف شدند.  این روند عربی شدن در محافل خصم اسلام بی مخالف نبود.  شِکوه معروف اسقفی هست که از اینکه جوانان بیشتر به آثار عربی علاقه نشان می دهند تا نوشته ای پدران کلیسا نالیده است.  در میانه سده سیزدهم، در حکومت عبدالرحمن دوم جنبش ضد اسلامی گسترده ای بصورت شهادت طلبی آغاز شد.  مسلمانان هیچگاه سد راه  اِعمال درست دین مسیح نمی شدند اما وقتی شماری از مسیحیان هر دو جنس آغاز ناسزا گوئی به اسلام و نفرین پیامبر کردند قضات مسلمان به مرگ محکوم شان کردند. 
یک نمونه بارز از این شورش، داستان اشراف زاده مسیحی جوانی بود که در دادگاه قُرطُبَه/کوردوبا به منصب بس خوش آتیه کاتبی گمارده شده بود.  وی سپس به رباطی شد تنها برای آنکه بتواند روزی در برابر قاضی القضاة مسلمانان ظاهر شده درخواست تعالیم گرویدن به اسلام کند.  اما هنوز قاضیِ محظوظ آغازِ تعلیم نکرده اسحاق کلامش بریده به ناسزا گوئی به پیامبر پرداخت.  تلاش قاضی در نجات راهب متعصب از مجازات مرگ با دستاویز جنون راه بجائی نبرد.  کمی بعد بفرمان سلطان شورای اسقفان تشکیل شد و تحریک به شهادت طلبی را تعصب افراطی شمرد و محکوم کرد. 
واکنش دیگر نسبت به اسلام، گرچه از سنخی دیگر، "نظریه فرزند خواندگی"[49] بود که اسقف اعظم الیپاندو[50]رئیس کلیسای ویزگوت ها، در شورای سال 784 در اشبیلیه/سویل اعلام کرد.  این نظریه به تأئید خشمی[51] می پردازد که اصل تثلیث به یکسان در مسیحیان و یهودیان بر می انگیزد.  گرچه قران ماهیت الهی عیسی را پذیرفته او را "روح خدا و کلمه حق" می نامد، با این حال ترکیب "پسر خدا" را رد می کند زیرا از دید اسلام خدا قیاس نپذیرد. الپیاندو با در نظر داشتن این معنا میان "اُبُوّت" گوهرین[52]که تنها جهان سرمدی را سزد، کلمه[53] و اُبُوّت نسبی که تنها عیسی را سزد و در این خصیصه با تمامی قدیسان شریک است تفاوت می گذارد.  بی گمان نیت خیر داشت اما این کار او را در تعارض با اصل وحدت شخصیت مسیح قرار داد و به همین خاطر مورد نکوهش شدید راهب آستوریاسی[54]، بیتوس لیبنائی[55] قرار گرفت.  آستوریاس در حوزه طلطلیه/تولدو[56]، کرسی سر اسقفی الیپاندو قرار داشت که خارج از حوزه اختیار عربها بود.  کوههای آستوریاس از همان آغاز پناهگاه مقاومت سیاسی در برابر مسلمانان بود و اینک مأمنی می شد برای آغاز مخالفت دینی با کلیسای مستعرب/مضارب که گمان می رفت پیرو مسلمانان شده است.  بیتوس حمایت شارلمانی را بدست آورده بود  و شوراهای کلیسا در رم، رگنسبورگ[57]، فرانکفورت و آخن[58] جملگی نظریه فرزند خواندگی الپیاندو را  محکوم کردند.  شارلمانی نمی توانست ایستادن مسیحیان مستعرب/مضارب در کنار مسلمانان بجای پیوستن به فرانک ها به هنگام لشگر کشی شش سال خویش را ببخشاید.  اگر شرح بیتوس بر مکاشفه یوحنا[59] که در سراسر امپراتوری مقدس روم شهرت یافت نگاشته نشده بود کل جدل راجع به الپیاندو بدون اینکه نشانی از آن بر جای ماند فرو کش کرده بود.  این کتاب که تصاویری چشمگیر دارد چندین بار استنساخ شد، بیشتر در دیر هائی که راهبان اندلسی رخت به شمال مسیحی کشیده پی افکنده بودند.  تصاویری که این راهبان کشیده اند ترکیبی است غریب از عناصر صدر مسیحیت، مدیترانه ای و آسیائی که ثابت می کند جوامع مستعرب/مضارب با وجود وابستگی به روم ارتباطی نزدیک تر با جوامع مسیحی فلسطین، سوریه و بین النهرین داشتند تا اروپای غربی. 
یهودیان بیشترین بهره را از حکومت اسلامی بردند زیرا یهودیان اسپانیائی (که به عبری خود را سفاراد)[60] می نامند شاهد بزرگترین شکوفائی فکری خویش پس از خروج از فلسطین و پراکندگی در سرزمین های بیگانه شدند.  ظرفیت سامی زبان و فرهنگ عربی برای یهودیان بس جذاب بود و اصل وحدانیت الهی در دین اسلام و تأکید آن دین بر قیاس ناپذیری و واسعیت[61] (حضور در همه جا) پروردگار الهام بخش الهیات یهودی شد. اما حتی در میان اینها نیز گهگاه مقاومت های شدید وو ناگهانی در برابر "مستعرب شدن" صورت می گرفت و بزرگترین اختلاف بر سر اصرار یهودیان به تقدم دیدگاه تاریخی خود نسبت به خدای متشخص، در پیوند با سرنوشت قوم برگزیده در برابر خدای "افلاطونی" فیلسوفان عرب بود. 
دو یهودی سفاردی بزرگ آثاری نگاشتند که در این رویاروئی با اسلام نقش محوری داشت، موسی (موشه) بن میمون بسال 1135در قُرطُبَه/کوردوبا بدنیا آمد با این که در نتیجه سیاست های الموحدون خانواده اش ناچار به مهاجرت به مراکش و از آنجا به قاهره شد و در همانجا طبیب شخصی سلطان صلاح الدین شد، همواره رابطه با یهودیان اسپانیا را حفظ کرد.  مهم ترین آثار او و در رأس همه آنها دلالة الحائرین[62]در یهودیت جایگاهی دارد هم سنگ با آثار توماس اکوئینی برای مذهب کاتولیک، زیرا ابن میمون شرح فلسفه یونان را که بدست اعراب رسیده بود گرفته وارد نگرش دینی یهودیان کرد.
دیگر شخصیت برجسته یهودیان سفاردی بحیه بن پقوده بود که پیشتر از او در قرن یازدهم می زیست.  کتابش که با عنوان عربی" الهدایة الی فرائض القلوب
"[63] نگاشته و بعدا به عبری ترجمه شد بوضوح تأثیر گرفته از عرفان اسلامی است.  این کتاب در میان تمام پراکندگان یهودی عالم نامی شد و تأثیری ژرف بر عرفان رایج میان یهودیان گذارد، بویژه در راین لند[64] قرون وسطی و جوامع یهودی اروپای شرقی در قرنهای هجدهم و نوزدهم.
تضمین همزیستی مسالمت آمیز میان سه جامعه دینی به اندازه غلبه بر تنش های میان نژادهای مخالف دشوار نبود و همین امر سخت ترین مشکل حکمرانان عرب اندلس/اسپانیا بود.  علاوه بر جمعیت بومی مرکب از ایبریائی ها اقلیت ژرمن تبار ویزگوتها هم بودند، که به عنوان اشراف پیشین، حتی در حکومت اعراب چشمِ برخی ارجحیت ها را داشتند.  جمعیت یهودیان اسپانیا به شکلی غیر متعارف بزرگ بود.  از همه این ها گذشته عربها و بربرها هم بودند، حتی اگر نامی از تمامی مردمان گوناگونی که در نتیجه تجارت برده وارد اندلس/اسپانیا شده بودند. 
هیچکس شمار درست اعرابی را که به اسپانیا/اندلس مهاجرت کردند نمی داند اما در مقام مقایسه اقلیتی ضعیف را تشکیل می دادند، هرچند از جهات دیگر بس قوی بوده صلاحیت ویژه ایفای نقش اشراف حاکم را داشتند.  به طایفه گرائی[65]خود مباهات می کردند هرچند پروای ازدواج با زنان اسپانیائی را نداشتند.  حتی تا امروز نیز برخی اسپانیائی ها به اجداد عرب خویش می مانند.  از این گذشته نباید این حقیقت را که زبان و فرهنگ هر دو عربی بودند نا دیده گرفت، زیرا فرهنگ نیرومند مرتبط با زبانی خاص تقریبا همیشه به نفع تکامل برخی انواع متمایز جسمی و فرهنگی عمل می کند.
بربرهائی که بیشترشان از ریف و کوههای درن/اطلس[66] میانی می آمدند عمدتا در جاهائی مشابه خاستگاه خود، یعنی نجد[67]مرتفع اسپانیا، تخت تپه ها[68] و در میان رشته کوهها می زیستند.  احتمالا از همان آغاز شمار بربرها بر عربها می چربید و بی تردید با گذر زمان بیشتر هم شد زیرا سلاطین عرب پیوسته و نو به نو نیروهای کمکی بربر را از شمال آفریقا به اندلس/اسپانیا می آوردند.  فزونی بربرها را می توان از این حقیقت دریافت که اسپانیائی ها همه مسلمانان را "موروس"[69] از موری و موروسکوئی لاتین می نامیدند و می توان ریشه این نام را که به تمامی بربرهای درن/اطلس نشین داده می شد به واژه یونانی موروی[70] به معنای سیاه یا واژه فنیقی موهارین[71] به معنای غربی رساند.
هر کجا یهودیان بر سر ایمان خویش ماندند ازدواج با غیر کلیمیان در کار نبود هرچند موارد متعددی از گرویدن به اسلام وجود داشت و همین موارد هم عاملی دیگر را وارد ترکیب پیچیده جمعیت اسپانیائی/موروئی می کرد.  از آنجا که بنده گرفتن مسلمان زادگان ممنوع بود بیشتر مملوکان[72] را از سرزمین های "کفار" می آوردند.  خود واژه مملوک در زبان انگلیسی[73] نام از سرزمین های اسلاو دارد.  در عربی مردمان اسلاو را صقالبه[74]گویند.
 




اژدها کش در لباس شرقی که تداعی گر مدلهای ایرانی است از نسخه خطی مکاشفه بیتوس لیبنائی، گرونا، تاریخ تقریبی نسخه 975م.


اسیران جنگی که ژرمن ها و بیزانسی ها از روسیه و سرزمین های حاشیه دانوب می گرفتند بدست برده فروشانی که معمولا یهودی بودند از راه آلمان و فرانسه یا از طریق دریای مدیترانه به اسپانیا برده می شدند.  جائی که خریداران بسیار داشتند و بکار خدمتکاری شاهان یا پاسداری از آنان گرفته می شدند.  به گفته المقری[75] گمان می رود در عهد عبدالرحمن دوم، در میانه قرن نهم م. 14000 "اسلاو/صقلاب" در کوردوبا/قُرطُبَه بودند که جملگی مسلمان و تقریبا همه آزاد شده بودند.  آزاد کردن برده یکی از پسندیده ترین اعمال در دین اسلام است.  تمامی مملوک ها از نژاد اسلاو نبودند، چرا که بعضی اسیرانی بودند که از شمال اسپانیا یا ایتالیا، جائی که بدست دزدان دریائی افتادند، آمده بودند.  "صقلابهای" آزاد شده جزو جاه طلب ترین مردمان اندلس/اسپانیا بودند.
نباید بردگی با برده داری رومیان یا نوع برده داری آمریکائی در قرن نوزدهم خلط کرد؛ در اسلام برده هرگز "موجودی بی روح"  و در حکم کالا نیست.  اگر مولایش بد رفتاری کند می تواند نزد قاضی رفته آزادی خود را بدست آرد.  کرامت او بعنوان یک مسلمان خدشه بردار نیست.  در آغاز وضعیت برده تنها و به سادگی زاده اسارت در جنگ بود.  اسیری که نمی توانست برای خرید آزادی خویش فدیه پردازد در مالکیت اسیر کننده خود می ماند تا آزادی خود را با کار کردن یا آزاد شدن بدست مولایش بدست آورد.
حکومت اعراب و دین اسلام که عربی زبان مقدس آن است تا حدودی باعث مستعرب شده اسپانیا، بویژه در جنوب شدند، در حالی که کل فرهنگ به ضرورت نوعی هویت اسپانیائی بخود گرفت که توصیفش دشوار است چرا که هیچ چیز که با آن مقایسه پذیر باشد وجود ندارد.  بسیاری از خصائص "نوعا اسپانیائی" که تحقیقات مدرن تاریخی در پژوهش پیشینه فرهنگ موروئی کشف کرده اند در واقع عناصری اسلامی-عربی اند که اسپانیا از جنبش استرداد/سقوط اندلس[76] به میراث برده است.  افزون بر این در ماهیت تبادل خصوصیات نژادی هم مسائلی مطرح بود.  اعراب مقیم اسپانیا نرم نرم خصیصه جنگاوری خود را وا نهاده مبدل به دانشمندانی علامه، مدیر و ارباب زمین دار شدند، در حالی که کل جمعیت اسپانیا بهره ای از غرور و تسلیم ناپذیری بادیه نشینان عرب گرفتند، خصیصه ای که هیچگاه فرو نگذارده اند.






















سوم  خلافت


اگر بخاطر تشکیلات خلافت غربی که مرکز روحانی و سیاسی را تأمین می کرد نبود فرهنگ اسلامی اینطور عمیق در اسپانیا ریشه نمی دواند.   "خلافت" از ریشه عربی خلیفه به معنای نماینده است و در زمینه بحث ما به معنای جانشین پیامبر است، نه در پیامبری که در مسند سلطانی.  از اینرو خلیفه کشیشی عالی رتبه یا پاپ نیست، دست کم به معنای خلافت اسلام اهل سنت- تفسیر شیعیان از نقش خلیفه اندکی متفاوت بوده نقشش بیشتر به امپراتوران مقدس روم در قرون وسطی می ماند، با این تفاوت که در اسلام تمایزی میان قوانین شرعی و دنیوی نیست و در نتیجه تفکیکی میان کلیسا و حکمت نیست.  خلیفه امام جامعه مسلمان و متولی قوانین شرع است که در ید قدرت او قرار گرفته، فرمانده کل قوا و امیر المومنین، "فرمانده مومنان" است.
وقتی اسپانیا در آغاز قرن بدست سپاه بربر و عرب فتح شد مدتی بصورت ولایتی  دور افتاده از دولت بزرگ خلفای اموی دمشق که بتازگی قلمرو خود را تا سمرقند گسترش داده بودند باقی ماند.  عربها اسپانیا را الاندلس می خواندند و تا زمانی در حکومت عرب-اسلامی بود همین نام را داشت.  حدود 20000 تن عرب و بربر بودند که اسپانیا را گشوده مقیم آنجا شدند. آنها جانشین اشراف جنگاور ویزگوت پیش از خود شدند بی آنکه تغییر چندانی در امور ایجاد کنند.  رهبرانشنان در اصل تکیه بر حکومت دمشق داشتند هرچند چندان در بند آن نبودند، حتی در جریان رویداد بزرگ میانه بزرگ قرن نهم و نشستن عباسیان بجای امویان و جایگزینی بغداد با دمشق بعنوان مرکز قدرت سیاسی. حادثه سرنوشت ساز برای اسپانیا در حدود 756م اتفاق افتاد و آن هنگامی بود که یکی از آخرین امرای جان بدر برده امویان به اندلس گریخت و در آنجا امیرنشینی تازه و مستقل از بغداد بنیان گذارد.  دودمانی که وی پی افکند بعدها خلافت شرقی شد و تختگاهش قُرطُبَه/کوردوبا شد.


 





درهم از حکومت عبدالرحمن اول (778-777)

عبدالرحمن از شرق گریخته بود و از همان آغاز خود را وارث بر حق خلافت می دانست هرچند جرأت نداشت آنرا با عباسیان در میان گذارد.  با این حال هیچگونه حمله آنان به قلمرو خویش را بر نمی تابید.  وقتی خلیفه عباسی کوشید در اسپانیا شورشی علیه عبدالرحمن بر انگیزد، سران شورشیان را گرفته گردن زده کله هاشان را در آب نمک همراه با نامه اولیه خلیفه در بار بازرگانی گذارده به بغداد فرستاد.  آورده اند که خلیفه گفته بود، "خدای را سپاس که دریا را میان ما و چنین دشمنی انداخته است!"[77]
عبدالرحمن دو راه بیشتر نداشت، یا باید بقیه عمر را به گریز سپری می کرد و پیوسته در خطر تحویل داده شدن به عباسیان می ماند، یا اینکه شمشیر بدست دولت خویش پی نهاد.  خودش نقل کرده چگونه در به هنگام فرار از دست عمال عباسیان بسوی شرق به رود فرات رسیده به آب زده شنا کنان خود را به کرانه دیگر رسانده است.  برادر جوان ترش که از آب ترسید بود برگشت و گردن زده شد.  عبدالرحمن در گریز راه غرب پیش گرفت و خود را به تونس رساند.  پنج سالی در برقة[78]مخفی بود و مدتی را میان قبائل بربر گذراند و سر انجام مولی[79] خویش، بدر را در طلب پشتیبانی شماری از حامیان پیشین امویان از آرمان خویش از مراکش به اسپانیا فرستاد.  حدود پانزده سال پیش از این تاریخ ارتشی عرب که عمدتا از سوریان و یمینیان تشکیل می شد در نتیجه شورش بربرها در شمال آفریقا مجبور رفتن به اسپانیا در آنسوی دریای مدیترانه شده و مقیم جنوبی ترین نقطه آن سرزمین شده بود.  بدر توانست پشتیبانی امرای این ارتش را که زمانی در خدمت امویان بودند بدست آورد.  سپس عبدالرحمن را با کشتی از مراکش به اسپانیا آوردند.  وی با این پیروان تازه یکسره به سویل/اشبیلیه تاخته به کوردوبا/قُرطُبَه حمله برد و حاکمان این ایالت اسپانیا را که امرائی عملا مستقل بودند محاصره کرده قدرت را بدست گرفت. 
وقایع نویسان عرب عبدالرحمن را بسیار مهربان و به همان اندازه پرتوان شمرده اند.  هرچند گویا در کهنسالی بیرحم شده است.  به هر روی باید در دفاع از او گفت ناچار به جنگ با دشمنان خارجی چون مسیحیان استوریاسی و فرانک ها و حتی با عربهای داخل اردوی خود بجنگد.  این جنگاوران که هنوز نیمه صحرا نشین بودند وفاداری به قبیله خود بر هر چیز دیگ اولویت می دادند و تنها در صورتی از رهبری اطاعت می کردند که بتواند بدون کمترین امکان شک و شبهه ثابت کند از سوی خداوند به حکمرانی گزیده شده و راه اثبات آن نمایش قداست یا قدرتی مقاومت ناپذیر بود.  در اصل تک تک این امیران بر آن بودند که برای حکومت مناسب تر از حکمران فعلی اند.  باید بهنگام اطلاع از مجازاتهای غالبا دهشتناکی که در مورد امرای آن روزگار اعمال می شد این نگرش را نیز از نظر دور نداشت.  خطر بی سر شدن باد در سران بی باک عرب و بربر را از شورش باز نمی داشت. 
جای هیچ تعجب نیست که در دوران امویان گهگاه حکمرانانی بی رحم و حتی شریر داشت.  آنچه شگفتی انگیزد وجود شمار چنان بزرگی از حکمرانان بس برجسته و بعضا درخشان است.  پسر و جانشین عبدالرحمن که از 788 تا هنگام مرگش بسال 796 خلافتی کوتاه داشت براستی قدیس بود.  کلیه لذایذ دنیوی را فرو گذاشته تنها به رستگاری می اندیشید. ساده ترین جامه ها را بتن کرده به محله های فقیر نشین شهر رفته کمر به تأمین آسایش گرسنگان و بینوایان می بست.  اغلب در دل شب از قصر بیرون می شد دستگیر بیماری تنها شود.  این که در دوران حکومتش هیچ شورش و نا آرامی در نگرفت خود گویاست. 
به هر روی در حکومت حاکمان پس از وی و با شروع از الحاکم یکم- که نباید با دومین خلیفه اموی به همین نام که محراب مسجد قُرطُبَه/کوردوبا اشتباه شود بارها شورش در گرفت.  مهم ترین شکایت از الحاکم میخوارگی و قرار دادن خویش در میان محافظان قدرتمند صقلاب/اسلاو با هدف بی نیازی از اشراف عرب بود و این کار نابخشودنی شمرده می شد.  مردم هم ناراضی بودند چرا که هزینه حکومت بالا می رفت و مالیات ها افزایش می یافت.  فزون بر این در میان گروههای اجتماعی گوناگونی که به تازگی در جامعه شکل گرفته بود ستیزه های در کار بود.  در آن وقت نیز همچون همیشه اعراب خود را اشرافی با امتیازاتی فرا تر از آن بربر ها و اسپانیائی های اسلام آورده می شمردند.  در این بین بربرها و مسلمانان اسپانیا بحق بر برابری پای می فشردند.  الحاکم یکم با شدت بی امان به واکنش پرداخته و خدعه و نیرنگ ابائی نداشت.  در نتیجه یک شورش چندین هزار تن مردم قُرطُبَه/کوردوبا به مراکش مهاجرت کرده مقیم آن بخش از شهر فاس شدند که هنوز هم محله اندلسیان[80]نام دارد.  عبدالرحمن دوم در شعری خطاب به پس و جانشین اش الحاکم یکم بر آن شده تا اعمال خود بعنوان یک فرمانروا را توجیه کند:
"همانطور که خیاط سوزن را بکار تکه پارچه ها می کند برای متحد ساختن ولایات پراکنده شمشیر زدم.  از زمانی که عقل رس شدم مهم ترین دل نگرانی ام تجزیه این امپراطوری بوده است.  گر پرسشت امروز از مرزهایم که بدست دشمن افتاده باشد پاسخ جز خیر نخواهد بود.   با این همه گر در موردی پاسخ آری باشد جوشن پوش و آخته شمشیر چون برق بدانجا می رسم.  نیز از کاسه های سر اتباع یاغی پرس تا پراکنده در دشتشان بینی، چون کدو های دو نیم شده رخشان در آفتاب.  خواهند گفت من بودم که درنگ و ترحم جانشان گرفتم.  یاغیان هراسان در گریز از مرگ فرار را بر قرار ترجیح می دادند و من در قرارگاه خود استوار ایستاده مرگ بر سرشان می ریختم.  گر بر زنان و کودکانشان رحم نکردم برای آن بود که خانواده خود مرا تهدید می کردند؛ آنکه انتقام بی دادی را که بر خانواده اش رفته نگیرد شرافتی ندارد و همه خوارش می شمارند.  وقتی هم دست از شمشیر می کشیدیم وادارشان می کردم جام زهر را سر کشند- اما جز ادای دین کاری با آنها کرده ام؟  گر کشته شدند بی تردید تقدیرشان بر این بوده است..."
در حکومت عبدالرحمن دوم که تا 852 بود با وجود نا آرامی هائی که مسیحیان ایجاد می کردند درجاتی از همنوائی میان بخش های گوناگون جمعیت ایجاد شد.  بطور کلی دوران حکومت وی آرام و سازنده بود. 
در آن زمان نیز اولین نشانه های تأثیر ایرانیان از راه بغداد به قُرطُبَه/کوردوبا رسیده شیوه شاهی را که پیش از آن همواره بخشی از رابطه مستقیم میان رئیس قبیله عرب با اعضای قبیله اش را حفظ کرده بود دستخوش تغییر ساخت. 
در حکومت جانشینان عبدالرحمن دوم، محمد یکم، منذز و عبدالله که حکومتشان از 852 تا 912 به درازا کشید شورشهای بیشتری در گرفت، بویژه در مناطق کوهستانی جنوب اسپانیا، رشته کوههای مالقه/مالاگا[81]جائی که دار و دسته ابن حفصون[82] که در آغاز دعوی مسلمانی کرد و بعدا خور را مسیحی خواند و از قلعه 
 بُبَشْتَر/بوباسترو[83]به نواحی اطراف حمله می کرد. اما هیچ یک از این رویدادها تأثیری بر توسعه فرهنگ موروئی نگذارد.  خلافت عبدالرحمن سوم بود که تأثیری عمیق بر شیوه زندگی مردم گذارد.




تکه ای از ابریشم اسپانیائی/موروئی قرن یازدهم.  نقشمایه عقاب دو سر از ایران گرفته شده است.
(موزه تاریخ بافته ها، لیون[84]).

عبدالرحمن که پدر بزرگش عبدالله نامزد جانشینی خویش کرده بود دولتمردی درخشان و سرداری موفق بود. وی با از میان بر داشتن اشراف به دسیسه های سران قبائل خاتمه داد.  ابن خلدون، مورخ بزرگ موروئی آغاز سقوط دودمان اموی را در همین اقدام می بیند که موجب شد پایگاه قبیله ای خویش را از دست بدهد.  با این همه بی گمان عبدالرحمن سوم باعث بزرگترین دوران وحدت و برترین شکوفائی اسپانیای موروئی شد.  امیر نشین های مسیحی شمال اسپانیا را قدرتی بهم زده بودند عقب راند و خواستار مهار پیشروی فاطمیان در شمال آفریقا شد.  وقتی در سال 929 خلیفه لقب گرفت تنها این کار را در بزرگداشت کارهایش به عنوان یک دولتمرد کرد: با سقوط خلافت عباسی در شرق، که پیشتر مسلمانان اسپانیا دژ تسخیر ناپذیر اسلامش می شمردند هیچ گزینه دیگری برایش نماند، بویژه از آنرو که خلافت تازه ای وارد میدان شده بود که خصم امویان و عباسیان بود.  فاطمیون مصر با پایگاه ساختن مهدیه[85] تونس سراسر شمال آفریقا را گرفتند.  در نتیجه این رویداد برداشتهای متعارض دیرین شیعه و سنی از خلافت بدون هیچ حائلی به همسایگی اسپانیا کشیده شد.  فاطمیان اسماعیلی اند که خود شاخه ای تند رو از اسلام شیعی است.  شیعیان بر آنند که تنها وارثان بلافصل پیامبر از پشت خلیفه چهارم، علی و همسرش فاطمه، دخت پیامبر، شایسته میراث بردن خلافت اند.  از سوی دیگر سنی ها که عباسیان و امویان هر دو از آنانند الگوی خلافت نه تنها توسط علی بلکه سه خلیفه دیگر، ابوبکر، عمر و عثمان تعین می شود.  گرچه این سه تن از تبار محمد نبودند از قبیله قریش، برترین قبیله مکه می آمدند. 
 



اسب مفرغی کوچک از مدینة الزهرا، قرن دهم.
(موزه ایالتی[86] قُرطُبَه/کوردوبا)

عبدالرحمن سوم ملقب به الناصر در مورد دلالت های منصب خود بسیار هشیار بود و بدان بیانی نمادین داد.  نخستین خلفای اسلام که می بایست سرمشق امویان اسپانیا قرار می گفتند، در تضادی نمایان با فاطمیان، در سادگی که پهلو به فقر می زد می زیستند، در حالی که عباسیان که به طرق دیگر الگوی خلفای اندلس/اسپانیا بودند خود را غرق در شکوه آئینی ساخته بودند که غیر مستقیم از پادشاهی الهی ایرانیان باستان و اسلاف شرق شان بدانها رسیده بود.  عبدالرحمن در ساخت مدینة الزهرا در شمال قُرطُبَه/کوردوبا با 4300 ستون مرمر، دیوارهای گوهر نشان، سرسرا های طاقگان دار، باغ و فواره هر دو را در هم آمیخت.  گویا می خواست با رفتارش ناقل این پیام باشد که "در برابر من کوچکید، هر چند که در برابر خدای خود هیچ نیستم."
محی الدین ابن عربی شرح بار یافتن هیئتی از مسیحیان شمال را که برای مذاکره با خلیفه آمده بودند را آورده است.  خلیفه می خواست با نمایش عظمت دولتش فرستادگان نصرانی را مرعوب کند.   بدین منظور در هر یک از دو طرف مسیر یک فرسنگی (دوازده مایلی) (کذا در متن[87]) دروازه قُرطُبَه/کوردوبا تا دروازه مدینة الزهرا دو ردیف سرباز با شمشیر هائی آخته ای گمارد که تلاقی نوک ها شان بام گونه ای ساخته بود.  بفرمان حاکم سفرا را از میان این ردیف های سربازانی که  در دو ردیف در طرفین جاده دو گمارده شده بودند چنان گذر داده شدند که گوی از زیر معبری سرپوشیده می گذرند.  هراسی که این نمایش در دلشان انداخت وصف ناپذیر است.  بدین ترتیب به دروازه مدینة الزهرا رسیدند.  خلیفه دستور داده بود طول مسیر دروازه تا بارگاه حضور سفرا را فرشی زربفت کنند.  در طول این مسیر در فواصل معین بزرگانی گماشته بودند که به راحتی با شاهان جابجا گرفته می شدند چرا که در جامه های ابریشم و زربفت بر کرسی های با شکوه دیده می شدند.  هر بار که چشم سفرا به یکی از این بزرگان می افتاد بدین گمان که شخص خلیفه است در برابرش بخاک می افتادند.  در این مواقع به آنها گفته می شد " سرتان را بالا گیرید! تنها خادمی است در خیل خدام خلیفه."  سر انجام به صحنی می رسیدند ماسه فرش رسیدند با خلیفه در مرکزش خلیفه نشسته بود در ژنده ای که سراپا بیش از چهار درهم نمی شد.  با سری پیش انداخته و با نسخه ای از قران و آتشی در برابر بر خاک نشسته بود.  به سفرا گفته شد "این فرمانرواست" و خود را به خاک افکندند.  سر را بجانب آنان بلند کرده پیش از آنکه کلامی بر لب آرند و در حالی که قران را نشان می داد آنان را گفت " هان ای مردم خدایمان فرمان داده از شما بخواهیم تسلیم این شوید."  و با نشان داد شمشیر افزود "گر نپذیرید با این وادارتان می کنیم." و با اشاره به آتش گفت "گر بکشیمتان به آنجا می روید."  ترس بر وجود سفرا مستولی شده بود.  بفرمان خلیفه پیش از آنکه بتوانند چیزی بگویند بیرون برده شدند.  سپس عهدنامه صلح را با تمامی شرایطی که خلیفه تعین کرده بود امضا کردند."
نباید از این داستان نتیجه گرفت که عبدالرحمن به مسیحیان قلمرو خویش ظلم می کرد یا وادارشان می ساخت اسلام آرند.  رویکرد بالا در مورد مسیحیان متخاصمی کار گرفته می شد که با اسلام در جنگ بودند.  مسیحیانی که در کنف حمایت او می زیستند از امتیاز میهمانان بهره می بردند.  افزون بر این به هیچ روی متعصب نبود و می توانست پیروان دیگر ادیان را تحسین کند و دلیلش رابطه دوستانه ای بود که راهب یوحنای گورتسی[88]، فرستاده بی باک اوتوی یکم[89] داشت.  عبدالرحمن سفرائی را با پیامی نزد "فرمانروای بزرگ آلمانیا"، اتوی یکم فرستاده بود، از جمله شامل در خواست پذیرش دین اسلام، که وی به عنوان خلیفه وظیفه اشاعه اش را داشت.  اتو پیام را غیر قابل قبول یافت و فرستادگان را سه سال چشم انتظار پذیرش به حضور نگاه داشت.  با این حال بر آن شد تا ماموری نزد عبدالرحمن فرستد با نامه ای بزبان یونانی در توهین به پیامبر، تا پاسخی در خور مطالب نامه دریافتی که برای مسیحیان تحمل ناپذیر بود باشد.  بنابر این ناچار به یافتن پیکی آماده شهادت بودند.  راهبی یوحنّا نام از فرقه بندیکتن از اهالی گورتس که بعدها به ریاست دیر خویش رسید و قدیس درگذشت داوطلب این مأموریت شد.  در 957 م. به قُرطُبَه/کوردوبا رسید و با مهمان نوازی بسیار پذیرفته شد هرچند بحضور خلیفه نرسید.  بدو گفتند در تلافی تحقیری که در آلمان بر فرستادگان مسلمان روا داشته شده بود باید نه سالی را چشم براه حضور بماند.  اما در حقیقت خلیفه می خواست از دادن پاسخی تحریک آمیز تر به پیام فرمانروای مسیحی که مضمونش را می دانست یا حدس می زد بپرهیزد.  با این حال برای اجتناب از طفره و تعویق بی پایان کلیمی ای را نزد یوحنا و همراهش گارامانوس فرستاد تا قانعشان کند بدون آن نامه پرخطر بحضور خلیفه برسند.  یوحنا رضا نداد.  پس از گذشت چند ماه اسقف قُرطُبَه/کوردوبا هم به دیدارش رفته به اصرار و الحاح کنار گذاردن نامه را خواستار شد مبادا خشم مسلمانان متوجه جامعه مسیحیان قُرطُبَه/اندلس شود.  یوحنا اسقف را ملامت کرده گفت او و هم کیشان اندلسی اش از بیم مسلمانان حقیقت را از خود پنهان می دارند، در حالی که اسقف بیهوده می کوشید به راهب توضیح بندیکتن توضیح دهد مسیحیان اگر می خواهد در حکومت مسلمانان زنده مانند مجبور به رعایت برخی آداب اند.  سپس نوبت مسیحیان عادی رسید تا از بابت تن ندادن به این خواسته ها نکوهشش کنند مبادا سرپیچی اش که اینک معروف خاص و عام مسلمانان شده بود موجب موج آزار و اذیت مسیحیان اندلسی شود.  سر انجام راه حلی یافته شد که برای همه پذیرفتنی بود.  یکی از مقامات مسیحی در کاخ خلیفه بنام رسمندوس
[90] که بعدا اسقف شد به توصیه یوحنای گورتسی و با اجازه خلیفه نزد اتوی یکم فرستاده شد تا نامه دیگری را با اصلاحاتی چند نزد عبدالرحمن سوم فرستد.  اتو پذیرفت و در ژوئن 959 م. رسمندوس و همراهانش به قُرطُبَه/اندلس بازگشتند در حالی که سفیر تازه امپراتور بنام دادو[91]آنان را همراهی می کرد.  بجای نامه پیشین پیشنهاد عقد معاهده صلح میان امپراتوری آلمان و خلافت غربی را همراه آورده بود،  با درخواست از خلیفه در مورد فراخواندن دستجات عربهای مراود که در آن زمان امنیت جنوب فرانسه و گذرگاههای کوههای آلپ در امتداد رود رون[92] را تهدید می کردند. 
وقتی سفیر جدید خواست در دربار قُرطُبَه بحضور خلیفه رسد عبد الرحمن گفت " به جان خودم سوگند که نمی گذارم! نخست نوبت فرستاده اصلی است.  پیش از آن راهب دلاور که این همه مدت در برابر خواسته من ایستادگی کرد هیچ کس سیمای مرا نبیند."  اما وقتی چند تن از بلند پایگان پی راهب رفتند کالیده موی و ژولیده ریشی در دلق راهبان یافتند.  در آن شکل و شمایل نمی توانست بحضور خلیفه رسد و عبدالرحمن داده بود ده رطل[93]سیمش فرستند بلکه لباسی خورد دربار خرد.  یوحنا عبد الرحمن را سپاس این وجه گزارده در میان فقرا تقسیم کرده گفت "نه آنست که هدایای شاهان را خوار دارم بلکه تنها لباس فرقه خود را می توانم بپوشم."  خلیفه بانگ زد "بگذارید هر طور می خواهد بیاید.  اگر جوال[94] هم پوشد اعتنائی نکرده از آن بابت خوارش نکنم."
دو راهب، یوحنا و گرامانوس را با تشریفات فراوان بسوی مدینة الزهرا هدایت کرده با گذراندن از سرسرا ها و تالارهائی یکی از یکی زیبا تر به اطاقی بردند که خلیفه که در کهنسالی کمتر در انظار دیده می شد بر دیوانی نشسته بود.  به راهب افتخار داده دستش را برای بوسیدن پی آورد.  به یوحنا اجازه دادند بر کرسی ای از آن نوع که ویژه مسیحیان است بنشیند و عبدالرحمن پس از سکوتی دراز عبدالرحمن شروع به توضیح رفتار خویش کرد.  یوحنا پاسخ داد و در جریان گفتگوئی بس مودبانه سخت دوستدار یگدیگر شدند.  عبدالرحمن تا چند بار دیگر یوحنا را ندید اذن خروج از کشور نداد.  در گفتگوهای دوستانه بعدی خلیفه از اوضاع امور در کشور آلمان پرسید و بر اتوی یکم خرده گرفت که چرا اشراف را بکلی سرکوب نکرده و چنان درک درستی از طبیعت بشر نشان داد که یوحنا با بیشترین احساس احترام نسبت به خرد و دانشش راه در پیش گرفت.
 پس از درگذشت عبدالرحمن بسال 961م. پسرش الحکم دوم، حامی علم و هنر که نامش به شکوفائی بزرگ اندلس پیوند خورده به تخت نشست.  وقتی حکمرانی 400.000 جلد کتاب داشته یکایک آنها از میان دستانش گذشته باشد نه وزیران و نه کاتبان خاصه اش به داشتن کتابخانه ای با کمتر از یکصد نسخه رضا نخواهند داد و در نتیجه این وضعیت بازار کتاب چنان رونق گرفت که نه چرم سازان، نه کاتبان نه ورّاقان[95] و نه حتی نویسندگان دمی بیکار نمی ماندند.  در میان همه اینها حرفه کاتبان به هیچ روی از دیگران کم نمی آورد زیرا در سرزمین های اسلامی هنری چنان متعالی شده بود که حتی شاهان و شاهزادگان نیز در راه استنساخ کتابی مهم، ترجیحا قران، هر رنجی را بر خود هموار می کردند. 
خلافت اسپانیا نه در دوره هشام دوم که جانشین الحکم دوم شد، بلکه در دوران وزیر یا حاجب (صدراعظم) [96] وی، منصور[97] به پایان مشهور خود رسید.  او بود که در واقع تمام قدرت را قبضه کرده بود و خلیفه جوان که ذاتاً نرم خو بود عمر خود را در مدینة الزهرای افسانه ای چنان سپری می کرد که پرنده ای در زرین قفس.  این ماجرا تداعی گر نقش شهردار کاخ[98] دوره شاهان مروونژی و مشابه تحولی مشابه در تاریخ ژاپن است که شوگونها[99] بجای امپراتور که همچنان در قصر خویش بر تخت می نشست و تجلیل می شد قدرت را بدست گرفتند.  و درست به همان شکل که شوگونها شهری اداری برای خود ساختند که مستقل از شهر امپراتور بود المنصور هم مدینة 
الزاهرة را بعنوان کرسی دولت خود در شرق قُرطُبَه/کوردوبا ساخت.  المنصور از مقام کتابت به جایگاه برترین قدرت رسیده بود.  نام واقعی المنصور ابن ابی عامر بود اما پس از پیروزی هایش بر مسیحیان در امیرنشین های مسیحی گالیسیا، کاستیل و کاتالانیا در شمال اسپانیا لقب افتخاری المنصور بالله را برای خویش برگزید.  وی در رهبری و نبرد توانائی ناپلئون وار داشت و برخی رویداد ها را پیش بینی می کرد که بقیه اروپا تا پایان قرون وسطی بدانها نرسید.  وی تقسیمات قبیله ای ارتش ملی را کنار گذارد.  همزمان بر ارتشی از مزدوران بربر از شمال آفریقا، مسیحیان کاتالونیا و اسلاو ها تکیه داشت.  پس از مرگ منصور، وقتی دیگر پولی به این دستجات مزدور پرداخته نمی شد مبدل به بلائی واقعی شدند. 
المنصور تمامی رشته های قدرت در دست خویش گرفته بود تا بدان پایه که تنها پیامد ناگزیر مرگش فروپاشی مطلق بود و اینرا بخوبی می دانست. در حکمرانی وی اسپانیای موروئی به بزرگترین و قدرتمند ترین جایگاه خود رسیده بود.  پی مرگش در 1002 م. و پس از حکمرانی کوتاه پسرش المظفر، شماری جنگهای داخلی زبانه کشید که به نابودی بخشی از قُرطُبَه/کوردوبا انجامید.  مدینةالزهرا، آن شهر سلطنتی باشکوه و مدینة 
الزاهرة، مرکز اداری هر دو به آتش ویرانی سوخت.  در سال 1031 شورش مردم قُرطُبَه/کوردوبا به حکومت آخرین خلیفه، هشام سوم پایان دادند و عمر خلافت اسپانیا به سر رسید.
نظام سیاسی موجد خلافت الگوی بسیاری امارت های کوچک که هنوز هم در تاریخ اسپانیای موروئی سر بر می آورد، و کشورهای اسپانیائی-آفریقایی المراودون و الموحدون گردید.
فرمانروا از طریق بیعت با اتباع خویش به حکومت می رسید و بموجب این بیعت متعهد اجرای قوانین الهی می شد و اتباع نیز قول اطاعت می دادند.  طبق سنت بیعت پیامبر با پیروانش، حاکم و وزیران عالی رتبه اش دست بیعت به یکدیگر می دادند، سپس نوبت سران قبائل و بر ترین قضات می شد و سپس میان اینها و رده های پائین تر پیروانشان تا نوبت بیعت به رعایای جزء می رسید.  هیچگاه مسئله انتخاب فرمانروا بدست مردم مطرح نبود.  با این حال عمل نمادینی چون بیعت برخی مسئولیت ها را بر حکمران تحمیل می کرد و گر فرمانروا وظائف خود را انجام نمی داد مردم هم انجام وظیفه به او را الزامی نمی دانستند.  وقتی حاکمی نصب می شد تمامی قدرت را بدست می گرفت.  نوک هرمی می شد که تمامی قدرت از بالا به پائین آن سرازیر می شد.  بعدا به بررسی پارسنگ های ایجاد تعادل در قدرت بظاهر نا محدود حاکم بر می گردیم.


                                 قضات
           قاضی الجماعه                                ارث و ترکه
                                 آموزش

خلیفه
                                      شورای وزیران        دیوان
        
                                      کاتب خاصه
          حاجب (صدر اعظم)                               خزانه (مالیه)
                        

                
                                       سپاه           

                                       بحریه                   
دربار خلیفه


نمنممممئ ئو




 















حاکم می توانست نقش رئیس دولت، فرمانده کل قوا یا قاضی را ایفا کند.  اما در واقع این نقشهای الزامی خود را به دو تن از بالا ترین مقامات، صدر اعظم و برترین قاضی واگذار می کرد.  در خلافت اسپانیا این دو تن عبارت بودند از وزیر اعظم یا حاجب، و قاضی اول یا قاضی الجماعه قُرطُبَه/کوردوبا.  ریشه حاجب از حجب عربی به معنای "پوشاندن" است و اشاره به رسم قرار گرفتن شاه یا خلیفه در پشت پرده در مراسم بار و سخن گفتن با اتباع خویش از طریق مقامی بلند پایه موسوم به پرده دار یا حاجب دارد.   این رسم نه از خلفای نخستین بلکه از شاهان ایران باستان گرفته شده است.   به هر روی این عمل معنائی روحانی دارد: با این کار خلیفه از فردی با هرگونه خصوصیات شخصی مبدل به نماینده قانون الهی می گردد.
گفته ابن عربی در این مورد که خلیفه را چون روح در دل، و وزیر را خرد معطوف به جهان خارج شمرده بس موجه می نماید. 
ارتش و حکومت زیر نظر وزیر بود.  شورای وزرا را راهنمائی می کرد و برترین کاتب دستیارش بود.
خود حکومت به دیوان[100]، خزانه (مالیه)  و امور دربار تقسیم می شد.  تا آنجا که مالیات مربوط می شد بموجب نص قران هر مسلمان همه ساله ملزم به پرداخت زکات (زکوة[101]عرب) بود و خلیفه می توانست آنرا صرف جهاد کند.  علاوه بر این مالیات بر اموال[102]،مالیات شخصی یا سرانه که حسب دین[103] و مرتبه تعین می شد و خراجهای[104]گوناگونی که در توافق با خراج گزاران نامسلمان تعین می شد.   درآمد سالانه حکومت الحکم دوم را چهل میلیون دینار نوشته اند.
امور اهل بیت خلیفه[105] نیز زیر نظر وزیر یا حاجب بود.  در پی این ها املاکی[106] بود که درآمدشان مخارج خانواده های سلطنتی را تأمین می کرد، هم چنین مالیات های بازار و عوارض خرید و فروش که خلیفه برای تأمین هزینه های خاص وضع کرده بود، زیرا سیاست شخصی او بگونه ای بود که می بایست همواره توانائی  بذل و بخشش های وافر را داشته باشد.  برای این منظور کارگاههائی چسبیده به دربار قرار داشت که صناعت کاران زربفت های ابریشمین برای لباسهای بزمی بافته به زرگری و کنده کاری روی عاج می پرداختند.  محافظانی از میان بردگان که اغلب "اسلاو" و گاه زنگی بودند امنیت کاخ شاهی را تامین می کردند.
شریعت حدود قدرت فرمانروا را تعین می کرد و تخطی از آن بدون از دست دادن احترام مردم و فروپاشی مبانی اقتدار شدنی نبود.  آنچه تخطی از این حدود را از آنرو ناشدنی می ساخت که شریعت اسلام نه تنها حاکم بر رفتار فرد است بلکه به جنبه های عمومی زندگی جامعه هم سراید دارد.  حکومت هیچگاه از دین جدا نمی شود.  از سوی دیگر حاکم مجبور است با تعین یک قاضی القضاة،[107] کسی که در علم و فضیلت شناخته باشد، کسی که آنقدر مورد احترام و اعتماد مردم باشد که بتواند کار قضا را در دست گیرد و امکان مخالفت با نظر حاکم را داشته باشد.  کل نظم اجتماع بیشتر متکی بر افراد بود تا "سازمانها".




دُرج عاج، میانه قرن یازدهم. 
روکش فلزی نوظهور است.
(موزه ویکتوریا و آلبرت، لندن)

داستان زیر را در باره یکی از چندین قاضی قُرطُبَه/کوردوبا نقل کرده اند.  "روزی مردی نزد قاضی رفت با این پیغام: اربابم، صدر اعظم موسی بن محمد پس از سلام و تحیت می گوید: از دوستی و محبتی که به تو و توجهی که به تو و آنچه به تو مربوط می شود دارم با خبری.  همانطور که میدانی در محکمه ات دعوائی علیه یحیی بن اسحاق اقامه شده است.  گفته می شود شاهدان موثق علیه او شهادت داده اند.  با این همه معتقدم بهتر است داوری را به تعویق انداخته بر مبنای شواهد ارائه شده حکم ندهی."  قاضی به رسول پاسخ داد: "سلام من را به صدر اعظم رسانده بگو دوستی ما تنها در صورتی می پاید که خدا را خوش آید و با یاد او باشد.  برای من یحیی بن اسحاق تفاوتی با دیگر مردانی که به محکمه می آیند ندارد.  با این همه در مورد این قضیه دغدغه هائی دارم و گر خدا خواهد تا قضیه برایم بخوبی و چون آفتاب جهانتاب روشن نشود حکمی علیه او نخواهم داد.  زیرا گر ظلمی بر به وی روا دارم هیچ چیز مانع دامنگیر شدن در روز جزا که خود در محکمه عدل الهی ظاهر می شوم نخواهد شد."  صدر اعظم که قدرتمند ترین فرد روزگار خود بود بخاطر این پاسخ بر ارادت به قاضی بس بیفزود.
قاضی الجماعه اغلب واعظ مسجد اعظم بود و به امامت جماعت می ایستاد.  نفوذی مستقیم بر تعلیم مردم داشت و همواره با مردم تماس مستقیم داشت.  بین مردم و حاکم میانجی بود و برای این که مجبور نشود در دعاوی طرف کسی را بگیرد بر خود فرض کرده بود تا هدیه و حقوقی نپذیرد.  بسیاری از قضات قُرطُبَه/کوردوبا، اگر نه فقیرانه بس محقرانه می زیستند.
ناصر ابن قیس  اجاره دار مزرعه[108] یکی از قضات قُرطُبَه/کوردوبا گوید، "وقتی به خانه قاضی در آمدم بپا خواست و پس از خوشامد گوئی نشسته به همنشینانش گفت، " آقایان، این مردی است که به یاری خدا خورد و خوراک من و خانواده ام را می دهد."  سپس از محصول آن سال پرسید و گفتم بذر پاشیده شده در مزارعش هفت پیمانه[109] جو و سه پیمانه گندم به دست دهد.[110] قاضی شکر گزارد و حمد خدا گفت.  سپس آغاز گفتگو با مرد و زنی کرد که به دیدارش آمده بودند.  مرد به قاضی گفت، "سرورم، به این زن حکم کنید با من به خانه باز گردد."  زن خود را بخاک انداخته قسم خورد حتی یک قدم با شویش بر ندارد و به قاضی گفت، "به خدای لاشریک گر مجبور به رفتن با این مردم کنید جان خود خواهم گرفت و خونم دامنگیرت شود!"  وقتی قاضی این ها را از دهان زن شنید روی به مرد دیگری که کنارش نشسته بود و بگمانم فقیهی بود کرده گفت "نظرت در این مورد چیست؟"  فقیه گفت، "گر قاضی سندی از بدرفتاری مرد با همسرش نداشته باشد باید مجبورش کند خواهی نخواهی همراه شوهر برود مگر اینکه مرد حاضر شود در ازاء تاوان یا چیزی که زن بتواند به شهر دهد طلاقش دهد.  به هر صورت گر حاضر نشود جز با دریافت غرامت زن را رها کند حق با اوست.  چرا که مرد حتی می تواند در صورتی که با زن بد رفتاری نکند گوشواره از گوشش بگیرد.  شوهر با شنیدن  سخنان فقیه گفت، "بخدا قسم بی چیز است و از خود هیچ ندارد."  قاضی سخنش بریده گفت، " اما اگر بتواند تاوانی ده تا از دست تو رها گردد طلاقش می دهی؟"  مرد پاسخ داد، " در آنصورت خوشوقت خواهم شد."  قاضی با شنیدن این سخن روی به من کرد و گفت، "آیا در این سفر آذوقه ای همراه آورده ای؟"  پاسخ دادم، "تنها دو بوشل گندم و دو بوشل جو.  قاضی را دیدم که گوئی با انگشتانش محاسبه می کند.  سپس گفت، "این مقدار برابر است با قوت نُه ماه و اندکی بیش از آن."  سپس روی به شوی گفت بقیه آذوقه ای را که در ملک من است بگیر و بگذار زن به امان خدا برود تا تو هم از دستش خلاص شوی."  مرد پاسخ داد، "گر این آذوقه در قُرطُبَه/کوردوبا بود این پیشنهاد را با کمال میل می پذیرفتم."  قاضی در پاسخ گفت، "می بینم که از فرصت ها بیشترین استفاده را می کنی."  با این سخنان دو دست بر زمین گذارده از جا برخاسته به یکی از اطاقهای خانه رفته با یک قواره کتان برگشته به مرد داد و گفت، این پارچه را اینجا در خانه ام برای استفاده ام در زمستان بافته اند.  اما می توانم بی آن بسر کنم.  بگیر و بفروش.  آنگاه می توانی هزینه حمل محصول از ملک من به خانه خود را بپردازی."  مرد پارچه را گرفت و زن را طلاق داد.  سپس قاضی به من امر کردن آن آذوقه را تحویل مرد کنم و چاره ای جز اجرا نبود."
درست به همان شکل که وزیر یا صدر اعظم، که به یک معنا همتای قاضی القضاة/قاضی الجماعه بود، اموال دولتی را اداره می کرد، قاضی القضاة/قاضی الجماعه هم عهده دار مدیریت اموال جامعه مومنین بود که در مسجد اعظم نگهداری می شد.  این اموال از بنیادهای دینی و املاکی که درگذشتگان وقف کرده بودند می آمد و خرج نگهداری همان اموال می شد که عمدتا عبارت بود از مسجد، بیمارستان، مدرسه، حمام، آب انبار و پل.  در شرایط اضطرار می شد مازاد در آمد را صرف دفاع از امت اسلامی کرد.  بدین ترتیب کل امپراتوری مردگان، بدور از قدرت مطلقه حکمران، در خدمت زندگان در می آمد.
یکی از مورخان امروزی می گوید فرهنگ موروئی قرنهای نهم و دهم، با وجود سطوح بالای پیشرفت و بر خلاف فرهنگ مسیحی-لاتین قرون وسطی هیچ نشانه ای از نظم اجتماعی برخاسته از مردم ندارد.  در اسپانیای موروئی زندگی یکسره زیر سلطه مقامات حکمران مطلقه و بنیاد های خشک و بی انعطاف موقوفات متوفیات بود که به همین علت "خصم ترقی" بودند.  با این همه "بی انعطافی" همین نهاد ها را نه ظالمانه که نوعی حفاظ و حمایت می دیدند.  از اینرو شهر اسلامی ماهیتی شبه صومعه ای به خود می گرفت و از قضا با شیوه پشت به خیابان قرار گرفتن تمامی خانه ها و باز شدنشان رو به حیاط داخلی/اندرونی موکد تر می شد.  به همان نحو که دولت امکان دخالت در موقوفات مردگان را نداشت زندگی خانوادگی را از انظار عمومی محفوظ نگاه می داشتند.  این خصیصه دولت اسلامی در ناب ترین شکل آن است.  زندگی اجتماعی در چارچوب برخی قالب های کاملا جا افتاده که فرد را یارای تغییرش نبود شکل می گرفت.  اما این تنها لایه بیرونی زندگی و نه جوهر/گوهر آن است که در درون این نظام شکوفا گشته از درون رشد می کند.
























8 (لوح رنگی) مینیاتور/نگاره ای از شرح بیتوس لیبنائی بر مکاشفه یوحنا که بابل در آتش را می نماید.  دیوارهای شهر با کاشی الوان، از آن نوع که در معماری موروئی برای آراستن حیاط ها و اطاقهای اندرونی بکار می رفت تزئین شده است.
9 داخل کلیسای سن بادیلیو د برلانگا (استان سوریا) با دیوار نگاره هائی که بوضوح تأثیر شرقی را می نمایاند.  طاقبندی متکی بر ستون مرکزی در نوع خود بی مانند است.
10  داخل کنیسه ای که اینک کلیسای سانتا ماریا بلانکا است.  این بنا که به شیوه ناب موروئی ساخته شده از حدود سال 1200 م. و دوران حکومت مسیحیان است.
11  قرانی از اندلس/اسپانیا. تاریخ قرن چهاردهم یا پانزدهم م.  موزه ترک و اسلامی استانبول.
12  قرانی از قرن شانزدهم بخط یوسف ابن دوان شاطبی.[111]   از مجموعه ای خصوصی که اینک در کتابخانه دانشگاه بال/بازل نگاهداری می شود.  متاسفانه به هنگام تجدید صحافی لبه های نسخه آسیب دیده است.

















چهارم  شهر


طرح شهرهای موروئی اندلس/اسپانیا هیچ تفاوتی با دیگر شهرهای اسلامی قرون وسطی نداشت.  همچون همیشه هسته شهر بازاری بود متشکل از شبکه فشرده ای از کوچه های باریک با ردیف هائی از دکانهائی که بر فراز یکدیگر.  غیر از اشکال گوناگون تجارت تمامی مشاغل دیگر هم در بازار یافت می شد و هریک کوی یا راسته خاص خود را داشت.  معمولا بازار مسجد اصلی شهر را در میان گرفته یا چسبیده بدان ساخته می شد.  معمولا چند خیابان عریض تر وجود داشت که از دروازه ها دهانه بازار شهر می رفت هر چند جز در صورت ضرورت تام کمتر پیش می آمد که پهنای خیابانی بیش از فضای لازم برای عبور دو حیوان بار کش بار زده از کنار یکدیگر باشد.  نواحی مسکونی از بازار تا باروی شهر آرمیده بود.  این مناطق هیچ نقشه خاصی نداشت و معمولا گروههائی از خانه ها حسب نیاز خانواده ها و طایفه ها کنار یکدیگر ساخته می شد.  بیشتر کوچه پس کوچه هائی که تا در خانه ها می رفت چیزی بیش از راههای باریک پیچ در پیچ نبود.[112]  نور و هوا از طریق حیاط های اندرونی که گاه به وسعت باغهائی محصور می رسید وارد خانه ها می شد.  بجز برخی استثنا های زاده تاریخ ویژه برخی نقاط مشخص، بطور کلی شهر اسلامی فاقد آن ویژگی ها بود که معماری شهری رومی ارزانی قرون وسطی مسیحی کرده بود؛ منظور نقشه محوری/چلیپائی[113] مبتنی بر چهار جهت قطب نما، با میدانی در میان است که در نقش بازارگاه و جایگاه گرد آمدن مردم شهر عمل می کرد.  اینکه بازار اولویت یابد و در پناه حرمی قرار گیرد از ویژگی های شهر عربی است، زیرا خانه ها به همان شیوه چادر های اردوگاههای بادیه نشینان عرب که خانواده ها و طایفه ها را کنار هم قرار می دهد نزدیک یکدیگر ساخته می شود.  مسجد مرکزی حکم قلب شهر را دارد و بازار با راههای دسترسی بدان نقش اندامهای غذا رسانی را دارند و حیاط ها و باغهای اندرونی نواحی مسکونی نقش ریه را ایفا می کنند.  همزمان، این متمایز ساختن بازار از نواحی مسکونی و شیوه معماری بسته خانه ها نمایانگر نگرش اسلامی به زندگی است.
بر پایه رسم شرقی ها فرمانروا کمتر دیده شده که فرمانروا در مناطق مسکونی اقامت کند.  گاه شهر دژ شاهی داشت- همان که عرب القصر گوید و الکزر[114] اسپانیائی هم همان است- اما کاخ اقامتگاه فرمانروا و ملزومات آن چون سربازخانه، اصطبل و باغ غالبا بیرون باروی شهر قرار داشت.  همانطور که دیدیم المنصور حتی دیوانخانه/دار الحکومه را به شهری جداگانه بیرون از باروی قُرطُبَه/کوردوبا برد.  درباریان و سپاهیانی که همواره در خدمت فرمانروا بودند جدای از مردم نگاهداری می شدند.  با این روش در صورت خیزش های مردمی فراخواندن اینان به میدان بس آسان تر می بود.
جریان بی پایان خرها و قاطر های بار زده با سواران و باربرانی که با گذر از خیابانهای اصلی که در قُرطُبَه/کوردوبا به شکلی استثنائی عریض بود و شبها به یاری مشعل روشن می شد، از دروازه ها بسوی دهانه بازار شهر می رفت. 







کورال د کربن/انبار زغال[115] غرناطه/گرانادا که در گذشته کاروانسرا/فندق بوده است.  در کنار این خیابانها کاروانسراهائی بود که در مغرب و اسپانیا فندق گفته می شد.  هم کف خیابان اصطبل حیوانات بارکش بود[116]و اطاقهای مسافران در اشکوب های بالا.  این فندق ها همزمان بکار انبار برخی کالاها که در مقادیر کلان صادر یا وارد می شد زده می شد.  اندلس مازاد تولید پوست، روغن، گندم، خشکباری چون انجیر و انگور و برخی فلزات چون نقره، سرب و آهن بود که از کوهها استخراج می شد.  واردات عبارت بود از رنگ پوست درخت، چوبهای کمیاب ، عاج و بافته های نفیس پنبه ای.
خرید و فروش کالاهای آماده در گذرهای بازار صورت می گرفت.  درزیان، کمربند سازان، کفاشان، زین ساز/سراجان، سبد بافان، مسگران، نقره کاران، زره سازان و جز آنها در یک محل کالای خود را تولید کرده می فروختند و تنها مشاغلی که نیاز به فضاهای بزرگتر یا مخصوص داشت، مثل سفالگران و کوره هایشان  و چرمگران/دبّاغان و چالهاشان بیرون از بازار در حاشیه شهر کار می کردند.  تیمچه/فضای درونی بازار که می شد شب هنگام قفل کرد به فروشندگان کالاهای بسیار ارزشمند چون پاچه های گرانبها، پوشاک، خز، جواهر، و روغن های معطر داده می شد و قیصریه[117] نام داشت.
بازرس بازار را محتسب می گفتند ( واژه اسپانیائی الموتاچن[118]) و کارش نظارت بر قیمتها و کیفیت مواد خامی بود که کار گرفته می شد.  هر صنف/پیشه امین خود را داشت که به حل و فصل دعاوی صناعی/صنفی می نشست.  یکجا قرارگرفتن هریک از پیشه ها در گذری معین ضامن پرهیز از رقابت ناسالم بود. 
برخی صناعات مبدل به هنرهای زیبا/صنایع مستظرفه می شد.  به عنوان مثال حریربافی در شهرهای قُرطُبَه/ کوردوبا و اشبیلیه/سویل، پا به پای شرق اسلامی یا بیزنطه/بیزانتیوم/بیزانس کمال یافته بود.  قُرطُبَه/کوردوبا در تولید چرم نفیس نامی بود و واژه کفاش در زبان فرانسه، کوردونیر،[119] نام از همین شهر دارد.  هنوز هم از سلاحهای مرصع و قلمزنی شده طُلَیطِلَه/تولدو گرته برداری می شود.  موروهای اسپانیا استاد سفال سازی با لعاب رنگی بودند که رخشش زر یا مس[120] داشت. 
برخلاف فناوری/تکنولوژی امروزین- که ماشین آلات را به چنان مایه از کمال رسانده که می توان به شکلی یکنواخت و ملال آور شماری بی پایان از یک شیء بیروح ساخت- توجه صنعتگر موروئی با پیرایش و والایش روشهای کار و تولید کمیاب ترین تأثیرات با ساده ترین  وسائل است.  لازمه اینکار مهارت و تسلط کامل است، نه تنها بر ابزارگان، بلکه مصالحی که باید رویش کار کرد و موجب فرهیزشی خارق العاده شد، چنانکه گوئی صنعتگر یا هنرمند که از یکدیگر تفکیک ناپذیر بودند، همراه با اثری که می آفرید در درون هم خود را به کمال می رساند.  استادی حرفه ای چیزی فراتر از توانائی فنی بود.  معنای روحانی/معنوی خود را از این حقیقت می گرفت که برخی کارهای حرفه ای/تخصصی انگیزه معرفت درون نگرانه[121] می شود.  رابطه میان "صورت" و "ماده" که مبنای تمام هنرهاست معنائی جهانشمول/جهانروا دارد، چرا که تمام عالم آفرینش نقش شکلی آرمانی را به ماده ای کمابیش شکل پذیر می زند.  در سراسر عالم صورتهای اساسی وجود دارد که کمابیش  و بسته به اینکه لباس چه ماده ای را به تن کشیده باشند به ابراز خویش می پردازند.  کیفیت صورت بستگی به محتوی اساسی آن  دارد و ارزش ماده به شکل پذیری آن.  ماده و صورت[122]، تمیزی است برای کل اندیشه قرون وسطی اهمیت بنیادی دارد، نه تنها در سطحی فلسفی.  "صورت"  نه تنها به معنای طرح، تعین حدود فضائی و جز آن، بلکه نشان وحدت بنیادی بود.  به عبارت دیگر صورت را کیفی و نه صرفا کمّی می دانستند.  اما هنر نه تقلید طبیعت و دادن عنان حکومت مطلق به تخیل، بل دادن صورتی به هر چیز، اعم از بنا یا جام بود که بیانگر آن وحدت بنیادی باشد. 
بنا بر این نمادگان[123] یک هنر یا صنعت نه تنها در صورت هائی است که تولید می کند بلکه در شیوه ای است که بکار می گیرد.  بعنوان مثال برای بافنده رشته های تار که به تیر پود[124]بسته می شده در تمامی طول بافته می دود نشانه قوانین ثابت الهی است که رنگ تغییر نمی گیرد، در حالی که پود، که پیش و پس فته، رشته های تار را به هم بافته پارچه ای محکم تشکیل می دهد، برابر است با رسوم برخاسته از سنت که از طریق آنها قوانین الهی در زندگی "تنیده" می شود.
با پشت سر گذاردن بازار و راسته های پیشه وران و روی گذاردن به نواحی مسکونی، اینجا و آنجا، در تهیگاه های خیابانهای باریک میدان های کوچکی دیده می شود با فواره هائی در سایه سار چفت انگور/عریش.[125]   درهای مساجدی کوچکتر به این میدانها باز می شد، مأمنی ماندگار که حتی بی نوایان مجال می یافتند بدان پناه برده از قیل و قال زندگی روزمره آسوده در آرامش به مراقبه نشینند.  گاه چنان می ساختندشان تا مکتب کودکان گردند و قُرطُبَه/کوردوبای قدیم بسیاری از این ها داشت. 








دیگچه مسی قُرطُبی.
(موزه ملی باستانشناسی، مادرید)[126]
بستو/بستوغه ای از دوران خلافت اسپانیا.
(موزه ملی باستانشناسی، مادرید)

از کیسه خلیفه الحاکم دوم خرج شماری نوانخانه می آمد که در آنها خوراک جسم و جان کودکان بی چیز تأمین می شد و برگ و نوائی می یافتند.
در خیابان اصلی هر منطقه مسکونی، ارزاق عمومی چون گوشت، سبزی، میوه، روغن، شکر، عسل و ادویه بفروش می رسد.  با مطعم/خوردی پزی هائی که خوراک و کباب و حلویات/شیرینی می فروختند.  سر یکی از نبش های خیابان تنوری بود که می شد با خمیر خانگی نان پخت.  حمال/باربران چشم در راه اجیر شدن داشتند و دسته های مغنی/رامشی بر در سراها به امید فراخوانی به نوازشی در سوری. 
نمی شد براحتی حدس زد دیوارهای خاکستری با انگشت شماری پنجره که هماره بالاتر از آن بود که چیزی را عیان کند خانه توانگری را می پوشاند یا بی برگ و نوائی را.  از در خانه نمی شد درون آن را دید زیرا همیشه به دالانی پیچ دار باز می شد که با اندرون خانه زاویه ای باز می ساخت.  نهایت اینکه حضور غلام سیاهی با شکوه یا چهارپای با زین باشکوه در ورودی خانه خبر از مکنت درون می داد. 





نقشه کف نمونه ای متداول از خانه موروئی در فاس/فّز مراکش.  هم کف، اطاقهای آ، ب، ج و دال: اطاقهائی گرد حیاط اندرونی با راهروهای پیرامونی.  ه، پلکان اشکوب طبقه فوقانی که همان آرایش هم کف را دارد با این تفاوت که بر فراز دالانها بالکن قرار گرفته است.  و، ورودی خانه است و ز، خیابان.  احتمالا بیشتر خانه های شخصی دوره اموی یک طبقه بوده اند.
از این لحاظ خانه های موروئی با خانه هائی که امروزه روز نیز در محلات قدیمی کوردوبا، سویل، گرانادا و بسیاری شهرهای کوچک اندلس دیده می شود تفاوت دارد.  گرچه نقشه عمومی بنا با اطاقهای مشرف به حیاط اندرونی و گذر های سرپوشیده ستوندار به همان شکل مانده گذری که در به خیابان می گشاید پاسیوی گل آگینی را پشت نرده های آهنی می نماید و بالکن ها مشرف به خیابانی است که عصرها خانواده ها در آن قدمی می زنند.  خانه های موروئی پوشیده تر و "غیور" تر بود.  افزون بر این بچشم عرب غیرت، نسبت به خانواده فضیلت است، چرا که خانواده و در رأس آن  زنان، همچون یک حرم اند و این واژه را عرب دقیقا به همین معنا کار می گیرد.
 از دیگر یادگارهای موروئی بجا مانده در اندلس امروزی دیوارهای سفید کاری شده دارای ازاره هائی از کاشی لعابدار موسوم به زلیچ/آزولخو[127](از الزلیج عربی) و از همه مهمتر حوض وسط حیاط است.  هر کجا امکان داشت حیاط ها آب فراوان داشتند که از طریق لوله یا کاربرد نیرو تامین می شد، یا اینکه چاه و آب انباری داشتند که با آب باران پر می شد.  بهداشت شخصی در اسلام اهمیت فراوان دارد و می دانیم که مسلمانان اسپانیا توجه بسیار به نظافت داشتند. 
از اینرو در هر منطقه مسکونی دست کم یک حمام بخار عمومی وجود داشت، با شباهت بسیار به گرمابه[128]های رومی که نوبتی زنانه و مردانه می شد.  این حمامها برای سلامت جمعیت شهر اهمیت بسیار داشت و دشوار می شود فهمید چرا شاهان مسیحی جنبش استرداد/سقوط اندلس تمامی آنها را ویران کردند.  بقایای این حمامها در غرناطه/گرانادا دیده می شود و شگفتا که در خرنا/جیرونا[129] در کاتالونیا/کتالونیا هم یافت می شود.





نقشه ژرفا نمای گرمابه ای که زمانی چسبیده به مسجد سلطنتی در الحمرا، از روی اثر آمبروسیو دل واله.






نما و برش طولی آسایشگاه روانی(مارستان) موروئی پیشین در قرناطه.
از بیمارستان های دوره خلافت هیچ نمی دانیم.  در همان دوره در بغداد بیمارستانهای بسیار مجهز وجود داشت و تا قرن گذشته غرناطه بقایای تیمارستان موروئی را حفظ کرده بود که حیاط اندرونی بزرگ با حوض داشت و در مقیاسی بزرگ ساخته شده بود؛ چه بسا تأسیساتی مشابه در سراسر اسپانیای موروئی ها وجود داشته است. 
برای داشتن تصوری از چگونگی منظره خیابان ها در اسپانیای موروئی باید بخاطر داشت شیوه لباس پوشیدن مردان و زنان به بیشتر به ایرانیان و سوریان می مانست تا مردمان شمال آفریقا.  تن جامه مردان نوعی قبا[130] با برش مستطیل و آستین های گشاد بود.  گاه در زمستان آنرا  آستر خز می انداختند. زیر این قبا پیراهنی بلند با شلوار می پوشیدند و بسته به فصل صندل یا کفش می پوشیدند.  سرپوش مردان عمامه بود یا اغلب کلاهی مخروطی یا شب کلاهی قلابدوزی شده سر می کردند.  رسم بود در خیابان دستاری نفیس گرد سر و شانه ها پیچند.  مردم جامه هائی دوست داشتند برنگ روشن و اغلب با تزئینات راه راه.  سفید رنگ عزا بود.
زنان، که آنها هم پیرهن گشاد آستین دار تن می کردند، بیرون از خانه حجاب داشتند.  با این حال بنظر می رسد این رسم همیشه به دقت رعایت نمی شد، یا بخاطر اینکه زنان مسیحی و یهودی را بچشم می دیدند، یا شاید بدین خاطر که در اسپانیا نگرش آزادمنشانه تر قدیم اسلامی بیشتر از شرق دوام آورد.  به هر روی نویسندگان آن دوران سخن ها از زیبائی و جذابیت زنان اندلسی رانده اند.
موروئی می توانست با یک نگاه جایگاه اجتماعی و خاستگاه رهگذری را بگوید.  می شد از روی پوشاک و حالت تشخیص داد طرف عالم است یا تاجر، شهرنشین است یا بربر و روستائی.  اما اگر یک اروپائی امروزی بتواند با عقب گردی خود را در آن زمان و جهان قرار دهد آنچه او را شگفت زده می کند نه تنوع مراتب و نژادها بلکه شیوه رفتار عموم مردم است.  شگفتی از آهنگ غریب کلیه شئون زندگی که آرامش و کندی اش مانع پاسخ سریع و قاطع در حرف و عمل نمی شد.  مردم از چنان صلابت روحانی برخوردار بودند که تنها آن شیوه زندگی فراهم می آورد که در جسم و جان استوار باشد، و از همین روی در گفته های خود به یک اندازه فارغ بال و مطمئن بودند و هر حرکت و هر سخن سنجیده و مهذب بود. 
در رفتار با یکدیگر مودب و فروتن بودند.  بزرگان خانواده، علما، پیرمردان احترامی ویژه داشتنند و هر کس، حتی بی چیز ترین افراد شأن خود را داشت.  تنها گرد آورندگان عوارض و مالیات را تمسخر می کردند. 
به احتمال قریب به یقین در اوج شکوفائی قُرطُبَه/کوردوبا زندگی را همان می دیدند که داشتند و هیچ شکل دیگری از آن را متصور نبودند.  نه اینکه هیچ فقر و جرمی نبود- کافی بود از شهر بیرون شوی تا طاغیان و راهزنان را میخ آجین بینی و سر بر نیزه، پر جرم و با جنایت.  اما رویهم رفته هیچ کمبودی در کالاهای اساسی نداشتند و کسی را این گمان نبود که نیازی به چشم در راه داشتن بهر رسیدن به جامعه آرمانی آتی هست.  معنای حیات چیزی نبود جز روی به ابدیت داشتن و همین بود که قُرطُبَه را در آن مقطع زمانی و مکانی غنائی چنان متمایز و بارز می داد.


















پنجم   آسمان و زمین


" شانه رو به زمین چرخانده،
خاک را با مرواریدهای غلطان سیراب می کند.
نیمه فوقانی چونان زه کمانی صفیری
جوی های آب به هر سوی دواند؛
افلاک را ماند چرا که آبها که روان دارد
چونان شهابهائی سرپنجه نبرد بی آبی را.
تردستی مسحور رقص شاخه ها
چرخ را ضربه می زند با آخته شمشیرها
گمان نکنم هیچگاه آهی از تشنگی کشد
با آن همه آب که بر شانه دارد.
بواقع مغنی است و باغ شارب،
شراب و سرود در پیوندی ابدی اند.
رخشان رشته های آب بر چوب تیره گون
مواهب رخشان بر سطح تیره آمال را مانند.
(ابوعبدالله بن ابی الحسین، وزیر، افریقیه، حدود 1242).
اینجا و آنجا کنار رودخانه های اسپانیای موروئی ناعوره/ساقیه/چرخاب هائی[131]بود که اغلب به ارتفاع خانه ها می رسید و با جریان آب بحرکت در می آمد.  این چرخاب ها آوند/دلو هائی شبیه پرّه های چرخ آسیاب داشت، با خانه هائی در لبه بیرونی که با گردش چرخ آب را بالا برده در مجاری مرتفع می ریخت و از آن جا روانه باغها و کشتزارهای امتداد کناره رودخانه می شد.  بسیاری از شعرای عرب این چرخ ها را در اشعار خود ستوده تشبیه به افلاکی که ستاره ها را در دایره ای می گردانند، یا ابرهائی بحرنوش کرده اند که بر فراز دشتها باران فرو ریزند.  جذابیت  نوریا[132] نام اسپانیائی چرخاب (بر گرفته از ناعوره عربی) در تصویری است که از موازنه ای بی زحمت و بی همتا میان فهم و بینش بشر با طبیعت ارائه می دهد. 
اعراب حسب سنت خود نه کشتکار که بازرگان و شبانانی چادر نشین بودند. با این همه گر عهده دار کاری می شدند آنرا بقاعده انجام می دادند.  افزون بر این پشت سر آنها مردمان کشتکار شرقی[133]، بویژه از سوریه و شمال آفریقا به اسپانیا رسیدند، جاهائی که قرنها با کارگیری جوی، آب انبار، چاه آب و خندق به حاصل خیز کردن زمین های خشک پرداخته بودند.  برخی دانشمندان اسپانیائی بر آنند که روشهای آبیاری که تا امروز در جنوب اسپانیا بکار می رود و قوانین عرفی حاکم بر آنها خاستگاه رومی دارد.  با این حال جالب این است که هر کجا اعراب مدتی حکومت داشته اند همین روشها و رسوم دیده می شود و یک نمونه اش اراضی امتداد رون رن[134] تا مرتفع ترین دره های ایالت/کانتون واله است که تا امروز جوی آبی را که در سنگ تراشیده اند نهر ساراسن[135]ها گویند.  عربها در قرن دهم م. به مدتی طولانی گدار های دره علیای رن را اشغال کرده بودند.  هنوز هم چندین نامجای گواه حضور آنهاست.
تقویم یا سالمنائی تألیف سال 961 م.  اسقف مضاربی/مستعربی ربی بن زاید،[136] تقدیمی به الحاکم دوم حاوی اطلاعاتی در باره شرایط زراعت در دوران اوج خلافت غربی در اندلس است.  از قضا این همان اسقفی است که با نام لاتین-ویزگوتی خود، رسمندوس بعنوان سفیر عبد الرحمن سوم به دربار اتوی یکم فرستاده شد و بعد ها به امر همان خلیفه به قسطنطنیه و سوریه سفر کرد تا آثار هنری ارزشمند را برای تزئین اقامتگاه تازه خلیفه، مدینة الزهرا گرد آوری کند. 
تقویم قُرطُبَه/کوردوبا بر پایه سال خورشیدی است که اعراب برای زراعت بکار می بردند، هرچند تنها مسیحیان بودند که سال عبادی خود را بر پایه آن محاسبه می کردند.  ربی بن زاید از روزهای مقدس کلیسا، از جمله آئین های که در آرامگاه برخی قدیسان در قُرطُبَه/کوردوبا و اطراف آن برگزار می شده یاد کرده و از برخی کلیساها و دیرها نام برده است.  مسلمانان سال عبادی خود را بر پایه تقویم قمری محاسبه می کنند که دقیقا از دوازده گردش ماه تشکیل می شود و چند روز از سال خورشیدی کوتاه تر است طوریکه تقسیمات آندو در دوره ای تقریبا سی و سه ساله منظما تغییر می کند. 
این تقویم جایگاه ستارگان در هر ماه را نشان داده، زمان طلوع و غروب خورشید و صورتهای فلکی و طول فلق/پگاه/شبگیر و غسق/ایوار را که از نظر تعین اوقات شرعی مسلمانان اهمیت داشت  و تغییرات جوی منتظر یا ترسناک زاده ظهور این یا آن صورت فلکی را تعین می کرد.  همچنین زمان کاشت و برداشت محصولات گوناگون و رفتار ماهانه حیوانات اهلی و وحشی را بدست می دهد.
سالنما/تقویم در مورد ماه ژانویه می گوید در این ماه آب رودخانه ها ولرم می شود و از زمین بخار خیزد.  "شیره درختان آغاز بالارفتن می کند.  پرندگان جفت گیری می کنند.  شاهین های والنسیا آشیانه می سازند و آغاز جفت گیری می کنند.  اسبان سرشاخه هی نو رس  را می خورند.  گاوها گوساله می کنند و شیر فراوان می شود.  جوجه اردک ها و غازها سر از تخم در می آورند.  اینک وقت کشت دانه است و خطمی و قیّم گذاری برای درختان زیتون، انار و دیگر درختان مثمر.  نرگس های زود رس گل می آورند.  برای تاک زود رس و دیگر گیاهان رونده غیر مثمر چفته می زنند.  فصل کاشت خرفه و برداشت محصول نیشکر و چغندر قند و تهیه شربت (شراب) از لیمو ترش است."
در فوریه "جوجه های پرندگان سر از تخم در می آورند.  زنبور ها از کندو بیرون می زنند و موجودات دریائی به جنبش و جوش می افتند.  زنان آغاز پرورش نوغان/بزر کرم ابریشم کرده چشم براه بیرون آمدنشان می مانند.  ماهیخوار های بزرگ عازم جزایر میان رودخانه ها می شوند.  وقت کاشت پیاز زعفران است و افشاندن بذر کلم بهاره.  برخی درختان به همین زودی شروع به برگ آوردن می کنند.  اینک می توان دنبلان یافت و مارچوبه وحشی می روید.  جوز بویا،[137] آغاز جوانه زنی می کند.  هنگام پیوند زدن درختان سیب و گلابی و کاشت قلمه هاست.  در صورت نیاز و امکان و زیانبار نبودن فصد/حجامت کرده دارو می خورند. در این ماه است که نامه فرستند تا کارگر تابستانی اجیر کنند.  لک لک ها و پرستوها به خانه بر می گردند."  این نوشتار اهمیت کشت درختان میوه را نشان می دهد و اینکه با پیوند زنی آشنا بوده اند.  با این همه مهم ترین گیاهان تاک و زیتون بود.
در ادامه می گوید "در ماه مارس انجیر را پیوند می زنند، شاخه های جوان می روید و بیشتر درختان برگ می آورند.  شاهین های والنسیا در جزایر تخم گذارده سی روزی روی آنها می نشینند.  نیشکر کاشته می شود.  اولین سرخ گلها و سوسنها به گل می نشینند.  لوبیا سبز ،[138] آغاز رسیدن می کند.  بلدرچین ها از راه می رسند.  کرمهای ابریشم پدیدار می شوند.  شاه ماهی ها و ماهی های خاویار دریا را ترک کرده بالای رودخانه می روند.  خیار می کارند، بذر پنبه می پاشند، زعفران، بادمجان، نعنا و مرزنگوش...  در این ماه است که نامه خرید اسب برای شاهان به مباشران فرستند.  گله های ملخهای جوان آغاز مهاجرت می کنند و باید بسرعت نابودشان کرد..."

13 (لوحه رنگی) منظره الحمرا و جبل الثلج/سیرا نوادا[139] از بالکن خانه ای موروئی در غرناطه/گرانادا.
14 کوچه ای در فاس مراکش.
15  خیابانی در قُرطُبَه/کوردوبا با ساباط موروئی.[140]
16  ورودی مسافرخانه-انباری (فندق) کهن در غرناطه/گرانادا، بنام "انبار زغال" که سکوی دالاندار[141] را هم می نماید.
17   منظره دیگری از "انبار زغال".  در مراکش مسافرخانه-انبارهای مشابه وجود دارد.
18  حیاط درونی یا پاسیوی دیر سانتا ایزابل لا رئال[142] در طلیطله/تولدو. این دیر که به شیوه مُدجنی/مُدجنون/مُدخار[143]، ساخته شده یاد آور حیاط اندرونی خانه های موروئی است.  
19  معماری دیر سانتا ایزابل لا رئال در طلیطله/تولدو که در نیمه دوم قرن پانزدهم ساخته شده بسیاری از خصوصیات معماری خانه های موروئی را با وسواس حفظ کرده است: آرایش حیاط اندرونی، شکل درها، با قاب بندهای کوچکی که در قاب بندهای بزرگتر جای گرفته و با حوض اطاقها.  تنها طرح طاقگان رو به حیاط به سبک رنسانس است. 
20  حیاط اندرونی خانه موسوم به "خانه بیوه" (دار الحره) در غرناطه/گرانادا که به سبک موروئی ساخته شده است.  هم چنین به چشم انداز شهر از میان پنجره بالکن مانند توجه کنید. 
21  این حیاط اندرونی کوچک که روی راهروی جانبی جنوب بهو السباع/کاخ شیران[144] شاخته شده نمونه خوبی است از خانه های ساده موروئی.
22  صحن صومعه غوادالوب/گوادالوپ (قصرش/کاسرس[145]) که حدود 1400 ساخته شده است.  طاقگانها یاد آور دوره موحدون[146] در معماری موروئی است. 
23  حیاط عمارتی[147]در طلیطله/تولدو از قرن پانزدهم به سبکی که نیمی موروئی و نیمی گوتیک است.
24  اطاق سرد/اطاق اول/سردخانه حمام های موری در خرنا/جیرونا.  ستونها حوضی را احاطه کرده با نور گیری که اصطلاحا فانوس[148] می گویند و نورگیر اصلی گنبد است چرا که جز در این قسمت سراسر بسته است.  در بخشهای تو نشسته دیوار ها سکوهائی برای استراحت پس از استحمام با حمام گرم تعبیه کرده اند.  اطاقهای مجاور را بیاری مجاری که هوای داغ را از زیر کف عبور می دهد گرم می شوند.  احتمالا کل بنا در اواخر قرن سیزدهم بدست استادکاران موروئی برای امیری مسیحی ساخته شده است. 

بسی گیاهان که در خاک اندلس می روئید.  خوشه های گندم در ماه می بسته می شد.  "تاکها و زیتون دارها میوه می آورند.  زنبور ها عسل می سازند.  سیب و گلابی پیش رس و انگور سیاه موسوم به چشم گاوی، زردآلو و گیلاس می رسند.  اینک زمان آچار ساختن است و گرفتن آب سیب شبیعی[149].  کوکنار را گرد آورده از آن شربت سازند.  در شرق، در این فصل سال جمیز/انجیر تر/تین الجمیز[150] می رسد.  به جمع آوری شاتره،[151] کرفس، شوید، حی العالم/آبرون،[152] خشخاش/دانه کوکنار سیاه،[153] خردل، حرف الماء/آب تره/بولاغوتی،[154] و طراثیث/اشتر غاز، [155] و عصاره شان گیرند.  همچنین گلهای بابونه را جمع کرده از آنها روغنی سازند..."
بی گمان ربی بن زاید یا رسمندوس از رسوم اسپانیائی که پیش از حکومت مسلمین وجود داشته بهره فراوان گرفته است.  با این همه برخی گیاهانی که نام می برد چون زردآلو (اپریکات انگلیسی از البرکوک عربی[156])، علو و نیشکر را عرب به اندلس آورد.  مبنای نجومی تقویم در محتوی و الفاظ با علم شرقی همخوانی دارد.  شاید ریشه اش با گذر از اعراب به نبطیان، از ملل خویشاوند عرب می رسد که بیابان اردن را حاصلخیز ساخته و دانشی وسیع از ارتباط اجرام سماوی با رشد محصولات کشاورزی داشتند.  تمامی ملل کشاورز باستان آسمان را مخزن قوای فعال و مولد و زمین را خانه قوای شکیبا و پذیرای عالم می دانستند و تنها نبطیان نبودند که این ثنویت/دوگانگی برایشان معنائی روحانی داشت؛ کشت زمین را ملازم خدا پرستی بود. 
ترجمه/برگردانی کهن از رساله "زراعت نبطی" (کتاب الفلاحت النبطیه) از یونانی به عربی بدست ابوبکر ابن وحشیه[157] صورت گرفته بود و به گفته ابن خلدون منبعی معتبر برای دانشمندان اسپانیائی-عرب بود.  اطلاعات نجومی و زراعی خود را از این کتاب گرفته "خرافات کفر آمیز" نبطیان را رد می کردند. گفته می شود ابو زکرّیا یحیی ابن عوام اشبیلی گیاه شناس و برزشناس[158] نامی قرن سیزدهم میلادی هم از این کتاب اقتباس کرده است.
همه اینها بکنار تقویم قُرطُبی، علاوه بر جنبه های نجومی و زراعی کاربردهای پزشکی هم دارد.  حرکات سالیانه اجرام سماوی در طباع اربعه/چهارگانه گرمی و سردی و تری و خشکی تغییراتی می دهد که نه تنها بر رشد گیاهان بلکه حسب مزاج بدن ها بر جسم بشر نیز تأثیر می گذارد.  "ژانویه... از ماههای زمستان است؛  طباع طبیعی آمیخته در آن سردی است و تری و به همین علت عنصر/آخشیج مرتبط با آن آب است و آن خلط بدن که در این هنگام از سال غلبه دارد بلغم است.  در نتیجه بهترین خوردنی؛ نوشیدنی، کار و آسایش در این فصل آنهاست که گرمی فزاید و مازاد رطوبت از تن زداید.  این فصل مناسب جوانان و کسانی است که طبع گرم دارند و برای سالخوردگان و کسانی که طبیعت مرطوب دارند خوب نیست..."
برای درک این توصیه های پزشکی نیازمند مراجعه به نظریه باستانی یونانیان در باره طباع، عناصر اربعه/چهار آخشیج و اخلاط متناظر با آنها در بدن هستیم.  می توان آنها را بصورت نمودار هندسی شکل زیر نشان داد.

                            
                               گرمی
              آتش                              باد


خشکی                                                      تری
           خاک                                    آب

                            سردی
 طبق این نمودار چهار مزاج طبیعی که مسبب تمام تغییرات زمینی اند در مخالفت با یکدیگرند و جفت جفت، در چهار عنصر/آخشیج با یکدیگر متحد می شوند- گرمی و خشکی در آتش در هم می آمیزند، سردی و تری در آب، خاک گرمی و سردی را با هم دارد و هوا گرما و رطوبت.  روشن است که چهار عنصر/آخشیج بدان صورت که در فلسفه باستان آمده هیچ دخلی به اجسامی که امروزه عناصر شیمیائی/کیمیاوی می شناسیم ندارند.  در عمل معنای چهار عنصر نه اشاره به ترکیب زمین از کانی های گوناگون و نه آب متشکل از هیدروژن و اکسیژن، بلکه  به معنای چهار عنصر بنیادی است که شکل بیرونی حیات مادی را تشکیل می دهد.  ماده می تواند جامد، مایع، باد یا آتش باشد.  تلاش در جهت ایجاد آرایش هائی غلیظ تر یا رقیق تر از ذرات بسیار ریز یا شکلی مکانیکی مشابه آن بی مورد است؛ آنچه اهمیت دارد طبایع خود این چهار عنصر/آخشیج آتش، آب، خاک و باد است.  این هاست که ارکان علوم طبیعی را تشکیل می دهد که کیفی است و نه کمّی. 
اما بهتر است پیش از هر کار معنای مزاجهای[159] چهارگانه را که بطور طبیعی با چهار رکن/عنصر/آخشیج ارتباط دارند توضیح دهیم.  به گفته اطبا عرب که در این امر موافق دیدگاه یونانیان باستان بودند مزاجهای اربعه چهار ماده اساسی سازنده مخلوقات زنده خونگرم اند.  این اخلاط از پالایش مخلوط خمیری شکل معدی، قیلوس/کیلوس،[160] در جریان هضم و دفع کلیه مواد جذب نشدنی حاصل می شود و بصورت ترکیب در سراسر بدن وجود دارد هرچند در برخی اندامها غلظت این یا آن خلط بیشتر است.  بدین ترتیب صفرا در زهره دان/کیسه صفرا، و سودا در طحال/سپرز جایگاه خاص خود را دارند.  خون حاوی هر چهار خلط است، هر چند مقدارشان فرق می کند- بلغم غلظت خون فزاید، صفرا "جوشش" خون آرد و سودا باعث "رسوب" آن شود و خلط چهارم گوهر خاص خود را دارد.  هیچیک از چهار مزاج به شکل کاملا خالص یافت نمی شود، درست به همان شکل که تمام چهار عنصر/آخشیج کمابیش در تمامی مواد تشکیل دهنده جسم یافت می شود، هر چند ممکن است تنها یکی از آنها مشهود باشد.  بنابراین سلامت تن وابسته به موازنه میان مزاج هاست که خود زاده تعاون مزاجهای های چهارگانه گرمی، سردی، تری و خشکی است.  تسلط طبیعت سرد، توام با تری/رطوبت تأثیر حل کننده دارد و همراه با خشکی به سختی می انجامد و حسب مورد بلغم یا سودا حاکم می شود.  برعکس، طبیعت بیش از حد گرم، توأم با خشکی وضعیت جسمانی را صفراوی می کند، اما اگر با رطوبت همراه شود رقت خون آرد.
با این حال چهار مزاج طبیعی می توانند در محدوده ای معین از ترکیباتی متفاوت ایجاد کنند بی آنکه برای سلامتی زیانبار باشند.  اینها "طبع[161]های" گوناگونند که در عربی "مشرب"[162] گویند و در عین حال حالات گوناگونی جسم بسته سن افراد و فصل های سالند.  اما بیماری "برهم خوردن توازن" بدن یا مزاجهای طبیعی است.  وظیفه طبیب کمک به طبیعت در بازگرداندن این توازن است.  این کار تنها با دفع حرارت درون عاجها خنک کننده است و خشکی زیاده را با نرم کننده ها مداوا می کنند و در واقع  درمان عبارت است از مقابله با هر فزونی با کارگیری ضد آن.  یکی از پزشکان امروزی اسپانیا، اف. فرناندز، نظراتی درست در باره شیوه درمان بیماران بدست پزشکان موروئی مطرح کرده است: "همواره داروهای ساده را به داروهای ترکیبی ترجیح می دادند و در میان ساده ها نیز آنها را ترجیح می دادند که نه صرفا دارو بلکه ماده غذائی باشند.  اگر چاره ای جز استفاده از داروهای ترکیبی نبود آنهائی را بر می گزیدند که کمترین مواد متشکله را داشتند.  این قاعده ای است که در تمامی آثار حکمای اسپانیائی-اسلامی تکرار شده است.  استفاده از روش دارو درمان سخت[163] و تجویز تریاق[164]که از چندین ماده تشکیل می شد تنها به عنوان آخرین تیر ترکش و تنها گزینه بجا مانده در مورد شاهان و دیگر بلند مرتبگان صورت می گرفت، یا مواقعی که حال بیمار وخیم بود و باید به هر قیمت درمان می شد..."
در اسپانیای موروئی دانش گیاه پزشکی بس پیشرفته بود.  تقریبا همه گیاهانی که از کوههای آلپ گرفته تا صحرا می روید در اسپانیا یافت می شود و این عامل بر توسعه این شاخه از علم در اسپانیا بسی تأثیر گذار بود.  به لحاظ تاریخی پیشرفت گیاه پزشکی در اسپانیا نتیجه یک رویداد خاص بود.  باسیلیوس سوم ملقب به نخست زاده، [165]امپراتور بیزانس، نسخه مصور زیبائی از حشائش دیسقوریدس/مفردات داروئی،[166] دیسقوریدوس/دیوسکوریدس،[167] پیش کش عبدالرحمن سوم کرد.  بفرمان خلیفه این نسخه بدست طبیب و وزیر یهودی اش، حسداي ابن شفروط،[168]، با همکاری دانشمندی بیزانسی [نیکلای راهب] و چندین دانشمند مسلمان [از جمله ابن جلجل] به عربی برگردانده شد.  سپس حسان ابن جلجل[169] طبیب خلیفه هشام دوم (1074-997) و  ابن وافد، ابوالمُطرف عبدالرحمن بن محمد عبدالکبیر بن یحیی بن وافد لَخمی طلیطلی،[170] تفسیری بر آن نوشتند.  دیگر اطبا و صیدلانی/حشائشی/عقاقیری/گیاه داروشناسان موروئی به این اثر اشاره کرده اند، بویژه ابن مفرّج اشبیلی معروف به النباتی[171](زندگی از حدود 1165 تا 1240)، و شاگرد نامی اش ابن بیطار مالقی (درگذشت سال 1248 دمشق)، که 1400 دارو را فهرست کرده که پیش از وی نامی از آنها به میان نیامده بود، و نیز ابو جعفر الفاقفی (سالمرگ 1165)[172] که کتابش در باره مفردات داروئی مبنای بسیاری کتابهای مشابه شده است. 
دارو ها را حسب طبایع چهارگانه گرم یا سرد، و خشک یا تر دسته بندی می کردند. بعنوان نمونه چند بخش از نسخه مرجعی اثر ابوالقاسم الزهراوی را که به لاتین ابولکاسیس[173] را می آوریم.  جملگی بس گویایند زیرا اشاره به ساده ترین داروها(مفردات) دارند که در عین حال غذا هم هستند.  پزشکان عرب برنامه/رژیم غذائی متوازن را مبنای صحت/تندرستی می دانستند.  "انجیر گرم و تر است اندر درجه اول.  بهترینش سفید شکفته است.  کلیه را سود کند زیرا سنگش ببرد.  ضررش این که تن آکنده و فربه کند و مصلحش آب نمک و سرکه.








متن داخل دایره صفحه 69 متن اصلی
انبساط/انقباض
حل شدن/سخت شدن
خون  صفرا  سودا  بلغم
"طبیعت اجاص/اجاس/آلو سرد است در درجه اول.  آلوی خشک شیرین بهترین است.  برای دفع صفرا خورند.  معده را زیان دارد.  مصلحش گلقند/گلشکر/گلنگبین[174] باشد.
"طبیعت امرود/گلابی سرد است در درجه اول و خشک در درجه دوم.  بهترینش آنکه طبیعی خشک شده باشد.  علاج ضعف معده کنند.  مضرتش این که قولنج[175] آرد و مصلحش خوردن میوه های دیگر پس از خوردن گلابی.
"طبیعت بنفشه/بنفسج سرد است در درجه اول و تر است اندر درجه دوم.  بهترینش آبی رنگ پریده با برگهای فراوان است.  بویش مُنَوِّم/خواب آور است و شربتی که از آن سازند دفع صفرا کند.  مضرتش اینکه سرد است و زکام/نزله[176] آرد.  دفعش با میخک[177] و میوه خمان/آقطی.[178]
"طبیعت عدس سرد و خشک در درجه دوم است.  عدس سرخ و سفت از همه بهتر است.  عدس حموضت[179] خون ببرد و قوّت معده بیفزاید.  مضرتش اینکه آب پشت ببرد و حافظه کاهد.  مصلحش حرف الماء/آب تره/بولاغوتی و استحمام. 
"طبیعت خوخ/هلو سرد و تر است اندر درجه دوم.  بهترینش آنکه بوی مشک دارد. تب محترقه بنشاند.  مضرتش آنکه اخلاط بد آرد و مصلحش شرابی است قوام آمده با ادویه.
"طبیعت شاسپرم گرم است اندر درجه دوم و و خشک است در درجه سوم.  قابض است و شیره اش ملین.  مصلحش آش سبزی/سبزی با و خرفه[180] بی نمک.
"طبیعت خردل/سپندان گرم و خشک اندر درجه سوم است.  تازه، سرخ و بستانی اش بهترین است.  طب نقرس ببرد اما مغز را زیان کند.  مصلحش شربت سرکه و بادام..."
ابوالقاسم الزهراوی (ابولکاسیس)، که بسال 1106 در گذشت بیشتر بخاطر رساله اش در جراحی نامی شد؛ در قرون وسطی این کتاب[181] به زبانهای لاتین، پروانسی،[182] و عبری برگردانده و در دوره رنسانس چندین بار تجدید چاپ شد.  در واقع جراحی اعراب پیشگام علم جراحی همتایان لاتین-اروپائی خود بود.  اعراب خیلی زود به تشریح اجساد پرداختند و با گند زدائی/ضد عفونی و هوش بری آشنائی داشتند.  با این همه جراحی را آخرین را چاره[183] می شمردند که می بایست تنها در شرایط حاد دست بدان برد.  به گفته زهراوی: "هرگز نباید دست به جراحی زد که ثابت شود درمان متعارف موثر نیست.  نباید تحت هیچ شرایطی از روی درماندگی دست به جراحی زد و تنها در صورتی جراحی مجاز است که شرایط بیمار موفقیت آمیز بودن نتیجه را محتمل می سازد.  چنانچه طبیب پیشاپیش ماهیت مرض را تشخیص نداده و نتوانسته باشد علت واقعی آنرا دریابد و کوچکترین تردیدی درباره آن دارد دست یازیدن به جراحی که می تواند جان همنوعش را به خطر اندازد جنایت است."
وقتی در باره معالجات موفقیت آمیز اطبای عرب می خوانیم بناچار به این نتیجه می رسیم که روشهایشان، با وجود برخی نقص ها مبتنی بر پیش فرضهای درست بوده است.










تصویری از گیاهی داروئی در نسخه ای بیزانسی در متابعت از دیسقوریدوس/دیوسکوریدس ، طبیب یونانی قرن یکم م.

  این امر بویژه در نظریه اخلاط/مزاجهای چهار گانه صادق است که بر طبق آن همه چیز در وضعیت انسان زاده تعادلی ناپایدار میان قوای گوناگون است.  در مورد مطالعاتشان در تشریح/کالبد شناسی تا این حد مطمئن نیستیم.  اعتبار توسعه و تکمیل این فن به غرب لاتین می رسد چرا که با روحیه تحلیل گری رنسانس اروپائی بیشتر همخوانی داشت.  در این دوره بود که آغاز شناسائی بدن انسان بعنوان یک دستگاه، سازواره ای متشکل از ساز و کارهای گوناگون کردند.  این دیدگاه بنفع جراحی تمام شد هر چند بیگمان معایب خود را داشت زیرا براحتی می شد از یاد برد که ترکیب بدن انسان نشانه کلی است بچشم دیده نمی شود.  طب مزاج شناسانه[184]که عربها از یونانیان گرفته بوده و با درافزوده های خویش به جهان لاتین رسانده بودند بر این حقیقت تأکید می کرد.






تصویر ابزارهای جراحی از رساله طب/آسیب شناسی بالینی الزهراوی.  نسخه ای قرن شانزدهمی از مراکش.
(کتابخانه ملی فرانسه، پاریس، نسخه عربی به شماره 2933.








 






ترجمه مطالب مربوط به شکل پائین ص. 71 متن اصلی:
انبساط (شادی، لذت)
میل به زندگی   احساسات تند
صلابت (یا سخت کنندگی)   لینت (یا نرم کنندگی)
توازن/موازنه
انقباض (ترس، دلشوره)
لختی/بی عملی    حساسیت/زود رنجی

با پذیرش چهار طبع گرم، سرد، تر و خشک بعنوان چهار محرک طبیعی انبساط و انقباض، لینت و صلابت خواهیم دید چه سهل و آسان به معنای استعاری نیز بکار می روند.  زیرا انبساط (در عربی بسط) معادل حظ و لذت می شود و انقباض (قبض) برابر با ترس و تشویش.  از سوی دیگر روح وقتی بتواند هر حالت ممکن را بخود گیرد  خود را "تلطیف" کرده "سیال/لیّن" می شود، و چنانچه تا ابد اسیر یک حالت بماند "صلب/سخت" می شود.  بدین ترتیب می توان نقش این طباع/مزاجهای چهارگانه در شکلی از اشکال هنر، مثل موسیقی را تصور کرد.  زیرا کار واقعی موسیقی-که نمی تواند بدون زمینه معنوی/روحانی وجود داشته باشد- احیا توازن روحی است ( که می تواند پرشور باشد یا افسرده، لطیف یا صلی، یا ترکیبی از این و آن در هر زمان واحد) درست بهمان شکل که دارو توازن/تعادل اخلاط بدن را احیا می کند. 
چهار تار عود/بربط عرب برابرند با چهار خلط بدن و برنگهای زرد و سرخ و سفید و سیاه در آورده می شدند تا نمایانگر صفرا، دم/خون، بلغم و سودا باشند.  تار سیاه بالاترین ارتفاع[185] و بشکلی معنی دار برابر ایت با نازل ترین خلط.  برپایه اخلاط طبیعی که در هر تار جفت می شد اخلاط مشابه در بدن هم در ارتباط یا تعارض با یکدیگر قرار می گرفتند.  پزشکان عرب قرون وسطی موسیقی را در درمان برخی اختلالات روانی کار می گرفتند. در سال 822 م. موسیقی دانی برجسته، زریاب، از دربار خلیفه عباسی در بغداد به اسپانیا آمد.  در دربار خلیفه عبدالرحمن دوم در قُرطُبَه/کوردوبا از بالا ترین مراحم برخوردار شد.  زریاب نه تنها فرمهای موسیقی ایرانی را به اسپانیا آورد که مقدر بود در آنجا زنده ماند و در واقع تا امروز هم در موسیقی مردم پسند فلامنکو به حیات خود ادامه داده، بلکه به مردم قُرطُبَه/کوردوبا که تا آن روز شیوه زندگی ساده و باستانی عربی خود را حفظ کرده بودند تمامی رسوم آسیائی ایرانیان، چون پوشیدن لباس به رنگهای گوناگون بسته به فصل، یا آرایش میز بهر جشن ها را آموخت.  امروزه گهگاه او را بصورت هنر شناسی خوش سلیقه، نوعی "بیو برومل"،[186] می نمایند که با چارچوب زمانی آن روزگار نمی خواند.  مثل دربار ژاپن در دوره هی آن در آغاز قرون وسطی، رنگ لباس و لحن نغمه های درباری بغداد، با تأثیر پذیری بسیار از آسیا نمی توانست بی رجوع به قوانین کیهانی[187] انتخاب شود.







تصویری از بربط عرب، عود.

زریاب که ده اسلوب[188] یا شیوه نواخت[189] موسیقی را به شیوه بطلمیوس تعلیم می کرد و حتی اشعاری در فراخور حال نغمه ها می سرود، نوعی از عود متداول در آن زمان ابداع کرد که بجای چهار سیم متعارف سیم پنجمی داشت که بین دوم و سوم جای گرفته، و همچون سیم دوم، قرمز رنگ آمیزی می شد.  این سیم جایگزین نَفَس می شد و به گفته مقری[190] "حسی ظریف تر و تأثیری بیشتر به عود وی می داد."
نفسی[191] که در اینجا یاد شده نه صرفا به معنای دمِ متشکل از هوا، بلکه جوهر آن، نیرو یا روح حیات است که هندیان پرانا[192] گویند.  پرانا سرشت مادی نداشته نمایانگر پلی است میان جسم و جان.  این نفس عامل روح است و از راه آن بر نیروهای مکنون در بدن تأثیر گذارده تعادل اخلاط را حفظ می کند.  نَفَس مادی تا حدودی، تصویر بیرونی این رابطه است، زیرا باعث می شود بدن صلب که گرایش به تصلب دارد با تأثیر نیروبخش/احیاگر هوای محیط ارتباط یابد، درست به همان شکل که روح حیات جسم و جان را پیوند دهد. 
به گفته فلاسفه اسلامی، که بسیاری از آنان چون ابن سینای ایرانی و ابن باجه[193] و ابن رشد[194] اسپانیولی طبیب بودند (حکیم عربی هر دو معنای "خردمند" و طبیب را می رساند)، طبیعت انسانی برخلاف گفته دکارت، صرفا از دو بخش متمایز جسم و جان تشکیل نمی شود.  زیرا نه تنها روح حسب ماهیت خود با زدن نقش خویش بر بخشهای گوناگون تن فضای تن را پر می کند بلکه در عین حال همچون پلکانی است برای تعالی قوا/استعدادهای بشر، چه آنها که کمابیش پایبند تن اند و چه قوای مستقل از آن.  در نازل ترین مرحله قوای غیر ارادی اند که بیش از همه قوای دیگ در بدن نفوذ دارند، قوائی که باعث جذب غذا، رش و تولید مثل می شوند و همانند اعمال نباتی اند.  در مرحله بالاتر قوای مشاهده و عمل جای دارند که مشترک میان انسان و حیوان است.  اینها تجلی/نمود جسمانی دارند-اندامهای حسی و اعضا و جوارح- هرچند در عین حال یک جنبه درونی و روحانی محض هم دارند.  قوه تفکر در بالاترین مرحله قرار دارد و همان است که انسان را از تمامی دیگر انواع حیات خاکی متمایز می سازد.  این قوه در اساس رها ار تمامی قید و بند های جسمانی است.
با این همه جسم و جان، هر دو، مطیع نیروهای متضادی هستند که در سطحی صرفا مادی چون گرمی و سردی، تری و خشکی،  و در سطح حیوانی/حیاتی بصورت انبساط و انقباض، لینت و تصلب، و در سطح روحی محض، به شکل شادی و تری، آرامش و هیجان، یا حتی عشق و نفرت، حس/دریافت و لختی/بی عملی است.  تنها خرد، که فرا تر از اندیشیدن و عقل محض است بر این تضادها و تغییر شرایطی که پیش می آورند تفوق دارد.  عقل با اعمال ذهنی کار می کند در حالی که خرد تمامی طبیعت بشر را شامل می شود و خود را در فکر/اندیشه منعکس می سازد تا بدان پایه که مضمونی اساسی از هزاران تصویر دریافتی از حواس حاصل آید.





25 (لوح رنگی) بافته ابریشمی از قرن دوازدهم با دو طاووس و کتبیه ای کوفی.  یکی از نفیس ترین نمونه های نساجی/بافندگی اسپانیا.
 
26  جزئیات حریر/ابریشم موروئی کتیبه دار، احتمالا از قرن دوازدهم.  موسسه والنسیا دِ دُن خوان، مادرید.
27  جزئیات زری ابریشمین موروئی احتمالا از قرن دوازدهم م. موسسه والنسیا دِ دُن خوان، مادرید.
28  (پائین، چپ).  جزئیات زری ابریشمین از غرناطه/گرانادا، قرن پانزدهم م.  طرح های تداعی گر کاشی های الوانی است که دیوارها را تزئین می کرد.  موزه ملی باستانشناسی مادرید.
29  (پائین، راست).  زری ابریشمین از قرن چهاردهم م.  موسسه والنسیا دِ دُن خوان، مادرید.
30  پارچه محراب صومعه/دیر لون.  این زری ابریشمی که در رگنسبرگ یا اسپانیا بافته شده نقش شیر دال، موجود اساطیری نیم شیر نیم عقاب دارد که جفتی در فضای میان دوایر دارای نقش شیر مرتب شده اند.
31  (صفحه بعد).  قالی موروئی بافت اسپانیا، قرن پانزدهم م.  موزه دولتی برلین.