۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

در این هوی بسر شد، راسل

"... شور و شوق سه گانه ای، ساده، ولی توانکاه و مردافکن بر زندگی من فرمانروا بوده اند، شوق شوریدگی عشق ؛ شوق راه جویی به دانش و شوق از میان برداشتن رنجهای آدمیان، این شورها چون بادهای توفنده مرا به این سو وآن سو کشانده اند، به سرکشی و طغیان خوانده اند، و به ژرف دریاهای دلهره و به سوی پرتگاه یاس و نومیدی رانده اند، با شوری همپای شور عشق درپی دانش بودم، میخواستم به دل آدمی پی ببرم، به درخشش ستارگان و چراکه می درخشند و به قدرت فیثاغورثیان پی ببرم که بر فراز جریان هستی با نیروی عدد تاب میخوردند و سیر میکردند، اندکی ازین آرزو برآورده شد، عشق و دانش تا بدانجا که میسر بود مرا به آسمان بردند و به بهشت نزدیکم کردند، ولی همیشه دل سوزاندن بدین و بدان، مرا به زمین بازگردانده است، پژواک فریاد و درد، دلم را بلرزه در آورده است، کودکان قحطی زده، قربانیان شکنجه گران ستمگر، پیران بی پناه که سرباری هستند مورد نفرت فرزندان، و همه ی این جهان ِ تنهایی و بی کسی و فقر و درد برای زندگی انسان صورتی کریه و نیشخندی بدمنظر ساخته است، آرزومندم که از شر بکاهم، ولی نمیتوانم، و از این بسیار در رنجم."

این زندگی من بوده است و من آنرا برای زیستن سزاوار دانسته ام و اگر اقبال یاریم کند و بگذاردم باز به زندگی کردن خواهم پرداخت".
برتراند راسل