۱۴۰۳ خرداد ۳۱, پنجشنبه

حیات

گنجور

 
کلیم
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت

ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت

باریک‌بینی‌ات چو ز پهلوی عینک است

باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت

وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست

رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت

در راه عشق گریه متاع اثر نداشت

صد بار از کنار من این کاروان گذشت

از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار

یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت

حب‌الوطن نگر که ز گل چشم بسته‌ایم

نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی

یا همتی که از سر عالم توان گذشت

مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود

آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت

در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست

در قید نام ماند اگر از نشان گذشت

بی‌دیده راه گر نتوان رفت پس چرا؟

چشم از جهان چو بستی از او می‌توان گذشت

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش

آن هم کلیم با تو بگویم چه‌سان گذشت

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت

 
sunny