فهرست مطالب [مخفی]
- 1 آغاز سخن
- 2 مقدمه
- 3 جلسه یکم: زايمان بزرگ
- 4 جلسه دوم: شناخت كابالا و نقش سترگ آن در ساختمان و سازمان تاريخ انسان
- 5 جلسه سوم: فلسفة وجودي ابليس
- 6 جلسه چهارم: آيا كابالا يك «تصوف» است؟
- 7 جلسه پنجم:انسان شناسي
- 8 جلسه ششم: كاباليسم جريان ابليسي است
- 9 جلسه هفتم: مشافهة حضوري با شيطان
- 10 جلسه هشتم: نبوت ها و اريستوكراسي ها، مجلس سنا
- 11 جلسه نهم: قابيل (اولين همكاري ميان بشر و ابليس)
- 12 جلسه دهم: نوح و مبارزه با كاباليسم
- 13 بعل (اولين سمبل و معبود كاباليسم)
- 14 جلسه یازدهم: اولين سمبل كابالا
- 15 جلسه دوازدهم: كاباليسم در تمدن بين النهرين
- 16 جلسه سیزدهم: سمبل در دو جريان متضاد (كعبه و برج بابل)
- 17 جلسه چهاردهم: ثمود و سومريان
- 18 جلسه پانزدهم: آشوريان (يونس در ميان آشور)
- 19 جلسه شانزدهم: كهانت (هاروت و ماروت)
- 20 جلسه هفدهم: ادريس در دوران گذر
- 21 جلسه هجدهم: ابراهيم
- 22 جلسه نوزدهم: ابراهيم(ع) در مناظره با مردم آكد و سومر
- 23 جلسه بیستم: مهاجرت ابراهيم(ع) از بين النهرين
- 24 جلسه بیست و یکم: كاباليسم و شهر لوط
- 25 جلسه بیست و دوم: ابراهيم(ع) و دو كار بزرگ يگر
- 26 ابراهيم(ع) و بازسازي كعبه
- 27 مورخين كاباليست و يك تناقض بزرگ
- 28 جلسه بیست و سوم: اهرام مصر
- 29 جلسه بیست و چهارم: موسي و فرعون
- 30 موسي(ع) به مصر بر مي گردد (گفتگوي تمدن ها)
- 31 جلسه بیست و پنجم: موسي(ع) برگشته و قدرت كاباليسم منسجم نيست
- 32 جلسه بیست و ششم: فرعون پيروز مي شود اما در خليج قلزم غرق مي گردد
- 33 جلسه بیست و هفتم: شيطان پرستي
- 34 جلسه بیست و هشتم: كاباليسم در ملك سليمان
- 35 جلسه بیست و نهم: شيطان مجسم نشسته بر تخت سليمان
- 36 جلسه سیام: زمينه ها و عناصر روان شناختي و جامعه شناختي نفوذ كاباليسم در ميان يهود
- 37 جلسه سی و یکم: كابالا در دو جريان آگاه و ناخودآگاه
- 38 جلسه سی و دوم: نقش يهوديان در خدمت كاباليسم جهاني
- 39 جلسه سی و سوم: كابالا و هخامنشيان ايران
- 40 جلسه سی و چهارم: اسكندر، بزرگ سمبل قدرت كاباليسم
- 41 جلسه سی و پنجم: قدرت روم
- 42 جلسه سی و ششم: کابالیسم و اسلام
- 43 جلسه سی و هفتم: برنامه کابالیسم در صدر اسلام
- 44 جلسه سی و هشتم: ادامۀ دورۀ دوم
- 45 جلسه سی و نهم: کابالیست ها در برابر پیامبر اسلام(ص)
- 46 جلسه چهلم: جریان تمرّد و بدعتِ «اَمن الله ام من رسوله» به یک سنت تبدیل می شود
- 47 جلسه چهل و یکم: محفل های شبانۀ کابالیستها
- 48 جلسه چهل و دوم: بالا بردن شخصیت خودشان در نظر مردم و زمینه سازی برای آینده
- 49 جلسه چهل و سوم: ادامۀ سورۀ حجرات
- 50 جلسه چهل و چهارم: بازگوئی و نقل احادیث پیامبر(ص) را اکیداً ممنوع کردند
- 51 جلسه چهل و پنجم: کعب الاحبار
- 52 جلسه چهل و ششم: رسول اکرم (ص): اگر موسی امروز زنده بود راهی نداشت غیر از پیروی از من

نام كتاب : کابالا و پایان تاریخش
نويسنده : مرتضی رضوی
انتشارات : مولف
تاريخ چاپ : 1390
شمارگان : 3000 نسخه
آغاز سخن
در میان اهالی علم و دانش، دو گروه برای خود مسکین و برای دیگران خطرناک اند:
1- آنان که چیزی را ردّ می کنند در حالی که در آن تخصّص ندارند.
2- آنان که بر باور خود اصرار می ورزند بدون این که نظر مخالف را دیده و فهمیده باشند.
فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ[1]
سجده كردند مگر ابليس كه از جن ها بود.
أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً[2]
هميشه بودند مرداني از بشرها به مردانی از جن پناه مي بردند، پس جن ها بر ستمگري آنان مي افزودند.
مقدمه
دربارة كابالا مطالب و مقالات بسياري نوشته اند، برخي از آن ها در حد تحقيق علمي و برخي ديگر در سطح گزارشات و نوشته هاي ژورناليستي است كه همگي مفيد و از نيازمندي هاي امروز هستند كه چند ماهي نيز من را به خود مشغول كردند. با بررسي موضوع، احساس كردم يك خلائي در كارشان هست؛ تا جائي كه من بررسي كردم (و به گمانم بررسي كاملي است) مشخص است كه بخشي از موضوع ناگفته مانده و كسي از آن بحث نكرده است، بخشي كه بسيار ضروري و از پايه هاي اصلي ترين پايه كاباليسم است و آن عبارت است از:
كابالا به هر صورت پاي در معنويت دارد و سروكارش با دين و اديان است و خود يك دين است در مقابل اديان. و چون تاريخ اديان در ماهيتِ «تاريخ تحليلي» از علوم مرسوم و آكاداميك نيست و در این باره هر چه هست «تاريخ توصيفي» است لذا نوشته ها و مقالات دربارة كابالا (با اين كه از آن ها استفادة وافر برده ام و از همة شان تشكر مي كنم) از اين بخش مهم و اساسی ای که بايد در نظر مي گرفتند، باز مانده اند.
اين بخش را بايد كسي بررسي و تدوين مي كرد كه دربارة اديان بويژه در «تاريخ تحليلي» اديان متخصص باشد؛ متاسفانه اين قبيل اشخاص تا كنون در اين باره سكوت كرده اند. صريح و بي تعارف بگويم: اين كار تنها از متخصصين دين شناسي شيعه بر مي آيد. زيرا دين شناسان مسيحي، يهودي، هندو، بودائي و… خود دچار كاباليسم هستند هر كدام به نسبتي. هوشمندان و محققان شيعه نيز در اين موضوع دو گروه هستند:
1- گروهي كه در اين (باصطلاح) قرن21 هنوز بر طبل قرن های گذشته پيش مي كوبند؛ اينان معمولاً افراد با توان و مستعد هستند ليكن با كمال تاسف به طور ندانسته در خدمت كاباليسم هستند و تاسف انگيزتر اين كه در مسير كاباليسم نيز در عمق مغاك ارتجاع مانده و حتي از جريان تكامل كاباليسم نيز باز مانده اند.
2- گروهي كه در مسير درست دين و مكتب قرآن و اهل بيت(ع) قرار دارند اما معمولاً دربارة مسائل و پديده هاي روز، سكوت مي كنند و پس از گذشت زمان، برگشته و به آن مي نگرند و زبان باز مي كنند در حالي كه خيلي دير شده است و اين تقريباً رويّه هميشگي اينان در تاريخ است.
اينان به هر پديدة اجتماعي، علمي و فرهنگي، هميشه با ديد احتياط مي نگرند تا مسئله به طور همه جانبه بر همگان حتي براي عوام روشن نشود، دربارة آن از هر نوع ابراز نظر خودداري مي كنند كه مبادا چيزي بنويسند يا بگويند، فردا نقص سخن شان آشكار شود، يا به آخرت شان و يا به دنياي شان ضرر برساند.
اما آخرت: اگر نيت مان سالم باشد، هيچ مباحثه اي و هيچ كار علمي اي به آخرت مان ضرر نمي زند حتي اگر اشتباه نيز كرده باشيم و اساساً قرار نيست كه اشتباه نكنيم و اين همه اختلافات فتوائي در فقه كه «دين عملي» مان است گواه عيني اين حقيقت و واقعيت است. درست است در مسائل خارج از فقه خطر سقوط به «بدعت»، بيش از عرصة فقه است و بايد از اين جهت به شدت احتياط كرد. اما نبايد اين احتياط طوري باشد كه خود زمينه ساز بدعت هاي ديگر باشد و پس از آن كه بدعت جان گرفت و به اصلي از اعتقاد جامعه تبديل شد تازه براي مقابله با آن اقدام كنيم؛ همان سرگذشتي كه دربارة «داروينيسم» گذشت. و امروز با برافتادن پرده از راز كاباليسم معلوم شده كه فقط برنامه اي از ناحيه ابليس بوده نه يك فرضيّه علمي.
البته روي سخن در اين ميان با فرهيختگان دين شناس است و الا ديگران اگر داروينيسم را نيز نپذيرفته باشند به فيكسيسم تورات معتقد هستند كه آن نيز برنامة پيشين ابليس براي دوران پيشين تاريخ، بود.
اينك بر اساس ضرورت فوق، خواستم اين خلاء در موضوع كابالا را (به قدر توان) پر كرده باشم، همان طور كه امروز هر بحث و هر نوشته دربارة كابالا در اوايل كار است بحث من نيز اولين كار است و بايد با اهتمام ديگران راه تكامل خود را بپيمايد.
كسي نمي داند شايد اين هياهو به محور كابالا يك شور و هيجان موقت و پديده اي زود گذر باشد و زماني احتياط كاران از اين كه كاري در اين باره نكرده اند خرسند شوند. اما به گمانم به هر صورت و هر گز نبايد به عدم انجام كاري خرسند شد كه براي برهه اي و حتي براي مدت كوتاهي انجام آن ضرورت داشته باشد. وانگهي خاموشي اين هيجان و فروكش كردن آن، به يكي از دو صورت خواهد بود: يا به نفع حقيقت و يا به ضرر آن. و كسي نمي داند كدامين صورت خواهد بود. پس اين جا، جاي ضروري ترين احتياط است كه دستكم به عنوان احتياط بايد زمان را از دست نداد.
نگرش احتياط آميز ديگر: كابالا آئين، جريان و راه و رسم ابليس است، برخي ها به حق با ديدة احتياط به آن مي نگرند كه: نكند همين هياهو به محور كابالا نيز آخرين برنامه از برنامه هاي خود ابليس باشد؟ و مطابق مثال بالا همان طور كه زماني با نفوذ بر اديان، امت ها را دربارة خلقت آدم به فيكسيسم دچار كرد و پس از زماني دچار ترانسفورميسم كرد و امروز مي بينيم هر دو نادرست است، اين بار نيز برنامۀ نادرست ديگری به راه انداخته كه ظاهراً بر عليه خودش و باطناً براي اغواي بشر باشد-؟
يا زماني دانشمندان را ملعبة دست خود کرده و آنان را وادار نمود كه وجود هر موجود غيبي را انكار كنند حتي وجود خودش را، به حدي كه اگر كسي به وجود ابليس يا جن معتقد مي شد به خرافه گرائي متهم مي گشت، اين بار نيز همة آنان را به وجود ابليس، جن و… معتقد كرده است. امان از دست ابليس رجيم که دانشمندان فخور را اين گونه بازيچه كرده و هر چه بر سر بشر آورده به وسيله اين گروه از خود راضي، آورده است.
مي گويند: چون آخر الزمان است، ابليس مي خواهد با فراز كردن كابالا، از طرفي «منجي سازي» كند و از طرف ديگر «دجال سازي» كند و باز بر سر بشريت كلاه بگذارد.
براستي اين نگرش احتياط آميز، عاقلانه و خرد ورزانه است. پس وظيفه چيست؟ آيا مكلّف به سكوت هستيم يا به كار؟-؟ بسته به توان مان و مراعات شروطي است. اگر اين توان را نداريم و نيز توان رعايت شرايط را نداريم، سكوت بهتر است.
براي شرح این بخش (كه مبتني بر «تاريخ تحليلي» اديان است در مسئلۀ كابالا) بايد چهار چوب و شرايطي رعايت شود:
1- تاريخ اديان، از رسوباتي كه تاريخ كاباليسم- همين تاريخ كه ماهيتاً كاباليسم است- ایجاد کرده، بيرون كشيده شود و حتي الامكان تاريخ اديان، تاريخ نبوت ها و تاريخ پيامبران، صورت واضحي پيدا كند.
2- چون اين كار يك كار ديني و همان طور كه گفته شد از موضع بينش مكتب قرآن و اهل بيت(ع) است، بايد از مسلّمات مكتب شيعه خارج نشود و به اصول ضعيف يا قابل تشكيك تكيه نشود.
3- و چون چنين كاري به وضوح بيشتری در اثبات مباحث و مسائل نیاز دارد، بايد به آن مسلّمات شيعي تكيه شود كه مورد تأييد برادران سنّي نيز باشد. يعني كسي نتواند در آن ها ايجاد ريب و ترديد كند.
4- و به همين دليل بايد بيشتر به نص قرآن و دستكم به موارد اجماعي از تفسير، تمسك شود.
5- در جنبة تاريخي مسئله نيز بايد به اصول مسلّم تاريخي، يا اثبات شده با دليل روشن، تكيه شود.
6- روند كار بايد طوري باشد كه اگر چيزي به نام كابالا از آن حذف شود، باز يك كار علمي و ديني درست، باشد و رابطه يا عدم رابطة آن با كابالا، فرقي در علميت و صحت آن نداشته باشد.
و همين شرط و نكتة اخير است كه آن احتياط لازم را فراهم مي كند، گرچه دست نويسنده را تا حدودي بسته و محدود مي كند.
ويژگي هاي اين دفتر:
1- در اين دفتر، بخش مذكور بر سه اساس: قرآن، حديث و تاريخ بررسي شده است. ابتدا با برآوردي كه كرده بودم تصميم داشتم آن را حد اكثر در دويست و پنجاه صفحه تمام كنم ليكن پس از ورود به مباحث، دريافتم كه دستكم نيازمند يكهزار صفحه مي باشد با كوشش بسيار و با صرفنظر از خيلي از مطالب توانستم آن را در 605 صفحه به پايان ببرم و تكميل كار را به ديگران واگذارم.
2- اكثر محتواي اين دفتر در جلساتي بحث شده سپس با افزوده هائي به روي كاغذ آمده است.
3- خواننده بايد لطف كند و زبان اين دفتر را و ادبيات آن را «محاوراتي» بپذيرد. زيرا اولاً همان طور كه گفته شد اكثر محتواي آن مباحثه هائي است كه در جلساتي انجام يافته است و ثانياً: هيچكدام از نوشته هاي من غير از يكي (به دلايلي که معلوم است) ويرايش نشده اند.
4- مراد از «پايان تاريخ» كه در موارد بسيار از اين دفتر آمده، آن نيست كه فوكوياما به كار برده و مي برد. به نظر او پايان تاريخ يعني تداوم مدرنيته بدون اين كه مرحله اي ديگر در تاريخ رخ دهد. اما در اصطلاح بنده، پايان تاريخ يعني تاريخي كه از آغاز تا به امروز بر بشر گذشته است ماهيتاً كاباليستي بوده و جريان حق در اندرون آن مانند رگه هائي اندك بوده است، اين تاريخ به پايان مي رسد و تاريخ ديگری که ماهيتاً انساني خواهد بود و ناحق در اندرون آن مانند رگه هائي اندك خواهد بود، آغاز مي شود. يعني اين دو تاريخ دقيقاً يكصد و هشتاد درجه با همديگر تفاوت ماهوي دارند.
مي توانيد به جاي دو تاريخ، دو جريان جامعه بشري را بگذاريد كه اولي در حال پايان يافتن و دومي در حال آغاز است. اين دو تاريخ (يعني اين كه از آغاز پيدايش انسان تا پايان عمر زمين، دو تاريخ بر انسان خواهد گذشت) از اصول شناخته شدۀ مكتب تشيع است و «مهدويت» يعني همين اصل بزرگ با ويژگي مخصوص به خود كه در این مكتب است.
در تفسير آيه «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِل»– 81، اسراء– حديث هاي متعددي آمده از آن جمله: امام باقر(ع) مي فرمايد «إِذَا قَامَ الْقَائِمُ ذَهَبَتْ دَوْلَةُ الْبَاطِل»: وقتي كه قائم(عج) قيام كند، دولت باطل از ميان مي رود.
در حديث ديگر آمده است: زماني كه امام زمان(عج) متولد شد در بازوي راست او نوشته شده بود: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً.
هر دو حديث را مي توانيد در تفسير نورالثقلين، ذيل همين آيه مشاهده كنيد.
و در تفسير آيه هاي «وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى- وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى»[3] از امام صادق(ع) نقل شده كه مراد از آيه اول دولت ابليس است و مراد از آيه دوم زمان قيام قائم(عج) است. (بحار، ج24 ص398).
صدها حديث دربارة اين امام عظيم الشأن در متون سني و شيعي آمده، مقصود آوردن چند نمونه بود كه در آن ها لفظ «دولت» آمده است كه دوران زيست بشر در روي زمين را به دو تاريخ مشخص تقسيم مي كنند، دو تاريخي كه يكصد و هشتاد درجه با همديگر تفاوت ماهوي دارند.
5- به گمانم فرا رسيدن پايان تاريخ كاباليستي و آغاز تاريخ انساني به حدي براي جامعه شناسان ژرف انديش و نيز اشخاص اهل دانش و بينش روشن است كه نيازمند بحث نیست، لذا اين موضوع را همه جا به طور «ارسال مسلّم» آورده ام.
6- گاهي يك موضوع طوري مطرح شده كه خواننده توقع دارد چندين صفحه دربارة آن توضيح داده شود اما به ناگاه مي بيند كه بحث تمام شده و به موضوع ديگری پرداخته شده است. اين نقيصه اولاً به دليل همان كوشش براي اختصار است كه بيان شد. و ثانياً: به دليل افزوده هائي است كه بر مباحثات جلساتي، افزوده شده اند. به هر صورت از اين بابت پوزش مي طلبم.
7- اما يقين دارم (و اميد وارم یقینم درست باشد) که این دفتر جریان بحث دربارۀ کابالا را از آشفتگی و پراکندگی ژورنالیستی، رهانیده و آن را در بستر واقعی خود، سروسامان علمی داده است.
مرتضي رضوي
22/2/1432هـ، ق
8/11/1389هـ، ش
جلسه یکم: زايمان بزرگ
ما نمي دانيم در كجاي جهان، در كدام كهكشان و منظومه، غير از زمين ما، موجود عاقلي به نام انسان يا شبيه انسان، وجود دارد. اما گفته اند: انحصار موجود عاقلِ تاريخ ساز فقط به كره زمين، احتمال «يك» در ميلياردها ضرب در ميلياردها است. بنابر اين در نگاه كلي به اين مسئله، اين ما تنها نيستيم كه در نقطه ريز و كوچكي به نام كره زمين هستيم. كرة زمين كه ذرّه اي گمشده و بس نا چيز در اين جهان بس عظيم، است. نه خودمان چيز معتنابهي هستيم و نه جايگاه مان.
پيشينيان تنها سه موجود را مي ديدند: خداي شان، آسمان در بالاي سرشان، و زمين زير پاي شان. هستي را به همين سه منحصر مي كردند. و داد سخن مي دادند: انسان خليفة الله است، روح خدا در انسان دميده شده، انسان به صورت خدا آفريده شده، وجود انسان جلوة ذات خداوند است[4]. و… و اين موجود دو پاي ريز و گمشده در گوشه كوچكي از جهان هستي (كه روح و جسمش بي اهميت تر از آن است كه چنين سرايش هاي ساده لوحانه در باره اش سروده شود، بود و نبودش در حوصلة عظمت جهان هستي، چندان فرقي با هم ندارد) در ذهن كوچك پيشينيان، دوشادوش خدا، ايستاده بود. به حدي كه فرقه هاي متعددي در تاريخ به «انسان خدائي» معتقد شدند. افرادي نيز عوامفريبانه نعرة «انا الحق» و «ما في جبّتي الاّ الحق» زدند.
موجودي كه اگر از اين همه مواد گوناگون جهان، تنها آب از او (يا از كره زمينش) گرفته شود، ديگر وجودي در جهان نخواهد داشت. به طوري كه زماني زمينش فاقد آب بود (آن هم دي روز كه در سرگذشت جهان رقمي نيست)، یک کوهۀ يخ سرگردان شبيه سنگواره هاي سرگردان فضائي با آن تصادف كرد و داراي آب شد: «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَسْكَنَّاهُ فِي الْأَرْضِ وَ إِنَّا عَلى ذَهابٍ بِهِ لَقادِرُونَ»[5]: از آسمان آب نازل كرديم به مقدار معين، و آن را در زمين جاي داده و ساكن كرديم، و ما به از ميان بردن آن نيز قادر هستيم.
وه چه خليفة اللهي! كه (باصطلاح) وجودش به موئي بسته است. وه چه متفکرانی! که جهان هستي در نظرشان منحصر به اين كره زمين، در نتيجه، خودشان خيلي بزرگ، و خداي شان خيلي كوچك مي شود و انسان خدا مي گردد و دستكم خليفة خدا.
اين گونه بينش ها از كجا آمده؟ يهوديان گمان مي كنند اين باورهاي ديني شان است كه از تورات گرفته اند. همينطور مسيحيان. و برخی مسلمانان نيز گمان می کنند اين افكار پست از مباني دين و قرآن شان در آمده است.
بل كه پيروان اديان (بدون استثناء) اين گزافه گوئي درباره بزرگنمائي انسان (كه نتيجه اش كوچك انگاشتن خدا است) را عرفان ناميده اند. اما امروز پس از گذشت زمان بس طولاني، پرده از روي راز بزرگ ابليس بر افتاده و نشان مي دهد كه كاباليسم چه بازي هائي با اديان كرده است؟ چگونه با بزرگ كردن انسان، انسان را اين همه به پستي كشانيده است.
تاكيد مي كنم: به وسيله بزرگ كردن انسان، انسان را پست و كوچك كرده است و او را در حضيضي پست تر از حيوان قرار داده است. و اين يكي از راز و رمز و ترفندهاي اساسي كاباليسم بوده كه امروز فاش شده است.
كتاب هاي نازله بر پيامبران (پيش از قرآن) با اين ابزار، تحريف شده اند. قرآن، خودش محفوظ مانده اما تفسيرش با همين وسيله به شدت دچار تحريفات شده و روشني سيماي روشنش از دسترس مردم خارج شده.
چه كساني در مقابل نبوت ها اين كارهاي سترگ را انجام داده اند؟ كدام جريان و كدام قدرت؟-؟ آيا عوامل اين تحريفات، حوادث پراكنده و نا متمركز بوده؟ يا يك جريان قدرت متمركز به طور آگاهانه و با اعمال قدرت مداوم و جاري در طول تاريخ، اين كار بس بزرگ را انجام داده است؟
اين پرسش، بس مهم است. تا اين اواخر گمان بر اين بود كه اين تحريفات ريشه برانداز، يك روند طبيعيِ حوادثي، داشته بدون تمركز، بدون اعمال قدرت از مركز مشخص، و بدون ستاد فرماندهي بوده است. اما امروز واقعيت موضوع، فاش شده است. گرچه هنوز خيلي از انديشمندان به همان لالايی پيشين در خواب خوش شان، مي لولند.
كابالا عرفان يهودي است؟
ستاد فرماندهي و فعاليت متمركز كابالا، مي كوشد آن را به عنوان «عرفان آئين يهود» به حساب دين يهود و بخشي از نبوت موسي(ع) قرار دهد. يا دستكم اصولي از اصل هاي آن را برگرفته از اين پيامبر بزرگ قلمداد كند. تا حدودي نيز دراين برنامه موفق شده است و به زبان ها افتاده است كه كابالا عرفان يهودي است.
در اين دفتر روشن خواهد شد كه كابالا از آغاز، همراه با پيدايش انسان، وجود و حضور داشته و به طور متمركز و كاملاً دقيق كار مي كرده و اديان را تحريف مي كرده، يعني هزاران سال پيش از موسي(ع) كه پيامبر 3400 سال پيش است[6].
تاريخ: در اين دفتر روشن خواهد شد كه با هر عينكي ماهيت تاريخ را بررسي كنيد (كه ماهيتش چيست؟ چه عواملي آن را ساخته؟ و كدام عناصر موجب سخافت آن شده است كه مصداق عيني «يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»[7] واقعيت يافته است؟) خواهيد ديد كه: تاريخ محصول جنگ كهانت با نبوت بوده است.
زايمان بزرگ:
اينك تاريخ آن سرّ بزرگ را كه از آغاز پيدايش بشر در شكم خود به عنوان بزرگترين راز، مخفي نگه مي داشت، زايمان كرد و در پيش روي همگان گذاشت. اين راز بيش از اين نمي توانست در شكم تاريخ بماند. زيرا خيلي بزرگ شده بود به حدي كه بطن تاريخ را ترکانید و بيرون پريد. زايماني كه مادر در زايش اين فرزند نا مشروع، بر سرزا مرد و عنوان پايان تاريخ به زبان ها افتاد. ديگر نوبت تاريخ ديگر است تاريخي كه در ساختمان و سازمان آن، ستاد ويران شده و افشا شده و رسوا شدۀ كابالا، نه سهمي خواهد داشت و نه نقشي.
زايمان اين راز مساوي است با مرگ ابليس.
«قُلْ إِنَّ رَبِّي يَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ- قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ ما يُبْدِئُ الْباطِلُ وَ ما يُعيدُ»[8]: بگو: پروردگار من مي افكند (شتاب مي دهد، سرعت مي دهد) به حق و او عالم است بر اسرار و رازهاي پنهان- بگو: حق آمد و ديگر باطل نه توان شروع كردن (برنامه جديد) را دارد و نه مي تواند (برنامه پيشين خود را) دوباره بر گرداند.
اگر تحولات جامعه جهاني، حوصله زمانيِ طولاني را لازم دارد، حوصلة خداوند وسيع تر از آن است؛ علاّم الغيوب 1400 سال پيش برملا شدن سرّ بزرگ كابالا را وعده داده است كه ديگر نه توان برنامه جديد خواهد داشت و نه توان برگردانيدن برنامه هاي پيشين خود را.
عامل يا عوامل بر افتادن پردة راز: باطل ماهيتاً محدود است، نمي تواند تا ابد پيش رود. ظرفيت باطل، تمام شونده است. كه عوام الناس گفته اند «طناب ظلم از كلفتي پاره
مي شود».
جريان متمركز و مديريت شدة كابالا قهراً و به ناچار به «ليبرال- دمكراسي» رسيد. و نمي توانست نرسد. زيرا اين اقتضاي قهري و جبري آن بود. و اگر به اين راه نمي رفت، در آغاز مدرنيته به پايان تاريخ خود مي رسيد.
ليبراليسم فرزند كابالا بود كه برگشت مادر خود را خورد. در جهان ليبرال، امكان بقا براي «راز» نيست؛ پرده ها قهراً و جبراً فرو مي افتند، اسرار و رازها بر ملا مي شوند.
زماني كه جامعۀ جهاني دمكراتيزه شد، ديگر جائي براي ستاد مديريت كابالا كه هزاران سال مستور و مخفي كار مي كرد، باقي نمي ماند.
(متاسفم كه روي سخنم در اين سطرها با متخصصان جامعه شناسي بر اساس اصول انسان شناسي است، نه با همة مردم).
«جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»[9]: بگو حق آمد و باطل مضمحل شد، و باطل (ماهيتاً) مضمحل شونده است.
ابليس: مردم جهان همگي به وجود شيطان باور داشتند، برخي روشنفكري كرده و آن را يك «سمبل» تصور كرده و منكر وجود واقعي آن بودند. و اين نیز يكي از ترفندهاي خود ابليس و جريان كاباليستي او بود، تا راز بزرگ همچنان پنهان بماند.
اما مردمان جهان، با همة اعتقادشان به وجود واقعي ابليس، او را يك موجود وسوسه گر مي دانستند كه كارش تنها ايجاد وسوسه در درون قلب هاست. و هرگز گمان نمي كردند كه او به طور حضوري و نشسته روي يك كرسي و به طور تخاطب و گفتمان، به مديريت جريان دائمي كابالا، مي پردازد. اينك اين راز فاش شده است.
مردمان جهان گمان نمي كردند كه بزرگترين وسيلة ابليس، براي نفوذ به درون پيروان اديان، «كهانت» است كه توسط جريان تحت مديريت خودش، به نام عرفان، به درون اديان، رسوخ مي داده است. اكنون هويدا شده كه تاريخي كه تا امروز براي بشريت ساخته شده، نتيجه جنگ كهانت با نبوت ها بوده است.
جبرئيل: در اين دفتر خواهيم ديد كه در رأس جريان حق، جبرئيل قرار داشته و دارد، و در رأس جريان كابالا ابليس قرار داشته است.
1- جبرئيل به طور مقطعی به سراغ بشر آمده، اما ابليس (علاوه بر وسوسه ها در دل هاي تك تك افراد) به طور مداوم به مديريت جريان باطل (كابالا) مشغول بوده است.
در اين جا با يك مقدمه چند سطري مي خواهم به يك موضوعي برسم:
2- جبرئيل همیشه با مردم تماس نمي گيرد. ابليس در هر دوره اي، با هر كسي كه لازم باشد ستادش را به طور حضوريِ محسوس و تخاطبي، تشكيل مي دهد.
خيلي ها گمان مي كنند كه چون اديان پيشين تحريف شده اند، لذا به وسيلة دين بعد از خودشان، منسوخ گشته اند. ليكن چنين نيست زيرا اگر دين پيشين تحريف هم نمي شد و كاملاً صحيح مي ماند، باز با آمدن دين نوين محكوم به منسوخ بودن مي گشت.
دين جاماسب[10] (مجوسي) كه به غلط دين زردشت ناميده مي شود- زيرا بنيانگذار آن، جاماسب كادوسي در ميان كادوسيان ساحل ارس بوده و زردشت يك پيامبر اصلاحگر است نه مؤسس[11]– بر فرض اگر تحريف هم نمي شد، باز منسوخ است. ليكن در همۀ اديان برخی اصول همچنان (و گاهي بدون تحريف) باقي مانده اند؛ مثل اعتقاد به وجود خداوند، نبوت، حيات پس از مرگ و… .
از جملۀ اين اصول، اصلي است كه در همة اديان هست، اما در آئين جاماسبي- زردشتي به صورت فراز تر باقي مانده است كه عبارت است از: جنگ مداوم يزدان و اهريمن.
بر خلاف اصطلاح رايج، يزدان به معني خدا نيست، او رئيس ايزدان است، ايزد يعني فرشته و يزدان بزرگ فرشتگان است. و نام خدا در آن آئين اهورمزدا است.
اين اصل در قرآن نيز، فراز است فراز تر از آن چه در دين ايران باستان بوده است. ليكن جريان نفوذي كابالا بر متون تفسيري آن را تا حدودي لوث كرده است.
در جنگ نبوت ها و كهانت ها، هميشه (مگر در مقاطع نادر و مناطق نادر) قدرت با جريان كاباليست بوده است زيرا به سوي حيوانيت رفتن آسان، و حركت به سوي كمال انساني مشكل است. اينك تاريخ ديگر با ماهيت ديگر آغاز شده است كه هيچ ترديدي در موفقيت آن، وجود ندارد. زيرا با به بن بست رسيدن كابالا، راهي غير از موفقيت اين تاريخ نو پديد، وجود ندارد. و اين نيز يك موضوع جبري است.
نكتۀ مهم: از مطالب بالا پيداست كه: آغاز تحقق اين تاريخ جديد، نه به دليل تكامل بشر و به كمال رسيدن جامعۀ بشري است كه مثلاً به حدي در فكر و انديشه پيش رفته كه مستعد شده تا راه درست را بشناسد. بل كه عامل باز شدن زمينه براي پيدايش تاريخ جديد، از بين رفتن كابالا، و به پايان رسيدن عمر طبيعي كابالا (كه گفته شد بالاخره محدود است)
مي باشد.
گر چه هنوز خيلي زمان لازم است كه خيلي از شنوندگان سخن بالا، از شيفتگي تمدن كاباليستي غرب به در آيند و بپذيرند كه اين تمدن چيزي براي كمال انسان نياورده است.
جامعۀ آينده جهان و تحقق تاريخ نوين، در زماني آغاز مي شود كه فكر انساني بدترين شرايط و منفي ترين وضعيت خود را مي گذراند.
این عامل عبارت است از «واماندگی کابالیسم»، نه بیداری انسان ها و رونق ایمان و رواج جریان حق.
بهتر است در این مسئله اندکی درنگ کنیم: این تاریخ نوین یک مرحلۀ شروع و «آغاز حرکت» دارد؛ این مرحله در وقتی شروع می شود که جامعۀ جهانی در شدت باطل و اوج بی دینی باشد.
یعنی کابالیسم و سلطۀ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی آن، به حد نهائی خود رسیده باشد به طوری که بیش از آن امکان پیشروی برایش نباشد.
این شروع به دلیل بیداری انسان ها و رشد و رواج جریان حق، نخواهد بود بل به دلیل واماندگی کابالیسم خواهد بود، که در آغاز دهۀ60 قرن بیست اوضاع جامعۀ جهانی چنین بود که چیزی به نام دین و راه حق، نه بهائی داشت و نه ارزش علمی، و در همان زمان این مرحلۀ شروع، شروع گشت. این مرحله را باید مرحلۀ درد زایمان تاریخ کابالیستی نامید.
بشر در بستر تاریخِ ماهیتاً کابالی، به هر دری می زند، از هر «ایسم» پیروی می کند تا زمانی که چیزی در چنتۀ کابالیسم باقی نماند و انسان در بن بست کابالیسم قرار گیرد و به دلیل همین بن بست به سوی حق و راه حق توجه کند.
مقصودم این است: وقتی که احادیث آخرالزمان را مطالعه می کنید مشاهده می کنید (یا هر کسی از پیروان ادیان مسائل آخرالزمان را در دین خودش بررسی می کند مشاهده
می کند) که ظهور در بدترین زمان خواهد بود. و از جانب دیگر می بینید که زمانه نسبت به دین بهتر شده است همه جا دین گرائی رشد می کند همۀ ادیان در همۀ جهان ارزش پیدا
می کنند و وارد عرصۀ ارزش علمی می شوند.
پس اشتباه نشود مراد از این گونه حدیث ها، آغاز مرحلۀ شروع است که گاهی با لفظ «ظهور» آمده. و «ظهور منجی»(عج) در زمانی خواهد بود که دینخواهی و حق گرائی اولین خواستۀ بشر باشد. و این طبیعت موضوع است.
با اين مقدمه: مي رويم به متن بحث تا جريان كابالا و مديريت ابليس بر جريان باطل، را بهتر بشناسيم:
جلسه دوم: شناخت كابالا و نقش سترگ آن در ساختمان و سازمان تاريخ انسان
ابتدا نام و عنوان كابالا: به گونه هاي متعدد اين لفظ و تلفظ آن در ميان جامعه هاي پيشين و امروز، به شرح زير از روي آماري كه در اينترنت آمده، توجه فرمائيد:
كابالا | 300/11 | 5/410/000 | Kabbalah | |
قبالا | 370/7 | 765/000 | Kabala | |
كبالا | 770/2 | 181/000 | Kabalah | |
قابالا | 684 | 176/000 | Gabala | |
قابالاه | 468 | 129/000 | Qabalah | |
قباله | ……. | 74/500 | Qabala | |
45/400 | Qabbalah | |||
3/280 | Ghabala |
آيا با ديدن اين الفاظ كه در زبان هاي مختلف با لهجه هاي مختلف آمده، چيزي به ذهن تان خطور نمي كند؟
آيا غير از لهجه هاي مختلف از «قابيل» چيز ديگري است؟ قابيل كه بنيانگذار جريان پيروي از ابليس است. و ابليس اولين ستاد مديريتش را با او تشكيل داد.
گمان نكنيد من فقط بر اساس خطور ذهن يا شباهت ظاهر لفظ، چنين اصل بزرگ را ادعا مي كنم بل خواهيد ديد كه اين بحث را مستدل با ادلّة تاريخي مسلّم، و اصول اديان، به ويژه قرآن و احاديث اهل بيت(ع)، پيگيري و روشن خواهم كرد. به توفيق خداوند.
تحريف يك اصل بزرگ: در اين ماجرا نام سه تن از فرزندان آدم، محور آن اولين حادثة بزرگ است: قابيل، هابيل و قاين. قابيل هابيل را كشت. پس از گذشت زماني، قاين به انتقام هابيل، قابيل را كشت.
اما اگر امروز به دنبال نام «قاتل هابيل» در زبان انگليسي، فرانسوي و اسپانيولي، بگرديد، آن را «كاين» يا «كين» مي يابيد كه همان «قاين» است.
خاصيت خاص جريان كاباليسم در طول زمان كه بر بشر گذشته، این است که هميشه جنايات خود را حق مسلّم خود دانسته، كشتارهائي را كه مرتكب شده همه را كار مثبت و لازم و انساني تلقي كرده. و اگر طرف مقابل براي دفاع از خود يا براي مجازات قاتلان، اقدامي كند، او را مجرم بزرگ ناميده است. همان طور كه امروز در نظر قدرت جهاني كاباليسم فلسطينيان قاتل و تروريست ناميده مي شوند و صهيونيست ها معصوماني كه از خود دفاع مي كنند.
اين قانون هميشگي كاباليسم است.
در ماجراي پسران آدم، قتل اول را به فراموشي سپرده و قتل دوم را (كه مصداق مجازات حقوقي است) فراز كرده اند. گوئي تنها قتلي كه در ميان پسران آدم رخ داده، كشتن قاين است قابيل را. اما اين برنامۀ تحريف طوري برگزار شده كه واقعيت ماجرا همچنان همراه با ابهاماتي براي مردم جهان باقي بماند.
عياشي در تفسيرش يك سخن عجيب از علي(ع) نقل كرده است: «عَنْ عِيسَى بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْعَلَوِيِّ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيٍّ(ع) قَالَ إِنَّ ابْنَ آدَمَ الَّذِي قَتَلَ أَخَاهُ كَانَ الْقَابِيلَ الَّذِي وُلِدَ فِي الْجَنَّةِ»[12]: آن پسر آدم كه برادرش را كشت قابيل بود كه در آن باغ متولد شده بود.
در ميان مسلمانان هر كس اين حديث را بشنود تعجب مي كند: مگر كسي در نام قاتل شك و ترديد داشته كه علي(ع) در صدد تعيين نام قاتل است!؟! آيا علي(ع) توضيح واضحات مي كند؟! خود من بارها اين حديث را ديده بودم و احساس تعجب كرده بودم. و شايد آن را در پيش هر كس بگذاريد و يا برايش بخوانيد، اين حالت برايش دست خواهد داد.
اما به خوبي روشن است قابيليان (كاباليست ها) مي خواستند در اسلام هم تا جائي نفوذ كنند (مانند نفوذي كه در آئين موسي و عيسي كردند) که اين موضوع را در عرصه اسلام نيز تحريف كنند[13]، كه اميرالمومنين(ع) در مقابل شان به دفاع پرداخته و مانع تحريف مي شود.
مسعودي در مروج الذهب، مي گويد: «و في زمن أنوش قتل قاين بن آدم قاتل أخيه هابيل و لمقتله خبر عجيب قد أوردناه في كتاب أخبار الزمان و في الكتاب الأوسط»: و در زمان اَنوش، قاين پسر آدم قاتل برادرش هابيل را كشت. و اين داستان عجيبي دارد كه در كتاب «اخبار الزمان» و «كتاب اوسط» آورده ام.
ائمة اهل بيت(ع) يكي پس از ديگري در مقابل اين تحريف ايستادند و هميشه نام قابيل را به عنوان قاتل، در جامعه مسلمانان محفوظ داشتند. و كاباليست هاي نفوذي در اديان از قبيل سامري در ميان يهود، و پولس در ميان مسيحيان، و… را معرفي كرده اند كه در مباحث آينده خواهد آمد.
اينك عنوان «كابيل»- كاباله، كابالا، قبّالا، قباله- واژه مقدس و مورد پرستش كاباليست ها است. و در عوض، عنوان «كاين» (كين، قاين، قين، قيين) در نظرشان منفور و ترور كنندة برادر است؛ قابيل مقدس و قاين منفور است.
مشاهده مي كنيد كه با چه وضوحي معني كابالا و كاباليسم روشن مي شود.
اما جريان كابالي، براي هر چه ريشه دار كردن و تحكيم تحريف شان، كار ديگري هم كردند، گفتند كابالا- و يا تلفظات مختلف از آن- يعني «دريافت، رسم رسيده، ديرين، كهن، قديمي، باستاني، پنهاني». تا هر چه بيشتر از روشن شدن ماهيت تحریف شان، پيشگيري كرده باشند. معلوم نيست اين واژه بدين معني از كدام زبان، و از آن كدام مردم است. واژه را در قالب تلفظات مختلف آورده اند كه بالاخره شباهتي يا شبيهي در يكي از زبان هاي دنيا برايش قابل ادعا نباشد.
كودكانه تر از همه اين است كه گفته اند كابالا يك واژة عبري است در حالي كه ديرينگي آن به قرن ها پيش از آن مي رسد كه خبري از ابراهيم(ع) سر سلسله نژاد عبري نبود آنان مي توانستند به جاي آن، يك واژة ديگري به كار برند و در ميان خودشان رايج كنند تا كاملاً از فاش شدن سرّشان در امان باشند. اما نظر به احترام و اهميتي كه به بنيانگذار راه شان قائل بوده و هستند همچنان به نام قابيل وفا دار ماندند.
پرسش: تورات امروزي مي گويد: قاين برادر بزرگ بود كه برادر كوچك خود بنام هابيل را كشته است. چه فرق مي كند نام او قاين باشد يا قابيل؟ از تعويض نام چه چيزي براي تحريف كنندگان حاصل مي شود؟ و از جانب ديگر مي بينيم كه در ادبيات اسلامي نام خيلي شخصيت هاي امت هاي پيشين متفاوت آمده و باصطلاح معرّب شده و گاهي با تفاوت اساسي آمده مثلاً تورات مي گويد «ابراهام» ما مي گوئيم ابراهيم، يا «شاؤل» را طالوت، ايليا را الياس، مي گوئيم. همين طور نيز قاين را قابيل گفته ايم. بنابر اين تلفظ قابيل نيز مانند اسامي ديگر از تعبيرات اسلامي است.
پاسخ: براي تدوين پايان نامه اي به انجمن كليميان تهران نامه اي نوشته شد. در پاسخ، اصل پرسش و جواب آن را شماره بندی کرده و به شرح زير ايميل كردند:
4/9/1389 سؤال: با عرض سلام و احترام، دانشجوئي هستم كه در حال تهيه پايان نامه ارشد مي باشم بسيار متشكر مي شوم لطف فرمائيد و نام هابيل و قابيل را در زبان عبري به همراه تلفظ صحيح آن برايم ارسال كنيد پيشاپيش از مساعدت شما سپاسگزارم.
22/9/1389 جواب: هابيل= هِول. قابيل= قيين.
اكنون ما مي پرسيم: چرا در ترجمه هاي عربي، فارسي، تركي، كه از تورات شده كه براي همين مردمان مسلمان و امت اسلامي ترجمه شده، چرا «هِول» به هابيل كه مطابق تعبير مسلمانان است ترجمه شده اما قاين به قابيل ترجمه نشده و با همان لفظ قاين آمده است؟ اين يك بام و دو هوا براي چيست؟
و در بيان ديگر: در ترجمه ها هميشه تلفظ اصلي خودشان را آورده اند مثلاً نوشته اند «شاؤل»، نه طالوت، ايليا، نه الياس، چرا در ماجراي هابيل و قابيل به جاي هِول هابيل آورده اند. چه عاملي موجب شده كه دربارةهول، تعبير اسلامي را بياورند؟ اين رفتار استثنائي براي چيست؟ چرا هر دو را با تعبير اصلي خودشان هول و قاين نياورده اند و يا هر دو را با تعبير اسلامي هابيل و قابيل نياورده اند؟ دليل اين رفتار ويژه و مخصوص، چيست؟
كاباليسم از آغاز كوشيده است كه نام قابيل (قابل، قابال، كابل، كاباله، قباله) همچنان براي شان مقدس و پنهان بماند به طوري كه براي پيروان خودشان نيز آن را به «پنهان» معني كرده اند. و پس از نفوذ در امت موسي(ع)- كه شرحش خواهد آمد- قاين را به جاي آن گذاشتند و تورات را تحريف كردند.
و چون اسلام آمد و راز پنهان آنان را روشن مي كرد و اسم مقدس شان كه عنوان مسلك شان است را افشا مي كرد، در ترجمه ها نيز از آوردن عنوان «قابيل» خودداري كردند و نام هابيل را با تعبير اسلامي آوردند تا در ذهن ها بكارند كه در تعبير مسلمانان نيز قاتل هابيل، قاين است. و ديديم كه علي(ع) اصرار دارد كه نام قاتل، قابيل است.
و اين كه مي پرسيد: چه فرق مي كند، فرقش همين است كه نمي خواهند عنوان مقدس شان، عنوان اولين قاتل انسان باشد. هميشه كشته اند اما از عنوان قاتل تبرّي جسته اند.
برداشتن نام سامري از ماجراي گوساله: جريان كاباليسم تنها دربارة قابيل اين كار را نكرده است بل در همة مواردي كه يكي از بزرگان و سران شان كه مستقيماً با ابليس در تماس بوده كار يا كارهاي بزرگي را براي شان كرده و در نظر شان مقدس است، اين گونه تحريف ها را كرده اند.
چه كسي تنديس و بت گوساله را ساخت و نسل اسحاق و يعقوب را بت پرست كرد؟ تورات امروزي مي گويد: هارون برادر موسي گوشواره هاي زنان و دختران را جمع كرده ذوب نمود و بت را ساخت.
اين در حالي است كه خود همين تورات هارون را مرد شماره 2 و معاون پيامبر خدا و در حد يك پيامبر مي شناسد. چگونه ممكن است چنين شخصي بت سازي كند و مردم را به پرستش آن وا دارد تا موسي(ع) بيايد زحمات خودش را بر باد رفته ببيند و هارون را مؤاخذة شديد كند كه چرا مردم را بت پرست كردي. كاري كه يا از ابليس بر مي آيد يا از دستيار ابليس و يا از يك فرد كودن و جاهل كه در جهالت سر آمد همگان باشد. كاري كه هيچ عاقلي صدور آن را از شخصي مثل هارون، باور نمي كند.
اين تحريف نيز به خاطر مخفی داشتن نام خبيث ترين، هوشمند ترين و پيچيده ترين شخصيت تاريخ كابالا یعنی «سامری» است.
پس روشن مي شود كه پنهان كردن نام برخي از مهره هاي مهم و مؤثر كابالا يكي از سنت هاي جاري كاباليسم است كه قاين در جاي قابيل و هارون در جاي سامري قرار بگيرد.
نظر خود يهوديان دربارة تحريف تورات: براي تدوين كتاب «جامعه شناسي كعبه» جهت برخي مسائل به كنيسه يهوديان در اصفهان رفتم، هر چه از شخص فرهيختۀ آنان دربارة مطالب نا معقول تورات پرسيدم، گفت: اين ها را مسيحيان به تورات وارد كرده اند. مثلاً خداوند به دنبال آدم مي گشت و صدا مي زد آدم كجائي، يا خداوند آمد و با يعقوب كشتي گرفت. و… دربارة همة اين گونه مسائل مي گفت: مسيحيان تحريف كرده اند.
اين آقاي فرهيخته دو اشتباه داشت:
1- اشتباه تاريخي: گمان مي كرد كه مسيحيان اين تحريف را در تورات ايجاد كرده اند. او توجه نمي كند كه اين تحريفات خيلي پيشتر از تولد مسيح ايجاد شده است. و در جاي خود خواهيم ديد كه نفوذ كاباليسم در امت يهود از زمان خود موسي شروع شده و در زمان تجزيه دولت شان به دو دولت يهودا و اسرائيل، اين نفوذ به اوج خود رسيده و حتي بعل پرستي نيز به ميان شان وارد شده است و حدود هفتاد پيامبر يهودي در برابر نفوذ كاباليسم و بعل، مبارزه كرده اند و نتوانستند از آن كاملاً پيشگيري كنند و اگر نبود حملۀ بخت النصر (بنوآکد ناصْر) و سقوط دولت شان و اسارت شان در بين النهرين، وضعيت دين شان بدتر از اين هم كه هست، مي گشت. زيرا همواره دو دولت شان در رقابت با همديگر از دولت كاباليست و بعل پرست لبنان در مشرق شان، و از دولت كاباليست بعل پرست مصر در مغرب شان، استمداد مي كردند و همچنين هر شخص سياستمدار كه مي خواست به جائي برسد با قدرت هاي كاباليست همكاري كرده و از آنان بهره مالي و سياسي مي گرفت. درست مانند وضعيت كشورهاي اسلامي امروز. با اين تفاوت كه امت موسي فقط به دو دولت تقسيم شده بود و امت محمد(ص) به دولت هاي متعدد.
معجزه حديث را ببينيد: «قال رسول الله(ص): يَكُونُ فِي هَذِهِ الْأُمَّةِ كُلُّ مَا كَانَ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَ حَذْوَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ»[14]: در اين امت، هر آن چه در بني اسرائيل رخ داده، رخ خواهد داد نعل به نعل و قُذّه به قُذّه.
شرح: اگر كسي در روي برف، خاك و رمل راه برود جاي پاهايش مي ماند، و اگر شخص ديگري به دنبال او دقيقاً به جاي پاي او پانهد و راه برود، مي شود قذّه به قُذّه. و اگر كفش (نعل) در پا داشته باشند مي شود نعل به نعل.
در برخي ضبط ها ادامه دارد: «… لو دَخَلَ أَحَدُهُمْ فِي جُحْرِ ضَبٍّ لَدَخَلْتُمُوهُ»: اگر كسي از آنان به لانه آفتاب پرست داخل شده باشد شما هم داخل خواهيد شد.- مراد تاكيد است كه هر چه در امور فردي و اجتماعي بني اسرائيل رخ داده، در جامعة شما هم رخ خواهد داد.
اين حديث از حديث هاي اجماعي و رديف اول است كه در منابع شيعه و سنّي آمده است.
2- اشتباه در نام و عنوان تحريف كنندگان: اشتباه دوم آن يهودي فرهيخته اين بود كه مي گفت: اين قبيل موضوعات را مسيحيان به تورات وارد كرده اند. از يك ديدگاه سخن او باصطلاح في الجمله درست است. زيرا در دوران مسيحي نيز تحريف ها ادامه داشته است؛ مسيحيان مطالبي از هر دو كتاب (عهد عتيق= تورات، و عهد جديد= انجيل) شان را به طور مرتب تعويض مي كنند و اخيراً اين كارشان را انكار هم نمي كنند و به حساب تكامل
مي گذارند. اما اينان مسيحي نيستند بل كه «مسيحي كاباليست» هستند. و تنها يك جريان واحد است كه از آغاز تاريخ به نفوذ در اديان و تحريف آن ها پرداخته است: كاباليسم.
گفته اند: «الكفر ملة واحدة»[15] كفر فقط يك فرقه و يك جريان است گرچه گونه هاي مختلف داشته باشد. ادبيات و منطق قرآن، هميشه و همه جا، دو جريان حق و باطل را در برابر هم مي گذارد. در اين مقال حق فقط يك فرقة واحده است و باطل نيز فقط يك فرقه واحده است. و همين طور است ادبيات و منطق رسول خدا(ص) و ائمه طاهرين(ع).
اميرالمومنين(ع) در خطبه 16 نهج البلاغه مي گويد: «حَقٌّ وَ بَاطِلٌ وَ لِكُلٍّ أَهْلٌ فَلَئِنْ أَمِرَ الْبَاطِلُ لَقَدِيماً فَعَلَ وَ لَئِنْ قَلَّ الْحَقُّ لَرُبَّمَا وَ لَعَلَّ»: يك حق است و يك باطل، و هر كدام پيروان خود را دارد. اگر باطل حكومت كند از قديم حكومت كرده است، و اگر اهل حق كمتر باشند بساكه چنين بوده و مي شود.
شرح: باصطلاح ادبي، تنوين« ٌ» در دو لفظ حق و باطل، «تنوين وحدت» است؛ يعني يك حق است و يك باطل.
پيش از آن كه راز كابالا بر ملا شود، معني برخي آيات و نيز حديث ها را چنان كه بايد دريافت نمي كرديم و نمي دانستيم كه واقعاً و در عينيت جامعۀ جاري بشري عملاً تنها يك جريان معين كفر هست كه از آغاز تاريخ، جاري بوده است. امروز اين واقعيت روشن شده است.
اشتباه سوم: نه فقط آن آقاي يهودي فرهيخته، بل همة يهوديان، مواردي از تحريفات را اساساً تحريف نمي دانند و به آن ها معتقد هستند. و تنها موارد باصطلاح افتضاح آميز كه به وضوح غير عقلاني هستند را تحريف مسيحيان مي نامند. مثلاً به حذف نام قابيل و جايگزين كردن قاين به جاي آن، اساساً توجهي ندارند و همين طور جامعة معتقد مسيحي. و كاباليسم اينگونه با آنان و دين شان بازي كرده است.
دجّال: دجال در اديان پيشين، و همچنين در نظر اهل تسنن، يك شخص و يك فرد معين است كه در آخر الزمان ظهور خواهد كرد. اما از نظر احاديث اهل بيت(ع)- البته اگر احاديث را غربال كنيد و نفوذي ها را كنار بگذاريد- دجال يك جريان است، يك جريان فكري، سياسي، فرهنگي است كه در آخر الزمان ظهور خواهد كرد. دجّال يعني «وارونه نشان دهنده». حقايق را معكوس نشان داده و به مردم القاء مي كند. و بالاخره: لذت را به جاي سعادت قرار مي دهد كه شرحش خواهد آمد.
اين «ظهور» دو عنصر معنائي دارد:
1- به نهايت اقتدار و تسلط خود بر جامعه، مي رسد.
2- پردة مداوم و هميشگي بر مي افتد و سرّ مخفي و راز پنهان چند هزار ساله، فاش
مي گردد. زيرا كه به پايان تاريخ خود رسيده است. و در آغاز تاريخ نوين، به دست عيسي(ع) به فرمان امام زمان(عج) از بين مي رود.
مديريت دائمي: اگر بخواهيد حديث هاي ما را دربارة دجال بررسي كنيد دقت كنيد كه اين بار نيز از آن طرف بام سقوط نكنيم. اين که گفته شد دجال در بينش تشيع يك فرد نيست بل يك فرهنگ است، بدين معني نيست كه كساني، يا ستادي، يا قدرت مديريتي، در پشت سر آن نيست. مراد اين است كه دجال شخص معين و يك فرد نيست كه مانند قيام كنندگان تاريخ، قيام كند. بل كه يك جريان است كه در طول تاريخ، نسلاً بعد نسل، جريان داشته و افرادي در ستاد مركزي آن، با باز كردن شبكه شان در ميان مردمان، آن را فرماندهي و برايش برنامه ريزي می کردند و مي كنند. و هميشه ابليس در مركز ستادشان حضور عيني و مشهود داشته و دارد. كه در مباحث آينده به شرح خواهد رفت.
برنامة امروزي ستاد كاباليسم دربارة دجال: امروز شرايط و مسائل جهاني بشر، از دايره هاي جغرافي محيطي خارج شده، و سرنوشت همة مردمان جهان، يكي مي شود كه اصطلاح «دهكده جهاني» به زبان ها افتاده است. همگان (انديشمندان و جامعه شناسان و آنان كه توان اندام شناسي و نيز ماهيت شناسي جامعه و تاريخ را دارند) به چيزي به نام «پايان تاريخ» رسيده اند گرچه در بيان آن نظرهاي مختلف دارند. و همچنين در موضع گيري ها و نسخه پيچي ها براي آينده، پيشنهادهاي مختلف دارند.
در اين جا اين سخن را داشته باشيد، تا باصطلاح در ميان پرانتز مطلبي را بگويم: «وبریسم» كه آخرين «ايسم» جريان كاباليسم بود. به شدت با «نسخه دادن براي آينده» مخالفت كرد؛ ماكس وبر، خشت اول اين بنا را با سخنراني معروفش كه به عنوان «پيامبر و سياستمدار» ايراد كرد، تاريخي انديشان، و آنان را كه براي آينده نسخه مي دادند، به باد انتقاد گرفت و اشخاصي مانند هگل، ماركس و همه پيشينيان از خود، را داراي انديشه هاي غير علمي كه يا مانند پيامبران پيشگوئي مي كنند، و يا سياستمدار عوامفريب هستند، دانست. و با اين سخنراني بود كه افسار انديشه و علم را در دست گرفت، و انديشه و علم را از آينده نگري باز داشت. و در اين برنامه موفق شد و محافل علمي را پيرو خود كرد.
اما امروز خلف و شاگرد مكتب او كه زماني به شدت مخالف آینده نگري و مخالف نسخه پيچي علمي براي آينده بود، نسخة «جنگ تمدن ها» را داده ره چارة خروج تاريخ كابالي از بن بست را، در اين نسخه مي داند.
و بدين سان، غرب وبريسم را زير پا نهاده است و به نادرستي و غلط بودن آن، تاكيد مي كند. اما برخي از متفكران ما، بل هنوز مراكز آكاداميك ما به دنبال ماكس وبر له له مي زنند-!-!.
برگرديم به ادامه مطلب پيش؛ آنان اصل «بن بست» را مسلّم مي بينند و تاريخ كابالي شان را در حال سقوط. به دنبال اين هستند كه به قول خودشان آلترناتيو اين سقوط چيست و كيست و كدام انديشه و مكتب است؟؟؟؟ به همه جاي اين كره زمين كه در اثر امكانات ارتباطي بس كوچك و كوچكتر شده، مي نگرند، بررسي مي كنند، همة ملت ها، تفكرها و انديشه ها، بينش ها و مكتب ها را يك به يك بررسي كرده و مي كنند. نتيجه مي گيرند: هيچ سكوئي براي تاريخ نوين كه از راه مي رسد، وجود ندارد مگر تشيع. لذا كل قدرت شان را براي سركوبي شيعه در هر زمان و هر مكان به كار گرفته و مي گيرند؛ سركوبي رسانه اي، سركوبي اقتصادي، سركوبي نظامي، سركوبي فرهنگي، ايجاد گروه هاي ترور و…
از جانب ديگر؛ مطابق طرح برنامه ريزي شده از ناحيه ابليس، به شدت براي دو چيز كار مي كنند:
1- دجال سازي: مي كوشند پيشاپيش زمينه سازي كنند تا اگر نهضتي بر عليه شان عملاً قيام كند، آن را در نظر مردم، دجال معرفي كنند. يعني، نام خود را به دشمن خود، بدهند تا شايد اجل مرگ تاريخ شان را به تاخير بيندازند. همان كاري كه هميشه با انبياء كردند آنان را مجنون، مرتبط با جن و شيطان[16]، يا كسي كه به خدا افتري مي بندد و مدعي وحي است[17]، شاعر است مي خواهد با شيوائي سخن مردم را تسخير[18] كند خيال پرداز است[19] و… و بالاخره وارونه كنندة حقايق و واقعيت ها (دجال) معرفي كردند. به ويژه با نفوذ در نهضت هاي ضد كاباليسم خواه در صورت نبوت ها و خواه در قالب هدايت ائمه(ع) و خواه در قالب ديگر، آن چه را خواستند كردند.
فرقي كه ميان تاكتيك هاي گذشته شان با امروز شان وجود دارد، فرقي است بس مهم؛ در گذشته قرن ها فعاليت مي كردند كه تاريخ مال آنان باشد و تا ابد بر جامعة بشري مسلط باشند. اما اين بار فقط در انديشة «تاخير» هستند. تاخير سقوط، هر چه باشد چند سالي هم چند سال است.
2- موعود سازی: سران کابالیسم بیش از دینداران همۀ ادیان، به آخرالزمان، دجال و موعود، معتقد هستند. همان طور که رهبرشان ابلیس به توحید، نبوت ها، آخرالزمان، دجال و موعود، معتقد است. همان طور که ابلیس و دستیاران نزدیک او از بشر، توحید و نبوت ها را وارونه سازی کردند، امروز دربارۀ آخرالزمان، دجال، موعود به وارونه سازی مشغول هستند.
موعود را طوري معرفي مي كنند كه خواهد آمد و از اين همه جنایات آنان و ستم هاي شان، دفاع خواهد كرد.
و دجال را طوري معرفي مي كنند كه بر عليه نظام مقدس كابالي(!) قيام خواهد كرد.
موسي در دامن فرعون: اما بيهوده دست و پا مي زنند، هر چه تقلاّ كنند بيشتر به باتلاقي كه خودشان ساخته اند فرو خواهند رفت. با اين كارها و برنامه هاي شان، به موعود(عج) كمك مي كنند. همان طور كه موسي روي زانوي فرعون بزرگ شد. اينان نيز دارند با دست خودشان زمينه را براي موعود آماده مي كنند.
آيه9 سورة قصص: «وَ قالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لي وَ لَكَ لا تَقْتُلُوهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ»: همسر فرعون گفت: او (موسي كودك) را نكشيد شايد سودي براي ما داشته باشد، يا او را فرزند خود قرار دهيم، در حالي كه نمي دانستند.
توضيح: 1- بر خلاف مشهور، اين زن فرعون غير از «آسيه» است كه زن ديندار و مؤمن بود. زيرا موسي در عصر يك فرعون متولد شده و در عصر فرعون ديگر به مبارزه پرداخته و آسيه ملكة عصر دوم است.
2- فرد كاباليست هرگز نمي تواند از سود مادي صرف نظر كند (عَسى أَنْ يَنْفَعَنا).
3- نمي دانستند كه با دست خودشان موعود را پرورش مي دهند؛ موعودي كه براي پيشگيري از آمدن او آن همه شكم زنان را دريده و كودك كشي كردند.
آن همه اطفال را کشتند لیک | موسی حق را بپروردند نیک |
قرآن با شرحي از ماجراهاي محشر، شيطان پرستان و كاباليست ها را چنين معرفي
مي كند:
آيه92 تا 98 سورة شعراء: «وَ قيلَ لَهُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ تَعْبُدُونَ- مِنْ دُونِ اللَّهِ هَلْ يَنْصُرُونَكُمْ أَوْ يَنْتَصِرُونَ- فَكُبْكِبُوا فيها هُمْ وَ الْغاوُونَ- وَ جُنُودُ إِبْليسَ أَجْمَعُونَ- قالُوا وَ هُمْ فيها يَخْتَصِمُونَ- تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفي ضَلالٍ مُبينٍ- إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمينَ»: به آنان گفته مي شود: در كدام مسير بوديد پرستش مي كرديد؟ خدا را واگذاشته بوديد، آيا معبودهاي تان ياري تان مي كردند يا از شما ياري مي گرفتند؟-؟ پس مكرر بر دوزخ به روي شان كوبيده مي شوند آنان (معبودان) و ره گم كردگان و لشكر ابليس. در آن جا با هم مخاصمه مي كنند به شياطين مي گويند: به خدا سوگند ما در گمراهي واضح، بوده ايم كه شما را با پروردگار عالميان مساوي مي دانستيم.
آيه20 سورة سباء: «وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْليسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلاَّ فَريقاً مِنَ الْمُؤْمِنينَ»: ابليس گمانش را دربارة آنان درست يافت، كه پيروي كردند از او مگر گروهي كه عبارت باشند از مؤمنان.
و نيز مي گويد: آيه60 سورة يس: «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَني آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبينٌ»: اي فرزندان آدم، مگر ياد آوري نكردم بر شما كه شيطان را پرستش نكنيد زيرا او دشمن آشكار است براي شما.
آيه38 سورة نساء: «مَنْ يَكُنِ الشَّيْطانُ لَهُ قَريناً فَساءَ قَرينا»: كسي كه شيطان همدم و همراز او باشد، پس چه همدم بدي را برگزيده است.
آيه60 همان سوره: «وَ يُريدُ الشَّيْطانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلالاً بَعيداً»: شيطان تصميم دارد آنان را گمراه كند و به گمراهي دور (عميق) بكشاند.
و آيه هاي متعدد ديگر. بويژه آيه هاي 61 تا 65 سوره اسراء: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ قالَ أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طيناً- قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذي كَرَّمْتَ عَلَيَّ لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلاَّ قَليلاً- قالَ اذْهَبْ فَمَنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ فَإِنَّ جَهَنَّمَ جَزاؤُكُمْ جَزاءً مَوْفُوراً- وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شارِكْهُمْ فِي الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ وَ عِدْهُمْ وَ ما يَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلاَّ غُرُوراً- إِنَّ عِبادي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفى بِرَبِّكَ وَكيلاً»: آن گاه كه به ملائكه گفتيم بر آدم سجده كنيد، سجده كردند مگر ابليس كه گفت آيا سجده كنم بر كسي كه از گِل آفريدي، و گفت اين طور كه مي بيني او را بر من گرامي داشتي، اگر تا روز قيامت به من مهلت دهي، افسار خواهم زد بر (سر) ذريّه او مگر گروه اندكي.- خدا گفت: برو، پس هر كس از آنان كه پيروي كند از تو، دوزخ جزاي اوست، جزائي تمام.- و به حركت در آور هركس از نسل آدم را كه بتواني با صداي خودت، و بر انگيزان بر ايشان سوارگان و پيادگان خودت را، و شريك باش با آنان در اموال و اولاد و وعده (ها) بده به آنان. و شيطان وعده نمي دهد به آنان (به پيروان خودش) مگر فريب
را.- حقاً كه تو را بر بندگان من (مؤمنان) تسلطي نيست و (اي رسول ما) پروردگارت به عنوان وكيل، براي (مؤمنان) كافي است.
جلسه سوم: فلسفة وجودي ابليس
چرا ابليس آفريده شد و چرا بايد انسان ها گرفتار او مي شدند.
شيطان پرستان
چرا ابليس آفريده شد؟: اي كاش خداوند موجودي بنام ابليس را نمي آفريد، چه مي شد اگر اين موجود پليد اغواگر در زندگي انسان ها نبود و تاريخ بشر مسير صحيحي را طي مي كرد-؟
شايد يكي- دو مورد ديگر از اين قبيل «اي كاش» ها را در مباحث آينده بررسي كنيم؛ آرزوهائي كه انسان ها گاهي دربارة برخي از امور آفرينش دارند. مثلاً مي گويند: اي كاش درد و بيماري اي را در اين جهان وجود نداشت، اي كاش پيري، دلهره، اضطراب به سراغ بشر نمي آمد، اي كاش… و اي كاش…
مكتب قرآن و اهل بيت(ع) مي گويد: همة اين آرزوها به جا است و بي جا نيست؛ فقط يك مسئله هست: «كانَ الْإِنْسانُ عَجُولاً»[20]: انسان عجله مي كند و گرنه اين آروزها شدني است و خواهد شد. كي؟ و كجا؟ در بهشت.
در بهشت نه ابليس و شيطان هست و نه درد و بيماري و نه پيري، دلهره و اضطراب.
اما اين قبيل منفيات چرا در دنيا وجود دارند؟ چرا ابليس وجود دارد و انسان ها را اغوا مي كند؟
پاسخ: براي جواب اين پرسش بايد به پرسش ديگر بپردازيم: چرا حيوانات به بهشت نمي روند[21]؟ براي اين كه حيوان فاقد روح فطرت است و به دليل فقدان روح فطرت، فاقد عقل نيز هست، بهشت و غير بهشت براي او چه فرقي دارد، او حتي معني عمر جاويد يا عمر موقت و محدود را نيز نمي داند، و ارزش زندگي جاودانۀ بهشتي را ندارد.
در متن پرسش آمد كه: چه مي شد اگر در زندگاني انسان ها ابليس نبود و تاريخ بشر مسير صحيحي را طي مي كرد-؟ اما مهم اين است كه اگر ابليس نبود اساساً انسان تاريخ نمي داشت تا در مسير درست يا غلط جاري شود. اگر ابليس نبود و آدم و حوا را به خوردن از آن درخت وادار نمي كرد، آن دو و نسل شان تا ابد در لاك «پوست سخت» خود كه همة بدن شان را پوشش داده بود، مي ماندند. حتي گردن شان نمي توانست به سوي بالا تكان بخورد و لذا تا آن روز رنگ آسمان را نديده بودند. در حديث آمده كه نمونه اي از آن پوشش لاكي، در بدن انسان باقی مانده كه عبارت است از ناخن انگشتان.
و اگر در آن حالت مي ماندند هرگز نمي توانستند داراي تاريخ، تمدن، فرهنگ و اخلاق باشند، تنها با آفرينش آن دو يك نوع ديگر بر انواع حيوانات افزوده مي شد.
در كتاب «تبيين جهان و انسان» توضيح داده ام كه برخي از حضرات غصه مي خورند و اندوهگين هستند كه چه كنند تا دامن آدم را از عصياني كه كرده و بر خلاف فرمان خداوند از آن درخت خورده، منزّه كنند. چه تاويلات و توجيهاتي كه براي اين قانون شكني او، آورده اند. در حالي كه آدم و حوّا اساساً در آن وقت مكلّف نبودند، هنوز مراحل خلقتِ موجود مكلّف به پايان نرسيده بود و خوردن از آن درخت آخرين مرحلۀ اين خلقت بود.
درست است پيش از آن، روح فطرت[22] (كه حيوان فاقد آن است) بر آن دو داده شده بود و از اين جهت با حيوان فرق ماهوي داشته اند و حتي صاحب اراده و انتخاب نيز بودند كه خوردن از آن درخت را انتخاب كردند. اما دايره و گسترۀ انتخاب شان خيلي محدود و تنگ بود. شايد به همين دليل مي توانستند فرقی با حيوان داشته باشند اما با وجود پوشش سخت و لاك سفت، چندان چيزي از آن روح ساخته نبود نه تاريخ نه تمدن و نه جامعه و نه فرهنگ. يعني انسان نمي توانست داراي اراده و انتخاب گسترده باشد. زيرا از توان تصرف در طبيعت عاجز مي بود.
و براي اين كه او داراي اراده و انتخاب گستردة عملي باشد مي بايست آن پوشش سفت و سخت از پيكر او ريخته مي شد و انسان «فاعل» مي گشت آن هم «فاعل مختار».
اما اراده، انتخاب و فاعل مختار بودن همان و «تاريخ ساز بودن» همان. و او مي تواند اين تاريخ را با انتخاب خود با ماهيت مثبت بسازد و يا با ماهيت منفي. و اين يعني چيزي كه آن را «تكليف» مي ناميم.
اراده يك طوفان است و انتخاب يك بمب عظيم، بل عظيم ترين بمب يكي از اراده ها و انتخاب هاي بي شمار بشر است. تكليف يعني صافي اي كه اراده و انتخاب بايد از آن بگذرد تا جريان اراده ها و انتخاب ها كه تاريخ را مي سازند در جهت مثبت باشند و منفي سازي نكنند.
از جانب ديگر: تكليف خيلي سنگين است و تحمل آن بس دشوار؛ زيرا تكليف محدود كنندۀ روح غريزه است، وقتي بشر مي تواند به تكليف عمل كند كه روح فطرت (نفس لوّامه) بر روح غريزه (نفس امّاره) حاكم باشد و همين نكته مشكل بزرگ بشر است.
خداوند نمي خواست اين امر سنگين را بر بشر تحميل كند، مي خواست خود بشر يكي از دو راه را برگزيند: يا در همان لاك سخت و سفت بماند و به همان زندگي شبيه حيواني بسنده كند و يا راه «تاريخ سازي» را برگزيند.
آدم با اختيار و گزينش خود به دعوت ابليس، راه تكليف و تاريخ سازي را برگزيد.
با بيان ديگر: انتخاب و گزينش دو نوع است؛ آهوان و شتران نيز گزينش دارند اما توان تاريخ سازي را ندارند. توان گزينش آدم در آن حال اندكي از گزينش آهوان فرق داشت زيرا كه داراي روح فطرت بود اما نه در حد گزينشي كه تاريخ ساز باشد.
پس از آن كه پوشش طبيعي لاكي، از پيكر شان ريخت، تاريخ ساز شدند و ديگر نمي توانستند تاريخ ساز نباشند و چون تاريخ ساز شدند، «تكليف» به سراغ شان آمد. ببينيد قرآن با چه بيان روشني تبيين مي كند: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»[23]: گفتيم (به آدم، حوا و ابليس) خارج شويد از آن محيط (جنگل، باغ)، وقتي كه از جانب من هدايت (تكليف) آمد پس كسانی که پيروي كند از آن، نه خوفي براي شان است و نه اندوهي.
اگر از تفسيرهاي يهودان دربار خلافت، دربارة اين آيه بگذريم، بايد گفت: ابليس پيش از آن در همه جاي كرة زمين رفت و آمد داشت، آدم و حوّا نيز پس از خوردن از آن درخت و فرو ريختن پوشش سخت لاكي شان، ديگر نمي توانستند در آن محيط بمانند و ناچار بودند از آن محيط خارج شوند. و در اين آیه مراد از «اهبطوا» فرمان اخراج نيست.
به بيان ديگر: در زبان ها معروف است كه خداوند آدم و حوا را از بهشت آن هم بهشت برين اخراج كرد. اولاً آن دو در بهشت نبودند و مراد از «جنّة» جنگل و باغ طبيعي است در جائي از كره زمين، « انّی جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً»[24]، يا: «مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»[25]: از گل گنديدة بد بو خواهم آفريد. و در بهشت نه گند هست و نه گنديدن. و اين موضوع را در «تبيين جهان و انسان» شرح داده ام و احاديث مربوطه را نيز آورده ام.
ثانياً: مراد از «اهبطوا» يا «اهبطا» كه در آيه بعدي خواهد آمد، شبيه اين است كه كساني مي خواهند از جائي بروند، كسي به آنان مي گويد: برويد بيرون و فلان كار را هم بكنيد.
در قرآن در اين باره صيغة «اُخرجوا» يا «اُخرجا» به كار نرفته است. و آن كه آدم و حوّا را ناچار كرد از آن محيط خارج شوند ابليس است: «يا بَني آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ»[26]: اي بني آدم مواظب باشيد شيطان شما را دچار فتنه نكند همان طور كه پدر و مادرتان (آدم و حوا) را از آن جنت خارج كرد.
ديگر آن محيط براي آنان سازگار نبود و اين بديهي است موجودي كه با پوشش لاكي سفت آفريده مي شود در محيطي پيدايش مي يابد كه با محيط موجودات غير سخت پوست فرق دارد. بايد هر كدام در محيط مناسب خود باشند.
ابليس پس از اولين نيرنگش: پرسش: اولاً خداوند مي توانست خودش كاري كند كه آن پوشش سفت از پيكر آدم و حوا بريزد، و حتي مي توانست آن دو را از اول بدون پوشش سخت و سفت بيافريند. ثانياً بار اول كه ابليس فريب شان داد و از آن جا خارج شدند، چرا برنامه ابليس پس از آن نيز با نسل آدم ادامه يافت آيا ممكن نبود انسان ها از شرّ اين موجود پليد بر كنار و آسوده باشند؟ و بدون حضور و وسوسه هاي او زندگي كنند؟
پاسخ: بلي ممكن بود. و خداوند از اين كارها كرده است؛ زنبور عسل را دقيقاً مطابق پرسش شما آفريده است كه اجتماع و زندگي اجتماعي با مقررات دقيق، دارد. اما نه تاريخ دارد و نه جامعه[27]. و هزاران سال است كه در همان نحوة زندگي درجا مي زند. توان هيچنوع ابتكار، تحوّل و تكامل در شكل و ماهيت زندگي ندارد. زيرا كه انتخاب ندارد يعني تكليف كافي و لازم را ندارد.
تاريخ سازي و جامعه سازي بدون گزينش امكان ندارد و آن چه گزينش را به جريان
مي اندازد نفس امّاره و نيز ابليس است.
پرسش: آيا براي جريان گزينش و انتخاب، وجود غريزه (نفس امّاره) كافي نبود؟ ابليس براي چيست؟
جواب: انسان كه به موهبت روح فطرت (روح سوم) نايل شده است، اگر ابليس نبود، اقتضاهاي فطري طوري بر اقتضاهاي غريزي فايق مي آمد كه انسان زمين گير مي گشت. و ابليس است كه نفس امّاره را تحريك و تقويت مي كند.
و نيز: خداوند نمي خواست بشر به طور جبري تاريخ سازي و جامعه سازي كند، در اين صورت جائي براي آفرينش انسان نبود، مخلوقات مجبور فيزيكي زياد بودند و هستند.
پرسش: بنابر اين وجود ابليس لازم بوده، و مي توان گفت شيطان پرستان خيلي هم
بي راهه نرفته اند.
جواب: خداوند هيچ آفريده (از آن جمله ابليس) را بي حكمت نيافريده است. اما شيطان پرستي بر خلاف عقل و تعقل است؛ خداوند زهر و سم ها را نيز آفريده است كه وجودشان در طبيعت لازم و حكيمانه است، چرا آقاي شيطان پرست به همان بهانه، زهر را نمي خورد اما به شيطان حق داده و او را مي پرستد.
بايد از خوردن زهر و اسيد پرهيز كرد، همان طور هم بايد از شيطان پرستي پرهيز كرد بل بايد دشمن شيطان بود زيرا او دشمن بشر است.
انسان عقل دارد و قرار است عاقل و خردورز باشد نه اين كه ديوانه باشد. اگر راست
مي گويد به دنبال جبرئيل باشد كه او هم آفريده خدا و وجودش لازم است، چرا به دنبال شيطان پرستي مي رود؟!
خداوند انسان را با دو نيروي مثبت قوي آفريده است:
1- روح فطرت (نفس لوّامه).
2- عقل.
و او را با دو نيروي منفي درگير كرده است:
1- روح غريزه (نفس امّاره).
2- ابليس.
مي بينيد كه كاملاً عادلانه است. و ارسال رسل بالاتر از عدل و عدالت است يعني «فضل الهي» است. چه لطفي بيش از اين بايد مي كرد.
اكنون همه چيز بسته به اراده و گزينش اوست. مي تواند خدا پرست باشد و مي تواند شيطان پرست باشد.كه: «إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً»[28]: ما انسان را به راه هدايت كرديم مي خواهد شكور باشد و مي خواهد كفور باشد. اختيار با خودش است. و «وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ»[29]: و انسان را به دو «نجد»، دو عرصه، دو بستر اجتماعي، دو بستر تاريخي، دو نوع بالا روي، دو نوع ترقي، دو نوع تمدن، دو راه، هدايت كرديم.
اگر به منابع دقت كنيد همة معاني فوق در تعبير اين آيه براي كلمة «نجد» هست.
هر چيز در جايگاه خودش حق و حقوقي دارد، آيا خداوند حق خدائي ندارد!؟! علاوه بر همۀ شرح و بيان مشروح فوق، بايد گفت: خداوند چنين خواسته و چنين نيز آفريده است مگر همه چيز و همه کس حق و حقوقی دارند غير از خداوند؟ برخي ها چون
شيطان پرست شده اند مي خواهند (نعوذ بالله) خدا را محاكمه كنند، همان طور كه ابليس گفت: چرا از من مي خواهي كه به آدم سجده كنم او را از گل آفريدي من را از آتش، من بر ترم.
«لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ»[30]: خداوند از آن چه انجام داده پرسيده نمي شود (كه چرا چنين كردي) و اين انسان ها هستند كه مورد پرسش قرار مي گيرند و گرفته
خواهند شد.
جلسه چهارم: آيا كابالا يك «تصوف» است؟
كهانت و تصوف
كابالا دو دوره از تاريخ را گذرانيده است:
1- از آغاز زندگي بشر و ماجراي هابيل و قابيل، تا دوران موسي(ع): در اين دوره جريان كابالا به طور واضح و عريان در مقابل نبوت ها، ايستاده است.
در اين دوره، كهانت نيز به طور عريان و آشكار، در مقابل معجزه هاي انبياء، به رقابت مي پرداخت. كاهنان با تماس با ابليس و ديگر شيطان ها و جن ها، خبر از غيب مي دادند و كارهاي عجيب و شگفت مي كردند.
2- از آغاز بعثت موسي(ع) برنامه جديدي از طرف ابليس به اجرا گذاشته شد كه عبارت بود از برنامۀ «تلبيس». از آن پس نه خود جريان كابالا به طور صريح و عريان در مقابل نبوت ها ايستاد و نه كاهنان غيبگو كه در خدمت كاباليسم بودند. بل راه تلبيس را برگزيدند و ديگر در صدد براندازي نبوت ها و اديان، برنيامدند بل كه بر فرسايش و پوسانيدن هر دين از درون، پرداختند. آموزه هاي خود را تحت عنوان «تصوف» و «عرفان ديني» به خورد مغزهای امت ها دادند. و بدين طريق هر نبوتي كه مي آمد و هر ديني كه امتي را تشكيل مي داد، فرسوده و تحريف مي شد. كه هنوزهم چيزي به نام تصوف و عرفان، كاملاً و دقيقاً به تخريب اديان هندو، جاماسبي، يهودي،مسيحي، و اسلام مي پردازد، نه توحيدی باقي مي گذارد و نه معادي. حتي ابليس را نيز مظهر خدا كرده و مي كنند.
دين موسي در3400 سال پيش پدید آمد و از همان آغاز مورد نفوذ کابالیسم قرار گرفت، دين هندو در حوالي4000 سال پیش تشکیل یافت و در2600 سال پيش (توسط شخصي كاباليست و كاباليست زاده= شاهزاده اي بنام بُده) کاملاً تحریف شد، همين طور کابالیسم در حوالي2000 سال پيش به دين جاماسب (مجوسي) پس از اصلاحات زردشت كه در حوالي2600 سال پيش بود، نفوذ كرد و اصل هفتخوان را در آن قرار داد. دين عيسي در همان آغازش دچار رهبانيت شد. در دين اسلام ابتدا در آغازش نطفۀ كابالا در ميان امت كاشته شد و سپس توسط حسن بصري و شاگردانش به آن مبتلا گشت، سپس با جريان سيل آساي كاباليسم در لباس تصوف از بودائيت از طريق ايران وارد جامعه اسلامي گشت. در قرن هشتم توسط سيد حيدر عاملي به درون شيعه نيز راه يافت.
تصوف در ميان هر دين، به بهانه «تبيين باطن دين» سيماي روشن و ظاهري اديان را بي اعتبار كرد و مي كند. كاباليسم در اين مسير علاوه بر ادعاي باطن گرائي، ابزار به شدت مؤثری در تهي كردن اديان از كارآئي بود و به دليل اباحه گرائي، و نيز عدم دافعه (عدم تولّي و تبري متعادل) توانست اديان را از «قدرت» به كنار نگه دارد و حاكميت كاباليسم را ادامه دهد و در اين مسير كاملاً موفق گشت.
مقالات: مقالات متعددي در اينترنت، از جانب اشخاص محقق، منتشر شده، كه من نيز از آن ها استفاده كرده ام و از نويسندگان شان تشكر مي كنم. در این میان مقاله هائی هستند که می گویند: کابالا تصوف یهود است.
اما واقعيت اين است كه منشأ و مباني و مستمسك اين نوشته ها، همگي، از طرف خود كاباليسم جهت داده مي شود و اين آخرين تقلاي كاباليسم است تا خود را به عنوان يك «آئين ديني واقعي» نشان دهد. زيرا گمان مي كند كه همۀ اديان، شكل و صورت صوفيانه كاباليسم را پذيرفته اند. مي كوشد پايان تاريخ خود را با اين ترفند به تاخير اندازد.
اما اين كوشش ها به جائي نخواهد رسيد، وقتي كه يك زن رقاصه و آوازه خوان بي معلومات به نام «مدونا» اصل موضوع را فهميده و مي گويد: آئين من خيلي ديرين تر از آئين يهود است. بديهي است كه اهل تحقيق و دانشمندان فريب اين توصيفات را نخواهند خورد گرچه در برخي از همين مباحث به طور روشن مي بينيم و خواهیم دید كه كاباليسم چه بازي هائي با دانش و دانشمندان كرده و چه هياهوهائي در قالب بينش هاي علمي ايجاد كرده و چه بگومگوهائي را به راه انداخته است. اهل تحقيق بايد اين بار آگاه تر از آن باشند كه به آتش ابليس هيزم فراهم كنند.
كابالا راه و روش عملي همه جانبة شيطان است كه تصوف فقط يك ابزاري است در اختيار آن.
با بيان ديگر: يك نگاه مختصر به روند تاريخي كهانت (و نيز در مباحث آينده) روشن مي شود كه كهانت دو دوره تاريخي كاملاً متفاوت داشته است: از آغاز تا مبعث حضرت موسي. و از زمان حضرت موسي تا به امروز.
در دروة اول عنواني غير از «كهانت» نداشته و در دوران دوم عنوان تصوف و عرفان به خود گرفته است.
كهانت چيست؟: پاسخ اين پرسش بر مي گردد به «انسان شناسي». انسان موجودي است كه در اين جهان طبيعت، پديده اي است در كنار پديده هاي طبيعي ديگر. در تقسيم بندي پديده ها، انسان در بخش موجودات زنده قرار دارد. و موجودات زندۀ كره زمين به سه نوع تقسيم مي شوند: گياه، حيوان، انسان.
گياه يك روح دارد به نام «روح نباتي». حيوان دو روح دارد: اول همان روح نباتي كه به وسيله آن رشد و نمو مي كند، دوم «روح غريزه» كه به وسيله آن داراي غرايز (خود خواهي، برتري جوئي، شهوت، غضب) مي باشد. انسان همان دو روح را دارد به علاوة روح سوم كه «روح فطرت» است و همين روح است كه انسان را از حيوان ممتاز مي كند.
انسان به عنوان يك موجود طبيعي نمي تواند بر خلاف قوانين طبيعت، كاري بكند. همان طور كه همة پديده هاي طبيعي محكوم هستند كه تحت قوانين طبيعت به وجود آيند و به وجود خود ادامه دهند و بر عليه جريان قوانين اين طبيعت كه مادرشان است عمل نكنند. همان طور كه آب، سنگ، خاك، ماده و انرژي، نمي توانند كاري بر عليه قوانين طبيعت انجام دهند.
اصل: اما در اين جاي بحث، يك نكته بل يك «اصل» مهم هست: حيات و روح، اساساً يك پديدة طبيعي نيست. خواه روح نباتي باشد و خواه روح غريزه و خواه روح فطرت.
كار خدا در عرصۀ طبيعت، آفريدن و خلق كردن است. خلق يعني پديد آوردن و ساختن چيزي از چيزي كه قبلاً وجود داشته است.
خداوند نوع ديگر كار دارد كه «امر» ناميده مي شود. امر يعني «ايجاد»، ايجاد كردن چيزي بدواً و بدعاً، بدون سابقه، بدون آن كه آن را از چيزي كه قبلاً بوده، بيافريند.
«لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ»[31]، او دو نوع كار دارد: كار خلقي و كار امري که اين همه آيات دربارة «امر كن فيكون» آمده اند. خود پدیدۀ اولیۀ جهان هستي و كائنات، در ابتدا با امر كن فيكون به وجود آمده است، و خود همين قوانين طبيعت با امر كن فيكون به وجود آمده و به جريان افتاده اند. خود همين قانون علت و معلول يك پديدة امري است.
در اين كائنات كه در آغاز با امر پديد آمده سپس در بستر قوانين خلق (طبيعت) جاري شده، زماني در متن همين طبيعت جاري جمادي، يك حادثه اي رخ داده است: امري آمده و حيات را ايجاد كرده است.
«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي»[32]: از تو دربارة روح مي پرسند، بگو: روح از پديده هاي امري پروردگار من است. اين موضوع را در نوشته هاي ديگر شرح داده ام و در اين جا بيش از اين تكرار نمي كنم.
بنابر اين؛ يك گياه موجودي است طبيعي اما داراي روحي است كه آن را از طبيعت نگرفته بل كه از «امر» گرفته است. حيوان يك موجود طبيعي است ليكن داراي دو روح است كه هر دوي آن ها را از امر گرفته است. و انسان نيز هر سه روحش را از امر گرفته است.
اما گياه، حيوان و انسان، قرار است با همين روح در جهت جريان طبيعت زندگي كنند، قوانين طبيعت را بر هم نزنند. قوانين فيزيكي و شيميائي هستي محترم باشد، هر كشف و اختراعي مي كنند همسو با جريان طبيعت باشد.
گياه و حيوان اين جهت و سو، و همجهتي و همسوئي را مراعات مي كنند، و يا نمي توانند مراعات نكنند. اما انسان نظر به اين كه داراي سه روح است و هر سه منشأ غير طبيعي (به معنائي كه گفته شد) دارند، گاهي توان مخالفت با جريان طبيعت را پيدا مي كند و در جهت مخالف قوانين طبيعت حركت مي كند؛ از غيب خبر مي دهد، كارهاي شگفت مي كند، همان كارهاي گوناگون كه مرتاضان هندي مي كنند. و اين يعني كهانت.
تعريف: كهانت يعني رفتاري، كاري كه بر خلاف جريان قوانين طبيعت باشد.
نبوت ها و اديان، كهانت را تحريم كرده و آن را «گناه كبيره» و معادل «كفر» دانسته اند: «الكاهن كالكافر». در فقه اسلام هميشه يك باب ويژه دربارة حرام بودن كهانت، در كنار ديگر ابواب محرمات، آمده است.
كاباليسم از همان آغاز براي سلطة هر چه بيشتر بر مردم با راهنمائي ابليس، افرادي را با رياضت هاي مختلف به تمرين وادار مي كرد كه به كهانت برسند و مي رسيدند. و انسان چنين موجودي است كه مي تواند با تمرينات و رياضت ها به خرق طبيعت برسد و كارهاي خارق طبيعت انجام دهد.
در مقالة «معجزه، كرامت، كهانت» فرق اين سه را با همديگر شرح داده ام و در تعريف معجزه گفته ام: معجزه يعني رفتار و كاري بر خلاف قوانين طبيعت با «اذن الله»[33].
يعني كهانت بدون اذن الله است و معجزه باذن الله است. كهانت بر اساس «اذن عام» خدا انجام مي يابد مانند هر گناه كه خداوند امكان گناه كردن را به انسان داده است. اما معجزه با اذن خاص خدا، انجام مي يابد. و در آن مقاله به طور مشروح توضيح داده ام كه انبياء و قرآن حتی از معجزه نیز خوش شان نمي آيد، و تا مجبور نشده اند معجزه نياورده اند، آيه هاي مربوطه را آورده ام. اما دو نكته را در آن مقاله توضيح نداده ام كه در اين جا مي آورم:
1- چون جريان كاباليسم، كهانت را مطرح كرد و آن را در نظر عوام دليل حقانيت خود قرار داد، پيامبران نيز مجبور شدند در مقابل كهانت آنان معجزه بياورند. بدين سان دو عنصر ديگر در تكوّن تاريخ به وجود آمد: كهانت و معجزه.
2- كهانت، به كار گيري مرتاضانۀ روح سوم و سوء استفاده از روح فطرت است. اما معجزه كاري است كه منشأ آن روح چهارم است كه انبيا و معصومين آن را انحصاراً دارند كه نامش «روح القدس» است. سوء استفاده نيست بل حسن استفاده است اما فقط در موارد لزوم و ناچاري.
در بررسي تاريخ كهانت (همان طور كه در مباحث آينده خواهيم ديد) دقيقاً روشن
مي شود كه كهانت تا زمان حضرت موسي، به طور لخت و عريان، در ميدان نبرد با نبوت ها، جبهۀ مقابل تشكيل داده و كار مي كند؛ كاهنان سال ها پيش از تولد ابراهيم(ع) آمدن او را پيشگوئي مي كنند، تجسس ها توسط حاكميت كاباليسم شروع مي شود، جنين شكافي ها، كودك كشي ها آغاز مي گردد تا از آمدن ابراهيم جلو گيري شود. مادرش او را در يك غار دور افتاده به طور محرمانه به دنيا آورد. كاهنان تولد موسي را نيز پيشگوئي كرده بودند كه:
آن همه اطفال را کشتند لیک | موسی حق را بپروردند نیک |
اما با موفقيتي كه براي موسي دست داد و كوشش هاي كاباليست ها و كهانت شان به جائي نرسيد، ابليس طرح نو را برنامه ريزي كرد: كهانت و كاهنان را در بستر «تلبيس» قرار داد. كه كهانت ها را در قالب دين ها نفوذ دهند و هر دين را به بهانة «باطن گرائي» دچار تصوف كنند. درجات منفي و منكر كهانت را به عنوان «درجات كمال در دين و ايمان» و رسيدن به مقامات عاليه، قلمداد كنند و كردند و هر دين را با اين تلبيس ابليس، آلوده و فرسوده كردند.
اگر يك انديشمند و محقق، مثلاً دربارة تاريخ اسلام اين واقعيت را نبيند كه تصوف در اسلام نبوده بعداً پيدايش يافته، او نه انديشمند است و نه محقق.
آن همه اشخاص كه شيخ عطار در «تذكرة الاولياء» رديف كرده غير از امام باقر(ع) و امام صادق(ع) (كه در آغاز و پايان آن آورده و اين خود براي تلبيس است) همگي كاهن هائي هستند كه برخي شان كارهاي كهانتي انجام داده اند و عطار كار آنان را كرامت ناميده است. عطار در كتاب مذكور بدترين و تلبيسي ترين افراد را «ولي الله» و «اولياء» ناميده كه بزرگ خادمان كاباليسم بودند و هركدام دكان باز كرده و در اضمحلال راه نبوت و مكتب اهل بيت(ع) با تمام توان كوشيده اند.
در كتاب «محي الدين در آئينه فصوص» و نيز در مقاله «كاباليست بزرگ كه اصول كاباليسم را در ميان مسلمانان نفوذ داد»، به شرح رفته است كه عطار شاگرد مستقيم محي الدين است، محي الدين يك مسيحي كاباليست بود و به طور آگاهانه كار مي كرد. اما براي ما معلوم نيست كه عطار دانسته اين راه را مي رفت يا به طور ندانسته براي كاباليسم كار
مي كرد. همان طور كه امروز برخي آگاهانه و برخي به طور ندانسته راه كهانت را مي روند و گمان مي كنند به مقامات رسيده اند و «عارف» شده اند.
اِخبار از غيب و كارهاي خارق طبيعت يا از معصوم كه داراي روح چهارم است صادر مي شود، و يا از كاهن كه بي دين و دشمن نبوت ها و اديان، و ابزار دست كاباليسم است. و صورت سوم ندارد.
همان طور كه امروز مي بينيد مردم عوام چه استقبالي از كاهنان- تحت عنوان صوفي و عارف- مي كنند، همين طور اين پديدة سترگ در تخريب نبوت ها، در طول تاريخ با استقبال شديد عوام مواجه بود. و باصطلاح آن چه نبوت ها را «خانه خراب» مي كرد و نمي گذاشت تاريخ را نبوت ها بسازند و نگذاشت، همين موضوع است و بس. و گرنه خداوند بندگانش را با ارسال پيامبران هدايت كرده و راه را نشان مي داد و داده است. امان از دست تلبيس كه كاهن كافر را در جاي مؤمن ترين مؤمنان مي نشاند، درجات ابليسي را مقامات عاليه
مي نامد.
يك اصل مهم تاريخي: در زمان حضرت موسي (كه آغاز تلبيس مذكور از همان وقت ها شروع شد) كلمۀ «كاهن» داراي معني مثبت بود. كاهن به معناي مدير يا خدمة معبد به كار مي رفت. موسي مديريت معبد يعني سمت كهانت را به برادرش هارون سپرد تا سده هاي بعدي (و مي گويند حتي امروز) مديريت معبدهاي يهودي در دست نسل هارون است.
كابالا با نفوذ تدريجي خود در آئين موسي واژۀ كهانت و كاهن را نيز تصاحب كرد. همان طور كه با نفوذ در جامعة اسلامي واژه «عارف» را مصادره و تملك كرد.
گاهي يك محقق با مطالعه تورات امروزي مي بيند كه كلمة «كاهن» داراي معني مقدس است و مثلاً حضرت هارون يك كاهن بوده، و از جانب ديگر مي بيند كه اسلام كهانت را تحريم کرده و آن را گناه بس بزرگ دانسته است. شگفت زده مي شود. و اين شگفتی در نظر برخی از دست اندركاران فقه و برخي فقهاء شديدتر مي شود و از خود مي پرسد: آيا كهانت در دين موسي حلال بوده و در اسلام تحريم شده؟! و از طرف ديگر مي بيند كه اديان در موضوعات اصولي هيچ فرقي با هم ندارند و آن چه نسخ شده در فروعات است. و چون پاسخ مسئله را نمي يابد همچنان در گوشه ذهن خود آن را دفن مي كند.
قرآن دربارة آنان كه کهانت را عرفان می نامند و ندانسته شيطان پرست هستند مي گويد:
وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُون[34]: شيطان آن چه را كه به آن مي پردازند، براي شان، آرايش داده و زيبا كرده است.
إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ[35]: شيطان ها را به رهبري بر گزيدند و خدا را واگذاشتند، و گمان مي كنند كه در كمال هدايت هستند.
جلسه پنجم:انسان شناسي
لذّت يا سعادت؟-؟
هدف انسان و آرمان فردي و اجتماعي انسان، لذت است يا سعادت؟-؟ آن همه «مدينه فاضله» و به قول امروزي ها «آرمان شهر»، كه مي توان گفت به تعداد افراد بشر، متعدد و متفاوت است و در هر ذهن مطابق خصوصيات فكري، رواني و شخصيتي صاحب ذهن، تصوير مي شود، چگونه و با چه معياري بايد به يك «تصوير واحد» برسد تا بتوان آن را آرمان جامعۀ انسان ناميد؟
بديهي است انسان پديده اي است در روي پديده اي كه كرة زمين ناميده مي شود. و كرة زمين تك و واحد است كه گنجايش تعدد جامعه را ندارد. بويژه در عصر ما كه جهان ما به يك دهكده تبديل مي شود. اين موضوع از قديم در عرصۀ انديشة انديشمندان به محور جامعة واحد بوده و هست. زيرا موضوع آن «انسان» است نه فلان بخش يا فلان ملت از انسان ها. حتي اگر از ديدگاه برخي از پيشينيان كه وجود و تحقق يك جامعه واحد را دست نايافتني مي دانستند، نگريسته شود، باز موضوع بحث ثبوتاً براي جامعۀ واحد جهاني بوده است. و تعدد جوامع درنظر آنان نيز در مرحلة اثبات قرار داشت. يعني اگر كسي براي مدينه فاضله مورد نظر خود كه دربارة يكي از آن جوامع متعدد، نسخه مي داد، و سخن از جامعه واحد جهاني به ميان نمي آورد، به خاطر عدم امكان تحقق جامعة واحد بود. نه بدين جهت كه اقتضاي ماهوي انسان، تعدد جامعه ها است. و نه به اين دليل كه انسان بايد محكوم عوامل جغرافي محيط ها و عوامل جغرافي نژادي شود.
خوشبختانه انسان از آغاز تفكر و انديشه، هميشه به اين داوري بوده كه بايد انسان بر عوامل جغرافي محيط و جغرافي نژادي حاكم و مسلّط باشد. گرچه در عينيت تاريخ و جريان عملي بشر، هميشه اين اصل مبارك زير پا گذاشته شده و عوامل جغرافي قوي ترين عنصر در سازمان و ساختمان تاريخ بوده است. و تاريخي كه تا امروز داشته ايم و داريم، تاريخ محيط ها و نژادها است.
يعني عوامل محيط و نژاد، هميشه انديشه و تفكر را شكست داده و راه خود را رفته است. و نگاه اين تاريخ بر انديشۀ «آرمان شهر» ي در خود تاريخ در دو مرحله دو گونه بوده است:
در مرحله اول: زماني همين تاريخ به انديشۀ آرمان شهري با ديدة «طي طريق» نگريسته است كه همين راه، راه رسيدن به مدينه فاضلة انسان است. و باصطلاح هر كسي از ديد خود يار و فداكار مدينه فاضله، بود. گرچه هميشه خواسته هاي فردي قدرتمندان در بخش هاي آگاهي هاي سازنده تاريخ، كار خود را مي كرد و هيچ اهميتي بر آرمان آفرينشي بشر،نمي داد. ليكن تاريخ نيز كار خود را مي كرد و از همان خواسته هاي فردي استفادۀ ابزاري مي كرد. كه نه قهرمان ها تاريخ را ساخته اند و نه تاريخ قهرمان ها را ساخته است «بل امر بين الامرين» كه جان تاريخ به وسيله همين تعاطي و داد و ستد دو جانبه، ساخته شده است.
در مرحلة دوم: انديشه و تفكر و تعقل، خودش را در برابر ماهيت غير آرماني تاريخ، شكست خورده يافت. و به قول قرآن «فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ»[36]، آن همه زمان گذشت و انسان نه تنها به مدينه فاضله اي نزديك نشد بل بر فاصله اش افزود به حدي كه همان محافل انديشه و تفكر در اثر يأس نا بخردانه، اعلام كردند كه: ما در پي دانش و دانشجو هستيم و كاري با آينده نداريم، خود تاريخ آينده خود را تعيين مي كند و خواهد كرد.
وقتي كه اين سخن از گلوي ماكس وبر بيرون آمد[37]، زمينه چنان مساعد بود كه اين «اعلام مرگ انديشه»، به عنوان بهترين و صحيح ترين انديشه علمي، پايه تفكر عصر مدرنيته گشت. فكر براي فكر، نه براي انسان. انديشه فقط براي انديشه، نه براي انسان. تعقل فقط براي تعقل، نه براي انسان.
بدين سان انديشه در تونل سر بسته اي محبوس گشت كه از گذشته شروع مي شد و به «حال» مي رسيد و ديگر راهش براي آينده بسته شده بود.
و همين بن بست بود كه تاريخ را به بن بست كشانيد و پايان تاريخ را رقم زد. و صد البته كه همين حادثة شُوم خود معلول و محصول ماهيت و چگونگي ماهيت تاريخ بود. يعني عيب از خود تاريخ بود كه چنين محصولي را به بار آورد. در نتيجه یك «آهنگ صد در صد ضد علمي» به عنوان «اصل اصيل علمي» به جامعه جهاني و مراكز علمي باورانیده شد.
امروز جهانيان بويژه محافل علمي در اين باتلاق كاباليستي فرومانده اند، نه تنها توان ارائۀ يك «ايسم» ديگر به جاي «وبريسم» را ندارند، بل از اعلام غلط بودن آن نيز شرمنده اند. آن كه اسمش را «انسان پيش رفته» گذاشته اند به اين حد در حقارت و ذلت غلطيده كه انسان هاي اوليه، آزادتر، فرهيخته تر از آن بوده اند. بل آهوان دشت نيز فرهيخته تر از آن هستند.
عجله، و طولاني انگاشتن اَمَد، منشأ بينش وبري گشت. در حالي كه اگر هر كس عجله كند سبک، روال و ره آوردش غیر علمی خواهد بود. يك جامعه شناس و تاريخ شناس كه كارش به اصطلاح فيزيولژي تاريخ است، بايد قرن ها در نظر او به منزله روزها باشد.
اما اين گناه ماكس وبر نيست، زيرا خود او نيز (همان طور كه گفته شد) نتيجة جبري و قهري اين تاريخ بود؛ تاريخي كه ماهيت كاباليستي دارد و صاحب آن (انسان) هميشه از برنامه ريزي ابليس پيروي كرده است.
بنابر اين رد و محكوم كردن وبريسم به معني تأييد گذشتة جريان انديشه نيست. ما مطابق مكتب قرآن و اهل بيت(ع) به آن گذشته نيز انتقاد ريشه اي و اساسي داريم. و آن چه از مرحله پيشين تاييد مي شود، همان آرمانی انديشي آن است كه آن هم در مسير نادرست و بستر غير انساني قرار داشت. و همين نادرستي بود كه منجر شد وبريسم به صورت يك «اصلاحية علمي» ارائه شود اما از چاله در آمد و در چاه افتاد.
وقتي كه قرآن آمد و گفت «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»[38]، سعد وقاص (مثلاً) گمان مي كرد كه مراد از حق همان گرز كوبندة او است كه به فرمان خليفه بر سر ملت ها مي كوبد. اين «جاء الحق» در فاز جامعه شناسي، آن هم با عنصر جامعه شناختي جامعة جهاني است كه «جاء»ي آن، دستكم هزار سال طول مي كشد. كه در اين فاز، هزار سال یک روز است «يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ في يَوْمٍ كانَ مِقْدارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»[39]. اكنون بيا و ببين در پايان اين حدود يك روز و نيم، باطل از بين مي رود و «تاريخ باطل» به پايان خود رسيده است و حق طلوعش را آغاز كرده است.
لذت يا سعادت؟-؟: با اين كه ماهيت تاريخ بر اساس «لذت» مبتني بود، اما فطرت انسان هر از گاهي نسبت به آن احساس چندش مي كرد؛ و سخن از «سعادت» نيز در محافل و متون انديشه اي به ميان مي آمد. اما اين بحث به دليل بي پايگي اش به جائي نمي رسيد و هنوز هم كه «تاريخ مبتني بر لذت» در حال سقوط و پايان است، باز به جائي نمي رسد. زيرا حلقة گمشده، بل پايه اساسي گمشدة اين بحث، در عرصة «انسان شناسي» مفقود شده است.
انسان چيست؟ اگر انسان حيوان است و غير از پسوند «برتر» كه او را حيوان برتر
مي كند چيزي ندارد، پس روشن است كه پايۀ اصلی زيست او و تاريخ او «لذت» است و سعادت بیش از يك توهم و خيال گرائي محض، چیزی نيست. و مدرنيته حق داشت كه بر اساس لذت مبتني باشد.
شايد در يكي دو دهة پيش گفته مي شد كه «همة نواقص و اشكالات علوم انساني غرب، در خلائي از انسان شناسي نهفته است»، يك سخن علمي بود. اما امروز مسئله به حدي روشن است كه گفتن اين سخن، مصداق «توضيح واضحات» است.
اما يك سخن ديگر كه امروز (گرچه به طور موقت) علمي ترين سخن است و آن اين است: امروز روشن مي شود كه آن همه علوم انساني كه مبتني بر حيوان بودن انسان، بوده، نه يك اشتباه علمي يا غلط فكري و نه یک انحراف انديشه اي بوده، بل يك «جعل عمدي» و به انحراف كشيدن فكر بشر به طور متعمّدانه و آگاهانه بوده است كه جريان كاباليسم ازهمان آغاز نقطة اوليه جامعه و تاريخ، بر بشر تحميل كرده است.
پرده از سرّ پنهان و راز سر بستة كاباليسم بر افتاد و واقعيت اين «واقعيت گرائي» كه در مقابل «حقيقت گرائي» از آغاز تاريخ دكانداري كرده و ميان حقيقت گرائي و خيال گرائي را خلط كرده و آن را محكوم كرده بود، روشن گشت.
عامل و عوامل افتادن اين پرده ديرين و بس كهن چيست؟ و چرا تا كنون در طول اين زمان بس دراز نيفتاده بود؟ در جلسات آينده روشن خواهد شد.
اما عامل و عوامل تداوم يك «نيرنگ» و بقاي آن در طول اين همه قرن ها چه بوده و چيست؟ و اين است مهمترين پرسش.
پاسخ: 1- پاسخ از نظر تاريخ شناسي و «شناخت ماهيت تاريخ»: عامل بقا و دوام چندين قرني اين نيرنگ، پاسخ مثبت به «لذت خواهي انسان» است. كه از آغاز تاريخ تا به امروز در هستة مركزي زيست بشري قرار دارد.
اين عامل كه سوء استفاده از «ناخودآگاه انسان» بود، تا دوران رشد فكري بشر كافي بود.
2- پاسخ از نظر «تاريخ انديشه و علم»: در عصري كه جامعه ها فشرده و پر جمعيت گشت و تبادل انديشه ها، موجبات گستردگي عرصۀ خودآگاه ها گرديد، و استفاده از ناخودآگاه ها مانند گذشته كارآئي نداشت، جريان كابالا به بنيانگذاري علوم بر اساس خواسته هاي خود، پرداخته و اساس «انسان شناسي» را از دست انديشمندان گرفت و اصل مجعول «انسان حيوان است» را به عنوان پاية علوم به انديشمندان باورانيد.
در حالي كه امروز مشاهده مي كنيم كه سران كاباليسم به رهبري مستقيم (ابليس) از همان آغاز، هم به آدم ابوالبشر معتقد بوده اند و هم به اين كه يك روح به آدم داده شده كه حيوان فاقد آن است. گرچه هنوز هم محافل زيست شناسي ما در همان لاك ترانسفورميسم جعلی كابالائيان، نفس مي كشند.
انسان شناسي: در نوشته های دیگر و در همين جلسات مكرر گفته شده كه: فرق انسان با حيوان، دقيقا معادل فرق حيوان با گياه است؛ گياه یک روح دارد. حيوان علاوه بر همان روح گياهي، كه روح رشد و نمو است- يك روح دارد به نام «روح غريزه» كه قرآن از آن با «نفس اماره» نيز تعبير مي كند. و انسان علاوه بر آن دو روح يك روح سوم دارد به نام «روح فطرت» كه قرآن از آن با «نفس لوّامه» نيز تعبير مي كند. اين روح سوم، وقتي به آدم داده شد كه او يك موجود زنده و داراي دو روح نباتي و حَيَواني بود. زيرا روح سوم پس از تسوية وجود او به او داده شده «فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ»[40]. نطفۀ انسان هر دو روح نباتي و حيواني را با خود دارد اما روح سوم (روح فطرت) در چهار ماهگي جنين به او داده مي شود. و لذا مكتب قرآن و اهل بيت(ع) جنين را پيش از چهار ماهگي تنها به عنوان «منشأ بالقوة انسان» مي داند، نه انسان. و احكام حقوقي را نيز بر اين اساس تنظيم مي كند. و حديث ها در اين باره به حدي بسيار و متواتر است كه به عنوان يك «اصل مسلّم» در انسان شناسي اين مكتب است.
يعني همان طور كه اين روح پس از مرحلة تسويه، به جنين انسان داده مي شود. به خود آدم نيز پس از تسويه داده شده است. و از اين جا، معني لفظ «تسويه» كه در قرآن آمده، روشن تر مي شود.
تاريخ بشر كه تا كنون تكوّن يافته، تاريخ غريزه است كه ابليس و كارگزاران بشري او با برنامه ريزی هاي خود تحت مديريت مستقيم و مشهود و گفتمان حضوري با ابليس، آن را بر جامعه بشري، تحميل كرده اند. كه اين تاريخ، امروز قهراً و جبراً به پايان رسيده و دوران «تاريخ فطرت» شروع شده كه بر پايه «سعادت» است.
بنابر اين، بحث و گفتمان دربارة لذت و سعادت تا امروز، يك بحث بي هوده بوده است. زيرا در صورت حيوان بودن انسان، معنائي براي سعادت نيست و سخن از سعادت مصداق «سالبه بانتفاء موضوع» است؛ سعادت براي حيوان (گرچه برترين حيوان باشد) چه معنائي دارد؟
اما سخن از چيزي به نام سعادت در عصر گرفتاري انديشه به ترانسفورميسم، نشان از يك حقيقت و واقعيت بس بزرگ، بود كه خود حاكي از وجود روح فطرت، در وجود خود همان ترانسفورميست ها، بود و هست، كه انگيزش هاي دروني روح فطرت در درون شان وادارشان مي كرد كه چنين سخني را به زبان آورند گرچه با اصول (مثلاً) علمي كه بر ذهن شان القاء شده بود، تضاد بل تناقض داشته و دارد.
در آخرين جلسات خواهيم ديد: وقتي كه قرآن آمد و اين انسان شناسي ويژه را از نو (پس از نبوت هاي پيشين) احياء كرد، جريان كاباليست تنها به يك فرد كاباليست اجازه تفسير قرآن را داد تا تفسير قرآن را نيز مانند نبوت هاي پيشين در مسير كاباليسم قرار دهد. و مسلمانان را- از آن جمله اهل بيت(ع) را- از تفسير قرآن ممنوع كرد. سپس در حركت دوم، اصول كاباليسم را با نام «تصوف» بر اسلام نفوذ داد كه امروز مشاهده مي كنيم كه با وجود آن همه حديث و كلام اهل بيت(ع) كه مي گويند: اضافه در كلمه «روحي» اضافة «ملكيه» و «تشريفيه» است باز عده اي كاباليست غافل، و شايد آگاهانه، مي گويند كه روح خدا بر انسان دميده شده، به حدي كه این سخن به يك اصل در اصول فرهنگي مردم تبديل شده است. اين همه بالا بردن انسان، براي (نعوذ بالله) كوچك كردن خداوند است. خداي صوفيان خيلي كوچك و حتي قابل معاشقه است كه هيچ اثري در قرآن و حديث براي اين عشق وجود ندارد.
وقتي كه بنده اين اصل «تعدد ارواح در انسان» را در مباحث و نوشته هايم مطرح كردم، برخي از حضرات تازه بيدار شده و به اين موضوع پرداختند، ليكن باز به صورت نادرست؛ يكي از آنان كه گفتارش از راديو معارف پخش مي شد، مي گفت: انسان داراي چهار روح است. حالا بيا و اين تازه از خواب پريده را روشن كن. او توجه ندارد كه اين اصل بر اساس فقط يك يا دو حديث، اعلام نشده كه او يك حديث را بخواند و حكم كند كه انسان چهار روح دارد. بل كه مطابق قاعدة معروف و ضروري «تعادل و تراجيح» بايد همة حديث ها (از همۀ متون) را در كنار هم گذاشت و آن ها را با قرآن نيز سنجيد سپس نتيجه گيري كرد.
يا با لالاي كاباليست ها به خواب رفته و دربارة خلقت آدم به فيكسيسم معتقد مي شوند و آفرينش آدم را مجسمه اي از گل و خلق الساعه اي مي دانند. و يا با لالاي دوم كاباليست ها (مانند غربيان) به ترانسفورميسم و حيوان بودن انسان معتقد مي شوند. اين بار كه با فرياد يك طلبه از خواب مي پرند باز بي راهه مي روند[41].
شناخت: بديهي است كه پيش از بحث «لذت يا سعادت؟-؟» بايد خود انسان شناخته شود، آن گاه اين بحث عنوان شود. اساساً هم براي هدايت انسان و خدمت به انسان، و نيز براي گمراه كردن انسان (هر دو) شناخت انسان، ضرورت دارد به طوري كه ابليس بنيانگذار كاباليسم در آغاز تاريخ هم به ماهيت آدم كاملاً شناخت داشت و هم به ماهيت نسل او كه انسان ناميده مي شود، و به دليل همين علم و شناخت موفق شد كه تاريخ را به محور لذت و كاباليسم بچرخاند. ابليس از دانشمند ترين مخلوقات است كه گفته اند: «لو كان في العلم من دون التّقي شرف لكان ابليس اشرف الخلايق».
شايد: شايد من هم مانند ماكس وبر از اين طرف (ديوار سقوط كرده) دچار عجله باشم، اين كه مي گويم تاريخ كاباليسم به پايان رسيده و تاريخ انسانيت آغاز شده است. يا مي گويم دوران «تاريخ با ماهيت لذتي» سقوط مي كند و تاريخ به محور «سعادت» شروع شده است و يا مي گويم تاريخ به محوريت غريزه، تمام شده و تاريخ به محوريت فطرت آغاز گشته است، با اين قاطعيت، خيلي عجولانه باشد.
اما آن چه مهم است اين است: اگر چهل سال يا چهار قرن نيز ماجرا به تاخير افتد و شايد بيفتد، اصل ماجرا سرجاي خود هست و يك تحول حتمي و جبري و از سنت هاي وعده شدۀ الهي است. اما من به چنين تاخيري معتقد نيستم و شروع اين تحول و اين زايمان بزرگ را مشاهده مي كنم.
اين نكته را هم گفته باشم: ميان روح غريزه و روح فطرت نبايد با بينش دوئاليسم برخورد كرد كه يا اين و يا آن، بل هر دو لازم هستند. غريزه آري اما با امضاي فطرت. لذت آري، اما در بستر فطرت. سركوبي غريزه به همان ميزان خطرناك است كه سركوبي فطرت.
آزادی: وقتی علوم انسانی به طور صحیح، سالم و کامل سروسامان می گیرد و به درد انسان (فرد و جامعه) می خورد که بر «انسان شناسیِ» صحیح، سالم و کامل مبتنی باشد. والاّ نه تنها مشکلی از مشکلات بشر را حل نخواهد کرد بل مشکلات بزرگی را ایجاد خواهد کرد.
چرا دانشمندان علوم انسانی از روزی که بشر جامعه تشکیل داده تا به امروز، دربارۀ آزادی بحث، تحقیق و ابراز نظر کرده اند امّا هنوز هم نتوانستند آزادی و جایگاه آزادی را بیان کنند!؟
این چه تناقض بزرگی است: هیچ اندیشمندی یافت نشده که به آزادی بی قید و شرط، معتقد شود. آزادی، قید!-! رهائی در حالی که در بند است!! اگر چنین است پس باید گفت: این نام و عنوان را عوض کنید به جای آزادی بگوئید «درازای بند» مانند اسبی که طنابی بر آن می بندند و میخ آن را در زمین مرتع می کوبند که بتواند در دایره ای به درازای طناب بچرد، دایره ای که شعاعش طول همان طناب است.
برخی ها می گویند این طناب را دراز تر کنید، برخی دیگر می گویند کوتاه تر. یعنی همگان به قید و بند معتقد هستند. به راستی؛ «آزادی نسبی» تناقض نیست؟
دقت کنید: این که گفته می شود همه چیز (غیر از خدا) نسبی است، در تکوین و تکوینیات است. و همچنین مقوله ای به نام «هیچ چیزی مطلق نیست». یعنی هر چیز (اعم از مادیات و معنویات) در تحقق و «بود خودش» محدود و مقید خواهد بود. یعنی در طبع و طبیعت خودش مقید و نسبی خواهد بود. خواه شما بخواهید یا نخواهید.
یک درخت تا حدود معینی قد افزوده و بزرگ خواهد شد و این «حدود» طبیعت آن است. این بدان معنی نیست که شما سقفی بر بالا سر او بگذارید و قد آن را محدود کنید.
آزادی را تعریف کنید و هیچ سقفی بر روی آن و هیچ دیواری به اطراف آن نکشید، خودش در حدود طبیعت خودش خواهد بود. باز هم دقت فرمائید: وقتی که در تعریف علمی یک شیئ طبیعی به قید و بند آن اشاره کرده و محدودش می کنید، ویژگی های طبیعی آن را بیان می کنید.
اما وقتی که در تعریف علمی یک پدیدۀ اجتماعی (مانند آزادی) قید و بند می آورید، این قید و بند را شما می سازید نه حقیقت خود آن پدیده. و این است نکته (نکتۀ بزرگ تر از کره زمین) که علوم انسانی را به خیره سری دچار کرده است. و عدم توجه به آن و عدم فهم آن، دانشمندان علوم انسانی را «کارگزاران جهل» کرده است، تا جائی که برخی گفته اند: سخن علمی در آزادی به جائی نمی رسد. و چکش تسلیم به جهل بر سندان یأس کوبیده اند.
منشأ این خیره سری، چشمه کوری است که در انسان شناسی هست.
آزادی بر مبنای انسان شناسی قرآن و اهل بیت(ع): آیا سخن از آزادی بگوئیم یا نه؟-؟ دربارۀ آزادی غریزی هرگز. اما دربارۀ آزادی فطری[42] آری سخن بگوئید و به طور مطلق هم بگوئید، بدون هیچ قید و بندی. در این صورت دچار تناقض نخواهید شد. شما آزادی مطلق را به فرد و حتی جامعه خواهید داد و خود آزادی در مرز حقیقت خود خواهد ایستاد، درست مانند آن درخت. زیرا طبیعت و آفرینش فطرت، خود تعیین کننده حقیقت خود است. در این صورت شما قید و بند مصنوعی بر آزادی تحمیل نخواهید کرد.
تکرار: در انسان شناسی قرآن و اهل بیت(ع)؛ انسان دارای سه روح است: روح نباتی (همان که در گیاه است)، روح غریزی (همان که در حیوان است)، و روح فطرت.
دربارۀ خواسته های روح غریزه، اساساً نباید سخن از آزادی گفت زیرا خودش بیش از لزوم در فوران است. درباره خواسته های غریزی آن چه باید موضوع بحث باشد «حد و قید» آن است تا فرق میان حیوان و انسان روشن شود زیرا انسان دارای جامعه است. و به بیان دیگر: در این باره انسان ناچار است یکی از دو راه را برگزیند: یا آزادی غریزی به قیمت عدم جامعه. و یا محدودیت خواست های غریزی به دلیل وجود جامعه[43].
و این جا بدیهی ترین و روشن ترین مصداق مَثَل «یا خدا و یا خرما» است. هم آزادی غریزی را خواستن، و هم جامعه خواه بودن، مصداق دیگر از مصادیق اتمّ تناقض است.
اما فطرت و آزادی فطری آزادی به معنی مطلق است و باید مانند آن درخت از حد و حدود و سقفی که شما تعیین می کنید آزاد و رها باشد و تا اقتضای حقیقت خود پیش برود.
مثال: همان طور که در معنویات از قبیل «انسانیت» و «ایمان»، حد و حدودی تعیین نمی کنید و به طور مطلق می گوئید «انسان باید انسانیت داشته باشد»، یا «انسان باید ایمان داشته باشد». حد، قید، سقف و حدود آن را به حقیقت آن واگذار می کنید. دربارۀ آزادی فطری نیز باید همان رفتار را داشته باشید.
قانون طبیعت: حیوان که دو روح دارد، روح نباتیش از روح غریزیش، اطاعت می کند. روح غریزیش به روح نباتیش جهت می دهد. و این امر مسلّم و روشن طبیعی و ناموس طبیعت است.
پس در انسان نیز باید روح فطرت بر روح غریزه جهت دهد؛ غریزه محدود می شود به همان «جهت». و فطرت آزاد می شود بدون حدّ و سقف مصنوعیِ (قراردادی) تحمیلی، و تا بلندای تکوین و آفرینش خود، پیش می رود.
این است حل مسئلۀ بزرگی که از آغاز پیدایش جامعه تا به امروز، مغز و عقل و اندیشۀ بشری را در گرداب هیاهوهای به ظاهر علمی و در واقع غیر علمی، به ستوه آورده است.
اگر در بحث مهم و مسئلۀ بس بزرگ آزادی، میان غریزه و فطرت و میان اقتضاهای غریزی و اقتضاهای فطری، تفکیک نشود، علوم انسانی ما مانند آن چارپای عصاری همیشه به دور این مسئله خواهد چرخید و نه تنها به جائی نخواهد رسید و نتیجه اش علم نخواهد بود، بل لایۀ سر گیجه آوری را بر جهل بشر خواهد افزود. همان طور که تا به امروز افزوده است.
این آزادی فطری است که هیچ تناقضی با وجود «جامعه» ندارد. زیرا منشأ هر دو فطرت است. نه تنها تناقض با هم ندارند، تعارض هم ندارند، و در کاربردشان «موازی کاری» هم ندارند، هر دو در یک جهت در تعامل با همدیگر هستند.
غرب در باتلاق جهل در انسان شناسی، می لولد، لولیدن بی پایان. اما جوامع اسلامی چطور؟! اینان نیز اطلاعی از انسان شناسی مکتب قرآن و اهل بیت(ع) ندارند و لذا حیران و سرگردانند. و اگر این گونه ادامه دهند، تا ابد به اخلاق صرفاً موعظه ای (نه علمی) خواهند پرداخت و در امروز بشر اخلاق موعظه ای کافی نیست، همان طور که در عینیت جامعه به طور ملموس مشاهده می کنیم.
یکی از ترفندهای بزرگ کابالیسم کور کردن این چشمه است؛ چشمه تفکیک غریزه و غریزیات از فطرت و فطریات.
جهل دانشمند و دانشمند بلعم باعوری، بزرگ ابزار کابالیسم است.
جلسه ششم: كاباليسم جريان ابليسي است
اجل جامعۀ كاباليسم فرا رسيده است جبراً
امروز كه سرّ و راز قرن ها، فاش شده، كاباليست ها رابطه اساسي خود با ابليس را انكار نمي كنند. و اعتراف مي كنند كه در طول قرن هاي گذشته ابليس رهبري و برنامه ريزي جريان شان را به عهده داشته است. زيرا نمي توانند اين واقعيت را انكار كنند با وجود اينهمه فيلم، نوار ويديوئي و مدارك ديگر كه از روند جريان شان پخش شده، ديگر جائي و امكاني براي انكار نمانده است. اينان در همان حال ارتباط با ابليس و شياطين، به دستور و برنامة خود ابليس، زماني در دنيا رواج دادند كه وجود جنّ و شيطان خرافه اي بيش نيست (اين هم پرده ديگري بود براي پنهان داشتن رازشان). كه روشنفكران خود باختۀ ما نيز فريب آن را خورده و با بي شرمي دین را تمسخر مي كردند و مي گفتند: قرآن سخن از جن و شيطان
مي گويد، يك سوره هم به نام «جن» دارد، اين ها خرافه است.
شما ها و نسل شما نمي دانيد كه ما ها از دست اين فريب خوردگان غربي چه ها كشيده ايم، بويژه از دست جریانی كه كاباليست معروف محمد علي فروغي به راه انداخته بود، سفيهاني كه خود را اهل دانش، روشنفكر، و واقعگرا مي دانستند در حالي كه بازيچۀ دست كاباليسم بودند.
كاباليست ها با پرورش منفي ذهنِ اين روشنفكران، مجال ندادند كه ذهن جامعه به سوي آيه هاي قرآن متوجه شود و كابالا را بشناسد. به آيه هاي زير توجه كنيد:
آيه6 سورة جنّ: «أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجالٍ مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً»: هميشه مرداني از بشر، به مرداني از جنّ پناه مي بردند، و جن ها بر ستمگري آنان
مي افزودند.
به روشني پيداست كه مراد گردانندگان جامعه هستند كه برنامه ها را از ابليس و شياطين مي گرفتند و بر ستمگري شان مي افزودند.
مراد از لفظ «جن» در اين آيه همان است كه در آيه50 سورة كهف آمده است: «فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ كانَ مِنَ الْجِن»: سجده كردند مگر ابليس كه از جن بود.
هميشه جريان قدرت (كابالا) با شياطين دست به دست هم داده و با نبوت ها مبارزه كرده اند: «وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ»[44].
شيطان پرستي كه امروز در اختيار همگان قرار گرفته و گروه هائي از فرزندان طبقه پائين[45] اداي آن را در مي آورند، پيش از فاش شدن راز كابالا در انحصار سردمداران كاباليسم بود كه از آن طريق بر مردمان جهان مسلط بودند. آيه 41 سورة سباء دربارة آنان مي گويد: «بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِن».
اين آيه مي گويد: شيطان پرستي چيز جديدي نيست هم اكنون[46] بخشی از عالم برزخ پر است از آنان. كاباليسم در برابر هر پيامبري بدون استثناء مقاومت و مبارزه كرده. سپس به متن فكري، فرهنگي، علمي امت هاي پيامبران نفوذ كرده و آن ها را تحريف كرده است.
چرا هميشه ستمگران بر بشر مسلط شدند؟ چرا هميشه خوبان منزوي شده و از بين رفتند؟ چرا هميشه بي داد مجالي به «داد» نداده است؟
به دليل شوراي دائمي سران كابالا با رهبرشان ابليس.
به آيه 128 سوره انعام توجه كنيد كه محاكمة كاباليست ها را در روز محشر، شرح
مي دهد: «وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَميعاً يا مَعْشَرَ الْجِنِّ قَدِ اسْتَكْثَرْتُمْ مِنَ الْإِنْسِ وَ قالَ أَوْلِياؤُهُمْ مِنَ الْإِنْسِ رَبَّنَا اسْتَمْتَعَ بَعْضُنا بِبَعْضٍ وَ بَلَغْنا أَجَلَنَا الَّذي أَجَّلْتَ لَنا قالَ النَّارُ مَثْواكُمْ خالِدينَ فيها إِلاَّ ما شاءَ اللَّهُ إِنَّ رَبَّكَ حَكيمٌ عَليمٌ»: روزي كه محشور مي كند خداوند همه آنان را، (مي گويد:) اي طايفه جنّ ها واقعا پيروان فراوان از آدميان گرفتيد. و مي گويند آدمياني كه پيروان جن ها بودند: پروردگارما! ما آدم ها و جنّ ها از همديگر بهرمند شديم و به سر آمد دوران ما دوراني كه مقرر كرده بودي براي ما. خداوند مي فرمايد جايگاه تان دوزخ است و در آن جاودان خواهيد ماند، مگر آن چه خداوند بخواهد.
نكات: 1- جن ها پيروان فراوان از انسان ها مي گيرند به طوري كه هميشه اكثريت با جريان كابالي مي باشد.
2- هم انسان هاي كاباليست از جن ها بهرمند مي شوند و از راهنمائي ها و برنامه هاي ابليس و ابليسان، استفاده مي كنند، و هم ابليس ها از كاباليست ها بهرمند مي شوند و جامعه انساني را از هدايت و سعادت باز مي دارند كه هدف شان همين است.
3- در روز محشر نيز مانند دنيا به وجود خداوند معتقد هستند، همان طور كه ابليس معتقد است و به طور دانسته راه منحرف و ستمگري را برگزيده بودند و بر گزيده اند.
4- اجل: اين موضوع به شرح نيازمند است.
در قرآن سه نوع «اجل» عنوان شده است:
الف: اجل فردي هر فرد: اين اجل جبري است؟ يا در اختيار خود فرد است مثلاً مي تواند با خودكشي يا عدم مراعات حفاظت به عمر خود پايان دهد-؟ صورت اول جبر است و صورت دوم تفويض. و «لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ»، يعني نه جبري است و نه كاملاً به خود فرد واگذار شده است بل كه بر اساس امر بين امرين است.
براي توضيح اين «امر بين امرين» كتاب «دو دست خدا» را تقديم كرده ام. و در اين جا تكرار نمي كنم، موضوعي است دقيق و عميق و بس پيچيده.
ب: اجل هر جامعه: مانند اجل سومريان، اجل آكديان، اجل جامعه هخامنشي، اجل جامعه مصر باستان، و… اين اجل جبري محض است.
از نظر اسلام، جامعه شخصيت دارد، تولد دارد، عمر دارد، و اجل دارد. و اجل هر جامعه به طور جبري فرا مي رسد، مانند زرد آلوئي كه در روي شاخه رسيده و ديگر نمي تواند در آن جا بماند، بايد سقوط كند. ممكن است عمر يك جامعه كم و عمر جامعه ديگر طولاني باشد.
در اين جا يك موضوع بس مهم علمي نهفته است: از آيه هاي قرآن بر مي آيد كه عوامل سقوط هر جامعه در درون خود آن جامعه تكوّن مي يابد؛ جامعه از درون پوسيده مي شود و مانند زرد آلوي رسيده با يك نسيم فرو مي افتد؛ مانند سقوط جامعه ايران در حملة مغول. كه مغولان فقط نقش آن نسيم را ايفا كرده اند. و همين طور سقوط جامعه هخامنشي ايران در حملة اسكندر و… يعني در سقوط جامعه ها اصالت با عوامل دروني است. وگرنه، هيچ جامعه اي صرفاً به وسيله حمله دشمن از بين نمي رود.
اين اصل بس مهم است كه بايد دست اندركاران علوم انساني اهميت كافي را به آن بدهند.
نمونه از آيه ها: 1- آيه5 سورة حجر: «ما تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَها وَ ما يَسْتَأْخِرُونَ»: هيچ جامعه اي بر اجل خود سبقت نمي گيرد و نيز نمي تواند آن را به تاخير اندازد.
2- همان آيه در سورة مومنون به شماره 43، آمده است تا موضوع مورد تاكيد قرار گيرد.
3- آيه34 سورة اعراف: «وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ»: هر جامعه اجل دارد، وقتي كه اجلش فرا رسيد نه مي تواند آن را ساعتي به تاخير بيندازد و نه مي توانند آن را ساعتي به پيش اندازند.
ج: اجل كاباليسم: در آيه مورد بحث كه مشاهده كرديم بشرهائي كه از ابليس پيروي كرده و از راهنمائي ها و برنامه های او استفاده كرده اند، مي گويند: خداوندا ما اين استفاده را از شياطين كرديم و شياطين نيز براي هدف شان از ما استفاده كردند، تا اجل مان؛ يعني اجل اين همكاري دوجانبه فرا رسيد و اين روند به پايان رسيد.
آيه به روشني اعلام مي كند كه جريان كاباليسم اجل دارد و اجلش به پايان خواهد رسيد. و امروز مي بينيم كه خود شان با قلم هاي خودشان، فرا رسيدن پايان تاريخ شان را اعلام مي كنند.
با اين وجود، دست و پا مي زنند كه قدري اين اجل را به تاخير اندازند. اما نه تنها موفق نخواهند شد بل هر تقلائي كه بكنند به سقوط خودشان و زايمان تاريخ جديد، جامعه جديد، كمك خواهد كرد و مي كند.
اين اجل، اجل يك جامعه نيست بل اجل جريان جامعه جهاني كاباليسم است كه در هر مقطعي از تاريخ به صورتي و با مركزيت معيني، از آغاز تا كنون بر بشر مسلط بوده است. اين اجل نيز جبري است نه مي توانند لحظه اي آن را پيش اندازند و نه لحظه اي آن را به تاخير اندازند.
اما بايد به خوبي توجه كرد: سقوط جامعه و تاريخ كابالي، حتمي، جبري و بدون تقدم و تاخر (حتي يك لحظه)، است[47]. اما جاي گزين آن، و نيز تولد جامعۀ جاي گزين، و تحقق آن، چه قدر طول خواهد كشيد؟ اين ديگر جبري نيست. و هيچ دليلي بر تعيين مدت زمان ميان سقوط تاريخ پيشين و تحقق تاريخ نوين، تعيين نشده است؛ نه آيه اي در اين باره داريم و نه حديثي. و نه دليلي از اصول جامعه شناسي و نه حتي از «جبرهاي اجتماعي»، و نه از اصول دانش «انسان شناسي». بل بر عكس؛ همۀ ادلّه گوياي اين است كه بايد انسان ها كار كنند، فعاليت كنند، زمينةتحقق آن را فراهم كنند.
قرن ها هزينة كاهلي، مسامحه، ترس از جان و مال، پيروي از روح غريزه، ترك اقتضاهاي روح فطرت[48]، را پرداخته ايم، اينك تاريخ كابالي سقوط مي كند، اگر باز هم كاهلي و مسامحه و ترس و پيروي از روح غريزه، در ما باشد، شايد تحقق تاريخ نوين خيلي به طول انجامد و بشريت اين بار در برزخ ميان تاريخ پيشين و تاريخ نوين، اسير و بلا تكليف بماند.
به عبارت ديگر: بايد انسان هاي سالم و به تنگ آمده از جريان كاباليسم بكوشند تا «مرحلة گذر» نه طولاني باشد و نه گيج كننده.
سران انديشمند كاباليسم از آن جمله فوكوياما مي كوشند يك مرحلۀ گذر طولاني و يك مرحلة برزخ دراز مدت، ميان تاريخ كهنه و نو، ايجاد كنند. آن چه بس مهم است درك اين مطلب است. اما به هر صورت، اين جامعه نوين و اين تاريخ نوين، فراخواهد رسيد. و انسان به جامعه ايده آل و مدينه فاضلة جامعه واحد جهاني خواهد رسيد؛ جامعه اي بر آسوده از سلطه و مزاحمت كابالا و قابيليان. و اين وعدة حتمي الهي است.
حديث: در «الْجَمْعِ بَيْنَ الصِّحَاحِ السِّتَّةِ» كه يك منبع معتبر سنيان است، از «صحيح ابي داود» و «صحيح ترمذي» آورده است كه رسول خدا فرمود: «لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدَّهْرِ إِلَّا واحدا [يَوْمٌ وَاحِدٌ] لَبَعَثَ اللَّهُ رَجُلًا مِنْ أَهْلِ بَيْتِي يَمْلَأُ الْأَرْضَ عَدْلًا كَمَا مُلِئَتْ جَوْراً»[49]: حتي اگر از عمر دنيا نماند مگر تنها يك روز، خداوند مردي از اهل بيت من بر خواهد انگيخت كه زمين را پر از عدل كند، همان طور كه پر از ظلم بوده است.
ابن بطريق از علماي اهل سنت در «مستدرك» از «حلية» ابي نعيم از طريق ابن مسعود آورده است: «لَا يَذْهَبُ الدُّنْيَا حَتَّى يَمْلِكَ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي يُوَاطِئُ اسْمُهُ اسْمِي»[50]: دنيا تمام نمي شود تا مردي از اهل بيت من دنيا را مالك شود كه نامش مطابق نام من است.
امام صادق(ع): «وَ اللَّهِ لَوْ لَمْ يَبْقَ مِنَ الدُّنْيَا إِلَّا يَوْمٌ وَاحِدٌ لَطَوَّلَ اللَّهُ تَعَالَى ذِكْرُهُ ذَلِكَ الْيَوْمَ حَتَّى يَخْرُجَ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَيْت»[51]: به خدا سوگند اگر از عمر دنيا نماند مگر يك روز، خداوند متعال آن روز را طولاني مي كند تا قائم ما اهل بيت ظهور كند.
مراد از اين گونه حديث ها تاكيد است بر حتميت پايان تاريخ كاباليسم و فرارسيدن تاريخ انساني جامعۀ واحد جهاني كه رهبريت و مديريت آن با امام زمان (عجل الله تعالي فرجه) باشد. كه «إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»[52]: باطل محكوم است كه از بين برود گرچه اَمَد آن طولاني باشد.
علاوه بر قرآن و حديث، اگر يك جامعه شناس واقعاً دانشمند جامعه شناسي باشد، ديد و بصيرت علمي ژرف انديش داشته باشد، هم سقوط تاريخ و جامعۀ كابالي را به روشني مشاهده مي كند و هم تحقق تاريخ نوين و جامعۀ نوين را.
در روزگار عجيبی به سر مي بريم؛ هم بهترين و زيباترين تجربه ها را مشاهده مي كنيم- و نسل جوان بهتر از ماها خواهند ديد- و هم در مشكل ترين و پرزحمت ترين و پر
مسئوليت ترين دوران به سر مي بريم، شگفتا! مردم ايران بيش از ديگران اين مسئوليت را به دوش گرفته اند.
مغز ابليس از كار مي افتد: به پيام اين آيه دقت كنيد: «نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ»[53]: حق را بر باطل مي افكنيم كه مغز باطل را متلاشي كند، آن وقت باطل از بين مي رود.
ترجمه آزاد: در اين درگيري تاريخي حق و باطل، در اين كُشتي حق و باطل، حق باطل را بر زمين مي افكند و مغز آن را از كار مي اندازد، در آن هنگام باطل از بين مي رود.
نكات:
1- لغت: يدمغه: مغز او را متلاشي مي كند.
2- نمي گويد: عقل او را از بين مي برد. زيرا باطل عقل ندارد. گرچه در دوران كاباليسم دانشمنداني مانند (پاراتو) سخن از «رفتار عقلاني انسان» بزنند و رفتارهاي خود محوري، سود جوئي، و خود خواهي ها را رفتار عقلاني و رفتارهاي انساني از قبيل ايثار و اخلاق را رفتارهاي غير عقلاني بنامند.
3- مغز كاباليسم از كار افتاده است؛ چندين دهه است كه يك «ايسم» ارائه نداده، حتي از ارائة يك فكر به صورت جعلي محض كه باصطلاح براي خالي نبودن عريضه باشد نيز ناتوان گشته است. ديگر مغز ابليس كار نمي كند، راه او به پايان رسيده است. براستي از كار افتاده است و به پايان تاريخ خود رسيده و اینك «ليبرال- دمكراسي» و مدرنيته مانند آب راكد مي گندد و گنديده است.
جلسه هفتم: مشافهة حضوري با شيطان
گفته شد ابليس (و نسل، اولاد و ذريّة او) با انسان دو نوع تماس دارد:
1- تماس بدون رؤيت: يعني بدون آن كه ديده شود در قلب هاي افراد به طور تك تك وسوسه مي كند.
اكثريت مردم ابليس را فقط چنين موجود، و كار او را نيز فقط در همين «وسوسۀ بدون رؤيت» منحصر مي دانند.
2- تماس حضوري و به طور مجسم و گفتمان طرفيني: قرآن در آيات متعدد، احاديث نيز به طور فراوان، از اين تماس و تخاطب ابليس با برخي انسان ها سخن گفته اند. اخيراً نيز پخش فيلم هاي مختلف از محفل ها و كلوپ هاي كاباليست ها در حضور ابليس پخش شده، و گزارش هاي افراد متشخص از چنين محافل، پرده از راز بزرگ كاباليسم برداشته و روشن شده است كه ابليس رسماً و حضوراً و به طور تخاطب و گفتگوي حضوري جريان چندين قرني بل چندين هزاره اي كاباليسم را رهبري و مديريت كرده است.
و نيز در مبحث «اريستوکراسي و دمكراسي» خواهد آمد كه اين خود كاباليسم بود كه خودش را افشاء كرد. زيرا زماني كاباليسم به جائي رسيد كه غير از دمكراسي راهي نداشت، و دمكراسي از ليبراليسم تفكيك ناپذير است. و ليبراليسم هيچ چيزي را نمي گذارد پنهان و مخفي بماند و اين ويژگي لاينفك ليبراليسم است.
كاباليسم از همان آغاز بالقوه و ماهيتاً آبستن ليبراليسم بود. همان طور كه از قرآن شنيديم كه جريان باطل مدت زمان معين و «اجل» دارد و فرا رسيدن اجلش، جبري است؛ شبيه اجل فردي افراد انسان نيست. شبيه اجل ميوة زرد آلو است وقتي كه رسيده شد جبراً بايد از روي شاخه سقوط كند.
جنين كاباليسم در شكمش به حدي بزرگ شد، كه هنگام زايمان، مادر را تركانيد و متلاشي كرد. و اين است زايمان بزرگ تاريخ كه پايان تاريخ كاباليسم و آغاز تاريخ نوين است.
اين سخنان تكرار و ياد آوري بود از مباحث گذشته.
اكنون سخن اين است: ابليس كه در تماس هاي نوع اولش با هر كس و هر فردي از افراد انسان، تماس برقرار مي كند، آيا در تماس هايش از نوع دوم (مشافهه و مكالمة حضوري و به طور مجسم و مشهود) نيز با همگان تماس مي گيرد؟ پاسخ منفي است. زيرا او در اين نوع تماس به هر كس از جامعۀ كاباليسم افتخار مذاكره و گفتگو نمي دهد. تنها با سران «قدرت» و سران «كهانت»، چنين رابطه اي دارد. و در خارج از جامعة پيروان خودش نيز تنها با پيامبران الهي حضوري و به طور مجسم، رابطه دارد. بنابراين، تماس حضوري و مشهود و مجسم ابليس فقط با سه گروه زير است:
1- سران قدرت كابالي: با اينان هم پيش از آن كه قدرت را به دست گيرند، جلسه حضوري تشكيل مي دهد، و هم پس از آن كه به قدرت رسيده باشند. اما بايد دانست با اينان نيز با تبعيض برخورد مي كند تنها با اشخاص مهم و مؤثر شان تماس مي گيرد. گرچه اشخاص غير مهم را نيز با تماس هاي نوع اول، رها نكرده است.
هم قرآن و حديث به اين نوع تماس هاي او، نصّ كرده اند و هم اسرار فاش شدة امروزي آن را به روشني تاييد بل تاكيد مي كنند.
2- كاهنان: كاهنان كه در ميان همة امت هاي پيامبران خودشان را تحت عنوان «تصوف» جا زده اند، گروه ها و طبقات مختلف هستند (و در مبحث «آيا كابالا تصوف یهودی است؟» تا حدودي به شرح رفت). ابليس و شياطين با همة اينان تماس ندارند با افراد هالو و غير موثر اینان نيز كاري ندارند گرچه با تماس هاي نوع اول، آنان را نيز رها نمي كنند بل وادارشان مي كنند كه در شأن و شوكت و باصطلاح شرح مقامات كاهنان برتر و موثر، به سرايش بپردازند.
افرادي مثل «نوستر آداموس» اين همه پيشگوئي ها را (كه همه غربيان به آن ها ارزش وافر داده اند) از كجا آورده اند؟ يا بايد از طريق وحي باشد يا از طريق ابليس. در مقالۀ «معجزه، كهانت و كرامت» هفت نوع كهانت، از كتاب «دروس» تاليف شهید اول، اين دانشمند بزرگ شيعي آورده ام كه تماس با شيطان و جن، عمده ترين آن هاست كه متاسفانه امروز مقامات و درجات عاليه و عرفان ناميده مي شود.
3- تماس ابليس به طور حضوري و مشهود با پيامبران: نمونة اين را در مبحث «نوح و مبارزه با كاباليسم» و در مبحث ابراهيم، و مباحث ديگر خواهيم ديد.
تماس ابليس با دانشمندان جهت تقويت جريان تاريخي خود: در مباحث پيش اشاره شد كه حتي گاهي ابليس نه تنها يك يا دو نفر دانشمند را با خود همراه كرده، بل كه گاهي كل جريان علمي و انديشه اي را نيز در جهت و بستر مورد نظر خود به راه انداخته است مانند انكار وجود «آدم»، «هابيل» و «قابيل» و خرافه دانستن اين ها و به راه انداختن جنگ فكري ترانسفورميسم و فيكسيسم، كه خود زماني از فيكسيسم استفاده كرده و زماني از ترانسفورميسم، كه هيچكدام حقيقت و واقعيت (درباره آدم و انسان، نه دربارة گياه و حيوان) ندارند. و تنها چيزي كه نگذاشته است در عرصه علم و انديشه مطرح شود، آفرينش آدم از ديدگاه مكتب قرآن (و نبوت ها) و اهل بيت(ع) است.
و نمونه ديگر تسخير دانش و دانشمند توسط ابليس القاء ديگر است كه بس عجيب است: زماني روشنفكران را وادار كرد كه اصل وجود خود ابليس، جن، شيطان را انكار كنند و اين ها را خرافه بدانند، و چه غوغائي كه به راه نينداخت!؟
و نيز: اين همه «ايسم» ها را با عنوان زيباي «مكتب» به راه انداخت؛ بشر را روزي عاشق كانت و دكارت و هگل و روزي عاشق ماركس و ماكس وبر، كرد.
اما ما نمي دانيم ابليس با دانشمندان نيز تماس مستقيم و مشهود و به طور گفتمان حضوري، داشته يا نه، دو نمونه در قرآن داريم:
1- بلعم باعور: دانشمندي كه فريب ابليس را خورد:
آيه175 و176 سورة اعراف: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوينَ- وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواه»: و باز گو كن بر آنان ماجراي آن كس را كه آيه هاي خود را به او داده بوديم، و او خود را از آن آيات (دانش) منسلخ كرد. پس شيطان پي او را گرفت (او را تملك كرد) و بدين سان از گمراهان شد.- و اگر مي خواستيم او را در آن مقامات علمي بالا مي برديم، ليكن به زمين چسبيد و از هواي نفسش پيروي كرد.
نكات: 1- دانستن يك فرمول از هر علمي و فهميدن هر قانون از قوانين خلقت، يك آيه است، علوم خواه تجربي و خواه انساني، هر اصل و هر فرع شان يك آيه است. دانشمند آيات الهي را مالك مي شود.
2- انسلخ: پوست انداخت؛ آن علوم در جان آن دانشمند رسوخ نكرده بود، برايش مانند پوست بود، آن پوست را انداخت. شبيه پوست اندازي مار. وقتي دانش در جان انسان رسوخ كند، الهي و دائمي و ماندگار مي شود.
در ادامه مي گويد: «ساءَ مَثَلاً الْقَوْمُ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ أَنْفُسَهُمْ كانُوا يَظْلِمُونَ»: چه بد است مَثَل گروهي كه (با) آيات ما (آشنا مي شوند اما) آن ها را تكذيب مي كنند. و به خودشان ستم كردند.
يعني فرمول ها و قوانين را مي شناسد اما سازنده و نظام دهندة آن ها را نمي شناسد!!.
در احاديث تعيين شده كه نام اين دانشمند «بلعم باعور» يا «بلعم بن باعور» بوده است. البته كاباليست ها داستان او را نيز فرو نگذاشته و با افسانه آميخته اند.
نمونه دوم: آيه16 و17 سوره حشر: «كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَريءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمينَ»: مانند مَثَل شيطان وقتي كه به انسان (مي) گفت: كافر شو. آن گاه كه كافر شد، گفت: من از تو بيزارم زيرا كه از خدا كه پرورنده عالميان است مي ترسم. «فَكانَ عاقِبَتَهُما أَنَّهُما فِي النَّارِ خالِدَيْنِ فِيها وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ»: سر انجامِ هر دو (آن شخص و ابليس) دوزخ شد جاودانه در آن خواهند بود. و اين است كيفر ستمگران.
در حديث آمده است كه اين انسان نيز باصطلاح يك فرد فرهيخته اي بوده است كه ابليس به طور حضوري آمده و با او گفتگو كرده است. اين حضوري بودن از جملة «إِذْ قالَ لِلْإِنْسان» نیز بر مي آيد ليكن باصطلاح علم اصول فقه «ظهور» است نه «نصّ».
نوع سوم از تماس هاي ابليس: در ميان اقوام و ملل دربارة «هاتف غيبي» سخنان زيادي گفته شده، درست است كه بيشتر آن ها دروغ و يا موهومات ساختة افراد و يا افسانه است. ليكن چنين نيست كه اين همه نقل ها كه در فرهنگ همة ملل تاريخ بوده همگي دروغ باشد؛ بي ترديد چيزكي بوده كه از آن، چيزها ساخته شده. به شرح زير:
در اين موضوع نيز بايد تاريخ كاباليسم را به دو دورة مشخص تقسيم كرد: يك: دوران پيش از (باصطلاح) روشنفكري. دو: دوران روشنفكري. در دورة اول «هاتف غيبي» بوده است و كساني را مخاطب قرار مي داده است. اما در دورة دوم كه برنامه ابليس بر «انكار غيب» حتي انكار وجود خودش، انكار وجود جن، مبتني بود، بديهي است كه بايد خودش نيز برنامۀ هتف و هاتفي خود را تعطيل كند. و تماس خود با بشرها را به دو نوع مذكور در بالا منحصر كند، حضور مشافهه اي و صوتي او فقط در محافل محرمانة كابالا و در كلوپ هاي سران كاباليست باشد.
با فاش شدن راز چندين قرني كاباليسم، مي بينيم كه سران اين جريان در همين دورة روشنفكري نيز اعتقاد كامل به غيب و غيبيات از آن جمله وجود ابليس و شيطان و جن، داشته اند، تنها محافل علمي و دانشمندان را فريب داده بودند. و معلوم گشت كه اين دو دوره هر كدام باصطلاح برنامۀ استراتژيك خود را داشته است.
گفته شده قرن17 ميلادي قرن تنوير افكار است، اگر اين گفته را بپذيريم بايد پايان هتف و هاتفي نيز همان قرن باشد و استراتژي دوره دوم برنامۀ همين چند صد سال اخير باشد. و با بررسي فرهنگ مردمان دنيا از شرق آسيا تا غرب اروپا، حتي فرهنگ بوميان امريكا،
مي بينيم كه پايان دروة اول و آغاز دورة دوم در همان حوالي از تاريخ است.
هتف و هاتفي كه مخاطب فقط صداي ابليس را بشنود و پيكر او را نبيند، بيشتر دربارة بخش كهانت و تصوف جريان كابالا بوده است. چرا فقط صوت و صدا؟ چرا گاهي با برخي ها به طور حضوري به گفتگو مي پردازد، و با برخي ديگر تنها به پيام صوتي اكتفا كرده است؟ پاسخ اين پرسش با اندكي تامل در چگونگي شخصيت افرادي كه هاتف غيبي آنان را ندا داده است، روشن مي شود.
كاهنان نيز دو گروه هستند: گروه اول كساني هستند كه رسماً و دقيقاً مي دانند كه در راه ابليس هستند و راه حق را ترك كرده اند، اينان در جلسات حضوري ابليس حضور پيدا مي كردند و مي كنند. گروه دوم كاهناني هستند كه در ميان امت ها و پيروان انبياء هستند و خود را نه تنها متدين بل عارف مي دانند. ابليس نمي تواند با اينان به طور حضوري به گفتگو بپردازد. زيرا در آن صورت جناب كاهن يا بايد خود را پيامبر و ابليس را فرشتة وحي بداند و يا طرف را بشناسد كه ابليس است.
اما در تماس صوتي، جناب كاهن ندا را از جانب حق تصور خواهد كرد و خيال مي كند در اثر عبادت ها و رياضت ها وتخيلاتي كه نامش را تصوف يا عرفان نهاده، به مقامي رسيده است كه از جانب غيب هدايت مي شود. و به قول خودشان مثلاً يك جنّ مؤمن براي شان پيام داده است.
نه فقط شيخ عطار براي هر كاهني نداي غيبي شمرده است[54]، و نه فقط ديگران مثل حافظ مدعي دريافت نداهاي غيبي هستند، بل كه همين امروز حضرت عارف ما در كتابش رسماً مدعي هدايت از غيب است آن هم با شنيدن صداي هاتف. يا آن كه مي گويد به كره مريخ رفتم و حتي بوي آن را نيز استشمام كردم، و در هر چاپي مطالب چاپ گذشته را اصلاح
مي كند، معلوم نيست حضرت ايشان چگونه عارف است كه اين همه غلط داشته و اصلاح مي كند!؟ عرفان علم نيست كه هميشه امكان اشتباه در آن باشد، عرفان يعني دريافت حقيقت. و اين چگونه حق و حقيقت است كه هر روز چاپ مجدد مي شود تا كهانت ها اصلاح گردد!؟
دوران جديد: اگر بايزيد بسطامي هميشه از نداي غيبي بهرمند بوده (و همچنين آنهمه صوفيان پر شمار كه نيازي نيست نام همه شان برده شود) و اگر شيخ عطار نداي غيبي را دربارة آنهمه صوفيان، شرح داده، همگي اینان در دوران پيش از دورة روشنفكري و مثلاً در عصر پيش از قرن 17 ميلادي، مي زيسته اند.
امروزي ها كه از غيب خبر مي دهند، وسيلة ارتباط شان چگونه است؟ اين دوره را بايد دوره سوم ناميد. با به بن بست رسيدن كاباليسم، ظاهراً اوضاع ابليس هم به شدت به هم ريخته است و چون ديگر نمي تواند برنامة منظم و كامل بدهد، شياطين كوچك و جن هاي پيرو خود را آزاد گذاشته كه با هر كاري كه مي توانند براي طولاني شدن «دورة گذر»: دورة عبور از تاريخ كابالي به تاريخ نوين الهي، فعاليت كنند.
دوست روحاني كه در صداقت اين گفتارش ترديدي نيست، مي گويد: يك برادر و يك خواهر از شيراز با دعوت من به قم آمدند، هر دو را سوار خودرو كردم و در يكي از جاده هاي خارج قم مي رفتيم، شب بود. آقا گفت: مواظب باش اين جا يك پل هست كه سوراخ شده. خواهر نيز در جاي ديگر سخني شبيه آن را گفت. گفتم: شما كه به قول خودتان اولين بار است به قم آمده ايد و اين جاده را حتي خيلي از مردم قم نيز نديده اند، چگونه به جزئيات آن آشنا هستيد؟ گفتند: درست است ما قبلاً نه به قم آمديم و نه اين جاده را به طور معمولي پيموده ايم، اين جاده به موقعش به ما شناسانيده شده است.
اين همه كه مي شنويد فلاني از غيب خبر داد، فلاني طي الارض كرد و يا… همگي دروغ نيستند، برخي از آن ها واقعاً راست و درست است، اما كهانت است كه عرفان ناميده مي شود، اين گونه كارها يا از معصوم صادر مي شود كه داراي روح القدس است و يا از كاهن كه كاهن كافر است و كهانت حرام مسلّم و گناه كبيره است. و مراجعه كننده به كاهن، مسلمان نيست. اين موضوع را در مقالۀ «معجزه، كرامت و كهانت» شرح داده ام و در اين جا تكرار نمي كنم.
كاهنان همگي كاباليست هستند برخي به طور دانسته و برخي به طور ندانسته كه گفته شد نداي غيبي و هتف هاتف براي اين گروه است كه نمي دانند كاباليست هستند.
اكنون نمونه اي از نداي غيبي براي افراد مذكور: 1- حسن بصري كه اولين خشت تصوف را در ميان مسلمانان بنا نهاد، در زمان حضرت علي(ع) خيلي جوان بود و به شدت به زهد و عبادت مي پرداخت. پس از ماجراي جمل كه علي(ع) در بصره بود، حسن را ديد كه وضو مي گيرد (اما نه مطابق آيه سورة مائده كه آخرين سوره است در نزول، بل وضوي منسوخ را انجام مي دهد[55]) فرمود: حسن وضو را اسباغ كن (درست به جا بياور). گفت: همين دي روز شخصيت هائي را در ميدان جنگ كشتي كارشان اسباغ وضو و عبادت بود. امام گفت: اگر آنان را بر حق مي دانستي چرا به ياري شان بر نخاستي؟
حسن گفت: شمشير و اسلحه برداشتم و به سوي شان رفتم، وقتي كه به «خريبه»[56] رسيدم هاتفي صدا زد حسن به كجا مي روي قاتل و مقتول هر دو در دوزخ اند. برگشتم. روز ديگر باز مسلح شده و مي رفتم كه باز در همان جا همان ندا تكرار شد برگشتم.
امام(ع) گفت: آن ندا راست گفته است قاتل و مقتول از لشكر جمل هر دو در دوزخ هستند. و گوينده برادر تو شيطان بود.
نكات: 1- اين مكالمه را در بحار، ج42، ص141، و در احتجاج باب احتجاجات اميرالمومنين، و در منابع ديگر مي توانيد، مشاهده كنيد.
2- حسن بصري چگونه عارف است كه هرگز ولايت علي(ع) را نشناخت بل به قول شيخ عطار خودش را ولي الله مي دانسته كه عطار او را در رديف اول اولياء در «تذكرة الاولياء» آورده است.
3- امام(ع) سخن حسن بصري را دربارة آمدن نداي غيبي تأييد مي كند و ندا كننده را شيطان مي داند.
4- حسن بصري در اصل يك مسيحي زاده بود، ابليس او را از رفتن به جنگ باز داشت تا كشته نشود. زيرا به وجود او نيازمند بود. به وسيله او تصوف را در ميان مسلمانان بنا نهاد. او حدود 110 سال عمر كرد و هنگام مرگش تصوف كاملاً جان گرفته بود.
برخي ها حسن بصري را يك فرد دوستدار علي(ع) مي دانند و دربارة موضوع بالا ترديد مي كنند. آن چه اينان را به اين فكر انداخته دو چيز است:
الف: اينان مي بينند كه حسن بصري بر عليه معاويه سخنانی گفته است. و توجه نمي كنند (بل توان تحليل تاريخ را ندارند) كه آن سخنان را وقتي گفته است كه در دمشق پس از مرگ يزيد، ميان آل سفيان و آل حكم، درگيري شديد براي تصاحب خلافت بود و حسن بصري
مي ديد كه مروان و آل حكم پيروز مي شوند، شروع كرد بر عليه معاويه و به نفع آل حكم سخن گفتن، كه مورخين گفته اند «لو لا الحسن لمات خلافة آل مروان في المهد».
ب: اينان مشاهده مي كنند كه در برخي از مسائل فقهي كه از او پرسيده شده، با تكيه بر نظر حضرت علي(ع) فتوي داده است. و توجه ندارند كه هر مدعي فقاهت در ميان امت، در
برخي مسائل فقهي به علي(ع) استناد مي كرد. زيرا بر همگان مسلّم بود كه علي(ع) اعلم امت است و اساساً در تمسك به نظر علي(ع) نوعي افتخار براي هر كس بود حتي براي دشمنان او.
حسن بصري علاوه بر علي(ع) در برابر امام حسن(ع)، امام حسين(ع) و امام سجاد(ع) نیز كاملاً دكان باز كرده و مزاحم جدي بود.
جلسه هشتم: نبوت ها و اريستوكراسي ها، مجلس سنا
و در مرحلة دوم: نبوت ها و دمكراسي
بشر در طول تاريخي كه بر او گذشته، و در عرض جغرافي آن، يعني در هر زمان و هر مكان، هرگز بدون «مجلس سنا» نبوده است. و اين يكي از ويژگي هاي اين تاريخ است تاريخي كه ماهيتش ساختة دست كاباليست ها است. اين تاريخ، مال انسان نيست مال كابالا است.
شوري، شور و مشورت، اما تنها مختص به سران. كسي مي توانست عضو سنا باشد كه شرايط زير را دشته باشد:
1- ملاء: داراي «ثروت انباشت» باشد.
2- مترف: رفاه پرست[57] باشد- به «اصالت لذت» معتقد باشد، نه به «اصالت سعادت».
3- هدف از بودن و زيستن را لذت بداند نه سعادت.
از نظر جهانبيني مورد دوم و سوم با هم كاملاً فرق دارند.
در تاريخ، هيچ حاكم مستبد، به معني مطلق، وجود ندارد. نرون نيز با مشورت با سنا مصوبات سنا را اجرا مي كرد. چنگيز موظف بود كه مصوبات «قورلتاي» را اجرا كند. نادر ناچار بود در دشت مغان مجلس سنا تشكيل دهد تا پادشاهي او را امضاء كنند. با اين فرق كه گاهي قدرت سنا بر قدرت حاكم مستبد، جهت مي داد و در مواردي فرد حاكم به مصوبات سنا جهت مي داد.
اريستوكراسي كه انسان را با پول ارزش گذاري مي كند، اصلي ترين و اساسي ترين اصول كاباليسم است و نقطه جدائي راه نبوت ها با راه كاباليست ها از همين زاويه شروع مي شود؛ آن عدالت است و اين ستم و سلطه. آن راهي است كه جبرئيل نشان مي دهد و اين راهي است كه ابليس رهبر آن است.
اريستوكراسي در خدمت ابليس: چرا چنين شده؟ چرا هميشه نظام كابالي داراي اريستوكراسي بوده؟ مگر نمي توانست يك جامعه هم منهاي نبوت و هم منهاي سنا، باشد-؟ ممكن است يك جامعه شناس در پاسخ اين پرسش بگويد: آري يك جامعه نمي تواند بدون هسته مركزي، تكون يابد، و سنا يك پديده قهري هر جامعه (در صورت عدم نبوت) است. و شايد چنين پاسخي درست و علمي باشد، اما دليل اصلي پديده اي به نام سنا، چيز ديگر است.
يك جامعه يا مي بايست با رهنمائي و رهبري و مديريت الهي تكوّن يافته و مديريت
مي شد، و يا با راهنمائي و رهبري و مديريت ابليس.
جالب اين است مكتب قرآن و اهل بيت(ع)، در هيچ مسئله اي از مسائل اساسي علوم انساني، به دوئاليسم (يعني يا اين و يا آن) معتقد نيست مگر در اين مسئله. كه راه بايد يا از جبرئيل گرفته شود و يا از ابليس، و صورت سومي وجود ندارد. اگر راه ابليس گوناگون به نظر مي رسد (و چنين هم هست ليكن) واقعيت آن تنها يك راه است «الْباطِلُ ملّۀ وَاحِدَةً»[58].
اولاً كار ابليس دخالت در زندگي بشر است و غير از آن كاري ندارد گفت: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ»: خدايا سوگند به عزت تو نسل بشر را اغواء خواهم كرد همة شان را[59]. و چون انسان ها دو شخصيت دارند: شخصيت فردي و شخصيت اجتماعي. شخصيت فردي آنان را با وسوسۀ قلبي و تحريكات دروني، اغوا مي كند، و شخصيت اجتماعي (شخصيت جامعه) را ناچار است به صورت حضوري و با ارائه برنامه و طرح هاي مورد نظرش، اغوا كند. لذا چيزي به نام سنا اولين نياز ابليس در اين مسير است، تا بشخصه در آن حضور يابد و برنامه دهد و مديريت كند. اصل و اساس فلسفة وجودي سنا در اين «تاريخ» كه ماهيتاً كاباليستي است، همين است.
ابليس اولين مجلس سنا را تنها با دو عضو تشكيل داد: قابيل (كابيل) و ابليس.
شايد شنونده اي، خواننده اي، اين سخن من را نوعي سرايش و توصيفگري، تلقي كند ليكن در مباحث آتي خواهيم ديد كه اين موضوع نه تنها واقعيت است بل مبناي اساسي اين «تاريخ مشؤم» است.
جامعة سنوي بدون حاكم: چيزي به نام سنا براي ابليس، اهميت اول را داشت؛ علاوه بر اين كه با وجود سنا نظام جامعه بر پايه تبعيض و ستم مبتني مي گشت (و با تاسيس آن، اغواء مورد نظر ابليس به خوبي و به طور همه جانبه حاصل مي گشت. و نيز افسار جامعه را در دست او قرار مي داد كه هر وقت بخواهد در سنا حاضر شود و مشورت داده و مديريت كند)، او مي توانست با استفاده از سنا فرد حاكم را از تمرّد در مقابل خود، كنترل كند.
اين جاست كه مشاهده مي كنيم: نظام كاباليستي، از آغاز تا كنون، جامعه هاي منهاي دولت داشته، اما جامعه اي منهاي سنا نداشته است. از اين نگاه؛ آن چه در زبان ها رايج شده و كتاب هاي علوم انساني را پر كرده است و نظام «ملوك الطوايفي» خوانده
مي شود از اساس نادرست است. آن چه طوايف يا جامعه هاي منهاي دولت، را اداره كرده است، «ملوك» يا «ملك» نبوده، شوراهائي بوده اند كه بايد نام شان را «سناي قبيله» يا به قول عرب هاي جاهلي «دارالندّوه»[60]، گذاشت. دارالندوة قريش كه ابليس نيز در مواقع لزوم به طور مشهود در آن حضور مي يافت. و خواهيم ديد كه در سنا هاي بزرگ نيز در مواقع لزوم حاضر مي شده است.
ملاء مترف: در سرگذشت بشر، هميشه سناها بيش از حاكمان در برابر نبوت ها ايستاده اند. باصطلاح ادبي «مترف» اعم از «ملاء» است؛ ملاء يعني سران ثروتمند مسلّط بر مردم. اما مترف يعني مرفّه رفاه پرست. زيرا هر مرفّه رفاه پرست نمي توانست عضو سنا باشد، تنها (باصطلاح) دانه درشت هاي مرفهان رفاه پرست، حق عضويت سنا را داشتند. كه قرآن تنها آن دانه درشت ها را كه عضو سنا بودند ملاء مي نامد. گرچه همۀ مترفين به رهبري سنا و ملاء، به مقابله با انبياء بر مي خواستند. اما قرآن حساب اين دو را جدا مي كند تا نقش تاريخي هر كدام مشخص شود و با همديگر اشتباه نشود. براي نمونه:
ملاء: 1- آيه60 سوره اعراف: «قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَراكَ في ضَلالٍ مُبينٍ»: ملاء قوم نوح گفتند ما به يقين مي بينيم تو را در گمراهي آشكار.
2- آيه66 همان سوره: «قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَراكَ في سَفاهَةٍ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكاذِبينَ»: ملاءِ آن مردم كافر كه قوم هود (آکدها= عادها) بودند گفتند: ما به يقين تو را در سفاهت مي بينيم و گمان مي كنيم (علاوه بر سفاهت) از دروغگويان نيز هستي.
3- آيه75 و76 همان سوره: «قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ- قالَ الَّذينَ اسْتَكْبَرُوا إِنَّا بِالَّذي آمَنْتُمْ بِهِ كافِرُونَ»: ملاء كه مستكبران قوم او (حضرت صالح) بودند به آن تعداد از مستضعفين كه ايمان آورده بودند، گفتند: شما يقين داريد كه صالح از طرف خدايش فرستاده شده؟ گفتند ما به آن چه او آورده ايمان داريم- مستكبران گفتند ما به آن چه شما ايمان آورده ايد، كافريم.
4- آيه88 همان سوره: «قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنا أَوْ لَتَعُودُنَّ في مِلَّتِنا قالَ أَ وَ لَوْ كُنَّا كارِهينَ»: ملاءِ آنان كه مستكبر بودند (نه همة مستكبران. ملاء مستكبران) از قوم او، گفتند: اي شعيب ما تو را و آنان را كه به تو ايمان آورده اند به همراه، از شهرمان اخراج خواهيم كرد، مگر اين كه به آئين ما برگردي. گفت: آيا اگر ما نخواهيم (باز به زور اين كار را خواهيد كرد؟)
5- آيه90 همان سوره: «وَ قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لَئِنِ اتَّبَعْتُمْ شُعَيْباً إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ»: ملاءِ آنان كه كافر بودند از قوم او گفتند: اگر از شعيب پيروي كنيد در آن صورت خود را به خسران انداخته ايد.
در مباحث آينده خواهيم ديد كه پيامبران نامبرده در آيه هاي بالا در ميان مردمي مبعوث شده بودند كه فاقد دولت بوده اند و تنها تحت مديريت ملاء (سنا) زندگي مي كردند.
و همين طور آيه38 سوره هود درباره نوح و ملاء قومش، و نيز آيه24 سوره مومنون درباره ملاء قوم نوح.
همان طور كه پيامبر اسلام(ص) در برابر ملاء و اعضاي «دارالندوه» كه سناي قريش بود قرار داشت و در جامعة بدون دولت مبعوث شده بود كه آيه6 سورة ص دربارة شان لفظ ملاء را به كار برده است.
اما در ماجراي انبياي ديگر، مي بينيم كه هم با دولت و شخص حاكم رو به رو هستند و هم با ملاء و سناء از آن جمله ابراهيم، موسي، يوسف، يحيي عليهم السلام و عليا جميع الانبياء. كه در مباحث آينده خواهد آمد. در اين جا تنها يك نمونه درباره سناي مصر و حضرت موسي را ببينيم: آيه20 سورة قصص: «وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحينَ»: مردي شتابان از دور ترين نقطة شهر آمد و گفت: اي موسي ملاء دربارة تو اجلاسيه (مؤتمر= كنگره) تشكيل داده اند تا (حكم اعدام) تو را (تصويب كنند) و تو را بكشند. پس خارج شو (فرار كن) من براي تو از خير خواهانم.
يعني اگر فرعون مي خواست موسي را اعدام كند بايد مؤتمر (سنا) آن را تصويب مي كرد. و يا: چون موسي پسر خواندة فرعون بود، سنا مي خواست با تصويب اعدام موسي، فرعون را به آن كار مجبور كند.
دمكراسي: تاريخي كه بر بشر گذشته است، ماهيتاً «تاريخ كابالي» است. قرن ها بشر را با سناها (كه سمبل تبعيض، آن هم تبعيض بر محور ثروت مادي- كه ضد علم و آگاهي كُش و منشاء بي داد و ستم است) اداره كرد. اما مطابق سنت آفرينشي كه خداوند در ذات هر مخلوق- اعم از جماد، گياه و جاندار- گذاشته كه رو به سوي تكامل برود «و لو كره الكافرون»، گرچه كاباليست ها دوست نداشته باشند، رشد فكري بشر به حدي رسيد كه ديگر نمي توانست سنا را تحمل كند. ابليس براي اين دوره نيز برنامه ريزي كرد: دمكراسي اما به شرط بقاي سنا؛ هر فردي حق رأي داشته باشد اما زير نظر سنا.
اين برنامه جديد كاباليستي از طرفي به همه افراد حق رأي مي دهد، اما باز كاملاً در مسير ابليس است. زيرا:
1- باز سنا در كنار پارلمان، بل در راس آن حضور دارد.
2- با بر قراري مساوات ميان انديشمند و كودن، تساوي در مابين عاقل و جاهل، كه به معني مساوي بودن علم و جهل است، باز هم افسار جامعه در دست ابليس قرار مي گيرد. نه در دست علم و دانش، و نه وحي و نبوت كه با علم لاتناهي الهي پيوند دارد.
3- با بر قراري مساوات ميان مجرم و معصوم[61]، جامعه خواه و جامعه برانداز، صالح و فاسد، باز افسار جامعه را به دست ابليس سپرده است.
4- نظر به اين كه هميشه اكثريت با جاهلان بوده و هست باز سرنوشت جامعه به دست شيطان قرار مي گيرد:
«إِنْ تُطِعْ أَكْثَرَ مَنْ فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ»، آيه116 سورة انعام.
«أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»، آيه178 سورة اعراف.
«لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ»، آيه17 سورة هود.
«أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»، آيه21 سورة يوسف.
«لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»، آيه40 سروة يوسف.
«وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»، آيه68 سورة يوسف.
«وَ ما أَكْثَرُ النَّاسِ وَ لَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنين»، آيه103 سورة يوسف.
«وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يُؤْمِنُونَ»، آيه1 سورة رعد.
«وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»، آيه38 سورة نحل.
«وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ»، آيه243 سورة بقره.
«وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ»، آيه38 سورة يوسف.
و چند آيه ديگر.
مراد اين نيست كه اكثريت جامعه بي ارزش و يا منفي و خطر ناك هستند. اين موضوع يك «موضوع نسبي» است حتي اگر در جامعۀ ايده آل و آرماني جامعۀ واحد امام زمان(عج)، قرآن را باز كنيد و بخوانيد، خواهد گفت: اكثر الناس لا يعلمون.
يعني در هر جامعه اي حتي در جامعه واحد جهاني كه اعلاترين جامعه و مردمش عالم ترين مردم تاريخ خواهند بود، باز بايد اقليت دانشمند الگو و سمبل اكثريتي باشند كه نسبت به آن ها، اهل دانش حساب نمي شوند.
در جامعۀ مورد نظر نبوت ها، ملاك و معيار دانش است كه همراه تقوي و پاكي باشد. و اين است آن چه «نظام امامتي» ناميده مي شود.
ليبراليسم: دمكراسي نمي تواند بدون ليبراليسم باشد و اين دو از همديگر تفكيك ناپذير هستند. اما در اين جا يك اصل مهم جامعه شناختي هست و آن عبارت است از اين كه: كاربرد دمكراسي در حقوق ضعيفتر، در تضییع اخلاق خيلي قوي تر است.
بدين شرح: دمكراسي اولاً به وجود سناها مبتلا است، پس هرگز نمي تواند در عرصة حقوق به عدالت نزديك شود تا چه رسد بر اقامة عدل. ثانياً: حتي در صورتي كه فارغ از سنا باشد و سنائي در جامعه وجود نداشته باشد، مبتلا به مساوات منفي، است. اين مساوات منفي، يك عدالت است بر عليه عدالت.
ثالثاً: جانب فرديت فرد را به شدت تقويت مي كند، دمكراسي يعني «اصالت فرد»، جانب «شخصيت جامعه» و حقوق جامعه را تضعيف مي كند. وقتي كه عرصه بر حقوق جامعه تنگ شد، عرصۀ ظلم و ستم گسترده تر مي گردد؛ قدرت فردي در جايگاه عدالت قرار
مي گيرد.
رابعاً: يكي از پايه هاي حقوقي جامعه، اخلاق است، اساساً اخلاق يعني بخش مهمي از حقوق جامعه. يعني اخلاق يك مقولة حقوقي است نه در تقابل با آن، يا چيزي متفاوت از حقوق، يا چيزي خارج از دايرة حقوق.
و اصالت فرد، يعني عدم اصالت اخلاق. و در نتيجه رواج فسق و فجور، و از بين رفتن بنيان هاي اساسي جامعه و در رأس آن ها از ميان رفتن بنياد خانواده، از اقتضاهاي اوليه دمكراسي است.
و همين ها يعني همان ليبراليسم. پس تفكيك ميان دمكراسي و ليبراليسم، امكان ندارد. و در نتيجه يك «جامعه ليبرال- دمكرات» يعني عين خواستۀ ابليس.
اما امروز كفگير ابليس در اين عرصه نيز به ته ديگش خورده و پايان تاريخ ابليسيان و قابيليان (كاباليسم) فرا رسیده است.
مترف: گفته شد كه مترف اعم از ملاء است. يعني ملاء ها و سناتورها در عين اين كه مصداق ملاء هستند، مترف هم هستند. اما مترف ها منحصر به ملاء نيستند. تنها عده اي از مترفين اتراف پرست (مرفهين رفاه پرست) عضو سنا مي شوند. بقيه رفاه پرستان پشتيبان و بدنه جريان گسترده كاباليسم هستند.
گاهي سناتورها خود كنار كشيده و مترفين را به مبارزه با پيامبران و براي سركوب نبوت ها، گسيل مي داشتند، اين برنامۀ شيطاني در برابر هر پيامبري بدون استثناء، اجرا شده است:
«وَ ما أَرْسَلْنا في قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ إِلاَّ قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ»[62]: هيچ پيامبري را در هيچ جامعه اي نفرستاديم مگر اين كه مترفين شان گفتند كه ما به آن چه شما رسالت دارید، كافريم.
و نيز «ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ في قَرْيَةٍ مِنْ نَذيرٍ إِلاَّ قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ»[63]: هيچ پيامبري را در هيچ جامعه اي مبعوث نكرديم مگر مترفين آنان گفتند كه ما پدران مان را در راهي يافته ايم (و به همان راه ادامه خواهيم داد).
قريه؛ قريه در اصطلاح قرآن، يعني «مجتمع انساني» شامل يك دهكدۀ كوچك تا بزرگترين جامعه.
ممكن است يك فرد همين امروز، نماز شب خوان باشد، و در عين حال مترف و رفاه پرست باشد كه مصداق «عامِلَةٌ ناصِبَةٌ»[64]: يعني كسي كه از عبادتش غير از زحمت عبادت، چيزي برايش نمي ماند. پس بايد بيشتر مواظب بود. بايد در انتظار امام زمان(عج) سوخت و دعاي ندبه خواند، اما با مواظبت. زيرا انتظار معكوس، يكي از ابزارهاي ابليس است.
ولايت: از نظر مكتب قرآن و اهل بيت(ع)، حاكم بايد از طرف خداوند تعيين شود؛ به طور مستقيم؛ مي شود «امامت نبيّ». و به طور غير مستقيم به توسط نبيّ؛ مي شود «امامت». و به توسط مكتب شناسان خبره، مي شود «ولايت فقيه». نظام امامتي ماهيت و ويژگي هائي دارد كه نيازمند مجال ديگر است.
در دوران اريستوكراسي، محور مسئله در جريان تاريخ كابالي، عبارت بود از «چه كسي بايد حكومت كند». دمكراسي آمد و آن را به محور «چگونه بايد حكومت كرد» تغيير داد. هر دو در بستر كاباليسم. و خداوند مهلت داد تا در طول قرن ها همة ادعاهاي شان را به اجرا بگذارند و در آخر به بن بست برسند.
اما اكنون با برافتادن پردة راز بزرگ كابالا، معلوم، مشخص و روشن گشت كه هر دو يعني هم جريان كاباليسم و هم جريان نبوت ها، به محور «ولايت» بوده اند، ولايت خدا، يا ولايت ابليس. اريستوكراسي و دمكراسي و هر كراسي ديگر، بهانه اي بيش نبوده اند. همچنين هر «ايسم» ديگر.
«اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا»[65]: خداوند ولي مؤمنان است.
«اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنينَ»[66]: خداوند ولي مؤمنان است.
«إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ»[67]: اين است و جز اين نيست كه ولي شما خداوند و رسول او است.
و: «إِنَّا جَعَلْنَا الشَّياطينَ أَوْلِياءَ لِلَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ»[68]: ما شياطين را ولي هاي كساني قرار داده ايم كه ايمان نمي آورند.
«إِنَّهُمُ اتَّخَذُوا الشَّياطينَ أَوْلِياء»[69]: آنان (كافران)، شياطين را ولي هاي خود برگزيده اند.
«فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْليسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ»[70]: پس سجده كردند به آدم مگر ابليس كه از جن بود از فرمان خدا سر باز زد. آيا ابليس و ذريه اش را ولي هاي خود بر مي گزينيد؟!
جلسه نهم: قابيل (اولين همكاري ميان بشر و ابليس)
اولين پيمان ميان ابليس و بشر
قرآن: «وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا رَبَّنا أَرِنَا الَّذَيْنِ أَضَلاَّنا مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ نَجْعَلْهُما تَحْتَ أَقْدامِنا لِيَكُونا مِنَ الْأَسْفَلين»[71]: و كافران (در درون دوزخ) مي گويند: پروردگارا بما بنماي آن دو كس از جن و بشر را كه ما را گمراه كردند تا قرار دهيم آن دو را در زير پاهاي مان كه باشند از پائين ترين ها.
كافران در درون دوزخ به دنبال دو نفري هستند كه يكي از بشر و ديگري از جن همدست شده و جريان تاريخ را در بستر باطل قرار دادند، پيدا كنند و آن دو را در زير پای خودشان در عميق ترين جای دوزخ قرار دهند.
توضيح:
1- الذين: با صيغة تثنيه: آن دو كس: ابليس و قابيل. كه اولين پيمان را بسته و قابالا (قبّاله، كابالا، كباله) را به جريان انداختند.
2- قرآن دربارة ابليس مي گويد: «كانَ مِنَ الْجِن»؛ لفظ جن در هر دو آيه به يك معني است خواه ابليس را از نوع جن معروف بدانيم يا نوع ديگر.
3- يك طرف اين پيمان و همكاري، ابليس است كه هميشه بوده و هست و تا قيامت نيز خواهد بود. اما طرف ديگر پيمان، افرادي از بشر هستند كه عمر محدود دارند و نسل به نسل، جانشين همديگر مي شوند و شگفت اين كه بر سر اين جانشيني به شدت رقابت
مي كنند، و ابليس از ميان رقيبان به كسي كمك مي كند و کسی را برمي گزيند كه بيشتر و بهتر به كارش آيد. رقابت شاهزادگان، ملاء زادگان و مترف زادگان بر سر جانشيني پدر.
4- در اين آيه همه كافران در طول تاريخ از آغاز تا روز قيامت، هستند كه چنين خواسته اي را در دوزخ از خداوند خواهند خواست. آيا مراد از آن دو كس تنها قابيل در كنار ابليس، است؟ يا هر جامعه قابيل زمان خود و ابليس را در نظر دارد؟ يعني مرادشان تنها آن دو بنيانگذار است يا ديگر سران كاباليسم در طول تاريخ نيز مورد نظرشان است؟-؟ از لفظ «الذين كفروا» كه شامل همة كفار مي شود حتي رهبران و سران كاباليسم بعد از قابيل، بايد گفت مرادشان تنها ابليس و قابيل است و اين خواسته فقط براي آن دو بنيانگذار است.
به عبارت دیگر: همۀ کافران از آن جمله سران کابالا پس از قابیل، همگی این خواسته را دارند، پس موضوع این خواسته فقط ابلیس و قابیل است.
اما حديث هاي متعدد و فراوان داريم كه مي گويند همة سران دانه درشت كه در امّت ها با ابليس هم پيمان شده اند در اين خواستة دوزخيان قرار دارند. اين حديث ها دو دسته هستند: دسته اول را مي توانيد در متون تفسيري از آن جمله «نور الثقلين» و «البرهان» ذیل همین آیه مشاهده كنيد. و دسته دوم حديث هائي هستند كه اشخاص طرف پيمان با ابليس را در هر امت مي شمارند؛ مانند سامري در امت موسي(ع) و پولس در امت عيسي(ع) و فلاني در امت پيامبر اسلام(ص). و حديث «لكل قوم سامري» معروف است. بنابر اين حديث ها، آن تعداد از رهبران قابیلیسم مورد نظر هستند كه بنيان اوليه قابيل با ابليس را از نو با همدستي ابليس تجديد بنيان كرده اند. يعني در اين صورت نيز همۀ رهبران و سران قابيليسم مورد خواسته شان نيست بل كه غير از بنيانگذار و تجديد كنندگان بنيان، همة كافران همصدا خواستار اين موضوع خواهند بود.
5- به دنبال اين آيه، آيه24 دربارة آنان كه توانسته اند خود را از جريان قابيليسم جدا نگاه دارند و به آن نپيوندند، چنين مي گويد: «إِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ»[72]: آنان كه گفتند پروردگار ما الله است سپس در اين باور (عملاً) استقامت كردند، (در روز محشر) ملائكه بر آنان نازل شده و خواهند گفت: نه بترسيد و نه غمگين باشيد و بشارت باد شما را بهشتي كه در دنيا به آن وعده داده شديد.
استقامت: همگان مي گويند خداوند هست و پروردگار جهان است حتي خود ابليس كاملاً به اين اصل معتقد است و داراي كاملترين دانش خدا شناسي است و هيچ كسي نيز در تاريخ وجود خدا را انكار نكرده است. مهم استقامت است كه انسان به محور اين باور استقامت كند آن را به قدرت، پول، مقام و رياست نفروشد. بويژه آن را به ابزار امتياز خود تبديل نكند. وگرنه مانند ويل دورانت به «همه خدائي»= «همه چيز خدائي» و تصوف در لباس عرفان خواهد رسيد[73].
6- تاريخ دو دوران را طي خواهد كرد:
الف: از آغاز تا پايان تاريخ قابيليسم: در اين دوران، جريان تاريخ و ساختِ ماهيت آن در دست قابیليست ها خواهد بود. و اهل ايمان با استقامت مانند يك رگه اي در آن ميان خواهند بود.
ب: از پايان تاريخ قابیليسم تا پايان عمر دنيا: در اين دوران ماهيت تاريخ ماهيت انساني (غير ابليسي و غیر قابيلي) خواهد بود. و اینك خود كاباليست ها اعتراف مي كنند كه به پايان تاريخ شان رسيده اند. كه صد البته تاريخ نوين آغاز مي شود.
آدم: قابيل پسر آدم است. آدم چگونه آفريده شد؟
پاسخ اين پرسش را از چه كسي و چه منبعي بايد گرفت؟ بديهي است كه منحصر است به يكي از منابع زير:
1- از خود مردم جهان: كه طبعاً (مثلا) اگر در هر چيزي دچار تخيل و افسانه شوند، نبايد در اين مسئله كه اساسي ترين، و اولين اصل از اصول وجودي خودشان است، دچار اوهام گردند.
مردمان سامي مي گويند: آدم به صورت يك مجسمه از گل ساخته شد و سپس بر آن تنديس روح دميده شد و آدم يك موجود زنده، عاقل، و برتر از ديگر موجودات روي زمين گشت.
يونانيان باستان، اولين انسان را زادة الهه ها و خدايان مي دانستند. اين باور در ميان يونانيان قديم دو مرحله را طي كرده است:
الف: تا زمان ارسطو، انسان را زاده مستقيم خدايان مي دانستند.
ب: ارسطو با اعلام اصل «صدور» كل هستي و همه چيز را زاده خدا، دانست كه پس از صدور و زايش صادر اول از خدا، صادر دوم تا صادر دهم به عنوان «عقول عشره» از همديگر زاده مي شوند، سپس نوبت به زمين و موجودات زمين از آن جمله انسان مي رسد.
ايرانيان باستان، «مشي» و «مشيانه»- آدم و حوّا- را دو انسان مي دانستند كه از گياه «ريواس» به وجود آمده اند.
مردمان شرق آسيا باورهاي مختلفي دارند كه در ميان آن ها سخن از پيدايش ابولبشر از گياه نيز آمده است.
2- ادیان: آن چه در عينيت باورهاي مردميِ عمومي جهان است، هيچكدام صلاحيت و ارزش علمي ندارند. و متاسفانه همگي به اديان نسبت داده شده و به عنوان باور ديني تلقي شده اند. چرا چنين است؟ در مباحث بعدي خواهيم ديد كه همه اين افسانه ها نتيجه تحريف هاي حساب شده قابيليان (جريان كاباليسم) در اديان است كه اصيل ترين اصل نبوت ها را دربارة پيدايش انسان تحریف كرده اند زيرا جهل مردم اولين نياز آنان است. و هميشه كوشيده اند كه مردم جهان را از حقايق، بويژه حقايق وحياني و نبوتي، باز دارند.
3- زيست شناسي: وقتي كه سيماي تحريف شدة مسئله كاملاً به حساب اديان گذاشته شد و به صورت يك باور و اصل و اساس ديني تثبیت شد، و در ردیف اول باورهای دینی جاي گرفت، گفتند كه اديان دچار خرافه هستند، بل دين يعني خرافه و فسانه؛ مگر مي شود مجسمه اي از گل درست شود و با دميدن روح زنده شود ما در قوانين جهان و فرمول هاي آفرينش، چنين پيدايشي را نمي بينيم.
اين بار با تمسك به «اصول زيست شناسي» طرح نوي انداختند كه: انسان تكامل يافته از حيوان است و غير از «حيوان برتر» چيزي نيست. بنابر اين امكانات زمين هر چه هست بايد مطابق اقتضاها و خواسته هاي حيوانی بشر، در اختيار او گذاشته شود.
ايدة «اصالت لذت» و خرافه دانستن «اصالت سعادت» مبناي زيست فردي و اجتماعي بشر گشت.
قرآن: آن چه در اين ميان حضور ندارد و هرگز به باور عمومي نرسيده، اصل اصيل قرآنی است. در بخش هاي آينده با ادلّه روشن تاريخي خواهيم ديد كه كاباليست ها چنان بر جامعه مسلمانان مسلط شدند، كه خيلي از اصول وحياني و نبوتي اسلام را نيز مطابق باورهاي تحريف شدۀ اديان پيشين تفسير كرده و از پيشرفت اصلاحاتي كه اسلام در جامعۀ جهاني در پيش گرفته بود، جلو گيري كردند.
قرآن آدم را نه به صورت يك تنديس از گل و نه اولين موجود زنده روي زمين، بل او را آخرين پديدة حياتمند روي زمين مي داند كه از گياه ويژه اي تكامل يافته است. نه از ريواس كه يك گياه كوهستاني است. بل از گياهي باتلاقي در ميان جنگلي گرمسيري.
توضيح اين مبحث را در كتاب «تبيين جهان و انسان» آورده ام و در اين جا تكرار
نمي كنم.
مهم اين است: امروز با برافتادن پرده از راز بزرگ قابيليان (كاباليست ها) روشن شده كه خود آنان هم به آدم ابوالبشر، و هم به ابليس، و نيز به وجود جن و اجنّه، كاملاً معتقد بوده اند و هستند و تنها با فكر و عقل جامعه جهاني بشر، در اين همه قرون بازي كرده اند. با ابليس به طور حضوري و مخاطبه و مشافهه، جلسه تشكيل داده و برنامه ريزي مي كردند. اما ديگر تاريخ شان به پايان رسيده و سخت به بن بست رسيده اند.
انگيزة قابيل: قابيل (قابال، كابيل، كاباله، قباله) چرا هابيل را كشت و انگيزه اش چه بود؟ جريان مديريت شدة ابليسي كاباليسم هميشه و همه جا كوشيده و موفق شده كه «شهوت جنسي» را منشأ اين اولين حادثه منفي بشر تلقي كند و اين باور را به عرصه اديان نيز نفوذ داد تا موضوع همه گير و عالمگير گشت.
هر پيامبري و هر نبوتي كه مي آمد کابالیست ها فوراً در ميان پيروان آن نفوذ كرده و برنامه هاي اصلاحي آن را به بستر القائات رايج شدۀ پيشين خود، بر مي گردانيدند.
موسي(ع) از طور آمد ديد سامري مردم را بت پرست كرده است: خشمناك و اندوهگين، گفت: اي قوم من مگر خداوند وعدة نيكو براي شما نداده است؟ آيا براي تحقق عهد و وعدة خدا، دير شده است؟ يا مي خواهيد غضب خدا بر شما وارد شود-؟ خداوند تحقق يك جامعه مدني انساني را به شما وعده داده، تازه از خليج قلزم عبور كرده ايد، آيا وعده خدا به تاخير افتاد كه مقلد مصريان شديد و گاو پرستي (آپيس پرستي) آنان را تقليد كرديد-؟
گفتند: «ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا»[74]: اي موسي مخالفت وعده تو را با «خود آگاهي» مان، نكرديم «فَكَذلِكَ أَلْقَى السَّامِرِيُّ»[75]: سامري اين گونه به ما القاء كرد[76].
و: «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ وَ لا نَبِيٍّ إِلاَّ إِذا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطانُ في أُمْنِيَّتِهِ فَيَنْسَخُ اللَّهُ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللَّهُ آياتِهِ وَ اللَّهُ عَليمٌ حَكيم»[77]: و نفرستاديم پيش از تو رسول يا پيامبري را مگر اين كه هرگاه خواست با برنامه اش آيات الهي را رواج دهد، شيطان در برنامة او القاء مي كرد. پس خداوند در آينده القائات شيطان را تباه خواهد كرد، آن گاه آيات خود را (در ميان مردم) استوار خواهد كرد. خداوند عليم و حكيم است.
لغت: مني (يمني منيّاً) فلان لفلان الخير: قدّره له: خير را براي او پي ريزي و برنامه ريزي كرد.
نكات: 1- هميشه ابليس (كه مديريت جريان قابيليان را در دست دارد) و پيروانش در برنامه نبوت ها نفوذ و القاء كرده و مي كردند.
2- خداوند با صيغة مضارع وعده مي دهد كه در «آينده» برنامه نبوت ها را در جامعه بشري استوار خواهد كرد. و امروز همان «آينده» با برافتادن پرده از سرّ بزرگ کاباليسم، فرا رسيده است.
3- روز به روز زمينه براي نبوت باز، و براي كاباليسم تنگ خواهد شد و مي شود. و پايان تاريخِ ساختۀ قابيليان فرا رسيده است.
انگيزه قابيل در قتل برادر، انگيزه جنسي و شهوت نبود: زيرا اگر او نادان بود، استادش ابليس از دانا ترين موجودات بود و هست. كه «لوكان في العلم بلا التّقي شرف لكان ابليس اشرف الخلائق»: اگر در علم و دانش بدون تقوي، شرف باشد ابليس اشرف مخلوقات مي گردد. ابليس مي دانست كه «شهوت» بخشي از «قدرت» است. قدرت نسبت به شهوت مقدم است تا قدرت نباشد امكانات شهوت فراهم نمي شود. انگيزه ابليس و قابيل «به دست گرفتن قدرت» در آن آغاز انعقاد نطفة «جامعه» بود. كه احاديث اهل بيت(ع)، در اين ماجرا شهوت را رد كرده و انگيزه را «ولايت» و رهبري و رياست، تعيين كرده اند.
گرچه القائات و نفوذ كاباليسم همه جاي جامعه اسلامي را فرا گرفته بود، ليكن از آغاز نتوانست يك اطاق گِلي چند متر در چند متر را فتح كند. و آن خانه فاطمه(ع) بود.
اين خانه در كربلا به آتش سوخت اما صاحبخانه در كنار دختر فاطمه زينب(ع) پس از طي دورة اسارت در دست كاباليست ها[78]، آن را از نو ساخت كه نسل به نسل در قبال نفوذ كاباليسم مقاومت و فعاليت مي كرد. امام عسگري(ع) درباره اين خانه فرمود: «يَحْمِلُ هَذَا الْعِلْمَ مِنْ كُلِّ خَلَفٍ عُدُولٌ يَنْفُونَ عَنْهُ تَحْرِيفَ الْغَالِينَ وَ انْتِحَالَ الْمُبْطِلِينَ وَ تَأْوِيلَ الْجَاهِلِين»[79]: اين علم (علم قرآن و دين) را حمل مي كند در هر نسل،اشخاص عادل (با فكر و انديشه متعادل كه نه از آن طرف دچار نفوذ باشد و نه از اين طرف) كه كنار مي زنند از آن، غلوّ غاليان و مكتب سازي مكتب سازان، و تاويل جاهلان را.
اهل اين خانه (اهل بيت پيامبر-ص-) مي گويند: انگيزة قابيل به دست گرفتن قدرت و رهبري بود: تفسير نور الثقلين در ذيل آيه هاي ماجراي هابيل و قابيل، آورده است كه امام صادق(ع) به سليمان بن خالد فرمود: این قتل براي وصايت و رهبري بود[80].
پس از مرگ هابيل، شيث برادر كوچكتر، جانشين آدم مي شود. در همان نورالثقلين
مي خوانيم: امام باقر(ع) فرمود: پس از دفن آدم، قابيل پيش شيث آمد و گفت: پدرم تو را برگزيد همان طور كه برادرت هابيل را برگزيده بود، من او را كشتم تا نسلي از او نماند كه بر نسل من فخر فروشي كند. و اگر تو از برتري هايت چيزي را اظهار كني، تو را نيز خواهم كشت. شيث و نسلش، از ترس قابيل، برتري ها (علم و دانش) خود را هميشه پنهان
مي داشتند[81].
در اين حديث كه خلاصه آن را آوردم، آمده است كه هابيل با خواهري، دوقلو، به دنيا آمدند. اما سخن از رقابت جنسي به ميان نيامده و انگيزة قتل فقط وصايت و رهبري، تعيين شده است همان طور كه مشاهده كرديد. و در حديث زير نيز مشاهده مي كنيد.
مديريت ابليس: در آن آغاز كه هنوز جامعه اي تكون نيافته و تنها يك خانواده گرچه با اعضاي متعدد و زياد، وجود دارد، ابليس مديريت خود را آغاز كرد، در تفسير برهان ذيل همين آيه ها از كافي نقل كرده: ابليس پيش قابيل آمد و گفت: اي قابيل قربانی هابيل پذيرفته شد و قربانی تو قبول نشد، اگر او را واگذاري نسلش بر نسل تو فخر فروشي خواهند كرد و خواهند گفت ما فرزندان كسي هستيم كه قربانیش پذيرفته شد. هابيل را بكش تا نسلي از او باقي نماند. و قابيل هابيل را كشت[82].
توضيح: پيشتر، اين گونه حديث ها را به «وسوسة ابليس در قلب» معني مي كرديم. اما با بر افتادن پردۀ راز بزرگ كاباليسم، مي بينيم كه در معني اين حديث ها بي راهه رفته ايم. ابليس رسماً به طور حضوري و مشافهه اي جريان كابالا را مديريت كرده است. با سردمداران جريان خودش، به طور مشاهد و كاملاً حضوري برنامه ريزي مي كرده است. البته وسوسه هاي دروني ابليس در دل انسان ها نيز سرجاي خود هست كه در حديث بالا به عنوان يك «جملة معترضه» به اين كار او نيز اشاره شده است اما با لفظ «ثم انّ ابليس اتاه…. فقال يا قابيل…» دقيقاً يك تخاطب و گفتمان حضوري مشهود، بيان شده است.
در تفسير برهان و نورالثقلين حديثي از امام سجاد(ع) آمده است كه نشان مي دهد حتي چگونه كشتن هابيل را ابليس به قابيل ياد داد و گفت: سر او را ميان دو سنگ، خرد كن.
دقت در عبارت اين حديث نيز نشان مي دهد كه گفتمان قابيل و ابليس به طور حضوري و رو در روي هم و مشافهه اي بوده است نه وسوسة قلبي، مي گويد: «جَاءَ إِبْلِيسُ فَعَلَّمَهُ قَالَ ضَعْ رَأْسَهُ بَيْنَ حَجَرَيْنِ ثُمَّ اشْدَخْهُ»[83]: ابليس آمد و به قابيل گفت: سر او را ميان دو سنگ بگذار و بشكن.
و مطابق احاديث ديگر، وقتي كه هابيل خوابيده بود، قابيل سنگي را برداشت و بر سر او كوفت. كه يا او خودش سرش را روي سنگي گذاشته و خوابيده بوده، و يا قابيل سر او را بر مي دارد روي سنگي مي گذارد سپس با سنگ ديگر بر او مي كوبد. مطابق حديث بالا صورت دوم صحيح است.
بنابر اين، همان طور كه امروز فاش شده است، شيطان هميشه با سران قابيليسم به طور حضوري و تخاطبي، جلسه و همايش گفتماني برقرار مي كرده و مي كند. و با ديگر مردمان اعم از كابيليان و خوبان، از طريق وسوسه در قلب، رفتار مي كند.
مديريت ابليس به واسطة دو گروه: سران كاباليسم كه ابليس با آن ها تماس
مي گرفت و مي گيرد، دو گروه هستند:
1- سران قدرت: امپراطوران و شاهان: تماس شيطان با اينان به طور مداوم نبوده، در طول تاريخ با برخي از آنان به گفتگو و برنامه ريزي مي نشسته است. يعني اين تماس او مقطّع بوده است.
2- كاهنان: كارآمدترين ابزار در اختيار نبوت ها و انبياء عبارت بوده از «معجزه». ابليس افرادي از بشرهاي تحت مديريت خود را به امور غيبي واقف مي كرد، و كارهاي شگفتي از دست آنان صادر مي كرد (و مي كند) تا معجزات انبياء را در نظر مردم خنثي كند. تماس او با كاهنان به طور مداوم و در هميشه تاريخ بوده است و هست، كه به وسيله كاهنان سردمداران قدرت را راهنمائي مي كرده است و مي كند. اما امروز ديگر (باصطلاح) كفگير ابليس به ته ديگش خورده و نظام كاباليستي سقوط مي كند.
شرح مبسوط اين موضوع در جلسات آينده خواهد آمد.
جلسه دهم: نوح و مبارزه با كاباليسم
پديده اي به نام بعل
برخي از مورخين براي نوح و طوفانش رقم تاريخي تخميني تعيين كرده اند؛ از آن جمله جواهر لعل نهرو، نويسنده «نگاهي به تاريخ جهان» در «نامه هاي پدري به دخترش» حوالي5500 سال پيش را آورده است. ليكن او هم در رقم تاريخي و هم دربارة سرزميني كه طوفان آن را فرا گرفته اشتباه كرده است؛ او گمان كرده كه طوفان در بين النهرين و در اثر طغيان رودخانه هاي دجله و فرات و نيز بارندگي هاي شديد، رخ داده است.
در متون تاريخي معتبر كه در قرن بيستم تدوين شده اند[84]، سخن از «نوح بابلي» به ميان آمده و او از مردم آكد (عاد) قلمداد شده است. البته حديث هائي نيز در ميان احاديث ما
هست از آن جمله حديث مفضل بن عمر از امام صادق(ع) كه نوح از اهالي بين النهرين و در جائي كه بعدها شهر كوفه در آن جا بنا شد، مي زيسته است.
اما نظر بر احاديث ديگر بايد گفت: نوح و قومش در زماني كه جايگاه درياي مديترانه جلگه ها و دره هاي سبز و خرم بود، در آن سرزمين زندگي مي كردند.
طوفان نوح عبارت است از حادثه بزرگی که دریای مدیترانه را به وجود آورد: گسل ها به حرکت در آمد، آب از زمین جوشید، تنگۀ جبل الطارق شکافته شد آب از اقیانوس به دره های مدیترانه ریخت، از آسمان نیز می بارید.
طبرسی در مجمع البیان ذیل آیه «وَ يا سَماءُ أَقْلِعي»– 44هود- از ائمه طاهرین آورده است: در (پایان طوفان) آب هائی که از زمین جوشیده بودند به زمین فرو رفتند ولی از آب های آسمان دریاها و رودها به وجود آمدند.
از نظر زمین شناسی، طبیعی است وقتی که گسل ها حرکت کرده فرو می روند آن بخش از زمین گود می شود و آب های سفره های زیر زمینی به طرف آن می ریزند اما وقتی که آن گودی با آب اقیانوس و باران پر شد، از نو سفره های زیر زمینی را پر می کند.
حدیث دیگر از امام عسگری(ع) داریم (که متاسفانه این روزها هر چه گشتم آدرس آن را پیدا نکردم) می فرماید: سرزمینی که طوفان نوح آن را فرا گرفت هنوز هم دریا است.
پس از دقت در مجموع احادیث و اِعمال قاعدۀ «تعادل و تراجیح» مسلّم می شود که حضرت نوح پس از طوفان به بين النهرين آمده است.
کابالیست ها داستان طوفان نوح را در تورات تحریف کردند، سپس در دورۀ خلفا که تفسیر قرآن انحصاراً در اختیار کابالیست هائی مانند تمیم داری بود، این تحریف به متون تفسیری اسلامی نیز نفوذ کرد و به زبان ها انداختند که طوفان نوح کل دنیا را گرفته بود و حضرت نوح از هر نوع حیوان یک جفت در کشتی جمع کرد.
جزائری در «قصص» از امام صادق(ع) آورده است که نوح فقط هشت جفت از حیوانات را در کشتی سوار کرده است.
گویا دام هائی بوده اند که برای استفاده از شیرشان، یا به خاطر این که منحصر به درّه های مدیترانه بوده اند، در کشتی قرار گرفته اند.
بت پرستي: ما نمي دانيم كه پديده «بت پرستي» پيش از قوم نوح بوده، و اگر بوده چه قدر رواج داشته، اين قدر مسلّم است كه اولين فراز و اوج و رواج آن در ميان قوم نوح، تكوّن يافته است، به حدي كه نام و آوازه بت هاي آنان به ديگر اقوام نيز رسيده بود و مورد تقليد آنان مي گشت. در قرآن و نيز در متون تاريخي مذكور در بالا، نام بت هاي آنان بدين شرح آمده است: 1: بعل، كه نام شهر بعلبك لبنان از آثار باقية آن است كه در قرون بعد از طوفان پايتخت دولت عمالقه بوده است.
2- ودّ: كه او را در قرون بعدي در ميان قبايل عرب مي بينيم كه حتي بر قريش نيز نفوذ كرده بود و نام پدر عمرو كه در جنگ خندق به دست علي(ع) كشته شد «عبدودّ» بوده است. 3: سوآع. 4: يغوث. 5: يعوق. 6: نسر؛ به معني عقاب. معنائي كه با خودش از ميان همان قوم به عربستان آورده بود.
نام پنج بت اخير، در سوره نوح آمده است «وَ قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً»[85]. كه پس از هلاكت قوم نوح آن ها را از سواحل مديترانه تا سواحل خليج فارس و درياي عمان، مورد پرستش مردمان مختلف مي بينيم. چون نام بعل در اين آيه نيامده مي توان گفت آن از پديده هاي قرون بعدي است. ليكن نظر به تركيب «بعلبك» از دو لفظ بعل و بكّ، بوي قدمت و كهن بودن آن به مشام مي رسد. و خواهيم ديد كه بعل قديمی ترين بت است.
از مسلّمات تاريخي است كه زبان مردم منطقه اي كه «سرزمين سامي» ناميده مي شود- شامل: سوريه، لبنان، فلسطين، عربستان، يمن و عراق- حتي در دوران اقتدار آكديان (عادها) يك زبان واحد بوده كه گونه هاي لهجه اي داشته اند. بكّ نمي تواند با «بكهّ» كه نام آن زمانيِ مكّه (اولين آبادي پديد شده در روي زمين) بي ارتباط باشد. انسان مهاجر هميشه اصولي از خاطرات بومي را حفظ مي كند. حتي در اواخر كه اروپائيان به قارة امريكا رفتند نام شهرهاي اروپائي شان را در امريكا گاهي با پيشوند «نيو» و گاهي بدون آن مانند «فيلادلفيا» بر شهرهاي نو ساختۀ خود گذاشتند.
در قرآن نام بعل در سوره صافات آمده كه الياس پيامبر معروف با آن مبارزه كرده است: گفت: «أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقين»[86]: آيا بعل را پرستش مي كنيد و خداوند را كه احسن الخالقين است وا مي گذاريد! بعل در نواحي مديترانه در شهري بنام «بك»
نمي تواند بي ارتباط با تمدن قوم نوح باشد.
بعل را به صورت سنگ مخروطي شكل مجسم مي ساختند و در تصور ايشان اصل «نرينگي» در توليد مثل به شمار مي رفت و عنوان «شوهر زمين» و بارور كننده آن را داشت[87].
بعل در قرون بعدي به ميان عبرانيان در سرزمين فلسطين كه در امتداد لبنان در ساحل مديترانه است نيز نفوذ كرد و پرستش هم مي شد. نام و لفظ بعل به ميان مردمان ساكن در شبه جزيره عربستان از اردن تا يمن، نفوذ كرده است اما به عنوان بت داراي مجسمه کامل انسان، پرستش شده است. كلمه بعل در زبان عرب رواج و شيوع گسترده داشته و دارد كه به معني «شوهر» به كار مي رود و چون اشتقاق اصيل و مشتقات اصيل ندارد (زيرا خارج از ثلاثي مجرد، كمتر به ابواب رفته است) معلوم است كه يك واژه مهاجر و غير بومي است. و اگر آن را يك واژة مهاجر ندانيم از نشانه هاي اشتراك زبان قوم نوح، فينيقيان و عرب خواهد بود و بعيد نيست كه چنين باشد.
رابطة «بكّ» با «بكّه» كه اولين دهكده در تاريخ بشر و محل زندگي خانواده آدم بوده، و نيز رابطه بعل با قوم نوح و بت هاي قوم نوح، با ادلّه و شواهد متعددي تأييد مي شود شواهدي كه در زمينة نزديكي و همسايگي لبنان با منطقه مديترانه كه محل زندگي قوم نوح بوده و با توجه به اين كه اولين رواج و فراز شدن بت پرستي به وسيله قوم نوح بوده، هر نوع ترديد را از بين مي برند. و ما به اين بحث بر خواهيم گشت.
نقش بت پرستي در جامعه: بت پرستي به هر معني، نتيجه اش «تكثر گرائي دربارة خداوند» است. و لازمه حتمي و قهري خدايان كثير، «عدم عدالت» به معني عدم امكان عدالت است كه حتي نبايد كسي آرزوي آن را هم بكند، تا چه رسد كه خواستار تحقق عملي عدالت باشد.
نمونه روشن آن كه كاملاً در دست تاريخ است، خدايان يونان باستان است؛ الهه ها حتي با همديگر جنگ هم مي كنند و همديگر را مي كشند. در بهترين حالت سازگاري شان نيز به شدت در رقابت هستند. وقتي كه خدايان چنين باشند چرا بايد بشر چنين نباشد. این فرهنگ در رنسانس پس از شكست كليسا، از نو احياء گشت و فرهنگ اروپائيان گرديد و نتيجه اش علاوه بر قتل عام بوميان امريكا، آن همه جنگ هاي بزرگ از جمله دو جنگ جهاني و استفاده از بمب اتمي گرديد. گرچه جريان ماهوي تاريخ كاباليستي هميشه در خون ريزي بوده و اين ارثية قابيل (كابيل) شان است.
در مرحله دوم كه انسان مي رفت تا بت پرستي را از صحنه جامعه براندازد، ابليس برنامة جديدي را به سران كابالا داد و آن «حذف اعتقاد به خدا» از ذهن هاي مردم، بود كه در سه قرن اخير، در لباس انديشه علمي، واقعگرائي، عبور از خرافات و از اين قبيل لفافه هاي گول زننده رواج یافت. و شگفت اين كه: كساني که بيشتر به اين طبل مي كوبيدند گمان
مي كردند كه دانشمند، محقق، علم گرا، و عقل گرا، هستند و ديگران را سفيه و بي مغز
مي دانستند. بدون آگاهي و كاملاً به صورت ابزار فاقد عقل و به طور صد در صد احمقانه، فريب جريان ابليسي كابالا را خوردند.
حماقتي كه در طول زندگي بشر، احمقانه تر از آن يافت نمي شود. و امروز معلوم شده است چه كساني سفيه بوده اند.
آن چه در مقابل اين سيل حماقت در پوشش علم و دانش، مقاومت مي كرد فقط و فقط «روح فطرت» مردم بود كه در آخر نيز پيروز گشت. زيرا كه تاريخ كابالي به پايان رسيده است. و اين وعدة خداوند بود كه بايد روشن مي شد كدام يك از دو جريان، سفيه است:
«وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهيمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَه»[88]: كيست كه از راه و آئين ابراهيم خارج شود مگر كسي كه جانش را دچار سفاهت كرده باشد.
كاباليست ها هميشه خود را عاقل، عالم و دانشمند مي دانستند و پيروان نبوت ها را سفيه مي ناميدند «قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَراكَ في سَفاهَةٍ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكاذِبينَ- قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بي سَفاهَةٌ وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ»[89]: سردمداران قوم هود (آكديان) به هود گفتند ما تو را نمي بينيم مگر در سفاهت،گفت اي مردم من، هيچ سفاهتي در من نيست بل كه من فرستاده پرورندۀ عالميان هستم.
در زمان پيامبر اسلام(ص) نيز مي گفتند: «قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لكِنْ لا يَعْلَمُونَ»[90]: مشرکان می گویند: آيا ايمان بياوريم همان طور كه سفيهان ايمان آورده اند، بگو آنانند سفيهان ليكن نمي دانند.
توصيفگري را به عنوان «تحقيق علمي» به خورد مغزهاي به ظاهر اهل دانش اما فريب خورده، دادند. چنان با سرعت پيش مي رفتند كه توصيفگري هاي ويل دورانت را به نام «تاريخ تمدن» محور اصلي محافل علمي قرار دادند كه به هيچوجه نه ارزش علمي دارد و نه ارزش تاريخ بودن، حتي براي تاريخ كاباليستي. تصميم داشتند آن را جاي گزين كتب آسماني از جمله انجيل، تورات و قرآن قرار دهند، ژنو را نيز به جاي واتيكان، بگذارند. متاسفانه هنوز هم در برخي جوامع از آن جمله جامعه ما، عده اي به كتاب ويل دورانت به عنوان يك اثر علمي مي نگرند.
كاروان رفته منزل به منزل | ساربان خفته يا مانده در گل |
ما كه بايد ساربان كاروان علم باشيم بويژه در شرايط امروزي كه تاريخ متحول بل جا به جا مي شود، هنوز بخش عمده اي از مراكز عملي مان با لالايی كاباليسم مشرف به سقوط خوابيده اند. و كابالي تر از غربيان دوره پيش، هستند.
بت و جامعۀ طبقاتي: دومين نتيجة قهري و جبري بت پرستي و لازمة لاينفك آن، جامعه طبقاتي است. طبقاتي كه هر طبقه پائين ملك طِلق طبقه بالاتر از خود است و حق «من» گفتن ندارد اگر كشته شود كشته شدنش عين حق است. همان طور كه با وجود بر چيده شدن نظام بت پرستي از جهان، در دوران فئوداليتة اروپا و همه جاي جهان، ارباب مالك جان، مال و ناموس مردم بود. زيرا كه ابليس در هر تحول مثبت كه در تاريخ پيش آمده، آن را در بستر كاباليستي قرار داده است.
دولت در ميان قوم نوح: مي دانيم كه ابراهيم، موسي و پيامبران ديگري در بعثت شان، با دولت جامعه رو به رو بودند. آيا قوم نوح نيز داراي دولت بوده يا مانند قبايل عرب عدناني در عصر پيامبر اسلام(ص)، فاقد دولت مركزي بوده است؟-؟
از اين كه در قرآن و احاديث نامي از حاكم يا دولت در ماجراي نوح به ميان نيامده،
مي توان گفت: آن مردم فاقد دولت بوده اند. البته اصل مسلّم تاريخي كه مي گويد اولين دولت در طول زيست بشري،توسط ثمود (سومريان) در بين النهرين تشكيل يافته، مي تواند دليل بر عدم دولت در ميان قوم نوح باشد. گر چه دست تاريخ به آن حدود نمي رسد.
و اين كه عنوان «نوح بابلي» در ميان مردم بين النهرين به زبان تاريخ آمده، خيلي روشن نيست كه در عصر وجود دولت بوده يا پيش از آن. زيرا مي تواند شهر يا آبادي «بابل» خيلي كهن تر از تاسيس دولت سومر و آكد باشد.
همان طور كه در ماجراي هود در ميان آكديان نیز سخن از دولت و حاكميت به ميان نيامده. اما دربارة ابراهيم كه شخصيت چهار هزار سال پيش است و در همان بابل پايتخت آكديان قيام كرده، مناظرة او با نمرود در قرآن آمده و همين طور يوسف با ملك عمالقه كه آن روز مصر شرقی را تسخير كرده بودند، و همچنين مناظرة موسي با فرعون.
راه باطل به هر نتيجه اي برسد، مطلوب شيطان است: ابليس فقط يك خواسته دارد، همان طور كه اعلام كرده است (لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعين)[91] او مي كوشد افراد بشر به بي راهه روند. و اصل هدف او آخرت است كه يك جهان جاويدان است. مي خواهد آن زندگي جاويدان انسان ها را تخريب كند خواه به وسيلة بر خورداري منفي در دنيا باشد، و خواه مصداق خسرالدنيا و الاخره باشند.
قوم نوح با پيروي از ابليس، به نداي نوح و پيام انساني او، پشت كردند. شيطان براي اين كه از نفوذ جان افزاي تبليغات نوح جلوگيري كند برنامه ريخته بود كه مردم هنگامي كه نوح در مقام تبليغ مي آيد، انگشتانشان را در گوش هاي شان كنند و لباس هاي شان را به سرشان بكشند تا پيام هاي او را نشنوند. «إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ في آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً»[92]: نوح گفت: خدايا هر وقت آنان را به سوي بخشايش تو دعوت كردم انگشتان شان را به گوش هاي شان گذاشتند و با لباس هاي شان سرشان را پوشانيدند، بر راه و روش شان اصرار ورزيدند چه تكبر ورزيدني!
ديگر نه پيام فايده داشت و نه پيامبري، نبوت و نبي به انزواي عجيب رانده شده بود، و آن مردم كه همة راه ها را بسته بودند مستحق آن بلا شدند و طوفان آمد همه شان را از بين برد. كه امروز آثار زندگي شان در زير آب هاي مديترانه باقي است.
پس از پايان طوفان، ابليس به طور حضوري و مشهود پيش نوح آمد و گفت: اي نوح تو حق بزرگي بر گردن من داري؛ بايد به طور مداوم تلاش مي كردم تا در قلب تك تك آن مردم وسوسه كنم و نگذارم به راه راست تمايل كنند. و نيز بايد مي كوشيدم شخصيت جامعة شان را در راه باطل نگه دارم تا همه افراد و جامعه شان به دوزخ بروند. تو نفرين كردي، از خدا بلا خواستي همه شان يكجا به دوزخ رفتند و كار من را آسان كردي[93].
برداشت صوفيان از اين حديث ها اين است كه نوح به شدت پشيمان شد و عمري را با گريه به سر برد كه چرا چنين دعائي را كرده كه مطابق ميل ابليس بوده است. اينان كه خود با عنوان «عارف» هميشه جنود ابليس را تشكيل مي دهند، توجه ندارند كه نوح هيچ اشتباهي نكرده است او پيامبر اولي العزم است. و اين گونه حديث ها در مقام بيان يك اصل مهم هستند كه: نتيجۀ راه باطل هر چه باشد مطلوب ابليس است.
آيه6 سورة فاطر: «إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا إِنَّما يَدْعُوا حِزْبَهُ لِيَكُونُوا مِنْ أَصْحابِ السَّعيرِ»: اي مردم، شيطان دشمن شما است، شما هم او را دشمن بداريد، او حزب خود را دعوت مي كند (به راهي) تا از ملازمان دوزخ شوند.
آيه21 سورة لقمان: «أَ وَ لَوْ كانَ الشَّيْطانُ يَدْعُوهُمْ إِلى عَذابِ السَّعيرِ»: آيا با وجود اين كه شيطان آنان را به دوزخ دعوت مي كند باز پيروي خواهند كرد؟
ارقام تاريخي: مورخين اجماعاً معتقد هستند كه يك طوفان بزرگ در دوران پيش از تاريخ در آن زمان كه انسان، در دهكده هاي اوليه مي زيست در سرزمين هاي سامي، رخ داده است. جواهر لعل نهرو نويسنده «نگاهي به تاريخ جهان» در نامه هائي كه از زندان به دخترش اينديرا گاندي نوشته است می گوید: در حوالي5500 سال پيش (3500 سال پيش از ميلاد) طوفان بزرگي در بين النهرين در اثر طغيان رودخانه هاي دجله و فرات رخ داده است. ويل دورانت در فصل «سومر» از طوفانی نام برده كه در زبان مردم سومر بوده و سپس به زبان مردم آكد افتاده است. او نيز آن طوفان را با تمسك به آثار رسوبي فرات حادثه اي بين النهرينی مي داند.
اما حضور داستان طوفان در خاطرات و داستان هاي سومري و آكدي و نيز آثاري از طغيان دجله و فرات، دليل نمي شود كه مراد از طوفان نوح نيز يك حادثة بين النهريني باشد. همان طور كه گفته شد از ائمه طاهرین و از امام عسگري(ع) حديث داريم كه طوفان نوح سرزمين قوم نوح را به دريا تبديل كرده است و هنوز هم دریا است. و اين غير از جايگاه درياي مديترانه، نمي تواند باشد.
درست است: مي توان گفت كه تسونامي (سونامي) طوفان به بين النهرين رسيده است همان طور كه بعضي محل قرار گرفتن كشتي نوح را كه در قرآن «جودي» ناميده شده، به «جزيره ابن عمر» در ميان دجله و فرات تفسير كرده اند.
تعيين رقم تاريخي براي هر موضوع تاريخي، خوب لازم و گاهي ضروري و تعيين كننده و اساس بحث و تحقيق است. اما در بحث ما تنها اصول مسلّم ماجرا كافي است از قبيل:
1- وقوع طوفان بزرگ در سرزمين ساميان.
2- اين طوفان پيش از تمدن سومر، آكد، آشور، مصر و فينيقيه، بوده است.
3- بقيه مردم سامي پس از طوفان داستان ها از آن داشته اند و سرايش هاي غم انگيز از آن سروده اند.
هر مورخي به هر رقم تاريخيِ (پيش از تاريخ) در اين باره برسد فرقي در اصل موضوع نمي كند، آن چه مسلّم است ابليس از زمان قابيل قابيليسم را بنيان گذاشته و در اولين دهكده ها آن را به دقت و با كوشش تمام دنبال كرده و اولين سمبل و سمبل هاي آن را نيز ساخته است.
مورخين اعم از تاريخ نويسان و باستان شناسان، در موارد مهم ديگر كه قرن ها پس از طوفان رخ داده اند، اختلافات فاحش دارند. مثلاً دربارة هجوم هكسوس ها (عرب عمالقه) به مصر و تسخير مصر شرقي و حاكميت شان بر آن سرزمين، كه در زمان فراعنة مصر رخ داده، سه چهار قرن با همديگر اختلاف دارند. فريد وجدي آن را در حوالي2200 سال پيش از ميلاد مي داند و ديگراني آن را در حوالي1800 سال قبل از ميلاد و…
مي توان گفت: يكي از علل خودداري قرآن از آوردن رقم هاي تاريخي، به همين جهت است که انسان ها علاوه بر اختلافات تاريخي دچار تغيير نظرهاي تاريخي نيز مي شوند؛ زماني دربارة يك ماجرا به يك رقم تاريخي كاملاً يقين پيدا مي كنند، زمان ديگر با ادلّه يقيني (به نظر خودشان) آن را چندين قرن تغيير مي دهند. اگر قرآن رقم تاريخي مي آورد، وقتي كه به نظر خودشان به يك رقم يقيني مخالف رقم قرآن مي رسيدند، حكم به بطلان قرآن مي دادند. آن گاه كه پس از زماني به همان رقم قرآن مي رسيدند، ديگر خيلي دير بود و لطمه اي كه به قرآن خورده بود قابل جبران نمي شد. قرآن با خودداري از آوردن ارقام، خود را از جهالت گستاخي آميز بشر، حفظ كرده است و اين يكي از عوامل محفوظ ماندن قرآن از تحريف است.
و مهمتر اين كه قرآن با اين روش از تهاجمات عمدي كاباليست ها خود را محفوظ داشته است. ويل دورانت با همه چيز بشر بازي كرده اگر يك رقم تاريخي در قرآن مي يافت بي ترديد باصطلاح با «آسمان را به ريسمان بافتن» به ابطال رقم قرآني اقدام مي كرد. دو عنصر در كار دورانت هميشه هست: گل آلود كردن جريان هاي تاريخي و آسمون ريسمون كردن درباره آن ها. او هميشه جريان تاريخ را به بستري مي اندازد كه دقيقاً خواستة كاباليسم است. البته در اين كار، بس قدرتمند، شيوا نويس، القاء گر، و ماهر است و از كل امكانات كاباليسم استفاده كرده است.
بعل (اولين سمبل و معبود كاباليسم)
ديرينگي بعل تا حدي كهن و قديمي است كه تاريخ پيدايش آن معلوم نيست. آن چه مسلّم است پيدايش آن در حوالي مديترانه و لبنان بوده است و همزمان با حضور انسان در آن نواحي، حضور داشته است.
اولين مردم شناخته شده در لبنان «فينيقيان» بوده اند كه سرزمين لبنان در زمان آنان را «فينيقيه» ناميده اند. منابع تاريخي دربارة فينيقيان نوشته اند: فينيقيان از نژاد سامي (كه اقتدارشان در2800 سال پيش از ميلاد بوده) در زمرة قبايل ما قبل تاريخ قرار دارند[94].
تاريخ بعل نيز همراه آنان به دوران ما قبل تاريخ مي رسد.
نام شهر «بعلبك» كه برگرفته از بعل است و نشان مي دهد كه خود بعل ديرين تر از آن شهر بوده، نيز از شهرهاي كهن است. در اين باره نيز مي خوانيم: بعلبك از شهرهاي فينيقي است؛ در دورة سلطه سلوقيان (سلوكيان) نام آن به «هليوپوليس» تغيير يافت، سپس نام اصلي خود را باز يافت[95].
بنابر آن چه در مبحث پيش با تكيه بر حديث ها گذشت،طوفان نوح، همان پيدايش درياي مديترانه است كه قوم نوح را غرق كرد. بعل بت بزرگ و الهة توليد نسل، در باور آنان بوده است كه فينيقيانِ پيش از تاريخ، آن را از قوم نوح ارث برده اند.
در افسانة «ايسيس و اوسيرس»- ايزيس و اوزيرس- كه يكی از افسانه هاي كهن مصر است،مي گويد: اوزيرس را كشتند و پيكرش را سيزده تكه كردند و هر تكه را به جائي دور انداختند، ايسيس آن ها را جمع كرد به غير از تكّه سیزدهم كه عضو تناسلي او بود، پس از زماني آن را از درياي مديترانه يافتند و مجسمه اش (بعل) را ساختند.
درست است اين يك افسانه است، ليكن فرق است ميان اين كه يك افسانه مخالف يك نظريه علمي باشد و اين كه موافق آن باشد. حتي اين افسانه نيز منشأ بعل را به مديترانه ربط مي دهد.
در قرآن نام بعل فقط يك بار آمده كه به نفوذ بعل در ميان بني اسرائيل، ناظر است و به حوالي2600 سال پيش مربوط مي شود. يعني در آن زمان دستكم3300 سال از حضور بعل در سواحل مديترانه مي گذشت؛ آيه هاي123 تا 126 سورة صافات: «وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ- إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَ لا تَتَّقُونَ- أَ تَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقينَ- اللَّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلينَ»: الياس از جملة پيامبران است- زماني به قوم خود گفت: آيا از خدا نمي ترسيد؟- آيا بعل را فرا مي خوانيد و احسن الخالقين را وا مي گذاريد؟- الله است پروردگار شما و پروردگار نياكان تان.
در تورات- كتاب دوم ملوك باب اول- نيز آمده است: شاه يهودي از طبقه بالاي ساختمان افتاده و بيمار شده بود، كساني را مأمور كرد كه به «عقرون» رفته و از كاهنان معبد بعل بپرسند آيا او از اين بيماري نجات خواهد يافت يا نه. به «ايليا» وحي شد كه بر سر راه آنان برود و به آنان بگويد كجا مي رويد؟ مگر در كشور اسرائيل خدا نيست كه براي پرسش از بعل مي رويد.
در ادبيات و محاورات اسلام به ايليا، الياس گفته مي شود.
اما در آيه23 سورة نوح رمزي هست كه اگر گشوده شود، احتمالاً نشاني از بعل پيدا شود؛ قوم نوح در برابر تبليغات نوح به همديگر سفارش مي كردند: «قالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَ لا تَذَرُنَّ وَدًّا وَ لا سُواعاً وَ لا يَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْرا»: گفتند: خدايان تان را رها نكنيد، و رها نكنيد ودّ را، و نه سواع را و نه يغوث و نه يعوق و نه نسر را.
به نظام و سازمان اين آيه دقت كنيد. ابتدا مي گويند «خدايان تان را رها نكنيد». سپس با حرف «و» كه جملة بعدي را به جمله قبلي عطف مي كند، مي گويند «و رها نكنيد ودّ، سواع، يغوث، يعوق، نسر را». باصطلاح ادبي، در نگاه دقیق به نظر مي رسد كه جملۀ دوم «عطف تفسير» نيست. هر جمله يك پيام مستقل دارد و جمله به جاي جمله عطف شده و «عطف اِعراض» است كه گاهي به صورت عطف عام بر خاص مي باشد و گاهي به صورت عطف خاص بر عام. در اين آيه عطف خاص به عام است؛ ابتدا مي گويند از «خدايان تان» كه عام است سپس از ميان همان خدايان نام پنج بت را مي آورند. يعني خدايانی و دستكم يك خداي ديگر وجود داشته است كه نامش را به زبان نياورده اند.
بافتِ سخن، نظام و سازمان كلام در اين آيه، خيلي شگفت و استثنائي است. به نظر
مي رسد عمداً نمي خواستند نام بعل را بياورند. چرا؟
مطابق مَثَل «تيرش را مي اندازد كمانش را پنهان مي كند» هدف شان دفاع از بعل است اما ابتدا با كلمة «خدايان» شروع كرده و فوراً كلام را لغزانيده نام بت هاي ديگر را رديف
مي كنند و كاملاً واضح است كه بت ها منحصر به آن پنج بت نبوده اند. اين چرخانيدن و لغزانيدن سخن به خاطر آن است كه بعل در بحران هاي اجتماعي به ميزان بت هاي ديگر قابل دفاع نبود زيرا اساساً بت و بت سازي پاسخي بود به معنويت خواهي و خدا جوئي روح فطرت انساني، نسر (عقاب) به عنوان سمبل شجاعت مي توانست اشاره به يك معنويت داشته باشد. ودّ نيز سمبل (مثلاً) مهرباني بود. اما بعل كاملاً بر عكس بود و معنويت خواهي انسان را كور مي كرد و خواهيم ديد كه از نظر «انسان شناسيِ» مكتب قرآن و اهل بيت(ع)، عضو تناسلي هر كس براي خودش نيز مصداق «سوئه» است. هنگامي كه افراد عاقل و يا پيامبري بت پرستي را محكوم مي كرد، بعل غير قابل دفاع مي گشت. و این غیر قابل دفاع بودن، هنوز هم هست که می بینیم كاباليسم و ابليس با همة كوشش براي رواج بعل كه امروز در اكثريت قريب به اتفاق كشورهاي جهان حضور دارد (بحثش خواهد آمد) نتوانسته بودند معني و مفهوم اين برج را به طور صریح به مردمان كشورها بگويند تا در اين اواخر افشا شد.
راز پنهان كاباليسم دربارة بعل:
انسان شناسي: قوم نوح نيز در مواقع اضطراب نام آن را نمي آوردند سران قوم (ملاء مترف) اول مردم را به دفاع از همۀ بت ها با بيان كلي، فرا مي خواندند و بلافاصله نام بت هائي را كه سمبل مثلاً معنويت بودند به زبان مي آوردند. زيرا يك مجسّمة آلت نرينگي، به زودي زير سوال مي رفت. بت هاي ديگر حفاظ و پوششي بودند كه بعل از برابر عقل و استدلال، غايب باشد و محفوظ بماند.
در انسان شناسي مكتب قرآن و اهل بيت(ع): انسان موجودي است كه به حكم روح فطرت (كه حيوان فاقد آن است) از مشهود بودن دو عضو (مخرج بول و مدفوع) يك پرهيز جدي دارد هم در ناخود آگاه و هم در خود آگاه. قرآن اين دو عضو را «سوئه» ناميده است؛ سوئه يعني آن چه كه ديدن و نيز نشان دادنش، محبوب فطرت انسان سالم نيست. و چيز سوم كه قرآن آن را سوئه ناميده جنازه و ميتة انسان است؛ آن جا كه مي گويد: قابيل پس از قتل هابيل احساس مي كرد كه بايد كاري دربارة آن جنازه انجام دهد و آن «سوئۀ برادر» را بپوشاند و نمي توانست همان طور رهایش كند: «كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيه»[96]: چگونه بپوشاند سوئة برادرش را.
قرآن دربارة انسان سه نوع لباس و پوشش را بيان مي كند و منشأ لباس و پوششجوئي انسان را در دو انگيزة فطري محض و در يك انگيزة فطري عقلاني، نشان مي دهد:
1- پوشش سواتي: مي گويد وقتي كه آدم و حوّا از آن درخت خوردند، خود را لخت و سوئه شان را عريان ديدند، شروع كردند از برگ هاي پهن جنگل به عقب و جلو خود
مي بستند تا آن دو عضو را بپوشانند: «فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ»[97]: متاسفانه ما معمولاً آيه هاي قرآن را مي خوانيم و بدون توجه عبور مي كنيم و نمي پرسيم: در آن محيط غير از آدم و حوا كسي وجود نداشت كه آن دو به خاطر حضور نامحرم با سرآسيمگي در صدد پوشانيدن دو عضوشان باشند؟ تا توجه كنيم كه اين آيه اساساً ربطي به مسئلة محرم و نامحرم ندارد، بل که در صدد بيان این اصل بزرگ از اصول انسان شناسي است كه: انسان سالم از عريان بودن اين دو عضو، خوشش نمي آيد خواه در معرض ديد كسي ديگر باشد و خواه نباشد.
منشأ اين لباس و پوشش سوات، روح فطرت انسان است.
2- پوشش ديگر بخش هاي بدن: انسان خود را در لباس، زيباتر احساس مي كند. حتي دربارة برهنه ترين عضو يعني «پا» نيز با جوراب بودن و بي جوراب بودن برايش فرق دارد. و منشأ اين بخش از پوشش خواهي، حس زيبائي خواهي انسان است.
3- پوشش حجابي: كه منشاء فطري آگاهانه و عقلاني دارد براي حفاظت از نهاد «خانواده» كه خانواده خود منشأش روح فطرت است.
بهتر است به دليل اهميت مسئلۀ «لباسخواهي انسان» و ريشة اين مسئله در «انسان شناسي» و بررسي پديده اي بنام لباس و منشأ آن، را در يك جلسه ويژه بحث كنيم و مبحث بعدی را به آن اختصاص دهیم.
نوح با كاباليسم مبارزه كرد، قوم غرق شدند. اما بذر بعل پرستي در ميان مردمان همسايه آن قوم نفوذ كرده بود و پس از طوفان از نو رواج يافت. زماني الياس با آن مبارزه كرده. اما بعل هنوز هم هست و مورد پرستش كاباليست ها و فراماسونرهاي جهان است.
بعلبكّ: گفته شد بعلبك از شهرهاي مردم فينيقيه است كه در زمرة اقوام پيش از تاريخ قرار دارند: نام اين شهر از دو واژه بعل و بكّ تركيب شده، مراد از بعل معلوم است. اما مراد از «بكّ» چيست؟ كسي در اين باره به جائي نرسيده است. ليكن ما مي بينيم اين واژۀ نا شناخته براي مورخين و زبان شناسان و باستان شناسان، در قرآن يك واژه شناخته شده است كه برگرفته از اولين زبان بشري است و تقليدي است از نام اولين دهكده در تاريخ: بكّه: «إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكاً». و خود نام آن شهر فينيقي نشان مي دهد كه مردمان سواحل مديترانه به ياد و خاطرة بكّه آن را انتخاب كرده اند. و چنين تقليدي نشان از قدمت بس ديرين آن مردم دارد. همان طور كه پيشتر به شرح رفت.
طبرسي در مجمع البيان ذيل همان آية123 سورة صافات مي گويد: بعل نام بتي است كه مردم شهر بكّ در شامات آن را مي پرستيدند.
حضور بعل در مصر: در مباحث آينده خواهد آمد كه بعل به ميان مردم مصر نيز نفوذ كرد و دو نماد مجسم بزرگ از آن در پيش كاخ رامسس دوم ساخته شد. و در زمان خروج بني اسرائيل از مصر به رهبري حضرت موسي (1350 ق، م) فرعون به آنان رسيد و در برابر «بعل صفون» آنان را محاصره كرد[98].
كابالا خيلي ديرين تر از يهود است: آيا كاباليسم تصوف يهودي است؟ در اين مباحث حضور هميشگي كابالا يعني بعل و منشأ آن، روشن شد (و در آينده نيز بيشتر روشن خواهد شد). به خوبي مي بينيم كه كابالا «تصوف يهودي» نيست بل بُعد و جنبة تصوفّي كابالا خيلي ديرين تر از پيدايش قوم يهود است. يهوديان چند هزار سال پس از تصوف كاباليسم، به دنيا آمده اند. پس از پيدايش جامعه اي به نام يهود، كاباليسم به ميان آنان نفوذ كرده است همان طور كه ديديم الياس پيامبر يهوديان با بعل مبارزه كرده است. اگر درگيري بعل پرستي با يهوه پرستي يهوديان را در تورات پي گيري كنيد مي بينيد كه جزرومدّ نفوذ بعل به ميان يهود بخش عمده اي از سرگذشت جامعه يهود را به خود مشغول كرده است. پيامبران يهود با آن مقابله مي كرده اند ليكن بعل پرستي با توجيهات صوفيانه به آئين يهود وارد شد اما هرگز نتوانست به طور آشكار به فعاليت بپردازد، تنها در محافل خصوصي نسل به نسل تعليمات كاباليستي در ميان شان ادامه داشت. سپس به مسيحيت نيز نفوذ كرد و بالاخره اتحاد مسيحي و يهودي را بر قرار كرد و در اين اواخر پاپ پل ششم يهوديان را از قتل عيسي تبرئه كرد زيرا كاباليسم مي خواست و مي خواهد با ایجاد اتحاد میان مسیحیان و یهودیان جامعۀ مسلمانان را براندازد. اما كاباليسم به پايان تاريخ خود رسيده است. شرح در مباحث آينده.
هُبل: حضور بعل در ميان عرب ها: پيش تر گفته شد كه بعل به عنوان يك برج سنگي مجسم به ميان عرب ها نفوذ نكرده اما لفظ آن به عنوان يك كلمه به معني «شوهر» رواج و شيوع داشته و دارد.
اما بعل به شكل ديگري در قالب و عنوان بت مجسم به صورت يك انسان (نه صورت عضو نرينگي) پرستش شده است. اگر دقت شود بت معروف «هبل» همان بعل، است. هبل بت مخصوص قريش بود كه يك بت مذكر تصور مي شد بر خلاف عزّي كه يك بت مؤنّث بود. هبل بر خلاف بت هاي كهن و ديرين عرب، يك بت جديد و جوان بود پيدايش آن همزمان است با پيدايش بت پرستي در ميان نسل اسماعيل(ع) يعني قريش که در حدود200 سال پيش از ظهور اسلام بوده است.
هبل تنها حدود200 سال عمر كرده است در حالي که ودّ، يعوق، يغوث، سواع و نسر، ارثيه قوم نوح بوده اند كه بر عرب نيز رسيده اند. و نيز گروه دوم بت هاي عرب از قبيل: لات، عزّي، منات، نائله، هزاران سال در ميان عرب بوده اند.
در دوره اي قبيلة خزاعه بر اولاد اسماعيل چيره شده، بكّه و كعبه را از دست آنان
مي گيرند. عمروبن لحي رئيس بني خزاعه اولين كسي است كه بت ها را در درون كعبه گذاشت[99]. تاريخ اين حادثه را در كتاب «جامعه شناسي كعبه» حدود400 سال پيش از اسلام بر آورد كرده ام[100].
وقتي كه قريش (اولاد اسماعيل) به رهبري قصي كعبه را از دست قبایل دیگر پس گرفتند، بت ها را همچنان در درون كعبه نگه داشتند و بت هبل را به عنوان بت ويژة قريش به آن ها افزودند كه به منزله رئيس آن مجمع الاصنام بود. و هر بت نمايندگي قبيله اي را به عهده داشت، قريش اين كار را براي جلب قلوب قبايل عرب، كرده بود.
در منابع حديثي، تعداد بت هائي كه در روز فتح مكه توسط پيامبر اسلام(ص) در مسجد الحرام (اعم از درون كعبه، حجر اسماعيل، صفا و مروه) بوده اند360 بت بوده است[101]. متاسفانه ما نمي دانيم تعداد آن چه در درون كعبه بوده چند بت بوده است، بديهي است بت هاي محترم و باصطلاح والامقام را در درون كعبه گذاشته بودند. آيا به تعداد 333 يعني رقم مقدس كاباليسم بوده است؟ به هر روي، هبل با اين لفظ و صيغه، يك كلمة مستقل است يعني از ماده «هبل يهبل» مشتق نشده و رابطه اي با آن ندارد به طوري كه المنجد يك رديف مستقل به شماره 6 باز كرده و نوشته است: بتي كه در كعبه قرار داشت. بنابر اين ريشه عربي ندارد و از جاي ديگر آمده است و چون نام بت شده، آن هم محترم ترين بت قريش كه در مجلس سناي بت ها رياست داشت، بي ترديد يك كلمة بي معني نبوده است بت پرستان جديد (قريش) يك نام تاريخي براي بت شان برگزيده اند كه بار معني بزرگي نيز داشته است، آنان از جانبي از بعل پرستي كه رايج و شناخته شده بود، تقليد كرده اند و در عين حال بعل به معناي عضو نرينگي را نپسندیده اند و كل یک پيكر را ساخته اند و گفته اند «هو البعل» يا «هو بعل»: آن است بعل. كه در محاورات تخفيف يافته و تلخيص شده به صورت هبل آمده است. البته بعل در ميان فينيقيان نيز گاهي به صورت پيكر كامل انسان، مجسم شده است.
جلسه یازدهم: اولين سمبل كابالا
چرائي گزينش بعل به عنوان اولين سمبل
اولين برنامة ابليس
اولين برتري عملي انسان بر حيوان
در ابتداي حضور آدم، ابليس را در كنار او حاضر مي بينيم كه در ماجراي سجده بر آدم رسماً اعلام كرد: «لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ- إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصين»[102]: آدم و نسلش همگي را اغواء خواهم كرد. مگر بندگان خالص شدۀ تو. و مي بينيم كه اولين برنامه او دربارة آدم و حوّا لخت كردن آن دو است كه وادارشان كرد از آن درخت ممنوعه خوردند و پوشش شان ريخت[103]. ابليس فوراً فهميد كه اشتباه كرده است زيرا به نفع او بود كه آدم و حوّا در همان لاك سخت خود مي ماندند و اينك به دست خود موجبات كمال آن دو را سرعت بخشيده
است. اگر از آن درخت نمي خوردند نسل ها طول مي كشيد تا انسان از لباس لاكي و سختپوستي به در آيد.
در همان حين متوجه يك نقطۀ حساس روحي آن دو شد: مي ديد آنان به سرعت و با دستپاچگي تمام، به پوشانيدن عقب و جلو خود پرداختند گويا با يك حادثة ناخوشايند بزرگ رو به رو شده اند، رفتاري كه ابليس تا آن روز چنين رفتاري را از هيچ موجود ديگر (حتي موجودات دو پاي پيش از آدم) نديده بود. فهميد كه اين اولين و پايه اي ترين انگيزش است كه انسان را از حيوان متمايز مي كند. تصميم گرفت كه او هم بايد كارش و پايه برنامه اش را از همين نكته شروع كند تا انسان را از سير انسانيت باز داشته و در مسير حيوان ها كه قبلاً ديده بود قرار دهد. در بخش انسان شناسي مبحث پيش اشاره شد كه انسان موجودي است از لختي دو عضو عقب و جلو، به شدت مضطرب مي شود. اين اقتضاي همان روح سوم (فطرت) است كه انسان (علاوه بر روح غريزه كه حيوان هم داراي آن است) داراي آن مي باشد. و منشأ تاريخ، خانواده، جامعه، اخلاق، هنجار و ناهنجار (بايد و نبايد)، قانون، زيبائي خواهي، حتي خنده و گريه در انسان، همين روح سوم است كه قرآن از آن با «نفس لوّامه» و از روح غريزه با «نفس امّاره» تعبير مي كند.
منشأ لباس در انسان چيست؟ چرا انسان پوشش خواه شده است؟ به دليل حفاظت از سرما و گرما؟ در حالي كه لباس در اصل نه از سرما حفظ مي كند و نه از گرما و اين نكتة بس مهم است؛ حيوان كه از لباس محروم است خيلي كمتر از انسان دچار سرماخوردگي يا گرما زدگي مي شود. لباس انسان را آسيب پذير كرده است. بحث در انگيزة اصلي لباس است وگرنه انسان در نسل هاي بعدي به خاطر سرما و گرما نيز نيازمند لباس است.
از نظر قرآن منشأ لباسخواهي و پوششجوئی انسان، زيبائي خواهي است به دو صورت:
1- اضطراب شديد روحي از پيدا بودن «سؤات»: انسان با احساس دروني فطري، عريان بودن دو عضو عقب و جلو را خيلي نازيبا، منفور، مشمئز كننده مي داند.
آزمايش: آزمايش اين موضوع با كودكاني كه تحت تربيت پدر و مادر لخت بزرگ شوند، درست نيست. اين آزمايش وقتي صحيح است كه دو كودك دختر و پسر تنها در دامن طبيعت (مانند آدم و حوا) بزرگ شوند. در اين صورت هر دو به محض رشد شخصيتي خود اقدام به پوشانيدن آن دو عضو خواهند كرد.
اين حس در زنان دربارة پستان ها هم هست اما نه به شدت آن دو عضو.
2- زيبائي خواهي دربارة بقيه اندام و بدن: انسان موجودي است كه خود را در لباس زيبا مي داند و در لختي نازيبا. يعني لباس اولين آرايش انسان است.
دربارة هر دو مورد به آيه هاي زير توجه كنيد:
«فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ»[104]: وقتي كه (آدم و حوا) از آن درخت چشيدند سوات شان براي شان پديدار شد و شروع كردند از برگ جنگل بر خود شان مي چسبانيدند.
سوات از ماده سوء و جمع «سوئه»: نا خوشايند، بد، منفور و مشمئز كننده. در ماجراي هابيل و قابيل نيز مي گويد «يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري سَوْأَةَ أَخيهِ»[105] قابيل جنازه هابيل را به دوش حمل كرده و سرگردان مي گشت كه چگونه سوئه (جنازه) او را بپوشاند. قابيل احساس مي كرد كه نبايد جنازه را همچنان رها كند زيرا جنازه در احساس او سوئه بود. از نظر قرآن برهنگي عقب و جلو دقيقاً مانند جنازه اي است كه در فضاي بدون پوشش رها مي شود. بل از آن نيز منفورتر، زيرا مشاهده جنازة ديگران و سوئه دانستن آن، شايد قابل تحمل تر از سوئه دانستن خود است.
در آن محيط كه سوات آدم و حوا برهنه شد، چرا فوراً به فكر پوشش افتادند؟ در آن جا كس ديگري و باصطلاح نا محرمي حضور نداشت. پس اين پوششجوئي آنان انگيزش ويژه اي داشته است انگيزش فطري.
به فاصلة دو آيه از آيه بالا كه دربارة لباسجوئي آدم و حوا است، مي فرمايد: «يا بَني آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُواري سَوْآتِكُمْ وَ ريشاً وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ»[106]: اي بني آدم آفريدم براي شما لباس كه بپوشاند سوات شما را و براي زيبائي شما، و لباس تقوي بهتر است، اين (موضوع و پديدۀ لباس) از آيه ها و نشانه هاي خداوند است اگر آنان فهمنده باشند.
لغت: ريش: زيبائي: وسيله زيبائي.
سه نوع لباس در اين آيه رديف شده: اول لباس سواتي، دوم لباس ريش يعني لباسي كه اگر نباشد در حد نبود لباس سواتي اضطراب آفرين نيست اما انسان باز در آن حالت خود را زيبا نمي يابد. سوم لباس تقوي.
لباس تقوي: لباس سواتي لباس تقوي نيست، بي تقوا ترين افراد نيز آن را ضروري مي دانند مگر برخي افراد كه بيمار باشند. و همچنين لباس ريش نيز در اصل لباس تقوي نيست براي زيبائي خواهي انسان است كه خود را زيبا احساس كند؛ مي تواند همراه با تقوي باشد و
مي تواند بدون تقوي باشد.
تقوي يعني به نداي روح فطرت در توجه به بايد ها و نبايد ها پاسخ مثبت دادن. بي تقوائي يعني مطابق اقتضاهاي غريزي رفتار كردن در اين صورت لباس كه اقتضاي فطرت است ابزاري در اختيار غريزه خواهد بود.
با بيان ديگر: غريزه زيبا خواه نيست هيچ حيواني به طور آگاهانه در صدد زيبائي خود و جنس مخالف، نيست[107]. انسان اگر تنها روح غريزه را داشت مانند حيوان كاري با زيبائي نداشت. غريزه در صورت تسلط بر فطرت زيبا خواهي، فطرت را نيز به خدمت خود
مي گيرد. بر خورد با زيبائي و زيبائي ها مطابق اقتضاي فطرت، يعني تقوي. و برخورد با آن مطابق اقتضاي غريزه يعني بي تقوائي.
و پوشش حجاب (خواه در مرد و خواه در زن، هر كدام با شرايط خود) بخشي از تقوي دربارة لباس است كه براي حفاظت از پديدة اساسي خانواده است. حيوان فاقد روح فطرت است لذا نه خانواده دارد، نه جامعه و نه تاريخ و نه… بيش از اين، اين موضوع تكراري را طول ندهيم[108] بر گرديم به اولين برنامه ابليس:
ابليس با فراست شيطاني خود با مشاهده پوشش جوئي آدم و حوا دانست كه اگر بخواهد انسان را حيوان كند بايد با اين حس پوشش جوئي انسان مبارزه كند، اين حس را در او كور كند و بر اين كار تصميم اكيد گرفت به آية بعدي كه در ادامه آيه پيش آمده توجه كنيد: «يا بَني آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ يَنْزِعُ عَنْهُما لِباسَهُما لِيُرِيَهُما سَوْآتِهِما»[109]: اي بني آدم مواظب باشيد كه ابليس شما را به دام فتنه نيندازد همان طور كه پدر و مادرتان را از آن باغ خارج كرد برداشت از بدن آن دو، لباس شان را تا بنماياند به ايشان سوات شان را.
خداوند در بيان ماجراي آدم و ابليس بلافاصله و فوراً اخطار مي دهد كه ابليس در صدد عريان كردن شما خواهد بود. يعني اين برنامه ابليس را پيش از هر برنامه او، تذكر مي دهد.
فطرت به حدي در پوششجوئي سواتي، قوي بود و هست كه شيطان از اين كه سوات همگان را لخت كند تا حدودي مايوس شد و به سمبل سازي پرداخت و بعل را ساخت. اين است كه اولين سمبل كابالا (قابالا= جريان قابيلی تاريخ) بعل گشته است. بعل در قرن هاي بعدي با سمبل اهرام همراه شد كه نماد ابدي بودن كاخ هاي عياشي است.
ابليس تا عصر مدرنيته حتي در برابر لباس ريش نيز عاجز بود و باصطلاح زورش به فطرت بشري نمي رسيد. در دوران مدرنيته به براندازي لباس ريش، موفق گشت. در سوئيس به استاد جامعه شناسي دانشگاه گفتم: چرا توانستيد همه جاي بدن زنان را لخت كنيد اما اين دو تكه كه نام يكي مايو و ديگري سینه بند است همچنان مانده است؟.؟ گفت: قانون برهنه کردن اين دو بخش بدن را ممنوع كرده تا زنان مورد حمله قرار نگيرند. گفتم با كمي دقت در مي يابي كه منشأ اين قانون چيز ديگر است و آن: ناخوشايندي عريان بودن اين دو بخش از بدن، براي خود زنان است؛ اگر قانون نيز نداشتيد باز زنان از لختي عقب و جلو و پستان ها خودداري مي كردند. دليلش هم روشن است چرا درباره هر قانون، قانون شكني مي شود و اما درباره اين قانون هرگز قانون شكني نمي شود.
وانگهي در اروپا جزيره ها و مكان هائي درست كردند و ورود به آن جاها را با لباس ممنوع كردند و هر كس بايد كاملاً لخت به آن اماكن قدم مي گذاشت. اما اين برنامه كاملاً با شكست رو به رو شد. و نيروي فطرت ثابت كرد كه گزارشات توصيفگران از برخي بوميان بي چارة جزاير دور افتاده، بيانگر ماهيت انسان و انسان شناسي نيست. بل در اثر
بي چارگي است.
امروز جريان كاباليست در برابر پوشش خواهي ريش هم شكست خورده و مردم عريان ترين جامعه به تدريج از لختي بر مي گردند و ابليس در اين موضوع نيز پايان تاريخ خود را مشاهده مي كند.
اهل بيت(ع) گفته اند: حتي در موقع خواب و در توي لحاف هم لخت نباشيد. حتي از امام باقر(ع) حديث داريم كه در حمام نيز يك نخ يا شبيه آن بر دوش تان بياويزيد. تا به آن نداي دروني فطرت هميشه پاسخ داده باشيد. انسان در حالت لختي در زير لحاف در خانۀ خودش نيز آن احساس آسايش روحي و تعادل رواني را ندارد. البته حساب بيماران رواني يا تربيت شدگان در محيط كابالائي، چيز ديگر است.
حديث هائي زيبا و بس علمي در انسان شناسي اهل بيت(ع) در اين موضوع داريم كه نمونه هائي را در كتاب «دانش ایمنی در اسلام» و نیز در کتاب مذکور آورده ام. و در اين جا تكرار نمي كنم. اما به يك نكته در آيه بالا اشاره مي كنم:
فرمود: «ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ»[110]: اين از آيه هاي خداوند است (اگر آنان دقت كنند) شايد بفهمند.
قرآن به هر چيز كه انسان را آگاه كند و به او دانش دهد، آيه مي گويد. يعني اگر در همين مسئلۀ بزرگ «رابطه انسان با لباس» و چيزي بنام «پديدة لباس» انديشه كنند به دانش استوار و پرفايده در انسان شناسي، روان شناسي و جامعه شناسي مي رسند.
در اين آيه به يك نكته ديگر بايد دقت شود: بيان آيه ابتدا با خطاب و «يا بني آدم» شروع مي شود اما سپس به غياب و صيغة غايب «لعلّهم» بر مي گردد. نمي گويد «شايد شما بني آدم بفهميد». اين تغيير بيان از خطاب به غياب، نشان مي دهد كه افراد بني آدم بازيچة دست كاباليسم شده و با ژست محقق و دانشمند، عكس مسئله را علمي خواهند دانست. اما اين كه به پيامبرش مي فرمايد: شايد آن ها بفهمند. نشان مي دهد كه بالاخره روزي جامعه جهاني به اصل و اساس و چگونگي «رابطه انسان با لباس» پي خواهد برد. و ظاهراً (اگر فكرمان دچار عجله نباشد) اين دورة علمي آغاز شده است.
آن روز فرا مي رسد، و يك تاريخ با ماهيت جديد (بدون ماهيت كابالي) دارد مي آيد كه همه چيز قرآن، همۀ سخنان قرآن حتي آن گزاره ها كه مانند گزاره بالا از خطاب به غياب مي گرايند، تحقق پيدا كنند. «وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُون»[111]. مي توانيد بگوئيد «و لو كره القابیليون».
جلسه دوازدهم: كاباليسم در تمدن بين النهرين
اولين دهكده كه در روي زمين پيدا شد «بكّه» ناميده شد كه امروز شهر مكه ناميده
مي شود[112]. اما اولين تمدن معتنابه، در بين النهرين (عراق) پديد شده است.
مي توان گفت از پهلوي غربي رشته كوه زاگرس تا دره هاي مديترانه، اقوامي نه چندان بزرگ با فاصله اي از همديگر مي زيسته اند؛ اينان همگي در اصل از بكّه به آن سرزمين ها آمده بودند[113] و به طور روز افزون تكثير مي يافتند. كه از شرق به غرب عبارت بودند از:
1- ثمود (سومر) در سرزميني كه امروز شهر «قرنه» در جنوب عراق واقع است.
2- عاد (آكِِْد) كه ثقل مدنيت شان در «آكّاد= آكْداد» در حوالي شهر سامرّاي امروزي با فاصله اي که ويرانه هاي شهر بابل به جاي مانده است.
3- قوم نوح در دره ها و جلگه اي كه امروز در زير آب هاي مديترانه، مانده است. همان طور كه به طور اختصار، گذشت.
4- در سرزمين شمال منطقۀ ثمود و عاد (شمال عراق كنوني) قوم آشور= آسور= اتور، نيز دهكده هائي براي خود ساخته بودند.
ظاهراً پيش از آن كه در اين اجتماع هاي كوچك، دولتي پديد آيد[114] چند پيامبر در ميان شان مبعوث شده اند: نوح در ميان قوم مديترانه، هود در ميان آكديان، صالح در ميان سومريان و يونس در ميان آشوريان.
هود در ميان قوم آكْد (عاد): در فاصلة زماني طولاني (اما غير معلوم براي ما)[115] از طوفان نوح و تباهي قوم نوح، مردمان آكد از نظر كثرت و دهكده سازي به بيش از آن چه قوم نوح رسيده بودند، رسيدند و سمبل هاي تنديسي (بت ها) را پرستيدند. بت كه تجسمي از خدا و خدايان بود، باصطلاح متافيزيك و خالق فيزيك را نيز به فيزيك تبديل مي كرد (و بديهي است كه چنين جامعه اي بر مبناي «اصالة ماده» و «اصالة حس و محسوس» مبتني شده است. و بت پرستي مرز ميان طبيعت و خالق طبيعت را از بين مي برد) انسان را طوري تربيت مي كند كه علاوه بر اصول، فروع و جزئيات زندگي او، روح و روان و شاكلة شخصيتي او، بينش و جهانبيني او، همه و همه بر اصالت ماده شكل مي يابد.
و چون انسان علاوه بر روح غريزه (كه حيوان نيز آن را دارد) مجهز به روح فطرت هم هست، اگر ماده گرا باشد روح فطرت را نيز در خدمت غريزه مي گيرد و منفي تر و خطرناك تر از حيوان مي گردد. اگر حيوان با شاخ و چنگ به همنوع خود ستم كند انسان با ابزار و سلاح همنوع خود را مي كشد «يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماء»[116]، انبياء براي اصلاح چنين جامعه هائي مبعوث مي شدند.
هميشه نبوت ها و كابالا براي به دست گرفتن سرنوشت جامعه با هم درگير بودند. ابليس كوشيده است تمدن ها را «تمدن حيواني» كند. و باید نبوت را به مثابة شلاق هائي دانست كه هر از گاهي بر گردۀ جامعه فرود مي آمد تا تكان و بيداري اي به بشر داده باشد.
در سبك و سياق قرآن، پس از نوح هود را مي بينيم كه بر خاسته و عليه نظام جامعة عاد (آكد) شوريده است. اين وقتي است كه مركزيت آكديان قريه بزرگ «آكّاد= آكداد» است و هنوز از شهر بزرگ آكديان يعني بابل خبري نيست.
متاسفانه هنگامي كه كاباليست ها پس از رحلت پيامبر اسلام(ص) تفسير قرآن را به طور انحصاري در اختيار گرفتند، كلمه «احقاف» كه در آيه هاي مربوط به هود آمده را به شهر احقاف كه امروز در شمال غربي يمن نزديك درياي سرخ است، تفسير كردند، هنوز هم اين تحريف در متون تفسيري جريان دارد. در حالي كه «احقاف» معّرب «اَكّاد» است و ربطي به احقاف ساحل درياي سرخ ندارد. همان طور كه «عاد» معرّب «آكْد» است. احاديث اهل بيت(ع) حتي محل قبر هود را نيز تعيين كرده اند، و اين حديث ها فراوان و باصطلاح متواتر هم هستند كه نمونه اي از آن ها از امام حسن(ع) است: از آن حضرت پرسيدند: اميرالمومنين را در كجا دفن كرديد؟ فرمود: در كنار قبر هود[117].
بلاغي در فرهنگ قصص، بخش هود، سخن جالبي دارد مي گويد: نام هود منحصراً در قرآن ذكر شده و در كتب اهل كتاب نامي از او به ميان نيامده و تنها منبعي كه دربارة قوم عاد به سخن پرداخته قرآن است و اكتشافات اخير كاملاً آن را تاييد مي كند.
اما در متن خود قصص، مي گويد: سرزمين «احقاف» ميان يمن و عمان روزگاري…
اولاً: معلوم نيست آن كدام كشفيات است كه ثابت كرده قوم عاد ساكن همین احقاف بوده اند-؟ ثانياً: مگر در آثار كشف شده نام يا عنوان عاد هم هست؟ نمي توان هر اثر به دست آمده از جائي را بي دليل به قومي نسبت داد. ثالثاً: احقاف در فاصله يمن و عمان نيست در ناحيه نزديك درياي سرخ است. رابعاً: گفته شد قرآن هود را دومين پيامبر پس از نوح
مي شمارد كه بايد تاريخش خيلي ديرين تر از آن باشد كه آثار به دست آمده از جاهائي غير از بين النهرين نشان از آن باشد.
اما سخنش دربارة اين كه هود فقط در قرآن آمده، درست است و در ميان پيامبراني كه در تورات از آدم تا دانيال و حبقوق رديف شده اند نام هود در آن بين نيست. و اين از معجزات قرآن است.
مجلسي در بحار، ج11 ص350، از علي بن ابراهيم نقل مي كند كه آبادي هاي قوم هود در سرزمين ما بين «شقوق» تا «اجفر» بوده است به طول چهار منزل. و در پي نويس از ياقوت حموي (معجم البلدان) آورده است كه شقوق در مسير كوفه به مكه بعد از «واقصه» دومين منزل است.
بنابر اين طول آن سرزمين حدود يكصد كيلومتر بوده، زيرا هر منزل حدود 23 كيلومتر است. اما اجفر را نمي شناسيم، و چون در ادامة سخن علي بن ابراهيم آمده است «و كان لهم زرع و نخل كثير» معلوم مي شود كه آن سرزمين از شقوق شروع شده و به سوي شمال آن كشيده مي شده، نه به طرف مكه. زيرا از شقوق به طرف مكه از قديم نه جاي زراعت بوده و نه استعداد براي نخلستان ها داشته است. با اين حساب دو منزل (معادل حدود 46 كيلومتر از طول آن سرزمين در جنوب غرب كوفه بوده و حدود 46 كيلومتر نيز به طرف شمال كوفه كشيده مي شده است. بديهي است اين سرزمين به دليل وجود دجله و فرات، جايگاه اولين آبادي ها و اولين تمدن بوده است.
و نيز از حديثي كه در صفحۀ353، از امام هادي(ع) آورده، نشان مي دهد كه محل زندگي قوم عاد عراق بوده است و همچنين حديث از امام كاظم(ع) در صفحه356 كه
مي گويد احقاف هم در عراق بوده است.
بنابر اين علاوه بر ادلّه اي كه ذكر شد و خواهد شد، منبع حديثي نيز تاييد مي كند كه عاد همان «آكْد» است.
ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه[118] ضمن داستان تاريخي طولاني از اميرالمومنين(ع) آورده است كه از محل ويرانه هاي بابل عبور كرد شب را در «ساباط» به سر برد و زمزمه كرد: «أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ»[119]. يعني این آیه که قرآن از زبان هود خطاب به قومش، نقل می کند، در همان جا بوده است.
قرآن: آيه هاي 65 تا 68 سورة اعراف: «وَ إِلى عادٍ أَخاهُمْ هُوداً قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ أَ فَلا تَتَّقُونَ- قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ إِنَّا لَنَراكَ في سَفاهَةٍ وَ إِنَّا لَنَظُنُّكَ مِنَ الْكاذِبينَ- قالَ يا قَوْمِ لَيْسَ بي سَفاهَةٌ وَ لكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ- أُبَلِّغُكُمْ رِسالاتِ رَبِّي وَ أَنَا لَكُمْ ناصِحٌ أَمينٌ»: و به سوي قوم عاد (فرستاديم) برادرشان[120] هود را، گفت اي قوم من، خدا را پرستش كنيد نيست براي شما خدائي غير از او، آيا نمي خواهيد زندگي پاك داشته باشيد؟!- ملاء (سران مسلط) كفر ورزان از قوم او گفتند: ما براستي تو را در سفاهت مي بينيم و گمان مي كنيم (كه اگر سفيه هم نباشي)از دروغگويان هستي.- گفت: اي قوم من، من سفاهتي ندارم ليكن رسول هستم از طرف پرورندة عالميان- پيام هاي پروردگارم را به شما مي رسانم و من براي شما از دلسوزان و امين هستم.
نكات: 1- در مباحث گذشته دربارة اصطلاح قرآني «ملاء» بحث شد[121]؛ ملاء عبارت است از «مجمع شورائي» هر طايفه، قبيله و قوم كه در آغاز و پيش از پيدايش دولت ها مديريت جامعه به عهدة آن مجمع بود كه نطفه اولية اريستوكراسي است. و در دوران پس از پيدايش دولت ها به صورت «سنا» تا امروز به كار خود ادامه مي دهد.
2- چون در ماجراي هود، چيزي به نام دولت و يا حاكم، حضور ندارد، بايد گفت: هود نيز مانند نوح از پيامبران دورة پيش از پيدايش دولت است.
3- هميشه كاباليست ها مردان عدالت خواه و پاكي (تقوي) گرا را سفيه ناميده اند. كه اين نيز در مباحث گذشته به شرح رفت.
4- در ادامه، در آيه69، از زبان هود خطاب به قومش آمده است: «وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ وَ زادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَصْطَةً»: و به ياد آوريد كه خداوند شما را جانشين قرار داده بعد از قوم نوح و از نظر جسم و پيكر بر شما بيفزود.
اين آيه تصريح دارد كه تمدن قوم عاد، به دنبال تمدن قوم نوح بوده، و نيز پيشرفته تر از آنان بودند حتي در اندام بدن و هيكل شان.
در آيه57 سورة هود، از زبان هود آمده است: «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ ما أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَيْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْماً غَيْرَكُمْ وَ لا تَضُرُّونَهُ شَيْئاً»: اگر از راه حق همچنان روي گردان باشيد، پس من (وظيفه خود را انجام داده) و آن چه را كه مأمور بودم به شما ابلاغ كردم، و خداوند قوم ديگري را در جاي شما قرار مي دهد و نمي توانيد ضرري به او برسانيد.
بخش عمده اي از عاد (آكد) دچار بلا شده و از بين رفتند و بخشي كه ايمان آورده بودند ماندند و اقتدار به دست آمده از دست رفت و قوم ثمود (سومر) از آنان پيشي گرفت و اولين دولت را در روي كره زمين تاسيس كرد.
در آيه59 ويژگي های بزرگ منفي قوم عاد را چنين معرفي مي كند:
1- «جَحَدُوا بِآياتِ رَبِّهِم»: آيه هاي پروردگارشان را انكار كردند.
2- «وَ عَصَوْا رُسُلَهُ»: بر پيامبران خدا عصيان ورزيدند.
از اين جمله يكي از دو چيز برداشت مي شود:
الف: پيش از هود نيز پيامبراني در ميان آكد مبعوث شده بودند كه با عصيان مردم مواجه شده اند.
ب: مراد انكار اصل نبوت است كه نبوت را انكار كرده و انبياي پيشين را (كه در ميان گروه هاي ديگر مردمان مبعوث شده بودند) تكذيب كردند.
3- «وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنيدٍ»: و از فرمان هر زورگوي ستيزه گر، اطاعت كردند.
لغت: جبار: زورگو.- عنيد: كسي كه به طور دانسته راه باطل، و بي داد را برگزيده است.
قوم هود، جبار نيست، از جبار اطاعت مي كند، و همچنين آن مردم عنيد نيستند، از عنيدها اطاعت مي كنند. اين لفظ عنيد را در كنار لفظ ملاء كه در آيه پيشين بود، قرار دهيم تا معناي ملاء را بهتر بشناسسيم. هميشه چيزي به نام «مجلس سنا» از جباران عنيد تشكيل شده است. و با فرو افتادن پرده از راز بزرگ كاباليسم معلوم گشت كه سناهای مهم با راهنمائي و برنامه ريزي مستقیم ابليس كار مي كرده اند.
و همچنين؛ نماينده ابليس، يعني كاهن هميشه در كاخ هاي حاكمان جبار و عنيد حضور داشته است. حتي امروز در كاخ سفيد بخش مخصوصي و باصطلاح دفتر مخصوص خود را دارد و نظرهاي مشورتي خود را به رئيس جمهور مي دهد. اين يك برنامۀ مداوم در طول تاريخ بوده و نمونه روشن آن را خواهيم ديد و نیز خواهيم ديد كه در موارد مهم و حساس، خود ابليس در كاخ حاكم يا در سنا حاضر مي شده و مي شود.
سمبل سازي در تمدن هاي اوليه:
برج بابل: سمبل ها در تاريخ دو نوع بوده اند: 1- بت: بت ها داراي بار معنائي بزرگ و مهم بودند چون هم نماد خداوند و خدايان، و هم بيانگر رابطه خدا با جهان و انسان، يعني پايه و اساس جهان بيني و هستي شناسي بت پرستان، بودند.
2- سمبل هاي بي معني: در ميان قوم هود، در آن عصري كه هنوز بشر به تاسيس دولت نرسيده بود، سمبل هائي بوده اند كه گويا در هر كدام از آبادي هاي آكديان (عاديان) ساخته شده بودند كه نه مورد پرستش بودند و نه بت، و هدفي غير از «عبث» و بي هودگي در آن ها نبود.
در آيه128 سوره شعراء گفتار هود را به قومش چنين مي بينيم: «أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ ريعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ»: بر روي هر بلندي اي بنائي ساخته ايد كه به «عبث» و بي هودگي بپردازيد؟!
اين رسم سمبل سازي، پس از بلاي عصر پيش از دولت نيز، همچنان در خاطره ها مانده بود تا وقتي كه عادها از نو قدرت يافته و دولت هم تاسيس كردند. اين بار مركز بزرگ شان بابل بود و ديگر خبري از «آكّاد= احقاف» نبود. در مركز بابل بزرگترين نماد بي هودگي يعني برج بابل را ساختند كه امروز هم آن را از عجايب تاريخ مي شمارند.
برج ايفل فرانسه (مثلاً) سمبل اين سمبل هاي بي هوده است. برج بابل كه (مثلاً) تكامل يافتۀ برج هاي بي هودۀ عصر پيشين بود به تدريج نقش فكري و اجتماعي پيدا كرد و ديگر بي هوده نبود. برج هاي نمادين در زمان هاي بعدي به تقليد از همان بنيان ابليسي، رايج گشت. در زمان اقتدار يونانيان مجسمه زئوس هم يك بت عظيم بود و هم نمادي از برج، و هم در درون آن طبقاتي متعدد وجود داشت كه طبقه اول پادگان و طبقه دوم عشرتكده و قمارخانه تا
مي رسيد به كلّه و چشم هاي تنديس كه محل ديدباني ديدبانان جهت نگهباني از اطراف آن بود. اين برج بي هوده به معني صرفاً بي مصرف نبود. زيرا برج سازي سمبليك در طول تاريخ (باصطلاح) تكامل يافته بود.
برج ميلاد ما نيز بي هوده نيست از طبقات آن استفاده مي شود، اما جنبة نمادي آن كاملاً عبث است اگر مورد پرستش بود دستكم جنبه نمادي آن نيز بي هوده نمي گشت و مانند برج زئوس همۀ ابعادش داراي معني مي گشت. چه قدر هزينه براي جنبة نمادي آن صرف شده. و البته حضرات هر چه گشتند نامي غير از «ميلاد» براي آن نيافتند. در اين ميان پيدا كنيد القاء كنندۀ اصلي اين برج سازي ما را، درست است هرگز ابليس براي ما برنامه ريزي نمي كند ما كه مسلمانيم، شيعه ايم، شيطان كجا و القاء برنامه براي ما كجا، ما کجا و این گونه تهاجم فرهنگی بر ما کجا.
پرداختن به سمبل هاي بي هوده (يعني بي هوده تر از بت) حاكي از القائات ابليس است و پيامبر خدا به نام هود همان طور كه با بت مبارزه مي كند با سمبل هاي بي هوده نيز مبارزه مي كند. و نيز همان طور كه ابليس بر بت سازي اصرار مي ورزد و نمادهاي كوچك آكديان در عصر هود را، در دوره بعدي به برج عظيم بابل تبديل مي كند.
شگفت است: قرن ها گذشت هزاره ها طي شد، باز ابليس به دست متوكل عباسي برج بابل را در همان سرزمين آكد (عاد) از نو ساخت كه امروز هم وجود دارد و برجي است
بي هوده دقيقا به شكل برج بابل.
ارتفاع برج بابل بيش از ارتفاع اهرام مصر بوده است ارتفاع آن را 200 متر (يعني معادل ساختمان 67 طبقه اي امروزي نوشته اند[122].
ارم ذات العماد: باغ سميراميس: در بحث بالا ديديم كه حضور سمبل هاي
بي هوده در دوره اول قوم آكد در خاطره ها ماند و در دوره دوم كه عصر اقتدار آكديان بود به صورت برج بابل در آمد.
در اين جا يكي از سنّت هاي ابليس مشخص مي شود كه او براي روي گردان كردن جامعه از راه درست، از نماد سازي و سمبل سازی هاي خود دست بر نمي دارد و بر آن اصرار مي ورزد. اين گونه سمبل سازي ها خطرناك ترين عامل در به انحراف كشيدن جامعه است زيرا به طور خزنده در ضمير ناخود آگاه جامعه جاي مي گيرد و جائي براي خدا پرستي، حق طلبي، جديت انديشه، باقي نمي گذارد. انسان را خيالپرداز، غير جدي در انديشه، متسامح درباره اموري كه بر جامعه مي گذرد، عدم حساسيت به آن چه در جامعه مي گذرد بار مي آورد. و ابليس به حدي بر آن سنت خود اصرار مي ورزد كه از آن تمدن هاي اوليه تا به امروز دست از آن بر نداشته است.
اين موضوع به حدي مهم و موثر است كه مشاهده مي كنيم ابراهيم در حوالي1000 سال پس از هود مي آيد و در صحراي منا نماد هائي كوچك از بعل و برج بابل را به عنوان نماد ابليس بر پا مي كند و سنگ اندازي به آن برج ها دقيقاً به منزلة سنگ اندازي به ابليس
مي شود.
يكي ديگر از سنت هاي ابليس، نماد گرائي در نماي ساختمان ها است. خانه اي ساخته مي شود كه هزينه آرايش نماي آن گاهي بيش از هزينه ساخت هدفمند آن، مي شود. باغي ساخته مي شود كه هزينه هاي عبث آن بيش از هزينه هاي هدفمند آن، مي گردد.
ابليس در همان آغاز تمدن ها كه هنوز دولتي در روي كره زمين به وجود نيامده بود و مردمان آكد در دهكده هاي متعدد زندگي مي كردند، اين سنت دوم خود را بنا نهاد:
آيه129 سورة شعراء: هود گفت: «وَ تَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ»: ساختمان هائي
مي سازيد گويا مي خواهيد به طور ابدي در آن ها زندگي كنيد.
مراد نكوهش محكم كاري يا دقت در ساخت بنا نيست كه هدفمند و عاقلانه است. حتي اگر بناي ساختمان با اين هدف براي ابديت نيز ساخته شود، مثبت و مطلوب است كه در صورت امكان يك خانه طوري ساخته شود كه نياز سكونتي نسل هاي آينده را نيز بر آورده كند. مراد «ابديت انگاري» در يك نسل است كه مورد نكوهش و اعتراض هود است.
با بيان ديگر: سخن در تصورهاي ناخودآگاه و عناصر روان شناختی است؛ خود ساختمان (نما و درون آن) با زبان خيلي روشن بيان مي كند كه سازندة آن در ناخود آگاهش، آن را براي خود ساخته يا براي نسل هاي بعدي. شايد در هر هزار ساختمان اين چنينی، تنها يكي دو تا پيدا شود كه سازندة آن ناخود آگاه و خود آگاهش يكي باشد و آن را تنها براي استحكام و براي دوام براي نسل هاي بعدي بسازد. اكثريت قريب به اتفاق، اين همه هزينه را مي كنند كه گوئي به طور ابدي در آن زندگي خواهند كرد.
بديهي است استحكام خواهي براي نسل هاي آينده يك ويژگي دارد و آن پرهيز از «آرايش هاي غير هدفمند» است. كمتر ساختماني مي يابيد كه ميان «استحكام خواهي» و «چشم و همچشمي» يا «فخر فروشي آن» تعادل عاقلانه اي بر قرار باشد. هميشه جنبة فخر فروشي (حتي نه فقط در آرايش) بل در «عظمت ساختمان نيز» عامل مورد نظر سازنده است.
معماري هاي امروزي- بويژه در شهر قم ما- طوري است كه اصل ساختمان باصطلاح الكي ساخته مي شود اما چه هزينه هائي براي فخر فروشي در آن مصرف مي شود.
ابليس از همان آغاز تمدن اين سنت خود را نيز مصرانه دنبال كرده است؛ در عصر هود در آن دهكده هاي اوليه نطفة اين سنتش را كاشته كه در دورة دوم اقتدار آكد سر از «باغ سميراميس» در آورده است؛ هفت باغ تو در تو، روي ستون هاي سنگي، مساحت وسيعي كه روي ستون ها به وجود آمده، روي آن سقف سنگي تپه اي عظيم از خاك ساخته شده به طوري كه هفت قلعة تو در تو هفت باغ بس بزرگ را به وجود آورده اند، در آن بالاي تپه قلعۀ اصلي قرار داشته كه كاخ سميراميس (عروس دربار آكد و دختر شاه ماد ايران) با باغ گسترده اش در آن قرار دارد.
در زبان آكديان به اين باغ كه از عجايب هفتگانه تاريخ است، «ارم» مي گفتند. و گاهي نيز از آن به «باغ آكدآد» تعبير مي كردند كه در زمان هاي بعدي به «بهشت شدّاد»- شدّاد محرّف آكدآد- معروف گشته و مفسرين كاباليست دورة اول خلافت، افسانه ها دربارة آن ساخته اند.
اين باغ در بابل يا حوالي بابل پايتخت آكديان كه امروز ويرانه هاي آن در عراق موجود است ساخته شده بود. مي دانيم كه در آن سرزمين، كوه و صخره اي وجود نداشته و ندارد تمام سنگ هاي صدها ستون سنگي، و نيز سنگ هاي زير تپه و سقف ستون ها كه چندين هكتار بود، را از كوه هاي زاگرس توسط بردگاني كه زير شلاق ها جان مي دادند، صدها كيلومتر كشانيده و به بابل رسانیده اند.
بنيان ظلم و ستم، از خانه هاي كوچك عصر هود در دهكده هاي كوچك، شروع
مي شود و در دوران بعدي از باغ سميراميس سر در مي آورد. و اين سنت ابليس است.
قرآن: «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ- إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ- الَّتي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ»[123]: نديدي كه پروردگارت بر سر آكد چه آورد- (و برسر آن) باغ داراي آن ستون ها- باغي كه ساخته نشده مانند آن در همة سرزمين ها.
نكات: 1- تا روز پايان نسل بشر در روي زمين، هر وقت قرآن را باز كنند و بخوانند، خواهند ديد قرآن مي گويد «مانند آن باغ در هيچ سرزميني ساخته نشده» يعني كاري بوده كه بشر فقط يك بار به ساختن آن قدرت يافته است.
2- اين مطلب نشان مي دهد كه چه ستمي بر بردگان رفته است تا چنين باغي ساخته شده است. به دنبال همين آيه ها به اهرام مصر اشاره شده كه در آينده بحث خواهيم كرد. اما از بيان قرآن این احتمال به ذهن می رسد كه باغ سميراميس عظيم تر از اهرام مصر بوده است. اين است سلطه كاباليسم بر انسان به رهبري ابليس.
برج هاي آكديان و بعل: آيا ميان بعل و برج هاي متعدد عاديان در دوره پيش از دولت، رابطه اي هست؟ اگر چنين رابطه اي باشد بايد گفت برج بزرگ بابل كه (مثلاً) تكامل يافته آن برج ها است نيز رابطه اي با بعل داشته است. قراين و شواهد مهم تاريخي چنين رابطه اي را نفي مي كنند. زيرا بعل يك «نماد مورد پرستش» بوده اما برج هاي دوره اول آكد سمبل هاي بي هوده و فاقد هر نوع معني و كاربرد فردي و اجتماعي، بوده اند. در دوره دوم و اقتدار آكد برج بزرگ و معروف بابل باز مورد پرستش قرار نمي گيرد و تنها سمبل اقتدار و افتخار آن مردم است كه البته نقش مهم و موثر دارد و ديگر بي هوده نيست.
مي توان گفت پس از طوفان نوح، بعل فقط در نواحي ساحلي مديترانه مانند لبنان (فنيقيه) و فلسطين، يعني در ميان همسايگان قوم نوح مي ماند و به ميان مردمان بين النهرين به طور بالاصاله نفوذ نمي كند. بل بر عكس؛ مشهور ترين بت سومريان «اينيني» است كه «باكره و خداي زمين» شناخته مي شود و مونث است نه مذكر. اين بت همان است كه در ميان آكديان به نام «عشتر= عشتروت= عشتاروت» معروف گشت. و در قرون بعدي او را در ميان همۀ مردمان سامي مشاهده مي كنيم.
در دورة دوم آكد، نام بعل در ميان آكديان بود. گاهي به آن «بعل مردوك» مي گفتند[124]. در اين تعبير معنی اصلي بعل در نظر نبوده و بيشتر معناي استعاري آن را قصد مي كرده اند، همان طور كه در فارسي مي گويند: فلاني نر است يعني بزرگ و قوي است و در عربي نيز به مردان بزرگ «فحل= نر» مي گويند، بعل مردوك به معني مردوك بزرگ، به كار مي رفته كه صفت پيش از موصوف مي آمده است.
در تمدن بابل خداي ديگري بوده به نام «بل»[125]. اگر اين لفظ را مخفّف بعل بدانيم بايد گفت آنان دو بت به نام بعل داشته اند يكي بعل مردوك و ديگري بل. در اين صورت دربارة بت اول كلمة مردوك صفت مي شود يعني بعلي كه مردوك است. و مطابق اين احتمال، بعل در ميان آكديان نيز بالاصاله مي شود.
دومين سمبل كابالا: برج هاي نمادين دومين سمبل است كه ابليس براي كاباليسم طراحي كرده است كه تا امروز هر دو در ميدان هاي شهرهاي بزرگ حضور دارند.
ادغام دو سمبل در همديگر: يك نگاه به برج هاي دو قلوي نيويورك- كه در ماجراي يازده سپتامبر تخريب شدند- و نيز يك نگاه به برج هاي دو قلوي مالزي در كوالالامپور، دقيقاً نشان می دهد دو نماد بعل هستند كه در زمان رامسس دوم فرعون مصر در جلو کاخ او ساخته شدند. و نیز پس از سليمان، در اثر نفوذ كاباليست ها، در دو طرف دروازه بزرگ هيكل سليمان، ساخته شدند. با اين فرق كه هم برج هستند و هم بعل. هم يادگاري از برج بابل و هم يادگاري از بعل. و همچنين برج هاي متعدد ديگر در ديگر جامعه ها كه
برخي دو قلو و برخي ديگر تك هستند از آن جمله برخي ساختمان ها در دبي. و آيا برج ميلاد ما نيز هم نمادي از بعل و هم نمادي از برج بابل است؟ معلومات بنده به پاسخ اين پرسش نمي رسد. اما روشن است كه برج ايفل فرانسه حتي آن بخش پائين بعل را نيز دارد.
برج هاي مدغم امروزي علاوه بر كاربرد برج بابل و بعل، يك كاربرد سوم هم دارند. زيرا از درون آن ها به عنوان محل كار، هتل، و… نيز استفاده مي شود دقيقا مانند مجسمه زئوس كه به شرح رفت. يعني در اين گونه برج ها، سه سمبل در هم ادغام شده است: بعل، برج بابل و مجسمة زئوس خداي خدايان يونان.
نقش كاباليسم در ساختن اين گونه برج ها، در برخي از جامعه ها علني و در برخي ديگر به طور نفوذي است مثلاً مالزيائی ها ندانسته فريب كاباليست ها را خورده اند اما در دبي كه حتي علناً و رسماً سمبل هرم كاباليسم را نيز در ساختمان هاي شان به كار برده اند، چگونگي موضوع، معلوم نيست.
جلسه سیزدهم: سمبل در دو جريان متضاد (كعبه و برج بابل)
فرزندان آدم به مرور زمان بيش و بيشتر مي شدند. دهكدة «بكّه» خانواده هاي بسياري را در خود جاي داده بود. هر خانواده براي خود خانه اي داشت. براي تصميمات اجتماعي خود، در جائي جمع مي شدند و سخنان «امام» شان را مي شنيدند. كه كلاس درس امام با مامومان نيز بود؛ هر كس پرسشي داشت به آن جا مي رفت و از امام مي پرسيد. به تدريج سايباني براي آن موضع ساختند. سپس مأمور شدند همان جا را به صورت يك خانه در بياورند. بدين سان اولين «خانة مردم» كه خانه هيچكس و ملك كسي نبود ساخته شد.
«إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكاً»[126]: اولين خانة ناس، خانه اي كه مال همه است نه مال يك كس يا يك خانواده، يا يك نسل. و به همين دليل نامش «بيت الله»
مي شود. و بس مقدس است زيرا كه اولين سمبلِ اولين «جامعه» است. و جامعه اولين فرق بزرگ زندگي انساني از زندگي حيواني است. و انسان براي زيست اجتماعي آفريده شده است.
در ميان پديده هاي مجسم اجتماعي، كعبه اولين پديده اجتماعي است.
قرار بود با زايش دهكده هاي ديگر و آبادي ها و شهرهاي ديگر، نمايندة كعبه در آن ها نيز با عنوان مسجد ساخته شود.
اين موضوع را در كتاب «جامعه شناسي كعبه» شرح داده ام كه بحثي است شيرين و نقش كعبه را در جهان و اديان جهان از شرقي ترين نقطه آسيا تا غرب اروپا و كل جهان، شرح
مي دهد. و در اين جا تكرار نمي كنم.
پيش از آن كه نژادهاي متعدد پديد آيند، قوميت ها و مليّت ها پديد شوند، كعبه ساخته شد تا زمينه هاي ضد جامعه اي نژاد را پيشاپيش خنثي كند تا چيزي به نام قبيله و نژاد، جامعۀ واحد انساني را تكه تكه نكند، انسان ها را تحت پرچم قوميت ها به جان هم نيندازد.
و نيز: مشخص بود كه نسل آدم در آن محيط سالم و سازگار طبيعي آن روز كه به سرعت تكثير شده و گسترش مي يافت، در آن دنياي وسيع آن روزي پراكنده خواهد شد. كعبه ساخته شده بود كه به عنوان يك سمبل به جغرافي طبيعي نيز اجازه ندهد تا عامل بريدگي و تفرقه جامعۀ واحد انساني باشد.
كعبه تا چه حد توانسته اين نقش خود را عملاً ايفاءكند و نمايندگانش (مساجد و معابد) در جوامع مختلف چه قدر توانسته اند نقش مادر را انجام دهند؟؟ پاسخ اين پرسش ها را به همان كتاب «جامعه شناسي كعبه» وا مي گذارم كه گفتم بحث شيريني دارد.
اما با وجود آن همه نقش بزرگ و تعيين كننده كه كعبه در حفظ وحدت و حفظ عناصر مشترك ميان اقوام مختلف داشت و دارد، زماني نقش و علّت وجودي خود را از دست داد و به «مجمع الاصنام»- مجمع بت ها- تبديل شد. يعني كابالا همه جا را تسخير كرد حتي درون كعبه را.
و پيش از دوره تقريباً چهار قرني كه كعبه مجمع بت ها شده بود، دورة ويراني را نيز طي كرده بود. و به عبارت مختصر تاريخ كعبه از آغاز تا به امروز در چند دورة زير خلاصه
مي شود:
1- از آغاز تا پيدايش تمدن آكد (عاد) در سرزمين بين النهرين: كعبه در اين دوران داير و به صورت يك خانه چهار ديواري ساده و بدون آرايش هاي زايد و خارج از فلسفه وجوديش، به ايفاي نقش خود مي پرداخت.
2- از پيدايش قدرت آكد تا دوران ابراهيم(ع) كه خود از سومريان در زمان حاكميت آكديان، بود: در اين دوره كه بايد نام آن را دورة انتقال قدرت كابالي از بين النهرين به مصر، گذاشت و آن را حدود دو قرن مي توان حدس زد، نه تنها كعبه بل كه دهكدة بكّه بكلي ويران شده بود. كه ابراهيم(ع) مأمور مي شود از نو آن را بسازد.
ما نمي دانيم بكّه و كعبه در اثر هجوم نظامي آكديان ويران شده يا در اثر جاذبة كاباليستي تمدن آكد و سومر؟-؟ به هر صورت در آن زمان عاملي غير از تمدن آكد براي ويراني بكّه وجود نداشت.
برج هاي كوچك آكديان در عصر هود(ع) و برج بزرگ بابل (در دورة دوم آكد كه دوره اقتدار و همراه با نظام متمركز دولتي بود) از طرف ابليس برنامه ريزي شد و با كعبه مقابله كرد و در جهت عكس آن قرار گرفت و عامل نژاد و خاك گشته و چيزي به نام «جغرافي انساني محكوم به جغرافي طبيعي» را به وجود آورد. برج بابل سمبل قوم آكد، سمبل اقتدار آكد، باري عظيم از معناي «دافعه» و به قول امروزي ها «چاشني بزرگ ناسيوناليسم» بود. اولين سمبل نژاد پرستي و مرز سازي. و توجيه كننده سلطة يك نژاد بر نژاد ديگر. همان طور كه مردم سومر و آشور كه در آن زمان زير حاكميت آكد قرار داشتند، دو نژاد پست و به منزلة بردگان آكديان، شمرده مي شدند. بعدها باغ سميراميس در اثر شلاق ها بر گردة اين دو قوم، ساخته شد وگرنه، ساختن چنان باغي بدون شلاق، از توان هر مردمي خارج بود.
كعبه سمبل است در جهت حفظ و تقويت وحدت انسان، برج بابل سمبل است جهت تجزية جامعه انساني. كعبه براي از بين بردن زمينه هاي درگيري ها و جنگ ها، برج بابل براي عميق كردن خندق ها در ميان مردمان و بزرگترين پرچم جنگ.
برج هاي كوچك در دهكده هاي اولية آكد كه هود با آن ها مبارزه مي كند، عبث و بي هوده بودند. زيرا هنوز مردم يا قوم ديگري در كنار آكديان حضور نداشت تا اين بي هودگي ها به نقشمندي تبديل شود؛ مطابق برنامة ابليس تنها نمادهائي بودند كه براي خوشايند مردم ساخته مي شدند. ليكن اين دوره دورة بذر پاشي ابليس بود؛ برج ها را مي پرورانيد براي آينده كه توانست برج بزرگ بابل را در دورة بعدي ايجاد كند و برج هاي ديگر را در هر روستا و شهر نماينده آن قرار دهد. خداي مردم را به بت و كعبه مردمي را به برج تبديل كرد.
با اين همه افرادي از آكديان كه قداست كعبه را سينه به سينه از آبا و اجدادشان، در ذهن داشتند گاهي به زيارت همان كعبۀ ويران شده كه به صورت تلي از خاك سرخ در آمده بود مي رفتند. اين موضوع را در همان كتاب به نقل از دائرة المعارف فريد وجدي آورده ام و در اين جا سند ديگري مي افزايم: مجلسي در بحار، ج11 ص359 حديثي از امام صادق(ع) آورده است؛ با اين كه روشن است دست تحريف يا تصورات ذهني برخي از راويان، چهرة حديث را مخدوش كرده است، اما جان اصلي حديث محفوظ مانده است كه امام مي فرمايد: قوم هود دچار خشكسالي شدند، وامانده بودند كه (باصطلاح يادشان فيل هندوستان شان کرد) به ياد كعبه افتادند گروهي را براي دعا و خواستن باران از خدا، به زيارت كعبه فرستادند.
ابليس در مواردي دوستان خود را مي گذارد و مي رود همان طور كه در جنگ بدر سران قريش را وا گذاشت و رفت. او قادر نبود كه خشكسالي را به پر باراني تبديل كند، دست آكديان از دامن او كوتاه شده و به ياد كعبه افتاده اند. و همين موارد عجزِ ابليس است كه موجب شده هميشه رگه اي از نبوت ها، اديان و كعبه[127] در ميان مردمان دنيا بماند. يا نبوت ها بتوانند هرازگاهي بر گردة كاروان بشريت ضربه وارد كرده و بيدارشان كنند.
برج بابل درجائي ساخته شده بود كه مردم قهراً در رفت و آمد شان بر آن طواف كنند (شبيه برج ايفل و هر برج امروزي ديگر از آن جمله برج شهياد در ميدان آزادي تهران) همان طور که طواف بر كعبه مي شود. يك فرد عاقل و هر انديشمند به روشني مي بيند كه كودن هاي حاكم بر آكد يا بر هر جامعة ديگر حتي در جوامع امروزي، فكر و انديشه شان آن توان را ندارد كه بدينگونه سمبل سازي كنند. همة اين مسائل و اينگونه پديده هاي ابليسانه از علم عميق و دانش گستردة ابليس ناشي شده و از تعليمات و برنامه هاي او است. اين واقعيت را وقتي به خوبي مشاهده مي كنيد كه به تحولي كه امروز در جامعه پيش آمده دقت كنيد. جامعه اي كه زماني به دستور خود شيطان وجود جن، شيطان و ابليس را انكار مي كرد و آن را خرافه مي دانست، امروز با شعار و آرم آشكار جريان «شيطان پرستي» را به طور عملی و رسمي به راه انداخته است. و آن «تاريخ» كه بر بشر گذشته ماهيتش آشكار گشته و پرده از راز بزرگ كابالا بر افتاده است. به طوري كه حتي از محافل ابليسي شان و آموزشگيري هاي انسان از ابليس، فيلم ها پخش شده است.
در اصطلاح قرآن به سمبل، شعار گفته مي شود، كعبه شعار توحيد و شعار جامعۀ واحد جهاني است كه شعائر متعددي را با خود دارد:
قرآن: آيه 32 سورة حج: «ذلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ» چنين است که هر کس شعائر خدا را بزرگ بدارد، عملش كاري است كه از پاكي دل ها بر مي خيزد. و آيه2 سوره مائده: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ وَ لاَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لاَ الْهَدْيَ وَ لاَ الْقَلائِدَ وَ لاَ آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً»: اي آنان كه ايمان آورده ايد، حلال نشماريد (منحلّ نكنيد) شعائر خدا را و نه ماه حرام را و نه قرباني را و نه قلائد را، و نه كساني را كه آهنگ زيارت كعبه (بيت الحرام) را دارند و در صدد نيل به فضل پروردگارشان هستند و خشنودي خدا را مي جويند.
نكات: 1- اين آيه به يكي از بزرگترين عوامل انحراف تاريخ، توجه مي دهد كه منحلّ كردن شعائر الهي براي بشر بس خطرناك و خواسته ابليس است.
2- انحلال يك شعار و سمبل الهي، زمينه را براي تاسيس يك شعار كابالي باز مي كند.
3- قلائد: قرباني كه در حج مي شود دو نوع است:
الف: قرباني اي كه حاجي در همان مكه خريداري كرده و ذبح مي كند. و با بيان ديگر: قرباني اي كه در مكه و منا تعيين مي شود.
ب: قرباني اي كه حاجي آن را از محل سكونت و وطن خويش همراه خود به مكه
مي برد؛ به گردن اين قرباني از اول قلاده اي مي آويزند كه نشان تعيين آن به عنوان قرباني است.
گوئي آيه مي گويد: روشنفكر بازي در نياوريد، نگوئيد قرباني يعني چه، قلاده يعني چه، همة اين ها نقشي در جامعه و زندگي بشر دارند كه در آيه37 سوره حج، مي فرمايد: «لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ» نه گوشت هاي قرباني ها به خدا مي رسد و نه خون هاي شان، آن چه به خدا مي رسد تقواي شماست.
انسان متقي، انساني پاك است كه براي پاكي آفريده شده و ابليس مي كوشد و كوشيده و بسیار موفق شده كه اين موجود را در جريان رود خانه يك تاريخ كثيف، آلوده، پر از ستم و بي داد، انداخته و تمدنش را يك تمدن ابليسي كرده است. و در آيه36 همان سوره حج
مي فرمايد: «وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَكُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ لَكُمْ فيها خَيْرٌ»: قرباني ها را براي شما از شعائر الهي قرار داديم براي شما در آن ها خير هست.
و چه خيري بالاتر از دفع شرّ كابالا-؟
آيه158 سورة بقره: «إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّه»: صفا و مروه (سعي) از شعائر خداوند است.
در اين جا يك موضوع شگفت است (و شايد در آينده در جاي خود به شرح آن بپردازيم) افرادي در ميان اصحاب پيامبر اسلام(ص) بودند كه خواهيم ديد جريان كابالا آنان را در ميان مسلمانان كاشته بود. اينان در مقابل قوانيني كه رسول اكرم تشريع مي كرد در هر مورد كه مطابق ميل شان نبود، از پيامبر(ص) مي پرسيدند: «اَمن الله ام من رسوله»: اين از طرف خداست يا از طرف خود پيامبر است؟-؟ و از همان آغاز بنا را بر اين گذاشتند كه در نظر مردم ميان خدا و رسول جدائي بيندازند. مواردي كه اين پرسش را مطرح كرده اند زياد است.
رسول خدا(ص) مقرر كرد كه در مراسم حج ميان صفا و مروه سعي شود. اين نفوذي هاي كاباليسم گفتند: ما اين كار را نمي كنيم زيرا مردم جاهليت اين كار را مي كردند ما مسلمانيم.
يك استدلال كاملاً مصداق «اسلام بر عليه اسلام» كه اين نيز از سنت هاي هميشگي ابليس بوده و هست. در حالي كه خود طواف و همه مراسم حج به نوعي، در دوران جاهليت هم عملي مي شد و رسومي بود كه اصول آن از زمان ابراهيم(ع) در ذهن عرب ها مانده بود.
طوري در برابر تشريع پيامبر(ص) مقاومت كردند و سعي ميان صفا و مروه را به عنوان يك گناه اعلام كردند كه اين آيه آمد و در ادامه عين لفظ آنان را در ادعاي شان، رد كرد: «فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما»[128]: هر كس كه حج يا عمره كند، سعي صفا و مروه براي او گناه نيست.
اين از بديهيات است كه هر سمبل، هر نمادي، هر شعاري كه در جهت شعائر نبوت ها نباشد، بي ترديد در جهت ابليس است و اين نيز يكي از مواردي است كه اديان در آن (باصطلاح) دوئاليست هستند: يا اين است يا آن و صورت سوم ندارد.
سمبل ها در ساختمان و سازمان تاريخ، نقش بس مهمي ايفا كرده اند، و اين در نظر هر جامعه شناس فرهيخته و هر تحليل گر انديشمند تاريخ، يك امر مسلم است.
جلسه چهاردهم: ثمود و سومريان
صالح در ميان ثمود
سومريان اولين بنيانگذار تمدن نيستند. بل اولين تاسيس كننده دولت هستند، پيش از آنان آكديان در دورة اول شان، اولين دهكده ها را به وجود آورده بودند و چون با بلاي بزرگ متلاشي شدند دچار درنگ شدند و سومريان توانستند اولين دولت را تشكيل دهند. و پيش از آكديان نيز قوم نوح جامعۀ بدون دولت را به وجود آورده بودند.
مورخين، از آن جمله ويل دورانت در «تاريخ تمدن» توضيح داده اند كه: آن محقق اروپائي كه توانست كتيبه هاي خط ميخي را بخواند، خود مي گويد: نام اين قوم سومر نيست لفظي شبيه آن است و من آن را بدين صورت تلفظ مي كنم.
در زبان هاي باستان از آن جمله اقوام بين النهرين، و مادها، پارس ها و پارت هاي ايراني، حرف هائي بوده كه امروز وجود ندارند و تنها يادگارهائي از آن ها مانده است مثلاً واژه
«آتر» به صورت «آذر» و در قرآن به صورت «آزر»[129]، آمده است. پس حرفي با تلفظ ميان «تـ» و «ذ» و «ز» بوده است. و نیز حرفی میان «د» و «ذ» وجود داشته كه در ايران امروزي كلمة «بد» حضور دارد كه در چند قرن پيش «بذ» تلفظ مي شد به معني سخت و نفوذ ناپذير كه گاهي به معني مثبت هم به كار مي رفته مانند «بذ- بذستان» در تاريخ خرمدينان آذربايجان كه تبريز هم به صورت «تَربذ» يعني بذنو، از آن گرفته شده و در متون تاريخي عرب به هر دو «بذان- بذين» نيز گفته شده.
و همچنين حرفي ميان تلفظ «ت» و «ث» بوده كه دو واژۀ «پارت= فارس» و «پارث= پارت» كه هر كدام نام قومي از آريائيان ايران شده، از اين منشأ است. پارث در زبان ميديائي يعني «پهلو» كه مادها بر اقوام همجوار خودشان اطلاق كردند.
حرف ديگر با تلفظ ميان حرف «ت»، «ش» در بين النهرين بوده كه مثلاً امروز نيز واژة «آشور» گاهي «آتور» تلفظ مي شود. و نيز حرف ديگر با تلفظ ميان حرف «ث»، «ت» و «س» بوده كه قرآن «ثمود» و آن اروپائي «سومر» آورده است. دربارة حرف آخر اين كلمه نيز، حرفي وجود داشته با تلفظ ميان حرف «د» و «ر»، كه قرآن حرف «د» را آورده و آن اروپائي حرف «ر» را. اين موضوع را در اين جا بيش از اين شرح نمي دهم زيرا نيازمند مجال ديگر است و در برخي نوشته هاي پيشين نيز اشاره كرده ام. اما نظر به اين كه نامي از ويل دورانت آمد، مطلبي را دربارة سفر سترگ او كه «تاريخ تمدن» نام دارد به اشاره توضيح
مي دهم: با صرفنظر از جعل ها و دروغ هاي پر شمار در آن كتاب به سه اصل اساسي آن اشاره مي كنم:
1- ويل دورانت در اين كتاب مسير «توصيفگري» را پيش گرفته نه راه علمي را.
2- مطالبش را با قلم و بيان «القائي» به ذهن مخاطب القاء مي كند. يعني از ناخود آگاه خواننده، سوء استفاده مي كند.
3- در تاريخ تمدن، او در تكوّن تاريخ و تمدن، و نيز در روند تاريخ و روند تمدن، هيچ نقشي به ابليس و كابالا داده نشده، در حالي که امروز مسلّم شده كه ابليس و كابالا نه تنها نقش عمده بل كه سازنده اصلی ماهيت اين تاريخ و اين تمدن، بوده اند. همان طور كه همة نبوت ها و اديان (بدون استثناء) و نيز قرآن به اين واقعيت تاكيد دارند.
4- ويل دورانت يك اصل را كاملاً وارونه و برعكس، مطرح كرده است (همان طور كه همه دانشمندان علوم انساني از قرن17 تا بر افتادن پرده از راز كابالا، مطابق برنامة خود ابليس[130] چنين مي كردند) او منشأ سحر، جادو و كهانت را عوام الناس، معرفي مي كند كه عوام خرافه پرست اين چيزها را ايجاد كردند. در حالي كه قضيه برعكس است؛ ملاء، سران كابالا و ابليس خودشان سحر و جادو و كهانت را ابداء كردند و در سلطه بر مردم از آن استفاده كردند و در عين حال مردم را به آن معتقد كردند.
عصر ويل دورانت (همان طور كه پيش تر بيان شد) عصري بود كه خود ابليس برنامه ريزي كرده بود تا دانشمندان وجود خود ابليس، جن و شيطان را انكار كنند و آن ها را خرافه معرفي كنند تا پرده از راز كابالا نيفتد.
ثموديان (سومريان) در قرآن: در قرآن حدود 25 مورد لفظ ثمود به طور مطلق آمده است. اما در سه مورد با يك «وصف» و ويژگي آمده كه ثمود را از نظر جغرافي در دو سرزمين نشان مي دهد، و از نظر تاريخي نيز مردمان هر دو سرزمين ثمود نشين را به دو دورة تاريخي تقسيم مي كند.
تقسيم اول: وقتي كه دربارة عاد (آكد) از زبان حضرت هود خطاب به آنان مي گويد: «وَ يَسْتَخْلِفُ رَبِّي قَوْماً غَيْرَكُم»[131] خداوند مردم ديگر را جانشين شما خواهد كرد از جانب ديگر از زبان حضرت صالح خطاب به ثمود مي گويد: «وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفاءَ مِنْ بَعْدِ عادٍ»[132]: ياد آوريد كه خداوند شما را بعد از عاد جانشين آنان كرد. پس معلوم مي گردد كه پس از دورة هود كه نظام جامعه عاد متلاشي شده بود، ثموديان بر منطقه مسلط بوده اند. و از جانب ديگر: از مسلمات تاريخ است كه پس از تاسيس اولين دولت در كره زمين توسط ثموديان در شهر «اور» حوالي «قرنة» امروزي، پس از مدتي دوباره قدرت از ثموديان به عاديان- از سومر به آكد- منتقل شده است.
بنا بر اين در آغاز، تفوّق با آكد بوده، سپس ثمود رشد كرده، آن گاه قدرت به آكد برگشته است. پس دوبار آكديان برجسته شده اند و يك بار سومريان. و لذا قرآن مي گويد: «وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عاداً الْأُولى- وَ ثَمُودَ فَما أَبْقى»[133]: و اوست (خدا) كه عاد اول، را هلاك كرد و همچنين ثمود را و (كسي از آنان) را باقي نگذاشت.
عبارت «عاد اولي» نشان مي دهد كه عاد دوم نيز وجود داشته است[134].
تقسيم دوم، تقسيم جغرافي: «وَ ثَمُودَ الَّذينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ»[135] و ثمود آنان (آن بخش از ثمود) كه درون صخره ها را مي كندند. نظر به اين كه در سرزمين ثمود نه كوه وجود دارد و نه صخره، بايد اينان بخشي از ثمود باشند كه در دورة اقتدار آكد به سمت كوه هاي زاگرس رانده شده اند. البته آثار كنده شدۀ سنگ ها و حتي اطاق هاي كنده شده در هر دو پهلوي زاگرس، وجود دارد.
و احتمال قوي هست ايلاميان كه زماني در ايلام دولتي را و زيگورات هائي را ساختند، همين ثمود باشند و در همنژادي ايلاميان با مردم بين النهرين، ترديدي نيست.
در متون تفسيري گفته اند: مراد از اين ثمود نيز همان ثمود است كه صالح در ميان شان مبعوث شده بود. در حالي كه توصيف اين مردم با «جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ» دقيقاً براي تفكيك ميان اين گروه از ثمود اصلي، است. و شگفت اين كه: همان طور كه قوم عاد را از بين النهرين به يمن كشانيده اند، ثمود را نيز از بين النهرين به نزديكي هاي خليج عقبه و درّه «تِبر» كشانيده اند. وقتي كه تفسير قرآن در همان آغاز (به دنبال رحلت پيامبر-ص-) منحصراً در اختيار «تميم داري» كاباليست و پس از او كاباليست ديگر به نام كعب الاحبار، و بعد از او هم كاباليست سوم به نام وهب بن منبه، قرار گيرد و خود مسلمانان از تفسير قرآن ممنوع باشند، چنين افسانه هائي متون تفسيري را فرا مي گيرد.
ساكنان درّة تِبر در قرآن، با عنوان «اصحاب الحجر» ناميده شده اند و لفظ ثمود دربارة شان نيامده است. چون دربارة آنان نيز كندن دل صخره ها آمده، مفسرین کابالیست هر دو را يك مردم واحد قلمداد كرده اند.
نكتة مهم ديگر اين كه: حضرت صالح ميان بخش اصلي ثمود مبعوث شده، و هيچ سخني از كوهكني دربارة آنان به ميان نيامده، با اين وجود منابع كاباليستي و به پيروي از آنان افراد غير مسئولي مانند جبائي، حسن بصري كاباليست[136] و ديگران، گفته اند كه صالح در ميان همان اصحاب حجر، مبعوث شده است. در حالي كه نامي از پيامبري در ميان اصحاب حجر به ميان نيامده است.
مردم تِبريا «اصحاب حجر» به خانه هاي كنده شده در دل سنگ ها دردو طرف درة تنگ بسنده كرده اند كه آثارشان هنوز هم به همان صورت باقي مانده است. و به خوبي روشن است كه آنان هيچ خانۀ دست ساز در محيط باز و دشت نداشته اند. در حالي كه قرآن درباره ثمود از زبان صالح مي گويد: «تَتَّخِذُونَ مِنْ سُهُولِها قُصُوراً وَ تَنْحِتُونَ الْجِبالَ بُيُوتاً»[137]: صالح گفت: در زمين هاي هموار قصرها مي سازيد و در كوه ها دل سنگ را كنده به صورت اطاق در مي آوريد.
همان طور كه گفته شد، هنوز هم اطاق هاي كنده شده در طول رشته كوه زاگرس كه مرز شرقي سومر با ايران آن روزي بود، اطاق هاي زيادي كه در دل صخره ها كنده شده اند موجودند، خود من برخي از آن ها را از نزديك ديده ام. مي توان گفت: اين اطاق ها محل ديد بانان قوم ثمود بوده اند كه در قبال تجاوزهاي گروه هاي ایرانی مهاجم كه براي غارت به دهكده هاي سومريان حمله مي كردند، ساخته شده اند.
مديريت ابليس در ميان سومريان: نمونه اي از مديريت ابليس در ميان ثمود را در متون تفسيري مي يابيم؛ مجلسي در بحار، ج11 ص377 از تفسير عياشي از امام صادق(ع) آورده است كه سران ثمود با صالح قرار گذاشتند در كنار بت ها جمع شوند و صالح هر چه مي خواهد از بت ها بپرسد و جواب بگيرد. در ساعت مقرر همگي در كنار بت ها حاضر شدند و به صالح گفتند هر چه مي خواهي بپرس تا بت ها جواب تو را بدهند. صالح از تك تك بت ها پرسيد اما جوابي از آن ها نيامد و سران قوم (ملاء) به شدت متاسف و درمانده شدند.
در صفحه383 همين حديث را از طريق علي بن ابراهيم نيز آورده است.
بديهي است آن مردم بويژه ملاء و مديران شان در حدي احمق نبودند كه تنديس هاي سنگي بي جان را در مناظره با صالح قرار دهند. بي ترديد پيش از آن ديده بودند كه بت ها گاهي سخن مي گويند، زيرا ابليس از درون بت ها با آنان مخاطبه مي كرده است. به طوري كه موارد مشابه آن حتي در بت هاي زمان بعثت پيامبر اسلام(ص) نيز، آمده است.
چون خداوند براي ابليس، سلطه اي نسبت به انبياء و افراد مؤمن، قرار نداده، ابليس نتوانست در حضور صالح از درون بت ها سخن بگويد. آيه42 سوره حجر چنين است: «إِنَّ عِبادي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوينَ». و در آيه99 و100 سورةنحل، مي گويد: «إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذينَ آمَنُوا وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ- إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذينَ يَتَوَلَّوْنَهُ». بلي توكّل مهمترين عامل است كه ابليس را از انسان دور مي كند. كه در آيه 65 سورة اسراء نيز كلمه «وكيل» به همين توكل توجه مي دهد: «إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ وَ كَفى بِرَبِّكَ وَكِيلا».
صالح و ملاء: ثمود يا سومر در زمان حضرت صالح، هنوز به تاسيس دولت موفق نگشته بود. در بيان قرآن قدرتي كه در برابر صالح مقاومت كرده، ملاء است؛ ملاء مترف. كه بحثي دربارة آن گذشت. در سورة مومنون آيه 33 و34 مي گويد: «وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ الْآخِرَةِ وَ أَتْرَفْناهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْهُ وَ يَشْرَبُ مِمَّا تَشْرَبُونَ- وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ»: ملاء قوم او كه كفر مي ورزيدند و لقاي آخرت را انكار مي كردند و آنان را در اين زيست دنيوي مترف كرده بوديم، گفتند: نيست اين (صالح) مگر يك فرد بشر مثل شما؛ مي خورد از آن چه شما مي خوريد از آن، و مي نوشد از آن چه شما مي نوشيد. و اگر از بشري مثل خودتان، اطاعت كنيد، در آن صورت از خاسرین و زيان ديدگان خواهيد بود.
نقش عامل برون قبيله اي در پديدة دولت:
پيش تر بيان شد كه دولت يك پديده است كه بعدها پيدايش يافته ليكن سنا (مجلس مشورتي ملاء) از پيدايش كوچكترين دهكده در زندگي مردم حضور داشته و مردم را مديريت مي كرده است. مي توان گفت علاوه بر عنصر كميت و كثرت جمعيت و نيز علاوه بر كيفيت مجتمع هاي قريه اي، يك عنصر جامعه شناختي ديگر نيز در پديد شدن دولت نقش اساسي داشته است كه عنصر باصطلاح برون مرزي و بين القبايلي است، به اين معني: گروهی از مردم وقتي نسبت به دولت احساس نياز مي كرد كه خود را در مقابل مردم ديگر در معرض آسيب مي ديد گرچه آن مردم ديگر خود فاقد دولت باشد.
و يا: قبيله و مردمي كه در صدد مي آمد تا قبيله و مردم ديگر را به زير سلطة خودش در بياورد، به تاسيس دولت (كه تمركز قدرت است) روي مي آورد.
در هر دو صورت اين عنصر پديد آورندة دولت، بدون وجود و حضور يك مردم برون مرزي، خود تكوّن نمي يافت تا چه رسد كه در پيدايش دولت، علّيت داشته باشد.
برخي از جامعه شناسان و تحليل گران تاريخ، معتقدند كه عوامل پديد آورندة دولت، نيازهاي درون قبيله اي (درون جامعه اي) بوده است. اما به نظر مي رسد كه عامل تقابل و برون مرزي نقش تعيين كننده را داشته است. زيرا عرب عدناني را مشاهده مي كنيم كه تا ظهور اسلام فاقد دولت بود به جهت اين كه مردمان اطراف شان كاري با آنان و سرزمين شان نداشتند؛ كسي علاقه اي به تسخير آنان و سرزمين کویریشان نداشت. و عامل برون مرزي به حدي فشار نمي آورد كه قبايل عرب عدناني در انديشه تاسيس دولت مركزي باشند. اين خود يكي از ويژگي هاي اسلام است كه بر اساس نبوت توانست دولتي را تاسيس كند بدون عنصر و عامل برون مرزي، و شايد اين يك مورد منحصر به فرد در سر گذشت بشر باشد.
ما نمي دانيم قوم ثمود در آن زمان كه صالح مبعوث شد از چه كميت و كيفيتي بر خوردار بود، اين قدر مي دانيم كه به وسيله سنا اداره مي شد. و در دورة پيش از تاسيس اولين دولت در روي كره زمين، قوم يا قبيله اي را نمي شناسيم كه ثموديان را تهديد كرده باشد. پيش از آنان قوم عاد اولي دچار بلا شده و به شدت ضعيف شده بود، اينك ثمود قوت گرفته و بر بقاياي عاد نيز مسلط است اما گويا تعامل ميان آنان و قوم متلاشي شدة عاد طوري نبوده كه آنان را به تاسيس قدرت مركزي وادار كند.
در زمان صالح سومريان نيز دچار بلا مي گردند. اينك دو قوم متلاشي شده در همسايگي همديگر از نو قوت مي گيرند؛ سومريان پيش از آكديان به تاسيس دولت اقدام كرده و اولين دولت (قدرت مركزي) را ايجاد مي كنند و بر آكديان سلطة دولتي پيدا مي كنند. به هر روي؛ سومريان در زمان صالح فاقد دولت بوده و به وسيله ملاء مديريت مي شده اند.
مجلس سنا و معاد: در سر گذشت بشر هميشه مجلس سنا مخالف معاد و باور به معاد، بوده و هست. شگفت است حتي يك بار نيز پيدا نمي كنيم كه مجلس سنا در ميان قوم يا جامعه اي باشد و به معاد معتقد باشد. و اين اصل بس مهم است و بايد هر جامعه شناس كه شكافندة شكم تاريخ است به آن اهميت وافر و اساسي بدهد كه متاسفانه تا كنون به دليل كنترل و سلطۀ كاباليسم بر جريان علمي و انديشه اي جهان، هيچ جامعه شناس ژرف انديش نيز به برخي از اصول جامعه شناختي از آن جمله همين اصل توجه نكرده است.
اين اصل خود نشان دهندة نفوذ ابليس بل سلطه او بر مجلس هاي سنا در طول تاريخ است، خواه در دورة پيش از دولت و خواه در دوران پس از پديده دولت.
در ادامۀ آيه هاي مذكور در بالا از سوره مومنون. اين اصل سنوي را بدين گونه مي يابيم كه ملاء (سناتورها) براي باز داشتن مردم از پيروي صالح مي گويند: «أَ يَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُراباً وَ عِظاماً أَنَّكُمْ مُخْرَجُونَ- هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ- إِنْ هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما نَحْنُ بِمَبْعُوثينَ»[138]: صالح شما را وعده مي دهد وقتي كه مرديد و به خاك و استخوان تبديل شديد (از نو) بيرون آورده خواهيد شد-؟ هيهات، هيهات، به آن چه وعده داده مي شويد.
خود ابليس كه هميشه سناها را اداره مي كرد كاملاً به معاد و قيامت ايمان داشت و مطابق نصّ قرآن، براي خودش از خداوند تا روز قيامت مهلت خواست. و نيز سران درجه اول سنا هميشه مي دانستند و مي دانند كه معادي هست ليكن براي قدرت و رياست دنيوي معاد را انكار مي كنند. همين نكته نيز در موارد زيادي از قرآن دربارة ابليس و سران ملاء آمده است و در هميشه تاريخ چنين بوده است. حتي امروز محافل كاباليستي و به تبع آن محافل فراماسوني را مي بينيم که هم به غيب معتقدند و هم مراسمي بر اساس همين عقيده شان در محافل شان دارند و به طور كاملاً دانسته معاد را به قدرت دنيوي مي فروشند.
استكبار: در هر جائي از قرآن كه لفظ استكبار يا مشتقات آن آمده، مراد مقاومت افرادي است كه به طور دانسته و آگاهانه در برابر معاد ايستادگي مي كنند.
ملاء مترف، چاره اي ندارد غير از مقاومت در برابر معاد. زيرا لفظ معاد و معني معاد ملازم بل معادل است با «عدالت» و اولين بل منحصر به فرد ترين چيزي كه با ملاء بودن و مترف بودن، تضاد دارد عدالت است. پذيرش معاد يعني پذيرش عدالت. و پذيرش عدالت يعني دست كشيدن از موقعيت ملائي و مترفي.
تذكّر: برخي از مفسرين اين آيه ها را كه از سورة مومنون خوانديم، به قوم عاد ربط داده اند، برخي ديگر آن ها را دربارة قوم ثمود مي دانند. بديهي است كه نظر دوم درست است. زيرا مطابق قرآن قوم عاد اولي، به وسيله باد دچار بلا شدند. و اين قوم ثمود است كه دچار بلاي «صيحه» شده است. و قرآن در چندين مورد به اين موضوع تنصيص كرده است، به دنبال همين آيه ها نيز مي گويد: «فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ بِالْحَقِّ»[139]
سومريان و كشاورزي و عمران: در آيه61 سوره هود، مي خوانيم كه صالح به مردم ثمود مي گويد: «يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ ما لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرُهُ هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فيها فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَريبٌ مُجيبٌ»: اي قوم من خدا را بندگي كنيد نیست براي شما غير از او خدائي، او شما را از زمين برانگيخت و شما را به عمران و آبادي در آن، بر گماشت. پس از او بخشش بطلبيد و به سوي او برگرديد كه پروردگار من نزديك است و خواستة شما را اجابت مي كند.
در آن آغازِ عمران و آبادي و شناخت چيزي به نام كشاورزي، يك احساس خود كفائي و بی اعتنائی به خداوند، به بشر دست مي داد كه ملاء و مترفين آن را به شدت تحريك
مي كردند. همان طور كه در آغازدوره مدرنيته، جامعه بشري در اثر كشفيات و اختراعات صنعتی، دچار اين احساس خود كفائي گشت، اومانيسم (انسان پرستي)، خدا پرستي و اعتقاد به معاد را از عرصه خارج كرد و جهانيان چهار نعل در الحاد و بي ديني پيش مي رفتند و اين شتاب تا چند دهة پيش ادامه داشت. صريح تر بگويم: اين شتاب تا انقلاب اسلامي ايران، ادامه داشت.
متاسفانه نسل امروزي اين واقعيت را لمس و تجربه نكرده است. و يا بايد گفت: خوشبختانه. اما اين «خوشبختانه» وقتي صحيح است كه نسل امروزي با حقيقت مذكور آشنا باشد.
صالح با چنين احساس خود كفائي بشر و پشت كردنش به خداوند و معاد، روبه رو بوده است. اگر به «تكرار تاريخ» معتقد نباشيم، بايد دستكم به تكرار برخي از «عليت هاي تاريخ» باور داشته باشيم مثلاً در قرن 18، 19 و نيمه اول قرن 20، جامعه بزرگ بشري به همان چيزي مبتلا مي شود كه جامعه كوچك و اولية ثمود به آن احساس دچار شده بودند. و استفادة كاباليسم از اين احساس در هر دو زمان، و تحريك آن در هر دو مورد، بوده است. و اينك در اين باره نيز به بن بست رسيده اند، و لگام جامعه جهاني از دست شان خارج شده و مردمان جهان بي اعتنا به آنان به سوي دين برگشته اند. گرچه گروهي به طور علني به شيطان پرستي مي پردازند، اما اين خود نويد بخش است زيرا پرستش شيطان به طور آشكار و علني و اعلام شده، هيچ خطري براي جامعه جهاني ندارد. آن چه خطرناك بود و هميشه ملاء مترف را بر گرده مردم جهان سوار مي كرد كاباليسم يعني شيطان پرستي مخفيانه، بود. مخفي كاري استفاده از ظلمات و تاريكي است. روز روشن براي سارقان مناسب نيست. هر وقت نور آيد ظلمات مي رود. شيطان پرستي نوين ماندگار نيست. حتي به مدت دو سه دهه.
یک جامعه شناس دقیق اندیش، و یک تحلیل گر قوی تاریخ، باید این «اصل» را بشناسد:
اصل: بشر دوبار به شدّت دچار توهم خود بیش بینی شده است: هنگام کشف ابزار مناسب برای کشاورزی. و هنگام کشف و اختراعات صنعتی قرون اخیر[140].
جلسه پانزدهم: آشوريان (يونس در ميان آشور)
آشور، آسور، اتور، سه تلفظ از نام قومي است كه در دوران تمدن هاي اوليه در شرق دجله و شمال عراق مي زيستند. و اينان سومين مردمي هستند كه در كنار سومريان و آكديان، رشد كرده و زماني نيز بر آن دو قوم مسلط شده اند.
قرآن، دربارة آنان غير از اشاره اي به خشونت شان، آن هم بدون ذكر نام قوم، سخن نگفته است. گوئي توجه قرآن به بنيانگذاران اولين دهكده ها است. و روشن است كه آشور در اين بنيانگذاري مبتكر نبوده و از دو قوم سومر و آكد تقليد كرده است. اما ويژگي خشونت شان كه در تاريخ نمونه است لذا اشاره اي به آن شده است.
يونس در ميان مردم آشور: آشوريان سومين مردم هستند كه توانستند دولت تاسيس كنند؛ ابتدا سومر (ثمود) سپس عاد (آكْد) و پس از آن آشور (آسور- آتور) است كه
دولت مقتدري را در شمال بين النهرين تاسيس مي كند. پايتخت آشور شهر نينوا بود كه آثارش امروز هم در شمال عراق باقي است.
سه قوم سومر، آكْد و آشور، به نوبت بر همديگر حكومت كرده اند. آشوريان در دورة اقتدار خود يك پايتخت زمستاني نيز براي خودشان در خاك آكد، ساختند و نام آن را نيز نينوا گذاشتند كه داراي تاكستان هاي گسترده و زيبا و قصرهاي مهم بوده است. اين پايتخت زمستاني كه در بخش گرمسير عراق ساخته شده بود ناگهان دچار بلاي طبيعي شده و از بين مي رود كه اين بار آشوريان نام آن را «كَرْبِدْ اِلَه» مي گذارند كه واژه اي مركب آشوري است به معني «خشم خدا». بعدها گاهي نينوا و گاهي به طور مخفف «كربلا» ناميده مي شد. ظاهراً كربلا سه بار آباد و آراسته به عمران شده، اما هر سه بار به كلي از بين رفته است، يعني به هيچ تمدني تمكين نداده مگر به تمدن حسين عليه السلام كه حدود 1200 سال است به تمدن حسين(ع) تمكين داده است. در ماجراي كربلا تپه هائي از آثار نينواي قديم وجود داشت كه «تل زينبيّه» عليها سلام يكي از آن ها بوده است.
يونس: اما يونس نيز مانند هود و صالح از پيامبران پيش از پديدة دولت است. ظاهراً او پس از ترك قومش به سمت نوك خليج فارس آمده و در آن جا بر شناوري سوار شده و آن ماجراي معروف برايش پيش آمده است. قرآن دربارة شناوري كه او سوار شده لفظ «فُلك» به كار برده كه شامل كوچكترين شناور (مانند لنج كوچك) تا بزرگترين كشتي مي گردد. اما در ماجراي حضرت موسي و خضر، واژه «سفينه» را به كار برده كه دربارة شناورهاي بزرگ به كار مي رود. بر اين اساس مي توان گفت در آن زمان مردم ثمود كه در ساحل نوك خليج فارس زندگي مي كردند با اين كه هنوز به تاسيس دولت موفق نشده بودند، در صنعت تا جائي پيش رفته بودند كه فلك و لنج ساخته بودند.
در متوني كه براي قصص انبياء نوشته شده و نيز در اكثر متون تفسيري، حضرت يونس را از شخصيت هاي معاصر با انبياي بني اسرائيل، قرار داده اند. در حالي كه او از انبياي پيش از پيدايش «تاريخ قلمي» بوده و بني اسرائيل از آغاز تا به امروز مردماني هستند كه در عصر تاريخ قلمي زيسته اند. و لذا ما چيزي از جزئيات زندگي يونس و حتي از مشخصات قومش، در دست نداريم، غير از گزارشات جسته و گريخته از آن جمله حضور قبر او در سرزمين آشور.
ظاهراً منشأ اشتباه قصص نويسان، برداشتي است كه از آيه163 سوره نساء داشته اند كه مي فرمايد: «إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَوْحَيْنا إِلى إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ عيسى وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً». بديهي است كه اين آيه در صدد بيان ترتيب تاريخي انبيا نيست زيرا مسلّم است كه ايوب پيش از عيسي مي زيسته است. و همچنين است آيه86 سورة انعام.
يونس(ع) تنها براي مردم يك قريه مبعوث شده بود؛ قريه در اصطلاح قرآن به «مجتمع انساني» از يك دهكده كوچك تا يك شهر بزرگ گفته مي شود. اما به يك جامعه اي كه داراي شهرها و روستاها باشد، قريه گفته نمي شود. زندگی یونس(ع) پیش از تاريخ قلمي است و اساساً تصويري كه از او و قومش ارائه شده يك تصوير اين چنينی است.
آشور سه دوره را طي كرده است: دورة پيدايش اولين دهكده ها، دوره اي كه تحت سلطه سومريان و سپس آكديان بودند، و دوره سوم كه خودشان داراي دولت بودند. و يونس اگر از شخصيت هاي دو دورة آخر بود، مي بايست با حاكميت درگير مي شد. در حالي كه
مي بينيم او با مردم بدون دولت، رو به رو است. و اين ويژگي دربارة او بيش از ديگر پيامبران پيش از تاريخ قلمي، است به طوري كه در سرگذشت او تنها دو شخصيت ممتاز در ميان مردمش مشاهده مي كنيم يكي اهل علم و انديشه و ديگری اهل عبادت بوده است كه در كنار يونس، با ملاء قوم به مناظره و دعوت پرداخته اند.
يونس پس از ماجراي كشتي: «فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقيمٌ- وَ أَنْبَتْنا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطينٍ- وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزيدُونَ- فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حينٍ»[141]: يونس را از دريا به ساحل انداختيم در حالي كه بيمار بود- و رويانيديم براي او درختچه ای از كدو- و فرستاديم او را (براي دعوت) يكصد هزار نفر و يا بيشتر- آنان ايمان آوردند و بر خوردار شان كرديم تا مدتي.
يونس از قريه خارج مي شود، زيرا قرار است بر آن مردم بلا بيايد. اما مردي عالم و انديشمند به آن مردم پيشنهاد مي دهد كه اگر توبه كنيد شايد بلا برگردد. مردم توبه
مي كنند و بلا بر مي گردد.
يونس از نو مأمور مي شود كه به موطن خود برود؛ اين بار رسالتش به مردم آن قريه منحصر نيست بل كه به ياري آنان همۀ مردم آشور را دعوت نبوتي مي كند و موفق مي شود که جمعيت بيش از يكصد هزار نفري آشور را هدايت كند.
جملة «وَ مَتَّعْناهُمْ إِلى حِينٍ» نشان مي دهد كه آشوريان پس از يونس زماني در نعمت و برخورداري از نوع نبوتي و جامعه الهي بودند كه مورد تاييد خداوند بوده است. زيرا اين برخورداري در قبال ايمان شان به آنان داده شده بود. سپس زماني تحت سلطه سومر و زماني تحت سلطه آكد، و زماني بر آن دو قوم حاكم شدند. و در آخرين دورة شان (كه معاصر كوروش ايران مي شوند) تنها به سرزمين خود حاكم بوده اند.
برخورداري مذكور كه «برخورداري نبوتي» با «جامعه اي مبتني بر نبوت» بوده است، با تاسيس دولت به تدريج در اثر نفوذ ابليس، به ماهيت كابالي تبديل مي شود. و قابيليان به كشتار خشونت آميز افراد مؤمن مي پردازند: «قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ- النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ- إِذْ هُمْ عَلَيْها قُعُودٌ- وَ هُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنينَ شُهُودٌ- وَ ما نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلاَّ أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزيزِ الْحَميدِ»[142]: صاحبان خندق ها ملعون (مطرود از رحمت خدا) شدند- صاحبان آتش كه داراي هيزم بسيار و مشتعل- گاه كه آنان (براي تماشاي سوختن مؤمنان) بر كنار آن خندق ها مي نشستند- و به آن چه مي كردند بر مؤمنان، نظاره مي كردند- و كينه شان نبود مگر اين كه آنان به خداوند ستوده و عزيز، ايمان آورده بودند.
در تاريخ، هيچ مردمي آن طور كه آشوريان براي كشتار مخالفان شان، از آتش استفاده كرده اند، استفاده نكرده است. آتش اولين و باصطلاح دم دست ترين وسيلة آنان هم دربارة مخالفين داخلي و هم دربارة قبايل ديگر بود.
آتش: سلاحي كه با برنامه ريزي هاي ابليس تكامل يافته و امروز غير از آتش اسلحۀ ديگري به كار گرفته نمي شود، آن روز در خندق ها ده ها نفر را مي سوزانيدند، و امروز در هيروشيما صدها هزار نفر را در يك لحظه. در مبحث ذي القرنين خواهد آمد كه احتمالاً مراد از ذی القرنین یکی از پادشاهان آشور باشد. اگر اين احتمال پذيرفته شود بايد گفت كه زماني قدرت آشور از دست كاباليست ها خارج شده و در اختيار يك مرد صالح قرار گرفته است. اما در كتيبه اي از خود آشور باني پال آمده که با افتخار مي گويد سه هزار اسير را سوزانيده و يكي از آن ها را به عنوان گروگان زنده نگذاشته است[143].
جلسه شانزدهم: كهانت (هاروت و ماروت)
كهانت قوي ترين سلاح در براندازي نبوت ها
ثنويت
اي كاش: انسان گاهي آروزهائي مي كند كه با اصل آفرينش مربوط است مثلاً
مي گويد: اي كاش ابليس وجود نداشت، همان طور كه در اولين مبحث به شرح رفت. انسان ها بل افراد مؤمن از انسان ها زماني گفتند: اي كاش ما هم مي توانستيم مانند ابليس و شياطين و پيروان كاباليست شان از بشر، كارهاي شگفت شبيه كهانت هاي آنان انجام مي داديم و در برابرشان (باصطلاح) كم نمي آورديم.
خداوند در مواردي اين قبيل آرزوهاي بشر را بر آورده كرده تا انسان به تجربه بداند كه اين «اي كاش ها» و بر آورده شدن شان به ضرر بشر است. يكي از اين موارد ماجراي هاروت و ماروت است. به شرح زير:
پيامبران سه ابزار براي ابلاغ رسالت شان داشتند: بيان شيوا و بليغ، علم و دانش، و معجزه.
معجزه و كهانت: در مقالۀ «معجزه، كرامت و كهانت» شرح داده ام كه قرآن معجزه را دوست ندارد، انبياء(ع) و ائمه(ع) تا باصطلاح مجبور نشده اند معجزه نكرده اند. معجزه بر خلاف قوانين طبيعت است و قوانين طبيعت سليقه و حكمت خدا است. معجزه خلاف سليقة خدا و بر خلاف حكمت خداوند است. براي شخص عاقل تك تك قوانين هستي هر كدام يك معجزة بس بزرگ است و لذا خداوند آن ها را «آيه»مي نامد و هر پديدة طبيعي اعم از جماد، نبات و جاندار را نيز «آيه» مي داند؛ يعني آئينة نشان دهنده قدرت خداوند و توحيد او.
معجزه خواهي يا كار احمقان است و يا افراد مستكبر كه عمداً الحاد مي ورزند.
تعريف ها:
1- معجزه كار و رفتاري است بر خلاف قوانين طبيعت (باذن الله الخاص) با اذن خاص خداوند.
اذن خاص: حضرت عيسي مي گويد: «أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ في بُيُوتِكُمْ إِنَّ في ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ»[144].
2- كهانت كار و رفتاري است بر خلاف قوانين طبيعت (باذن الله العام) با اذن عام خداوند.
اذن عام: اين اذن مساوي است با «اختيار»؛ خداوند به انسان اختيار داده كه مي تواند گناه هم بكند.
3- كرامت كاري است مطابق قوانين طبيعت ليكن بر خلاف عادت. مثال: كسي دعا كند و از خداوند بخواهد در عرض زمان كوتاه (مثلاً يك ساعت) پول هنگفتي را به او برساند. دعايش مستجاب شود و آن پول هنگفت در همان يك ساعت به او برسد از طريق مردمي و اجتماعي. يا دعا كند كه گمشده اش پيدا شود و به طوري پيدا شود كه عادتاً شگفت باشد. يا دعا كند بيماري شفا يابد به طور غير عادي نه به طور خلاف قوانين طبيعت.
كرامت از هر مومني امكان صدور دارد. اما يك كار و رفتار خلاف طبيعت، يا از معصوم با اذن خاص صادر مي شود و يا از كاهن با اذن عام. يعني هر شخص غير معصوم كه كار خلاف طبيعت انجام دهد؛ مثلاً از آينده خبر دهد، يا از غيب خبر دهد، طي الارض كند، آب را رو به بالا حركت دهد و… چنين كسي كاهن است و كاهن كافر است و كهانت گناه كبيره است. خواه چنين فردي بداند كه كاهن است و خواه گمان كند كه به مقاماتي رسيده است و خود را در راه عبادت، زهد، حق بداند.
در مبحث «انسان شناسي» گفته شد كه معصومين يك روح بيش از افراد معمولي دارند به نام «روح القدس» و توان معجزة آنان از روح القدس ناشي مي شود. اما كهانت با سوء استفاده از همين روح دوم (غريزه) و روح سوم (فطرت)، ناشي مي شود. حتي اگر خود شخص متوجه نباشد كه دارد از دو روح خود سوء استفاده مي كند.
در آن مقاله هفت نوع كهانت را از كتاب «دروسِ» دانشمند بزرگ شيعه شهيد اول، شرح داده ام.
ابليس مي توانست در مقابل بيان بليغ پيامبران، بيان بليغ تر ارائه دهد. همين طور ملاء و مترف، بل آنان مي توانستند بليغ تر از انبياء سخن بگويند. زيرا يكي از اصول بلاغت «مطابقت با حال مخاطب» است، از اين جهت ابليس، ملاء و مترف، برنده و موفق تر بودند و هستند. و همين است رمز بزرگ سلطة كابالا بر تاريخ. زيرا:
تربيت بر عليه طبيعت است. و كار انبياء تربیت است اما راه كابالا عين طبيعت و مصداق «نسخه مطابق اصل» است. اگر تاك مو را به سر خود رها كنيد هر سال شاخه هائي مي دهد و خود را از بين مي برد. اما اگر قيچي باغبان شاخه هاي آن را هرس كند، هم بر طول عمرش مي افزايد و هم آن را به كمال مي برد.
آب در سراشيب هدر مي رود، اگر بخواهيد با آن زمين ها را آبياري كنيد و وجود هدر او را به وجود مفيد تبديل كنيد به وجود سد يا به غرش موتور، نياز هست.
كابالا قيچي درد آور و برنامة محدود كننده غرايز، ندارد؛ هر كس به آساني پيام او را
مي فهمد. و درك پيام او نه علم و دانش مي خواهد و نه تحمل تلخي محدوديت ها. برنامه كابالا هيچگونه «بايد» و «نبايد» ندارد مگر در يك مورد: پذيرش سلطة او، و عدم سرپيچي از اطاعت او. اما نبوت ها صدها بايد و صدها نبايد دارند و اين است معني تربيت انسان و رسیدن او به كمال انساني.
با اين حساب، ابليس و كابالا تنها در برابر سلاح معجزة انبياء بايد كاري مي كرد و كرد و مي كند؛ او راه كهانت را براي عده اي باز كرد و بدين سان كابالا از همان آغاز تمدن بشري به كهانت مسلح گشت.
باز هم تكرار مي كنم: كابالا «تصوف يهودي» نيست. تصوف ابزاري است در دست كابالا كه چند هزار سال پيش از پيدايش قوم يهود بوده است. كابالا با تسلط و تصرف در سرنوشت انسان و تاريخ، در برابر هر پيامبري كهانت را باصطلاح علم كرده است. و پس از هر پيامبري كهانت را در امت او با عنوان «تصوف» و «عرفان» نفوذ داده و اديان را از درون متلاشي كرده است.
اولين فراز و اوج كهانت در تمدن بين النهرين: در تمدن قوم نوح و اقوام سومر، آكد و آشور، كه اولين سازندگان دهكده هاي اوليه بوده اند. از همان آغاز، كهانت و تصوف توسط ابليس در ميان مردم كاشته شده است. بت يعني چه؟
بت يعني چه؟ آيا موجودي به نام انسان كه جاهل ترين فردش اين قدر مي فهمد كه سنگ و چوب نه مي تواند خدا باشد و نه مي تواند سمبل خدا باشد. پس چرا آن را به عنوان خدا، يا به عنوان سمبل خدا مي پرستيد؟
آيا اين پرستش بي توجيه و بدون يک مبناي (باصطلاح) فلسفي، و بدون يك مبناي تبييني بوده؟ تاريخ گواه است كه همگي با يك تبيين توجيهي، توجيه مي شده اند. و هر بت پرستي بر اساس «مظهر» و «جلوه» مبتني بوده است كه بت را مظهر و جلوة خدا مي دانستند.
در كتاب «محي الدين در آئينه فصوص» بيان محي الدين عربي را آورده ام كه مي گويد: عيب بت پرستان اين است كه فقط مثلاً يك تنديس را مي پرستند و نمي فهمند كه همه چيز و همة اشياء عين خدا هستند حتي شيطان نيز مظهر خدا است.
شيخ محمود شبستري وارث وفادار محي الدين مي گويد:
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست | بدانستي كه دين در بت پرستي است. |
ببينيد كاباليسم تصوف را از كجا شروع كرده و به كجا رسانيده است. امروز شما افراد نماز شب خوان در جامعة تان داريد كه همه چيز را مظهر ذات خدا مي دانند حتي شيطان را. دنيا بيدار شده، پرده از راز بزرگ كابالا افتاده، اما هنوز برخي از ما ها پيرو محي الدين و ملاصدرا هستيم!!
اين انحراف و بي راهه رفتن از يك نقطۀ به ظاهر كوچك شروع مي شود؛ اسلام و همة نبوت ها، همه چيز را «مظهر قدرت خدا» و «مظهر فعل خدا» مي دانند، نه «مظهر ذات خدا» و نه «مظهر وجود خدا». ابليس و كاباليسم با خلط همين نقطه و نكته همة اديان را از درون مي پوساند، به حدي كه هيچ ديني را سالم نگذاشته است حتي دين اسلام را دچار فرسايش عظيم كرده است.
پس اين تصوف و عرفان، از همان پيدايش اولين دهكده بوده و حضور داشته و جاده بازكن قدرت قابيلی (قابالا) بوده و تصوف يهود هزاره ها پس از آن، بر همان مبنا بنا نهاده شده. تصوف پيش از يهود و نيز تصوف بوديسم، و تصوف پس از يهود هميشه براي ارائة نسخه اي معكوس از هر دين، در برابر نبوت ها و در درون امت ها بوده و فقط براي تبديل اديان به آن چه كه مطابق خواست كاباليسم است مي پرداخته و مي پردازد.
محققين بايد توجه كنند: اين كه امروز منابع كاباليسم سعي مي كنند كابالا را به عنوان «تصوف يهود» قلمداد كنند، برنامة خود ابليس و جريان كاباليسم است كه مي كوشد بدين صورت اندكي آبرو به كاباليسم بدهد. و گرنه خيلي بديهي است كه كاباليسم راه قابيل و به نام او جريان ابليس است كه در هر دوره اي با برنامة ويژه اي بر سرگذشت بشر، مسلط شده است.
و اگر اهل تحقيق توجه نكنند، اين بار نيز كلاه گشادي بر سر ما خواهد رفت و ديگران پيش از ما به تاريخ نوين و جامعه نوين مهدوی(عج) خواهند رسيد.
ابليس از همان ماجراي هابيل و قابيل كه نطفه قابالا را كاشت، از تعاطي ميان غريزه، قدرت و تصوف، بهره جسته و برنامة خود را پيش برده است. اين «مثلث» ابزار او است كه منشأ و مبناي ديگر برنامه ها و ديگر ابزارهاي او است از قبيل: سمبل هائي كه جنبة بت ندارند اما تاثير بزرگ دارند مانند برج بابل كه شرحش گذشت، و امثال آن و سمبل سازي هاي ديگر.
اينك اولين فراز تصوف و كهانت را در تمدن بين النهرين از بيان قرآن و حديث بشنويد:
آيه102 سورة بقره: «وَ ما أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ»: و شيطان ها[145] پي گيري كردند از آن چه نازل مي شد بر آن دو مَلَك در بابل كه هاروت و ماروت بودند، و آن دو ملك ياد نمي دادند بكسي مگر قبلاً به او مي گفتند ما فتنه ايم پس كافر مشو. پس از آن دو ياد مي گرفتند چيزي را كه به وسيله آن ميان مرد و همسرش جدائي مي انداختند. و اينان نمي توانستند با اين كارشان به كسي ضرر برسانند مگر با اذن خدا. و ياد مي گرفتند از آن دو فرشته (و نيز از همديگر) چيزي را كه به ضرر شان بود و نفعي براي شان نداشت. و مي دانستند هر كس مشتري اين كار باشد، بهره اي در آخرت نخواهد داشت.
نكات: 1- آيه مي گويد: دو ملك، دو فرشته كه در بابل بودند. و مي دانيم كه مَلك اساساً توان گناه كردن را ندارد. اما جريان كاباليسم ساكت ننشسته اين موضوع را نيز تحريف كرد و در فرهنگ امت جاي داد كه آن دو فرشته آمدند با يك زن زنا كردند، مرتكب قتل شدند و در بابل در چاهي زنداني شدند. به حدي اين خرافه را رواج دادند حتي در «جدول كلمات متقاطع» به طور فراوان مي آيد: دو فرشته مطرود درگاه الهي.
اگر گفته شود: ملك چگونه مي تواند با زن كه بشر است زنا كند؟ كاباليسم در پاسخ يك توجيه شوخ و شيرين برايت تقديم مي كند. شرك با انواع گوناگون، هستي شناسي وارونه، شرح وارونة رابطة خدا با كائنات، شرح رابطة وارونة خدا با انسان، توسط ابليس و كاباليسم تصوف و عرفان ناميده شده است، توجيه گري كه مي تواند خدا را عين مخلوقات كند، مي تواند دو فرشته را نيز زناكار، شرابخوار و قاتل، كند.
مجلسي در بحار، ج59 ص319، 321، 322، از عيون الاخبار و نيز از احتجاج طبرسي، از بيان امام عسگري(ع) آورده است كه: پس از نوح، سحر و تمويهات عوامفريبي، رواج يافته بود، خداوند دو فرشته را فرستاد كه با پيامبر آن زمان همكاري كرده و در برابر كارهاي ساحران مقابله كنند. آن پيامبر آموزش هائي را از آن دو ملك به افرادي منتقل مي كرد تا در قبال ساحران ايستادگي كنند. آن دو فرشته تذكر مي دادند كه آن چه از ما مي آموزيد باصطلاح تيغ دو بر است و اگر تقوي نداشته باشيد خودتان مانند ساحران مي شويد.
اما آموزه هاي آنان نيز به دست شياطين رسيد.
2- پرسش: چرا خداوند آن دو ملك را به بابل مركز تمدن آكد فرستاد؟ اين برنامة عجيب چرا هيچوقت تكرار نشده؟
پاسخ: براي اين كه انسان بداند كه خودش بايد به وسيله تقوي از شر شياطين محفوظ بماند و همه چيز را از خداوند نخواهد. و بداند كه اگر تقوي نباشد آمدن فرشته ها نيز نه تنها فايده ندارد بل به ضرر بشر تمام مي شود. آن دو فرشته در اوج فراز كهانت به بابل (اولين تمدن بزرگ) فرستاده شدند تا انسان اين گونه توقعات را كنار بگذارد و خود در انديشه خود باشد. و اگر متقي شود از سلطة ابليس در امان مي ماند كه: «إِنَّما سُلْطانُهُ عَلَى الَّذينَ يَتَوَلَّوْنَهُ وَ الَّذينَ هُمْ بِهِ مُشْرِكُونَ»[146]: سلطة شيطان فقط بر كساني است كه از او پيروي كنند و بر خداوند مشرك شوند.
بابل مركز بزرگ كابالا، كه نامش هنوز هم در زبان ها جاري است و قصه ها و فيلم ها درباره اش ساخته شده، بخش عمدة قدرتش را از كهانت گرفته بود و با بهره گيري از كاهنان غيبگو و ساحران، قدرت و سلطه خود را توجيه مي كرد و باغ سميراميس و برج بابل را به قيمت جان هزاران برده بي نوا در زير شلاق جلاّدان، مي ساخت.
3- آيه مي گويد «إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّه»؛ كاهن، ساحر و جادوگر نمي توانند به كسي ضرر برسانند مگر باذن الله.
اين جمله در صدد است اولاً: از پيدايش زمينة ذهني براي يك توهّم ذهني، جلوگيري كند؛ آيا ابليس و كاهنان كه كارهاي شگفت و بر خلاف قوانين طبيعت انجام مي دهند در مقابل قدرت خداوند، اعمال قدرت مي كنند؟ با خداوند به منازعه پرداخته و بر خدا پيروز مي شوند كه تاريخ را در سلطة خود گرفته اند-؟
در اين جا مي فرمايد: هيچ موجودي نمي تواند در برابر خداوند (باصطلاح) عرض اندام كند و به قدرت نمائي بپردازد؛ كار كاهن ساحر و جادوگر گناهي است كه مانند هر گناه ديگر، بر اساس «اذن عام» انجام مي يابد. خداوند انسان را يك «موجود مختار» آفريده است؛ كهانت نيز يك گناه است ليكن گناه بس بزرگ.
ثنويت: ثانياً آيه در صدد است كه ما ها را از انديشة «ثنويت» كه دين ايراني به آن دچار شد، باز دارد. ظاهراً تفسير جهان و حوادث جهان بر مبناي ثنويت (در دين ايراني از آغاز كه جاماسب آن را در ميان كادوسيان بنيان نهاد)[147] تا چند قرن پس از زردشت نبوده و پس از آن پيدايش يافته است كه بايد اين تحريف را نيز از نيرنگ ها و نفوذ كاباليسم دانست كه دين توحيدي ايران را به ثنويت گرايش داده است.
ثنويت يعني جهان و پديده هاي جهان از آن جمله حوادث فردي و اجتماعي انساني، از دو منشأ ناشي شده اند و مي شوند: يزدان و اهريمن. اسلام ماده اولية جهان را پديد آمده به وسيله «امر»- كن فيكون= ايجاد- مي داند و پديده هاي جهان را بر اساس قوانين خلقت (قَدَرها) مي داند. تنها وقتي كه نوبت به انسان مي رسد، دو راه، دو صراط در برابر انسان قرار مي گيرد: راه نبوت و راه كهانت. يا: راه جبرئيل و یا راه ابليس.
كه همين دو راه نيز بر اساس خواست خداوند است. اگر دوگانگي راه نبود، نه تكلیف معني داشت و نه عدالت و نه بهشت و دوزخ. بنابر اين، ثنويت در نظر اسلام تنها دربارة انتخاب انسان، هست كه كداميك از دو راه را برگزيند، و ربطي به جهان و پديده هاي جهان ندارد.
پس دو تا بودن راه نيز، يعني همين ثنويت نيز خواست و ارادة خداوند است.
به عبارت ديگر: مطابق نظر اسلام، ثنويت ايراني از سه جهت مردود است:
1- ابليس (اهريمن) هيچ نقشي در پيدايش ماده اولية جهان ندارد و خود او يك مخلوق است.
2- اهريمن در پديد شدن هيچكدام از اين همه پديده هاي جهان از اتم تا كهكشان ها، هيچ نقشي ندارد.
3- اين صراط؛ راه پيش روي انسان دو تا است، اين نيز خواست خدا و بر اساس ارادة خداوند است كه انسان انتخابگر باشد و يك موجود مكلف باشد.
البته مطابق آن چه موبديار افلاطون، مدير آتشكده شماره2 يزد، براي من توضيح داد، امروز زردشتيان اين تحريف كاباليستي را نيز از دين خود مي زدايند.
محور درگيري نبوت ها و كهانت ها: ابليس عالم و بزرگترين دانشمند است آن هم در همة علوم؛ يعني در حدي علم و دانش دارد كه نياز به رشته بندي و جرّاحي ميان علوم، ندارد[148]. او از اول مي دانست كه هر موجود براي «تكامل» آفريده شده بويژه انسان كه داراي روح سوم است و مي دانست قرار است انسان داراي تاريخ، جامعه، اخلاق و تمدن باشد. و اين يك سرنوشت حتمي و قطعي و جبري انسان است. باصطلاح، دعواها بر سر همين سرنوشت قطعي است؛ نبوت ها مي كوشند اين تمدن، تاريخ و تكامل اجتماعي، در مسير انساني باشد و ابليس مي خواهد در مسير حيواني باشد.
و با بيان ديگر: نبوت ها مي كوشند تمدن با ماهيت «مدنيت» و بر اساس روح سوم «فطرت» باشد. و ابليس مي كوشد تمدن بر اساس روح دوم (غريزه) باشد.
باز به عبارت ديگر: ابليس مي خواهد روح فطرت در سلطة روح غريزه قرار گيرد و فطرت در خدمت غريزه باشد (اصالت لذت). و نبوت ها مي خواهند روح غريزه در جهت اقتضاهاي روح فطرت قرار گيرد.
در برنامة ابليس، تمدن يك «تمدن حيواني» است و در برنامه نبوت ها تمدن يك «تمدن انساني» است.
ابليس با تاسيس جريان كاباليسم از همان آغاز توانست بر جريان تمدن سلطه پيدا كند و در هر دوره اي تاريخ و تمدن را در يك قالب و ماهيت مشخص، كه آخرين قالب آن «مدرنيته» بود، پيش ببرد. و اينك كارت هاي اين ليلاج قمار، به پايان رسيده كه خود به زبان بزرگان حزب كاباليست خود، پايان تاريخ خود را اعلام كرده است.
خرافه: يكي ديگر از ترفندهاي ابليس و كاباليسم «نسبت معكوس» است؛ كاباليسم از آغاز بنائي و مبنائي غير از خرافه ندارد. اما هميشه نبوت ها را به خرافه منتسب كرده و عده اي را در سيماي دانشمند تحريك كرده و مي كرد و مي كند كه اديان را خرافه گرا بنامند.
هاروت و ماروت: آيه مورد بحث، دربارة يهوديان عصر پيامبر(ص) سخن مي گويد؛ تصوف يهود را ريشه يابي مي كند و مي گويد كه كهانت يهود دو ريشه دارد:
1- آن چه در زمان سليمان(ع) از شياطين ياد گرفته اند يعني1450 سال پيش از اسلام. زيرا كه سليمان در حوالي1850 سال پيش از ميلاد و حدود2850 سال پيش از امروز،
مي زيسته است.
2- از كهانت بابل به ارث برده اند، حتي از تعليمات هاروت و ماروت نيز براي شان رسيده است. يعني حدود600 سال پيش از تولد موسي و پيدايش آئين يهود. زيرا حضرت ابراهيم از شخصيت هاي حوالي4000 سال پيش از اين و2000 سال پيش از ميلاد است و ماجراي بحران كهانت در ميان آكديان، پيش از قيام ابراهيم در ميان آكديان است.
بنابر اين، يكي از چشمه هاي كهانت و تصوف يهودي دستکم در600 سال پيش از پيدايش قوم يهود بوده است، موسي(ع) از شخصيت هاي حوالي3400 پيش از اين، و1400 سال پيش از ميلاد بوده است.
چشمه ديگر آن، عصر فرعون و كهانت مصر باستان است.
چشمة سوم آن، بر گرفته از تخيلات يوناني است كه چارت الهه ها و چارت خداياني كه محي الدين در فصوص براي خدايان ترسيم مي كند، همان چارت «مُثل» و الهه هاي افلاطون است[149].
چشمه چهارم آن، كاباليست هاي نفوذي آگاه و نا آگاه در ميان امت موسي است در همان آغاز كه از مصر خارج شدند[150].
و چشمه پنجم آن، تعليمات مستقيم است كه كاهنان از شياطين بر گرفتند.
كابالا خيلي ديرين تر از تصوف يهود است، تصوف يهود ساخته پرداختة كابالا است همان طور كه با هر دين چنين كرده و يك تفسير معكوس به بهانه «باطن گرائي» از هر دين، رواج داده است.
دربارة همة مباحث فوق، در آينده بحث خواهيم داشت. در اين جا نظر به اين كه گام به گام با كابالا از آغاز پيدايش اولين دهكده ها پيش مي رفتيم، و رسيديم به تمدن آكد در دورة دوم، و چون ماجراي هاروت و ماروت به همان دوره مربوط بود بحثي از آن به ميان آمد وگرنه مشروح بحث مي ماند به جايگاه هاي ديگر.
در پايان اين مبحث توضيح يك نكته لازم است: مطابق آن چه دربارة هاروت و ماروت بيان شد، ماجراي اين دو فرشته به قرن ها پيش از پيدايش مردمي بنام بني اسرائيل و يهود، مربوط است. يعني آثار و تعليمات آن دو فرشته كه به دست كاباليست ها افتاد دست به دست گشته و در زمان بني اسرائيل به ميان آنان نفوذ كرد.
ممكن است برخي ها گمان كنند كه يهودیان در دورة اسارت و پس از سليمان كه در بين النهرين اسير بودند، كابالا را از آن دو فرشته بر گرفته اند. اين تصور كاملاً اشتباه است زيرا:
1- اين تصور مبتني است بر «ترتيب سخن آيه» كه اول سخن از عصر سليمان(ع) آورده سپس از هاروت و ماروت. در حالي كه محض ترتيب سخن، بر ترتيب حوادث محتواي سخن دلالت نمي كند بل ترتيب حوادث محتواي سخن وقتي است كه داراي «واژه هاي زماني» باشد.
2- وقتي كه سخن درباره يك چيز يا يك انسان، يا يك جامعة موجود و حاضر، باشد در اين صورت ترتيب معكوس، حجت است از باب مثال: كسي مي خواهد كس ديگر را معرفي كند مي گويد: اين فرزند زيد است، نوة مشممد است، نبيرة غضنفر است و… آيه نيز دربارة معرّفي سرچشمه هاي نفوذ كاباليسم در ميان يهوديان موجود در زمان پيامبر اسلام(ص) است مي گويد: اين يهوديان به طور دانسته نبوت پيامبر(ص) را انكار مي كنند و آگاهانه راه شيطان را بر مي گزينند علت اين گزينش شان اين است كه از تعليمات شیاطین در زمان سليمان(ع) و از تعليمات زمان هاروت و ماروت پيروي مي كنند يعني ابتدا به علت قريب مي پردازد سپس به علت بعيد.
3- مطابق احاديث، يك پيامبري با كاباليست ها (ساحران و جادوگران) مبارزه مي كرد؛ كهانت ها و سحرهاي آنان روحيه پيروان آن پيامبر را تضعيف مي كرد، او خواست كه برخي از اطرافيانش نيز در اين گونه كارها وارد و ماهر باشند و از خداوند تقاضا نمود كه در اين امر ياريش كند، خدا نيز دو فرشته را براي آموزش افرادي از مومنين فرستاد.
بديهي است كه پيامبران بني اسرائيل در دورة اسارت نه با دولت بابل مبارزه كرده اند و نه با كاهنان و ساحران آن جامعه، زيرا اسير و درمانده و بي چاره بودند از قبيل دانيال، حبقوق و ارميا. در حالي كه حديث ها از يك مبارزة نسبتاً تنگاتنگ خبر مي دهند.
4- حديث امام عسگري(ع) را ديديم كه به طور نصّ ماجراي هاروت و ماروت را به دنبال قوم نوح، تعيين مي كند.
نتيجه: اين آيه از دو منشأ فراز، دربارة سحر، جادو و كهانت، سخن مي گويد كه قرن ها با همديگر فاصله داشته اند؛ يكي در دوران تمدن هاي اوليه و ديگري در عصر سليمان(ع) كه حوالي2800 سال پيش است.
توجه: دربارة منشأ دوم يعني منشأ كهانت و سحر در عصر سليمان، در آخر «جلسه29» كه با مبحث «شيطان مجسم نشسته بر تخت سليمان» شروع مي شود در آخر مبحث تحت عنوان «شواليه هاي معبد» بحث جالبي خواهد آمد.
جلسه هفدهم: ادريس در دوران گذر
1- گذر و عبور تدريجي ثقل قدرت كابالا از بين النهرين به مصر.
2- گذر سرگذشت بشر از تاريخ آثاري و شفاهي، به تاريخ قلمي.
3- گذر از دوران استفاده از طبيعت خام، به دوران صنعت.
4- گذر از مبادلۀ كالا با كالا، به دوران «پول» و تجارت.
پيدايش دهكده هاي اوليّه در مصر و همچنين پيدايش دولت در آن سرزمين، پس از سرزمين بين النهرين است، اما اين فاصله خيلي زياد نيست، همزمان با اوج اقتدار آكد در بين النهرين، دولتي در مصر پديد شده و به رشد خود ادامه مي داد كه در حوالي2800 پيش از ميلاد به حدي رسيد كه گوئي ثقل تمدن از بين النهرين به مصر منتقل شده است.
با پيدايش قدرت مصر، قدرت بين النهرين از بين نرفت و همزمان با آن به عنوان دومين ثقل تمدن به عمر خود (در ميان سومر، آكد و آشور) ادامه مي داد تا در حوالي2500 سال
پيش از اين، به دست كوروش ايرانی سقوط كرد. و بلافاصله قدرت مصر نيز توسط هخامنشيان ساقط شد يعني قدرت بين النهرين پيش از مصر پيدايش يافته، اما سقوط هر دو تقريباً همزمان بوده است.
فريد وجدي در «دائرة المعارف» تصريح مي كند كه مديران جامعۀ مصر پيش از پيدايش دولت، كاهن ها بودند. مي گويد: كاهنان در اين دوره نفوذ قوي داشتند و براي مردم ديانت درست كردند و براي خدايان شان نام هائي را تعيين كردند. مقر مركزي كاهنان در آن زمان شهر «ابيدوس» بوده است[151].
كاهنان: در اين جا لازم است به يك اصل مهم دربارة كهانت توجه شود: كاهنان از نظر بهرمندي و بر خورداري از مواهب زندگي، افراد بد بخت و نا بهرمند بوده اند. حتي امروز نيز در جامعۀ هندوئي و بودائي، با بدبختي، ژوليدگي، بي چيزي، انزوا، عزلت و بي سروسامانی زندگي مي كنند. همين طور كاهنان سرخ پوست قاره آمريكا، و كاهنان در هر جامعه از جمله جامعه امروزي ما.
يعني كاهنان، نه زندگي مشابه به زندگي انبياء را دارند و نه زندگي مشابه با ملأ و مترف (كاباليست ها). زيرا آنان كه هميشه با شياطين رابطه دارند، و همه معلومات شان از جمله اِخبار از غيب و پيش گويي ها را از شياطين مي گيرند، به فرمان ابليس نمي توانند غير از اين باشند؛ در برنامه ابليسي قرار است كاهنان ابزار جاده صاف كن براي مراكز قدرت كابالا باشند و هيچ بهره اي از قدرت نداشته باشند، اگر به فكر قدرت يا زندگي مترفي باشند، شياطين (باصطلاح) به حساب شان مي رسند.
پیدایش کهانت مرفه: در آخرين بخش ها از اين سلسله مباحث خواهيم ديد كه كهانت و تصوف در ميان امت اسلامي، مطابق آخرين برنامه ابليس در دو بستر جاري شده است: كاهنان بدبخت، و كاهنان مرفه. و چرائي اين برنامه مقابله با «تضمين الهي» است. چون خداوند تضمين كرده كه كتاب مسلمانان (قرآن) تحريف نشود، دوام و بقاء داشته باشد، ابليس به جرياني از كهانت اذن رفاه و اتراف داده است تا بتوانند يك جريان مداوم در همۀ نسل ها داشته باشند و مردم را از پيروي خط اصیل قرآن به بهانه «باطن گرائي» باز دارند.
برگرديم به تمدن مصر: در تمدن بين النهرين پيش از پيدايش دولت، چيزي از كهانت
نمي بينيم، اما همان طور كه از فريد وجدي شنيديم در تمدن مصر پيش از پيدايش دولت، كهانت بر مديريت جامعه مسلط بوده است. آيا در تمدن بين النهرين در آن دوره كهانت وجود نداشته يا وجود داشته ليكن خيلي فراز نبوده، و يا گزارشات تاريخي در اين باره به ما نرسيده؟-؟-؟ پاسخ قاطعي بر اين پرسش نمي توان داد. مي توان گفت كهانت در مرحلۀ پس از پيدايش دولت در بين النهرين (باصطلاح) به تكامل رسيده و ابزار دست دولت بود و در آن وقت به مصر منتقل شده است. همان طور كه پس از مدت زماني ثقل قدرت كابالا نيز از بين النهرين به مصر منتقل شده است.
در كنار انتقالات قدرت، كهانت، صنعت، تجارت و ديگر انتقال ها، مشاهده مي كنيم كه يك پيامبر نيز از بين النهرين به مصر منتقل شده است:
ادريس: او متولد بين النهرين است و در آن جا به پيامبري رسيده اما مأمور شده كه به مصر برود.
قرآن: «وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْريسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا- وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا»[152]: و ياد كن در كتاب (قرآن) ادريس را، زيرا او راستگو و پيامبر بود.
«وَ إِسْماعيلَ وَ إِدْريسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرينَ- وَ أَدْخَلْناهُمْ في رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحينَ»[153]: و اسماعيل و ادريس و ذالكفل، همگي از شكيبايان و صالحان بودند كه داخل كرديم آنان را در رحمت خودمان.
شرح: 1- طبرسي در مجمع البيان مي گويد «ادريس پدر بزرگ نوح بوده است. در همان جا مي گويد: ادريس اولين كسي است که با قلم نوشت». در حالي كه قلم از كشفيات عصر دولت سومر است كه به دوره هاي پس از قوم نوح تعلق دارد.
صدوق در كمال الدين و مجلسي در بحار، ج11 ص271 در حديثي از امام باقر(ع) آورده اند كه «ادريس در زمان يك پادشاه جبار مبعوث شده است كه داراي كشور و دولت بوده است». و اين با دورة پيش از نوح سازگار نيست. و در صفحه277 در حديث ابوذر از پيامبر اسلام(ص) نقل كرده كه «خداوند30 برگ صحيفه بر ادريس نازل كرده بود». پس او اولين پيامبر است كه با كتاب و نوشته سروكار داشته است[154].
و در صفحه280 حديث10 آورده است كه امام صادق(ع) فرمود كه مسجد سهله در عراق، جايگاه خانه ادريس بوده است. و همچنين در صفحه284 دو حديث آورده است.
ابن اثير در تاريخ (الكامل) او را از شخصيت هاي پيش از نوح دانسته و گفته است اهل تورات نيز بر اين باورند.
دكتر معين در فرهنگش مي گويد: در روايات اسلامي به سه تن هرمس گفته شده: هرمس اول قبل از طوفان نوح بوده و به عربي او را ادريس نامند. او اول كسي است كه از موجودات علوي سخن گفته و براي عبادت خدا هياكل بنا نموده و علم طب به مردم آموخته و در مصر اهرام و مدائن بنا نمود و طوفان را پيشگوئي كرده، خط را اختراع كرده خياطي را به مردم آموخت.
هرمس دوم كه معروف به هرمس بابلي است وي بعد از طوفان نوح بوده است و در شهر كلدانيان (بين النهرين) اقامت داشت و استاد فيثا غورث است و در علم طب و فلسفه مهارت داشت و آن چه از علوم و صنايع در زمان طوفان از بين رفته بود تجديد كرده است.
هرمس سوم: او هم بعد از طوفان بوده و شاگرد استعليوس اول است و…
بررسی: هرمس دوم كه در بين النهرين مي زيسته، چه رابطه اي با فيثا غورث يوناني داشته؟ در صورت وجود چنين هرمسي، چه ارتباطي با طوفان داشته زيرا فاصله ميان فيثا غورث بل فاصله ميان تمدن يوناني با تمدن بين النهرين بیش از هزار سال است و با طوفان بيشتر از آن.
اما در اين ميان نكته اي در اين سخن دکتر معين هست كه ارزشمند است و ما نمي دانيم او اين نكته مهم را از كجا به دست آورده است. زيرا او تخصصي در حديث شناسي ندارد، او در رشته هاي مختلف از متخصصين بهره مي گرفت همان طور كه هر فرهنگ نويس اين كار را مي كند. آن نكته اين است كه بر اساس احاديث اسلامي بايد به تعدد شخصيت ادريس معتقد باشيم و دربارۀ بحث ما كه بحث از پيامبران است تنها دو شخصيت مي شوند: هرمس اول پدر بزرگ نوح كه پيش از نوح مي زيسته، ريسندگي و بافندگي و دوزندگي را اختراع كرده است. در قرآن نيز قوم نوح كه اولين سازندگان دهكده هاي اوليه بوده اند، داراي لباس معرفي شده اند: «وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ»[155]: لباس هاي شان را بر سرشان كشيدند.
هرمس دوم هرمس يا ادريس بابلي (بين النهريني) است كه مخترع خط بوده، و بايد پيش از اقتدار آكديان بوده باشد، يعني در عصر اقتدار سومريان مي زيسته كه اختراع خط و قلم به نام آنان است. و همين ادريس است كه به مصر منتقل شده است و علوم ديگر كه در حديث ها آمده از آنِ اين ادريس است.
البته فريد وجدي دربارة تمدن مصر خيلي متعصبانه سخن گفته است؛ مطابق نظر او تمدن مصر خيلي قديمي تر از تمدن بين النهرين مي شود كه بر خلاف اصول مسلّم تاريخ است.
2- گروهي از يونانيان كه در مصر بوده اند (و در قرون بعدي بر مصر مسلط شدند) در مصر با ادريس آشنا شدند او را هرمس ناميده و علوم وي را ياد گرفتند. او را الهة فصاحت، تجارت، و رسول خدايان ناميدند[156].
امروز سبك و متدلوژي «هرمنوتيك» را كه به معني «تكثر حقيقت» و «برداشت هاي مختلف از حقيقت» مي باشد به او منسوب مي كنند. در بينش هرمنوتيك «حقيقت»ي باقي نمي ماند و از نظر هرمنوتيست ها حقيقتي وجود ندارد.
و هر كس مطابق مذاق خود، برداشت دارد و آن را حقيقت مي نامد، صدق و كذب گزاره ها معياري ندارد و هرمس مي توانست با توان ذهن و سخنوري كه داشت هر كذب را صدق، و هر صدق را كذب كند.
شگفت است قرآن در ردّ اين بينش (هرمنوتيك) و تبرئة ادريس از كذب مي گويد: «إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا»[157] او صدّيق و پيامبر بود. اگر كسي با داستان هرمس و هرمنوتيك آشنا نباشد به نظرش مي آيد كه قرآن به توضيح واضحات پرداخته است زيرا بديهي است كه هر پيامبری صديق است، چرا قرآن به صديق بودن او آن هم با لفظ «اِنّ» تاكيد مي كند مگر ممكن است يك پيامبر صديق نباشد. اما توجه به بينش «هرمنوتيك» روشن مي كند كه قرآن نه به توضيح واضحات پرداخته و نه به بيان بديهيات. بل در مقام روشن كردن يك مسئلۀ بس مهم علمي است.
3- در حديث هاي ما علوم مختلف از جمله، حساب، هندسه، كيهان شناسي، به او نسبت داده شده. صابئين كه از قديم با مسائل كيهاني سروكار داشته اند، او را از بزرگان خود
مي دانند. ابراهيم بن هلال صابئي، تكّه هائي نوشته به هرمس (ادريس) نسبت داده كه توحيد نيكو و سالم را نشان مي دهد[158]. گويا او كوشيده صابئين (زروانيان= زرهانيان) عصر خود را با توحيد اسلامي بيشتر نزديك كند.
كابالا: منابع تاريخي و حديثي از آن جمله مسعودي در «اخبار الزمان» صفحه78، آورده اند كه ابليس پيش از تولد و پس از تولد ادريس با سران قدرت سياسي به شور و مشورت
مي پرداخت تا او را از بين ببرند. خداوند با عنايت ويژة خود ادريس را از توطئه هاي آنان حفظ كرد.
كاباليسم در اين برنامه شكست مي خورد. اما بي كار نمي نشيند ابليس برنامه ريزي ديگري مي كند، از علوم و ابتكارات او و حتي نام او استفاده معكوس مي شود هم در بين النهرين و هم در مصر و مهندسي او در ساختن اهرام مصر بكار گرفته مي شود[159]. ابليس علاوه بر آن توسط كاباليست هاي يوناني چهرة كاذب از ادريس ساخته بود او را سمبل سوداگري، سخنوري كه قادر است به قدرت بيان حق را ناحق و ناحق را حق كند، قرار داده بود. برنامه اي كه در اواخر قرن بيست و امروز با عنوان هرمنوتيك مطرح شده و ريشه عقل و عقلانيت را و نيز حق و حقانيت را با نام «عقلگرائي» مي زند.
نگاهي به تاريخ مصر: فريد وجدي كه تعصب ورزي او معروف است (هم در تعصب نسبت به مصر و هم در تعصب به مذهب تسنن، در حدي كه با جهالت تمام، نهج البلاغه را كه همه محتواي آن به طور بخش هاي متعدد در متون تاريخي و حديثي از علي(ع) نقل شده، انكار مي كند. و شگفت اين كه آن حضرت را از نهج البلاغه تبرئه مي كند) تمدن مصر را به5004 سال پيش از ميلاد يعني7004 سال پيش مي رساند به رقم5004 توجه كنيد گويا مسئله به حدي برايش روشن بوده كه4 سال را هم دقيقاً نوشته است. او اولين دولت تاسيس شده در مصر را به همان5004 سال پيش از ميلاد مي بر د. اما دكتر معين ذيل كلمة فراعنه آن را در3300 سال قبل از ميلاد نوشته است. يعني با1700 سال اختلاف.
فريد وجدي «خوفو» را كه هرم بزرگ را ساخته از سلسله حكومتي مي داند كه از4235 تا3951[160] پيش از ميلاد حكومت كرده اند. اما المنجد بخش اَعلام، خوفو را در حوالي2600 قبل از ميلاد مي داند. اگر خوفو را آخرين فرعون اين خاندان بدانيم (كه خود وجدي او را در اوايل آن خاندان مي داند) اختلاف دو رقم1351 سال مي گردد.
شايد يكي دو نفر باستان شناس پيدا شوند كه مستمسك فريد وجدي باشند. اما مي دانيم افراد كثيري از باستان شناسان براي اين كه به آثار يافته شان ارزش بيشتري بدهند قدمت آن ها را ديرين تر نشان مي دهند. ويل دورانت اغراق برخي باستان شناسان را حتي به رقم4000 سال مي رساند كه مثلاً5000 سال را9000 سال اعلام می كنند[161] بديهي است كه رقمهاي دكتر معين و المنجد درست است و اولين دولت كه «منس» آن را در مصر تاسيس كرده در حوالي3300 پيش از ميلاد بوده است، در آن زمان از دولت سومريان200 سال (دو قرن) گذشته بود. كه باز المنجد مي گويد: سومريون در اواسط قرن4 قبل از ميلاد تمدن بزرگي تاسيس كرده بودند كه گستره آن بس وسيع بود[162].
ويل دورانت در «تاريخ تمدن» دربارة پيدايش فلزات، مي گويد: كشف مس در بين النهرين به4500 سال قبل از ميلاد مربوط مي شود و در مقابر بداري مصر تقريباً به4000 سال قبل از ميلاد[163]. يعني همان دو قرن تقدم تمدن بين النهرين بر تمدن مصر. اما فريد وجدي تقريباً آن را به حوالي5004 پيش از ميلاد در مصر، پيش مي برد. يعني1500 سال اغراق مي كند.
اولين پايتخت شناخته شده مصريان، سه نام دارد: منف، ممفيس و بابليون[164]. عنوان بابليون خود نشان از تقليد مصريان از بابل آكديان است گرچه در آن زمان مرکز آكد= عاد، شهر «اَكّاد= احقاف معرّب» بود ليكن بابل نيز در آن زمان وجود داشت.
به هر صورت، سخن فريد وجدي دربارة دو موضوع هيچ ارزش ندارد: تعصب ورزي او براي اشاعره و تهاجم جاهلانه به معتزله و شيعه، و تعصب او نسبت به مصر. در حدي كه هيچ متعصب نادان به لجاجت او نمي رسد. اما سخنان او در غير اين دو مورد ظاهراً خالي از تعصب است: مي گويد پيش از تاسيس دولت در مصر، كاهن ها مردم را مديريت مي كردند براي شان معبدها درست كرده و براي خدايان مردم نام ها برگزيدند. منس (مينس، مينيس) اولين فرعون سلطة كاهنان را تضعيف كرد و بر قدرت سلطنت افزود.
بنابر اين تمدن مصري با كهانت شروع شده سپس قدرت حكومت با قدرت كهانت در كنار هم قرار گرفته اند.
اهرام و ادريس: هرم سازي در مصر در دو دوره بوده، دورة اول: در زمان سلسلة سوم هرم هائي ساخته شده اند كه چندان اهميتي نداشته و ندارند. در دورة دوم توسط سلسلة چهارم اهرام ثلاثه ساخته شده اند كه اولين آن ها را «خوفو» كه ديديم در حوالي2600 سال پيش از ميلاد مي زيسته، ساخته است.
بنابر اين مهاجرت ادريس از بين النهرين به مصر، دستكم بيش از2600 سال پيش از ميلاد يعني4600 سال پيش از امروز بوده است. و در زمان همين سلسلة چهارم بود كه ثقل تمدن كابالي در مصر قرار گرفت و باصطلاح ناف جهان در مصر مي طپيده است اما بايد گفت ناف كاباليسم.
بت و سمبل: بشر عاقل در مصر احمقانه تر از بين النهرين به بت پرستي كشيده شد. «آپيس» گاو پيشاني سفيد را در رأس بت هاي ديگر، مي پرستيدند. وقتي كه آن گاو مي مرد گاو پيشاني سفيد ديگر به معبد مي آوردند و گاو مرده را با مراسم بزرگ و دقيق دفن
مي كردند كه كاهنان به زيارت قبرش هم مي رفتند. بت هاي آكديان به صورت انسان بودند مصريان گاو را جاي گزين انسان كردند. سمبل آكديان برج هاي پيشين سپس برج بابل بود. سمبل مصريان هرم و اهرام. از همان روز هرم به دليل دوام و بقايش، مورد علاقة شديد ابليس گشت كه سمبل و شعار كاباليسم گرديد و با نفوذ به اديان و امت هاي انبياء سمبل يهوديان كاباليست و مسيحيان كاباليست و بالاخره سمبل فرماسونري گرديد كه امروز هم
این سمبل در قدرت مركزي كاباليسم يعني آمريكا بر روي اسكناس آمريكائي جا خوش كرده است.
ما در مباحث آينده به تمدن مصر و تمركز كاباليسم در مصر، بر خواهيم گشت. در اين جا تنها به شمّه اي از انتقال مركز ثقل قدرت كابالا از بين النهرين به مصر، اشاره شد كه لازم بود. در جلسه بعدي به مبارزه يك پيامبر ديگر با كاباليسم كه مبارزه اش را از جامعه كابالي بين النهرين آغاز كرد، سپس به مصر رفت و سپس در فاصله آن دو تمدن (فلسطين) ساكن شد، مي پردازيم. اين پيامبر بزرگ ابراهيم(ع) است.
جلسه هجدهم: ابراهيم
تولد در ميان سومر، قيام در مركز آكد
كاهنان تولد او را پيشگوئي مي كنند
شيطان پرستي در جامعه آكد و سومر
ابراهيم(ع) در شهر «اور» از شهر هاي سومر (ثمود) متولد مي شود.
كابالا: پيش از هر بحث لازم است موضوعي دربارة سومر عنوان شود: مردم سومر از كدام تبار و از كدام ريشة نژادي هستند؟ ويل دورانت بزرگ صاحب قلم كه در خدمت كاباليسم است در پاسخ اين سؤال طوري سخن مي گويد كه يك «كلاف بدون سرنخ» درست مي كند احتمالات مختلف را رديف مي كند و اصل مسئله را در آن ميان عمداً گم مي كند. مي گويد: سومريان سامي نيستند، احتمالاً از ناحية آسياي مركزي و محتمل است از شمال قفقاز و ممكن است از مغول و ممكن است از نژاد عيلاميان باشند كه به جنوب بين النهرين آمده اند. در اين ميان غير سامي بودن آنان را طوری مسلّم مي گيرد كه حتي خلاف آن قابل احتمال هم نباشد؛
از هر نژادي مي خواهند باشند غير از سامي. با سبك القائي طوري بحث مي كند گوئي تكية او بر مطالعات دقيق روي آثار و اسكلت هاي باقي مانده از سومر است كه ثابت
مي كند سومريان سامي نبوده و از جاي ديگر آمده اند.
در «جامعه شناسي كعبه» شرح داده ام كه همۀ اقوام؛ قوم نوح، سومر، آكد، عيلام، مصر، همگي انشعاباتي از خانواده مركزي آدم در «بكّه» بوده اند. اين اقوام اولين مردماني هستند كه از خانواده مركزي منشعب شده اند.
ويل دورانت كه خود آثار شناسان را متهم به مبالغه و اغراق گوئي مي كند. و در مبحث پيش ديديم كه9000 سال آنان را5000 سال مي داند و آنان را به مبالغة4000 ساله محكوم مي كند، با تكيه (آن هم تكية تلويحي) به گزارشات آنان، سومريان را غير سامي مي داند.
انگيزة كاباليست ها در اين تحريف: در آغاز دورة مدرنيته كه مركز ثقل قدرت كاباليسم در انگليس و لندن بود، يهوديان كاباليست با مسيحيان كاباليست به اتحاد رسيدند. به موقع خود بحث خواهد شد كه كاباليست ها از هر نژاد و آئين هميشه متحد بوده اند. مراد از اين اتحاد، اتحاد دربارة «تعيين سرگذشت گذشته و سرنوشت آيندة جهان» است كه مطابق برنامه ريزي شيطان به راه افتاد.
پس از جنگ هاي اندلس و صليبي و حملۀ مغول به ايران و مردمان سامي، كه در اثر اتحاد واتيكان و چنگيز رخ داده بود، تحريف تاريخ شروع شد كه انگيزه شان عبارت بود از:
1- كاباليست ها كه بر همه مردمان مسيحي و يهودي مسلط شده بودند و با نفوذ خود در متن آن دو دين، هر دو را با خود سازگار كرده بودند، اينك مقاومتي در برابر خود
نمي ديدند مگر مسلمانان كه آغازش در ميان ساميان و جبهة درگيري كاباليسم نيز با مسلمانان سامي بود در سرزمين سامي. با اين تحريف كوشيدند كه افتخار بنيانگذاري اولين تمدن را از ساميان سلب كنند.
2- وقتي كه ويل دورانت مي گويد: سومريان سامي نيستند و ممكن است از مردمان مصر باشند، به طور القائي مي گويد كه مصريان نيز شاخه اي سامي نيستند و آن افسانه را تاييد
مي كند كه قبطيانِ بومي مصر از نژاد حامي هستند. اين تحريف نيز به خاطر آن است كه افتخار بنيانگذاري دومين تمدن را از ساميان سلب كنند.
3- از همان روزها كه دربار انگليس مدعي شد كه خاندان سلطنتي انگليس از تباري است كه از بزرگان بشر تشكيل مي شود و نسب شان را به نوح و ابراهيم(ع)، فرعون و اسكندر، رسانيدند. و نخواستند كه مدعي وراثت خون سامي نيز باشند زيرا كه به ريختن خون ساميان و براندازي نسل آنان و آئين آنان مشغول بودند.
پس از گذشت قرن ها، مشاهده كردند كه به مقصود نرسيدند، از براندازي نژادي منصرف شده و بر رديف بزرگاني كه مدعي وراثت آنان بودند، محمد(ص) را نيز افزودند. ابراهيم(ع) در كنار اسكندر خونخوار، و محمد(ص) در كنار فرعون، نیاکان خاندان سلطنتي انگليس شدند.
4- اگر ابراهيم سومري، غير سامي مي گشت دو دين يهودي و مسيحي نيز غير سامي
مي شدند. زيرا هر دو منشأ ابراهيمي دارند. اما اسلام را به حساب دين عرب، برخاسته در ناحيه مسلّم سرزمين سامي، سامي تلقي مي كردند گرچه پيامبر آن از قريش مستعرب و از نسل ابراهيم باشد. زيرا نمي توانستند در عين اشتغال به براندازي دين اسلام، اسلام را نيز غير سامي بدانند.
كاباليسم هميشه از هر ابزار منفي بهره برده است؛ نژاد، زبان، شهوت و ديگر غرايز تا بتواند افسار تاريخ را به دست گيرد.
ويل دورانت (و امثال او) براي تامين اين هدف، يك علامت سوال بزرگ روي «اولين تمدن» مي گذارد.
5- ويل دورانت وقتي كه مي گويد: سومريان سامي نيستند اضافه می کند: ممكن است از نژاد عيلامي باشند (يعني عيلاميان نيز سامي نيستند) و آثار تمدني آنان را به20000 سال پيش مي رساند.
در پي نويس، مترجم مي گويد: پروفسور برستد چنان معتقد است كه در قدمت اين فرهنگ، و نيز در قدمت فرهنگ آنائو به وسيلة دمورگان و پمپلي و ديگر دانشمندان مبالغه شده است.
همان طور كه در مبحث پيش اشاره شد؛ ويل دورانت خود دربارة نظر پمپلي دربارة تمدن آنائو (در تركستان جنوبي) رقم9000 سال پمپلي را متهم كرد كه دستكم4000 سال مبالغه كرده است.
جريان كابالا با اين گونه گزافه گوئي ها با همه چيز بشر (تاريخ، فرهنگ، تمدن، شخصيت هاي تاريخي، اقوام و نژادها و…) بازي كرده است. و به طور عمدي حدس هاي گزاف را در جاي گاه دليل و ادلّه قرار داده است.
6- از پيچيده كردن، و كلاف سردر گم كردن مسائل اوليه تاريخ، انگيزه ديگري نيز داشتند: زمينه را براي موضوع بزرگ «پيدايش» بشر مطابق نظر كاباليسم فراهم مي كردند و آن عبارت بود از «حيوان بودن انسان» و ترانسفورميسم. چنان طوفاني از نظريه هاي مختلف با ارقام مختلف تاريخي درباره انسان و تمدن انسان به راه انداختند كه همه متفكران را كور كرده و از اين آب گل آلود ماهي خود را گرفتند.
در اين اواخر با برافتادن پرده از راز كاباليسم و پايان تاريخ كابالا، روشن شد كه خودشان هم به آدم ابوالبشر كاملاً اعتقاد داشتند و دارند و هم به وجود ابليس، شياطين و جن. زماني فيكسيسم را ساخته و به متن دين ها نفوذ دادند، سپس ترانسفورميسم را ساختند. و آن چه در اين ميان مسكوت ماند نظر اصلي دين دربارة آدم بود. چنان بلائي بر سر تاريخ آوردند كه امروز هر دانشجو و هر مورخ، هيچ حضوري از انبياء در تاريخ نمي بيند.گوئي همة پيامبران پيش از ابراهيم، همگي افسانه بوده اند. ابتدا با نفوذ به ميان امت هاي پيامبران، شخصيت انبياء را افسانه اي كردند، سپس در عصر مدرنيته با تدوين متون تاريخي مطابق نظر خودشان، جائي براي انبيا باقي نگذاشتند.
يادم هست زماني كه ما در كلاس پنجم ابتدائي درس مي خوانديم، يك كتاب تاريخ عريض و طويل و پر از نقاشي هاي بزرگ براي تاريخ ايران پيش از اسلام، تهيه كرده بودند كه از سلسله ماد تا پايان ساسانيان را به طور خلاصه در آن نوشته بودند. در پايان چند برگي را براي تاريخ افسانه اي پيشداديان و كيانيان كه فردوسي آورده، اختصاص داده بودند.
پس از پيروزي انقلاب در ايران برای يكي از كلاس هاي راهنمائي، تاريخي تهيه كردند كه در پايان يك بخش براي انبياء اختصاص دادند كه دقيقاً تقليد از دوره طاغوت بود و تاريخ انبياء را افسانه حساب كرده بود. در اين باره نامه اي به آقاي حدادعادل نوشتم كه… اين هم نمونه اي از نفوذ كاباليسم در ميان خود ما.
پيش تر برخي ها گفته بودند: تاريخ تمدن ويل دورانت، جاي گزين كتاب عهد عتيق و عهد جديد (تورات و انجيل) در عصر مدرنيته است. اما امروز بايد گفت: كتاب ويل دورانت تاريخ تمدني است كه مطابق اقتضاهاي كاباليسم تدوين شده بود تا جاي گزين هر كتاب ديني و هر نبوت باشد كه به پايان رسيدن تاريخ كابالا، از تكوّن اين ايده منصرف شان كرد. اكنون كابالا قدرتش را متمركز كرده تا در زير پوشش اتحاد مسيحي و يهودي در بستر كاباليسم، تاريخ نوين را كه شروع شده، به «دجال بودن» متهم كند و جهان زير سلطة خود را براي مبارزه با تاريخ نوين آماده كند. مي كوشد با استفاده از احساس ديني مردمان يهودي و مسيحي، آنان را براي مقابله با موعود آماده كند و هياهوي «آرماگدون» را به راه انداخته است. اما همة اين كوشش ها براي به درازا كشانيدن مقطع عبور جامعه بشری از تاريخ كابالي به تاريخ نوين است. زيرا خودشان به روشنی درك كرده اند كه در پايان تاريخ كابالا هستند.
اديان سامي= اديان ابراهيمي: قلم، بيان، نوشته ها و تبليغات تحريف كنندة مورخين دانشمند كه برخي به طور دانسته (مانند ويل دورانت) و برخي ندانسته، در طول بيش از دو قرن كوشيدند كه سومر و ابراهيم را غير سامي معرفي كنند، باز امروز به دين هاي يهودي، مسيحي و اسلام، اديان سامي مي گويند: حتي خودشان نتوانستند اين اصطلاح را از محاورات شفاهي و قلمي خارج كنند و در تدوين متون از اين اصطلاح استفاده نكنند.
حتي اگر فرهنگ معين را باز كنيد (كه از تاثيرات كاباليست معروف محمد علي فروغي بي نصيب نيست) مي بينيد كه ابراهيم را سامي دانسته است. اهل تحقيق اگر دقت كنند؛ اين موضوع را يك موضوع صد درصد استثنائي و آن را يك شگفت بزرگ تاريخي مي يابند. البته اگر آب و هوا و جوّ بخار آلود كاباليسم ذهن شان را از توجه به اين موضوع، كور نكرده باشد؛ به طوري كه تا امروز كسي به اين موضوع بس بزرگ و مهم توجه نكرده و همگان اين نيزنگ كاباليست ها را مثل حلوا بلعيده اند.
ستروني و عقيم بودن اين برنامه ابليسي، يكي از دو لطف معجزه اي است كه خداوند به ابراهيم داده است: نجات از آتش. و مصون ماندن شخصيت او از تحريف. كه در جلسة بعدي به شرح خواهد رفت.
كاهنان و ابراهيم: در آن دوران كه آكديان بر كل سرزمين بين النهرين (عراق) حكومت مي كردند، آشور و سومر نيز تحت حاكميت آنان بودند، كاهنان پيشگوئي كردند: ابراهيم از مردم سومر متولد خواهد شد و بر عليه نظام اجتماعي آكد (سلطۀ كاباليسم) قيام خواهد كرد.
باز تكرار مي كنم: در مقاله «معجزه، كرامت، كهانت» از بيان شهيد اول دانشمند بزرگ شيعي، هفت نوع كهانت را شرح داده ام كه از آن جمله است ارتباط با شياطين، ارتباط به نوع ديگر از جنّ ها، و تصفيه درون بدون ارتباط با شيطان و جن. و هر هفت نوع كهانت از آغاز تاريخ در جامعه ها حضور داشته اند و هر هفت نوع شان كفر و حرام مؤكد و گناه كبيره بل منشأ سلطۀ ابليس و كاباليسم بر تاريخ بشر است.
و اِخبار از غیب یا کار معصوم است و یا کار کاهن.
فرمان دولت آكد صادر شد كه ماموران مراقب زنان سومر باشند تا مولود موعود را شناسائي كرده و او را از بين ببرند. مادر ابراهيم او را در حومة شهر «اور» از شهر هاي سومر در غاري پنهان از چشم ماموران مونث و مذكرِ دولتي به دنيا آورد.
يكي از برنامه هاي ابليس كه هميشه به دست جريان كاباليسم اجرا شده، اعطاي سمت در دربار به افراد خود فروختۀ مردمان تحت سلطه شان بود و هست. در اتحاد شوروي در مركزيت حزب كمونيست از آن همه مردمان مختلف كه زير سلطه روس ها بودند، از هر كدام چند نفري عضويت داشتند. در دربار آكد نيز عموي ابراهيم از همان ها بود كه مثلاً نماينده سومريان بود.
كهانت (كه هميشه به عنوان «تصوف» كه امروز عرفان هم ناميده مي شود) هميشه جاده صاف كن كابالا بوده و هست و وافرترين بهره را به قدرت كاباليسم داده است. اما در مواردي كه خواست و قضاي حتمي خداوندي بوده، كهانت نتوانسته كاري از پيش ببرد. ابراهيم حوالي4000 سال پيش بزرگ شد و در بابل (پايتخت مشهور و معروف آكد در دورة دوم) بر عليه نظام اجتماعي جامعة كاباليست قيام كرد. ابتدا سمبل ها و به قول قرآن شعارهاي آنان را كه پاية ماهيت جامعه شان بود به زير سؤال برد.
به گواهی تاریخ؛ در آن زمان در كشور وسيع آكد هر نوع پرستش آزاد بود غير از توحيد، بت پرستي، خورشيد پرستي، ستاره پرستي. ليبراليسم (آزادي همه چيز غير از توحيد) از همان آغاز، يكي از ويژگي هاي قدرت كابالي بود. هر انديشمندی مي داند كه توحيد هميشه بر عليه راه ابليس و كاباليسم بوده و هست.
قرآن: «إِذْ قالَ لِأَبيهِ يا أَبَتِ لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْني عَنْكَ شَيْئاً- يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَني مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْني أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا- يا أَبَتِ لا تَعْبُدِ الشَّيْطانَ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلرَّحْمنِ عَصِيًّا»[165]: گاه كه ابراهيم به پدرش (عمويش كه پدر خواندة او بود) گفت: اي پدر چرا پرستش مي كني چيزي را كه نه مي شنود و نه مي بيند و نه از چيزي بي نياز مي كند- اي پدر جداً براي من از دانش چيزي رسيده كه به تو نرسيده، از من پيروي كن تا تو را به را ه صاف و راست رهنمائي كنم- اي پدر پرستش نكن شيطان را زيرا كه شيطان بر خداي بخشنده، متمرّد است.
شيطان پرستي: در اين بيان ابراهيم(ع) بت پرستي فرع بر شيطان پرستي است. سران جامعه آكد و سومر شخص ابليس را نيز پرستش مي كردند و مردم را به پرستش بت ها تشويق مي كردند. يعني سران جامعه از آن جمله آزر هم خود ابليس را مي پرستيدند و هم بت ها را، و مردم بت ها را. این آیه دقيقاً هر دو پرستش را به آزر نسبت مي دهد. تك تك مردم به ديدار ابليس نمي رسيدند كه او را پرستش كنند و امروز معلوم شده كه سران كاباليسم هميشه در طول تاريخ به حضور شخص ابليس رسيده و رسماً با او به گفتگوي حضوري مي پرداخته اند.
«يا أَبَتِ إِنِّي أَخافُ أَنْ يَمَسَّكَ عَذابٌ مِنَ الرَّحْمنِ فَتَكُونَ لِلشَّيْطانِ وَلِيًّا»[166]: اي پدر جداً من مي ترسم كه عذابي از جانب خداوند رحمان به تو برسد، پس بشوي دوست صمیمی تر شيطان.
توضيح: يعني تا فرصت توبه و برگشت هست، بر گرد مي ترسم در جزاي گمراهي به نهايت صميميت با ابليس برسي.
وليّ: صميمي ترين دوست.
«قالَ أَ راغِبٌ أَنْتَ عَنْ آلِهَتي يا إِبْراهيمُ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ لَأَرْجُمَنَّكَ وَ اهْجُرْني مَلِيًّا»[167]: پدر گفت: اي ابراهيم تو از خدايان من روي گردان مي شوي؟! اگر وا نايستي (ادامه دهي اين راهت را) سنگسارت مي كنم، از من دور شو.
«قالَ سَلامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كانَ بي حَفِيًّا- وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي عَسى أَلاَّ أَكُونَ بِدُعاءِ رَبِّي شَقِيًّا»[168]: ابراهيم گفت: سلام بر تو (يعني من با تو دشمني ندارم) براي تو از پروردگارم آمرزش خواهم خواست كه او براي من مهربان است- و دوري مي گزينم از شما و از آن چه غير خدا، مي پرستيد، و مي پرستم پروردگارم را اميد است كه از دعاي خدايم محروم و بدبخت نباشم.
توضيح: مي گويد: فعلاً از تو دور نمي شوم برايت دعا مي كنم اگر باز هدايت نشدي، تو و خدايانت را وا گذاشته و دور مي شوم. كه بار دوم نيز با عمو مذاكره مي كند.
«وَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ لِأَبيهِ آزَرَ أَ تَتَّخِذُ أَصْناماً آلِهَةً إِنِّي أَراكَ وَ قَوْمَكَ في ضَلالٍ مُبينٍ»[169]: و آن گاه كه ابراهيم به پدرش (عمويش) آزر گفت: آيا بت ها را به خدائي مي گيري البته من مي بينم تو و مردمت را در گمراهي آشكار.
«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الْآفِلينَ»[170]: پس آن گاه كه شب (همه جا را) فرا پوشانيد، ستاره اي طلوع كرد،گفت اين پروردگار من است وقتي كه غروب كرد، گفت: من غروب كنندگان را دوست ندارم.
«فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِني رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ»[171]: وقتي كه ماه را تابنده ديد گفت خدايم اين است آن گاه كه غروب كرد، گفت: اگر پروردگارم مرا هدايت نكند از اين مردم گمراه، خواهم شد.
«فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَريءٌ مِمَّا تُشْرِكُونَ- إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ»[172]: وقتي كه خورشيد را تابنده ديد، گفت: اين بزرگتر است اين است خداي من. وقتي كه غروب كرد، گفت: اي مردم من، من از آن که شرك مي ورزيد بريئ هستم- من متوجه كردم روي خود را به سوي خدائي كه آسمان ها و زمين را آفريده است، در حالي كه از همۀ باورهاي باطل به سوي حق روي مي گردانم و من از مشركان نيستم[173].
ابتدا بت پرستي را نكوهش كرده و مردود مي داند. سپس زماني كه ستاره پرستان در معبد شان جمع مي شوند به آن جا رفته وانمود مي كند كه از آنان است و دين آنان را ابطال مي كند. بعد از آن به معبد ماه پرستان، و در آخر به معبد خورشيد پرستان.
مناظرۀ ابراهيم(ع) با سران مردم آكد و سومر: «وَ حاجَّهُ قَوْمُه»[174]: قوم او با او به مناظره پرداختند.
بديهي است كه همۀ آن مردم با او به محاجه نپرداخته اند، نمايندگان شان يك همايش بزرگ ترتيب داده و با او به مناظره پرداخته اند. و ترديدي نيست كه ملاء و مترف، و در كنارشان كاهنان بزرگ، او را ظاهراً به مناظره و در واقع به محاكمه كشيده اند. و اگر گفته شود اين همايش در مجلس سناي بابل بوده، دور از حقيقت نيست. همان طور كه در مبحث «اریستوكراسي» گذشت.
گفت: «أَ تُحاجُّونِّي فِي اللَّهِ وَ قَدْ هَدانِ»[175]: با من مناظره و محاجه مي كنيد دربارة خدا-؟! در حالي كه او من را هدايت كرده است.
توضيح: يعني كسي كه به ماهيت نظام شيطاني كه شما بر جامعه مسلط كرده ايد، پي ببرد توان مناظره با او را نداريد و خودتان اين را بهتر مي دانيد پس چرا با من به محاجّة بي هوده مي پردازيد.
«وَ لا أَخافُ ما تُشْرِكُونَ بِه»[176]: در حالي كه من از خدايان شركي شما هيچ ترسي ندارم.
زيرا پي برده ام كه آن ها كاره اي نيستند.
«إِلاَّ أَنْ يَشاءَ رَبِّي شَيْئا»[177]: مگر (تنها از اين كه) پروردگارم چيزي را مشیّت كند (مي ترسم) علم پروردگار من همه چيز را شامل است.
«أَ فَلا تَتَذَكَّرُونَ»[178]: آيا (بنا داريد) بيدار نشويد؟!
«وَ كَيْفَ أَخافُ ما أَشْرَكْتُمْ وَ لا تَخافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُمْ بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطاناً»[179]: چگونه بترسم از آن چيزها (بت ها) كه بر خداوند شريك قرار داده ايد در حالي که خداوند هيچ سلطه اي براي آنان دربارة شما قرار نداده است-!؟
توضيح: بت ها بر شما سلطه اي ندارند شما به اختيار خود آنان را بر خود و بر جامعه مسلط كرده ايد.
گويا به ابراهيم گفته اند: ثبات، نظم و امنيت جامعۀ ما بر اساس همين نظام پرستشي استوار است تو مي خواهي امنيت جامعه را بر هم بزني. كه در پاسخ مي گويد: «فَأَيُّ الْفَريقَيْنِ أَحَقُّ بِالْأَمْنِ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُون»[180]: كداميك از دو گروه (دو جريان توحيدي و شرك) سزاوار امنيت هستند!؟! اگر باشيد دانايان.
امنيتي كه شما بر قرار كرده ايد، بر پايه ظلم، ستم و استثمار است، شما اساساً استحقاق سخن گفتن از امنيت را نداريد، امنيتي که مبتنی بر ترس و بيم باشد، امنيت نيست؛ شما شدت بي امنيتي را امنيت مي ناميد.
ابراهيم(ع) در اين بيان، بزرگترين دست آويز تاريخي كاباليسم را به محاكمه كشيده و فاش مي كند. قدرت ابليسي در هميشۀ تاريخ، شدت بي امنيتي را امنيت ناميده است. امروز نيز قدرت مركزی كاباليسم به هر گوشه اي از دنيا يورش نظامي مي كند كه مثلاً امنيت جهاني را حفظ كند.
«إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ»[181]: اگر باشيد دانايان. با اين جمله نيز ادعاي دانش و علم نظام كاباليستي را به زير سوال مي برد كه مدعي بودند به وسيله علم و دانش جامعه بين النهرين را به تمدن
رسانيده اند. مي گويد شما نادان هائي بيش نيستيد كه جريان تكامل بشري و حركت تمدن را كه يك حركت جبري الهي در آفرينش بشر است، به بي راهه برده ايد كه تمدن ابليسي شده است.
گفت: «الَّذينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ»[182]: آنان كه ايمان آورند و ايمان شان در لباس ظلم نباشد، آنان هستند كه براي شان امنيت محقق مي شود و آنان ره يافتگانند.
نكتة مهمي را تذكر مي دهد: هم شما (سران) مي دانيد كه خداوند هست و واحد هم هست و هم من. ليكن شما عمداً اين اعتقاد را در لباس و پوشش بت پرستي در آورده ايد كه نظام ستم و سلطة تان را به وسيلۀ آن توجيه كنيد.
خداوند در ادامه مي فرمايد: «تِلْكَ حُجَّتُنا آتَيْناها إِبْراهيمَ عَلى قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكيمٌ عَليم»[183]: اينگونه است منطق، استدلال و دلايل ما كه به ابراهيم داديم تا بر مردم خود استدلال كند. كسي را كه بخواهيم (اينگونه) در درجات بالا مي بريم، كه پروردگارت حكيم است و عليم.
ادامه در مبحث بعدي.
جلسه نوزدهم: ابراهيم(ع) در مناظره با مردم آكد و سومر
ظاهراً ابراهيم(ع) را پس از آن محاكمه با تهديد و وعده وعيد آزاد مي گذارند و به دنبال فرصتي هستند تا او را توسط خود مردم محكوم و مجازات كنند. اين فرصت شيطاني را به دست آوردند، اين بار ابراهيم در مراسم معبد حاضر شده هم عمو و هم مردم را با صداي بلند مورد خطاب قرار مي دهد:
«إِذْ قالَ لِأَبيهِ وَ قَوْمِهِ ما هذِهِ التَّماثيلُ الَّتي أَنْتُمْ لَها عاكِفُون»[184]: اين تنديس ها چيستند كه شما آن ها را پرستش مي كنيد؟!
«قالُوا وَجَدْنا آباءَنا لَها عابِدينَ»[185]: گفتند ما نياكان مان را اين چنين يافته ايم كه اين بت ها را عبادت مي كردند.
«قالَ لَقَدْ كُنْتُمْ أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ في ضَلالٍ مُبينٍ»[186]: گفت به راستي شما و نياكان تان در ظلالت بديهي، بوده ايد.
«قالُوا أَ جِئْتَنا بِالْحَقِّ أَمْ أَنْتَ مِنَ اللاَّعِبينَ»[187]: گفتند: آيا حقيقت را براي ما آورده اي يا از بازيگران هستي؟-؟
«قالَ بَلْ رَبُّكُمْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الَّذي فَطَرَهُنَّ وَ أَنَا عَلى ذلِكُمْ مِنَ الشَّاهِدينَ»[188]: گفت: بل پروردگار شما پرورندة آسمان ها و زمين است كه آن ها را نظام بخشيده است و من براي شما بر اين حقيقت از گواهي دهندگانم.
و گويا يواشكي زمزمه كرد: «وَ تَاللَّهِ لَأَكيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرينَ»[189]: سوگند به خدا نقشه اي (طرحي) براي بت هاي تان عملي خواهم كرد آن گاه كه از اين جا (معبد) برگرديد و برويد.
«فَجَعَلَهُمْ جُذاذاً إِلاَّ كَبيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ»[190]: پس (از رفتن آنان) بت ها را تكه تكه كرد بجز بزرگ شان را (كه باقي گذاشت) تا به او مراجعه كنند.
توضيح: بت بزرگ (که گویا تندیس بعل مردوک بود) را سالم گذاشت تا مردم به آن مراجعه كرده و ماجرا را از آن بپرسند و جوابي نشنوند. يا: بت بزرگ را باقي گذاشت تا وقتي كه مردم به او رجوع مي كنند از وجود آن در مناظره استفاده كند و كرد:
«قالُوا مَنْ فَعَلَ هذا بِآلِهَتِنا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمينَ»[191]: گفتند: چه كسي اين بلا را بر سر خدايان ما آورده بي ترديد او از ستمكاران است.
توضيح: هميشه جريان ابليس و كابالا، مخالفان خود را ستمگر معرفي كرده اند.
«قالُوا سَمِعْنا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهيمُ»[192]: گفتند: شنيديم كه جواني دربارة آن ها سخن مي گفت، به او ابراهيم مي گويند.
ابراهيم در حضور نمرود: در مباحث نوح، هود، يونس و ادريس، همان طور كه بيان شد؛ چيزي به نام دولت و يا شخص حاكم، عنوان نشده اما در ماجراي حضرت ابراهيم، دومين محاكمه او در حضور نمرود امپراطور آكد برگزار مي شود، امپراطور شخصاً او را استنطاق مي كند: ابراهيم را دستگير كرده و به حضور نمرود بردند:[193]
«أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذي حَاجَّ إِبْراهيمَ في رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّيَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ قالَ أَنَا أُحْيي وَ أُميتُ قالَ إِبْراهيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذي كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمينَ)»[194]: آيا نديدي آن (نمرود) را كه محاجّه مي كرد با ابراهيم دربارة پروردگارش، براي اين كه خداوند به او پادشاهي داده بود. ابراهيم گفت: خداي من آن است كه زنده مي كند و مي ميراند. گفت: من هستم زنده مي كنم و مي ميرانم. ابراهيم گفت: خداوند خورشيد را از مشرق مي آورد تو آن را از مغرب بياور. پس مبهوت شد (عقلش متحيّر ماند كه چه بگويد) آن كس كه كفر ورزيد. و خداوند هدايت نمي كند گروه ستمكاران را.
نكات: 1- انسان شناسي: قدرت، خود عامل توجيه خود است: در عرصة رواني ناخود آگاه بشر، هر چيز و هر «داشته» اي، نيازمند توجيه است و هميشه چرائي «بود» ها و داشته ها، در ذهن ها جاي مي گيرد. مال و ثروت، اندام و زيبائي، هوش و درايت، علم و دانش، و هر امتيازي كه افراد نسبت به همديگر و يا جامعه ها نسبت به همديگر دارند، زير هاله اي از «چرا» قرار دارد و نيازمند توجيه است. تنها قدرت است كه خود توجيه گر خود است و نيازمند هيچ توجيهي نيست.
چرا نمرود با پيامبر جوان به محاجّه بر خاسته، «أَنْ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْك» چون خداوند به او پادشاهي و قدرت داده است او به خود حق مي دهد كه هر كس را حتي اگر پيامبر باشد محاكمه كند. و ضمير ناخود آگاه افراد بشر و جامعه نيز چنين حقي را به او مي دهند و انسان چنين موجودي است.
اگر يك قدرت در صدد توجيه خود برآيد، مي خواهد عرصة آگاهي ها و ضمير خود آگاه افراد را نيز به مشروعيت خود، معتقد كند. و يا اگر كسي يا مردمي بر عليه يك قدرت قيام مي كند، بر اساس انگيزش هاي خود آگاه است. خواه قيام كننده خود انديشه منفي و باطل داشته باشد و خواه مثبت. و لذا هر قيام نيازمند پشتوانه آگاهانه است اما هر اطاعت از قدرت منشأ نا آگاه دارد مگر در موارد اندك.
2- خداوند به نمرود پادشاهي داده: اين موضوع مشمول همان «اذن عام» و «امهال عام» است كه پيشتر نيز اشاره شد. خداوند انسان را مختار آفريده هم مي تواند نيكوكار باشد و هم بدكار. اما وجود او و كار او هيچكدام خارج از سلطة خدا نيست؛ هر كس كاري را
مي كند در ملك خدا انجام مي دهد. آن شراب خوار كه شراب مي خورد، شراب را كه مخلوق خدا است اين گونه مصرف مي كند. قاتل با نيروئي كه خداوند به او داده اين كار منفي را انجام مي دهد. هيچ كس و هيچ فعلي اعم از مثبت و منفي، خارج از ملك خدا نيست. خداوند به نمرود پادشاهي داده، يعني اين «اذن عام» و اين «امهال عام» و اين امكان را براي او قرار داده است.
بحث اساسي و شرح كامل اين مسئله در كتاب «دو دست خدا» سايت بينش نو.
3- بني اميه كه قدرت شان عرصۀ ضمير ناخود آگاه افراد و جامعه را كاملاً مطيع و رام كرده بود، براي اقناع برخي افراد كه با انگيزش هاي آگاهانه، هرازگاهي مشروعيت قدرت آنان را به زير سؤال مي بردند، مي گفتند: قرآن مي گويد خداوند به نمرود پادشاهي داده بود، نمرود بي دين و متمرد و ملحد. ما كه مسلمان و نماز خوان هستيم، سلطنت مان به طريق اولي از عطاياي الهي است[195].
جريان فكري معتزله با اين «جبر الهي» موافق نبود و لذا مورد بي مهري خلافت اموي و عباسي قرار گرفت. ليكن جريان اشعري كه به اين جبر مبتني بود رشد و توسعه يافت و توسط دربارها تقويت شد و همۀ مردمان سنّي اشعري هستند و لذا تا امروز توان دفع هيچ حاكم دست نشانده را نداشتند.
تركان عثماني تا زماني كه روحيّه عشايري خود را داشتند و با آموزه هاي اشعري آشنا نبودند، تا قلب اروپا پيش رفتند. سپس به همان ميزان كه اشعريت در روح شان نفوذ كرد به همان ميزان روز به روز دچار ضعف شدند.
4- بحث در توحيد است وگرنه، نه نمرود و نه فرعون كه أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى گفت، و نه خود ابليس، هيچكس وجود خدا را انكار نكرده است. و اين كه نمرود مي گويد: من هستم كه زنده مي كنم و ميميرانم. منظورش اين نيست كه به راستي زنده كننده و ميراننده او است. هيچ احمقي چنين ادعائي را نمي كند و هيچ احمق ديگر چنين ادعائي را نمي پذيرد. مرادش اين است كه ابراهيم جايگاهي و نقشي بر بت هاي ما قائل نيست و كلامش كلّي است،
مي توان زنده كردن و ميراندن را دربارة هر چيز و هر كس ادعا كرد، مثلاً من ادعا مي كنم كه زنده كننده و ميراننده خود من هستم. بايد ابراهيم سخنی بگويد تا مشخص شود كه امور جهان فقط در اختيار خداوند است. كه ابراهيم مي گويد: خداوند خورشيد را از طرف مشرق مي آورد اگر تو مي تواني آن را از مغرب بياور.
با اين بيان ابراهيم(ع)، جائي براي «كثرت خدا» و خدايان نمي ماند.
اينگونه است منطق انبياء و قرآن و اهل بيت(ع) كه هر موضوع را فيصله داده و به داوري نهائي مي رساند. به خلاف منطق هاي فلسفه ها و جهانبيني هاي مختلف، كه هيچكدام هرگز نه به فيصلة مسائل رسيده اند و نه به داوري نهائي و هر كدام عرصۀ گستردة اختلافات، آراء و بينش ها و گزينش های متضاد و حتي متناقض هستند و از آغاز پيدايش بشر تا به امروز هيچكدام به جائي نرسيده اند، جز افزودن شبهات و مشكلات فكري.
محاكمة سوم: «قالوا..»: گفتند..: صيغۀ جمع، اين كلمه دلالت دارد كه اين فرمان را نمرود به تنهائي صادر نكرده بل محصول مشورتي او با اعضاي مجلس سنا (ملاء) بوده است كه در مبحث «اريستوكراسي» به شرح رفت.
«قالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ»[196]: گفتند: او را به پيش چشمان مردم بياوريد تا مردم محاكمة او را نظاره كنند.
محاكمه در حضور مردم شروع مي شود: «قالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلِهَتِنا يا إِبْراهيمُ»[197]: گفتند: اين كار را بر خدايان ما تو كرده اي اي ابراهيم-؟
«قالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا فَسْئَلُوهُمْ إِنْ كانُوا يَنْطِقُونَ»[198]: گفت: بل که همين بزرگ شان (بت بزرگ) اين كار را كرده، پس از خود بت ها بپرسيد اگر توان سخن گفتن داشته باشند.
«فَرَجَعُوا إِلى أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ»[199]: مردم با شنيدن (اين سخن ابراهيم) هر كدام به درون خودشان توجه كردند، و به همديگر گفتند: براستي اين شما هستيد كه ستمگريد.
نكته: در منطق انبياء، قرآن و اهل بيت(ع)، «ارجاع مخاطب به درون خود»، يك اصل مهمي است؛ كاري مي كنند كه مخاطب در خويشتن خود بازنگري كند. انسان در اين حالت از سلطة عادت ها وسنت هاي باطل و تربيت باطل كه داشته، رها مي شود و به حقيقت متوجه مي شود.
(اگر خداوند توفيق عنايت فرمايد، در تدوين «اصول منطق قرآن و اهل بيت-ع-» خواهم آورد).
حضرت ابراهيم با آن بيان كاري كرد كه مردم لحظه اي از سنت نياكاني به در آيند و با عقل آزاد انديشه كنند و نتيجه بگيرند كه ابراهيم ستمگر نيست اين ما هستيم كه ستمگريم.
سران و بازپرسان محكمه نيز سرافكنده شدند:
«ثُمَّ نُكِسُوا عَلى رُؤُسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ ما هؤُلاءِ يَنْطِقُونَ»[200]: سپس با سرافكندگي گفتند: تو خود مي داني كه اين ها توان سخن گفتن ندارند.
«قالَ أَ فَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لا يَضُرُّكُمْ- أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلا تَعْقِلُونَ»[201]: گفت: آيا پس مي پرستيد غير خدا آن چه را كه نه مي توانند نفعي به شما برسانند و نه ضرري!؟!- ننگ باد بر شما و بر آن چه مي پرستيد غير خدا آيا تعقل نمي كنيد!؟!
حكم صادر مي شود: «قالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ»[202]: گفتند: او را بسوزانيد و خدايان تان را ياري كنيد اگر ياري كنندگان (خدايان تان) هستيد.
هيزم بس فراوان براي آتش بزرگ: در احاديث آمده به حدي هيزم فراهم آوردند، وقتي كه آتش افروخته شد خودشان نمي توانستند به آن نزديك شوند و ابراهيم را به دورن آن بيندازند.
ابراهيم آمده تا مردم بي نوا و اكثريت فقير را از جور و ستم سران ابليس و كاباليسم نجات دهد. اما آن همه هيزم را با امكانات اولية آن روز، چه كساني جمع كرده و آورده بودند؟ ملاء و مترف و اغنياء كه تاب تحمل جمع كردن هيزم از دشت، صحرا و يا جنگل را ندارند، زيرا دست مباركشان تاول مي زند. نه بار كردن هيزم به استر و الاغ را بلد هستند و نه مي توانند به دوش بكشند. اين فقرا بودند، آري فقرا بودند كه به فرمان ملاء و مترف و اغنيا، از همه جا؛ كوه، دشت و جنگل آن همه هيزم جمع كرده و با نيت صادقانه براي سوزانيدن ابراهيم، (اين جواني كه قلبش براي آنان سوخته و مي سوزد) شبيه يك كوه تلنبار كردند.
اينك همان فقرا مي خواهند ابراهيم را به درون آتش بيندازند اما از شدت حرارت
نمي توانند نزديك آن شوند. وامانده اند كه براي انجام فرمان بزرگان شان چه كار كنند.
ابليس و كاباليسم: در احاديث به طور نصّ و صريح آمده است كه ابليس در حضور سران قوم حاضر شد، حضور مشهود، و به آنان گفت: منجنيق بسازيد، به سرعت با مهندسي خود منجنيق سازي را به آنان ياد داد[203]. منجنيق ساخته شد و ابراهيم به زور بازوي فقرا در حركت منجنيق، به درون آتش افكنده شد.
در كربلا در كنار عمرسعد چند نفر از ملاء مترف در آن گرماي سوزان حضور داشتند؟ هر چه بشماريد به تعداد انگشتان دست نمي رسند. آن000/30 نفر غير از طبقه پائين چه كساني بودند؟
واي از دست فقر كه جهل را مي زايد و جهل بر مي گردد همان فقر را تشديد مي كند و «هَلُمَّ جَرّاً» تا پايان تاريخ. ظاهراً در اين پايان، فقرا اندكي به هوش آمده اند. شايد.
تا آن روز تمدن سومر و آكد به كارآئي اهرم كاملاً پي برده بودند. اما منجنيق كه اهرم بزرگ است دو نوع است:
1- منجنيق به عنوان «جرّثقيل»: اين نيز براي آن مردم شناخته شده بود و به وسيلة آن با مشك هاي بزرگ از رودخانه ها آب مي كشيدند. حتي در ساختن باغ سميراميس و برج بابل از آن استفاده كرده بودند.
2- منجنيق پرتابي: كه چيزي را در حالتي قرار دهند تا به وسيلة نيروي گريز از مركز، به جاي مورد نظر پرتاب شود. اين نوع منجنيق را ابليس در همان ماجراي ابراهيم مهندسي كرد.
آنان كه به نكتة فوق توجه نمي كنند، مي گويند مردم آكد با آن پيشرفت هنوز منجنيق را نمي شناخته اند؟! و در نتيجه حديث ها را به ضعف و يا حتي به افسانه بودن متهم
مي كنند. اما اگر به نكته فوق توجه كنند، آن گاه در تاريخ نيز تحقيق كنند حقيقت را در
مي يابند.
ابراهيم در ميان آتش: جوان اصلاح طلب و شوريده بر نظام كاباليسم، به طور دست و پا بسته، توسط منجنيق به درون آتش پرتاب شد. اين بار خدا تصميم داشت كه مكر ابليسيان را خنثي كند:
«قُلْنا يا نارُ كُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهيمَ»[204]: گفتيم اي آتش باش براي ابراهيم خنك و سالم (غير مضر).
«وَ أَرادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْناهُمُ الْأَخْسَرينَ»[205]: آنان دربارة ابراهيم به نيرنگ متوسل شدند، پس قرار داديم آنان را زيانكارتر. يعني محاكمه را در حضور مردم انجام دادند تا نظر مردم را همراه خود كنند اما وقتي كه ابراهيم از درون آتش سالم بيرون آمد، همۀ آن نيرنگ ها به ضرر خودشان تمام شد.
اما قدرت؛ «قدرت كاباليسم» با برنامه ريزي ابليس توانست مردم را در زير سلطة خود نگاه بدارد. و ابراهيم جامعۀ سومر و آكد را گذاشت و رفت.
لطف ويژة خدا: خداوند از همه چيز و همه كس، بي نياز است، براي او فرقي
نمي كند يك فرد يا يك جامعه مانند جامعة بين النهرين در مسير باطل خود بماند، تنها ابراهيم به قدر يك امت ارزش دارد:
«إِنَّ إِبْراهيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكينَ»[206]: براستي كه ابراهيم يك امت بود، روي گردان از باطل ها و روي به حق داشت. و نبود از مشركان.
خداوند نيز دربارة او دو لطف ويژه كرده كه يكی از ديگري شگفت تر است:
1- او را با معجزة واضح و آشكار، از آتش نجات داد كه چنين لطفي دربارة هيچ انسان مقدس و پيامبري، نشده است.
2- دعاي او را پذيرفت: «وَ اجْعَلْ لي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرين»[207]: خدايا در آيندگان «زبان صدق» براي من قرار ده.
ابليس و جريان مداوم كابالا، براي هر پيامبري بهتاني بل بهتان هائي بسته اند؛ به برخي از آنان نسبت زنا دادند، به برخي ديگر نسبت طمع در ناموس ديگران. مي توان گفت هيچ بهتان بزرگي نمانده مگر آن كه آن را به يك پيامبري بسته اند.
اما خداوند همان طور كه ابراهيم را از آتش محفوظ داشت، از هر گونه بهتان كابالي و كاباليان (قابيليان) محفوظ داشت. امروز همۀ اديان دنيا (اديان تحريف شده و اسلام) از مجوسی (جاماسبی)، هندو، بودائي، يهودي، مسيحي و اسلام، خود را منتسب به ابراهيم
مي دانند. كه شرح اين موضوع را در كتاب «جامعه شناسي كعبه» آورده ام.
كاباليسم توانست همة اديان را تحريف كند، گرچه به تحريف قرآن قادر نگشت (زيرا اين نيز لطف بزرگ خداوند به پيامبر اسلام-ص- است) و هر جامعه شناس زبردست و تحليل گرِ قويِ تاريخ، نمي تواند اين موضوع را يك مسئلة عادي و طبيعي بداند.
شيطان پرستان: شيطان پرستان وقتي كه خدمات ابليس بر تمدن بشري را مي شمارند، مي توانند اين يكي يعني آموزش «ساختن منجنيق پرتابي» را يكي از خدمات او بشمارند.
ادامه دارد.
جلسه بیستم: مهاجرت ابراهيم(ع) از بين النهرين
به فلسطين؟ يا به مصر؟
به شرح رفت كه عمويش[208] به او گفت: از من دور باش و گرنه، سنگسارت مي كنم. ابراهيم گفت: اين كار را خواهم كرد ليكن پس از فرصتي كه دوباره شماها را به راه حق دعوت كنم و نيز براي هدايت شخص تو دعا كرده باشم. و اين فرصت به محاكمه ها و ماجراي آتش، منجر شد. اينك مي گويد:
«وَ أَعْتَزِلُكُمْ وَ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ أَدْعُوا رَبِّي»[209]: از شما و از آن چه مي پرستيد دوري مي گزينم.
مرحوم كليني در كافي در يك حديث مستند و قوي، از امام صادق(ع) نقل مي كند كه نمرود نيز فرمان تبعيد ابراهيم را صادر كرد[210].
«فَلَمَّا اعْتَزَلَهُمْ وَ ما يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَهَبْنا لَهُ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوب»[211]: پس از آن كه از آنان و الهه هاي شان دوري برگزيد، هبه كرديم بر او اسحق و يعقوب را.
ابراهيم به همراه همسرش سارا كه دختر خاله اش بود از سرزمين بين النهرين خارج شد. نوجواني بنام لوط كه فرزند خواهر سارا بود با آن دو همراه بود. گفته مي شود اين كاروان تبعيدي سه نفره چند حيوان باركش و شيرده نيز در اختيار داشته اند.
در آن زمان جاده اي تمدن بين النهرين را به تمدن مصر وصل مي كرد كه در تاريخ به نام «جادّه اعظم» موسوم است. جاده ديگر از حوالي يمن، طول رشته كوه حجاز را پيموده و در شهر «سدوم» در كنار رود اردن به جادّه اعظم مي رسيد و يك سه راهي را تشكيل مي داد. اين جادۀ دوم در قرون بعدي به «جاده بخور» معروف گشت. در مبحث «قوم لوط» دربارة شهر سدوم و اين سه راهي دو جاده، بحث جالب و شنيدني با عناصر جامعه شناختي، خواهيم داشت و بازي ابليس و كاباليسم با سرنوشت مردم سدوم را خواهيم ديد.
كاروان كوچك ابراهيم از شهر سدوم گذشت و وارد سرزمين فلسطين شد. فلسطين در آن وقت كه جمعيت چندان فشرده اي نداشت به صورت قريه هاي پراكنده به سرزمين «عمالقه» موسوم بود. عرب عمالقه كه مورخين آنان را «هكسوس- هيكسوس» ها، نيز ناميده اند، از عربستان آمده و فاصلة ميان دو تمدن بزرگ آن روزي را گرفته بودند.
براي روشن شدن يك موضوع بهتر است پيش از آن، به چند اصل مسلّم دربارة اين مهاجرت ابراهيم توجه كنيد:
1- او از شخصيت هاي حوالي4000 سال پيش، يعني2000 سال پيش از ميلاد است.
2- خروج او از بين النهرين و ورودش به فلسطين، مسلم است.
3- او تا پايان عمر در فلسطين زيسته و چند مسافرت نيز به حجاز داشته است.
4- او با پادشاه هكسوس ها رو به رو شده است.
اكنون يك پر سش دربارة زندگي او هست: آيا او از فلسطين عبور كرده و به مصر رسيده سپس برگشته و در فلسطين ساكن شده، يا هرگز وارد خاك مصر نشده است.؟-؟
توراتي كه امروز در دست است مي گويد: ابراهيم هنگام خروج از بين النهرين75 ساله بود. اما همان طور كه ديديم قرآن او را در ماجراي محاكمه و آتش، «فَتًى» يعني يك جوان، معرفي مي كند. گفتار تورات با روح و روند اين داستان تاريخي نيز سازگار نيست. اين تورات كه دست تحريف كاباليسم در جاي جاي آن مشهود است و در داستان ابراهيم مي گويد: خداوند براي ابراهيم ديده شد[212] و به او گفت: اين ديار را به تو و ذريّه ات خواهم داد.
همان طور كه ابليس به كاباليست ها ظاهر مي شود و با آنان سخن مي گويد، در تورات نيز خدا مجسم شده و با ابراهيم سخن مي گويد. همان طور كه مجسم شده و با يعقوب كشتي مي گيرد و ده ها تحريف كاباليستي ديگر.
تورات در ادامه مي گويد: ابراهيم از همان جا كه خدا گفته بود آن جا را به او و ذريّه او داده است، كوچ كرده و به مصر وارد شد و با فرعون مصر روبه رو گشت؛ فرعون
مي خواست سارا را تصاحب كند كه نتوانست.
دربارة اين گزارش تورات، پرسش هاي متعددي وجود دارد از آن جمله: اساساً در4000 سال پيش در مصر فرعون وجود داشت؟
بويژه مصر شرقي كه مابين خليج قلزم (سوئز) و رود نيل قرار دارد. زيرا هكسوس ها مصر شرقي را از دست مصريان خارج كرده و بر آن مسلط بودند.
فريد وجدي در دائرة المعارف، دربارة عرب عمالقه مي گويد آنان در حوالي4200 سال پيش بر مصر شرقي مسلط شدند و مي دانيم (همگان معتقد هستند) كه در زمان يوسف كه فرزند نوة ابراهيم بود، هكسوس ها بر آن ديار حكومت مي كردند. و شاهان شان «ملك» ناميده مي شد، نه فرعون.
مصريان پس از تاسيس دولت، دوبار دچار هرج و مرج شده اند؛ اول پس از سال1631 قبل از ميلاد. دوم پس از1800 پيش از ميلاد.
مورخين دربارة حملة هكسوس ها به مصر چند قرن با هم اختلاف دارند كه آيا هكسوس ها در هرج و مرج اول به مصر حمله كرده و آن جا را تسخير كرده اند يا در هرج و مرج دوم[213]. اگر گزارش تورات را بپذيريم بايد گفت حاكميت هكسوس ها بر مصر دو قرن پس از مسافرت ابراهيم(ع) به آن ديار بوده است و او در فاصله ميان دو هرج و مرج به آن جا رفته و با فرعون وقت روبه رو شده است.
ليكن اين موضوع با ماجراي يوسف(ع) كه در عصر پادشاه هكسوس بوده نه فرعون ها، سازگار نيست؛ يوسف در كودكي به مصر رفته و فاصلة او با ابراهيم فقط يعقوب و اسحاق است كه خيلي بعيد است عمر دو نسل كه بخش عمدة شان در كنار هم است دو قرن باشد، مگر افسانۀ عمرهاي بسيار طولاني را بپذيريم.
كاملاً روشن است كه كاباليست ها با نفوذ در امت موسي و يهود، افسانة سفر ابراهيم به مصر (آن هم تا ساحل نيل در نقاط جنوبي مصر كه ممفيس يا تبس پايتخت مصريان بوده) را ساخته اند تا زمينه را براي ادعاي صهيونيست هاي كاباليست كه «از نيل تا فرات» است، آماده كنند و قرن ها آن را ايدة كابالاي يهودي، قرار دادند و امروز در انديشه پياده كردن آن هستند.
در احاديث اهل بيت(ع) كوچ و مهاجرت و سفر ابراهيم(ع) تنها به فلسطين آمده و چيزي از رفتن او به مصر، ذكر نشده، حتي ماجراي سارا كه شاه مي خواست او را از دست ابراهيم بگيرد نيز به شاه فلسطين نسبت داده شده. رجوع كنيد: روضة كافي ص370 تا 373- بحار، ج12 ص44 تا47. در اين حديث دو بار لفظ «قبط» آمده؛ اول دربارة شاه فلسطين كه «رجل من القبط». ظاهراً اين لفظ در نسخه برداري ها اشتباه شده است و بايد اصل آن «نبط» باشد. مردم مصر قبطي هستند اما به مردمان فلسطين در آن زمان «نبط- نبطي» مي گفتند. همان طور كه در حديث شماره2 ص77 ج12 بحار، به آن تصريح شده است.
دوم دربارة هاجر كلمه «قبطيّه» آمده كه خود دليل است بر اين كه آن پادشاه اهل مصر نبوده، و نيز ساكن مصر هم نبوده. زيرا مطابق طبع و روحيه انسان، وقتي به نژاد و ديار كسي اشاره مي كنند كه بومی آن جا نباشد. كسي كه در مصر نشسته نمي گويد اين «كنيز مصري» است تنها به لفظ كنيز اكتفاء مي كند. شاه به ابراهيم مي گويد: اين كنيز قبطي را به تو
مي بخشم.
قرآن از ابراهيم يك شخصيت شجاع، آزادي خواه، شوريده بر نظام اجتماعي تمدن بزرگ آكد، نشان مي دهد. اما تورات از او يك شخصيت مكار و حيله گر و اهل التماس مي سازد كه مثلاً چند برّه داده و زمين كوچكي در حوالي بيت المقدس خريده تا نسلش (آن هم نسلش از بطن سارا فقط) مدعي كل سرزمين فلسطين باشند.
از قرآن و احاديث اهل بيت(ع) بر مي آيد كه ابراهيم(ع) در سرزمين فلسطين، نتوانسته وارد جامعه شود و به عنوان عضوي از آن جامعه زندگي كند و به قول قرآن در «اعتزال» به سر برده؛ ابتدا يك خانه اي براي خانواده خود و لوط درست مي كند، سپس چوپان هاي متعددي استخدام مي كند و محل زندگي او به يك دهكده چند خانواده اي تبديل مي گردد.
بديهي است كسي كه آن شورش و ماجراي بزرگ را در بابل بزرگ پايتخت آكد، به راه انداخته و خبر آن به همه جا رسيده، اينك در همسايگي آكد در ساحل ديگر رود اردن حضور يافته است. هيچ حكومتي حاضر نمي شود او را به عضويت جامعه خويش بپذيرد و
اگر به او اجازه داده در گوشه اي از سرزمينش ساكن شود، در اثر معجزه اي بود كه از ناحيه ابراهيم در ماجراي سارا رخ داد.
اسماعيل و اسحاق: اسماعيل از هاجر (همان كنيز قبطي) متولد شد. حدود 15 سال پس از آن اسحاق از سارا متولد شد. در اين موضوع در كتاب «جامعه شناسي كعبه» بحث كرده و تحريفات قابيليان (كاباليسم) را دربارة اين دو پسر ابراهيم، شرح داده ام. و در مباحث آينده نيز بخش هائي از زندگي آنان كه به موضوع كاباليسم مربوط است، خواهد آمد.
جلسه بیست و یکم: كاباليسم و شهر لوط
شهر سدوم در سه راهي جاده اعظم با جاده بخور
مسافر خانه و جهانگردي
فرهنگ شهر سدوم در عصر مدرنيته
اعلامية حقوق بشر و اقتضاهاي كاباليستي آن
فلسطين سرزميني كه ميان دو قدرت بين النهرين و مصر قرار دارد، در آن زمان (بقول ويل دورانت) شبيه اين بود كه ميان دو سنگ زيرين و زبرين آسياب قرار دارد و از هر دو طرف هميشه تحت فشار بوده است. «جاده اعظم» كه در مبحث پيش به اشاره رفت، از فلسطين عبور مي كند و دو تمدن بين النهرين و مصر را به همديگر متصل مي كند، از بابل شروع شده از رود اردن عبور كرده، فلسطين را در نورديده و از شمال ارتفاعات سينا در كنار ساحل مديترانه، به مصر وارد شده به دو پايتخت متناوب مصر يعني ممفيس و تبس، مي رسد.
در اين جا بايد به وضعيت جغرافي صحراي سينا كه ميان فلسطين و مصر واقع است اندكي توجه شود زيرا در مباحث آينده لازم خواهد بود: صحراي سينا از هر چهار جانبش به زمين هاي هموار محدود مي شود و وسط آن كوهستان سينا است. در سمت مديترانه نوار ساحلي باريك و همچنين در ساحل خليج قلزم (سوئز) و خليج عقبه نيز نوار باريك هموار، كوهستان طور را در برگرفته اند. و از جانب مصر همان طور كه امروز به كانال سوئز ختم مي شود فاصله كوهستان و كانال ناحیۀ چندان پهناوري نيست، در قديم هم تقريباً همان حدود مرز سينا محسوب مي شده.
جاده اعظم در جائي كه به صحراي سينا مي رسيد از باريكه هموار ميان كوه سينا و درياي مديترانه عبور مي كرد. پس از ويراني شهر سدوم، مردمان بين النهرين و مصر به شدت از مشاهدة شهر ويران شده مشمئز بل ترسان بودند. لذا جاده به سمت جنوب گرايش يافت و سه راهي جاده اعظم با جادّة بخور به شهر مدين در حوالي نوك خليج عقبه منتقل شد. از آن پس، مسير عبور جاده اعظم از جنوب كوهستان سينا و باريكه ساحل خليج عقبه و خليج قلزم (سوئز) مي گذشت.
جاده اي كه از حوالي يمن و درياي عمان پس از پيمودن طول كوه هاي حجاز، در دورة پيش از ويراني شهر لوط (سدوم) در آن جا به جاده اعظم مي رسيد، در دوره دوم در شهر مدين به هم رسیده و سه راهی را تشکیل می دادند. اين جاده دوم در قرون بعدي به جاده بخور معروف گشت.
زمينه جامعه شناختي شهر لوط: شهر سدوم محل حضور مردمان مختلف از نژادهاي مختلف بود، واقعاً مصداق يك كاروان سراي بزرگ گشته بود. مسافران از هر جانب با كاروان هاي روان در سه جاده، پشت سر هم به سدوم مي رسيدند. آنان در آن سفرهاي طولاني علاوه بر هر نياز، به شدت احساس نياز جنسي مي كردند. سدوميان نيز در صدد جمع پول و مال بودند زنان را در اختيار مسافران (به قول امروزي ها جهان گردان) قرار مي دادند.
ميان رواج فحشاي زنانگي در ميان يك مردم، با همجنسگرائي مردان، يك ملازمة لا ينفك وجود دارد. يعني مرداني كه زنان را در اختيار ديگران قرار دهند، خود به همجنس گرائي مبتلا مي شوند. و رونق همجنس گرائي مردان نيز منشأ همجنس گرائي زنان مي شود. خواهيم ديد كه مردم سدوم به مرحلة سوم يعني همجنس گرائي زنانه نيز رسيده بودند.
ابليس: در حديث هاي ما آمده است كه شهوت (غريزة جنسي) برنده ترين و كار آمدترين ابزار در دست شيطان است. ابليس توانست با استفاده از موقعيت شهر سدوم، از شهوت مردم براي نظام كاباليستي خود بهره كافي را ببرد[214].
به خوبي روشن است كه منشأ شيطاني فساد جنسي جامعة سدوم، سه راه بودن و ماهيت كاروان سرائي آن شهر بوده است. البته تكرار عبارت «سه راه» به خاطر اهميت دو جاده اعظم و جاده بخور است و گرنه از يك ديدگاه بايد آن را چهار راه ناميد. زيرا از همان جا به طور مستقيم به آبادي هاي لبنان (فنيقيه) نيز رفت و آمد (گرچه به صورت ضعيف تر از سه جانب ديگر) مستمر بود. قرآن نيز به اين كه سدوم در سر راه قرار داشته و مردمان مختلف در آن رفت و آمد داشته اند، تصريح مي كند:
«وَ إِنَّها لَبِسَبيلٍ مُقيمٍ»[215]: آن شهر در اقامتگاه جاده، قرار داشت.
توضيح: لفظ «مقيم» صفت «سبيل» است: راه مقيم، جاده مقيم.
«وَ تَقْطَعُونَ السَّبيلَ»[216]: شما (مردم سدوم) راه را مي بنديد.- مراد راه بستن تجاري و اقتصادي مانند گرانفروشي و كمفروشي و سرقت از ترازو، در حق مسافران است.
در عصر ظهور اسلام، جاده بخور باز از كنار ويرانه هاي سدوم مي گذشت و در شامات به بندرهاي بيروت، صور، صيدا، حيفا و عكا مي رفته است كه قرآن خطاب به قريش
مي گويد: «وَ إِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِمْ مُصْبِحينَ»[217]: و شما (در سر راه تجاري تان) بر (آثار) آن مردم مرور می كنيد صبحگاهان.- در نقل ها آمده كه تجار قريش وقتي كه در سحرگاه از يكي از منازل حركت مي كردند در صبح روشن از كنار ويرانه هاي شهر لوط مي گذشتند.
ابراهيم(ع) كه در آن سوي رود اردن ساكن بود ماموريت يافت كه لوط را براي هدايت و اصلاح جامعه سدوم به آن شهر بفرستد. لوط مردي قوي هيكل و هوشمند بود اينك به نبوت و وحي نيز مجهز شده بود، در شهر سدوم ساكن شد و همسري نيز از آن مردم برگزيد و به تبليغ پرداخت. مدت تبليغات او در آن جامعه به طور دقيق روشن نيست. اما نظر به اين كه همسرش اهل سدوم بوده و هنگامي كه مقدر مي شود بلا بيايد، دستكم داراي دو دختر بالغ و بزرگ بوده است. با اين حساب دستكم 15 سال در تبليغ كوشيده است ليكن نتيجه اي (غير از ابلاغ ماموريت خود) نديده است.
جامعة مدرنيتة قوم لوط: قرآن ويژگي هاي جامعه سدوم را از زبان لوط چنين
مي شمارد:
1- كمونيسم جنسي: «قالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُون»[218]: عمل فحشاي جنسي را در پيش نگاه هاي تان انجام مي دهيد!؟!
«وَ تَأْتُونَ في ناديكُمُ الْمُنْكَرَ»[219]: عمل جنسي منكر را در ميدان هاي عمومي شهرتان انجام مي دهيد.
در اروپا (بويژه سوئد، دانمارك، سوئيس و…) در روي چمن ها، پارك ها پيش چشم انظار عمومي حتي فقط با دو متر فاصله با خيابان، عمل جنسي را انجام مي دهند. حتي برخي روابط عاطفي جنسي در فرودگاه ها، پياده روها، كافه ها، رواج دارد. در دانمارك و سوئد زماني كيوسك هاي ويژه براي عمل جنسي در كنار ميدان ها و خيابان ها گذاشته بودند.
من سال ها پيش در اروپا بودم، گزارش هاي اخير نشان مي دهد كه گويا به تدريج از رواج اين گونه بي حيائي ها كاسته مي شود. اگر درست باشد، بايد اين را نيز نشان ديگري از پايان تاريخ كاباليسم دانست.
2- همجنس بازي، «أَ إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُون»[220]: آيا شما با مردان آميزش مي كنيد زنان را وا مي گذاريد!؟! (اين ناداني نيست) خودتان را به ناداني مي زنيد.
توضيح: در عصر مدرنيته نيز با وجود علم بر مفاسد بهداشتي، فرهنگي و اجتماعي همجنس بازي، باز غربيان به آن عمل مي كنند. پارلمان ها از آن جمله پارلمان انگليس اين رفتار را به عنوان حقي از حقوق بشر تصويب كرده است و رئيس جمهور آمريكا و يا وزير امور خارجه اش با افتخار تمام در همايش همجنس بازان شركت كرده و براي شان سخنراني مي كنند.
لوط دربارة همجنس بازي به آن مردم مي گويد: «أَ تَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَدٍ مِنَ الْعالَمينَ- إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّساءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُون»[221]: آيا اين عمل بد را انجام مي دهيد!؟! عملي كه پيش از شما هيچ احدي از عالميان مرتكب آن نشده است- با مردان آميزش جنسي مي كنيد زنان را وا مي گذاريد، شما مردمي اسرافكار (تعدي كننده از حد و مرز) هستيد.
توضيح: لفظ فاحشه در زبان فارسي و نيز تركي به «شخص» اطلاق مي شود؛ يعني شخص مونث مبتلا به فساد جنسي. اما در عربي و از آن جمله در اصطلاح قرآن و حديث، فاحشه به «عمل» و رفتار، گفته مي شود، نه به شخص. فاحشه يعني «بدترين عمل غير انساني». و در اين آيه همان طور كه خودش شرح مي دهد، مراد از فاحشه، عمل همجنس بازي و آميزش همجنس با همجنس است.
نكته: مي گويد: شما عملي را مرتكب مي شويد كه هيچ فردي از افراد عالم ها، مرتكب آن نمي شود؛ رفتاري كه نه در عالم گياه هست و نه در عالم ميكروب و باكتري، و نه عالم حشرات، و نه در عالم انواع حيوانات. و حتي نه در عالم فيزيك از اتم (هسته، الكترون) تا كرات و تا منظومه و كهكشان. اين رفتار شما در هيچ عالَمي سابقه ندارد، بر خلاف همة قوانين هستي است.
چنين است كه انسان مصداق «اسفل سافلين»: پست ترين پست ها مي گردد.
3- نفرت از پاكي: در منطق قوم نوح پاكيزگي جنسي، دليل عقب ماندگي و امّل بودن، بود: «قالُوا أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ»[222]: به همديگر گفتند: لوط و خانواده اش را از شهرتان بيرون كنيد زيرا آنان پاكيزه گرا هستند.
بلي!!! جرم شان اين است كه پاكي گرائي مي كنند. امروز بر سر ايران و مردم ايران
مي كوبند كه چرا به حقوق بشر عمل نمي كنيد، چرا روسپي گري، عمل جنسي در انظار مردم، همجنس گرائي را آزاد و قانوني نمي كنيد. در عصر كاباليستي مدرنيته پاك زيستي و پاكيزه بودن جرم است. (!!!) و اين يعني تكامل، ترقي و مدرن زيستن(!!!).
جهان گردي: مسافرت و جهان گردي خوب است و در اسلام نيز مورد تشويق است: «أَ فَلَمْ يَسيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها»[223]: چرا پس در زمين سير و سفر
نمي كنند تا داراي قلب (شخصيت) هائي باشند و با آن تعقل كنند.
«أَ فَلَمْ يَسيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَدارُ الْآخِرَةِ خَيْر»[224]: چرا در زمين سفر نمي كنند تا ببينند سرانجام پيشينيان چه بوده و بدانند زندگي اخروي بهتر و ارزشمندتر است.
و آيات ديگر و احاديث فراوان كه در اين باره آمده است.
اما جهانگردي در فرهنگ كاباليسم چيز ديگر است هدفي غير از اهداف ابليسي در آن نيست. حتي سفرهاي مطالعاتي طبيعي و اجتماعي همگي در جهت بهره برداري كاباليستي است كه فحشا و همجنسگرائي از لوازم لا ينفكّ آن است.
بعضي ها غصه مي خورند و مثلاً دلسوزانه مي گويند فلان كشور فلان مقدار از جهانگردي درآمد دارد، از اين همه مبالغ هنگفت که در دنيا براي جهانگردي هزينه
مي شود، چيزي به ملت ما نمي رسد.
نفت را خورديم. اينك اين گونه دلسوزان مي خواهند ناموس اين مردم را نيز بخورند. اگر قرار است اين كشور مسلمان و شيعه باشد (كه هست) اين گونه دلسوزي هاي انسانيت فروش، نه به درد اين مردم مي خورد و نه مردم خواستار آن هستند. تنها افرادي خود باخته در پي اين مسائل هستند.
عده اي را نيز گمان بر اين است كه مي توان در جهان كاباليستي امروز، نوع سالمي از جهانگردي را پذيرفت كه جهانگردان بيايند و با پاكي كامل در ميان اين مردم بگردند و با پاكي نيز بروند. اينان نه تنها بوئي از علم انسان شناسي و جامعه شناسي نبرده اند، حتي واقعيتي را كه با دو چشم شان مي بينند، درك نمي كنند. اينان مي بينند و اگر درك كنند
مي دانند كه علت روي گرداني جهان گردان (اعم از مونث و مذكرشان) از سفر به ايران، عدم آزادي فحشا و همجنس بازي است. مرتب سخن از كيفيت هتل ها و خدمات مي گويند. و نمي فهمند كه اگر بهترين خدمات و كاملترين رفاه را براي آنان تامين كنند باز به اندازه فلان كشور فقير و فاقد امكانات، جهانگرد نخواهند داشت.
كسي نيست كه به اينان بگويد: بابا والله مردم ایران اين درآمد كاباليستي را نمي خواهد، عطاي جهانگردان را به لقاي شان مي بخشد. شما چرا دست از سر اين مردم بر نمي داريد. كي مردم از شما اين دلسوزي را خواستند؟ كو؟ كجا؟ شما از اسراف هايتان بكاهيد، مردم نيازي به درآمد جهانگردان ندارند. يا به طور دانسته كابالا گرائي و در واقع شيطان پرستي مي كنيد، و يا به طور ندانسته از كاباليسم و شيطان پرستي نمايندگي مي كنيد. كه البته و انشاء الله صورت دوم صحيح است اگر بيدار شوند.
منافذ نفوذ ابليس و كاباليسم يكي دو تا نيست هزاران گونه دارد، بايد همگي مواظب باشيم.
پرسش مهم: چرا خداوند شهر لوط را از بين برد و با بلاي ناگهاني آن را در لحظه اي با خاك يكسان كرد. اما براي غرب مدرنيته اين همه مهلت داده است؟؟
پاسخ: در همين پرسش است كه يكي ديگر از برنامه ريزي هاي ابليس براي كاباليسم، شناخته مي شود. ابليس در آغاز مدرنيته مي دانست كه اگر جريان مطابق جريان شهر لوط پيش برود، همان نتيجه را برايش خواهد داد. اين بار طور ديگر شروع كرد؛ همزمان با شروع كاباليسم جنسي، انسان دوستي از نوع كاباليسم را نيز شروع كرد. بمب ها از بالاي سر مردم فرود آمده مردم را مي كشند اما در اين پائين آمبولانس هاي صليب سرخ براي نجات زخميان زوزه مي كشند.
تمام ثروت جهان مال چندين خانواده كاباليست است. اما «تامين اجتماعي» نيز به راه انداخته اند. و از اين قبيل خدمات ابليسي براي تداوم بخشيدن به تاريخ كابالا.
اما دفع بلا با اين برنامه فقط مدت معيني بلا را به تاخير مي اندازد و در عوض اين درنگ، سر نوشت قطعي سقوط شان فرا مي رسد. اين نكته مهم است توجه فرمائيد: اين تاخير بلا، يك عوض دارد؛ بلاي قوم لوط، موردي و در ناحيۀ معين و محدود بود، اينك جهان به يك شهر، بل به يك دهكده تبديل شده است. در عوضِ اين درنگ، سقوط جهاني كاباليسم و پايان تاريخ آن به طور كلي خواهد آمد كه مي آيد.
القاء، نفوذ، توجيه: كداميك از حق و باطل نيازمند توجيه، القاء و نفوذ هستند؟ از آغاز تاريخ، جريان حق هميشه سخنش را رك، صريح، بدون نياز به توجيه و بدون استفاده از رفتار خزندة نفوذي، به فرد و جامعه اعلام كرده است.
باطل هرگز از توجيه، القاء به ناخود آگاه مخاطب، رفتار نفوذي، بي نياز نبوده و نيست. و هيچ مردمي بدون توجيه راه باطل را انتخاب نمي كند. قوم لوط به حدي رفتارشان براي شان توجيه شده كه رسماً نتيجه گرفته اند پاكي خواهي و اجتناب از همجنس گرائي، يك بينش نادرست و باطل است مي گويند بايد لوط و خانواده اش را از شهرمان بيرون كنيم زيرا آنان پاكي گرا هستند.
مگر قوم لوط ديوانه بودند كه پاكي گرائي را جرم مي دانستند؟ اگر ديوانه بودند، اساساً خداوند مجازات شان نمي كرد زيرا ديوانه به هيچوجه مكلف نيست و مؤاخذ هم نيست. رفتار شنيع شان براي شان توجيه شده بود، آن را صحيح و لازم و عمل درست مي دانستند. هيچ معمار نفوذي نمي آيد به پولداران دبي بگويد: بيا از نو بزرگ ترين بعل را در دبي بر پا كنيم. او اين كارش را با القاء و توجيه به طور نفوذي انجام مي دهد. ملاصدرا نمي آيد با صراحت بگويد رفتار قوم لوط صحيح و لازم و ضروري است مي گويد بهره جوئي از پسران زيبا روي لازم و ضروري است چون آنان مظهر «جمال الله» هستند و جالب اين كه از مردمان پيشين بين النهرين و سواحل مديترانه، يعني از همان حوالي بعل پرستان كه خداي شان بعل= آلت نرينگي است و حوالي شهر لوط، مثال مي آورد. و اين خصلت قديم آنان را دليل ظرافت طبع آنان مي داند. در مقابل مردمان عرب و ترك و… را انسان هاي زمخت غير ظريف معرفي مي كند و نکوهش می کند که چرا به همجنس گرائی نمی پردازند[225].
كاباليسم هميشه در قالب اصلاح گرائي، روشنفكري و دلسوزي سخن مي گويد. ابليس به آدم و حوّا گفت: «إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحينَ»[226]: من براي شما از دلسوزانم.
يكي از صدرويان در منزل عالمي مهمان بود، گفت: مراد ملاصدرا بهرمند شدن از حسن جمال پسران زيبا روي است كه جمال شان جمال الله است.
عالم گفت: اولاً هيچ صفت مخلوق، صفت خالق نيست و اين سخن او همان سمبل سازي بت پرستان است. ثانياً: چرا او زيبائي پسران را جمال الله مي داند اما زيبائي دختران را جمال الله نمي داند، ترجيح مذكر بر مونث خصلت قوم لوط است كه لوط با لحن پدرانه مي گويد: اي قوم چرا از اين همه دختران من (مرادش دختران جامعه است) صرفنظر كرده همجنس گرائي مي كنيد: «يا قَوْمِ هؤُلاءِ بَناتي هُنَّ أَطْهَرُ لَكُم»[227].
اگر صدرا بيماري فكري، يا قلبي و يا غرض معين ندارد چرا جمال الله را در مونث ها نمي بيند و بهرمندي از مذكرهاي زيبا روي را لازم و واجب مي داند؟!
ثالثا: از جمال پسر مذكر بهرمند باش كه (نعوذبالله) جمال الله است، از چشم او استفاده كن كه «چشم الله» است و از لبش ببوس كه «لب الله» است و از سينه اش.. از… و رابعاً: پاشو گم شو كه اگر احمقاني مثل تو در تاريخ نبودند پيامبران به جائي مي رسيدند.
دوستي گفت: قرن ها براي اين فلسفه زحمت كشيده شده است.
گفتم: نه فقط قرن ها، بل از آغاز پيدايش انسان تا به امروز براي فلسفه صدروي زحمت كشيده شده از همان زمان كه ابليس با قيافه دلسوزي براي قابيل برنامه ريزي مي كرد.
امام خميني(ره) فرمود: هر كار و رفتارتان را غربيان تأييد كنند، بدانيد همان اشتباه بزرگ شماست. امروز با كاريكاتورهاي شان به پيامبر ما توهين مي كنند شديدترين توهين، موهن ترين فيلم ها را مي سازند، از سلمان رشدي كاملاً حمايت مي كنند و… اما ملاصدرا را به شدت تبليغ و ترويج كرده و مي كنند. هنري كربن (اين موفق ترين جاسوس كاباليست ها در ايران، مشاور فرهنگي فرح پهلوي، طراح جشن هنرهاي شيراز كه رسوائي آن در هيچ كشور كاباليستي دنيا مشاهده نشده بود) سال ها در ايران به ترويج راه ملاصدرا پرداخت، در دانشگاه تدريس كرد شاگردان با اطلاع اما تهي از استقلال اندیشه، و خود باخته پرورش داد و به حوزه علميه نيز نفوذ كرد.
امروز هم (پائيز سال1389) يونسكو همايش و كنگرة بزرگ فلسفه (كه مراد اصلي همان فلسفه صدروي است) را در ايران تشكيل داد. اما اين بازوي قدرتمند ابليس از حضور در آن همايش معذرت خواست. چرا؟
پاسخ اين چرا را از قرآن بشنويد: اين اصل از اصول كار ابليس است: «َكَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَريءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمينَ»[228]: مانند ابليس كه به انسان گفت كافر شو آن گاه كه كافر شد، گفت: من از تو بيزارم من از خداوند عالميان مي ترسم.
يونسكو برنامه ريزي كرد، همه چيز آماده شد و برنامه به راه افتاد، در آخرين ساعات اعلام كرد كه خودش شركت نخواهد كرد.
ترس ابليس از خدا: در پاسخ پرسش «چرا خداوند شهر لوط را ويران كرد اما به مدرنيته كه به همان خصلت آلوده است اين همه مهلت داد؟» بيان شد كه ابليس از شكست برنامه هايش مي ترسد، طوري پيش مي رود كه خشم خدا متوجه برنامه اش، نشود او هميشه به تدريج و تا حدودي پيش مي رود و ادامۀ برنامه را به خود مردم مي سپارد. به حديث هاي شماره13 و15 بحار، ج12 صفحات161 تا165 توجه كنيد. مي بينيد كه ابليس اول به طور حضوري قوم لوط را منحرف كرد سپس خودش را كنار كشيد.
يونسكو كه شاخه فرهنگي سازمان ملل (بزرگ لانة كاباليسم، بزرگ سناي سناها كه شرحش در مبحث اريستوكراسي گذشت) مثلاً ماموريت دارد حتي از خرده فرهنگ هاي رو به زوال حفاظت و حمايت كند. چرا در برابر اهانت به پيامبرِ يك ميلياردو نيم جمعيت مسلمان سكوت كرده است!؟! چرا عملاً برنامة عملي يونسكو حمايت از همة فرهنگ هاست غير از فرهنگ اسلام و در آن ميان غير از فرهنگ تشيع!؟ همۀ فرهنگ ها در نظر يونسكو از يك مادرند، تنها ايران و فرهنگ ايران از هَوو، است. اما اين نا مادري مي آيد براي فرزند هووي خويش همايش راه مي اندازد!!!
بازگوئي اين دردها دقيقاً نيازمند زمان طولاني اي است به طول تاريخ كاباليسم. يعني از آدم و حوا، هابيل و قابيل تا به امروز، كه كاباليست هاي آگاه با شيطنت شان هميشه به وسيلة افراد ساده لوح بر فرهنگ جامعه بشري و تاريخ بشري حاكم شدند.
سال گذشته، ايران، تركيه و ازبكستان، آن دعوا و رقابت شديد را بر سر اینکه «مولوي از آن كيست» به راه انداختند: چه غوغائي به پا شد. مولوي متولد ازبكستان است كه در قونيه تركيه زيسته است هيچ ربطي به ايران (حتي به فلات ايران) ندارد. او اشعارش را به فارسي گفته، چون در آن دوران، تصوف (كاباليسم بودائي) توسط صوفيان ايراني از هند و چين گرفته مي شد و به ممالك عربي منتقل مي گشت. مولوي يك ترك زاده است.
عده اي (از آن جمله بقاياي جرياني كه محمد علی فروغي فراماسونر كاباليست به راه انداخت) با شنيدن اين سخنان من خشمگينانه مي گويند: ببينيد چگونه مفاخر ما را منفور مي كند.
عرض مي كنم: من به اين افراد حق مي دهم كه مريد دلسوختة مولوي باشند. زيرا آنان نه با قرآن آشنا هستند و نه با اهل بيت(ع) و لذت علمي اين مكتب به ذائقه شان نرسيده، حق دارند عاشق دلسوخته مولوي، عطار و ديگر كاباليست ها باشند. اما كسي كه با قرآن و اهل بيت(ع) آشناست در عين حال به اين قبيل افراد ارزش مي دهد، يا عقل ندارد و يا مانند كاباليست هاي آگاه، آگاهانه راه ابليس را مي رود.
امسال نيز يونسكو ميان ايران، عراق و سوريه دعوا و رقابت به راه انداخته كه «سهروردي مال كيست» كه اخبارش همين روزها پخش شد. چرا بيدار نمي شويم؟ مگر هر كدام از ما چند تا مغز، چند قلب، چند شخصيت دروني داريم كه انبار اين همه شخصيت هاي گوناگون با انديشه هاي گوناگون با راه هاي مختلف و متضاد، در آن ها جاي بگيرد؟ مگر كاهدان چه قدر وسعت دارد كه اين همه كاه و علف های مختلف در آن تلنبار شود؟!
«ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ في جَوْفِه»[229]: خداوند در درون هيچ كس دو قلب قرار نداده است. كه با يكي مريد يك مكتب باشد و با قلب ديگرش مريد مكتب ديگر.
«وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِه»[230]: پيرو راه هاي متعدد (و مختلف) نشويد تا اين پيروي شما را از راه واحد حق متفرق كند. تكليف اين مردم را روشن كنيد: از كدامين راه از اين همه راه هاي شما پيروي كنند؟
در اين كشور از تشيع انتقاد شد، از ولایت فقیه، از اسلام، از امام حسين(ع) از قرآن حتي از خود خدا نيز انتقاد شد. اما هر كس از ملاصدرا انتقاد كند، از عطار، از مولوي، و از هر خود سر و خود پرست و كاباليست انتقاد كند، آشوبگر، اهانت كننده، گستاخ، متمرد و… شمرده مي شود. اين چه خود باختگي است؟ چرا بيدار نمي شويم؟ هر كس يك چيز را براي خودش (باصطلاح) «نون دوني= نان داني» كرده و هر كس بخشي از دين را براي نفع شخصی خود مي بخشد. آن يكي نان صدروي مي خورد، اين يكي نان مولوي و… هر چه بر سر مردم، نظام، انقلاب، شيعه و تشيع بيايد (آن هم با اين همه دشمنان) به نظرشان مهم نيست. بل نا آگاهان شان رويّه خود را عين خدمت به دين و تشيع مي دانند.
مولوی و امثالش، فقط ارزش ادبی و هنری دارند. از نظر بینش و جهانبینی، پلورئالیست، لیبرالیست و هرمنوتیست هستند که اهل تحقیق این خصیصه های آنان را بهتر می دانند و لذا نور چشم کابالیست های غربی هستند.
جلسه بیست و دوم: ابراهيم(ع) و دو كار بزرگ يگر
احياء مجدد كعبه و ارسال رسل به تمدن هاي نوپديد
هند و اصحاب الرّس
نبوت و كهانت
ارسال رسل: در مبحث پيش به شرح رفت كه ابراهيم(ع) لوط را به شهر سدوم كه در نزديكي محل سكونتش بود فرستاد. اما او دو پيامبر ديگر به دو تمدن جديد نيز فرستاده است: پيامبري به هند و پيامبري به ايران.
هند: اگر از احتمال اغراقي ويل دورانت و روش هاي افراط آميز برخي باستان شناسان[231] صرفنظر شود، پيدايش اولين دهكده ها در هند، حداكثر، حوالي 2900 سال پيش از ميلاد[232]،
يعني900 سال پيش از ابراهيم، بوده است. و پديده اي كه بتوان به آن «جامعه» گفت در هند خيلي ديرتر از جامعه هاي سرزمين سامي (بكّه، قوم نوح، سومر، آكد، مصر و حتي سواحل مديترانه مانند لبنان و فلسطين) پيدايش يافته است.
اگر فريب ترانسفورميست ها را نخوريم بايد گفت: پيدايش تمدن ها مطابق انتشار نسل آدم در سرزمين ها بوده است؛ اولين تمدن در نزديك ترين سرزمين به بكّه و با همين نسبت تا رسيده به مصر، ايران و هند. مورخين ترانسفورميست با اين كه كوشيده اند «وحدت زبان» را كه كاملاً متكي بر ادلّۀ زبان شناختي است ناديده بگيرند و منشأ انسان را در نقاط متعدد جغرافي و از ريشه هاي متعدد، قلمداد كنند، اما در مواردي نتوانستند ابعاد مختلف مسئله را پوشش دهند. از بيان ويل دورانت بر مي آيد (به طوري كه در پي نويس صفحه459 جلد اول نيز به آن تصريح شده) كه «دراويدي ها» از اولين مردمان هند و از اولين بنيانگذاران تمدن هند بوده اند، كه از مسير ايران به آن سرزمين رفته اند.
ويل دورانت خود در فصل سومر (ج1 ص163) اعتراف مي كند كه كشت دانه بار و اهلي كردن حيوانات ابتدا در كهنترين روزگار در جائي كه امروز عربستان مي ناميم، پيدا شده و از آن جا به سرزمين بين النهرين (سومر و بابل و آشور) و مصر انتقال يافته است.
اينگونه گفتارها كه به طور پراكنده در متون تاريخي تدوين شده توسط قلمبدستان كاباليسم زياد است به اصطلاح گاه گاهي از دست شان در رفته است، نشان مي دهد كه خانواده مركزي و نيز اولين دهكده درجاي گاه امروزي مكه بوده كه به قول قرآن نام آن دهكده بكّه بوده است. اهميت كشاورزي و «بار» و دامداري، روشن است كه پايه اصلي تمدن مي باشد.
بار: مراد دورانت از بار چيست به جاي خود. خواه بار به معني محصول و ميوه باشد و خواه به معني محموله، در كنار كشاورزي و اهلي كردن حيوانات، هر سه پايه هاي اصلي مدنيت هستند. از اين جا معلوم مي شود كه پراكنش نسل به همراه اصول مدنيت از بكّه كه قرآن آن را «أُمَّ الْقُرى»[233] مي نامد بوده است. علي رغم كاباليست ها كه سيماي روشن تاريخ را مشوش و جريان آن را گل آلود مي كنند.
اين موضوع يعني «انتشار نسل انسان از بكه و سرزميني كه امروز آن را عربستان مي ناميم به اطراف» مسئله اي است كه هيچ مورخي نتوانسته آن را پنهان كند و به طور جسته و گريخته به آن اذعان كرده اند. و مراد ما از «انسان» اين موجود دو پا است كه داراي زبان بوده است. و مسئلة موجودات دو پا كه ديرين شناسي از آن ها گزارش مي دهد، از قبيل بشر ساپينس، بشر نئاندرتال و غيره امري ديگر است كه در اصطلاح مكتب قرآن و اهل بيت(ع) به آن ها «نسناس» و نيز «بشر» گفته شده نه انسان، و همگي آن ها فاقد زبان بوده اند و منقرض هم شده اند. گويا دختراني از يكي از انواع آنان در اختيار پسران آدم قرار گرفته اند. از تكرار اين موضوع كه در نوشته هاي ديگر آورده ام بگذريم.
دين «هندو» به عنوان اولين دين شناخته شده در هند باستان، بنابر تقريرات سران آن دين، از جانب ابراهيم به هند رسيده است. مشروح اين مسئله و ادلّۀ تاريخي و اعتقادي آن را در كتاب «جامعه شناسي كعبه» شرح داده ام. اين دين بعدها دچار تصوف كاباليسم شده و به «همه چيز خدائي» -وحدت موجود- منتهي شده است كه مي بينيم ويل دورانت اين كاباليست صاحب قلم جادوئي، در آغاز فصل هند پيش از هر چيز و هر مطلب به طور شتابزده، تابلوئي از اين تصوف درست كرده است به صورت زير:
والاترين حقيقت اين است كه خدا در همة موجودات حاضر است
اين ها شكل هاي گوناگون او هستند. جز اين ديگر خدائي نيست كه بجوئيش. و…
(ويل دورانت، ج1 ص447).
و در صفحه453 مشعوفانه مي گويد: از تمدن موهنجو- دارو، در2900 قبل از ميلاد (يا شايد هم كمتر از اين تاريخ) گرفته تا زمان گاندي و رامان و تاگور؛ ايمان هائي در آن (هند) بوده و هست كه از مراحل بت پرستي خام و ابتدائي تا لطيفترين و معنوي ترين «همه خدائي» را شامل مي شود.
اين بزرگ سخنگوي كاباليسم در تاريخ، كه به هيچ معنويتي اعتقاد ندارد وقتي كه به «همه خدائي» مي رسد اينگونه مشعوف مي گردد، مسرّت و شادماني از مولكول هاي جوهر قلمش مي ريزد، قهقهة ابليس بر بام جهان را تداعي مي كند. تصوف با يدك كشيدن لفظ عرفان از آغاز زيست بشر تا به امروز، همان طور كه خودش مي گويد از پرستش اشياء طبيعت (بت) شروع شده و مثلاً تكامل يافته و به همه چيز پرستي رسيده است. شعف و شادي او به مفهوم كلمه «هست» است كه مي گويد «بوده و هست».
آري «هست» حتي برخي از افراد كه خود را عالم تشيع مي دانند افتخار مي كنند كه پيرو ملاصدرا بوده و به «همه خدائي» رسيده اند؛ چه زيبا در كنار ويل دورانت و در رديف كاباليست هاي درجه يك جاي مي گيرند.
بودا: در حوالي2600 پيش از ميلاد، بودا براي اصلاح دين هندو قيام مي كند. اما پس از او بوديسم بيش از هندوئيسم دچار تصوف (كاباليسم ديني) مي گردد. اما همين بودائيان نيز اتصال و انتساب شان به ابراهيم(ع) و نيز كعبه، را هنوز هم به عنوان يك اصل اعتقادي (اما فقط در ميان فهميده هاي شان) دارند. كه باز شرح اين موضوع را به آن كتاب حواله مي دهم.
جاماسب پيامبري در ميان كادوسيان: كادوسيان قومي بودند كه پيش از آمدن آريائي ها به ايران، در كنار رود ارس مي زيستند. امروز اگر به زبان اَوستائي دقت كنيد
مي بينيد با اين كه كتاب ديني آريائيان ايران بوده، با هر سه زبان آريائي (پارتي، پارسي، ميديائي) با فاصلة زيادي فرق دارد. اصل اين زبان «كادوسي» بوده و پيامبرشان معاصر ابراهيم(ع) و از پيامبران دستيار او بوده است يعني در حوالي4000 سال پيش و2000 سال پيش از ميلاد.
آريائي ها در حوالي3700 سال پيش به ايران آمده و زئوس (ذئو) را كنار گذاشته و دين جاماسب يا بگوئيم دين كادوسي را پذيرفته اند. اين بحث مهم و تحقيقي را نيز به كتاب «جامعه شناسي كعبه» واگذاشته و تكرار نمي كنم. با ياد آوري اين مطلب كه: زردشت بنيانگذار دين ايراني نيست. او نيز مانند بودا در حوالي2600 سال پيش براي اصلاح دين جاماسبي (مجوسي) مأمور شده زيرا آن دين توحيدي دچار ميترائيزم و خورشيد پرستي، همجنس گرائي و ازدواج با محارم، شده بود.
جاماسب اصول و فروع آيئن خود را بر هزار تكّه كوچك از چرم گاو نوشته بود و در ميان كادوسيان در ساحل رود ارس كه دوازده شهر داشتند به تبليغ پرداخت. اسامي شهرها عبارت بودند از: فروردين ارديبهشت تا اسفند. كه هيچكدام از اين كلمات آريائي نيستند سپس در زبان هاي سه گانه آريائي ايران رايج شدند. همين طور الفاظي از قبيل: آب، روشن، روز و… همگي توسط اَوستا، منتقل و ماندگار شده اند.
كادوسيان (اصحاب ارس) دعوت جاماسب را نپذيرفته و او را كشتند اما دين او مانند دين عيسي(ع) رواج يافت.
ابليس: كادوسيان در هر ماه در يكي از شهرهاي دوازده گانه شان، جشن مي گرفتند. بزرگترين جشن شان در شهر اسفندار بود كه سيزده روز طول مي كشيد. در هر كدام از شهرها يك درخت بزرگ صنوبر داشتند كه جشن را در كنار آن انجام مي دادند. در ساعت معين در پيش صنوبر به نيايش مي پرداختند. ابليس مي آمد از پيكر درخت با صداي دلچسب به دعاي آنان پاسخ مي داد.
ابليس آنان را وادار كرد كه جاماسب را بكشند. اما براي اين كه اثري از قبر او باقي نماند و باصطلاح زيارتگاه دوستانش نباشد، برنامه ريزي كرد كه در وسط درياچه يا بركه اي كه از آب چشمه «روشناب» جمع مي شد، لوله هائي از آهك و مصالح دیگر ساخته سپس داخل آن لوله ها را به صورت چاه بكنند، جاماسب را در آن چاه گذاشته و دفن كنند و كردند[234].
آريائيان به آئين جاماسب پيوستند، «ذئو= ذيو= دئو= ديو» كه خداي بزرگ شان در آسياي ميانه بود، را رها كرده و از آن پس «ديو» را اهريمن دانستند. اما شاخه ديگر آنان كه به يونان رفته بودند تا زمان مسيحيت ذئو را با تلفظ «ذئوس» مي پرستيدند.
تصوف: تصوف كه در هر دين توسط ابليس پيدا شده، و اصالت را بر پرستش محسوسات مي گذارد (گاهي يك شيئ معين از محسوسات مانند خورشيد و بت ها را در جاي خدا قرار داده و گاهي همۀ محسوسات را در قالب «همه چيز خدائي» مانند عرفان هندي و امروزي ما) به سراغ دين جاماسب رفت و آنان را به پرستش خورشيد گرايش داد. لقب «مهر= ميترا» به خورشيد داد و آن را به جاي خداي جاماسب، در آئين و دين ايراني جاي داد.
در تاريخ مي بينيم كه اردشير اول هخامنشي به خورشيد سجده مي كند و در عصر او ميترائيزم ايراني رواج داشته است. يعني هنوز در زمان او اصلاحات زردشت از شرق ايران به پارس نرسيده بود.
من گمان می كردم ازدواج با محارم نيز در زمان او پيدايش يافته است. اما در يك جلسه كه با موبديار آتشكدة شماره2 يزد «موبديار افلاطون» داشتم، او مي گفت اولين شاهي كه ازدواج با محارم را بنانهاد كمبوجيه[235] پسر كوروش بوده است.
اصلاحات زردشت از «بلخ» شرق فلات ايران شروع شد و توانست ميترائيزم را از سرتاسر ايران براندازد. اما طولي نكشيد كه باز ابليس با بيان تصوف، آتش را جاي گزين ميترا كرد و هفت خوان ميترائيزم را به هفت شهر عشق تبديل نمود. پس از آمدن اسلام به ايران، تصوف آتش پرستي با تصوف حسن بصري، با تغذيه از تصوف بودائي ادغام شده و زبان فارسي زبان تصوف گشت و همۀ ممالك اسلامي را فرا گرفت كه در همۀ ممالك عربي زبان نيز، تصوف با زبان فارسي تعليم و تعلم مي شد. و از لوازم ضروري مرشد بودن، آشنائي با زبان فارسي بود. مثلاً صدر قونوي، تصوف عمر فارض را در مصر، با زبان عربي تدريس مي كرد.
كابالا: كابالا (بر خلاف آن چه شايع شده) تصوف يهودي نيست. كاباليسم بر امت هر پيامبري تصوف را نفوذ داده از آن جمله تصوفي كه بر امت موسي(ع) نفوذ داده است. تصوف يكي از برنامه هاي اساسي كاباليسم است.
اولوالعزم: در حديث ها، و نيز در فرمان پيامبر اسلام(ص) كه فرموده بود با ايرانيان رفتار اهل كتاب داشته باشيد، و در زمان فتح ايران نيز ناچار شدند مطابق نظر علي(ع) ايرانيان را اهل كتاب حساب كنند. و تصريح شده كه جاماسب كتابش را بر تكه هاي چرم گاو نوشته بوده با اين همه او از پيامبران صاحب كتاب به معني اولوالعزم شناخته نمي شود. اين خود نشان مي دهد كه جاماسب پيامبر مستقل نبوده و فرستادة ابراهيم بوده است. و دقيقاً همين طور است پيامبري كه بنيانگذار دين اصلي هندو بود كه كتاب نيز داشته است.
آوردن كتاب به پيامبران اولوالعزم منحصر نیست. می توان ادعا کرد که حتی اگر آوردن کتاب را به پیامبران اولوالعزم منحصر بدانیم می توان ادعا کرد که آن دو پیامبر هندی و ایرانی نیز اولوالعزم بوده اند. و این که در برخی حدیث ها پیامبران اولوالعزم تنها پنج نفر شمرده شده اند، مراد پیامبران اولوالعزم سامی است. زبور داود وحي هاي خدا به داود نيست بل كه دعاها و خطاب هاي داود به خداوند است مانند صحيفة سجاديه امام سجاد(ع) كه گفته اند: صحيفة سجاديه زبور آل محمد(ص) است. حتي اگر بپذيريم كه محتواي زبور وحي بوده و بر اين نيز ادلّة قوي از احاديث داريم- باز كتابي نبوده كه تبيين مستقيم اصول دين و تشريع فروع دين باشد و داود پيرو كتاب موسي(ع) بود. اما كتاب جاماسب و هندو هر کدام كتاب كاملِ يك دين بوده اند. كه ابليس هر دو را با تاويلات تصوف تحريف كرده است.
وقتي كه گفته مي شود دين هندو و بودائي (مانند دين جاماسب و زردشتي) در اصل دين صحيح الهي و بر اساس نبوت بوده اند و در درگيري با كهانت (تصوف) تحريف شده اند، برخي ها تعجب مي كنند: مگر در هند هم دين صحيحي بوده!؟!
علاوه بر اين كه در مقام تحقيق روشن مي شود كه دين هندي در آغازش كاملاً يك دين توحيدي بوده، قرآن نص كرده است كه هيچ جامعه اي نبوده و نيست مگر اين كه براي شان ارسال رسل شده است: «وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلاَّ خَلا فيها نَذيرٌ»[236]: و نيست هيچ جامعه اي مگر اين كه گذشته است در ميان شان پيامبري.
و از جانب ديگر در اصول اعتقادات معتقد هستيم كه همة انسان ها در محشر حاضر و بازخواست خواهند شد و لازمة آن ارسال رسل است.
و صد البته كه بازخواست ها در محشر بر اساس «تقصير» است نه «قصور»، كه اكثريت مردمان امت ها و پيروان اديان تحريف شده قاصر هستند نه مقصّر. و دوزخ در مقايسه با بهشت چيز كوچكي است و اكثريت مردم به بهشت خواهند رفت زيرا كه قاصرند نه مقصر؛ دچار جريان كاباليسم شده و ندانسته پيروي كرده اند. مگر آنان كه «شرك جلي» داشته باشند، چيزي از طبيعت (بت) را پرستش كنند، يا كل طبيعت «همه چيز خدائي» را بپرستند. زيرا هر انسان سالم با فطرت سالمش بايد از شرك جلي، دوري كند.
قرآن دربارة قاصرين مي فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاء»[237]: خداوند شرك را نمي بخشد و هر گناه پائين تر از شرك را دربارة هر كسي كه مشيت كند مي بخشد.
ابراهيم(ع) و بازسازي كعبه
در مبحث تمدن هاي بين النهرين بخش آكد (عاد) گذشت كه در رقابت ميان «برج بابل» و كعبه، كعبه ويران شده و بكّه از ساكنان خالي شده بود و ظاهراً اين ويراني از آغاز اقتدار آكد در دورة دوم تا زمان ابراهيم، طول كشيده است كه زمانی بس طولاني است.
ابراهيم(ع) اول مأمور مي شود كه همسرش هاجر و فرزندش اسماعيل را از فلسطين برده و در جايگاه ويرانه هاي بكّه ساكن كند و برگردد. او نيز همين كار را كرد: «وَ إِذْ قالَ إِبْراهيمُ رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْني وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ- رَبِّ إِنَّهُنَّ أَضْلَلْنَ كَثيراً مِنَ النَّاسِ فَمَنْ تَبِعَني فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصاني فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحيمٌ- رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتي بِوادٍ غَيْرِ ذي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ»[238]: آن گاه كه ابراهيم گفت: اي پروردگار ما، اين شهر (بکّه) را زيستگاه اَمن کرده و دورگردان من و فرزندانم را از آن كه بپرستيم بت ها را- پروردگار من، اين بت ها اكثريت مردم را گمراه كردند پس هر كس از من پيروي كند، او از من است و هر كس (بر اين راه) عاصي شود، خودت بخشنده و مهرباني، اي پروردگار ما، من بخشي از ذريّه خود را (در اين) وادي بي كشت و زرع در كنار خانه محترم تو، ساكن كردم، خدايا تا نماز بر پا دارند. پس دل هائي از مردم را متوجه شان ساز تا به سوي اينان بيايند، و آنان را از ميوه ها روزي ده اميد است شكر گزار باشند.
اول خبري از ماموريت نوسازي كعبه نيست. ابتدا بايد بكّه از نو محل زندگي مردمي شود. ابراهيم همسر و پسر را در آن سرزمين خشك گذاشت و رفت، با پيدايش چشمه زمزم، مردماني در اطراف هاجر و اسماعيل جمع شدند، بكّه از نو زنده شد با نام مكّه.
كعبه احياء مي شود، بعل سنگسار:
كاباليسم همه جا را گرفته حتي آنان كه به خاطر آب و چشمة زمزم تازه جاري شده، به آن جا آمده و در همسايگي اسماعيل زندگي مي كنند، در بازسازي كعبه به كمك ابراهيم و اسماعيل نمي آيند. اسحاق نوجوان در فلسطين در كنار مادرش سارا مانده است. گوئي در زير آسمان خدا غير از دو زن و سه مرد كسي از سلطة كاباليسم خارج نبوده است. همان طور كه خواهيم ديد زماني كاباليسم همه جا را گرفت تنها چهار ديوار خانۀ گِلي فاطمه(ع) ماند كه فقط چهار مرد با ايمان قلبي شان پيرو آن خانه بودند: سلمان، ابوذر، مقداد و عمار. كه: «ارتدّ الناس (عن الولاية) الاّ ثلاثة او اربعة».
اينك همگان در ولايت ابليس و كاباليست هستند كسي به ياري ابراهيم(ع) و اسماعيل(ع) نمي آيد. دو نفري آن خانه بزرگ را ساختند و به دعا پرداختند.
ابليس: شيطان مي دانست ابراهيم به محض فراغت از ساختن كعبه، به ساختن چند نماد از بعل خواهد پرداخت و آن ها را در همان سه جا قرار خواهد داد كه او را با سنگ از خود دور كرده و بعل اولين سمبل كاباليسم سنگ باران و سنگسار خواهد شد. مي كوشيد كسي را نگذارد كه به كمك او بيايند تا بدين وسيله ساختن كعبه به درازا بكشد و ابراهيم دير تر سمبل شيطان يعني بعل را در جمرات قرار دهد.
و امروز با نفوذ و فرمان كاباليست ها نماد بعل از جمرات برداشته شده و به جاي آن ديواركي مانده است.
درنگ: به تاخير انداختن و توسل به درنگ، يكي از اصول اساسي برنامه ابليس و كاباليسم است، همان طور كه امروز چون پايان تاريخ خود را فرا رسيده مي بينند، ابليس انواع برنامه هاي «تاخير اندازنده» را طرح ريزي مي كند و كاباليست ها آن برنامه ها را به اجراء مي گذارند تا مرحله عبور؛ «مرحله گذر» از تاريخ كابالي به تاريخ انساني به طول انجامد.
اما تاريخ جديد با ماهيت جديد و انساني، موسائي است كه در دامن فرعون بزرگ
مي شود. اين همه تقلّاي ابليس و كاباليسم خود زمينه ساز آن تاريخ است كه خواهد آمد و مي آيد.
ابليس و كاباليسم كار را به جاي باريك و حساس رسانيده اند به كعبه و جمرات دست اندازي كرده اند. و اين خود نشان مي دهد كه عمرشان به پايان رسيده است. مرگ مدیریت ابليس[239] و كابالا فرا رسيده و كاباليسم در احتضار است. اين يك اصل حتمي و امروز يك موضوع مشهود است اما نبايد در روند تحولات جامعه آن هم تحولات جامعۀ جهاني عجلة كودكانه داشت و در عين حال بايد براي كوتاه كردن اين مرحلة گذر، در مقابل درنگ خواهي كاباليسم کوشید.
مورخين كاباليست و يك تناقض بزرگ
نبوت و كهانت: در اين مبحث كه سخن از دو دين هندو و مجوسي، است و ديديم كه ويل دورانت با چه شتاب و شعف به «همه خدائي» پرداخته و چگونه دربارة آن با الفاظ شيرين سرايش مي كند، لازم است به يك تناقض بزرگ در شيوة مورخين كاباليست توجه شود گرچه به اختصار:
سبك و روش: اين مورخين به طور القائي، دو اصل را در ذهن خوانندگان شان مي كارند:
1- اديان همگي تكامل يافته از باورهاي خرافي مردمان اوليه هستند. منشأ اصلي اديان عبارت است از اوهام، خيالات و ترس. و طوري در اين مسئلۀ بس بزرگ پيش مي روند گوئي چيزي به نام وحي خرافه اي بيش نيست گرچه معمولاً به اين موضوع تصريح نمي كنند اما آن را به طور «ارسال مسلّم» به ذهن خواننده القاء مي كنند. البته برخي نادان هاي شان كه مانند دورانت پخته نيستند گاهي به آن تصريح نيز كرده اند.
2- مورخين كاباليست در اين مسئله طوري پيش مي روند به انگارة خواننده القاء
مي كنند كه چون وحي ارتباط با غيب است و ارتباط با غيب غير ممكن است پس وحي نه حقيقت دارد و نه واقعيت. پيامبران را مدعي و به قول قرآن «مفتري» مي دانند. و در ذهن مخاطبان شان نيز همينگونه مي كارند.
از جانب ديگر: كاهنان (صوفيان) را در طول تاريخ اشخاص مرتبط با غيب مي دانند. گوئي وقتي كه نوبت به كاهنان و صوفيان مي رسد ارتباط ناممكن، ممكن مي شود. همه جاي متون تاريخي شان پر است از غيبگوئي كاهنان. مثلاً اسكندر در فتوحاتش همه جا ابتدا پيشگوئي كاهنان را به دست مي آورد سپس حمله را آغاز مي كرد[240]. يا در ماجراي ايليا (الياس) ديديم كه پادشاه يهوديان كساني را مي فرستد از معبد بعل براي او پيشگوئي بياورند كه از بيماري نجات خواهد يافت يا نه. و نيز همان صوفيان كه ويل دورانت دين «همه خدائي» آنان را آن طور مي ستايد و درباره اش به سرايش مي پردازد دين آن همه كاهن و مرتاض است كه از غيب خبر مي دهند.
اينگونه اِخبار از غيب و غيبگوئي هميشه مورد تبليغ و ترويج مورخين كاباليست بوده و هست. تنها غيبگوئي كه با آن دشمن هستند و در برابرش ژست روشنفكري و رئاليسم (واقعيت گرائي) مي گيرند، ارتباط وحياني با غيب است. تناقضي كه يك طرف آن را به ناخود آگاه هاي خوانندگان القاء مي كنند و طرف ديگر آن را به صراحت مي پذيرند. در طول تاريخ، سران قدرت كابالا از آغاز، از عصر فرعون ها تا به امروز (در درون كاخ سفيد) كاهنِ غيبگو داشته اند و دارند.
غيب نبوتي را انكار و غيب كهانتي را اقرار و ترويج مي كنند.
و تربيت شدگان شان نيز، با ناداني تمام اين روش متناقض آنان را پذيرفته اند. در ايران ما جريان محمد علی فروغي كاباليست فراماسونر با آن همه دست پرورده هايش، و نسل دوم شان، هنوز هم علم غيب پيامبر(ص) و ائمه(ع) را زير سؤال برده و مي برند ليكن تمام اِخبار از غيب كاهنان را مي پذيرند و با شوق و شعف از آن ها سخن مي گويند. همۀ آن افرادي كه عطار در «تذكرة الاولياء» رديف كرده و آنان را خبر آورندگان از غيب مي داند، تاييد
مي كنند، ابليس و كاباليسم در كور كردن چه قدر قوي و قدرتمندند!!!
ويل دورانت و همراهانش خيلي بهتر مي دانند كه دين ايراني در ميان كادوسيان بنيانگذاري شده و از قديم نام آن «مجوس» و بر گرفته از نام «جاماسب»است، و محتواي اَوستا با واژه هاي فراوان و تركيبات بسيار و بافت ويژه كلامش كاملاً نشان مي دهد كه آن دين در ميان كادوسيان پيدايش يافته و زردشت بنيانگذار آن نيست بل كه حدود هزار سال پس از آن آمده و به اصلاح آن كوشيده است تا آن را از ميترائيزم نفوذي كاباليسم، نجات دهد. اما آنان مي دانند اگر به عمق تاريخ اين دين بروند، ماهيت توحيدي و وحياني و نبوتي آن روشن مي شود.
مسئلة دين ايراني براي موضوعي بنام «دين شناسي» بس مهم است. زيرا آن دين خيلي قديمي تر از يهودي و مسيحي و اسلام است و از نظر ادّلة تاريخي بناي اصلي كاباليسم (يعني تكامل اديان از بت پرستي) را از بين مي برد. زيرا در تاريخ ايران از زمان هاي اول و پيش از آريائيان در زمان كاسپيان و همان كادوسيان، هرگز و هيچوقت خبري از بت پرستي در ايران نبوده است؛ گرچه دوره اي دچار ميترائيزم و پس از زردشت نيز دچار نوعی آتش پرستي شده اند.
مرثيه خواني ابليس: ويل دورانت خود را به غفلت زده و در پيشينۀ دين ايران بحث نمي كند اما در پايان براي سقوط دين ايراني با آمدن اسلام، به شدت به مرثيه خواني
مي پردازد به طوري كه در سرتاسر كتاب چند جلدي او، هرگز به چنين مرثيه خواني نپرداخته است. چنان سوگمند مي شود و عزادار مي گردد كه بالاتر از آن امكان ندارد. چرا؟
براي اين كه ابليس با زحمات زياد توانسته بود به مركز قدرت كاباليستي هخامنشيان نفوذ كند و اردشير اول (يا به قول موبديار افلاطون) كمبوجيه را وادار كند كه با محارم خود
ازدواج كند و ازدواج با محارم را در ايران رواج دهد. و در دورة دوم پس از اصلاحات زردشت باز آتش را به جاي خورشيد بگذارد و ازدواج با محارم را از نو ترويج كند.
ابليس نه بر مرگ دين جاماسب گريه مي كند و نه به از بين رفتن دين زردشت. او به مرگ ديني كه در اثر زحمات زياد ابلیس، جامعه ايراني را به فساد و تباهي كشانيده بود
مي گريد.
ويل دورانت در جاي ديگر نيز به مرثيه پرداخته اما نه در آن حد، و آن زماني است كه دربارة اكبرشاه هندي سخن مي گويد، شاه به ظاهر مسلمان اما مقتدر كه ليبراليست ترين فرد در تاريخ شاهان ممالك اسلامي است. همه پادشاهان، كاباليست بوده و هستند اما چرا اكبرشاه براي ابليس اين قدر اهميت دارد؟ براي اين كه «گفتگوي فرهنگ ها»[241] كه او با برنامه ريزي ابليس، بنانهاد، هنوز هم ابزار خوبي در دست ابليس و كاباليسم است.
جلسه بیست و سوم: اهرام مصر
سومين سمبل كاباليسم
فرعون ذي الاوتاد
ويل دورانت
در مبحث «ادريس» سخن از انتقال تمدن از بين النهرين به مصر رفت. اگر تمدن مصري همه چيز خود را از بين النهرين نگرفته باشد، دستكم سرعت پيشرفت خود را وامدار سومر و آكد است.
اهرام زماني ساخته شده كه ثقل قدرت در مصر جای گرفت و ناف جهان در منفيس
مي طپید و بابل قدرت دوم محسوب مي گشت. شخصي مهندس، طبيب و هنرمند بنام «ايمحوتپ» در حوالي3150 پيش از ميلاد، علوم و دانسته هاي خود را در اختيار دربار قرار
مي دهد[242]. اين بايد همان شخص باشد كه علوم را از ادريس گرفته و در خدمت دربار مصر قرار داده و بايد گفت او شاگرد با واسطۀ ادريس بوده است. البته با این حساب مهاجرت ادريس از بين النهرين به مصر پيش از 3150 قبل از ميلاد بوده است.
نخستين و بزرگترين هرم از اهرام ثلاثه را فرعون «خوفو» ساخته است. هرودت او را با تلفظ يوناني، خئوپس ناميده و تاريخ او را3098 نوشته است. المنجد بخش اعلام آغاز سلسلۀ خوفو را كه خود او اولين فرعون آن خاندان بود2600 قبل از ميلاد نوشته است يعني ميان دو تاريخ مذكور حدود4 قرن اختلاف است پيشتر نيز ديديم كه اختلاف مورخين درباره تاريخ كهن مصر، سر از قرن ها در مي آورد. فريد وجدي در دائرة المعارف، آغاز سلسله چهارم «الاسرة الرابعه» را4235 ثبت كرده است[243] مي شود2235 پيش از ميلاد كه باز تفاوتش با دو رقم مذكور به قرن ها مي رسد.
هرودت از زبان كاهنان مصري مي گويد: «چون خئوپس به سلطنت نشست به همة كارهاي پليد دست زد و درهاي معابد را بست، به همة مصريان فرمان داد كه براي او بيگاري كنند. به بعضي دستور داد تا از كوه هاي عربستان سنگ بكنند و به درّة نيل بياورند، گروهي ديگر را بر آن داشت كه سنگ ها را با كشتي بر روي رودخانه جا به جا كنند. در هر نوبت صد هزار نفر ناچار بودند براي مدت سه ماه بيگاري كنند. مدت ده سال طول كشيد تا مردم راه را ساختند و سنگ ها را به پاي هرم رسانيدند. به نظر من اين كار از ساختن خود هرم كمتر نيست».
هرم خوفو داراي دو ميليون و نيم پاره سنگ است كه وزن بعضي از آن ها به يكصد و پنجاه تن مي رسد. ولي وزن متوسط پاره سنگ ها دوتن و نيم است. گوئي چنان بوده است كه اين سنگ ها همه در نزديکي دست كارگران بوده و آن ها را از صدها فرسخ راه به پاي هرم نياورده اند. اين هرم زميني به وسعت چهل و شش هزار متر مربع را مي پوشاند و يكصدو چهل و شش متر ارتفاع دارد.
انتقال قدرت از كاهنان به شاهان: از گزارشات مورخين از آن جمله فريد وجدي و هرودت، مشخص مي شود كه پيش از پيدايش دولت در مصر (كه اداره جامعه طبعاً با ريش سفيدان و رؤسا بود و ما آن را «مديريت سنائي» ناميديم) كاهنان معابد بت پرستي، قدرت اول را در سناهاي محلي داشته اند. با پيدايش دولت، از قدرت كاهنان كاسته مي شود؛ اين انتقال قدرت در آن زمان دو بار رخ داده است: بار اول توسط «مينا= مينيس» اولين كسي كه در مصر به سلطنت رسيده و سلطۀ كاهنان را تضعيف كرده و بر شوكت سلطنت تبديل كرده است.
بار دوم با حدود دو قرن فاصله، الباقي قدرت كاهنان، توسط خوفو تضعيف شده و كهانت ابزار و از متعلقات سلطنت گشته كاملاً از دايره سياست و مديريت خارج شده است تنها مجلس سنا است كه در كنار دربار حضور دارد[244].
اين سنت و برنامه كاباليسم است كه در همة تمدن هاي اوليه عملي شده است؛ معلوم
مي شود كه برنامه ابليس تنها به انحراف انسان از توحيد و بت پرستي، محدود نمي شود او هميشه كوشيده است زيست دنيوي انسان را تحت سلطة خود در آورد تا ماهيت تاريخ را مطابق خواسته خود بسازد.
هميشه قدرت كاباليسم از ويران شدن توحيد ناشي شده و در ويرانه هاي توحيد رشد يافته است. و اين است فلسفة توحيد و خدا پرستي و گرنه خداوند نيازي به پرستش بندگان ندارد.
قرآن: «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعاد- إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ- الَّتي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ- وَ ثَمُودَ الَّذينَ جابُوا الصَّخْرَ بِالْوادِ- وَ فِرْعَوْنَ ذِي الْأَوْتادِ- الَّذينَ طَغَوْا فِي الْبِلادِ- فَأَكْثَرُوا فيهَا الْفَسادَ»[245]: آيا نديدي پروردگارت چه كرد با عاد (آكْد)- چه كرد با باغ داراي ستون ها- باغي كه مانندش ساخته نشده در سرزمين ها- و چه كرد بر ثمود (سومر) كه صخره ها را در درّه مي بريدند- و چه كرد با فرعون صاحب اوتاد- اينان كه طغيان كردند در سرزمين ها- پس افزودند فساد را در جامعه ها.
دربارة ثمود (سومر) و عاد (آكد) و باغ عظيم سميراميس در بين النهرين، در حد لزوم سخن رفت. اما مراد از اين فرعون و مراد از اوتاد كيست و چيست؟
متاسفانه مفسرين كاباليست يهودي- مسيحي، مانند تميم داري كه در زمان عمر به حكم عمر، تفسير قرآن منحصراً در اختيار او بود و مسلمانان حق تفسير قرآن را نداشتند، سپس افراد كاباليست ديگر مانند كعب الاحبار يهودي و پس از او وهب بن منبه يهودي كاباليست به عنوان بنيانگذاران تفسير قرآن گشتند، نه تنها اسرائيليات تحريف شده را وارد متون تفسيري كردند بل از آن فراتر رفته موضوعاتي را وارد فرهنگ مسلمانان كردند كه تورات تحريف شده هم از آن ها بريئ است.
اينان لفظ «فرعون» را نه به معني شاه بل به عنوان نام شخصيِ يك شخص كردند شخصي كه400 سال عمر كرده است و در زمان موسي(ع) در آب غرق شده است. اين تحريف حتي به ميان شيعه نيز نفوذ كرده و توسط افرادي از قبيل ابوالجارود كذاب و جعل كنندة حديث، و ابان بن عثمان الاحمر و امثال شان به ائمة طاهرين(ع) نيز نسبت داده شده است. متاسفانه اين فرد دوم (ابان بن عثمان الاحمر) را خيلي از رجال شناسان تاييد كرده اند؛ معلوم مي شود كه باصطلاح از آن زرنگ ها بوده. اما علامة حلي و فخرالمحققين او را به شدت ردّ كرده اند.
آيه هاي بالا دقيقاً دربارة سمبل هاي كاباليسم در تمدن هاي اوليه سخن مي گويند و آن ها را دركنار هم رديف كرده اند. فرعون در اين آيه با «وصف» خاص تعيين شده كه با ديگر فرعون ها اشتباه نشود به ويژه با دو فرعون معاصر موسي(ع) كه حضرت موسي در زمان يكي از آن دو در دربار او بزرگ شد و در زمان ديگري قيام كرد كه در جاي خود خواهد آمد.
در اين آيه سخن از فرعوني است كه صاحب اوتاد است «و فرعون ذي الاوتاد».
لغت: اوتاد الارض: الجبال: اوتاد زمين، يعني كوه ها.
خوفو فرعوني كه بنيانگذار كوه ها است؛ كوهي كه انسان بتواند آن را ايجاد كند، بزرگتر از اهرام نمي باشد و تا كنون نيز كسي نتوانسته آن گونه بسازد، آسمان خراش هاي امروزي هر چه باشند مصداق كوه نيستند اما اهرام مصر مصداق آن هستند به ويژه شكل هرمي شان. این هرم سومين سمبل مقدس قدرت كاباليسم در تاريخ بوده و تا به امروز نيز مورد پرستش جريان كاباليسم است و در اسكناس دلار ايالات متحده حضور دارد و كوشيده اند آن را در نقاط جهان در ساختمان هاي جديد به ظهور رسانيده و حفظ كنند كه باز بايد گفت دبي در قلب ممالك اسلامي در احياء و حفظ اين سمبل گوي سبقت را از دیگران ربوده است.
آيه هاي12 و13 سورة ص: «كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ فِرْعَوْنُ ذُو الْأَوْتادِ- وَ ثَمُودُ وَ قَوْمُ لُوطٍ وَ أَصْحابُ الْأَيْكَةِ أُولئِكَ الْأَحْزابُ»: پيش از آنان (كافران= قريش)، قوم نوح، عاد و فرعون صاحب اوتاد تكذيب كردند (پيامبران را)- و ثمود و قوم لوط و اصحاب ئيكه، آنانند حزب ها.
همۀ اين مردمان كه در اين دو آيه آمده اند همگي جوامع زمان هاي پيش از موسي و پيش از دو فرعون معاصر موسي هستند و ربطي به ماجراي حضرت موسي ندارند.
و آيه هاي17 و18 سورة بروج: «هَلْ أَتاكَ حَديثُ الْجُنُودِ- فِرْعَوْنَ وَ ثَمُودَ»: آیا داستان لشكرها به تو رسيده است؟- لشكرهاي فرعون و ثمود؟
ظاهراً اين دو آيه كه سخن از ثمود نيز آورده اند، به پيدايش اولين لشكرها توجه دارند.
يك اصل قرآن: قرآن دربارة تمدن ها، نام قوم ها را آورده و دربارة تمدن مصر به عنوان «فرعون» اكتفا كرده و اگر لفظ قوم آورده است باز آن را به فرعون اضافه كرده «قوم فرعون» ناميده است. و به عبارت ديگر: در ادبيات و تعبيرات قرآن در ميان بنيانگذاران تمدن (كه متاسفانه همة آن ها در اثر سلطه ابليس، تمدن كاباليستي بوده اند. غير از دهكدة بكّه) دو قوم است كه نام مشخص قومي ندارند:
1- قوم نوح: اين قوم كه بنيانگذار اولين تمدن كابالي است، نام نژادي ندارد و با نام پيامبر مبعوث، شناخته مي شود. تاريخ، اساطير و افسانه ها نيز نامي براي آن قوم ذكر نكرده اند. زيرا آن مردم قدرت مركزي كه به آن ناميده شوند نداشته اند.
2- مردم مصر: دربارة مردم مصر، تاريخ به خوبي نام نژادي آنان را مي شناسد و آنان را قبطي ناميده است. قرآن هرگز آنان را به اين نام ذكر نكرده است. چرا ثمود و عاد را با عنوان نژادشان ياد كرده اما دربارة مصريان از آن عنوان خودداري شده است؟ مي توان گفت: چون جريان تاريخي كاباليسم در مصر به نصاب بلوغ خود و بلوغ قدرت، رسيده است و تاريخ گواه اين واقعيت است، قرآن به جاي عنوان قومي و نژادي، عنوان قدرت آنان را آورده و فرعون سمبل آن قدرت است. يعني عكس آن علت كه دربارة قوم نوح است.
بعل و نسر در ميان مردم مصر: از دومين سمبل كاباليسم يعني «برج بابل» اثري در مصر نيست يا ما نمي دانيم. اما بعل در زمان رامسس دوم در جلو كاخ او بوده است. اين فرعون (كه مورخين در تاريخ زندگي او نزديك به يك قرن با هم اختلاف دارند و در آن ميان رقمي كه فريد وجدي ارائه مي دهد و1400 پيش از ميلاد را آغاز حكومت او تعيين
مي كند صحيح تر به نظر مي رسد) به كاخ سازي و شهر سازي علاقمند بوده و در محوطه بيرون قصرش دو ستون بعل كه هنوز هم يكي از آن دو در كنار ويرانه قصر او قرار دارد، ساخته بودند.
گرچه زمان نفوذ بعل به جامعه مصر معلوم نيست ولي بي ترديد پيش از زمان رامسس بوده است و بايد عصر او را دورة اعتلاي بعل ناميد نه آغاز نفوذ آن.
دومين الهة قوم نوح كه در مصر مشاهده مي شود نسر (عقاب) است. مجسمه اي از «خضرع»- و به قول هرودت «خضرن»- به دست آمده كه بر بالاي سر آن مجسمة عقاب قرار دارد. اين فرعون به عنوان جانشين خوفو كه فرعون ذي الاوتاد بود، سلطنت مي كرده . با اين حساب، نسر در حوالي2200 پيش از ميلاد در مصر حضور داشته است يعني حدود800 سال پيش از نصب بعل در جلو كاخ رامسس دوم.
مصر و كاباليسم جنسي: ويل دورانت دربارة رواج ازدواج با محارم در مصر به ويژه ازدواج فرعون ها با دختران و خواهران خود، چنان با وجد و شعف به سرايش
مي پردازد که حتي براي ستايش از آن به القائات مي پردازد كه اگر خواننده يك فرد خام باشد هيچ نكوهيدگي در آن نمي بيند. بدون حبّ و بغض هر شخص محقق و اهل دقت با تجربه، مي يابد كه دورانت نه تنها از جانب ابليس ماموريت دارد بل گوئي خود ابليس است كه قلم به دست گرفته و اين كتاب چند جلدي قطور را نوشته است.
او ماهيت كابالي تاريخ را كابالي تر نشان مي دهد؛ انسان را بيش از حد ممكن حيوان
مي كند. و شگفت اين كه همين حيوانيت انسان را مي ستايد گوئي انسانيت ضد ارزش است و حيوانيت بالاترين و ارزشمندترين منش انسان است. او با قلم جادوئي خود مي تواند اصول فكري هر خواننده معمولي را از اساس وارونه كند تا آن چه را پيش از مطالعه كتاب او به عنوان پايه هاي انديشه داشته همه را كنار بگذارد و كاملاً به شخص ديگر با اصول انديشه ابليسي تبديل شود. دورانت در واقع (باز هم بدون حبّ و بغض و صرفاً با نگاه علمي) دجال مجسم، مشهود و فعال است كه همه چيز بل انسانيت انسان را وارونه مي كند. يك تحصيل كرده در حد كارشناس علوم انساني بل در حد كارشناسي ارشد، نمي تواند در برابر القائات او مقاومت كند مگر اين كه داراي شخصيت انديشمند تحليل گر باشد وگرنه، به فردي تبديل خواهد شد كه همۀ هنجار ها و ناهنجارها را اعتباري محض، جرم و جزا را ساخته شرايط فرد و جامعه، خواهد دانست و اخلاق در نظرش امري ناشي از اعتبارها و قراردادها خواهد بود كه همة اصول آن در دوره هاي تاريخ متغير بوده است اصول اخلاقي يك دوره از تاريخ در دورة ديگر اصول ضد اخلاقي بوده است و همين طور اصول هنجار و ناهنجار و اصول جرم و جزا در ميان مردمي كاملاً از اساس بر عكس آن بوده كه در ميان مردم ديگر بوده است.
دورانت در اين كارش بس موفق گشت تاثير عميق و پردامنه اي در علوم انساني و فرهنگ مدرنيته گذاشت. دقيقا ماهيت انسان را طوري تعريف كرد و در ذهن ها جاي داد، كه خواسته ابليس بود. او با توصيفگري هاي غير علمي خود مردم عصر مدرنيته را براستي اغوا كرد به ويژه اكثريت قريب به اتفاق آن عده را كه خودشان را دانشمند علوم انساني
مي دانستند. كه وعدة ابليس بود:
«وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ- إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ»[246]: همه نسل آدم را اغواء خواهم كرد مگر بندگان خالص شدة تو.
مخلصين: خالص شدگان. لفظي است خيلي سهمگين يعني همة آنان كه خود را خالص و ناب نكرده اند فريب شيطان را خواهند خورد گرچه انباشتي از علم و دانش در مغز و سينه داشته باشند.
با وجود ويل دورانت، ابليس به مدت چندين دهه به استراحت پرداخت و هدايت و مديريت كاباليسم را در پهنۀ جهان به قلم جادوئي و القائي او سپرد كه «توصيف» و توصيفات القائي را به جاي «تبيين علمي» جاي گزين كند و به مغز جهانيان تزريق كند.
دورانت در هر گوشه اي از تاريخ نمونه اي براي رواج زنا بويژه زنا با محارم يافته به كم و كيف آن افزوده و طوري دربارة آن به سرايش پرداخته گوئي شخص تشنه اي كه در شرف مرگ بوده به آب حيات رسيده است.
دورانت نه در صدد بيان تاريخ است و نه هدفش بيان تاريخ تمدن است او در كتابش به دنبال سه هدف است:
1- خالص كردن ماهيت تاريخ: او كوشيده است (و در اين كوشش تا جائي كه ممكن است موفق شده است) كه تاريخ را به طور كامل و تمام كاباليستي كند؛ حتي جرقه ها و يك رگه اي كه با عنوان نبوت در تاريخ بوده را نيز حذف كند. او طوري پيش مي رود كه پيامبران تا زمان موسي(ع) كاملاً از صحنة تاريخ غايب مي شوند گوئي در بستر جريان تاريخ چنين رگه اي وجود نداشته است.
همة نويسندگان كاباليست همين روش را دارند ليكن هيچكدام (بل همگي روي هم رفته نيز) به قدر يك هزارم دورانت موفق نگشته اند. زيرا در تاريخ قلم هيچ كس در هنر توصيفگري و هنر القاء به پاي او نرسيده است.
او نسبت به پيامبران از موسي(ع) به بعد نيز- كه نتوانسته وجودشان را در خلال توصيفات، دفن كند- آنان را به دو گروه تقسيم كرده است: سه پيامبر اولوالعزم (موسي، عيسي و پيامبر اسلام عليهم السلام) را شخصيت هاي بزرگ مي داند كه آمدند و كاري كرده و رفتند. و هيچ اذعاني به نبوت آنان و «وحي» نمي كند و آن چه در ذهن خواننده اش
مي كارد صرفاً «ادعاي نبوت» است كه مثلاً هر كس براي اهداف خودش راهي را برگزيده و اين سه نابغه نيز اين ادعا را برگزيده اند.
گروه دوم از پيامبران كه اولوالعزم نيستند، را دقيقاً گروهي از كاهنان مي داند كه سبك و سليقه شان با ديگر كاهنان تفاوت داشته است. همان طور كه پتروشفسكي در كتاب «اسلام در ايران» انبياي بني اسرائيل را كاهن مي نامد.
كاباليست ها در قرون پيشين با تحريف تورات برخي از اين پيامبران را به پادشاه تبديل كرده بودند مانند داود و سليمان، نوبت كه به دورانت رسيد آنان را شاهان خودكامه و عياش و مستبدتر از هر شاه، معرفي كرد. دورانت نبوت و وحي را بدينگونه باصطلاح ماست مالي كرده و از آن عبور مي كند و آن همه حقايق و واقعيات بزرگ تاريخ را نه انكار بل مضمحلّ مي كند.
2- «انسان شناسي»: كسي كه كتاب دورانت را مطالعه كند، در آخر از خود بپرسد: چه چيزي از اين اسفار سترگ يادگرفته است؟ خواهد ديد نه چيز تازه اي از تاريخ و نه چيز مشخص و منظم از سير تمدن، در شخصيت علميش افزوده، بل يك «انسان شناسي» همه جانبه و همه بعدي در شخصيت علميش حاصل شده گوئي ده سال پاي درس انسان شناسي دورانت نشسته است نه مطالعه تاريخ تمدن بشر. از يك درب حمام وارد شده و از درب ديگر آن خارج شده و ديگر آن شخص اول نيست نه تنها انسان ها بل خودش را نيز يك حيوان كثيف (اسير در دست غرايز، ناسازگار با اخلاق، زناكار با محارم، قدرت طلب آدم كش يا نا توان ستم كشيدة سرايندة بي چارگي هاي خود، موجودي كه چيزي به نام «خانواده» بر او تحميل شده، موجودي كه اگر دقيقه اي، ساعتي از عمرش را براي غير از قدرت، شكم و شهوت صرف كرده سخت دچار حماقت شده است) احساس مي كند.
تازه اين وقتي است كه خودِ چنين احساسي را احساس كند و يك فرد هوشمند باشد بتواند اندكي مسئله را از ناخودآگاه خود به خودآگاهش بكشاند و از اين تور كور كننده كه دورانت از تارهاي ابليسانه برايش بافته است كمي به در آيد.
گفتم حمام. اما بايد گفت: كتاب دورانت يك سازه اي، كارخانه اي است كه خواننده را در لوله هاي پيچ اندر پيچ هنرمندانه وارد كرده، ذوب نموده از آن طرف در قالب و ماهيت ديگر خارج مي كند.
افراد دقيق انديش (همان طور كه امروز خود غربي ها معتقد هستند) می دانند که كتاب دورانت يك كار علمي نيست، يك محصول توصيفگري است كه در توصيف نيز «توصيف هنري» است نه توصيف محض.
3- مشروعيت بخشيدن به «قدرت»: مخاطب دورانت، در پايان مطالعه كتاب او، عدل و عدالت خواهي را يك ايدة ايدئاليستي و مصداق دقيق خيالپردازي بل خرافه گرائي، خواهد دانست و اگر غير از اين باشد يا خودش را فريب مي دهد و يا از افراد استثنائي است كه توانسته از اين سازة عظيم «ذوب شخصيت» سالم بيرون بيايد و اينان خيلي اندك هستند.
يك جريان شگفت: حدود سه دهه است كه دنياي انديشه به راه و رسم دورانت، پشت كرده است. و نيز جريان جامعة جهاني به طور كاملاً بي اعتنا به راه او و همقطارانش، به سوي ديگر مي رود. و اين يك مسئله بزرگ شگفت است؛ به اين معني كه هيچ جامعه شناس متبحر و هيچ تحليل گر زبردست تاريخ، نمي تواند چرائي اين پشت كردن و اين بي اعتنائي را توضيح دهد.
نه اغراق مي كنم و نه مبالغه؛ امروز ميدان علم بس وسيع است و گوي دانش نيز آماده است اين گوي و اين ميدان، هر كس توان توضيح اين پشت كردن جريان علمي و اين بي اعتنائي جريان عمومي جامعه جهاني (نسبت به انسان شناسي كاباليسم دورانتي و نسبت به تاريخ دورانتي و نسبت به روند تمدني مورد نظر دورانت) را دارد بفرمايد تا ما و ديگران نيز استفاده كنيم. تنها دو جمله مي دانيم كه طناب دروغ و زنجير توصيفات ضد علمي، از كلفتي پاره مي شود. و سلطۀ كاباليسم بر روح و افكار بشر به پايان تاريخ خود رسيده است. دورانت با بهره گيري از توصيف گري و به ويژه با بهره گيري از هنر القاء، و ارسال مسلم هنرمندانه، همۀ ادلّة تاريخي و آثار تاريخي را آن طور تنظيم مي كند و در آن بستري قرار مي دهد كه مورد نظر خودش است و در مواردي بس مهم نه به دليل متمسك مي شود و نه به مدركي؛ جاي خالي دليل و مدرك را با هنرهاي مذكور كه در آن ها انصافاً سرآمد كل بشر است، پر مي كند.
اعتراف مي كنم افرادي مثل من (و شايد هر كس) در معرفي و توضيح ماهيت ويل دورانت و قدرت هاي هنري او، كاملاً ناتوان هستيم. او درجاي خود نه يك شخصيت استثنائي بل معجزة آفرينش است همان طور كه اربابش ابلیس چنين است.
اما از نگاه ديگر، دورانت يك خدمت نيز كرده است؛ او و امثال او و پيروان او كاري كردند كه زردآلوي كاباليسم زودتر به مرحلة رسيدگي رسيد و اينك (همان طور كه اشپنگلر پيش بيني كرده بود) اين زرد آلو منتظر يك نسيم است كه سقوط كند و تاريخ ماهيتاً كابالي به پايان برسد و تاريخ ماهيتاً انساني شروع شود و مي شود.
او در اين نگرش جامعه شناسانۀ اشپنگلري، يك عنصر بس بزرگ جامعه شناختي
مي شود براي فرا رسيدن پايان تاريخ كابالا.
به هر روي؛ تمدن مصر هر چه ترقي مي كرد بر ماهيت كاباليستي آن افزوده مي گشت به حدي كه اهرام مصر به عنوان سمبل سوم كابالا از حوالي4200 سال پيش تا به امروز، بوده و هست.
جلسه بیست و چهارم: موسي و فرعون
مبارزه نبوت با قدرت كاباليسم
كهانت، مبارزة تصوف و عرفان با نبوت
وقتي كه ابليس دچار ضعف شديد مي گردد
یک مقدمه برای ورود به مبحث بنی اسرائیل
این همه الطاف الهی به بنی اسرائیل، چرا؟ در این مبحث که به بررسی تقابل و حتّی تعاطی میان بنی اسرائیل و کابالیسم می پردازیم، لازم است پیش از هر مسئله به این پرسش پرداخته شود که «چرا خداوند این همه دربارۀ بنی اسرائیل لطف ویژه کرده است؟» انبیای فراوان از میان شان مبعوث کرده است، بیش از هر مردمی در میان آنان معجزه نشان داده است؛ معجزاتی که برخی از آنان به حدّی بزرگ، مهم و خارق قوانین طبیعت است که مانندش در میان مردمان دیگر واقع نشده است.
با این که تاریخ پیدایش قومی به نام بنی اسرائیل کاملاً در دست تاریخ است (و این همه معجزات از آن جمله شکافته شدن خلیج سوئز و عبور از دریا و غرق شدن فرعون در پیش چشم مردم000/400 نفری بنی اسرائیل بوده و از مسلّمات تاریخ است) اما نظر به عظمت و سترگی معجزه ای مثل شکافته شدن دریا و عبور از آن، قَدرَی اندیشان طبیعت گرا را وادار می کند که دربارۀ آن دچار شک و تردید شوند.
چرا خداوند چنین اعجوبه هائی را دربارۀ آنان انجام داده است؟
و چرا از میان این همه جامعه ها و مردمان جهان، آنان را به این امتیاز اختصاص داده است؟
پاسخ: پاسخ این قبیل پرسش ها را باید در «انسان شناسی» پی گیری کرد: قوانین طبیعت سلیقۀ خدا و حکمت خدا است؛ بی تردید اگر قوانین دیگر یا هر برنامه دیگری بهتر بود خداوند آن را جاری می کرد زیرا خداوند علیم و حکیم کار غیر علمی و غیر حکیمانه را انجام نمی دهد. و لذا انبیاء، قرآن و اهل بیت(ع) از معجزه خوش شان نمی آید آن همه آیه ها در قرآن وجود دارند که معجزه خواهی و معجزه خواهان را نکوهش می کنند.
امّا گاهی پرسش هائی در ذهن انسان پدید می آید و به تدریج ریشه دار می گردد؛ مثلاً انسان می گوید: چرا خداوند دین داران و مؤمنان را با قدرت خود از طریق اعجاز یاری
نمی کند تا بتوانند در برابر جریان مداوم کابالیسم پیروز شوند؟
برای وضوح بیش تر این مسئله به سراغ پرسش همیشگی بشر برویم که به قول قرآن
می گویند: «لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا»[247]: اگر خدا می خواست و مشیّت می کرد ما مشرک نمی شدیم.
در جواب شان می گوید: «قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَخْرُصُون»[248]: آیا به این گفتۀ تان علم دارید تا آن علم تان را به ما توضیح دهد؟؟ شما (در این گفتارتان) پیروی نمی کنید مگر از ظن و نیستید شما مگر گمانه می زنید.
یعنی این موضوع که در ذهن شما هست پایه علمی ندارد تخیل محض و فقط گمانه زنی است. قرار بود «انسان» آفریده شود انسان مختار و موجود گزینشگر.
اگر قرار بود یک موجود فاقد گزینش و مؤمن جبری، آفریده شود دلیلی بر آفرینش انسان نبود. زیرا خداوند پیش از آن فرشتگان را با مشیّت جبری خود، مؤمن آفریده بود.
«قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ»[249]: بگو خدا (شما را گزینشگر و دارای اختیار آفریده و با ارسال رسل) حجت را بر شما تمام کرده است.
بلی درست است «فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعين»[250]: اگر می خواست و مشیّت می کرد همۀ شما بشرها را (با مشیّت اعجازی) هدایت می کرد.
و بر شما موجودات مختار، ارسال رسل کرده تا حجت برای تان تمام شود: «رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُل»[251]: پیامبران را بشارت دهنده و هشدار دهنده فرستاد تا انسان ها حجتی بر خداوند نداشته باشند.
و پرسش مورد بحث ما نیز مشمول این آیات است. اما برای فراهم شدن کامل زمینه برای پاسخ نهائی، باز به سراغ یک پرسش دیگر برویم: گاهی به ذهن انسان می رسد: چرا خداوند این جهان و انسان را این همه در گیرودار سختی ها آفریده؟ ای کاش زندگی دنیوی بشر آسوده تر و راحتتر از این بود، چرا این همه غم، غصه، رنج و گرفتاری ها؟
بلی: خود خدا می فرماید: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في كَبَدٍ»[252]: به تحقیق انسان را در فشار و سختی آفریدیم.
و آن چه شما انسان ها می خواهید و یک زندگی آسوده و کاملاً راحت، بدون غم و غصه و رنج در ذهن تان هست. آن را نیز آفریده ایم؛ بهشت. آن چه در ذهن تان هست بهشت است که راه برای تان باز است.
در این دو پرسش اخیر، به هر کدام از پرسش ها یک نمونه داده شده؛ برای پرسش اول آفرینش فرشتگان نمونه است. و برای زیست راحت و آسوده، بهشت نمونه است.
پاسخ نهائی: پس لازم بود برای پرسش مورد بحث (یعنی: چرا خداوند دین داران و مؤمنان را با قدرت خود از طریق اعجاز یاری نمی کند تا بر جریان مداوم کابالیسم پیروز شوند؟) مانند دو پرسش فوق، نمونه ای باشد، و حجت بر انسان تمام شود.
بدین جهت قومی را برگزید و آنان را از طریق اعجاز و معجزات از دست کابالیست ها نجات داد و پیروز کرد تا سر گذشت این قوم نمونه ای باشد و بشر بفهمد که موفقیت و پیروزی به وسیله اعجاز و معجزه ها مشکل بشر را حل نمی کند. بنی اسرائیل با مشاهدۀ عینی معجزات عظیم و با وجود آن همه پیامبران، به آن آرمان مورد نظر نرسیدند؛ در زمان موسی(ع) در حیرت و سرگردانی (تیه) و چادر نشینی در سینا به سر بردند. اما در عصر یوشع بن نون بدون استفاده از اعجازها و از طریق روند طبیعی قوانین طبیعت و بر اساس پیروی از قوانین طبیعی به تاسیس دولت موفق شدند.
پس انسان با تمسک به معجزه به جائی نمی رسد. اما ابلیس و کابالیسم با استفاده از «کهانت» و کاهنان، به مراد خود می رسد.
و به عبارت دیگر: انسان با تمسک به عوامل غیر طبیعی به آن چه برای آن آفریده شده (یعنی انسانیت) نمی رسد لیکن با تمسک به عوامل غیر طبیعی می تواند در مسیر ابلیسی بهرمند شود.
و استدلال شیطان پرستان نیز همین است که می گویند: خدا که کمک و امداد غیر طبیعی به ما نمی کند پس ما پیرو شیطان می شویم تا از یاری های غیر طبیعی او بهرمند شویم.
«وَ قُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزاتِ الشَّياطين»[253]: بگو پروردگارا، از وسوسه های شیاطین به تو پناه می برم «وَ أَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُون»[254] و به تو پناه می برم از این که در نزد من حاضر شوند.
چرا بنی اسرائیل؟: بخش دوم پرسش این بود: چرا بنی اسرائیل را برای ارائۀ این نمونه، برگزید؟
پاسخ: اگر هر قوم دیگری را نیز برای ارائه چنین نمونه ای بر می گزید، باز می پرسیدیم چرا آن قوم را برگزیده است. یک قوم از نسل ابراهیم، اسحاق و یعقوب را برگزید که آن ایده آل که در ذهن پرسشگر است از هر حیث و در همۀ ابعاد، کامل باشد و انسان پاسخ خود را به صورت کامل دریافت کند.
پیشگوئی کاهنان دربارۀ تولد موسی(ع):
يك موضوع اجماعي كه همۀ اديان، تاريخ و مورخان، حتي خود كاباليست ها در آن اجماع دارند اين است كه كاهنان يعني صوفيان و عارفانِ قدرت كاباليسم در مصر، پيشگوئي كردند كه موسائي متولد خواهد شد و با قدرتِ كهانتي، سنائي و فرعوني مصر مبارزه خواهد كرد و قيام او موجبات سقوط سلسله نوزدهم فراعنه را فراهم خواهد كرد.
كاهن يعني كسي كه خبر از غيب مي دهد و کارهائی بر خلاف قوانین طبیعت انجام
می دهد.
قدرت و توان اِخبار از غیب به صورت هاي زير است:
1- انبياء و معصومين كه داراي «روح القدس» هستند مي توانند هم با منبع وحي مرتبط باشند و هم از غيب خبر دهند. و اين معجزه است كه در انحصار معصومين است.
2- تماس و ارتباط با ابليس: بيشتر احاديث و علماي ما اين نوع ارتباط با ابليس را معرفي كرده بودند و امروز با برافتادن پرده از راز كابالا همۀ جهانيان آن را شناخته اند.
3- تماس با شياطين دون پايه (دون پايه تر از خود ابليس).
4- تماس با برخي از جنّ ها.
5- رياضت و تصفيه درون: انسان موجودي است كه با رياضت و تصفيه درون، مي تواند كارهاي شگفت از جمله اِخبار از غيب داشته، كاهن باشد. و ممکن است گمان كند كه اين توان را از تقوي و مثلاً نماز شب خواندن به دست آورده است كه مصداق خسرالدنيا و الاخره است.
دو نوع ديگر از كهانت هست كه همۀ آن ها را در مقاله «معجزه، كرامت و كهانت» شرح داده ام. و از قول دانشمند شيعي كه سمبل تقوي و تدين است يعني شهيد اول آورده ام هم او می گوید كه یکی از منشأهاي كهانت، تصفيه درون است[255]. و به اجماع همة مسلمين كهانت كفر است.
مشكل بزرگ اديان و نبوت ها: عوام الناس گمان مي كنند اگر كسي غيبگوئي كند لابد از اولياء الله است و به مقام بالا رسيده است. بويژه اگر چنين شخصي به عنوان روحاني نيز شناخته شود. و شگفت اين كه برخي از روحانيان ما كه در فقه خوانده و تدريس هم كرده اند كه كهانت گناه كبيره و كفر است با اين همه هر وقت مي شنوند كه فلاني غيبگوئي مي كند، او را از اولياءالله مي نامند. و شگفت تر از همه؛ امروز ما كساني را داريم كه اعتقاد به علم غيب انبياء را منحصر و محدود به وحي مي دانند، و ائمه طاهرين را فاقد علم غيب مي دانند، و اينگونه باورها را خرافه مي پندارند، اما همين ها غيبگوئي افراد غير معصوم را به عنوان «تقرب الی الله» باور مي كنند. شايد در تاريخ بشر احمقانه تر از چنين انديشه اي وجود نداشته باشد؛ شايد توضيح چرائي چنين بينشي سخت دشوار باشد كه چرا اين حضرات علم غيب ائمه(ع) را نمي پذيرند و آن را محال مي دانند اما غيبگوئي افراد معمولي را مي پذيرند؟ ليكن اگر اندكي دقت كنيم پاسخ اين پرسش به خوبي روشن مي شود: پاسخ: چون غرب كاباليست آن را نمي پذيرد و اين را مي پذيرد.
غرب كاباليست و پيش از آن كاباليسم در شرق، در همه جا با نبوت ها جنگيده و پيامبران را كذاب و مفتري كه ادعاي وحي و نبوت را به خداوند افترا بسته اند، معرفي كرده و كهانت را تبليغ كرده است.
نمونه: چرا غربیان اين همه كار باصطلاح علمي در آثار كاهنان غيبگو انجام داده اند، امّا نبوت را از عرصه هاي فكري، علمي و فرهنگي تا جائي كه توانستند كنار زده اند؟ چرا آقاي «نيكلسون» آن همه وقت گذاشته، زحمت كشيده و «تذكرة الاوليا»ي عطار نيشابوري را تصحيح و منتشر كرده است كه آن همه كاهن را اولياء الله ناميده و در فرهنگ مسلمانان جاي داده است!؟! چرا مركز باصطلاح تحقيقاتي استراسبورك آثار محي الدين را اين همه نشر و ترويج كرده است!؟! آنان كه دربارة پيامبر اسلام(ص) كاريكاتورهاي توهين آميز و فيلم ها ساختند و سلمان رشدي را از جان و دل دوست داشتند. نمي دانم كي قرار است بفهميم؟ كي مسائل اظهر من الشمس را درك كنيم؟ تا كي بايد آب به آسياب دشمن كاباليست بريزيم؟ تا كي؟ تا كي بايد لقب مقدس «عارف» و «وليّ الله» را به اولياء ابليس بدهيم؟!
در آينده، در جائي كه سخن از نفوذ كاباليسم در امت اسلام بحث خواهد شد، مداحي هاي حسن بصري، مولوي، سنائي، محي الدين و… را دربارة ابليس و شيطان پرستي، خواهيم ديد. شنونده اين سخن حق دارد باصطلاح از تعجب شاخ در بياورد. زيرا كاباليسم از آغاز تاريخ در يك جريان واحد به طور كاملاً موفق كوشيده است كه اولياء ابليس را جاي گزين اولياء الله كند. لطفاً تعجب نكنيد و تا آن مبحث صبر كنيد تا دلايل شيطان پرستي افراد مذكور را از زبان خودشان بشنويد.
در جامعه اي كه جايگاه مولوي در عرصه فرهنگي وسيعتر، محكمتر و شناخته تر، و فراگير تر از جايگاه انبيا و ائمه باشد، نفوذ كاباليسم در آن جامعه معلوم است. هيچ طاغوتي، هيچ فرعوني با صوفيان و باصطلاح عارفان، درگير نشده است و بالعكس.
موسي و فرعون: در دورة سلسلة نوزدهم فراعنه، كاهنان پيشگوئي كردند كه پسري متولد خواهد شد و سلسله نوزدهم در اثر قيام او دچار ضعف و سقوط خواهد گشت. برخي گفته اند موسي(ع) در عصر رامسس دوم متولد شده، و به نظر برخي ديگر در زمان منفلي اول (منفطا)، به دنيا آمده است.
صوفيان كاباليست بر آئين يهود و ميان يهوديان نفوذ كرده و تورات را تحريف كردند؛ تورات كه سهم بزرگي در سازمان تاريخ دارد در اين نكتۀ اساسي كه تاريخ خودش است، چيزي به دست نمي دهد و هر چه در اين باره از آن بر آيد دچار اشكالات است. قرآن نيز چنان كه پيش تر به شرح رفت[256] بنابر دلايلي حكيمانه، از آوردن ارقام تاريخي خودداري كرده است.
به هر صورت آن چه مسلم است؛ موسي(ع) در دورة سلسلة نوزدهم در زمان يك فرعون متولد شده و در خانه او بزرگ شده و از مصر فرار كرده است و در زمان فرعون بعدي كه جانشين او بوده، به مصر باز گشته است.
بر اساس غيبگوئي صوفيان، قدرت كاباليسم فرمان داد؛ ماموران مذكر و مونث به كشتن نوزادان پسر طايفۀ بني اسرائيل، گسيل شدند؛ سر نوزادان پسر با خنجرها بريده شد، شكم كودكان پسر با نيزه ها پاره گشت.
ابليس در مجلس سناي مصر: كاهنان اين غيبگوئي را از ابليس گرفته بودند.
دربارة تماس كاهنان با ابليس و شياطين، آيه هاي221، 222، 223، سورة شعراء،
مي گويد: «هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَلى مَنْ تَنَزَّلُ الشَّياطينُ- تَنَزَّلُ عَلى كُلِّ أَفَّاكٍ أَثيمٍ- يُلْقُونَ السَّمْعَ وَ أَكْثَرُهُمْ كاذِبُونَ»: آيا خبر دهم شما را از كسي كه شياطين بر او نازل مي شوند-؟ شياطين نازل مي شوند بر هر كسي كه از راه خارج كننده و نيز مرتكب غير حلال باشد- مي شنوند (سخنان شياطين) را و اكثرشان دروغگويانند.
لغت: 1- افّاك: از ماده «اَفِكَ يأفَكُ»: دروغگو، بهتان زننده.
2- اَفّاك: از ماده «اَفِكَ يأفَكُ»: از راه به در كننده: آن كه ديگران را از رأي و تصميم درست به رأي و تصميم نادرست بر مي گرداند.
در آيه بالا مراد همين معني دوم است يعني شيطان بر كسي نازل مي شود كه دو صفت داشته باشد: ديگران را از راه درست به راه نادرست بكشاند، و روش غير حلال را برگزيند.
و البته دروغگوئي در همين معني دوم نيز نهفته است.
و مراد از چنين شخصي، كاهن و كاهنان هستند. و نكته مهم اين است كه مي فرمايد «يُلْقُونَ السَّمْعَ»: گوش فرا داده و مي شنوند. نمي گويند از وسوسه هاي شيطان پيروي
مي كنند. و آيه نصّ است در اين كه آنان با شيطان به صورت مشافهة حضوري رابطه داشته و به طور مجسم او را مي بينند و گفته هايش را نيز مي شنوند.
همه مفسرين گفته اند مراد آيه كاهن ها هستند.
اصول كافي: ج1 ص252-253، از امام باقر(ع): «… إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ يَوْمٍ وَ لَا لَيْلَةٍ إِلَّا وَ جَمِيعُ الْجِنِّ وَ الشَّيَاطِينِ تَزُورُ أَئِمَّةَ الضَّلَالَةِ»: هيچ شبانه روزي نيست مگر اين كه همة جن ها(ي كافر) و شياطين، رهبران جريان گمراهي را زيارت مي كنند.
لغت: تزور: زيارت مي كنند: يعني ديدار مي كنند، ديدار حضوري و مجسم.
رهبران ضلالت و گمراهي دو گروه هستند: رهبران فكري و نظري. و رهبران قدرت و اجرائي.
پيشتر به شرح رفت و در آينده بويژه در مبحث اسلام و كاباليسم خواهيم ديد كه ابليس در مجالس سنا نيز شخصاً حاضر مي شده و در «دارالندوه»ی قريش نيز در جلسه سران قريش حاضر شد و براي شان نظر مشورتي داد و برنامه ريزي كرد.
در ماجراي حضرت موسي، سه جريان كابالي را در برابر او مشاهده مي كنيم: كاهنان، ملاء (= سنا و به قول قرآن: مؤتمر) و فرعون. يعني او هم با جريان معنوي و هم با جريان ملاء و مجلس سنا، و هم با سمبل قدرت به نام فرعون، مبارزه كرده است.
مجلس سناي مصر مطابق برنامه ريزي ابليس، كشتار كودكان بني اسرائيل را تصويب كرد و فرعون فرمان اجراي آن را صادر كرد. دربارة سناي مصر سخن خواهد آمد. اما نمي دانيم كه افرادي از كاهنان معبد بزرگ علاوه بر پيشگوئي، در مجلس سنا نيز به عنوان عضو حضور داشته اند يا نه. قدر مسلّم اين است كه هر سه جريان به طور متحد در تصويب و اجراي اين قانون عمل كرده اند. بر خلاف زمان بعثت موسي و برگشت مجدد او به مصر كه ميان فرعون و سنا اختلاف بوده است كه شرحش خواهد آمد.
كاباليسم هميشه موفق بوده زيرا ابليس برايش برنامه ريزي مي كرده و غرايز انسان نيز در خدمتش بوده است. تنها در مواردي شكست خورده كه «قضاء» بر «قَدَرَ» مسلط شده است ابليس و هر كسِ مثبت يا منفي در برنامه ريزي خود از قَدَرهاي خلقت بهره مي جويد. اما قضا چيز ديگر است و جريان قدرها (قوانين طبيعت) را تحت تاثير مي گذارد و آن ها را در مسير ويژه قرار مي دهد. در اين صورت ماهرترين، نيرومندترين و انديشمندترين برنامه ريز شكست مي خورد، خواه كسي باشد كه در برنامه ريزي خود از قوانين طبيعت حسن استفاده مي كند و خواه کسی باشد که سوء استفاده مي كند. براي مشروح اين مسئلۀ بس مهم، پيچيده و عميق، رجوع كنيد: كتاب «دو دست خدا» در سايت بينش نو.
سرنوشت موسي(ع) مشمول قضا گشت و يكي از موارد آن شد، و موسي در دامن فرعون و خانۀ او بزرگ شد.
و يكي از موارد بزرگ قضاء، دو بخش بودن تاريخ است؛ تاريخ با ماهيت كاباليسم- كه از آغاز تا به امروز بوده و اكنون به پايان خود رسيده- و بخش دوم، تاريخ با ماهيت انساني است و هم اكنون دارد شروع مي شود.
سنا اعدام موسي را تصويب مي كند: موسي جوان هيجده ساله بر درشكة سلطنتي سوار و از قصر خارج شده وارد شهر شد: «وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنينَ- وَ دَخَلَ الْمَدينَةَ عَلى حينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها فَوَجَدَ فيها رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذي مِنْ شيعَتِهِ عَلَى الَّذي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَيْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبينٌ- قالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسي فَاغْفِرْ لي فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحيمُ- قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهيراً لِلْمُجْرِمينَ- فَأَصْبَحَ فِي الْمَدينَةِ خائِفاً يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ قالَ لَهُ مُوسى إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبينٌ- فَلَمَّا أَنْ أَرادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذي هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ يا مُوسى أَ تُريدُ أَنْ تَقْتُلَني كَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ إِنْ تُريدُ إِلاَّ أَنْ تَكُونَ جَبَّاراً فِي الْأَرْضِ وَ ما تُريدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحينَ- وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحينَ- فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّني مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ»[257]: آن هنگام كه به كمال نيروي جسمي و روحي رسيد و كامل شد، به او دانش، توان داوري و تشخيص، داديم و ما اين چنين پاداش مي دهيم نيكوكاران را- (از قصر در آمده و) داخل شهر شد در وقتي كه مردم شهر در بي خبري (فاصله ميان مغرب و عشاء) بودند (زيرا مي خواست به اوضاع شهر سركشي كند و از چگونگي جامعه خبردار شود) دو مرد را ديد با همديگر به قصد كشت دعوا مي كنند يكي از حزب او و ديگري از دشمنانش، آن كه از حزب او بود از موسي بر عليه دشمن ياري خواست؛ موسي مشتي بر دشمن نواخت و او مُرد- موسي به آن مرد كه از حزبش بود گفت: اين دعوا كه به راه انداخته بوديد از عمل شيطان بود كه او دشمن گمراه كنندة آشكار است (زيرا آن درگيري بر خلاف برنامه سياسي موسي بود)- گفت خدايا من بر نفس خود ظلم كردم (كه بر خلاف برنامه ام وارد درگيري شدم) پس ببخش بر من، خدا نيز بر او بخشيد كه خداوند بخشاينده و مهربان است- و گفت: پروردگار من آن چه را كه به من ارزاني داشته اي در پشتيباني از مصريان و درباريان مجرم به كار نخواهم گرفت- شب را در شهر با ترس به صبح رسانيد در حالي كه مترقبانه به اطراف مي نگريست- ناگهان همان مرد دي روزي را ديد كه باز با يك مصري ديگر درگير است و از او كمك مي طلبد، موسي گفت: تو آشكارا در اشتباه هستي (كه با دشمنان درگير مي شوي و اين با برنامة من مطابق نيست ليكن باز از ياري او دريغ نكرد)- پس وقتي كه خواست مرد مصري را بگيرد گفت: اي موسي مي خواهي من را نيز بكشي همان طور كه دي روز يكي را كشتي، تو در صدد اصلاح جامعه نيستي مي خواهي در زمين جبار باشي- و مردي از گوشه دور شهر شتابان فرا رسيد و گفت: اي موسي ملاء كنگره تشكيل داده اند تا اعدام تو را تصويب كنند. پس بيرون رو كه من از خير خواهان تو هستم- پس موسي از شهر خارج شد در حال ترسان كه اطراف را مي پائيد. گفت: پروردگار من مرا از اين قوم ستمگر نجات ده.
از كلمۀ «شيعه= حزب» بر مي آيد كه موسي(ع) نيز به عنوان پسر خوانده فرعون عضو كنگره بوده و يك گروهي را نمايندگي مي كرده است.
موسي از «تبس» پايتخت فرعونيان خارج شد تا از مصوبة مجلس سنا= مؤتمر= كنگره، نجات يابد. در چهار جانب كشور مصر مردمان بَدوي غير متمدن حضور داشتند. اما پيامبران هجرت از مدنيت را حرام مي دانستند، براي موسي تنها يك راه بود و آن حركت به سوي خليج قلزم (سوئز) بود تا خود را به صحراي سينا و سپس به يكي از مدنيت هاي سامي برساند.
خود را به نوك خليج قلزم رسانيد و وارد صحراي سينا شد، باريكة هموار ساحل را طي كرد كه كوهستان سينا در سمت چپ او قرار داشت. از سينا نيز خارج شد و در شهر مدين (فاصله ميان عربستان و اردن) ميهمان شعيب شد. او كه به ظاهر شاهزادۀ دربار فرعون بود اينك به دامادي شعيب در آمده و گلّه گوسفندان او را چوپاني مي كند.
وقتي كه ابليس دچار ضعف شديد مي گردد:
سنا و دولت مقتدر مصر از يافتن موسي بازماندند. شايد اين اولين مصوبۀ مؤتمر مصر بود كه به مرحلة اجرا نرسيد، وگرنه خود فرعون ناچار بود كه فرزند خواندة خود را اعدام كند. كاهنان و سناتورها تبليغات شديدي در انتقاد به فرعون راه انداخته بودند كه بر خلاف پيشگوئي ها همان كس را پرورانيد كه قرار است بر عليه قدرت كابالي مصر قيام كند و سلسلة نوزدهم را از بين ببرد. همين انتقادها خود علت ضعف دولت كابالي مي گشت به طوري كه ده سال پس از آن كه موسي برگشت هم دولت دچار ضعف شده بود و هم رقابت شديد ميان سنا و فرعون در جريان بود.
ابليس با همة توان ابليسي خود، در ايجاد وحدت ميان مثلّثِ معبد (كاهنان)، سنا و فرعون عاجز مانده بود. زيرا قضاء چنين ايجاب مي كرد همان طور كه به شرح رفت. و ابليس هوشمند و برنامه ريز در مورد قضا، ناتوان و ضعيف است و در اين مواقع است كه: «إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً»[258]: كيد و رهكار ماكرانۀ ابليس ضعيف است.
سه ركن كاباليسم (كاهنان، سنا و پادشاه) با همديگر ناسازگار شده بودند در حالي كه نمي دانستند همين ناسازگاري شان زمينه را براي موساي موعود آماده مي كند. همان طور كه فرعون نمي دانست با دست خودش موسي را مي پروراند. همان طور كه قدرت كاباليست امروزي به رهبري بزرگ مركز كابالي آمريكا به منطقه لشكر كشي كرده عراق را گرفته، در كشورهاي عربي پايگاه ها زده و آن همه اسلحه به آنان فروخته، افغانستان را اشغال كرده، نمي داند كه همگي اين كارهايش زمينه را براي موعود آخرالزمان(عج) آماده مي كند. و در عين حال، مراكز قدرت كاباليستي به شدت تضعيف شده است. و از جانب ديگر خودشان به وضوح پايان تاريخ منحوس كابالي را مشاهده مي كنند. و از جانب چهارم پرده از راز كابالا بر افتاده و كاملاً واضح است كه اين بار نيز كيد ابليس براي حل معضلات كاباليسم دچار ضعف شديد شده است و ديگر كاري از او براي سامان دادن به نظام كابالا بر نمي آيد.
موضوع به حدي روشن است كه از محدودة تخصصي دست اندركاران علوم انساني و جامعه شناسان خارج شده و اكثريت تودة مردم نيز جريان زوال كاباليسم را درك مي كنند. گرچه كابالا كه خود دجال واقعي است در صدد دجال سازي در اذهان جامعه جهاني است، و با تبليغات به محور «آرماگدون» به هياهو پرداخته تا مرحلۀ گذر از تاريخ كاباليسم به تاريخ انساني را دچار درنگ و تاخير كند تا در آخرين دورةشان ايامي را به وجود خود ادامه دهند ليكن اجل شان فرا رسيده است و «إِذا جاءَ أَجَلُهُمْ فَلا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ»[259]. لحظه اي نخواهند توانست كه سقوط شان را به تاخير اندازند همان طور كه دانشمندان شان به اين واقعيت اعتراف مي كنند.
موسي(ع) به مصر بر مي گردد (گفتگوي تمدن ها)
قرآن دربارة يهوديان كاباليست عصر پيامبر اسلام(ص) كه در مدينه و اطراف حضور داشتند مي گويد: «بَأْسُهُمْ بَيْنَهُمْ شَديدٌ تَحْسَبُهُمْ جَميعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّى ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَعْقِلُون»[260]: درگيري شان ميان خودشان شديد است پنداري با هم متحد هستند در حالي كه دل هاي شان پراكنده است اين بدان علت است كه آنان مردمي هستند که تعقل نمي كنند.
ابعاد سه گانه قدرت مصر ده سال است كه با همديگر در چالش هستند. فرعوني كه موسي پسر خواندة او بود مرده و فرعون ديگر به جاي او نشسته است[261] (حوالي سال هاي1350 و 1400 پيش از ميلاد) هنوز هم قدرت كاباليست دچار اختلاف دروني است. و موسي قصد دارد به همراه همسر و فرزندان و گلّه گوسفندانش به مصر برگردد تا در كنار مادر و برادر خود زندگي كند. او ده سال است كه در شهر مدين (كه در سه راهي جاده بزرگ كه تمدن بين النهرين را به تمدن مصر وصل مي كند و جاده بخور كه هند، جنوب ايران، درياي عمان و يمن را به جاده بزرگ وصل مي كند) به چوپاني گلّة شعيب مشغول است او برابر اخبار رسيده از مصر و اوضاع نابه سامان حاكميت آن، مي انديشد: در اين شرايط كسي در صدد شناسائي او نخواهد بود، زيرا ديگر سرو وضع شاهزادگان را ندارد. چرا بايد حاكميت مصر براي يك چوپان حساس باشد.
از شهر مدين كه در امتداد نوك خليج عقبه قرار دارد، خارج مي شود وارد صحراي سينا شده و از باريكه هموار ساحل همگام با پاي گوسفندان پيش مي رود. هنگام فرار از مصر، كوهستان سينا در سمت چپ او قرار داشت اين بار در سمت راست او قرار دارد. وادي ايمن= دره اي كه در سمت راست او از دامنه تا بالاي كوه كشيده شده، آتشي را در آن دور دست ها ديد به خانواده اش گفت: بروم از آن آتش قبسي بياورم بر افروزيم تا شما در اين شب سرد و تاريك گرم شويد.
قرآن: «سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتيكُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ- فَلَمَّا أَتاها نُودِيَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يا مُوسى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمينَ- وَ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ كَأَنَّها جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يا مُوسى أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الْآمِنينَ»[262]: خانواده اش را پيش مي برد، از طرف كوه سوسوي آتش را بديد به خانواده اش گفت: درنگ كنيد من آتشي را ديدم شايد از آن آتش براي شما خبري يا پاره اي بياورم تا گرم شويد- وقتي كه به آن رسيد از جانب درّة سمت راست از درختي كه در جايگاه با بركت بود، ندا داده شد كه: اي موسي منم خدائي كه پرورندة عالميان است- عصايت را بيفكن. آن گه كه ديد عصا به جنبش در آمده گويا ماري است مي جنبد برگشت پشت كرده و مي رفت و باز نگشت. اي موسي پيش آي و نترس زيرا كه تو از ايمن ها هستي. «اذْهَبْ أَنْتَ وَ أَخُوكَ بِآياتي وَ لا تَنِيا في ذِكْري- اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى- فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى»[263]: برو تو و برادرت با معجزه هاي من، و سستي نكنيد در ياد كردن من (در دعوت مردم به يكتا پرستي سستي نكنيد)- برويد به سوي فرعون كه او نافرماني را از حد گذرانيده است- و با او به نرمي سخن بگوئيد شايد به خود آید و يا (از خدا) بترسد. «فَقُلْ هَلْ لَكَ إِلى أَنْ تَزَكَّى- وَ أَهْدِيَكَ إِلى رَبِّكَ فَتَخْشى»[264]: به فرعون بگو: آيا ممكن است به پاكي گرائي؟ و هدايت كنم تو را به سوي پروردگارت خدا ترس شوي؟
كابالا و گفتگوي تمدن ها: هنري كربن مشاور فرهنگي فرح پهلوي و طراح اصلي جشن هنر شيراز، و موفق ترين جاسوس غرب در ايران كه هم دانشگاه ما را به تصوف آلوده كرد و هم به رواج آن در حوزه كوشيد، برنامۀ «گفتگوي فرهنگ ها» را برنامه ريزي كرد و توسط فرح پهلوي به اجرا گذاشت پس از انقلاب، برخي از برادران ما همان برنامۀ كربن را با عنوان «گفتگوي تمدن ها» به اجرا گذاشته و به شدت تبليغ كردند، علاوه بر رسانه هاي ديگر، ميزگردهائي در تلويزيون به راه انداخته از ثمرات عاليه آن بحث ها و اجتهادها كردند. آيه «فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّنا»[265] را نيز دليل مي آوردند كه اولاً گفتگو با جبهة ناحق ماموريتي است كه خداوند به آن امر كرده. و ثانياً امر كرده است كه با نرمي گفتگو كنيم.
نمي دانم: چرا در دنيا و در كشور ما همه چيز تخصصي است غير از دين شناسي و تفسير قرآن. هر كس مجاز نيست كه خود را متخصص توليد كود حيواني براي كشاورزي بداند بايد در اين كار مهندس متخصص نظر دهد اما هر كس و ناكس در قرآن به اجتهاد مي پردازد. آن هم كسي كه به حدي ناتوان و كوتاه فكر است كه دو آيه «فَقُلْ هَلْ لَكَ إِلى أَنْ تَزَكَّى- وَ أَهْدِيَكَ إِلى رَبِّكَ فَتَخْشى» را با همة وضوح شان، نمي فهمد.
موسي گفتگو نمي كند، درس مي دهد و درجاي گاه آموزگاري قرار مي گيرد و مأمور است آموزگاريش را به نرمي انجام دهد. اول به فرعون اعلام مي كند كه تو ناپاك هستي، راهت و تمدنت و نظام فردي و اجتماعيت باطل است، حتي انديشه و شخصيت رواني تو بیمار است آيا امكان دارد كه اصلاح شده و به راه درست انساني هدايت شوي؟ و اين اعلاميه را پايه اصلي بيان خود قرار مي دهد، و اين اعلاميه را با بيان نرم «هَلْ لَكَ إِلى أَنْ تَزَكَّى»: ممكن است پاكي گرا شوي؟ تا تو را به حقيقت رهنمائي كنم؟
حضرات توجه نداشتند كه برنامه شان دقيقاً مصداق نفوذ كاباليسم است. زيرا اول موقعيت طرف مقابل را به عنوان يك موقعيت كاملاً انساني، و تمدنش را كاملاً تمدن انساني، به رسميت مي شناختند سپس با آنان به گفتگو مي پرداختند. و هنوز هم اين برنامه ادامه دارد.
نه رهبر و رهبران گفتگوي تمدن ها توجه داشتند و نه اجتهاد كنندگان ميزگردها توجه داشتند كه كارشان دقيقاً خواسته ابليس است و گام اول آن به رسميت و به مشروعيت شناختن كاباليسم و فراماسونريسم و سلطة ستمگرانة طرف مقابل بر جامعه ها است. چنين گفتگوئي غير از فرسايش طرف حق و پيشروي طرف باطل، هرگز نتيجه اي نخواهد داشت.
قرآن و اصل «اعراض»: در هميشة تاريخ، جبهه ابليس خواستار گفتگو بر پايه به رسميت شناخته شدن اصول و نظام خود بوده و هست. لذا قرآن در 10 مورد از چنين گفتگوئي منع كرده است گوئي همة اين آيه ها فقط به خاطر امروز ما و برنامة حضرات نازل شده اند. چه شگفت است كه قرآن يك اصل بزرگ و مهم را با عنوان «اعراض» در اين باره تعيين كرده است. توجه كنيد:
1- آيه63 سورة نساء: «أُولئِكَ الَّذينَ يَعْلَمُ اللَّهُ ما في قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ»: آنان كساني هستند كه خداوند مي داند در دل شان چه چيز هست پس اعراض كن از آنان.
اين آيه دربارة منافقين است كه پيامبر(ص) و امت را از گفتگو با منافقين منع كرده و به اعراض از گفتگو مأمور مي كند. زيرا گفتگو حق را دچار فرسايش مي كند و باطل به دليل همان ماهيت باطلش هرگز دچار فرسايش نمي شود.
2- آيه81 سوره نساء: «فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ»: از آنان اعراض كن و توكل كن بر خداوند.
اين آيه دربارة كساني سخن مي گويد كه از جبهه كفر مي ترسند و به آنان اهميت
مي دهند. به پيامبر(ص) و امت دستور مي دهد كه نه از جبهه كفر بترسيد و نه به اين گروه ترسو احساس نياز كنيد از هر دو اعراض كنيد و به خدا توكل كنيد.
3- آيه42 سورة مائده: «فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئا»: اگر به سوي تو آمدند، در ميان شان به داوري بپرداز يا از آنان اعراض كن. و اگر از آنان اعراض كني نمي توانند هيچ ضرري به تو برسانند.
اين آيه دربارة رفتار با يهوديان است كه امر مي كند: اگر به تو روي آورند يا بايد داوري تو را بپذيرند و يا از آنان اعراض كن. يعني يا بايد حقانيت راه و دين تو و داوري هاي تو را بپذيرند و اعتراف كنند كه تو در راه حق و خودشان در راه باطل هستند، و يا از آنان اعراض كن.
4- آيه68 سورة انعام: «وَ إِذا رَأَيْتَ الَّذينَ يَخُوضُونَ في آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا في حَديثٍ غَيْرِهِ وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرى مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمين»: آن گاه كه ديدي آنان (كافران) دربارة آيات ما به گفتگو فرو مي روند، پس اعراض كن از آنان تا در چيز ديگر (در ميان خودشان) به گفتگو بپردازند. و اگر شيطان اين اصل (اعراض) را از ياد تو ببرد، (دستكم) در وقتي كه به ياد آوردي، با گروه ستمگران جلسه نگذار.
توضيح: الف: هر گفتگوئي كه ميان دو آئين، دو انديشه، دو دين و دو تمدن باشد، بي ترديد هر كدام از طرفين دستكم برخي از اصول همديگر را به زير سئوال خواهند برد. خوض در آيات يعني به زير سؤال بردن اصول.
ب: اكثر مفسرين «خوض در آيات» را به مسخره كردن آيات، تفسير كرده اند. بديهي است هر مسخره كردن بر «به زير سوال بردن» مبتني است.
ج: با آنان در جلسه ننشين: اگر جلسه شان را ترك كني آنان به موضوعات ديگر
مي پردازند و دست شان از فرسائيدن حق كوتاه مي شود.
د: اگر احياناً شيطان موجب شود كه «اصل اعراض»را فراموش كني و به گفتگو بپردازي، دستكم وقتي كه اين اصل از نو به يادت آمد، گفتگو را رها كن.
بديهي است اين خطاب كه ظاهراً به پيامبر(ص) است مانند خيلي از خطاب هاي ديگر در واقع متوجه امت است. زيرا رسول خدا(ص) از نفوذ ابليس مصون است. مخاطب آيه دقيقاً امت و سردمداران امت است.
5- آيه106 سورة انعام: «اتَّبِعْ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكين»: از آن چه از جانب پروردگارت بر تو وحي شده پيروي كن نيست خدائي مگر او، و از مشركين اعراض كن.
6- آيه هاي198 و199 سورة اعراف: «وَ إِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدى لا يَسْمَعُوا وَ تَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ- خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلين»: و اگر آنان را به هدايت دعوت كني نخواهند شنيد. و مي بيني كه به تو نگاه مي كنند ليكن
نمي بينند- عفو را مدنظر داشته باش و به «عرف» امر كن و از جاهلان اعراض كن.
توضيح: الف: آنان در جلسة گفتگو نه تنها چيزي را از تو نخواهند پذيرفت بل حتي سخن تو را نخواهند شنيد.
ب: آنان در گفتگو به تو مي نگرند اما اساساً وجود تو را ناديده مي گيرند. نه تنها هرگز حقي به تو نخواهند داد بل بود و وجود تو را نيز به رسميت نمي شناسند. و اين خصلت باطل و خاصيت ابليس است.
ج: و به «عرف» امر كن: امر به عرف يا امر به معروف: عرف يعني «شناخت»، معروف يعني «شناخته شده». مراد از اين شناخت، شناخت صرفا فكري و تعليمي نيست. شناخت فطري است كه بيشتر به «معلومات پيش از تجربة انسان» برمي گردد؛ انسان فطرتاً نسبت به چيزها و رفتارهائي احساس نيكو و باصطلاح «احساس خوبي» دارد، و نسبت به چيزها و رفتار هائي احساس نفرت دارد. نوع اول عرف و معروف است يعني فطرت انسان آن ها را
مي پسندد و با آن ها آشنا و دوست است. نوع دوم منكرات است؛ يعني فطرت انسان آن ها را قابل تنفر دانسته و رابطه آن ها را با نيكوئي انكار مي كند.
آيه مي گويد: در رفتار بين المللي سه اصل را در كنار هم داشته باش: بزرگوار و اهل عفو و گذشت باش. منادي دعوت به عرف و معروف فطري باش. و از گفتگو اعراض كن.
7- آيه94 سورة حجر: «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكين»: آن چه را كه مأمور هستي با وضوح تمام تبيين كن و از مشركان اعراض كن.
سخن و پيامت را به مردم (به مردم جهان) برسان و از سران شرك اعراض كن. زيرا اگر توجهت به سوي سران باشد، قهراً از مخاطبه با مردم باز خواهي ماند. زيرا در اين صورت آنان را به عنوان نمايندگان مردم پذيرفته اي و در واقع كمك كرده اي كه مردم نيز آنان را نماينده خود بدانند و پشتيباني كنند. و اين بارزترين و خطرناك ترين مصداق «نقض غرض» و تيشه به ريشه خود، است.
8- آيه30 سورةسجده: «فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ انْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُون»: از آنان اعراض كن و منتظر باش كه آنان نيز منتظرند.
تو با مردم باش و مردم را تبليغ كن، از سردمداران كفر اعراض كن و چشم به راه نتايج پيامت باش كه آنان نيز نتايج پيام تو را رصد مي كنند. اعراض كن اعراض، وگرنه خودت پيام خودت را خنثي مي كني.
9- آيه29 سورة نجم: «فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّى عَنْ ذِكْرِنا وَ لَمْ يُرِدْ إِلاَّ الْحَياةَ الدُّنْيا»: پس اعراض كن از كسي كه به پيام ما پشت مي كند و هدفي غير از زيست مادي دنيوي ندارد.
با چه كسي مي خواهي گفتگو كني؟ با كسي كه نه در صدد حق و عدالت است و نه در انديشة نيكوئي و انساني!؟ او كه عامداً و عالماً راه باطل را برگزيده است گفتگو با او چه فايده اي دارد، گفتگو وقتي مفيد است كه طرف مقابل نيت پذيرش حق را داشته باشد.
10- آيه95 سورة توبه: «فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّم»: پس اعراض كنيد از آنان، آنان پليد هستند و سرانجام شان دوزخ است.
اين آيه دربارة منافقين است همان طور كه در ابتدا نيز آيه ها با منافقين شروع شدند.
گفتگو: كار و برنامه هر صاحب پيام، گفتگو است و اساساً لفظ «قرآن» يعني گفتگو و پيام رساني. اما گفتگو با چه كسي و با چه هدفي؟؟ ابليس به طور دانسته و آگاهانه راه باطل را برگزيده است و لذا هيچ پيامبري با او به گفتگو نپرداخته است زيرا چنين گفتگوئي نتيجه اي براي حق ندارد غير از فرسايش حق. همين طور است گفتگو با هر قدرت، نظام و هر كس که نيت يافتن حقيقت را ندارد.
علاوه بر اصول علمي انسان شناسي، جامعه شناسي، روان شناسي فردي و اجتماعي، و اصول دعوت و اصلاح و اصول مديريت، كه همگي نشان مي دهند و دلالت دارند كه گفتگو با سران باطل به نفع باطل و به ضرر حق خواهد بود، تجربة عيني تاريخ نيز اين واقعيت را كاملاً نشان مي دهد:
اولاً: هيچ پيامبري به گفتگو با سران كفر نپرداخته است بل مأمور بوده است اگر بتواند با رهبران كفر بجنگد: «فَقاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لا أَيْمانَ لَهُم»[266]: با رهبران كفر بجنگید زيرا آنان به هيچ پيمان و قراردادي پاي بند نيستند. و اگر توانِ اعمال قدرت ندارد، مأمور است كه اعراض كند و به تبلیغ بدنة مردم اكتفا كند.
ثانياً: اين تاريخ و اين هم شما لطفاً يك نمونه پيدا كنيد كه گفتگو با ستمگران سودي براي مظلومان داشته باشد. اين همه مذاكرات صلح، اجلاسيه هاي گفتماني كه در تاريخ بوده هميشه و بدون استثناء به نفع طرف ستمگر بوده است و اگر هر دو طرف ستمگر و باطل بوده به سود طرفي منجر شده كه باطلتر و ستمگرتر بوده است.
و در دورة معاصر؛ گفتگوهاي لومومبو در آفريقا، گفتگوی زاپاتا در آمريكاي لاتين، گفتگو خيره سرانۀ فلسطينيان با اسرائيل، همگي مصداق حماقت بود و مصداق كمك كردن به ناحق كه به مقاصدش برسد.
ثالثاً: گفتگو يا صادقانه است و يا آميزه اي از مكر و فريب، و ساده لوح است كسي كه ناحقِ آگاه و متعمّد را داراي صداقت بداند. و باطل اگر صداقت داشت باطل نمي شد.
رابعاً: امروز با بر افتادن پرده از راز كابالا روشن و واضح شده است كه كاباليست ها، قدرت كاباليست، تاريخ با ماهيت كاباليسم، از آغاز، از زمان قابيل تا به امروز كاملاً متعمدانه و آگاهانه و دقيقاً مانند ابليس و با پيروي از ابليس و برنامه هايش و با استفاده از توان طرح ريزي ابليس، بر تاريخ مسلط بوده و هست، پس گفتگو با سران كابالا چه معنائي دارد.
جلسه بیست و پنجم: موسي(ع) برگشته و قدرت كاباليسم منسجم نيست
رقابت ميان سه ركن كاباليسم: كاهنان، سنا و فرعون
موسي با قصد قرار گرفتن در كنار مادر و برادر از شهر مدين آهنگ مصر كرده است. و از همين موضوع مي فهميم كه بردگي بني اسرائيل در مصر به صورت و ماهيت «استثمار جامعه» بوده است. يعني مردم بني اسرائيل كه در آن وقت حدود000/400 جمعيت بودند، به عنوان يك «جامعة برده» در زير استثمار مصريان بوده اند نه به عنوان «بردگان فردي» كه مالك هيچ چيزي نباشند. بديهي است كه شخصي مانند حضرت موسي خود را در معرض بردگي به معني فردي، قرار نمي دهد و چنين كاري از گناهان بس بزرگ است.
و دليل ديگر اين است كه او گلّة گوسفندان خود را نيز به همراه مي برد، معلوم مي شود كه مردم بني اسرائيل در ميان خودشان از حق مالكيت برخوردار بوده اند.
در آن زمان دو جامعۀ كوچك در درون جامعۀ بزرگ مصر حضور داشته اند؛ يكي بني اسرائيل كه در زمان يعقوب(ع) و يوسف(ع) به صورت12 خانواده وارد مصر شدند و اينك
در زمان موسي به000/400 نفر رسيده اند. دوم يونانياني كه به هر دليل به مصر مهاجرت كرده و يا به صورت موردي به اسارت گرفته شده بودند؛ جمعيت اينان در زمان موسي(ع) خيلي بيشتر از بني اسرائيل بوده است زيرا آنان توانستند بعدها برهه ای بر همة مصر مسلط شوند.
بني اسرائيل[267] در ساحل شرقي رود نيل در خلال كشتزارها و نيزارها در دهكده هائي زندگي مي كردند و باج و خراج هنگفت به دولت مصر و نيز به ملاء (سناتورها)
مي پرداختند. موسي نيز قصد دارد به آن جا رفته و زندگي كند. آيا او به عنوان يك فرد كه هنوز به نبوت مبعوث نشده، تصميم دارد زير بار ستم و استثمار جانكاه مصريان برود و تسليم شود؟ بديهي است او حتي به عنوان يك فرد غير مبعوث نيز چنان شخصي نيست كه چنين تصميمي داشته باشد.
تاريخ، گزارشات تاريخي، تورات و قرآن به خوبي نشان مي دهند كه او با همۀ تحمل اذيت و آزار قوم يهود، پرخاشگرترين پیامبر در میان پیامبران است، بی تردید چنین شخصی با چنین شخصیتی تن به ذلت نمی دهد و لابد به عنوان یک فرد غیر مبعوث برنامه ای براي خود و بني اسرائيل در برابر قدرت كاباليسم مصر داشته كه با بعثت در وادي ايمن تكليفش روشنتر اما مسؤليتش سنگين تر مي گردد.
موسي در قصر امپراتوري: ابتدا به ميان مردم بني اسرائيل مي رود و آنان را در جريان رسالت خود قرار مي دهد. او پيامبر خدا است و اگر بتواند همة بشر را هدايت مي كند اما ماموريت اصلي او نجات دادن بني اسرائيل از يوغ مصريان و خارج كردن آنان از سرزمين مصر است؛ موسي و هارون به فرعون گفتند: «أَنْ أَرْسِلْ مَعَنا بَني إِسْرائيل»[268]: كه بني اسرائيل را رها كن تا با ما بروند. و در آيه47 سورة طه خداوند به آن دو مي فرمايد: «فَأْتِياهُ فَقُولا إِنَّا رَسُولا رَبِّكَ فَأَرْسِلْ مَعَنا بَني إِسْرائيلَ وَ لا تُعَذِّبْهُم»: برويد پيش فرعون و بگوئيد ما دو نفر فرستاده پروردگارت هستيم پس رها كن با ما بني اسرائيل را و (ديگر) عذاب شان نكن.
فرعون مي توانست در همان ساعت فرمان قتل هر دو برادر را صادر كند. اما اين كار را نكرد او معجزه موسي را ديد و كاملاً يقين داشت كه يك معجزه الهي است زيرا همه صدرنشينان كابالا هم به خدا اعتقاد داشتند و هم به نبوت ها ليكن مانند خود ابليس راه تمرّد در برابر خدا را برگزيده بودند، اينك طمع سياستمدارانه كرده كه كاهنان را با موسي درگير كند تا شكست خورده و موقعيت شان در جامعه مصر تضعيف شود، گفت: «أَ جِئْتَنا لِتُخْرِجَنا مِنْ أَرْضِنا بِسِحْرِكَ يا مُوسى- فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ مَوْعِداً لا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَ لا أَنْتَ مَكاناً سُوىً»[269]: آيا آمده اي ما را به وسيله سحرت از سرزمين خودمان بيرون كني اي موسي- پس بايد ما نيز مانند سحر تو را بياوريم پس قرار ده ميان ما و خودت وَعده اي (وقتي)را كه از آن تخلف نكنيم نه ما و نه تو، جايگاهي مستوي.
در تاريخ پيامبران اين اولين و آخرين بار است كه يك سمبل قدرت كاباليسم با يك پيامبر اين گونه با برد باري و حوصله برخورد مي كند، علتش چيست؟ شايد گمان كنيم كه فرعون از معجزه موسي(ع) ترسيده بود مي خواست مسئله را به فرسايش بسپارد. ليكن همة پيامبران معجزه داشتند و تكبر فرعون اگر از ديگر قدرتمندان بيشتر نبود، كمتر نيز نبود. او حتي براي قتل موسي توطئه هم نكرد و حتي او را بازداشت هم نكرد آزادش گذاشت تا روز موعود به ميدان آيد. و نكته جالب اين است: موسي مي گويد بني اسرائيل را رها كن تا آنان را از مصر ببرم. فرعون مي گويد آيا آمده اي ما مصريان را از سرزمين مان خارج كني، عمداً خواسته موسي را بزرگ تر می كند تا ماجرا بزرگ شود و مهم تر اين كه در فاصلة آن روز و روز موعود اعضاي سنا را نيز به اجلاس فراخواند و موسي(ع) را نيز در آن اجلاسيه حاضر كرد.
موسي(ع) در مجلس سنا: «قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَليمٌ- يُريدُ أَنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ فَما ذا تَأْمُرُون»[270]: ملاء قوم فرعون به همديگر گفتند اين موسي ساحر است و در سحر خود دانش دقيق دارد- مي خواهد شما را از سرزمين خودتان بيرون كند پس راي تان چيست؟ نتيجه راي گيري: «قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِي الْمَدائِنِ حاشِرينَ- يَأْتُوكَ بِكُلِّ ساحِرٍ عَليمٍ »[271]: به فرعون گفتند: او و برادرش را وا گذار و كساني را به شهرها بفرست گرد آورند و- بياورند براي تو هر ساحر دانشمند را.
يعني همان نظر فرعون در سنا نيز تصويب شد. ظاهراً هم فرعون و هم اعضاي سنا
مي خواستند باصطلاح امروزي توپ را به زمين كاهنان معابد بيندازند تا آنان را دچار شكست كرده و از قدرت شان بكاهند. زيرا جريان موضوع بدين صورت، بر خلاف سنت قابيليان است كه دشمن را مهلت داده واگذارند. دقت در پيام آيه ها نشان مي دهد كه قدرت كاباليسم در آن دوره در مصر، دچار اختلاف شديد بوده و انسجام ابليسی خود را از دست داده است. چنان كه خواهيم ديد پس از شكست كاهنان، نوبت به تضعيف سنا مي رسد. از ميان كاهنان همة معابد شهرهاي مصر هفتاد كاهن ماهر، عارف و «عليم» حاضر شدند كه با معجزة موسي مقابله كنند. اما در برابر عظمت معجزة الهي از حزب ابليس خارج شده و به راه الهي بازگشتند.
سنا دوباره جلسه تشكيل داد: فرعون اولين سخنران بود گفت: «ذَرُوني أَقْتُلْ مُوسى وَ لْيَدْعُ رَبَّهُ إِنِّي أَخافُ أَنْ يُبَدِّلَ دينَكُمْ أَوْ أَنْ يُظْهِرَ فِي الْأَرْضِ الْفَساد»[272]: بگذاريد من موسي را بكشم و (ترسي ندارم از اين كه) او خدايش را به ياري خود بطلبد، من مي ترسم از اين كه او دين شما را عوض كند يا فسادي را در زمين به راه اندازد.
امپراتوري كه هر وقت خواسته فرمان قتل كس يا كساني را صادر كرده اينك براي كشتن موسي(ع) تصويب سنا را مي خواهد.
موسي در جوابش گفت: «إِنِّي عُذْتُ بِرَبِّي وَ رَبِّكُمْ مِنْ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ لا يُؤْمِنُ بِيَوْمِ الْحِساب»[273]: من به پروردگارم كه پروردگار شما نيز هست پناه مي برم از هر متكبري كه به روز معاد ايمان نداشته باشد.
فرعون و سناتورهايش به زندگي پس از مرگ معتقد بودند و لذا در مقابرشان امكانات زندگي مي گذاشتند، آنان مانند ابليس به طور دانسته در برابر معاد تسليم نمي شدند،
مي كوشيدند معاد را نيز طوري كه خودشان مي خواهند تنظيم كنند. و مراد از «لايؤمن» تسليم نشدن است.
در آن ميان يكي از سناتورها برخاست: «وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إيمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ وَ إِنْ يَكُ كاذِباً فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ وَ إِنْ يَكُ صادِقاً يُصِبْكُمْ بَعْضُ الَّذي يَعِدُكُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ- يا قَوْمِ لَكُمُ الْمُلْكُ الْيَوْمَ ظاهِرينَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ يَنْصُرُنا مِنْ بَأْسِ اللَّهِ إِنْ جاءَنا قالَ فِرْعَوْنُ ما أُريكُمْ إِلاَّ ما أَرى وَ ما أَهْديكُمْ إِلاَّ سَبيلَ الرَّشادِ»[274]: مردي از فاميل فرعون كه مؤمن بود و ايمانش را پنهان مي داشت گفت: آيا مردي را مي كشيد به جرم اين كه مي گويد پروردگار من الله است-؟ در حالي كه از پروردگارتان معجزات روشني براي شما آورده است، اگر دروغگو باشد دروغش بر عليه خودش است (ضرري متوجه شما نمي شود) و اگر راستگو باشد ممكن است برخي از آن وعيدها كه به شما مي دهد به شما اصابت كند. خداوند كسي را كه زياده روي كند هدايت نمي كند. (زياده روي نكنيد بگذاريد برود قبيله اش را هر كجا مي خواهد ببرد). اي قوم من، امروز قدرت در دست شماست و قدرت مسلط در روي زمين هستيد، پس چه كسی ما را ياري مي كند اگر بلاي خدا بيايد-؟ فرعون گفت: من براي شما پيشنهاد
نمي كنم مگر آن چه را كه تشخيص مي دهم و رهنمون نيستم شما را مگر به راه رشد.
از اين بگومگو و اظهارات موافق و مخالف برمي آيد كه هم فرعون مي توانست موسي را بكشد و هم سنا مي توانست اعدام او را تصويب كند. اما اين بار ابليس از ايجاد انسجام ميان ارکان سه گانۀ قدرت، به دليل «قضاء الهي» بازمانده است (كه شرحش رفت) به حدي كه يك مرد مؤمن كه تا آن روز ايمانش را كتمان مي كرد برخاسته و ملاء را مورد خطاب قرار داده و همة اصول و فروع كاباليسم را به زير سؤال مي برد: «وَ قالَ الَّذي آمَنَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ مِثْلَ يَوْمِ الْأَحْزابِ- مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذينَ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ مَا اللَّهُ يُريدُ ظُلْماً لِلْعِبادِ- وَ يا قَوْمِ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ يَوْمَ التَّنادِ- يَوْمَ تُوَلُّونَ مُدْبِرينَ ما لَكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ عاصِمٍ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ- وَ لَقَدْ جاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّناتِ فَما زِلْتُمْ في شَكٍّ مِمَّا جاءَكُمْ بِهِ حَتَّى إِذا هَلَكَ قُلْتُمْ لَنْ يَبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولاً كَذلِكَ يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتابٌ- الَّذينَ يُجادِلُونَ في آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذينَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ»[275]: و آن مؤمن ادامه داد: اي قوم من، من مي ترسم بر شما كه به مانند روزگار حزب ها گرفتار شويد- به مانند حال قوم نوح و عاد (آكد) و ثمود (سومر) و آنان كه پس از آن ها آمدند- اي قوم من، من مي ترسم بر شما از روز واژگوني- از روزي كه برگشته و فرار كنيد در حالي كه هيچ نگهدارنده اي از جانب خداوند نداشته باشيد (امروز قدرت اول روي زمين هستيد مي ترسم روزي بيايد شكست خورده و فراري شويد و هيچ چيزي نتواند شما را از اين بلاي خداوند حفظ كند) و آن كه خداوند گمراهش كند نمي ماند براي او هيچ هدايتگري- پيش از اين يوسف براي شما آمد با دليل روشنگر، و همچنان در آن چه او آورده بود در شك بوديد تا اين كه از دنيا رفت گفتيد خداوند پس از او پيامبري را مبعوث نخواهد كرد، خداوند اينگونه گمراه مي كند هر كس را كه زياده روي كرده و ايجاد شُبهه كند- آنان كه در آيه هاي خدا به جدال مي پردازند در حالي كه برهاني ندارند، اين رفتار كينه آميزشان بس بزرگ است در نظر خدا و در نظر ايمان داران. خدا اين چنين مهر مي زند بر قلب هر متكبر جبار.
مرد مؤمن هر چه دلِ تنگش مي خواست گفت، او از جانش گذشته بود. اما خواهيم ديد كه نظام كاباليست او را مجازات نكرد. اين همه حاكي از عدم انسجام در ميان شان است.
فرعون برخاست و خطاب به وزير اعظمش گفت: «يا هامانُ ابْنِ لي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبابَ- أَسْبابَ السَّماواتِ فَأَطَّلِعَ إِلى إِلهِ مُوسى وَ إِنِّي لَأَظُنُّهُ كاذِباً»[276]: اي هامان بناي برافراشته اي براي من درست كن مي خواهم به راه هائي برسم- به راه هاي آسمان ها و بنگرم خداي موسي را، و من گمان مي كنم او دروغگو است.
توضيح: 1- فرعون سخن مرد مؤمن را بريد و اين كلام تمسخر آميز را گفت، در عين حالي كه مرد مؤمن را مسخره مي كرد بر پايه «اصالت محسوس» كه پايه اوليه مادي انديشي و كاباليسم است، استناد كرد؛ مرد مؤمن را به خيال گرائي متهم و از موضع باصطلاح واقعگرائي به او پاسخ داد. در آن وقت، ميان سه منبع قدرت اختلاف بود كه مرد مؤمن از فرصت استفاده مي كند. و فرعون به جاي موضعگيري قاطع به طنز پردازي مي پردازد و اعضاي جلسه نيز قاطعيتي نشان نمي دهند گوئي «حقوق بشر» شان گل كرده است و آزادي جان كاباليسم گشته است.
2- سخن فرعون كاملاً طنز تمسخر آميز، بود وگرنه او آن قدر احمق نبود كه قصد سفر آسمان ها را كرده باشد. يهوديان كاباليست كه در صدر اسلام تفسير قرآن را به انحصار خود گرفتند افسانة کهن ايران باستان دربارة كيكاوس را در تفسير اين آيه وارد كردند كه هامان تختي ساخت و بر بالاي تخت لاشه هاي گوشت را از نيزه ها آويخت، بر هر پايه تخت عقابي بست، عقاب ها به طمع گوشت ها به پرواز در آمدند و فرعون را به آسمان بردند.
مرد مؤمن به سخنانش ادامه داد و در چندين آيه بعدي مي بينيم كه حاضران را پند داده و به سوي حق راهنمائي مي كند. او از جان گذشته بود اما: «فَوَقاهُ اللَّهُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا»[277]: خداوند او را از بدي هائي كه درباره اش نيرنگ مي كردند حفظ كرد. خداوند قضا كرده و خواسته بود كه آنان به حدي دچار اختلاف داخلي شوند که اين دشمن گستاخ (كه در تاريخ مصر چنين كسي با چنين صراحت بر عليه شان سخن نگفته بود) را نيز نتوانند مجازات كنند.
سومين جلسة سنا: «وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ أَ تَذَرُ مُوسى وَ قَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَك»[278]: و ملاء قوم فرعون (به فرعون) گفتند: آيا موسي و قومش را رها مي كني تا در زمين فساد كرده تو و خدايان تو را واگذارد!؟!
توضيح: 1- ديديم كه در جلسه پيش اين فرعون است كه مي گويد: بگذاريد من موسي را بكشم وگرنه فساد خواهد كرد. و باصطلاح توپ را به زمين سناتورها مي اندازد اما در اين جلسه سناتورها توپ را به زمين فرعون بر مي گردانند.
2- فرعون در پاسخ گفت: «سَنُقَتِّلُ أَبْناءَهُمْ وَ نَسْتَحْيي نِساءَهُمْ وَ إِنَّا فَوْقَهُمْ قاهِرُون»[279]: به زودي پسران شان را خواهيم كشت، زنان و دختران شان را زنده مي گذاريم (نگران نباشيد) ما بر بالاي سرشان مسلط هستيم.
3- در جلسه اول، سنا تصويب كرد كه: موسي و برادرش را واگذار و كاهنان را براي مقابله با او فرا خوان. اين بار فرعون به مسامحه متوسل مي شود. حتي سخنی از اعدام موسي، هارون و مردان بني اسرائيل به زبان نمي آورد. بل قانون زمان فرعون قبلي را ياد آوري
مي كند: كشتن پسران بني اسرائيل.
4- پس از شكست كاهنان و ايمان آوردن هفتاد كاهن، قدرت آنان به حدي تضعيف شده كه پس از آن اثري از كاهنان در ماجراي موسي(ع) مشاهده نمي شود و حتي معلوم نيست كه آن هفتاد نفر را نيز كشته باشند. فرعون دربارةآنان به مقصود خود رسيده است. اينك در صدد است كه با استفاده از قيام موسي(ع) سنا را نيز مهار كند.
فرعون در اجراي نظر سنا تا جائي مسامحه كرد كه مردم000/400 نفري بني اسرائيل با زن و فرزند، همراه اثاثيه زندگي، دام و طيور، با گاري و ارابه، از دهكده هاي اطراف پايتخت جمع شده و به طرف صحراي سينا به حركت در آمدند. باز تا جائي مسامحه كرد كه آنان فاصله هاي زيادي را طی کردند.
جلسه بیست و ششم: فرعون پيروز مي شود اما در خليج قلزم غرق مي گردد
قيچي كابالا
كابالا تصوف يهودي نيست
تصوف يكي از دو تيغة كابالاست
سامري و بت طلائي
فرعون بر خلاف نظر سنا، موسي(ع) و بني اسرائيل را آزاد گذاشته بود. زيرا فرصتي به دست آورده بود تا اهميت سلطنت و قدرت اجرائي را اثبات كند. سنا بدون همكاري فرعون از هر اقدامي براي از دست ندادن000/400 برده (كه در مزارع و مراكز صنعتي و حتي زرگري براي شان كار مي كردند) ناتوان بود. فرعون توانست با مسامحه هايش ثابت كند كه اعضاي سنا غير از چانه زني هاي اشرافي چيزي ندارند.
همان طور كه پس از شكست كاهنان، ديگر نامي از آنان در ماجرا نمي بينيم، پس از جلسة سوم سنا نيز اثري از ملاء در ماجرا مشاهده نمي شود و فرعون يكّه تاز ميدان است.
اين سرگذشت شبيه سرگذشت قيصر است كه از سال101 تا44 پيش از ميلاد مي زيست و در رم قدرت را در دست داشت، او معبد رم و سناي رم را به شدت تضعيف كرد و معتقد بود كه كاهنان و سناتورها دست و پاي امپراتور را مي بندند و از كشور گشائي باز مي دارند و كاهنان پيشگوئي كردند كه او به زودي كشته خواهد شد و بالاخره سناتورها او را در داخل مجلس سنا كشتند. همان طور كه كاهنان مصر مرگ فرعون و سقوط سلسلة نوزدهم را پيشگوئي كرده بودند.
فرعون پس از پيروزي بر كاهنان و سنا (مانند هنري هفتم پادشاه انگلستان كه قدرت سياسي اشراف را درهم شكست و هنري هشتم نيز قدرت كليسا را درهم كوبيد و خود را رئيس كليسا خواند1535 ميلادي) كل قدرت را به دست گرفت و شعار «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى»[280] سر داد. پيش از آن خدايان متعدد از قبيل: آمون، آپيس و بت هاي ريز و درشت ديگر را
مي پرستيد. همان طور كه از زبان ملاء خوانديم: «مُوسى وَ قَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَك»[281]= خدايانت، تعبير مي كنند و معلوم است كه فرعون در آن وقت خداياني داشته است. اينك خود را در مقام اول خدايان قرار مي دهد، او ربوبيت الهه ها را انكار
نمي كند، خودش را رئيس خدايان مي نامد، و به مديريت و كارهاي اجرائي خود افتخار
مي كند و بر مردم مصر منت مي گذارد:
«فَحَشَرَ فَنادى- فَقالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى»[282]: مردم را جمع كرد و ندا درداد- منم بالاترين خداي شما.
«وَ نادى فِرْعَوْنُ في قَوْمِهِ قالَ يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْري مِنْ تَحْتي أَ فَلا تُبْصِرُون»[283]: و فرعون با صداي بلند بر مردمش گفت: اي مردم من، مگر سلطنت مصر از آن من نيست، و اين همه نهرها در زير فرمان من جاري نيستند؟ آيا نمي بينيد (قدرت من را)؟
حيات و تمدن مصر به رود نيل وابسته است، فراعنه از جمله پدران همين فرعون و خودش، نهرهاي متعددي از نيل منشعب كرده بودند كه آب را به مزارع مي رسانيدند. او به مردم ياد آوري مي كند كه اين كارهاي حياتي را نه كاهنان انجام داده اند و نه ملاء، همگي كار فرعون ها است پس بايد قدرت در دست فرعون باشد.
آن گاه با ادبيات شاهانه تصميم مبارزه با موسي(ع) را اعلام مي كند: «أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذي هُوَ مَهينٌ وَ لا يَكادُ يُبينُ- فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنين»[284]: بل من والاترم از اين مردي (موسي) كه او زبون است و نمي تواند راهش را به روشني تبيين كند.- پس (اگر راست مي گويد) چرا فرود نمي آيد برايش دستبندهاي زرين (همان طور كه من دارم) يا چرا گروه فرشتگان رديف شده، همراه او نيستند؟!
«فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقين»[285]: در نتيجه فرعون (با اين سخنراني ها) مردمش را سبك عقل كرد اطاعتش كردند زيرا آنان مردمي فاسق بودند.
«فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدائِنِ حاشِرين»[286]: فرعون كساني را به شهرها فرستاد كه لشكرها جمع شوند.
مراد شهرهائي است كه در مسير اردوي موسي بودند.
و گفت: «إِنَّ هؤُلاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَليلُونَ- وَ إِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ- وَ إِنَّا لَجَميعٌ حاذِرُون»[287]: آنان (موسي و بني اسرائيل) گروهي اندك هستند- و البته ما را به خشم آورده اند- و ما جميعا مسلح هستيم.
يا: البته ما همگي نگران هستيم.
اگر ترجمه دوم انتخاب شود، بايد گفت او در عين حال مي خواهد كاري را كه تصميم به انجام آن گرفته، مهم و بزرگ قلمداد كند كه مثلاً مي خواهد بني اسرائيل را به بردگي برگرداند و اين كار بزرگي است و در موفقيت اين لشكر كشي و جنگيدن با مردم000/400 نفري بني اسرائيل جاي نگراني نيز دارد.
از تبس تا سوئز: تبس در بخش جنوبي مصر قرار داشت كه امروز شهر «اقصر» در جاي آن است. شهر قلزم كه امروز سوئز ناميده مي شود در ساحل شرقي خليج قلزم قرار دارد كه خليج و زماني درياي سرخ به نام آن موسوم بود. پهناي خليج در دو موضع كمتر مي شود؛ يكي در محاذي خود شهر سوئز و ديگري در جنوب آن البته با فاصلة زياد.
اردوي موسي(ع) با اثاثيه، كالا، زن، كودك، بيماران، دام و طيور اگر پرشتاب ترين حركت را داشته باشد بايد چند شبانه روز طي طريق كند تا در محاذي شهر سوئز به ساحل غربي خليج برسد. معلوم مي شود كه فرعون دستكم دو شب پس از حركت بني اسرائيل به دنبال آنان حركت كرده و در طلوع آفتاب يكي از روزها در ساحل تنگترين نقطة خليج به آنان رسيده است.
مقصد موسي نه خليج بود و نه سوئز، او در جاده اي حركت مي كرد كه تبس را به صحراي سينا و از آن جا به مدين (شهر شعيب) تا به بابل مركز بين النهرين، وصل مي كرد. اين جاده در نوك خليج كه امروز كانال سوئز در آن كنده شده، وارد صحراي سينا مي شد سپس به جنوب برگشته و باريكه هموار ساحل را طي كرده و به شهر قلزم مي رسيد، كوهستان سينا را دور زده ساحل خليج عقبه را نيز طي كرده وارد سرزمين امروزي اردن و شهر مدين مي گشت كه پيشتر اشاره رفت مدين در سه راهي این جاده با جاده بخور قرار داشت.
اگر اردوي حضرت موسي(ع) مطابق معمول سير مي كرد، احتمالاً جانب شمال كوهستان و ساحل مديترانه را انتخاب مي كرد كه در زمان هاي پيش جاده از آن جا مي گذشت و به نام جاده اعظم معروف بود. زيرا مقصد او فلسطين بود و نياز نداشت مسير طولاني جنوب كوهستان را دور بزند اما در محاذي شهر سوئز در محاصره فرعون قرار گرفت.
فرعون مي توانست سپاهي را به فرماندهي برخي از ارتشبدهاي خود به دنبال بني اسرائيل گسيل كند و خود در تبس بماند همان طور كه در تاريخ مصر اين قبيل اعزام نيرو هميشه بوده است. مطابق اوضاع زيستي و اجتماعي آن روز در ميان جمعيت000/400 نفري بني اسرائيل حداكثر6000 مرد مي توانست در مقام دفاع نظامي برآيد آن هم بدون سلاح و امكانات جنگي، و در چنين شرايطي شخص فرعون اقدام نمي كرد. اما فرعون پس از براندازي قدرت كاهنان و سنا، مي خواست شخصاً خدمتي را انجام داده باشد و آن همه بردگان را به خدمت مصريان برگرداند كارآئي و صداقت خود را ثابت كند.
قرآن: «وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَسْرِ بِعِبادي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُون»[288]: به موسي وحي كرديم كه بندگان ما را حركت ده و (بدان كه) شما تعقيب خواهيد شد.
و آيه23 سوره دخان معين مي كند كه حركت شان در شب شروع می شود: «فَأَسْرِ بِعِبادي لَيْلاً إِنَّكُمْ مُتَّبَعُون»[289].
در طلوع آفتاب يكي از روزها نيروي فرعون فرا رسيد: «فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقين»[290]: از پي آنان فرا رسيدند در حال طلوع آفتاب. «فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعان»[291]: وقتي كه دو اردو همديگر را ديدند. «قالَ أَصْحابُ مُوسى إِنَّا لَمُدْرَكُون»[292]: همراهان موسي گفتند گرفتار خواهيم شد. «قالَ كَلاَّ إِنَّ مَعي رَبِّي سَيَهْدين»[293]: موسي گفت: نه چنين است (اسير نخواهيم شد) زيرا خداي من با من است و ره چاره اي برايم نشان خواهد داد.
عرض خليج در آن نقطه، مطابق حديث امام عسگري(ع) چهار فرسخ بوده[294] امروز نيز تقريباً همان مقدار است. يدبيضاي موسي عصا را بر خليج كوبيد، دريا شكافته شد اردوي موسي عبور كرد و اردوي فرعون غرق شد.
فرعونِ ديگر به جاي فرعون نشست، ليكن قدرت كابالي مصر در اثر اين حوادث به تحليل رفت نه كاهنان مي توانند نقش پيشين خود را ايفاء كنند و نه سنا و نه دربار. يك نظام اجتماعي (كه پيرو نبوت نيست و ابليس نيز مطابق قضاي الهي از مديريت آنان بازمانده است) اين گونه محكوم به سقوط مي گردد. خاندان نوزدهم ساقط شد و خاندان بيستم قدرت را به دست گرفت اما مصر به طور مداوم از ناحيه مديترانه مورد هجوم دريائي ساكنان جزاير مديترانه حتي برخي از دريانوردان سوريه و ليبي و دزدان دريائي، قرار مي گرفت، سلسلة بيستم نيز به پايان رسيد و كاهنان قدرت را به دست گرفتند و مدت200 سال (1110- 890 پيش از ميلاد) بر مصر حكومت كردند. در سال890 پادشاه آشور از عراق به مصر حمله كرد و آن سرزمين را گرفت[295].
كابالا و برنامة جديد ابليس: ابليس هيچ كس، هيچ قوم و جامعه اي را رها
نمي كند. اكنون كه جامعه جديدي به رهبري موسي(ع) تاسيس مي شود بي درنگ افراد كاباليست خود را در آن جامعه مي كارد؛ سامري، مرعقيبا، قارون، بلعم باعور، اولي دانشمند هوشمند، دومي در قيافه ريش سفيد بي آزار، سومي سرمايه دار پول پرست، چهارمي روحاني خدا شناس احمق.
حديث از امام صادق(ع): «مَا بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا إِلَّا وَ فِي وَقْتِهِ شَيْطَانَانِ يُؤْذِيَانِهِ وَ يَفْتِنَانِهِ وَ يُضِلَّانِ النَّاسَ بَعْدَهُ فَأَمَّا الْخَمْسَةُ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ نُوحٌ وَ إِبْرَاهِيمُ وَ مُوسَى وَ عِيسَى وَ مُحَمَّدٌ(ص) وَ أَمَّا صَاحِبَا نُوحٍ ففيطيفوس وَ خرام وَ أَمَّا صَاحِبَا إِبْرَاهِيمَ فمكيل وَ رذام وَ أَمَّا صَاحِبَا مُوسَى فَالسَّامِرِيُّ وَ مرعقيبا وَ أَمَّا صَاحِبَا عِيسَى فبولس وَ مريسا وَ أَمَّا صَاحِبَا مُحَمَّدٍ(ص) فَحَبْتَرٌ وَ زُرَيْق»[296]: خداوند پيامبري را مبعوث نكرد مگر در زمانش دو شيطان او را اذيت و دچار فتنه مي كردند و پس از آنان دين شان را عوض مي كردند. پنج پيامبر اولوالعزم عبارتند از نوح، ابراهيم، موسي، عيسي، و محمد(ص). اما دو ملازم نوح فيطيفوس و حزام بودند.، دو ملازم ابراهيم عبارت بودند از مكيل و رذام. و دو ملازم موسي به نام سامري و مرعقيبا بودند. دو ملازم عيسي پولس و مريسا، و دو ملازم پيامبر اسلام(ص) حبتر و زريق بودند.
درباره دو شيطان در ميان مردم نوح(ع) چيزي نمي دانيم و همين طور دربارة دو شيطان معاصر ابراهيم(ع). اما دربارۀ يكي از دو شيطان معاصر موسي(ع) يعني سامري اطلاعات كافي در دست است و همچنين دربارة پولس: مسيحيان او را قديس بس محترم مي دانند و در عين حال اقرار مي كنند كه او خيلي از احكام دين را براي مردم بخشيد؛ خوردن گوشت هر حيوان از آن جمله خوك را حلال كرد، مردم را از ختنه كردن معاف كرد، هيچ چيز را پليد و نجس كه قابل پرهيز باشد ندانست (نجاسات و احكام شان را از دين حذف كرد)، مطابق ميل و سنت رومي و اروپائي طلاق را تحريم كرد. پولس به حدي از دين مسيح تكليف زدائي كرد كه كاملاً فاقد احكام و قوانين گشت. وقتي كه اروپا مسيحيت را پذيرفت در واقع اروپا مسيحي نشد بل مسيحيت اروپائي گشت.
صدوق در «ثواب الاعمال» ص215 و مجلسي در بحار، ج30 باب21 ص236، و237، حديث شماره4، از امام كاظم(ع) نقل كرده اند كه پنج نفر از امت هاي پيشين و دو نفر از امت اسلام، در دوزخ در صندوق هائي در كنار هم خواهند بود كه عبارتند از قابيل، نمرود، فرعون كه گفت «انا ربّكم الاعلي»، و آن يهودي كه دين موسي را تحريف كرد و پولس كه دين عيسي را تحريف كرد و دو اعرابي از امت اسلام.
لغت: اعرابي: بدوي غير مدني- كسي كه تربيت و درك مدني ندارد.
بني اسرائيل از خليج خارج شده و در طول ساحل خليج سوئز تا ساحل درياي مديترانه در سرزمين هموار شمال قلزم اردو زدند، براي تامين مايحتاج شان با شهر قلزم (سوئز) و دهكده هاي اطراف آن رفت و آمد داشتند، ديدند كه مردم آن نواحي نيز بت هائي را مي پرستند. سامري و گروهش به ذهن مردم القاء كردند: همۀ مردم جهان در همه جا بت پرست هستند، بت پرستي عامل پيشرفت است مگر نديديد مصريان آن تمدن بزرگ را دارند و آن همه بت ها را مي پرستند اگر موسي خواهان توحيد است ما نيز از او اطاعت مي كنيم و از او بخواهيم تنها يك بت واحد براي ما تعيين كند:
«وَ جاوَزْنا بِبَني إِسْرائيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلى أَصْنامٍ لَهُمْ قالُوا يا مُوسَى اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُون»[297]: و بني اسرائيل را از دريا گذرانيديم رسيدند به مردمي كه بت هاي شان را مي پرستيدند. گفتند اي موسي براي ما يك بت واحد قرار بده چنانكه آنان را بت هائي هست. موسي گفت: بي ترديد شما مردم جهل گرا هستيد. «إِنَّ هؤُلاءِ مُتَبَّرٌ ما هُمْ فيهِ وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُون»[298]: آن چه آن مردم در آن هستند راهي است تباه و باطل است رفتارشان. «قالَ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغيكُمْ إِلهاً وَ هُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعالَمين»[299]: آيا غير از خدا، خدائي براي شما برگزينم در حالي كه او شما را برتري داد بر همة عالميان.
مراد از برتري، ارسال پيامبر و عبور دادن از دريا است.
گرچه پيشنهاد مردود گشت، پيشنهادي كه ابليس بت واحد را به عنوان توحيد تلبيس كرده بود، طرح چنين پيشنهادي خود يك موفقيت براي ابليس بود زيرا «حس تقليد» را در آن مردم تحريك كرده بود. مردمي که تازه از بند بردگي و استثمار رها شده اند عجله دارند هر چه زودتر صاحب يك تمدن توسعه يافته باشند، ابليس و گروهش در ذهن آنان كاشتند كه بت پرستي عامل توسعۀ مصر است.
و اين بهره جوئي ابليس از «حس تقليد مردمان تازه آزاد شده» يك سنت هميشگي ابليس است در طول تاريخ بشر. حتي در اين اواخر در انقلاب اسلامي ايران. به جاي اين كه از اين آيه ها درس بگيريم گمان كرديم قرآن صرفاً به قصه سرائي پرداخته است.
موسي(ع) گفت: بايد بروم به بالاي كوه همان جا كه روز اول مبعوث شدم، پس از30 روز بر مي گردم و براي شما كتابي بنام تورات مي آورم. خداوند30 روز را به40 روز تبديل كرد. گروه ابليس به رياست سامري آمادۀ فرصت بودند در همان روز سي و يكم گفتند: اي مردم موسي پيامبر است دروغ نمي گويد خلف وعده نمي كند، اينك كه تاخير كرده حتماً مرده است، بايد خودمان به مديريت جامعه مان. بپردازيم.
اين تاكتيك دين بر عليه دين، موسي بر عليه موسي، صداقت بر عليه صداقت، نيز از سنت هاي هميشگي ابليس است.
سامري كه خود يك زرگر ماهر و در مصر در خدمت ملاء براي شان زرگري مي كرد مجسمة گاو طلائي نرِ جوان را ساخت كه با مجسمه آپيس گاو پيشاني سفيد و معبود مصريان دو فرق داشت: پيشانيش سفيد نبود، خالص و يكرنگ بود، و سمبل گاو پخته و مسن نبود، گاو جوان طلائي رنگ اخته نشده[300] (كه زيباترين و با ابهت ترين حيوان روي زمين است) را در نظرها مجسم مي كرد.
ابليس: بت زرين را بر بالاي تپه اي گذاشتند كه در دامنه هاي كوهستان سينا قرار داشت، نياز نبود كه مردمان آن اردوي پراكنده را فرا بخوانند، همگان شنيدند كه سامري الهه اي زرين ساخته است از چادر در آمده و كارها را رها كرده به سوي تپه روان شدند.
اينك بت پرست كردن مردمي كه حدود400 سال در زير يوغ مصريان بت پرست زندگي كرده و زير بار بت پرستي نرفته اند، كار آساني نبود. درست است كه جارچيان سامري ندا مي دادند: ما موحّديم و غير از يك سمبل واحد نخواهيم داشت. و به مردم
مي گفتند: همة جامعه هاي پيشرفته سمبل دارند اكنون كه ما نيز مستقل شده ايم بايد سمبل داشته باشيم تا پيشرفت كنيم. و اينگونه برنامه هاي ابليس را تبليغ مي كردند. اما باز جا انداختن يك بت در ميان نسل يعقوب كار آساني نبود.
ابليس آمد در زير سكوي گاو زرين در اطاقكي كه تعبيه كرده بودند و از آن جا به درون بت دميد، تنديس به صدا در آمد[301] گروهي از تعجب فرياد كشيده هلهله كردند. جارچيان سامري گفتند: اي مردم مي بينيد كه سمبل ما بر سمبل هاي همة مردمان ديگر امتياز دارد[302]، صدا هم مي دهد و «فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى»[303]: گفتند این است خداي شما و خداي موسي. بدين سان عنصر نژاد گرائي و نژاد پرستي نيز به خدمت ابليس در آمد كه تا امروز بر بدبختي هاي يهود افزوده و عامل نفوذ كاباليسم در ميان آنان به طور ويژه شده است و شيطان امروز هم خواسته هاي خود را به دست آنان عملي مي كند.
گروهي در پيشگاه بت به سجده در آمدند. به تدريج بر تعداد سجده كنان افزوده مي شد، پند و اندرز هارون ثمر بخش نبود.
«فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدي»[304]: موسي برگشت به سوي قومش غضبناك و متاسّف، گفت: اي قوم من آيا خداي تان وعدة نيكو براي تان نداد، زمان دوري من خيلي براي تان طولاني گشت؟.؟ يا مي خواهيد غضب (خدا) بر شما فرود آيد پيمان ميان من و خودتان را برهم زديد.
آن گاه خشمگينانه از موي سرو صورت برادرش گرفت و مي كشيد: چرا از انحراف قوم پیشگیري نكردي.
هارون گفت: من كوشيدم اما اينان نپذيرفتند، ترسيدم اگر اقدام شديد تري بكنم مورد مؤاخذة تو قرار گيرم صبر كردم تا بيائي.
به دستور موسي مجسمة زرين پودر شد و به درياي مديترانه ريخته شد. اما امتيازي كه ابليس براي شان داده بود[305] و حس تقليد از تمدن هاي پيشرفته و نيز «حس محسوس گرائي»[306] موجب شد كه محبت آن سمبل در دل هاي آن مردم بماند: «وَ أُشْرِبُوا في قُلُوبِهِمُ الْعِجْل»[307]. از آن پس مردم نمي توانستند گاوهاي طلائي رنگ را بكشند و از گوشت آن ها بخورند. كه ماجراي بقره پيش آمد و ناچار شدند يك گاو طلائي رنگ جوان و اخته نشده را بكشند، البته موسي(ع) سامري را ناچار كرد به دست خودش آن گاو را ذبح كند. با اين همه قداستِ گاوهاي طلائي رنگ همچنان باقي ماند و پس از دورة داود و سليمان كه كشور بني اسرائيل به دو دولت تقسيم شد هر پادشاه يك تنديس طلائي گاو در معبدش گذاشت[308].
پرسش: درست است عجل به معني گاو بالغ جوان اخته نشده است. اما در ماجراي «بقره» ماده گاو طلائي رنگ را ذبح كرده اند، اين دو با هم منافات دارند و نمي توان داستان بقره را به عجل مورد پرستش مربوط دانست.
جواب: گويند قتاده (يكي از مفسرين قرآن كه آفت هائي را به عرصۀ تفسیر وارد كرده) وارد كوفه شد، مردم در اطرافش جمع شدند. گفت: از هر چه مي خواهيد بپرسيد. ابوحنيفه در آن وقت نوجوان بود گفت: از او بپرسيد آيا آن مورچه كه با سليمان سخن گفت نر بود يا ماده. از قتاده پرسيدند، جوابي نيافت و خاموش ماند. ابو حنيفه گفت: ماده بود چون قرآن با لفظ «نملة» آورده است كه هم بر مذكر اطلاق مي شود و هم بر مؤنث مانند حمامة، شاة، و تعيين مذكر و مونث آن، از الفاظ ماقبل و ما بعدش روشن مي شود و چون در آيه فرموده است «قالَتْ نَمْلَة» به دليل قالت كه مونث است آن مورچه مونث بوده است.
ابن حاجب مي گويد: تأنيث مثل شاة و نملة و حمامة در حيوانات، تانيث لفظي است. آنان كه گمان كرده اند نملة سليمان ماده بوده به دليل لفظ «قالت» در اشتباه هستند.
و لذا گفته اند: «إفحام قتادة خير من جواب أبي حنيفة» سكوت قتاده بهتر از جواب ابوحنيفه است.
بنابراین آنان که «بقرۀ» را در سورۀ بقره به گاو مادّه تفسیر کرده اند در اشتباه هستند.
كابالا: بي ترديد نفوذ بت پرستي در ميان بني اسرائيل كه ذريه پيامبران بودند، بدون توجيه نبوده و هرگز امكان نداشت كه ذريّة بت شكناني مانند ابراهيم، اسحاق و يعقوب، بدون توجيه مستقيماً بت پرست شوند. حتي بت پرستي در ميان هر مردمي هرگز بدون توجيه نبوده است، بشر عقل دارد بايد در اقدام به كار غير عقلاني با توجيهاتي عقل خود را فريب دهد.
توجيه، جواز و رواج پرستش بت در همۀ جوامع (هند و چين، يونان، آفريقا، اقيانوسيه، همه و همه) امكان نداشت مگر با «تصوف» و «اصالت خيال» كه در ميان همۀ مردمان بت پرست به «عرفان» معروف است.
امروز، ديگر اين واقعيتي است كه براي همة محققين بشر از هر جامعه اي روشن و مبرهن و واضح شده است غير از برخي از ماها كه هنوز به دنبال تخيلات خلاف حقيقت و خلاف واقعيات، تعليم و تعلم اين توجيهات ابليسي را، مقام والاي عرفان مي دانيم و بر اشخاصی كه در اين باتلاق بيشتر فرو رفته اند و به ملاقات و تماس با شياطين و از آن طريق به غيبگوئي (كهانت) رسيده اند، لقب «اولياء الله» مي دهيم(!!!) كي بيدار خواهيم شد، خدا مي داند.
ابليس و قيچي كابالا: قيچي داراي دو تيغه است كه بر خلاف همديگر حركت
مي كنند. قيچي كاباليسم نيز دو تيغه دارد كه ضد همديگر بوده و بر خلاف همديگر حركت مي كنند و مي بُرند:
1- واقعيت گرائي.
2- خيال گرائي.
قيچي داراي يك ميخ است كه دو تيغه را به همديگر متصل می کند.
در آخر، دو جاي انگشت دارد كه نيرو بر آن وارد مي كند و دو تيغة متضاد را در دو جهت مخالف به حركت در مي آورد. بنابر اين هر قيچي داراي چهار عنصر است.
ابتدا لازم است دو تيغة متضاد قيچي كابالا را بشناسيم، براي اين مسئله بايد به سه مقوله «حقيقت»، «واقعيت» و «خيال» و تفاوت شان با همديگر، توجه شود:
ميان حقيقت و واقعيت، باصطلاح «عموم و خصوص من وجه» است؛ يعني برخي از واقعيت ها در عين واقعيت بودن، حقيقت هم هستند، مثال: پيامبر اسلام(ص) در حقيقت پيامبر بود، در واقعيت نيز عملاً و به طور مشهود و ملموس نيز پيامبري كرد. يعني اين حقيقت به واقعيت هم پيوست.
مثال براي حقيقتي كه به واقعيت نرسيد: امام حسين(ع) در حقيقت امام بود. اما در واقعيت يزيد امام شد.
پس: برخي از حقيقت ها به واقعيت مي رسند و برخي از حقيقت ها به واقعيت
نمي رسند.
و نيز: برخي از واقعيت ها مطابق حقيقت هستند و برخي از واقعيت ها مطابق حقيقت نيستند.
اما نسبتِ ميان حقيقت و خيال «تباين كلي» است؛ يعني هيچ خيالي حقيقت نيست.
و همين طور است نسبتِ ميان واقعيت و خيال؛ هيچ خيالي واقعيت نيست. مثلاً شما در ذهن تان خيال كنيد درخت سنگ است. اين نه حقيقت دارد و نه واقعيت. و يا خيال كنيد بعل يا هبل خدا است و يا سمبلِ خدا است. اين خيال شما نه حقيقت دارد و نه واقعيت.
واقعيتگرائي: واقعيتگرائي (رئاليسم) خوب است در مقابل خيال گرائي، نه در مقابل حقيقت گرائي.
و اين موضوع بس مهم است كه ابليس در همين نكته جامعه انساني را به بازي گرفته است. ابليس در محفل و مجلس سران كابالا برنامه ریزی کرد كه عصر جديدي به نام «عصر مدرنيته» شروع كنند بر اساس «واقعيتگرائي». واقعيتگرائي مطلق، كه ريشة حقيقت را در زندگي انسان از بين ببرد.
نتيجة اين برنامه اين شد كه: حقيقت= واقعيت.
هر چه به واقعيت پيوسته يا بپيوندد، همان حق و حقيقت است، و غير از آن نه حقي وجود دارد و نه حقيقتي. و اين بينش، پايه عصر مدرنيته گشت.
در نتيجه، هر ظلم و ستم كه به واقعيت عيني و عمل برسد، عين حق و جان حقيقت است.
قدرت يك واقعيت است و هر كار بكند همان كار حق است و حقيقت است.
بدين صورت، حق و حقيقت از بين مي رود. زيرا دو واژه حقيقت و واقعيت با همديگر مساوي مي شوند مانند دو واژه مترادف انسان و بشر، و هر دو به جاي همديگر به كار
مي روند و يك معني واحد را مي دهند. و اگر از زندگي و زبان بشر واژه حقيقت را حذف كنيد هيچ اشكالي پيش نمي آيد.
حق آن است كه واقع شود و هر چه كه به وقوع نپيوندد حق نيست. در اين صورت حق مساوي مي شود با «توان» و قدرت. كه شعار دادند «قدرت حق آور است». و اين جان واقعيتگرائي (رئاليسم)در عصر مدرنيته است گرچه آن را به صراحت اعلام نكنند ليكن اقتضاي لاينفك و لازمة جدائي ناپذير رئاليسم غربي اين است.
در عصر مدرنيته نام اين بينش ضد عقلی را عقلانيت و خردورزي گذاشتند. يعني رعايت حق، رعايت عدالت، ايثار، نوع دوستي و… همه و همه رفتار غير عقلاني و نابخردانه است كه «پاراتو»ي ايتاليائي رسماً آن را اعلام كرد و به نصيحت و اندرز ابليس گوش نداد و پنهان كاري را كنار گذاشت.
يكي از دو تيغة قيچي كابالا (از قديم و آغاز تاريخ) واقعيتگرائي به همين معني است.
خيال گرائي: خيال گرائي و واقعيتگرائي به معني درست، با همديگر تضاد تمام دارند. و حركت هر كدام در جهت ضد حركت ديگري است خواه در ذهن و خواه در عينيت و عمل.
اما تيغة دوم كابالا همين خيال گرائي است؛ ابليس اين دو ضد را با همديگر جمع كرده و با همديگر همكار و سازگار كرده است. گفته اند «الضدّان لا يجتمعان»: محال است دو ضد با همديگر جمع شوند اما ابليس توانسته است اين كار را بكند و تاريخ، زندگي بشر، انديشه و فكر بشر را بر آن مبتني كند. او اين كار را از قيچي ياد گرفته است:
قيچي يك ميخ دارد كه دو تيغة متضاد را به همديگر پيوند مي دهد و حركت هر دو تيغه را براي هدف بريدن اشياء، سازگار و هماهنگ مي كند كه در جاي خود به عنوان ابزار بريدن، درست است. اما در بنيانگذاري انديشه، دانش، ايدئولوژي، برنامة زندگي، نه تنها غلط و نادرست است بل بر خلاف اصول اوليه تعقل و خردورزي است.
بت را خدا دانستن، يا بت را سمبل خدا دانستن اولين گام تصوف در تاريخ است كه توسط ابليس به همكاري با تيغه واقعگرائي به معني بالا در آمد.
نيروي محركه در قيچي دو انگشت انسان است، و نيروي محركه قيچيِ ابليس «قدرت» و «عوامفریبی» است. و آن چه با اين قيچي بريده مي شود «حقيقت» و «حق» است.
آن چه كه از آغاز تا به امروز تاريخ را با ماهيت كاباليسم ساخته است همين قيچي ابليس است كه:
تيغة اول آن واقعگرائي ابليسانه است.
تيغة دوم آن خيال گرائي صوفيانه است.
ميخي كه اين دو تيغه را به همديگر پيوند مي دهد، «محسوس گرائي» و تبديل نامحسوس به محسوس است؛ خداي غير محسوس بايد محسوس شده و به صورت بت در آيد، يا بت محسوس سمبل خداي نامحسوس شود.
بدين صورت واقعگرائي با خيال پردازي همكار و همجهت مي شود و آن چه محال عقلي است به ممكن عملي و ممكن انديشه اي، تبديل مي شود.
دو نيروي محرّكة آن نيز «قدرت» و «عوامفریبی» است.
به عبارت ديگر: كهانت و تصوف، يك تيغه اين قيچي است. كه در معابد و نيروي كاهنان بوده و هست.
واقعگرائي ابليسی تيغة ديگر آن است. كه از آغاز تاريخ راه و رسم سنا (كاباليست ها و ماسون ها) است.
محسوس گرائي كه هم عنصري از واقعگرائي ابليسی مذكور را دارد و هم عنصري از خيال گرائي را، ميخ اين قيچي است.
قدرت سياسي همراه نیرنگ نيز پشتوانه و نيروي محركه آن است، كه دولت كابالي مركز قدرت، و تصوف کانون نیرنگ است.
كاهنان، ملاء، فرعون؛ سه عنصر اين مثلث انسانيت بر انداز، بوده و هستند.
به قول ويل دورانت (كه در مباحث پيش گذشت) بت پرستي تكامل يافت و قرن ها پيش از اين به «همه خدائي» رسيد. يعني همان چيزي كه امروز با عنوان «عرفان» در ميان ما مطرح است و بعضي ها براي رسيدن به آن مسابقه گذاشته اند و باصطلاح براي نيل به مقامات آن له له مي زنند، افتخار مي كنند كه از غيب خبر مي دهند. يعني تازه به كهانت كاهنان عصر نمرود مي رسند كه تولد ابراهيم(ع) را پيشگوئي كردند. تازه به مقام كاهناني مي رسند كه به دنيا آمدن موسي(ع) را غيبگوئي كردند.
و سوگمندانه بايد گفت: عوام الناس، ميان معجزه، كرامت و كهانت اشتباه مي كنند و اين است مساعدترين زمينه براي ابليس كه در طول تاريخ بهرة وافر از آن برده است. بدين سان كاهن «ولي الله» و كاهنان «اولياء الله» ناميده مي شوند. مردم عوام (بل خيلي از خواص) توجه ندارند و نمي فهمند كه اِخبار از غيب دليل حقانيت نيست بل ضد حقانيت است و كهانت از محرّمات و كاهن كافر است. غير از معصومين كه با روح القدس شان با غيب ارتباط دارند، هر كس از غيب خبر دهد خبرها را از ابليس و شياطين مي گيرد و مي دهد. اين موضوع را در مقاله «معجزه، كرامت و كهانت» شرح داده ام و در اين جا تكرار نمي كنم.
خلاصة نتايج بحث در اين جلسه:
1- ابليس مايوس شده و مركز ثقل كاباليسم در مصر را رها كرده است.
2- هنگام برگشت موسي(ع) به مصر، نظام كابالي منسجم نبود و دچار اختلاف داخلي بود.
3- فرعون در مقابل معبد (كاهنان) و سنا پيروز مي شود، اما غرق مي گردد.
4- ابليس مركز ثقل فعاليت خود را از نو به بين النهرين منتقل كرده و دولت كابالي آشور را تقويت مي كند.
5- ابليس با آغاز فعاليت هر پيامبر، فوراً نمايندگان خود را در كنار او و در ميان امت او، مي كارد؛ در كنار موسي و امتش سامري، عقيبا، قارون و بلعم باعور را كاشت، و در كنار پيامبر اسلام(ص) و امتش، حبتر و زريق را كاشت. كه در جاي خود بحث خواهد شد.
6- قيچي ابليس دو تيغه، يك ميخ و دو نيروي محركه دارد؛ يك تيغه اش تصوف، تيغةديگرش واقعگرائي در مقابل حق گرائي و حقيقت گرائي است. ميخ اين قيچي محسوس گرائي دمساز با خيال گرائي است. و نيروي محرّكة آن قدرت و عوامفریبی است.
محسوس گرائي: پس از ماجراي عجل و بت زرين، بني اسرائيل از موسي(ع) خواستند كه خدا را به طور حسّي به آنان نشان دهد. بديهي است كه اين نيز از توطئه هاي ابليس و ايادي نفوذي او بود. گفتند: «يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَة»[309]: اي موسي به تو ايمان نمي آوريم تا خدا را آشكارا به ما نشان دهي.
كه آن ماجراي معروف پيش آمد.
در سرگذشت بني اسرائيل همان طور كه ديديم پنج عامل ابزار دست ابليس و جريان كاباليسم او بود:
1- تحريك «حسّ پيشرفت طلبي» مردم.
2- استفاده از «استقلال تازه به دست آمده» كه هر مردمي در اين وضعيت دچار خيالات پرشتاب مي گردد.
3- «تحريك رگ نژاد پرستي».
4- «ايجاد روحيه پرتوقعي در مردم» با استفاده از نژاد پرستي و القاء امتيازات نژادي در قلب آنان.
كه مشاهده مي كنيم به جاي اين كه خدا را شكر كنند كه از فرعون و دريا نجات شان داده مي گويند: «يا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثَّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها»[310]: اي موسي ما نمي توانيم به يك نوع غذا بسنده كنيم، از خدايت بخواه تا (با معجزه) براي ما از زمين در آورد رويانيدني هاي زمين از قبيل سبزيش، خيارش، سيرش، عدسش و پيازش.
5- «مجسم خواهي و حس گرائي».
چهار عامل اول، از آغاز تا امروز ابزار دست ابليس و مساعدترين زمينه براي كاباليسم بوده و هست. اما عامل پنجم به دليل آن همه فرسايش هاي تاريخي امروز از بين رفته و حتي بت پرستان حس گراي شرق آسيا نيز، بت پرست به معناي كهن نيستند. و در ذهن جامعه جهاني دربارة خداوند اصالت با «خداي نا محسوس» است. تثليث ها، ثنويت ها نيز به سرعت از عرصه پرستش خارج مي شوند و توحيد به سرعت در حال پيشرفت است مگر در ميان صدرويان ما كه لجوجانه به «همه خدائي» اصرار مي ورزند يعني در اين مورد حتي از قبايل وحشي برخي جزاير نيز عقب مانده ترند.
تذكر: عوامل پنجگانه بالا، عوامل فريب بينش جامعه است. اما براي فريب بينش هاي فردي افراد زمينه هاي ديگري نيز هست مانند: خود خواهي فردي (تكبر)، جاه طلبي، مال دوستي، شهوت و… كه ابزارهاي ابليس و كاباليسم هستند.
جلسه بیست و هفتم: شيطان پرستي
شيطان پرستي از ملازمات پايه اي تصوف است
هيچ صوفي اي نمي تواند شيطان را پرستش نكند
در مباحث پيشين ديديم كه بت پرستي مرحلة اوليه تصوف است كه در اثر دو عنصر «محسوس گرائي» و «خيال گرائي» بشرهاي اوليه، پديد شده است. در مرحله دوم به «كثرت بت ها» مي رسد. زيرا هر قومي براي خود يك بت تعيين مي كرد. اين موضوع براي ابليس ايجاد مشكل كرده بود، طوري برنامه ريزي كرد كه منافات ميان بت هاي كثير را از بين ببرد.
منافات: از باب مثال: بعل پرستان تنها بعل را مي پرستيدند كه يغوث، يعوق، سواع، ودّ، معاونين او بودند. مردم بين النهرين عشتر (عشتاروت) را مي پرستيدند كه معاون هاي خود را داشت. اين دو جريان همديگر را نفي مي كردند؛ مردمان سواحل مديترانه عشتر را خدا
نمي دانستند و مردمان بين النهرين ریاست بعل را نمي پذيرفتند.
در مرحله سوم ابليس كوشيد تا با نفوذ دادن خدايان يك قوم به ميان قوم ديگر، همة بت ها را همگاني كند تا اين تنافي و منافات از بين برود. مشاهده مي كنيم كه چندين قرن براي اين برنامه كوشش شده است.
در مرحلة چهارم عنوان همه چيز خدائي از ناحيه ابليس القاء شد. ابليس براي اين برنامه محيط جغرافي طبيعي و انساني هند را مناسبتر يافت (و اين بحث جغرافي طبيعي و جغرافي انساني، نيازمند بحث مشروحي است) و بذر «همه چيز خدائي» را در آن جا كاشت. ويل دورانت سخنگوي بزرگ كاباليسم، اين القاء ابليس را از نو از منابع هندي به مخاطبانش القاء مي كند:
والاترين حقيقت اين است كه خدا در همه موجودات، حاضر است. اين ها شكل هاي گوناگون او هستند. جز اين ديگر خدائي نيست كه بجوئيمش…[311].
و نيز در ستايش «همه خدائي» مي گويد: از2900 قبل از ميلاد، شايد هم كمتر از اين تاريخ گرفته تا زمان گاندي و رامان و تاگور، ايمان هائي در آن (هند) بوده و هست كه از مراحل بت پرستي خام و ابتدائي تا لطيفترين و معنوي ترين «همه خدائي» را شامل مي شود.
بلي در نظر دورانت «همه خدائي» معنوي ترين است!! او كه پيامبران را مدعي محض
مي داند كه به دروغ ادعاي نبوت كرده اند، وقتي كه به كنفوسيوس مي رسد به او آفرين گفته مي ستايد كه مي توانست ادعاي پيامبري كند اما صداقتش اين اجازه را به او نداد. يعني صداقتي كه انبياء از آن بي بهره بوده اند.
دورانت كه شيرين بياني و زيبا گوئي و شيوا نويسي و ديگر هنرهاي ابليس از آن جمله «القاء به ناخود آگاه مخاطب» را يكجا به ارث برده است، دربارة «همه خدائي» اين چنين به وجد مي آيد و آن را در ذهن مخاطب، به عنوان لطيفترين و معنوي ترين پرستش، مي كارد.
در مرحله چهارم باز ابليس دچار مشكل شد. زيرا افكار و انديشه ها مي گفتند: يا خدائي هست و يا نيست. اين «همه چيز خدائي» هيچ فرقي با اين كه- نعوذ بالله- «خدا نيست» ندارد، پس يكباره خودمان را راحت كنيم و چيزي به نام خدا را از ذهنمان خارج كنيم.
از جانب ديگر فطرت انساني انسان، دست از باور به خدا و خدا خواهي، بر نمي داشت و بر نمي دارد. و در اين زمان اسلام آمد بت پرستي به صورت «تك بت پرستي»، «پرستش بت هاي كثير» و نیز «همه چيز پرستي» را ابطال كرد به خدائي معتقد شد كه غير از همه چيز است و پديد آورنده كائنات و خالق همه چيز است. «كَانَ وَ لَمْ يَكُنْ معه شَيْء»: او بود و چيزي با او نبود، او اولين پديده كائنات را با «كن فيكون» ايجاد كرد.
ابليس مشاهده مي كرد كه همة بافته هايش پنبه مي گردد. از نو برنامه ريزي نو كرد:
مرحلة پنجم: ابليس تصوف از نوع ديگر را به راه انداخت كه حسن بصري بزرگ پرچمدار آن بود؛ جريان حسن بصري توانست زمينة تصوف را در ميان امت مسلمان، از نو باز كند و بيش از اين پيشرفتي نداشت.
مرحلة ششم: ابليس توسط عده اي از ايرانيان كه دين، استقلال و فرهنگ شان را از دست رفته مي ديدند، تصوف بودائي را وارد جامعة مسلمانان كرد. زبان فارسي زبان رسمي و انحصاري تصوف گشت و هيچ صوفي اي حتي در ممالك عربي يافت نمي شد مگر اين كه
مي بايست زبان فارسي را كاملاً بداند. در اين مرحله تنها «همه كس خدائي» جاي افتاد نه همه چيز خدائي. و با شعارهائي از قبيل «انسان خليفة الله» است، «انسان به صورت و شكل خدا است» و خرافه هاي تخيلي از اين قبيل،توجيه مي گشت[312].
مرحلة هفتم: در اين مرحله چيزي به نام «تفكيك» مطرح گشت: تفكيك «وجود» از «تعيّنات». يعني از ويژگي هاي هر چيز صرفنظر كنيد آن گاه كه به «محض وجود» توجه كنيد خواهيد ديد كه وجود هر چيز عين وجود خدا است. اما باز ذهن ها و انديشه ها چنين خيالي را نمي پذيرفت: اساساً «وجود محض» يعني چه؟ غير از يك مفهوم ذهني و خيالي محض، چيزي نبود.
مرحله هشتم: محي الدين عربي آمد و گفت: همه چيز در همان حال شان و بدون تفكيك، عين خدا هستند و اصطلاح «وحدت موجود» يعني همان «همه خدائي» هندي را در ميان مسلمانان، كاشت. با اين تفاوت كه براي پاسخ به حس كنجكاوي فطرت انسان، تصوف خود را با طرح ابليسي «وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت» توجيه كرد. و رسماً و علناً اعلام كرد كه «تناقض» هيچ اشكالي ندارد. ببينيد اين كاباليست[313] جاسوس، جاده صافكن جنگ هاي اندلس، جنگ هاي صليبي و حملة مغول، چگونه مردم مسلمان را دچار حماقت كرد. بطلان تناقض اصل و پايه انديشه هر انديشمند است اگر انسان تناقض را باطل نداند عقل و جنون هيچ فرقي برايش نخواهد داشت؛ وحدت در عين كثرت، كثرت در عين وحدت، بارزترين و فرازترين مصداق تناقض است[314].
مرحلة نهم: تصوف كاباليسم بخشی از امت آخرين پيامبر(ص) را نيز به بت پرستي (همه خدائي) كه هنديان در قرن هاي پيشين به آن رسيده بودند مبتلا کرد. تصوف همه خدائي، ذهن همة مسلمانان را آلوده كرد و عنوان «عرفان» را به خود گرفت.
مرحلة دهم: در اين بين شيعيان از اين آفت دين برانداز كاباليسم در امان مانده بودند كه سيد حيدر آملي در قرن هفتم هوس رياست بر اسماعيليان البرز مركزي را كرد و به تصوف گرائيد. او اولين روحاني شيعه است كه موفق شد هم صوفي شود و هم از دايرة تشيع طرد نگردد و در ديوار دافعة شيعه رخنه حاصل شد و راه براي نفوذ كاباليسم به ميان شيعه باز شد. اما خصوصيت انديشه شيعي و مباني اصيلش، مجال چنداني به توسعة تصوف نمي داد و كاباليسم در اين بخش از امت اسلامي با بن بست رو به رو بود، همه جاي كرة زمين و مردمانش را فتح كرده بود ليكن در برابر دژ مستحكم انديشه شيعي عاجزانه تقلّي مي كرد كه:
مرحلة يازدهم: در زمان شاه عباس صفوي پاي انگليسي ها و پرتقالي ها و اسپانيائي ها (اسپانيائي ها هموطنان محي الدين كاباليست جاسوس) به ايران يعني مركز تشيع باز شد. ملاصدراي سنّي زادة اشراف زاده، به دژ تشيع نفوذ كرد و خود را مأمور دانست كه كاباليسم محي الدين را در ميان شيعيان رواج دهد و داد. او ميان كاباليسم ارسطوئي- كه شرحش خواهد آمد- و كاباليسم محي الدين دقيقاً قيچي جديد اما مطابق همان قيچي ابليسي كه در مبحث گذشته به شرح رفت، ساخت و تشيع را ميان دو تيغه قرار داد.
ملاصدرا با فراغ بال كامل به كار خود پرداخت نه تبعيد شده و نه محدوديتي برايش آمده، او براي ادارة املاك ارثي به جاي مانده از پدر زنش به ناحيه كهك قم آمده بود. اين مسلّم تاريخي را تحريف مي كنند و چه مديحه سرائي كه از اين كاباليست نمي كنند و او را به مقام «ولي الله»ي مي ستايند. در حالي كه هيچ كفري نمانده مگر ملاصدرا به آن معتقد شده حتي همجنس گرائي كاباليستي.
مرحله دوازدهم: پس از پيروزي انقلاب اسلامی، كاباليست ها مي كوشيدند تا سخني از زبان امام خميني(ره) دربارة اِخبار از غيب و امثال آن در بياورند تا آرزوي شان را يكسره برآورده كنند. اما اين مرد آگاه در جواب شان مي گفت: «من به اين چيزها كور باطنم»[315]. ببينيد با چه تعبيري از آنان تبرئه مي جويد، دربارةخودش عبارت «كور باطن» را به كار
مي برد تا آنان را كاملاً مأيوس كند.
كاباليست ها در اين كوشش به هدف نرسيدند. اما پس از رحلت اين مرد بزرگ، طوفاني از تصوف در حوزه و دانشگاه به راه انداختند. اما در اثر مقاومت علمي و استدلالي كه برخي از دوستان نيز كمك كردند، شكست خوردند. امروز نويسندگان محقق بسيارند كه به مقابله با توطئه هاي كاباليسم برخاسته اند. كاباليسم در همه جا مرده است مي خواست در ايران انقلابي شيعي، لانه كند كه نتوانست. گرچه برخي از دانشگاهيان و برخي از حوزويان، هنوز نمي خواهند دست از آن بردارند زيرا گمان مي كنند كه اگر توبه كنند شخصيت شان و احترام شان از بين مي رود و لجوجانه آب در هاون مي كوبند.
هيچ صوفي اي نيست مگر اين كه شيطان پرست است: بديهي است يكي از «همه چيز» شيطان است چگونه ممكن است كسي «همه چيز پرست» باشد و شيطان را نپرستد. محي الدين شيطان را مظهر خدا مي داند. كه در دو مجلد «محي الدين در آئينة فصوص» شرح داده ام. و برای نمونه دربارة ديگر سران بزرگ صوفيان، از مقاله دانشمند عزيز جناب آقاي سيد محمود هاشمي- نشريه مكتب وحي شماره8 ص136، 137- براي تان مي آورم و جاي دوري
نمي روم:
جمعی از بزرگان تصوّف برای ابلیس، مقام والا و برجسته ای قائل شده و از وی به عنوان پاک باز ترین عاشق که سجده بر غیر معشوق را روا ندانست، پاسبان درگاه حضرت حق، سرور مهجوران[316]، یگانه وجود، شحنۀ مملکت ملکوت که صدوبیست و چهار هزار نبی زخم او خورده اند، اسیر مشیت ابتلا[317] و بزرگ موحّد در توحید تنزیه[318]، مجروح فراق[319]، مظهر غیرت[320] و عاشقی صادق که محک محبّت را پذیرفت و محظوریّت بین طلب و اراده را به جان خرید[321]، یاد کرده اند.
حسن بصری گوید: «لَوْ أَظهَرَ نوُرَهُ لِلْخَلْقِ لَعَبِدَ إِلَهاً».
یعنی: اگر ابلیس نور خود را به خلق ظاهر کند، به خدایی پرستیده می شود. منصور حَلاّج نیز می گوید: «در آسمان عابد و یکتاپرستی چون ابلیس وجود ندارد»[322].
سنایی غزنوی گوید: «ابلیس می دانست که باید با امر الاهی مخالفت کند؛ زیرا در لوح چنین خوانده بود و از قبل با خدای یکتا چنین قرار گذاشته بود»[323].
«نقل است که نوری با یکی نشسته بود و هر دو زار می گریستند؛ چون آن کس برفت، نوری رو به یاران کرد و گفت: دانستید آن شخص که بود؟! گفتند: نه، گفت: ابلیس بود؛ حکایت خدمات خود می کرد و افسانه روزگار خود می گفت و از درد فراق می نالید و چنان که دیدید می گریست و من نیز می گریستم»[324].
شیخ احمد غزالی، ابلیس را «سیّد الموحّدین» (= سرور یکتا پرستان) می نامیده و در مورد او می گفته است: «مَنْ لَم یَتَعَلَّمِ التّوْحیدَ مِنْ إبلیس فهُوَ زِنْدیق».
یعنی: کسی که علم توحید را از شیطان نیاموخت، زندیق و ملحد است[325].
مولوی نیز سجده نکردن شیطان را بر آدم، از روی عشق بسیارش به خدا دانسته، در این باره سروده است:
ترک سجده از حسد گیرم که بود | آن حسد از عشق خیزد نِی جحود | |
هر حسد از دوستی خیزد یقین | کِی شود با دوست غیری همنشین[326] |
و ابوالعباس قصّاب که عطّار او را «مقبول الله»، «کامل معرفت» و «عامل مملکت»
می نامد، می گوید: «ابلیس کشته خداوند است، جوانمردی نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن! اگر در قیامت حساب در دست من کند بیند که چه کنم: همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام ساز»[327].
و منصور حَلاّج گفت: «ما صحَّت الفتوۀ الا لأحمد و ابلیس».
یعنی: جوانمردی دو کس را مسلَّم بُوَد: احمد[حضرت محمد(ص)] و ابلیس را. جوانمرد و مرد رسیده، این دو آمدند؛ دیگران خود جز اطفال راه نیامدند!!
و عین القُضات گوید: «آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا، خود ندانی که در عالم الاهی او را به چه نام خوانند!»[328].
مگر ممكن است ملاصدرا يا هر كسي كه امروز خود را «عارف» مي داند همه چيز را خدا بداند، شيطان را خدا نداند!؟! مگر شيطان يكي از همه چيز نيست؟ ملاصدرا در اسفار دو فصل و یک نیم فصل تحت عنوان «اعلم انّ واجب الوجود کل الاشیاء» باز کرده است. مگر شیطان از کل الاشیاء نیست؟ یک فصل تمام بحث کرده دلش آرام نگرفته، با فصل دیگر نیز به آرامش نرسیده، بخشی از فصل دیگر را نیز به این خدا بودن همه چیز و شیطان، اختصاص داده است.
شيطان پرستان مسكين: در اين سال هاي اخير برخي از جوانان مسكين، محافلي تشكيل داده و خود را شيطان پرست مي نامند. و همگان از چنين پديده اي يكّه مي خورند. چه شده است؟ چرا از اين مسكينان بدبخت مي ترسيد اما شيطان پرستان بزرگ را «اولياء الله» مي ناميد؟.؟ اين تصوف و عرفان از زمان قابيل در جريان است هر از گاهي مقداري رنگ عوض كرده است. چرا كساني مي آيند و در شبكه چهار سيما تكرار مي كنند «شيطان مظهر خدا است» چرا مي آيند و ترجيع بند شوم محي الدين- اين كاباليست بزرگ- را در تلويزيون و حتي بعضی ها در دورة گذشته مجلس مقدس شوراي اسلامي از تريبون سردادند: وحدت در عين كثرت، كثرت در عين وحدت.
كي بايد بيدار شويم و از نفوذ بعل، برج بابل، مجسمة زئوس، هرم مصري، به جامعه تشيع و انقلاب و راه شهداي گرانقدر، جلو گيري كنيم-!؟!
چه قدر براي برخي ها پذيرفتن «ولايت فقيه» سنگين است اما ناميدن فلان صوفي با «ولي الله» و «اولياء الله» آسان است. در يكي از مباحث پيش گفتم: انسان هرگز نمي تواند بدون «ولايت» باشد يا تحت ولايت الله و ولايت فقيه است و يا تحت ولايت ابليس است. اما ما خودمان به دست خودمان ولايت ابليس را به نام عرفان ترويج مي كنيم، عرفاني كه بوميان امريكائي، مرتاضان هندي، نوستر آدامس هاي اروپائي، كاهن كاخ سفيد، خيلي پيشرفته تر از عارفان ما هستند.
هر راهي كه به كاباليسم مي رود، آسوده و راحت و فارغ از هر انتقاد است، اما چرا جهان غرب و عدّه اي در داخل از اين كه يك نظام شيعي مبتني بر ولايت الله در ايران به وجود آمده، اينهمه به هراس افتاده اند؟ پاسخ اين پرسش حاصل نمي شود مگر با شناخت كاباليسم تاريخي. چرا افرادي از اروپا مي آيند و با روحاني صوفي در قم ملاقات مي كنند؟ همان طور كه زماني هنري كربن اين جاسوس موفق و طراح جشن هنرهاي شيراز مي كرد. آيا اينان كه همه چيز ما را دشمن مي دارند، عاشق حضرت صوفي ما شده اند؟!
بلعم باعور: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوينَ»[329]: و بگو به آنان داستان آن كس را كه برايش علم و دانش داديم اما او آن علم را پوست انداخت (مانند پوست انداختن مار) و شيطان او را پيگيري كرد و گشت از گمراهان.
علم و دانش بايد در عقل، قلب و جان انسان رسوخ كرده و شخصيت شخص شود نه مانند پوست برخي حشرات و مارها باشد كه در موقعيتي مانند پوست انداختن آن ها، از او سلخ گردد.
بلعم باعور كسي است كه اين آيه دربارة او سخن مي گويد. درباره جزئيات و زندگي نامة او اطلاعات كافي را نداريم، حتي در اين كه او معاصر كدام پيامبر بوده اختلاف هست. آن چه مسلّم است او يك عالم روحاني عابد و زاهد بوده كه براي شكست يك پيامبر (به احتمال قوي حضرت موسي) و پيروزي امپراتور، دعا كرده است.
و نيز مسلّم است كه او از وابستگان، اطرافيان و پيروان امپراتور نبود (و باصطلاح اين مباحث ما) او كاباليست نبود، دين دار و عابد بود.
با شنيدن داستان او فوراً تعجب مي كنيم؛ چگونه ممكن است يك عالم روحاني، عابد، زاهد بر عليه پيامبر و براي پيروزي فرعون دعا كند!-! و پس از تعجب از موضوع عبور
مي كنيم.
بلعم باعور به علم و عبادت خود مغرور بود؛ گمان مي كرد از هر چه خوشش بيايد آن عين حق است، و از هر چه كه خوشش نيايد حتماً باطل و ناحق است. خودش را معيار حقانيت قرار داده بود.
اگر مردمان اعصار پيشين با شنيدن داستان او تعجب كرده و از موضوع عبور مي كردند، ما بايد نه تعجب كنيم و نه به سادگي از آن عبور كنيم زيرا امروز ده ها بلعم باعور داريم كه نماز شب خوان هم هستند؛ شب و روز بر عليه انقلاب، بر علیه نظام شيعي كشور، بر علیه راه شهدا دعا مي كنند و دقيقاً خواسته شان، خواسته قدرت هاي كاباليستي از آن جمله آمريكا و اسرائيل است و اگر (مثلاً) دعاهاي شان مستجاب شود نتيجه اش پيروزي قدرت هاي كاباليست و شكست تشيع است.
اگر نهضت حضرت موسي (مثلاً) به يك بلعم باعور گرفتار بود انقلاب ما كه محصول خون صدها هزار شهيد است دچار ده ها بلعم باعور است كه نه فقط دعاهاي شان در جهت پيروزي كاباليسم است بل دائماً با قيافه هاي حق به جانب و دلسوزانه بر عليه اساس نظام تبليغ مي كنند كه بلعم باعور از اين گونه تبليغات منزّه بود. و قرآن در ادامه مي فرمايد: «فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ»[330]: اين داستان ها را براي آنان باز گو تا شايد انديشه و فكر كنند.
اينان غير از بيماري شخصيتي و رواني، انگيزه اي براي اين دعا ها و تبليغ ها ندارند، براي توجيه مواضع شان، نواقص و عيوبي كه در جامعه و در اداره كشور هست را به شماره
مي آورند.
بديهي است كه نواقص بل عيوب و احیاناً كجروي هائي وجود دارد كه قابل دفاع نيست و حتي در مواردي بسيار، قابل توجيه هم نيست و گاهي دامنۀ خطاها به مسائل اصولي مي رسد. اما چارة آن چيست؟ وظيفه ديني و وجداني و انساني در اين باره چيست؟ آيا بايد براي حل اين مسائل، آرزوي پيروزي قدرت هاي كاباليست را بكنيم؟ با قدرت هاي فرعوني هم صدا شويم و خواستة مان عين خواستة ابليس باشد؟! حتي آن كس كه خيلي دلگير است و گمان
مي كند كه ايمانش او را به اين روش وادار مي كند، بايد دقت كند و درك كند كه آرزويش با آرزوي ابليس يكي نباشد.
آيا اين جملة اخير كه گفتم عين نداي قرآن نيست؟ جان اسلام نيست؟ آن كدام كس است كه نداند امروز تضعيف اين نظام عين خواسته كاباليسم و ابليس است-؟ اگر چنين كسي پيدا شود و تضعيف هائي كه دربارة نظام مي كند را، نوعی متفاوت از خواسته ابليس بداند، همان بلعم باعور است كه خود و نفس خود و خوشايند خود را معيار حقانيت قرار داده است، كشور و تشيع شكست بخورد و يا اسیر قدرت هاي كاباليست شود تا دل اين آقا خوش باشد. يا چون به او، يا به فلان شخص مهم ظلم شده حتماً نظام باطل است و خون اين همه شهيد بايد هدر شود.
ما امروز دچار سه جريان خطر ناك هستيم كه هر سه (خواه بدانند يا ندانند) در خدمت كاباليسم هستند: تصوف، ارسطوئيات و بلعم باعورها.
قال ابوذر: مَا تَرَكَ الْحَقُّ صَدِيقاً لِی: حقگوئي هيچ دوستي برايم باقي نگذاشت.
درست است بايد انتقاد كرد، بايد امربه معروف و نهي از منكر كرد.
جلسه بیست و هشتم: كاباليسم در ملك سليمان
متوفاي953 قبل از ميلاد
تحريفات دربارة شخصيت سليمان
ميان شخصيت سليمان كه در تورات آمده با شخصيت سليمان كه در قرآن آمده به حدي فرق هست كه تقريباً هيچ شباهتي به همديگر ندارند؛ توراتي كه امروز در دست است او را يك پادشاه هوسران دنيا دوست و مستكبر كه در اواخر عمرش به دين خدا پشت كرده و باصطلاح كافر شده است، معرفي مي كند، و توضيح مي دهد كه انحراف او به دليل علاقه او به زناني بود كه از مردمان مختلف بت پرست گرفته بود و آن ها در فكر و روح او نفوذ كرده بودند[331] در حالي كه تصريح كرده است: سليمان در حكمت از همة پادشاهان جهان برتر بود و همه اهل جهان آرزو داشتند به حضور او برسند و حكمت هائي را كه خدا در دل او
نهاده بود بشنوند[332]. اكنون چنين شخصي كه در حكمت سرآمد جهانيان بود چگونه تحت تاثير هوس هاي جنسي و شهوت، دين خود و اجدادش را رها كرد، پرسشي است كه نشان از تحريف هاي اساسي و عميق در تورات را نشان مي دهد.
از اين جا مي فهميم كه كاباليسم علاوه بر فتنه هائي كه بر سر خود سليمان در زمان خودش آورده (و شرحش خواهد آمد) در دوره هاي بعدي شخصيت او را در متن تورات نیز تحريف كرده است.
اما سيماي او در قرآن و احاديث ما يك شخصيت زاهد و آخرت خواه معرفي شده است: به عنوان نمونه: «قَالَ الصَّادِقُ(ع) كَانَ سُلَيْمَانُ(ع) يُطْعِمُ أَضْيَافَهُ اللَّحْمَ بِالْحُوَّارَى وَ عِيَالَهُ الْخُشْكَارَ وَ يَأْكُلُ هُوَ الشَّعِيرَ غَيْرَ مَنْخُولٍ»[333]: امام صادق(ع) فرمود: سليمان(ع) براي ميهمانانش گوشت با نان سفيد مي داد و براي عيالش نان خشكار مي داد و خودش از نان جو سبوس دار مي خورد.
لغت: خشكار: گندم، آرد و يا ناني كه سفيد نباشد و به سبزي گرايد- ظاهراً مراد «چاودار» است. (رجوع كنيد: اقرب الموارد، جلد استدراك).
سليمان در قرآن در رديف انبياء و پيامبري از پيامبران خدا معرفي شده است:
«إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَوْحَيْنا إِلى إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْباطِ وَ عيسى وَ أَيُّوبَ وَ يُونُسَ وَ هارُونَ وَ سُلَيْمانَ وَ آتَيْنا داوُدَ زَبُوراً- وَ رُسُلاً قَدْ قَصَصْناهُمْ عَلَيْكَ مِنْ قَبْلُ وَ رُسُلاً لَمْ نَقْصُصْهُمْ عَلَيْكَ وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْليماً- رُسُلاً مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَ كانَ اللَّهُ عَزيزاً حَكيماً»[334]: البته ما وحي كرديم بر تو همان طور كه وحي كرديم بر نوح و پيامبران پس از او (مانند هود) و وحي كرديم به ابراهيم و اسمعيل و اسحاق و يعقوب و نوادگان (مانند يوسف) و عيسي و ايوب و يونس و هارون و سليمان و داديم به داود زبور را- و پيامبراني كه باز گو کرديم سرگذشت شان را، و پيامبراني كه دربارةشان برايت بازگوئي نكرديم. و سخن گفت خدا با موسي سخن گفتني- پيامبراني كه بشارت دهنده و هشدار دهنده بودند، آنان را فرستاديم تا مردمان حجتي بر خداوند نداشته باشند و خداوند غالب است و حكيم.
«فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلاًّ آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْما»[335]: و فهمانيديم آن (داوري و حكميت) را به سليمان و هر كدام از آن دو (داود و سليمان) را حكمت و علم داديم.
توضيح: هر كس در حدي توان داوري داشته باشد كه اين توانش مورد امضاي خداوند باشد، او معصوم است. داوري چنان سنگين است كه شخصيت هر انسان را خُرد مي كند؛حتي داوري پدر ميان فرزندانش بس مشكل است. يعني علاوه بر تشخيص حق كه خود نيازمند نيروي علمي، شخصيتي، انديشه اي و سلامت كامل روحي است، اعلام همان تشخيص نيز با سنگين ترين مشكلات مواجه مي گردد.
در رديف نسبيت، خيلي از داوران و قضات به بهشت خواهند رفت، اما نه به عنوان قاضي اي كه داوريش مورد تاييد خداوند است بل به دليل مقبوليت او در رديف نسبيت و بر اساس رحمت و بخشش خداوند.
در مكتب قرآن و اهل بيت(ع)، اصل دربارة قاضي، دوزخ است؛ يعني قاضي در دوزخ است مگر جريان قضاوتش به حد نصابي از مقبوليت برسد.
گاهي برخي از آقايان پس از گذرانيدن دورة كار آموزي قضائي، پيش من مي آيند و چون به بنده لطف دارند راهنمائي مي خواهند. در جواب شان مي گويم: مطابق مكتب تشيع، قاضي در دوزخ است مگر از جانب حاكم مشروع (امام معصوم يا ولي فقيه در عصر غيبت) منصوب باشد. اگر امروز شبهه اي در حاكميت داشته باشي، اگر همه قضاوت هايت به حق و صحيح باشد باز جايت دوزخ است تا چه رسد به اشتباهات يا خداي نكرده قضاوت به ناحق به طور عمدي. اما اگر حاكميت را مشروع و مبتني بر ولايت بداني حتي اگر در قضاوت اشتباه هم كني، باز ماجور خواهي بود.
در ميان ابواب فقهي ما قضاوت جايگاه ويژه اي دارد. زيرا قاضي با حكمش نوعي كار قضا و قدري مي كند. در ملك خدا سرنوشت اشياء، انسان ها و رابطه هاي ميان افراد با همديگر، افراد با جامعه و بالعكس، را رقم مي زند.
به رابطه ميان «قضاوت» با «قضا» توجه كنيد[336].
«وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ وَ سُلَيْمانَ عِلْماً وَ قالاَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي فَضَّلَنا عَلى كَثيرٍ مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنين»[337]: و حقا كه به داود و سليمان علم داديم و هر دو گفتند حمد خداي را كه ما را برتري داد بر بسياري از بندگان مومنش.
بندگان مؤمن خدا: همة انبياء و مؤمنان ديگر. مراد تنها بندگان معمولي نيستند. آن دو بر برخي از انبياء نيز برتري دارند. زيرا اين پدر و پسر توانستند در مقابل قدرت هاي كاباليستي يك قدرت الهي تشكيل دهند. گرچه قطعاً پيامبران اولوالعزم برتر از آن دو هستند و شايد در ميان انبياء ديگراني نيز باشند كه از اين پدر و پسر برتر باشند. به هر صورت، علاوه بر خود اين آيه از آيات ديگر نيز بر مي آيد كه مراد از «فضّلنا» حاكميت و تاسيس قدرت در برابر قدرت هاي كابالي است.
كشور سليمان: بر خلاف آن چه مفسرين كاباليست قرآن در عصر خلفا، از قبيل: تميم داري، كعب الاحبار، وهب بن منبّه و…، شايع كرده اند و توانسته اند بينش تاريخي مسلمانان را بيمار كنند و بينش شان را افسانه خواه و افسانه دوست بكنند- آفت عظيمي است هنوز هم انديشه و تفكر مسلمانان از اين آفت رنج مي برد- سليمان فقط بر سرزمين فلسطين حكومت كرده است.
دريانوردان او از طريق خليج عقبه و درياي سرخ با مردم يمن مراودات تجاري داشتند كه به آشنائي سليمان با بلقيس ملكه يمن انجاميد و با ازدواج آن دو، براي مدتي اتحاديه اي ميان دولت سليمان و دولت يمن برقرار شد كه از ناحيه خليج عدن و خليج فارس با دولت پارس به مركزيت شهر استخر، همسايه شدند كه در برخي از احايث ما آمده قلمرو سليمان به مرز دولت استخر رسيده بود از جمله:
«الصَّدُوقُ عَنْ أَبِيهِ عَنْ سَعْدٍ عَنِ ابْنِ عِيسَى عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنِ الثُّمَالِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ(ع) قَالَ: كَانَ مُلْكُ سُلَيْمَانَ مَا بَيْنَ الشَّامَاتِ إِلَى بِلَادِ إِصْطَخْر»[338]: امام باقر(ع) فرمود: ملك سليمان از ميانه هاي شامات تا بلاد استخر بود.
از ميانه شامات: به سرزمين هاي ساحل مديترانه، سوريه، لبنان، فلسطين و صحراي سينا، شامات گفته مي شود. سوريه و لبنان تحت حكومت سليمان نبودند.
اما افراد كاباليست كه در دورة سه خليفه اول، تفسير قرآن را به انحصار خود در آورده بودند (بترتيب: تميم داري، كعب الاحبار، وهب بن منبه و…) گفتند سليمان بر كل دنيا حكومت مي كرد و اين گونه افسانه ها به زبان افراد جاهل و غير مسئول مانند عكرمه، قتاده، سدّي و… افتاد و تفسير قرآن پر از افسانه گشت كه متاسفانه در فرهنگ شيعيان نيز نفوذ كرد.
در اين كه سليمان زبان مرغان و مورچگان را مي دانست ترديدي نيست. زيرا همة انبياءو معصومين هر وقت مي خواستند زبان آن ها را مي فهميدند. و قرآن از زبان سليمان مي گويد «عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ»: خداوند زبان مرغان را نيز به ما ياد داده است.
اما در ميان آيه هائي كه به او مربوط است در يك آيه لفظ «طير» را مي بينيم كه ظاهراً مراد از آن «مردان سريع السير» مانند عياران در تاريخ ايران، است، نه مرغ:
«وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْر»[339] لشكريان سليمان از انس و جن و طير در پيشگاه او حاضر شدند.
و همچنين لفظ «هدهد» نام يك انسان است در آن زمان الفاظي از قبيل: هدهاد، هدهد، هدد، در ميان بني اسرائيل و برخي اقوام ديگر از آن جمله مردم يمن به وفور مشاهده
مي شود؛ «هدد» به عنوان نام يك شخص در تورات آمده[340] و نام يكي از پادشاهان يمن «هدهاد» است كه معاصر سليمان(ع) بود، دختر عمويش بلقيس هدهاد را كشته و در جاي او به سرير حكومت نشسته[341] و با سليمان اتحاديه تشكيل داد.
و «هداد» نام بتی بوده در میان برخی قبایل سامی[342].
گويا اين هدهد نيز يكي از «مردان پرواز= مردان سريع السير» و از عياران و جاسوسان دولت سليمان بوده است.
در صدد روشنفكر بازي نيستم و این گونه گرایش را از القائات كاباليستي مي دانم، در مقام تحقيق و پيرو دليل هستم. و الاّ وقتي كه به حكومت سليمان(ع) بر جن و شياطين، ايمان داريم چرا بايد از حكومت او بر مرغان استیحاش داشته باشيم. براي روشن شدن موضوع، آيات و احاديث را در اين باره بررسي مي كنيم: قوي ترين مستمسك بر اين كه هدهد يك مرغ بوده، يك برداشت ادبي است از آيه17 سورة نمل كه مي گويد: «وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ فَهُمْ يُوزَعُونَ ٍ»: براي نمايش و سان نظامي در برابر سليمان، لشكريانش از جن و انس و پرنده، جمع شدند و هر گروه در جاي گاه خود قرار گرفتند.
لغت: حُشر: محشور شد- حَشْر: جمع شدن يك اجتماع براي حساب رسي،سخنراني، سان ديدن، نمايش. كه دربارةفرعون، مي فرمايد: «فَحَشَرَ فَنادى»[343]: مردم را جمع كرد و با صداي بلند سخنراني كرد.
مي گويند: ظاهر آيه نشان مي دهد كه ارتش سليمان در سه بخش تشكيل مي شد: جن ها، انسان ها و پرندگان.
در حالي که آمدن لفظ «طير» بعد از «انس» عطف خاص بر عام و مصداق «ذكر الخاص بعد العام» است كه به خاطر ويژگي فوج عياران و مردان پرواز، به طور ويژه از آنان نام برده است. آيه در هيچ كدام از دو معني، «نصّ» نيست و از نظر «ظهور» نيز با توجه به آيه ديگر كه پس از آن آمده، بيشتر دربارة انسان ظهور دارد تا مرغ:
«وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقالَ ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كانَ مِنَ الْغائِبينَ»[344]: پروازيان را باز نگري كرد و گفت: چيست مرا كه هدهد را نمي بينم؟ يا او از غايبان است؟
اگر آيه را به مرغ تفسير كنيم، يا بايد بگوئيم از همۀ هدهدها تنها يكي در لشكر سليمان حاضر مي شده و آن روز غايب بوده است. زيرا لفظ هدهد مفرد است. و يا بايد بگوئيم او رئيس فوج هدهدها بوده، خودش غايب و فوجش حاضر بوده است. و براي هيچكدام از اين دو برداشت دليلي نداريم مگر توجيه خيالي. اما اگر او را يك انسان بنام هدهد بدانيم كه در آن زمان رايج بوده، بدون توجيه، معني ظاهري و ظهور آيه مي شود. در ادامه مي فرمايد:
«لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَديداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَيَأْتِيَنِّي بِسُلْطانٍ مُبين»[345]: او را مجازات خواهم كرد، مجازات شديد يا مي كشم او را مگر براي من دليلي روشن براي غيبتش بياورد.
شايد گفته شود: معمولاً لفظ «ذبح» دربارة حيوان به كار مي رود نه دربارة انسان. اما در ادبيات قرآن لفظ ذبح در مواردي كه دربارة انسان، به كار رفته بيش از آن است كه دربارة حيوان به كار رفته است؛ در قرآن هشت واژه از ماده ذبح آمده كه سه واژه دربارة حيوان و چهار واژه دربارة انسان است و مورد هشتم همين آية مورد بحث ما است.
اما در عرصة حديث: نهج البلاغه، ج1 ص341- 342: «وَ لَوْ أَنَّ أَحَداً يَجِدُ إِلَى الْبَقَاءِ سُلَّماً أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلًا لَكَانَ ذَلِكَ سُلَيْمَانَ بْنَ دَاوُدَ الَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ مَعَ النُّبُوَّةِ»[346]: اگر قرار بود كسي براي جاودان زيستن وسيله اي بيابد مي بايست سليمان به آن وسيله مي رسيد كه بر جن و انس حكومت مي كرد.
در اين حديث حكومت او بر جن و انس آمده اما نامي از مرغان نيامده است. و هيچ حديث مستند نداريم كه حضرت سليمان مرغان را نيز به خدمت كارهاي خود بگيرد.
سؤال: در حديث شماره19 ص75 ج14 بحار، كه سندش نيز صحيح است به نقل از «من لا يحضره الفقيه»، آمده است: سليمان(ع) به همراه جن، انس، طير، باد، به زيارت كعبه رفته است.
پاسخ: مرغان براي حضرت داود نيز جمع مي شدند. و گفته شد كه پيامبران(ع) و ائمه(ع) زبان مرغان را نيز هر وقت مي خواستند، مي دانستند. و آن چه براي بحث ما لازم است اولاً:يك آيه يا حديث مستند وجود داشته باشد كه ثابت كند حضرت سليمان از مرغان در امور حكومتي كار مي كشيد همان طور كه از جن، شياطين و انسان ها كار مي كشيد. ثانياً: از قرآن و حديث ثابت شود كه آن «هدهد» نيز همان مرغ است نه نام يك انسان.
البته احاديث مجعول و غير مستند و يا مستند اما منقول از كاباليست ها زياد است از امثال وهب بن منبّه، حسن بصري و… كه در همان بحار، مي يابيد، وهب بن منبّه مي گويد: وقتي كه سليمان سوار مي شد همۀ اهل خود، حشم و خدم خود و كاتبانش را در يك شهر مصنوعي متحرك كه هزار سقف داشت، حمل مي كرد و…[347].
يا حسن بصري مي گويد: سليمان در صبح در دمشق بيدار مي شد و در شهر استخر (پارس) قيلوله مي كرد (نزديك ظهر)، نزديك غروب از استخر حركت مي كرد و شب را در كابل مي گذرانید و…[348].
و خيلي افسانه هائي از اين قبيل كه تحريف كنندگان تورات نيز چنين افسانه ها را نسروده اند. البته ما دربارة تسلط سليمان(ع) بر جن و شياطين، و دربارة باد كه در اختيار او بود و براي چه كاري بود، بحث خواهيم كرد. و اساساً هستۀ اصلي بحث ما و انگيزة مان در اين مباحث همين سلطة او بر شياطين است كه نه پيش از او كسي به چنين قدرتي رسيده و نه كسي پس از او خواهد رسيد تا پايان تاريخ كابالا و در دوران تاريخ انساني كه خواهد آمد و مي آيد، انسان، تاريخ انسان، تمدن انسان، از سلطة شياطين خارج خواهد شد.
بر خورد كاباليسم با اولين حاكميت ولائي: ابليس مهره هايش (سامري، عقيبا، بلعم باعور، قارون) را در همان آغاز بعثت موسي(ع) در كنار او در امتش كاشت؛ ماجراي گوساله و بقره و جريان قارون را كه هر كدام يك فتنة بزرگ بود به راه انداخت كه موسي به ناله آمد: «يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَني وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم»[349]: اي قوم من چرا اينهمه من را اذيت مي كنيد در حالي كه مي دانيد من پيامبر خدا بر شما هستم.
ابليس و كارگزارانش كاري كردند كه برنامة موسي در همان صحراي سينا، به بن بست رسيد و مردم از حركت جهادي در ركاب او خودداري كردند و سال هاي مديدي به طور «تيه»- چادر نشيني غير مدني- به سر بردند كه هارون و موسي نيز در همان دوره از دنيا رفتند، تا نسل دوم بزرگ شده و به صحرا نشيني قانع نشدند و ذهن شان نيز از رسوبات تمدن مصري به كنار بود، و نيز چون ديگر موسي نبود كه از او بخواهند با همان معجزه كه دريا را شكافت، خود به تنهائي به جهاد دشمن برود. اين نسل توانست به رهبري يوشع بن نون، دولتي را تاسيس كند.
ابليس به وسيله كاباليست هاي مطيع خود، پس از مدتي كاري كرد كه دولت بني اسرائيل از بين رفت؛ هر طايفه به طور جداگانه زندگي مي كردند و هر کدام از دوازده طايفه به ملوك الطوايفي دچار شدند و مورد هجوم و تجاوزات مردمان ديگر قرار گفتند. سران طوايف پيش پيامبر وقت (سموئيل) آمدند و خواستند كه يك فرد را به عنوان رئيس دولت مركزي براي شان انتخاب كند تا داراي قدرت مركزي شده و از خود دفاع كنند. بالاخره پس از كشاكش بسيار مقرر شد كه طالوت (شاؤل) حاكم شان باشد. پس از طالوت قدرت به داود رسيد و سپس به سليمان.
نقطه ضعف ابليس در به انحراف كشيدن بني اسرائيل، حضور پيامبران پي در پي در ميان آنان بود. براستي پيامبران (حدود هفتاد نفر در طول زمان خروج بني اسرائيل از مصر تا پايان اسارت شان در بين النهرين) در ميان شان هميشه با شديد ترين و خطرناك ترين برنامه هاي ابليس و كاباليسم، مبارزه مي كردند. سرانجام ابليس موفق شد و اكثريت قوم يهود به طور ندانسته و اقليت شان به طور دانسته به كاباليست تبديل شدند.
اما تعدادي اندك از بني اسرائيل هميشه هستند و تا تحقق جامعۀ واحد جهانی خواهند بود كه در كاباليسم ذوب نخواهند شد گرچه از دين عيسي(ع) و پيامبر اسلام(ص) نيز بي بهره خواهند بود: «وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُون»[350]: از قوم موسي گروهي هستند كه به حق راهنمائي مي كنند و به آن گرايش دارند.
مراد از اين «حق»، حق نسبي است كاباليست نشده و نمي شوند. نه اين كه در صراط مستقيم قرار دارند. زيرا آنان دو پيامبر اوالوالعزم را انكار مي كنند. و جالب اين كه تفسير اين آيه كه ظاهرش با آيات متعدد بل كل قرآن و اصول اسلام ناسازگار است، به خوبي روشن نمي شود مگر با توجه به جريان تاريخي كابالا. همان طور كه تا كنون روشن نشده است. اما امروز با بر افتادن پرده از راز كابالا، مي بينيم در ادبيات قرآن هر كس و هر گروه كه كاباليست نباشد به نوعي نسبي از حق، بر خوردار معرفي مي شود گرچه دو پيامبر را انكار كند. يعني سرگذشت بشر فقط دو جريان است و هر كس تابع جريان كابالا نباشد در جريان دوم قرار دارد و در قيامت نيز يهودي كاباليست با يهودي غير كاباليست فرق خواهد داشت.
فتنة كاباليسم در زمان سليمان: داود به ياري پيامبران ديگر توانست خود و نظام ولايتش را از شر برنامه هاي ابليس و كاباليسم به سلامت عبور دهد. اما نوبت كه به حكومت سليمان نوجوان رسيد[351] ابليس اِقدامي ترين و جسارت آميزترين برنامه ريزي را كرد كه تا آن روز چنين گستاخي را نكرده بود. او از زمان داود براي اولين بار در برابر قدرت هاي مورد قبول خود، تحقق يك قدرت ولايتي را مشاهده كرد اينك مي ديد كه با وجود رهبري كسي مانند سليمان تداوم اين قدرت ولائي به درازا خواهد كشيد و الگوي جامعه های ديگر شده و تاريخ را از سلطه او خواهد گرفت. برنامة صبورانه اي را طرح ريزي كرد روزي كه سليمان از مركز حكومتش به تنهائي به جائي رفته بود، شيطانی را مأمور كرد كه به قيافه او در بيايد و بر تخت نشيند.
جلسه بیست و نهم: شيطان مجسم نشسته بر تخت سليمان
چرائي و چگونگي «باد» در اختيار سليمان
همه گير شدن و رسوب كاباليسم در ميان يهود
شواليه هاي معبد
گفته شد اين اولين بار بود كه ابليس يكي از شياطين را مجسم كرده و عملاً بر سرير حكومت بنشانید. سنت ابليس اين است كه هميشه خواسته هايش را به دست انسان ها انجام دهد و برنامه هايش را به وسيله انسان ها پياده كند و براي اين سنتش دو رويّه دارد:
1- براي اهدافي كه درباره افراد انسان دارد، معمولاً از وسوسة قلبي استفاده مي كند و خيلي كمتر و در موارد بس نادر مجسم و مشهود ظاهر مي شود.
2- براي اهدافي كه دربارة جامعه به عنوان جامعه در نظر دارد، تنها با گروه معينی كه در ماهيت جامعه موثّر هستند، تماس مي گيرد. در اين رويّه علاوه بر وسوسة قلبي آنان، در
موارد لزوم با سران آن گروه به طور مجسم و مشهود، به شور و مشورت مي نشيند و براي شان برنامه ريزي مي كند.
ابلیس دربارة جامعه بني اسرائيل در زمان داود نتوانست به اهداف خود برسد. خداوند چيزي به داود داده بود كه زمينة عوامفريبي را از ابليس سلب كرده بود؛ وقتي كه زبور
مي خواند كوه با او همصدا مي شد و مرغان جمع شده با او هم آواز مي شدند:
«وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَديد»[352]: و به تحقيق داديم به داود از نزد خودمان يك موهبت استثنائي؛ اي كوه ها با او همصدا شويد و نيز مرغان. و نيز نرم كرديم براي او آهن را.
يك موهبت استثنائي به اين پيامبر غير اولوالعزم داده شده كه به پيامبران اولوالعزم داده نشده، و اين موجب شده بود كه زمينة عوامفريبي از دست ابليس و افراد كاباليست گرفته شود. و تجربيات پيشين از سامري، قارون، بلعم باعور، نيز بر بصيرت مردم افزوده بود.
«وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ الْجِبالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنَّا فاعِلين»[353]: و مسخّر كرديم بر داود كوه ها را كه تسبيح مي كردند و مرغان را و بوديم كنندة اين كار.
جملة «وَ كُنَّا فاعِلين» نشان از مظلوميت قرآن است؛ هميشه عده اي بوده اند كه توان پذيرش اينگونه معجزات را نداشته اند، و باصطلاح اينگونه امور را «متافيزيكي» ناميده و انكار مي كردند. حتي برخي از دين داران در صدد تاويل مي آمدند كه قرآن با اين جمله
مي گويد: باور كنيد كه ما اين كار را انجام داده ايم و در صدد تاويل نباشيد.
اما امروز كه پرده از راز كابالا افتاده مي بينيم كه كاباليست ها متافيزيكي تر از ماها بوده اند تنها عده اي سبك مغز را به عنوان دانشمند، مغرور كرده و به جنگ اديان بسيج كرده بوده اند تا همة مصاديق غيب حتي وجود خود ابليس را نيز انكار كنند زيرا هدف ابليس از اين طريق حاصل مي گشت. چه بازي هائي كه با دانش و دانشمند، علم و انديشه نكردند!؟! در حالي كه هميشه كاهنان مرتبط با ابليس در دربار قدرت هاي كاباليست بوده اند حتي در كاخ سفيد آمريكا در همين امروز، و گاهي نيز با ابلیس جلسة رسمي مشورتي تشكيل مي دادند.
ظاهراً خداوند مي خواست يك نمونه اي از نظام اجتماعي ولايتي گرچه به طور موقت، نشان دهد. از زمينة فعاليت و سلطة ابليس بر بشر كاسته بود آن هم فقط در يك كشور كوچك.
ابليس پاي از گليم خود بيرون نهاد: در آن گفتگو ميان خداوند و ابليس، مقرر شد كه خداوند به او مهلت دهد و او به اغواي اولاد آدم بپردازد نه این که عملاً بر مردم حكومت كند.
داود از دنیا رفت و پسر سيزده ساله اش به جاي او نشست. ابليس اميدوار گشته بود اما سليمان در اولين سخنرانيش دوباره او را مايوس كرد: «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ وَ قالَ يا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتينا مِنْ كُلِّ شَيْءٍ إِنَّ هذا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبين»[354]: سليمان جانشين داود شد و گفت: اي مردم به ما آموختند زبان مرغان را و داده شده به ما از هر چيز البته اين نعمت استثنائي است آشكارا.
اما هم نوائي مرغان و هم آوازي كوه با سليمان نبود و اين يك اميدواري براي ابليس بود؛ سليمان از اين دو پشتوانه، محروم بود. ابلیس که چنین ديد از فرصت استفاده كرد با گستاخي تمام پاي از گليم خود بيرون نهاد و يك شيطان را به قيافه سليمان در آورد و در غياب سليمان كه به بيرون از شهر رفته بود به جاي او بر اريكة حكومت نشانيد. سليمان(ع) آوارة كوه و بيابان شد، به سجده افتاده و گفت: خدايا اگر قرار آفرينش بر اين است كه انسان بر شياطين حكومت نكند، اين قرار هم هست كه شيطان به طور مجسّم و عملاً بر انسان حكومت نكند. خدا خودت مي بيني كه ابليس از اين قرار آفرينشي پاي فراتر نهاده و آن را درهم شكسته است. خدايا به من حكومت و قدرتي عطا كن كه استثناءً خارج از قرار اول باشد و من بتوانم بر شياطين مسلط باشم:
«قالَ رَبِّ اغْفِرْ لي وَ هَبْ لي مُلْكاً لا يَنْبَغي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّاب»[355]: پروردگارا بر من ببخش و هبه كن به من حكومتي را كه قرار است به هيچ كس بعد از من ندهي، و توئي بسيار توانا بر هر هبه اي.
دعايش مستجاب شد، نه فقط به خاطر اين كه او يك پيامبر و مستجاب الدعوه بود، بل خود ابليس (نيز با گستاخي كه كرده بود) زمينه را بر استجابت دعاي او فراهم كرده بود.
«فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْري بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصاب»[356]: مسخر كرديم بر سليمان باد را كه به امر او مي وزيد و به نرمي با هر چيز برخورد مي كرد.
اين موهبت (كه شرحش خواهد آمد) به جاي هم آوازي كوه و مرغان، به او داده شد.
«وَ الشَّياطينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ- وَ آخَرينَ مُقَرَّنينَ فِي الْأَصْفاد»[357]: و مسخر كرديم بر او شيطان ها را هر بنّا و غواص (كه لازم داشت)- و نيز شياطين ديگر كه در بندهاي اسارت او بودند.
لغت: صفد: بند زنجيري- گاهي به بندهاي غير مادي نيز اطلاق می شود. مثلاً احسان را صفد گفته اند. در اين جا با توجه به «سخّرنا» مراد بند اسارت زنجيري نيست.
اينك سليمان(ع) به حكومت برگشته و شياطين را به خدمت گرفته است.
افسانه: پيش از ادامۀ بحث لازم است كمي درباره اين باد كه در اختيار سليمان(ع) گذاشته شده بود، درنگ كنيم: در آيۀ پيش ديديم كه يك باد نرم بوده نه شديد. اكنون آيه ديگر: «وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْري بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتي بارَكْنا فيها وَ كُنَّا بِكُلِّ شَيْءٍ عالِمين»[358]: و در اختيار سليمان گذاشتيم باد وزنده را كه با فرمان او بر سرزميني كه بركتش داديم مي وزيد و بوديم بر هر چيز عالم.
ابليس ديد كه جاي هم آوازي كوه و مرغان، چيز ديگري به سليمان داده شده كه از آن مهمتر است زيرا كارائي موثر و مهم در زندگي مردم دارد، و راه آن اميد كه داشت نيز بسته شد.
آية پيش نصّ بود در اين كه آن باد يك باد نرم بود. و اين آيه محدودة وزش آن را تعيين مي كند و مي بينيد اين آيه به طور نص مي گويد «تَجْري بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتي بارَكْنا فيها». يعني اين باد به امر سليمان فقط در سرزمين «ارض مبارك» كه به اجماع همگان مراد از آن فلسطين است، مي وزيد. نه خارج از آن.
اما آن همه افسانه ساختند؛ سليمان خود و حرمسرا و لشكريانش را بر باد سوار مي كرد و همة جهان را مي گشت(!) يهوديان كاباليست كه در دورة خليفه اول، دوم و سوم تفسير قرآن را منحصراً در اختيار داشتند اين همه افسانه ها را وارد تفسير قرآن كردند كه باز بايد با تاسف گفت به برخي از متون حديثي ما نيز نفوذ كرده است.
زماني آگاهان مي گفتند و هنوز هم مي گويند كه افرادي اسرائيليات را وارد تفسير قرآن كرده اند. اما بايد گفت ماجرا فراتر از اسرائيليات است افسانه هائي را وارد تفسير قرآن كرده اند كه نه در متني از متون اسرائيليات پيدا مي شود و نه در فرهنگ يهوديان. بلائي بر سر تفسير قرآن آورده اند كه در آئين هاي تحريف شده نيز وجود ندارد، بل در خورجين هيچ افسانه سرائي يافت نمي شود.
باد و تب نوبه: نوبه نام قديم سودان است كه در گذشته هاي دور گاهي به همة شمال آفريقا اطلاق مي شد، سالانه در موسمي از سال جريان هوا تب نوبه و حتي طاعون را از سودان به صحراي سينا و فلسطين و نيز سرزمين عرب، مي آورد و موجب آفات و تلفات بسياري مي گشت كه در زمان داود(ع) كشتار عمومي به راه انداخته بود[359] و پيش از آن هم همه ساله رخ مي داده. ظاهراً مي توان گفت از خصوصيات فلسطين و صحراي سينا شده بود. خداوند باد ديگري در اختيار سليمان گذاشت كه از مديترانه در خلاف جهت باد نوبه
مي وزيد و از آن بلاي موسمي همه ساله جلوگيري مي كرد.
بعد ها در ميان برخي جوامع به تبي كه به طور متناوب عارض كسي مي شد، تب نوبه گفتند كه متخذ از «نوبت» است و ربطي به تب نوبه ندارد. اين باد خيلي شديد نبوده قرآن سرعت وزش آن را تعيين كرده است: «غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْر»[360] تا صبح مسير يك ماه و تا شب مسير يك ماه را طي مي كرد.
اينك مسير يك ماه را محاسبه كنيم: كاروان ها در يك شبانه روز يك «منزل» را طي مي كردند؛ هر منزل معادل چهار فرسخ بوده و هست كه قصر نماز و افطار صوم را امروز نيز با آن محاسبه مي كنيم. و هر چهار فرسخ تقریباً معادل22 كيلومتر است. و باد مذكور در يك شبانه روز مسير دو ماهه كاروان را مي رفته است:
مسير كاروان در يك ماه- كيلومتر 660=30×22
مسير كاروان در دو ماه- كيلومتر 1320=2×660
كيلومتر در ساعت، 55=24÷1320
اما ببينيد با وجود اين دو نصّ دقيق قرآن، چه افسانه هائي دربارة اين باد ساخته اند.
مطابق احاديث ما، جريان هوا يك كار ديگر نيز براي سليمان انجام مي داد؛ گاهي خبرهاي لازم را به او مي رسانيد. آيا با ابزارهاي راديوئي مثل آن چه امروز هست يا به طور طبيعي؟-؟ براي ما معلوم نيست. مهم اين است كه آن باد را با اين جريان هوا اشتباه نكنيم كه هر دو در حديث ها «ريح» ناميده شده اند.
همه گير شدن و رسوب كاباليسم در ميان يهوديان: جذر و مدّ دو جريان آئين موسي(ع) و كاباليسم، از روز مبعث موسي تا به امروز به شش دوره تقسيم مي شود:
1- دوره اصطكاك: اين دوره از آغاز بعثت موسي(ع) تا وفات آن پيامبر است؛ در اين دوره كاباليسم به طور ظاهراً متناوب و باطناً به صورت يك جريان مداوم، هرازگاهي تلنگرهاي شديد و بنيانكن بر جامعه موسي وارد مي كند: سامري، بلعم باعور، قارون سه شخصيت كاباليست هستند كه هر كدام حادثة بزرگي آفريده و اضطراب اساسي بر جامعه وارد كردند.
تلنگرهاي جامعه شكن و اضطراباتي ريشه برانداز كه همگي در ظاهر شكست خوردند. اما مي بينيم كه هر سه به طور خزنده جريان داشته اند و هر سه در دوره ششم (كه بحثش خواهد آمد) كاملاً بر جامعه مسلط شدند و محتواي اصول و فروع آئين يهود را تشكيل دادند و تنها نام و عنوان دين يهود باقي ماند.
برنامه بت پرستي سامري در دوره ششم (پس از سليمان) رسماً پذيرفته شد و هر كدام از دو دولت يهودي مجسمه گاو طلائي سامري را در معبدشان قرار دادند.
زر پرستي قاروني و باور عقلي و روانی به «اصالت مال»، خصلت اصلي و بينش اساسي يهوديان گشت، تا امروز.
حضور علم و عالم، دانش و دانشمند در خدمت قدرت كابالي (يعني همان نقشي كه بلعم باعور داشت)، علاوه بر قدرت هاي درون يهودي، در دورة ششم در خدمت قدرت هاي كابالي برون يهودي، تا جائي كار كردند كه بايد دانشمندان يهودي را «به وجود آورندة عصر مدرنيته» ناميد.
عقيبا: در آن دورة اول كه زمان خود حضرت موسي است يك ماجراي دين برانداز ديگر رخ داده كه نام رهبر آن چندان به زبان ها و قلم ها نيامده، اين جريان عبارت است از «محسوس خواهي»؛ مردم بني اسرائيل از موسي(ع) خواستند تا خدا را به طور محسوس كه با چشمشان او را مشاهده كنند، به آنان نشان دهد:
«وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُون»[361]: و آن گاه كه گفتيد: اي موسي به تو ايمان نمي آوريم مگر اين كه خدا را مشاهده كنيم آشكارا. پس صائقه گرفت شما را در حالي كه مي نگريستيد.
از جهتي اين ماجرا با ماجراي سامري و گوساله اش، ارتباط دارد. يعني پس از حادثه بزرگ گوساله گفته اند: خيلي خوب ما از بت و بت پرستي صرفنظر كرديم، اكنون از شما مي خواهيم كه خدا را به ما نشان بدهی تا ما نيز مانند جامعه هاي ديگر خداي مان را مشاهده كنيم.
ليكن اين فتنة جديد نمي توانست كار سامري باشد زيرا موسي او را محكوم به (لامساس) كرده بود؛ يعني با هيچكس تماس نگيرد. گرچه سران كاباليست در هميشۀ تاريخ توانسته اند از گوشۀ انزوا نيز به تحريكات خودشان ادامه دهند.
به نظر مي رسد آن چه در حديث ها خوانديم كه ابليس افرادي را در كنار موسي كاشته بود به اسامي: سامري، عقيبا، قارون، بلعم باعور، شايد رهبري اين فتنه با عقيبا بوده است كه مثلاً فردي متفلسف بوده و اين انديشه فلسفي گونه را به ذهن و زبان مردم بني اسرائيل انداخته است. مي بينيم موسي(ع) با علم كامل بر بطلان خواستۀ قوم، و نادرستي آن، با اين خواستۀ نا مشروع و غير ممكن كه بدتر و غلط تر از گوساله پرستي بود، با تحمّل و مماشات رفتار مي كند، نه مانند ماجراي سامري که با خشم و غضب بر خورد كرد و نه مانند ماجراي قارون اقدام مي كند. بل گروه هفتاد نفري از ميان شان به عنوان نمايندگان بني اسرائيل با خود به بالاي كوه مي برد و خواسته شان را به خداوند عرضه مي كند. ظاهراً در اين مورد غير از اين چاره اي نداشته است زيرا اين بار ابليس با نرم ترين جنگ نرم با موسي به مبارزه برخاسته بود.
دورة دوم: فقر، جهل مي آورد. و بر عكس. يعني جهل نيز فقر مي آورد. مردمي كه نسل هاي متمادي در طول400 سال، بردگي را تحمل كرده اند و چشمشان به دست مصريان بود تا چيزي به اينان بدهند، اينك آزاد و مستقل شده اند، هر روز گرفتار افكار نمايندگان ابليس شده و فتنه بر پا مي كنند. و اصلاح چنين جامعه اي دشوار است- بل محال است- تا زماني كه نسل حاضر از بين برود و نسل جديد در دورة آزادي و استقلال به وجود آيد. و اين يك اصل است كه هر انقلاب اجتماعي اعم از انقلاب الهي و انقلاب غير الهي، با آن مواجه است.
نسل حاضر به رهبري يك پيامبر اولوالعزم، اصلاح نگشت. اما نسل دوم به رهبري يوشع بن نون، به موفقيت هاي بزرگي رسيد و يك قدرت ولائي پديد آورد و جامعه بني اسرائيل به محور حاكميت ولائي قرار گرفت كه ابليس و كاباليسم در اين دوره دربارة بني اسرائيل به شدت وامانده شده بودند.
دورۀ سوم: بالاخره جريان كاباليسم توانست قدرت ولائي را از بين ببرد و بني اسرائيل به صورت دوازده قبيله با نظام طوايفي اداره مي شد اما هر روز مورد هجوم هكسوس ها از شرق و مصريان از غرب، و ديگر قبايل قرار داشت. در اين دوره ابليس مي خواست اساساً قومي به نام بني اسرائيل را از صفحه روزگار بر دارد كه باز خدا توسط پيامبري به نام «سموئيل» به دادشان رسيد و دولت مركزي از نو تأسیس شد. به اين دلیل است كه در قرآن دربارة بني اسرائيل عبارت «فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعالَمين»[362] آمده، يعني لطف ها و عنايت هائي كه خداوند به بني اسرائيل كرده بر هيچكدام از مردمان ديگر نكرده است: نجات از بردگي، شكافتن دريا، هدايت و حمايت شان به وسيله پيامبران متعدد، تقويت داود(ع) با معجزات و هم آوائي كوه و مرغان، مسلط كردن سليمان(ع) بر باد و شياطين و…
دورۀ چهارم: عصر طالوت (شائول)، داود و سليمان، كه باز قدرت ولائي با عنايات و تفضلات ويژه خداوند تشكيل يافت، كه به طور اختصار بحث شد.
دورۀ پنجم: از وفات سليمان تا پايان دورة اسارت در بين النهرين: اين بار با حملة بخت النصر (بنو آكد نصر) باز به صورت يك جامعه برده در آمدند و اين بار حتي سه چهار نفر از پيامبران شان مانند دانيال، حبقوق و ارميا نيز در اسارت به سر مي بردند و ابليس به مراد خود رسيده بود و آنان را در زير يوغ قدرت كاباليست بابل قرار داده بود.
دورة ششم: از حلمة كورو (كوروش) پادشاه ايران به بابل، تا امروز؛ در اين زمان شرايط جهاني عوض شده بود. جامعه ها به جامعه هاي خاورميانه محدود نبود، جامعه هائي در هند، قفقاز، شمال قفقاز (روسيه)، اروپا و… پيدايش يافته و هر كدام تمدني را به راه انداخته بودند. ثقل قدرت كاباليسم چرخيده و دور زده بود؛ از سومر به آكد، از آكد به مصر و آشور، مجدداً از مصر به آكد برگشته بود كه قدرت جوان ديگر پديد مي آيد و بابل را در هم مي كوبد و بني اسرائيل رها شده و در همة جوامع آن روز پراكنده مي شوند به ويژه در جامعه ايران، به طوري كه دو پيامبر نامدارشان (دانيال و حبقوق) در ايران زندگي و وفات مي كنند. پس از آن، نبوت در ميان مردمان پراكندۀ بني اسرائيل، قطع مي شود ليكن باز خداوند عنايت كرده و در ميان آن گروه كه به بيت المقدس برگشته بودند پيامبرانی مانند زكريا براي شان مبعوث كرده است كه آن زمان نيز با پايان عمر زميني عيسي(ع) پايان
مي يابد. كه خواهيم ديد از روز وفات سليمان تا به امروز مردم يهود ظاهراً يهودي و پيرو دين موسي اما دقيقاً باورها و عقايدي دارند كه نه در اصول و نه در فروع ربطي به موسي(ع) ندارد، در خدمت كاباليسم هستند و اولين و بهترين خدمات را به ابليس و كابالا كرده اند؛ اين همه «ايسم» ها را آنان به وجود آوردند و تمدن بشري را در بستر ابليسي و كاباليستي جاري كردند و نگذاشتند در بستر انساني جاري شود.
شواليه هاي معبد: اين روزها در اينترنت؛ در سايت ها و مقاله ها، به طور متعدد و مكرر، سخن از كتاب هائي آمده كه شواليه ها در جنگ هاي صليبي از معبد سليمان به دست آورده اند و كاباليسم با استفاده از آن كتاب ها، تقويت و حيات مجدد يافته است.
مطابق آن چه در احاديث اهل بيت(ع) آمده، بايد گفت: اين موضوع فقط يك بخش از دو بخش برنامة ابليس بوده است؛ بخش ديگر آن كتاب هائي بوده كه ابليس در كاخ سليمان در زير تخت او پنهان كرده بود. بنابراين؛ كتاب هائي در كاخ سليمان پنهان شده بوده اند و كتاب هائي در معبد سليمان.
كتاب هاي پنهان شده در كاخ: به يك حديث از امام باقر(ع) توجه كنيد:
«قال:… فَلَمَّا هَلَكَ سُلَيْمَانُ وَضَعَ إِبْلِيسُ السِّحْرَ وَ كَتَبَهُ فِي كِتَابٍ ثُمَّ طَوَاهُ وَ كَتَبَ عَلَى ظَهْرِهِ هَذَا مَا وَضَعَ آصَفُ بْنُ بَرْخِيَا لِلْمَلِكِ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ مِنْ ذَخَائِرِ كُنُوزِ الْعِلْمِ مَنْ أَرَادَ كَذَا وَ كَذَا فَلْيَفْعَلْ كَذَا وَ كَذَا ثُمَّ دَفَنَهُ تَحْتَ السَّرِيرِ ثُمَّ اسْتَشَارَهُ لَهُم»: وقتي كه سليمان وفات كرد، ابليس سحر را تدوين كرد و آن را در طوماري نوشت، سپس آن را لوله كرده و بر پشت آن چنين نوشت: اين است آن چه آصف بن برخيا براي «شاه سليمان» تدوين كرده است كه ذخائري از گنج هاي علم است؛ هر كس چنين و چنان اراده كند، چنين و چنان كند. آن گاه آن طومار را در زير تخت سليمان دفن كرد و آن را براي آنان (پيروان شيطان) به عنوان يك نسخة مشورتي (راهنمائي) قرار داد.
توضيح: 1- اين حديث در تفسير «البرهان» ذيل آيه102 سورة بقره[363] آمده است.
2- در چاپ «آفتاب» كه از نو توسط موسسة اسماعيليان اُفست شده و با تصحيح آقايان موسوي زرندي و تفرشي بازرجاني، طبع شده است كلمة «استشارهُ» با دو حرف «تـ» به صورت «استتارهُ» آمده است. در اين صورت معني جمله چنين مي شود: و آن را براي آنان (پيروان ابليس) پنهان كرد.
در متن بحار (ج60 ص279) به صورت «استثارهُ» آمده اما مصحح محترم بحار در پاورقي به نقل از همين البرهان، پس از حرف «تـ»، حرف «ثـ» و به صورت «استثارهُ» آورده است. ظاهراً نسخۀ دیگری از البرهان در دسترس ايشان بوده است.
اگر لفظ «استثاره» پذيرفته شود معني چنين مي شود: سپس آن را براي آنان ظاهر و باز كرد[364]. ادامة حديث نيز همين معني را تاييد مي كند: «فَقَرَأَهُ فَقَالَ الْكَافِرُونَ مَا كَانَ سُلَيْمَانُ يَغْلِبُنَا إِلَّا بِهَذَا وَ قَالَ الْمُؤْمِنُونَ بَلْ هُوَ عَبْدُ اللَّهِ وَ نَبِيُّه»: سپس آن را بر آنان خواند. كافران گفتند: سليمان به وسيله همين ها بر ما مسلط مي شد. و مؤمنان گفتند: او بنده و پيامبر خدا بود.
3- اين دو جملة اخير به وضوح نشان مي دهد كه آن چه امروز در تورات دربارة سليمان مشاهده مي كنيم همان گفتار كافران و كاباليست ها است كه شخصيت او را تحريف كرده اند، همان طور كه در مباحث پيشين گذشت.
4- اين حديث علاوه بر اين كه كتاب ها (نوشته ها)ي ديگري را در كنار كتاب هاي معبد معرفي كرده و چگونگي ماهيت كتاب هاي معبد را نيز براي ما معرفي مي كند، ما را به موضوع ديگر نيز رهنمون مي شود كه:
كتاب هاي ابليس و كاباليستي در (باصطلاح) ملك سليمان دو نوع بوده: يكي براي كاباليست هاي همان عصر كه ابليس از زير تخت سليمان در آورده و در اختيار جريان كاباليسم قرار مي دهد. و نوع دوم را در معبد دفن كرده و براي پيروان آيندة خود نگه داشته است.
5- در اين حديث به ماهيت آن نوشته ها كه ابزار سلطه بر ديگران بوده، تصريح شده است.
اين روزها مشخص شده كه آن همه «ايسم» ها كه پايه هاي مدرنيته شدند و به نام علم و انديشه به خورد مردمان جهان داده شدند و خيلي از افراد با ژست دانشمند آن ها را رواج دادند، از همان نوشته هاي ابليس نشأت يافته اند.
و اين كه اكثريت قريب به اتفاق آورندگان «ايسم» ها يهودي بودند تاييد ديگري بر اين واقعيت است.
و بايد سوگمندانه اذعان كرد: گروه ها و افراد فراواني در همه جاي جهان، طوطي وار و ميمون گونه از اين فريب هاي ابليسانه پيروي كردند و افتخار مي كردند كه دانشمند علوم انساني هستند.
جلسه سیام: زمينه ها و عناصر روان شناختي و جامعه شناختي نفوذ كاباليسم در ميان يهود
در تعارض و تنازع ميان نبوت و كهانت، جبرئيل مبغوض و ابليس محبوب مي شود
يك تشابه شگفت: ائمه طاهرين در ميان امت اسلام و انبياء در ميان يهود
روان شناسي اجتماعي و جامعه شناسي قرآن دربارة يهود: در مباحث گذشته گفته شد كه از نظر انسان شناسي قرآن، جامعه «شخصيت» دارد و جامعه مجموع افراد نيست، يك واقعيت ديگر است. جاذبه و دافعۀ جامعه غير از جاذبه و دافعة افراد خودش است. اقتضاهاي جامعه با اقتضاهاي افراد خودش كاملاً متفاوت است. و لذا در عرصۀ
حقوق نيز جامعه و شخصيت جامعه حقوقي دارد همان طور كه تك تك افراد داراي حقوقي هستند. انسان ذاتاً به دليل اقتضاي روح فطرت، جامعه گرا است و منشأ جامعه روح فطرت است كه حيوان فاقد این روح است.
اين موضوع را در نوشته هاي متعدد از آن جمله در «تبيين جهان و انسان» شرح داده ام. و آن چه در اين جا بايد عنوان شود بررسي زمينه و چگونگي كاباليست شدن جامعۀ يهود است كه قرآن خطاب به يهوديان عصر پيامبر اسلام(ص)، آن جامعه را محاكمه مي كند مثلاً مي گويد شما انبيا را كشتيد، شما از موسي خواستيد كه براي تان بت بسازد، شما، شما… در حالي كه يهوديان موجود در آن عصر نه پيامبري را كشته بودند و نه موسي(ع) را ديده بودند كه از او بت بخواهند. شخصيت جامعه را محاكمه مي كند و اين محاكمه را بر مبناي عناصر اساسي روانشناختي و جامعه شناختي آنان، توضيح مي دهد كه حدود10 عنصر مي شود:
1- به جاي تشكر زياده خواهي مي كنند: وقتي كه دريا شكافته شد و از خليج عبور كردند، اين عنايت خدا در ضمير شخصيتي شان، «ايجاد حق» كرد گمان كردند كه حق دارند هر توقعي را از خدا داشته باشند و اگر چيزي را بخواهند و خدا ندهد، حق شان را ضايع كرده است. يهوديان نيكي ديگران دربارة خودشان را دليل استحقاق خودشان مي دانند به جاي تشكر، فرد نيكوكار را موظف مي دانند كه نيكي هاي ديگر را براي شان انجام دهد و اين توقع شان با تكرار نيكي شخص نيكوكار به طور تصاعد هندسي بيشتر و شديد تر مي گردد.
پس از عبور از خليج گفتند: «يا مُوسى لَنْ نَصْبِرَ عَلى طَعامٍ واحِدٍ فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثَّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها»[365]: اي موسي ما هرگز نمي توانيم به يك طعام قانع شويم، خدايت را بخوان تا براي ما (به طور معجزه) برساند آن چه را كه زمين مي روياند از سبزيش، خيارش، سيرش، عدسش، پيازش.
«قالَ أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذي هُوَ أَدْنى بِالَّذي هُوَ خَيْرٌ اهْبِطُوا مِصْراً فَإِنَّ لَكُمْ ما سَأَلْتُم»[366]: (موسي خشمگينانه) گفت: آيا عوض مي كنيد آن چه را كه بهتر است با آن چه كه پست تر است!؟ بريزيد به مصر (بر گرديد برويد به مصر) در آن جا به (اينگونه) خواسته هاي تان مي رسيد.
پس از آن كه كوروش حمله كرد و بابل را گرفت، يهوديان آزاد شده و در مناطق جهان پراكنده شدند. عدة كثيرشان به ايران آمدند، در ميان ايرانيان به آسودگي و امنيت زندگي
مي كردند. اردشير اول هخامنشی (يا خشايار شاه) دختري به نام «اِستر» از آنان را به همسري برگزيد، با كوشش اِستر دائي او به نام «مردخاي» در دربار هخامنشي به مقام بلند و قدرت رسيد، يهوديان توطئه چيدند كه ايران را از ايرانيان بگيرند، اين ميهمانان تصميم گرفتند با كشتن ميزبانان خانه شان را تملك كنند. قتل عام به جاي تشكر. عده زيادي را در شهرها و روستاهاي ايران كشتند. اما عاقبت شكست خوردند. كه يك سفر از اسفار تورات امروزي مديحه سرائي دربارة استر است. با اين فرق كه اين تورات مدعي است ايرانيان مي خواستند يهوديان را قتل عام كنند، استر و مردخاي براي دفاع از يهوديان اين برنامه را به اجرا گذاشتند. اما جاي اين پرسش خالي است: پس چرا بعد از شكست توطئه آنان، باز يهوديان همچنان در ايران تا به امروز زيستند و هرگز قتل عام نشدند؟[367]
در حالي كه خداوند توسط پيامبران از آنان ميثاق گرفته بود كه با مردمان ديگر به نيكوئي رفتار كنند: «قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنا»[368].
اين فقط دو نمونه از «ارتقاي پرتوقعي يهود از نيكوكاران» است خواه دربارة خداوند و خواه درباره خلق خداوند. هيچ مردمي بدين سان پرتوقع (آن هم پرتوقع تر شدن با تكرار نيكوئي ديگران، آن هم ارتقاي توقع با تصاعد هندسي) در تاريخ ديده نشده و نمي شود.
يهوديان (نه به عنوان مَثَل بل واقعاً) در آن حال حركت و كوچ، از موسي(ع) از سير تا پياز را خواستند، گوئي موسي موظف است در پشت قاطر و الاغ در حال حركت براي آنان خيارستان و پيازستان بكارد.
2- حس تقليد: مطابق اصطلاح امروزي كه مي گويند «غربزدگي»، مصر زدگي و مشعوف بودن به تمدن مصري و تقليد از آنان حتي در بت پرستي، از دیگر ویژگی های قوم یهود بود.
3- حس گرائي و محسوس خواهي: كه شرحش گذشت. منشأ مادي گرايانة عصر مدرنيته، همين حس گرائي يهوداني است كه به عنوان دانشمند كاباليست، مدرنيته را پي ريزي كرده و توسعه دادند و كوچكترين جرم شان از بين بردن محيط زيست است.
4- حرص شديد به مال دنيا و زندگي دنيوي: «لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلى حَياةٍ وَ مِنَ الَّذينَ أَشْرَكُوا يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ»[369] مي يابي يهودان را حريص ترين مردم جهان بر زندگي و آزمندترين از مشركان هر يك از آنان آرزو مي كند كه هزار سال عمر كند.
5- پيمان شكن ترين مردم جهان: حدود پانزده مورد در قرآن دربارة ميثاق و پيمان آنان با خداوند آمده است و همگي حاكي از پيمان شكني آنان است و در دو آيه به طور نص خصلت شخصيتي پيمان شكني آنان بيان شده است:
«فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَة»[370]: به سزاي شكستن پيمان شان، آنان را از رحمت خود رانديم و دل هاي شان را سخت (با قساوت) كرديم.
«فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَليلا»[371]: به علت پيمان شكني شان و كفرشان به آيه هاي خداوند، و كشتن پيامبران شان را به ناحق، و گفتارشان كه قلب هاي ما در غلاف است (هيچ سخني را نمي شنوند مي گويند قلب هاي ما براي گفتار ديگران سربسته و قفل شده است) بل كه خداوند به دليل كفرشان بر قلب هاي شان مهرزده، ايمان نمي آورند مگر اندكي از آنان.
6- حق به جانبي: تنها باور، فكر و انديشه خود را درست مي دانند به سخن، استدلال و منطق هيچ مردمي گوش نمي دهند. همان طور كه در آيه بالا آمده است.
7- نژاد پرست ترين مردم جهان هستند: خود را انسان و نژاد برتر دانسته و مردمان جهان را موظف می دانند که مانند حيوانات در خدمت آنان باشند. و نيز معتقد هستند كه ديگر مردمان مانند حيوانات به بهشت نخواهند رفت و بهشت منحصراً مال آنان است و كسي از نژاد يهود به دوزخ نخواهد رفت:
«قُلْ إِنْ كانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقين»[372]: بگو (به يهوديان) اگر زندگي آخرت فقط و به طور خالص براي شما است نه براي مردمان ديگر پس آرزوي مرگ كنيد (تا زودتر به بهشت برويد) اگر راستگو هستيد.
در طول3400 سال، نژاد پرستي شان، آنان را نمونه نژاد پرستي در حد باور نكردني، نشان مي دهد.
8- حسادت به همديگر: با وجود نژاد پرستي عميق، در مقام منازعات مالي و دنيوي حسود ترين مردم نسبت به همديگر هستند. خداوند از همة مردمان جهان خواسته كه همديگر را نكشند، و خانه هاي همديگر را به زور از دست شان نگيرند، اما اين موضوع را به طور يك پيمان ويژه و قرار داد دو جانبه توسط پيامبران، با بني اسرائيل بسته بود و آنان رسماً تعهد كرده بودند كه به اين پيمان استوار بمانند و آن را شكستند:
«وَ إِذْ أَخَذْنا ميثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ- ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَريقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ إِنْ يَأْتُوكُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُم»[373]: به ياد آوريد پيمان تان را (كه با خداوند بسته بوديد) كه همديگر را نكشيد و همديگر را از خانه ها بيرون نكنيد، سپس اين پيمان را مستحكم كرديد و گواهي كرديد- سپس شما هستيد آنان كه همديگر را مي كشيد و عده اي را از خانه هاي شان بيرون مي كنيد در حالي كه بر عليه آنان همدست مي شويد با گناه و بي دادگري و اگر آنان پس از خروج به عنوان اسيران به شما عرضه شوند فديه داده آنان را آزاد مي كنيد، در حالي كه اخراج آنان براي تان تحريم شده بود.
توضيح: قرآن يك اصل عجيب را در روانشناسي يهودیان، بيان مي كند: چون حسود و مال پرست هستند حتي خانه هاي افرادي از خودشان را به زور و همدستي ستمگرانه از دست شان مي گيرند و آنان را آوارة دشت و بيابان مي كنند.
از جانب ديگر: وقتي كه قبايل ديگر، همان اخراج و تبعيد شدگان بي كس را اسير
مي كردند، همين تبعيد كنندگان ستمگر به انگيزه نژاد پرستي پول داده و آن ها را آزاد
مي كردند. هيچ مردمي در تاريخ به چنين احساس ها و انگيزش هاي رواني متضاد بل متناقض دچار نشده است. قرآن مي گويد: در حالي كه نبايد آنان را به خاطر تملك اموال شان تبعيد مي كرديد تا نياز باشد كه پول داده و آزادشان كنيد.
فشار انگيزش حسادت و مال پرستي وادارشان مي كند كه ضعيفان را از خانه و ديارشان اخراج كنند، نمي توانستند جلو اين فشار دروني خبيثانه را بگيرند. اما وقتي كه آنان را در دست قبايل ديگر اسير مي ديدند به انگيزش حس نژاد پرستي آنان را خريداري كرده و آزاد مي كردند. و همين همديگر آزاري و حسادت عميق بود كه دولت و قدرت شان را بر باد داد و تصميم گرفتند كه پس از آزادي از بابل در دنيا پراكنده شوند حتي پيامبراني مثل دانيال و حبقوق نيز نخواستند به فلسطين برگردند.
9- پيامبر كشي: يهودان چندين پيامبر را كشته اند از آن جمله زكريا، يحيي و (به گمان خودشان) عيسي عليهم السلام، يا بدست خودشان يا بدست حاكم منصوب از طرف قدرت هاي كاباليستي مانند روم.
10- حيله گري و نيرنگ بازي: حتي با خداوند نيز با حيله و نيرنگ رفتار مي كنند:
«وَ قُلْنا لَهُمْ لا تَعْدُوا فِي السَّبْتِ وَ أَخَذْنا مِنْهُمْ ميثاقاً غَليظاً»[374]: و گفتيم به آنان روزهاي شنبه از قرار مقرر تجاوز نكيند و از آنان پيمان محكم گرفتيم.
«وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْت»[375]: و مي دانيد كه كساني از شما از پيمان شنبه تجاوز كردند.
داستان: به دليل حفظ گونه اي از آبزيان يا به هر دليل ديگر،خداوند درباره يك آبادي كه در ساحل دريا بود مقرر كرد كه روز هاي شنبه ماهيگيري نكنند «إِذْ تَأْتيهِمْ حيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً»[376]: چون در روزهاي شنبۀ شان ماهيان زياد و به طور نمايان مي آمدند. در ساحل دريا كانال هائي كندند و روز شنبه ماهي ها را به درون كانال ها هدايت كرده و راه برگشت شان را مي بستند، روز يكشنبه آن ها را از آب بيرون مي آوردند. كه بلي: ما به پيمان عمل كرديم.
تاريخ يهود يعني حيله و نيرنگ، تاريخ حسادت، از روزي كه اسرائيل (يعقوب) زنده بود و از روزي كه يوسف را به چاه انداختند.
يهود اولين امت نبوي كه كاباليست شد: از زمان موسي(ع) و خروج از خليج (حوالي1350 قبل از ميلاد) تا تجزيه دولت يهود به دو دولت (حوالي930 قبل از ميلاد) يعني در طول400 و اندي سال كشمكش ميان نبوت و كابالا، میان جبرئيل و ابليس، ادامه داشت كه اين درگيري با جذر و مدّهائي از دو طرف همراه بود گاهي بعل پرستي برخي از معابد بني اسرائيل را فتح مي كرد و گاهي خدا پرستي بعل را از جامعة يهود بيرون مي راند.
بديهي است تجزيه يك امت داراي نبوت واحد و نژاد واحد، دليل روشن است كه ديگر آن مردم يك جامعة نبوّتي نيستند. و اين اولين بار بود كه ابليس توانسته بود يك جامعه اي بسازد در عين حال كه خود را اولين و برترين دينداران جهان مي دانند كاباليست هم باشند.
به احتمال قوي و قريب به يقين، بايد اين لفظ «اولين» را دربارة جامعه هاي خاورميانه اي به كار برد. زيرا ادلّة قومي و تاريخي نشان مي دهد كه جمع ميان نبوت و كابالا در هند پيش از3000 سال پيش، يعني پيش از1000 سال قبل از ميلاد، رخ داده بود و ابليس همان تجربه را دربارة بني اسرائيل (با استفاده از10 عنصر روان شناختي مذكور) به اجرا گذاشته است.
اما اين لفظ «اولين» از يك جهت در میان اقوام خاورمیانه نیز منحصر به يهود است زيرا آنان از اين جهت كه هميشه در ميان شان (حتي در دورة دو دولتي و حتي در دورة اسارت در بين النهرين) پيامبراني داشته اند، اولين جامعه اي بودند كه با اين وجود، باز دين را با كاباليسم در هم آميختند و فرياد پيامبران به جائي نرسيد.
كاهنان (صوفيان) كاباليست به بهانۀ باطن گرائي ابتدا به تاويل پيام هاي تورات پرداختند، معابد را در اختيار گرفتند، پيامبران را به حاشيه راندند، سپس به تحريف تورات پرداختند يعني همة نصوص تورات را از كار انداختند، با تماس مداوم كه با شياطين داشتند در ذهن عوام «اولياء الله» ناميده شدند. پيامبران را به لقب «ظاهر گرايان خشك» ملقب ساختند به طوري كه پيامبران در زمان آزادي از بابل به سرزمين اول شان باز نگشتند يعني عملاً به پراكنده شدن آن جامعه اقدام كردند. اين موضوع نشان مي دهد كه كاباليسم تا چه حدي در روان آن مردم نفوذ كرده بود كه «نبوت جامعه ساز» به «جامعه برانداز» تبديل شده است زيرا آن جامعه بايد متلاشي مي شد حتي نبوت هم از هدايت آنان مأيوس شده بود.
جبرئيل محكوم مي شود و ابليس حاكم: ماجرا از به حاشيه راندن و منزوي كردن پيامبران گذشته و به محكوم كردن جبرئيل رسيده بود. همان طور كه صوفيان امروزي ما كه عارف(!) هستند ابليس را «مظهر الله» مي نامند[377]، صوفيان يهود ابليس را مظهر خدا ناميدند و جبرئيل را مزاحم زندگي،آورندۀ تکليف های سخت، محدود كنندة بشر، ضد آزادي معرفي كردند و به عشق ابليسي پرداختند و رابطه انسان با خدا را به محور «عشق» قرار دادند و با خداوند به عشقورزي پرداختند. و بالاخره به دشمن جبرئيل تبديل شدند كه در زمان پيامبر اسلام(ص) همين ايراد و عيب را به پيامبر(ص) گرفتند كه: تو پيام هايت را از جبرئيل مي گيري و ما او را دشمن مي داريم.
دقت كنيد: آنان وجود جبرئيل را انكار نمي كنند، فرشته الهي بودن او را نيز انكار
نمي كنند، با اين وجود به صراحت اعلام مي كنند كه او را دشمن مي دارند[378]. كه قرآن در جواب شان مي گويد:
«قُلْ مَنْ كانَ عَدُوًّا لِجِبْريلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّه»[379]: بگو: هر كس دشمن جبرئيل باشد (باشد و بداند) كه جبرئيل قرآن را به قلب تو نازل كرده به اذن خدا.
«مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْريلَ وَ ميكالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرين»[380]: هر كس دشمن خدا و ملائكه و جبرئيل و ميكائيل باشد پس (بداند كه) خداوند دشمن كافران است.
قرآن اين آئين و دين اين چنينی يهودیان را كفر ناميده است و چون «الكفر ملة واحدة»[381] و همه گونه هاي آن كاباليسم است، يهود را كاباليست مي شناسد. در مبحث «شیطان پرستی» از بيان و باور صوفيان (عارفان خودمان) ديديم كه چگونه ابليس محبوب مي شود؛ دیدیم که به صراحت می گویند: ملائكه بر آدم سجده كردند اما ابلیس به حدي غرق در توحيد خدا بود كه گفت: اين پيشاني فقط براي خدا سجده مي كند من زير بار اين سجده نمي روم زيرا كه شرك است.
دقت کنید: معنی این سخن شان این است که فرشتگان چون سجده کردند پس مشرک شدند.
با اين همه باز عوام ما بل برخي از علماي ما، اين صوفيان را «اولياء الله» مي نامند. قرآن ابليس را رجيم، ملعون، گمراه كننده، دشمن خدا و خلق، اغواگر، فريبكار، و منشأ همۀ بدي ها مي داند اما اين عارفان ما او را به مقامي ارتقا مي دهند كه هيچ فرشته اي به آن مقام نمي رسد. معلوم نيست تا كي اين شياطين عارف ناميده خواهند شد و ابليس ستوده خواهد بود و ما كي بيدار خواهيم شد؟؟؟ خدا مي داند.
عقل خواجه گر از اينگونه حماقت نرهد | قلب آلودة او كوي ديانت نرود | |
اي كه چشمت به ره آمدن مهدي(عج) است | كابالا شيطنت است سوي هدايت نرود | |
دين عشقي نبود دين، مسلمان هشدار | دين عقلي است كه بر خوي بلاهت نرود | |
بيني ار منتظري پيرو صوفي گشته | گونه اش بوسه زن و گوي ظلالت نرود | |
صوفي ار غيب بگويد خبر از غيب دهد | كاهن است فتنة او جوي سلامت نرود | |
دام ابليس بود آن چه كرامت نامد | كه كهانت قذِر است توي ولايت نرود |
مغز و پوسته: كشمكش چهار قرني ميان نبوت و كهانت، ميان دين موسي(ع) و كاباليسم، تمام شد با اين نتيجه كه: مغز يهوديت كاباليسم و پوستة آن دين موسي گشت.
آن چه از دين موسي مانده فقط نام است و عنوان لفظي، همراه با يك سري مراسمي كه هيچ ضرري به كاباليسم ندارد. بل كاملاً به نفع آن است كه دين نيز در خدمت كابالا قرار
مي گيرد.
اين همان مغز و پوسته است كه صوفيان ما نيز دربارة اسلام رسماً اعلام كرده و مي كنند كه عرفان مغز است و نصوص قرآن و سنت، پوستة آن است.
يك تشابه شگفت: در اين موضوع، فوراً به ذهن هر فرد هوشمند خطور مي كند كه: با حضور پيامبراني مانند الياس، حبقوق، دانيال، ذكريا، يحيي و انبياي ديگر در ميان بني اسرائيل چگونه دين موسي(ع) به كاباليسم تبديل شد؟! پس نقش و تبليغات آن همه پيامبر و وجودشان تاثير نداشت؟!
پاسخ: پس از رحلت پيامبر اسلام(ص) دوازده امام، كه به اعتراف همة محققان تاريخ، دانشمند ترين اشخاص، و دانشمند تر از انبياي مذكور بوده اند، چگونه به حاشيه رانده شدند؛ انبياي بني اسرائيل نيز به همين گونه به حاشيه رانده شدند. كافي است يك نگاهي به همين تورات تحريف شده داشته باشيد كه همه جا تصريح مي كند هرگز قدرت و مديريت جامعه در دست پيامبران نبوده است. حتي داود و سليمان را نيز دو پادشاه بدون نبوت مي داند.
مطابق بيان قرآن و اعتقاد ما، در طول آن حدود400 سال تنها داود و سليمان دو پيامبر بودند كه قدرت را در اختيار داشتند كه كاباليست ها «ابشالوم» پسر داود را بر عليه او شورانيدند و دربارة سليمان نيز آن بلاها را بر سرش آوردند.
مي توان گفت: اگر دورة حكومت داود و سليمان را از آن حدود400 سال كسر كنيد، مطابق و مساوي مي شود با دورة ائمه طاهرين(ع) كه از روز رحلت پيامبر(ص) شروع
مي شود و در سال329 به غيبت كبري مي رسد.
اين چه تشابه شگفت است!؟! مصداق حديث متواتر و مجمع عليه: «لَتَرْكَبُنَّ سُنَّةَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ حَذْوَ النَّعْلِ بِالنَّعْلِ وَ الْقُذَّةِ بِالْقُذَّةِ لَا تُخْطِئُونَ طَرِيقَهُمْ وَ لَا يُخْطَى شِبْرٌ بِشِبْرٍ وَ ذِرَاعٌ بِذِرَاعٍ وَ بَاعٌ بِبَاعٍ حَتَّى أَنْ لَوْ كَانَ مَنْ قَبْلَكُمْ دَخَلَ جُحْرَ ضَبٍّ لَدَخَلْتُمُوه»[382]: هر آن چه در بني اسرائيل رخ داده در ميان شما نيز رخ خواهد داد نعل به نعل چیزی از طریقۀ آنان را وا نخواهید گذاشت و وا گذاشته نخواهد شد؛ وجب به وجب، ذراع به ذراع، و باع به باع[383]، و اگر برخي از آنان به لانة آفتاب پرست داخل شده اند، برخي از شما نيز داخل خواهيد شد.
با توجه به سرگذشت ائمه طاهرين(ع) سرگذشت پيامبران بني اسرائيل نيز روشن مي شود و پاسخ آن پرسش روشن مي گردد.
فشار صوفيان به ظاهر مسلمان، بر كاباليستي كردن اسلام، اگر بيش از صوفيان يهود نسبت به دين موسي(ع)، نباشد كمتر نيست. اگر در ميان يهوديان پيامبرانی بودند كه با كاباليسم مبارزه مي كردند، در ميان امت اسلام، ائمة طاهرين حضور داشتند و مانند همان انبياء به حاشيه رانده شدند و دولت كاباليسم در همان فرداي رحلت پيامبر(ص) در برابر اهل بيت(ع) شعار «حسبنا كتاب الله» سر داد كه شعار «كتاب» بر عليه «خود كتاب» بود.
سپس به همان شعار نيز عمل نكردند و اي كاش در محدودة همين شعار عمل مي كردند زيرا دستكم در اين صورت قرآن بود و مردم. كه مردم با زبان امّي خودشان چيزي از قرآن برداشت مي كردند گرچه ناقص و در موارد زيادي، نادرست. نتيجة آن يك اسلام مجهول و «دين تبيين نشده» مي شد. اما به همان شعار وفادار نماندند؛ پس از مدتي كرسي تفسير قرآن براي تميم داري اين يهودي- مسيحي كاباليست، گذاشتند و تفسير قرآن را منحصراً در اختيار او قرار دادند. سپس نوبت به كعب الاحبار يهودي كاباليست، آن گاه به وهب بن منبه كاباليست و بعد از آن نوبت به دكان بزرگ حسن بصري كاباليست و شاگردان پر شمار او و در حوالي سال120 هـ ق نوبت به صوفيان واسطة ميان بودائيات و اسلام رسيد كه كاباليست هاي ايراني آن را به درون امت به سرعت و با گستردگي تمام نفوذ دادند و زبان فارسي زبان صوفيان گشت حتي در ممالك عربي مثل مصر و مراكش. تصوف همه جا را گرفت به طوري كه در سال هاي500 و700، براستي محتوا و مغز دين مسلمانان سني در همه جا از آن جمله ايران، به كاباليسم تبديل شد و پوستة آن اسلام بود. از سال700 به بعد كاباليسم به ميان شيعه نيز نفوذ كرد سيد حيدر آملي به عنوان اولين كس توانست هم صوفي باشد و هم شيعه باشد كه امروز به شدت به فرسايش دين شيعه مشغول هستند و در مبحث «شیطان پرستی» ديديم همه شان شيطان پرست و مداح شيطان هستند به اقرار و تصريح خودشان.
در آینده دربارۀ تمیم داری و جانشینانش به طور مشروح بحث خواهد شد.
جلسه سی و یکم: كابالا در دو جريان آگاه و ناخودآگاه
نفوذ و رواج شيطان پرستي در ميان امّت يهود
تحريف تورات و تحريف دين موسي(ع)
وقتي كه يك بدعت به يك «جريان» تبديل مي شود، قرآن امّت را مسئول مي داند
روشنفكران در ميان امت هاي پيامبران:
در اين مبحث و در مبحث بعدي خواهيم ديد كه قرآن، تورات و دين يهود را تحريف شده مي داند. و صد البته خود محققان يهودي و نيز محققان مسيحي كه مانند يهوديان به تورات معتقد هستند، به اين تحريف صريحاً اعتراف و تصريح كرده اند.
از جانب ديگر هم مي دانيم و هم در مباحث پيشين ديديم كه عامل تحريف، كاباليسم است؛ معابد يهودي با معابد بعل در تنازع هميشگي بوده اند، ابليس براي تحريف كنندگان
برنامه مي داده و ياري شان مي كرده، شياطين مجسم شده و دولت را از دست سليمان(ع) گرفتند، و…
كابالا در ميان هر جامعه در دو بستر جاري است:
1- جريان عمومي و ناخودآگاه: امروز يك يهودي معمولي خود را دقيقاً پيرو موسي(ع) مي داند و گمان مي كند كه واقعاً به آن دين عمل مي كند، وقتي كه تورات را
مي خواند باور مي كند كه گوساله طلائي را هارون(ع) ساخته است نه سامري و اساساً او كسي به نام سامري را نمي شناسد. و وقتي كه سرگذشت سليمان(ع) را مي خواند باور مي كند كه او پيامبر نبوده يك شاه مستبد بوده كه در اواخر عمرش نيز كافر شده است و ده ها باور اين چنيني.
تودة مردم يهود بدين صورت و بدين ماهيت كاباليست است به طور ناخودآگاه و كاملاً بي خبر از كاباليست بودن خودش.
همين طور است تودة مردم (مثلاً) هند و چين و ديگر مردمان كه شرح برخي از آنان گذشت و برخي ديگر خواهد آمد.
2- جريان ويژه و آگاه: از زمان موسي(ع) و سامري تا به امروز هميشه گروهي به طور مداوم بوده اند كه در تماس مستقيم با ابليس، جريان كاباليسم را رهبري مي كردند و همين امروز هم مي كنند. اينان كاملاً آگاهانه راه مبارزه با حق و رفتار عناد با خداوند را برگزيده اند و به قول قرآن همه چيز را به چند روز رياست، و شهوت فروخته اند:
«وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُون»[384]: و به تحقيق اين يهودان به خوبي مي دانستند (آگاه بودند) كه هر كس آن (كهانت و جادو گري) را خريدار باشد براي او در آخرت هيچ بهره اي نيست. و چه بد است آن كه فروختند به آن (كهانت و جادو= كاباليسم) خودشان را، اگر باشند بدانند (زيان اين سودا را).
و چندين آيه ديگر كه برخي از آنان را در اين مبحث خواهيم ديد.
و همين جريان دوم (جريان آگاه) نيز به دو دسته تقسيم مي شوند:
1- افرادي كه هستۀ اصلي اين گروه رهبري را تشكيل مي دهند: اينان با ابليس و شياطين در تماس هستند و به طور «بدل بعد البدل» كه با مرگ يكي، يكي ديگر در جاي او قرار
مي گيرد، كاباليسم را رهبري مي كنند.
2- اعضاي درجه دوم جريان رهبري: اينان در اطراف هستة اصلي قرار دارند اما در انتخاب آگاهانۀ كاباليسم با آنان فرق ندارند. امروز در سراسر جهان فراماسون ها در درون جريان آگاه، قرار دارند، تعدادي در هستة اصلي كاباليسم و ديگران در اطراف آنان. و همين طور است صهيونيست هاي يهودي و صهيونيست هاي مسيحي. و كلمۀ توصيفي «يهودي» و «مسيحي» دربارة اينان، براي شناسائي شاخه هاي متعدد است و الاّ نه آنان يهودي هستند و نه اينان مسيحي. و آگاهانه خودشان را، آخرت شان را و دين را به ابليس فروخته اند.
پس وقتي كه گفته مي شود فلان جامعه (مثلاً جامعۀ يهود) كاباليست است به معني دو جريان آگاه و ناآگاه، است.
گروه سوم: گروه ديگري در ميان يهود (و هر مردم كاباليسم زده) هست كه در عين كاباليست بودن، سرگردان، آواره و بي سرپرست و بد بخت هستند اينان ساحران و جادو گران در ميان مردمان مختلف هستند كه برخي شان با شياطين نيز در ارتباط هستند، كارهاي شگفت هم مي كنند. اما مصداق خسرالدنيا و الاخره مي باشند. مانند آن كاهن كه براي رضا شاه پيشگوئي كرد و مژده سلطنت به او داد[385].
بر گرديم به نفوذ و رواج كاباليسم در ميان يهود:
قرآن: «وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطينُ عَلى مُلْكِ سُلَيْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ الشَّياطينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَ ما أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ»[386]: يهودان پيروي كردند از آن چه شياطين در زمان دولت سليمان، ترويج مي كردند. و سليمان كافر نشد. ليكن آن شياطين كافر بودند. و نيز پيروي كردند از آن چه در بابل به دو فرشته؛ هاروت و ماروت، نازل مي شد.
توضيح: 1- در مبحث گذشته به شرح رفت كه شخصيت سليمان(ع) در قرآن، با آن چه در تورات امروزي است باصطلاح يكصد و هشتاد درجه متفاوت است: تورات نه تنها او را پيامبر نمي داند، مي گويد سليمان در اواخر عمرش كافر شد. قرآن در اين آيه او را تبرئه كرده و مي گويد: اين شياطين بودند كه كافر بودند و در مرحله اول دولت را از دست او گرفتند و در مرحله دوم كه اسير قدرت سليمان بودند باز اهداف خود را در ميان امت يهود رواج مي دادند.
2- آيه مي گويد: نه تنها تورات تحريف شده است بل شخصيت سليمان نيز در آن تورات، تحريف شده است.
3- ابليس و شياطين، تورات و شخصيت هاي بني اسرائيل را تحريف كرده اند. نه به دست خود بل به دست خود آن مردم كه پيرو شياطين شده بودند.
4- كاهنان و صوفيان يهود، آموزه هاي خود را از دو سر چشمه ابليسي گرفته بودند:
الف: از شيطان هاي مجسم عصر سليمان كه در مرحله اول مجسم و مشهود شده بر تخت قدرت نشستند و در مرحله دوم مجسم شده براي سليمان اسيرانه كار مي كردند. كه شرحش گذشت.
ب: حدود چند هزار سال پيش از آن، كه هاروت و ماروت در بابل مركز قدرت كابالي آكْد، براي مقابله با كاهنان جادوگر كه خبر از غيب مي دادند، به ياري يك پيامبر آمدند تا بر مردم روشن كنند كه اِخبار از غيب كاهنان شيطنت است نه قداست. كه در مبحث هاروت و ماروت بيان شد.
به نصّ اين آيه ريشه آموزه هاي كاباليسم يهودي دستكم به حدود1000 سال پيش از پيدايش خود يهود بر مي گردد. كه آموزه ها توسط ابليس و شياطين و كاهنان دست به دست گشته تا به كاهنان بني اسرائيل رسيده و در عصر سليمان با آموزه هائي كه مستقيماً از شياطين مي گرفتند باصطلاح كامل شده و كاهنان صوفي، تورات را بر اساس آن آموزه ها ابتدا تأويل و سپس تحريف كرده اند.
5- بديهي است سليمان كه شياطين را به طور مجسم اسير كرده و از آنان كار كشيده است بايد نبوتش انكار شود و كافر ناميده شود.
6- اين آيه، دوره اي از تاريخ يهود را در نظر ندارد بل يهوديان را از پايان عمر سليمان تا زمان نزول آيه، كاباليست مي نامد. و در آيه83 سوره بقره تصريح مي كند كه هميشه گروه قليلي از يهوديان در راه حق بوده اند: «ثُمَّ تَوَلَّيْتُمْ إِلاَّ قَليلاً مِنْكُم»: سپس از دين برگشتيد مگر عدة اندكي از شما.
تحريف تورات و دين: در جلسة پيش، زمينه هاي عناصر روان شناختي و جامعه شناختي مردم يهود، دربارة تحريف تورات و دين، را به اختصار بررسي كرديم. در اين جا به انگيزه هاي فردي تحريف كنندگان مي پردازيم:
بنيان گذاران تحريف دين در امت موسي(ع) را شناختيم كه عبارت بودند از: سامري، قارون، بلعم باعور و عقيبا. پس از آنان، ديگر مسئله از دايرة يك شخص يا چند شخص خارج مي شود و به «جريان» تبديل مي گردد. به همين دليل قرآن در مراحل بعدي نامي از شخص معينی به عنوان محور تحريف، نمي برد و همۀ آن امت را مسئول انحراف و تحريفات
مي داند كه زمينه را براي تداوم جريان هاي ابليسي باز گذاشته اند.
حتي در ماجراي «بقره» از روزي كه سامري بت زرين را ساخت پس از امحاء آن بت، سال ها موضوع قداست گاوهاي نر طلائي رنگ و خود داري از كشتن آن ها به يك جريان تبديل شد. وقتي كه «بقرۀ طلائي» را پس از بهانه جوئي ها به ناچار ذبح كردند آن هم به دست خود سامري، باز مشاهده مي كنيم كه قرآن در آن ماجرا نامي از سامري نمي برد. و حديث ها به ما مي گويند كه آن بقرة نر بدست سامري ذبح شد.
بنابراين هر بدعت و پديدة اجتماعي كه به يك «جريان» تبديل مي شود، قرآن همة امت را در برابر آن مسئول مي داند. نه فقط بنيان گذار آن را.
قرآن با اين همه، باز سردمداران گروه، قشر، طبقة تحريف كننده را تعيين مي كند و مشخص مي كند كه كدام قشر از اقشار جامعه تورات و دين را تحريف كردند و نشان
مي دهد كه حِبْرها (احبار= علماي يهود= كاهنان و صوفيان) در يك جريان ممتد اين كار را كرده اند. و انگيزه شان را نيز بيان مي دارد.
ابتدا بايد ببينيم چه كساني مي بايست تورات و دين را از تحريف حفاظت مي كردند:
«إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فيها هُدىً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذينَ أَسْلَمُوا لِلَّذينَ هادُوا وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّهِ وَ كانُوا عَلَيْهِ شُهَداءَ فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتي ثَمَناً قَليلاً»[387]: ما تورات را نازل كرديم كه در آن هدايت و نور بود پيامبران كه تسليم خدا بودند بر اساس آن در ميان يهوديان داوري مي كردند. خدا جويان و احبار (دانشمندان) آنان نيز مأمور حفاظت از كتاب خدا بودند و گواهان آن كتاب بودند (به آنان گفتيم) نترسيد از مردم، بترسيد از من (خدا) و معامله نكنيد آيات خدا را به بهاي اندك.
«وَ تَرى كَثيراً مِنْهُمْ يُسارِعُونَ فِي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ- لَوْ لا يَنْهاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ لَبِئْسَ ما كانُوا يَصْنَعُون»[388]: و مي بيني بسياري از يهودان را كه شتاب مي كنند در گناه و ستمگري، و خوردن شان سحت (رشوه و ربا) را. چه كار بدي است كه آنان همواره مي كنند- چرا باز نداشت[389] آنان را افراد خدا جو و احبار، از سخنان و باورهاي خلاف حق، و از خوردن سحت، چه بد است آن چه (خدا جويان و احبار) روند خود قرار داده بودند.
پس معلوم شد كه چه كساني بايد از دين و تورات حفاظت مي كردند و نكردند:
«اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّه»[390]: اَحبار و راهبان شان را پرستش كردند غير از خدا.
«إِنَّ كَثيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللَّه»[391]: بسياري از اَحبار و راهبان، اموال مردم را به ناروا مي خورند و آنان را از راه خدا باز
مي دارند.
تحريف كنندگان: بديهي است كه نه ابليس قلم به دست گرفته و تورات را تحريف كرده است و نه فلان امپراتور كه قدرت كابالي را در اختيار داشته است. هر تحريفي در هر ديني رخ داده به دست برخي از علماي آن دين كه به باطن گرائي پرداخته و ابزار ابليس شده اند عملي شده است پس از آن كه راه تاويل را باز كرده و رواج داده اند، و نصوص و ظواهر كتاب را از ارزش انداخته اند، زمينه براي تحريف آماده شده است. زيرا پس از رواج تاويلات صوفيانه و كاهنانه، تحريف معناي «اصلاح» به خود مي گيرد و چنين تلقي مي شود كه موارد ناسازگار كتاب با آن تاويلات، بايد اصلاح شود. و با شعار اصلاح كتاب، تحريف انجام مي يابد.
و اگر شعار هم نباشد و تحريف بدون اعلام انجام شود، چون زمينة آن آماده و محبوب قلوب است، كسي به مبارزه با تحريف بر نمي خيزد.
تحريف كنندگان از نظر انگيزه چهار گروه هستند: 1- عده اي از اصل و اساس قابيلي هستند و عامداً در صدد تحريف مي آيند؛ مانند سامري، و قارون و قصدشان اين است كه دين را از كارآئي بيندازند. كه دربارة اينان آيه ها را ديديم.
2- گروه دوم كساني هستند نه دين براي شان مهم است و نه قابيليسم، تنها به خاطر دستمزدي كه از اين كار مي گيرند دست به تحريف مي زنند، به مصداق «الكفر ملّة واحدة» اينان نيز كاباليست هستند بل بدتر زيرا ابزار دست كاباليسم هستند:
«فَوَيْلٌ لِلَّذينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْديهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَليلاً فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْديهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُون»[392]: پس واي بر آنان كه كتاب (توارت) را با دستان خود مي نويسند سپس مي گويند اين از پيش خداوند است تا بدين وسيله بگيرند بهاي اندكي را، پس واي بر آنان از آن چه مي نويسند و واي بر آنان از آن چه به دست
مي آورند.
«إِنَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَليلاً أُولئِكَ ما يَأْكُلُونَ في بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّار»[393]: آنان كه كتمان مي كنند از كتاب (از تورات) آن چه را كه خداوند نازل كرده و مي گيرند به اين كارشان بهاي اندكي، آنان نمي خورند در شكم هاي شان مگر آتش را.
3- علماي دين فروش: گفته شد كه احبار و علما مأمور حفاظت از دين و تورات بودند و ديديم كه قرآن دربارة آنان مي گويد «اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتابِ اللَّه». به جاي حفاظت آن را
مي فروشند.
«إِنَّ الَّذينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَليلاً أُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَة»[394]: آنان (از يهود) كه مي فروشند عهد و پيمان شان را به بهای اندك، براي آنان هيچ بهره اي از آخرت نيست.
«فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِه»[395]: به سزاي شكستن (يهودان) پيمان شان، آنان را از رحمت مان رانديم و دل هاي شان را سخت كرديم، تحريف مي كنند كلمات تورات را از جايگاه اصلي شان.
4- گروه چهارم نه انگيزة مالي دارند و نه آگاهانه در صدد براندازي دين هستند. بل ضعف شخصيت و نسبت به اجنبي عقدة «بزرگ بيني» دارند و نسبت به خود و جامعه خود عقده «خود كم بيني» دارند؛ اجنبي و اجنبيان را دانشمند دانسته و به شدت تشنة تعليمات وارداتي هستند دوست دارند دين و كتاب خود را با باورها و فرهنگ اجانب سازگار كنند:
«وَ مِنَ الَّذينَ هادُوا سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ سَمَّاعُونَ لِقَوْمٍ آخَرينَ لَمْ يَأْتُوكَ يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ مِنْ بَعْدِ مَواضِعِه»[396]: و از يهودان كساني هستند كه به شدت اهل شنيدن هستند، شنيدن از مردم اجنبي، كه به سراغ تو نيامده اند اينان (كه گوش شان هميشه به القائات اجنبي است) كلمات تورات را تحريف مي كنند پس از آن كه خداوند آن كلمات را در جايگاه شان نهاده بود.
توضيح: اين آيه بس شگفت است و ما در مبحث «اسلام و كاباليسم» به شرح بيشتر اين آيه و دنبالة آن، خواهيم پرداخت. در اين جا به چند نكته اشاره مي شود:
الف: واژة «سمّاعون» صيغة مبالغه است يعني خيلي زياد و به شدت به باورها و سخنان و فرهنگ اجنبي گوش مي دهند و مي پذيرند. در سازمان اين آيه، «سماعون» نه تنها به «عطش شنيدن» بل به «عطش پذيرفتن» نيز دلالت دارد.
ب: «قوم آخرين»: اين افراد از يك مردم ديگر، جامعه ديگر، جريان ديگر سخنشنو و سخن پذير هستند. اين قوم ديگر كيست؟ در مباحث پيش ديديم كه قرآن اين قوم ديگر را معرفي كرده است از جريان سامري، قارون، بلعم باعور، عقيبا، تا بعل پرستان در زمان الياس كه به نصّ قرآن، اين پيامبر با بعل پرستان و نفوذ بعل به ميان يهوديان، مبارزه كرده است. و مي دانيم كه بت پرستي و در رأس آن بعل پرستي، كاباليسم است.
بنابراين، اين قوم ديگر حتي از نژاد يهود هم باشند يك گروه تحريف كنندة تورات و نفي كنندة هر دين هستند.
ج: «لَمْ يَأْتُوكَ»: اين قوم ديگر، به پيش تو نيامده اند؛ مي دانيم سورة مائده در اواخر عمر پيامبر(ص) نازل شده است و تا آن روز سران و علماي يهود به صورت هيئت هاي مختلف و متعدد به حضور پيامبر آمده و با آن حضرت به مناظره و احتجاج پرداخته بودند. پس اين قوم ديگر، كساني بودند كه خود و جريان خودشان را آشكار نمي كردند، مرموزانه و خزنده عمل مي كردند. همان طور كه تورات را تحريف مي كردند و دروغشنوها و بيگانه پذيرها، به سخنان آنان گوش مي دادند، مي كوشیدند كه يهودیان را از پذيرش اسلام نيز باز دارند.
د: روشنفكران در ميان امت هاي پيامبران:
روشنفكري يعني سنت شكني و نوگرائي. اين نيز دو نوع است:
اول: روشنفكري در مقابل انجماد گرائي و تحجر: اديان طرفدار چنين نوگرائي هستند و اساساً اديان آمده اند با رسوبات سنت ها و تحجرها مبارزه كنند، جامعه را بيدار و هدايت كنند. مردمان را از آباء و اجداد پرستي خارج كنند.
دين نظربه اين كه از جانب خداوند آمده، تحجر آور و رسوب كننده نيست وسيع تر از توسعۀ تمدن ها است هميشه و همواره قابل كشف و ابتكار است به حدي كه با هر كشف و ابتكار، پايان نمي يابد بل گسترة آن بيشتر روشن مي شود. اما اين روشنفكري و نو آوري و ابتكار گرائي وقتي صحيح است كه با اصول و فروع مسلّم دين و اركان فرهنگي مسلّم دين، در تعارض نباشد.
دوم: اما هميشه در ميان هر امّتي كساني بل جريان هائي يافت می شدند و مي شوند كه نوگرائي و ابتكار را با براندازي دين مساوي مي دانند و سنت شكني را همان شكستن سنت هاي مسلّم دين، تلقي مي كنند. اينان هر باور و گفتار اجنبي را با علاقة شديدي مي پذيرند گرچه مزخرفات باشد. مانند روشنفكران ما كه به نظرشان بيگانگان هر چه باور داشته باشند و هر چه انجام بدهند، خوب است؛ گوشت خوك بخورند، قورباغه بخورند، همجنس بازي كنند، و… همگي خوب است حتی خونخواری، تجاوزات نظامی و قتل عام های شان. اما آن چه خود دارند همگي بد است. اينان بيمارند، دچار ضعف شخصيت و عقدة بيگانه پرستي هستند.
البته سخن در افرادي از اين روشنفكران است كه به طور آگاهانه و متعمدانه در اين مسير قرار نگرفته اند؛ فراماسونر و كاباليست نيستند. اين گروه در هر جامعۀ ديندار، ابتدا به تحريف دين و متون ديني با تاويلات و هماهنگ سازي دين با خواسته هاي بيگانگان
مي پردازند و سپس به انكار اصل دين مي رسند.
هـ : اكنون ببينيد يونان زدگان و ارسطو گرايان، و بوادئي زدگان (صوفيان= عارفان امروزي) در كجا و در كدام جايگاه قرار دارند؟ و روشنفكران ما چه مي كنند؟
و: در آيه بعدي به پيامبر(ص) مي فرمايد: اگر اين بيگانه پرستان كه فريب آن قوم ديگر را مي خورند؛ دروغشنو و اجنبي پذير هستند و با اين خصلت شان دين را تحريف شده،
مي پذيرند و به پيش تو مي آيند، هر وقت پيش تو آمدند يا بايد پيرو تو باشند و حاكميت تو را بپذيرند، يا از آنان اعراض كن زيرا كه آنان بيمارند، اگر بيمار نبودند دين موسائي خود را با سخنان آن قوم ديگر، رها نمي كردند. سپس در آيه بعدي مي گويد: چگونه آنان به حاكميت تو راضي مي شوند در حالي كه تورات در ميان شان بود و با محتواي احكام خدا آمده بود، به خاطر آن قوم ديگر، از آن روي گردان شدند، و آنان هرگز مؤمن بشو نيستند، يعني اين روشنفكران و اين بيگانه پرستان (از آن جمله يونان زدگان و بودائي زدگان) به كار هيچ نبوتي و هيچ پيامبري نمي آيند زيرا كه بيمارند:
«سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئاً وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطينَ- وَ كَيْفَ يُحَكِّمُونَكَ وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراةُ فيها حُكْمُ اللَّهِ ثُمَّ يَتَوَلَّوْنَ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ وَ ما أُولئِكَ بِالْمُؤْمِنين»[397]:
آن روشنفكر بدبخت غرب زده كه آشكارا دين را كنار گذاشته است، خطرش كمتر از آن دانشگاهي نماز خوان و يا آن حضرت روحاني نیست كه يونانيات و بودائيات را طوري به نام اسلام با شوق و شعف شرح مي دهد كه هيچ گرسنة بيابان حلوا را به اين شيريني
نمي خورد. البته هر ازگاهي افرادي از مركز كاباليسم به ويژه از آلمان و فرانسه به دستبوسي آقا مي رسند و تشويقش مي كنند و قدرداني عميق از نقش آقا در مركز علمي شيعه، مي كنند زيرا از مردم شيعه مي خورد و سرباز بي جيره و بي مواجب كاباليسم است.
گويند: روزي ابليس در راهي مي رفت يك افسار و لجام پر زرق و برق و آراسته و زيبا در دست داشت. مردي او را ديد و با او همراه شد با او مي رفت و به افسار زيبا نگاه مي كرد و لذت مي برد. گفت: اين چيست در دست تو؟ گفت:من ابليسم اين هم افسار است آن را بر سر بشرها مي زنم تا با من همراه باشند. گفت: پس چرا آن را بر سر من نزدي؟ گفت: تو كه بدون افسار مي آئي چه نيازي به افسار است.
هيچ ديني تحريف نشده مگر با تعليمات وارداتي و التقاط باورها و گزاره هايش با القائات بيگانه، كه به دست ابليس و ابليسيان وارد شده و سپس به دست افرادی از علماي آن دين و برخي باصطلاح مؤمن هاي آن دين، تثبيت شده است كه خصلت «سَمَّاعُون» داشته اند. وه چه شيرين است نازيدن به ارسطوئيات و يا به گفته هاي محي الدين اين كاباليست بي پرده و واضح، يا به بافته هاي وارث بر حق او ملاصدرا، به ويژه وقتي شيرين تر مي شود كه عوام دست آقا را ببوسند. و از آن شيرين تر وقتي است كه آقا به مقامات برسد و با شياطين رابطه بر قرار كند و توسط آنان از غيب خبر دهد.
اينگونه بلا بر سر هر امت می آيد كه: «إِنَّ كَثيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ لَيَأْكُلُونَ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِل»[398]: اين قصه سر دراز دارد بگذاريم و بگذريم.
جلسه سی و دوم: نقش يهوديان در خدمت كاباليسم جهاني
قوم برگزيده ذليل ترين قوم مي گردد
قرآن: «فَبِما نَقْضِهِمْ ميثاقَهُمْ وَ كُفْرِهِمْ بِآياتِ اللَّهِ وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْها بِكُفْرِهِمْ فَلا يُؤْمِنُونَ إِلاَّ قَليلاً- وَ بِكُفْرِهِمْ وَ قَوْلِهِمْ عَلى مَرْيَمَ بُهْتاناً عَظيماً- وَ قَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسيحَ عيسَى ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللَّهِ وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذينَ اخْتَلَفُوا فيهِ لَفي شَكٍّ مِنْهُ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلاَّ اتِّباعَ الظَّنِّ وَ ما قَتَلُوهُ يَقيناً- بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ كانَ اللَّهُ عَزيزاً حَكيماً- وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلاَّ لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهيداً- فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ كَثيراً- وَ أَخْذِهِمُ الرِّبَوا وَ قَدْ نُهُوا عَنْهُ وَ أَكْلِهِمْ أَمْوالَ النَّاسِ بِالْباطِل»[399]: اين است ده جرم بزرگ امّت يهود: 1- نقض پيمان. 2- انكار آيات خداوند. 3-
كشتن پيامبران. 4- هيچ سخن حقي را نمي پذيرند و رسماً اعلام كرده اند كه قلب هاي ما از پذيرش هر سخن حقی، در غلاف و قفل شده است. 5- بهتان عظيم كه به مريم زدند.6 – معتقد هستند كه عيسي(ع) را كشته اند[400]. 7- ستم و ظلم خصيصه ذاتي شان شد. 8- مردمان را از گرايش به دين خدا باز داشتند. 9- بنيانگذار ربا خواري در جهان هستند[401]. 10- مال مردمان را به باطل مي خورند.
سه جرم ديگر در آيه 13 سورة مائده: «يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُكِّرُوا بِهِ وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلى خائِنَةٍ مِنْهُم» 1- سخنان خدا را از جايگاه اصلي شان تحريف كردند. 2- از آن همه تذكرات خدا و پيامبران بهره بر نداشتند. 3- هر چه تاريخ شان را بنگري خيانت پشت خيانت شان را مشاهده مي كني.
جامعۀ يهود: در مباحث گذشته اشاره شد كه از نظر قرآن و مكتب اهل بيت(ع) جامعه شخصيت دارد. در قرآن در موارد متعددي جامعة يهود محاكمه مي شود از آن جمله در اين آيه ها، و مجموعاً 13 جرم بزرگ شمرده شده است كه جامعة يهود به دليل همين جرم ها عنوان «قوم برگزيده خداوند» را از دست داده و به «قوم ذليل» تبديل شده است:
«ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّه»[402]: بر آنان مُهر ذلّت زده شده و سرانجام شان غضب خداوند گشت.
قدرت و دولت شان از بين رفت و به صورت يك «جامعه اسير» و برده، به بين النهرين آورده شدند، و پس از آن كه كوروش آزادشان كرد، به دليل همان خصلت ها كه موجب كينه و دشمني در ميان خودشان شده بود، اکثر شان به موطن شان بر نگشتند و در دنيا پخش شدند در ميان هر جامعه اي در آسيا، اروپا و آمريكا، با ذلت و مسكنت زندگي كردند.
«أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَة»[403]: و در ميان شان كينه و دشمني انداختيم تا روز قيامت. و اين نيز مجازات آن جرم هاي سيزده گانه است.
قساوت قلب: در كنار مجازات ذلّت و مسكنت، دو مجازات ديگر نيز متوجه آنان شد: مطرود شدن از رحمت خدا (لعنت). و دچار شدن به قساوت قلب؛ قوم برگزيده به قوم ملعون و قسيّ القلب، تبديل گشت:
«لَعَنَّاهُمْ وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِيَة»[404]: لعنت شان كرديم و قلب هاي شان را قسي كرديم.
اين هر دو، خصلت ابليس است كه رجيم (= ملعون و مطرود از رحمت خدا) و قساوت قلب دو اصل ضروري حزب شيطان و قابيليسم است و نكتة حساس اين است: همان طور كه ابليس قساوت خود را به دست ديگران انجام مي دهد، يهود نيز به دست ديگران قساوت هاي خود را بر سر مردمان جهان و بر سر تاريخ پياده كرده است.
يهود تا روز قيامت داراي يك جامعۀ متمرکز نخواهد گشت، نزديك به هفتاد سال است كه مي كوشند يك جامعه اي در فلسطين تشكيل دهند اما هنوز هم متزلزل و بي بنياد هستند با اين كه قدرت كاباليسم جهان به تمام معني حمايت شان مي كند. زيرا ذلّت و مسكنت شان، قضاء الهي است كه به مُهر قضاي حتمي ممهور شده است. در طول اين هفتاد سال مردمان و كشورها و دولت هاي متعدد به استقلال رسيده و دولت شان تثبيت شده است اما رژيم اسرائيل به جائي نرسيده است.
همه چيز در دست بشر نيست گرچه همة قدرت هاي جهان براي يك چيزي جمع شوند نمي توانند آن چه مهر قضاي حتمي بر آن خورده است را تغيير دهند. به نصّ آيات قرآن يهود تا قيام قيامت به جائي نخواهد رسيد.
مراد از اين سخن پذيرش «جبري انديشي» نيست. انسان اراده و اختيار دارد. مراد برخي از موارد است كه خداوند به طور ويژه آن ها را حتمي كرده است و كلمة «ضربت»= مُهر زده شده، خود حاكي از موردي بودن اين قضاي حتمي است، خداوند در برابر اراده و اختيار بشر تنها در موارد معيني مهر مي زند نه در همه جا.
يهودیان در هر جا باشند با همديگر دشمن هستند حس «فرد گرائي» آنان به حدي شديد است كه هرگز توان «جامعه گرائي» ندارند و نخواهند داشت. يهودي اي كه در شرق جهان با يهودي ديگر در غرب جهان است دشمن است تا چه رسد به ديگران. و اين لازمۀ لاينفك فردگرائي و «اصالة الفرد» است كه در طول تاريخ دو بار دولت آنان را بر باد داده است.
«ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ ما ثُقِفُوا إِلاَّ بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاس»[405]: مهر ذلّت بر آنان كوبيده شده هر كجا كه پيداي شان شود (در هر كجاي جهان كه حضور داشته باشند) مگر با طنابي از خدا و طنابي از مردم.
توضيح: يهوديان هرگز به عنوان جامعة يهود، عزت و عظمت نخواهند يافت. يعني يك جامعۀ مشخص تثبيت شده نخواهند داشت. امّا به عنوان افراد و يا به عنوان جريان هائي به نوعي به عزت خواهند رسيد كه بايد آن را «عزت در بند» ناميد. هميشه طنابي از طرف خدا و طنابي از طرف مردم، عزت آنان را كنترل خواهد كرد تا به يك جامعة با عزت تبديل نشوند و بیش از طول آن طناب دارای عزت نباشند؛ عزت نخواهند یافت مگر به مقدار طول آن طناب که مقدارش را دیگران تعیین می کنند. شبیه گوسفندی که طنابی به گردنش ببندند و میخ آن را در چراگاه به زمین زنند که فقط به شعاع همان طناب می تواند در اطراف میخ بچرخد.
برخي ها اغراق كرده و مي گويند هر چه در جهان رخ داده كار يهوديان است. در حالي كه نقش يهود در حوادث دنيا فقط نقش منشي است يهوديان منشيان خوب براي ابليس هستند برنامه ابليس را مي نويسند و براي اجرا آئين نامه تنظيم مي كنند و در اين عرصه گوي سبقت از همة مردمان جهان ربوده اند. هميشه استعدادشان و كارشان در خدمت و نوكري قدرت هاي كاباليست بوده است حتي آن تعداد از افرادشان كه ميلياردر بوده و هستند.
عده اي از يهوديان در فلسطين جمع شده اند و حدود هفتاد سال است به عنوان تامين كننده منافع قدرت هاي كاباليست مي جنگند و خودشان به جائي نرسيده اند. اين يهود نيست كه هر طور مي خواهد با سرنوشت مردمان جهان بازي مي كند، اين كاباليسم است كه نژاد يهود، دين يهود، استعداد يهود را براي منافع خود و برنامه هاي استعماري خود به خدمت گرفته است و تا كنون كه پايان تاريخ كاباليسم فرا رسيده است چيزي از «عزت جامعه» به يهود نداده است. و اين مردم مستعد، در جايگاه احمق ترين مردم جهان ابزار دست ابليس و كاباليسم شده اند.
شگفت است: چرا برخي از محققين اين ذلت يهود را نمي بينند؟! اگر هر فرد يهودي بيشترين ثروت دنيا را نيز داشته باشد باز ذليل و خوار است زيرا فاقد جامعه است.
اين تربيت ليبرالي است كه به همه جا سرايت كرده و بينش همگان را به محور «اصالة الفرد» مي چرخاند و ثروت فردي افراد ملاك و معيار عزت دانسته مي شود. يهوديان از نعمت بزرگي كه فلان جامعۀ عقب ماندة آفريقائي برخوردار است، محروم هستند. بي وطن، بي جامعه سرگردان و آوارگان تاريخ هستند.
ابليس براي تدوين و تنظيم برنامه هايش منشياني بهتر از احمقان يهود نيافته است. درست است اگر با نگاه بيماري آميز ليبراليسم و اصالت فرد نگريسته شود، يهوديان مردمان موفق هستند. امّا در مبحث ما كه بحثي است به محور تاريخ و جامعه و قدرت متمركز، هيچ خوشبختي اي براي يهود مشاهده نمي شود و نوكري قدرت هاي كاباليسم تنها افتخار آنان است.
همان طور كه موضوع بحث آيه هاي بالا نيز «جامعۀ يهود» است نه فرد فرد افراد.
تناقض: مي گويند: يهوديان زماني نصف دنيا را كمونيست كردند تا بدبختي نصف دنيا را نظاره كنند. اينان توجه ندارند كه در همان نصف دنيا نصف مردم يهود حضور داشتند و بدبخت شدند. اگر یهوديان سرنوشت جهانيان را به بازي گرفته بودند چرا مردم خودشان را نيز همراه آنان به بازي گرفته اند؟ آيا اين نشان از عدم استقلال آنان در برنامه ها، نيست؟
مي گويند: چون يهوديان در دنيا آواره بودند و نمي توانستند بر غير منقولات مالك شوند، با طرح كمونيسم انتقام خود را از نصف مردم جهان گرفتند. اما مي بينيم كه نصف خودشان نيز در اين ماجرا حتي از مالكيت بر برخي منقولات هم محروم شدند.
مي گويند: چون يهوديان در ميان مردمان دنيا امنيت ناموسي نداشتند، جامعۀ جهاني را به كمونيسم جنسي، همجنس بازي دچار كردند كه انتقام شان را بگيرند. اما مي بينيم كه يهوديان دست اندركار اين برنامه اول خودشان به آن عمل كردند سپس ديگران را به آن مبتلا كردند.
نژاد پرست تر از يهود مردمي يافت نمي شود كه3700 سال كوشيده اند تا نژاد خود را حفظ كنند و با ديگر مردمان مخلوط نشوند، با وجود اين دچار كمونيسم جنسي شده و به همین جهت امروز هيچ تأمين نژادي ندارند.
و نیز هم نژاد پرست هستند و هم فردگرا و در عمل نسبت به «اصالۀ الفرد» جدی ترین مردم جهان هستند.
اين تناقضات دلايل عيني و روشن است بر اين كه يهودیان نقشي در تاريخ كاباليسم ندارند مگر نقش منشي گري ابليس و كابالا.
یک مطلب مهم دربارۀ جامعۀ مهدوی(عج): در این مبحث، سخن از آیه «أَلْقَيْنا بَيْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ»[406]، به میان آمد. بهتر است دربارۀ این آیه به یک مطلب دیگر که بس مهم است توجه شود:
استاد تفسیر در جلسۀ درسش می گفت: در جامعۀ امام زمان(عج) همۀ مردمان جهان مسلمان نخواهند شد؛ دین جامعه یک دین واحد نخواهد بود اهل کتاب نیز خواهند بود. زیرا در این آیه می فرماید: «تا روز قیامت میان یهودیان عداوت و بغضاء خواهد بود». پس یهودیان تا روز قیامت به عنوان یهودی با دین خودشان خواهند ماند.
بررسی فرمایش استاد:
1- باید یهودیان به این آقا جایزۀ بزرگی بدهند که از زبان قرآن بقای آنان و بقای دین شان را تضمین می کند.
2- آقا توجه ندارد که اساساً فلسفۀ وجودی امام زمان(عج) و ظهور آن حضرت «اجرای عدالت» در آن جامعۀ واحد جهانی است.
اما بنابر فرمایش ایشان، امام زمان(عج) دربارۀ هر کس و هر قشر از جامعه، عدالت را بر قرار و اجرا خواهد کرد غیر از قرآن و رسول خدا(ص)؛ اهل کتاب به ویژه یهودیان را باقی خواهد گذاشت که قرآن را دروغ و پیامبر(ص) را- نعوذ بالله- دروغگو، بدانند(!!).
یعنی همگان را از مظلومیت رها خواهد کرد اما مظلومیت قرآن و پیامبر(ص) را همچنان باقی خواهد گذاشت(!!).
3- این آقا که خود را استاد بزرگ تفسیر می داند به حدی در «قرآن شناسی» ضعیف است که نمی داند قرآن با زبان مردمی آمده است نه با زبان های تخصّصی. همان طور که علوم را جرّاحی (فونکوسیونالیسم) و رشته بندی نکرده، زبان انسان را نیز جراحی نکرده است[407].
اگر آقای الف به آقای ب بگوید: «با تو قهرم و تا قیامت با تو آشتی نخواهم کرد»، آیا معنی سخنش این است که هم آقای الف و هم آقای ب هر دو تا قیامت حضور داشته و زنده خواهند ماند-؟!
مرادش این است: تا در این دنیا هستم با تو آشتی نخواهم کرد. پیام آیه نیز چنین است.
درست است یکی دو حدیث نیز در جهت سخن نادرست استاد هست، لیکن اولاً: چندان حدیث معتبری نیستند.
ثانیاً: با یکی دو حدیث نمی شود چنین سخن بزرگی را گفت و به آن معتقد شد.
ثالثاً: هر حدیثی که با اصل مسلّم اعتقادی معارض باشد، اجماعاً مردود است.
استادی که مغزش با ارسطوئیات و بودائیات پر شده باشد مطابق مَثل معروف «آبی که
می آورد آلوده کرده های خودش را نمی شوید». وای به حال شاگردانی که پای درس او تربیت می شوند که باید معتقد شوند تاریخ کابالیسم تا قیامت تداوم خواهد داشت(!).
جلسه سی و سوم: كابالا و هخامنشيان ايران
دين جاماسب (مجوس) و اصلاحات زردشت
ابليس توانسته بود بني اسرائيل را با وجود آن همه پيامبر كه در طول تاريخ شان مبعوث شده بودند، متلاشي كند. او مانده بود و قدرت هاي نو پديد، در اين باره نيز توانسته بود با نفوذ دادن كابالا (تصوف) به جامعۀ هند و چين آنان را نيز كاباليست كند. شايد زحمات ابليس در به انحراف كشيدن اين جامعه هاي نو پديد خيلي كمتر از آن بوده كه براي متلاشي كردن بني اسرائيل متحمل شده بود. ظاهراً اديان در هند و چين با آساني نسبي تحريف شده اند.
ايران آن روز: در انتقال قدرت كابالي اين بار نوبت ايران رسيده است كه مركز ثقل قدرت شده و سومر، آكد و آشور را درهم كوبيده اينك قصد تسخير مصر را دارد. مي توان گفت به انحراف كشيدن ايرانيان و تبديل ماهيت آنان به يك جامعۀ كاباليست براي ابليس مشكل تر از جامعه هاي هند و چين بود. زيرا به هر دليل و به هر عامل و عوامل جامعه
شناختي كه براي ما چندان شناخته شده نيست، مردم بومي ايران اشتياق و تمايل چنداني به بت پرستي نشان نداده اند.
در سرزمين ايران (فلات ايران) سه نوع پرستش غير توحيدي مي بينيم:
1- صنوبر پرستي در ميان كادوسيان، كه از مردم بومي ايران پیش از آمدن آریائیان بوده اند در ساحل ارس كه بحثي درباره شان گذشت.
2- ميترائيزم (خورشيد پرستي= مهر پرستي) كه پس از آمدن آريائيان پديد گشته است و به آن اشاره اي خواهد شد.
3- آتش پرستي؛ كه امروز به نوعي اصلاح شده و تلطيف يافته، در ميان اقليت زردشتيان ايران هست.
گر چه هر سه مورد را مي توان بت پرستي ناميد اما با پرستش بت هاي دست ساز خيلي فرق دارند؛ دستكم صنوبر را به عنوان يك چيز زنده كه مصنوعي نيست و حيات گياهي دارد، مي پرستيدند و نيز سمبل برايش نمي ساختند. خورشيد و آتش نيز با هر نوع بت و بت سازي تفاوت بسيار دارد. و لذا مي بينيم كه معبودهاي ايراني به عنوان سمبل كاباليسم انتخاب نشده اند و هيچكدام در كنار بعل، برج بابل، اهرام مصر، مجسمة زئوس، قرار نگرفته اند. گرچه صنوبر پرستي، خورشيد پرستي و آتش پرستي نيز از ابداعات شخص ابليس بوده است اما سمبل كاباليسم نگشته اند.
در مبحث «اصحاب الرّس» بيان شد كه آريائيان وقتي به ايران وارد شدند كه دين جاماسب (بنيانگذار دين ايراني حوالي4000 سال پيش) در ميان بوميان اصلي ايران رواج داشت و مركز اصلي آن ميان مردم كادوس بود.
ظاهراً ديگر اقوام بومي ايران از قبيل «مانن ها» و مانايا، و ديگر قبايلي كه آن روز بومي در ايران بوده اند، دين كادوسيان را پذيرفته بودند و تنها «كاسپيان» كه دومين قبيلة بزرگ بومي آن زمان بودند، دين مذكور را نپذيرفته اند.
آريائيان به ايران وارد مي شوند و دين كادوسي را مي پذيرند دست از «ذئو= دئو= زئوس» پرستي برداشته و كلمه دئو (ديُو= ديو) نام اهريمن مي شود. اما در ميان آريائيان اروپا و يونان تا زمان مسيحيت زئوس پرستيده مي شد.
آريائيان با كادوسيان همزيست مي شوند. اما كاسپيان را به آن سوي البرز رانده و آنان را ديو مي نامند كه در افسانه ها جنگ رستم با ديوان مازندران معروف است.
به تدريج دين جاماسب دچار خورشيد پرستي (ميترائيزم) مي گردد. زردشت در حوالي2600 سال پيش در شرق ايران (بلخ) به اصلاح دين ايراني و رهانيدن آن از خورشيد پرستي قيام مي كند. كه بعدها آئين زردشت نيز گرفتار آتش پرستي مي گردد.
ما نمي دانيم اصلاحات زردشت در چه زماني به غرب و جنوب ايران رسيده است. اين قدر مي دانيم كه اردشير هخامنش به خورشيد سجده مي كرده است[408].
سنت ابليس دربارة اديان و قدرت هاي سياسي: در مباحث گذشته اشاره شد كه با بعثت هر پيامبري به ويژه پيامبران اولوالعزم، ابليس فوراً چند نفر از بشرهاي مطيع خود را در كنار آن پيامبر می كاشت كه از بيان احاديث به شرح رفت.
ابليس درباره قدرت هاي سياسي نيز يك سنت داشت و دارد؛ او مي دانست كه خداوند، جهانيان را با دو ويژگي آفريده است:
1- آفرينش و از آن جمله انسان و جامعه انساني بايد به تكامل برود. او مي كوشيد كه جريان اين تكامل را در بستر ابليسي به راه اندازد و موفق شد كه تاريخ و سرگذشت بشر را يك تاريخ كابالي و سرگذشت كابالي كند. امروز پايان تاريخ كابالي فرا رسيده است.
2- جهان آفرينش متغير است همه چيز محكوم به تغيير ذاتي، زماني و مكاني است. او مي دانست قدرت ها نيز متغير خواهند بود هم از نظر «جهت» و هم از نظر كميت و كيفيت. و لذا اصرار نداشت كه هميشه مركز ثقل قدرت در يك جا باشد، هر تمدني كه شروع
مي شد فوراً به سراغش مي رفت و برنامۀ كابالائي خود را در ماهيت آن تمدن نفوذ مي داد.
اين بار نوبت ايران بود. پيش از آن ميديا (مادها) قدرت كوچكي به هم زده بودند كه دختر زاده شاه ماد و پسر كامبيز حاكم پارس به نام كورو (كوروش) ماد و پارس را تسخير كرد و به بابل كه پس از دورة مصر،دوباره مركز ثقل قدرت شده بود، حمله برد و آن پايتخت معروف و دير پا را تصرف كرد.
ابليس به دليل ويژگي هاي ديني در ايران كه به شرح رفت، نتوانست براي ايرانيان بت و بت هائي مانند بعل درست كند، بعل پرستي كه به ميان همة مردمان و جامعه هاي (خاورميانه) آن روز نفوذ كرده بود راهي به ايران پيدا نكرد. ابليس از چنين بت سازي صرفنظر كرد اما بدترين ويژگي كاباليسم را در ميان ايرانيان تثبيت و رواج داد:
روابط جنسي با محارم: در مسافرتي كه به مالزي داشتم دربارةجنگل نشينان (بوميان باصطلاح وحشی) آن جا تحقيقاتي داشتم، يكي از اصول مستحكم آنان تحريم روابط جنسي با محارم بود كه به شدت آن را محترم مي داشتند. اين اصل در ميان همة انسان هاي متمدن، غير متمدن، وحشي يا به هر نامي كه مي خواهيد بناميد، حضور داشته و دارد. اين اصل يكي از اقتضاهاي اساسي روح سوم (روح فطرت) است كه انسان آن را دارد و حيوان فاقد آن است[409]. و اين تحريم يك تحريم فطري است. تنها در عصر مدرنيته كه جامعۀ غربي بر كاباليسم شديد مبتلا شد حرمت اين تحريم تا حدودي شكسته شد. اگر صبح زود از جلو (مثلاً) دبيرستان دخترانه در فرانسه عبور کنيد، مي بينيد دختران در پيش در بستة مدرسه جمع شده و در آن هواي سرد اين پا و آن پا مي كنند. چرا اينان زود تر و پيش از باز شدن درب مدرسه آمده و در آن جا جمع شده اند؟ براي اين كه مادران شان مي بايست سركار بروند از ترس پدرها، دختران را پيش از وقت از خانه بيرون كرده اند.
اين است غرب كعبۀ آمال غرب زدگان بدبخت كودن، كه به كودني و رذالت خود نيز مباهات مي كنند.
ظاهراً شكستن اين حريم به طور خيلي نادر، در دربارهاي مصر باستان، واقع شده است. البته اگر نقل هاي توصيفگراني مانند ويل دورانت را بپذيريم كه صحت سخنان شان به شدت مخدوش است.
امّا روابط جنسي با محارم در ايران عصر هخامنشي در دايرۀ دربارها و نيز دربارهاي كياهاي[410] بزرگ، براي حفظ نطفه و ژن سلطنتي، به وفور رخ داده است. در مذاكره اي كه با موبديار افلاطون، در آتشكدة شماره2 يزد داشتم، او مي گفت اين بدعت را كمبوجيه پسر كوروش بنيان نهاد. اما در متون تاريخي مي بينيم كه اين موضوع به اردشير اول- شاهی که به سبكسری و لا ابالي گری معروف است- نسبت داده شده[411]. و به دليل روحيه حماقت آلود اين شاه مي توان گفت چنين پديده اي حتي به دليل حفاظت از ژن نبوده است.
ابليس فقط يك برنامه دارد و آن مبتني كردن زيست فردي و اجتماعي بشر بر مبناي غريزه، و منكوب كردن فطرت است. با بهانه اي از قبيل حفاظت ژن و يا بي بهانه. و همين طور دربارة ديگر اقتضاهاي اصلي و فرعي فطرت.
و به عبارت ديگر: سعي ابليس بر اين است كه تاريخ، جامعه و تمدن انسان را، تاريخ حيواني، جامعه حيواني و تمدن حيواني كند.
حديث: اميرالمومنين مي فرمايد: قَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ كِتَاباً وَ بَعَثَ عَلَيْهِمْ رَسُولًا حَتَّى كَانَ لَهُمْ مَلِكٌ سَكِرَ ذَاتَ لَيْلَةٍ فَدَعَا بِابْنَتِهِ إِلَى فِرَاشِهِ فَارْتَكَبَهَا فَلَمَّا أَصْبَحَ تَسَامَعَ بِهِ قَوْمُهُ فَاجْتَمَعُوا إِلَى بَابِهِ فَقَالُوا أَيُّهَا الْمَلِكُ دَنَّسْتَ عَلَيْنَا دِينَنَا فَأَهْلَكْتَهُ فَاخْرُجْ نُطَهِّرْكَ وَ نقيم [نُقِمْ] عَلَيْكَ الْحَدَّ فَقَالَ لَهُمُ اجْتَمِعُوا وَ اسْمَعُوا كَلَامِي فَإِنْ يَكُنْ لِي مَخْرَجاً مِمَّا ارْتَكَبْتُ وَ إِلَّا فَشَأْنَكُمْ فَاجْتَمَعُوا فَقَالَ لَهُمْ هَلْ عَلِمْتُمْ أَنَّ اللَّهَ لَمْ يَخْلُقْ خَلْقاً أَكْرَمَ عَلَيْهِ مِنْ أَبِينَا آدَمَ وَ أُمِّنَا حَوَّاءَ قَالُوا صَدَقْتَ أَيُّهَا الْمَلِكُ قَالَ أَ فَلَيْسَ زَوَّجَ بَنِيهِ بَنَاتِهِ وَ بَنَاتِهِ مِنْ بَنِيهِ قَالُوا صَدَقْتَ هَذَا هُوَ الدِّينُ فَتَعَاقَدُوا عَلَى ذَلِكَ فَمَحَا اللَّهُ مَا فِي صُدُورِهِمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ رَفَعَ عَنْهُم[412].
ترجمه: خداوند براي آنان (مجوسيان) پيامبري مبعوث كرد و كتاب فرستاد. تا زماني كه پادشاهي از پادشاهان شان شبانه مست شد و دخترش را به همبستري خواست و مرتكب عمل جنسي با او شد، فردايش خبر به مردمش رسيد، در پيش دربار او جمع شده و گفتند: شاها دين ما را آلوده كردي و نابود ساختي،بيرون آي كه تو را مجازات و تطهير كنيم. شاه گفت: همگي جمع شويد و سخن من را بشنويد تا دليل اين رفتارم را بيان كنم، اگر دليلي نداشتم هر چه مي خواهيد بكنيد. مردم جمع شدند و شاه گفت: آيا مي دانيد كه خداوند آفريده اي گرامي تر از پدرمان آدم و مادرمان حوّا خلق نكرده؟ گفتند: راست مي گوئي. شاه گفت: مگر او دخترانش را به همسري پسرانش در نياورد؟ گفتند راست مي گوئي اين اعتقاد ديني ما است. مردم اين سخن او را پذيرفتند و خداوند علم را از سينة آنان برداشت و كتاب را از ميان شان برداشت..
توضيح: 1- ايرانيان از قديم به آدم و حوّا با نام «مشي» و «مشيانه» معتقد بودند و امروز نيز بقاياي زردشتيان به آن باور دارند.
2- پيام حديث بالا با روحيه و مذاق اردشير هخامنشی سازگار است همان طور كه در متون تاريخي نيز آمده است.
3- در اين حديث، بهانه اي به عنوان «حفظ ژن» نيامده و غير از انگيزش غريزۀ حيواني عامل ديگري ذكر نشده، گرچه بعدها حفظ ژن و حفاظت از توارث سلطنت بر آن مبتني شده است.
4- جملة «فتعاقدوا عليه» مي تواند به «پس آن را يك قرار اجتماعي كردند» معني شود. در اين صورت اين پديدة ابلیسي در جامعه نيز سرايت كرده بوده. حتي اين جمله مي تواند به «بر اساس آن ازدواج كردند» نيز معني شود كه نشان از رواج اجتماعي آن است ليكن مي توان باصطلاح ادبي فاعل «تعاقدوا» را شاهان دانست و در اين صورت پديده مذكور (همان طور كه مؤبدان امروزي زردشتيان و همة زردشتيان مدعي هستند) از دايره دربارها خارج نشده است[413].
سخنگوي كاباليسم: به نظر ويل دورانت (اين برترين و موفق ترين و هنرمند ترين مبلغ و مروّج و سخنگوي كاباليسم) روابط جنسي با محارم در ميان ايرانيان كاملاً همه گير و يك امر رايج اجتماعي بوده و طوري وانمود مي كند كه گوئي اين پديده از اصول اولية دين ايراني بوده است و چه بَه بَه و چَه چهي دربارة آن مي کند و دربارة سقوط آن دين چه مرثيه هائي مي سرايد. اين جناب كاباليست در اين مدیحه سرائي و مرثيه خواني طوري طرفدار دين مي شود كه گوئي به اصل و اساس وحي، نبوت و دين، كاملاً معتقد است.
اما به رغم اين شوق و شعف او، امروز همة زردشتيان در ايران، هند و هر جا كه هستند از اين پديده به شدت برائت مي جويند. زيرا عصر فريب، دوران جايگزين كردن «توصيف» به جاي «علم تاريخ» به پايان رسيده است. غير از عده اي در ايران كه وارث جريان كاباليستي- فراماسوني محمد علي فروغي هستند (و زردشتي هم نيستند) كسي اهميت علمي به تاريخ تمدن ويل دورانت نمي دهد.
عدم توجه زردشتيان به سرايش هاي ويل دورانت در اين مسئله و نيز اعراض محققان خردگرا از آن، خود نشان بزرگي است از پايان تاريخ كاباليسم و آغاز تاريخ انساني.
رسميت دين ايراني از نظر اسلام: اسلام دين جاماسبي (مجوسي= شخص يا مردمي كه جاماسبي شده اند) را مانند دين يهودي و مسيحي به رسميت مي شناسد و در ميان اديان تحريف شده،آن را تحريف شده تر و منحرف تر تلقي كرده است. امّا آن چه امروز در ميان اقليت زردشتي مشاهده مي كنيم، اصول و حتي فروع رديف اول آن به حدي اصلاح، تلطيف و تنظيف شده است كه خيلي پيراسته تر از يهوديت و مسيحيت امروزي شده است.
در زمان حاكميت خلفا، اميرالمومنين دخالتي در كارها نمي كرد مگر در موارد حساس، يكي از آن موارد هنگام فتح ايران بود كه مي خواستند ايرانيان را اعم از زن و مرد، كودك و بزرگ، برده كنند كه علي(ع) فرمود: آنان اهل كتاب هستند بايد دين شان را به رسميت شناخت و با آنان همان رفتار خواهد شد كه با اهل كتاب مي شود. دستگاه خلافت ناچار شد مطابق نظر علي(ع) رفتار نمايد.
حديث ديگر: امالي طوسي ج1 ص375: «بِإِسْنَادِ أَخِي دِعْبِلٍ عَنِ الرِّضَا عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ع أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ سُنُّوا بِهِمْ سُنَّةَ أَهْلِ الْكِتَابِ يَعْنِي الْمَجُوس»: از امام رضا(ع) از پدران گراميش، از امام سجاد(ع)، كه: رسول خدا(ص) فرموده است: با مجوسيان رفتار اهل كتاب را داشته باشيد.
كاباليسم و نهاد قدرت در ايران: در دولت كوچك ماد (ميديا) اصول كاباليسم را به طور فراز مشاهده نمي كنيم غير از رابطة سياسي كه در دوره اي با مركز ثقل كابالا در بابل داشته اند و سميراميس[414] دختر شاه ماد عروس دربار بابل بود كه هفت باغ تو در تو (ارم ذات العماد) به خاطر او در بين النهرين ساخته شده بود و شرحش گذشت.
علاوه بر اين كه چنين رابطه اي با مركز ثقل كاباليسم نمي تواند بي تاثير باشد، اصل و اساس نظام ملوكيت و شاهنشاهي ماهيتاً يك نظام كاباليستي و در تقابل با ماهيت نظام اجتماعي نبوتي است.
از نظر دين نيز مديران معابد ماد «مغ» ها هستند كه عنوان مديران معابد جاماسبي پيش از زردشت است. برخي مورخين واژه «موبد» را دربارة آنان به كار برده اند كه ناشي از بي اطلاعي شان است. زيرا اصطلاح مؤبد در اصلاحات زردشت (حوالي2600 سال پيش) جايگزين اصطلاح مغ شده است.
در آغاز هخامنشيان نيز همان دين جاماسبي حاكم بوده و عنوان مغ به كار مي رفته و توطئه مغان با بردياي دروغين، بر عليه كامبيز (كمبوجيه) نيز يكي از نشانه هاي آن است. بنابراين اصلاحات زردشت در زمان دولت ماد و قيام كوروش هخامنش به غرب و جنوب ايران نرسيده بود. با اين بينش، دولت كوروش به همان ميزان خصيصة كاباليستي داشته كه دولت ماد داشته است. مي توان گفت كودتاي دارا (داريوش) بر عليه مغان و برديا كه قدرت را به دست گرفته بودند، موقعيت دين و معابد و مغان را به شدت تضعيف كرده است تا اردشير توانسته از ضعف مغان و معبد استفاده كند و روابط جنسي با محارم را بنيان گذارد.
بايد گفت: اصلاحات زردشت در دوره سلوكيان (جانشينان اسكندر) به سمت غرب و جنوب ايران رسيده است و در زمان اشكانيان فراگير شده است. حتي اشكانيان كه از مردمان خراسان و شرق ايران و زردشتي بودند و تيسفون (مداين) را پايتخت خود قرار داده بودند، براي مماشات و دلجوئي ماد و پارس كه در طرفين پايتخت شان قرار داشتند، نام خود را «مهرداد» مي گذاشتند تا با اين گرايش به ميترائيزم كه آن روز در معابد جاماسبي نفوذ كرده بود، نوعي همخواني داشته باشند.
اصلاحات زردشت در همان زمان اشكانيان، پارس را فرا گرفت؛ مردم جنوب بيش از اشكانيان خراساني الاصل زردشتي شدند و امتياز دهي اشكانيان به ضرر خودشان تمام گشت؛ اردشير ساساني از پارس قيام كرد و اشكانيان را با شعار «اشكانيان دين زردشت را تباه كرده اند» بر آنان چيره گشت و در طول تاريخ هر آوانس دهنده به وسيلة همان آوانس ها كه داده، شكست خورده است. اما دين اصلاح شدۀ زردشت وقتي به ماد و پارس رسيد كه به جاي خورشيد پرستي به آتش پرستي آلوده شده بود.
اين بود گزارش مختصري از بازي هاي ابليس با جامعه ايراني.
جلسه سی و چهارم: اسكندر، بزرگ سمبل قدرت كاباليسم
پس از مصر و بابل
مشعل ماراتون سمبل كاباليسم
اين كه گفته مي شود: پس از مصر و بابل. و يادي از قدرت بزرگ هخامنشي نمي شود (در حالي كه قدرت هخامنشيان گسترده تر از بابليان و مصريان بوده) به خاطر كيفيت است نه كميت. يعني قدرت در مصر و بابل كاباليست تر از قدرت در ايران بوده است همان طور كه به شرح رفت. و لذا مورخين كاباليست و مبلغين و حتي دستگاه هاي روابط اجتماعي امروزي كاباليسم، نه تنها چندان اهميتي به قدرت هاي ايراني نمي دهند بل آنان را با لقب «وحشي» نيز ملقب مي كنند. يونانیان بت پرست را كه صدها بت (الهه) را مي پرستيدند به ايرانيان كه هرگز بت مصنوعي نداشته اند ترجيح مي دهند و آخرين نمونه كارشان فيلم «سيصد» است.
«مشعل ماراتون» را به عنوان سمبل پيروزي يونانيان بر ايرانيان- كه آن را پيروزي تمدن بر توحّش ناميده اند- از زمان خشايار شاه هخامنشي به يادگار حفظ كرده اند. و خنده دارتر
پرستش جريان محمد علي فروغي نسبت به مشعل ماراتون است؛ که همراه با پرستش ايران باستان آن مشعل را نيز مي پرستند. براستي در تاريخ ايران هيچ جرياني به خیره سری اينان نمي رسد كه چگونه ابزار دست كاباليسم و ماسونيسم شده اند. و صد البته كه پس از انقلاب نيز اين حقايق را روشن نكرده ايم و مشعل ماراتون كاباليسم، در نظر اكثر جوانان ما نيز مقدس است.
اسكندر: پسر فيليپ شاه مقدونيه كه مورخين در مشروعيت مولد او ترديد دارند[415] و اين خود نشان مي دهد كه اروپاي آن روزي تا چه حد دچار كمونيسم جنسي بوده و ابليس تا چه حد در كاباليست كردن آن جامعه موفق بوده است.
اسكندر در اصل قصد تسخير يونان را داشت اما از يونانيان مي هراسيد، از اوضاع دربار ايران نيز مطلع بود و مي دانست كه قدرت هخامنشي از درون پوسيده است. موقتاً از تصرف يونان صرفنظر كرد، علاوه بر هراسي كه از يونانيان داشت با صرفنظر كردن از يونان دل استادش ارسطو را نيز كه يوناني بود، به دست آورد. از تنگۀ داردانل عبور كرد و بر قلمرو هخامنشيان پاي نهاد، غرب آناتولي (تركيه امروزي) را گرفت، سوريه را نيز فتح كرد و در بين النهرين با سپاه داريوش سوم جنگيد و امپراتور ايران را شكست داد اما وارد فلات ايران نشد. زيرا از يونانيان كه در عقبة او بودند نگران بود، به لبنان رفت و ساحل مديترانه را تا آخر سرزمين مصر گرفت. يونانيان كه نه تنها خود بل مديترانه را در محاصره اسكندر
مي ديدند به طور كامل تسليم شدند. اسكندر به طرف ايران برگشت و دوباره داريوش را شكست داد ايران را فتح كرده تا ساحل رودخانه گنگ در هند پيش رفت.
اسكندر يك كاباليست زاده و بزرگ شدة كاباليست ترين جامعه، بود و معلمش ارسطو همجنس بازي كه همجنس بازي را يكي از اصول فلسفه اش قرار داده بود، است. در آن زمان يونان، مقدونيه به شدت دچار اين بيماري بودند كه اسكندر در حركت به سوي هند پس از عبور از دامغان، بر اساس گزارش و خبرچيني يك پسر امرد كه معشوق برخي از فرماندهان بود، معاون اول خود را كه عمري براي او خدمت كرده بود به وضع فجيعي كشت[416].
تصوف و غيبگوئي كاهنان در خدمت اسكندر: اسكندر از مقدونيه تا مصر به هر جا كه مي رسيد به معبدها مي رفت و از كاهنان و صوفيان معابد براي حركت هاي بعدي خود غيبگوئي مي گرفت و بر اساس پيشگوئي هاي آنان عمل مي كرد؛ كاهنان بت پرست هر معبد براي او از غيب خبر مي دادند، آنان با تماس با ابليس و شياطين به راستي آينده را كاملاً درست به او مي گفتند.
وقتي كه مصر را گرفته بود و يونانيان نيز تسليم شده بودند عزم حملة مجدد به ايران كرد به معبد بزرگ مصريان رفت تا دربارة اين تصميم نيز پيشگوئي بگيرد، كاهن بزرگ در معبد نبود رفت او را آورد و كشان كشان به طرف معبد از پله ها بالا مي برد كه كاهن گفت: اسكندر هيچ كسي نمي تواند بر تو پيروز شود. از همان جا برگشت و گفت همين سخن كاهن برايم كافي است[417]. شاه ايران را در «گوگمل» نزديك اربيل امروزي شكست داد وارد فلات ايران شد.
اسكندر و جناياتش محصول غيبگوئي صوفيان و كاهنان عصر خود بود.
مركز ثقل قدرت كابالي: در جهانگيري اسكندر كه از مقدونيه تا رودخانه گنگ هند، طول سرزمين مفتوحة او بود و عرض آن در شرق از ارتفاعات هندوكش تا اقيانوس هند، و در ايران از كوه قفقاز تا درياي عمان، و در مغرب از درياي سياه تا مرز ليبي بود، مركز ثقل دولتش و پايتختش كجا بود؟ هيچ جا؛ مركز ثقل آن قدرت كابالي خود شخص اسكندر بود. اما ظاهراً مي خواست پس از فتوحات، بابل كهن را مركز خود قرار دهد و در آن جا نيز فتوحات خود را جشن گرفت. اما ارسطو اين اقتدار شاگرد خود را تحمل نكرد (گويا نمي خواست كسي غير يوناني بر يونان مسلط باشد) زهر- نوعي اسيد- در ناخن قاطر ريخته و آن را به بابل فرستاد و جاسوسانش آن را به خورد اسكندر دادند و اين جهانگشاي بزرگ كاباليست جوانمرگ شد[418]. و سرزمين هاي فتح شده ميان فرماندهان لشكرش تقسيم گشت. جانشينان او در ايران260 سال حكومت كرده و بر ايرانيان مسلط بودند (از312 تا50 قبل از ميلاد) و فرهنگ مقدوني- يوناني و همجنس بازي را در ايران رواج دادند.
مورخين دربارة انگيزة ارسطو در كشتن اسكندر مي گويند: چون اسكندر از هند برگشت و در بابل مستقر شد، مانند فرعون ادعاي خدائي كرد. ارسطو به دليل همين ادعاي او، قصد جانش كرد[419]. و اين درست نیست. انگيزة ناسيوناليستي بالا علاوه بر اين كه يك برداشت شخصي بعضي ها است و سند تاريخي ندارد، با رفتار خود ارسطو سازگار نيست. زيرا او خود به اختيار خود به تربيت و تعليم اسكندر پرداخته بود؛ فيلیپ پدر اسكندر سلطه اي بر يونان و يونانيان نداشت تا ارسطو را به اجبار از يونان به مقدونيه برده باشد. و جهانگشائي اسكندر به تشويق خود ارسطو بود ارسطو او را براي چنين كاري ساخته بود مطابق سنت كاباليسم، ابليس و ارسطو دو معلم او بوده اند.
اشتباه اسكندر: اما اين بدان معني نيست كه اسكندر از توحيد برگشت و خود را خدا خواند و لذا ارسطو براي كشتن او تصميم گرفت، زيرا خود ارسطو موحد نبود به يازده خدا معتقد بود؛ خداياني كه از همديگر زاده شده اند: خدائي كه «مصدر» است و ده خداي ديگر (عقول عشره) كه از او زاده (صادر) شده اند[420].
ارسطو افتخار مي كرد كه هزاران خداي افلاطون و «ربّ النوع» هاي او و صدها خداي يونانيان پيش از آن، را به يازده محدود كرده است و يك نظام خيالي (با تطبيق نه (9) خدا بر نه فلك كه هر كدام داراي روح،حيات و عقل محض هستند و جهان هستي را اداره مي كنند) ساخته بود. اينك اسكندر به سنت پيشين برگشته و خود را بت بزرگ مي خواند و بر (باصطلاح) فلسفه او مهر بطلان مي زند.
اسكندر توجه نداشت كه ابليس تاريخِ دست ساز خود را ورق جديد زده و فصل جديدي را آغاز كرده است زيرا مطابق قانون آفرينش الهي به هر صورت بايد بشر به تكامل مي رفت گرچه در بستر كابالي و رفته بود، ديگر دوران تحميل بت هاي دست ساز و مصنوعي به سر آمده بود. دقيقاً از زماني كه ارسطو درس ها و تعليماتش را شروع كرده دوران جديد پرستش خدايان متعدد (شرك) اما نامحسوس،فرا رسيده بود و دقيقاً از همان زمان پرستش بت هاي مصنوعي از هسته اصلي برنامه ابليس برداشته شده است و بت هاي مصنوعي تنها در ميان اقوام وحشي و غير متمدن مانده است.
گفته شد: «نامحسوس»؛ يازده خداي ارسطو در بدو نظر نامحسوس بودند، سپس خداي اول و دوم در همان نامحسوس مي ماندند نه (9) خداي ديگر با تطبيق بر نه فلك تا حدودي به محسوس تبديل مي شدند. زيرا خورشيد، ماه و هر درخشنده در آسمان، هر كدام به يكي از نه فلك ميخكوب بودند اگر خود اين خدايان محسوس نبودند دستكم ميخكوب شده هاي شان محسوس بودند.
دقت كنيد: چرا هم خداي محسوس و هم خداي نامحسوس، و نيز چرا نه (9) خدائي كه مي توان آن ها را از جهتي نامحسوس دانست و از جهت ديگر محسوس-؟؟ از اين نظام برزخي كه ارسطو ساخته، چه چيزي به ذهنتان مي آيد؟ آيا اين غير از «مرحلة گذر»
مي تواند نامي داشته باشد؛ گذر از دوران پرستش بت هاي مصنوعي دست ساز محسوس، به دوران پرستش خدايان نامحسوس-؟ كه در هر دو دوران،شرك در سرجاي خود هست و مطلوب ابليس نيز همين است.
خود ابليس به وجود خداي اصلي معتقد است و نيز همۀ افراد و جامعه هاي كاباليست به وجود آن خدا معتقد بوده و هستند، حتي امروز همة كاباليست هاي فراماسونر به وجود آن خدا معتقد هستند. و به عبارت مختصر: هيچ انساني وجود خدا را انكار نكرده است حتي ماركس و ابوجهل. همة مسائل و همة سعي و كوشش ابليس به محور شرك است.
اشتباه اسكندر اين بود كه او از نظر ابليس و ارسطو، ارتجاعي شده و مانند فرعونِ چند قرن پيش شعار «انا ربّكم الاعلي» سر داد و در صدد احياي شرك كهن در برابر شرك نوين بود كه ديگر به درد ابليس نمي خورد و نيز بر خلاف فلسفة ارسطو بود.
به نظر من، مرگ و كشته شدن اسكندر، يك اصل بس مهم، بزرگ، اساسي و پايه اي را در شناخت تاريخ، به ما مي شناساند كه تا كنون به آن توجه نشده است.
در اين مباحث تكرار شده است كه ابليس مي دانست خداوند آفرينش را در جهت تكامل آفريده است و اين قضاي حتمي الهي است و مي دانست كه نمي تواند با اين اصل قضائي مقابله كند و جهان هستي از آن جمله انسان را از تكامل باز دارد، مي كوشيد و مي كوشد كه اين تكامل را در بستر روح غريزة انسان قرار دهد و نگذارد در بستر روح فطرت جاري شود.
و لذا دقيقاً بايد تاريخ را (كه از آغاز تا امروز ماهيتاً كابالي بوده و حق در درون آن مانند رگه هائي بوده است) به چهار دوران تقسيم كرد:
1- دوران شرك به صورت پرستش بت هاي مصنوعي.
2- دوران شرك به صورت پرستش كليات غير محسوس در عين حال محسوس.
3- دوران شرك به صورت پرستش مصاديق كليات؛ مانند پرستش عيسي.
و دورة ارسطو و قرن هاي اول مسيحيت، دوران و مرحله گذر است.
4- دوران شرك به صورت رنسانس و مدرنيته كه به انسان پرستي و امانيسم مي رسد.
كليات: مثلاً واژة «انسان» يك لفظ كلي با مفهوم كلي است كه امروز بت مدرنيته گشته است. يا لفظ و عنوان «وجود» كه يك مفهوم كلي است و مورد پرستش صوفيان و ارسطوئيان امروزي است.
بي دليل نيست كه مسيحيت در همان آغاز دچار عيسي پرستي مي شود و عيسي پسر، خدا نيز پدر مي شود. در عصر اسكولاستيك همة كليساهاي مسيحي بر اساس فلسفه ارسطوئي به تبيين عقايد خود مي پردازند و بر آن اساس فرزنديِ عيسي و پدر بودن خدا را توجيه كرده و توضيح مي دهند، كه به «علم كلام مسيحي» معروف است[421]. عيسي هم مي تواند زادة آن خداي زاينده باشد كه10 خداي ارسطو را زائيده است.
وقتي كه مقام خداوند تا اين حد پائين بيايد، زاينده و مصدر باشد، انسان نيز از خداوند صادر شده باشد (گرچه با واسطه هاي خدايان ده گانه) عيسي مي شود سمبل اعلاي اين زادگان و نسخه برابر اصل مي شود. و در آغاز دورة بعدي (رنسانس و مدرنيته) همگان
مي شوند مانند عيسي و دستكم از سنخ عيسي كه پسر خدا است و اُمانيسم پديد مي شود.
چون راه ابليس هميشه تلبيس است اُمانيسم نيز ابزار دست كاباليسم مي گردد، زيرا برنامه و راه ابليس بدون دروغ نمي شود بل از اساس كذب و دروغ است و براي كذب و دروغ نيز هدف گذاري شده است.
دوران دوم از حوالي سال310 پيش از ميلاد (زمان ارسطو) شروع شده و در حوالي1220 ميلادي (با ظهور فرانسیس بيكن) به پايان مي رسد، يعني حدود1530 سال طول كشيده است.
دوران سوم از فرانسیس بيكن شروع شده و در قرن هفده در جايگاه خود قرار مي گيرد. و از قرن مذكور دوران چهارم شروع شده است كه حدود350 سال طول كشيده و اينك تاريخ با ماهيت كابالي به پايان تاريخ خود رسيده و تاريخ نوين با ماهيت الهي و انساني آغاز شده است كه نقطۀ تعيين آن انقلاب اسلامي ايران است و امروز مسئلة بزرگ جهان بشريت «دين» است حتي اگر كره زمين در اثر جنگ اتمي از بين برود (كه چنين نخواهد شد) پیش از آن کابالیسم در اثر جنگ ديني حقيقي از بین خواهد رفت، بر خلاف جنگ هاي بزرگ تاريخ كه حتي جنگ هاي صليبي كه به نام دين بود، در واقع جنگ ميان مسيحيت و اسلام نبود،بل جنگ ميان قدرت كاباليسم غرب با قدرت امپراتوري كاباليست خلافت عباسي بود. گرچه از نظر اسلام بر مسلمانان واجب بود كه از خلافت عباسيان حمايت كنند. نه فقط از نظر اسلام بل از هر جهت و از هر نظر و نيز به حكم عقل واجب بود كه در مقابل صليبيان مقاومت و دفاع كامل شود.
همة اديان به سرعت خود را تصفيه، تنزيه و تزكيه مي كنند، همگي به سوي توحيد
مي روند، به سرعت در تلاش برای ويرايش خود هستند، از شرق آسيا تا غرب اروپا و آمريكا، علي رغم ابليس و كابالايش.
اسكندر، ارسطو، و عارفان ما: عارفان مدرن ما كه امروز گاهي هم از غيب خبر مي دهند (و واقعاً برخي از غيب ها را مي دانند) پيروان ملاصدرا هستند كه او جمع كنندة ميان فلسفة ارسطو و تصوف محي الدين (بزرگ كاباليست جاسوس در ممالك اسلامي)[422] است، مي باشند و مريد سر از پا نشناس اسكندر و ارسطو هستند. ملا هادي سبزواري كه (به قول ادوارد براون) پس از دو قرن مسلك ملاصدرا را احيا كرد، در منظومه اش مي گويد:
الّفه الحكيم رسطاليس | ميراث ذي القرنين القدّيس | |
: حكيم ارسطا طاليس آن را تاليف كرده است | ميراث ذي القرنين قديس است |
اما همين حكيم همان قديس را كشت و حكيم ما قاتل و مقتول (هر دو) را ستايش بل پرستش مي كند و به وجود هر دو افتخار مي كند و نيز به پيروي از آن دو مي بالد.
ارسطوي همجنس باز كه همجنس بازي را لازم و ضروري مي داند حكيم ناميده مي شود و اسكندر خون آشام به «قديس» ملقب مي گردد.
ابليس اين چنين ملت ها و اشخاص را فريب داده و با خود همراه مي كند.
كسي به اين نگون بخت نگفت: چرا ميراث پيامبر(ص)، قرآن و اهل بيت(ع) را واگذاشته و ميراث اسكندر و ارسطو را بر گرفتي!؟!؟ و اگر مي گفت، در جواب توجيهات كاباليستي را كه برنامه هميشگي ابليس است مي شنيد كه امروز هم مي شنويم.
اين آقايان به قدري به طور دانسته يا ندانسته به ابليس و كاباليسم خدمت كردند كه بزرگ سمبل كاباليسم يعني اسكندر را «ذوالقرنين» ناميدند و در فرهنگ مسلمانان به عنوان يك اصل جاي دادند؛ اسكندر خونخوار، و به قول ايرانيان قديم «كجسته= ملعون» قابيلي ترين قابيليست تاريخ، و همجنس باز كه ابليس فردي جهان گشا تر از او نداشته و ندارد.
جلسه سی و پنجم: قدرت روم
عیسی(ع) و یحیی(ع) و زکریا(ع) میان دو تیغة کابالیسم
قرآن: «إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَةُ يا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسيحُ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبين»[423]: زمانی که گفتند فرشتگان ای مریم خداوند بشارت می دهد تو را به کلمه ای از جانب خود که نامش مسیح عیسی پسر مریم است آبرومند با وجاهت در دنیا و آخرت و از مقرّبان است.
«يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا في دينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسيحُ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ»[424]: ای اهل کتاب در دینتان غلوّ
نکنید و نگوئید دربارۀ خداوند مگر حق، مسیح که نامش عیسی پسر مریم است فقط پیامبر خدا (بود نه پسر خدا) و کلمۀ خدا بود که آن کلمه را انداخت به مریم، و روحی است از طرف خداوند. پس ایمان بیاورید به خدا و پیامبرانش و نگوئید (خدایان) سه تا هستند (نگوئید: پدر، پسر و روح القدس) از این (باور تثلیثی) باز ایستید که بهتر است برای شما. این است و جز این نیست که خدا فقط یکی و یگانه است، پاک و منزّه است او از این که برای او پسری باشد.
توضیح: 1- روح خدا در انسان دمیده شده؟! در اثر نفوذ القائات ابلیس و تحریفات کابالیستی، عده ای گفتند و می گویند و به زبان ها انداخته و ترویج کردند و
می کنند و واقعاً فرهنگ مسلمانان را آلوده کرده اند که: روح خدا در انسان دمیده شده.
روزی نیست که این باور کابالیستی از یکی از شبکه های تلویزیون ما پخش نشود. مروّجین این اُکذوبۀ علمی و ضد عقلی، سه گروه اند:
الف: گروهی که دانسته و آگاهانه در صدد تحریف دین هستند و در حقیقت مأمور کابالیسم هستند.
ب: گروهی که شیطان سوارشان شده با این که اهل علم و برخی شان نماز شب خوان هم هستند، در اثر خود پرستی و مردم فریبی که به وسیلۀ ابلیس در جان شان رسوخ کرده، غیر از جلب نظر مریدان، همتی ندارند.
تعجب نکنید: نماز شب خوان در عین حال خود پرست و مرید باز که دوست دارد مردم او را پرستش کنند. زیرا ابلیس از این گونه کارها بسیار دارد؛ در برنامۀ او برای هر نوع از بیماری های گوناگون، جایی هست؛ طرف را گمراه تر از ابوجهل می کند و می گوید بگذار نماز شبش را هم بخواند، اتفاقاً این قبیل افراد برای ابلیس مفید تر و برای دین خطر ناکتر از دیگر منحرفان هستند.
اینان آیه «وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي» را می خوانند و آن را همیشه تکرار می کنند، با این که می دانند این جمله می تواند دو معنی داشته باشد و باصطلاح ادبی اضافه در «روحی» که فارسی آن «روح من» است می تواند هم «اضافۀ نفسیّه» باشد و هم «اضافیۀ ملکیّه» و هم «اضافۀ تشریفیّه» باشد.
اضافه نفسیه: روح من، روحی که در وجود من هست. این دربارۀ خداوند، یک معنی ضد عقلی، ضد علم و غلط است. زیرا اولاً: در این صورت خداوند مانند انسان مرکب می شود از ذات و روح. و مرکب معلول اجزای خود است و نمی تواند خدا باشد. چنین اعتقادی دربارۀ خداوند نوعی از انواع بت پرستی و کابالیسم است.
ثانیاً: در این صورت خداوند تجزیه می شود که بخشی از روح خودش را جدا کرده و به انسان بدهد. و هر تجزیه شونده، مرکب است. در پاسخ این «تجزیه»، صوفیان و عارفان ما به توجیه می پردازند می گویند: روحش را تجزیه نکرده بل «سریان الوجود» است؛ وجود خدا همیشه در مخلوقات در جریان و سریان است و بادی در غبغب انداخته می گویند: اگر یک لحظه وجود خدا در مخلوقات یا در یک مخلوق سریان نکند مخلوق عدم می شود. ملاصدرا رساله ای بنام «سریان الوجود» نوشته است. اینان نمی دانند (یا به دلیل ماموریت و یا به دلیل بیماری ای که در بالا مذکور شد) که «سریان» یعنی حرکت، تغییر، جریان، و وجود خداوند منزّه از تغییر، منزّه از حرکت، منزّه از سریان و منزّه از جریان است. هر تغییر یعنی «زمان» و زمان غیر از تغییر جهان و پدیده های جهان معنائی ندارد، در این صورت خداوند (نعوذ بالله) زمانمند می شود در حالی که زمان، تغییر، حرکت، سریان، همگی مخلوق خداوند هستند.
اینان نام این تمویهات جاهلانۀ ضد عقلی را «معقول» و فلسفه نیز گذاشته اند، عجب عقل و عجب فلسفه ای!!
ج: اخیراً چشممان به روی دانشگاهیانی روشن شده که دست پروردۀ هنری کربن- این موفقترین جاسوس کابالیسم در ایران- هستند با این که پیر شده اند شاگردانی تربیت کرده اند گمراه تر (یا خود فروخته و کابالیست تر) از خودشان که می آیند در تلویزیون این سخنان ضد فلسفه را به عنوان فلسفه، و این یاوه های ضد عقل را به عنوان معقولات، و این مزخرفات ضد عرفان را به نام عرفان، شبانه روز به مغز مردم تزریق می کنند.
حدیث: اهل بیت(ع) در حدیث های مکرر، متواتر و فراوان، بیان کرده اند که اضافه در این آیه «اضافۀ تشریفیه» است همان طور که به کعبه می گوید «بیتی». و نیز «اضافه ملکیّه» است یعنی روح که مخلوق من و در اختیار من است.
این ماموران کابالیست یا بیماران مرید باز خود پرست، آن همه حدیث را زیر پا نهاده و به این قبیل باورهای پایه ای ابلیسی می پردازند. برای مشاهدۀ حدیث ها رجوع کنید؛ بحار، ج4 ص11 باب2 که مرحوم مجلسی یک باب تمام در این باره حدیث آورده است.
2- دومین توضیح که دربارۀ حضرت عیسی(ع) لازم است جملۀ «و روح منه» است که به همان معنی می باشد که در بالا بیان شد. دلیل این که چرا این جمله دربارۀ عیسی آمده، استثنائی بودن آفرینش او است که بدون پدر خلق شده همان طور که در آیه59 سورۀ آل عمران می فرماید: «إِنَّ مَثَلَ عيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُون». آدم با «امر»- امرِ «کن»- بدون پدر و مادر آفریده شد و عیسی بدون پدر خلق شد.
3- مراد از «کلمه» نیز همین «کن» است نباید آن را با کلمه ای که در اول انجیل آمده اشتباه کرد. البته می توان سخن انجیل را نیز به همین معنی دانست.
ما در این مباحث تنها در خاورمیانۀ قدیم گشت می زنیم و به تاریخ کابالا در هند و چین و اروپای غربی نمی پردازیم تا اندکی از هفتاد من شدن مثنوی کاسته شود. مراد از روم در این جا با رم ایتالیا اشتباه نشود. روم عبارت است از «بیزانس= روم شرقی» که مرکزش قسطنطنیه، اسلامبول کنونی بود.
بخشی از مردم یهود پس از آزادی از بابل و بین النهرین به فلسطین برگشتند و با پولی که کوروش در اختیارشان گذاشته بود معبدشان را از نو ساختند. با همۀ عهد شکنی ها و بت پرستی ها و انحرافاتی که بنی اسرائیل مرتکب آن شده بودند، خداوند به عهدش وفا کرده و تا زمان عیسی(ع) آنان را بدون پیامبر نگذاشت؛ زکریّا و پسرش یحیی در میان آنان پیامبر بودند. اما همانطور که به شرح رفت به حاشیه رانده شده و منزوی بودند؛ کاهنان، معبد را در اختیار گرفته و زیر سلطۀ دولت مقتدر روم به اغوا و احمق کردن مردم مشغول بودند.
یحیی(ع) به عنوان اعتراض بر صوفیان معبد و دین فروشی شان، و نیز اعتراض به سلطۀ رومیان بر مردم بنی اسرائیل، یک زندگی انزوائی زاهدانه در کنار رود اردن برگزید. دیندارانی پیدا می شدند که در همان جا به او مراجعه کرده و از تعلیمات او بهره مند
می شدند، پیام های او را به میان مردم می بردند، قدرت کابالیسم روم و معبد کابالیست یهود، مدتی وجود او را تحمل کردند اما وجود زاهدانۀ او روز به روز بر رسوائی معبدیان می افزودکه با توطئه معبدیان صوفی، توسط یک زن بدکاره که معشوقه فرماندار رومی شده بود، سر یحیی از تن جدا شد و در پیش روی فرماندار و آن زن در تشت گذاشته شد. پیامبر جوان بدین سان از دنیا رفت.
یحیی(ع) میان دو تیغۀ کابالا سر بریده شد. این است که می بینیم تاریخ عرصۀ درگیری و جنگ نبوت با کهانت، و نبوت با قدرت های ابلیسی است. و نیروی حرکت دهندۀ قیچی کابالیسم انگشتان ابلیس است که همیشه نبوت ها و جریان های حق را بریده است.
ابلیس: در مباحث گذشته بیان شد که ابلیس (و شیاطین) با دو گروه به طور مشهود و مجسّم گفتگو می کند: گاهی با پیامبران. و همیشه با افراد صمیمی خود از بشرها. در حدیث آمده است که ابلیس بیش از هر پیامبری به پیش یحیی می آمد[425]. و بدیهی است چون او را یک خطر بزرگ برای مقاصد خود دیده به وسیلۀ دو تیغۀ قیچیش به حیات او خاتمه داده است.
خون یحیی در دل های برخی مردم تأثیر گذاشت به عنوان عرض تسلیت به پیش زکریا(ع) جمع می شدند. ابلیس می دید اگر این روند همچنان پیش برود خطر بزرگی برای نظام کابالیسم است، سران معبد را تحریک کرد که حکم کفر زکریّا را صادر کردند و از طرف فرمانداری روم حکم اعدام او صادر گشت. ماموران به دنبالش بودند، زکریا فرار کرد و به درختی رسید از آن درخت خواهش کرد که او را مخفی کند، تنۀ درخت شکافته شد و زکریا در درون آن جای گرفت، ماموران او را نیافتند، ابلیس آمد و گفت: او در میان این درخت است آن را ببرید. آن درخت از نوعی بود که ماموران رومی آن را مقدس
می دانستند، از بریدن آن خودداری می کردند، با اصرار ابلیس آن را بریدند و زکریا دو نیمه شد.
این سخن محتوای حدیث شماره22ص 181 ج14 بحار است. پیش از آن که راز کابالا فاش شود و بر همگان معلوم شود که ابلیس بشخصه و به طور مجسم می آمده (و می آید) و برای کابالیست ها مشورت و راهنمائی می دهد، دوست داشتیم این قبیل حدیث ها را تاویل کنیم[426] یا اساساً آن ها را نپذیریم، پیام این قبیل حدیث ها به نظرمان عجیب می آمد و احیاناً در برخی نظرها به عنوان خرافه مردود می گشتند، لیکن امروز نه تنها به عنوان واقعیت شناخته می شوند بل روشن شده است که اساساً ابلیس با این قبیل کارها تاریخ را تملک کرده و آن را با ماهیت قابیلی و کابالیسم جاری کرده است و هنوز هم با کابالیست های محبوبش محفل تشکیل می دهد لیکن دورۀ واماندگی و پایان تاریخ خود را طی می کند. اما او به کار دومش یعنی وسوسه در قلب همگان، ادامه خواهد داد.
عیسی(ع): یحیی(ع) از نظر سنّ بزرگتر از عیسی(ع) بود اما وقتی که عیسی مبعوث شد بی درنگ نبوت او را تأیید کرد و پیرو او گشت[427] زیرا پیامبران غیر اولوالعزم باید پیرو پیامبران اولوالعزم می شدند.
پس از آن که یحیی کشته شد عیسی قیام کرد؛ بر خلاف آن چه مسیحیان یک چهرۀ عاجز و وامانده از حضرت عیسی ساخته اند، او یک شخص مبلغ و جهادگر بود مردم را هم بر علیه معبدیان صوفی و ابزار دست ابلیس، دعوت می کرد و هم بر علیه قدرت روم. حتی در همین انجیل تحریفی نیز آمده است که عیسی به پیروانش گفت: حتی اگر لازم باشد باید لباس تان را نیز فروخته و اسلحه فراهم کنید[428].
باز انگشتان ابلیس در دو سوراخ قیچی قرار گرفت و آن را با برنامه هایش به حرکت در آورد و نهضت عیسی را برید و شکست داد، ماموران رومی به درخواست معبدیان یهود، او را دستگیر کردند و با رهنمونی ابلیس او را در اختیار معبدیان قرار دادند که ساحت امپراتوری روم از اعدام عیسی منزّه بماند. اما معبدیان پس از صدور حکم اعدام، اجرای حکم را از فرماندار روم خواستار شدند. به نظر خودشان او را اعدام کردند و از آن پس جریان نبوت در میان بنی اسرائیل به پایان رسید.
عیسی(ع) برای احیای دین ابراهیم(ع) و موسی(ع) آمده بود اما با ماهیت و صورت متکامل تر، همان طور که هر پیامبر اولوالعزم با دین جدید می آید. اما با رفتن او کتابش را از بین بردند و او را پیرو تورات تحریف شده دانستند، به آن نیز قانع نشده اشخاصی مثل پولس که ابلیس مطابق سنت خودش آنان را در کنار عیسی کاشته بود، احکام همان تورات تحریف شده را نیز بر مردم بخشیدند. ظاهراً به این بهانه که می خواهند از سنگینی تکالیف بکاهند تا مردم به ویژه مردم اروپا به دین عیسی بگروند، اما عیسائی که آنان معرفی
می کردند اساساً دینی نیاورده بود و مبلغ دین تحریف شدۀ تورات بود. قصد پولس و یارانش مطابق برنامۀ ابلیس، سوء استفاده از نام عیسی بود که کردند. اروپا عیسوی شد یا عیسای مورد نظر پولس ها اروپائی شد؟-؟ البته صورت دوم صحیح است. یعنی همان عیسای تحریف شده همراه دین تحریف شده هر دو مجدداً تحریف شده و اروپائی گشتند.
نیچه یک سخن محکم و استوار دارد: تنها مسیحی خود عیسی بود که به دار کشیده شد[429]. یعنی پس از خود او دینش حتی یک روز هم باقی نماند. و این یک واقعیت است.
پولس یک یهودی بود بنام «شاؤل» که برای خوشایند اروپائیان نام خود را به پولس تغییر داد. منطقۀ فعالیت او ابتدا در سوریه و آناتولی بود لذا هر دو مذهب ارتدوکس و کاتولیک مشمول تحریفات او بودند. بدین سان نام عیسی، دین عیسی، ابزار دست ابلیس و کابالیسم گشت و در خدمت تاریخ کابالی قرار گرفت.
در مبحث «اسکندر بزرگ سمبل قدرت کابالیسم» به شرح رفت که آن چه دین عیسی(ع) نامیده می شد، در عصر اسکولاستیک بر اساس مبانی شرک آمیز (بل شرک محضِ) ارسطوئیات که تخیّلات فرضی ارسطو (این مربّی کابالیست اسکندرِ کابالیست)، توجیه و توضیح داده می شد. و همین مسیحیت بود که به دوران ماهیتاً کابالیسم مدرنیته انجامید. اُمانیسم، لیبرالیسم، زادۀ چنین مسیحیتی بودند که بر جان همان مسیحیت تحریفی افتاده و آن را از پای انداختند.
اکنون که جریان قابیل به پایان تاریخ خود رسیده، می کوشد به همان مسیحیت آن چنانی بر گردد و در واقع سعی می کند آن را در برابر تحول عظیم دین جهانی قرار داده و مرحلۀ گذر از تاریخ قابیلی به تاریخ انسانی را حتی الامکان به درازا بکشاند.
مشکل ویژۀ عیسی(ع): در مباحث گذشته یک تقسیم دربارۀ تاریخ پیامبران داشتیم: پیامبران پیش از پدیدۀ دولت. و پیامبران بعد از پدیدۀ دولت. و گفته شد پیامبرانی که پیش از پدیده دولت مبعوث شده اند، با مجلس سنا (ملاء) طرف بوده اند، و پیامبرانی که در عصر دولت ها مبعوث شده اند هم با سنا و هم با رئیس دولت مقابله می کردند. و خواهد آمد که مسئله دربارۀ پیامبر اسلام(ص) در این موضوع، بر می گردد و شبیه پیامبران پیش از دولت می گردد زیرا آن حضرت با مجلس سنا (دارالنّدوه) و ملاء قریش رو به رو و درگیر بود. در این میان عیسی(ع) یک ویژگی دارد: سران معبد به عنوان رهبران دینی یهود با چنان شدتی به مقابله با او برخاستند که نوبت به فرماندار منصوب از جانب روم نمی رسید.
سران معبد علاوه بر این که به عنوان «هیئت سران دینی» یک نهاد قوی بودند، در عین حال عنوان «مجلس سنا»ی بنی اسرائیل را نیز داشتند؛ هیئت و سنائی که مردم یهود را مدیریت کرده و رابطۀ جامعۀ یهود با استعمار گران روم را تنظیم می کردند.
آنان از دو نیروی قوی تعیین کننده برخوردار بودند، و نیروی سوم یعنی قدرت روم نیز در پشت سرشان و موافق شان بود.
پیامبران پیش از دولت (مانند نوح و هود) در خلاء و عرصۀ خالی از دولت و نیز خالی از «دین الهی» تنها با نیروی سنا مواجه بودند. و پیامبرانِ پس از پدیدۀ دولت، با دو نیروی سنا و دولت رو به رو بودند. اما عیسی(ع) علاوه بر دولت و سنا با یک نیروی بس قوی به نام دین الهی تحریف شدۀ موسی(ع) نیز مواجه بود که مقابله با این نیرو سخت تر و دشوارتر از دو نیروی دیگر بود و کار او را بیش از کار دیگر پیامبران، مشکل تر می کرد.
معبدیان (کاهنان و صوفیان) ماجرا را به صورتی در آورده بودند که گویا در واقع عیسی هم با سنای مصر، هم با فرعون و هم با موسی می جنگد. و بدیهی است جنگ سوم خیلی دشوار و سنگین تر از دو جبهه دیگر است.
انجیل: این موضوع، کار و برنامه عیسی را پیچیده تر می کرد و به همین جهت او که پیش از پیامبر اسلام، آخرین پیامبر است و زندگی اش در دست تاریخ است، مجهولاتی در سرگذشتش هست که مجهولات ویژه هستند از آن جمله: این چه طلوع و غروبی بود که او مدت اندکی در دورۀ جوانی زندگی کرد و رفت، کتابش چه شد که هیچ اثری از آن حتی برای چند روز بعد از خودش نماند.
آن چه به عنوان کتاب دربارۀ او هست انجیل های مختلف است که همگی خود گویای این هستند که آن ها کتاب وحی شده بر عیسی(ع)نیستند، زندگینامه او هستند. حتی انجیل «بارنابا» زندگینامه ای بیش نیست؛ هیچ اثری در آن ها از کلام وحیی خدا دیده نمی شود.
قرآن به کتاب هائی که بر انبیاء نازل شده «کتاب» می گوید که در حدود 188 آیه از قرآن، این واژه به این معنی آمده است. که این نام (باصطلاح ادبی) اسم جنس است و ممکن است با تکیه بر «حقیقت شرعیه» در اصطلاح علم اصول فقه، بتوان گفت که این لفظ برای کتب منزله «عَلَم جنس» است.
گاهی بر آن ها «اسامی وصفی» آورده است از قبیل «صحف»6 مورد، و دربارۀ قرآن، تورات و انجیل واژه وصفی «فرقان»5 مورد، که باصطلاح ادبی هیچکدام از این ها «اسم عَلَم» نیستند.
دربارۀ کتاب موسی(ع) لفظ تورات18 بار آمده است که اسم عَلَم است.
دربارۀ قرآن نیز اسم علم قرآن58 مورد آمده است.
بنابراین کتاب عیسی(ع)با اسامی وصفی صحف (صحیفه)، فرقان، و نیز با اسم جنس یا عَلَم جنس «کتاب»، موسوم شده است، اما اسم عَلَم درباره اش ذکر نشده و به همان اصطلاح مردمان جهان یعنی «انجیل» بسنده شده است که در12 مورد از قرآن آمده است.
عیسی(ع)از مردم بنی اسرائیل و یهود است. اما کلمۀ انجیل یک واژۀ یونانی به معنی «بشارت» است و معلوم است که این لفظ نه ربطی به عیسی دارد و نه به کتاب مُنزل به او، اینک پرسش این است: قرآن چرا دربارۀ کتاب منزل به او، کلمۀ انجیل را به کار برده است؟
پیش از شرح پاسخ این پرسش، به پرسش دیگر بپردازیم: چرا به «کتاب گفتارها و اعمال عیسی» نام انجیل نهاده اند؟ چرا یک نام عبری که زبان عیسی بوده انتخاب نکرده اند؟ بدیهی است این نامگذاری پس از مسیحی شدن یونانیان، رخ داده است تا آن روز (که مدت مدیدی و دستکم حدود یکصد سال از بعثت عیسی گذشته بوده) به این کتاب چه می گفتند؟ این یکی دیگر از مجهولاتی است که باید تحت عنوان «مشکل ویژۀ عیسی» قرار گیرد.
این قبیل مسائل نشان می دهد که حتی آن چه به نام انجیل دربارۀ «گفتارهائی و اعمالی از عیسی» نوشته شده نیز به هیچوجه اصالت ندارد یعنی از ارزش حتی یک متن تاریخی نیز برخوردار نیست، مجموعه ای از نقل قول هائی است که تا زمان مسیحی شدن یونان و سپس نهادینه شدن مسیحیت در یونان، به زبان ها افتاده بوده و چیز مدوّنی وجود نداشته است، حتی به عنوان «داستان زندگی عیسی» نیز ارزش ندارد.
البته خود مسیحیان رسماً اذعان می کنند که همین «داستاننامه» نیز تحریف شده و وجود انجیل های متعدد و فراوان و متفاوت و مختلف با همدیگر نیز گویاترین گواه این تحریف است تا چه رسد به «کتاب مُنزل از سوی خداوند». و اساساً مسیحیان به وجود چنین کتابی دربارۀ مسیح باور ندارند و چنین ادعائی هم هرگز نمی کنند.
اما مراد قرآن از واژه انجیل به عنوان نام کتاب نازل شده بر عیسی(ع) چیست؟
در یکی از مباحث گذشته[430] دربارۀ آن بخش از قرآن که به صورت تکّه های تاریخی آمده بیان شد که: چرا قرآن رقم و عدد تاریخی نیاورده است. و علت این امر دو چیز دانسته شد:
1- برای حفاظت قرآن از نادانی های بشر؛ که روزی مثلاً درباره تاریخ زندگی یوسف(ع) به یک رقم متفاوت با رقم قرآن، برسند و به آن یقین پیدا کنند، قرآن را به نادرستی متهم کنند، زمان دیگر به اشتباه خود و صحت رقم قرآن متوجه شوند که دیگر نمی توانند لطمه ای را که به قرآن زده اند جبران کنند.
2- برای خلع سلاح ابلیس و اَیادیش که نتوانند به طور آگاهانه حقایق تاریخ را تحریف کرده و قرآن را به نادرستی ارقامش متهم کنند.
دربارۀ انجیل نیز اولاً: به عنوان «اسم جنس»- کتاب- و اسم های وصفی از قبیل فرقان، مصدّق، صحف، بسنده کرده و نام «اسم عَلَم» کتاب عیسی را نیاورده است و همین ها کافی است.
ثانیاً: قرآن در صدد هدایت است و یکی از قواعد مسلّم تربیت و هدایت و نیز یکی از قواعد مسلّم روان شناسی، این است که مربّی و هدایت گر که می خواهد شخصی را از اشتباهاتش برهاند، نباید توضیحات و تبیین هایش در پاسخ به شبهات مخاطب، شامل «ایجاد شبهۀ دیگر» گردد و هنوز مشکلی را حل نکرده مشکل دیگر ایجاد کند. لذا به همان کلمه «انجیل» که مسیحیان به کار می برند اکتفاء کرده است.
ثالثاً: اساساً (باصطلاح) دعوا بر سر لفظ نیست اصل راه، دین، مسلک و مذهب مهم است. حتی می بینیم قرآن درباره «اصحاب الرس» به طور خاص و ایرانیان به طور عام، که آنان را اهل کتاب و دارای دین که در اصل دین الهی و نبوتی بوده، می شناسد نام پیامبرشان را نیز ذکر نمی کند. و این حدیث ها هستند که نام آن پیامبر را «جاماسب» معرفی می کنند.
رابعاً: قرآن همیشه و در هر موضوعی در صدد بیان ماهیت حق و ماهیت ناحق است و چون دین بعدی را ناسخ و بایگانی کنندۀ دین پیشین می داند، به معرفی تاریخی جزئیات آن ادیان نمی پردازد، بایگانی شده باید در بایگانی بماند و احیای مجدد جزئیات آن مصداق نقض غرض است.
به نظر مسیحیان همۀ محتوای اناجیل سخن خدا نیست همگی سخنان عیسی(ع) است اما در آن میان تکّه هائی هست که عیسی از بیان خداوند نقل می کند از قبیل: پدر گفت، پدر چنین گفت، پدر چنین می خواهد و… بدیهی است این قبیل سخنان که به حساب خداوند گذاشته می شود عبارت اُخرای وحی و نبوت است که آنان معتقدند این تکّه ها بخشی از انجیل است پس آنان پیام های خدا به عیسی را انجیل می نامند قرآن نیز با زبان آنان و اصطلاح آنان لفظ انجیل را به کار می برد و این سلیقۀ قرآن است در هر موردی از این قبیل.
جلسه سی و ششم: کابالیسم و اسلام
کاهنان پیشگوئی می کنند و جریان کابالیسم آماده می شود
قرآن مشکل بزرگ ابلیس
از حوالی سال500 میلادی پیشگوئی های کاهنان شروع می شود که آمدن محمد(ص) نزدیک است. این در حالی بود که ادیان و پیامبران پیشین نیز آمدن او را بشارت داده بودند؛ هر دو جریان پیشگوئی، در خدمت قابیلیسم قرار گرفتند: ادیانِ تحریف شده و ابزار شده. و کاهنانِ در تماس با ابلیس و شیاطین.
دقیقاً مثل زمان ما: همان طور که امروز پیشگوئی های ادیان و کاهنان هر دو فرا رسیدن زمان ظهور منجی را اعلام می کنند. و قدرت های کابالیسم، دین مسیحی و دین یهودی و اکثر دولت های سنّی را برای مقابله با آن بسیج کرده اند.
اگر بخواهید با شامّه و بینش جامعه شناختی، پیشگوئی ها دربارۀ پیامبر را در آن عصر بررسی کنید، اوضاع امروز، دربارۀ منجی، طابق النعل بالنعل شبیه آن روزگار است. و اگر زحمت تحقیق در تاریخ و احادیث را بپذیرید این واقعیت را به خوبی خواهید دید که چه التهابی به محور این موضوع در جامعۀ آن روز از روم (بیزانس) تا شمال آفریقا، و از مدیترانه تا دریای عمان، به وجود آمده بود.
پیش از آن نیز یهودیان و مسیحیان و نیز حنیفیان حجاز و قریش، به چنین حادثه ای باور داشتند لیکن دو عامل موجب گشت که از حوالی سال500 میلادی، موضوع به یک التهاب اجتماعی بدل شود؛ عامل اول نزدیک شدن حادثه بود. و عامل دوم هیاهوی کاهنان که در شام (سوریه، لبنان و فلسطین)، در حجاز، در یمن و حتی درون کاخ بیزانس و کاخ ساسان[431]، به راه افتاده بود. با این که ایران و روم در آن زمان به جنگ های پی در پی با همدیگر مشغول بودند اما هر دو از جانب حجاز نگرانی داشتند.
برخی از کاهنان آن زمان به حدی غیبگو بودند که دیگر کاهنان را تحت الشعاع قرار دادند و لذا ما امروز نام اکثر آنان را نمی دانیم، معروفترین ها عبارتند از:
1- سطیح: فرید وجدی در دائرة المعارف، ابتدا کلمۀ «سطیح» را معنی می کند: سطیح یعنی شخصی که در زمین، منبسط (پخش) می شود و به دلیل ضعف یا زمین گیر بودن قادر به ایستادن نباشد. و نیز کسی که ضعیف متولد می شود و توان نشست و بر خاست را نداشته باشد.
سپس می گوید: سطیح کاهن: نام اصلی او «ربیع» و از قبیله «ذئب» است، در یمن
می زیست، کاهن ترین مردم بود، استخوان بدنش نرم بود به طوری که پیکرش را مانند لباس روی هم جمع می کردند، تنها جمجمۀ سرش سالم بود[432].
سطیح عمر طولانی کرد و در سال572 میلادی از دنیا رفت[433]. او در شام مرد و حدود چهل سال پس از مرگ او عرب ها ایران را گرفتند و او این موضوع را نیز پیشگوئی کرده بود[434]. و همچنین در زمان «ربیعه ابن نصر» پادشاه یمن، پیشگوئی کرد که اتحادیه روم و حبشه در زمان های بعدی کشورش را اشغال خواهند کرد[435] سپس شخصی به نام سیف بن ذی یزن یمن را از دست آنان نجات خواهد داد و این سیف معاصر حضرت عبدالمطلب است.
گفته اند سطیح یک جن به همراه داشته و «رئیّه» ای= جنّ مؤنث خوش منظر، اخبار غیب را به او می داده است[436]. و از زبان خودش نیز نقل شده است که یک «جنّ» اخبار غیب را به او می رساند[437].
سطیح برای این که با پیامبر(ص) مواجه نشود به شام رفت، می گفت: اگر از ننگ و عار نمی ترسیدم به کسی می گفتم مرا بکشد و راحت شوم زیرا در برابر محمد(ص) طاقت ندارم[438].
پیشگوئی های سطیح دربارۀ پیامبر(ص)، نیازمند بحث مشروحی است که از شرح آن صرفنظر می شود.
2- شقّ: ابن باهلة الیمانی، در سال573 میلادی مرده است او یک دست، یک پا و یک چشم داشت او نیز از معمّرین بوده است[439]. با سطیح معاصر بوده و با او دیدار داشته است.
3- زرقاء: زنی از یمن، نام اصلی او «حذام» است. او در بینش دقیق و صحت پیشگوئی ضرب المثل شده است که می گفتند «ابصر من الزرقاء». و شعر زیر درباره اش معروف است:
اذا قالت حذام فصّد قوها | ||
هر گاه حذام پیشگوئی کند او را تصدیق کنید | ||
فان القول ما قالت حذام | ||
زیرا که واقعیت همان است که حذام می گوید[440] | ||
مجلسی در بحار، ج15، از صفحه 299 کلام مشروحی از کتاب «الانوار» شیخ ابوالحسن کبری، چندین صفحه دربارۀ کاهنان آورده و در صفحۀ314 می گوید: غباری از دور دیده شد، عمروبن عامر به آن نگریست و گفت: ای بزرگان مکه به سوی شما می آید هوشمندترین هوشمند، زرقاء یمانی دختر مرهل کاهنۀ یمامه[441]… .
زرقا از آمدن پیامبر اسلام(ص) و امیرالمؤمنین(ع) خبر می دهد و ادامه می دهد: آه، آه از روزی که در پیش رو دارم و مصیبت من بزرگ است و چه مصیبتی، اگر بخواهم می توانم از آن نجات یابم و از بدی های آن مصیبت رها شوم، لیکن فرو رفتن در زیر دریاها و رفتن به میان آتش برایم آسان تر از ذلّت و حقارت است، و من نه عزّتم را به ذلّت خواهم فروخت و نه علمم را به جهل.
منطق ابلیس: زرقا با این که خودش آمدن پیامبر(ص) را به عنوان پیامبر صادق، پیشگوئی می کند، ایمان به او را برای خودش ذلّت و جهل می داند. همان طور که ابلیس سجده بر آدم را برای خودش ذلّت دانست و همان طور که کابالیست ها همیشه نبوت ها را به جهل متهم می کنند.
زرقاء با سطیح جلسۀ مشورتی تشکیل داده و گفت: ای سطیح پس یاری کنندگان تو (شیاطین) کجا هستند؟ چرا تو را در این کار یاری نمی کنند؟ چرا تو را در کشتن آمنه کمک نمی کنند پیش از آن که فرزندش متولد شود-؟ سطیح گفت: ای زرقاء چه کسی می تواند به آمنه تعرّض کند هر کس چنین اقدامی کند بلای خدا به سوی او شتاب می گیرد.
و در صفحۀ320 تماس و مکالمۀ زرقاء با شیطان را آورده است.
4- چهارمین کاهن و پیشگوی معروف کسی است که در پیاده کردن برنامه ابلیس موفق تر از همۀ کاهنان بود که شرح آن در ادامه بحث خواهد آمد.
با بررسی تاریخ و احادیث، مشاهده می کنیم که پیشگوئی کاهنان دربارۀ پیامبر اسلام(ص) شایع تر و گسترده تر از پیشگوئی کاهنان دربارۀ جضرت ابراهیم و حضرت موسی بوده است با دو فرق:
1- عرب عدنانی فاقد دولت مرکزی بود، لذا نه نمرودی وجود داشت و نه فرعونی که شکم ها را پاره کرده و کودک کشی راه بیندازد.
2- دو قدرت ایران و روم نیز به جنگ و ستیز طولانی با همدیگر مشغول بودند.
یکی از پیشگویان کابالیست نبود: در میان آن همه پیشگویان یکی را مشاهده می کنیم که کاهن نیست، راهب مسیحی دیندار است. که نامش «بحیرا راهب» است؛ رسول خدا(ص)9 یا12 سال داشت که ابوطالب عازم سفر تجارتی به شام شد، نو باوۀ برادر گریه کنان گفت: عمو من را به چه کسی می سپاری؟ مرا نیز با خودت ببر. عمو پذیرفت و برادر زاده را با خود همراه کرد.
بحیرا او را در میان کاروان دید و بر اساس مواریث پیامبران پیشین که دست به دست به او رسیده بود، او را شناخت و با داشته های خود تطبیق کرد. و در حضور همۀ کاروانیان، نبوت و نهضت و موفقیت او را بشارت داد.
در اشعار حضرت ابوطالب نام راهب دیگری نیز آمده است به نام «نسطور» که او نیز کاهن نبوده و پیشگوئی او نیز بر اساس آثار پیامبران بوده است.
البته ماجرای بحیرا راهب یک موضوع اجماعی است و همۀ مسلمانان به آن معتقد هستند.
یهودیان در مدینه و اطراف: یهودیان در اثر تحریفات دینی که توسط جریان کابالیسم در دین شان ایجاد شده بود؛ دین، معبدها، تورات و حتی نژاد پرستی شان در دست کابالیسم کنترل می شد، معتقد بودند که موسی(ع) آخرین پیامبر اولوالعزم است که کتاب آورده و نبوت (خواه به معنی اولوالعزم و خواه به معنی غیر اولوالعزم) فقط منحصر به نژاد آنان بوده و با آمدن اَرمیا و حبقوق، ختم شده است و دیگر پیامبری نخواهد آمد.
با این که عیسی(ع) از نژاد خودشان بود او را و مادرش را (به قول قرآن) به بهتان عظیم متهم کرده نپذیرفتند و حکم اعدامش را صادر کردند. آنان دربارۀ عیسی خودشان را پیروز می دانستند و گمان می کردند که دین موسی را از شرّ او نجات داده اند و از خاتمیت نیز حفاظت کرده اند.
یهودیان که زکریا و یحیی را نیز نپذیرفته بودند و هر دو را به تیغ جلاد سپرده بودند، معتقد بودند که در فاصله های زیاد از ختم نبوت کسی به نام عیسی خواهد آمد که پادشاه مقتدر یهود خواهد بود و یهودیان را به قدرت بزرگی خواهد رسانید. او را یک «پادشاه موعود» می دانستند نه یک پیامبر. هنوز هم آنان منتظر آمدن چنین عیسائی هستند.
جریان کابالیسم عدّه ای از یهودیان را تشویق و تحریک کرد که باصطلاح «قربةً الی الله» برای حفاظت دین خدا کمر ببندند و برای مقابله با دومین مدعی نبوت که محمد(ص) است آماده شوند، کاری کنند که او نیز مانند عیسی کشته شود و یا بر نهضت او مسلط شده و قدرت ایجاد شده توسط او را به خدمت اهداف خود بگیرند.
خاندان های یهودی در حوالی300 سال پیش از ظهور اسلام به حجاز آمدند، این مردم رفاه طلب، پول پرست و نرم و لطیف، همه جای جهان را رها کرده و در سرزمین خشن و داغ شمال حجاز (مدینه و اطراف) ساکن شدند.
پیش از آن در سرتاسر شبه جزیرۀ عرب تنها در یمن آن هم به صورت خیلی اندک حضور داشتند اینان در همان زمان که کوروش بابل را فتح کرد و آزادشان کرد و مردم یهود در دنیا پراکنده شدند، به یمن آمده بودند که یمن در آن زمان هم دارای تمدن بود و هم آب و هوایش قابل مقایسه با حجاز نبود.
یهودیان حجاز (یثرب و اطرافش) که یکی از دو هدف را در دل داشتند[442] گاهی که با مردم یثرب درگیری پیدا می کردند به آنان می گفتند: صبر کنید تا قدرت نوین محقق شود آن وقت به حساب شما خواهیم رسید. بدیهی است که در این گونه موارد هدف دوم آرزوی شان می گشت: «وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرين»[443]: و هنگامی که به سوی شان، از جانب خداوند کتاب (قرآن) آمد و تصدیق می کرد آن چه را (تورات را) که با آنان بود، و می گفتند بر کافران (بت پرستان) بر شما پیروز خواهیم شد (به وسیلۀ قدرت محمد-ص-). آن هنگام که برای شان آمد آن چه که آن را از پیش می شناختند، بر آن کافر شدند پس نفرین باد بر کافران.
اسلام را نپذیرفتند، حتی نتوانستند به دروغ و به طور منافقانه نیز آن را بپذیرند. زیرا اولا: همان بت پرستان مدینه پیش از آنان به پیامبر ایمان آورده و امت را تشکیل داده بودند. و ثانیاً: این پیامبر دین خود را ناسخ دین آنان می دانست، در عین حال که موسی(ع) و توراتش را تصدیق می کرد، تورات و آئین موسی را بایگانی می کرد، یهودیان اگر می خواستند اسلام را بپذیرند باید سه چیز را از دست می دادند:
1- باید باور به «انحصار نبوت در نسل یهود» را کنار می گذاشتند.
2- باید از اعتقاد به «ختم نبوت» دست می کشیدند.
3- می بایست نژاد یهود را برتر از دیگر مردمان جهان نمی دانستند و به زیر حاکمیت یک پیامبر غیر یهودی می رفتند.
اما این اصول چیزی نبود که آنان حتی در قالب منافقانه نیز دست از آن ها بکشند. همچنان ماندند و در صدد هدف اول (کشتن پیامبر) هر چه می توانستند کردند به طور مداوم در پی فرصت بودند، حتی ابوسفیان و قریش را تحریک به جنگ کرده و با آنان هم پیمان شدند و جنگ احزاب (خندق) را به راه انداختند.
اما دربارۀ هدف دوم (کنترل و به دست گرفتن قدرت جدید)، از این که خودشان مانند ماجرای «استر»[444] در ایران، به درون قدرت تازه ایجاد شده نفوذ کنند مایوس شدند برنامۀ دیگری را در پیش گرفتند.
ابلیس پیشاپیش کسانی را در کنار پیامبر(ص) کاشته بود، همان طور که سامری، قارون، عقیبا و بلعم باعور را در کنار موسی(ع)، و افرادی مانند «شائول= پولس» را در کنار عیسی(ع) کاشته بود.
یهودیان در آغاز از وجود چنین افرادی در میان امت جدید به طور مشخص اطلاع نداشتند تنها مطابق پیشگوئی ها در قالب کلی می دانستند که در میان اطرافیان پیامبر جدید کسانی خواهند بود که راه قابیلیسم را خواهند رفت. این افراد شخصاً به طرف یهودیان رفتند و خودشان را به آنان معرفی کردند و آموزش های لازم را از آنان می گرفتند.
ویژگی: در میان افرادی که در امت های سه پیامبر؛ موسی(ع) عیسی(ع) و محمد(ص)، کابالیسم را نمایندگی کردند، تفاوت هائی مشاهده می شود؛ سامری، عقیبا، بلعم باعور و قارون، تنها بذر کابالیسم را کاشتند و از مدیریت رسمی جریانی که ایجاد کرده بودند بازماندند؛ قارون مُرد و بقیه به طور مهجور و منزوی زیستند گرچه در همان انزوای شان نیز بی کار نبودند. و لذا می بینیم که پنج قرن طول می کشد تا کابالیسم دین موسی را از پای در آورد یعنی از حوالی1350 قبل از میلاد که زمان خود موسی(ع) است تا پایان عصر سلیمان که حوالی800 قبل از میلاد است.
اما پولس و دستیارانش توانستند جریان خودشان را مدیریت کرده و رسماً سرنوشت دین عیسی(ع) را به دست گیرند و از همان آغاز هم دین و هم کتابش را تحریف کنند.
و کسانی که در کنار پیامبر اسلام(ص) توسط ابلیس و یهود، کاشته شده بودند، در زمان خود آن حضرت گاهی فضولی ها و دخالت هائی در مدیریت امت می کردند اما بیشتر به آماده سازی زمینه برای آینده کار می کردند؛ این کارشان را به طور دقیق با برنامه های دقیقی که از شیطان و کاهنان، بویژه کاهنان یهود می گرفتند، عملی می کردند. و پس از رحلت پیامبر(ص) به نتیجۀ زحمات شان رسیده و مدیریت امت را به دست گرفتند.
در مباحث آینده به طور مستدل با مستندات روشن به این موضوع خواهیم پرداخت.
قرآن مشکل بزرگ ابلیس: مشکل بزرگ ابلیس و جریان کابالیسم دربارۀ امت اسلام، قرآن بود و هست. چون پیامبر اسلام خاتم پیامبران و کتابش خاتم الکتب است و دیگر پیامبری و کتابی نخواهد آمد تا تحریفات پیشین را اصلاح کند. لذا لازم بود که کتاب او از دست تحریف ابلیسی و کابالی در امان بماند، و این اقتضای ذاتی خاتمیت و لازمۀ تفکیک ناپذیر حکمت ارسال رسل، است.
خداوند این اصل بزرگ و مهم را رسماً اعلام کرد: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُون»[445]: البته ما، مائیم که قرآن را نازل کردیم و قطعاً ما آن را حفظ خواهیم کرد.
توضیح: در این عبارت مختصر، حرف تاکید «انّ» دوبار تکرار شده و ضمیر «نا» دوبار و یک بار نیز ضمیر «نحن» آمده اند همگی برای تاکید بر تضمین حفاظت قرآن از تحریف.
در مباحث آینده خواهیم دید برخی از آنان که کابالیسم را در میان امت مدیریت
می کردند هرازگاهی تأسف می خوردند که چرا نمی توانند چیزی بر قرآن بیفزایند یا چیزی از آن کم کنند.
وعدۀ خدا دربارۀ حفاظت قرآن که بیان شد، یک وعدۀ «قضائی» است که خداوند قضاء کرده قرآن محفوظ بماند. این قضا صورت «قَدَری» نیز داشته است[446]: قرآن مانند کتاب موسی(ع) به صورت یک کتاب تدوین شده و یکجا، نیامده است به طور آیه به آیه، گاهی نیز سوره به سوره در طول23 سال با درنگ و مکث آمده و به ذهن و حافظۀ افراد امت سپرده می شد. و خود همین ذهن ها حافظ آن و مانع تحریف می شدند. بویژه در این روال هر آیه و هر سوره دارای یک «شخصیت» معین، با سرگذشت و (باصطلاح امروزی ها) دارای بیوگرافی مشخص، می گشت؛ با تاریخ نزول، شأن نزول، چیستی و چرائیِ شناخته شده، در ذهن ها و سینه ها جای می گرفت و نقل محافل می گشت. این حکمت عظیمه ای بود که تنزیل تدریجی، آن را به همراه داشت.
گویا کابالیست ها بر اساس همین مشکل شان، می گفتند: «لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَة»[447]: چرا قرآن یکباره و یکجا به او نازل نمی شود.
اهل بیت(ع): ویژگی دیگر قرآن و پیامبر اسلام(ص) این است که ولایت و امامت پس از موسی(ع) به یوشع بن نون رسید که از خاندان موسی نبود، و عیسی(ع) نیز اولادی نداشت. اما پیامبر اسلام نهادی مستحکم به نام «اهل بیت» داشت که با آیۀ «ذی القربی» و آیۀ «تطهیر» و آیات دیگر تأیید شده بودند و پایه ای ترین و معروفترین احادیث مانند «حدیث ثقلین»، حدیث «منزلت»، حدیث «خاصف النعل»، حدیث «غدیر»، حدیث «حوض»، حدیث «بضعة منی»، حدیث «طیر» و… حدیث هائی که به مثابۀ اصول فرهنگی مردم شده بودند، اهل بیت(ع) را به طور مستحکم، ریشه دار و استوار کرده بودند.
همگان می دانستند که قرآن به طور مدوّن در پیش آنان هست و شناسنامۀ تک تک آیه ها سوره ها و سرگذشت و شأن نزول آن ها به طور مضبوط در دست اهل بیت(ع) قرار دارد. و نیز همگان می دانستند که با این وجود دست اندازی به قرآن غیر ممکن است، حتی خود ابلیس نیز از چنین آرزوئی مأیوس شده بود به این حدیث توجه کنید: بحار، ج23 ص249: «عن ابی جعفر(ع) قال:… وَ قَالَ يَا عَلِيُّ لَا تَخْرُجْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ حَتَّى تُؤَلِّفَ كِتَابَ اللَّهِ كَيْلَا يَزِيدَ فِيهِ الشَّيْطَانُ شَيْئاً وَ لَا يَنْقُصَ مِنْهُ شَيْئا»: امام باقر(ع) می گوید:… و رسول خدا فرمود: ای علی (پس از وفات من) سه روز از خانه خارج نشو تا قرآن را تالیف کنی، تا شیطان نتواند چیزی بر آن بیفزاید یا چیزی از آن بکاهد.
این بخشی از حدیث است که به بحث ما مربوط است و مشروح آن را در بحار، مشاهده کنید.
بدیهی است علی(ع) قرآن را در طول زمان تدوین کرده بود، مراد از تالیف در سه روز تدوین آیاتی است که اخیراً نازل شده بودند و نیز مقصود تتمیم قرآن و به پایان رسانیدن تدوین قرآن است.
این حدیث تصریح می کند که حضور قرآن در خانۀ اهل بیت(ع) عامل حفاظت آن از تحریف بوده است. و بدین سان قرآن محفوظ ماند.
مستشرقین غربی خیلی کوشیدند و عمری کار کردند تا ثابت کنند که قرآن نیز مانند انجیل و تورات آنان تحریف شده است، اما نتوانستند بل برخی از آنان از جمله «نولدکه» و «بلاشیر» در جاذبه های قرآن مجذوب شدند.
اما آنان که از آغاز در کنار پیامبر اسلام(ص) کاشته شده بودند و کابالیسم را نمایندگی می کردند، توانستند با وجود محفوظ ماندن قرآن تفسیر قرآن را در بستر کابالی قرار دهند و دادند. و در این کار با کمک ابلیس و یهودیان کابالیست، موفق هم شدند تا جائی که جریان حق ناب، در میان امت به صورت و ماهیت یک رگه ای باقی ماند، ائمّه طاهرین(ع) که موضوع آیه تطهیر بودند مانند انبیای بنی اسرائیل به حاشیه رانده شدند و قابیلیسم قدرت اسلام را به دست گرفت. و بدین گونه بود که ماهیت تاریخ تا امروز ماهیت کابالی گشته و اینک به پایان تاریخ خود می رسد و تاریخ نوین با ماهیت نوین آغاز می شود.
توجه: این بدان معنی نیست که ما برادران سنّی خودمان را (خدای نکرده) کابالیست
می دانیم، بل ما کابالیسم را «دجال» می دانیم که به همۀ ادیان نفوذ کرده و فرهنگش را به همۀ ابعاد جامعه ها نفوذ داده است. حتی در فرهنگ امروزی شیعیان نیز نفوذ دارد؛ اخلاق، آداب، سنن و ارزش ها را تحت تأثیر قرار داده است. تنها فرقی که در این بین هست تأیید مدیریت کابالیسم بر امت است که برادران سنی آن را تأیید می کنند و برادران شیعه به همان رگۀ حق مذکور، متمسک هستند که البته فرقی است بس اساسی.
در مبحث بعدی به شرح استدلالی مدیریت کابالیستی امت اسلام توسط افرادی، بر خواهیم گشت و از زبان و بیان و متون خود برادران اهل سنت شرح خواهیم داد که آن افراد چه ارتباطی و چه ماموریتی داشته اند.
جلسه سی و هفتم: برنامه کابالیسم در صدر اسلام
در چهار دوره:
دورۀ اول: خود ابلیس به صورت مجسم عمل می کند.
دورۀ دوم: افرادی کابالیسم را نمایندگی می کنند.
دورۀ سوم: کابالیسم قدرت را به دست می گیرد.
دورۀ چهارم: کابالیسم زمینه های علمی، فکری و فرهنگی برای خود درست می کند.
خلاصه ای از فعالیت شدید کاهنان (صوفیان) در پیش از تولد پیامبر اسلام(ص)، در مباحث پیش گذشت. نظر به این که موضوع جلسات ما توضیح جزئیات تاریخ نیست، موضوع را خلاصه کردیم که حتی به توطئه های کاهنان و سرمایه داران قریش، برای کشتن حضرت عبدالله و حضرت آمنه و نیز خود پیامبر(ص) قبل از مبعث، نپرداختیم که خود بحث مشروحی را می طلبد.
اما فعالیت جریان کابالیسم دربارۀ پیامبر(ص) و امت، از روز مبعث به بعد در چهار دوره قابل بررسی است. و این چهار دوره تا پیدایش تصوف توسط حسن بصری در میان امت است. و پس از آن تا به امروز چند دورۀ دیگر است که اگر توفیق بود به آن ها نیز
می پردازیم.
دورۀ اول: از مبعث تا سال سوم هجری: در این دوره هنوز افرادی که از آغاز در کنار پیامبر کاشته شده بودند فعال نشده بودند و با تجربه آموزی منتظر آینده بودند. خود ابلیس ناچار بود به طور مجسّم به مبارزه با اسلام بپردازد و در جلسات مشورتی بزرگان قریش حاضر می شد و برنامه های خود را در قالب پیشنهاد به آنان می داد.
در مباحث گذشته اشاره شد که قبایل عرب عدنانی و در آن میان قریش، بدون دولت و قدرت مرکزی با مدیریت بزرگان اداره می شدند. آنان بزرگان شان را با لقب «غلباء»
می خواندند. جزری لغت شناس معروف و کهن، می گوید: غلباء یعنی گردن کلفتِ گردن دراز.
و شما بگوئید: گردن کلفتِ گردن فراز، آن هم گردن کلفتِ گردن فراز در برابر حق و در برابر خدا و نبوت، که دو خصیصۀ اولیۀ افراد کابالیست است که تکبرشان را از ابلیس گرفته اند.
در میان مردمان عرب عدنانی که همگی بت پرست بودند، قبیلۀ قریش از احترام خاص برخوردار بود به دلیل:
1- عرب ها قریش را اولاد اسماعیل و ذریّه ابراهیم می دانستند و به نوعی تقدیس آمیز به آنان می نگریستند.
2- قریش خادم کعبه و مدیر خانه خدا بود، خانه ای که همیشه محترم بود حتی در نظر بت پرستان، و زمان مدیدی نیز هر قبیله ای یک کپی از بت خود را در کعبه گذاشته بود و کعبه را شبیه مجلس سنای بت ها نیز می شناختند که در مباحث پیشین اشاره شد.
3- قریش شهر نشین و سمبل تمدن عرب عدنانی بود.
4- به قول خودشان، قریش گردن کلفت هائی داشت که تاجر و سرمایه داران بزرگ عرب عدنانی بودند و به همین دلیل بازارهای سالانۀ بزرگ مانند «عکاظ» در سرزمین آنان برگزار می شد.
5- عرب ها در تفاخرها و رقابت های شدیدی که داشتند، پذیرفته بودند که قریش «سید العرب» یعنی آقامنش ترین قبیله است.
بنابراین قریش آقای قبایل دیگر بود (گرچه برخی قبایل با آن ها جنگیده بودند) و سران قریش نیز آقای قریش بودند. این سران مجلس سنا داشتند به نام «دارالنّدوه» و تصمیمات مهم، و نیز مربوط میان تیره های خود، و بین القبایل را در آن جا می گرفتند.
دارالنّدوه نه تنها یک نهاد قوی به عنوان تصمیم گیرنده و اداره کنندۀ برترین قبیلۀ عرب عدنانی، با رسول خدا(ص) مبارزه می کرد، بل در این مبارزه از همۀ قبایل (اعم از عدنانی و قحطانی) را نمایندگی می کرد، و از پشتیبانی همۀ آن ها برخوردار بود.
نمونه هائی از توطئه های ابلیس و دارالنّدوه:
1- سیوطی در درّالمنثور (ذیل آیه115، انعام) و مجلسی در بحار (ج60 ص282 و283) و دیگران در متون دیگر، آورده اند: شیاطین با مشعل فروزان آمدند تا پیامبر(ص) را بسوزانند.
2- طبری در مجمع البیان و سیوطی در درّالمنثور و دیگران، در ذیل آیه30 سورۀ انفال، آورده اند: سران قریش در دارالنّدوه جلسۀ مشورتی تشکیل دادند، ابلیس نیز به طور مجسم در قیافه «شیخ جلیل= بزرگ جلیل القدر» حاضر شد و پیشنهاد ابلیس به تصویب رسید و تصمیم گرفتند که رسول خدا(ص) را بکشند.
پیشنهاد ابلیس: از هر تیره ای از قریش یک نفر با شمشیر حاضر شوند و در قتل او شریک باشند تا بنی هاشم در برابر همۀ قریش قرار گیرد و نتواند ادعای قصاص یا خونخواهی از یک تیره کنند[448].
3- ابلیس در میدان جنگ بدر: زمانی که سران قریش عازم جنگ بدر شدند نگران بودند که قبیلۀ «بنی مدلج» در غیاب شان به مکه حمله کنند. زیرا میان قریش و آنان بر سر خونخواهی، نزاع شدیدی بوده است. سیوطی در درّالمنثور ذیل آیه48 سورۀ انفال، و مجلسی در بحار، ج66 ص233 و 282، آورده اند: ابلیس در قیافۀ «سراقه بن مالک بن جثعم» رئیس قبیلۀ مدلج برای رفع نگرانی قریش، با گروهی از شیاطین مجسم، آمد و آنان را به جنگ با رسول خدا(ص) تشویق می کرد، وقتی که جبرئیل را مشاهده کرد فرار کرده و گروهش را با خودش برد.
این بود نمونه هائی از مجسم شدن ابلیس و اقدامات مستقیم او بر علیه اسلام. جنگ بدر در رمضان سال دوم هجری که سه ماه و اندی به آغاز سال سوم هجری مانده بود رخ داده است.
زمانی دوست داشتیم این قبیل حدیث ها را تاویل کنیم اما با بر افتادن پرده از راز کابالا می بینیم که عین واقعیت بوده اند و هرگز نباید تاویل شوند.
دورۀ دوم: از اواخر سال دوم از همان روز جنگ بدر تا رحلت پیامبر(ص): در این دوره که حدود9 سال می باشد، کسانی جریان را مدیریت می کنند و خود شیطان اقدام مستقیم نمی کند زیرا جبرئیل را در برابر خود می دید. شگفت است دقیقاً چند ساعت پس از فرار ابلیس و پایان نبرد، مقابلۀ عملی ابوبکر و عمر با پیامبر(ص) و دخالت عملی شان در مدیریت امت نوپا، شروع می شود. هر چه در متون تاریخی و حدیثی می گردیم پیش از آن چنین رفتاری را از این دو شخص نمی یابیم.
اسیران بدر: رزمندگان اسلام برخی از سران قریش و عده ای از مردم قریش را کشتند و عده ای را اسیر کردند، بقیه نیز فرار کرده به مکه رفتند. ابوبکر و عمر بدون این که منتظر تصمیم و رفتار پیامبر(ص) شوند به ایجاد مسئله پرداختند: با این اسیران چه باید کرد؟
این اولین بار بود که کسانی از اصحاب به خود اجازه دادند و برای خود حق ابراز نظر قائل شدند؛ و خود را در عرض پیامبر(ص) قرار داده و عملاً بر مسلمانان نشان دادند که رسول خدا(ص) باید در کارها رای آنان را در نظر بگیرد. و این اولین گام بود که «عدم کفایت نبوت و وحی» به ناخود آگاه مردم القاء می شد و چند اصل کابالی بنیان نهاده شد:
الف: رسول خدا نیز مانند ما یک بشر است اگر به تنهائی تصمیم بگیرد ممکن است اشتباه کند.
دقیقاً مصداق همان گفته ها که کافران پیشین دربارۀ انبیاء پیشین گفته بودند، به مردم امت نوپا القاء شد:
1- فَقالَ الْمَلَأُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُم-24 مومنون.
2- ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يَأْكُلُ مِمَّا تَأْكُلُونَ مِنْه-33 مومنون.
3- وَ لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ-34 مومنون.
4- فَقالَ الْمَلَأُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراكَ إِلاَّ بَشَراً مِثْلَنا-27 هود.
5- قالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا-10، ابراهیم.
6- فَقالُوا أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا-47 مومنون.
7- ما أَنْتَ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا-154 شعراء.
8- وَ ما أَنْتَ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا-186 شعراء.
9- قالُوا ما أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا-15 یس.
ب: با زبان و عمل به افراد امت نوپا القاء کردند که علم پیامبر(ص) تنها به مواقعی منحصر است که با وحی تماس بگیرد، نه همواره و همیشه. پس باید به سخنان ما نیز جائی در تصمیماتش قرار دهد.
امروز نیز کابالیست های نفوذی و جریان شیعۀ وصایتی (که غیر ولایتی هستند و از نو به جنبش آمده اند، حتی در حوزۀ مقدسۀ قم) برای ما می گویند: خود قرآن به پیامبر(ص) دستور داده که بگو: من نیستم مگر بشری مثل شما، و برای مان آیه «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُم» را
می خوانند.
اولاً توجه ندارند که می گوید: من بشری هستم مثل شما و نمی گوید: شما نیز بشر هستید مثل من.
ثانیاً: این آیه در دو سوره از قرآن آمده است: آیه110 سورۀ کهف و آیه6 سورۀ فصّلت. اینان در هر دو مورد ادامۀ آیه را نمی خوانند که می فرماید: «قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ…». می گوید من مثل شما هستم با این فرق که به من وحی می شود.
حتی وقتی که همین جمله را نیز برای شان بخوانید می گویند: پس فرقش همین است که به او وحی می شود و هر وقت با وحی تماس نداشته باشد مثل ما می شود.
اولاً: اینان توجه ندارند مراد این دو آیه این است که: مانند بنی اسرائیل از پیامبرتان نخواهید که همۀ کارها حتی جهاد را نیز خودش با معجزه انجام دهد. یا شما در خانه بخوابید نیازهای اقتصادی تان را با معجزه بر آورده کند، با معجزه قصرها و باغ و ویلاها برای تان درست کند و… این آیه ها در مقام محدود کردن فهم و دانش پیامبر(ص) به تماس با وحی نیستند. بل قرآن می گوید:
1- لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِه-1، حجرات.
2- وَ إِنْ تُطيعُوهُ تَهْتَدُوا-54 نور.
3- وَ أَطيعُوا اللَّهَ وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ وَ احْذَرُوا-92 مائده.
4- و در حدود40 مورد از قرآن امر به اطاعت از پیامبر(ص) شده است.
اگر کسی یا کسانی نبودند که پیش از رسول خدا تصمیم می گرفتند پس معنای «لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ» چیست و این آیه برای چه آمده است؟؟! که در مباحث آینده به طور مشروح بحث خواهد شد.
و اگر کسانی نبودند که خود سری کنند، این همه آیه های چهلگانه برای چه آمده اند؟!
ثانیاً: اگر پیامبر(ص) در غیر از موارد تماس با وحی با آنان مساوی است، پس چرا این وحی بر خود آنان نازل نمی شد؟ پس لابد پیامبر در ساعاتی که با وحی تماس نداشت نیز امتیازاتی داشته است و این امتیاز غیر از علم و دانش چیست؟
این موضوع را در کتاب «مکتب در فرایند تهاجمات تاریخی» که در پاسخ به «کتاب مکتب در فرایند تکامل» نوشتۀ آقای مدرسی نوشته ام توضیح داده ام و با آیه و حدیث و نیز ادلّۀ عقلی روشن کرده ام که علامه طباطبائی نیز در این باره در اشتباه است. و در این جا تکرار نمی کنم.
ثالثاً: پیامبر(ص) هادی است و امت مهتدی است، مهتدی حق ندارد هادی را هدایت کند. و اگر دمکراسی در جائی صحیح باشد در حضور پیامبران نه تنها جایز نیست بل ناقض غرضِ ارسال رسل است.
رابعاً: درست است اگر پیامبر(ص) از اصحابش نظر خواست می توانند ابراز نظر کنند. نه این که خودشان اقدام به ابراز نظر و ایجاد مسئله کنند.
خامساً: چرا همیشه دو نفر از اصحاب را می بینیم که در مواقعی که باید نام آن ها را «فرصت» گذاشت فرصت طلبانه خودشان را مطرح می کنند، چرا علی(ع)، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و دیگر اصحاب از این گونه اقدامات خودداری می کنند. چه شده است که این دو فرد بی سواد شتر چران این قدر مهم شده اند و خودشان را برتر از دیگران می دانند که باید در نبوت و رهبری شریک باشند، چه امتیازی دارند غیر از تماس مداوم با کاهنان و یهودیان کابالیست، و هر هوشمندی ای که از خود نشان داده اند همگی بر گرفته از آنان است.
ماهیت پیشنهادشان: بدیهی و روشن بود هم برای آن دو نفر و هم برای همگان، که پیامبر(ص)- و یا هر کس دیگر در چنین شرایطی- یکی از دو تصمیم را می گرفت یا دستور اعدام اسیران را صادر می کرد، یا آنان را آزاد می کرد. و راه سومی وجود نداشت. و برده کردن آنان امکان نداشت؛ چه کسی عباس و عقیل را بردۀ خود کند و همین طور دیگر مردان قریش را، اساساً آنان نمی توانستند اسرای قریش را مانند غلام به خدمت بگیرند زیرا اولاً اکثر آنان کسانی بودند که نمی توانستند کار یدی و فیزیکی مفید انجام دهند، اگر در آن روز به مدینه آورده می شدند غیر از افساد و آلوده کردن ذهن مسلمانان، فایده ای نداشتند. همۀ مهاجرین با آنان فامیل و قوم خویش بودند.
ابوبکر و عمر می دانستند که رسول خدا(ص) یا آنان را در مقابل فدیه آزاد خواهد کرد و یا دستور اعدام شان را صادر خواهد کرد، دو طرف قضیه را میان خود تقسیم کردند پیش پیامبر(ص) آمدند هر کدام یک طرف مسئله را پیشنهاد دادند و نتیجه هر چه بود مقصود آن دو را برآورده می کرد و می گفتند: پیامبر به پیشنهاد ما عمل کرده و بر ذهن مسلمانان القاء می کردند که ما در تصمیمات رسول(ص) شرکت داریم. و این برنامۀ مداوم آنان بود تا رحلت پیامبر(ص) که شرحش خواهد آمد. و با این روش زمینۀ ذهنی امت را برای حاکمیت خود آماده می کردند و کردند و در برنامه شان موفق شدند.
ابوبکر گفت: از اسیران فدیه بگیریم و آزادشان کنیم و با پول فدیه دولت جدید التأسیس مان را تقویت کنیم.
عمر گفت: همۀ اسیران را بکشیم.
آیه آمد و گفت اساساً چه کسی به شما گفته بود که اسیر بگیرید و برای پیامبر و اسلام ایجاد مشکل کنید، پیامبر «اسیر کش» نیست. و از آن روز به بعد اسیر گیری ممنوع گشت: «ما كانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرى حَتَّى يُثْخِنَ فِي الْأَرْضِ تُريدُونَ عَرَضَ الدُّنْيا وَ اللَّهُ يُريدُ الْآخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزيزٌ حَكيم»[449]: هیچ پیامبری را سزاوار نیست که اسیرانی داشته باشد تا وقتی که آئین او ریشه دار و استوار گردد، شما در صدد مال دنیا هستید و خداوند آخرت شما را اراده می کند و خداوند غالب و حکیم است.
آیه اصل اسیر گیری را محکوم می کند حتی اسیر گیری برای فدیه و پول را، تا چه رسد به «اسیر کشی»، اما ببینید جریان کابالیسم چه کاری کرد و چه حدیث هائی ساختند!؟! گفتند: آیه آمد نظر پیامبر را محکوم کرد و نظر عمر را تأیید کرد.
در کجای این آیه یا ما قبل و ما بعد آن، اسیر کشی تأیید شده است؟
پیامبری که عقل، تشخیص، فکر و تدبیر عمر بهتر از او باشد، به چه دردی می خورد؟ البته برای این نیز حدیث ساختند که: اگر من مبعوث نمی شدم حتماً عمر مبعوث می شد. عمر که شرح کارها و برنامه هایش خواهد آمد.
حتی نمی گویند: آیه آمد نظر مشترک پیامبر(ص) و ابوبکر را محکوم کرد. بل از هر دو طرف قضیه بهره برداری کردند و گفتند: رسول خدا(ص) مطابق رای ابوبکر عمل کرد. و این زمینه بود برای مهم جلوه دادن ابوبکر. سپس گفتند: نظر عمر تأیید شد. و این هم بزرگ و مهم کردن عمر.
مطالعۀ سورۀ انفال: اما اگر شما سورۀ انفال را که به محور جنگ بدر سخن
می گوید مطالعه کنید موضوع های زیر را مشاهده می کنید:
1- آیه اول:… أَطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنين.
2- آیه6- يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّن.
3- آیه20- يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا أَطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ أَنْتُمْ تَسْمَعُون.
4- آیه21- وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ قالُوا سَمِعْنا وَ هُمْ لا يَسْمَعُونَ.
5- آیه27- يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَخُونُوا اللَّهَ وَ الرَّسُول..
6- آیه46- وَ أَطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَنازَعُوا..
چه کسانی می خواستند رابطۀ اطاعتی امت از پیامبر را تضعیف کنند که این آیه ها آمدند-؟
چه کسانی خشت اول مجادله بویژه مجادله با پیامبر(ص) را بنا نهادند-؟
چه کسانی در ظاهر سخنان رسول خدا(ص) را می شنیدند در حالی که گوش شنوا نداشتند و به سخنان او بی اعتنا بودند؟
چه کسانی مانند کسانی (از امت های پیشین) بودند که می گفتند شنیدیم امّا عمل
نمی کردند؟
چه کسانی از اصحاب خیانت می کردند که آیه می گوید خیانت نکنید-؟
چه کسانی منازعه می کردند یا ایجاد منازعه می کردند که آیۀ اخیر از آن نهی می کند؟
بلی: یک بدبختی بود به نام «عبدالله بن ابیّ» منافق بی پرده و عریان و صریح، که همۀ این قبیل آیه های قرآن را بر سر آن نگون بخت ریختند. یک منافق صریح و عریان و مطرود امت که حتی پسرانش نیز از او دوری می کردند، چه قدر مهم بود که این همه آیات در سوره های مختلف قرآن دربارۀ او سخن بگویند؟!
البته اگر سورۀ انفال را از اول تا آخر مطالعه کنید به روشنی می بینید که این سوره در مقام خنثی کردن یک سری برنامه ها و القائات است که جدیداً در میان امت نوپا القاء شده اند. در زمینۀ فکر اجتماعی امت خدشه ها و حفره هائی پیدا شده که سورۀ انفال در مقام و در صدد ترمیم آن هاست و مسئله خیلی روشن است.
جلسه سی و هشتم: ادامۀ دورۀ دوم
آیا بررسی گزارشات تاریخی جایز نیست؟
کابالیسم نمایندگان خود را در کنار پیامبر اسلام(ص) کاشته بود.
عن الصادق(ع) قال: لَمَّا أَمَرَ اللَّهُ نَبِيَّهُ(ص) أَنْ يَنْصِبَ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ(ع) لِلنَّاسِ فِي قَوْلِهِ: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ» فِي عَلِيٍّ بِغَدِيرِ خُمٍّ قَالَ: «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاهُ» فَجَائَتِ الْأَبَالِسَةُ إِلَى إِبْلِيسَ الْأَكْبَرِ وَ حَثَوُا التُّرَابَ عَلَى رُئُوسِهِمْ فَقَالَ لَهُمْ إِبْلِيسُ مَا لَكُمْ قَالُوا إِنَّ هَذَا الرَّجُلَ قَدْ عَقَدَ الْيَوْمَ عُقْدَةً لَا يَحُلُّهَا شَيْءٌ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ فَقَالَ لَهُمْ إِبْلِيسُ كَلَّا إِنَّ الَّذِينَ حَوْلَهُ قَدْ وَعَدُونِي فِيهِ عِدَةً لَنْ يُخْلِفُونِي..[450]
ترجمه: امام صادق(ع) فرمود: وقتی که خداوند با فرمان «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ» پیامبرش را مأمور کرد که امیرالمؤمنین را در غدیر خم برای مردم نصب کند، و رسول خدا(ص) به مردم اعلام کرد که «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاه»، ابلیس ها در پیش ابلیس بزرگ جمع شدند در حالی که بر سرشان خاک می پاشیدند. ابلیس گفت: چه شده بر شما؟ گفتند: این مرد امروز پیمانی بست که تا روز قیامت گسسته نمی شود و هیچ چیزی توان از هم گسستن آن را ندارد.
ابلیس به آنان گفت: نه؛ چنین نیست (نگران نباشید) کسانی در کنار او (پیامبر) هستند که وعده ای به من داده اند و از وعدۀ شان تخلّف نخواهند کرد.
این حدیث تنها در منابع شیعه آمده است زیرا نفوذ و سلطۀ کابالیسم اجازه نداد تا سخنان اهل بیت(ع) در متون دیگر مسلمانان نیز بیایند، اکنون ببینیم گزارشات تاریخی و متون حدیثی برادران اهل سنّت، این حدیث را تأیید می کنند؟ خواهیم دید که گزارشات آنان و احادیث شان بیش تر، فراتر، و با شرح جزئیات و چگونگی پیام این حدیث، گزارش
می دهند.
گزارش های تاریخ: در این جا به گزارش های تاریخی از منابع برادران سنّی
می رسیم و بدون تعصب، به گزارشات تاریخ گوش می دهیم و گمان نمی کنم کسی از برادران سنّی به ما ایراد بگیرد که چرا تکّه های تاریخی و حدیثی را از منابع خود آنان نقل می کنیم، و هیچ شخص بل هیچ انسان عاقلی نمی گوید: آن چه را که ما خودمان نوشته ایم و به آن ها باور داریم، شما باز گوئی نکنید.
و اگر چنین کسی پیدا شود و چنین توقعی از ما یا از هر کس دیگر داشته باشد، یا فاقد عقل است و یا در تحکّم و استبداد دچار همان منطق ابلیس است که خودش حق و حقیقت را بگوید و به آن باور هم داشته باشد در عین حال از بازگوئی آن عصبانی شود.
ابوبکر: ابوبکر بن ابی قحافه، تولد او را سال573 میلادی و وفاتش را634 نوشته اند[451] با این حساب او61 سال عمر کرده است. اما مطابق نقل های دیگر او63 سال عمر کرده[452] و دو سال پس از رحلت پیامبر(ص) مرده است و اگر سال و ماه ها را به طور دقیق محاسبه کنیم او سه سال از پیامبر کوچکتر بوده است.
اجماع: به اجماع همۀ محدثین، مورخین، صحابه پیامبر(ص)، و تابعین، همه و همه، ابوبکر بر اساس پیشگوئی که از پیشگویان گرفته بود، به نهضت پیامبر(ص) پیوست. و کسی حتی یک نفر هم تا امروز پیدا نشده که در این موضوع تردید داشته باشد.
اجماع دوم: باز همگان اجماع دارند که پیشگویان همگی از مبعث پیامبر(ص)، پیروزی نهضت او، تاسیس دولت و قدرت، خلافت و جانشینی، سخن گفته بودند.
اجماع سوم: موضوع دو اجماع بالا (کلّی) است شامل همۀ پیشگویان است. امّا دربارۀ ابوبکر یک اجماع سوم به محور موضوع «خاص» و پیشگوئی یک غیبگوی خاص، هست که: یک شخص غیبگو در سرزمین شامات، در حضور ابوبکر پیشگوئی کرده است.
اکنون ببینیم این شخص غیبگو چه کسی بوده است؟
منابع برادران اهل سنت می گویند آن شخص همان بحیرا راهب بوده است لیکن در چگونگی آن اختلاف دارند:
1- برخی می گویند در همان سفر تجاری ابوطالب که پیامبر(ص) را نیز با خود برده بود، ابوبکر حضور داشت و پس از توضیحات بحیرا، به دستور ابوطالب ابوبکر پیامبر(ص) را به همراه بلال به مکه برگردانید.
علامه امینی در الغدیر این ادعا را با تکیه بر منابع خود سنّیان به طور واضح و مبرهن رد کرده است[453] و ما در این جا تکرار نمی کنیم.
2- برخی دیگر می گویند: ابوبکر تنها به حضور بحیرا رسید و خوابی را که دیده بود به او تعریف کرد و بحیرا گفت: در میان شما پیامبری مبعوث خواهد شد و تو ابتدا وزیر او و سپس خلیفۀ او خواهی شد[454].
باید گفت این نقل دوم درست است: ابوبکر در مبعث رسول خدا(ص) به شام رفته تا پیشگوی مورد اعتمادی پیدا کند و جزئیات آیندۀ این حادثۀ مهم را به دست آورد. امّا آن کسی که جزئیات موضوع (حتی خلافت ابوبکر) را برایش پیشگوئی کرده بی تردید یک کاهن بوده است نه بحیرا، این مسئله در مباحث آینده روشن خواهد شد. در این جا فعلاً فقط به یک مطلب مهم اشاره می شود:
یک ویژگی فقط برای دو نفر: پیشگوئی های عمومی و کلّی دربارۀ رسول خدا(ص)، توسط پیامبران از زمان ابراهیم(ع) و اسماعیل(ع) بوده و همۀ مردم عرب معتقد و منتظر بودند که یک پیامبر عربی خواهد آمد. حتی تورات کنونی نیز دربارۀ پیدایش دولت و قدرت در میان نسل اسماعیل سخن گفته است[455]. و نیز پیشگوئی های کاهنان، مرتاضان، صوفیان، در گوش و هوش همگان جای گرفته بود.
در میان آن همه مردم و سپس در میان آن همه صحابۀ پیامبر(ص) و در میان همۀ مسلمانان، تنها دو نفر به طور ویژه و خصوصی از یک پیشگو مطالب لازم را گرفته اند: ابوبکر و عمر. و همین «تماس ویژه» موضوع بحث ما و قابل توجه است.
عمر: عمربن خطاب مطابق نظر عمومی مورخین حدود11 سال از ابوبکر کوچکتر بود و حدود11 سال پس از او از دنیا رفته است و حدود11 سال پس از ابوبکر به نهضت پیامبر(ص) پیوسته است[456].
خود عمر می گوید:- و ابن ابی الحدید، ج12 ص183، آورده است: عمر به همراه ولید بن مغیره در سفر تجارتی به شام رفت، عمر در آن زمان 18 ساله بود و شتران ولید را
می چرانید و برای او حمّالی می کرد و از کالاهای تجاری او حفاظت می کرد. وقتی که به «بلقاء» رسیدند مردی از علمای روم او را دید، آن مرد به عمر می نگریست و نگاه هایش را طول می داد، سپس گفت: ای جوان گمان می کنم اسم تو عامر، یا عمران، یا شبیه این باشد.
عمر گفت: نام من عمر است.
مرد گفت: ران هایت را برهنه کن.
عمر ران های خود را باز کرد که در یکی از آن ها خال سیاهی بود به بزرگی کف دست.
سپس از عمر خواست که سرش را باز کند، مشاهده کرد که او اصلع است.
از عمر خواست که به دست خود تکیه کند عمر تکیه کرد. مرد دید که او «اعسر ایسر» است؛ یعنی در کار کردن دست راست و چپ او فرقی ندارند. آنگاه به عمر گفت: انت مَلِک العرب و ملک الروم و الفرس: تو پادشاه عرب، پادشاه روم و فارس هستی.
عمر خندۀ استهزا آمیز کرد.
مرد گفت: می خندی!؟ به حق مریم بتول تو پادشاه عرب و پادشاه روم و فارس هستی.
عمر سخن او را جدی نگرفت و برگشت.
ابن ابی الحدید می گوید: خود عمر این ماجرا را می گفت و ادامه می داد: آن مرد رومی سوار بر الاغ همچنان با من همراه بود تا ولید کالایش را فروخت و با پول آن عطر و لباس ها خرید و قافله اش به سوی حجاز حرکت کرد. و مرد رومی به دنبال من می آمد بدون این که چیزی از من بخواهد (یا: بپرسد) و هر روز صبح دست من را می بوسید آن طور که دست شاهان را می بوسند، تا آن که از حدود شام خارج شدیم و به سرزمین حجاز وارد شده و به سوی مکه بر می گشتیم که آن مرد با من وداع کرد و برگشت. ولید از من دربارۀ آن مرد
می پرسید، من چیزی به او نمی گفتم. گمان می کنم آن مرد مرده است اگر زنده بود به سوی ما می آمد.
توضیح: 1)- عمر آن کاهن را «عالم» می نامد و دیدیم که سطیح و زرقا نیز خود شان را عالم می نامیدند.
2)- مرد کاهن به «مریم بتول» سوگند می خورد، سطیح و زرقا نیز به خداوند سوگند یاد می کردند[457]. همان طور که رئیس شان ابلیس، به خداوند سوگند یاد کرد: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعين»[458].
3)- به شرح رفت که سطیح و زرقا، دشمنی خودشان را نسبت به پیامبر(ص) اعلام کرده بودند. اما این کاهن آن چنان از ته دل دست عمر را می بوسد، و آن همه ایام و آن همه راه را با او همراه می شود و به طور مکرر دست او را بوسه می زند. کاهنان پیامبر(ص) را و نهضت او را دشمن می دانند اما عمر را تا این حد دوست دارند.
4)- کاهن به او می گوید: تو پادشاه عرب هستی. نمی گوید: تو خلیفه یا امیر مسلمانان هستی. و به راستی عمر یک پادشاه بود.
5)- عمر می گوید: کاهن دست مرا می بوسید آن طور که دست پادشاهان را می بوسند. یعنی نه آن طور که دست قدیسان، مؤمنان و مردان خدا را می بوسند.
6)- عمر که به پادشاهی رسیده بود می گوید: لابد آن مرد مرده است و الاّ به پیش ما
می آمد.
7)- معلوم می شود که عمر آرزو می کرده آن کاهن به دیدارش بیاید و جایزۀ خوبی از بیت المال به او بدهد. و متأسف است که چرا نمی آید.
در مبحث شماره31 «کابالا در دو جریان آگاه و جریان ناخودآگاه» به شرح رفت که کاهنان هرگز به خیر دنیا هم نمی رسند گوئی ارباب شان ابلیس، از آنان خواسته و
می خواهد که فقط در خدمت قدرتمندان کابالیسم باشند و بهره ای چندان از دنیا نداشته باشند و ماجرای آن کاهن با رضا شاه نیز به شرح رفت که رضا شاه نیز مانند عمر آرزو
می کرد کاهنش را پیدا کند و از خجالت او در آید.
8)- عمر در این گفتارش با بیان شیرین و لذتبخش کلمه «مَلِک» را دربارۀ خود به زبان می آورد. در حالی که آن روز در میان مسلمانان پلیدترین سمت و نکوهیده ترین مقام، سمت و مقام سلطنت و مَلکیّت و پادشاهی بود. حتی یکی از ویژگی های منفی بزرگ معاویه در نظر همگان تبدیل خلافت به پادشاهی است. و زمانی که حاکم مدینه در مسجد به مردم اعلام کرد که قرار است برای یزید بیعت گرفته شود، عبدالرحمن بن ابی بکر صدا زد: «اَهرقلیّۀ»[459]: آیا مانند هرکول های روم خلافت به سلطنت موروثی تبدیل می شود!؟! حتی معاویه، یزید و همۀ خلفای بنی امیه و بنی عباس تا آخر نتوانستند خود را شاه یا مَلک بنامند. و این لفظ تنها از زبان عمر که گستاخ تر از همه بود در آمده است.
ویژگی ای که ویژگی دیگر را می آورد: شگفت است دو نفر با فاصلۀ سنّی دستکم11 سال، چنان با همدیگر دوست و رفیق شفیق هستند که گوئی از کودکی با هم بزرگ شده اند. چه چیزی چه عاملی میان آن دو را بدین گونه جمع کرده بود؟ یک دل و یک جهت، همدل و همهدف، با یک روش و یک سیاست، یار و مددکار همدیگر. همراز و صاحب سرّ همدیگر.
این ویژگی آن دو از ویژگی اول شان که بیان شد ناشی می گردد؛ هر دو به طور ویژه با کاهنان بوده اند و در میان مردم پیش از بعثت و مسلمانان پس از بعثت، کسی این ویژگی را نداشت، و این صمیمیت و همکاری ویژه بر آن ویژگی استوار است.
تماس مداوم با پیشگویان: ابوبکر و عمر از جوانی تا پایان عمرشان همواره و به طور مرتب با کاهنان کابالیست و با یهودیان کابالیست برای به دست آوردن اطلاعات و برنامه های کابالی، تماس داشته اند؛ دریافت اطلاعات و برنامه ها بیشتر به عهدۀ عمر بود که
می گرفت و می آورد و ابوبکر آن ها را تحلیل کرده و به اجرا می گذاشت، حتی یکی از مشکلات پیامبر(ص) پس از هجرت باز داشتن آنان از تماس با پیشگویان بود. به شرح این مشکل بزرگ توجه فرمائید:
یکم: سیوطی در درّالمنثور، ذیل آیه «غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِم» که در سورۀ حمد است از رسول اکرم(ص) آورده است که مراد از مغضوبین درگاه خداوند، یهودیان هستند. اما خواهیم دید که عمر به یهودیان «برادر» می گوید.
دوم: سیوطی در درّالمنثور ذیل آیه78 سورۀ آل عمران که یهودیان را تحریفگر، کذّاب و منهدم کنندۀ دین موسی(ع) معرفی می کند، چند حدیث آورده سپس در ذیل آیه81 همان سوره آورده است: «جاء عمر الی النبی(ص) فقال یا رسول الله مررت باخ لی من قریضۀ فکتب لی جوامع من التورات اَلا اعرضها علیک، فتغیرّ وجه رسول الله»: عمر به حضور پیامبر(ص) آمد و گفت: من پیش برادرم از بنی قریضه بودم او مطالب جامعی از تورات برایم نوشت، نمی خواهید آن ها را به شما عرضه کنم؟ سیمای پیامبر(ص) از شنیدن این سخن عمر، متغیر شد.
توضیح: 1- عمر که هر روز سورۀ حمد را می خواند، یا می دانست که یهودیان از مصادیق «المغضوب علیهم» هستند و یا نمی دانست؛ اگر نمی دانست پس خیلی بی استعداد بوده است زیرا هر مسلمانی در آن زمان معتقد بود آنان که دین خدا و نبوت رسولش را
نمی پذیرند، مغضوب درگاه خدا هستند. علاوه بر این چرا در طول آن سال ها که آیه را هر روز می خواند معنی آن را یاد نگرفته بود؟ و علاوه بر هر دو، چرا همگان حدیث پیامبر(ص) را شنیده بودند که یهود از مصادیق این آیه است تنها عمر که خود را از صحابۀ ردیف اول می دانست نشنیده بود.
2- تا آن روز ده ها آیه در مذمّت یهود و کفرشان آمده بود بویژه در سورۀ بقره و مسلمانان را از رابطه با یهود نهی کرده بود آن هم با آن شدّت و حدّت که نمونه هائی از آن ها را خواهیم دید، و عمر هنوز دوست یهودی خود را «برادر» می نامد. چنین رفتاری یا از یک فرد ساده لوح صادر می شود و یا از کسی که می خواهد عمداً پیامبر خدا را اذیت کند، و عمر فرد ساده ای نبود.
3- ابوبکر و عمر یک جریانی در میان اصحاب و مسلمانان به راه انداخته بودند که بخشی از وقت و اهتمام رسول خدا برای باز داشتن آن جریان از رابطه با یهود، صرف می شد؛ سیوطی به دنبال حدیث بالا آورده است: «قال رسول الله صلى الله عليه وسلم: لا تسألوا أهل الكتاب عن شئ فإنّهم لن يهدوكم وقد ضلّوا، انّكم اِمّا ان تصدّقوا بباطل واِمّا ان تكذبوا بحق. وانّه والله لو كان موسى حّياً بين أظهركم ما حلّ له الاّ أن يتّبعني»: رسول خدا فرمود: چیزی از اهل کتاب پرسش نکنید زیرا آنان هرگز شما را هدایت نخواهند کرد (چگونه می توانند شما را هدایت کنند) در حالی که خودشان گمراه شده اند. به خدا سوگند اگر موسی امروز در میان شما زنده بود برایش جایز نبود مگر این که از من پیروی کند.
از بیان این حدیث و از سوگندی که پیامبر(ص) یاد می کند، معلوم می شود که جریان مذکور چه فشاری را بر رسول خدا می آورده اند. و متون حدیثی و تاریخی شدت این فشار را بازگو می کنند که نمونه های دیگرش نیز خواهد آمد و این جریان کابالیست را بیشتر خواهیم شناخت.
4- جای پرسش است: سیوطی این حدیث ها را باید در ذیل آیه78 می آورد که یهودیان را تحریفگر، کذّاب و منهدم کنندۀ دین موسی(ع) معرفی می کند، چرا سه آیه از آن رد شده و این حدیث ها را آورده است؟ برای این که خواسته است خدمتی به عمر کرده باشد زیرا این حدیث ها اگر در کنار آیه78 قرار بگیرند مظلومیت قرآن و پیامبر(ص) و قابیلی بودن عمر و جریان عمر بیش تر ثابت می شد. و شاید سیوطی بر جان خود ترسیده و میان آیه و حدیث های مربوطه فاصله انداخته است.
5- اگر بگوئیم قصد عمر اذیت و آزار رسول خدا نبوده، بل می خواسته رسول خدا را با مطالب جدید آشنا کند و معلومات آن حضرت را بیشتر کند؛ در این صورت مصیبت بزرگتر می شود زیرا علم و دانش پیامبر(ص) به حدی در نظر عمر اندک بوده که نیازمند آموزش از برادر یهودی عمر، بوده است. البته متن حدیث، بیان عمر، و پاسخ پیامبر(ص) نشان می دهد که واقعاً عمر همین قصد را داشته است که رسول خدا ناچار می شود به خدا سوگند یاد کند که اگر خود موسی بود باید از علم و هدایت من پیروی می کرد.
و صد البته این سنّت برادران اهل سنت است که معتقد هستند در مواردی رسول خدا (نعوذ بالله) اشتباه کرد و نظر عمر صحیح در آمد. از آن جمله دربارۀ اسرای بدر[460]. کابالیسم تا این حد در امت مسلمان نفوذ کرده است که عمر دلاّل بی سواد هفته بازارهای حیوان فروشی، عالمتر و دانشمند تر از پیامبرشان است.
6- اگر اندکی در این رفتار عمر (و خواهیم دید که رفتار مداوم و مصرّانه و لجوجانۀ او بود و تا آخر عمرش به آن ادامه داد) دقت شود، روشن می شود که آیۀ 5 سورۀ فرقان دربارۀ او و یارانش نازل شده است: «وَ قالُوا أَساطيرُ الْأَوَّلينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصيلا»: و کافران گفتند قرآن افسانه های پیشینیان است که محمد(ص) نسخه برداری می کند که صبح و شب بر او املاء می شوند.
جناب عمر می خواهد با این کارش به (نعوذ بالله) نسخه برداری های پیامبر کمک کند و این بار خود او آثار پیشینیان را به آن حضرت املاء کند می گوید: «اَ لا اعرضها علیک»: آیا آن ها را بر شما بازگو نکنم؟.
چه سندی محکمتر از این، چه دلیلی گویا تر از این، و چه برهانی قوی تر از این برای وجود جریان قابیلیسم در میان اصحاب، مگر سامری در میان اصحاب موسی(ع) رسماً و عملاً اعلام جنگ با موسی کرده بود؟ سامری می کوشید جامعۀ نوپای موسی(ع) را کپی ای از جامعه مصریان قدیم کند و این آقا نیز می کوشد جامعه نوپای محمد(ص) را کپی ای از جامعۀ قدیم یهود کند.
سوم: عمر دست بردار نبود زمان دیگر باز به حضور رسول خدا(ص) آمد و گفت: «انّ أهل الكتاب يُحدّ ثونا بأحاديث قد أخذت بقلوبنا وقد هممنا ان نكتبها، فقال: يا ابن الخطّاب أمتهوّكون أنتم كما تهوّكت اليهود والنصارى، أما والّذي نفس محمد بيده لقد جئتكم بها بيضاء نقيّة ولكنّي اُعطيت جوامع الكلم واُختصر لي الحديث اختصارا»[461]: اهل کتاب (یهودیان) مطالبی را برای ما حدیث می کنند که بر قلب های ما چسبیده است، می خواهیم آن ها را بنویسیم. رسول خدا فرمود: ای پسر خطاب آیا
می خواهید «متهوّک» شوید همان طور که یهود و نصاری متهوّک شدند، بدانید سوگند به آن خدائی که جان محمد در دست اوست من آن (دین پیامبران) را به صورت درخشانتر و پاکتر شده و پیراسته، برای شما آورده ام، علاوه بر آن بر من جوامع کَلِم داده شده است که حقایق و مسائل را در مختصرترین بیان ها آورده ام[462].
توضیح: 1- عمر در بار اول مشاهده کرد که رنگ صورت پیامبر(ص) از شنیدن سخن او تغییر کرد، اما باز می کوشد که در زمان حیات خود پیامبر(ص) قابیلیسم را بر دین او نفوذ دهد. دوباره آمده پیشنهاد می دهد تا با اذن و امضای خود پیامبر چنین کاری را انجام دهد.
2- این همان عمر است که پس از رحلت پیامبر(ص) نقل حدیث و بازگوئی سخنان و سنت شفاهی رسول خدا را اکیداً ممنوع کرد با این استدلال که نقل حدیث ها موجب گسستگی دین می گردد و «حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّه»: قرآن برای ما بس است. و کسی از ترس او نمی توانست سخن از رسول خدا نقل کند و این گونه سنت رسول(ص) را محو می کرد.
او که می کوشید کابالیسم یهود را وارد دین کند، اکنون سنت و سخنان پیامبر(ص) را ممنوع می کند.
3- جملۀ عجیبی است که پیامبر(ص) فرمود «یا بن الخطاب اَمتهوّکون انتم»: آیا شما متهوک هستید!؟ یا: شما می خواهید متهوّک شوید!؟
لغت: هَوِک یهوَک هَوَکاً: کان هَوکاً: ای احمق.
اِنهاکَ: تَحیّر و تَهوَّرَ و وقع الشیئَ بغیر مبالاۀ و لا رویّۀ- اضطرب فی القول و کان قوله علی غیر استقامۀ: متحیّر شد و متهوّرانه برخورد کرد. و به طور بی مبالات و بی قاعده و قانون، در امری واقع شد.
الهَوک، الهَوِک، الاَهُوک، الهَوِک، الیهکَوُک: الاحمق و فیه بقیۀ من العقل: هر چهار لفظ به این معنی هستند: احمقی که بقیه ای از عقل در او باشد.
جملۀ دوم «کما تهوّکت الیهود و النصاری»: همان طور که یهود و نصاری متهوک شدند.
یعنی همان طور که یهود و نصاری به طور احمقانه و با تهوّر بدون اندیشه، با بی مبالاتی و بدون رعایت قواعد و مبانی دین شان، دین شان را مضطرب کردند و خودشان را متغیر کردند، و از دین شان نماند مگر بقیّه ای اندک، شما هم می خواهید مثل آنان باشید؟!
چه بیانی بهتر و رساتر از این؟ هم عناصر جامعه شناختی نفوذ کابالیسم در یهودیت و مسیحیت را بیان می کند و هم عناصر انفعالی که در زمینۀ فکری آنان بوده و آنان را برای پذیرش تحریفات قابیلیسم مساعد می کرده است. آن هم فقط در دو جمله.
2- «بیضاءً نقیۀً»: من جان ادیان پیامبران گذشته را به طور درخشانتر و پاک شده تر، برای شما آورده ام.
لغت: نقیّ و نقیّه: پاک شده، پاکیزه شده، پالایش شده، حشوها و زواید آن پیراسته شده. یعنی دین پیامبران گذشته را از تحریفات پاک کرده و باورهای نفوذی را از آن ها زدوده و به طور ناب، برای شما آورده ام.
3- «ولكنّي اُعطيت جوامع الكلم»: علاوه بر آن، بر من جوامع کلم داده شده که بر پیامبران پیشین داده نشده. دین من کاملتر از دین آنان است.
کَلِم: جمع کلمه- در این اصطلاح یعنی سخن اساسی و با پیام اساسی.
کَلِم یعنی سخنان اساسی با پیام های اساسی.
جوامع: جمع جامع- در این اصطلاح یعنی مبانی قاعده مند، جامع اطراف.
جوامع الکلم، یعنی پیام های اساسی قاعده مند و جامع الاطراف.- پیام های «اُمّ»، «مادر» که یک جملۀ آن مطالب بسیاری را در بطن خود داشته باشد.
4- در این حدیث با ضمیر جمع «انتم» و با صیغۀ جمع «متهوّکون» آمده که نشان می دهد که در زمان این گفتگو، مسئله به یک «جریان» تبدیل می شود. و خواهیم دید که بعد از این زمان، رسماً به یک جریان تبدیل شده است و کابالیسم روز به روز قوی تر می گردد.
5- عمر می گوید: آن چه از یهودیان می شنویم به دل مان می نشیند اجازه بدهید آن ها را بنویسیم.
این در حالی است که به نصّ منابع برادران اهل سنّت، عمر تا آخر عمرش با خیلی از آیات قرآن آشنائی نداشت. که پرداختن به آن و آوردن نصوص اهل سنت در این باره نیازمند یک کتاب مستقل است.
کسی که قرآن قلب او را سیراب نکند و تحریفات کابالیستی یهودیان بر قلبش بچسبد آن هم در عصر نزول قرآن و با حضور رسول خدا(ص)، دقیقاً حال و هوای روانی و شخصیتی کابالیست های عصر ما را دارد.
6- باز پیامبر(ص) را ناچار می کنند که به سوگند متوسل شود تا آقایان سخن رسول خدا را باور کنند. او که «ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى- إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى»[463] باید سوگند یاد کند تا کابالیسم زده ها دست از سرش بردارند.
چهارم: پس از زمانی، بت پرستان سرمایه دار مکه (کابالیست ها) آن همه پیشگوئی های ادیان و کاهنان را در حال تحقق می بینند و از روی هوشمندی سیاسی، اسلام را
می پذیرند، افرادی مانند خالدبن ولید، عمروبن عاص، ابوعبیدۀ جراح، مغیره بن شعبه و… به عمر و ابوبکر می پیوندند. و جریان فربه تری می گردد. و موضوع تقدیس یهودیان کابالیست به حدی پیشرفت می کند که به صورت گروهی پیش رسول خدا(ص) می روند و تقاضاهای عمر را از نو مطرح می کنند:
سیوطی در درّالمنثور، ذیل آیه51 سورۀ عنکبوت حدیث عجیبی را آورده که بهتر است پیش از آن خود آیه را بخوانیم: «أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ إِنَّ في ذلِكَ لَرَحْمَةً وَ ذِكْرى لِقَوْمٍ يُؤْمِنُون»: آیا کفایت نمی کند بر آنان که نازل کرده ایم بر تو کتاب (قرآن) را پیوسته خوانده می شود بر ایشان، تحقیقاً در آن (قرآن) رحمت و بیدار باش است برای آنان که ایمان آورده باشند.
سیوطی در ذیل این آیه آورده است: «كان ناسٌ من أصحاب رسول الله (صلى الله عليه وسلّم) يكتبون من التوراة. فذكروا ذلك لرسول الله (صلى الله عليه وسلّم) فقال: إنّ أحمق الحمق وأضلّ الضلالة قوم رغبوا عمّا جاء به نبيّهم (صلى الله عليه وسلّم) إلى نبيّ غير نبيّهم، وإلى أمّة غير أمّتهم. ثمّ أنزل الله: أولم يكفهم…»: گروهی از اصحاب رسول خدا(ص) از تورات می نوشتند، خبر به پیامبر(ص) رسید فرمود: احمق ترین حماقت و گمراه ترین گمراهی آن است که مردمی از آن چه پیامبرشان آورده روی گردان شوند و به پیامبری غیر از پیامبر خودشان جهت گیری کنند، و به امتی گرایش کنند غیر از امت خودشان. سپس خداوند نازل کرد: آیا برای آنان کفایت نمی کند… تا آخر آیه.
توضیح: 1- ناس یعنی مردم. ناسٌ با تنوین یعنی مردمی، گروهی. اما این لفظ و به کارگیری آن نشان می دهد که آن گروه، گروه اندک نبوده اند.
2- کارشان محرمانه بوده که خبرش به رسول خدا می رسد: «فَذَكَرُوا ذَلِكَ لِرَسُولِ اللَّه»: برخی ها این موضوع را به رسول خدا گفتند.
3- مراد پیامبر(ص) از «پیامبر خودشان را واگذاشته و به پیامبر دیگری گرایند و امت شان را واگذاشته به امت دیگر می گرایند»، ایجاد رقابت میان پیامبران نیست بل به اصل «دین بعدی بایگانی کنندۀ دین پیشین است» توجه می دهد. یعنی حتی اگر آن چه از یهودیان می نویسند همان بقایای درست دین موسی(ع) باشد باز راه ارتجاع را در پیش گرفته اند و این احمق ترین حماقت است و ضلالت آمیزترین ضلالت است. تا چه رسد به آموزه های کابالی که در ادیان قدیم نفوذ کرده است.
و الاّ خود او در قرآنش آورده است: «لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِه»[464].
4- آیا این «ناس» و گروه که به لسان پیامبر(ص)، احمق ترین احمق ها و گمراه ترین گمراه ها هستند، پس از آمدن آیه، توبه کردند؟ در هیچ متنی از متون، خبری از توبۀ این «ناس» پیدا نمی شود.
5- قرآن کافی است اما نه برای همگان بل «لقوم یؤمنون».
پنجم: پس از نزول سورۀ بقره و تکفیر یهودیان، رابطه با یهودیان اکیداً ممنوع شد به طوری که کسی نمی توانست با یهودیان گفتگو کند. اما عمر برای این که رابطه اش با آنان قطع نشود (و از تعلیمات، راهنمائی ها و پیشگوئی های یهودیان بهره ببرد) مزرعه یا باغی در جائی خریده بود که راه آن از میان املاک و مدرسۀ یهودیان می گذشت، به بهانۀ سرکشی به ملک خود با یهودیان همنشینی می کرد و از آنان درس می گرفت: سیوطی در درّالمنثور، ذیل آیه97 سورۀ بقره، چندین حدیث از منابع متعدد خودشان آورده است که تصریح می کند عمر با یهودیان ارتباط صمیمانه اش را ادامه می داده است. در یکی از آن ها چنین است: «لمّا كان لعمر أرض بأعلى المدينة، فكان يأتيها وكان ممّره على مدارس اليهود، وكان كلّما مرّ دخل عليهم فسمع منهم»: زمانی که عمر در جانب بالای مدینه صاحب زمین شد و هرازگاهی به آن زمین سرکشی می کرد، راه عبورش بر مدارس یهود می گذشت، و هر وقت از آن جا می گذشت، بر یهودیان وارد می شد و از آنان یاد می گرفت.
توضیح: 1- سورۀ عنکبوت در مکه نازل شده است و به اجماع مسلمین برخی از آیه های مدنی در برخی از سوره های مکی قرار گرفته اند. و نیز به اجماع مفسرین و علمای اسلام اعم از سنی و شیعه، آیه51 سورۀ عنکبوت از جمله آیاتی است که در مدینه نازل شده و در سورۀ عنکبوت قرار داده شده است. همان طور که شأن نزول آن را از سیوطی دیدیم که او هم از منابع متعدد خودشان، نقل کرده است.
البته آیه51 تنها نیست5 آیۀ ماقبل آن و همچنین آیه ما بعدش همگی در مدینه نازل شده اند؛ پیام خود آیه ها نیز اجماع مذکور را تأیید می کنند که آیه46 چنین شروع می شود: با اهل کتاب مجادله نکنید… آنگاه ستمگری آنان را بیان کرده دربارۀ کفر یهودیان سخن
می گوید، در حالی که در مکه نه رابطه ای میان مسلمانان و یهود بود و نه درگیری ای و نه سخنی از کفر آنان.
2- به لفظ «لمّا کان» در ابتدای حدیث توجه کنید که می گوید «لمّا كان لعمر أرض بأعلى المدينة»: زمانی که زمینی در جانب بالای مدینه مال عمر شد. این «لمّا= زمانی که» معنی مهمی دارد:
عمر از مهاجرین بود، مهاجرین ابتدا در خانه های انصار ساکن می شدند که قرآن دربارۀ سخاوت های انصار (که بومی مدینه بودند) می گوید: «الَّذينَ آوَوْا وَ نَصَرُوا»[465]: آنان که (به مهاجرین) پناه دادند و یاری کردند. و «وَ يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ»[466]: مهاجران را بر خود مقدم می دارند گرچه خودشان نیاز داشته باشند.
مهاجران به تدریج در طول زمان، صاحب خانه و امرار معاش شدند. بدیهی است کسی مثل عمر که پیش از مهاجرت نیز دارائی نداشت، وقتی می تواند زمینی را خریداری کند که خانه و معاش خود را سرو سامان داده باشد آن هم خرید یک زمین زراعی (یا باغ) در مدینه که به شدت با کمبود زمین قابل استفاده، رو به رو بود و قیمت زمین در بالاترین حد ممکن، بود. پس او سال ها پس از هجرت این زمین را خریداری کرده است.
و سورۀ بقره اولین سوره است که در مدینه نازل شده است و رابطه با یهود را تحریم کرده است. عمر چگونه می توانست در همان اوایل مهاجرت، صاحب خانه، اثاثیه منزل، امرار معاش باشد تا چه رسد که یک زمین زراعی هم در مدینه خریداری کرده باشد.
همۀ شواهد و ادلّۀ تاریخی نشان می دهند که این مدرسه رفتن جناب عمر پس از تکفیر یهودیان توسط سورۀ بقره بویژه همین آیۀ97، یعنی پس از تحریم رابطه با یهودیان بوده است.
3- جناب عمر آن باغ یا زمین را با انگیزۀ اقتصادی یا هر انگیزۀ دیگر نخریده بود، بل آن را بعنوان ابزاری برای قانون شکنی خود و بهانه ای برای رفت و آمد با یهودیان، خریده بود تا بتواند قانون تحریم رابطه با یهودیان را زیر پا بگذارد و از کاهنان کابالیست یهودی راهنمائی ها را بگیرد و سیاست های آینده اش را بر اساس آن راهنمائی ها برنامه ریزی کند.
4- سیوطی که خود از یکی از علمای ملقب به «امام» سنیان است در همین حدیث ها از زبان خود عمر آورده است: عمر می گوید: یهودیان به من می گفتند: ما تو را دوست داریم زیرا که از مسلمانان تنها تو به دیدار ما می آئی.
اگر این رابطۀ عمر پیش از تحریم رابطه با یهودیان بوده، پس چرا کسی از مسلمانان غیر از عمر با آنان رفت و آمد نداشته است؟
5- همان طور که بیان شد رابطۀ صمیمانۀ عمر با یهودیان (و به قول خودش با برادران یهودیش) تشتی بود از بام افتاده و صدایش در همه جا پیچیده بود و آیه51 سورۀ عنکبوت (أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِم) او را یک متمرّدِ (باصطلاح) انگ دار، کرده بود، در دورۀ خلافتش می خواست خود را از این انگ تبرئه کند و چون نمی توانست اصل نزول آیه دربارۀ خود را انکار کند، آیه را با آیه دیگر عوض می کند و خود را از تیر آیه51 عنکبوت کنار کشیده و در شأن نزول آیه79 بقره قرار می دهد تا مردم گمان کنند که شاگردی او و رفتنش به مدرسۀ یهود پیش از تحریم ارتباط، بوده است.
6- اساساً برای افراد هوشمندی مثل عمر پیش از تحریم نیز روشن بود که رابطه با یهودیان و آموزش از آنان، بر خلاف اساس قرآن و نبوت پیامبر است و آموزش یک پیرو دین ناسخ از پیروان دین منسوخ، معنائی نداشت.
اگر افرادی ساده لوح مسلمان، به داستان سرائی های یهود گوش می دادند، شاید یک موضوع معمولی تلقی می شد. اما قضیّه برعکس است آنان که این کار را می کنند هوشمندان هستند نه ساده لوحان.
7- چرا دیگر اصحاب نامدار مانند عمار، مقداد، ابوذر، عباس، جابر بن عبدالله، ابو ایوب، ابو دردا و… از این گونه ارتباطات نداشتند فقط جناب عمر است که چنین روابط صمیمانه را دارد؟ آن هم رابطۀ حضوری در مدرسۀ یهودیان، مدرسه ای که به نام «المدرسۀ الماسکه- فاشله» در تاریخ معروف است.
8- به عبارت «فسمع منهم» توجه کنید؛ در اصطلاح اهل حدیث وقتی که می گویند «فلانٌ سمع من فلان» یعنی از او آموزش دیده و او استاد اوست. همیشه دربارۀ شاگرد
می گویند: سمع= یاد گرفت و آموزش گرفت. در این عبارت نیز می گوید: عمر از آنان آموزش می گرفت.
عمر که چیزی از قرآن حفظ نبود مگر چند آیۀ اندک، و در عمرش هیچ علاقه ای به علم و دانش نداشت (حتی مطابق نقل خود اهل سنت، تا آخر عمرش مسئلۀ «کلاله» را
نمی دانست[467]، اطلاعش از احکام اسلام به حدی اندک بود که روزی خودش گفت «کلّکم افقه من عمر حتّی المخدّرات فی البیوت»: همۀ شما از من عالمتر هستید حتی زنان پرده نشین) چه چیزی از مدرسۀ یهودیان می گرفت؟ غیر از پیشگوئی های کاهنان یهود؟ غیر از موضوعاتی که آیندۀ مورد نظرش را بر اساس آن ها برنامه ریزی کند-؟
9- حدیث های دیگر در متون حدیثی و تاریخی برادران اهل سنت در این باره هست که به گمانم همین قدر بس است «لقوم یؤمنون». و برای آنان که نمی خواهند مؤمن باشند، هزار دلیل تاریخی، حدیثی و هزار آیه قرآنی بیاورید، تاثیری نخواهد کرد.
ما در آینده در مبحث «به فرمان خلیفه یهودیان آموزگار قرآن برای مسلمانان می شوند»، به این برنامۀ عمر و ابوبکر باز خواهیم گشت.
جلسه سی و نهم: کابالیست ها در برابر پیامبر اسلام(ص)
پدیده جدید: تفکیک میان امر خدا و امر پیامبر(ص)
پرسش بزرگ برادران اهل سنت
ابلیس به خدا، نبوت، و معاد ایمان داشت اما تمرّد می کرد
قرآن: «وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبيلِ الْمُؤْمِنينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصيرا»[468]: و هر کس مخالفت کند با رسول خدا پس از آن که
راه هدایت برایش روشن شده، و پیروی کند راهی غیر از راه مؤمنان را، بر می گردانیم او را به سوی آن چه دوست می دارد، و رهایش می کنیم به دوزخ و بد سرانجامی است دوزخ.
بلی همیشه کابالیست ها راه حق را شناخته و به طور آگاهانه با آن مبارزه کرده اند، همان طور که ابلیس کاملاً حق را از ناحق می شناسد.
پرسش بزرگ: در این مبحث ابتدا به پرسشی که برادران سنی از ما می پرسند بپردازیم: سنیان وقتی که با مباحث مستدل که با دلایل متقن و روشن از نصوص خودشان و از متون معتبر خودشان روبه رو می شوند، در مانده شده و پاسخی نمی یابند تنها می گویند: اگر ابوبکر و عمر چنین بودند پس چرا رسول خدا(ص) آنان را از جامعۀ نوپای خود و از امت خود، حذف نکرد؟ مگر قدرت پیامبر(ص) به آنان نمی رسید؟
پاسخ: موسی(ع) نیز سامری را نه اعدام کرد و نه حذف کرد. و همین طور عیسی(ع) آن فرد سیزدهم را که خائن بود و پولس را نیز حذف نکرد. و همین طور دیگر پیامبران. و چرائی این رفتار انبیاء بدین شرح است (البته بخشی از علت ها نه همۀ آن ها):
1- انسان به عنوان «فرد» مختار آفریده شده تا خود راه خود را انتخاب کند. اگر بنا بود به زور و جبر هدایت شود، نیازی، جائی و حکمتی برای آفرینش او نبود. زیرا پیش از آن فرشتگان آفریده شده بودند و بر اساس آفرینش شان گناه نمی کنند و از گناه کردن نا توان هستند.
2- در یکی از مباحث گذشته گفته شد که «ارسال رسل فضل است» یعنی فوق عدالت است و لذا «ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ»[469] و «ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبين»[470] و «ما عَلَيْنا إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبين»[471].
و آیه های متعدد دیگر.
3- و همین طور است انسان به عنوان «جامعه» که جامعه نیز مختار است. و پیشتر به شرح رفت[472] که در «انسان شناسی» اسلام، جامعه شخصیت دارد. خطاب به جامعه می گوید:
«فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلى رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبين»[473]: اگر به پیام ما پشت کنید، بدانید که آن چه بر عهدۀ رسول ما است فقط بلاغ مبین است. و می گوید: «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبين»[474]. و باز می فرماید: «وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغ»[475].
«فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّما عَلى رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبين»[476]. بویژه آیه48 سورۀ شوری که می گوید: «فَإِنْ أَعْرَضُوا فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً إِنْ عَلَيْكَ إِلاَّ الْبَلاغ»: اگر به پیام ما پشت کنند، پس نفرستادیم تو را که حفیظ شان باشی. یعنی تو مسئول حفظ آنان نیستی که منحرف نشوند. و می فرماید «وَ مَنْ تَوَلَّى فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً»[477].
و توضیح می دهد که اگر بنا بود خود ما مردم را در راه هدایت حفظ کنیم و نگه داریم اراده و مشیت و قضاء می کردیم که همۀ شان هدایت شوند و نیازی به ارسال رسل نبود: «وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ ما أَشْرَكُوا وَ ما جَعَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظاً»[478].
اگر بنا بود خداوند یا پیامبر(ص) به حکم و اذن خدا آنان را حذف کند، بهتر بود که اساساً ابلیس و شیاطین را حذف می کرد. و چرائی وجود ابلیس در «مبحث شماره 3: فلسفۀ وجودی ابلیس» گذشت.
3- انبیاء هدایتگر و هادی هستند، هدایت به معنی «ارائۀ طریق»، نه به معنی «ایصال به مطلوب» که قلب و دست هر کس و هر جامعه را از گناه کردن ببندند، سپس دست شان را بگیرند و به داخل بهشت ببرند.
4- و اساساً مسئله با حذف کردن و یا اعدام کردن حل نمی شد؛ زیرا ابلیس فوراً کسی یا کسان دیگر را به جای آنان می کاشت، و پیامبر(ص) می بایست هر چند روز یک بار (نعوذ بالله) به «تصفیه استالینی» می پرداخت.
5- اگر موسی(ع) سامری را اعدام می کرد، ابلیس یک سامری جدید به میدان می فرستاد، برای موسی باقی ماندن سامری بهتر بود از پیدایش یک نهضت ابلیسی جدید. (همان طور که در مباحث پیش گذشت) همین طور پیامبر اسلام، شاید اگر کسان جدیدی می آمدند، دین پیامبر(ص) را مانند دین عیسی(ع) در همان صدر اسلام از بین می بردند. رسول خدا اینان را تا جائی کنترل کرد که دستکم اسلام بماند گرچه با نفوذ کابالیسم به محتوایش.
6- حفاظت از دین و حفیظ بودن نسبت به هر کس یا جامعه، دو مقولۀ جدا هستند؛ حفاظت از دین بر هر کس لازم و واجب است. رسول خدا(ص) با کل وجودش از دینش حفاظت می کرد از هیچ فداکاری ای فرو گذار نبود، خود و اولادش را فدای دین کرده بود و دقیقاً می دانست که نفوذ کابالیسم چه بلائی بر سر اهل بیت خودش خواهد آورد، مطابق نقل سنّی و شیعه از کشته شدن فرزندش حسین(ع) بارها خبر داده بود. امّا قرار نبود اختیار بشر را به جبر تبدیل کند. و این «اصل» اصلی است که نبوت ها بر آن مبتنی است.
7- انبیاء، شاه نیستند تا خواسته های خودشان را به ضرب شمشیر در میان اصحاب و امت خودشان، پیاده کنند. و لذا نیات، خواسته ها، آرزوها و ایدئولوژی های هیچ پادشاهی به صورت فرهنگ مداوم در نیامد. نادر همان روز که کشته شد همۀ افکار و ایده هایش از بین رفت. همین طور ناپلئون و… اما راه پیامبران ماندگار شد گرچه توام با نفوذ سهمگین کابالیسم. دین هر پیامبری دستکم به صورت یک «رگه ای از حق» در جامعه بشری ماند و موجب این همه خوبی ها، نزاکت ها، رفتارهای انسانی گشت که اگر همین تاریخ را که ماهیتاً کابالیسم است بررسی کنید و در ذهن تان تصور کنید: اگر نبوت ها نبودند ماهیت این تاریخ چه می شد؟ مصداق اتّم «يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» می گشت و غیر از فساد محض، و خون ریزی محض، و خوردن انسان ها همدیگر را، چیزی نمی ماند.
برگردیم به ادامۀ بررسی دورۀ دوم جریان قابیلیسم و ابلیس گرائی در میان امت اسلام.
8- سنی و شیعه همه معتقد هستند که عبدالله بن اُبیّ، همیشه با اسلام دشمنی می کرد، به آزار و اذیت پیامبر(ص) نیز می پرداخت، آن همه مشکل ایجاد کرد. باز پیامبر او را نه حذف کرد و نه اعدام کرد و نه تبعید کرد. همان عبدالله بن ابیّ که طرفداران ابوبکر و عمر با جعل حدیث همۀ کارشکنی های آن ها را به گردن آن بدبخت انداختند. وقتی که کارشکنی ها، تمرّدها به عبدالله بن ابیّ نسبت داده می شود، نمی گویند چرا پیامبر(ص) او را نکشت، اما وقتی که به ابوبکر و عمر می رسد می گویند پس چرا پیامبر آنان را حذف نکرد.
پدیدۀ جدید: تفکیک میان امر خدا و امر رسول(ص): پس از ماجرای «اسیران بدر» که به شرح رفت، باب جدیدی باز شد به عنوان «تفکیک میان تصمیم ها و دستورهای پیامبر به دو قسم»:
1- تصمیمی که پیامبر(ص) آن را از ناحیۀ خداوند به امت نوپا ابلاغ می کند.
2- تصمیمی که خود پیامبر(ص) آن را می گیرد.
قسم اول را واجب الاطاعه می دانستند و قسم دوم را واجب الاطاعه نمی دانستند. همواره در برابر تصمیم ها، دستورها، حکم ها و فرمان های رسول خدا(ص) یک پرسش بزرگ قرار می دادند: «أَ مِنَ اللَّهِ أَمْ مِنْ رَسُولِه؟-؟»: این از طرف خدا است یا از طرف رسولش؟-؟
این دیگر چیزی نیست که به گردن عبد الله بن ابیّ نگون بخت بیندازند، این رفتار علنی، عملی و آشکار ابوبکر و عمر است که شرحش خواهد آمد.
با تکرار، شیوع و رواج این پرسش، بینش و علم و رهبری رسول خدا(ص) کاملاً زیر سؤال رفت و سپس او و دیگران مساوی شدند و بینش و دانش پیامبر خدا(ص) ارزش و کاربرد خودش را از دست داد، و هر چه زمان می گذشت شخصیت پیامبر(ص) بیشتر معمولی
می گشت تا رسید به روزهای آخر عمر رسول خدا(ص) که سخنش را ارزشی ننهادند و عمر گفت «غلب عليه الوجع ، وإن الرجل ليهجر ، حسبكم كتاب الله»: بیماری بر این مرد غلبه کرده و (نعوذ بالله) هذیان می گوید. کتاب خدا برای ما کافی است.
رسول خدا را با کتابی که خودش آورده می کوبند. و این همان خشت اول است که در صفین قرآن را به رخ علی(ع) کشیدند.
بررسی این پدیدۀ جدید: 1- در مبحث پیش آن همه آیه ها را که با صیغۀ امر «اطیعوا» آمده اند دیدیم که همیشه در کنار «اطیعوا الله»، «اطیعوا الرسول» نیز آمده است، کسی که با وجود آن همه آیات چنین پرسشی را عَلَم می کند، بی تردید از جای دیگر برنامه می گیرد گاهی به طور مستقیم از ابلیس و گاهی توسط کاهنان و یهودیان کابالیست، همان طور که بیان شد.
2- کمی دربارۀ این پدیده بیندیشید: آیا به وجود آوردن این پدیده، کار بشر است؟! یا کار ابلیس؟ این شیطنت آمیزترین پدیده کار چند نفر نادان است یا کار خود شیطان؟-؟
3- هر وقت که این پرسش را با صدای کلفت و بلند به طوری که همۀ حاضران در مسجد، یا همۀ حاضران در اردو می شنیدند، به زبان می آوردند، آیا آن همه آیات «اطیعوا الرسول» را زیر پا نمی گذاشتند؟
4- با وجود آیۀ «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى- إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى»[479] که اعلام می کند همۀ تصمیم ها، دستورها، حکم ها و فرمان های رسول(ص) عین وحی خدا هستند، آیا جائی برای چنین پرسشی هست؟
5- بحث بر سر «ایمان» نیست؛ ایمان ابلیس بر خدا، بر وحی، بر نبوت انبیاء و بر معاد، بالاترین ایمان است همان طور که قابیل هم به خدا و هم به نبوت و معاد ایمان کامل داشت، مسئله خیلی بالاتر از بی ایمانی است ابلیس هرگز بی ایمان نبوده و نیست، موضوع «تمرّد» است؛ تمرّد یعنی «دفع کردن و رد کردن چیزی که شخص به حق بودن و درست بودن آن یقین قطعی داشته باشد». تمرّد یعنی کسی به طور دانسته و آگاهانه حق و حقیقت را نپذیرد.
بحث دربارۀ کسانی است که مسئلۀ وجود خدا، نبوت و معاد کاملاً برای شان روشن است با این وجود، تمرّد کرده و در آزار پیامبر(ص) می کوشند، ببینید:
«وَ مَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدى وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبيلِ الْمُؤْمِنينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّى وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ ساءَتْ مَصيراً»[480]: و هر کس پیامبر را آزار دهد پس از آن که راه هدایت برایش روشن و واضح شده است، و پیروی کند راه غیر مؤمنان را، می رسانیم او را به آن چه دوست می دارد، و رها می کنیم او را به دوزخ و بد می شود سرانجامش.
در آینده خواهیم دید که قرآن یک عمل کاملاً ضد دینی برای برخی ها نسبت می دهد در عین حال آنان را با جمله «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا» خطاب می کند. در این بیان، ابلیس نیز مؤمن است لیکن متمرّد است.
شرک نیز دو نوع است: شرک جاهلانه، و شرک ابلیسانه. ابلیس مشرک است اما نه شرک جاهلانه از نوع بت پرستی. بل شرک آگاهانه که خود را شریک خدا قرار
می دهد، ابلیس «خود پرستی» می کند، در برابر خدا تکبّر می ورزد. و تکبر در برابر خدا شریک قرار دادن خود است با خدا. به دنبال آیه بالا می فرماید: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعيداً»[481]: خداوند
نمی بخشد که به او شرک ورزیده شود، و پائین تر از شرک را می بخشد برای هر کسی که بخواهد، و هر کس بر خدا شرک قرار دهد پس گمراه شده گمراهی بس دور (دور از رحمت خدا).
و به دنبال این آیه، شرک بشرها را به دو نوع تقسیم می کند: «إِنْ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ إِناثاً وَ إِنْ يَدْعُونَ إِلاَّ شَيْطاناً مَريداً»: نمی خوانند غیر از خدا مگر اشیاء مادّی[482] را، و
نمی خوانند مگر شیطان متمرّد را.
توضیح: به حرف «الاّ= مگر» که در آیه تکرار شده توجه کنید یعنی: عدّه ای
نمی خوانند مگر مادیات بی جان را، و عدّه ای نمی خوانند مگر شیطان متمرّد را. اولی شرک جاهلانه است و دومی شرک متمرّدانه.
اما گروه دوم با همۀ آگاهی شان باز دست از بت بر نمی دارند، زیرا بت ابزار محبوب آنان است؛ سامری با وجود ایمانی که به خدا و نبوت موسی(ع) داشت و آن همه معجزات را دیده بود و با پای خودش در کنار موسی از دریای شکافته شده عبور کرده بود، باز برای بنی اسرائیل بت می سازد.
جریان سامری و قابیلیان همراهش، آن همه حضرت موسی را اذیت و آزار کردند؛ قرآن از زبان موسی(ع) می گوید: «يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَني وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ»[483]: ای قوم چرا من را این همه اذیت می کنید در حالی که یقین دارید من پیامبر خدا هستم.
و دربارۀ پیامبر اسلام(ص) می گوید: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذينَ آذَوْا مُوسى»[484]: ای آنان که ایمان آورده اید مانند آنان نباشید که موسی را اذیت کردند.
این آیه که ناظر به عبدالله بن ابیّ بد بخت نیست. پس آن چه کسانی بودند که رسول خدا(ص) را اذیت می کردند.
در دو آیه بعدی می فرماید: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلاً سَديداً- يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمالَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظيماً»: ای آنان که ایمان آورده اید، بترسید از خدا، و «سخن استوار» بگوئید (از سخنان نا استوار بپرهیزید)- تا به صلاح آورد خدا اعمال تان را، و ببخشد بر شما گناهان تان را، و هر کس اطاعت کند از خدا و رسولش رستگار می شود رستگاری بزرگ.
توضیح: 1- چه کسانی بودند که پیامبر(ص) را طوری اذیت می کردند که قرآن به شکوه آمده است؟ آن هم با خطاب «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا» نه با خطاب «يا أَيُّهَا الْمُنافِقُون» که به محور عبدالله بن ابیّ باشد. معلوم است که این اذیت کنندگان مانند سامری به خدا و نبوت پیامبر(ص) یقین داشته اند اما تمرّد می کردند.
نفاق در باور و نفاق در رفتار: نفاق نیز دو نوع است؛ ابلیس از جهت باور به خدا و باور به نبوت ها، و معاد منافق نبود، کاملاً به آن ها معتقد بود، رفتارش با بنی آدم منافقانه بود و هست. عبدالله بن ابیّ کاملاً بت پرست و از ته دل منکر نبوت پیامبر(ص) و منکر معاد بود و ظاهراً اسلام را پذیرفته بود و این نفاق در باور و نفاق در اصول عقاید است. آیه های مورد بحث درباره کسانی است که در باور به خدا و نبوت تردیدی نداشتند، و در رفتارشان نفاق بود.
2- آیه می گوید «اتّقوا الله»: از خدا بترسید. اولاً این چه جرم بزرگی بوده که مرتکبان آن مستحق چنین خطاب شدیدی می شوند. ثانیاً به صراحت می گوید اینان خدا را می شناسند اما از خدا نمی ترسند. یعنی همان تمرّد.
3- آیه می فرماید: «قُولُوا قَوْلاً سَديداً»، مراد از «قول غیر سدید» چیست؟ آیا شوخی هائی است که در میان افراد رد و بدل می شد؟ یا سخنان اشتباه و ناشی از خطاها است؟ دوباره به متن آیه توجه کنید می بینید که نه شوخی است و نه اشتباه و نه خطا، بل «قول عمدی» است و سخنان جدّی و هدفدار. و لذا می گوید: اگر از سخنان و قول های نادرست جدی و هدفدار، پرهیز کنید ذنوب و خطاهای شما را می بخشد.
4- و جملۀ «وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَه» نصّ است که موضوع اطاعت و عدم اطاعت از پیامبر(ص)، محور سخن آیه ها است و آنان با سخنان غیر سدیدشان زمینۀ عدم اطاعت از پیامبر(ص) را فراهم می کردند.
5- سدید: لغت: السّدید: ذوالسداد القاصد الی الحق: سدید یعنی سخنی که استوار و در جهت حق باشد.
و غیر سدید، یعنی سخنی که نه فقط نا استوار است بل در جهت نا حق هم هست.
6- در آیه بعدی می فرماید انسان باید امین باشد نه خائن و منافق در رفتار که در صدد القاء سخنان غیر سدید باشد و به امت خیانت کند: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولاً».
می گویند مراد از این امانت چیست؟ اما این پرسش خیلی بی جا است؛ مراد از امانت همان امانت است؛ یعنی در این دنیا هیچ موجودی «امانت سپار» و نیز «امانت پذیر» نیست. آهوان نه امانت سپار هستند و نه امانت پذیر، همین طور همۀ حیوانات، حشرات، باکتری ها. و همچنین گیاهان، جمادات و مایعات. در این دنیا غیر از انسان هیچ چیز نه امانت می سپارد و نه امانت می پذیرد، غیر از انسان.
البته مصداق اعلای «امانت» ولایت امیرالمؤمنین علی(ع) است.
و با آیه ای که در آن وعدۀ عذاب به منافقان اعتقادی و منافقان رفتاری و مشرکین
می دهد، سورۀ احزاب را به پایان می برد.
توجه کنید: آیه های مورد بحث، در سورۀ نساء هستند که در مدینه و پس از هجرت نازل شده اند و محور بحث شان کسانی از مسلمانان هستند که پیامبر(ص) را اذیت می کنند، و با این که راه هدایت برای شان روشن و واضح است، تمرّد می کنند.
در آیه های دیگر نیز به شیطان «مارد» و «مرید» یعنی متمرّد گفته شده است.
اینک نمونه ای از تفکیک میان اَمر خدا و امر پیامبر(ص) با پرسش مذکور: محمد بن جریر طبری در «المسترشد»- ص175، از منقری، از صفوان بن یحیی، از عاصم بن جمیل، از فضیل، از عمران برادر بریده (هر دو از اصحاب پیامبر-ص-): عمران می گوید: من و برادرم بریده در حضور رسول خدا(ص) بودیم، ابوبکر وارد شد، پیامبر فرمود: ابوبکر به علی به عنوان امیرمؤمنان سلام کن- یعنی به علی بگو: السلام علیک یا امیرالمؤمنین- ابوبکر گفت: این فرمان خداوند است یا فرمان رسولش؟-؟ پیامبر(ص) فرمود: «مِنَ اللَّهِ وَ مِنْ رَسُولِه»: هم از ناحیه خدا است و هم از ناحیه رسولش.
سپس عمر آمد و پیامبر به او نیز فرمود: به علی به عنوان امیرالمؤمنین سلام کن. عمر نیز پرسید: آیا این فرمان خدا است یا فرمان رسولش؟-؟ رسول خدا گفت: هم امر خدا است و هم امر رسولش.
سپس سلمان و پس از آن عمار آمد و به دستور پیامبر(ص) و بدون چون و چرا، به علی(ع) به عنوان امیرالمؤمنین سلام کردند.
و در همان کتاب ص583- 586، با سلسلۀ سند دیگر: از عباد بن یعقوب اسدی و محرزبن هشام، از سدّی (مفسر معروف سنّی)، از عبد الله سلمی، از ابی اسحاق سبیعی و برادرش ابو داود سبیعی، از بریدۀ اسلمی، آورده است.
سید بن طاوس در «کشف الیقین»– ص75 و76- از کتاب «المعرفۀ» تالیف عباد بن یعقوب رواجنی (از علمای اهل سنت)، از سرّی بن عبد الله سلمی، از علی بن خرّور، از ابی اسحاق سبیعی، روایت کرده که بریدۀ اسلمی و عمران بن حصین (هر دو از اصحاب معروف پیامبر-ص-) در آغاز خلافت ابوبکر به پیش او رفته و ماجرای سلام به علی(ع) به عنوان امیرالمؤمنین، را به او یاد آوری کردند. ابوبکر به آن اعتراف کرد، عمر بر آن دو پرخاش کرد که شما می خواهید وحدت امت را برهم زنید و در صدد ایجاد تشتت هستید.
ابن شهر آشوب در «مناقت» ج1 ص547، از ثقفی و سرّی، با اسنادشان از عمران و بریده، همان را نقل می کند و دو بیت شعر نیز در این باره از بریدۀ اسلمی آورده است.
مجلسی در بحار، پس از باز گوئی حدیث های مذکور، با سلسله سند از امام صادق(ع) نیز روایت کرده است که ابوبکر و عمر همین پرسش را کردند[485].
مجلسی از «کشف الیقین» از طریق دیگر نیز آورده است که ابوبکر و عمر گفتند: أَ مِنَ اللَّهِ أَمْ مِنْ رَسُولِه[486]؟-؟
پرسش: برخی از برادران سنّی می پرسند: اگر رسول خدا(ص) وصیت کرده بود، پس چرا در سقیفۀ بنی ساعده که مردمی از انصار و عده ای از مهاجرین جمع شده بودند، کسی نگفت پیامبر(ص) وصیت کرده که علی خلیفه باشد؟
پاسخ: اوّلاً: از کجا معلوم که کسی در سقیفه چنین سخنی را نگفته است، شما «قدرت» را دستکم می گیرید آن قدرت امپراتوری650 سالۀ خلافت کابالیستی را. ساده لوحانه است که گمان کنیم که آنان تاریخ و حدیث را همچنان رها کرده اند که حقایق به آیندگان برسد. و همگان یقین دارند و اجماع دارند که آن چه به ضرر خلفا بوده، حذف شده، آن چه به آیندگان رسیده همگی گزینش شده است، و این معجزۀ الهی است که مطالبی به طور جسته گریخته به دست ما رسیده است. هشتاد سال بر بالای منبرها، قنوت نمازها، شعر شاعرها، روایت راوی ها، بر علی(ع) لعن کردند. حدیث ها به نفع قدرتمندانِ قدرت کابالی ساختند، آیه های قرآن را در جهت تقویت قدرت کابالی تفسیر کردند.
این برنامه در زمان بنی عباس نیز دقیقاً ادامه داشت به غیر از لعن کردن، که متوکل عباسی همان را نیز فروگذار نکرد.
همه جا اولاد پیامبر(ص) و علی(ع) را کشتند، طرفداران شان را قتل عام کردند.
بحث تاریخی، تحلیل تاریخ، علم تاریخ با صرفنظر از «نقش قدرت»، احمقانه است و یا القائات ابلیسی کابالیستی.
ثانیاً: مگر کاربردی، ارزشی و بهائی برای سخن پیامبر باقی گذاشته بودند که کسی سخن از وصیت پیامبر(ص) بگوید، در همان دو روز پیش از رحلتش در حضور بزرگان صحابه عمر گفت «غلب عليه الوجع ، وإنّ الرجل ليهجر»: بیماری بر او (پیامبر) غالب شده و دارد هذیان می گوید. (نعوذ بالله). و هیچ کسی در برابر این اهانت (که بزرگترین گستاخی و خیانت در تاریخ بشر است) دفاع لازم را از رسول خدا(ص) نکرد.
در طول آن روز همۀ مردم اهل مدینه از این اهانت مطلع شده بودند، از آن جمله حاضران در سقیفه، دیگر چه جایگاهی برای بازگوئی سخن یا وصیت پیامبر(ص) مانده بود.
و هر دو موضوع اجماعی است؛ یعنی همۀ امت اجماع دارند که این توهین بزرگ بر پیامبر شد و هم هیچ کسی در برابر آن، دفاع لازم از پیامبر خدا(ص) را نکرد.
و اگر آن چه که آن روز در سقیفه گذشت و استدلال ها و موضع گیری ها و گفتارها را بررسی کنید، می بینید محور مناظرات، گفتگوها و استدلال ها، همگی «قدرت» است نه «دین». و شعار «منّا امیر و منکم امیر» به وضوح نشان می دهد که بحث بر سر قدرت و امارت و حکومت است. گوئی همگی باور کرده اند که با رحلت پیامبر(ص)، اسلام هم مرده است. و چنین هم می شد اگر نبود نیاز مبرم ابوبکر و عمر برای تداوم قدرت شان، به نام و عنوان دین و اسلام.
جلسه چهلم: جریان تمرّد و بدعتِ «اَمن الله ام من رسوله» به یک سنت تبدیل می شود
تمرّد در برابر تشریع حکم روزۀ مسافر
تمرّد در برابر حکم قصر نماز مسافر
تمرّد در برابر حکم سعی بین صفا و مروه
تشریع احکام و قانون گذاری به عهده قرآن است یا پیامبر(ص)
جریان تمرّد به یک سنت تبدیل می شود: پس از ماجرای اسرای بدر، قیچی «أَ مِنَ اللَّهِ أَمْ مِنْ رَسُولِه» درست شد که میان قرآن و پیامبر(ص) را می برید و از هم جدا می کرد. این قیچی روز به روز بزرگتر و قوی تر می شد اینک فرازهائی از آن:
الف: روزۀ مسافر: مسلم در صحیح آورده است: انّ رسول الله صلى الله عليه وسلّم خرج عام الفتح إلى مكّة في رمضان فصام حتى بلغ كراع الغميم فصام الناس، ثم دعا بقدح من ماءٍ فرفعه حتى نظر الناس إليه ثم شرب، فقيل له بعد ذلك انّ بعض الناس قد صام، فقال أولئك العُصاة، أولئك العُصاة: رسول خدا(ص) در سال فتح در ماه رمضان به سوی مکه حرکت کرد، روزه می گرفت، تا رسیدند به «کراع غمیم» مردم نیز روزه بودند. آن گاه کاسه ای آب خواست آن را بالا برد تا همۀ مردم دیدند سپس آب را نوشید. بعد از آن به حضرتش گفته شد: برخی از مردم روزه هستند (روزه شان را نشکستند)، فرمود: آنان متمرّدان هستند، آنان متمرّدان هستند[487].
توضیح: 1- مسئله، تشریع «تحریم روزه در سفر» است که برای اولین بار در آن مسافرت، تشریع شده است.
2- می گوید: «بعض الناس» روزۀ خود را نشکستند. واژۀ «بعض» در زبان عرب به معنی یک جزء، و نیز چند جزء از اجزاء، و به معنی یک فرد یا چند فرد از مجموع افراد، به کار می رود.
3- افرادی در برابر تشریع پیامبر(ص) مقاومت می کنند، زیرا آیه ای در این باره نازل نشده، به قول خودشان «من الله» نیست «من رسوله» است. آنان خود را در برابر امر خدا مکلف می دانند نه در برابر امر پیامبر(ص).
4- این تفکیک به حدی رسیده است که آشکارا از تشریع پیامبر(ص) تمرّد می کنند و آن همه مردم اردو نیز عکس العملی نشان نمی دهند که چرا از تشریع پیامبر(ص) تمرّد
می کنید. معلوم می شود که توطئۀ کابالیسم کاملاً جای افتاده است و ایجاد تقابل میان قرآن و پیامبر به یک سنت تبدیل شده است. موضوع به حدی واضح است که هیچ نیازی به تحلیل جامعه شناختی یا بینش تخصصی ندارد.
5- معلوم است که آقایان متمرّد، قیافۀ حق به جانبی گرفته مثلاً مقدس مئابی کرده و به عنوان حمایت از دین روزۀ شان را نشکسته اند. گوئی بیش از آورندۀ دین، نسبت به دین دلسوز هستند. اما در واقع برنامۀ شان بر اساس «دین بر علیه دین» و در صدد تضعیف پیامبر(ص) و از بین بردن دین بود.
6- این «عُصاۀ» و این متمرّدان چه کسانی بوده اند؟ در این جا نتوانستند سخن از عبد الله بن ابیّ به میان آورند و این تمرّد را نیز به حساب آن بد بخت بگذارند. زیرا او در سال فتح خانه نشین بود و در هیچ محفل یا اردوئی شرکت نمی کرد و روزهای آخر عمرش را سپری می کرد. چه کسی می توانست از تشریع پیامبر(ص) سرپیچی آشکار کند مگر ابوبکر و عمر و یاران شان.
7- رسول خدا(ص) دو بار تکرار می کند: «تلک العصادۀ»، «تلک العصادۀ». در هر مورد که کسی در برابر پیامبر(ص) مقاومت می کرد عمر می گفت: اجازه بده گردنش را بزنم. اما در این باره که یک عصیان و تمرّد بزرگ رخ داده، خبری از این رفتار عمر نیست زیرا خودش نمی توانست گردن خودش را بزند.
البته عمر نه اهل جهاد بود و نه اهل دفاع از پیامبر و هرگز دیده نشد که در راه خدا و رسول(ص) و اسلام در میدان های جهاد مختصر جراحتی به کافری وارد کرده باشد. در موارد سخت پیش از هر کسی از میدان فرار می کرد. اما در موارد ایمن همیشه می گفت: اجازه بده گردنش را بزنم. و این از مسلّمات تاریخ است.
اینک برنامۀ شان را تا جائی پیش برده اند که تشریع پیامبر(ص) را آشکارا زیر پا
می گذارند.
8- هنوز که هنوز است برادران سنّی در مسئلۀ روزۀ مسافر دچار اضطراب هستند. زیرا بعدها حدیث هائی ساختند که پیامبر(ص) آزاد گذاشته بود هر کس می خواست روزه
می گرفت و هر کس می خواست روزه نمی گرفت، که تمرّد ها را بپوشانند.
ب: نماز مسافر: متمرّدان همین رفتار را دربارۀ نماز مسافر نیز در پیش گرفتند؛ یک قاعده و معیار کرده و آن را در میان امت تثبیت کرده بودند: هر چه امر خدا باشد
می پذیریم و هر چه از پیامبر باشد نمی پذیریم.
وقتی که پیامبر(ص) «قصر نماز در سفر» را تشریع کرد، زیر بارش نرفتند، زیرا آیه ای در این باره نازل نشده بود. این بار مقاومت به حدی بوده که آیه نازل می شود: «إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاة»[488]: زمانی که در سفر هستید گناهی بر شما نیست اگر نماز را قصر کنید.
توضیح: 1- از بیان آیه کاملاً پیداست که افرادی می گفته اند قصر نماز گناه است که قرآن می گوید گناه نیست. یعنی حتی پیامبر(ص) را به گناه متهم می کردند. ببینید برنامۀ کابالیسم تا به کجا رسیده است.
آیه آمده و می گوید: نه، پیامبر ما گناه نکرده است و قصر نماز در سفر گناه نیست.
2- بعدها حدیث ها ساختند تا وانمود کنند که این آیه به طور (باصطلاح) ابتدا بساکن آمده و نماز مسافر را قصر کرده است. اما این جعل ناشیانه تا امروز نیز زیر سؤال است. زیرا اگر آیه به طور ابتدا بساکن آمده و به هیچ ماجرائی ناظر نبوده و باصطلاح شأن نزول نداشته، حکم آن «جواز» می شود نه «وجوب» در حالی که قصر نماز در سفر، واجب است.
سپس برای رفع این اشکال بزرگ، حدیث ساخته و شأن نزول درست کردند که: یک یا چند نفر تاجر به پیامبر(ص) گفتند: ما به تجارت می رویم نمازمان را در سفر چگونه بخوانیم، در پاسخ شان این آیه نازل شد. این جعل، خلاء شأن نزول را پر می کرد اما مسئلۀ جواز و وجوب همچنان سرجای خود مانده بود. سپس برای آن نیز حدیث ساختند که افرادی از اصحاب (از آن جمله عایشه و سعد وقاص) نماز شان را در سفر تمام می خواندند. بدین روند هنوز هم مسئلۀ نماز مسافر در میان برادران سنّی با اضطراب همراه است.
و بالاخره مجبور شدند که بگویند: اساساً آیۀ مذکور ارتباطی با نماز مسافر ندارد و موضوع آن «نماز خوف» است و اساساً نماز مسافر قصر نمی شود خواه آن را چهار رکعت بخوانید یا دو رکعت، زیرا در آغاز اسلام همۀ نمازها دو رکعتی بودند و اگر در سفر دو رکعت بخوانید همان نماز اوایل اسلام را خوانده اید و چیزی از نماز قصر نشده.
این توجیه نا شیانه تر از همه بود. زیرا اولاً: قصر یعنی کم کردن، کوتاه کردن. آن کدام زبان و کدام منبع لغت است که نماز دو رکعتی را کوتاه تر از نماز چهار رکعتی نمی داند!؟!
ثانیاً: پس «جواز قصر» و «عدم وجوب قصر» را از کجا در آورده اند؟ اگر این آیه شامل نماز مسافر نباشد پس دلیل جواز قصر نماز در سفر، چیست؟ می گویند چون پیامبر(ص) در سفر قصر خوانده و این سنت پیامبر(ص) است.
اما باید گفت: اگر پیامبر(ص) در سفر قصر خوانده (و به اعتراف خودشان آن حضرت همیشه قصر خوانده است) یعنی وجوباً قصر خوانده نه جوازاً، این «جواز» را از کجا در آورده اند؟
تناقض را ببینید: از یک طرف «جواز» را از آیه می گیرند که گفته است «لا جناح» قصر نماز گناه نیست. و از جانب دیگر اساساً آیه را به نماز مسافر مربوط نمی دانند!-! کدام یک از دو جانب مسئله درست است؟!-؟!
این داستان عجیب و غریب و بلائی که بر سر پیامبر(ص) و آیه آورده اند و حدیث های جعلی را که «قدرت»، آری قدرت آن ها را ساخته است می توانید در درّالمنثور سیوطی ذیل همین آیه مشاهده کنید.
ج: سعی بین صفا و مروه: قرآن دربارۀ مراسم حج از بیت، مقام ابراهیم، نام برده و از قربانی (در منا) و وقوف در عرفات و مشعر، سخن به میان آورده بود اما دربارۀ سعی بین صفا و مروه چیزی نگفته بود.
متمرّدان در این موضوع نیز تمرّد کردند زیرا آن را «من الله» نمی دانستند و «من رسوله» می دانستند. بدیهی است که عدم پذیرش تشریع پیامبر(ص) و خودداری از سعی بین صفا و مروه، معنائی غیر از متهم کردن پیامبر(ص) بر- نعوذ بالله- خود سری در برابر خدا، نداشت. زیرا تشریع رسول خدا یا مطابق حکم الله بود و یا (نعوذ بالله) بر خلاف حکم الله بود. و استنکاف از تشریع پیامبر غیر از معنی دوم نداشت.
آیه آمد: «إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللَّهَ شاكِرٌ عَليم»[489]: صفا و مروه از شعائر خدا هستند، پس هر کس حج خانۀ خدا کند یا عمره کند، برای او گناهی نیست که سعی بین صفا و مروه کند. و هر کس خیرگرا باشد البته خداوند قدردان و دانا است.
توضیح: 1- به اجماع سنی و شیعه، سعی بین صفا و مروه، از واجبات و از ارکان حج است در حالی که آن چه از این آیه و بیان نصّ آن بر می آید، نه «وجوب» است و نه حتی «مطلق جواز» آن، بل اگر تنها ما باشیم و این آیه و آیه را مسبوق به سابقه ای و مربوط به ماجرائی ندانیم، آیه فقط حکم «جواز مکروه» را صادر می کند. می گوید: خود صفا و مروه از شعائر خدا هستند و دو مکان مقدس می باشند، اما اگر کسی بخواهد بین آن دو سعی کند گناه نکرده است. سپس در جملۀ اخیر مردم را به خیر و نیکی دعوت می کند. پس وجوب سعی بین صفا و مروه که یکی از ارکان حج است از کجا در آمده؟
می گویند از سنت پیامبر(ص). اما باید گفت: چگونه چیزی که در قرآن فقط گناه نبودن آن آمده، در سنت پیامبر(ص) واجب و از ارکان شمرده شده است؟ در کدام حکم از احکام اسلام چنین تعارضی وجود دارد (غیر از قصر نماز و سعی صفا و مروه) قرآن در همۀ احکام دستور داده، امر کرده، فرمان داده، چرا در این دو مسئله فقط و فقط به گناه نبودن این دو عمل، می پردازد؟!؟!
2- لابد کسانی گفته اند که سعی بین صفا و مروه گناه است که قرآن می گوید گناه نیست. کاملاً روشن است که پیامبر(ص) سعی را تشریع و واجب کرده و چون نام سعی بین صفا و مروه در قرآن نیامده بود، عده ای زیر بار این تشریع نمی رفتند که آیه به کمک پیامبر می آید و می گوید: نه، سعی گناه نیست. و در این صورت است که معنی آیه روشن
می شود و با وجوب سعی تعارض و تناقض پیدا نمی کند، و قرآن می گوید: این که پیامبر ما سعی را واجب کرده، گناه نیست.
3- برای پر کردن خلاء نیز برای آیه شأن نزول جعل کردند ببینید: از قول عایشه نقل کرده اند: انصار (مردم بومی مدینه) به پیامبر(ص) گفتند: ما در جاهلیت و پیش از اسلام، بین صفا و مروه را سعی نمی کردیم برای این که یک بت در صفا و یک بت در مروه گذاشته بودند و ما سعی میان آن دو بت را بر بت خودمان «منات» توهین می دانستیم و به احترام منات سعی را انجام نمی دادیم. آیه آمد و گفت: لا جناح… .
نکات: اولاً: عایشه همیشه عادت داشت (باصطلاح امروزی ها) توپ را به زمین انصار
بی چاره بیندازد که نمونه دیگرش را خواهیم دید.
ثانیاً: همان انصار که مثلاً به خاطر احترام به بت خودشان سعی نمی کردند، چرا بیت را طواف می کردند در حالی که درون کعبه پر از بت بود-!؟!
ثالثاً: در زمان اسلام دیگر بتی در صفا و مروه نبود، حتی در «عمرۀ القضاء» که مطابق قرار داد با کفار قریش (که مسلمانان پیش از فتح مکه آمدند و عمره برگزار کردند) قریش موظف بود که آن دو بت را از صفا و مروه بردارد و برداشته بود. پس چه مانعی برای انصار وجود داشت؟
رابعاً: مگر انصار پس از اسلام نیز می خواستند احترام بت شان (منات) را حفظ کنند؟!
خامساً: همین سخن عایشه دلیل است بر این که کسانی بوده اند و وجوب سعی را به زیر سؤال می بردند.
و برای همگان روشن و مسلّم است که نه فقط انصار بل همۀ مسلمانان حقیقی اسلام آورده بودند که قرآن و پیامبر(ص) همۀ اصول و فروع آنان را تغییر دهد و می داد و داد. چرا دربارۀ هیچکدام از تغییرات اساسی، پایه ای، اصلی و فرعی که تغییر داده شد، هیچ حرفی نزدند و همه را پذیرفتند، تنها در این یکی در مقام پرسش آمدند؟!
حتی پیامبر(ص) قوانین ازدواج شان، قوانین ارث شان، معاملات شان و… و… را عوض کرد و تغییر داد، در هیچکدام پرسشی نکردند آن هم پرسشی که نیازمند آمدن آیه به کمک پیامبر، باشد و فقط دربارۀ سعی چنین کردند؟؟! مگر بت منات (که خودشان آن را کوبیده و از بین برده بودند) چه قدر برای شان مهم بود!؟!
قدرت کابالی از این دست حدیث فراوان ساخته که ماهیت شان دلیل ساختگی بودن شان است. و خود همین جعلیات نشان می دهد که عاملی برای این تمرّد نبوده مگر این که در قرآن نامی از صفا و مروه نیامده بود. و از موارد «أَ مِنَ اللَّهِ أَمْ مِنْ رَسُولِه» بود که ابوبکر و عمر آن را بنیان گذاشته و اوامر و تشریعات پیامبر(ص) را نمی پذیرفتند و این را به عنوان یک «رویّه» تثبیت کرده بودند.
پرسش: حدیث شیعی داریم: بحار، ج20 ص365: از احمد بن محمد، از معاویه بن حکیم، از ابن ابی عمیر، از حسن بن علی صیرفی، از بعضی از اصحاب، از امام صادق(ع): رسول خدا در «عمرۀ القضاء» بر قریش شرط کرده بود که بت ها را از صفا و مروه بردارند، مردی از مسلمانان به چیز دیگر سر گرم شد و سعی را انجام نداد حتی مدت شرط تمام شد و قریش بت ها را به جای اولش برگردانیدند. به حضور رسول خدا(ص) آمده و دربارۀ تکلیف آن مرد پرسیدند، آیه نازل شد که گناه ندارد آن مرد با وجود بت ها سعی خودش را انجام دهد.
پاسخ: این حدیث نیز جعلی است گویا کسی در پیش خودش دربارۀ مشکلی که در معنی آیه داشته فکر کرده و آن را ساخته است زیرا:
اولاً: در سند این حدیث «ارسال» هست می گوید «عن بعض اصحابنا= از بعضی اصحاب» که معلوم نیست این بعض کیست؟
اشکال: مرسلات ابن ابی عمیر را به منزلۀ «مسند» پذیرفته اند، پس این ارسال ایرادی ندارد.
جواب: درست است مرسلات ابن ابی عمیر را می پذیرند و می پذیریم، اما این مرسل او نیست بل مرسل حسن بن علی صیرفی است و کسی نگفته است اگر ابن ابی عمیر مرسلات دیگران را نقل کند باید بپذیرید. و این نکته مهم است.
ثانیاً: حسن بن علی صیرفی توثیق نشده است.
ثالثاً: دربارۀ معاویه بن حکیم نیز احتمال فطحی بودن هست احتمال قوی.
رابعاً: اگر این آیه چنین شأن نزولی داشت طرفداران قدرت خلافت این همه به آب و آتش نمی زدند که شأن نزولی برای آیه درست کنند.
و جالب این است که ذهن سازندۀ این حدیث خیلی قوی تر از حدیث سازان قدرت خلافت بوده است دستکم دچار تناقض در محتوا، نیست. اما همین جعل نیز محصول تمرّد متمرّدان است زیرا آنان با تمرّدشان کاری کردند که یک خلاء و جای یک سؤال بزرگ در معنی آیه در ذهن ها باز شده و چنین خلائی جاعل را به این جعل واداشته است.
در متون شیعه حدیث دیگر داریم: از زراره و محمد بن مسلم، می گویند از امام باقر(ع) پرسیدیم: چه می فرمائید در نماز سفر؛ چگونه است و چه مقدار است؟؟
فرمود: خداوند در قرآن می فرماید: «وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ»، پس قصر در نماز سفر واجب شده است همان طور که در حضر نماز تمام واجب است.
گفتیم: خدا فرموده است اگر قصر بخوانید گناه ندارد و نفرموده است آن را قصر بخوانید، با این بیان چگونه قصر را واجب کرده است؟
فرمود: درباره صفا و مروه «فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما» مگر نمی بینید طواف (سعی) آن دو واجب است؟ زیرا خداوند آن (سعی) را ذکر کرده و پیامبرش آن را عملاً مقرّر کرده است. و همین طور قصر نماز در سفر چیزی است که پیامبر(ص) آن را عملاً مقرر کرده و خداوند متعال آن را در کتابش ذکر کرده است[490].
توضیح: 1- در این حدیث با این که محور بحث امام باقر(ع) با زراره و محمد بن مسلم، حکم فقهی است نه محور تاریخی و نه شأن نزول آیه، اما دربارۀ هر دو جملۀ «لا جناح» ما را به چگونگی تاریخی نزول هر دو آیه راهنمائی می کند، به جملۀ «خدا در کتابش آن- سعی- را ذکر کرده» توجه کنید؛ زراره و محمد بن مسلم می گویند: خداوند در این آیه قصر را واجب نکرده است.
اما در جواب شان می گوید: درست است آیه فقط آن را «ذکر» کرده امّا پیامبر(ص) آن را هم تشریع کرده و هم به آن عمل کرده است.
سپس در آخرین جمله می فرماید: «پیامبر(ص) آن را تشریع و عمل کرده و خدا آن را در قرآن ذکر کرده است».
امام(ع) می فرماید: هر دو حکم را پیامبر(ص) تشریع کرده و هر دو «صنع پیامبر است» قرآن نیز نامی از آن ها برده است.
و صد البته خود سازمان کلام آیه، نشان می دهد که صنع پیامبر(ص) قبل از نزول آیه بوده است که تأیید آن صنع و دفع اشکال متمرّدان است و الاّ باز همان سؤال سر جای خود می ماند.
پرسش: پس چرا زراره و محمد بن مسلم دوباره آن سؤال را تکرار نکردند؟
پاسخ: اولاً: گفته شد که محور بحث امام(ع) و آن دو، احکام فقهی است، نه بحث در شأن نزول و چرائی نزول و چگونگی نزول. و در بحث فقهی وقتی که از امام شان می شنوند این دو حکم صنع و تشریع پیامبر(ص) بوده، برای شان کافی است. آن دو در برابر تشریع پیامبر(ص) و سخن امام باقر(ع) متعبد هستند و مانند کابالیست ها نیستند که تشریع پیامبر(ص) را نپذیرند.
ثانیاً: خواهیم دید که خود امام(ع) توضیح داده و جائی برای تکرار پرسش آن دو نمانده است.
پرسش: ظاهراً در میان احادیث شیعه حدیثی نداریم که بگوید: قصر نماز و سعی صفا و مروه را اول پیامبر(ص) تشریع کرده و چون عده ای آن را نمی پذیرفتند، آیه آمده است(!).
پاسخ: اولاً: مگر قرار است خود قرآن را نادیده بگیریم؟! خود آیه ها به طور دقیق دلالت دارند که ابتدا پیامبر(ص) تشریع کرده سپس آیه ها آمده اند، اگر آیه ها پیشتر آمده باشند، تشریع پیامبر(ص) معارض آن ها می شود. شما هیچ دلیلی ندارید که اول خداوند این دو حکم را مستحب (بل فقط جایز، بل مکروه) دانسته سپس رسولش آن دو را واجب کرده است.
ثانیاً: مرحوم مجلسی حدیث زراره و محمد بن مسلم را از «من لا یحضره الفقیه» آورده اما آن را تا آخر نیاورده و تنها به بخش اول آن بسنده کرده است. اگر به خود «من لا یحضره الفقیه» مراجعه کنید می بینید که امام باقر(ع) در ادامۀ همین حدیث می گوید: رسول خدا(ص) به «ذی خشب» که24 میل با مدینه فاصله دارد مسافرت کرد، در آن جا نماز را قصر کرد و روزه اش را شکست. عده ای روزۀ شان را نشکستند پیامبر(ص) آنان را «العصاۀ- متمرّدان» نامید. و آنان متمرّدان هستند تا روز قیامت، و ما فرزندان آنان و فرزندان فرزندان شان را تا امروز می شناسیم[491].
این حدیث به صراحت می گوید که عدّه ای در مقابل صنع و تشریع پیامبر(ص) تمرّد کردند. و بدیهی است که اگر آیه پیش از تشریع آمده بود، نمی توانستند تمرّد کنند.
و این با همان حدیث «العصاۀ» که از صحیح مسلم نقل کردیم کاملاً تطابق دارند.
اشکال: ممکن است آیه پیش از تشریع آمده و آنان که به زیر بار تشریع پیامبر(ص)
نمی رفتند می گفتند: خدا جایز کرده اما پیامبر واجب کرده ما به سخن خدا عمل می کنیم نه به سخن پیامبر.
جواب: باصطلاح، مرحباً بناصرنا؛ اگر این فرض را بپذیریم باز نتیجه همین می شود که متمرّدان میان کلام خدا و کلام رسولش تفکیک می کردند و امر رسول را غیر از امر خدا دانسته و در برابرش تمرّد می کردند. اما همان طور که بیان شد همۀ ادلّه و شواهد و نیز بررسی روند تشریعات پیامبر(ص) اثبات می کنند که تشریع پیش از نزول آیه ها بوده است.
نکته: عبارت پایانی حدیث نشان می دهد که امام باقر(ع) با چه بیان دردناک و نیز نفرت آمیز، دربارۀ متمرّدان سخن می گوید.
آیا تشریع احکام به عهدۀ قرآن است یا به عهدۀ پیامبر(ص)؟: قرآن کتاب «شناخت» است- هستی شناسی، انسان شناسی و…، قرآن کتاب قانون نیست. قانون گذاری و تشریع به عهدۀ پیامبر و آل (صل الله علیهم) است. در قرآن فقط حدود400 آیه به احکام و قوانین ناظر هستند آن هم در قالب کلی، مثلاً دربارۀ سرقت و مجازات آن تنها یک آیه هست در حالی که احکام و قوانین مربوط به آن فراتر از یکصد مسئله می شود. آیه هائی که تنها به کیهان شناسی مربوط هستند از آیات الاحکام بیشتر هستند. در حالی که هزاران ماده و تبصره در احکام داریم.
«ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»[492] و «وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ»[493] و آن همه آیه های اطاعت از رسول(ص) که نمونه هایش در مبحث پیش گذشت.
با وجود این همه آیات، در برابر تشریع های پیامبر(ص) تمرّد می کردند. یعنی در برابر قرآن نیز تمرّد می کردند و تفکیک میان قرآن و پیامبر(ص) صرفاً یک بهانه بود.
ج: تمتّع در حج: در حجۀ الوداع که در اواخر عمر پیامبر(ص) بود، برخی از مسلمانان مانند خود پیامبر(ص) به همراه خود قربانی آورده بودند و برخی دیگر تصمیم داشتند که قربانی را در مکه خریداری کنند.
رسول خدا(ص) در مکه فرمود: هر کس به همراه خود قربانی نیاورده است، پس از عمره (طواف کعبه و سعی صفا و مروه) از احرام خارج شود تا روز «ترویه» از نو محرم شده اعمال حج را انجام دهد.
از دستور پیامبر(ص) اطاعت نکردند (مگر افراد اندک). این نشان می دهد که ابوبکر و عمر تا چه قدر در برنامۀ کاربردی شان موفق شده بودند. و نیز نشان می دهد که ابلیس تا چه حد شادمان بوده است.
صحیح مسلم، ج4 ص34، از عایشه نقل می کند: رسول خدا(ص) در حال غضب به منزل من داخل شد. گفتم: چه کسی تو را ناراحت کرده است که خدایش داخل آتش کند-؟ گفت: مگر نمی بینی؟ مردم را به چیزی امر کردم در امر من تردید می کنند. اگر آن چه امروز تکلیفم شده قبلاً می شد، قربانی به همراه نمی آوردم خودم نیز مانند دیگران از احرام خارج می شدم.
کافی است هر مسلمان همان چند صفحه از صحیح مسلم را بخواند شدّت مظلومیت پیامبر(ص) را مشاهده کند.
یک حدیث شیعی: شیخ مفید در «ارشاد» ج1 ص174، آورده است: پیامبر(ص) عمر را خواست و به او گفت: چرا تو را در احرام می بینم؟ آیا با خود قربانی آورده ای؟ عمر گفت: به خدا سوگند از احرام خارج نمی شوم در حالی که شما در احرام هستید. پیامبر(ص) فرمود: تو تا روز مرگت به این حکم من ایمان نخواهی آورد.
همین طور هم شد و عمر در زمان خلافت خود حج تمتع را ممنوع کرد.
عمر در این گفتگو نیز خود رسول خدا(ص) را در مقابل رسول خدا(ص) قرار می دهد.
د: پیامبر(ص) از امت خود می ترسد!!!: قرآن: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرين»[494] ای پیامبر ابلاغ کن آن چه را که از طرف خدایت بر تو نازل شده و اگر این کار را نکنی رسالت خدا را ابلاغ نکرده ای و خداوند تو را از مردم حفظ خواهد کرد. و خداوند هدایت نمی کند گروه کافر را.
توضیح: 1- به اجماع مورخین و محدثین این آیه در حجۀ الوداع یعنی اواخر عمر پیامبر(ص) نازل شده است. همان طور که به اجماع آنان، سورۀ مائده در اواخر عمر آن حضرت نازل شده است.
2- این چه مأموریتی بود که رسول خدا(ص) در ابلاغ آن از آن مردم می ترسید؟ خداوند اجر عظیم به مرحوم علامه امینی دهد که از منابع سنیان آورده و روشن کرده است که اکثریت قریب به اتفاق علمای سنی معتقدند که این مأموریت، ابلاغ ولایت و خلافت علی(ع) بود، البته افراد بیمار یا کابالیست نیز یافت می شوند که سخن دیگر گفته اند.
ما وارد این بحث نمی شویم زیرا بنا نیست نوشته شده ها را از نو بنویسیم، علاقمندان را به الغدیر توجّه می دهیم.
3- آن گروه از مسلمانان که به ظاهر مسلمان و در باطن کافر بودند (البته کفر آگاهانه مانند خود ابلیس) چه کسانی بوده اند؟ باز برای پاسخ این پرسش، الغدیر هست.
4- همان طور که دیدیم برای بایکوت کردن ماجرای عظیم غدیر خم از سال ها پیش کار کرده بودند که این بار نه امر رسول(ص) بل امر خدا را نیز زیر پا گذاشتند. و با بیعت سقیفه، کابالیسم همه جا را فتح کرد، تنها خانه گِلی کوچک فاطمه علیها السلام ماند، آن هم چه ماندنی که دختر رسول خدا را جوانمرگ کرده و بچه هایش را یتیم کردند.
و ابلیس بر بام جهان قهقهه زد.
جلسه چهل و یکم: محفل های شبانۀ کابالیستها
پرخاش عمر بر پیامبر(ص) در صلح حدیبیّه
بیعت رضوان
نمایندگان کابالیسم خود را شریک نبوت قلمداد می کردند
ترفند «نجوی با پیامبر- ص-» برای بالا بردن شخصیت خودشان
پائین کشیدن شخصیت پیامبر(ص) و معمولی جلوه دادن آن حضرت
محافل شبانه: سیوطی در درّالمنثور، ذیل آیۀ: «مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ وَ مَنْ تَوَلَّى فَما أَرْسَلْناكَ عَلَيْهِمْ حَفيظا»[495]: و هر کس از پیامبر اطاعت کند پس به تحقیق از خدا
اطاعت کرده است- اطاعت رسول عین اطاعت خدا است- و هر کس اعراض کند، پس ما تو را برایشان نگهبان نفرستاده ایم».
آورده است: عبد الله بن عمر می گوید: با عده ای از اصحاب در حضور پیامبر بودیم، فرمود: ای حاضران آیا نمی دانید فرستادۀ خدا به سوی شما هستم؟
گفتند: بلی.
فرمود: آیا نمی دانید که خداوند در قرآن نازل کرده که هر کس از من اطاعت کند از خدا اطاعت کرده است؟
گفتند: بلی شهادت می دهیم که هر کس از تو اطاعت کند در حقیقت از خدا اطاعت کرده است، و اطاعت از تو اطاعت از خداوند است…
اکنون: آیه بعدی را که بلافاصله به دنبال همین آیه آمده است مشاهده کنید: «وَ يَقُولُونَ طاعَةٌ فَإِذا بَرَزُوا مِنْ عِنْدِكَ بَيَّتَ طائِفَةٌ مِنْهُمْ غَيْرَ الَّذي تَقُولُ وَ اللَّهُ يَكْتُبُ ما يُبَيِّتُونَ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكيلا»[496]: می گویند اطاعت می کنیم، و چون از نزد تو بیرون می روند، عدّه ای از آنان شبانه تصمیم می گیرند[497] غیر از آن چه تو می گوئی، و خداوند آن چه را که آنان شبانه تدبیر می کنند، می نویسد پس واگذار آنان را (با آنان درگیر نشو) و بر خداوند توکل کن و خداوند وکیل و کفایت کننده است.
سیوطی در ذیل این آیه پنج حدیث آورده که در همۀ آن ها گفته شده: آنان افراد دو رو و منافق بودند. اما هیچکدام از راویان نامی از کسی نبرده اند و توضیح نداده اند که این عده چه کسانی بوده اند.
نکتۀ مهم این است: چرا در این موضوع، ماجرا را به گردن عبد الله بن ابیّ نینداخته اند؟ برای این که همگان می دانستند و می دانند که او در آن زمان به حدی منافق صریح بود که نه در جلسات مهم پیامبر(ص) حاضر می شد که اعلام اطاعت کند و سپس برود محفل شبانه درست کند، و نه آن قدر رفتارش را مخفی می داشت که نیاز باشد تا آیه بیاید و این کار او را فاش کند. و (باصطلاح) آن چه در این آیه آمده با او مناسبت ندارد.
پس اینان چه کسانی بودند که همگان از ذکر نام آنان هراس داشته اند؟
پرخاش عمر بر پیامبر(ص) در صلح حدیبیّه: انگیزۀ عمر در این پرخاش تثبیت جریانِ تضعیف پیامبر(ص) و «سلب حجّیّت» آن حضرت بود که هم شخصیت و هم تشریعاتش از حجّیّت ساقط شود. و او همان روز و همان ساعت به هدف خود رسید.
همۀ منابع تاریخی و تفسیری سنیان از آن جمله سیوطی در درّالمنثور ذیل آیه «وَ هُوَ الَّذي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ»– 24 سورۀ فتح- آورده اند که:
عروه بن مسعود ثقفی به عنوان نمایندۀ قریش به اردوگاه پیامبر(ص) که در حدیبیّه بود آمد و پس از مذاکرۀ مفصّل، به پیش قریش برگشت و گفت: من به حضور قیصر روم، پادشاه ایران و شاه حبشه رسیده ام و هرگز ندیده ام مردمی شاه شان را این قدر تعظیم کرده و بزرگ شمارند که اصحاب محمد(ص) او را تعظیم کرده و بزرگ می شمارند؛ به خدا سوگند اگر محمد آب دهان بیندازد نمی افتد مگر به کف دست یکی از آنان می افتد، اگر دستوری بدهد به سرعت به دنبال امر او می دوند، وقتی که وضو می کند بر سر آب وضوی او نزدیک می شود که با همدیگر جنگ کنند، وقتی که سخن می گوید صدای شان را پائین می آورند تا سخنان او را بشنوند، به احترام او هرگز نگاه شان را بر او تیز نمی کنند یعنی با کمال تواضع و حیا به او نگاه می کنند.
این بود عظمت شخصیت پیامبر(ص) در نظر امتش. اما ببینید پس از حادثه ای که عمر آفرید همین مردم در اطاعت از فرمان رسول خدا(ص) تعلل ورزیدند و مدتی رسماً و عملاً اطاعت نکردند.
ابتدا پرخاش عمر به رسول خدا(ص) را ببینید: همۀ مورخان و مفسران سنّی (از آن جمله سیوطی در ذیل همین آیه) آورده اند و از زبان خود عمر نقل کرده اند: از روزی که اسلام آورده بودم (در نبوت پیامبر) شک نکرده بودم تا آن روز (روز صلح حدیبیّه)، پیش پیامبر(ص) آمدم و گفتم:
مگر تو پیامبر خدا نیستی؟
گفت: بلی.
گفتم: مگر ما بر حق نیستیم و قریش بر باطل نیست؟؟
گفت: بلی.
گفتم: پس در این صورت چرا این پستی را دربارۀ دین مان می پذیریم؟ (با پذیرش صلح، دین مان را خوار و پست می کنیم؟).
گفت: من رسول خدا هستم از فرمان خدا سر پیچی نمی کنم و خداوند یار و مددکار من است.
گفتم: مگر تو نبودی که به ما می گفتی به کعبه خواهیم رسید و آن را طواف خواهیم کرد-؟
گفت: بلی. امّا آیا من به تو گفته بودم همین امسال (و در این مسافرت) به کعبه خواهی رسید-؟
گفتم: نه.
گفت: تو به کعبه خواهی رسید و طواف خواهی کرد.
عمر ادامه می دهد: سپس به حضور ابوبکر رفتم و گفتم: ای ابوبکر مگر این شخص پیامبر خدا نیست؟ گفت: بلی. گفتم: مگر ما بر حق نیستم و دشمن مان بر باطل نیست؟؟ گفت: بلی. گفتم: پس چرا چنین پستی و خواری را دربارۀ دین مان می پذیریم (چرا صلح را می پذیریم و از این جا بر می گردیم)؟ گفت: ای مرد او پیامبر خدا است و از امر خدایش سر باز نمی زندو خدا یاور اوست، پس بر میخی که او بر زمین زده چنگ بزن که به فوز می رسی تا روز مرگت (یا: به میخی که او بر زمین زده تا روز مرگت چنگ بزن که به فوز می رسی). بخدا سوگند او بر حق است.
گفتم: مگر او نبود که به ما می گفت به کعبه خواهیم آمد و آن را طواف خواهیم
کرد-؟
گفت: بلی. اما مگر او به تو خبر داده بود که همین امسال به کعبه می رسیم-؟
گفتم: نه. گفت: تو به کعبه خواهی رسید و آن را طواف خواهی کرد.
عمر ادامه می دهد: برای این، اعمالی را به جای آوردم.
مراد از این جمله خیلی معلوم نیست، شاید منظورش این است که به خاطر این رفتار نادرستم عمل هائی به جای آوردم که مثلاً خدا من را ببخشد.
اکنون نتیجۀ این پرخاش: عمر در حضور مسلمانان و همۀ حاضران در اردو و (باصطلاح) «علی رؤس الانام» بدین گونه پیامبر(ص) را باز پرسی و محاکمه کرد و به پاسخ آن حضرت راضی نشد و به سراغ ابوبکر رفت. یعنی به قول قضات دادگاه ها، پیامبر خدا را دستکم به حکم بدوی محکوم کرد. تا نظر «فرجام»ی ابوبکر را بشنود.
خود عمر ادامه می دهد: وقتی که صلحنامه نوشته شد و به پایان رسید، رسول خدا(ص) به اصحابش گفت: بر خیزید قربانی کنید سپس سر های خود را بتراشید. به خدا سوگند کسی از آنان از جا بلند نشد حتی پیامبر این فرمان را سه بار تکرار کرد. چون کسی بر نخاست (کسی بر سخن پیامبر اعتنا نکرد) رسول خدا به خیمۀ امّ سلمه رفت و به او شرح داد که مردم چه رفتاری با او می کنند. ام ّ سلمه گفت: ای پیامبر خدا آیا دوست داری به این دستورت عمل کنند؟ گفت: بلی. امّ سلمه گفت: برو بیرون و بدون این که با کسی از آنان سخن بگوئی خودت قربانی را انجام بده و سر تراش خودت را بخواه تا سرت را بتراشد.
پیامبر(ص) مطابق پیشنهاد امّ سلمه عمل کرد، چون مردم او را چنین دیدند برخاستند قربانی کرده و سر همدیگر را می تراشیدند، اما به حدّی عصبانی بودند نزدیک بود برخی برخی دیگر را بکشند.
ملاحظات: 1-: عمر کاری کرد تا همان مردمی که آب دهان پیامبر(ص) را به سرو صورت خود می کشیدند، و بر سر آب وضوی او با همدیگر دعوا می کردند، و این امت جان برکف، اکنون از فرمان همان پیامبر سر پیچی می کنند. حتی سه بار تکرار می کند کسی به حرف او عمل نمی کند.
این مرد (عمر) چه قدر موقعیت شناس و فرصت شناس است!؟! چه طور یک امت را از آن سو به این سو می کند!؟! این چه توان و چه هوشمندی است!؟! از سنخ هوشمندی الهی و مردان الهی است که پیامبر الله را در چنین- نعوذ بالله- مخمصه ای قرار می دهد؟! یا از سنخ هوشمندی ابلیسی است؟
2- عمر با پرخاش و صدای بلندش رسول خدا(ص) را محاکمه و محکوم می کند، سپس فوراً به پیش ابوبکر می رود. چرا؟
آیا او به بینش ابوبکر بیش از بینش پیامبر(ص) ایمان دارد؟
3- برخی از مخالفین عمر می گویند: کسی با سخنان رسول خدا(ص) قانع نشود، سپس با شنیدن همان سخنان از زبان ابوبکر، قانع شود، معلوم می شود اساساً بر پیامبر(ص) ایمان نداشته است.
اینان سخت در اشتباه هستند؛ عمر را کوچک می کنند، کارش را نیز کوچک می کنند. ایمان ابلیس به وجود خدا، به نبوت، به معاد کاملتر از انسان های مؤمن است، شاید تنها ایمان پیامبران و معصومین کاملتر از او باشد؛ همان طور که پیشتر بیان شد؛ تمرّد با وجود ایمان بدتر از هر بی ایمانی است که مصداق «جنگ با خدا» می شود.
با بیان دیگر: لفظ ایمان در دو معنی به کار می رود:
الف: ایمان یعنی باور و اعتقاد یقینی به خدا، رسول (نبوت) و معاد و دیگر اصول و فروع لازمۀ آن ها. در این معنی ابلیس مؤمن ترین فرد است.
ب: آن چه تعریف کرده اند: «الایمان هو الیقین بالجنان و الاقرار باللسان و العمل بالارکان»: ایمان یعنی یقین با قلب، اقرار با زبان و عمل با اعضا و جوارح. در این تعریف ابلیس یقین با قلب و اقرار به لسان را دارد. تنها عمل به ارکان را ندارد بل بر عکس؛ همۀ اعمال و کوشش های او بر علیه باورهای یقینی خودش است.
و کفر نیز در سه معنی مصداق پیدا می کند: الف: کفر ابلیس که با وجود ایمان به خدا و نبوت و معاد، حاضر نیست حتی یک لحظه هم مطابق دستور خداوند عمل کند. یعنی به هیچوجه به «العمل بالارکان» اقدام نمی کند.
ب: کفر نمایندگان و ماموران نفوذی ابلیس در میان امت ها: اینان نیز دقیقاً مانند ابلیس هستند با یک فرق: به طور منافقانه به «العمل بالارکان» نیز می پردازند.
این دو نوع مصداق تمرّد و مصداق «الکفر مع العلم» هستند.
ت: کفر آنان که به توحید، نبوت و معاد ایمان ندارند. این مصداق «الکفر علی الجهل» است.
ابلیس جاهل نیست و از همۀ انسان ها غیر از انبیاء داناتر و عالمتر است و هوشمندترین هوشمندان است.
4- عمر پس از آن که برنامۀ خود را عملی می کند فوراً به پیش ابوبکر می رود. در این کار دو هدف داشت:
الف: با پذیرش سخن ابوبکر، رفتار خودش را یک رفتار «صرفاً اشتباه» قلمداد کند که مثلاً عامداً و عالماً نبوده است.
زیرا فقط در این صورت بود که محکوم به «ارتداد» نمی شد و نشد و به این هدفش رسید.
ب: رفاقت و شفاقت، همراهی و همکاری صمیمی آن دو به حدی بود که کسی باور
نمی کند که ابوبکر پیشاپیش از این برنامۀ عمر اطلاع نداشته است و عمر بدون اطلاع قبلی ابوبکر این برنامۀ بزرگ خود را به اجرا گذاشته است. و اگر کسی چنین باوری داشته باشد اشکال از عقل خودش است. و عمر پس از اجرای برنامه به پیش ابوبکر رفته و دو نفری موضوع را بررسی کرده و دربارۀ آن چه به دنبال آن باید انجام دهند مشورت می کنند که قرار می گذارند بر «تمسک بعزره» به میخی که پیامبر(ص) بر زمین زده چنگ بزنند و از آن جدا نشوند تا وقتش برسد.
5- عمر شخصاً ماجرا را روایت و گزارش می کند تا اولاً: رفتارش را به عنوان «اشتباه» جلوه دهد و آن را از مصداق «تمرّد» خارج کند. ثانیاً: در آینده زبان دیگران در نقل ماجرا بسته شود و شد. زیرا معلوم است کسی نقل خلیفۀ مقتدر را رها نمی کند تا به حرف این و آن گوش دهد.
6- عمر صریحاً اعتراف می کند که در روز حدیبیّه و در این ماجرا در نبوت پیامبر(ص) دچار تردید شده و شک کرده است، این اعتراف برای چیست؟ چرا چنین اعترافی را از دیگر اصحاب (اعم از بزرگان صحابه و دیگران) مشاهده نمی کنیم و کسی از آنان این گونه به تزلزل ایمان خود اعتراف نکرده است.
واقعیت این است که او به هیچوجه در نبوت پیامبر(ص) شک نکرده بود، او انگ شک و تردید و ننگ تزلزل ایمان را می پذیرد تا تمرّد کابالیستی خود را بپوشاند. شک و تردید چیزی است که می توانست آثار منفی آن را کنترل و مدیریت کند، اما تمرّد پرده را از راز کابالیسم کنار می زد و در این صورت هیچ کس از مسلمانان زیر بار خلافت او و دوست همکارش نمی رفتند.
آنان همگی قبلاً بت پرست بودند و این پیشینۀ سوء سابقه ای بود که از آن صرفنظر شده بود و «الاسلام یجبّ عما سلف»: مسلمان شدن سابقه های سوء را می پوشاند، و (باصطلاح) این شک و تردید هم روی آن. امّا تمرّد آگاهانه و به طور دانسته، چیزی بود که هیچ چیزی آن را «جبّ» نمی کرد.
با بیان دیگر: گفتیم و روشن کردیم که عمر هیچ شکی در نبوت پیامبر نداشت، معنی این اتهام که او به خود می زند، و از ضعف ایمان خود سخن می گوید و راضی می شود که مردم او را در ایمانش ضعیف و دچار شک و تردید بدانند، چیست؟ آیا آدم عاقل خطای این چنینی را بازگوئی می کند؟ اسلام مسیحیت نیست که «اعتراف» در پیش مردم یکی از اصول آن باشد، در اسلام چنین اعترافی ممنوع و گناه است.
او در صدد توجیه است که چرا این کار را کرده است، اما توجیهی که می آورد ظاهراً خیلی نا هوشمندانه است زیرا به تزلزل ایمان خود اعتراف می کند و چنین کار ناهوشمندانه از عمر هوشمند، بس بعید است.
عمر این نقص ایمان، تزلزل ایمانی و ننگ بزرگ را می پذیرد تا یک جرم بزرگ تر را بپوشاند، می خواهد رفتارش یک «خطا» ناشی شده از «شک» و تردید، قلمداد شود، نه یک «تمرّد». باصطلاح، او بد را می پذیرد تا خود را از بدتر تبرئه کند. زیرا خیلی تند رفته بود و پرده از راز کابالیسم می افتاد، حتی ابوبکر نیز به او تذکر داد. قرار بود جریان در بستر «نفوذ» پیش رود و سلطه نیز «سلطۀ نفوذی» باشد نه در بستر کاملاً تقابل با اسلام و پیامبر(ص). قرار بود با نام خدا، با نام پیامبر(ص) با نام قرآن، و به عنوان خدمت به اسلام، کارها پیش برود و به قول ابوبکر به محور همان میخی باشد که خود پیامبر(ص) بر زمین زده بود.
همان طور که گروه و جریان سامری بت خود را به نام موسی و خدای موسی در میان بنی اسرائیل جای دادند «فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى»[498].
7- عمر حتی در این گزارش نیز از برنامۀ تضعیف پیامبر(ص) فرو گذار نمی کند،
می گوید: پیامبر(ص) به خیمه امّ سلمه رفت و او راه چاره را بر پیامبر(ص) نشان داد. و رسماً می گوید که عقل امّ سلمه بهتر از عقل رسول خدا(ص) کار می کرد. بدیهی است پیامبری که نیازمند نظر و بینش امّ سلمه باشد (گر چه امّ سلمه یک بانوی بس بزرگوار است)، به نظر و بینش ابوبکر و عمر و دیگران نیز نیازمند خواهد بود؛ اینان همیشه و تا آخر عمرشان مدعی بودند که به پیامبر خدا کمک فکری می داده اند و اساساً در «نبوت عملی» شریک پیامبر(ص) بوده اند. و شگفت این که پیروان شان نیز تا به امروز همین عقیده را دارند.
اگر بپرسید (و پرسیده شده): ابوبکر در جنگ بدر چرا مانند دیگران به میدان نبرد نرفت؟ می گویند: در خیمۀ پیامبر(ص) نشسته بود و به او نظر مشورتی می داد و کمک فکری می کرد. در حالی که به نصّ منابع سنی و شیعی جبرئیل در همان وقت در بدر حاضر بود. گوئی ابوبکر از جبرئیل نیز عالمتر و فهمیده تر است!!!
بیعت رضوان: اکنون که در اثر فتنۀ عمر، رابطۀ مستحکم امت و پیامبر(ص) لطمه دیده و به شدّت مخدوش شده است و رشته های زرّین این رابطه پنبه شده است، چه باید کرد؟
گسست بزرگ و از هم گسیختگی عظیمی رخ داده بود، خبر به مردم مکه و سران قریش نیز رسیده بود، بزرگترین و خطرناکترین حادثه در نوع خودش به وجود آمده بود.
پیامبر(ص) تصمیم گرفت که از نو برگردد و برنامۀ خود را از صفر شروع کند و درست مانند روزی که با نمایندگان مردم مدینه شبانه در حومۀ شهر مکه با «بیعت عقبه» شروع کرده بود، از نو شروع کند. در زیر درختی که در حدیبیّه بود نشست و دستور داد منادی ندا کند: «البیعۀ، البیعۀ»: بیائید بیعت کنید، بیائید برای بیعت.
سیوطی در ذیل آیه «لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَة» آیه18 سورۀ فتح، آورده است: اولین کسی که برای بیعت به طرف پیامبر(ص) رفت «ابوسنان اسدی» بود که گفت: دستت را باز کن تا با تو بیعت کنم. رسول خدا(ص) گفت: بر چه چیزی بیعت می کنی؟ گفت: آن چه تو در نظر داری.
چرا علی(ع)، بنی هاشم و کسانی که در ردیف آنان هستند پیش از همه اقدام به بیعت نکردند؟ بدیهی است: اولاً: اصل بیعت برای آنان نبود و همگان می دانستند که آنان همیشه در اطاعت پیامبر(ص) هستند. ثانیا: اگر آنان پیش از دیگران به بیعت می شتافتند، خود بیعت توسط عده ای به زیر سؤال می رفت.
اما چرا ابوبکر، عمر، ابوعبیدۀ جراح، مغیره بن شعبه و… اینان که در هر موقعی خودشان را جلو می انداختند، پیشقدم نشدند؟ و به حدّی درنگ کردند که شخص کمتر شناخته شده ای بنام ابوسنان اسدی اولین بیعت کننده شد؟! آنان که همیشه به طور گروهی با همدیگر بودند، در کناری ایستاده و نظاره می کردند تا چگونگی اجابت مردم از دعوت به بیعت را با دقت بررسی کنند و در برنامه های آینده شان به کار بگیرند.
سیوطی در همان جا در تفسیرِ ادامۀ همان آیه که می گوید: «فَعَلِمَ ما في قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ»: خداوند دانست (و می دانست) آن چه در قلب های مؤمنین هست و فرود آورد آرامش را برای آنان»، از ابن عباس آورده است که می گفت: «انزل السکّینۀ علی من علم منه الوفأ» نه برای همۀ آنان که بیعت کرده بودند. یعنی این که خداوند در این آیه اعلام رضایت از مؤمنین کرده و سکینه و آرامش بر آنان نازل کرده، شامل همۀ بیعت کنندگان نیست.
تحریف کابالیستی: با وجود بیان روشن قرآن، و نیز با وجود وضوح ماجرا، باز جریان کابالیسم و «قدرت»، بی کار ننشسته و در شأن نزول آیۀ بیعت، و علّت نیاز به بیعت، اقدام به تحریف کردند و گفتند: پیامبر(ص) در حدیبیّه عثمان را به مکه برای مذاکره با سران قریش فرستاده بود چون برگشتن او به تاخیر افتاد همگی گمان کردند که سران قریش عثمان را کشته اند. رسول خدا(ص) به بیعت دعوت کرد و محور بیعت این بود که انتقام عثمان را از مشرکین قریش بگیرند.
معلوم نیست آن همه از یاران پیامبر(ص) را پیشتر کشته بودند حتی عمویش حمزه را و حتی برخی از فرستادگان پیامبر(ص) را، چرا در هیچکدام نیاز به بیعت مجدد نشد تنها برای عثمان چنین نیاز مبرمی پیش آمد!؟!
اساساً اردو در حدیبیه یک اردوی نظامی و جنگی بود و برای جنگ آمده بودند چه نیازی به بیعت بود؟ مگر فتنۀ عمر و اعتراض و پرخاش متمرّدانه اش به خاطر این نبود که آمده ایم بجنگیم و مکه را فتح کنیم، چرا صلح می کنی؟
اما به هر صورت، این ترفند کابالیست ها در میان علما تثبیت نشد و همۀ علمای اهل سنت می دانند که بیعت به دلیل گسست و گسیختگی رابطۀ امت با پیامبر(ص) بود، گرچه بر مردم خودشان نمی گویند. چرا حقیقت را به مردم خودشان نمی گویند؟ برای این که این خصیصۀ کابالیسم است هیچوقت و هرگز با مردم خودش صداقت ندارد و اساساً نمی تواند داشته باشد.
ترفند «نجوی، با پیامبر- ص-» برای بالا بردن شخصیت خودشان: گفته شد: نمایندگان قابیلیسم می کوشیدند خودشان را در «نبوت عملی»، شریک قلمداد کنند. این برنامه برای آماده کردن زمینۀ ذهنی مردم برای به دست گرفتن قدرت در آینده بود تا ذهن اجتماعی و روان اجتماعی مردم پیشاپیش عادت کند و حکومت آنان در آینده پذیرفته شود و چنین نیز شد و آنان به این هدف شان رسیدند.
این برنامه را به صورت های مختلف و با عناوین گوناگون، عملی می کردند، حتی عمر در مسائل داخلی خانۀ پیامبر(ص) و رفتار همسرانش با آن حضرت نیز دخالت می کرد، مثلاً به عنوان حمایت از پیامبر(ص) با فریاد بلند به همسران پیامبر می گفت: چرا پیامبر را اذیت
می کنید.
ما تنها دو نمونه از این برنامۀ جاری کابالیست ها را در این مبحث می آوریم:
نمونۀ اول: نجوی: همیشه می آمدند در مسجد در حضور مردم دهان به طرف گوش پیامبر(ص) گرفته و چیزهائی را می گفتند تا چهار موضوع را بر ذهن مردم القاء کنند:
1- در مدیریت امت، امورات به دو دسته تقسیم می شود: دسته ای از امورات به اطلاع شما مردم می رسد اما دسته ای دیگر از شما مخفی است و محرمانه می ماند.
2- ما محرم اسرار پیامبر هستیم و کمتر کسی می تواند محرم اسرار او باشد.
3- پیامبر(ص) علاوه بر ظاهر، در امور مهم محرمانه نیز نیازمند رای و نظر ما است.
4- در عمل و در «نبوت عملی» ما شریک او هستیم، و حساب ما از حساب مردم جدا است.
قرآن: برای جلو گیری از این ترفند آیه آمد: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً»[499]: ای آنان که ایمان آورده اید هرگاه با پیامبر(ص) نجوی
می کنید در کنار نجوای تان صدقه ای بدهید.
پس از آن عالی جنابان دیگر با پیامبر(ص) نجوا نکردند. زیرا دیگر فایدۀ مورد نظرشان را به دست نمی آوردند. پیام آیه اثبات می کرد که پیامبر(ص) نیازی به سخنان نجوائی آنان ندارد و الاّ آن را منوط به دادن یک مبلغی نمی کرد.
آیۀ بعدی آمد: «أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقاتٍ فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ فَأَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ اللَّهُ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُون»[500]: آیا دریغ داشتید که در کنار نجوای تان صدقه هائی بدهید، و چون ندادید و خداوند (تکلیف صدقه) را بر شما بخشید. پس نماز را بر پا دارید و زکات را بدهید و از خدا و رسولش اطاعت کنید. و خداوند از آن چه می کنید خبر دار است.
توضیح: 1- ترک نجوی به خاطر خسّت از صدقه دادن نبود، زیرا مقدار و مبلغی برای صدقه معین نشده بود هر کس می توانست مثلاً با دادن چهار دانه خرما به فقرا، با پیامبر(ص) نجوی کند. این عالی جنابان نجوی را ترک کردند، زیرا برای هدف شان فایده ای نداشت. و دیگران نجوی نکردند، زیرا آنان هیچوقت سخنی پنهان از امت نداشتند همان طور که پیامبرشان چیزی را از آنان پنهان نمی کرد.
2- جملۀ «تاب الله علیکم» یعنی تکلیف صدقه را بر داشت. چنان که پیامبر(ص) نیز بخشوده شدن این تکلیف را اعلام کرد و دیگر چنین تکلیفی در میان مسلمانان نماند. زیرا هدف از این تکلیف خنثی کردن برنامۀ کابالیستی آن عده بود که خنثی هم شد و در این باره خلع سلاح شدند و دنبال ابزارهای دیگر رفتند.
3- در این جا یک پرسش مطرح می شود: چرا دربارۀ موارد دیگر از ترفندها، آیه
نمی آمد و کار آنان را خنثی نمی کرد؟
پاسخ: اولاً: در برخی موارد دیگر نیز آیه آمده و همین کار را کرده است که نمونه هائی گذشت و نمونه های دیگر خواهد آمد. و این قدرت است که بعدها همۀ آن آیات را به نوعی در بستر دیگر قرار داد و امروز بینش عمومی مسلمانان را از توجه به آن ها باز داشته است.
در پایان همین مبحث خواهیم دید که این آقایان همیشه می ترسیدند که آیه یا سوره ای در افشای برنامه شان نازل شود.
ثانیاً: پیشتر به شرح رفت که پیامبر خدا «حفیظ» مردم نیست، افراد در گناه و ثواب و گزینش راه خودشان آزاد هستند اگر قرار بود قرآن و پیامبر(ص) افراد را از رفتار گناه، باز دارند اصل «اختیار» که خدا خواسته و قضا کرده بود انسان را «مختار» آفریده و او را دارای انتخاب و گزینش خلق کند، از بین می رفت و مصداق «نقض غرض» می گشت.
ثالثاً: در این مورد (یعنی نجوی)، عدالت خدا و رسولش به زیر سؤال می رفت و اگر قرآن اجازه می داد که این برنامه تداوم یابد، خدا و پیامبر(ص)- نعوذ بالله- هر دو محکوم به «تبعیض» و عدم عدالت، می شدند در حالیکه یکی از دلایل اصلی و اساسی آمدن دین، برای عدالت بود. ماجرای نجوی دقیقاً مدیریت رسول الله(ص) را عیناً به مدیریت شاهان تبدیل
می کرد و «اصل تبعیض» که از اصول و پایه های اساسی نظام کابالیستی است را در جایگاه یک اصل اسلامی قرار می داد.
4- آیه آمد و یک تکلیف را آورد اما کسی به این تکلیف عمل نکرد، و قرار نبود که یک تکلیفی از طرف خداوند بیاید و هرگز به آن عمل نشود و (باصطلاح) حکم خدا زمین بماند. لذا علی(ع) صدقه داد و آمد با پیامبر(ص) نجوا کرد تا آیه بدون عمل نماند. گرچه معلوم شد که آن یک تکلیف موقت و برای یک حکمتی بوده است.
اینک پرسش این است: چرا آن کسانی که خودشان را عالم می دانند دربارۀ این دو آیه نمی اندیشند و به تفسیرها و توجیهات سخیف باور می کنند که هیچ سازگاری ای با خود آیه ها ندارند-؟-؟! قدرت. آری قدرت هر کار را می کند و هر کار را کرده که ماهیت تاریخ را کابالی کرده است. امّا این ماهیت کابالی به پایان تاریخ خود رسیده و تاریخ نوین با ماهیت نوین و انسانی آغاز شده است.
ترس از نزول آیه: عالی جنابان همیشه می ترسیدند که آیه یا سوره ای نازل شود و راز کابالی شان را افشا کند. برای این موضوع لازم است آیه های61 تا70 سورۀ توبه را مشاهده کنیم: «وَ مِنْهُمُ الَّذينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنينَ وَ رَحْمَةٌ لِلَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ يُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَليمٌ- يَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ لِيُرْضُوكُمْ وَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَحَقُّ أَنْ يُرْضُوهُ إِنْ كانُوا مُؤْمِنينَ- أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يُحادِدِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَأَنَّ لَهُ نارَ جَهَنَّمَ خالِداً فيها ذلِكَ الْخِزْيُ الْعَظيمُ- يَحْذَرُ الْمُنافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِما في قُلُوبِهِمْ قُلِ اسْتَهْزِؤُا إِنَّ اللَّهَ مُخْرِجٌ ما تَحْذَرُونَ- وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إِنَّما كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أَ بِاللَّهِ وَ آياتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْ تَسْتَهْزِؤُنَ- لا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إيمانِكُمْ إِنْ نَعْفُ عَنْ طائِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ طائِفَةً بِأَنَّهُمْ كانُوا مُجْرِمينَ- الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمُنْكَرِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمَعْرُوفِ وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ إِنَّ الْمُنافِقينَ هُمُ الْفاسِقُونَ- وَعَدَ اللَّهُ الْمُنافِقينَ وَ الْمُنافِقاتِ وَ الْكُفَّارَ نارَ جَهَنَّمَ خالِدينَ فيها هِيَ حَسْبُهُمْ وَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ وَ لَهُمْ عَذابٌ مُقيمٌ- كَالَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ كانُوا أَشَدَّ مِنْكُمْ قُوَّةً وَ أَكْثَرَ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً فَاسْتَمْتَعُوا بِخَلاقِهِمْ فَاسْتَمْتَعْتُمْ بِخَلاقِكُمْ كَمَا اسْتَمْتَعَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ بِخَلاقِهِمْ وَ خُضْتُمْ كَالَّذي خاضُوا أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ- أَ لَمْ يَأْتِهِمْ نَبَأُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ قَوْمِ نُوحٍ وَ عادٍ وَ ثَمُودَ وَ قَوْمِ إِبْراهيمَ وَ أَصْحابِ مَدْيَنَ وَ الْمُؤْتَفِكاتِ أَتَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ».
ترجمه: از آنانند (از منافقانند) کسانی که پیامبر را اذیت می کنند و می گویند: او شنوای مطلق است (سخن هر کسی را گوش می دهد فرقی میان افراد نمی گذارد). بگو: شنوا بودن او به نفع شما است. به خدا ایمان دارد و (فقط) مؤمنان را تأیید می کند و رحمت است برای کسانی از شما که ایمان آورده اند و آنان که رسول خدا را اذیت می کنند، عذاب دردناکی دارند- آنان برای شما به خدا سوگند یاد می کنند تا شما را راضی کنند، در حالی که باید خدا و رسولش را راضی کنند اگر ایمان دارند- آیا نمی دانند هر کس بخواهد با خدا و رسولش درگیری کند، برای او آتش دوزخ است که جاودانه در آن می ماند؟ این است رسوائی بزرگ- منافقان بیم دارند که سوره ای بر علیه آنان نازل شود، و از آن چه در قلب های شان است، خبر دهد. بگو: استهزاء کنید، خداوند آن چه از آن بیم دارید آشکار می سازد- و اگر از آنان بپرسی (چرا این رفتارها را دارید؟) می گویند: ما بازی و شوخی می کردیم. بگو: آیا خدا و آیات او و پیامبرش را تمسخر می کردید؟!- بگو: عذر خواهی نکنید، شما پس از ایمان تان (با وجود ایمان تان) کافر شدید. اگر گروهی از شما را (در صورت توبۀ تان) ببخشیم، گروه دیگرتان را عذاب خواهیم کرد، زیرا مجرم شده اند- مردان منافق و زنان منافق، با همدیگر همدست هستند، آنان امر به منکر، و نهی از معروف می کنند. و دست های شان را از انفاق می بندند؛ خدا را فراموش کرده اند، و خدا (نیز) آنان را فراموش کرده است. به یقین، منافقان همان فاسقان هستند.- خداوند به مردان و زنان منافق و کفار، وعدۀ آتش دوزخ داده است، جاودانه در آن خواهند بود، و همان برای شان کافی است.- و خدا آنان را از رحمت خود دور ساخته و عذاب همیشگی برای شان است- مانند کسانی که قبل از شما بودند که از شما نیرومندتر بودند، و اموال و فرزندان شان بیشتر بود، مطابق خواستۀ خود (خواسته مطابق انگیزش های درونی خود) بهرمند شدند. پس شما نیز بهرمند می شوید مطابق خواسته های درون تان همان طور که آنان بهرمند شدند مطابق خواسته درونی شان، و فرو رفتید (در دسیسه کاری) همان گونه که آنان فرو رفتند. اعمال شان در دنیا و آخرت نابود شد. و آنان اند زیان کاران.- آیا اخبار پیشینیان شان به آنان نرسیده؛ اخبار قوم نوح و عاد و ثمود و قوم ابراهیم و اصحاب مدین و اصحاب شهرهای زیر و رو شده، که پیامبران شان دلایل روشن برای شان آوردند (اما تمرّد کردند)، خداوند به آنان ستم نکرد، اما خودشان بر خودشان ستم کردند.
توضیح: 1- کمی جلو تر برویم: پیش از آیه های مذکور، آیه28 دربارۀ مشرکین (بت پرستان) سخن می گوید. و آیه های29 تا36 دربارۀ یهود و نصاریا بحث می کند و آنان را نیز مشرک می نامد، و در ضمن زراندوزان قارون صفت را نیز در کنار آنان قرار می دهد. سپس به تدریج موضوع کلام را به منافقین می رساند و سپس به طور فراز دربارۀ دو گروه از منافقین سخن می گوید:
گروه اول: مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقاتِ…: از آنان کسانی هستند که در تقسیم بیت المال بر تو ایراد و خرده می گیرند…
نفاق این گروه، «نفاق جهلی» است.
گروه دوم: مِنْهُمُ الَّذينَ يُؤْذُونَ النَّبِي…
نفاق این گروه «نفاق عالمانه» است که پیشتر بحثش گذشت.
2- این گروه همیشه می ترسیدند که آیه یا سوره ای بر علیه شان نازل شود و اسرار کابالیستی شان را افشا کند.
3- سنی و شیعه اجماع دارند: وقتی که10 آیه اول سورۀ توبه نازل شد، رسول خدا(ص) آن را به ابوبکر داد که برود آن ها را به عنوان اعلامیه خدا و رسولش، در مراسم حج بخواند. ابوبکر به سوی مکه حرکت کرد. آن گاه جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شد و گفت: خدا مقرر فرموده که آن آیه ها را باید خودت یا مردی از خودت ابلاغ کند: «لَا يُؤَدِّي عَنْكَ إِلَّا أَنْتَ أَوْ رَجُلٌ مِنْك». رسول خدا به علی(ع) دستور داد که به دنبال ابوبکر برود و آیه ها را گرفته و خودش ابلاغ کند. ابوبکر منشور را به علی(ع) تحویل داد و برگشت، وقتی که به حضور رسول خدا(ص) رسید گفت: آیا چیزی دربارۀ من نازل شده؟
(ببینید چه قدر نگران و خائف است که گفته اند «الخائن خائف»).
پیامبر(ص) فرمود: جبرئیل آمد و گفت یا باید خودم و یا کسی از من، آن را ابلاغ کند.
یعنی در واقع جبرئیل اعلام کرده که ابوبکر از پیامبر نیست[501].
4- آیه36 تا61 که پس از این ماجرا نازل شده اند، دقیقاً این نگرانی و ترس ابوبکر و عمر را از نزول آیه یا سوره دربارۀ شان، بیان می کنند.
5- به جمله «یؤذون النّبی: پیامبر را اذیت می کنند»، توجه کنید. اذیت کار منافق به نفاق عالمانه، است نه کار منافق به نفاق جاهلانه. البته این معنی وقتی بهتر روشن می شود که دو گونه نفاق را که به شرح رفت در یاد داشته باشید. یعنی اذیت کار سامری است نه کار فلان جاهل. کسی پیامبر(ص) را اذیت می کند که امت را در حدیبیّه بر علیه پیامبر به حدّی می شوراند که از فرمان او که سه بار تکرار می کند، همگی سرپیچی می کنند. نه عبدالله بن ابیّ که حتی در زمان نزول سورۀ توبه پسرانش نیز از او برائت جسته بودند.
6- گاهی عالی جنابان سخنان شان (در تضعیف رسول خدا) را در قالب شوخی می گفتند که گفته اند «همیشه جدی ترین پیام در سخنان به ظاهر شوخی ادا می شوند». و حتی اگر چیزی از سخنان جدی غرض آلودشان، به بیرون درز می کرد باز ادعا می کردند که شوخی بوده است.
7- قرآن می گوید: اینان ایمان داشتند با وجود ایمان شان کافر شدند. یعنی همان طور که ابلیس قوی ترین ایمان به خدا، نبوت ها، عدل خدا و معاد، داشت با وجود این، کافر شد (کفر عالمانه و متمرّدانه).
8- آیه می گوید: «ذلِكَ الْخِزْيُ الْعَظيم: این است رسوائی عظیم»: رسوائی آخرت رسوائی عظیم است باید از آن بترسند لیکن متمرّد هستند. و ترس شان از رسوائی دنیوی ترس از شکست برنامۀ کابالی شان است.
9- می فرماید: اگر از برخی از شما به دلیل توبۀ تان بگذریم، از برخی دیگر هرگز نخواهیم گذشت. یعنی همان طور که توبۀ ابلیس بخشوده نمی شود، توبۀ نمایندگانش نیز بخشوده نخواهد شد. این نکته مهم بل یک اصل مهم در آیه است که ثابت می کند این منافقان منافق معمولی نیستند والاّ توبۀ شان پذیرفته می شد، زیرا درب توبه برای آنان که تخلّفات و گناهان شان از جهل ناشی شده، همیشه باز است. که در آیه17 سورۀ نساء در این باره می فرماید: «إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَريبٍ فَأُولئِكَ يَتُوبُ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ كانَ اللَّهُ عَليماً حَكيما» پذیرش توبه فقط برای آنان است که از روی جهالت مرتکب عمل بد شوند. پس آنان که توبه شان پذیرفته نمی شود، از سنخ عبدالله بن ابیّ نبوده اند، از سنخ سامری بوده اند.
10- سپس به شرح حال مؤمنان و مؤمنات می پردازد و یکی از ویژگی های آنان را «يُطيعُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَه» بیان می کند. مؤمن کسی است که مطیع پیامبر است نه آن که فتنۀ بزرگ و سترگ حدیبیّه را به وجود آورد و چندین فتنۀ دیگر، علاوه بر اذیت و آزارهای دیگر.
پائین کشیدن شخصیت پیامبر(ص) و معمولی جلوه دادن آن حضرت، تا زمینه ذهنی امت را برای حاکمیت خودشان که افراد معمولی بودند، آماده کنند. این موضوع را در مبحث بعدی بحث می کنیم.
جلسه چهل و دوم: بالا بردن شخصیت خودشان در نظر مردم و زمینه سازی برای آینده
پائین کشیدن شخصیت پیامبر(ص) و معمولی جلوه دادن آن حضرت.
اولین ویژگی تاریخ مهدوی(عجل الله تعالی فرجه).
قرآن: سورۀ حجرات در قرآن، تنها سوره ای است که همۀ آیات آن از اول تا آخر فقط در مسائل سیاسی درون امت، بحث می کند و نشان می دهد که حتی جریان سیاسی تا درون خانۀ خود پیامبر(ص) نفوذ کرده و برخی از همسران آن حضرت طرفدار آن و برخی مخالف آن هستند؛ بانوان دو موضع سیاسی دارند یکی را امّ المؤمنین عایشه رهبری می کند و دیگری را ام المؤمنین امّ سلمه.
محدثین و مفسرین با آوردن حدیث ها گفته اند که آیه11 این سوره دربارۀ این دو بانو آمده و عایشه را توبیخ می کند که چرا امّ سلمه را مسخره کرده است.
آیه9 آیندۀ سیاسی امت را پیش بینی کرده و تکلیف جنگ های داخلی را تعیین می کند.
ما از این بحث ها و صدها موضوع دیگر که در محور جریان کابالیسم قرار داشت
می گذریم زیرا بحث در آن ها نیازمند مجالی گسترده است و اگر تدوین شود چندین مجلد کتاب می شود، ما فقط به برخی از پایه های اصلی روند نفوذی کابالیسم در میان امت
می پردازیم.
بالا بردن شخصیت خودشان در نظر مردم و زمینه سازی برای آینده: سورۀ حجرات را از اول بخوانیم: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَميعٌ عَليم»: ای آنان که ایمان آورده اید، بر خدا و رسولش پیشی نگیرید. و بترسید از خداوند زیرا خداوند دانا و شنوا است.
توضیح: 1- مسلّم است که کسانی در امور از پیامبر پیشی می گرفته اند. یعنی پیش از آن که پیامبر(ص) در موضوعی تصمیم بگیرد آنان اعلام نظر و اعلام تصمیم می کرده اند. همان طور که مورخان و محدثان و مفسران بیان کرده اند از آن جمله سیوطی در درّالمنثور ذیل همین آیه ها.
2- هدف از این پیشدستی چه بوده؟ آیا عجله داشتند که پیش از آن که پیامبر(ص) تصمیم- نعوذ بالله- نادرست بگیرد، آنان تصمیم درستی را بگیرند یا پیشنهاد کنند-؟! چرا این قدر عجله داشتند؟!
3- آیه با جملۀ «وَ اتَّقُوا اللَّه» تصریح می کند که آنان برای یک هدف منفی این کار را می کرده اند. و نیز جمله «إِنَّ اللَّهَ سَميعٌ عَليم» تصریح می کند که آنان راز پنهانی در این کار داشته اند.
4- در ادبیات قرآن لفظ «اتَّقُوا» هر جا که آمده یا دربارۀ «شرک» است یا اگر دربارۀ مسلمانان آمده دربارۀ گناهان کبیره است.
5- پس چرا به آنان که به طور دانسته مرتکب گناه کبیره شده اند با بیان عام معمول
می گوید «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا»؟ پاسخ این پرسش به طور مکرر در مباحث پیش بیان شد که ابلیس نیز به وجود خدا، به نبوت ها، به معاد، به عدل خدا و به امامت، ایمان دارد اما متمرّد است.
6- عالی جنابان در مسائل و امور مدیریتی بر پیامبر پیشی می گرفتند. آن هم در مسجد و در حضور مردم. تا مردم را و ذهن امت را عادت دهند و زمینه را آماده کنند برای حاکمیت خودشان و وقتی که مدعی حکومت شدند بگویند که ما در حضور پیامبر نیز در مدیریت امور دخالت می کردیم.
7- اینان چه کسانی بوده اند؟ رجوع کنید به درّالمنثور ذیل همین آیه، از عبد الله بن زبیر (نوۀ ابوبکر) نقل کرده که ابوبکر و عمر بودند.
مثلاً کسی از درب مسجد وارد می شد و موضوعی را دربارۀ امور می پرسید، پیش از آن که پیامبر(ص) چیزی بگوید، ابوبکر و عمر فوراً می گفتند: بروید فلان طور بکنید.
گاهی نیز که موضوعی مطرح می شد، می گفتند: یا رسول الله در این باره فلان کار را بکن.
صدها مورد از این گونه پیشی گرفتن ها و پیشدستی ها دارند که در متون تاریخی و حدیثی و تفسیری، ثبت است. و شگفت این که در نظر برادران سنی این رفتار ابوبکر و عمر که مورد نکوهش و توبیخ شدید قرآن قرار گرفته، از فضایل آنان و از بالائی و والائی شخصیت آنان محسوب می شود چرا چنین است؟ برای این که «قدرت» بیش از این نیز توان دارد، قدرت خلافت ششصد ساله، بدین گونه ترویج کرده است.
8- افشا گری آیه خیلی رسوا کننده بود، جریان کابالیسم دست به کار شد و به جعل حدیث پرداخت، تا آیه را در بستر دیگر قرار دهند؛ از آن جمله از بیان عایشه آورده اند: چون بعضی افراد یکی دو روز پیش از رمضان روزه می گرفتند این آیه آمد و آنان را ملزم کرد که صبر کنند و همزمان با پیامبر(ص) روزه بگیرند.
اما این جعل ناشیانه، کار ساز نگشت و همۀ علمای تفسیر و حدیث معتقد هستند که شأن نزول آیه همان است که عبد الله بن زبیر (نوۀ ابوبکر) گفته است و آیه فقط دربارۀ رفتار عمر و ابوبکر آمده است.
عبد الله بن زبیر می گوید: گروه سواران از بنی تمیم به حضور پیامبر(ص) رسیدند، ابوبکر گفت: ای رسول خدا قعقاع بن معبد را بر آنان امیر کن. عمر گفت: اقرع بن حابس را بر آنان امیر کن. میان ابوبکر و عمر درگیری لفظی پیش آمد؛ ابوبکر گفت: تو در صدد مخالفت من هستی، عمر گفت: نه چنین است من قصد مخالفت با تو را نداشتم. سرو صدای شان بلند شد، و آیه نازل شد.
توضیح: 1- چه کسی باور می کند که واقعاً ابوبکر و عمر با همدیگر درگیری پیدا کنند؟ دو یار صمیمی (یکدل، یک فکر و یک راه) رأی و نظر همدیگر را تخطئه کنند؟
آن هم در مسائل و امور کاربردی. عمر که (به قول خودش) در ماجرای حدیبیّه با سخنان پیامبر(ص) قانع نمی شود اما وقتی که همان سخنان را حرف به حرف، از ابوبکر می شنود قانع می شود، چگونه در این مورد نظر ابوبکر را رد می کند؟!
این درگیری نیز مصنوعی و «باصطلاح» جنگ زرگری بوده تا نظر مردم بیشتر جلب شود و با حساسیت تمام ببینند و بشنوند که آن دو پیش از آن که پیامبر(ص) از آنان نظر پیشنهادی بخواهد، آنان نظر می دهند و تصمیم می گیرند.
و نیز ابوبکر، عمر را متهم می کند که تو می خواهی با نظر من مخالفت کنی. و عمر
می گوید نه، من هرگز قصد مخالفت با تو را ندارم. تا در زمینۀ ذهنی مردم جای بگیرد: عمر که به طور مکرر با نظرهای پیامبر مخالفت کرده، مخالفت با ابوبکر را هرگز روا نمی داند.
2- در این ماجرا شخصیت هر دو بالا می رود، بالاتر از حد «مشاورت» بل دارای جایگاهی می شوند که پیش از پیامبر(ص) و پیش از آن که نظری از آنان خواسته شود، نظر می دهند. و این به معنی نوعی شرکت در «نبوت عملی» است، حتی جایگاه شان نیز تعیین
می شود که ابوبکر شریک اول و عمر شریک دوم است. و عملاً به ذهن امت القاء می کنند که پیامبر(ص) نیازمند فکر، بینش و دانش آن دو، است.
پائین کشیدن شخصیت پیامبر(ص) و معمولی جلوه دادن آن حضرت: در این باره در مباحث پیش به محور اصل کاربردی «أَ مِنَ اللَّهِ أَمْ مِنْ رَسُولِه» که برای تفکیک میان امر خدا و امر رسول(ص)، مبنای رفتار خود قرار داده بودند، بحث شد. اینک آیه دوم و سوم سورۀ حجرات نمونۀ دیگر از تضعیف شخصیت پیامبر(ص) توسط ابوبکر و عمر و جریانی که ایجاد کرده اند، نشان می دهد:
آیه دوم و سوم: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمالُكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تَشْعُرُونَ- إِنَّ الَّذينَ يَغُضُّونَ أَصْواتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ أُولئِكَ الَّذينَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظيم»: ای آنان که ایمان آورده اید صدای تان را بالاتر از صدای پیامبر نکنید و سخن را بر او بلند نکنید همان طور که بر همدیگر بلند می کنید؛ اعمال تان پوک می شود در حالی که توجه ندارید- البته آنان که پائین می آورند صدای شان را در حضور رسول خدا، آنان کسانی هستند که خداوند دل های شان را برای تقوی امتحان کرده است، برای آنان آمرزش و پاداشی عظیم است.
شأن نزول: اینان چه کسانی بودند که در حضور رسول خدا(ص) با صدای بم و بلند و حاکی از بی اعتنائی، سخن می گفته اند؟ عبد الله بن زبیر در شأن نزول آیۀ اول مشخص کرده است که آنان ابوبکر و عمر بوده اند.
و سیوطی در ذیل این آیه نیز آورده است: أخرج البخاري وابن المنذر والطبراني، عن ابن أبي مليكة قال: كاد الخيران ان يهلكا أبو بكر وعمر رفعا أصواتهما عند النبي(ص)..: بخاری (در صحیح بخاری) و نیز ابن المنذر و طبرانی (هر سه) از ابن ابی ملیکه نقل کرده اند که می گفت: نزدیک بود دو بزرگوار هلاک شوند ابوبکر و عمر صدای شان را در حضور رسول خدا بلند کردند… .
سپس همان سخن عبد الله بن زبیر را شرح می دهد.
و نیز می گوید: وأخرج عبد بن حميد وابن جرير عن قتادة، قال: كانوا يجهرون له بالكلام ويرفعون أصواتهم فأنزل الله «لا تَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِي»: عبدبن حمید و ابن جریر از قتاده آورده اند که گفت: بودند صدای شان را بلند می کردند که خداوند این آیه را نازل کرد.
به کلمۀ «کانوا= بودند و چنین می کردند» توجه کنید؛ این کلمه به روشنی نشان می دهد که آن دو جناب این رفتارشان را به یک «رویۀ تثبیت شده» تبدیل کرده بوده اند، یک حادثۀ اتفاقی و موردی نبوده است.
سیوطی در این باره حدیث های متعددی از منابع مهم خودشان آورده است که ما از ذکر آن ها صرفنظر می کنیم.
کابالیسم: چرا از آن همه مردم و امت، تنها این دو جناب چنین رفتاری را داشته اند؟ یا نادان تر از همه بوده اند و یا در این رویّه هدف خاصی داشته اند. و هیچ کس نمی پذیرد که آن دو این قدر نادان باشند و هوشمندی آنان مشخص و مسلّم است. این رفتار و رویّه شان عامدانه و آگاهانه بوده برای بالا بردن شخصیت خود و پائین کشیدن شخصیت پیامبر(ص). زیرا این اساسی ترین نیاز آنان بود که از همان زمان رسول خدا(ص) بزرگی خود و شرکت شان در تصمیمات، و هم قد و هم دوش بودن شان با پیامبر(ص) را در زمینۀ ذهن ناخودآگاه و خودآگاه مردم تثبیت کنند تا وقتی که مدعی حکومت بر امت شدند، حکومت و سلطۀ شان بر مردم سنگین نیاید.
به حدی در این کار و رویّه شان اصرار ورزیده و آن را تکرار کرده اند که موجب شده آیه بل کل سورۀ حجرات نازل شود. اینک (باصطلاح) من نمی گویم شما بگوئید آیا غیر از هدف مذکور چه هدف دیگر می توان تصور کرد؟
آیا ادّلۀ بزرگتر، روشنتر، گویاتر و واضحتر از این موارد بر نفوذ کابالیسم تاریخی در امت اسلام، لازم است؟ از هابیل و قابیل (کابیل) تا موسی و سامری و تا پیامبر اسلام و این جنابان، و تا به امروز.
که البته امروز پایان تاریخ کابالی و آغاز تاریخ انسانی است. و قرار است که نبوت ها برکهانت ها و برنامۀ جبرئیل بر برنامۀ ابلیسی پیروز شود: «كَتَبَ اللَّهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلي إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزيز»[502]: خدا قضای حتمی کرده و مقرر قطعی کرده است که: من و پیامبرانم پیروز خواهیم شد. خداوند قوی و غالب است.
اولین ویژگی تاریخ مهدوی(عج): موعود همۀ نبوت ها، فرزند فاطمۀ الزهراء(ع) به این تاریخ که ماهیتاً کابالیسم است، پایان خواهد داد. و تاریخ انسانی را در همان بستر نبوت ها به جریان خواهد انداخت (عجّل الله تعالی فرجه). امروز با دقّت در عناصر جامعه شناختی جامعۀ جهانی طلیعه های پایان تاریخ کابالی و آمدن تاریخ مهدوی به وضوح مشاهده می شود.
با ظهور آن حضرت، باز ابلیس می کوشد به برنامۀ خود ادامه دهد و کسانی را در کنار او بکارد، همان طور که دیدیم در کنار پیامبران می کاشت. در «غیبت نعمانی» یک حدیث شگفت با دو طریق از امام صادق(ع) آمده است. زمانی که با این حدیث آشنا شدم هم تعجب کردم و هم پیام اصلی آن را در نیافتم و برایم سؤال شده بود. اینک شما هم آن را ببینید با وجود بحث فوق پیام اصلی آن را در می یابید: «قال: بينا الرجّل على رأس القائم يأمر و ينهى، إذ أمر بضرب عنقه، فلا يبقى بين الخافقين شيء إلا خافه»[503]: وقتی مردی بالای سر قائم(ع) می ایستد و امر و نهی می کند. امام دستور می دهد گردن او را بزنند. پس در میان مغرب و مشرق شیئی نمی ماند مگر این که از او می ترسد.
توضیح: 1- مرد مذکور به نمایندگی از ابلیس می خواهد همان دکترین ابوبکر و عمر «یعنی بالا بردن شخصیت خودشان و پائین کشیدن شخصیت امام و عادت دادن مردم برای اطاعت از خودشان»، را اِعمال کند. اما این بار برنامۀ خداوند نوع دیگر است و بشر نیز به وضعیتی رسیده که نوبت «تاریخ دیگر» است و جائی برای سامری ها و کاشته های کابالیسم نیست.
2- ابلیس برنامۀ پیامبران را می دانست که آنان سامری ها را نخواهند کشت و نمایندگانش را در کنار آنان می کاشت که بدون ترس به مأموریت خود و پیاده کردن برنامۀ شان می پرداختند. با اعدام آن مرد کابالیست آن امنیت کاری از بین خواهد رفت هم ابلیس و هم سامری ها خواهند ترسید.
4- با اعدام آن یک نفر، هر شیئ که در میان مشرق و مغرب است، می ترسد. بدیهی است در جامعه عدل و دولت عدل، کسانی می ترسند که اهداف و برنامۀ ضد عدل داشته باشند. در آن دولت کریمه برای حیله گران سیاسی جائی نخواهد بود.
5- به لفظ «شئ» توجه کنید. نمی فرماید هر کس که در میان مغرب و مشرق است
می ترسد، می فرماید «هر شیئ». لفظ شیئ برای این است که شامل سامری ها از بشر، و ابلیس و شیاطین از غیر بشر (هر دو) شود.
این اولین ویژگی ماهیت تاریخ مهدوی است. و اولین ویژگی است که در برنامۀ نبوت ها و امامت، رخ خواهد داد. این نه موسی(ع) است که در میان امتش سامری، عقیبا و بلعم باعور باشد. و نه علی(ع) است که اشعث بن قیس و ابوموسی اشعری در کنارش باشند.
یک داستان رمانتیک: دستگاه حدیث سازی کابالیسم با وجود آن همه حدیث و گزارشات تاریخی، باز ساکت ننشست و از زبان انس بن مالک و عایشه و دیگران، داستانی شیرین و رمانتیکِ دراماتیک برای شأن نزول آیۀ مورد بحث ساخت و (باصطلاح امروزی ها) باز توپ را به زمین انصار انداختند که: مردی بنام ثابت ابن قیس از انصار دچار ضعف شنوائی شده بود و افراد کَر با صدای بلند سخن می گویند، وقتی که این آیه آمد، رفت در اصطبل اسبش نشست، اسب علف می خورد و ابن قیس نیز گریه می کرد، صدای خرت خرت علف خوردن اسب و صدای هق هق او و….
آیا آن مرد ناشنوای بی نوا با تذکر یک نفر نمی توانست به خود آید و نیاز به نزول آیه بود؟!
اما این شأن نزول سازی نیز نتوانست حقیقت را دفن کند و حقیقت در قالب حدیث های متواتر محفوظ ماند.
آیه چهارم و پنجم: «إِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ- وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحيم»: آنان که تو را از پشت خانه ها ندا می زنند اکثرشان نمی فهمند- و اگر صبر کنند تا خودت به سوی آنان خارج شوی برای شان خیر می بود و خداوند بخشنده است و مهربان.
توضیح: 1- پیامبر خدا(ص) به تعداد همسرانش حجره داشت و حجرۀ علی و فاطمه(علیهما سلام) نیز در ردیف آن ها بود. این خانه ها پشت به مسجد بودند که البته برخی از آن ها از آن جمله حجرۀ علی(ع) به مسجد نیز درب داشتند، اما درب اصلی حجرات به سمت بیرون از مسجد بود.
2- عده ای به خود اجازه می دادند از درون مسجد و پشت حجره ها پیامبر(ص) را صدا زنند: های محمد بیا بیرون کارت داریم. بدیهی است این رفتار می رفت که یک رویّه شود، آیه نازل شده و از آن پیشگیری می کند.
3- به کلمۀ «ینادون» توجه کنید که حاکی از یک رفتار مدام است نه از یک اتفاق موردی.
4- می فرماید: «اکثر هم لا یعقلون»: اکثر شان نمی فهمند چه کار می کنند. باصطلاح علم «اصول فقه» مفهوم این جمله این است که برخی از آنان به طور فهمیده و آگاهانه و عمداً این کار را می کردند و هدف ویژه ای داشته اند.
5- می گوید: «وَ لَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّى تَخْرُجَ إِلَيْهِمْ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ»: اگر آنان صبر کنند تا تو به سوی شان بیرون شوی برای شان خیر بود.
یعنی: آنان می دانند که دستکم تو روزانه پنج بار برای نماز به مسجد می روی، صبر کنند وقتی که به مسجد رفتی سخن شان را بگویند.
این بخش از آیه دقیقاً نشان می دهد که مخاطب آیه عده ای از خود مسلمانان هستند که برنامۀ پیامبر(ص) را می دانند. نه غریبه ها.
و نیز: جملۀ «و الله غفور رحیم» نشان می دهد که مخاطبان عده ای از خود مسلمانان هستند و خداوند اعلام می کند که این گناه آن «اکثر» که نفهمیده و با تأسّی از متعمدان، این کار را می کردند بخشوده شد. این نیز نشان می دهد که مخاطبان آیه افراد غریبه و غیر مسلمان نبوده اند. زیرا غیر مسلمانان مستحق اعلام بخشش نیستند.
6- «لکان خیراً» اگر صبر کنند برای شان «خیر» است- یا: خیر می بود- این «خیر» نیز نشان می دهد که مخاطبان از همان امت هستند و لفظ خیر دربارۀ غیر مسلمانان در این موضوع معنائی ندارد.
شأن نزول ساختگی: با وجود همۀ موارد فوق و نظام خاص در بیان آیه، دستگاه حدیث سازی شأن نزول دیگر برای آیه ساخته و این آیه را از سه آیه اول جدا کردند و آن را به بستر دیگر انداختند در حالی که اگر دوباره نگاهی به سوره داشته باشید روشن است هر پنج آیه دربارۀ یک جریان سخن می گویند.
گفتند: عده ای از بنی تمیم که بنی تمیم تا آن روز اسلام را نپذیرفته بودند، برای مذاکره به پیش پیامبر(ص) آمدند و از پشت حجره ها او را صدا زدند و این دو آیه نازل شد.
چون معرکۀ زرگری ابوبکر و عمر (همان طور که دیدیم) دربارۀ بنی تمیم و آمدن شان بود، سازندگان این شأن نزول مسئله را به بنی تمیم چسبانیده اند.
در حالی که در آیه اول و شأن نزولش، دیدیم که سخن از تعیین فردی از بنی تمیم به عنوان امیر برای آن قبیله است. یعنی مذاکرات به نتیجه رسیده و بنی تمیم در حال تسلیم و پذیرش اسلام بوده اند. اما اگر شأن نزول ساختگی دربارۀ آیه چهارم و پنجم را بپذیریم،
می بایست این دو آیه در اول سوره می آمدند. نه در ردیف چهارم و پنجم.
مگر همگان به اجماع مسلمین معتقد نیستند که «الاسلام یجبّ عمّا قبله» وقتی که کسی اسلام را پذیرفت به خاطر گناهان و اشتباهات گذشته اش توبیخ و مؤاخذه نمی شود. پس چرا در آیۀ اول اسلام آنان پذیرفته شده و برای شان امیر تعیین می شود و پس از آن در آیه های چهارم و پنجم آن بی چارگان به شدت توبیخ، نکوهش و مؤاخذه می شوند که چرا قبل از مسلمان شدن شان مرتکب این گناه شده اند!؟!
درست است فرد مسلمانی که پس از مسلمان شدنش گناه یا اشتباه کند، توبیخ و نکوهش و مؤاخذه می شود.
و نیز: این شأن نزول با ردیف های ششگانه فوق هیچ سازگاری ای ندارد، مثلاً معنائی ندارد که اکثر تمیمیان به طور ندانسته از پشت حجره ها صدای شان را بلند کنند و عده ای از آنان به طور عمد و با هدف سیاسی چنین کنند. آیه از یک رویّه حاکی است نه از یک حادثۀ یک ساعته، آیه از «روزانه پنج بار به مسجد آمدن پیامبر- ص-» حاکی است و این چه ربطی به غریبۀ نا آشنا با برنامۀ پیامبر و تازه از راه رسیده دارد، آیه با صیغه های «ینادون- لا یعقلون» از پیدایش یک رویّۀ جاری خبر می دهد نه از یک حادثۀ واحد.
جریان کابالیسم چه داستان ها که نساخت و چه شأن نزول ها که درست نکرد و چه بازی ها که با قرآن و آیات قرآن نکرد-!؟!؟!؟! در مباحث گذشته به شرح رفت که جریان تاریخی کابالیسم نتوانست قرآن را نیز مانند تورات تحریف کند و یا مانند انجیل از بین ببرد، اما توانست تا جائی که ممکن است تفسیر قرآن را تحریف کند.
حادثه سازی و مشکل آفرینی: بر خلاف ظهور و صراحت و نصّ آیه های این سوره، آن را صرفاً بر اخلاقیات تفسیر کرده اند. در حالی که سوره دقیقاً در امور مدیریتی و سیاسی حتی امور سیاسی آیندۀ امت بحث می کند.
اختلافی در شأن نزول آیه های باقی، نیست و همگان نظر واحد دارند. اکنون مشاهده فرمائید:
آیه ششم: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصيبُوا قَوْماً بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلى ما فَعَلْتُمْ نادِمين»: ای آنان که ایمان آورده اید اگر فاسقی خبری را به شما آورد، تحقیق کنید تا مبادا ندانسته صدمه وارد کنید بر گروهی از مردم، آن گاه پشیمان شوید از کرده خویش.
شأن نزول: ولید بن عقبه برادر مادری عثمان، مأمور شد که برود زکات قبیله ای را گرفته و به مدینه بیاورد؛ مردم قبیله خبردار شدند که فرستاده ای از طرف رسول خدا(ص) می آید، دسته جمعی به استقبال او رفتند. ولید از دور آنان را دید، عمداً برای ایجاد مشکل برای پیامبر(ص)، برگشت و به سرعت به مدینه رسید و گفت: مردم قبیله هجوم کردند و
می خواستند من را بکشند.
جوانان احساساتی شده آمادۀ حرکت شدند که: می رویم به حساب آن قبیله می رسیم چرا به فرستادۀ پیامبر(ص) جسارت کرده اند. که رسول خدا(ص) به آنان اجازه حرکت نداد و جبرئیل آمد و این آیه را آورد.
آیه هفتم و هشتم: «وَ اعْلَمُوا أَنَّ فيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطيعُكُمْ في كَثيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإيمانَ وَ زَيَّنَهُ في قُلُوبِكُمْ وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيانَ أُولئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ- فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ نِعْمَةً وَ اللَّهُ عَليمٌ حَكيمٌ»: و بدانید که پیامبر خدا در میان شما است اگر در بسیاری از امور از شما اطاعت کند، در هلاکت و گناه می افتید. و لیکن بدانید این خداوند است که ایمان را محبوب شما گردانید و ایمان را برای دل های شما زیبا کرد (که لذت زیبائی ایمان را چشیدید) و پلید کرد بر شما کفر و فسق و تمرّد را- بدی و پلیدی کفر، فسق و تمرّد را به شما فهمانید و شما شدید کسانی که اهل رشد هستند- این فضل است از خدا و نعمتی است و خداوند علیم و حکیم است.
توضیح: 1- این همان ولید است که بعدها از طرف خلیفه استاندار عراق شد و در حال مستی بر مردم پیشنمازی کرد و نماز صبح را چهار رکعت خواند بر گشت به مردم گفت: اگر دوست دارید بیشتر بخوانم.
ببینید کار کابالیسم به کجاها رسیده است.
در حالی که اصل ماموریتی که رسول خدا به او داده بود، به جهت این بود که مردم خیانت اینان را ببینند و بشناسند و در آینده زیر بار حاکمیت اینان نروند و بدانند کسی که بر پیامبر(ص) خیانت کند بر همه چیز و بر همه کس خیانت خواهد کرد. با این همه تربیت های عملی پیامبر(ص)، باز کابالیست ها در برنامۀ شان موفق شدند و قدرت را به دست گرفتند.
2- به مؤمنان می گوید: قانونمند و قاعده مند باشید، بدون نظر پیامبر(ص) کاری نکنید و خیلی هم به ایمان خود نبالید؛ این خداوند است که ایمان را برای شما شیرین کرده و پلیدی کفر، فسق و تمرّد را برای شما روشن کرده است.
3- یک قاعدۀ کلّی در روان شناسی است: کسی که به یک حزب می پیوندد پیش از آن که کار مهمی برای آن حزب انجام دهد، توقع «حق ابراز نظر» در او پدید می شود و
می خواهد که در تصمیم گیری ها شریک باشد. و این بزرگ مشکل همۀ حزب ها در تاریخ بوده و هست. قرآن برای پیشگیری از چنین پدیده ای در روحیۀ مؤمنان، به آنان تذکر
می دهد که (این دین است نه یک حزب) مواظب باشند تا دچار توهّم چنین حق و حقوقی نشوند.
4- با این همه در آیه17 همین سوره خواهیم دید که عثمان نه فقط چنین حقی را توهّم کرده بل رسماً و عملاً مدعی آن است.
5- گمان نکنید که اگر پیامبر(ص) ماموریتی به کسی دهد، آن کس مورد تأیید پیامبر(ص) است؛ این کار او حکمت دارد اولاً: اگر به این مدعیان مدیریت و دلسوزی، کاری و ماموریتی ندهد، خواهند گفت: این آقا کارها را به کارشناسان نمی دهد و این را بهانۀ تبلیغات کابالیستی خود خواهند کرد. ثانیاً: باید برخی کارها را به آنان بدهد تا شما آنان را بهتر بشناسید و: «والله علیم حکیم».
جلسه چهل و سوم: ادامۀ سورۀ حجرات
قرآن از آیندۀ امت نگران است و جنگ داخلی را پیش بینی می کند
جریان کابالیسم مسائل سیاسی را تا درون خانۀ پیامبر(ص) نفوذ می دهند
تحزّب و تجسس ها و غیبت های سیاسی ممنوع
تحزّب: غیبت از گناهان کبیره است اما از ملازمات تفکیک ناپذیر تحزّب است
انسان ها همه با هم مساوی اند مگر با تقوی
ابلیس و انقلاب های مستضعفان
بادیه نشینان تازه مسلمان مدعی اظهار نظر در مدیریت جامعه هستند
این دین است نه حزب تا هر کس عضو آن شد منت بگذارد و مدعی امتیاز حقوقی باشد
ادامۀ بررسی سورۀ حجرات: جریان کابالیسم، امت نوپا را به شدت درگیر چالش سیاسی کرده است، قرآن از آیندۀ امت نگران است[504] و جنگ داخلی را پیش بینی می کند: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتي تَبْغي حَتَّى تَفيءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطين»: و اگر دو گروه از مؤمنان با هم بجنگند، بین آنان صلح دهید. و اگر یکی از آن دو نسبت به دیگری باغی باشد با آن گروه باغی بجنگید تا به امر خدا گردن نهد، پس اگر گردن نهاد، میان دو گروه اصلاح کنید با عدالت و قسط. که خداوند اهل قسط را دوست دارد.
توضیح: 1- بغی یعنی «ستم ورزی به محور سهم خواهی». باغی یعنی کسی که با انگیزۀ سهم خواهی بر دیگران ستم می کند. معمولاً باغی را با یاغی فارسی که به معنی «سرکش» است اشتباه می کنند.
هر نظام اجتماعی و هر حکومت- اعم از حکومت حق و ناحق- همیشه با «بغی» روبه رو بوده و هست. اما در نظام و حاکمیت مشروع و حق، همیشه یکی از دو طرف حق است و طرف دیگر باغی است. و این نظر اجماعی مسلمانان است اعم از سنّی و شیعه. همگان اهل جمل، صفین و خوارج را باغی می دانند، لیکن برادران سنّی ما نظر به این که نمی خواهند هیچ فردی از اصحاب را خائن یا فاسق بدانند، می گویند درست است که عمل آنان مصداق بغی است اما نیت شان خدمت به دین بوده است زیرا تشخیص اجتهادی شان این بود که با این عمل شان به اسلام خدمت می کنند.
2- امّا مطابق گزارشات اجماعی تاریخی و اجماع محدثین، در همان روز رحلت پیامبر(ص) جریان بغی شروع شد و موضوع فقط بر پایه «سهم خواهی» پایه گذاری شد؛ در سقیفۀ بنی ساعده[505]، انصار می گفتند «منّا امیر و منکم امیر» یک امیر از ما و یک امیر از شما.
مهاجران یعنی ابوبکر، عمر و ابوعبیده می گفتند: شما انصار نور چشم ما هستید اما حکومت سهم منسوبین پیامبر است و از آن ما می باشد. برخی از انصار توجه کردند که اگر پافشاری کنند مصداق آیۀ «بغی» خواهند شد[506] و دست از سهم خواهی برداشته و با ابوبکر بیعت کردند. امّا توجه نکردند که هر دو طرف مصداق «سهم خواه» هستند.
از امام باقر(ع) دربارۀ آیۀ «ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ»[507] پرسیدند. فرمود: به خدا سوگند؛ مراد آیه روزی است که انصار گفتند: منّا امیر و منکم امیر[508].
توضیح: 1- زمینۀ فساد قبلاً به طور بالقوّه مهیّا بود، ظهور فساد در آن روز رخ داده و به فعلیت رسیده است.
2- و این فساد نتیجۀ رفتار خود آن مردم بوده که قبلاً آن را مهیا کرده بودند.
به علی(ع) گزارش دادند که عده ای در سقیفۀ بنی ساعده با ابوبکر بیعت کردند، ابتدا انصار مدعی حکومت بودند سپس قانع شدند.
پرسید: انصار را به چه استدلالی قانع کردند؟
گفته شد: ابوبکر و همراهانش استدلال کردند که حکومت سهم منسوبین پیامبر(ص) است.
فرمود: «احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَة»[509]: به خود درخت استدلال کردند اما ثمرۀ آن را ضایع کردند.
چرا از میان آن همه منسوبین دور و نزدیک پیامبر(ص) حکومت مال ابوبکر می شود؟
برای پاسخ این پرسش، ماجرای سقیفه را مطالعه کنید می بینید که حکومت ابوبکر بر پایه «سهم» مبتنی شده است، عمر و ابوعبیده می گویند: این یار غار پیامبر است، در کارها مشاور او بود، در راه دین زحمت کشیده، از ایمان آورندگان اولیه است، از مهاجرین اولین است، پدر همسر رسول خدا است و… پس حکومت اجر زحمات او است.
امّا در موارد زیادی از قرآن (از جمله آیه هفتم همین سورۀ حجرات دیدیم و نیز در آیه17 همین سوره خواهیم دید) قرآن بر خلاف احزاب سیاسی هیچ حق این چنینی برای افراد مسلمانان قائل نیست. نه از اعضای امت منت می پذیرد و نه زحمات شان را مستوجب سهم در حاکمیت می داند، بل خدا بر آنان منت می گذارد که بر دین هدایت شان کرده است.
3- عدل و قسط: عدل اعم از قسط است: عدل قسطی و عدل غیر قسطی.
اگر دو نفر پیش قاضی بروند و بر سر مبلغی با هم نزاع داشته باشند. قاضی بدون تمسک به قانون و بدون داوری، اختلاف آن دو را دوستانه حل کند؛ مثلاً هر کدام از آنان را به نصف مبلغ مورد نزاع راضی کند و دعوی را فیصله دهد به طوری که هر دو طرف واقعاً راضی باشند. این کار قاضی ظلم نیست عادلانه است لیکن عدالتی است بدون قسط.
اما اگر آن قاضی به داوری بپردازد و دقیقاً روشن کند که حق با کدامیک از طرفین بوده و مطابق آن حکم کند، کارش «عدل مع القسط» است. در آیه دو بار کلمه «اصلحوا» آمده اولی مطلق است و مراد از آن اصلاح با «عدل اعم» است. اما در دومی اصلاح بر اساس عدل قسطی است زیرا در مرحلۀ دوم که مسلمانان ناچار شده با طرف باغی جنگ کرده و او را مجبور به تسلیم کرده اند، باید دقیقاً بررسی شود و معلوم گردد که خون های ریخته شده به عهدۀ کدام طرف است. پس باید موضوع کاملاً رسیدگی شود و مسئله به عدل واضح، برسد.
4- قَسط (با فتحۀ قاف) درست معنی مخالف قِسط (با کسرۀ قاف) را دارد، یعنی «ظلم واضح». و لذا یکی از عنوان های جبهۀ معاویه «قاسطین» است.
5- در آیۀ بعدی باز سخن از اصلاح آمده: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُون»: مؤمنان برادر همدیگرند پس اصلاح کنید میان دو برادرتان را و تقوی پیشه کنید تا مورد رحمت خدا قرار گیرید.
این اصلاح اعم از هر دو است یعنی می تواند ایجاد صلح عدلی بدون قسط باشد و می تواند ایجاد صلح عدلی مع القسط باشد. هر کدام در جای خود.
6- برداران اهل سنّت می گویند: در این آیه ها، الفاظ «آمنوا»، «مومنین»، شامل هر دو طرف است، پس هر دو طرف مؤمن هستند حتی پس از آن که با هم جنگیدند.
پاسخ: اولاً: با توجه بر این که سنیان، اطاعت از هر امیر و هر شاه را واجب می دانند و آیه «أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُم» را با این عموم و تعمیم، معنی می کنند، بنابراین همۀ پادشاهان در تاریخ اسلام، دربارۀ خون ریزی های شان مسئول نبوده و معاف هستند.
ثانیاً: در موارد متعدد از این مباحث، بیان شد که کفر دو نوع است: «کفر ابلیسانه» که ابلیس کاملاً به توحید، نبوت و نبوت ها، معاد، علم قطعی و اعتقاد راسخ دارد با این همه متمرّد است. یعنی ابلیس مؤمن متمرّد است.
و «کفر جاهلانه» به بت پرستان جاهل، یا هر نوع کفری که منشأش جهل باشد،گفته
می شود.
سامری مؤمن است اما مؤمن ابلیسانه. در قرآن آیه های متعدد داریم که نسبت یک گناه کبیره، و گاهی نسبت کفر به کس یا کسانی می دهد، در عین حال با لفظ مؤمن یا مومنین، تعبیر می کند؛ از آن جمله در آیه های سورۀ حجرات.
و گفته شد: منافق و نفاق نیز دو نوع است: نفاق ابلیسانه، و نفاق جاهلانه.
آیه یازدهم: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسى أَنْ يَكُونُوا خَيْراً مِنْهُمْ وَ لا نِساءٌ مِنْ نِساءٍ عَسى أَنْ يَكُنَّ خَيْراً مِنْهُنَّ وَ لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَ لا تَنابَزُوا بِالْأَلْقابِ بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإيمانِ وَ مَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُون»: ای آنان که ایمان آورده اید مسخره نکند گروهی از شما گروه دیگر را، ممکن است مسخره شوندگان بهتر از مسخره کنندگان باشند، و نه زنانی زنان دیگر را، ممکن است زنان مسخره شونده بهتر از زنان مسخره کننده باشند. و خدشه بر شخصیت همدیگر نزنید، و بر همدیگر لقب بد ندهید (انگ نزنید)، بد است نام گذاری فسقی پس از ایمان. و هر کس از این کار (انگ زدن) توبه نکند پس آنان ستمگران هستند.
توضیح: 1- علاوه بر سیاق آیه ها، از واژه های به کار رفته در این آیه مشخص است که محور بحث، رفتارهای سیاسی است: گروهی گروه دیگر را مسخره نکند. بر همدیگر عنوان و لقب بد ندهید، انگ نزنید و… .
2- اسم فسوق، یعنی عیب داشته یا نداشتۀ کسی را نامی برای او قرار دادن. یعنی حتی عیب های داشتۀ کسی یا گروهی را به صورت نامی برای او در نیاورید. زیرا در این صورت ممکن است او خود را از آن عیب تزکیه کرده و توبه کند. اما اگر آن عیب را نام او قرار دهید زمینۀ توبه را از او می گیرید.
این دستور در عرصۀ انسان شناسی و روان شناسی است تا زمینۀ توبه از فرد یا گروه اشتباهکار گرفته نشود.
اما اگر آن فرد یا گروه کارش را به جائی رسانید که دیگر امیدی به توبۀ او نیست در آن صورت باید عنوان و لقب او مشخص شود: «فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُون» و به لقب ظالم و ظالمون ملقب شوند. و الاّ بدکاران هر کار را می کنند بدون این که کسی عنوان کار آنان را به زبان بیاورد. و این یعنی بستن دست و زبان نیکوکاران.
3- در تفسیر آیه آمده است که امّ المؤمنین عایشه، امّ المؤمنین امّ سلمه را مسخره کرده بود و آیه به آن نیز ناظر است. البته می دانیم که در زمان حیات پیامبر(ص) عایشه طرفدار یک جریان سیاسی بود که امّ سلمه با آن جریان مخالف بود.
4- گفته شد؛ متاسفانه این سوره را صرفاً اخلاقی تفسیر کرده و هر چه توانستند حدیث های اخلاقی را در ذیل آیه ها آورده اند.
آیه دوازدهم: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحيم»: ای آنان که ایمان آورده اید از اکثر ظنّ ها پرهیز کنید زیرا برخی از ظن ها گناه است، و دربارۀ همدیگر تجسس نکنید، و برخی از شما غیبت برخی دیگر را نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت بدن مردۀ برادرش را بخورد، پس بد می دارید آن (خوردن) را. بترسید از خداوند، خداوند توبه پذیر و بخشنده است.
توضیح: 1- در رقابت های برتری جوئی، به ویژه برتری جوئی سیاسی، اکثر مواد اطلاعاتی تحلیلی، بر اساس ظنّ است نه یقین. زیرا هر دو طرف برای پنهان نگه داشتن اسرار خود می کوشد.
2- جملۀ «اجْتَنِبُوا كَثيراً مِنَ الظَّنِّ» را به دو گونه می توان معنی کرد:
الف: باصطلاح ادبی «کثیراً» مفعول «اجتنبوا» باشد و حرف «من» بیانیه باشد؛ از اکثر ظن ها پرهیز کنید.
ب: «کثیراً» در مقام «تمیز» باشد برای تاکید؛ پرهیز کنید پرهیز بسیار. در این صورت «من الظنّ» مفعول می گردد که فعل لازم، با حرف «من» متعدی می شود.
3- بدیهی است برخی از ظن ها مصداق گناه خواهد بود و این خصیصۀ ظن است.
4- تجسّس برای کشف نقطۀ ضعف های طرف مقابل در درون امّت، حرام است خواه در رقابت های سیاسی باشد و خواه در دیگر رقابت ها. و خواه کسی دچار بیماری روانی عیبجوئی باشد. و اگر تجسس کننده توبه کند خداوند توبه پذیر و رحیم است.
آیه مسلّم می دارد که عدّه ای در صدد یافتن نقطه های ضعف دیگران بوده اند. اینان چه کسانی بوده اند؟ چه کسی باور می کند که سلمان، ابوذر، مقداد و علی(ع)- نعوذ بالله- برنامۀ تجسس و جاسوسی راه انداخته باشند؟
آن برادر سنی می گوید: این پرسش شما خود یک تجسس است چرا میان اصحاب پیامبر(ص) به تجسس می پردازید؟ می گویم: قرآن برای فهمیدن و هدایت آمده، آیا مراد و معنی قرآن را نباید بفهمیم؟ این استدلال شما مصداق قرآن بر علیه قرآن است. آیا آیه به ما
می گوید از سرگذشت اصحاب، امت، قرآن، اسلام و دین مان بی خبر بمانیم؟ و دین را فدای شخصیت زدگی خودمان بکنیم؟ آیا این تجسس است یا یک وظیفۀ واجب؟-؟
5- غیبت: غیبت از گناهان کبیره است اجماعاً. اما بعضی ها حرام بودن غیبت را نیز ابزار اهداف خود می کنند، غیبت گاهی جایز می شود، گاهی مکروه، گاهی حرام، گاهی مستحب، گاهی نیز واجب می شود. آیه در صدد بستن زبان دلسوزان دین نیست، والاّ خود قرآن غیبت نمرود، فرعون و… را می کند. غیبت مؤمن حرام است و گناه کبیره است نه غیبت ستمگران بی ایمان و بی دین. و نه غیبت منافقان حیله گر.
6- تفسیر «نور الثقلین» به نقل از «جوامع الجامع» که معمولاً از منابع سنیان نقل می کند، آورده است: ابوبکر و عمر دربارۀ سلمان و اسامه غیبت کردند لذا آیه «وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً» نازل شد.
7- غیبت و تحزب: غیبت که گناه کبیره است از ملازمات لا ینفک تحزب است. امکان ندارد که دو حزب در میان امت باشد و هر دو حق باشند. یا هر دو باطل اند، یا یکی از آن دو باطل و دیگری حق است.
تحزب حرام و ممنوع است و ادلّۀ این سخن خواهد آمد. امّا این تحریم نظر اسلام است در عرصۀ «حقیقت». وقتی که «واقعیت» بر خلاف حقیقت شود، صورت مسئله چگونه
می شود؟
یک پیامبر بود با یک امتش، و حق و حقیقت این بود که نمی بایست در میان امت، حزبی به وجود آید. اما در واقعیت حزب را به وجود آوردند. در این صورت بخش دیگر امت نیز قهراً یک حزب می شود. و این یک اصل مسلّم ریاضی است که دوگانگی بدون دو گانگی نمی شود.
قطعاً حزبی که تاسیس شده راه و هدف خاصی دارد که از دیگران جدا شده است، با پیدایش آن، طرف دیگر که با آنان همقصد و دارای یک نیت و هدف نیستند، قهراً حزب دوم می شوند.
پس آن که حزب تاسیس می کند (خواه به طور رسمی و اعلام شده و خواه بی نام و بدون تابلو و به طور خزنده) مرتکب این حرام بزرگ شده است.
اکنون که ماهیت مسئله در عرصۀ واقعیت چنین است آیا ممکن است روزی حقیقت و واقعیت با هم منطبق شوند و جامعۀ بشری بدون حزب باشد؟ همۀ دست اندرکاران انسان شناسی و جامعه شناسی می گویند: نه، چنین امکانی وجود ندارد.
این نظر هم علمی است و هم درست. امّا زمان این «علمی بودن و درست بودن» محدود است؛ تا زمانی که ماهیت تاریخ و جامعۀ بشری ماهیت کابالیستی است، این نظریه هم درست است.
تا زمانی که تاریخ و جامعه به محور «روح غریزی» انسان می چرخد و «روح فطرت» سرکوب می شود (بل حتی ناشناخته مانده و تعریفی که از انسان شده و می شود یک تعریف صرفاً غریزی است) آن حقیقت با این واقعیت منطبق نخواهند گشت و تحزب یک واقعیت انکار ناپذیر خواهد بود.
اما این جامعه و این تاریخ، به پایان تاریخ خود رسیده است و طلیعه های تاریخ انسانی نمایان می شود. علوم انسانی که بر پایه انسان غریزی بنا شده، دیگر جواب نمی دهد و به شدت می لنگد. این علوم پیش از آن که دیگرانی نیایند و بطلان شان را ثابت کنند، خود بطلان خود را روشن کرده است.
تجسس: یکی دیگر از ملازمات لا ینفکّ تحزب، تجسس است. مگر امکان دارد که حزبی وجود داشته باشد و از بخش دیگر جامعه تجسّس نکند.
علاوه بر این که می بینیم آیه های سورۀ حجرات لوازم لا ینفک تحزب را تحریم
می کنند، در قرآن حدود20 مورد واژۀ حزب و احزاب آمده که18 مورد آن در کاربرد و معنی منفی و منفور است، تنها دو مورد آن به معنی مثبت آمده که مراد همان «حزب شدن قهری» است. و این غیر از آیه هائی نیز هستند که با الفاظ دیگر تحزب را نکوهش می کنند.
بنابر این حزب در اسلام حرام، منفور و ممنوع است، لیکن پس از پیدایش یک حزب، حزب شدن بخش دیگر که قهری است یک موضوع طبیعی است والاّ باید این بخش از جامعه نیز پیرو حزب تاسیس شده شوند.
تحزب در حدیث: دربارۀ آیه های بیستگانه، به جای این که من در این جا مطلب را اطاله دهم اگر خودتان آن ها را در معجم قرآن ببینید که کار ساده ای است و هیچ نیازی به توضیح ندارد، کافی است.
اما تحزب در حدیث نیز نکوهیده و تحریم شده است؛ امیرالمؤمنین(ع) در نهج البلاغه می فرماید: «وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْرَاباً وَ بَعْدَ الْمُوَالَاةِ أَحْزَابا»[510]: بدانید شما بعد از مدنیت گرائی به بادیه نشینانی تبدیل شده اید و پس از همگرائی به احزاب تبدیل شده اید.
توضیح: 1- علی(ع) تحزب را ضد تمدن و مدنیت می داند. دقیقاً بر خلاف نظریه پردازان تاریخ و جامعۀ کابالیسم امروزی. به آن مردم که شهر نشین بودند نه بادیه نشین،
می گوید: در عین شهر نشینی روند بادیه نشینی را اختیار کرده اید. تحزب را مصداق «التَّعَرُّبُ بَعْدَ الْهِجْرَة» می داند.
2- تحزب را ضد همگرائی می داند. اما در این جا سخن از وحدت نمی آورد، تحزب را در برابر وحدت محکوم نمی کند. زیرا وحدت و عدم وحدت، اتحاد و عدم اتحاد، از مقوله هائی هستند که به خودآگاه مردم مربوط هستند. و موضوع سخن علی(ع) عمیق تر از این است؛ او با دیدگاه روان شناسی اجتماعی و جامعه شناسی می نگرد، اشکال را در شخصیت ناخودآگاه آن مردم می بیند. یعنی: شما با این خصیصۀ شخصیتی اساساً از ایجاد وحدت و اتحاد عاجز هستید.
محال است در جامعه ای واقعاً تحزب باشد در عین حال اتحاد هم باشد. وجود احزاب در جوامع غربی امروزی، یک امر واقعیت دار نیست و صرفاً یک عنوان برای مشغول کردن مردم است. و این یک کلاه است که بر سر مردم باصطلاح جهان سومی می رود که واقعاً به تحزب می پردازند، با این که به وضوح می بینند که احزاب در جوامع غربی هیچ فرقی با هم ندارند. «الکفر ملّۀ واحده».
برنامۀ ابلیس (کابالیسم) در این باره بر دو گونه تحزب مبتنی است:
الف: تحزب در بستر واحده برای ارضای تفنن طلبی غریزی (نه فطری) بشر؛ این گونه را در جامعه های مطلوب خودش به راه انداخته و می اندازد.
ب: تحزب واقعی؛ این گونه دوم را در جامعه هائی که دوست ندارد به راه انداخته است.
در برخی جوامع نیز ایادی خود را مسلط کرده، حتی آنان را از تحزب نوع دوم نیز محروم کرده است تا اساساً اجازۀ دهن باز کردن نداشته باشند تا چه رسد به بیان های درست یا نادرست.
2- جالب تر این که امیرالمؤمنین(ع) در اول این خطبه ماهیت ابلیسی (کابالیستی) جریان تاریخی باطل را توضیح می دهد.
حدیث های دیگر نیز وجود دارد که با وجود اهمیت بسیاری که دارند به آن ها
نمی پردازیم. زیرا اصل موضوع از بحث ما خارج است. به هر صورت، «حزب قهری» که به شرح رفت، همیشه صحیح و درست است لیکن سخن این است که کدام حزب، حزب قهری است.
حزب در واقعیت تاریخ اسلام: وجود حزب در میان امت پیامبر اسلام(ص) یک واقعیت انکار ناپذیر است حتی در قبل از هجرت که امت به صورت یک گروه اندک بود، تحزب شروع شد. به خوبی و کاملاً روشن است: از روزی که عمر مسلمان شد دو گونگی در میان آن امت کوچک پدیدار گشت؛ ابوبکر و عمر به عنوان دو یار همدل، و این با هم بودن شان به طور متفاوت از دیگران، و به شکل فراز، تعیّن یافت. این واقعیتی است که هیچ عاقلی نمی تواند منکر آن باشد. کسی با کسی رابطۀ سروسرّی نداشت غیر از این دو نفر. این روند و روال صورت ویژه و ماهیت ویژه به خود گرفت.
پس از هجرت نیز جریان رفتاری شان در مباحث پیش گذشت. البته ما در صدد شمارش یک به یک کارهای آنان نبوده و نیستیم، تنها به شواهدی برای نفوذ کابالیسم در میان امت، پرداختیم والاّ مثنوی هفتاد من کاغذ شود.
جریانی که آن دو جناب به راه انداختند به یک حزب کامل تبدیل شد، آنان که عضو آن حزب نبودند «حزب قهری» شدند. وقتی که چنین واقعیتی در عینیت امت پدید گشت، آن چه از زبان رسول خدا(ص) در قالب «شیعۀ علی» آمده ناظر به این واقعیت است.
شیعه یعنی حزب، همان طور که دربارۀ ابراهیم(ع) می فرماید «وَ إِنَّ مِنْ شيعَتِهِ لَإِبْراهيمَ»[511]: ابراهیم از شیعه نوح بود. و دربارۀ موسی(ع) می فرماید: «هذا مِنْ شيعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ»[512]: این یکی از شیعیان موسی بود و دیگری از دشمنان او.
ابن حجر هیتمی در کتاب «الصّواعق المحرقه»– صاعقه هائی که (شیعیان را)
می سوزاند- پس از نقل حدیث هائی از رسول خدا(ص) دربارۀ تأیید شیعۀ علی و تاکید بر این که شیعیان علی(ع) به فوز می رسند، می گوید: مراد رسول خدا(ص) ما اهل سنت هستیم نه آنان که خود را شیعۀ علی نامیده اند.
در زمان پیامبر(ص) با توجه به این واقعیت و «حزب قهری» شدن دوستان علی(ع)، اینان پیش از آن «حزب تاسیسی» دارای نام و عنوان شدند و حزب تاسیسی هیچ نامی برای خود عنوان نکرده بود. این کار را پیامبر(ص) کرد تا حمایتی از علی(ع) و پیروانش برای آینده کرده باشد.
حزب تاسیسی همچنان بی نام کار خود را می کرد و در سقیفۀ بنی ساعده قدرت را به دست گرفت. باز همچنان بی نام و بدون عنوانِ رسمیِ اعلام شده، پیش می رفت زیرا این روش به نفع شان بود.
پس از آن که عثمان با حضور برخی از صحابه و با اقدامات عملی برخی دیگر از صحابه، به قتل رسید، حزب تاسیسی نام خود را اعلام کرد و عنوان «شیعه عثمان» به خود گرفت. متون قدیمی پر است از این اصطلاح. و هرگز اصطلاح یا عنوان «سنی» و «اهل سنت» وجود نداشت.
در زمان قیام شیعیان وصایتی[513]، بنی عباس به امامت رسیدند و شیعۀ عثمان را متلاشی کردند. آل فاطمه و شیعیان علی(ع) را نیز می کشتند که مهدی سومین خلیفه عباسی خود و بنی عباس و پیروانشان را از اصطلاح شیعه خارج کرد. زیرا او نمی توانست با آن همه کشتار آل فاطمه(ع) و شیعیان ولایتی، باز مدعی تشیع باشد. اصطلاح «سنّی» را درآورد.
بنی عباس تا آن روز مدعی «وصایت» بودند و برای خود شان سلسلۀ وصایت درست کرده بودند که به محمد حنفیه و علی(ع) می رسید. مهدی عباسی ادعای وصایت را کنار گذاشت و گفت: ما نیز بر همان سنت گذشتگان، خلیفه هستیم یعنی همان طور که ابوبکر، عمر، عثمان، معاویه و… بدون وصایت خلیفه بودند، ما هم همان طور خلیفه هستیم. با این اقدام او، همۀ مسلمانان زیر عنوان «سنّی» و «اهل سنت» قرار گرفتند غیر از شیعۀ ولایتی. از آن تاریخ به بعد اصطلاح شیعه عثمان، از بین رفت و عثمانی و عباسی همگی تحت عنوان «سنّی» قرار گرفتند. و این بود سرانجام حزبی که ابوبکر و عمر تاسیس کرده بودند.
در این اقدام مهدی عباسی، مراد از سنت، سنت پیامبر(ص) نبود بل سنت جاریۀ مردم و خلافت بود که بعدها تصور کردند که مراد سنت پیامبر(ص) است.
پس از مهدی، هادی عباسی راه پدر را رفت، در زمان هارون قیام ها شروع شد. زیرا خلافت بدون وصایت، آنان را با همان مشکل مشروعیت روبه رو می کرد که بنی امیه با آن روبه رو بودند. بیشتر قیام ها در همان خراسان رخ داد که هارون مجبور شد خود به سوی خراسان برود و در همان مسافرت از دنیا رفت. مأمون به تشیع وصایتی برگشت و شعار «الرِّضَى مِنْ آلِ مُحَمَّد» را از نو زنده کرد و از امام رضا(ع) خواست که در خلافت شریک باشد و لقب «رضا» را به آن حضرت داد.
از جانب دیگر پدیدۀ «واقفیّه» اکثریت شیعه ولایتی را به سوی دیگر برده بود و تقریباً امام رضا(ع) منزوی شده و امامت بی مشتری مانده بود. امام با مسافرت به خراسان رودخانه ای عظیم از امامت از مدینه تا مرو، به راه انداخت و تشیع ولایتی را از نو زنده کرد. که ماجرا به «احیای تشیع ولایتی» انجامید[514].
ابلیس و انقلاب های مستضعفان:
اشرافیت: به گواهی تاریخ، یکی از برنامه های ابلیس که در هر انقلابی آن را به کار بسته، ایجاد «اشراف جدید به جای اشراف سرنگون شده» است که این کار را با تحریک روح غریزی انقلابیون پیروز (به حدّی که روح غریزه شان بر روح فطرت شان، غالب آید) انجام می دهد.
در امت نوپای پیامبر(ص) نیز یک قشر اشراف در شُرف پیدایش بود.
برای پیشگیری اعتقادی از این پدیده، آیه سیزدهم نازل شد:
آیه سیزدهم: «يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَليمٌ خَبير»: ای مردم! ما شما را از یک مرد و یک زن آفریدیم، و شما را تیره ها و قبیله ها قرار دادیم، تا یکدیگر را بشناسید- تا از همدیگر شناخته شوید- گرامی ترین شما نزد خداوند، با تقوا ترین شما است، خداوند دانا و آگاه است.
پیام آیه «حقیقت» است حقیقتی که به واقعیت نپیوست. و دیدیم که در جریان سقیفه، دو رئیس اوس و خزرج، دقیقاً مانند زمان پیش از اسلام برای تعیین سرنوشت و مدیریت سیاسی امت، کاندیدا هستند که ابوبکر و عمر سر می رسند و در برابر آنان به استدلال
می پردازند و عناصر اشرافی نوین، بر استحقاق خود می شمارند. و پس از آن نیز نوبت به بنی امیه (اشراف سرنگون شده که در اثر حمایت اشراف جدید از نو جان گرفته بودند) می رسد و حقوق اشرافیت در کانون اصلی حقوق امت جای می گیرد. و به دنبال آنان به اشراف دیگر بنام بنی عباس می رسد.
آیه چهاردهم: بادیه نشینان چادر نشین که از آغاز بعثت در کناری ایستاده و نظاره گر نتیجۀ درگیری اسلام با قریش و یهود بودند، وقتی که اسلام را پیروز و موفق دیدند، فوج، فوج به مدینه آمده و مسلمان می شدند «يَدْخُلُونَ في دينِ اللَّهِ أَفْواجاً»[515]، و از همان آغاز متوقع حق و حقوقِ ابراز نظر و شرکت در مدیریت و سرنوشت امت می شدند. همان طور که در شأن نزول آیه اول دیدیم مورد استفادۀ ابوبکر و عمر قرار گرفته و سران شان در حزب آنان جای می گرفتند که آیه آمد: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ»: بادیه نشینان نیز می گویند ایمان آورده ایم، بگو شما ایمان نیاورده اید، لیکن بگوئید اسلام آورده ایم، و هنوز ایمان در دل های شما داخل نشده است. اگر از خدا و رسول اطاعت کنید (پیرو دیگران نباشید) خداوند چیزی از اعمال شما نمی کاهد. خداوند غفور است و رحیم.
به اصطلاح امروزی ها، با آمدن «انقلابیون بعد از انقلاب» به عرصۀ امت، مانند بادیه نشینان و اشراف مکه، روز به روز بدنۀ حزب کابالی قوی تر می گشت و این روند نشان خوبی از آیندۀ امت نبود که می بینیم قرآن آینده را پیش بینی کرده و حتی تکلیف جنگ های داخلی را نیز روشن می کند.
در آیه پانزدهم مؤمن و مؤمنان را تعریف می کند و حتی (باصطلاح) انقلابیون اول را نیز با چهار شرط می پذیرد:
1- ایمان به خدا و رسول(ص).
2- پس از ایمان آوردن، ایمان شان با انحراف آمیخته نباشد.
3- جهاد در راه خدا با اموال شان.
4- جهاد در راه خدا با جان های شان.
می فرماید: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ في سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُون»: مؤمنان واقعی فقط کسانی هستند که به خدا و رسولش ایمان آوردند و سپس آن ایمان را با هیچ انحرافی نیامیختند، و با اموال شان و جان های شان جهاد کردند، آنان هستند اهل صداقت.
توضیح: 1- در مباحث پیش به شرح رفت که جناب ابوبکر و عمر ایمان آورده بودند، لیکن برای هدفی که داشتند همیشه تمرّد کرده و با تضعیف شخصیت پیامبر(ص) و آن همه کارها و رفتارهای کارشکنانه و با ارتباط با کاهنان یهود، به دنبال مقاصد خود بودند. و مصداق «یرتابوا» بودند.
2- آن دو هرگز با مال شان جهاد نکرده اند. و به قول مرحوم امینی در الغدیر، آن چه دربارۀ مال ابوبکر گفته شده، همگی ساختگی است، او که پیش از هجرت «معلم الصّبیان» بوده چه ثروتی داشته است که در راه اسلام خرج کند.
3- در جهاد نیز هیچ کاری نکرده اند. در مواقع خطر همیشه پیش از دیگران فرار
می کردند تا خودشان را برای آینده نگه دارند و قدرت را در دست بگیرند.
آیه شانزدهم و هفدهم: با پیوستن اشراف قریش و سران بادیه نشینان به امت اسلامی، یک پدیده منفی دیگر در میان امت از نو جان می گرفت؛ اشرافیت. که دیدیم آیه سیزدهم فقط برای نفی اشرافیت و از بین بردن چنین امتیازی، نازل شده است. اما با وجود آن، جریان اشرافیت روز به روز قوی تر می شد و این ارزش جاهلی از نو زنده می شد.
شأن نزول: مسلمانان برای تکمیل دیوارهای مسجد کار می کردند، در اثر فعالیت شان گرد و غباری بلند شده بود. عثمان از کنارشان عبور می کرد ردای اشرافی خود را بر دهان و بینی خود کشید تا غباری وارد نشود. عمّار در انتقاد از او شعری را با خود زمزمه کرد:
لا یستوی من یعمر المساجدا | |||
مساوی نمی شود آن که مسجدها را تعمیر می کند | |||
یصلّی فیها راکعاً و ساجداً | |||
تا نماز در آن ها خوانده شود، با رکوع و سجده | |||
کمن یمّر بالغبار حایداً | |||
با کسی که مرور می کند به غبار دوری کنان | |||
یعرض عنه جاحداً معانداً | |||
و روی بر می گرداند بدون این که خیری برساند راه دیگر می رود | |||
عثمان گفت: مرا می گوئی ای فرزند زن سیاه؟ سپس به پیش پیامبر(ص) رفت و پرخاش کنان گفت: به تو نپیوستم که به حیثیت ما فحش دهند.
که آیه منّت نازل شد[516]: «قُلْ أَ تُعَلِّمُونَ اللَّهَ بِدينِكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ- يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُوا قُلْ لا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلامَكُمْ بَلِ اللَّهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَداكُمْ لِلْإيمانِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقين»: بگو آیا به خدا یاد آوری می کنید دین تان را؟! در حالی که خداوند هر آن چه در آسمان ها و زمین است را می داند و خداوند بر هر چیز دانا است.- بر تو منت می گذارند که مسلمان شده اند، بگو: اسلام تان را بر من منّت نگذارید، بل این خداوند است که بر شما منت می گذارد که بر ایمان هدایت تان کرده است اگر راستگو باشید.
آیه هجدهم و پایان سوره: إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللَّهُ بَصيرٌ بِما تَعْمَلُون.
جلسه چهل و چهارم: بازگوئی و نقل احادیث پیامبر(ص) را اکیداً ممنوع کردند
کلاس درس کابالیسم در مسجد
قدرت، که تا امروز تاریخ ساز و جامعه ساز بوده، امروز محاکمه می شود
تمیم داری یهودی کابالیست معروف
تمیم داری معلم دین و قرآن مسلمانان می شود
در مباحث گذشته به شرح رفت که ابوبکر و عمر اصل منحوس تفکیک را در قالب «أَ مِنَ اللَّهِ أَمْ مِنْ رَسُولِه» بنیان گذاشتند و آن را به یک «رویّه» تبدیل کردند به طوری که همیشه در برابر اوامر و تصمیم ها و تشریعات پیامبر(ص) مخالفت می کردند، وانمود
می کردند که فقط در برابر اوامر خدا مطیع هستند. خدا را در برابر رسولش عنوان کرده و
به تضعیف پیامبر(ص) می پرداختند. حتی در این روند گاهی خود رسول خدا(ص) را در مقابل رسول خدا(ص) قرار می دادند همان طور که در موضوع تمتع حجّ دیدیم.
در این برنامه تا جائی موفق بودند که اوامر و دستورات پیامبر(ص) کاربرد لازم خود را از دست داده بود، با این وضعیت تعجب آنان که از عدم اجرای فرمان غدیر تعجب می کنند، یا از ممانعت عمر از نوشتن وصیت پیامبر(ص) تعجب می کنند، معنائی ندارد.
کتابت وصیت با «قَدْ غَلَبَ عَلَيْهِ الْوَجَعُ…» بایکوت می شود، غدیر نیز با «قد غلب علیه حبّ علّی».
باصطلاح امروزی ها دکترین «حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّه» پیامبر(ص) را- نعوذ بالله- در ظاهر به دستگاه گیرندۀ محض تبدیل کرده بود که فقط می تواند آیه ها را بگیرد و به آنان برساند. اما در واقع به آیه ها هم عمل نمی کردند که نمونه ها (بلی فقط نمونه ها)ئی از آن به شرح رفت.
جریان کابالی می دانست که وفات پیامبر(ص) احساسات مردم را تحریک خواهد کرد ممکن است مسائل از ناخودآگاه ها به خودآگاه ها منتقل شود و مردم به روند ضعیف شدن موقعیت پیامبرشان متوجه شوند و پشیمان گردند. از همان ساعت اول که قدرت را به دست گرفتند نقل سخن یا حدیث از پیامبر(ص) را ممنوع کردند. شمشیر آختۀ خالد بن ولید، قنفذ، مغیره بن شعبه و… زبان و بیانی بود که این ممنوعیت را اعلام می کرد. همان طور که تیرکمان خالد، سعدبن عباده مرد شماره یک انصار را کشت.
منع نقل حدیث از پیامبر(ص) از آغاز خلافت ابوبکر رسماً شروع شد و در دورۀ عمر به شدت خود رسید، حتی عمر حدیث های مکتوب را از مردم جمع کرد و همه را آتش زد. این موارد همگی واقعیت هائی هستند که مورد اجماع همۀ مورخین و محدثین می باشند[517] لیکن برادران اهل سنت همۀ این ها را به ابوبکر و عمر می بخشند. زیرا «قدرت»، قدرت است که حق می آورد. قدرت ششصد سالۀ خلافت و امپراتوری چنان لایه های ضخیم بر روی باورهای آنان کشیده که توقع بیرون آمدن شان از زیر آن همه لایه های ضخیم، توقع
بی جائی می باشد.
قدرت، که تا امروز تاریخ ساز و جامعه ساز بوده، امروز محاکمه می شود:
می گویند: شیعه را آل بویه و صفویه به وجود آورده است. باید گفت: اگر قدرت حقانیت می آورد، پس قدرت آل بویه که امرای غیر مستقل و وابسته به خلافت بودند، و نیز قدرت کوچک و کوتاه مدت صفویه می تواند چنین کاری را بکند، پس قدرت ششصد سالۀ امپراتوری خلافت چه کارها کرده و چه ناحق ها را حق کرده است؟
بی تردید امروز شیعیان غیر ایرانی در ممالک مختلف چندین برابر ایرانیان هستند، در عراق، سوریه، لبنان، عربستان، یمن، مصر، مراکش، تونس، الجزایر و… میلیون ها شیعه وجود دارند که چهارده قرن است در خفقان به سر می برند. آیا اینان را نیز آل بویه و صفویه به وجود آورده اند؟!
بگذریم، نقل سخن و حدیث از پیامبر(ص) ممنوع گشت، به جای آن نقل افسانه ها به محور ادیان و انبیای پیشین رسمیت یافت و کلاس درس کابالیسم رسماً در مسجد رسول خدا(ص) دایر گشت. و همان مطالب و اصول گفتمان هائی که به ادیان پیشین نفوذ کرده بود به عنوان درس دین، بر امت تدریس می شد.
به گمانم کسی که از آغاز با مباحث گذشته آشنا باشد، دانسته است که کابالیسم چه اصول و فروع را به درون ادیان نفوذ می داده است مثلاً: نام سامری را در پوشش نهاده و به امت موسی(ع) باورانیده است که بت گوساله را پیامبر خدا هارون ساخته بود.
و نام قابیل را مخفی کرده و به جای آن قاین را گذاشته است، داود، پیامبر خدا را زناکار معرفی کرده، لوط را به زنا با محارم متهم کرده، برای هر پیامبر چندین گناه بزرگ نسبت داده که بلی انسان خطاکار است و اینان نیز انسان بودند.
تمیم داری تنها کسی بود که آموزش امت را به حکم خلافت انحصاراً در اختیار داشت و گوش و جان امت را با این قبیل افسانه های بنیان کن عقل و دین، پر می کرد، این همه برای سلب کاربرد از سنّت گفتاری و سنّت عملی پیامبر(ص) بود.
سنت و سنّی: چه کسی سنّی است و به سنّت پیامبر(ص) عمل می کند؟ ابوبکر و عمر؟ که آن همه در برابر اوامر، دستورات و تشریعات پیامبر(ص) ایستادند و نمونه های آن به شرح رفت. یا مغیره بن شعبۀ زناکارِ معروفِ تاریخ اسلام به اجماع همگان. یا خالدبن ولید متجاوز به ناموس مالک بن نویره، یا عثمان که به دست صحابه و تابعین کشته شد. یا مروان و پدرش که تبعید شدۀ پیامبر(ص) بودند. یا معاویۀ شرابخوار و قاتل اهل بیت پیامبر(ص)، یا یزید که بر اساس همان بنای ابوبکر و عمر قدرت را به دست گرفت، یا عبدالملک، هشام و دیگر امویان، یا عیاشان عباسی. و یا پیروان همۀ این ها از روز سقیفه تا امروز.
چه کسی، چه مردمی، چه جریانی سنت پیامبر(ص) را زیر پا گذاشته تا به امروز؟
به شرح رفت که اصطلاح سنّی و اهل سنت، از اختراعات مهدی عباسی است و مراد از آن «سنت جامعه» است نه سنت پیامبر(ص) او سند ساختگی سلسلۀ وصایت عباسیان را کنار گذاشت و اعلام کرد: ما نیز مانند سنت گذشتگان امت، خلافت می کنیم نه بر اساس وصایت. پیش از آن نه اصطلاح سنّی بود و نه اصطلاح اهل سنت. و در واقع این همان سنت ابوبکر و عمر بود که معاویه ها، یزیدها، عبدالملک ها از حلقۀ آن عبور کرده بودند اینک نوبت به مهدی عباسی رسیده بود.
امروز این سنت و جای زدن آن به جای سنت پیامبر(ص) به پایان تاریخ خود رسیده است و می رود که دیگر کسی سنّتِ سنت شکنان (سنت آنان که اسلام را تحریف کردند گرچه نتوانستند قرآن را تحریف کنند) را عوامانه نپذیرد.
امروز می رود که «قدرت» به جای تاریخ ساز و حق آور بودنش، محاکمه شود. و این قدرت است که حق آوری، دین سازی، سنت سازی، جامعه سازی، تاریخ سازی خود را از دست می دهد. گرچه امروز می کوشد با فرقه سازی ها در میان جامعه های جهان، اجلش را چند صباحی به تاخیر اندازد.
تمیم داری چه کسی بود: در مباحث گذشته به شرح رفت و روشن شد که کابالا عرفان یهود نبوده و نیست، بل هزاران سال پیش از آن که قومی به نام یهود به وجود آید، جریان داشت، و کابالا همیشه بر دو پایه مبتنی بوده و هست؛ اول: کهانت یعنی توجیهات اعتقادی و نفوذ بر ادیان که عرفان نامیده می شود. دوّم قدرت.
اینک پس از رحلت پیامبر اسلام(ص) قدرت را به دست گرفته اند و نقل حدیث، بازگوئی سنت های گفتاری و سنت های عملی پیامبر(ص) نیز ممنوع شده است (مگر در مواردی که خلافت به آن نیاز دارد) خلاء عظیمی قدرت را تهدید می کند، باید این خلاء پر شود یعنی پایه اول که تا آن روز مع الواسطه از کاهنان یهود گرفته می شد و (باصطلاح) دکترین جریان کابالیسم بود، تهیه و تامین می شد. اما دیگر، یهودیان و مدرسۀ «الماسکۀ» شان در حجاز نمانده همگی جلای وطن کرده اند، پس باید افرادی از آنان در قیافۀ مسلمان، بیایند و جریان را تغذیه فکری و فرهنگی بکنند. اولین فرد تمیم داری است که بعدها به لقب «اوّل القصّاصین» ملقب گشت.
قصاصین یا قُصّاص: این دو لفظ هر دو به معنی «قصه گویان». این اصطلاح و عنوان تقریباً پس از گذشت حدود یک قرن از مرگ تمیم پیدایش یافته است؛ قصه و قصه گوئی در آغاز به عنوان «تبیین دین» و آموزش های دینی شناخته می شد. و روز به روز گسترش و پیشرفت می یافت و هر کس قصه ای را می بافت و به تبیین دین می پرداخت، هر بی کاره ای مردم را جمع می کرد (و مانند درویشان دورۀ ما که اکنون دارد از بین می رود) و معرکه گیری می کرد سپس کاسه اش را می چرخاند و از مردم پول می گرفت. موضوع به نهایت ابتذال خود رسیده بود که نقل حدیث بشدت نیازمند قانون و قاعده گشت؛ محدثین در صدد تعیین و تامین سند احادیث بر آمدند، سلسلۀ راویان و روایت را به شرایطی مشروط کردند.
در این زمان بود که یک جریان از گزارشگران را «قُصّاص» نامیدند که آنان بی قاعده و قانون قصه می گویند. با این که تمیم را اولین قاصّ نامیدند[518]، همۀ سخنان و گزارشات منقول از او را پذیرفتند. این چه اعجوبه ای است؟! از طرفی او را اولین قصه گو و بنیانگذار قصه گوئی دانستند و از طرف دیگر او را به عنوان راوی واجد جمیع شرایط شناختند! چرا؟ برای این که اولین شرطی که برای حدیث تعیین کردند این بود: هر صحابی و هر کس که چند روزی با پیامبر(ص) معاشر بوده، گزارشات و سخنان او صحیح است و کسی حق ایراد بر آنان را ندارد.
دیدیم که به نظر آقایان، پیامبر(ص) معصوم نیست و همۀ اعتراضات و کار شکنی های ابوبکر و عمر بر پیامبر(ص) وارد است. اما هر صحابه معصوم است!!![519] چنین تناقضات پایه و جان اصلی کابالیسم است همان طور که در مباحث پیش، از زمان قابیل تا رحلت پیامبر(ص) به شرح رفت.
زندگی نامه تمیم داری: او از قبیلۀ بنی لخم است اصل این قبیله از یمن است که به سرزمین های عراق، سوریه و حجاز، پخش شدند، مسیحیت را پذیرفتند و گاهی نیز با ایران ساسانی پیمان همکاری بسته اند[520].
ابو رقیّه تمیم بن اوس بن خارجۀ داری لخمی. برخی از نویسندگان عنوان «داری» را بر گرفته از «دیر» دانسته اند که او اهل دیر مسیحیان بوده است. برخی دیگر دار را نام شاخه ای از بنی لخم دانسته اند، امّا نظر اول درست است زیرا عرب ها (حتی عرب عدنانی بی سواد و بی کتاب نیز) در قبایل شناسی و نسب اقوام به حدی دقت می کردند که شاید هیچ مردمی در تاریخ به این حد در حفظ انساب، حساس نبوده است. اگر تیره ای یا شاخه ای به نام دار در میان بنی لخم بود هرگز جائی برای احتمال اول نمی ماند.
بنابر این، تمیم داری از نژاد عرب و مسیحی بوده است، اما «لویس معلوف» که خود مسیحی است تمیم را از نژاد یهود می داند و در بخش اعلام المنجد ذیل «تمیم الداری» به نقل از کتاب «ضوء السّاری فی معرفۀ خبر تمیم الداری» مقریزی، آورده است: تمیم به حرم «الخلیل» خدمت کرد و از سلالۀ ابراهیم خلیل(ع) بوده است[521].
من کتاب مقریزی را در دسترس ندارم اما ممکن نیست که المنجد بر او دروغ ببندد گرچه خود لویس معلوف در واقع یک کابالیست است. بر اساس این گزارش مقریزی معلوم می شود که او از نژاد عرب یمنی نبوده یهودی تبار بوده و اگر انتساب او به بنی لخم صحیح باشد از «موالی» یا «مجاوران» آنان بوده است. در عرب مرسوم بود کسی از جای دیگر
می آمد و وابستۀ یک قبیله می شد به او می گفتند «مولی آل فلان» یا «مولی فلان». و کسانی «حق جوار» داشتند یعنی می توانستند غریبه ای یا غریبه هائی را در کنار خود بپذیرند که قوانین حقوقی مربوط به خود را داشت.
پل کابالیسم از متن یک امت بر متن امت دیگر:
هر دو طرف قضیه درست است و هیچکدام غلط نیست؛ تمیم یک یهودی مسیحی است او از پایه های «پل کابالیسم» است پلی که پس از تحریف دین یهود، از متن یهودیت به متن مسیحیت زده شد و پدیدۀ «یهودیان مسیحی» و «مسیحیان یهودی» را به وجود آورد که برخی از سران این جریان در تاریخ شناخته شده اند از آن جمله «اسحاق کور» 1160 میلادی، و «نهمانیدوس اسپانیائی» 1194و همدست او «مه یربن تودورس» و جیمز اول پادشاه اسپانیا، و مامورشان محی الدین بن عربی اسپانیائی، و دیگران پیش از آنان و بعد از آنان در طول تاریخ کابالیسم[522] تا می رسد به مارتین لوتر و پروتستانتیسم1500 و فراماسونیسم، و تا پدیدۀ مسیحیان صهیونیست1917.
این همان جریان است که ستون بعل را در میدان واتیکان نصب کرد تا هر روز چشم سران کاتولیک با دیدار آن روشن شود. و این همان پل است که بالاخره از دایرۀ محدود کابالیسم یهودی و مسیحی، خارج شد و به اتحاد سراسری مسیحیان و یهودیان انجامید و پاپ ژان پل دوم متوفای 2005 رسماً یهودیان را از قتل عیسی(ع) تبرئه کرد و بر این که خود عیسی(ع) یک یهودی بود تاکید کرد.
تمیم داری که در سال660 میلادی در فلسطین مرده است از آجرهای پیشین این پل است. و اولین پایه پل دوم است؛ پل دوم که از متن اشتراکی کابالیستی یهودی و مسیحی، به متن امت مسلمان زده شد.
تمیم داری در سال نهم هجرت یعنی در اواخر عمر پیامبر اسلام مسلمان می شود او به همراه خود یک اسب خوب آورده بود آن را به رسول خدا(ص) هدیه کرد و حضرت آن را به عمر داد(!!!). تمیم پیش از آن شغل تجارت داشته و در قصه هایش علاوه بر موضوعات تحریف شدۀ یهودی و مسیحی، از دریاها، جزایر عجیب و غریب، از شهر های مجهول که هنوز هم معلوم نیست کجا بوده اند، سخن گفته است و همین ها دروغگوئی و دروغ سرائی او را برای احمق کردن مسلمانان، ثابت می کند.
او در زمان پیامبر(ص) به طور فراز به قصه گوئی نپرداخته و زمینۀ نفوذ خود را فراهم می کرده تا می رسد به زمان خلافت عمر و به فرمان عمر هر جمعه پیش از نماز برای مردم مدینه یعنی همان اصحاب پیامبر(ص) با شرح قصه هائی از یهودیت و مسیحیت، دین اسلام را تبیین می کرد. عمر به او لقب «خیرالمؤمنین» داده بود[523] تا علاوه بر سخنرانی های همیشگی قبل از خطبۀ نماز جمعه، در محافل و مجالس و در هر نشست و برخاست با مسلمانان، به آموزش مسلمانان بپردازد و همیشه و همه جا سخنانش حجت باشد و بود. عثمان برنامۀ رسمی هفتگی او را دو برابر کرد[524].
امیرالمؤمنین(علی)، ابیّ بن کعب، عبدالله بن مسعود، سلمان فارسی، ابوذر، مقداد، انس بن مالک، زیدبن حارثه، ابوهریره، ابن عباس و حتی عبدالله بن عمر و… و… و همۀ اصحاب و همۀ امت از نقل احادیث پیامبر(ص) و تبیین و توضیح دین و قرآن ممنوع بودند و آموزش دین تنها و انحصاراً به تمیم داری واگذار شده بود.
تمیم دزد، سارق و خائن در امانت، سابقه دار: از زهد و بی توجهی تمیم به مال دنیا بسیار نوشته اند به حدی که معلوم می شود او ذاتاً و خلقتاً به مال دنیا علاقه ای نداشته است. از جانب دیگر او را تاجرپیشه ای معرفی می کنند که به دنبال پول آن همه شهرها و سرزمین ها را گشته است. آیا این دو خصیصۀ شخصیتی دلیل تناقض روانی او است؟
برخی ها بدون دقت در این گزارشات متناقض، تصور کرده اند که او پیش از مسلمان شدنش یک فرد دنیا طلب بوده و چون مسلمان شد تارک دنیا گشت و به مال و پول پشت پا زد. اینان توجه ندارند:
اولاً: پیامبر(ص) امتش را از تارک دنیائی اکیداً نهی می کرد و آنان را به کار، تولید، صنعت و تجارت تشویق می کرد؛ زهد بدان گونه که دربارۀ تمیم نقل کرده اند، در دین و آئین پیامبر(ص) نبود. زهدی که دربارۀ تمیم نوشته اند خصیصه ذاتی او بوده و این واقعیت در همان گزارشات به خوبی روشن است در برخی از آن به طور نصّ به ریشه دار بودن زهد او در جان و خلقتش تاکید شده است.
ثانیاً: گزارشات تاریخی روشن می کند؛ در آن زمان که یثرب کوچک، به یک شهر بزرگ بنام مدینه تبدیل می شد و یک امت بزرگ به ناگهان به وجود آمده بود، نیاز امت به تاجران مجرّب یک نیاز مبرم بود. در چنین شرایطی چرا باید تمیم پس از آن که مسلمان می شود فقط یکی دو بار به سفر تجاری برود آن هم دور از فلسطین نمی رود-؟،؟ آیا اسلام او را به ترک تجارت تشویق می کرد؟!
و نیز همۀ منابع و متون تاریخی و حدیثی که درباره تمیم داری سخن گفته اند از طرفی او را زاهد بالفطره که هیچ علاقه ای به مال و پول نداشت، معرفی می کنند و از جانب دیگر، همگی از سابقۀ سرقت و دزدی و نیز خیانت او در امانت، سخن گفته اند.
دراین جا تناقض مذکور پیچیده تر می شود. پول پرستی که به خاطر مال دنیا دست به سرقت نیز می زند، در امانتی که فردی در حال مرگش به او سپرده است، خیانت کرده و آن را تملک می کند، در عین حال «زاهد بالفطره» است!؟!؟!
هیچ یهودی، مسیحی و هیچ انسان سالم النفس چنین کار رزیلانه را مرتکب نمی شود، پس چرا یک زاهد بالفطره چنین کاری را کرده است؟
حلّ این تناقض: تمیم به راستی مرد هدف دار با هدف مهم و بس بزرگ بوده است و جزء به جزء زندگی او این واقعیت شخصیتی و روانی او را نشان می دهد. او فدائی راه خود است و هرگز به خاطر نفع فردی خود سرقت نمی کند. اما برای تامین نیازهای راه و هدف خود، هرکار را می کند. و این از خصایل اساسی کابالیست ها است. جریان کابالیسم از زمان قابیل تا به امروز آن همه خیانت و جنایت را مرتکب شده و این یکی هم روی آن. در این میان شخصیت های نابغه (از سنخ نبوغ ابلیس) زیاد بودند که خود و آسایش زندگی خود را فدای پیشبرد کابالیسم کرده اند، حتی در این راه از همه چیز گذشته و جلای وطن کرده اند، هر خطر را پذیرفته اند. از آن جمله «مارکوپولو» و پدرش و عمویش و صدها جاسوس از این قبیل که در این اواخر چشممان به هانری کربن این موفق ترین جاسوس غرب در ایران، روشن شد. و از دانه درشت های این فدائیان، محی الدین بن عربی اسپانیائی است که در دو جلد «محی الدین در آئینه فصوص» و نیز در آن مقاله، توضیح داده ام که او نیز در سابقه اش لقب «ابن سراقه» را داشت.
به هر تفسیر مهم و نامور اعم از سنی و شیعه که در دسترس تان باشد رجوع کنید، در ذیل آیه106 سورۀ مائده، می بینید که تمیم و برادرش، ظروف قیمتی تجاری همسفرشان را که وفات کرده بود، دزدیده بودند و در محاکمه ای در نزد پیامبر(ص) محکوم شده و مجبور شده اند که مال مسروقه را پس بدهند.
برخی از شأن نزول سازان، کوشیده اند طوری جلوه دهند که این سرقت و خیانت تمیم، پیش از مسلمان شدن او بوده و از خود او نقل می کنند که می گفت: قضاوت رسول خدا(ص) درست بود ما آن ظروف قیمتی را دزدیده بودیم و من پس از مسلمان شدن به این کارم اعتراف کردم.
امّا معلوم نیست تمیم لخمی داری پیش از آن که مسلمان شود در مدینه چه می کرده؟ یک یهودی مسیحی غیر ذمّی (حربی) چگونه می توانسته وارد مدینه شود و با یک فرد مسلمان همسفر تجاری گردد؟ برخی ساده لوحان به همین جهت، بر خلاف همۀ منابع تاریخی و حدیثی گفته اند: تمیم از مسیحیان نجران بوده است زیرا نجرانیان ذمّی بودند.
این گونه جعلیات برای تطهیر این تحریف کنندۀ ادیان، جعل شده اند و جعلیات از این بالاتر نیز دربارۀ او که نور چشم خلافت بود ساخته اند[525] از آن جمله:
رسول خدا(ص) به عنوان راوی، از تمیم نقل حدیث می کند!: خلافت تنها به این قناعت نکرد که تمیم استاد امت در تبیین دین باشد. بل او را به سمت استادی بر پیامبر(ص) نیز رسانید. یا للعجب!!!
نوشته هائی تحت عنوان «روایۀ الاَکابر عن الاصاغر»، تدوین شده و در آن ها از جملۀ بزرگانی که از کوچکان حدیث نقل کرده اند پیامبر(ص) را نام برده اند که از تمیم داری حدیث نقل کرده است.
دائرۀ المعارف اسلامی مسموم خودمان در جلد16 مقالۀ6100 نوشته است: این خبر که موضوعات جالب توجهی را در بر داشته، توجه بسیاری کسان را به خود جلب کرده و اسباب تالیف آثاری در این زمینه گشته است که از آن جمله می توان به کتاب «افحام المماری باخبار تمیم الداری» از شهاب الدین احمد بن محمد مقدسی. و «الضّؤ السّاری فی معرفۀ خبر تمیم الداری» از مقریزی. و… .
این آرزوی دیرینه و هدف اصلی عمر بود که پیامبر(ص) را از نظر دانش در سطح افراد معمولی بل در سطحی پائین از ابوبکر، عمر و… جلوه دهد تا به جائی که پیامبر(ص) را شاگرد تمیم داری می کند. چنان که در مباحث پیش شرحش گذشت.
انگیزۀ من: به جدّ و با صمیمیت به حضور برادران اهل سنت می گویم: نباید از گزارشات تاریخ و از بیانات احادیث متون حدیثی، احساس رنجش کنند. آیا آن چه را که خودشان ثبت و ضبط کرده اند و در متون اصلی و مهم خودشان آورده اند، قبول ندارند!؟! به خدا سوگند؛ من هیچ انگیزه ای در این مباحث و نوشته های دیگرم ندارم مگر نگرانی از تکرار تاریخ که این نگرانی منشأ مشخص دارد:
منشأ نگرانی: جامعۀ جهانی دارد عوض می شود و تاریخ جهانی که از زمان قابیل و اولین پیمان ابلیس و قابیل تا به امروز ماهیت کابالیستی و «باطل» داشته- و جریان حق در درون آن تنها به صورت رگه هائی بوده- به پایان خود رسیده و طلیعه های تاریخ نوین با ماهیت انسانی و با اصول مهدوی(عج) مشهود است. و این نظر اجماعی نظریه پردازان بزرگ جهان و جامعه شناسان متبحّر است، جای نگرانی هست که مسلمانان در پیوستن به این جریان نوین، از دیگران عقب بمانند. در دو صورت:
1- شیعیان تحت رسوبات کابالیسم یونانیات و کابالیسم بودائیات بمانند (که ان شاء الله چنین نخواهد شد).
2- سنیان علاوه بر دو نوع مذکور از کابالیسم، نتوانند رسوبات دیرین کابالیسم را کنار بزنند (که ان شاء الله خواهند توانست).
تکرار تاریخ: مگر یهودیان منتظر عیسی(ع) نبودند که موقع ظهور او حکم اعدامش را صادر کردند. و همین طور موارد دیگر از تاریخ. من از دو حدیث می ترسم گرچه کسانی باشند که سند هر دو را مخدوش بدانند و یا کسانی از عرب پیام هر دو را به حساب فارس ها بگذارند و یا کسانی از شیعه هر دوی آن ها را به حساب برادران سنی بگذارند. ببینید:
1- إِذَا خَرَجَ الْقَائِمُ(عج) لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْعَرَبِ وَ قُرَيْشٍ إِلَّا السَّيْف.
2- إِذَا خَرَجَ الْقَائِمُ (عج) لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْفُرْسِ إِلَّا السَّيْف.
و در حدیث دیگر هر دو جمع شده اند: إِذَا خَرَجَ الْقَائِمُ (عج) لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْعَرَبِ وَ الْفُرْسِ إِلَّا السَّيْف.
و در صورت صرفنظر از سه حدیث فوق، باز منشأ نگرانی بزرگ و مسلّم و مورد اجماع همۀ مسلمین، وجود دارد: همۀ مسلمانان اعم از سنی و شیعه دربارۀ مهدی(عج) و ظهور او اجماع دارند (گرچه سنیان او را مولود عصر خود می دانند[526]) و نیز اجماع دارند که هیچ مردمی از مردمان جهان با آن حضرت نخواهند جنگید مگر از میان خود مسلمانان.
آیا این موضوع اجماعی، ما را مکلف و موظف نمی کند که بکوشیم زمینۀ این تمرّدها محدود تر و کمتر شود-؟ و در این بستر، شناخت کابالیسم ضرورت اول، نیست؟ و… .
تمیم داری فهمیده تر از همۀ امت: می گویند: چون بر جمعیت مسلمانان افزوده شد، صدای پیامبر(ص) به مردم نمی رسید زیرا به طور نشسته سخن می گفت، در حال ایستاده نیز خسته می شد. تمیم که مرد دنیا دیده بود، طرح ساختن منبر را پیشنهاد داد و مشکل حل شد[527].
گوئی آن همه مردم تا آن روز نه صندلی دیده بودند، نه کرسی و نه چهار پایه ای. و یا هرگز پلکان خشتی، گِلی، سنگی (که در سرزمین حجاز با آن به پشت بام همۀ خانه ها
می رفتند) ندیده بودند. و تا آن روز کسی برای سخن گفتن بر قوم و قبیله اش چند پله از آن پلکان های گلی بالا نرفته بود. تا یک پلکان سه پلّه ای از سنگ، گل و یا خشت و پا چوب بسازند. و حتی- نعوذ بالله- ذهن پیامبر(ص) نیز به آن نمی رسید!!! و نیازمند اختراع یک یهودی مسیحی بودند.
پیامبری که در ذهن برادران سنی هست و تصویری که از او دارند یک شخصیت (نعوذ بالله) ساده ای است که «اذان» را از کسی یاد می گیرد، و مسئله بهداشتی طهارت را از کسی دیگر، و هر کدام از برخی احکام را از افراد دیگر. که متون شان پر است از این قبیل یاد گرفتن ها که پیامبرشان از افراد عادی و معمولی یاد می گرفت. چیزهائی که حتی مستشرقان غربی (که خودشان کابالیست هستند) باور نمی کنند و پیامبر اسلام(ص) را بزرگترین نابغه می دانند.
اما تمیم داری یک چیزی به مدینه آورده بود که به راستی تازگی داشت: او از شامات (فلسطین) چراغی آورده بود که با نوعی مایع (نفت) روشن می شد[528]. این نقل درست است. زیرا یهودیان از قدیم با نفت سروکار داشتند، اساساً نام «نفت» ریشه عبری دارد که «نفتالین» نیز از آن قبیل است. سپس این واژه از عبری به یونانی، مانوی ایرانی و دیگر زبان ها وارد شد.
گفته اند اصل این واژه سریانی است. اگر این گفته را بپذیریم باز تشقیق مشتقات نفت و تبدیل آن به نفت سفید و غیره و نیز استخراج نفتالین از نفت و ذغال سنگ و استخراج وازلین از ابتکارات یهودیان کهن است. تمیم می توانست چنین چیزی را از همنژادان خود به دست آورده و به مدینه بیاورد. و بدین وسیله نیز امت نو پای مسلمان را تحقیر کند.
امتیاز بزرگِ ساختگی برای تمیم داری: نیازی نیست پشت سر هم نام و عنوان منابع را تکرار کنم علاوه بر منابعی که نام شان ذکر شد، در هر جائی که احوالات تمیم داری را مطالعه کنید یک امتیاز بزرگ دیگر، برای او مشاهده می کنید: تمیم داری چون اعتقاد و ایمان کامل داشت که دین اسلام و این نهضت جدید دستکم همۀ خاورمیانه را خواهد گرفت، از رسول خدا(ص) خواهش کرد که پیشاپیش دو شهر «حبرون» و «عینون» در فلسطین را به او تملیک کند. بلاذری و همچنین بولیس معلوف نام «الخلیل» را نیز آورده اند.
می گویند پیامبر(ص) خواهش او را پذیرفت و شهرهای مذکور را به او «اقطاع» کرد و سند کتبی هم بر این تملیک مهر کرده به او داد.
وقتی فلسطین در زمان خلافت عمر فتح شد، شهرهای مذکور را به تمیم دادند و او فامیل و خاندان خود را در آن سرزمین ها ساکن کرده و برای ادارۀ آن ها بر گماشت و خود تا کشته شدن عثمان در مدینه ماند.
آفرین بر چنین خلیفه ای که عمری در برابر اوامر پیامبرش ایستاده و آن همه کارشکنی ها کرده، اینک برای عمل به وعدۀ کتبی پیامبر(ص) سه شهر را به تمیم واگذار می کند او را نه یک فئودال بل یک شاه کوچک می کند. اکنون:
1- چه شده زاهد پشت پا زده بر دنیا، پیش از آن که فلسطین فتح شود در فکر تملک بر سه شهر آن است؟!
2- علاوه بر مال پرستی و مالکیت جوئی، این چه زاهدی بوده است که در یک رکعت نماز کل قرآن را ختم می کرده است اما در فکر سلطنت بر آن شهرها بوده است!؟! آیا مردمی که به این تناقضات باور دارند احمق هستند؟ که در حماقت نمونۀ تاریخ هستند؟ آیا خداوند آنان را این قدر ناقص العقل خلق کرده است؟ نه چنین است بل آنان نیز مانند دیگر مردمان جهان هستند و این «قدرت» است که گاهی این مردم و گاهی آن مردم را به حماقت هائی مبتلا می کند.
3- گمان نکنید که جریان کابالیسم به این پرسش ها جواب نداده است؛ در میان صحابه زاهد ترین فرد را انتخاب کرده و در کنار تمیم داری قرار داده است. این جعل بزرگ را دربارۀ سلمان فارسی نیز آورده اند که او نیز از پیامبر(ص) خواسته بود که شهر کازورن و متعلقات آن در ایران را به او اقطاع کند و پیامبر(ص) نیز پیشاپیش آن سرزمین را به سلمان اعطا کرده بود. گوئی پیامبر(ص) می کوشید نمونه های زهد امتش را به فئودال بزرگ و شاه کوچک تبدیل کند. سلمان که در مداین وفات کرد و هرگز روی کازرون را ندید و در زمان وفاتش نه فؤدال بود و نه ملاّک.
اما تمیم به مرام خود و سلطه بر مردم سه شهر نایل گشت و چون ماموریت و رسالت خودش در مدینه تمام نشده بود در همان جا ماند. وقتی که خلافت به علی(ع) رسید فوراً از مدینه فرار کرد زیرا دیگر مدینه و مسجد پیامبر(ص) محفل آموزش های کابالیستی او نبود.
4- برای این که نگوئید: چرا پیامبر(ص) افراد زاهد را به فئودال تبدیل می کرد، فرد دیگر را در کنار آن دو زاهد قرار دادند که اهل پول و مال بود. گفتند: پیامبر(ص) به عمویش عباس نیز بخشی از عراق (حیره) را پیشاپیش اقطاع کرده بود.
اگر بگوئید: چرا سلمان و عباس به آن اقطاع نرسیدند اما تمیم داری به ملک اقطاعی خود رسید؟ می گویند: سلمان که پیش از فتح کازرون از دنیا رفت، عباس نیز هنگام فتح عراق سند کتبی خود را به پیش عمر برد و خواستار ملک بزرگ خود شد، عمر گفت: این خیلی بسیار و زیاد است و به او نداد.
اولاً: آن شهرها که به تمیم داده شد خیلی بزرگتر و گسترده تر از «حیره» و توابعش بود که گفته اند به عباس اقطاع شده بود. ثانیاً: اگر خلیفه در صدد اجرای حکم پیامبر(ص) است چرا حکم او را با تمسک به بزرگ بودن سرزمین، زیر پا می گذارد!؟!
ثالثاً: اگر آن مقدار خیلی زیاد بوده، پس چرا اندکی از آن را به عباس نداد؟
البته اصل و اساس موضوع دروغ است.
تبدیل نظام اجتماعی عدل اسلامی به نظام فئودالیسم و کاپیتالیسم:
ساحت رسول خدا(ص) از این گونه سلطان سازی ها به دور است. این جعلیات همگی برای توجیه تبدیل نظام اجتماعی و اقتصادی اسلام به نظام کابالیستی بود؛ اول از تمیم یک عابد زاهد می سازند (می گویند: که چون یک شب از تهجد باز ماند یک سال نخوابید تا خود را تنبیه کرده باشد). سپس او را یک شاه می کنند که اولاً دستمزدش را بدهند و ثانیاً: این آموزگار تبیین دین و قرآن را الگوی خود قرار داده و زر اندوزی خود را توجیه کنند. پیامبر(ص) که الگو و اسوۀ زر اندوزی نمی شود اما تمیم به عنوان پیامبر کابالا، که بر پیامبر اسلام(ص) نیز (نعوذ بالله) آموزش می داد می تواند الگوی خوبی برای شان باشد. توجه کنید:
1- بخاری در صحیح، جلد5 ص21: زبیر یازده خانه در مدینه، دو خانه در بصره، یک خانه در کوفه و یک خانه در مصر داشت و… مسعودی در مروج الذهب می گوید: زبیر1000 اسب، 1000 بردۀ مذکر، 1000 بردۀ مؤنث و… به ارث گذاشت.
2- تنها یک مورد بخشش عثمان به طلحه000/200 دینار طلا بود. و در میان ترکۀ او سیصد خیک گاو پر از طلا و نقره بود.
3- عبدالرحمن بن عوف1000 شتر، 3000 گوسفند، 100 اسب داشت، ورثۀ او حوصلۀ محاسبۀ طلاهای او را نداشتند شمش ها را بدون ترازو، با تبر تقسیم می کردند.
4- شمش های زید بن ثابت را نیز با تبر تقسیم کردند.
5- یک طاقه لباس عثمان100 دینار طلا قیمت داشت. او1000 بردۀ مملوک داشت و دیگر اموال و املاک.
این نمونه ای بود که ذکر شد اگر مشروح ثروت این گونه افراد از صحابه را بخواهید رجوع کنید: الغدیر، ج8 ص282 تا286، البته ارقام و مبالغ سرسام آور را خواهید دید به حدی که راکفلرهای امروزی در برابر دارائی یکی از آن ها چیز حقیری می شوند.
پس معلوم می شود آنان که از تناقض زهد و سلطه طلبی تمیم داری تعجب می کنند، توجه کنند که این یهودی مسیحی کابالیست همۀ ماموریت خود را به خوبی انجام داده است به سران اصحاب یاد داده است که چگونه زهد را با سلطنت و زراندوزی جمع کنند.
تمیم داری را باید پیامبر دوم در میان امت دانست که آن چه در امور مالی و نظام اقتصادی امت، عملاً پیاده شده، شریعت تمیم داری است نه شریعت اسلام. او کاری کرد که هنوز هم چگونگی و کیفیت اصول و فروع نظام اقتصادی اسلام برای امت، مجهول است آیا اسلام نظام اقتصادی ندارد؟ اگر دارد چرا یک متنی، کتابی و مقاله ای در این باره تدوین نشده؟ و اگر ندارد، پس معنی «دین کامل» چیست؟
درست است دوست و دشمن می دانند و یقین دارند که قرآن تحریف نشده، اما کاملاً روشن است که اسلام (فرهنگ اسلام، نظام اجتماعی و اقتصادی اسلام) دچار تحریف شده است و جریان کهانت یهودی با جریان سیاسی ابوبکر و عمر، با جریان آموزش های تمیم داری، دست به دست داده و تا بدین حد در نفوذ دادن کابالیسم به امت اسلامی، موفق گشتند.
نبوت بر علیه نبوت: اقطاعات جعلی، آن هم اقطاع به دست پیامبر(ص)، آن هم پیش از آن که سرزمین های اقطاعی به تصرف مسلمانان در آید، به حساب معجزۀ پیامبر(ص) گذاشته شد که چون پیشاپیش از فتح عراق، فلسطین و ایران به دست مسلمانان خبر داده بود حتی برخی از آن سرزمین ها را به افرادی اقطاع کرده بود، پس این یک معجزۀ بزرگ است. اما معلوم نیست چرا در برابر چنین پیامبری آن همه مقاومت، کارشکنی، گردن کلفتی کردند!؟! پیامبر(ص) و عنوان نبوتش فقط وقتی برای آنان لازم بود که ابزاری برای صاف کردن راه کابالیسم باشد. و این به کارگیری نبوت بر علیه نبوت، بزرگترین و موثر ترین بلدزر جاده صافکن کابالیسم بوده در طول تاریخ که سامری و جریانش بت گوسالۀ خود را به نام و عنوان «خدای موسی» به حساب بنی اسرائیل می گذارند: «فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى»[529] موسی(ع) تنها وقتی به درد سامری و جریانش می خورد که ابزاری برای رسیدن به اهداف کابالیستی باشد. عنوان و نام پیامبر اسلام(ص) تنها برای کشور گشائی و فربه کردن قدرت کابالی، و زر اندوزی سران باشد که بخاری در صحیحش نام این زراندروزی را «برکت جهاد» بگذارد[530].
بدیهی است برای ساختن چنین جامعه ای باید نقل حدیث و سخنان پیامبر(ص) ممنوع باشد و همۀ امت شاگرد تمیم داری باشند. پیامبر(ص) فقط آورندۀ قرآن (آن هم فقط در ظاهر) باشد و تشریع قوانین و تبیین نظام اجتماعی، اداری، اخلاقی اسلام در اختیار پیامبر دیگر باشد به نام تمیم داری.
جلسه چهل و پنجم: کعب الاحبار
یهودی نفوذی به حکم عمر دومین تبیین کنندۀ دین و قرآن
می شود
کعب الاحبار یهودی مرجع دینی امت و حتی مرجع خود خلیفه می شود
تمیم داری بیشتر به تبیین دین بر طبق خواستۀ خود می پرداخت و به احکام عملی (احکام فقهی) نپرداخته است. و به عبارت دیگر: او ثقل فعالیت خود را به محور اصول دین گذاشته بود و اصول اسلام را تحریف می کرد.
و باز به عبارت دیگر: تعلیمات تمیم داری جایگزین «سنت نظری» رسول خدا(ص) شده بود. و او کمتر به حلال و حرام و احکام عملی پرداخته است. زیرا به نظر او تحریف جهانبینی اسلام مهمتر از تحریف احکام عملی بوده است. اما او به امور اخلاقی نیز پرداخته
است. با این روند، او تنها به امور «اجرائی اسلام» نپرداخته است. زیرا که کارش صرفاً فکری و فرهنگی بوده است.
کعب الاحبار: عمر این خلاء را نیز با یهودی دیگر به نام کعب الاحبار، پر کرد. او را رسماً در مقام «مرجعیت امت» قرار داد و خود نیز در مسائل فقهی به او مراجعه می کرد و همواره در حضور اصحاب پیامبر(ص) از او فتوی می گرفت.
نام او «کعب» است به معنی «درشت»، فراز، بر آمدگی. احبار جمع «حبر»، یهودیان به عالم و روحانی خودشان حبر می گفتند. وقتی که نام او با کلمه احبار جمع شد، معنی «بزرگ حبرها» را می داد یعنی معنی اسم و لقب را با هم داشت، یعنی سر آمدِ حبرها.
این حبر یهودی در زمان عمر به عنوان «مستجیر» به مدینه آمد. مطابق آیۀ «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلامَ اللَّه»[531]، هر فرد غیر مسلمان اعم از بت پرست، یهودی، مسیحی و… می توانست به مدینه بیاید و دربارۀ اسلام تحقیق کند، کلام خدا (قرآن) را بشنود و در امنیت کامل به موطن خود برگردد، اما این گونه افراد اگر اسلام را نمی پذیرفتند حق اقامت در مدینه و کشور مسلمین را نداشتند. کعب با استفاده از این جواز به مدینه آمد و مذاکراتی نیز با عمر داشت. سپس به شام (دمشق و حمص) رفت و پس از مدتی به مدینه برگشت و باصطلاح مسلمان شد.
سیوطی در «درّالمنثور» ذیل آیه47 سورۀ نساء آورده است: کعب در زمان عمر به مدینه آمد و عازم بیت المقدس بود، عمر به او گفت: مسلمان شو. کعب گفت: مگر در قرآن تان نمی خوانید «مَثَلُ الَّذينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً[532]: مَثَل آنان که تورات بر آنان بارشد اما آن را بر نداشتند، همچون مَثَل درازگوش است که حمل کند کتابهائی را»، و اینک من حمل کرده ام تورات را.
عمر او را ترک کرد، کعب رفت تا به شهر حمص در شام رسید، در آن جا از مردی شنید که قرآن می خواند: «يا أَيُّهَا الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً»[533]: ای اهل کتاب ایمان بیاورید به آن چه (قرآن) نازل کرده ایم که تصدیق
می کند آن چه (تورات) را که در نزد شما است، ایمان بیاورید پیش از آن که محو کنیم چهره هائی را..». کعب تحت تأثیر این آیه قرار گرفت و گفت: خدای من ایمان آوردم، خدای من اسلام آوردم. زیرا ترسید که مشمول بلائی شود که در این آیه آمده است. سپس به همراه خانواده اش آمد و مسلمان شد.
شرح: 1- آیه ای که کعب می خواند، نشان می دهد که او قرآن را به خوبی مطالعه کرده بود بویژه آیه های مربوط به یهود و اهل کتاب را، امّا او نه به وقت مطالعه بل وقتی که آیه را از دیگری می شنود تحت تأثیر آن قرار می گیرد.
2- به طور معنی دار، به عمر می گوید: قرآن شما یهودیان را به درازگوش تشبیه کرده من نیز همچنان هستم. کینۀ خود را نسبت به قرآن ابراز می کند. در حالی که قرآن یهودیانی را به درازگوش تشبیه کرده است که به تورات عمل نکرده اند، کعب اعتراف می کند که از آن ها است.
3- کعب که با استفاده از قانون «استجاره» و به عنوان «مستجیر»[534] به مدینه آمده بود، با این گفتارش رسماً قرآن و اسلام را تکذیب می کند، در حالی که مستجیر چنین حقی ندارد.
4- در متن حدیث آمده که «عمر او را ترک کرد: فَتَرکَهُ». یعنی عمر او را رها کرد و به خودش وا گذاشت. زیرا توقع داشته اند که عمر او را مجازات کند. اما نکرد.
کعب به سوی شامات؛ بیت المقدس و حمص رفت. که دو مرکز هسته های یهودیان کینه ورز نسبت به اسلام بودند.
اکنون دربارۀ او از «الاصابه، ج3 ص316»، بشنوید:
وقتی که از کعب پرسیده می شد: تو که این همه به امور و مسائل و ادیان و پیشگوئی ها علم داری چرا تا زمان عمر اسلام را نپذیرفتی؟ می گوید: پدرم کتابی برای من از تورات نوشته بود و سفارش کرده بود که به آن عمل کنم و از من به حق پدر بر فرزند، عهد گرفته بود آن را باز نکنم، زمانی که ظهور اسلام را دیدم با خود گفتم: شاید پدرم چیزی از علم را از من پنهان داشته، آن نوشته را باز کردم صفت پیامبر(ص) و امّتش را در آن دیدم، آمدم مسلمان شدم[535].
توضیح:1- این مرد شخصاً اعتراف می کند که پدرش از پیشگویان و کاهنان یهود بوده است و خودش نیز بر اساس تشخیص عقلانی، اسلام را نپذیرفته بل با تأسی از نوشتۀ پدر پذیرفته است.
2- منظورش این است که چون پدرم از من تعهد گرفته بود آن نوشته را باز نکنم، لذا در زمان پیامبر(ص) و ابوبکر، اسلام را نپذیرفتم.
اولاً: اگر قرار بود آن نوشته هرگز باز نشود، اساساً چرا نوشته شده بود؟
ثانیاً: چرا آن را باز کرد و خواند؟
ثالثاً: چرا پیش از آن، آن را باز نکرد؟
این پرسش ها نشان می دهد که اصل کتاب و نوشته، دروغی بیش نیست؛ او مأمور
می شود به مدینه آمده و تحقیق کند و به مرکز خود گزارش دهد و این کار را کرد. سپس مأمور می شود که ظاهراً مسلمان شده و در میان مسلمانان به فعالیت کابالیستی خود مشغول شود.
3- ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، ج1 ص362 می گوید: جماعتی از سیره نوسیان آورده اند که: علی(ع) دربارۀ کعب می گفت: او کذّاب است.
او دروغ ها و اکذوبه ها و جعلیات یهودیان جاعل را در میان مسلمانان رواج می داد. کسی که بر اساس پیشگوئی ها از آمدن اسلام، به سوی اسلام می آید یعنی اسلام را یک دین بر حق می داند با این وجود به تحریف اسلام و نفوذ دادن اکذوبه ها و افسانه ها به اسلام
می پردازد، آیا کارش و رفتارش غیر از کابالیسم معنائی دارد؟ اگر فراموش نکرده باشیم بیان شد کابالیست کسی است که به طور دانسته و آگاهانه بر علیه نبوت ها و ادیان و تحریف آن ها اقدام کند.
4- کعب الاحبار به حدّی در کهانت و پیشگوئی وارد بود و از یهودیان کابالیست بهره برده بود که حتی خلافت ابوبکر، عمر و عثمان را نیز پیشگوئی کرده و تصریح کرده بود که عثمان کشته خواهد شد[536].
5- او مدعی بود که این پیشگوئی را از تورات گرفته است، در حالی که حتی در تورات تحریف شده نیز چنین چیزی وجود نداشت و ندارد و منشأ پیشگوئی های او غیر از کهانت کابالیستی، چیز دیگری نبوده است.
6- کعب الاحبار در همان بستری که تمیم داری باز کرده، در تکمیل کار و برنامه او
می کوشد، با این که از نظر سن بزرگتر از تمیم بوده از او پیشی نمی گیرد، هم فعالیت او را در تحریف اصول دین و جهانبینی اسلامی، تکمیل می کند و هم وارد احکام اجرائی فقهی شده و این خلاء را نیز پر می کند.
کعب الاحبار رسماً مرجع دینی مسلمانان و خود خلیفه، می شود: ابتدا چند نمونه از رجوع خود عمر به کعب الاحبار از «درّالمنثور» سیوطی، ببینید:
1- در ذیل آیه127 سورۀ بقره؛ عمر از کعب الاحبار پرسید: سرگذشت این بیت (کعبه) را به من بیان کن.
و کعب در جواب او یک افسانه می سراید.
2- در ذیل همان آیه، عمر از کعب دربارۀ سرگذشت حجرالاسود می پرسد. کعب در پاسخ افسانۀ دیگری را می سراید.
3- در ذیل آیه54 سورۀ انعام: عمر از کعب پرسید: اولین چیزی که خدا خلق کرد چه چیز بود؟ کعب گفت: خداوند نوشته ای را نوشت نه با قلم و نه با مداد[537] لیکن آن را با انگشت خود که زبرجد، لؤلؤ و یاقوت در پی آن بود (از انگشت خدا، زبرجد، لؤلؤ و یاقوت می ریخت) نوشت: منم خدا و نیست خدائی مگر من، رحمتم بر غضبم پیشی گرفته است.
در این افسانه، خداوند جسم و دارای انگشت معرفی شده که از انگشتانش جواهرات
می ریزد. هنوز هم که هنوز است جسمیت و عدم جسمیت خدا در میان برادران سنّی یک معضل است. وقتی که کعب الاحبارها مرجع علمی مسلمانان و مرجع خلیفۀ مسلمانان شود، غیر از معضل و ماندگار شدن در جهل، نتیجه ای نخواهد داشت.
به طوری که سیوطی در همان درّالمنثور در موارد بسیار، آورده است که اهل بهشت خود خدا را خواهند دید و به چهرۀ خداوند نظاره خواهند کرد برای نمونه به ذیل آیه57 سورۀ یس، رجوع کنید.
و در مباحث گذشته بیان شد که ابلیس و جریان کابالی او، از همان زمان قابیل همیشه کوشیده اند مردمان را به پرستش خدای مجسّم وادار کنند و گونه های مختلف بت پرستی را ایجاد کردند.
4- در ذیل آیه23 سورۀ رعد آورده است: عمر از کعب الاحبار پرسید: عدن چیست؟
5- در ذیل آیه111 سورۀ نحل آورده است: عمر به کعب گفت: ما را نصیحت کن و از خدا بترسان.
کسی که نه تنها به نصایح پیامبر(ص) ارزشی قائل نبود بل اوامر او را در هم می شکست از کعب الاحبار پند و اندرز می جوید! همۀ این رفتارها برای تحکیم موقعیت کعب بود.
جالب این است که کعب می گوید: در جواب گفتم: ای امیرالمؤمنین مگر کتاب خدا (قرآن) در میان شما نیست؟ گفت: بلی لیکن ما را بترسان.
شرح: در این پاسخ سه نکته بل سه هدف وجود دارد:
الف: می گوید: «اَوَلیس فیکم کتاب الله»: آیا مگر کتاب خدا در میان شما نیست؟
ب: همین جمله اشاره است بر دکترین عمر یعنی «حسبنا کتاب الله». کعب می گوید کتاب تان نیز برای تان کافی نیست و نیازمند معلومات و اطاعت یهودیانۀ من هستید؛ حدیث و سنت پیامبرتان را که ممنوع کرده اید، کتاب تان هم برای تان کافی نیست.
ج: سپس سخنانی دربارۀ دوزخ می گوید، عمر به فکر فرو می رود (فاطرق ملیّاً) کعب احساس می کند که اشتباه کرده است و نباید به بتِ «حسبنا کتاب الله» تعرض می کرد، مبادا میان شان شکر آب شود. می گوید: گفتم: ای امیرالمؤمنین مگر در کتاب الله (قرآن) نمی یابید که می گوید «يَوْمَ تَأْتي كُلُّ نَفْسٍ تُجادِلُ عَنْ نَفْسِها وَ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ»[538]. که هیچ ربطی به گفته های کعب ندارد زیرا آیه دربارۀ محشر است و سرایش های کعب دربارۀ دوزخ.
7- در ذیل آیه16 سورۀ نمل: از عبدالله بن مسعود نقل می کند که در حضور عمر بن خطاب بودیم، کعب الحبر وارد شد و گفت: ای امیرالمؤمنین آیا شگفت ترین چیزی را که در کتب انبیا خوانده ام برایت خبر ندهم؟ جغدی پیش سلیمان آمد و گفت: السلام علیک یا نبیّ الله، سلیمان گفت: و علیک السلام، ای جغد به من بگو چرا شما جغدان از زراعت (دانه ها) نمی خورید؟
جغد گفت: چون آدم در معصیتش از آن خورد، ما آن را نمی خوریم.
سلیمان: چرا شما جغدان آب نمی خورید؟
جغد: چون خداوند قوم نوح را در آب غرق کرد، لذا ما آب نمی خوریم.
سلیمان: چرا آبادانی را ترک کرده و در ویرانه ها ساکن می شوید؟
جغد: چون ویرانه میراث خداوند است و ما در میراث خدا ساکن می شویم.
این هم درس حیوان شناسی و زیست شناسی که کعب الاحبار یهودی برای خلیفه مسلمین و اصحاب پیامبر اسلام(ص) آموزش می دهد.
نکات: الف: در مباحث پیش به شرح رفت که یکی از مشکلات بزرگ رسول خدا(ص) پس از هجرت و در مدینه، حفظ امت نوپا از آموزه های مسموم یهودیان بود که عمر با سماجت و لجاجت مداوم در برابر امر پیامبر(ص) کار شکنی می کرد و در مدرسه «الماسکۀ» یهودیان حاضر شده و از آنان برای برنامۀ کاربردی آیندۀ خود، درس می گرفت. رسول خدا(ص) به طور مکرر به او و دیگران می گفت: اگر خود موسی امروز حضور داشت باید از من پیروی می کرد. و وقتی که برگه ای از تورات در دست عمر دید به حدی آزرده شد که رنگ رخسارش تغییر کرد.
اینک می بینیم عمر در دوران خلافت خود، آموزش از کتب منسوب به انبیای پیشین را کاملاً رسمیت داده است به حدی که حبر یهودی از آن کتب برای خلیفۀ مسلمانان و اصحاب پیامبر(ص) تدریس می کند.
ب: این در حالی است که نقل سخنان و حدیث از پیامبر خودشان، اکیداً ممنوع شده است. پس شعار «حسبنا کتاب الله» بلدزری بوده برای صاف کردن جادّه فرهنگ کابالیسم، تا همان کتاب را به زیر رسوبات خودش قرار دهد و داد.
ج: در بیان ابن مسعود (ابن صحابی فرهیخته که بالاخره به فرمان عثمان کشته شد) نکته ای وجود دارد: می گوید: «کعب الحبر وارد شد». او به زبان بی زبانی به این سماجت و لجاجت و تداوم برنامۀ کابالیستی عمر اشاره می کند. اما از ترس طرفداران عمر با اشاره و کنایه سخن می گوید، البته که: الکنایۀ ابلغ من التصریح.
ابلیس: پیامبر(ص) از دنیا رحلت کرد، ابوبکر از سقیفۀ بنی ساعده به مسجد آمد بر منبر پیامبر(ص) نشست، پیش از همه ابلیس به صورت پیر مرد عابد آمد و با ابوبکر بیعت کرد[539].
بدین سان بود که کابالیسم در همان روز رحلت پیامبر(ص) همه جا را گرفت، فقط یک خانۀ کوچک گِلی ماند؛ خانه فاطمه(ع). اما چگونه ماند؟: با درب سوخته، فرزند سقط شده، همسر ستم دیده. ای کاش همان خانۀ کوچک گلی می ماند اما روزی رسید که آن نیز نماند؛ خیمه های فاطمه(ع) سوخته شد با اخگری از همان آتش که درب خانۀ گلی را سوازانید. فرزندانش دست بسته به اسارت رفتند و در زیر آسمان خدا خانه و مسکنی برای «ولایت» نماند و خانه فاطمه(ع) به پشت یک شتر خلاصه شد که حجۀ الله علی بن الحسین بر آن قرار گرفت که:
جبرئیل گریست و ابلیس بر بام جهان قهقه زد.
جلسه چهل و ششم: رسول اکرم (ص): اگر موسی امروز زنده بود راهی نداشت غیر از پیروی از من
فلسفۀ ارسطوئی در میان مسلمانان
نفوذ کابالیسم فکری در مرحلۀ دوم از دو جانب
قیچی کابالیسم با دو تیغۀ ارسطوئیات و بودائیات
بنی صدر و رابطه با کاهنان
در مباحث گذشته بویژه در مبحث شماره 35 به شرح رفت که:
عمر به پیامبر(ص) پیشنهاد کرد که اجازه دهد مسلمانان مطالبی را از یهودیان بنویسند و گفت: یهودیان مطالبی را بیان می کنند که بر دل های ما می نشیند اجازه دهید آن ها را بنویسیم.
رنگ رخسار پیامبر(ص) متغیر شد و فرمود: والله لو كان موسى حيّاً بين أظهركم ما حلّ له الاّ أن يتّبعني[540]: به خدا سوگند اگر موسی در میان شما زنده بود برایش جایز نبود مگر این که از من پیروی کند.
بار دیگر یک برگ از تورات در دست عمر دید، رنگ صورتش تغییر کرد، باز همان سخن را فرمود.
موضوعی که مورد اجماع سنّی و شیعه است، به شرحی که گذشت.
لطفاً یک بار دیگر به سخن پیامبر(ص) نگاه کنید: «والله لو كان موسى حيّاً بين أظهركم ما حلّ له الاّ أن يتّبعني» اگر خود موسی امروز در میان شما حیّ و حاضر بود راهی نداشت غیر از پیروی از من.
نکته بل اصل مهم و قابل دقت در این کلام این است که می گوید «اگر خود موسی بود»، یعنی تورات حقیقی و بدون تحریف و همان تورات که موسی(ع) کلمه به کلمه و حرف به حرف از خدا گرفته، عین همان تورات حق ورود و نفوذ به امت من را ندارد.
بالاتر از آن: اگر خود موسی حاضر بود باید نبوتش را و توراتش را بایگانی می کرد و پیرو من می شد و غیر از این راهی برای او نبود.
یعنی موضوع بحث به تورات تحریف شده ناظر نیست بل تورات حقیقی و حتی خود موسی(ع) موضوع بحث است.
اکنون از بت پرستی ارسطو[541] و از همجنس بازی[542] او صرفنظر کنید، و نعوذ بالله او را یک پیامبر فرض کنید و به موارد زیر توجه کنید:
1- اگر عمر فقط یک برگ از تورات آورده بود، اینان یک دین کامل و یک مکتب تام به نام ارسطوئیسم را به میان مسلمانان آوردند.
2- آیا کار عمر نادرست تر و منفور تر است یا کار اینان؟-؟
3- آیا کار اینان بیش از کار عمر موجب تغییر رنگ رخسا پیامبر(ص) نمی شود؟ کدامیک از این دو رسول خدا(ص) را بیشتر آزرده و خشمگین می کند؟
4- کدامیک منحرف تر و کابالیست تر هستند؟
5- آقائی در حوزۀ علمیه در نوشته اش می کوشد ارسطو را یک پیامبر بنامد، این آقا یا چیزی از تاریخ نمی داند (و نمی داند) یا مأمور نفوذی کابالیسم است. و کسی که چیزی از تاریخ نمی داند با چه مجوزی در این گونه مسائل مهم که به سر نوشت امت و اسلام و تشیع، مربوط است اظهار نظر می کند؟! چرا باید کسی که این قدر عجز علمی دارد نام خود را «عارف» بگذارد و فکر، اندیشه و بینش طلاب جوان را مسموم کند و کرده است.
حتی اگر فرض شود ارسطو یک پیامبر است (پیامبر بت پرست، خیال پرداز و همجنس باز!!!) بل اگر فرض شود که او (نعوذ بالله) پیامبر اولوالعزم بوده باز باید نبوت او و آثار او بایگانی شود و از حوزۀ مقدسۀ علمیه پاکسازی شده و دورریخته شود.
نفوذ ارسطوئیات: شرایط تاریخی و امروزی جامعه طوری است که چاره ای
نمی ماند مگر توضیح واضحات. چه کسی نمی داند که ارسطوئیات از اسلام نیست و بر اسلام نفوذ کرده است-؟ چه کسی نمی داند که دو مکتب، دو مکتب است و هرگز جمع میان آن دو امکان ندارد-؟ چه کسی نمی داند که نفوذ یک آئین بر آئین دیگر یعنی تلبیس آئین نفوذ کننده به لباس آئین نفوذ شونده-؟
اگر ارسطوئیات را با آیه و حدیث آمیخته نمی کردند، معنائی برای «نفوذ» نمی ماند، نفوذ یعنی همین و غیر از این معنائی ندارد. حماقت است که کسی با مشاهدۀ چند آیه و حدیث در خلال متون ارسطوئی آن ها را اسلامی بداند. مشکل عدّه ای از ما این است که معنی «نفوذ» را نمی دانیم.
ارسطوئیانِ ما چه پاسخی به آیه ای که دربارۀ اخذ علوم از آئین موسی(ع) آمده و عمر را توبیخ کرده دارند که می گوید: «أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ إِنَّ في ذلِكَ لَرَحْمَةً وَ ذِكْرى لِقَوْمٍ يُؤْمِنُون»[543]: آیا برای آنان کافی نیست کتابی که ما بر تو نازل کردیم و برای شان تلاوت می شود، تحقیقاً (اگر توجه کنند) در این است رحمت خداوند و علم و آگاهی برای مردمی که ایمان داشته باشند.
آیا قرآن و پیامبر و اهل بیت علیهم السلام برای ارسطوئیانِ ما کافی نیست!؟!
به صراحت شفاهی و با نصّ گفتاری، و با عینیت عملی و با تداوم درس و تدریس، رسماً و عملاً می گویند: قرآن، پیامبر(ص) و ائمه(ع) کافی نیست. و این یعنی تمرّد در برابر آیه و قرآن، یعنی ردّ قرآن، ردّ اسلام، ردّ تشیع. با این همه ناز و کرشمه شان کل فضای جامعۀ تشیع را گرفته است که: بلی حضرات «عارف» هستند عارفان جامعۀ شیعی!!!
باید تکرار کرد: چه پاسخی به این آیه دارند؟
این آیه در این مسئله، فراز است حتی پیام آن را افراد بی سواد نیز می فهمند وگرنه کلّ قرآن با این آیه همصدا است و کل قرآن از دست اینان در ناله، و رنگ رخسار پیامبر(ص) هر آن و هر لحظه و هر دم از رفتار اینان در تغییر است. چرا این همه در اذیت و آزار پیامبر اسلام(ص) لجوجانه و با لجاجت شدید، می کوشند؟! چرا؟! پاسخ این چرا را خودشان بگویند که یا خود خواهی و دنیا پرستی است و یا… .
زمانی که کابالیسم همه جا را فتح کرد حتی آن تکخانۀ فاطمه(ع) نیز نماند، حجت حق (زین العابدین-ع-) و امامتش به روی یک شتر آن هم به طور اسیر دست و پا بسته منحصر گشت، کابالیسم چنان جسارت پیدا کرد که به یک برگ نفوذی در دست عمر قانع نشد و یک مکتب کامل به درون اسلام وارد کرد که هزاران برابر خطرناک تر از یک برگ عمر.
خالد بن یزید اموی مکتب بت پرستی و خیال گرائی و «اصالۀ الذهن» ارسطو را که صرفاً بر فرضیات مبتنی است، وارد جامعۀ اسلامی کرد و آرزوی عمر را بر آورده کرد. و اینک رهروان راه خالد اموی خود را عارف شیعه می نامند!!!
تیغۀ دوم این قیچی: همزمان با آن، مسیحی زادۀ کابالیست به نام حسن بصری تصوف را در میان مسلمانان بنیان نهاد، دو تیغۀ قیچی برای بریدن اساس اسلام کامل شد. این است که معنی کلام امیرالمؤمنین(ع) دربارۀ او روشن می شود «أما إنّ لكل قوم سامري و هذا سامري هذه الأمة»[544]: هر امت سامری ای دارد و سامری این امت این (حسن بصری) است.
نکتۀ مهم: تا آن روز کابالیست های متعددی در میان امت بودند که به شرح رفت، چرا درباره حسن بصری عنوان سامری آمده است برای این که با وجود او قیچی سامریت تام و کامل می شود.
با بیان دیگر: چون دین اسلام اکمل ادیان، و پیامبرش خاتم الانبیاء است، سامریت نیز در میان آن وقتی تام می شود و توان تخریب این دین عظیم را می یابد که ابزار آن از هر حیث فراهم شود، والاّ هر کدام از کابالیست ها که به شرح رفتند یک سامری بودند.
حسن بصری در سال110 هـ ، مرد و تصوف او و شاگردانش (مانند: محمدبن منکدر، سفیان ثوری و آن همه افراد که شیخ عطار کابالیست در «تذکرۀ الاولیاء» – تذکرۀ الاسامره- آورده است) در حوالی سال130 هجری با بودائیات، دست به هم داد و تیغۀ قیچی به تیغۀ بلدزر تبدیل شد.
و آن تیغۀ دیگر (ارسطوئیات) در زمان مامون عباسی توسط افرادی مانند اسحاق کندی به تیغۀ بلدزر تبدیل شد، یک بلدزر با دو تیغۀ بنیانکن به جان اسلام افتاد.
سنت مهدی عباسی[545] که آن را به معنی سنت پیامبر(ص) تلقی می کردند به گوشه ای رانده شد و آن مقدس بود و ارسطوئیات و بودائیات مقدس تر شد.
شیعه از این آفت بنیان سوز، در امان بود تا وقتی که سید حیدر آملی هوس ریاست بر اسماعیلیۀ البرز مرکزی کرد و پیرو محی الدین، حسن بصری و دیگر اسامره گشت و این بلدزر وارد تشیع شد. و پس از چند قرن می رفت که این اندیشه و فرهنگ نفوذی از میان شیعه رخت بر بندد که ملاصدرا از راه رسید و آن را از نو تعمیر و روغن کاری کرد و به جان تشیع انداخت که…
فریاد قرآن «أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِم» به پشت گوش انداخته شد و چند ساختمان عظیم در حوزۀ علمیه مقدسۀ قم برای ترویج کابالیسم بر افراشته شد و ابلیس مظهر خدا گشت. و آن آقا بر این که خودش مظهر خدا است قانع نشد و خود ادعای خدائی کرد و نوشت و چاپ و پخش کرد: می گویم لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْم.
و آن دیگری نوشت، چاپ و منتشر کرد: خداوند در همه جا هست پس مجالی برای چیز دیگر نمی ماند، پس هر چه هست خدا است.
ابتدا خدا را مکانمند می کند، وجود خدا همه جا و همۀ مکان ها را اشغال می کند، سپس می گوید مجالی، مکانی برای موجود دیگر نمی ماند پس هر چه هست خداست. همان «همه خدائی» هندیان اولیه پیش از پیدایش تمدن ها[546]، که آقا امروز به آن می رسد و به این یافتۀ خود می بالد.
چه بگویم؟ وقتی که مسلّمات قرآنی، نصوص قرآن، مسلّمات حدیثی سنّی و شیعه، مسلّمات تاریخی و هر مسلّم زیر پا گذاشته می شود، از زبان و قلم من چه بر می آید؛ بهتر است ادامۀ تاریخ کابالیسم را در قرون اخیر در ایران خودمان فقط با اشاره بگذرم:
1- فراماسونیسم: در مقالۀ «کابالیست بزرگ که کابالیسم را در میان امت اسلام نفوذ داد» در این باره به طور مختصر بحث کرده ام.
2- بابیت و بهائیت: دو فرزند کابالیسم که در آغاز ویژۀ ایران بود.
3- صهیونیسم: فرزند جهانی فراماسونریسم که آن نیز فرزند کابالیسم است و در واقع صهیونیسم نوۀ کابالیسم است.
4- به قول مرحوم شهید دیالمه: بنی صدر یازده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در مصاحبه با نشریۀ «افریقای جوان» گفت: من اولین رئیس جمهور ایران هستم.
می بینید که کاهنان همیشه در کارند حتی به بنی صدر گفته بودند که اولین رئیس جمهور ایران خواهد بود.
البته باید توجه کرد: پیشگوئی کاهنان دربارۀ هر کس دلیل منفی بودن شخصیت آن شخص نیست زیرا کاهنان از آمدن پیامبران- مانند ابراهیم(ع) و موسی(ع)- نیز پیشگوئی کرده اند. مهم این است که بدانیم نه کهانت یک امر مقدس است و نه کاهن دارای مقامات مقدسه است، کاهن کافر است. که در مقاله «معجزه، کرامت و کهانت» شرح داده ام. یک کاهن ریاست جمهوری بنی صدر کابالیست را پیشگوئی می کند، کاهن دیگر به مقام رسیدن شخصیت برجستۀ حافظ اسلام و تشیع را.
همان طور که نوسترآداموس دربارۀ انقلاب عظیم اسلامی ایران، پیشگوئی کرده.
پایان.
[1] آيه50 سوره كهف.
[2] آيه6 سوره جنّ.
[3] آيه هاي1 و2 سوره ليل.
[4] انسان خليفۀ الله نيست. انسان خليفه و جانشين موجودات دو پا و غير عاقلي كه پيش از آدم بودند، است و نيز جانشين و خليفة نسناس است كه شبيه انسان بودند اما نه عقل داشتند و نه زبان گفتگو، و نه مكلف بودند. رجوع كنيد؛ بحار، ج11 ص117 حديث 47 و48 در اين باره احاديث ديگر نيز داريم.
تنها انبياء(ع) و ائمه(ع) خلیفة الله هستند.
روح خدا در انسان دميده نشده، اين موضوع در مبحث «قدرت روم، عيسي و يحيي و زكريا ميان دو تيغة كاباليسم» خواهد آمد.
انسان به صورت خدا آفريده نشده، اساساً خداوند صورت ندارد، رجوع كنيد؛ بحار، ج11 ص121.
انسان مظهر ذات خداوند نيست، انسان و هر چيز ديگر فعل خدا هستند و مظهر فعل خدا مي باشند، خداوند در هيچ چيزي ظهور نكرده و نمي كند زيرا ذات خداوند متحرك و متغير نيست نه ظهور دارد و نه جلوه، نه ذات او قابل درك حسي و عقلي است و نه جلوه يا ظهور ذات او، اين قبيل سخنان باورهاي پايه اي كاباليسم است.
[5] آيه18 سورة مومنون- و نیز آيه60 سورة نمل «أَمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ أَنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً» كه در خلقت بحث مي كند نه در باران.
[6] حتي آن زن رقاصه، خوانندة معروفة مشهوره، مِدنا، نيز مي گويد: آئين من كابالا، خيلي ديرين تر از آئين يهودي است. كه در رسانه ها پخش شد.
[7] آيه30 سوره بقره.
[8] آيه هاي48 و49 سورة، سباء.
[9] آيه81 سوره، اسراء.
[10] با جاماسب معاصر زردشت اشتباه نشود. اين جاماسب پیش از آمدن آريائي ها به ايران، زيسته است.
[11] اين موضوع را در برخي نوشته هايم شرح داده ام، از جمله: كتاب «انسان و چيستي زيبائي». سايت بينش نو www.binesheno.com
[12] بحارالأنوار ، ج 11 ص 245.
[13] كاباليست ها در اين تحريف در ميان مسلمانان نيز تا حدودي موفق بودند و از آثار آن است كه طبري در جلد1 ص64 قاتل را پسر اول آدم مي داند اما نام او را قاين ثبت كرده است.
[14] منلايحضره الفقيه، ج1 ص203.
[15] الصوارم المهرقه ص55 و متشابه القران ج2 ص186.
[16] إِنْ هُوَ إِلاَّ رَجُلٌ بِهِ جِنَّةٌ- آيه25 سورة مومنون.
أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ- آيه70 سورة مومنون.
[17] أَفْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ- آيه8 سورة سباء.
[18] قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ بَلِ افْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ- آيه5 سورة انبياء.
أَ إِنَّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ- آيه36 سورة صافات.
[19] قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ بَلِ افْتَراهُ بَلْ هُوَ شاعِرٌ- آيه5 سورة انبياء.
أَ إِنَّا لَتارِكُوا آلِهَتِنا لِشاعِرٍ مَجْنُونٍ- آيه36 سورة صافات.
[20] آيه11 سورة اسراء.
[21] در بهشت حيوان هائي كه انسان آن ها را فطرتاً دوست دارد هستند. اما مخلوق همان عالم بهشت خواهند بود و حيوان اين جهان به بهشت نخواهد رفت.
[22] در مباحث آينده با اين روح فطرت كه روح سوم است در وجود انسان، بيشتر آشنا خواهيم شد.
[23] آيه38 سورة بقره.
[24] آيه30 سورة بقره.
[25] آيه26، 28 و33 سورة حجر.
[26] آيه27 سورة اعراف.
[27] توجه كنيد؛ در اين تعبير «جامعه» با «اجتماع» فرق دارد.
[28] آيه3 سورة انسان.
[29] آيه10 سورة بلد.
[30] آيه23 سورة انبياء.
[31] آیه54 سورۀ اعراف.
[32] آيه85 سورة اسراء.
[33] كهانت و معجزه هر دو كاري بر عليه قوانين طبيعت يعني «خارق طبيعت» هستند. اما كرامت كاري است كه «خارق عادت» است نه خارق طبيعت. هر مومني مي تواند دعا كند و يك چيز خارق عادت، محقق شود. شرح بيشتر، در آن مقاله.
[34] آيه43 سورة انعام.
[35] آيه30 سورة اعراف.
[36] آيه16 سورة حديد.
[37] ماكس وبر، سخنرانی «پیامبر و سیاستمدار».
[38] آيه81 سورة اسراء.
[39] آيه5 سورة سجده.
[40] آيه29 سورة حجر. و آيه72 سورة ص.
[41] درباره شرح خلقت آدم از نظر قرآن و اهل بيت(ع)، رجوع كنيد به: «تبيين جهان و انسان» انسان شناسي اول، سايت بينش نو www.binesheno.com
[42] توضیح در سطرهای بعدی.
[43] دوآلیسم: یا باید غریزه از فطرت اطاعت کند، و یا باید فطرت از غریزه اطاعت کند. و با بیان دیگر: یا باید فطرت به غریزه جهت دهد و یا باید غریزه به فطرت جهت دهد. و راه سومی وجود ندارد.
بدیهی است که «جهت دهنده»، «جهت داده شده» را محدود می کند.
[44] آيه112 سورة انعام.
[45] و یا نو کیسه ها.
[46] يعني در زمان نزول آيه.
[47] مراد از «ساعت» در آيه، ساعت ما نيست كه شصت دقيقه باشد و هر دقيقة آن شصت ثانيه باشد. ساعت يعني «تكه اي از زمان» حتي يك لحظه هم ساعت است.
[48] در مبحث «انسان شناسي» به شرح رفته است.
[49] بحارالأنوار ج36 ص368.
[50] بحارالأنوار ج36 ص368.
[51] بحارالأنوار ج36 ص408.
[52] آيه81 سورة اسراء.
[53] آيه18 سورة انبياء.
[54] تذكرة الاولياء.
[55] رجوع كنيد «سير تحول وضو در ميان امت» سايت بينش نو. www.binesheno.com
[56] جائي است در نزديك بصره.
[57] رفاه نعمت است و بد نيست. رفاه پرستي و مقدم داشتن رفاه بر همه چيز منفور و بد است.
[58] الصوارم المهرقه ص55. و متشابه القرآن ج2 ص186.
[59] آيه82 سورة ص- در آيه16 سوره اعراف نيز مي گويد: «فَبِما أَغْوَيْتَني لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيمَ»: خدايا چون تو مرا گمراه كردي راه مستقيم تو را بر همة نسل آدم خواهم بست.
اين منطق ابليس و ابليسيان است كه انحرافات و گمراهي رفتن هاي خود را به حساب خدا مي گذارند.
[60] براي مشروح اين موضوع، رجوع كنيد: «جامعه شناسي كعبه» در سايت بينش نو.
[61] مراد انسان بي گناه و انسان خوب است نه معصوم به معني اصطلاحي.
[62] آيه34 سورة سبا.
[63] آيه23 سورة زخرف.
[64] آيه3 سورة غاشيه.
[65] آيه 257 سورة بقره.
[67] آيه 55 سورة مائده.
[68] آيه27 سورة اعراف.
[69] آيه30 سورة اعراف.
[70] آيه50 سورة كهف.
[71] آيه29 سورة فصّلت.
[72] آيه30 سورة فصلت.
[73] ويل دورانت، ج1 ص453.
[74] آيه87 سورة طه.
[75] آيه87 سورة طه.
[76] در آينده بحث جالبي در اين باره خواهيم داشت.
[77] آيه52 سورة حج.
[78] شرح اين موضوع در آينده.
[79] بصائر الدرجات صفار- كمال الدين صدوق.
[80] و بحار، ج11 ص245.
[81] و نيز، بحار، ج11 ص240.
[82] بحار، همان. و نيز مانند آن در صفحه241.
[83] بحار، ج11 ص238.
[84] اين قبيل متون تاريخي به «متون تاريخ علمي» موسوم هستند، در مقابل متون تاريخي قديمي كه متهم به متن هاي افسانه اي هستند.
[85] آيه23 سوره نوح- و (بهمديگر) گفتند: خدايانتان را وا نگذاريد، رها نكنيد ودّ را و سوآع و يغوث و يعوق و نسر را.
[86] آيه125 سوره صافات.
[87] ويل دورانت، ج1 ص362.
[88] آيه130 سورة بقره.
[89] آيه66 و 67 سورة اعراف.
[90] آيه13 سورة بقره.
[91] آيه39 سورة حجر. و آيه82 سورة ص.
[92] آيه7 سورة نوح.
[93] بحار، ج11 ص239 ح7- و ص317 ح14.
[94] المنجد، جلد اعلام، فينيقيون.
[95] از جمله، همان، بعلبك.
[96] آيه31 سورة مائده.
[97] آيه22 سورة اعراف.
[98] تورات، سفر خروج، باب چهاردهم.
[99] دايرة المعارف فريد وجدي، ذيل واژة كعبه.
[100] جامعه شناسي كعبه، ص193.
[101] مجمع البيان ذيل آيه81 سورة اسراء- نورالثقلين، همان.- بحار، ج21 ص110 ح1 و ص116 ح11 و ص117 ح15 و ص124 ح21.- درّالمنثور (سيوطي) ذيل آيه81 سورة اسراء.
[102] آيه82 سورة ص.
[103] در اين باره بحث اساسي هست كه در «تبيين جهان و انسان» به شرح رفته است.
[104] آيه22 سورة اعراف.
[105] آيه31 سوره مائده.
[106] آيه26 سورة اعراف.
[107] شرح بيشتر اين موضوع در كتاب «انسان و چيستي زيبائي» سايت بينش نو.
[108] شرح بيشتر در همان كتاب و نيز «تبيين جهان و انسان».
[109] آيه27 سورة اعراف.
[110] آيه26 سورة اعراف.
[111] آيه8 سورة صف.
[112] براي شرح بيشتر رجوع كنيد «جامعه شناسي كعبه» در سايت بينش نو. www.binesheno.com
[113] اين موضوع به نقل از «دايرة المعارف فريد وجدي» و ديگر منابع، در «جامعه شناسي كعبه» به شرح رفته است.
[114] در مبحث «قوم نوح» گذشت.
[115] در فرهنگ قصص صدر بلاغي كه بر گرفته از «ابوالمكارم آزاد» است، فاصله ميان هود و نوح هفت نسل شمرده شده كه اگر به قول ابن خلدون، هر نسل را چهل سال در نظر بگيريم 280 سال مي شود يعني در حدود سه قرن. اين شمارش نسل ها از روايت هائي برگرفته شده كه اعتبار كافي را ندارند و بدين صورت رديف كرده اند: نوح- سام- ارم- عوص- عاد- خلود- رباح- عبدالله- هود.
[116] آيه30 سورة بقره.
[117] بحار، ج42 ص218.
[118] نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج3 ص168.
[119] آیه128 سورۀ شعرا- در سطرهای بعدی دربارۀ این آیه بحث خواهد شد.
[120] مراد اين است كه هود از خود آن قوم بوده.
[121] مبحث اريستوكراسي.
[122] ويل دورانت، ج1 ص266.
[123] آيه هاي6، 7، 8 سورة فجر.
[124] ويل دورانت، ج1 ص278- البته ويل دورانت صفت و موصوف را درست معني كرده است.
[125] همان، ص275.
[126] آيه96 سورة آل عمران.
[127] نقش كعبه در اديان مردمان شرق آسيا، دقيقاً به صورت يك رگه مانده است. رجوع كنيد «جامعه شناسي كعبه» در سايت بينش نو.
[128] آيه158 سورة بقره.
[129] عموي حضرت ابراهيم.
[130] شرحش گذشت.
[131] آيه57 سوره هود.
[132] آيه74 سوره اعراف.
[133] آيه هاي50 و51 سوره نجم.
[134] جالب اين كه هيچ نسلي به عنوان «قوم» از دو قوم آكد و سومر نمانده، اما از آشور هنوز هم به صورت يك نسل شناخته شده وجود دارند.
[135] آيه9 سوره فجر.
[136] در مبحث شيطان با چه كساني تماس مي گيرد، گذشت.
[137] آيه74 سوره اعراف.
[138] آيه هاي35 ،36 و37 سورة مومنون.
[139] آيه41 سوره مومنون.
[140] سومریان کاشف کشاورزی (رویانیدن دانه از دانه) نیستند آنان مخترع ابزار کشاورزی هستند- در مباحث آینده خواهد آمد که پیش از آنان در جائی که امروز عربستان می نامیم، هم دانه بار (رویانیدن دانه از دانه) و هم اهلی کردن حیوانات بوده است، یعنی شناخت اصل کشاورزی و دامداری در میان مردم بکّه بوده است.
[141] آيه هاي145 ،146 ،147 و148 سورة صافات.
[142] آيه هاي4 ،5 ،6 ،7 و8 سوره بروج.
[143] ويل دورانت، ج1 ص323.
[144] آيه49 سوره آل عمران.
[145] موضوع بحث آيه، شياطين است. اما نظر به اين که بخش اول آيه مربوط به زمان سليمان(ع) است در اين جا نياوردم و شرح بیشتر در همین مبحث و در مباحث آینده خواهد آمد.
[146] آيه100 سورة نحل.
[147] در مبحث «اصحاب الرّس» خواهد آمد.
[148] در بخش مقدماتي كتاب «نقد مباني حكمت متعاليه» شرح داده ام كه رشته، رشته كردن علوم، از ضعف و عجز بشر ناشي شده است و گرنه همة علوم فقط يك چيز هستند.
[149] اين موضوع در كتاب «محي الدين در آئينه فصوص» به شرح رفته است.
[150] مانند سامری، عقیبا، بلعم باعور و قارون- شرح بیشتر در مبحث بنی اسرائیل.
[151] دائرة المعارف فريد وجدي، ج9 ص18 ذيل مادّه مصر.
[152] آيه هاي56 و57 سورة مريم.
[153] آيه هاي85 و86 سورة انبياء.
[154] در كتاب «انسان و چيستي زيبائي» شرح داده ام كه اولو العزم بودن يك پيامبر به معني «بنيانگذار دين مستقل» است نه به معني آوردن مطلق كتاب.
[155] آيه7 سورة نوح.
[156] المنجد، ج اعلام.
[157] آيه56 سوره مريم.
[158] بحار، ج11 ص283و
[159] حتي در دورة اسلامي با نفوذ به محافل حديثي و متون روائي و تفسيري مسلمانان، گفته شده كه مهندس سازندة اهرام خود ادريس بوده است. اهرام مصر كه سومين سمبل مستمر (و مداوم تا به امروز) كابالا مي باشد.
[160] البته باز به دقيق بودن رقم ها توجه كنيد، اساساً چنين دقيق بودن دربارة تاريخ آن زمان، امكان ندارد.
[161] تاريخ تمدن، ج1 ص132.
[162] المنجد بخش اعلام، ذيل السّومريون.
[163] ويل دورانت «تاريخ تمدن» ج1 ص125.
[164] المنجد بخش اَعلام، مادة منف و ممفيس.
[165] آيه هاي42 ،43 و44 سوره مريم.
[166] همان، آيه45.
[167] همان، آيه46.
[168] همان، آيه هاي47 و48.
[169] آيه74 سوره انعام.
[170] آيه76 سوره انعام.
[171] آيه77 سوره انعام.
[172] آيه هاي78 و79 سوره انعام.
[173] بنابر این، ابراهیم(ع) نه فقط با بت پرستی (بعل مردوک و… پرستی) مبارزه کرده بل که با خورشید، ماه و ستاره پرستی کلدانیان معاصر خود نیز مبارزه کرده است.
[174] آيه80 سوره انعام.
[175] آيه80 سوره انعام.
[176] آيه80 سوره انعام.
[177] همان.
[178] همان.
[179] آيه81 سوره انعام.
[180] آيه81 سوره انعام.
[181] آيه81 سوره انعام.
[182] آيه82 سوره انعام.
[183] آيه83 سوره انعام.
[184] آيه52 سوره انبياء.
[185] آيه53 سوره انبياء.
[186] آيه54 سوره انبياء.
[187] آيه55 سوره انبياء.
[188] آيه56 سوره انبياء.
[189] آيه57 سوره انبياء.
[190] آيه58 سوره انبياء.
[191] آيه59 سوره انبياء.
[192] آيه60 سوره انبياء.
[193] بحار، ج12 ص38 ح23.
[194] آيه258 سوره بقره.
[195] در قانون اساسی بلژیک، انگلیس، حتی در قانون اساسی مشروطۀ ایران سلطنت عطیۀ الهی نامیده شده است.
[196] آيه61 سوره انبياء.
[197] آيه62 سوره انبياء.
[198] آيه63 سوره انبياء.
[199] آيه64 سوره انبياء.
[200] آيه65 سوره انبياء.
[201] آيه هاي66 و67 سوره انبياء.
[202] آيه68 سوره انبياء.
[203] از جمله، بحار، ج12 ص32 وص36 ح14.
[204] آيه69 سوره انبياء.
[205] آيه70 سوره انبياء.
[206] آيه120 سوره نحل.
[207] آيه84 سوره شعرا.
[208] گفته شده كه آزر پدر مادر ابراهيم بوده است.
[209] آيه48 سوره مريم.
[210] روضة كافي، ص370 تا373- بحار، ج12 ص44 تا47.
[211] آيه49 سوره مريم.
[212] تورات، به زبان تركي، چاپ ليپسِق 1891- مطلب را از اين چاپ نقل كردم زيرا به دليل قدمتش، معتبرتر است.
[213] ويل دورانت (ج1 ص182 و183) از این موضوع با مسامحه عبور كرده. اما در پاورقي به اختلاف مذكور و بدون بحث از هكسوس ها، اشاره شده است- و در فصل «قوم يهود» كه آن را با عنوان «ارض موعود» شروع مي كند، ورود و عدم ورود ابراهيم به مصر را نه تنها روشن نمي كند بل سيماي مسئله را پيچيده تر مي كند.
[214] در اين باره رجوع كنيد: بحار، ج12 ص155 و آخر ص161 و اول ص162.
[215] آيه76 سوره حجر.
[216] آيه29 سوره عنكبوت.
[217] آيه137 سوره صافات.
[218] آيه54 سورة نمل.
[219] آيه29 سورة عنكبوت.
[220] آيه55 سورة نمل.
[221] آيه هاي80 و81 سورة اعراف.
[222] آيه82 سوره اعراف.
[223] آيه 46 سوره حج.
[224] آيه109 سوره يوسف.
[225] اسفار، ج7 ص171: الفصل 16 في ذكر عشق الظرفاء و الفتيان علی الوجوه الحسان.
[226] آيه21 سوره اعراف.
[227] آيه78 سوره هود.
[228] آيه16 سوره حشر.
[229] آيه4 سوره احزاب.
[230] آيه153 سوره انعام.
[231] ويل دورانت، ج1 ص457. به نقل از باستان شناس نظامي به نام «سرجان مارشال» از دست اندركاران استعمار.
[232] ويل دورانت، ج1 ص453.
[233] آيه92 سوره انعام.
[234] اين مطالب را مي توانيد در حديث هاي «باب 13» بحار، ج14 «قصه اصحاب الرس» مشاهده كنيد. ليكن باصطلاح علم اصول فقه، بايد ميان حديث ها به دو قاعده «تعادل و تراجيح» و «الجمع مهما امكن اولي من الطرح» عمل كنيد. زيرا دست روزگار در برخي از آن ها دخالت كرده است؛ مثلاً در يكي از آن ها، زمان ماجرا را پنج نسل پس از «نمرود معاصر ابراهيم» ذكر كرده و در همان حديث آمده كه ماجرا پس از دوران سليمان بوده، در حالي كه فاصله ابراهيم(ع) با سليمان(ع) به حدود ده نسل مي رسد. و اساساً آبادي هاي كنار ارس معاصر خود حضرت ابراهيم بوده است. الفاظي از واژه های زبان ابراهيم در اَوستا آمده از آن جمله «آزر» و…- و نيز در برخي از اين حديث ها1000 تكه چرم به12000 رسيده است.
[235] كامبيز كه يونانیان او را كامبوجيه ناميدند.- جريان كاباليستي و فراماسونري محمد علي فروغي اين قدر فهم نداشتند كه بدانند اسامي: كوروش، داريوش، كمبوجيه و… در اصل ايراني خود، كورو، دارا، كامبيز هستند. و تلفظ يوناني آن ها را در ايران رواج دادند.
[236] آيه24 سوره فاطر.
[237] آيه48 سوره نساء.
[238] آيه هاي35 و36 و37 سوره ابراهيم.
[239] اگر توفيق باشد در آينده دربارة مراد از مرگ مدیریت ابليس كه در احاديث آمده، بحث خواهد شد.
[240] تاريخ ايران باستان، پيرنيا، ج2 ص1353 (رفتن اسکندر به معبد آمون) چاپ دنیای کتاب.
[241] دکترین «گفتگوی فرهنگ ها» در زمان فرح پهلوی با طرّاحی هنری کربن، در ایران به کار گرفته شد و پس از انقلاب اسلامی توسط آقای خاتمی با عنوان «گفتگوی تمدن ها» پیگیری شد.
[242] ويل دورانت، ج1 ص177.
[243] دائرة المعارف، فريد وجدي، ج9 ص19.
[244] در مبحث موسي(ع) با اين مجلس سنا بيشتر آشنا خواهيم شد.
[245] آیه های6 الی12 سورۀ فجر.
[246] آيه هاي39 و40 سوره حجر و آيه هاي82 و83 ص.
[247] آیه148 سورۀ انعام.
[248] همان آیه149.
[249] همان.
[250] همان.
[251] آیه165 سورۀ نساء.
[252] آیه4 سورۀ بلد.
[253] آیه97 سورۀ مومنون.
[254] همان، آیه98.
[255] توجه: تزکیۀ نفس با تصفیۀ نفس، فرق دارد اولی مورد تأیید و تشویق اسلام است اما دومی از سنخ ریاضت مرتاضان است. اولی منشأ غیبگوئی و کهانت نمی شود.
[256] در مبحث نوح(ع) .
[257] آيه هاي14 تا21 سورة قصص.
[258] آيه76 سوره نساء.
[259] آيه49 سوره يونس.
[260] آيه14 سوره حشر.
[261] رامسس دوم مرده و منفلي (منفطا) اول در جاي او نشسته است. يا منفلي اول مرده و سيتي به جاي او نشسته است. بنابر اختلاف مورخين.
[262] آيه هاي 29، 30، 31 سورة قصص.
[263] آيه هاي 42، 43، 44 سوره طه.
[264] آيه هاي 18، 19 سوره نازعات.
[265] آيه44 سوره طه.
[266] آيه12 سوره توبه.
[267] اسرائيل لقب يعقوب(ع) است به معني قهرمان خدا. در آينده خواهيم ديد كه كاباليست ها در طول قرون متمادي چه سوء استفاده هائي از اين لفظ كرده اند. حتي بر عليه خود اولاد يعقوب.
[268] آيه17 سوره شعراء.
[269] آيه هاي57 و58 سورة طه.
[270] آيه هاي109 و110 سوره اعراف.
[271] آيه هاي111 و112 سوره اعراف.
[272] آيه26 سوره غافر (مومن).
[273] آيه27 سوره غافر (مومن).
[274] آيه هاي28 و29 سوره غافر (مومن)
[275] آيه هاي30 تا35 سوره غافر (مومن).
[276] آيه هاي36 و37 سوره غافر (مومن).
[277] آيه45 سوره غافر (مومن).
[278] آيه127 سوره اعراف.
[279] آيه127 سوره اعراف.
[280] آيه24 سوره نازعات.
[281] آيه127 سوره اعراف.
[282] آيه هاي23 و24 سوره نازعات.
[283] آيه51 سوره زخرف.
[284] آيه هاي52 و53 سوره زخرف.
[285] آيه54 سوره زخرف.
[286] آيه53 سوره شعراء.
[287] آيه هاي54، 55، 56 سوره شعراء.
[288] آيه52 سوره شعراء.
[289] آيه23 سوره دخان.
[290] آيه60 سوره شعراء.
[291] آيه61 سوره شعراء.
[292] آيه61 سوره شعراء.
[293] آيه62 سوره شعراء.
[294] بحار، ج13 ص138.
[295] دايرة المعارف فريد وجدي واژة مصر.
[296] بحار، ج13 ص212 ح5.
[297] آيه138 سوره اعراف.
[298] آيه139 سوره اعراف.
[299] آيه140 سوره اعراف.
[300] بر خلاف آن چه در زبان ها رايج است، مجسمه گوساله نبود، عجل بود. گاو جوان بالغ اخته نشده.
[301] برخي حديث ها مي گويند كه خود شيطان مي دميده و در برخي ديگر آمده كه دستياران سامري مي دميدند. معلوم است كه ابتدا خود ابليس اين كار را كرده سپس به افراد سامري ياد داده و به آنان سپرده است.
[302] فريد وجدي كه يكي از ابزارهاي بدبخت دست كاباليسم بود، معتقد بود كه دين و دين ها از «توتم پرستي= سمبل پرستي» ناشي شده اند، به حدي از تاريخ و سرگذشت بشر بي خبر بود، نمي دانست كه اديان هميشه با سمبل پرستي و توتميسم مبارزه كرده اند. گرچه معبدهاي هند و چين پس از تحريف دين، پر از بت ها شده اند.
[303] آيه88 سوره طه.
[304] آيه86 سوره طه.
[305] برای شان خدای ویژه با شکل و رنگ ویژه درست کرده بود.
[306] دربارة حس محسوس گرائي بني اسرائيل، بحث خواهد شد.
[307] آيه93 سوره بقره.
[308] شرح اين موضوع در «جامعه شناسي انقلاب مخملي در ايران» سايت بينش نو.
[309] آيه55 سوره بقره.
[310] آيه61 سوره بقره.
[311] ويل دورانت ج1 ص447.
[312] در مبحث شماره 1 به شرح رفت.
[313] رجوع كنيد: مقاله «كاباليست بزرگ كه اصول كاباليسم را در ميان امت نفوذ داد»، در سايت بينش نو.
[314] رجوع كنيد: «محي الدين در آئينة فصوص» جلد دوم، در سايت بينش نو.
[315] براي شرح اين موضوع رجوع كنيد به مقاله «طوفان ارتجاع» سايت بينش نو.
[316] عین القضات همدانی، نامه ها، به اهتمام عفیف عسیران و احمد منزوی، ج2، ص588.
[317] حسین بن منصور حلاج، الطواسین، به تحقیق: لویی ماسینیون، ص45، 145- 148.
[318] عطار نیشابوری، تذکرۀ الاولیاء، به اهتمام نیکلسون، ص51 از جنید بغدادی.
[319] کاشانی، عزّالدین محمود، مصباح الهدایۀ و مفتاح الکفایۀ، به اهتمام جلال الدّین همایی، فصل غیرت، ص414.
[320] عین القضات همدانی، تمهیدات، ص221.
[321] همان.
[322] سفینۀ النجاۀ، ص276.
[323] دیوان سنایی (بخش غزلیّات)، ص748.
[324] تذکرۀ الاولیاء، ص470.
[325] خیراتیّه، ج2 ص126.
[326] مولوی، جلال الدّین، مثنوی معنوی، دفتر دوم، ص324.
[327] تذکرۀ الاولیاء، ص643.
[328] تمهیدات، ص221.
[329] آيه175 سورة اعراف.
[330] آيه176 سورة اعراف.
[331] تورات، كتاب اول پادشاهان، باب يازدهم.
[332] همان، باب دهم.
[333] بحار، ج14 ص70.
[334] آيه هاي 163، 164 و165 سوره نساء.
[335] آيه79 سوره انبياء.
[336] قضا و قدر را در كتاب «دو دست خدا» بحث كرده ام، سايت بينش نو.
[337] آيه15 سوره نمل.
[338] بحار، ج14 ص70.
[339] آيه17 سوره نمل.
[340] تورات، کتاب دوم سموئیل باب8 بند3 و چند فصل و بند دیگر- و کتاب اول پادشاهان، فصل11 بند21.
[341] دائرة المعارف فريد وجدي، ذيل واژه بلقيس.
[342] لوئیس معلوف، المنجد، بخش اعلام واژۀ هداد.
[343] آيه23 سوره نازعات.
[344] آيه20 سوره نمل.
[345] آيه21 سوره نمل.
[346] بحار، ج14 ص70.
[347] همان، ص83.
[348] همان ص75 ،76.
[349] آيه5 سوره صف.
[350] آيه159 سوره اعراف.
[351] سليمان(ع) در سن 13 سالگي قدرت را به دست گرفته است- محاسن برقي ص193 بنقل از بحار، ج14 ص73.
[352] آيه10 سوره سبأ.
[353] آيه79 سوره انبياء.
[354] آيه16 سوره نمل.
[355] آيه35 سوره ص.
[356] آيه36 سوره ص.
[357] آيه37 و38 سوره ص.
[358] آيه81 سوره انبياء.
[359] بحار، ج14 ص14.
[360] آيه12 سوره سبا.
[361] آيه55 سورة بقره.
[362] آيه47 سوره بقره.
[363] آيه اي كه موضوع بحث «جلسۀ16» تحت عنوان «كهانت- هاروت و ماروت» بود كه دربارة يهوديان كاباليست
مي فرمايد: «وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطينُ عَلى مُلْكِ سُلَيْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ الشَّياطينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَ ما أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ وَ ما هُمْ بِضارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ يَتَعَلَّمُونَ ما يَضُرُّهُمْ وَ لا يَنْفَعُهُمْ وَ لَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَراهُ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ وَ لَبِئْسَ ما شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ لَوْ كانُوا يَعْلَمُون».
در آن مبحث وعده داده شد تكميل بحث در اين جلسة29 بيايد.
[364] استثار- از مادة «ثَور»: باز كرد، آشكار كرد.
[365] آيه61 سوره بقره.
[366] آيه61 سوره بقره.
[367] لطفاً ماجراي استر را در تاريخ و در تورات ببينيد آن گاه اين واژه را در فرهنگ معين مشاهده كنيد؛ خواهيد ديد كه در نظر دكتر معين هر چه در توراتِ تحريف شده آمده اصيل ترين اصل است. او هميشه محتواي تورات را بر همه چيز مقدم دانسته است حتي وطن خود و هموطنان خود را محاكمه و حق را به استر مي دهد. اين تربيتي است كه محمد علي فروغي ماسوني و كاباليست ایجاد کرده و گروهي را چنين تربيت كرده بود.
[368] آيه83 سوره بقره.
[369] آيه96 سورة بقره.
[370] آيه13 سورة مائده.
[371] آيه155 سورة نساء.
[372] آيه94 سوره بقره.
[373] آيه هاي84 و85 سوره بقره.
[374] آيه154 سوره نساء.
[375] آيه65 سوره بقره.
[376] آيه163 سوره اعراف.
[377] مشروح اين بحث در مبحث شماره27 (شیطان پرستی) گذشت.
[378] ظاهراً عرفاي ما عُرضة اعلام دشمني با جبرئيل را ندارند، تنها آورده هاي او را «ظاهر دين» مي دانند و راه خودشان را «باطن دين».
[379] آيه97 سوره بقره.
[380] آيه98 سوره بقره.
[381] الصوارمالمهرقة، ص55 و متشابهالقرآن، ج2 ص186.
[382] بحار، ج9 ص248.
[383] ذرع واحد طول است به مقدار «از نوک انگشت تا آرنج» و باع دو برابر آن است. اولی تقریباً مساوی نیم متر و دومی مساوی یک متر است.
[384] آيه 102 سوره بقره.
[385] رضا شاه از تولد تا سلطنت- دکتر رضا نیازمند- ص118، 119.
البته نویسنده، آن کاهن را فرد خیرخواه مردم، معرفی می کند که نادرست است.
[386] آيه 102 سوره بقره.
[387] آيه44 سورة مائده.
[388] آيه هاي62 و63 سورة مائده.
[389] ابن هشام در «مغني اللبيب» باب الحرف، كلمة لولا، مي گويد: لولاي توبيخي مخصوص ماضي است و اگر به صيغة مضارع وارد شود (مانند: لولا تعدّوه) به اعتبار «حكاية الحال» است. يعني معني آن مضارع نيست.
[390] آيه31 سورة توبه.
[391] آيه34 سورة توبه.
[392] آيه79 سورة بقره.
[393] آيه174 سورة بقره.
[394] آيه77 سورة آل عمران.
[395] آيه13 سورة مائده.
[396] آيه41 سورة مائده.
[397] آيه هاي42 و43 سورة مائده.
[398] آيه34 سورة توبه.
[399] آيه هاي155 تا161 سورة نساء.
[400] پس از آن كه جنگ هاي صليبيان با مسلمانان در اندلس، شروع شد مسيحيان كاباليست با يهوديان كاباليست متحد شدند و بر مسلمانان پيروز شدند، به تدريج يهوديان از ادعاي قتل عيسي صرفنظر كردند و مسيحيان نيز از خونخواهي كوتاه آمدند تا در اين اواخر پاپ پل ششم رسماً خون عيسي را بر يهوديان بخشيد و آنان را از كشتن عيسي تبرئه كرد. رجوع كنيد به مقاله «كاباليست بزرگ كه اصول كاباليسم را در ميان مسلمانان نفوذ داد» سايت بينش نو. www.binesheno.com
[401] رجوع كنيد، ويل دورانت فصل بنی اسرائیل و قوم یهود.
[402] آيه61 سورة بقره.
[403] آيه64 سورة مائده.
[404] آيه13 سورة مائده.
[405] آيه112 سورة آل عمران.
[406] آیه64 سورۀ مائده.
[407] موضوع «جراحی علوم» و چرائی «فونکوسیونالیسم» در آغاز کتاب «نقد مبانی حکمت متعالیه» به شرح رفته است. سایت بینش نو. www.binesheno.com
[408] رجوع كنيد: پيرنيا (مشير الدوله) تاريخ ايران باستان بخش هخامنشيان.
[409] در مبحث «انسان شناسي» گذشت و در كتاب «تبيين جهان و انسان» و نيز «انسان و چيستي زيبائي» به طور نسبتاًمشروح بحث شده است.
[410] كيا، والي و استاندار- پادشاه دولت مركزي را «شاهنشاه» و شاهان دولت هاي تابعه را شاه يا كيا مي گفتند.
[411] تاريخ ايران باستان، بخش هخامنشيان.
[412] بحار، ج97 ص65.
[413] پسران آدم با خواهران شان ازدواج نکرده اند. در این باره رجوع کنید «تبیین جهان و انسان» بخش انسان شناسی.
[414] حرف «س» در اين نام از افزوده هاي يونانيان است كه حرف «ش» و «س» را به پايان هر اسم مي افزودند. اصل آن «سميرام» است و ظاهراً نام شهر سميرم رابطه ای با آن دارد.
[415] پيرنيا (مشير الدوله) تاريخ ايران باستان، بخش اسكندر، از قول خود اسكندر.
[416] همان.
[417] همان.
[418] همان.
[419] همان.
[420] آن ارسطوئیان «صدور» می نامند، همان اصل «زایش خدایان از همدیگر» است که در نظر یونانیان بت پرست الهه ها از همدیگر زاده می شدند.
[421] متاسفانه همين علم كلام در عصر بني اميه، وارد جامعۀ اسلام شد- شرح در آينده.
[422] رجوع کنید: مقالۀ «کابالیست بزرگ که کابالیسم را در میان مسلمانان نفوذ داد» سایت بینش نو. www.binesheno.com
[423] آیه45 سورۀ آل عمران.
[424] آیه171 سورۀ نساء.
[425] بحار، ج14 ص172.
[426] یکی از تأویل ها این است: چون زکریا نجار بود لابد در میان الوار مخفی شده بود، او را به همان الوار ها بسته و بریدند.
[427] بحار، ج14 ص188 و نیز، ص187.
[428] انجیل لوقا باب22 قطعۀ36- و انجیل متی، باب10 قطعۀ34 تا41.
[429] البته به نظر مسیحیان و الاّ قرآن تصریح کرده است که نتوانستند او را اعدام کنند.
[430] مبحث شماره10- نوح و مبارزه با کابالیسم.
[431] موبدانْ موبد= موبدِ موبدان، در کاخ ساسان پیشگوئی می کرد- دائرة المعارف فرید وجدی ذیل واژه «سطیح».
[432] در بحار نیز آمده است ج15 ص291.
[433] المنجد، بخش اعلام، واژۀ سطیح.
[434] دائرة المعارف فرید وجدی، واژۀ سطیح.
[435] بحار، ج15 ص231.
[436] بحار، ج55 ص259.
[437] بحار، ج15 ص311.
[438] بحار، ج15 ص318.
[439] المنجد، بخش اعلام، واژه شق.
[440] المنجد، بخش اعلام، واژه خدام.
[441] یمامه، ناحیه ای در جزیرة العرب، در قدیم بخشی از یمن بوده و اکنون بخشی از عربستان سعودی است.
[442] دو هدف: یا پیامبر(ص) را از بین ببرند، و یا «قدرت ایجاد شده توسط او» را مصادره کرده تصاحب کنند.
[443] آیه89 سورۀ بقره.
[444] در مبحث «قدرت هخامنش» گذشت.
[445] آیه9 سورۀ حجر.
[446] برای شرح بیشتر قضا و قدر و فرق آن دو با همدیگر، رجوع کنید به کتاب «دو دست خدا» در سایت بینش نو. www.binesheno.com
[447] آیه32 سورۀ فرقان.
[448] علاوه بر منابع سنّی، مجلسی نیز در بحار، ج19 ص47 -46، آن را از بیان علی(ع) آورده است.
[449] آیه67 سورۀ انفال.
[450] بحار، ج60 ص185.
[451] المنجد، بخش اعلام، واژه ابوبکر.
[452] المعارف، ابن قتیبه، ص75- سیرۀ ابی هشام ج1 ص205- تاریخ طبری ج2 ص125 و ج4 ص47- و ده ها منبع دیگر از اهل سنّت که برای مشاهدۀ آن ها رجوع کنید: الغدیر، ج7 صفحه270 تا274.
[453] الغدیر، ج7 ص270 تا280.
[454] الغدیر به نقل از چندین منبع معتبر اهل سنت.
[455] تورات، سفر پیدایش، باب21.- و در موارد دیگر از آن جمله کتاب حبقوق نبی.
[456] چه اتفاق شگفتی!؟! و چه رقم مقدسی!؟! رقم11 که با دو ستون بعل در پیشگاه کاخ رامسس دوم، در دو سوی ورودی معبد یهودان، و در قالب برج های دو قلو در آمریکا، دبی، مالزی.
[457] بحار، ج15 ص306 و307- و ص316.
[458] آیه82 سورۀ ص.
[459] نام دو نفر از امپراتوران روم، هرکول بود که به عربی هرقل تلفظ می شود.
[460] که در مبحث قبلی (جلسۀ 37) گذشت.
[461] درّالمنثور، ذیل آیه46 سورۀ عنکبوت.
[462] روده درازی های تورات و انجیل امروزی در کتاب من نیست.
[463] آیه های3 و4 سورۀ نجم.
[464] آیه285 سورۀ بقره.
[465] آیه72 سورۀ انفال.
[466] آیه9 سورۀ حشر.
[467] و تا آخر عمرش نتوانست آن را بفهمد و یاد بگیرد. رجوع کنید: الغدیر، ج6 ص127 تا131 که از منابع متعدد سنیان از آن جمله درّالمنثور، صحیح مسلم، مستدرک حاکم، سنن کبری و… نقل کرده است.
[468] آیه115 سورۀ نساء.
[469] آیه99 سورۀ مائده.
[470] آیه54 سورۀ نور- و آیه18 سورۀ عنکبوت.
[471] آیه17 سورۀ یس.
[472] مبحث شماره 6: کابالیسم جریان ابلیسی است.
[473] آیه92 سورۀ مائده.
[474] آیه82 سورۀ نحل.
[475] آیه20 سورۀ آل عمران.
[476] آیه12 سورۀ تغابن.
[477] آیه80 سورۀ نساء.
[478] آیه107 سورۀ انعام.
[479] آیه4 سورۀ نجم.
[480] آیه115 سورۀ نساء.
[481] آیه116 سورۀ نساء.
[482] نه فقط در ادبیات قرآن، بل در ادبیات کل عرب، اجسام و مواد بی جان، مونث شناخته می شوند. رجوع کنید: درّالمنثور ذیل همین آیه.
[483] آیه5 سورۀ صف.
[484] آیه69 سورۀ احزاب.
[485] بحار، ج37 ص311.
[486] همان، ص323.
[487] صحیح مسلم، ابواب صوم و رمضان، ج1 ص141- 142 ط دارالجلیل، بیروت.
[488] آیه101 سورۀ نساء.
[489] آیه158 سورۀ بقره.
[490] بحار، ج2 ص276، ح26.
[491] من لا یحضره الفقیه، ج1 ص279، باب: الصلاۀ فی السفر، ط دارالاضواء، بیروت.
[492] آیه7 سورۀ حشر.
[493] آیه36 سورۀ احزاب.
[494] آیه67 سورۀ مائده.
[495] آیه80 سوره نساء.
[496] آیه81 سوره نساء.
[497] لغت: التبییت: کل شیئ دُبّر لیلاً: تبییت یعنی هر چیزی که در شب تدبیر شود.
[498] آیه88 سورۀ طه.
[499] آیه12 سورۀ مجادله.
[500] همان آیه13.
[501] در همۀ متون معتبر سنی از آن جمله «درّالمنثور» در مقدمه و آغاز تفسیر سوره توبه، می توانید این موضوع را مشاهده کنید.
[502] آیه21 سورۀ مجادله.
[503] غیبت نعمانی، ص239- و چاپ دیگر: ص126- بحار، ج49 ص355.
[504] در مباحث گذشته به شرح رفت که انبیاء با افراد دورو که هدف شان تحریف دین است برخورد حذفی نکرده اند، و چرائی این موضوع نیز بیان شد.
[505] برای معنی سقیفه و نقش کاربردی جامعه شناختی آن، رجوع کنید به کتاب «جامعه شناسی کعبه» در سایت بینش نو. www.binesheno.com
[506] می گویند: آنان انگیزۀ دیگر نیز داشتند که به دلیل اختلاف و حسادت داخلی شان نخواستند سعدبن عباده به امارت برسد. این سخن درست است اما در مرحلۀ اول. زیرا ماجرای سقیفه دو مرحله را طی کرده است: انصار در ابتدا می خواستند حکومت و قدرت را به طور کلی در اختیار بگیرند، در این صورت طایفه اوس می ترسید که اگر سعدبن عبادۀ خزرجی قدرت را به دست گیرد آنان را تحقیر کند.
اما در مرحلۀ دوم که خواستۀ شان به «منّا امیر و منکم امیر» مبدل شد، چنین ترسی وجود نداشت زیرا اولاً حکومت در اختیار دو امیر قرار می گرفت و سعدبن عباده ناچار می شد که دل اوسیان را همیشه به دست آورد. ثانیاً امیر مهاجر
می توانست از اوسیان حمایت کند. در این مرحله دست کشیدن انصار از ادعای خود تنها خوف از مصداق «باغی شدن» بود. زیرا می دیدند که وجود دو امیر نه با عقل می سازد و نه با آیه.
[507] آیه41 سورۀ روم.
[508] بحار، ج28 ص220 ح9.
[509] نهج البلاغه، خطبه (کلام)66، ابن ابی الحدید.
[510] نهج البلاغه: ابن ابی الحدید، خطبۀ238- فیض، خطبۀ234.
[511] آیه83 سورۀ صافات.
[512] آیه15 سورۀ قصص.
[513] شیعه از آغاز دو جریان فکری است (بلی در عرصۀ واقعیت چنین است): ولایتیان و وصایتیان. رجوع کنید کتاب «مکتب در فرایند تهاجمات تاریخی» سایت بینش نو.
[514] این موضوع را در نوشته های دیگر شرح داده ام؛ از جمله در کتاب «مکتب در فرآیند تهاجمات تاریخی».
[515] آیه2 سورۀ نصر.
[516] تفسیر «نورالثقلین» و تفسیر «البرهان» ذیل همین آیه- در اکثر متون تفسیری سنیان شأن نزول این آیه های اخیر به حساب بادیه نشینان گذاشته شده با وجود شعر معروف عمّار.
[517] از جمله، رجوع کنید: مستدرک حاکم، ج1 ص110- ذهبی در «سیر اعلام النّبلاء» ج5 ص59- صحیح بخاری، ج8 ص160- طبقات الکبری، ج5 ص188.
[518] رجوع کنید: تاریخ ذهبی ص616- ابن شبه ج1 ص10 تا12- المذکر ابن ابی عاصم ص63. و هر منبعی که دربارۀ قٌصاص بحث کرده است.
[519] گرچه برخی از آنان مانند فخر رازی به عصمت انبیاء تصریح کرده باشد.
[520] المنجد، بخش اعلام، واژۀ «لخم» و دیگر منابع.
[521] تاریخ طبری ج3 ص87. و دیگران.
[522] دربارۀ این شخصیت ها، رجوع کنید؛ مقالۀ «کابالیست بزرگ که اصول کابالیسم را در میان مسلمانان نفوذ داد» سایت بینش نو.
[523] ذهبی، «سیر اعلام النّبلاء» ج2 ص446.
[524] تاریخ المدینۀ المنوّره، ج1 ص11.
[525] و آخرین جعل را دایرۀ المعارف اسلامی خودمان کرده، سرقت تمیم را به «شهادت دروغ» تبدیل کرده است. انگیزۀ این کار چیست؟! ای کاش نکات فاسد این دایرۀ المعارف به این جعل محدود می شد، در سرتاسر آن این گونه رفتارها دیده می شود. آیا نفوذ…
[526] البته شیخ سلیمان قندوزی حنفی در «ینابع المودّۀ» از منابع مهم سنیان آورده است که مهدی(عج) غیبت طولانی خواهد داشت.
[527] ابن کثیر، البدایه، ج6 ص100.
[528] همان منابع پیشین.
[529] آیه88 سورۀ طه.
[530] صحیح بخاری، کتاب الجهاد، باب «برکۀ الغازی فی ماله».
[531] آیه6 سورۀ توبه.
[532] آیه5 سورۀ جمعه.
[533] آیه47 سورۀ نساء.
[534] در سطر های بعدی خواهد آمد.
[535] الاصابۀ، ج3 ص316
[536] سیوطی؛ الخصائص الکبری، ج1 ص31.
[537] مداد یعنی جوهر، مرکب.
[538] آیه111 سورۀ نحل.
[539] کافی، ج8 ص343 و344.
[540] درّالمنثور، ج2 ص48 ط قدیم، ذیل آیه81 سورۀ آل عمران.
[541] رجوع کنید: «جامعه شناسی کعبه»، سایت بینش نو. www.binesheno.com
[542] یک امر مسلّم تاریخی است. به هر منبعی دربارۀ ارسطو مراجعه کنید این واقعیت را خواهید دید. در مبحث «اسکندر» از همین دفتر نیز گذشت.
[543] آیه51 سورۀ عنکبوت.
[544] الاحتجاج، ج1 ص171.
[545] در مبحث شماره 44 گذشت.
[546] در مباحث گذشته به شرح رفت.
1 .ارسال دیدگاه جدید
با سلام
از خواندن كتاب لذت بردم و به شما دعا كرده و ميكنم
در مورد ريشه كابلا به قابيل گر چه با توجه به عملكرد انها منطقي است ولي مدرك قابل اثباته دست نداديد
در مورد كابلا بي بودن ابن عربي هم همينطور
بنظرم شما كلا همه عرفا و فلاسفه را منحرف مي دانيد و اين قضاوت درستي نيست
اگر بجاي همه لفظ اكثر را بكار ببريد مناسبتر است
دیدگاهتان را بنویسید