تیغ. (اِ) کارد تیز باشد و شمشیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 231). شمشیر. (برهان ) (اوبهی ) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا). شمشیر و سیف و کارد و چاقو. (ناظم الاطباء). هر آلت که تیزی دارد بریدن و شکافتن را چون کاردو شمشیر و امثال آن . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). مبدل تیز چون آمیز و آمیغ و ستیز و ستیغ، بر هر چیز برنده اطلاق کنند، چون کارد و خنجر و شمشیر. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). آب تیغ، دم تیغ، پشت تیغ، آب دم تیغ، دهان تیغ، دندانه تیغ، روی تیغ، عالمگیر، عالمسوز، جهانگیر، جهانسوز، جانبخش ، دلنواز، گلونواز، دلگشا، جان ستان ، عمرشکار، بی زنهار، بی باک ، سرافکن ، سرزدای ، سرگزای ، سرافشان ، جگرشکاف ، زبان دراز، زبان آور، الماس فعل ، الماس رنگ ، الماس بار، الماس گون ، سیماب گون ، سیماب ریز، آتش پیکر، آتشین ، تیز، کند، آبدار، سیراب ، فسان کشیده ، آئینه تاب ، آئینه رنگ ، زهرآگین ، زهرداده ، زهرآلوده ، ظفرپیکر، ظفرآتیه ، ظفرتوز، بخون آغشته ، خونریز، خونخوار، خون آشام ، در خون رانده ، یک پهلو، خفته ، خوابیده ، جوهردار، خوش جوهر، پاک گوهر، بدگوهر، جوشن خای ، جوشن گداز، مغفرشکاف ، بلندپرواز، شیرگیر، گارین ، صبح خند، زنگارخورده ، زنگاربسته ، زنگ بسته ، صیقل داده ، نیم کش ، نیم کشیده ، زبانه کش ، غلاف نشین ، عریان ، برهنه ، سبز، نارنگ ، مینارنگ . از صفات و زبان ، دندان ، لب خشک ، چشم گور، ناخن ، پرمگس ، سبزه ، آب ، رگ ابر، رگ لعل ، چشمه ، چشمه سار، جوی ، جویبار، ساحل ، نهنگ ، طاق ، هلال ، ماه عید، برق ، شمع، شعله ، صبح ، مصرع ، مد بسم اﷲ مد، داس ، زمین پاک ، باران از تشبیهات اوست و به رستم دستان منسوب است . (آنندراج ). اوستا «تئغه » ۞ ... ارمنی (دخیل ) «تِگ » ۞ کردی «تی » ۞ (شمشیر) بلوچی (دخیل ) «تِغ» ۞ (تیز. تند. شمشیر). قیاس شود: اوستا «تیغره » ۞ (تیز) استی «تیغ» ۞ «تِغا» ۞ (پشت کوه ) فارسی نیز تیخ ... پهلوی «تِغ» ۞ ... زباکی «تغ» ۞ (تیغ سرتراشی )... (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی .
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس تو کرپا.
زدن تیغ را مردبر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش .
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی .
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهیخته سوی مرد نوان .
تا آنکه بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز از وی خدای نیست . چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
تیر تو از کلات فرودآورد هژبر
تیغ تو از فرات برآرد نهنگ را.
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توئی افسر وتیغ کین .
درفش درفشان پس پشت او
یکی کابلی تیغ در مشت او.
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زآنکه بارید بر سرش تیغ.
تیغ بر دوش نه و ازدی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم .
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم .
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم .
شمشیر برکشید و گفت : زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت ... و به قوت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). گفتند: مردی نام گرفته است و شاید هر خدمت را، که تیغ و آلت و مردم دارد و چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت کار بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 412).
دگرباره هر دو سپه ساختند
کشیده صف و تیغ و خشت آختند.
همه کوه و دشت و همه دشت و ریغ
برافکنده دست و سر و ترگ و تیغ.
در حرب این زمانه ٔ دیوانه
از صبرساز تیغ و ز دین مغفر.
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت .
جز تیغ و دل بر لشکر اعدا نبودی لشکرش
جز سر چرا هرگز نخستی تیغ تیز سرچرش .
دست زمانه یاره ٔ شاهی نیفکند
در بازوئی که آن نکشیده ست بار تیغ
گلهای لعل گردد در بوستان ملک
خونهای تازه ریخته در مرغزار تیغ.
شگفت نیست که آبست تیغ او بی شک
به آب باشد ویران جهان و آبادان .
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال .
دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران .
تیغ مرملک را نکویاری است
ملک بی تیغ همچو بیماری است
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.
تیغ باید که خون پذیر شود
ملک بی تیغ کی چو تیر شود.
شاه بی تیغ باغ بی میغ است
پاسبان دین و ملک را تیغ است .
تا تیغ برقرار نگردد میان خلق
بر تخت ملک هیچ ملک پایدار نیست .
جباری که نیش پشه را تیغ قهر دشمنان گردانید. (کلیله و دمنه ).
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب .
دید هر کز خواب غفلت دیرخیزی کرد زود
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب .
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب .
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
زخم تیغش نه به اندازه ٔ درع قصب است .
بی رونقی که باشد بی بأس تو سیاست
بی هیزما که ماند بی تیغ تو جهنم .
صلای سر و تیغ می گوئی و من
نه سر می کشم نز صلا می گریزم .
گر با سر تیغ افتد کار دل خاقانی
بر تیغ سراندازم وز کار نیندیشم .
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب درده .
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده .
بزاد تیغ تو چندین هزار بچه ٔفتح
نبود او راجز با گلوی خصم وصال .
شاه پیغمبران به تیغ و به تاج
تیغ او شرع و تاج او معراج .
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب .
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او.
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را بدست .
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر.
قلم ، سرّ سلطان چه نیکو نهفت
که تا تیغ بر سر نبودش نگفت .
تیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
درکان بدخشان می گلرنگ شود آب .
تیغست ماه عیدز جان سیرگشته را
این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست .
هلال تیغ تو هر روز می تواند باز
ز نو گرفت جهان را چو مهر عالمگیر.
تا به کی در بزم وصلت بوالهوس ساغر زند
مد تیغی کو که این حرف غلط را سر زند.
- آهیخته تیغ ؛ شمشیر برکشیده . آماده ٔ جنگ و ستیز :
بهم بر همی سود، دست دریغ
شنیدند ترکان آهخته تیغ.
- به تیغ درآمدن ؛ کشته شدن : بعضی به تیغ درآمدند و برخی در آب غرق شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412).
- تیغ آب دادن و دم دادن ؛ عمل مخصوص که عبارت از آبگیری است . (آنندراج ).
- تیغ آبدار ؛ تیغ آبداده . شمشیری از فولاد خوب . شمشیر برنده :
تیغی است آبدار زبان تو آصفی
چاک لبت زتیزی تیغ زبان تست .
- تیغ آتشبار ؛ شمشیر سوزان و کشنده :
ملک ناارزانیان بستان که ارزانی توئی
تیغآتشبار بر جان بداندیشان گمار.
مگر در دل خیال تیغ آتشبار او بگذشت
که همچون آب آهن تاب خون من به جوش آمد.
- تیغ آلودن ؛ تیغ آهیختن . تیغ علم کردن . (آنندراج ). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ آهیختن ؛ تیغ علم کردن . (از آنندراج ). تیغ برکشیدن جنگ و ستیز را.
- تیغ از میان واکردن ؛ بازکردن و گشادن شمشیر از میان به علامت تسلیم و گردن نهادن :
در هر کجا مبارز عدلش کمر ببست
تیغ از میان حادثه واکرد روزگار.
- تیغ الماس گون ؛ شمشیری که مانند الماس درخشان است . (ناظم الاطباء).
- تیغ الماس و تیغ فولادی . (آنندراج ) :
رمح فولاد عرض موج برد
تیغ الماس جوهر اندازد.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ بالا بردن و بلند کردن و شدن ؛ کنایه از مهیا شدن برای جنگ . اشاره به آنکه چون خواهند که تیغ حواله کنند تیغ بدست گرفته از جهت اکمال حمله دست و تیغ بلند کنند و بعد از آن بر سر و گردن حریف فرود آورند. (آنندراج ) :
بلند ساخته ایام تیغ نامردی
حمایت شه مردان سپر کشد به سرم .
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان ، هر موج محراب دعاست .
ما سپر داریم هر جا می شود تیغی بلند
محشر زخم شهیدان سینه ٔ افکار ماست .
دمبدم بالا برد تیغ و زند بر فرق من
نیست یکدم قطع فیض از عالم بالا مرا.
- تیغ بخاک کردن ؛ کنایه از ترک فتنه و خونریزی کردن و مأخذ آن رسم شکاریان است که بعد صید هزار جانور تیغ بخاک کنند و از شکار دست بردارند.(آنندراج ) :
مقرر است که بعد از هزار صید کنند
بلی شکارستانان بخاک پنهان تیغ
بدین قیاس همانا شکاری مژه اش
بخاک کرده بود هر قدم هزاران تیغ.
- تیغبردار ؛ آنکه در سواری تیغ برداشته همراه رود. (آنندراج ) :
چو بهرام را بر فلک راه شد
بجان تیغبردار آن شاه شد.
- تیغ بر سر بردن ؛ کنایه از قصد حرب و نزاع بود. چه مقرر است که در وقت شمشیر زدن ، دستی که شمشیر در اومی باشد بر سر می برند تا حمله ٔ دست به قوت تمام واقعشود. (آنندراج ) :
اگر شحنه ای تیغ بر سر برد
سر تیغ او تاج و افسر برد.
- تیغ بر گلو آمدن ؛ رسیدن شمشیر بر گلو، جدا کردن سر را از بدن و کشتن :
چو آب زندگی می نوشدو لب تر نمی سازد
اگر تیغ دو عالم بر گلوی عشق می آید.
- تیغ برو گذاشتن ؛ به جبر و تعدی چیزی گرفتن . (آنندراج ).
- تیغ برون آختن ؛ شمشیر و کارد از نیام بیرون کشیدن جنگ و ستیز را :
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته ست
طبل فرو کوفته ست ، خشت بینداخته ست .
- تیغ به سنگ فسان نشستن و تیغ فسان کردن و تیغ برفسان برخوردن و تیغ بر فسن زدن و تیغ به فسان کشیدن ؛ تیز کردن تیغ و تیز شدن آن . (آنندراج ) :
خوبان به دیر و کعبه عنانی کشیده اند
تا تیغ غمزه را به فسانی کشیده اند.
دمبدم غمزه ٔ تو بر دل من تیزتر است
راست ماننده ٔ تیغی که زنی بر فسنی .
نی تند گردد آن و نه این سوده میشود
هرچند تیغ مهر خورد بر فسان برف .
از پی فرقشان کنون بر سنگ
تیغ بیداد را فسان کردم .
با این سپهر مصلحتی داشت زآنکه تیغ
برنده تر شود چو بسنگ فسان نشست .
- تیغ به کمر بستن ؛ بر میان بستن شمشیر، آمادگی جنگ و ستیز را :
چو داغ لاله بخون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه ٔ تو کمر بست تیغ ابرو را.
- تیغبند ؛ تیغزن . تیغدار. کنایه از سپاهی . (آنندراج ). شمشیربند و لشکری که شمشیر یا سلاح دیگر مانند قداره و جز آن حمایل کنند و یا به کمر بندند. (ناظم الاطباء) :
گشتم ز برق تازی این جستجو غبار
شب سرگذشته ای که سحر تیغبند کیست .
رجوع به تیغزن و تیغدار شود.
- || در بیت زیر به معنی تسمه ای که غلاف شمشیر بدان متصل است و بر کمر بندند :
چنین تا برآمد بر این هفت سال
میان سوده از تیغبند دوال .
- تیغ بهرام ؛ مراد از تیغی است اعتباری که پیش بهرام عبارت از مریخ که جلاد فلک است باشد... (آنندراج ).
- || کنایه از خطوط شعاعی که از تاب آفتاب و روشنائی چراغ در پیاله افتد. (آنندراج ) :
چشم شوخ تو بلای دل و برق دین است
تیغ بهرام به پیش نگهت چوبین است .
رجوع به ترکیب تیغ آفتاب و تیغ چوبین شود.
- تیغ بیجاده گون ؛ تیغ خون آلود. (ناظم الاطباء).
- تیغ بید ؛ کنایه از برگ بید. زیرا که بصورت تیغ می باشد. (آنندراج ) :
ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان
که تیغ بید نماید به چشم خنثی را.
- تیغ بیداد شکستن ؛ نهایت ستمگری روا داشتن :
چه خوش گفت آن غریب پی شکسته
که بی طالع به روز خود نشسته
بمژده مهربانی تیغ بیداد
شکستی بر دلم دستت مریزاد.
- تیغ بیدریغ ؛ شمشیر بی رحم . (ناظم الاطباء).
- تیغ بیرون کشیدن ؛ شمشیر از نیام برآوردن . نشان دادن خشم و آمادگی ستیز را :
همچو داغ لاله گردد کعبه از خون شکار
تیغ چون بیرون کشد مژگان بی زنهار تو.
- تیغ چوبین ؛ تیغی باشد که برای بازی اطفال سازند. (آنندراج ). شمشیری که از چوب سازند و کودکان با آن بازی کنند.
- || آلت بیفایده .
- || دلایل و احتجاجات بیمورد و بیهوده . (فرهنگ فارسی معین ).
- تیغ حصرمی ؛ تیغی برنگ حِصرِم که به سبزی زند و این کمال خوبی آهن تیغ است ... (آنندراج ) :
بدل صفرای خصمی تا به کی بدخواه را جوشد
به تیغ حصرمی بنشان دلش از جوش صفرائی .
- تیغ خم ؛ تیغی که مثل محراب خم داشته باشد. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی .
- تیغ خواباندن و خوابیدن ؛ کنایه از تیغ زدن و زده شدن . (آنندراج ) :
که خوابانیدن تیغست خوابانیدن چشمت .
- تیغ خوردن ؛ زخم شمشیر برداشتن . مجروح و خسته شدن از شمشیر و جز آن :
به شرب آب حیات آن کسان که می نازند
نخورده اند همانا ز دست جانان تیغ.
هزار تیغ بلا گر خورد بسر از دوست
ز دوستی است اگر در زبان خبر گنجد.
- تیغ خوش لنگ ؛ مرادف تیغلنگردار. (آنندراج ). رجوع به تیغ لنگردار شود.
- تیغ در خون کسی کشیدن ؛ آلوده به خون مقتول کردن . (آنندراج ) :
بکش تیغ جفا در خون شاهی
کزینش بیش مقصودی نمانده ست .
- تیغ در غلاف کردن ؛ ساکت ماندن . سخن را تمام ناکرده خاموش شدن . (فرهنگ فارسی معین ). بازگشتن از خصومت . انصراف از ستیز و جدال ، مصلحت یا ترس را :
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف .
- || شمشیر را در غلاف جای دادن . (فرهنگ فارسی معین ).
- تیغ دم دادن ؛ عمل مخصوص که عبارت از آبگیری است . (آنندراج ).
- تیغ دودسته ؛ تیغ دودستی . (آنندراج ) :
تیغ دودسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله ٔ من نمی کشد دشنه ٔ انتقام را.
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ دودستی ؛ شمشیر دراز بقدر دودست . (ناظم الاطباء). مؤلف آنندراج نویسد: تیغ دودستی و تیغ دودست و تیغ دودسته ، عبارت است از تیغی که به هر دو دست بقوت تمام زنند، ودر ملحقات آورده که تیغ دودستی تیغی است که درازی مقدار دو دست ؛ یعنی دو ذراع باشد... این تفسیر خالی از اشکال و تکلف نیست . رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- تیغ دودستی زدن ؛ کنایه از جنگ کردن صعب . (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ). سخت جنگ کردن . (ناظم الاطباء). کنایه از کمال اهتمام در تیغ زدن و جنگ عظیم کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ). کنایه از جنگ سخت کردن بود. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
تیغ دودستی زند بر عدوان خدای
همچو پیمبر زده ست بر در بیت الحرام .
ملک به میراث نیابد کسی
تا نزندتیغ دودستی بسی .
- || چیز بسیار از مردم گرفتن باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء).
- || تیغ و شمشیر دراز کار فرمودن را نیز گویند؛ یعنی بمقدار دو دست . (برهان ) (ازناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود.
- تیغ دودم ؛ تیغ دودمه . تیغ دوروی . تیغی که به هر دو طرف او تیزی و آبداری باشد. (غیاث اللغات ).آنکه از هر دو طرف تیز باشد. (از آنندراج ). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ دورو ؛ تیغ دودم . (آنندراج ) :
به میدان در سرافشان چون شدی تیغ دورو برکف
به هنجار شفق خون تا گلوی آسمان آید.
رجوع به تیغ دودم شود.
- تیغ رساندن ؛ فرودآوردن شمشیر بر کسی :
فکر کفن کنید که آن ترک جنگجو
تیغی چنان رساند کز استخوان گذشت .
- تیغ ریختن ؛ به شمشیر زدن . فراوان تیغ بر کسی یا گروهی زدن :
صد زخم دارم چون نگین برروی خود اینک ببین
از بس بسویم تیغ کین مهر درخشان ریخته .
- تیغ زبان ؛ شمشیر زبان . زبان برنده و قاطع همچون تیغ. زبان فصیح و تسلیم کننده همچون شمشیر :
تیغ زبانشان نتواند برید موی
تا من مسن نسازم از این سحر نابشان .
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
هست تیغ زبان ، زتیغ بتر
کاین خورد بر تن آن خورد به جگر.
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابد است .
تیغ زبان او چو گهربار گشت عقل
می گفت شاد باش زهی کامیاب تیغ.
رجوع به تیغزبانی کردن و تیغ و دیگر ترکیبهای آن شود.
- تیغ زدوده ؛ معروف . (آنندراج ). تیغ جلاداده و برّان .
- || استعاره است و از این روشنی صبح صادق مراد است که قاطع ظلمات است . (آنندراج ).
- تیغ زیررکابی ؛ تیغی که زیر دامن زین همراه اسب سواری باشد. (آنندراج ) :
به پیش ابروی پرچین تو زبان عقاب
چو تیغ زیررکابی همیشه بیکار است .
شود سوار چو آن ترک شوخ می ماند
به تیغ زیررکابی نگاه پنهانش .
- تیغساز ؛ آنکه تیغها را بسازد. تیغگر. (آنندراج ) :
چو از غمزه ٔ خودشوی تیغساز
کند مشتری گردن خود دراز.
- تیغ سبز ؛ تیغ مینارنگ . کنایه از تیغی که از صیقل زدن به کبودی زند. (آنندراج ) :
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ سبزش چو خضر یار سکندر شده است .
رجوع به تیغ مینارنگ شود.
- تیغستان ؛ تیغزار. جایی پر از تیغ و خار.
- تیغ ستم ؛ کنایه از رونق ظلم و رواج تعدی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) :
خون چکان است ملک تیغ ستم می ترسم
که پی آخر به در خانه قاتل برود.
- تیغ ستم آهیختن ؛ شمشیر ظلم برافروختن . بیدادگری کردن . مبارزطلبی کردن :
علم افکنده هزاران صف طوطی طالب
هرکجا یک تنه تیغ ستم آهیخته ام .
- تیغ ستم بیرون کشیدن ؛ بیدادگری کردن :
هر که تیغ ستم کشد بیرون
فلکش هم بدان بریزد خون .
- تیغ سوزن بردار و ربوده ؛تیغی که سوزن را به دم بردارد و این کمال خوبی اوست . (از آنندراج ) :
شد مسیحا به تجرد ز علائق آزاد
چه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت .
شد ز مژگان چشم جادویش
تیغ سوزن ربوده ابرویش .
- تیغ سوزن ربا ؛ تیغ سوزن دار. تیغی که بکمال آبداری سوزن را بردارد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ صیقلی ؛ تیغ صیقل زده .(آنندراج ) :
گر بظاهر در نظرها بی هنر باشم چه باک
همچو تیغصیقلی باشد نهان جوهر مرا.
- تیغ علم کردن ؛ معروف . (آنندراج ). برافراشتن شمشیر و جز آن :
می کند تیغ علم بر سر هستی بیدل
در هوای قد او گر نکشد ناله قدی .
- تیغ فرودآوردن ؛ شمشیر زدن :
برغم رقیبان نظری سوی من انداز
یک تیغ فرودآور صد سر ز تن انداز.
- تیغ فروهشتن ؛ تیغ زدن . خوابانیدن تیغ بر چیزی :
فروهشت بر ترگ شه تیغ را
ز برق آفتی کی رسد میغ را.
- تیغ کسی بریدن ؛ صاحب آنندراج در ذیل «تیغش می برد» آرد: کنایه از آن است که استعداد دارد که از دستش کاری برآید. لوطیان گویند: تیغت می برد که فلان امرد را تنبیه کنی :
چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
تیغم نمی برد به چه امید برکشم .
کاری از دستت چو آید سعی کن در کردنش
هرکجا دانی که تیغت می برد الماس باش .
اقبال اگر نداری تیغت برش ندارد
بازو بلند خواهد شمشیر آزمودن .
- تیغ کندن ؛ تیغ از نیام برکشیدن . (آنندراج ) :
زمانه تیغ ستم کند یا علی زنهار
مباش غافل ازاحوال من که پرخطرم .
- تیغ گشتن ؛ مقابل گشتن . (آنندراج ) : سیف اسفرنگ را کار از آن درگذشت که دلیران معرکه ٔ نظم پیش او توانند تیغگشت . (آشوب نامه ٔ طغرا، از آنندراج ). رجوع به تیغ شدن شود.
- تیغ گلدم ۞ ؛ تیغ دندانه دار برگشته دم . (آنندراج ) :
گلستان شهادت فیض دیگر در نظر دارد
به تیغ گلدم او تا چو شبنم دیده ام سر را.
- تیغ گوشتین ؛ کنایه از زبان است که عرب لسان گویند. (برهان ). کنایه از زبان باشد و آن را شمشیر گوشتین نیز گویند. (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ). زبان . (ناظم الاطباء) :
نی نی که هرچه گویی به زآن خموش زآنک
بس نیک و بد که کشته شد از تیغ گوشتین .
- تیغ لا راندن ؛ شمشیر لااله [ الا اﷲ ] زدن . از غیر حق اعراض کردن . محو کردن ما سوی اﷲ ز لوحه ٔ دل . (از فرهنگ فارسی معین ).
- تیغ لنگردار ؛ کنایه ازتیغ خمدار. و چون این قسم تیغ خوب می نشیند و زخم کاری می کند و از جا کم می جنبد آن را لنگردار گویند و این مجاز است ، مأخوذ از معنی لنگر که آهنی باشد و کشتی را از رفتن بازدارد و تحقیق آن است که تیغ لنگردار کنایه از تیغ سنگین و گران ... لنگردار به معنی ثقیل و گران است . (آنندراج ) :
از تغافل گشت مژگان گران خوابش مرا
تیغ لنگردار چندین پاس دم می داشته ست .
- تیغ محرابی ؛ تیغ خمدار. (آنندراج ) :
ای زلف تو مشک تتر و عنبر خال
بر ابروی تو فتاده بس نیکو خال
ابروی تو تیغی است ولی محرابی
چون مورچه ٔ تیغ بر آن ابرو خال .
- تیغ محرف ؛ تیغ خمدار که زخمش عمیق می باشد. یا تیغی که بوقت زدن آن قدری دست را به یک جانب خم کرده زنند تا زخم عمیق دهد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
- تیغ مغربی ؛ نوعی از تیغ. بعضی گویند که از ملک مغرب می آید. و بعضی گویند که در شهر گجرات ساخته میشود بجانب دروازه ٔ مغربی شهر مذکور. از این سبب مغربی گویند.(غیاث اللغات ). نوعی از تیغ. (آنندراج ) :
باز آسمان ز کینه وری راه نو گرفت
در دست تیغ مغربی از ماه نو گرفت .
- تیغ مهند ؛ بضم «میم » و فتح «ها» و «نون » مشددمفتوح ، تیغ ساخته ٔ هند، چرا که در ملک عرب و ایران تیغ هندی اعتبار تمام دارد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). شمشیر هندی . (ناظم الاطباء) :
تیغ فلک به تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغمهند است .
- تیغ مینارنگ ؛ تیغ سبز. (آنندراج ) :
در آن مصاف که از عکس تیغ مینارنگ
هوای معرکه پوشد زمردین سربال .
- تیغ ناخن ؛ قوس مانندی که از سر ناخن برآمده باشد. هلال ناخن . آن قسمت از سر ناخن که به مقراض توان برید :
مه عید از فلک رخسار بنمود
نه پیدایی تمام و نه مستّر
چو تیغ ناخنی بر لوح مینا
چو شست ماهئی در بحر اخضر.
- تیغ نشاندن ؛ تیغ نهادن . (آنندراج ) :
می نشانم تیغ ابروی کسی دیگر به چشم
هست در سر، باز فکر خانه آرائی مرا.
رجوع به ترکیب تیغ نهادن شود.
- تیغ نطق ؛ کنایه از زبان فصیح باشد. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء) :
ضرب الرقاب داد شیاطین آز را
این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است .
- تیغ نهادن ؛ تیغ نشاندن . (آنندراج ). تیغ زدن . شمشیر زدن :
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ.
پیش آن جراح ، بی زر کی رود کارم به پیش
از برای مرهم او می نهم تیغی به خویش .
- تیغ و ترنج به میان آوردن ؛ کنایه از امتحان . مأخذ آن تیغ و ترنج زلیخاست که به امتحان حسن یوسف بدست زنان مصر داده بود. (غیاث اللغات ). همان کارد و ترنج که در کف زنان مصر بود و به مشاهده ٔ یوسف (ع ) بجای ترنج کفها بریدند. (آنندراج ) :
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض
تیغ و ترنج گر به میان آورد کسی .
بند نقابی کشیم تیغ و ترنج آوریم
یوسف یعقوب را کف به بریدن دهیم .
- تیغ هندوی ؛ تیغ هندی . تیغ مهند. تیغ هندوی گوهر. (از آنندراج ) :
رای تو هست برتر از رای هندوان
جستم علاج تو به سر تیغ هندوی .
ماخولیای کفر تبه کرد مغز تو
جستم علاج تو به سر تیغ هندوی .
رجوع به تیغ هندی شود.
- دوتیغی ؛ ظاهراً دودمه :
دوتیغی تر از صبح شمشیر تو
سپهر از زمین رام تر زیر تو.
- هندی تیغ ؛ تیغ هندی . از انواع شمشیر و کارد که به خوبی مشهور است :
سپاه روم را کز ترک شد پیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش .
به هندی تیغ هر کس را که دیدند
سرش چون طره ٔ هندو بریدند.
رجوع به تیغ هندی شود.
|| چاقو و کاردی که با آن میوه و جز آن پوست کنند خوردن را :
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سررشته ٔ امید من از پیرهن گسیخت .
|| جوهر فولاد را نیز گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). || تیغه . حد. دم . لبه . دمه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بلندیش ۞ بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید.
|| استره ٔ حجام و سرتراش .(برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).استره و سرتراش . (ناظم الاطباء). آلتی که با آن موی روی و جز آن تراشند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ سرتراشی ؛ استره که بدان مو بسترند. (آنندراج ) :
آئین موشکافی از طبع کج نیامد
شمشیر را نسازد کس تیغ سرتراشی .
|| نیشتر. (ناظم الاطباء). آلتی آهنین نوک تیز که فصاد بدان رگ زند. نشتر. مِفْصَد که بدان رگ زنند وخراش حجامت بدان دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ فصاد ؛ نیش رگ زدن که بدان فصد کنند. (آنندراج ) :
بروی سخت توان ایمن از حوادث شد
که خون لعل مسلم ز تیغ فصاد است .
|| آلتی جولاهان را و عرب آن را حف ّ گوید. (از منتهی الارب ) (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || استخوانهای ریز ماهی . استخوانهای باریک و نوک تیز مرغ و ماهی و مانند آن . استخوان تُنُک و باریک در ماهی و آن را عرب شوک گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || سر پیکان . || درفش . || خار نوک تیز. (ناظم الاطباء). در تداول ، خار. لم . تلو. تلی . لام . گَوَن . شوک . (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) :
می دراند کام و لنجش را دریغ
کآنچنان ورد مربی گشت تیغ.
|| خارگونه ها که بر پوست خارپشت و تشی باشد. (یادداشت ایضاً): تیغ پر، پرهای نوک تیز که جوجه پس از ریختن پشم یا پرهای ریز مادرزاد برآرد: تیغ پر شدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغتیغی ؛ با تیغی بسیار ایستاده و قائم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| بلندی کوه را نیز گفته اند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). سر کوه . (لغت فرس اسدس چ اقبال ) (صحاح الفرس ). بلندی را گویند. (ازفرهنگ جهانگیری ). تیزی سر کوه . (اوبهی ). بلندی کوه و تیزی سر کوه . (انجمن آرا). بلندی کوه . (آنندراج ). بلندی هر چیزی را گویند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
دی بدریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
بیفتاد بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ بنهاد با تیغ روی .
چو بهرام نزدیکتر شد به تیغ
بغرید بر سان غرنده میغ.
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
کمندی که زنار دارم بچنگ .
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر.
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار.
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او برزدی ماه تیغ.
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ.
- تیغ کوه ؛ به معنی بلندی کوه و سر کوه و قله ٔ کوه . (غیاث اللغات ). سر کوه . (شرفنامه ٔ منیری ). منتهای بلندی کوه و قله ٔ کوه . (ناظم الاطباء). قله ٔ کوه . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از بلندی کوه . (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ). تیغه ٔ کوه . بینی کوه . (آنندراج ) :
از آوردگه تا سر تیغ کوه
از ایران سپه بد گروهاگروه .
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
برآمد، برفت از میان گروه .
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
برآمد ز انبوه دور از گروه .
قوی حصاری بر تیغ نامدارکهی
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار.
او آتش تیزاست بر تیغ کوه
وآن دگران چون شمع بر بادخن .
چو تیغ فروزنده از تیغ کوه
برآمد شد ازبیم او شب ستوه .
بدشت آمد ز تیغ کوه نخجیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر.
وزآن روی مهراج بر تیغ کوه
بدیدار ایرانیان با گروه .
به ترک و به جوشن ز کابل گروه
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه .
همی تا بشد خور پس تیغ کوه
بدینگونه بد رزم هر دو گروه .
گهی چوماهی اندر میان جیحون رفت
گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت .
سبب آبروی ، آب مژه است
صیقل تیغ کوه ، تیغ خور است .
چون ز کوه آن طلسم ها برداشت
تیغها را به تیغ کوه گذاشت .
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشکی برون جان برند این گروه .
چو آهوی چین شد ز کشتن ستوه
شکم برد و بنهاد بر تیغ کوه
شکم ناگهان گشتش از تیغ چاک
پر از نافه مشک شد روی ۞ خاک .
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تیغ کوه سر کوهکن جدا.
می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار
هرکه صائب پا بدامان توکل بشکند.
- تیغ گنبد ؛ از عالم تیغ کوه . (آنندراج ). انتهای بلندی گنبد. نوک گنبد :
چو خورشیدبر تیغ گنبد رسید
نه دژ بود پیدا نه دژبان پدید.
|| هر چیز بلند و راست ایستاده بود. (برهان ) (از ناظم الاطباء). || ارتفاع . انتهای بلندی دیوار و جز آن . رأس هر چیز بلندی :
ز تیغش ۞ دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک .
چنین تا به پیش رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید.
|| بالای خانه . || نوک بینی . (ناظم الاطباء). تیغ بینی ، قصبه ٔ آن . نای بینی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): ذَلَف ؛ خردی بینی و راستی تیغ آن . (منتهی الارب از یادداشت ایضاً). || فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). شعاع خورشید و پرتو ماه . (ناظم الاطباء). فروغ . روشنی . روشنائی . (فرهنگ فارسی معین ). روشنائی و شعاع تیغ و آفتاب و ماه . (اوبهی ). فروغ و تاب و روشنی آفتاب و تابش آتش و امثال آن . (انجمن آرا) (آنندراج ). روشنائی آفتاب و ماهتاب و آتش و شمشیر و فروغ شمشیر. (شرفنامه ٔ منیری ). پرتو ماه و شعاع آفتاب است . (لغت فرس اسدی چ اقبال ) :
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
چون خوش بود نبید براین تیغ آفتاب
خاصه که عکس آن به نبید اندرون پدید.
بدانگه که خورشید بنمود تیغ
بخواب اندر آمد سر تیره میغ.
چنین تا پدید آمد آن تیغ شید
در ودشت شد چون بلور سفید.
بدو گفت رستم که شد تیره روز
چو پیدا کند تیغ گیتی فروز...
چو از باختر برزند تیغ هور
زکان شبه سر برآرد بلور.
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن .
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر.
برفلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر، عیار.
دولتت را خللی چون رسد از حادثه ای
تیغ خورشید تبه کی شود از زنگاری .
- تیغ آسمان زن ؛ کنایه از مرغ و آفتاب و صبح . (آنندراج ). رجوع به تیغزن شود.
- تیع آفتاب ؛ شعاع آفتاب . (از ناظم الاطباء). تیغ خورشید. (فرهنگ فارسی معین ) :
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب .
آفتابی خسروا تیغ تو تیغ آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر.
رجوع به تیغ خورشید شود.
- || اول آفتاب . گاه طلوع آن . اول آن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ افراسیاب ؛ کنایه از خط شعاعی باشد که از تابش آفتاب یا آتش یا چراغ در پیاله افتد. (از برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). و آن را تیغ خورشید نیز گویند. (انجمن آرا)(آنندراج ) :
تیغ فراسیاب چه ، خون سیاوشان کدام
در قدح گلین نگر، عکس شراب گوهری .
- تیغ خورشید ؛ فروغ آفتاب و خطوط شعاعی . (فرهنگ رشیدی ). کنایه از طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست . (برهان ). کنایه از شعاع خورشید. (فرهنگ فارسی معین ). شعاع آفتاب و طلوع آفتاب . (ناظم الاطباء). کنایه از عمود صبح و طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست . (آنندراج ).
- تیغ سحر ؛ کنایه از آه سحری که از روی درد باشد. (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (از آنندراج ).
- || دعای صبحگاهی را نیز گویند. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) .
- || روشنائی صبح صادق و صبح کاذب را نیز گفته اند. (برهان ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). روشنی صبح کاذب .(فرهنگ رشیدی ).
- || کنایه از عمود صبح و طلوع آفتاب . (آنندراج ) :
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت .
- تیغ صبح ؛ روشنی اول صبح . نخستین تابش صبح . سپیدی صبح :
تیغ صبح از سنان گذاری او
سپر افکند با سواری او.
- تیغ فلک ؛ کنایه از ذات فلک یا خطوط شعاعی آفتاب یا ذات مریخ باشد که ترک فلک است . (آنندراج ) :
تیغ فلک به تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است .
|| برق و روشنی و تاب و حرارت و شعله . (ناظم الاطباء).
|| مجازاً به معنی موی و پوستین :
سمور سیه ، روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بیدریغ.
به خروارها قندز تیغدار
سمور سیه نیز بیش از شمار.
رجوع به تیغه ٔ سمور شود.
- یک تیغ ؛ بی آمیغی از رنگ های دیگر. بالتمام یک رنگ ، که هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. بی خلطی از رنگهای دیگر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بدو تیغ آن هژبر دین بی تیغ
کرده اسلام راهمه یک تیغ
به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان .