"... شور و شوق سه گانه ای، ساده، ولی توانکاه و مردافکن بر زندگی من فرمانروا
بوده اند، شوق شوریدگی عشق ؛ شوق راه جویی به دانش و شوق از میان برداشتن رنجهای
آدمیان، این شورها چون بادهای توفنده مرا به این سو وآن سو کشانده اند، به سرکشی و
طغیان خوانده اند، و به ژرف دریاهای دلهره و به سوی پرتگاه یاس و نومیدی رانده اند،
با شوری همپای شور عشق درپی دانش بودم، میخواستم به دل آدمی پی ببرم، به درخشش
ستارگان و چراکه می درخشند و به قدرت فیثاغورثیان پی ببرم که بر فراز جریان هستی
با نیروی عدد تاب میخوردند و سیر میکردند، اندکی ازین آرزو برآورده شد، عشق و دانش
تا بدانجا که میسر بود مرا به آسمان بردند و به بهشت نزدیکم کردند، ولی همیشه دل
سوزاندن بدین و بدان، مرا به زمین بازگردانده است، پژواک فریاد و درد، دلم را
بلرزه در آورده است، کودکان قحطی زده، قربانیان شکنجه گران ستمگر، پیران بی پناه
که سرباری هستند مورد نفرت فرزندان، و همه ی این جهان ِ تنهایی و بی کسی و فقر و
درد برای زندگی انسان صورتی کریه و نیشخندی بدمنظر ساخته است، آرزومندم که از شر
بکاهم، ولی نمیتوانم، و از این بسیار در رنجم."
این زندگی من بوده است و من آنرا برای زیستن سزاوار دانسته ام و اگر
اقبال یاریم کند و بگذاردم باز به زندگی کردن خواهم پرداخت".
برتراند راسل