۱۴۰۳ تیر ۲, شنبه

 

فصل نود و نُهُم

دُبلُن

 

 تا اینجا گفته ایم چگونه آخاب عادت داشت عرشه ناخدا پِیماید و به نوبت و بطور منظم به یکی از دو حَدّ، پایه قطب نما و دکل اصلی، رَوَد؛ هرچند در کثرت دیگر امور نیازمند روایت، نَفزودیم چگونه عادت داشت گاه حین این گامیدن ها، وقتی بیش از همیشه غرق گِرِفتِگی خویش بود، بنوبت در هر یک از این دو نُقطه دِرَنگیده به شکلی غریب خیره به شیئی خاص در برابر خویش، ایستد.  هنگام وقف برابر پایه قطب نما، خیره نگاهش به نوک تیز عقربه درون قطب نَما بود، نگاهی که با تیز شدت اراده اش  پَرتابِ نیزه را می ماند؛ و وقتی گام از سر می گرفت در درنگ دوباره برابر دکل اصلی ، هنوز همانند دوخته نگاه به سکه طلایی میخکوب شده، همان نِمودِ مُسَمَّر رُسوخی داشت که صرفا با نوعی سودای بی عنان، گَر نَه اُمید، می شِکَست.

  اما روزی وقتی چرخید تا از دُبلُن گُذَرد، بنظر رسید بِتازِگی جَذبِ شِگَرف نُقوش و خُطوط مضروب بر آن شده، انگار اینک برای نخستین بار به شیوه تَک شیدائی شروع به تفسیر هَرآنچه معنای احتمالأ مکنون در آنهاست برای خود می کند.  و در همه چیز نوعی معنا مکنون است، ورنه هر چه هست کم ارزش است و خود عالم مدور نیز نه جُز صِفری تُهی، مگر چون تپه های اطراف بوستن که  گاری گاری فروشند، صرف پرکردن باتلاقی در راه شیری کنند.

  باری این دُبلُن از ناب ترین طلای بِکری بود که جائی از دل شکوهمند تپه ها گِرد آورده بودند، آنجا که سرچشمه های بسی زَراَفشان پاکتولوس، روی زرین ماسه ها، به شرق و غرب جاری است.   و با اینکه اینک میان آن همه زنگ زدگی پیچ های آهنی و سَبز زَنگارِ مسین میخ ها کوبیده شده بود، با همه این ها، دَست نَیافتنی و بری از هر پلیدی، همچنان رخشش کیتوی خود را داشت.  همچنین، با همه وقوع میان خدمه ای سنگدل و گُذَرِ دَم به ساعَتِ مردانی بی مُرُوَّت و پوشیدگی در ظلماتی سِتَبر در تمامی طول شب ها، که توانست پوشش هرنوع رویکرد کِش رَوی باشد؛ با وجود همه این ها، هر طلوع، همان جاش می یافت که آخربار، غروبَش گُذارده بود.  زیرا بهر غایتی  بُهت آوَر کنار گذارده و تقدیس شده بود؛ و جمیع دریانوردان، با همه سرکشی راه و رسم ملوانی خویش، آنرا بعنوان طِلِسمِ وال زال حُرمَت می گذاشتند.  گاه طی فرساینده پاس های شبانه در باره آن صحبت کرده از خود می پرسیدند عاقِبَت آنِ کی خواهد شد و آنقدر زنده مانَد که خرجَش کُنَد.

  باری، آن ثَمین سکه های زرین امریکای جنوبی چونان نِشان های خورشید و عتیقه مُهره های استوائی اند.  روی این سکه ها نخل، آلپاکا، بُرکان، قُرصِ آفتاب و سِتاره؛ دائِرَةُ البُروج، شاخ وُفور نِعمت و پرچم های رَنگارَنگ در اِهتَزاز، در وفوری مجلل ضَرب شده اند؛ چنان که تقریبأ بنظر می رسد قیمتی زر با گذر از ضرابخانه های خیال انگیزی که چنان اسپانیولی وار هُنَرمَندانه اند، فزون نِفاسَت و بیش جَلالی گِرِفته. 

  اتفاق را، دُبلُنِ پیکواد پُرمایه ترین نمونه این چیزها بود.  روی مُستَدیر لَبه حروف REPUBLICA DEL ECUADOR: QUITO داشت.[1]  باری این رَخشان سکه از کشوری نِشانده در میانه گیتی، زیر کبیر خط استوا می آمد و نام از همان[2] داشت؛ و در اِقلیم بی زَوالی که هیچ خَزان نَدانَد، در ارتفاعات میانی کوه های آند اوفتاده بود.   مُحاط در آن حروف، تمثال سه قله آند دیده می شد؛ از یکی شعله ای می خاست؛ بر دیگری بُرجی بود، و فراز سومی، خوانان خُروسی؛ در حالی که بَخشی از مَنطِقَةُ البُروج تقسیم شده به دوازده برج، فراز همه این ها قرار داشت، و همه بُرج ها مُعتاد معانی باطنی خود را، و خورشید مرکزی در حال حُلول به نقطه اِعتِدال خَریفی در برج میزان بود.

  اینک آخاب، نه دور از دید اَغیار، برابرهَمین سکه استوایی واقف بود.

  همیشه چیزی خودپسندانه در برج ها و قله های کوه و همه چیزهای کَبیر و رفیع بوده؛ اینجا را نِگَر،- سه قله به خودپسندی لوسیفِر.  حَصین برج، آخاب است؛ بُرکان، آخاب است؛ مَردانه پرنده  بی باک و پیروزمند، آن هم آخاب است؛ همه آخابَند؛ و این مُستدیر زَر، نه جز تِمثالِ مُدَوَّر تَرِ کره ارض، که چون بلورین گوی جادو، بنوبه خود، خویشتنِ باطنی یکایک مردم را بَخودَشان وا نَمایَد.[3]   رنج های کبیر، گنج های حقیر کسانی راست که چاره از عالمی طَلَبَند که خود را چاره نیارِست.  باری پِندارَم این مَضروب خورشید را سرخ سیمائی است؛ اما بنگرید! آری، اَندَر برج طوفان ها، اعتدال خَریفی شود! و همین شش ماه پیش بود که گَردان، از اعتدال ربیعی پیشین در بُرجِ حَمَل، بِدَر شد.  از  طوفان به طوفان!  چاره ای نیست.   مردمِ به مِحنَت زاده، " شاید که در رَنج زید، و در تَعَب در گُذَزَد.  چه توان کرد!  ایدَر، قوی مایه ادامه پَریشانی.  چه چاره!"

  استارباک تکیه داده به دیواره عرشه با خود می ژَکید، "امکان ندارد انگشتان هیچ  پری این زر ضربیده باشد، هرچند به احتمال زیاد، از دیروز چنگال شیطان نقوش خود بر آن گُذارده."   "گویی پیره مهیب نوشته[4] بِلشَصِر  خوانَد. هیچگاه سکه را وارِسانه اَرزیابی نکرده ام.  پیره پائین می رود؛ بگذار بخوانَمَش.  دره ای مُظلِم میان سه قَوی قله فلک نشین که در نوعی ضعیف نَماد زمینی تقریبأ چون ثالوث دیده شود.  خدا به طریقی، در این مرگ دره مَحصورِمان کرده؛ و خورشید صَلاح هنوز بر کُلِّ تیره روزی مان تابان منار و رَجائی است.  گر پائین نگریم، سیه دره پوسیده، خاکَ خود نمایَد؛ اما اگر چشم بالا کنیم رَخشان شید، بهر ترغیب، در نیمه راه  به چشم خورَد.   با این همه، سُتُرگ شید، همیشگی نیست، و گرنیم شبان، مُشتاق دریافتِ گرامی تَسَلّیش باشیم، بیهوده چشم بدو دوزیم!  این سکه سخن به حق و حکیمانه و مُختَصَر گوید،هرچند همچنان مَرا حَزین است. از این بُگذَرَم، مبادا حقیقت به غَلَطَم  برآشوبَد."

  استاب در کنار کوره های پیه گدازی با خود می گفت، " آنَک بُزُرگ پیر که در پی فهمش بوده، استارباک نیز از همان دور شَوَد، هر دو با اخمی که به جرأت گویم نُه قولاج درازا دارد.  و این همه زاده نگاه به تکه ای طلا که گر در محله بدنام نِگروهیل یا کورلیِرز هوک داشتم، پیش از خرج کَردَن چندان نگاهَش نمی کردم. واه! که به ناچیز عقیده ناقابلِ خود، این توجه را عجیب بینَم.  در سَفَرهای پیشین خود بسی دُبلُن دیده ام؛ دُبلُن اسپانیای کُهَن، دُبلُن پرو، دُبلُن شیلی، دُبلُن بولیوی، دُبلُن پوپایان، با کَثیری مُویدُور، بیستوله، جوزه، نیم جوزه و ربع جوزه طلا.  پَس چیست در این دُبلُن استوائی که فوق العاده شگفت انگیز است.   شما را به نام گُلکُنده قَسَم، بگذارید یکبارَش خوانم.  هی، حَقّا که در این بروج و عجائبی است.  آن چیزی است که پیره بودیچ در مُختَصَرِ خویش منطقة البروج خوانَد و سالنامه خودم در زیر عرشه نیز، همچِنین.  سالنامه را می آورم و از آنجا که شنیده ام با کتاب حساب دابول می توان شیاطین را هم یافت، می کوشم با این تقویم ماساچوست معنای این غریب منحنی ها را دَریابم.  کتاب اینجاست.  بگذار ببینم.  بروج و چیزهای شگفت انگیز؛ و خورشید که همیشه میان آنهاست.  اوهوم، اوهوم، اهوم؛ اینجایند- همه اینجایند- جملگی زنده:- حَمَل یا بره؛ ثور یا گاو؛ و جوزا!  اینجا خود جوزاست، جوزا یا توأمان.  خوب، خوررشید هم که میانشان می گَردَد.  آری، اینجا روی سکه در حال گذر از آستانه میان دو خانه از دوازده نِشیمَنی است که جملگی در یک دایره قرار دارند.  کتاب! آنجا بِمان؛ در واقِع، شما کتاب ها باید حد و جایگاه خود را بدانید.  ارائه لغات و واقعیات صِرف شما راست و عرضه تَفَکُّرات ما را.  اَندَک تَجرُبه ام از حد تقویم ماساچوست، و ناوبَری بودویج و حساب دوبول فراتر نرود. بروج و چیزهای شگفت انگیز، ها؟  حیف است هیچ شِگِفتی در بروج و مُهِمّی در عجائب نباشد!  باید جائی کلیدی باشد، کمی تَحَمُل؛ هیس گوش کنید!  به بِخُدا قَسَم، دارَمَش!  ببین دُبلُن، این منطقة البروجت زندگی مردم در یک دوره کامل است؛ و اینک دُرُست از روی کتابش خوانم.   بیا، سالنامه!  آغازگر زندگی، حَمَل یا بره است – آن هرزه سگ که پَسمان اندازد؛ سپس ثور، یا گاو – پیش از هر کار بیرونمان اندازد؛ سپس  جوزا یا توأمان – یعنی فضیلت و رذیلت؛ بَنگَر چگونه! تا می کوشیم به فضیلت رسیم سرطان یا خرچنگ می رسد و پَسِمان کِشَد؛ و در اینجا، در گذر از فضیلت، اسد، غُرَنده شیری در راه غُنوده و چند گاز سخت و مهیب ضَربَت چَنگال خویش نثارمان کند؛ می گُریزیم و درودی بر سُنبُله، باکره! این نخستین عشقمان است؛ ازدواج می کنیم و به سعادت ابدی اندیشیم که میزان، یا ترازو می رسد – سعادتمان را سَنجَد و ناقِصَش یابد؛ حین اندوه از این بابت، خداوندا! چگونه ناگاه از گَزِش عقرب یا کَژدُم در پشت از جا جَهیم؛ گرم درمان زخمیم که بانگ تیرها از همه سو برخیزد؛ قوس یا تیرانداز تَفریح می کند.  در حالی که تیرها را می کَنیم، کنار رَوید! دِژ کوب، جَدی، یا بُزِ شاخدار می رسد؛ شتابان و با نهایت قدرت آید و با سَر پَرت شویم؛ در همین هنگام، دَلو یا سَقّا کل سیلابَش ریزد و غَرقِمان کُنَد؛ و بَهرِ رسیدن به حوت یا ماهیان، به خواب رویم.  در این موعِظه ای است فَرمانِ عَرشِ اعلی که خورشید همه ساله از میانَش گُذَرَد و با این همه زنده و سالم برون شود.  در آن اوج به شادی از میان مشقت و مَخمَصه گذرد، و این پائین استابِ شاد.  آه که شاد وصف اَبَدی اوست!  بدرود دُبلُن!  اما خاموش؛ شاه تیر این سو آید، فعلا پشت کوره های پیه گدازی پِنهان شو و بشنو چه برای گفتن دارد.  آنجا جلوی سکه است.  همین حالا چیزی گوید.  کَمابیش، کمابیش، در شُرُفِ آغاز است."

  "در اینجا جز مُستدیر چیزی طلا ساخت هیچ نَبینم و این گرد شئیی به کسی تعلق گیرد که دیدن والی مُعَیَّن را فریاد کُند.  پس این همه خیره شدن در او بهر چیست؟  درست است که شانزده دلار ارزد و از قرار سیگاری دو سنت، نُهصَد و شصت سیگار شَوَد.  چون استاب چِرکین سبیل نَکِشَم، اما سیگار دوستم، و در این نُهصَد و شصت سیگار؛ حالا فلاسک بَهرِ یافتِ فراز عرشه رَوَد.

  "حال، این را حَکیمانه خوانم یا نابِخردانه؛ گر براستی حکیمانه باشد ظاهری نابخرانه دارد؛ با این همه، گر واقعأ نابِخردانه باشد، در آن صورت نوعی ظاهر حَکیمانه با اوست.   اما، ایست؛ پیره بومی مانین می رسد – باید در گذشته، پیش از به دریا زدن، راننده[5] نعش کِش بوده باشد.  بَرابَر ذُبلُن می ایستَد، هی، آنسوی دورِ دَکَل رَوَد؛ زیرا در آن سمت نعل اسبی کوبیده اند؛ نَک دوباره بَرگَردَد؛ این به چه معناست؟  گوش دهید! – با صدایی چون کُهنه قهوه سایی خَسته می ژِکَد.  گوش تیز کرده نیوشید!"

  "گر والِ زال دیده شود باید در ماه و روزی باشد که خورشید در یکی از این بروج ایستاده.  بروج را آموخته و دِلالَت هاشان دانَم؛ چل سال پیش پیره جادویی در کُپِنهاگ آموختم.   حال، خورشید در کدامین برج خواهد بود؟ در برج نعلِ اسب؛ زیرا آنجا درست مقابل زر قرار دارد.  و برج نعل اسب چیست؟  اسد، برج نعل اسب است- بَلعَنده شیری غُرَّنده. کشتی، کُهَن کشتی، فِکرِ تو این پیرانه سَرَ را به  لَرزه اندازَد."

  "این هم گُزارِشی دیگر، اما متن همچنان یکی است.  می بینی، همه صِنف مردم در یک سِنخ عالَم.  باز هم  پنهان شَوَم!  کوئیکوئک است که این سو آید –سراپا خالکوبی – خودش هم چون برج های منطقة البروج دیده شود.  این آدَمخوار چه گوید؟  به جان خودم، علائم را قیاس با خود گیرَد؛ نگاهی به استخوان رانَش اندازد؛ به گمانم، بدانسان که پیره زنانِ در و دهات از نَجوم فرگوسن صحبت کنند، در این تَصَوّر است که شید در ران، پُویز، یا اندرونه اوست.  جَلَّ اَلخالِق، آنجا نزدیک ران خویش چیزی یافته – پِنداری قوس، یا همان تیرانداز باشد.  خِیر: فهم معنای دُبلُن نیارست؛ جای کُهنه تکمه فتاده از شلوار شاهیش گرفته.  اما، دوباره کِنار کِشم!  روح-شیطان، فتح الله اینسو آید، در حالی که مِثلِ هَمیشه دم نهان و کَنف در پنجه موزه کرده.  با آن قیافه چه گوید؟  صرفا علامتی به صورت فلکی دهد و کُرنِشی کند؛ خورشیدی بر سکه است – بی گمان آتش پَرَستَد.  بِنگَر! بیشتر و بیشتر می رسند.  پیپ – مسکین پسر؛ کاش مرده بود، یا مرده بودم؛ مَرا تا حدودی سَهگین آید.  او نیز، همه این مفسران –از جمله خودِ من- را دیده، حال بنگر، با آن بُله سیمای آسمانی برای خواندن نشانه های سکه آید.  باز هم کناری بایست و بِشنو.  گوش بده!"

  "بینم، بینی، بینَد؛ بینیم، بینید؛ بینند."

  "به جان خودم دستور زبان مورِی خوانده! مسکین پِسَر! در تَحسین ذِهن خویش است.  اما حالا چه می گوید-هیس!   

  "بینم، بینی، بینَد؛ بینیم، بینید؛ بینند."

  "عجب، دارد حِفظ می کند- هیس! دوباره"

  "خوب، این مضحک است."

  "و من، تو و او؛ و ما، شما و آنان، جُملِگی شبکورند؛ و من کَلاغ، بویژه وقت ایستادن سر این کاج دار.  قار! قار! قار! قار! قار! قار! کلاغ نیَم؟  و مَتَرسک کجاست؟  آنجا بَرپاست؛ دو استخوان چپانده در کهنه شلواری و دو استخوان دیگر، خَلانده در آستین ها ی فَرسوده نیم تنه ای."

  "از خود می پرسم نَکُنَد اِشارَش به من باشد؟- مُداهِنه!- مِسکین پسر!- به دَرَک.  به هر روی، فِعلأ از دور و بُرَش دور شَوَم.  تاب تحمل بقیه را دارم، زیرا عقلشان عادی است؛ اما این یکی برای شعور من زیاده چِل زیرکی دارد.  از همین رو، از همین رو، او را در ژَکیدن واگذارم.

  "این دُبلُن اینجا ناف کشتی است، و همه در عَطَشَ گشودَنَش.  اما بافدُمِ ناف گشائی چیست؟ از طرفی، گر همانجا ماند، آن هم مهیب است، زیرا وقتی چیزی به دکل کوبند[6] نشان آن است که اوضاع وخیم می شَوَد.  ها، ها! پیره آخاب! والِ زال گیرَدَت!  این درخت کاج است.  پِدَر باری در کهن شَهرِستانِ تولند[7] کاجی انداخت و سیمین حلقه ای پوشیده در آن یافت؛ نوعی کهن حلقه ازدواج سیاهان.  چطور آنجا رفته؟  روز[8] رستاخیز نیز، وقتی این کُهَن دَکَل را با دُبلُن نشسته در آن هویدا کنند، در آن حال که بجای زُمُخت دارپوست لایه های  صدف بینند، همین پرسند.  اوه، طلا! طلای گرانبهای گِرانبَها! زودا که خسیس دریا نَهانَت کُنَد.

هیس! هیس! خدا بهر چیدن سیه توت[9] در عالم رود.  آشپز! آهای آشپز!  ما را پَز! جنی! هی، هی، هی، جنی، جنی! و نان ذرتت پَز!"



[1] - جمهوری اکوادور: کیتو.

[2] - Equator.

[3] -  آینه چون نقش تو بنمود راست

خود شکن آیینه شکستن خطاست.

     

[4]-  Belshazzar's awful writing: an ominous message to a biblical king: "Thou art weighed in the balance and art found wanting."

[5] - بومی مانین، راننده نعش کش قدیمی: در فرهنگ عامه دریانوردی، بومی مانین پیشگوست، به ویژه پیشگویی کننده پاداَفرَه و فلاکت، مثل سرنوشتی که در فصل 40برای پیکواد پیش بینی شده.

[6] - به دکل میخ کردن: گاه در شرایط وخیم در نبردهای دریایی پرچم را به دکل میخکوب می کردند تا کسی در کشتی نتواند به نشانه تسلیم پایین بیاورد. بسنجید با دستور آخاب به  میخ زدن پرچم جایگزین به دکل پیکواد در فصل 135.

https://melville.electroniclibrary.org/editions/versions-of-moby-dick/99-the-doubloon

[7] - شهرستان تولند: اینجا و در فصل نود و سوم، زادگاه پیپ شهرستان تولند، کانکتیکات است. با این حال، در فصل 2 "شهسواران و نوچه ها"، پیپ اهل آلاباما است. برای بحث در مورد این مُغایِرَت، نِک. «پسر فقیر آلابامایی» در فصل 27. همچنین به «شهرستان تولند» در فصل 93.

[8] - بازنگری روایت: ساکت کردن پیپ=Hushing Pip // برخی از ژکیدن های پیپ تا حدی کُفرآمیز تلقی می شد. عبارت او، «در رستاخیز»، با اشاره به به اصطلاح روز آخر یا روز داوری، زمانی که همه ارواح یا به بهشت ​​یا جهنم فرستاده می شوند (نِک. مکاشفه 20)، توسط ویراستاران بریتانیایی صرفا بصورت «روزی» اصلاح شد. همچنین به «هیش! هیش! و غیره» در زیر مراجعه کنید.

[9] - بازنگری روایت: هیس گفتن پیپ// آخرین سطرهای پیپ- وقتی به خویش هیس گوید خدا را در حال چیدن توت سیاه می‌بیند، آشپز را صلا دهد و خواندن گیرد و سپس آواز بکلی قطع می شود زیرا حتی صرف تصویر توت چینی خدا می توانست ناخوشایند باشد. شاید حذف کار خود ملویل بوده تا به پیش‌بینی شوم ‌تر پیپ: "خسیس سبز به زودی شما را احتکار خواهد کرد!" پایان دهد. (همچنین نک. "در رستاخیز" در بالا.  فیدلسون (557) گوید ممکن است blackberrying”" طرز ادای “blackbirding,”= //برده گیری/ربائی، از زبان پیپ باشد. ترانه خنیاگری سیه سیما با ریشه های آفریقایی، به نام "جنی نان ذرتت بپز" "Jenny Get Your Hoe Cake Done" توسط جوئل واکر سوینی محبوبیت یافت و خودش آنرا در 1840 در نیویورک خواند.