۱۴۰۴ دی ۴, پنجشنبه

از خود بطلب هر آنچه هستی که تویی

پایان جهان نزدیک است

این متن را نخوان، مگر این‌که آماده‌ باشی همه‌چیز را  که هرگز واقعاً نداشته‌ای از دست بدهی. 
این همان چیزی است که یا نمی‌دانستند، یا نخواستند به تو بگویند.
تو نمی‌توانی آن‌طور که ما عاشقانه‌اش می‌کنیم، شخص دیگری را دوست بداری؛ چون او برای تو چیزی نیست جز تصویری گذرا، یک فرافکنی عصبی، هولوگرامی ساخته‌شده از داده‌های حسی، که بازتاب‌دهندهٔ تصویری به‌همان‌قدر موهوم از «خود» در ذهن اوست.

آنچه ما «عشق» می‌نامیم، پیوندی متعالی میان روح‌ها نیست؛ بلکه زنجیره‌ای از واکنش‌های ِبیوشیمی در مغز توست: فوران دوپامین، سیل اکسی‌توسین، و رقص سروتونین؛ همه توسط الگوهایی فعال شده که با سیم‌کشی درونی تو برای دلبستگی و بقا هم‌خوانی دارند.

این یک حقهٔ تکاملی است؛ طی هزاران سال صیقل خورده تا انسجام اجتماعی و بقای فرزندان را تضمین کند، اما در عین حال عمیقاً شخصی و خودمحور است.

به نقش نورون‌های آینه‌ای فکر کن؛ همان شبیه‌سازهای همدل در قشر پیش‌پیشانی مغزت. وقتی در چشمان معشوقت نگاه می‌کنی یا لمسش را حس می‌کنی، این سلول‌ها طوری فعال می‌شوند که انگار خودت در حال تجربهٔ احساسات اویی؛ و این، توهمی از گرما و پیوند مشترک می‌سازد.

اما در واقع این مغزِ توست که روشن می‌شود و نورِ خواسته‌ها، ترس‌ها و خاطرات خودت را بازتاب می‌دهد. همه‌اش خودِ تویی؛ تنها، در سمت روشن جاده می‌رقصی.
تو آن‌ها را دوست نداری؛ تو پژواکِ هم‌نوايی را دوست داری که آن‌ها بر آینهٔ درونت می‌اندازند؛ تأییدی آرامش‌بخش از وجود خودت در جهانی وسیع و بی‌اعتنا.

این نگاهِ خودمحور فقط به عشق رمانتیک محدود نمی‌شود؛ به تمام ادراک‌های ما از زیبایی و شگفتی در جهان هم سرایت می‌کند. مثلاً رنگین‌کمانی که بعد از طوفان در آسمان قوس می‌زند: هیچ جادوی ذاتی یا شکوهی در آن نیست.
فقط شکست نور خورشید در قطرات آب است که طول‌موج‌های رنگی را روی شبکیهٔ چشمت می‌اندازد و قشر بینایی تو آن را به طیفی از رنگ‌ها تفسیر می‌کند.
پروانه‌ها با بال‌های رنگین و لرزان‌شان هم تفاوتی ندارند؛ پدیده‌هایی گذرا، سازگاری‌های تکاملی برای استتار یا جفت‌یابی، که در نهایت به سیگنال‌های الکتروشیمیایی در عصب‌های بینایی‌ات فروکاسته می‌شوند.

«زیبایی»‌ای که حس می‌کنی در خودِ پدیده نیست؛ در نحوه‌ای است که مغزت به آن ارزش می‌دهد، با تکیه بر یک عمر تداعی و خاطره؛ شاید شگفتیِ کودکی را زنده کند، یا حس ناپایداری زودگذر را، که آینه‌ای از مرگ‌پذیریِ خودت است.

حتی هنرها ــاین پنجره‌های به‌ظاهر رو به روح انسان ــ هم محرک‌هایی خودارجاعی‌اند. موسیقی، چه اوج گرفتن یک سمفونی با سازهای زهی باشد، چه ضرب‌آهنگی دقیق که ناگهان فرود می‌آید، حامل هماهنگی یا احساس عینی نیست.

آن فقط ارتعاش هواست که دستگاه شنوایی تو آن را به الگوهایی تبدیل می‌کند که با تکه‌خاطره‌های ذخیره‌شده در ذهنت هم‌نوا می‌شوند: ملودی‌ای که تابستانی از‌دست‌رفته را به یاد می‌آورد، اولین بوسه، یا ترانه‌ای که اندوه یا شادیِ مدفون‌شده‌ای را بیدار می‌کند.

شعر هم همین‌طور است؛ با استعاره‌ها و ریتم‌هایش، چیزی جز خرده‌ریزهای زبانی نیست: واژه‌هایی روی کاغذ یا در هوا که مسیرهای عصبی را فعال می‌کنند و پژواک‌های آرامش‌بخش روایت شخصی تو را بیرون می‌کشند. این‌ها حقیقت‌های جهان‌شمول یا هدایای بیرونی نیستند؛ کیمیاگریِ درونی‌اند، بازترکیب ورودی‌های حسی توسط ذهن تو برای تسکین «من».

در نهایت، همه‌چیز یک تک‌گویی پیچیدهٔ "خود" است. هر محبت، هر تحسین، هر مکاشفه، دوباره به تو بازمی‌گردد؛ به مشاهده‌گر، به مفسر، و تنها معمارِ جهانِ خویش. آنچه در دیگران، در طبیعت، در آفرینش دنبالش هستی، اصلاً بیرون نیست؛ تمامیتِ گریزانِ درون توست که مثل رؤیا به بیرون فرافکنی شده است.
عشقی که دنبالش بوده‌ای در آینهٔ نگاهِ دیگری نیست؛ در شناختِ آرام و خاموشِ جهانِ بی‌کرانِ درونیِ خودت است.
همه‌اش خودِ تویی، عزیزم.
آنچه همیشه دنبالش می‌گشتی همان خودت بوده‌ای.

#مایکل_مارکهام