۱۳۹۹ بهمن ۱۸, شنبه

 

غزل شمارهٔ ۲۰۳۹

 
مولوی



رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن


ترک من خراب شب گرد مبتلا کن


ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها


خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن


از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی


بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن


ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده


بر آب دیده ما صد جای آسیا کن


خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا


بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن


بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد


ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن


دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد


پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن


در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم


با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن


گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد


از برق این زمرد هی دفع اژدها کن


بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی


تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن




*************

این غزل را مولوی در بستر مرگ و خطاب به پسر کوچکش سلطان ولد نوشته است یا بواقع سروده است و این نکته را بسیاری از مفسران آثار مولوی گفته و نوشته اند و آنرا میتوان آخرین شعر یا یکی از آخرین غزل های این اعجوبه شعر و ادب پارسی نامید، چرا که میدانیم پس از آخرین بیت مثنوی از دفتر ششم که اینک در دست ماست مثنوی دیگری نسروده است 
اگر چه به بحث کنونی ما مربوط نمی شود، اما این پسر یا سلطان ولد دفتر هفتمی بر مثنوی افزوده است که آنرا ولد نامه نامیده اند ، این دفتر را حقیر نخوانده ام و میل ندارم که بخوانمش ، اما در پایان برخی از نسخ مثنوی چند بیت از آغاز آن دفتر آمده است که حقیر را محزون میسازد بدین شرح :
مدتی این مثنوی چون والدم / شد خمش گفتم ورا کی زنده دم
از چه رو دیگر نمی گویی سخن / وز چه بر بستی در علم لدن
قصه شهزادگان نامد بسر / ماند ناگفته در سوم پسر
گفت نطقم زین سپس دیگر بخفت / نیستش با هیچکس تا حشر گفتاز اینکه شما خوانندگان و دوستداران مولوی را هم محزون کردم متأسفم .
شمس الحق، گنجور