۱۴۰۴ آذر ۲۶, چهارشنبه

 

ابوسعید ابوالخیر؛ سالکی که «خود» را از میان برداشت
در تاریخ عرفان، برخی سالکان با کلمات ماندگار شدند،برخی با نظام فکری،و برخی… با نبودنِ خویش.
ابوسعید ابوالخیر از گروه سوم است.
او نه مؤسس مکتب بود، نه صاحب فلسفه،اما یکی از خطرناک‌ترین آموزگاران سلوک به‌شمار می‌رفت؛زیرا مستقیماً به ریشه می‌زد:«من».
ابوسعید در قرنی می‌زیست که زهد، نمایش شده بود و عرفان، به سلسله‌ها و آداب پیچیده تبدیل می‌شد.
او اما، همه‌چیز را به یک نقطه بازگرداند:آرام شدن دل در حضور حقیقت.
در نگاه ابوسعید،عبادت اگر به خودبزرگ‌بینی ختم شود، حجاب است.
دانش اگر به تمایز من و تو بینجامد، زندان است.
و حتی ریاضت،اگر انسان را لطیف‌تر نکند،صرفاً شکل دیگری از خشونت علیه خویش است.
او میان «خداجویی» و «خودجویی»مرزی بسیار باریک می‌دید.
او می‌گفت بسیاری به نام حق
در پی تثبیت تصویر مقدس از خویش‌اند.
و این، خطرناک‌ترین نوع گمراهی است؛چون لباس نور بر تن دارد.
ابوسعید اهل کرامت‌نمایی نبود،
اما در حضورش دل‌ها فرو می‌ریخت.
نه از ترس،بلکه از یادآوری.
یادآوریِ آنچه پیش از نقش‌ها و نام‌ها بوده‌ایم.
او بارها تأکید می‌کرد که سالک، نه چیزی می‌افزاید و نه به جایی می‌رسد؛بلکه لایه‌ها را می‌ریزد.
تا آنچه همیشه بوده،بی‌مانع دیده شود.
در سلوک او،فقر به معنای نداشتن نبود؛به معنای نچسبیدن بود.
سکوت، به معنای نشنیدن نبود؛
به معنای شنیدن بی‌واسطه بود.
و عشق، نه احساسات تند،
بلکه تحملِ بی‌قیدِ حقیقت بود.
ابوسعید به‌روشنی می‌دانست
که جامعه، سالکی را می‌پذیرد
که یا منزوی باشد
یا سرگرم آداب.
اما سالکی که مردم را به سادگی، صداقت و فروپاشی «منِ مقدس» دعوت کند،بیش از هر دشمن بیرونی،نظام‌های فکری را تهدید می‌کند.
او نخواست پیرو بسازد؛خواست انسان بسازد و این شاید نایاب‌ترین هدف در تاریخ معنویت باشد.
ابوسعید نیامد تا راهی تازه نشان دهد؛آمد تا بگوید…راه،وقتی آغاز می‌شود که سالک
دیگر خود را مرکز آن نمی‌داند.