سوم
انسان و تکامل/تطور/فرگشت
طبیعت انسان/بشر
مشخصه روشنگری ایمانی خوش
بینانه به توانائی بشر به پیشرفت مداوم با استفاده از خرد/عقل بود. انسان می توانست با شناخت بهتر خود و عالم طبیعت به لحاظ
اخلاقی و مادی خود را کامل تر کرده تسلطی فزونتر بر غرایز طبیعی خویش و عالم طبیعی
سازنده محیط زیست خود بدست آورند. آثار
فیلسوف اسکاتلندی، دیوید هیوم، بیانیه روشنی بود در مورد تبعات معرفت شناسی تجربه
گرایانه برای مطالعه طبیعت بشر. هیوم پیش
از هر چیز تأکید می کرد شناخت علمی عالم طبیعت تنها می تواند بشکل حدس هائی در
مورد قوانین و قواعدی باشد که می توان در سلسله پدیده های طبیعی بدست آورد. نه تنها باید علت قواعد پدیده ها ناشناخته
بمانند بلکه کل ایده حقیقتی که پشت سر و موجد تجارب است باید از آنرو که هیچ
معنائی ندارد رد شود، زیرا تجربه نمی تواند هیچ چیز در اختیار گذارد که بتوان بر
مبنای آن چنین حقایق را فهم کرد. با این
فرض که چنین است و با توجه به اینکه انسان
قواعدی را در رفتار بشری می بیند، علم
به رفتار بشر امکان پذیر است و می تواند
دقیقا بر اساس و مشی مشابه علوم
طبیعی نهاده شود. قواعد مشهود رفتار بشر را می توان بشکل منظم و برنامه ریزی شده
ثبت و طبقه بندی کرد و ان همه کاری است که هر علمی قادر به انجام آن است و باید
چنین غایتی را آماج خود کند.
بدین ترتیب افراد بشر
موضوع مطالعه تاریخ طبیعی، در وسیع ترین معنای ممکن آن می شوند. تمامی مطالعات در فیزیولوژی، رفتار یا فرهنگ،
به دانش تجربی انسان ها کمک می کند. سوای
سهولت هیچ نیازی به جدا سازی این مطالعات نیست، زیرا صرفنظر از اینکه رسوم اساسی
یا رنگ پوست موضوع پژوهش باشد، روش تحقیق یکی است؛ هدف ثبت مشاهدات به شیوه ای
منظم و اقدام به تعمیم در جاهای ممکن است.
این قبیل پژوهش ها در تاریخ طبیعی بشر بدست کسانی چون لینه[1] ، بوفون (ژرژ-لوئی لکر
کنت دو بوفون) و بلومنباخ[2]،
دانشمند زیست شناس آلمانی) انجام شد.
زیست شناس سوئدی کارل
لینه[3]،
در کتاب خود سامانه طبیعت[4]،
تعریف بسیار دقیقی از انسان بدست داده او را جزو پستانداران در راسته نخستی ها، در
کنار میمون ها و خفاش قرار داد. اما صفت
ممیزه یا وجه مشخصه انسانها استفاده از عقل است، چیزی که متکی بر هیچ خصیصه زیست
شناسی نیست. افزون بر این تفاوت هائی که
در جنس انسان های دانا[5]
یافت می شود زاده فرهنگ و اقلیم است. لینه
در ویراست های بعدی سامانه طبیعت خلاصه ای از انواع متنوع گونه انسان آورده
است. بعنوان مثال آسیائی "زرد فام،
سودائی/مکدر و دارای موی مشکی و چشم میشی بوده" شخصیتی "جدی، حیله گر و
تنگ چشم داشته، لباس های گشاد می پوشد و اعتقاداتش بر او حکم می راند." آفریقائی
از روی رنگ پوست، موهای مجعد و ترکیب چهره شناخته می شود. تحت حکومت اراده استبدای اربابان خود
است." اما سفید پوست اروپائی
"تغییر پذیر، زیرک و مبتکر است. لباس
تنگ می پوشد. تحت حکومت قانون
است." در این توصیف ها، ذهنیت،
پوشاک، نظام سیاسی و فیزیولوژی مد نظر قرار گرفته است.
طبیعی/طبیعت شناس/زیست
شناس فرانسوی ژرژ لکر، کنت بوفون، دو مجلد از کتاب 44 جلدی خویش، تاریخ طبیعی
خاص و عام[6]،
را به انسان بعنوان گونه ای از جانوران اختصاص داد. بوفون به خرده گیری از روش طبقه بندی لینه و
تمامی دیگر روش هائی که صرفا بر خصوصیات ظاهری تأکید می کردند پرداخته گفت زور
تپانی موجودیت های منفرد در مجموعه ای از مقولات منطقی به معنی تحمیل بر ساختی
مصنوعی بر طبیعت است. این سخنان وی تکرار
استدلال هائی است که لاک بکار برده بود، استدلال های مبتنی بر تصور زنجیره
بزرگ هستی بصورت یک پیوستار نه توالی مراحل مجزا. تقسیم بندی مصنوعی بر خاسته از مغز است نه
طبیعت، و دقتش حاصل فدا کردن و نا دیده گرفتن احتمالات. پاسخ بوفون به این مسئله، تعین گونه ها نه بر
حسب خصایص که پیشینه تولید مثل بود. دو
جانور یا گیاه منفرد در صورتی از یک گونه اند که بتوانند فرزندان باروری تولید کنند. گونه هائی که بدین شکل تعریف می شوند ضرورتا بُعد
زمانی دارند: هر یک از گونه ها صرفا از طریق پیشینه/تاریخچه انتشارش شناخته می
شود.
این یعنی استفاده از اصول
واحد برای رده بندی موجودات زنده و بی جان چرند است. سنگ ها آمیزش و تولید مثل ندارند و از اینرو نمی
توان طبقه بندی فرمانروی کانی ها را بر پایه اصول طبقه بندی فرمانروی گیاهان و
جانوران قرار داد. از دید بوفون میان
انسان و حیوان "بی نهایت فاصله" است، چرا که "انسان عقل دارد و
حیوان نه." از اینرو ابله ترین انسان
ها می تواند بر هوشمند ترین حیوانات حکم راند... زیرا برنامه ای منطقی و نظمِ
اعمال و مجموعه ای از وسائل در اختیار دارد که می تواند حیوانات را به اطاعت خود
در آرد." میمون، حتی با وجود برخی
شباهت های ظاهری به انسان از تفکر و هر آنچه وجه ممیزه انسان هاست محروم است. انسان و میمون در مزاج/خلق و خو، دوره بار
داری، در پرورش و رشد بدن، در طول عمر، و در تمامی عاداتی که از دید بوفون
سرشت/طبیعت یک موجود معین را می سازند با یکدیگر تفاوت دارند. از همه مهم تر اینکه میمون ها و دیگر حیوانات
نمی توانند صحبت کنند. این ناتوانی از
آنرو مهم است که بوفون تعالی عقل انسان را حاصل تکمیل زبانی واضح و روشن می
شمرد. اما این قدرت تکلم نخستین و مهم
ترین نشانه وجود خرد است و تنها متکی بر فیزیولوژی/تنکرد شناسی نیست. قدرت کلام نداشتن حیوانات نه از ناتوانی در
ادای توالی های صوتی بلکه نتیجه نبود ذهن/عقل است و در نتیجه ایده ای از اینکه
معنائی به این اصوات بدهند ندارند.
دانشمند آلمانی یوهان
فردریش بلومنباخ را بخاطر نگارش کتاب، در تنوع طبیعی نوع بشر[7]
(1775 یا 1776) پدر مردم شناسی زیستی/انسان شناسی فیزیکی می شناسند. وی همچنین زبان را از صفات ممیزه مهم انسان ها
می شمرد، هر چند اضافه می کرد تنها انسان ها قادر به خنده و گریه اند. شاید مهم تر از همه این نظر بنجامین فرانکلین
باشد که تنها انسان ها هستند که دستانی دارند که قدرت ابزار سازی شان دهد. این نظر از این لحاظ مهم است که افق های تازه
ای گشود که در بروی حدسیاتی در مورد خاستگاه تنکرد شناسانه/فیزیولوژیک تکامل ظرفیت
های فکری بشر باز کرد.
امانوئل کانت، فیلسوف
بزرگ آلمان هیوم را از این لحاظ که ویرا از هپروت جزمیات خویش رهانیده می
ستاید. اما در عین موافقت با هیوم در رد
این امکان که مابعد الطبیعه بعنوان نقطه عزیمت فلسفی (متافیزیک جزمی) گرفته شود،
نیاز به متافیزیک را چون او یکسره رد نکرد.
بجای اینکار به نظر فیلسوف فرانسوی، رنه دکارت بر گشت که می کوشید در
ساختار خرد/شعور/آگاهی چیزی بیابد که به ورای خود اشاره داشته باشد.
از اینرو کانت فلسفه خود
را از نقطه ای مشابه تجربه گرایان، اما با شعور/آگاهی دکارتی- تجربه فردی به عنوان
توالی/تتابع حالات ذهنی- می آغازد. اما بجای طرح این پرسش تجربه گرایان که انسان ها
چگونه مفاهیمی چون عدد، فضا یا رنگ را می فهمند به پژوهش شرایطی پرداخت که تحت آن
آگاهی وجدانی/خود آگاهانه حالت ذهنی میسر می شود. تجربه گرا صرفا خصیصه ذهن بشر-
آگاهی و خود آگاهی - را بعنوان یکی از مفروضات طبیعت بشر بدیهی تلقی کرده به طرح
این پرسش ها می رسد که چگونه تجربه که بزعم آنان بصورت مدرکات حسی بدست می آید
باعث و بانی تمامی تمام آراء گوناگون و طرز تفکر فرد می گردد. روش های پیشنهادی
آنان برای این پژوهش مشاهده ای/تجربی است و از همینرو امتداد تاریخ طبیعی است. این کار با آنچه امروزه روانشناسی شناختی گویند
تداخل/همپوشانی دارد اما شامل خود اندیشی/درون نگری/مطالعة النفس، بدان صورت که
مشاهده نفس/مراقبة الذاتية تلقی می شود هم هست.
اما این دیدگاه بوضوح چند پرسش پیش می آورد، بویژه این پرسش که تجربه گرا
چگونه می تواند مدعی علم و اطلاع از از ذهن بشر و ماهیت تجربه ای شود که خود آنرا
منشأ تمامی آراء می دانند.
حتی شخص هیوم بناچار
پذیرفت که مشاهده نفس یا درون نگری/خود اندیشی با توجه به مدل مفروض تجربه بصورت توالی
آراء و مدرکات/انطباعات نمی تواند چیزی فراتر از درک حالات ذهنی فعلی/جاری یا آنچه
بلافاصله پیش از آن ها قرار داشته بدست دهد. فاعل شناسا در تلاش شناخت خویش، از
پیش خود را تغییر می دهد طوری که تنها بداند چه بود، نه اینکه چه هست. از اینرو هر گونه مطالعه تجربی، خواه روی انسان
خواه روی عالم طبیعت می بایست متکی بر مبانی باشد که تنها از راه پژوهش
غیر-تجربی/نا-تجربی فلسفی در شرایطِ امکانِ آن شکلی از دانش که در طلب آنیم، تأمین
می شود. بدون این مبنا مطالعه تجربی نمی
تواند به مفهوم واحدی از موضوع خود برسد و هرگز نخواهد توانست به آن خصیصه منتظم و
از نظر تئوری بسامان که از علم انتظار می رود نائل آید.
روش چنان پژوهش فلسفی
تفکر انتقادی - بکارگیری نقادانه عقل - استف نه درون نگری و مشاهده نفس. خاستگاه آنچه مردم شناسی فلسفی به معنای دقیق
کلمه شناخته شده در همینجا دیده می شود زیرا اصرار می شود مطالعات روی فاعل شناسا
و اخلاقی/اخلاق مدار می بایست مبنا در پژوهش فلسفی داشته باشد. اما پرسش هائی در باره انسانیتِ فاعل کانت باقی
می ماند. هنوز هم موضع کانت قاطعانه
دوگانه گرا/دوالیستی است؛ فاعل آگاه کانت خود را از طریق تقابل میان تجربه خویشتن
بعنوان آزاد و فعال (به معنای درونی) و عالم کاملا جبری، غیر فکری/لایعقل و مادی
(به معنای پذیرا شدن کارپذیرانه حس بیرونی) می سازد. بنابراین فاعلی که فلسفه با
آن سر و کار دارد محدود به این قید است که محتوی دانشش بصورت تجربه حسی ارزانی اش
شده نه شهود عقلانی.
اندیشه انسان گرایانه از
آن رو انسان مرکز است که انسان ها را در کانون قرار داده نقطه آغازین تلقی می
کند. راه های متفاوتی برای انجام این کار
هست هرچند دو تا از آنها جداگانه در آثار جان لاک و امانوئل کانت نشان داده شده
است. اولین، که موضعی است واقع گرایانه، در همان بدو امر تضادی را میان
جهان بیرونی که مستقل از فاعل آگاه انسانی
وجود دارد، فرض می گیرد. در این
دیدگاه انسان ها بصورتی "برون" از جهان مادی که به مشاهده/مطالعه اش می
پردازند نشان داده می شوند. این استنباط
موید دیدگاهی سودمند به رابطه میان انسان ها و نا-انسان ها، عالم طبیعت است و از
همینرو بیشتر مواقع در اندیشه هواداران پر شور علم مدرن فناورانه مستتر است. از این منظر طبیعت برای استفاده انسان هاست که
روز به روز و بشکلی فزاینده حدس هائی دقیق تر در مورد قوانین حاکم بر توالی/تسلسل
های منظم رویدادهای طبیعی می زنند و قادرند توانائی خود در پیش بینی آنها را
افزایش داده بر محیط خویش مسلط شده به اداره آن پردازد.
دومین، که موضعی است
خیالپردازانه/آرمانگرایانه، می گوید وجود جهان تنها بصورت موضوع اندیشه بشر است؛
یعنی عالم تنها به لطف تصور بشر وجود دارد. این موضع به شکلی که کانت شرح داده، فکری که تشکیل
دهنده جهان مادی و طبیعی است عقل متعال/ذهن متعالی است که اذهان فعلی/حالی بشر
تنها صرفا ناقل/رسانه آنند.
همچنین شکل سومی از انسان
مرکزی، جدلی/دیالکتیکی هست که گرچه تا قرن نوزدهم به شکل کامل پدیدار نشد نشانه
های آن در آثار فیلسوف ایتالیائی جووانی باتیستا ویکو[8] و منتقد آلمانی گاتفرید
فون هردر، بچشم می خورد. از این نقطه نظر
رابطه انسان و طبیعت بخشی جدا نشدنی از کلِ پویائی است که جزئی از آن را تشکیل می
دهد. جهان چنین است که هست چون انسان در آن می زید و تغییرش
می دهد، در حالی که مردم (انسان ها) نیز بنوبه خود، خصایص/شخصیت خود را از بودن در
وضعیتی خاص از جهان می گیرند. هر گونه
اندیشه درباره جهان به دنیائی که شخص/فاعل در آن زندگی می کند مربوط می شود؛ همان
فاعل/شخص در عین حال بخشی از جهانی است که درباره اش فکر می کند. در تفکر هیچ امکان استعلا به موقف/موضع/نقطه نظری بیرونی و غیر دنیوی/
نا-زمینی وجود ندارد. چنین موضعی می خواهد
از یک سو حیات مستقل جهان را بپذیرد و در سوی دیگر بر نقش فعال و خلاق بشر در آن
تأکید کند. در این شکل به نسبت متأخر
انسانگرائی/علوم انسانی - زاده ترکیب عناصر موضع کانتی با بصیرت/حدس های ویکو و
هردر- است که مردم شناسی فلسفی به معنای دقیق کلمه جای می گیرد.
علم جدید[9] (1725) ویکو بیشتر
برسمیت شناختن شکل تازه ای از دانش علمی بود تا اعلام علمی جدید. وی (در مخالفت با تجربه گرایان) می گفت مطالعه بشریت
باید در روش و غایت با مطالعه عالم طبیعت فرق داشته باشد. علت این است که طبیعت انسان ها ثابت و تغییر
ناپذیر نیست؛ تلاش خود شخص در فهم جهان و تطبیق دادنش با نیازهای مادی و معنوی خود
پیوسته او و جهانش را تغییر می دهد. هر
فرد محصول و در عین حال تکیه گاه آگاهی جمعی است که لحظه ای خاص را در تاریخ روح بشر تعریف می
کند. هر دوره/عهد به تفسیر مجموعه سنت ها،
معابیر/هنجارها، و ارزش ها به شیوه ای می پردازد که مدل/الگوی رفتار در زندگی روزانه و نیز حیطه
های تخصصی تر اخلاق، دین و هنر را وضع و تحمیل کند.
با توجه به اینکه کسانی
که چیزی را می سازند یا می آفرینند طوری آنرا می فهمند که از توان بینندگان صرف آن
آثار خارج است، نتیجه ایین می شود که مردم، به یک معنا تاریخ خود را می سازند و
تاریخ را بشیوه ای می فهمند که با استفاده از آن نمی توانند تاریخ طبیعی را، که
صرفا نظاره گر آنند، دریابند. عالم طبیعی
باید برای انسان ها فهم نا شدنی بماند؛ تنها خدا، بعنوان خالق طبیعت قادر به درک
کامل آن است. اما تاریخ که تنها به اعمال
بشر می پردازد برای بشر فهم پذیر است. از
این گذشته این بدان معناست که توالی/تسلسل مراحل در تاریخ جامعه یا مردم/قومی
مفروض را نمی توان تحت تأثیر قوانین عِلّی، طبیعی/جبری ماشینی شمرد. برای اینکه این توالی/تسلسل ها فهم پذیر باشد
باید منحصرا حسب اعمال انسانی هدفمند توضیح پذیر باشند. چنین فهمی نه محصول ادراک حسی است نه استنتاج
منطقی بلکه حاصل باز سازی خیالی/تصوری است.
در اینجا ویکو تصریح می کند با اینکه شیوه تفکر فرد حاصل آن مرحله از
فرهنگی است که در آن مشارکت دارد، با این حال می تواند فرهنگی دیگر و انتقال ها از
فرهنگی به فرهنگ دیگر را هم فهم کند. به
اعتقاد وی نوعی اشتراک مکنون/پنهان/بنیادین نیازها، اهداف، و نیازهای سازمان
اجتماعی وجود دارد که این امر امکان پذیر می سازد.
هردر منکر وجود چنین
اهداف مطلق/کاملِ مورد پذیرش عام بود.
نتیحه این انکار این مفهوم/دلالت ناراحت کننده بود که ارزش ها و اهداف خاصی
که فرهنگ های گوناگون بشر تعقیب می کنند نه تنها می تواند متفاوت باشند بلکه چه
بسا فاقد سازگاری متقابل نیز باشند. از
اینرو نه تنها ممکن است همه انتقال های فرهنگی فهم پذیر نباشد بلکه چه بسا تضاد از
آن ویژگی های وضعیت بشری نباشد که نتوان از میان بر داشت. در این صورت ایده وجود یک قانون کلی ادراک برای
شیوه زندگی هماهنگ/متلائم/منسجم و آرمانی،
که در زیر جریان اصلی اندیشه غربی قرار دارد و همه افراد بشر -دانسته یا ندانسته -
آرزویش را دارند نمی تواند پذیرفته شود.
بسیاری طرق زندگی، تفکر و احساس وجود خواهد داشت که اعتبار از خود می گیرند
اما قابل سازگاری و قیاس پذیری متقابل نبوده نمی توانند با جامعه هماهنگ تکثر گرا
ادغام/جمع شوند.
مرکانتالیسم/سودا گری و
نظریه های جمعیت
از قرن شانزدهم تا هجدهم
سوداگری، این نظریه که دولت ها باید به منظور افزایش قدرت کشور به تنظیم اقتصاد
ملی پردازند بر اندیشه اقتصادی و سیاسی اروپا مسلط شد. مرکانتالیست ها و حکمرانان مطلقه ای که بر
بسیاری از بخش های اروپا مسلط بودند جمعیت هر کشور را نوعی ثروت ملی می دیدند و می
گفتند هرچه جمعیت بیشتر کشور تروتمند تر.
جمعیت بیشتر نیروی کار بیشتر، بازار و ارتش بزرگتر (و از همینرو قدرتمند
تر) برای دفاع و توسعه ارضی در اختیار می
گذارد. افزون بر این از آنجا که افزایش
مزد بگیران موجب کاهش دستمزدها می شد ثروت شاه با مازاد حاصل افزایش می یافت. بقول فردریک دوم، پادشاه پروس، "شمار مردم
ثروت کشور ها را می سازد."
مرکانتالیست های آلمان، فرانسه، ایتالیا و اسپانیا نظرات مشابهی داشتند. از نظر مرکانتالیست ها افزایش سرعت رشد جمعیت
با تشویق باروری و دلسرد کردن مردم از مهاجرت با افزایش قدرت کشور یا شاه سازگار
بود. بیشتر مرکانتالیست ها که اطمینان
داشتند تعداد جمعیت هر چه باشد قادر خواهند بود معاش/گذران زندگی خود را تأمین
کنند هیچ نگرانی از اثرات مخرب رشد جمعیت نداشتند.
در قرن هجدهم فیزیوکرات
ها (طبیعت گرایان) به مخالفت با مداخله گسترده دولت بدان صورت که در مرکانتالیسم
بچشم می خورد برخاستند و در عوض خواستار سیاست آزادی کسب و کار (لسه-فر )
شدند. از جمله اهداف آنان برنامه های
تشویق باروری از سوی دولت ها بود؛ فیزیوکراتهائی چون فرانسوا کنه[10] می گفتند نباید زاد و
ولد انسانها آنقدر تشویق شود که به جائی رسد که نتوان جامعه را جز با فقر گسترده
اداره کرد. از دید فیزیوکراتها مازاد
اقتصادی ناشی از زمین است و از اینرو جمعیت بیشتر به افزایش ثروت نمی انجامد. فیزیوکراتها در تحلیل موضوع بحث خود از روشهائی
استفاده می کردند که در انگلستان بدست افرادی چون جان گرانت[11]، ادموند هالی[12]، و گرگوری کینگ[13] ابداع شده بود و برای
نخستین بار ارزیابی کمی اندازه جمعیت، نرخ رشد جمعیت و نرخ مرگ و میر را میسرساخت.
در تحولی دیگر خوشبینی
مرکانتالیست ها با مجموعه آرائی بس متفاوت، عقاید افرادی که آرمانگرا/آرمانشهری
خوانده شده اند، در آمیخت. دیدگاه آنان که
که مبتنی بر فکر پیشرفت و امکان اکمال/کمال پذیری بود به این نتیجه انجامید که پس
از رسیدن انسان به کمال هیچ نیازی به نهاد های الزام و اجبار چون پلیس، قانون جزا،
مالکیت و خانواده نخواهد بود. از دید آنان
در جامعه ای که سازمانی درست داشته باشد پیشرفت با هر سطح از جمعیت سازگار خواهد
بود زیرا اندازه جمعیت عامل اصلی در تعین منابع است. این منابع باید در تملک مشترک همه افراد باشد،
و چنانچه قرار بر هرگونه محدودیت رشد جمعیت باشد خود بخود با کارکرد عادی جامعه
بشری کمال یافته تعین خواهد شد. از جمله
ارائه کنندگان اصلی این دید گاهها مارکی دو کندرسه، فیلسوف انگلیسی ویلیام گادوین
و دانیل مالتوس، پدر اقتصاد دان و جمعیت نگار/جمعیت شناس انگلیسی توماس مالتوس
بود. مالتوس جوان توسط پدر با افکاری که
رفاه بشر را با نرخ رشد جمعیت ارتباط می داد آشنا شد.
در سال 1789 توماس مالتوس
رساله در قانون جمعیت[14]، را منتشر کرد. وی در این جزوه استدلال می کند امید های بی حد
و حصر بشر به سعادت اجتماعی باید بیهوده باشد زیرا همیشه افزایش جمعیت بر افزایش
تولید می چربد. در صورتی که رشد جمعیت
مهار نشود بصورت هندسی افزایش خواهد یافت
در حالی که رشد وسائل امرار معاش تصاعد حسابی خواهد داشت. جمعیت همیشه تنها تا حد تأمین لوازم امرار معاش
افزایش می یابد و با جنگ و قحطی و بیماری مهار خواهد شد. تنها "گناه" (که از دید مالتوس شامل
جلوگیری می شد)، "فلاکت" و "خود داری" می تواند جلوی این رشد
بیش از حد جمعیت را بگیرد. مالتوس با این
حرفها به باز تاب استدلال های رابرت والاس در کتابش وجوه گوناگون نوع بشر، طبیعت و
مشیت الهی/تدبیر/مآل اندیشی[15]، پرداخت که می گفت تکامل
اجتماع، با تحریک رشد جمعیت تا حدی که "نهایتا عالم جمعیتی بیش از حد پیدا
کرده نتواند معاش ساکنان پر شمار خود را
تأمین کند"، بذرهای نابودی خود را به
همراه دارد.
گرچه مقاله مالتوس در
شمارگانی محدود منتشر شد مورد حمله قرار گرفت.
این انتقاد ها مالتوس را وا داشت پی داده های بیشر و مدارکی دیگر
گردد. وی اطلاعاتی در مورد کشوری که بسار
زمین داشت (ایالات متحده) گرد آورد و تخمین زد جمعیت آن کشور در کمتر از 25 سال دو
برابر می شود. وی نرخ رشد بمراتب پائین تر
اروپا را زاده "منع پیشگیرانه" شمرده
بر خصیصه دیر ازدواج کردن اروپائی ها که "خود داری/جلوگیری
اخلاقی" اش می نامید تأکیدی خاص می کرد.
دیگر موانع پیشگیرانه که بدان اشاره کرد عبارت بود از تحدید موالید/زاد
ایست/جلوگیری از آبستنی، کورتاژ/سقط جنین، بی عفتی، شذوذ جنسی/همجنسگرائی که
بعنوان کشیش کلیسای انگلستان، جملگی را فاسد/نا اخلاقی می شمرد.
مالتوس به یک معنا این
استدلال سودا گرایان/مرکانتالیست را که شمار مردم منابع کشور را تعین می کند معکوس
کرد، و استدلال مخالف آن توسط فیزیو کرات ها را پذیرفت که منابع است که شمار مردم
هر کشور را تعین می کند. از این دیدگاه کل
نظریه جامعه و تاریخ بشر را نتیجه گرفت که نا گزیر به تجویزهائی منتهی می شد که
برای سیاست عمومی برانگیزنده و فتنه گرانه بود. جوامعی که الزام به خود داری/جلو
گیری اخلاقی - تأخیر در ازدواج و تجرد بزرگسالان تا زمانی که استطاعت مالی نگهداری
فرزندان خود را نداشته باشند- به رنج "محدودیت های ایجابی/قاطع" جنگ و
قحطی و بیماری های مسری/همه گیر (چون وبا) می افتند که پرهیز از آنها باید هدف هر
جامعه باشد. نگرانی انسانی/مشفقانه وی از محدودیت های ایجابی فوق موجب هشدارهایش
در پرهیز از وضع قوانین حمایت از بی چیزان بود و اینکه فعالیت های خیریه نباید
باعث شود منتفع شوندگان از جلوگیری اخلاقی خود کاسته یا زاد و ولد را افزایش دهند،
مبادا این اقدامات انسان دوستانه نتیجه معکوس دهد. پس از این اعلام موضع مرتجعش خواندند با اینکه
طرفدار خدمات پزشکی رایگان برای فقرا، تحصیل رایگان و نهادهای مردم سالار در دوران
وحشت نخبگان از انقلاب فرانسه بود. با این
همه آراء وی بر سیاست عمومی (نمونه انجام اصلاحات در قوانین حمایت از فقرا) و آراء
اقتصاد دانان کلاسیک و نئو کلاسیک، جمعیت شناسان و زیست شناسان تکامل/تطور گرا،
برهبری چارلز داروین تأثیراتی مهم گذارد.
افزون بر این، شواهد و تحلیل هائی که مالتوس ارائه داد در دوران زندگی وی
بر بحث های علمی سلامت حکمفرما شد.
اندیشه ترقی/پیشرفت
اعتقاد به پیشرفت نا
محدود بشر در روشنگری اهمیتی محوری داشت، بخصوص در فرانسه و در میان فیلسوفانی چون
کندرسه و دنی دیدرو و دانشمندانی چون ژرژ-لوئی لکر، کنت دو بوفون.
کندرسه یکی از عمده
مبدعان انقلابی اندیشه/فکر/انگاره پیشرفت و کمال پذیری بی حد و حصر نوع بشر
بود. وی تقریبا دوست همه برجستگان روزگار
خویش و منادی/مبلغ پر شور دیدگاه های مترقی بود که در آن روزگار میان ادبای فرانسه
رواج داشت. وی که از شاگردان/دست پروردگان
ریاضی دان فرانسوی دالامبر بود در آمادش/تدارک دائرةالمعارف دیدرو فعالانه مشارکت
داشت.
طی/در خلال انقلاب فرانسه
به نمایندگی از پاریس به عضویت مجمع قانونگزاری فرانسه در آمد و بریاست آن
رسید. در اصلاح نظام آموزشی نقش فعالی
داشت و و در سال 1792 طرحی برای نظام آموزش دولتی ارائه داد که مبنای نظامی شد که
نهایتا به تصویب رسید. اما پس از انقلاب
مخالفتش با دستگیری اعضای جناح ژیروندین به عزلش انجامید.
در دوران زندگی مخفی
کتابی نوشت که عمده شهرت خود را مدیون آن
است: تصویر پیشرفت ذهن بشر در پهنه تاریخ.[16] فکر بنیادی این کتاب پیشرفت مداوم نوع بشر بسوی
غایت کمال است. او به ترسیم نوع انسان از
نازل ترین درجه توحش، که سوای هیکل هیچگونه برتری بر دیگر حیوانات نداشت پرداخته
نشان می دهد چگونه بی انقطاع به سمت روشن رائی، فضیلت و سعادت می رود. از دید وی نوع بشر پیش از این از نه مرحله، یا
نه دوره بزرگ تاریخی گذر کرده است.
دوره آینده - دوره دهم -
هم هست و بیشترین بخش اصلی رساله کندرسه بدان اختصاص یافته است. وی پس از پا فشاری بر اینکه قوانین کلی تمشیت
امور جهان در گذشته ضامن استنتاج های کلی برای استفاده در آینده است و می گوید سه
گرایش مشهود در کل تاریخ گذشته که از صفات ممیزه آینده خواهد بود عبارتند از: (1)
بر افتادن نا برابری میان ملت ها؛ (2) بر افتادن نا برابری میان طبقات؛ و (3)
تهذیب افراد، کمال پذیری بی حد و حصر طبیعت بشر - به لحاظ فکری، اخلاقی و
جسمانی. آن برابری که بزعم وی ملت ها و
افراد بدان گرایش دارند نه برابری مطلق که برابری در آزادی و حقوق است. وی تصریح می کند ملت ها و افراد برابرند در صورتی
که به یک اندازه آزاد بوده جملگی میل به برابری داشته باشند، زیرا همه تمایل به
آزادی دارند.
در مورد کمال پذیری بی
پایان هیچ کجا منکر این نمی شود که آنچه شرایط پیشرفت را تعین می کند وضعیت بشر و
خصوصیات محیط اوست. اما تأکید می کند این
شرایط با پیشرف بی حد و حصر سازگاری دارد و ذهن بشر نمی تواند هیچ حدود ثابتی برای
پیشرفت خود در دانش و فضیلت و حتی طولانی کردن حیات جسمانی خود تعین کند.
دیدرو در آثار فلسفی
خویش، گفتگوی دالامبر و دیدرو[17] (که در سال 1769 نوشته و
بسال 1830 منتشر شد)، رویای دالامبر(که
در سال 1769 نوشته و بسال 1830 منتشر شد)[18] و عناصر فیزیولوژی[19] به تأمل/تفکر در منشأ
حیات بدون دخالت الهی پرداخته به شکلی جالب به طرح پیشگویانه ساختار سلولی ماده می
پردازد. امروزه بوفون بخاطر کتاب جامعش در
تاریخ طبیعی، تاریخ طبیعی خاص و عام[20] که نگارشش را در 1749 آغاز کرد در یاد ها مانده
است. بوفون بلند پرواز که در سال 1739 به مدیریت[21] باغ گیاهشناسی، موزه ملی
تاریخ طبیعی فعلی) و موزه آن بر داشته شده مامور فهرست نویسی مجموعه های تاریخ
طبیعی سلطنتی شده بود، قصه کل طبیعت را نوشت.
این نخستین تلاش مدرن در معرفی منتظم کل اطلاعات موجود در رشته های تاریخ
طبیعی، زمین شناسی و مردم شناسی در کتابی واحد بود.
تاریخ طبیعی بوفون به
زبان های گوناگون ترجمه و وسیعا در اروپا خوانده شد. بوفون بحث های فلسفی طبیعت، انقراض جانوران،
طبیعت پرندگان و مباحث دیگر را در میان توصیف های خود از جانوران پراکنده است. گرچه طرح بزرگ وی حیطه هائی گسترده از دانش را
گشود که خود قدرت احاطه بر همه آنها را نداشت، تاریخ طبیعی او نخستین کتابی است که
حقایق تاریخ طبیعی را که در گذشته مجرد و بظاهر نا مربوط می نمود به شکلی قابل فهم عموم ارائه داده است.
هر چند الهیون از عقاید
وی در مورد تاریخ زمین شناسی بر آشفتند و دیگران به نظراتش در طبقه بندی زیست
شناسی خرده گرفتند بر برخی از علوم طبیعی تأثیری ماندگار گذارد. نخستین کسی بود که به باز سازی تاریخ زمین
شناسی در مجموعه ای از مراحل/دوران ها در کتاب دوران های طبیعت[22] پرداخت. فکر گونه های منقرض شده وی راه را برای دیرین
شناسی باز کرد.
ظهور اندیشه مردم شناسی
نوین/مدرن
بجز معدودی افراد
بصیر/دور اندیش چون فیلسوف قرن سیزدهمی، راجر بیکن، و لئوناردو داوینچی، تا میانه
قرن هفدهم هیچکس پیشگام پرچمداری نگرشی روشن بینانه به تاریخ طبیعی نشد. لئوناردو متوجه شد موجودات دریائی که سنگواره
هایشان در تپه های توسکانی در سنگهای بر آفتاب افتاده/هویدا شده صرفا حیواناتی
باستانی اند که در دورانی که منطقه در زیر آب بود در آنجا می زیسته و سرانجام با
گل و لای کف دریا دفن شده اند.
با این وجود چندان توجهی
به تاریخ - یعنی سیر توالی رویداد ها در پیشرفت طبیعی خود- که می تواند در دل
سنگها محفوظ مانده باشد، نشد. در سال 1669
عالم طبیعی/طبیعت شناس/زیست شناس دانمارکی نیکلاس ستنو (نیلز ستیاینسن)[23] رساله مهم خویش، درآمد
رساله نیکلاس ستنو در تشکیل سنگواره در طبیعت[24] را منتشر کرد. این اثر مهم و پیشگامانه به سادگی و با نشان
دادن اینکه سنگ های لایه لایه (رسوبی/چینه ای) توسکانی نمایانگر تغییرات متوالی
است و شواهد رویداد های گذشته، و اینکه سنگ هائی که نخست رسوب کرده اند در قعر
توالی جای دارند و آنها که بعد ها ته نشت شده اند بالای همه قرار گرفته اند - هسته
اصلی آنچه امروزه اصل/قانون بر هم چینی[25] شناخته می شود - چارچوب
اساسی زمین شناسی را ایجاد کرد.
با انتشار درآمد
و در پی آن اشاعه وسیع آراء ستنو، دیگر
طبیعیون/طبیعت شناسان/زیست شناسان اواخر قرن هفده و اوائل قرن هجدهم آن را در آثار
خویش بکار گرفتند. بعنوان مثال زمین شناس
انگلیسی، جان استراچی، در سال 1725 چیزی ساخت که می تواند دربست نخستین نقشه
نوین/مدرن زمین شناسی از چینه های سنگ باشد.
وی همچنین به توضیخ توالی/سکانس لایه های مرتبط با سنگ های رسوبی زغال دار
در سامرست پرداخت، همان منطقه از انگلستان که نقشه در معرض هوا قرارگرفتن سنگ های
آن را ترسیم کرده بود.
دیری نپائید که دیگران
نیز در رده بندی سنگهای چینه ای از وی پیروی کردند. در سال 1756 یوهان گوتلوب لمن[26] آلمانی وجود سه نوع
متمایز از همگذاردگی[27] سنگ ها را در صفحات
جنوبی میهن خویش و کوه های آلپ گزارش کرد.
جیووانی آردوینو[28] که بسیاری پدر زمین
شناسی ایتالیا می شناسندش جانشینی متوالی چهار سری سنگ را گزارش کرد. در سال 1773 گئورگ کریستیان فوشل هم
آراء/مفاهیم قدیمی تر بر هم نهش[29] لمن را با استفاده از
قریب به هشت نوع سنگ رسوبی، در مورد توالی
دیگری از سنگ های رسوبی در جنوب آلمان بکار برد.
همچنین طبیعی/طبیعت شناس/زیست شناس آلمانی، پیتر سایمون پالاس از مشاهده
توالی سنگ ها در جنوب کوههای اورال در شرق روسیه خبر داد. با این همه چند پرسش بنیادی در باره رابطه های
زمانی و مکانی که بنظر می رسید میان مواضع/مکان های پراکنده اروپائی وجود دارد بی
پاسخ مانده بود. آیا این مکانهای گوناگون
نمایانگر توالی سنگ ها معاصر یکدیگر بودند؟
آیا متضمن شواهد مجموعه مشابهی از رویداد ها در گذشته زمین بودند؟ آیا لایه های گوناگون هر محل مشابه لایه های
محل های دیگر است؟ و در یک کلام آیا اینک
امکان ایجاد ارتباطی متقابل میان این محل های متفاوت فراهم شده بود؟
در بطن بسیاری از حدس و
گمان های اولیه جهت تفسیر پدیده های طبیعی در نیمه دوم قرن نوزدهم جدل مداوم
دیدگاههای کتاب مقدس نسبت به فرایند های زمین و تاریخ و روش مستقیم تر مبتنی بر
امور قابل مشاهده و درک از روابط فیزیکی گوناگون مشهود در طبیعت قرار داشت. مقادیر زیادی از اطلاعات در مورد ویژگی ترکیبی
بسیاری از توالی ها سنگ ها در همین زمان شروع به انباشت کرده بود. آبراهام گوتلوب ورنر، دانشمند بلند آوازه
آلمانی، در نیل به سازشی میان آنچه می توان "مشاهده" علمی و
"حقیقت" /کتاب مقدس نامید بسیار موفق شد.
نظریه ورنر این بود که
تمامی سنگها (از جمله توالی/سکانس هائی که در آن زمان در صفحات مختلف اروپا دیده
می شود) و مکان نگاری/توپوگرافی زمین نتایج مستقیم یکی از این دو دو
روند/فرایند/عمل اند: (1) رسوب در اقیانوس باستان که طوفان نوح معرف آن است (سری سنگ های
"عالمگیر" یا اولیه وی)، و (2) تراش/فرسایش در جریان پس نشستن این
اقیانوس از سطح زمین ( سری سنگ های "بخشی" یا متلاشی شده وی). تفسیر ورنر که نمایانگر تصور/فهم نپتونیستی است(این
اعتقاد که منشأ همه سنگ ها رسوبات دریاست) عمدتا به علت جذابیت دینی و تا حدودی بخاطر
جاذبه شخصیتی خود ورنر با اقبال گسترده و تقریبا همه جائی مواجه شد.
یک نتیجه رویکرد ورنر به
رده بندی سنگها این بود که هر سنگ شناسی منحصر بفرد یک توالی/سکانس نمایانگر زمان بی
تای تشکیل آن در دوران طوفان نوح و توزیعی عالمگیر است. در جریان مقایسه های بیشتر و بیشتر از رخنمون[30] های متنوع سنگها این
نکته آغاز روشن شدن گرفت که تفسیر ورنر فاقد روائی "عالمگیر" است و
همیشه صادق نیست. از این رو بانگ مخالفت
با نظریه دریا خاستگی[31] سنگها فزونی گرفت.
در اواخر دهه 1780
دانشمند اسکاتلندی جیمز هاتن حمله به بخش اعظم این حکم[32] ورنر را که ریشه در
رویکرد زمین خاستی ورنر به تشکیل سنگ ها یا این نتیجه گیری/استنباط از آن داشت که ترکیب فعلی پوسته/سطح زمین عمدتا نتیجه
رویداد های فاجعه بار گذشته است که هیچ معادل نوین/امروزی ندارد، آغاز کرد. هاتن که احتمالا سخنگوی اصلی استفاده از روش
علمی در حل مسائل مطرح در عالم پیچیده تاریخ طبیعی بود بجای پیروی از ایده ورنر به
استفاده از استدلال استنتاجی/استنباط در توضیح مشاهدات خود پرداخت.
هاتن می گفت زمین را نمی
توان عالمی ساده و ثابت دید که هم اینک دستخوش تغییراتی نیست. شواهد فراوانی که هاتن از میهن خوی اسکاتلند
ارائه می کرد کلید حل این مقدمه/فرض را که اغلب بدان فکر و کمتر بیان شده بود
ارائه کرد که بنطر می رسد آنچه امروزه در سطح/پوسته زمین روی می دهد - فرسایش،
جابجائی و ته نشست شدن رسوبات و آتشفشان - معادل خود را بشکلی حفظ شده در سنگها
دارد. سنگ های ساحل اسکاتلند و منطقه
اطراف ادینبورو مددکار اثبات این بحث/استدلال شد که زمین در واقع
منظومه/نظام/سامانه/دستگاهی است پویا، دائم التغییر تابع توالی/سکانس ادواری تکرار
شونده از فرسایش و رسوب و فرونشستن و بالا آمدن.
قاعده ای که هاتن در شرح اصل همدیس گرائی/باوری،[33] این باور که فرآیندهای
امروز زمین همتای خود را در گذشته دور داشته اند نوشت، گرچه اولین مورد از شرح این
فکر کلی نبود، احتمالا مهم ترین مفهوم زمین شناسی بود که از دل تفکر علمی عقلانی
قرن تجدهم بر آمد. انتشار کتاب دو جلدی نظریه
زمین[34] هاتن در 1795 جایگاه وی
را بعنوانی یکی از بنیانگذاران اندیشه زمین شناسی مدرن تثبیت کرد.
اما نشر و قبولاندن این
آراء و افکار برای هاتن آسان نبود. بی
گمان نظریه زمین، اصول اساسی زمین شناسی را بر شالوده ای استوار تثبیت کرد
و تنی چند از همکارانش، بویژه جان پلی فیر[35] با کتاب خود، تصاویر
نظریه هاتنی درباره زمین (1802)، به مقابله با نفود نظریه ورنر که در آن
روزگار سخت نافذ بود برخاست. با این حال
باید سی سال می گذشت تا سرانجام دیدگاههای نپتونیستی و کاتاستروفیستی (باور به تغییرات ناگهانی در
شرایط فیزیکی پوسته بیرونی زمین) جای به نظریه هایی پردازند که ریشه در همدیس
گرائی/باوری داشت.
این سرنگونی تدریجی نظریه
نپتونیستی ناشی از شواهد فراوانی بود که به شکلی فزاینده کارآئی تشکیل عالمگیر و
منطقه ای در شرح/وصف توالی/سکانس های گوناگون سنگ ها را به چالش کشید. روشن بود که تمامی انواع قابل ذکر سنگ ها، خواه
بصورت انطباق در برخی توالی های محلی، خواه به شکل یافت شدن انحصاری در محلی معین،
در رده بندی ورنر نمی گنجد. همچنین پذیرش
برخی از گفته های ورنر که برخی انواع سنگ (چون بازالت) رسوبات شیمیائی اقیانوسی
نخستی/بسیار کهن است، روز بروز دشوار تر می شد.
همین نکته اخیر بود که
سرانجام نظریه نپتونیستی را بی اعتبار ساخت.
هاتن متوجه شد بنظر می رسد سنگ های بازالت که در صخره های سالیسبوری[36] در حومه ادینبورو در
معرض دید است رسوبات چسبیده بدان را که زیر و روی بازالت جای گرفته پخته است. همین مشاهده ساده حاکی از آن بود که بازالت
در حالی در دل توالی/سکانس رسوبی جای
گرفته که هنوز آنقدر داغ بوده که بتواند مواد رسوبی را تغییر دهد. روشن بود که بازالت نمی توانست آنطورکه ورنر
ادعا می کرد بدین شکل در دریای کهن رسوب کرده باشد. افزون بر این مشاهدات ادینبورو نشان می داد
بازالت از زیر بدرون رسوب نفوذ کرده و مخلص کلام اینکه از دل زمین بر آمده و این
حقیقت در تعارض کامل با نظریه نپتونیستی بود.
مشاهدات صخره های
سالیسبوری در عین اینکه نشان می داد ممکن است بازالت بدرون سنگ رسوبی نفوذه کرده
باشد نمی توانست پاسخی برای این استدلال آورد که
بازالت هائی هم هست که نفوذی نیست.
از همه این ها گذشته این پرسش به میان آمد که آیا اصلا رویکرد نپتونیستی
اعتباری دارد؟ حل این مسئله در منطقه
آفرن/اوورنی فرانسه که بتازگی در آن فعالیت های آتشفشانی صورت گرفته بود میسر
شد. این محل شمار زیادی مخروط خاکستر یا
مخروط سیندر[37] و جریان گدازه های تازه
متشکل از بازالت، شواهد کافی در اثبات این معنا در اختیار گذارد که این نوع سنگ
بقایای سخت شده موادی است که از دل زمین به بیرون پرتاب شده نه اینکه رسوبات
اقیانوس نخستی/کهن باشد.
کل جامعه علمی گفته های
هاتن را پشت گوش نینداخت. چارلز لایل،
دیگر زمین شناس اسکاتلندی مدافع اصلی رویکرد هاتن بود و بر تغییرات تدریجی از طریق
فرآیند های زمین شناسی شناخته شده تأکید می کرد.
لایل توانست با مشاهدات خود از توالی های جانوران و سنگ ها درستی نظریه
همدیس گرائی هاتن و اهمیت آن بعنوان یکی از بنیادی ترین فلسفه های علوم زمین شناسی
را نشان دهد. وی از مطالعات خود در
تشکیلات زمین شناسی به این نتیجه رسید که سن نسبی روسوبات را می توان از روی نسبت
ملکول های زنده به ملکول های منقرض شده حدس زد.
اما لایل شرایطی برای
همدیس گرائی وضع کرد که احتمالا مورد نظر هاتن نبود: وی با این دیدگاه که به ظن
قوی تمامی رویداد های گذشته باید به اتفاق فرآیند هائی را ایجاد کرده باشند که
نحوه عملشان همانطور بوده که امروز هست، رویکردی خشگ و بی انطاف اتخاذ کرد. بدین ترتیب هیچ جائی برای شرایطی که در گذشته
وجود داشت و معادل امروزی ندارد در نظر گرفته نشد.
کمک های لایل به نظریه
همدیس گرائی کمک کرد سرانجام به کرسی نشیند، هر چند موقتا شرایطی به نسبت محدود
کننده برای اصل همدیسی قائل شد. این امر،
به موازات پذیرش فزاینده سودمندی فسیل ها در تفسیر توالی/سکانس های سنگ ها، طرح مسئله زمان در تاریخ زمین را میسر ساخت.
در سال 1812 پژوهش جانور
شناس فرانسوی، ژرژ کوفیه/کوویه در تشخیص این معنا که سنگواره ها/فسیل ها در واقع
رویدادهای تاریخ زمین را ثبت نکرده بیشتر "حماقت های" طبیعت را نشان می
دهند نظری پیشگویانه ارائه داد. نظریه
کوویه مبتنی بر مطالعتش روی بی مهرگان و
جانوران مهره دار حوزه/آبگیر پاریس با قطعیت نشان داد بسیاری از سنگواره ها، بویژه
سنگواره های مهره داران خشگی هیچ همتای زنده ای ندارند. در واقع بنظر می رسید نمایانگر اشکال منقرض شده
ای از حیات باشند که وقتی در پرتو توالی لایه های مرتبط به خود دیده شوند بخشی از
پیشینه توالی زیست شناسی را نشان می دهند که با انقراض های متعدد فاصله گذاری شده
اند. ظاهرا در پی این ها هم تجدید حیات
هائی از اشکالی پیشترفته تر اما مرتبط از حیات صورت گرفت که با گسست ها/وقفه ها
درپیشینه سنگ مربوطه از یکدیگر جدا می شد.
مشخصه بسیاری از این وقفه/گسست ها شکل گیری لایه های درشت/خشن تر و حتی
لایه های جوشن سنگ/کنگلومرا بود حاکی از رویداد های "فاجعه بار" ی که
احتمالا به انقراض زیواگان/زیوگان کمک کرده بود.
کوویه احساس می کرد علت واقعی هر چه بوده باشد شواهدی که پیشینه توالی زیای
حوضه/آبریز پاریس در اختیار می گذارد می تواند بیاری مصائب تکرار شونده زمین شناسی
که بنوبه خود موجب انقراض مکرر وسیع جانوران می شد و در پی آن یک تجدید حیات زیستی
صورت می گرفت، تفسیر کرد.
در حالی که نظریه توالی
زیای کوویه بررسی می شد، ویلیام اسمیت، مهندس عمرانی از جنوب انگلستان نیز متوجه
شد برخی سنگواره ها پیوسته در ارتباط با لایه ای خاص یافت می شود. اسمیت در جریان ارزیابی رخنمون های طبیعی سنگ
ها، معادن سنگ، کانال ها، و معادن در سال های دهه 1790 به شکلی فزاینده به استفاده
از سنگواره های موجود در آنها و نیز خصوصیات سنگ شناسی لایه های گوناگون سنگ برای
شناسائی استقرار متوالی سنگ های گوناگون پرداخت و با استفاده از این اطلاعات برای
نشان دادن ارتباط متقابل میان محل های گوناگونی که مطالعه کرده بود بر آمد. تداوم ارتباط هائی که اسمیت مشاهده کرد سرانجام
وی را به این نتیجه رساند که در واقع یک جانشینی زیا وجود دارد و بنظر می رسد
پیشرفت مداوم اشکال حیات از بدوی به اشکال پیشرفته تر وجود داشته باشد.
در نتیجه این مشاهده
اسمیت توانست کاری را آغاز کند که مبدل به تلاشی عظیم در ترکیب همه چیزهائی شد که آن روزگار از توالی
رخنمون های سنگ ها در همه نواحی بخش هائی از انگلستان شناخته بود. نقطه اوج این تلاش انتشار نقشه زمین شناسی
انگلستان، ویلز و بخشی از اسکاتلند 1815) بود؛ شرحی بسیار دقیق از اطلاعات
زمین شناسی گسترده ناشی از درک کامل اصول زمین شناسی، از جمله افقی بودن آغازین،
انطباق و توالی زیا. با انتشار این کتاب
می شد با درجات معقولی از یقین ارتباطی متقابل بین و در میان نواحی بسیار جدا از
هم برقرار کرد. هم چنین معلوم شد که
بسیاری از مکان/جا هائی که طبق دیدگاه های مرسوم آردوینو، فوشل و لمان رده بندی
شده بود با مفاهیم تازه توالی/سکانس های اسمیت نمی خواند.
کار بزرگ و ماندگار اسمیت
در روشن سازی روابط گوناگون در تفسیر توالی های سنگ ها و ارتباط متقابل آنها در جاهای
دیگر موجب نگاهی دقیق به آنچه پیشینه سنگ ها و بویژه پیشینه سنگواره ها در باره
رویداد های گذشته در تاریخ طولانی زمین توانست گفت شد. گواه تلاش اسمیت در تهیه نخستین نقشه های زمین
شناسی در مقیاس بزرگ یک منطقه دقت ضروری در تصویر چیزی است که امروزه توالی زمین
شناسی ناحیه خاصی از بریتانیاست که در نقشه ها آورده است.
بکار بستن ایده های لیل،
اسمیت، هاتن و دیگران به شناخت توالی های سنگ شناسی و دیرین شناسی مشابه در نواحی
بسیار پراکنده دور ازهم انجامید. هم چنین
موجب رسیدن به این فهم شد که می توان میان بسیاری از این توالی های مشابه ارتباطی
متقابل برقرار کرد.
نظریه تکامل/تطور/فرگشت و
رده بندی انواع/گونه ها
نظریه تکامل یکی از مبانی
اصلی نظریه زیست شناسی مدرن است. با این
همه اعتقاد روشنگری به پیشرفت/ترقی بشکلی ناگزیر به پیدایش نظریه تکامل منتهی
نشد. بعنوان مثال بوفون بروشنی به بررسی
امکان چندین نوع/گونه از یک نیای مشترک پرداخت و آنرا رد کرد. حدس وی این بود که موجود زنده زاده تولید خود
جوش ملکول های آلی اند، طوریکه امکان وجود بی نهایت جانور و گیاه به همان اندازه
امکان ترکیب های ماندنی/زیست پذیر از ملوکول های آلی است.
پییر لوئی دو موپرتویس
تولید و انقراض خود بخود موجودات زنده را بعنوان بخشی از نظریه منشأ حیات خود پیش
کشید اما هیچ نظریه در باره تکامل ارئه نکرد.
با این حال در تحقیقات خود برای نگارش نظام طبیعت[38] (1751) خویش نخستین گزارش دقیق
علمی از انتقال خصوصیات وراثتی غالب در انسان ها را بدست داد. این کتاب حاوی حدسیاتی نظری در باره ماهیت وراثت
از والدین بر پایه تحقیقات دقیقش روی
پیدایش شش انگشت، یا انگشت اضافی، در چندین نسل خانواده ای در برلین
است. او نشان داد شش انگشت داشتن می تواند
از طریق یکی از اولیا، مرد یا زن انتقال یابد، و پیشگویانه چنین توضیح داد که علت
بروز این خصیصه جهش در آنچیزی است که
"ذرات وراثتی"، می نامید. وی هم
چنین به محاسبه احتمال ریاضی وقوع این خصیصه در نسل های بعدی خانواده پرداخت.
پزشک انگلیسی، اراسموس
داروین، پدر بزرگ چارلز داروین، در کتاب زونومیا یا قوانین زندگی حیوانات[39](6-1794) ضمن طرح برخی
حدسیات فرگشتی به این نتیجه می رسد که انواع جانداران نیائی مشترک دارند و در میان
حیوانات تنازع بقا وجود دارد اما فراتر از این نمی رود و تأثیر ملموسی بر نظریه
های بعدی تکامل نمی گذارد.
گرچه لینه بر ثبات انواع
پافشاری می کرد اما در نهایت نظام رده بندی وی کمک زیادی به پذیرش فکر تبار مشترک
کرد. نظام رده بندی سلسله مراتبی وی هنوز
هم به شکل امروزی شده بکار برده می شود.
بیشتر رده بندی کنندگان پیش از لینه رده بندی خود را با تقسیم کلیه موجودات
زنده شناخته شده به دو دسته بزرگ آغاز کرده سپس این دو گروه بزرگ را پیوسته به
گروه های کوچکتر و کوچکتر تقسیم می کردند.
لینه برخلاف متقدمان رده
بندی خود را با انواع آغاز کرده آنها را در گروه ها یا جنس های بزرگتر گذارده، سپس
جنس های شبیه به هم را بمنظور تشکیل خانواده مرتب کرد و خانواده ها را به هم
چسباند تا راسته ها و طبقه ها را بسازد.
لینه، احتمالا با استفاده از استفاده از کار نهمیا گرو[40] و دیگران، ساختار اندام های تولید مثل گلها را
بعنوان مبنای دسته بندی آوند داران[41] بکار برد. از اینرو میان گیاهان دارای گل و دانه/بذر
راستین[42] و آنها که فاقد گل و
دانه/بذر راستین اند[43] تمایز قائل شده، پیدا
زایان را به دو شکل دو یایه/دو جنسی[44] و تک پایه/تک جنسی تقسیم
کرد. لینه در مورد حیوانات بر دندان و
پنجه بعنوان ویژگی بنیادی پستانداران تکیه کرد؛ و از شکل منقاربعنوان مبنای رده
بندی پرندگان. وی با نشان دادن اینکه نظام
رده بندی با نام های دو گانه[45] مبتنی بر توصیف موجز و
دقیق را می توان برای دسته بندی موجودات زنده بکار برد، زیست شناسی مبتنی بر رده
بندی/آرایه شناسی را بعنوان یک علم جا انداخت.
احتمالا مهم ترین تکامل
گرای قرن هجدهم ژان باتیست پیر آنتوان دو مونه، شوالیه دو لا مارک[46] طبیعت شناس/زیست شناس
فرانسوی بود. وی نقش جدا افتادگی در شکل
گیری انواع/گونه ها را تشخیص داد؛ همچنین متوجه وجود وحدت در طبیعت شده مبدع ایده
درخت تکامل و این ایده بود که خصایص اکتسابی موروثی است. نخستین اثرش، کتاب سه جلدی گیا ی فرانسه
(1778) بود که با وجود پرهیز از پیروی کورکورانه از روش های لینه باعث شد به عضویت
آکادمی علوم منصوب شود. درست به همان شکل
که لینه انتظامی به رده بندی انواع/گونه ها داد لامارک هم یکی از آغازگران ایده
مجموعه های موزه ای بود؛ آن نوع آرایش اشیاء
که مرتب سازی شان نوعی رده بندی تحت حمایت موسسات را می سازدد.
پس از انقلاب 1789 کار مجموعه
سلطنتی تاریخ طبیعی متوقف شد. لامارک نامه
ای به مجمع ملی فرانسه نوشت و درخواست کرد مجموعه ها با تأسیس موزه بزرگ تاریخ
طبیعی بکار پیشبرد علم زده شود. در چنین مجموعه ای باید "اشیاء را به شیوه
ای روشمند نظامی دارای انتظام متناسب آراست" نه اینکه بی برنامه در معرض نمایش گذارد: هر شاخه از
طبیعت، (حیوانات، گیاهان و کانی ها) باید به طبقه و طبقه به راسته و راسته به جنس
تقسیم شده فهرستی مکتوب بعنوان مبنای دانش روشمند/منظم وجود داشته باشد. وقتی در سال 1793 موزه ملی تاریخ طبیعی تأسیس
شد لامارک را که مجموعه ای مهم از مهره داران فراهم کرده بود مسئول بخش مهره دارن
کردند. بنظر می رسد وی نخستین کسی باشد که
فسیل ها را با آن موجودات زده که بیشترین انطباق را دارند ارتباط داده است.
لامارک بر این نگرش روشن
بینانه روزگار خویش بود که موجودات زنده نمایانگر پیشرفت/توالی اند که انسان
برترین شکل آن است. وی با این فکر در
آغازین سال های قرن نوزدهم نخستین نظریه وسیع تکامل/تطور/فرگشت را ارائه داد. لامارک مراتب وسیعی از اشکال حیات را در نظر
داشت که چون رشته پلکانهائی از ساده ترین تا پیچیده ترین بالا می رفت. اندامهای حیوانات با "تحریکات" و
"سیال هائی ظریف که پیوسته در حرکتند" ناگزیر پیچیده تر شده و پیوسته
جایگاههائی در سطوحی بالا تر اشغال می کنند.
این خلاصه نگرش رابطه میان طاقت بدنی/نیروی جسمانی و تنظیم کلی حیات است
بدان صورت که در پژوهشی در سازمان بدن موجودات زنده [47] (1802) و فلسفه جانور
شناسی[48] (1809) آمده است. در کتاب اخیر دو "قانون" اعلام کرد
که از دید وی بر صعود به مراحل متعالی تر زندگی حاکم است: اندامها در نتیجه
استفاده مکرر بهتر می شود و در عدم استفاده تضعیف می گردند؛ و دوم اینکه چنین
اکتسابات و از دست دادن های زاده محیط "از طریق تولید مثل و انتقال به افراد
جدید حفظ می شود". گرچه این فرض که
بعدها وراثت خصیصه های اکتسابی (یا لامارکیسم/لامارک گرائی نام گرفت) در قرن بیستم
بکلی باطل شد، لامارک به پذیرش تدریجی تطور/فرگشت زیستی کمک های مهمی کرد. تا انتشار خاستگاه گونه ها/منشأ انواع[49] چارلز داروین در سال 1859نظریه کامل
تطور/تکامل/فرگشت اعلام نشد.
پیشرفت/ترقی پزشکی
بخاطر پیچیدگی موجودات
زنده مطالعه ماده زنده به کندی پیش می رفت.
در قرن هفدهم علوم طبیعی در جبهه ای گسترده پیشرفت کرده و بر ترین دستاورد
آن توضیح گردش خون توسط ویلیام هاروی بود.
وی در سال 1628 در "رساله ای تشریحی درباره حرکت قلب و خون در حیوانات"[50] نشان داد قلب منفعلانه
منبسط و فعالانه منقبض می شود. هاروی با
اندازه گیری مقدار خونی که از قلب جریان می یابد به این نتیجه رسید که بدن قادر
نیست پیوسته چنین حجمی از خون تولید کند.
پس از اینکه نشان داد خون از طریق ورید/سیاهرگ ها به قلب بر می گردد فرض را
بر وجود ارتباط (از طریق مویرگ) میان ورید ها و شریان ها قرار داد که تا یک قرن
بعد کشف نشد.
کشف هاروی نقطه تحول مهمی
در پیشرفت پزشکی بود؛ روش تجربی جدید که با استفاده از آن نتایج حاصل باندازه خود
کار ارزشمند بود. وی با پیروی از روشی که
فیلسوف انگلیسی، فرانسیس بیکن شرح داده بود، حقیقت را از تجربه می گرفت نه از حجیت[51]. با این حال استدلال وی نقصی داشت و مجبور بود
وجود رگهای موئی که خون را شریانها و ورید ها منتقل می کند بی اثبات بپذیرد. این گسست در سلسله استلال وی در اثبات گردش خون
را مارچلو مالپیگی بولونیائی مرتفع کرد.
مالپیگی با میکروسکوپی بدوی شبکه ای از مویرگ ها را در شش قورباغه
دید. هاروی علت گردش خون را هم نتوانست
توضیح دهد. پس ازاینکه رابرت بویل نشان
داد هوا برای زندگی حیوانات حیاتی است، این ریچارد لوور بود که تعامل میان هوا و
خون را پی گرفت. سرانجام اهمیت اکسیژن
آشکار شد، هرچند در قرن هجدهم بود که آنتوان-لوران لاوازیه طبیعت اساسی اکسییژن را
کشف کرد و رابطه اش با تنفس را توضیح داد.
کتاب هاروی نامش را در
سراسر اروپا بر سر زبانها انداخت، هرچند ابطال اعتقاداتی که در گذر زمان قداستی
بهم زده بود موجب حملات خبیثانه و توهین به وی شد. دومین کتاب بزرگ هاروی، تکاثر/تولید مثل
حیوانات[52] که در سال 1651 میلادی
منتشر شد سنگ بنای جنین شناسی مدرن را گذارد.
وی می گفت مرحله ای (تخمک) در پیدایش همه حیوانات هست که در آن توده هائی
زنده فاقد تمایز جنسیتی اند. جمع بند این
فکر این این حکم زیست شناسی است که همه چیز زاده تخمک[53] است.
گرچه کمی بعد میکروسکوپ
نوری،[54] احتمالا در هلند اختراع
شد، تکمیل آن بدست گالیله صورت گرفت. او
نخستین کسی بود که بر ارزش اندازه گیری در علوم و پزشکی پافشاری کرد و از این راه دقت را جایگزین حدس و نظر ساخت. میکروسکپ ساز بزرگ هلندی، آنتونی فیلیپس فان
لیوونهوک[55] عمر خویش را روی مطالعات
میکروسکوپی گذارد و احتمالا نخستین کسی بود که با تسلیم نتایج کار خود به انجمن
سلطنتی لندن باکتری را مشاهده و توصیف کرد.
وی با جدا کردن باکتری ها و پروتوزوا/تک یاخته از منابع متفاوت چون آب باران، آب
برکه و چاه، دهان و روده انسان به محاسبه اندازه آنها پرداخت. مشاهدات وی به تأسیس مبانی علوم باکتری شناسی و
تک یاخته شناسی کمک کرد و کشفیات شگرفش نامش را در سراسر جهان بر سر زبانها
انداخت.
در انگلستان، رابرت هوک
که دستیار بویل و موزه دار انجمن سلطنتی بود در سال 1665 کتاب ریز
نگاری/مایکروگرافیا را که به تصویر و توصیف ساختار میروسکوپی چند ماده می
پرداخت منتشر کرد. وی در این کتاب مطالعات
خود و تصاویر بلوری/کریستالی دانه های برف را گنجاند و به بحث امکان تولید الیاف
مصنوعی با روشی مشابه با رشتن کرم ابریشم پرداخته برای نخستین بار واژه
"خانه"[56] را در نامیدن سوراخ های
میکروسکوپی بهم چسبیده چوب پنبه بکار برد.
در قرن هفدهم چند بار
تلاش شد نظام آسانی که هادی طبابت باشد کشف شود.
با اینکه هنوز هم لایه های زیرینی از خرافات وجود داشت - حتی تامس براون، پزشک
انگلیسی می گفت جادوگران براستی وجود دارند - خواسته کلی بدور ریختن گذشته و پذیرش
افکار روشن بینانه تر بود.
این نظر فیلسوف فرانسوی،
رنه دکارت، که بدن انسان دستگاه/ماشین است
و بصورت خود کار عمل می کند، واکنش هائی را در اندیشه پزشکی بر انگیخت. گروهی با پذیرش این توضیح خود را ایاترو
فیزیسیست/پزشک فیزیک گرا[57] نامیدند؛ مکتبی دیگرکه
ترجیح می دادند زندگی را یک رشته اعمال شیمیائی بینند خود را پزشک شیمی گرا/ایاترو
کمیستریست[58] نامیدند. سانتوریو سانتوریو، که در پادوا کار می کرد،
یکی از نخستین نمونه های نگرش پزشکی فیزیک گرا و از پیشگامان پژوهش سوخت و
ساز/متابولیسم بود. بویژه به اندازه گیری
آنچه در کتاب خویش، سنجش طبی[59] "تعریق نا
محسوس" نامیده علاقمند بود. دیگر
پژوهشگر ایتالیائی، که این فکر را ارتقا داد جیوانی آلفونسو بورلی، استاد
ریاضی در دانشگاه پیزا بود که توجه خویش معطوف مکانیک و استاتیک بدن و قوانین
فیزیکی حاکم بر حرکت آن کرد.
مکتب پزشکی شیمی گرا بدست
ژان بابپتیست فن هلمونت که آثارش آمیخته با باطنی گری کیمیا گرانه است در بروکسل
بنیاد گذارده شد. فرانسیس سیلویوس در لیدن
به ترویج نگرشی منطقی تر و فهم پذیر تر از
پزشکی شیمی گرایانه پرداخت و در انگلستان مهم ترین شارح همین مکتب تامس/توماس
فیلیس بود که شهرتش بیشتر بخاطر توصیف مغز در کتابش تشریح مغز و اوصاف و اعمال اعصاب[60]،
با تصاویر ترسیم شده توسط کریستوفر رن، در
1664 منتشر شد. خیلی زود روشن شد که هیچ
راه آسانی برای رسیدن به دانش پزشکی از این مجاری وجود ندارد و بهترین روش همان
نظام دیرین مشاهده مستقیم بالینی است که هیپوکراتس آغاز گر آن بود. نیاز به بازگشت به این مشاهدات مورد تأکید شدید
توماس سیدنهام[61]
بود که پدر پزشکی بالینی[62]
و وبائیات/همه گیر شناسی شناخته شده و بخاطر تأکیدش بر معاینات مفصل بیماران و
نگهداری دقیق سوابق، "هیپوکراتس انگلستان" شناخته شده است. سیدنهام نویسنده پر کاری نبود و در واقع خیلی
حوصله یادگیری پزشکی کتابی نداشت؛ با این همه توصیفاتش از بیماری ها عالی
است. وی مطالعاتی پیگیرانه در بیماری های
مسری انجام داد که مبنای کتابش در مورد تب ها (1666) شد و بعد ها به شکل تکمیل شده
با عنوان مشاهدات پزشکی[63]
(1676) منتشر شد و به مدت دو قرن کتاب
معیار شمرده می شد. رساله در نقرس[64]
(1683) شاهکارش محسوب می شود. وی از
نخستین کسانی بود که به شرح مخملک[65]
پرداخته متمایز از سرخک شمرد و نامی بر آن گذارد و به شرح ماهیت هیستری/حمله عصبی[66]
و داء الرقص/رقصاک[67]
سنت ویتوس ( کُریای سیدنهام)[68]
پرداخت. سیدنهام استفاده از لادانوم/تنتور
افیون/شربت تریاک[69]
را در پزشکی باب کرد و از نخستین کسانی بود که آنرا در درمان کم خونی فقر آهن[70]
بکار برد و به رواج استفاده از کنین[71]
در درمان مالاریا کمک کرد. با این همه
بزرگترین خدمت وی تغییر مسیر فکری پزشکان از حدس و گمان و باز گرداندنشان به پای
تخت بیماران است، جائی که می توان فن واقعی طبابت را فرا گرفت.
در قرن هجدهم جستجوی
یافتن راه ساده درمان بیماران ادامه یافت. در ادینبورو، نویسنده و خطیب، جان براون به شرح
این دیدگاه خویش پرداخت که تنها دو نوع بیماری داریم، شدید و خفیف و دو دو نوع
درمان، بر انگیزنده و آرام کننده؛ مهم ترین درمان های وی عبارت بود از الکل و
تریاک. بحث هائی داغ و جاندار میان پیروان
موسوم به براون گرایان و کالنی ها، طرفداران ویلیام کالن، استاد پزشکی در گلاسکو،
که سنتی تر بودند در گرفت و اختلاف به مراکز پزشکی اروپا کشیده شد.
همزمان، سموئل هانمن
لیپزیکی آغاز گر همسان درمانی/هومیوپاتی، نظام درمان با تجویز مقادیر جزئی از داروهائی
شد که اثراتشان مشابه همان بیماری بود که می بایست درمان می شد. هانمن، در سال 1790 و در حین ترجمه خطابه
هائی در مفردات داروئی ویلیام کاتن بزبان آلمانی متوجه این حقیقت شد که نشانه
هائی که کنین در بدن سالم ایجاد می کند مشابه اختلالاتی است که این ماده برای
درمانش بکار می رود. این امر باعث شد به
طرح این نظریه پردازد که "همانند، درمان همانند شود"[72]،
بدین معنا که بیماری ها با آن دارو هائی درمان می شود، یا باید بشود که در افراد
سالم علائمی مشابه بیماری ایجاد می کند.
وی در مقاله ای که در سال 1706 منتشر شد به اعلام این اصل خویش پرداخت؛ و
چهار سال بعد وقتی به این نتیجه رسید که مقادیر جزئی از داروها اثر درمانی خود را
خواهد گذارد، به طرح اصل " فعال سازی تأثیر"[73]،
خود پرداخت. مهم ترین اثرش، ارغنون هنر
در مان[74]
(1810) حاوی شرح روش درمانی وی است که همسان درمانی/هومیوپاتی[75]
نامید. کتاب داروشناسی محض/ناب[76]؛
1811) وی به شرح جزئیات نشانه های "اثبات"[77]،
یعنی تجویز روشمند شمار بزرگی از دارو ها به افراد سالم می پردازد. آراء وی در دورانی که نسخه ها پزشکان طویل بود
و دارو به مقدار فراوان تجویز می شد تأثیری مفید بر اندیشه پزشکی گذارد.
تا قرن هجدهم آموزش پزشکی
بشکلی فزاینده در دانشگاههای اروپا صورت می گرفت و ادینبورو مبدل به مرکز آموزش
دانشگاهی پزشکی در انگلستان شد. پزشکان
اسکاتلندی در لندن پیشتازان جراحی و طب التولید/زنان و زایمان[78]
شده بودند. جان هانتر تحقیقات وسیعی در تشریح
مقایسه ای و علم وظائف الاعضاء/کار اندام شناسی[79]
کرد و آسیب شناسی جراحی[80]
را بنیان گذارد. وی همچنین برای جراحی شأن
و اعتبار حرفه ای علمی بدست آورد و انجام آن را مبتنی بر مقدار زیادی اصول کلی
زیست شناسی ساخت. برادرش، ویلیام هانتر،
که از مدرسان برجسته تشریح/کالبد شناسی بود بعنوان متخصص زنان و زایمان شهرتی بهم
زد. ویلیام اسمیلی[81]،
مهم ترین متخصص زنان و زایمان در لندن، که رساله در نظریه و اِعمال مامائی
او در 64-1752 در سه جلد منتشر شد نخستین بحث روشمند استفاده بی خطر از فورسپس در
مامائی را در این کتاب آورده و این فن را بر مبانی استوار علمی استوار کرده به
پذیرش تخصص زنان و زایمان بعنوان یک رشته پزشکی کمک کرد.
سر آغاز های علم آسیب
شناسی مدرن هم در همین دوران بود. حیووانی
باتیستا مورگانگی ، کالبد شناس پادوائی، در سال 1761 کتاب بزرگ خویش )تعین جایگاه و علل بیماری
ها از طریق پژوهش کالبد شناسانه)[82]، را منتر کرد که حاوی شرح
شواهد یافت شده از 700 مورد کالبد شکافی بود و در آن سعی می کرد ارتباطی متقابل
میان یافته های پس از مرگ و تصویر بالینی حیات برقرار کند.
یکی از مهم ترین پیشرفت
های پزشکی که در اواخر قرن صورت گرفت واکسیناسیون/تلقیح/مایه کوبی بود. بیماری آبله که شکل و شمایل مردم را تباه می
کرد و اغلب باعث مرگ می شد بسیار شایع بود.
مایه کوبی در 2-1721توسط بانو مری ورتلی مونتاگیو[83]
که بیشتر بخاطر نامه هایش در یاد ها مانده، در انگلستان رواج یافت. وی این رسم را در ترکیه دید، جائی که مایه کوبی
موجب ابتلا به نوعی خفیف از بیماری و کسب ایمنی می شد، هر چند بی خطر نبود. گام بعدی را ادوارد جنر برداشت، پزشکی که شاگرد
جان هانتر بود و در روستاها طبابت می کرد.
جنر از این در شگفت شد که
امکان نداشت مبتلا شدگان به آبله/جُدری گاوی، بیماری به نسبت کم خطری که احتمال
سرایت از احشام به انسان داشت، به آبله مبتلا شوند. جنر پس از اندیشه در این پدیده به این نتیجه
رسید که آبله گاوی نه تنها بیمار را در برابر آبله ایمن می کند بلکه می توان
بعنوان روش عامدانه حفاظت آنرا از فردی به فرد دیگر منتقل کرد. داستان این دستاورد بزرگ را همه می دانند. در می 1976 جنر، دختر شیر فروشی بنام سارا نملز
را یافت که زخم های تازه آبله بر دست داشت.
روز 14 می با استفاده از مایع درون
آبدانه های آبله گاوی سارا پسرکی هشت ساله بنام جیمز فیپس را که هیچگاه مبتلا به
آبله نشده بود مایه کوبی کرد. فیپس طی نه
روز بعد اندکی بیمار و روز دهم خوب شد.
جنر روز اول جولای دوباره این پسر را با مایع آبله انسانی مایه کوبی
کرد. پسرک به هیچ بیماری مبتلا نشد و
معلوم شد حفاظت ناشی از مایه کوبی بی نقص است.
جنر در 1798 با افزودن مواردی بیشتر کتاب باریکی را با عنوان پژوهشی در
علل ونتایج مایه کوبی با واریولا[84]
را به سرمایه شخصی منتشر کرد. نخستین
واکنش ها بدان مساعد نبود. جنر برای یافتن
داوطلبان مایه کوبی به لندن رفته بود اما طی اقامت سه ماهه به مقصود نرسید. رواج مایه کوبی در لندن نتیجه تلاش های دیگران،
بویژه جراح، هنری کلاین بود که جنر مقداری از محلول مایه کوبی خود را به وی داده
بود؛ همینطور در نتیجه مساعی پزشکانی چون جورج چیرسون و ویلیام وود ویل. مشکلاتی هم بروز کرد، پیرسون کوشید اعتبار
ابداع این روش را از جنر برباپد، و وودویل که پزشکی در بیمارستان آبله بود مایه
آبله گاوی را با ویروس آبله آلوده کرد.
اما مایه کوبی بسرعت ارزش خود را نشان داد و جنردر سطح جهان شهرت و اعتبار
یافت. روش مایه کوبی بسرعت به امریکا و
بقیه اروپا رسید و دیری نپائید که در سطح عالم انجام می شد.
بهداشت و سلامت عمومی در
قرن هجدهم مورد توجه قرار می گرفت. آمار
جمعیت را نگاه می داشتند و پیشنهاداتی در مورد تصویب قوانین ناظر بر سلامت مردم
مطرح شد. بیمارستان ها را با مقاصد و
اهداف گوناگون می ساختند. در پاریس پزشک،
فیلیپ پینل، اصلاحاتی جسورانه در مراقبت از بیماران روانی انجام داده آنها را از
غل و زنجیر رهانده این پندار دیرنده را که جنون زاده تسلط شیاطین است بدور
افکند.
اما در نیمه دوم قرن دو
نظریه شبه علمی ناظر بر پزشکی از وین برخاست و به بد نامی بسیار انجامید. مسمر گرائی، یا اعتقاد به "مغناطیس جانوری"[85]
که فرانتس آنتون مسمر از آن حمایت می کرد، احتمالا هر گونه اثر درمانی خویش را از
تلقیناتی می گرفت که در هنگام هیپنوتیز شدگی/خواب مغناطیسی به شخص می شد. جمجمه خوانی[86]
که مبدع آن فرانتس حوزف گال بود ادعا می کرد شکل جمجمه راهی است برای تشخیص
توانائی های ذهنی و خصوصیات شخصیتی افراد؛ این نظریه تا قرن بیتسم رواج و محبوبیت
داشت.
با همه این خطا ها تفکر
علمی پیوسته پیشرفت می کرد و پیشرفت های فیزیک، شیمی، و علوم زیستی در هم می آمیخت
تا مبنای منطقی علمی برای یکایک شعب پزشکی بالینی ایجاد کند. دانش نو در سراسر اروپا اشاعه یافت و به امریکا
رسید و در آنجا مراکز پزشکی عالی ایجاد شد.
کلگری، زیر زمین خانه شیران، سهشنبه 21 بهمن
1393- 20 ربيع الثانی 1436ـ 10 فوريه 2015
[1] - کارل فون لینه (به سوئدی: Carl von Linné) (۱۷۰۷-۱۷۷۸) گیاهشناس و پزشک سوئدی و پایهگذار نظام امروزی
طبقه بندی گیاهان و جانوران.
[2] - یوهان فریدریش بلومنباخ انگلیسی: Johann Friedrich
Blumenbach؛ زاده ۱۱ مهٔ ۱۷۵۲ درگذشته ۲۲ ژانویه
۱۸۴۰.
[4] - به
لاتین: Systema
Naturae یکی از آثار بزرگ گیاه شناس،
جانورشناس، و پزشک سوئدی، کارل لینه، است که
نخستین چاپ آن در ۱۷۳۵ در آمد.
عنوان کامل چاپ دهم این کتاب که مهمترین چاپ آن نیز به شمار میرود، «Systema naturæ per regna
tria naturæ، secundum classes، ordines، genera، species، cum characteribus، differentiis، synonymis، locis»
است که نام فارسی اش "سامانه طبیعت
در سه فرمانرو، بر پایه رده، راسته، سرده، و گونه ها به همراه ویژگی ها، تفاوت
ها، مترادفها، و مکانها" است
[5] - انسان دانا یا انسان خردمند با
نام علمی: "هومو ساپین"[5]،
گونه ای از رده پستاندار دو پا و از خانواده«انسان سانان» است. «هومو ساپین»،
واژه ای است مرکب از دو واژۀ لاتین «هومو» به معنای «انسان» و «ساپین» «هوشمند»
یا «خردمند» و یا «اندیشه ورز». به نظر دانشمندان، هومو ساپین (انسان هوشمند)،
مانند انسان امروزی، نتیجه یک فرایند طولانی تکامل (رشد) است. هومو ساپینها حدود
۱۸۰ هزار سال پیش در آفریقای مرکزی پدیدار شدند ولی تا ۱۰۰ هزار سال بعد همانجا
ماندند و تنها در حدود ۸۰ هزار سال قبل بود که در فرآیندی که اکنون مهاجرت با
پراکنش بزرگ نامیده میشود به نقاط دیگر مهاجرت کرده و تمام کره زمین را پر کردند.
[6] - (The Histoire Naturelle, générale
et particulière, avec la description du Cabinet du Roi (1749–1804.
[8] - جووانی باتیستا ویکو Giovanni Battista
(Giambattista) Vico) زاده ۲۳ ژوئن ۱۶۶۸ - درگذشتهٔ
۲۳ ژانویه ۱۷۴۴ در ناپل ایتالیا فیلسوف
ایتالیایی قرن ۱۷و ۱۸م.
[9] - The New
Science (original title Scienza Nuova [ˈʃɛntsa ˈnwɔːva]) is the major work of
Italian philosopher Giambattista Vico, published in 1725. It has been highly
influential in the philosophy of history, and for historicists like Isaiah
Berlin and Hayden White. .
[10] - (فرانسوا کنه ( به فرانسه: François Quesnay) اقتصاددان فرانسوی از گروه فیزیوکرات ها که با انتشار کتاب میز اقتصاد در سال ۱۷۵۸ میلادی
مشهور شد. این کتاب بنیادی گروه فیزیوکراتها است.
[11] - کتاب جان گرانت (John Graunt (24 April 1620 – 18
April 1674) تحت عنوان ملاحظات طبیعی، سیاسی
و......به سال 1662، بدون چون و چرا، مرحلهي آغازین مطالعات جمعیّتی را نشان میدهد.
تحقیقات وی آغاز جهش بی وقفهدانش جمعیّت، یعنی جمعیّتشناسی است که از تحلیل
آمارهای مرگومیر در رابطه با موضوعات مختلف شکل گرفت. بازکاوی محتوای این کتاب،
نشان میدهد که این تاجر ماهوت فروش، بولتنهای هفتگی مرگها و گاهی ولادتها را
که در حوزهي کلیسايی لندن به ثبت رسیده و هر سهشنبه انتشار مییافت...
[12] - ادموند هالی (به انگلیسی: Edmond Halley) (زاده ۸ نوامبر ۱۶۵۶ - درگذشته ۱۴ ژانویه ۱۷۴۲) منجّم،
ژئوفیزیکدان، ریاضیدان، هواشناس، و فیزیکدان انگلیسی، سر ویلیام پتی
(ويليام پتي William Petty ( 1687-1623) يكي از چهره هاي
برجسته ايرلند در دوران استعمار انگلستان، و يكي از انديشمندان تأثيرگذار در
نهادينه سازی فلسفه طبيعي و تجربی و تكوين علوم اجتماعی.
[13] - Gregory
King (15 December 1648 – 29 August 1712) was an English genealogist, engraver
and statistician.
[14] - The book An Essay on the
Principle of Population was first published in 1798 under the alias Joseph
Johnson.
[16] - The Sketch for a Historical
Picture of the Progress of the Human Mind/Esquisse d'un tableau historiquedes
progrès de l'esprit humain (1793-1794. (
[18] - (D'Alembert Dream
(French: Le Rêve de d'Alembert).
[20] - The
Histoire Naturelle, générale et particulière, avec la description du Cabinet du
Roi (1749–1804(.
[21] - Keeper. A curator (from Latin: curare meaning "take care") is a
manager or overseer. Traditionally, a curator or keeper of
a cultural heritage institution (i.e., gallery, museum, library or archive) is a content specialist responsible for an institution's collections and involved with the interpretation of heritage material. The object of
a traditional curator's concern necessarily involves tangible objects of some
sort, whether it is artwork, collectibles, historic items or scientific
collections. More recently, new kinds of curators are emerging: curators of digital data objects and bio curators.
[23] - نیکلاس ستنو (به دانمارکی Niels Stensen، به انگلیسی Nicolas Steno و به
ایتالیایی Niccolo'
Stenone) (زادهٔ ۱۱ ژانویهٔ ۱۶۳۸ درگذشت ۲۵
نوامبر ۱۶۸۶) اهل دانمارک و از پیشگامان در رشتههای کالبدشناسی و زمینشناسی.
[24] - De
solido intra solidum naturaliter contento dissertationis prodromus. The prodromus of Nicolaus Steno's dissertation concerning a solid body
enclosed by process of nature within a solid .
[32] - Dogma.
[34] - Theory of the Earth; or an investigation of the laws
observable in the composition, dissolution, and restoration of land upon the
Globe. Transactions of the Royal Society of Edinburgh, vol. 1, Part 2, pp.
209–304.
[41] - Vascular
plants (from Latin vasculum: duct), also known as tracheophytes (from the
equivalent Greek term trachea) and also higher plants.
[47] - Recherches
sur l'Organisation des Corps Vivants/Research on the Organization of Living Bodies”
[48] - Philosophie
zoologique ("Zoological Philosophy: Exposition with Regard to the Natural
History of Animals".
[49] - On the
Origin of Species by Means of Natural Selection, or the Preservation of Favoured
Races in the Struggle for Life.
[50] - Exercitatio
Anatomica de Motu Cordis et Sanguinis in Animalibus (Latin for "An
Anatomical Exercise on the Motion of the Heart and Blood in Living Beings".
[60] - Thomas Willis, Cerebri anatome: cui accessit nervorum
descriptio et usus/Anatomy
of the Brain and Descriptions and Functions of the Nerves, 1664.
[67]
- رقصاک یا کُریا:( chorea) نام گروهی از بیماریها
است که موجب حرکتی پرشی و غیرارادی به ویژه در شانهها و مفاصل خاصرهای - رانی و صورت میشوند
و موجب پیچ و تابی شبیه به رقص در بدن میگردد. حرکات، جهشی هستند و برعکس حرکتپریشی (آتتوز) اغلب مفاصل بزرگ درگیرند. رقصاک یا اکتسابی است
و یا ژنتیکی.
کُریا سیدنهام شایعترین فرم رقصاک اکتسابی است که
تنها علامت نورولوژیک موجود در بیماری تب روماتیسمی است. کره هانتینگتون Huntington یک اختلال پیشرونده و تباهیزای (دژنراتیو) سلولهای مغزی است. انتقال ژنتیکی و
بصورت اتوزومال غالب میباشد. شیوع بیماری یک در هر ده هزار نفردیده میشود.
[69] - مخلوط افیون (به انگلیسی: Laudanum) تنتور افیون و یا شربت تریاک ،
یکی از داروهای گیاهی ساخته شده الکلی است که شامل حدود ۱۰٪ پودر تریاک، معادل ۱٪ مرفین است. رنگ آن قرمز
مایل به قهوهای بوده و طعم آن بسیار تلخ است. مخلوط افیون شامل تمامی آلکالوئیدهای تریاک، مرفین و کدئین میشود. به دلیل غلظت
مرفین بالا، مخلوط افیون به عنوان یک ماده مخدر مورد استفاده قرار میگرفته است،
اگرچه در طول تاریخ این ماده برای درمان بسیاری از بیماریها بویژه ضد درد و سرفه
مورد استفاده بوده است. از آن جایی که این شربت تمامی آلکالوئیدهای تریاک
را دارا میباشد به نام تریاک کامل نیز شناخته میشود.
لادانوم به صورت دارو در آمریکا و درانگلستان توسط پزشکان تجویز میشود.
هرچند مصرف این دارو اکنون محدود به کنترل و درمان بیماری اسهال، کم کردن درد و کم کردن
اثرات قطع مصرف در نوزادان به دنیا آمده از مادران مصرف کننده هروئین و دیگر مواد
مخدر است. سازمان غذا و دارو(مخفف انگلیسی: FDA) اخیرا اعلام کرده است که میزان در دسترس بودن داروی اپیوم
تینکچر در آمریکا دچار مخاطره شده است.
[74] - Organon
of the Art of Healing (Organon der rationellen Heilkunde) by Samuel Hahnemann, 1810, laid out the doctrine of his ideas of homeopathy.
[76] - Reine
Arzneimittellehre / Materia Medica Pura[edit]
Important to the Homoeopathic Materia Medica, the next work
was the Reine
Arzneimittellehre which was translated in English and was known as
theMateria Medica Pura which had three editions.
[85] - مغناطیس
حیوانی ( به انگلیسی:
Animal magnetism) نامی است که پزشک آلمانی فرانتس
آنتوان مسمر در قرن ۱۸ به آنچه تصور میکرد
نیروی طبیعی نامرئی است که توسط حیوانات ساطع می شود داد. او معتقد بود که این
نیرو میتواند اثرات جسمانی از جمله شفا داشته باشد. با وجود تلاش مستمر در ارائه
نظریه خود، در ارائه راه کار علمی برای توجیه فرضیه خویش ناموفق ماند.
[86] - '''جمجمهخوانی''' ( به انگلیسی: Phrenology (from Greek: φρήν, phrēn,
"mind"; and λόγος, logos, "knowledge")نظریهای است
که ادعا دارد منش و شخصیت افراد را میتوان از روی شکل [[جمجمه]] آنها تشخیص داد.
بیشتر، پستی و بلندیهای سر است که مورد نظر جمجمهخوانان است. این افراد ادعا
دارند که بزهکار [[بودن یا نبودن]] اشخاص را هم میتوان از قرائن روی جمجمه ایشان
دید.