زبان پژوهی
واژههایی تازه از زبان قدیم مردم ارّان و شروان و آذربایجان
- زبان پژوهي
- نمایش از دوشنبه, 14 بهمن 1392 18:34
- بازدید: 1088
برگرفته از مجله زبانشناسی، سال 17 (پیاپی 33)، بهار و تابستان 1381، رویههای 22 تا 41
علی اشرف صادقی
زبان قدیم مردم آذربایجان یکی از گویشهای شمال غربی ایران بوده که پهلوی و گاه آذری نامیده میشده است. از این زبان جز رسالۀ روحی انارجانی و بعضی اشعار که فهلویات نامیده میشده و برخی واژههای پراکنده چیز دیگری در دست نیست. البته گویشهای هرزنی و کرِینگانی و گَلین قَیَهای و جز آنها که تا زمان ما باقی ماندهاند و متعلق به دورۀ معاصرند از بحث ما بیرونند. از زبان قدیم مردم ارّان و شروان (جمهوری آذربایجان) نیز ظاهراً هیچ نمونهای باقی نمانده و اگر گویشهای تاتی باقی مانده در این منطقه را دنبالۀ زبان قدیم ارانی و شروانی بدانیم باید بگوییم که این زبان نیز با زبان قدیم آذربایجان خویشاوندی نزدیک داشته است. مقدسی (1906، ص 378) مینویسد در اران به زبان ارانی سخن میگویند و فارسی آنان مفهوم و از نظر حروف به فارسی خراسانی نزدیک است. پیدا شدن یک بیت یا حتی یک واژه از این گویشها را باید غنیمت شمرد، زیرا این یافتهها، هر چند به مقدار اندک، بر اطلاعات ما از وضع این گویشها در ادوار گذشته میافزاید. یادآوری میگردد که زبان رسمی اران و شروان که شعرا به آن شعر میگفته و دانشمندان کتابهای خود را به آن مینوشته اند زبان فارسی بوده است. آنچه در این مقاله گرد آمده واژههایی است از گویشهای این مناطق که از لابهلای متون قدیم یافتهایم.
لغات ارّانی و شروانی
در کتابخانۀ مدرسۀ آیتالله گلپایگانی در قم نسخۀ کوچکی از کتابی در الفاظ طبی هست به نام دستورالادویه. در کتاب نام مؤلف و زمان تألیف آن قید نشده، اما در نسخۀ دیگری از این کتاب که به شمارۀ 4937 در کتابخانۀ آستان قدس رضوی نگاهداری میشود سال نگارش کتاب 803 قید شده است (ر ک. احمد منزوی، ج 1، 1348، ص 534). نثر کتاب گویای تعلق آن به قرن هشتم و اوایل قرن نهم است. مؤلف این کتاب به احتمال قریب به یقین از مردم شروان (شیروان) بوده است، زیرا در موارد متعددی معادل نام گیاهان و گاه معادل لغات دیگر را در زبان مردم شیروان به دست داده است. علاوه بر آن در دو مورد معادل نام گیاهان را در زبان باکویه (= باکو ) و در دو مورد دیگر این معادلها را در زبان مردم بیلقان ذکر کرده است. جز اینها اشاراتی به تفلیس (ذیل حجرالیهود) و زبان مردم ارمنیه (ذیل بستام، بوش، حلتیت زوفا و کلال ) دارد. بنابراین تعلق او به این منطقه قطعی است. البته گاه به معالهای خراسانی بعضی واژهها و نیز به برخی واژههای گویشی دیگر از جمله کردی نیز اشاره کرده است، اما بعضی از این واژهها به احتمال زیاد از متون دیگر گرفته شدهاند و تنها پارهای از آنها محصول مشاهدات خود مؤلف است. مثلاً اشاراتی که به کردها دارد نشان میدهد که در آن دوره نیز مانند امروز عدهای از کردها در حدود اران و شروان ساکن بودهاند، یا اینکه مؤلف سفر یا سفرهایی به کردستان داشته است. لغات گرگانی و طبری مذکور در کتاب بیشک از آثار سیداسماعیل جرجانی مؤلف ذخیرۀ خوارزمشاهی و الاغراض الطبیّه گرفته شدهاند. یکی از مآخذ مؤلف که بارها به آن اشاره کرده سید اسماعیل جرجانی است. در دو سه مورد نیز صراحتاً ذخیره و اغراض را نام برده است.1
اینک لغت ارانی و شروانی. یادآوری میگردد که استنساخ کتاب نسبتاً کم غلط انجام گرفته است.
1 - لغات شروانی
شنگ اذناب الخیل لحیه التیس است. مردم شروان2 او را شنگ خوانند.
ارزحُلو ارزحُلو گیاهی است معروف به زبان شیروان، برگ او مانند برگ بیجنه3 است و بر زمین بروید به مقدار گزی.
بابونه اُقحوان، شکوفۀ گیاهی است معروف در زمین شیروان به بابونه و به داروی کیک.
بابونه مرو گیاهی است که در آبهای پختنی (؟) به کار رود و او را گلی باشد سپید و زرد نیز باشد. در شیروان معروف است به بابونه.
داروی کیک ر ک. بابونه (لغت اول).
بهمنک تخم گزردشتی است و او آن گزر نیست که بخورند. آن گزر است که معروف است به بهمنک و او را زنان از بهر فربهی خورند و بهمنک او را اینجا گویند.
کرکشا حمدان الراهب، فیلگوش است و او را مردم شیروان کرکشا گویند.
بعلبان درونج سه نوع است. یکی عقربی و یکی رومی و سدیگر4 آنچه مستعمل است و اوبیخ بعلبان است به زبان شیروان و در آن نواحی بسیار باشد.
شیرگیر علیق، او را به فارسی در گویند و گویند اوعوسج است و آن صفت دیگر است. او را علیق الکلب گویند و گویند علیق از سه جای بیرون نیست یا شیرگیر5 یا کورخواره یا هندل.
در قانون چنین یافتیم که این خار را تلوسه6 خار بازپس7 باشد. اکنون این هر سه را که یاد کردیم تلوسه بازپس8 است و این خارها را به زبان شیروان یاد کرده شد و من چنین میدانم که به حقیقت علیق هندل است.9
کورخواره ر ک. شیرگیر.
هندل ر ک. شیر گیر.
هندل ر ک. شیر گیر.
هرزه عنب الثعلب، او انواع است. بهترین او که استعمال کنند آن باشد که برگ او سبز باشد و او زرد و او را در شیروان هرزه گویند. به وقت آنکه پنبه از درخت چینند رسیده باشد. مردم از او بسیار خورند. بعضی زرد باشد و بعضی سیاه.
غمره به زبان مردم شیروان قنطوریون را گویند که او معروف است به ذنب الخیل و اذناب الخیل نیز گویند.
غمره قدم استر و دم است و بدین سبب او را ذنب الخیل گویند و مردم شیروان در کوهستان او را غمره خوانند.
کما کما سلکرد است و کما رازیانۀ دشتی را گویند و زبان اهل شیروان.
مشمش نلک زردآلود است که او را در شیروان و نواحی آن مشمش گویند. ( توضیح : مشمش واژۀ عربی زردآلود است).
2 - لغات بیلقانی
کبودله آفتاب پرست است که آن را ثیوب (تَنّوم؟) خوانند؛ بر ثؤلول بمالند سخت تا خون آلود شود. تجفیف کند و دفع کند به حقیقت و نیز چون دست را بدو بمالند کبود رنگ کند و بدین سبب عامۀ شهر بیلقان10 او را کبودله گویند.
کولهخور کرم شراب، اطراف رز را گویند که به شاخها پیچد. او را بکوبند و آبش بخورند. قی را ببندد و در شهر بیلقان او را کولهخور خوانند یعنی بر شاخهای موبینه پیچد و آبش بخورد.
3 - لغات باکوئی
مشکزد به ناحیت باکویه بسیار است. او نباتی است که بر سر او گلی خوشبوی بود و در کتابها او را خریمه11 خوانند.
خریمه نباتی است که گلی زرد دارد خوشبوی. به روغن شیره پرورند و او گرم فعل است. اول بهار در شهر باکویه بسیار باشد. جوانان بر دست دارند از بهر بوی خوش.
چنانکه میبینیم مؤلف هیچ یک از این دو گیاه را صراحتاً از زبان مردم باکو ندانسته است. این دو گیاه در کتابهای گیاه شناسی (صیدنهٔ) قدیم و فرهنگها پیدا نشد. بنابراین بسیار محتمل است که مربوط به منطقۀ باکو و یا به طور کلی به منطقۀ شروان و اران باشند.
4 - لغات مربوط به ارمنیّه (ارمنستان)
از آنجا که در قدیم در ارمنستان مسلمانان و ایرانیان بسیار بودهاند و به قول اصطخری « اهل ارمنیه و آذربیجان و ارّان به پارسی و عربی سخن میگویند » (اصطخری 1373، ص 195 ؛ نیز ر ک. ابن حوقل 1939، ج 2، ص 348 ) لغاتی را که در کتاب به عنوان گیاهان یا داروهایی که در ارمنستان هست یا از ارمنستان میآورند در اینجا به عنوان « لغات مربوط به ارمنیه ( ارمنستان ) » آوردهایم. البته رواج عربی در ارمنستان مربوط به قرنهای سوم و چهارم هجری است.
بستام از کسی شنیدم که از رأی العین خبر داد که من در بقعه [ای] از حدود ارمن چیزی سرخ دیدم مانندۀ زوقال12 بر صفت کرم بر دکان بقالان نهاده. مشتی برگرفتم و به دهان افشاندم. بقال مرا منع کرد. گفت او رنگ را شاید. او بیخ گیاهی است که از زمین کنند مانند کرم. انبان سپید را و هر چیزی را بدو رنگ کنند و آن گیاه را قرمز گویند.
مؤلف ذیل کلمۀ قرمز این کلمه را به شکل بسّام به کار برده است. چنانچه میدانیم قرمز کرمی است که آن را خشک میکنند و از آن رنگ قرمز میگیرند اصطخری مینویسد: «و ایشان را ( ساکن دَبیل پایتخت قدیم ارمنستان را ) چیزی دیگر هست که رنگ سرخ میکنند و آن را قرمز میخوانند و چنان شنیده شد که آن رنگ را کرمی هست که بر خود میتند مانند کرم قزّ که به نفس و تن خود میتند» (اصطخری 1373، ص 192 ؛ نیز ابن حوقل 1939، ج 2، 2 342 ؛ نیز ر ک. برهان قاطع ). بنابراین باید بپذیریم که قرمز هم به کرم معروف اطلاق میشده و هم به گیاه بستام، همچنان که در عربی قرمز به گل ارغوان نیز گفته شده است ( ر ک. بیرونی 1355 ق، ص 37 ). البته این ااحتمال نیز هست که مؤلف دستورالأدویه اطلاع نداشته که قرمز کرم است.
بستام در منابع موجود پیدا نشد و احتمال زیاد دارد که یک لغت ارانی و شروانی و شاید ارمنی باشد.
مؤلف ذیل کلمۀ قرمز این کلمه را به شکل بسّام به کار برده است. چنانچه میدانیم قرمز کرمی است که آن را خشک میکنند و از آن رنگ قرمز میگیرند اصطخری مینویسد: «و ایشان را ( ساکن دَبیل پایتخت قدیم ارمنستان را ) چیزی دیگر هست که رنگ سرخ میکنند و آن را قرمز میخوانند و چنان شنیده شد که آن رنگ را کرمی هست که بر خود میتند مانند کرم قزّ که به نفس و تن خود میتند» (اصطخری 1373، ص 192 ؛ نیز ابن حوقل 1939، ج 2، 2 342 ؛ نیز ر ک. برهان قاطع ). بنابراین باید بپذیریم که قرمز هم به کرم معروف اطلاق میشده و هم به گیاه بستام، همچنان که در عربی قرمز به گل ارغوان نیز گفته شده است ( ر ک. بیرونی 1355 ق، ص 37 ). البته این ااحتمال نیز هست که مؤلف دستورالأدویه اطلاع نداشته که قرمز کرم است.
بستام در منابع موجود پیدا نشد و احتمال زیاد دارد که یک لغت ارانی و شروانی و شاید ارمنی باشد.
بوش نباتی است که از ناحیۀ ارمنیّه آورند و اور ا بوش دربندی گویند.
در برهان قاطع مینویسد « بُوش شیافی باشد که از دربند می آورند و آن را بوش دربندی میخوانند. گویند آن رستنیای باشد که در ملک ارش ( ظاهراً ارس ) به هم میرسد ». جرجانی در الاغراض الطبیه (ص 616) این کلمه را با ضبط پوش آورده است. بوش معلوم نیست از چه زبانی گرفته شده است.
حلتیت صمغ انگدان است و از هند13 و ارمنیّه آرند و او را در آذربایجان در ترشیها به کار دارند. حلتیت عربی است و معلوم نیست در ارمنستان آن را چه مینامیدهاند. احتمال دارد که ایرانیان و مسلمانان آنجا همین کلمه را به کار میبردهاند. چنانکه دیده میشود مؤلف به به کار رفتن بوش و حلتیت در ارمنستان تصریح نکرده است.
کلال مؤلف زوفا را چنین تعریف کرده: «زوفا دو نوع است : زوفای رطب و زوفای خشک. اما زوفای ترحوک باشد که از خوردن یتوعات یعنی [ گیاهان ] شیردار14 که گوسفندان بخورند و شکم ایشان اسهال کند15 از آن اسهال چیزی در دنبه های ایشان دوسد مانند جعده و این به ناحیت ارمن بود و آنجا آن را کلال گویند. » نیز ر ک. لغت ختاو در ص 15 ـ 14.
5 - لغات دیگر
در این کتاب نام تعدادی گیاه و بعضی لغات دیگر نیز به کار رفته که در منابع دیگر به نظر نرسیده است. این لغات نیز به احتمال قوی لغاتی بودهاند که در اران و شروان به کار میرفتهاند و مؤلف ناخودآگاه آنها را به کار برده و فارسی تصور کرده است ما در زیر این لغات را به دست میدهیم.
لغات به ترتیبی که در کتاب آمدهاند نقل میگردند.
لغات به ترتیبی که در کتاب آمدهاند نقل میگردند.
بیجنه چنانکه قبلاً ذکر شد مؤلف یک جا این کلمه را در ترجمۀ لبلاب آورده است و در جای دیگر در ترجمۀ حبلالمساکین. در شرح ارزحُلو نیز مینویسد گیاهی است معروف به زبان شیروان. برگ او مانند برگ بیجنه است. کلمۀ حلب را نیز به بیجنه برگردانده است. کشوث را نیز چنین معنی کرده است « برنی و درخت پیچد مانند بیجنه».
رکراش مؤلف اندش را به رکراش برگردانده و در توضیح آن نوشته است: «ترکان از بهر ماندگی اسب در بینی او دمند؛ ماندگی او را ببرد و او برگ فراخم (؟) دارد پهن و بزرگ، چنانکه دهاقین شیروان بدو آب خورند و در آبش دانها ( = دانه ها ) روید». در جای دیگر راشن را نیز به رکراش ترجمه کرده و در توضیح آن افزوده: «که ترکان اندش گویند». مؤلف ذیل داردوست این کلمه را به صورت برگ راش به کار برده است. عبارت او چنین است: «داردوست هزار جشان است یعنی موینۀ سپید و گویند برگ راش است». معلوم نیست رک راش تصحیف برگ راش است یا به عکس. همچنین معلوم نیست راشن با راش چه ارتباطی دارد؟
ایره مؤلف ایره را به معنی ریباس آورده، اما این لغت در جای دیگری به نظر نرسید.
ایره مؤلف ایره را به معنی ریباس آورده، اما این لغت در جای دیگری به نظر نرسید.
وارتنبویه مؤلف بادرنجیویه را به وارتنویه معنی کرده است. این صوررت در جایی نیامده است و به احتمال قوی شکل دیگری از بادرنگبویه است. صورت پهلوی بادرنگ وادرنگ است.
برشغان مؤلف این کلمه را چنین معنی کرده است: «دارویی است که از جانب آذربایجان آرند». این احتمال که این کلمه تصحیف بد شغان به معنی عشقه باشد که به صورتهای بدشگان، بدسگان، بدسغان و بداسقان نیز ضبط شده است ضعیف است. زیرا عشقه گیاه ناآشنایی نیست که به صورت مذکور در فوق تعریف شود. بنابراین احتمالاً برشغان یک کلمهٔ شیروانی یا آذربایجانی است.
ونمشک مؤلف چند بار این کلمه را به کار برده است. یک بار بُطم را به ونهشک که بیشک تصحیف ونمشک است تعریف کرده و در توضیح آن افزوده «اهل خراسان [ آن را ] با نقش خوانند». بار دیگر حبةالخضرا را با این کلمه تعریف کرده به این صورت: «ونمشک است که او را بطم گویند». علک الابناط نیز چنین معنی شده: «... و گویند صمغ البطم است یعنی سیلان درخت و نمشک... ». مدخلی نیز به صورت فروو در کتاب آمده که به نمشک معنی شده که از آنجا که فروو ناشناخته است نمشک نیز معلوم نیست در اینجا به معنی قیماق و سرشیر است یا تصحیف و نمشک؟
حبیش تفلیسی نیز در قانون ادب، ج 3، ص 1576 و 1748، این کلمه را در ترجمۀ بُطم و ضِرو به کار برده است. این کلمه در المرقاة ادیب نطنزی ( ص 143 ) در ترجمۀ بطم با ضبط بَنَمَشک و در الصیدنۀ بیرونی، ص 115، به نقل از حمزۀ اصفهانی به صورت وَنْوَشک در معنی دانۀ درخت ون و وندانه و اسفردانه آمده است. این صورتها با بانقش یا بانقش که در نسخه های السامی آمده هم ریشه است. از ضبط حبیش و متن ما معلوم میشود که وَنَمَشک صورتی بوده است که در شیروان رایج بوده است.
برای توضیح بیشتر دربارۀ این کلمه صورتهای آن ر ک. ترجمۀ فارسی الابانة. شرحالاسامی فیالاسامی میدانی، به کوشش علی اشرف صادقی، ضمیمۀ شمارۀ 10 نامۀ فرهنگستان. 1379، ص 13 ـ 15.
موینه مؤلف این کلمه را به همین صوررت در معنی تاک رز به کار برده است. ذیل زراوند نیز آن را با همین ضبط آورده است، اما در چهار مورد دیگر آن را به شکل مویینه آورده است، یکی ذیل کرم، دیگر ذیل کرمةالبیضا، سدیگر ذیل کرمالجبلی و البّری و چهارم ذیل هزارجشان که آن را چنین معنی کرده است: «مویینهٔ سپیدد است که زراوند دراز اصل او است و او را برگ مانند برگ انگور است ».
ظاهراً تلفظ این کلمه باید moyine باشد. یادآوری میگردد که در کتاب خلاصةالبلدان صفی الدین حسینی قمی که در سال 1079 تألیف شده و موضوع آن تاریخ قم است این کلمه در ص 244 چند بار به شکل موانه به کار رفته است.
جمقور نام گیاهی است که در منابع دیگر دیده نمیشود. این کلمه در تعریف تودری ببه کار رفته است، به این صورت : تودری سه نوع است : زرد و سفید و سرخ. نبات او سخت ضعیف است. یک شاخ روید و مقدار چهار انگشت برمیآید. یک شاخ پراکنده بر صفت جمقور بدان وقت که سخت شده باشد و دانه گرفته. آنچه در زمین شروان ما دیدیم بدین صفت بود... و آنچه کردان آرند از کوه گرم و تر است...
جالتی مؤلف این کلمه را همراه با کلمۀ جیهان آورده و به زعفران معنی کرده است. نیز ر ک. جاردی.
جیهان ر ک. جالتی.
جاردی این کلمه را نیز به معنی زعفران آورده است. در عربی جادّی به معنی زعفران است و ظاهراً جالتی و جاردی تلفظهای محلی این کلمه است، اما کلمۀ جیهان به این معنی در جای دیگری دیده نشد.
جسینان نانخواه است. این کلمه شنناخته نشد.
جوجمن مؤلف این کلمه را به معنی گل سرخ آورده است و وی در جای دیگر حوجم را به « گل سرخ... که آن را گل قصرانی گویند» معنی کرده است. حَوَجم کلمهای عربی است و احتمالاً جوجمن تصحیف این کلمه است.
خملاق حبلالمساکین چنین تعریف شده است: « بیجنه است و او از آن نوع است که او را خملاق گویند و او شیرهدار است خمر انگور را بدان قوی کنند... ». خود این کلمه نیز مدخل قرار گرفته است. به این ترتیب خملاق نوعی عشقه و پیچک است و ظاهراً این کلمه خاص منطقۀ شروان و اران بوده است.
چشمپژ مؤلف حبالقوفل را به چشمپژ معنی کرده است. این ترکیب در منابع دیگر نیست.
مارویله مؤلف این کله را به معنی حیوانی از جنس سوسمار، اما یه نوع بزرگ آن به کار برده است. به شواهد آن توجه کنید: حرذونالضب، نوعی است از سوسمار و گویند مارویلۀ بزرگ است که در عرب گوشت او بخورند. حربا، جنسی است از مارویلۀ بزرگ که دایم روی به آفتاب دارد. سالامندرا، نوعی است از مارویله. سام ابرص جنسی است از مارویله.
حلب این کلمه به بیجنه معنی شده است و باید عربی باشد، اما در متون پیدا نشد، شاید حُلَّب باشد که به نوشتۀ بیرونی جنسی از حِلباب است که گیاهی است دراز و شاخههای آن طولانی است (الصیدنه، ص 220 ).
مشکَلکّ این کلمه با همین ضبط در شرح کلمۀ حَوذان آمده به این صورت : حوذان نیلوفر بود و مشکلّک نیز گویند. حَوذان در عربی به معنی گیاهی است که گلی زرد دارد، اما به معنی نیلوفر نیست. مَشکَک در فرهنگها و کتابهای گیاه شناسی به معنی گیاهی است که آن را سُعد گویند.
خلوقی ظاهراً مؤلف این کلمه را به معنی زرد به کار برده است. خَلوق در عربی به معنی نوعی عطر است که جزء اصلی آن زعفران است و یاقوت خلوقی نوعس زبرجد یا یاقوت هندی زرد رنگ است. ر ک. لغت نامه و الجماهر بیرونی، تهران 1995 / 1416 / 1374، ص 149. به شاهد کلمۀ خلوقی توجه کنید : « خبه تخم خمخم است... بهترین او سرخ است و خلوقی که از کوه کردان آرند ».
خرجول (یا خرجوک ؟) « ملخی است بزرگ که زهر کژدم را نیک بود ». این لغت در جایی به نظر نرسید.
خَلَن «جلّبان بود که او را مردم عامه کلول خوانند و او را کرکر ( = گِرگِر ) گویند و به همدان گاوان را بدان فربه کنند ». جلبان به معنی ملک است یعنی دانه ای سیاه که از نخود کوچکتر است. آن را میپزند و به صورت کوبیده یا نکوبیده میخورند. کوبیدۀ آن را در قم سنگک و نکوبیدۀ آن را بُلبُلی می گویند که در مشهد مُلمُلی گفته میشود. در تهران به جای سنگک عدسی می خورند. کلول لغتی است که در آذربایجان نیز برای جلّبان و ملک به کار می رفته است. ( ر ک. لغت فرس اسدی، به کوشش فتح الله محتبائی و علی اشرف صادقی، ص 157 و هروی 1346، ص 91 ). گِرگِر نیز در فرهنگها ضبط شده است، اما خَلَن در جایی نیامده و ظاهراً خاص شیروان و ارّان بوده است.
سیکر «دُلدُل جانوری است که او را سیکر گویند». دلدل همان حیوانی است که بر پشت خار دارد و اگر کسی آهنگ او کند به سوی او خار پرتاب می کند و در تهران تَشی نامیده میشود نامهای دیگر آن سُغُر، اُسغُر، اسغُرنه، اسگر، اشغر، سُغَر، سُغَرنه، سُگُر، سُگُرنه، سَنگُر، سنگه، سیخول، سیغر، شغون، شكّر، ریکاسه ( ریکاشه) و غیره است ( رک. صادقکیا، تهران1341 ، ص 153-152.) در قم نیز آن را سانغُر مینامند، اما سیکر ( ظاهراً: سیگُر) صورت جدیدی است که ظاهراً در اران و شروان به کار میرفته و باید به فهرست مزبور افزوده شود.
دارکسته (یا دارکسنه) «خصیةالثعلب است». این کلمه شناخته نشد.
دارکسته (یا دارکسنه) «خصیةالثعلب است». این کلمه شناخته نشد.
راشنا مؤلف این کلمه را به معنی مازریون به کار برده است.
کبشال «راشنا مازریون است. او را به زبانی کما خوانند و در دشت شیروان از او بسیار روید و او را به دوغ گیرند و به زبانی دیگر کبشال گویند». مؤلف ذیل کما نوشته است: «کما سلکرد است و کما رازیانهٔ دشتی را گویند به زبان اهل شروان». مازریون و رازیانه دو گیاه متفاوتند. معلوم میشود که احتمالاً کما در زبان مؤلف دو معنی داشته است. کبشال نیز در یکی از گویشهای اران و شروان به معنی مازریون بوده است.
راب «کما باشد یعنی سلکرد» چنانکه در بالا گفتیم یک معنی کما مازریون و معنی دیگر آن رازیانهٔ دشتی است. معلوم نیست راب که در اینجا به کما برگردانده شده به کدام یک از این دو معنی است؟ سلکرد نیز مانند راب واژهای ناشناخته است.
سلکرد رک. کما در لغات ارانی و شروانی و راب در سه سطر بالاتر.
رزقنا «اترنج (کذا) است و زیز نیزگویند واو آن نوعی است که او را موش گیرک خوانند». رزقنا که احتمالاً باید رزفنا یا رزقنا باشد و اترنح و زیز کلمات ناشناختهای هستند. در فرهنگها موشگیر را به معنی زغن یعنی غلیواج یا گوشت ربای معنی کردهاند و به احتمال قوی موش گیرک همان موشگیر است. بنابراین زیز و رزقنا و اترنح نیز باید به همین معنی باشند.
اترنح رک. رزقنا.
زیز رک. رزقنا.
موشگیرک رک. رزقنا.
زرچوب «تاک رز بود».
زیز رک. رزقنا.
موشگیرک رک. رزقنا.
زرچوب «تاک رز بود».
اهرویه «سَبطاط اهرویه باشد». هیچ یک از این دوکلمه شناخته نشدند.
سِفر «نوعی است از انگبین».
سفسک «لفاح باشد». فارس لُفّاح را سابیزک و سابیزج و شابیزک و شابیزج نوشتهاند. در نزهتنامهٔ علائی ( 1362، ص52) این کلمه در متن به شکل سیفسک و در حاشیه به شکل سیفیسک و سیب و سفیسک و سیفسیک به کار رفته است. بیرونی ( الصیدنه، ص 559) سابیزک را به سیب کوچک معنی کرده و این درست است. ساب تلفظی از سیب است و سیف تلفظی دیگر از آن است. بنابراین سابیزک و سیفیسک یعنی سیب کوچک. در حکایة ابیالقاسم بغدادی ابومطهّر اَزدی که متنی عربی از قرن چهارم است که در آن به مقایسه میان بغداد و اصفهان پرداخته شده یکی از انواع امرود در اصفهان « ساف امرود » دانسته شده که باید مبدل سیف امرود باشد. ( ر ک. ازدی 1902، ص 44 ). در اختیارات بدیعی آمده : « به زبان اصفهانی تفاح را صاب خوانند ». در ترجمۀ تقویم الصحۀ ابن بطلان نیز دو بار سابیزک به صوررت سافیسک آمده است ( ص 120، 128 ). معلوم می شود سیب تلفظی به صورت شیب یا شاب هم داشته که در شابیزک و معرب آن شابیزج باقی مانده است. از نسخه بدلهایی که در نزهتنامه آمده سیفسیک مسلماً غلط به جای سیفیسک است. سفیسک نیز صورت مخفف سیفیسک است. در این صورتها پسوند تصغیر ـ ایزک به صورت ـ ایسک درآمده است. کلمهای که در دستورالادویه آمده احتمالاً سِفِسَک تلفظ میشده است.
کشو «سلحفاةکشو بود و او را به خراسان کشف خوانند ». کشو در منابع دیگر نیز آمده، ولی معلوم میشود در شروان این صورت رایج بوده است.
ننک «سوسن... نوعی دیگر است که او را بوی نیست و این دون است و این سوسن را ننک گویند».
کاسفریان «شعرالغول، او را کاس فریان گویند ». « کاس فریان، شعرالغول باشد ». شعرالغول همان پر سیاوشان است. معلوم میشود در شروان آن را کاس فریان میگفته اند. کاس فریان صورتی از گیس پریان است. در اختیارات بدیعی معادل شیرازی شعرالجن کیسبری ( = گیس پری ) نامیده شده است. برای تبدیل ē به ā، ر ک. سفسک در بالا [ سایبزک = سیبیزک].
شفیطرح «میوه ای است از دنبول بزرگتر و از شفتالو کوچکتر ». شفیطرح باید کلمهای معرب باشد، اما در منابع در دسترس دیده نشد.
دنبول ر ک. شفیطرج. این کلمه یک بار دیگر نیز در این کتاب آمده است و آن در شرح کلمه ای است که بعد از سیلم و قبل از سیاداوران آمده ولی جای خود کلمه در متن سفید مانده است. شرح آن چنین است: ثمرهای است مانند دنبول ولیکن از او کوچکتر و کم گوشت تر.
شیردوشک «شُکاع شیردوشک است و بدین معروف است ». شُکاع گیاهی است که بادآورد نامیده میشود و شُکاعا درخت باریکی است از انواع خار. شیردوشک ظاهراً کلمه ای بوده که در شروان و اران به کار میرفته است.
زرج «شوکران... تخم او را زرج دوست دارد ». زرج ظاهراً همان زرِچ به معنی کبک است.
آزادبخت «ظَأن ماده میش بود و گویند نام جنسی از گوسفندان است، نوع نیست. یعنی بر همۀ گوسفندان افتد، چون غوچ و بره و آزادبخت و میش و غیر آن ». این کلمه در منابع دیگر نیست.
ولند «عنکبوت جانوری است که به جهت پشه دام تند و او را ولند گویند». این کلمه نیز خاص این کتاب است.
زغبناک احتمالا به معنی پرزدار: «قثاءالحمار، خیار زهره است... و آن خیاری است چند یک جوز با پوست و روی او زغبناک است»؛ «عنبر، گویند چیزی است که اندر قعر دریا بود... و اندر سلاهطۀ رنگینستان ( ؟ ) عنبری افتد سیاه و زغبناک»؛ «افسنتین ؛ پنج نوع است... بهترین او آن است که از جانب طرسوس و سوس آرند و زرد رنگ باشد و زغبناک»؛ «لسانالحمل، گیاهی است بلند ساق و زغبناک ».
ماهی خورد «عنبر، گویند چیزی است که اندر قعر دریا بود و در آن جای روید، چون گیاه که اندر بیابان روید و اندر صحرای گرگان و در بعضی شهرهای شام روید و همۀ باغهای اران ازو باشد. چوب او را بر صفت هیزم خرج کنند... و بعضی هست که او را ماهی فرو برد و باز برآورد و بوی ماهی دهد، آن را ماهی خورد گویند ».
ماهی خورد «عنبر، گویند چیزی است که اندر قعر دریا بود و در آن جای روید، چون گیاه که اندر بیابان روید و اندر صحرای گرگان و در بعضی شهرهای شام روید و همۀ باغهای اران ازو باشد. چوب او را بر صفت هیزم خرج کنند... و بعضی هست که او را ماهی فرو برد و باز برآورد و بوی ماهی دهد، آن را ماهی خورد گویند ».
پرستک «عوا، پرستک باشد که او را به تازی خطاف گویند ». پرستک در منابع دیگر نیز آمده است. معلوم می شود در اران و شروان پرستو پرستک نامیده میشده است. حبیش تفلسی در تقویمالادویه فارسی خطّاف را برستق ( = پرستک ) آورده است، ر ک. صادقی 138880، ص 209.
فراته «خربزۀ خشک بود که پخته کنند در خراسان ». فراته به معنی باسدق است. به این معنی در جایی به نظر نرسید.
فروو «نمشک باشد». این کلمه شناخته نشد. تمشک نیز معلوم نیست مصحف تمشک یا وتمشک است ؟ نِمِشک در برهان قاطع چنین معنی شده « شیری را گویند که از پستان گوسفند و گاو بر دوغ و ماست بدوشند و به معنی قیماق شیرخام و مسکه و کره هم آمده است »، اما نمشک کلمهای شیرازی است. در اختیارات بدیعی ذیل زُبد آمده : « به پارسی مسکه گویند و به شیرازی نِمِشک».
کبچه «فِسافس جانوری است چون کبچه که او را به تازی قزاد15 گویند»؛ «قراد، کبچه باشد که در چهارپایان دوسد چون گاو و اسب و غیر آن ». قُراد در عربی به معنی کنه است.
نسرد «قربص، مصوص (؟) بود که او را نسرد گویند ». قُرَّص تخم انجره است، اما نسرد معلوم نیست چه لغتی است ؟
نسرد «قربص، مصوص (؟) بود که او را نسرد گویند ». قُرَّص تخم انجره است، اما نسرد معلوم نیست چه لغتی است ؟
اسفرد بین کلمۀ قَطَف و قُطن در کتاب لغتی آمده که جای مدخل آن سفید گذاشته شده ولی شرح آن به این صورت است : « نوعی است او را اسفرد گویند و آنچه نو باشد او را قور گویند و کهن را قصم گویند ». هیچ یک از این سه کلمه شناخته نشدند. احتمال دارد مدخل نوشته نشده قطونا باشد و اسفرد تصحیف اسفرزه باشد.
گیره «قمقام، شپش است که در موی سینه و بغل و موی تن مردم باشد و او ماننده است به گیره16 که در چارپای گیرد و آن را قراد گویند و این قراد کبچه باشد ». معلوم میشود گیره کلمۀ دیگری بوده است برای کنه و ظاهراً این لغت نیز در ارّان و شروان رایج بوده است.
قدم استر «و دم اسب و بدین سبب او را ذنبالخیل گویند و مردم شیروان در کوهستان او را غمره خوانند... و بیشتر عامه او را اسطردم خوانند ». قدم استر و اسطر ( استر ) دم در جایی ضبط نشده و همچنان که مؤلف می گوید اسطردم لغت عامیانۀ (شروانی؟) این واژه است.
بلغست «قنّابَری نامی است نَبَطی. او را به تازی تُملول گویند و به پارسی بلغست». بلغست تلفظ جدیدی است از کلمه که در سایر منابع به شکل برغست، ورغست، گورغست و برغشت ضبط شده است.
جحو یا حجو «قنفذ خارپشت است و او را حجو ( جحو) نیز گویند». این کلمه در حاشیۀ لغت فرس، نسخۀ نخجوانی، ذیل کلمۀ « سکنه » به صورت « جخو » ( ر ک. لغت فرس، چاپ عباس اقبال، ص 506 ) و در فرهنگ فارسی مدرسۀ سپهسالار ( به تصحیح علی اشرف صادقی، تهران، سخن، 1380، ذیل سکنه ) به صورت « خجو » آمده و ظاهراً هر دو صورت تصحیف ججو، صورتی از «ژوژه» است که در فرهنگها آمدهاند.
سرخناک « قنبیل تخمی است سرخناک ». این کلمه در منابع دیگر نیامده و ظاهراً مؤلف آن را به معنی سرخ فام به کار برده است.
جحو یا حجو «قنفذ خارپشت است و او را حجو ( جحو) نیز گویند». این کلمه در حاشیۀ لغت فرس، نسخۀ نخجوانی، ذیل کلمۀ « سکنه » به صورت « جخو » ( ر ک. لغت فرس، چاپ عباس اقبال، ص 506 ) و در فرهنگ فارسی مدرسۀ سپهسالار ( به تصحیح علی اشرف صادقی، تهران، سخن، 1380، ذیل سکنه ) به صورت « خجو » آمده و ظاهراً هر دو صورت تصحیف ججو، صورتی از «ژوژه» است که در فرهنگها آمدهاند.
سرخناک « قنبیل تخمی است سرخناک ». این کلمه در منابع دیگر نیامده و ظاهراً مؤلف آن را به معنی سرخ فام به کار برده است.
بالوس نوعی کافور مغشوش: «کافور، انواع است، اما بهترین او قیصوری است و ریاحی و هر دو سفیدند و نوعی دیگر است که سریر گویند... و سه نوع دیگر است. یکی را بالوس گویند و یکی را سترک و یکی را کرکشت و هر سه نُفایۀ کافورند». بالوس ظاهراً مرکب است از حرف اضافۀ «با» و «لوس» به معنی غش که در لغت فرس اسدی آمده است. ظاهراً مؤلف این مطلب را از ذخیرۀ خوارزمشاهی نقل کرده است که مطلب او در لغت نامه ذیل بالوس آمده، اما در آنجا جای کلمات سترک و کرکشت نقطه چین شده است. سترک و کرکشت شناخته نشدند.
سترک ر ک. بالوس.
کرکشت ر ک. بالوس.
کرکشت ر ک. بالوس.
کش تخم «کبیکج تخمی است که در میان کش تخم میروید... و میگویند که خود تخم کش او است با استحاله بدان درجه میرسد ». کش شناخته نشد.
طلو «کرکر یعنی طلو که به کوهستان گاوان بدان فربه کنند و او را جلبان گویند یعنی کلول ». تلفظ کرکر گِرگِر، اما طلو معلوم نیست چه کلمه ای است. شاید تصحیف خَلَن باشد، ر ک. خَلن.
کسفره «کسفره کشیز گندم ( گندم ؟ ) بود. نباتی است در همدان در کوهپایه در زمین لهران ( ؟ ) روید. برگ او مانند برگ حمقون و بلندی ساق او قریب یک گز بود و او را دانهای است مانند تخم امرود، گرد و سرتیز در یک غلاف باشد، مانند کاکنج و در هر غلافی اغلبش چهاردانه بود و اقلش یک دانه ». کسفره شناخته نشد. کشیز کندم نیز در جایی دیده نشد.
کشیز کندم ر ک. کسفره.
سرتک «کشوث، برنی و درخت پیچد مانند بیجنه... و او را سرتک گویند». سرتک در جایی ضبط نشده است. یکی از معادلهای لبلاب در فارسی سرند است که شاید با سرتک ارتباط داشته باشد.
خناو مؤلف این لغت ار در معنی شیرۀ گیاه که سفت شده باشد به کار برده است. لغت منّ را چنین تعریف کرده است: «هر خناوی که بر سنگ و بر درخت افتد و ازو چیزی17 (؟) باشد و ببندد، چون عسل شود و خشک گردد. چون خشک شد به صمغ ماند چون شیر خشت و ترانگبین ». لادن نیز چنین معنی شده : شیخ ابوعلی سینا رحمهالله در کتاب قانون چنین آورده است که او خناوی است که بر گیاه نشیند... و گوسفندان آن گیاه بخورند، خناو در پشم و ریش و دم ایشان دوسد... و چند جوزی از وی آویخته باشد، عوام آن را کللال گویند » خناو در جایی ضبط نشده است. کلال نیز در سایر منابع نیست. مؤلف قبلاً آن را از لغات رایج در ارمنیه دانسته بود.
فلهو «متک سوسن است که او را فلهو گویند ». ذیل سوسن نیز آمده : بهلو باشد و او بدین معروف است و در بیخ او منفعت است و او دو نوع است : یکی را گل ازرق باشد... » متک گیاهی است که آن را سوس مینامند و آن را با سوسن خلط کردهاند، ر ک. الصیدنة، ص 357، ح 8. فلهو لغت تازهای است که معلوم نیست به سوسن گفته میشده یا به سوس.
اشتوه «مرار اشتوه است. نَبتً یُعمَل منه المَکانِس ». یعنی گیاهی است که از آن جارو درست میکنند. مُرار درختی است تلخ که وقتی شتر آن را می خورد لبهای او برمیگردد و دندانهای او پیدا می شود میدانی در السامی، ص 508 فارسی آن را « اَشتَوه » آورده است.
یک لغت شروانی و یک لغت باکویی دیگر و یک لغت مربوط به ولایت گشتاسبی
داروی کبک در نفایسالفنون محمد بن محمود آملی که در نیمۀ اول قرن هشتم نوشته شده، در جلد دوم، مقالۀ چهارم، فن اول، در علم طب ( چاپ 1317 قمری، ص 120 ) مینویسد : « اقحوان شکوفۀ بابونه را گویند و او را در شروان داروی کبک خوانند».
پُشت نجیب الدین سمرقندی طبیب، متوفی در 619، کتابی دارد به نام اقرابادین یا قرابادین که از طرف دانشگاه آکسفورد با مشخصات زیر در لندن و کراچی و بمبئی به چاپ رسیده است:
Martin Levy and Noury al-Khaledy , The Formulary of al-Samarqandai, Philadelphia University of Pennsylvania Press , 1967.
در حواشی این نسخه بعضی خوانندگان معادلهای فارسی بعضی داروها و خوردنیها را ذکر کردهاند. در یکجا آنجا که کلمۀ اسوقه (جمع سَویق به معنی قاووت و پست ) ذکر شده، ص 324، در کنار آن نوشته شده: قاوت، پُست، پُشت به زبان باکوی. در اینجا معلوم نیست پُشت به زبان باکوی است یا دو کلمۀ دیگر نیز به این زبانند.18 یادآوری میگردد که کلمۀ پست در نسخۀ عکسی الاغراض الطبیۀ سید اسماعیل جرجانی، ص 623، نیز به ضم اول ضبط شده است.19
Martin Levy and Noury al-Khaledy , The Formulary of al-Samarqandai, Philadelphia University of Pennsylvania Press , 1967.
در حواشی این نسخه بعضی خوانندگان معادلهای فارسی بعضی داروها و خوردنیها را ذکر کردهاند. در یکجا آنجا که کلمۀ اسوقه (جمع سَویق به معنی قاووت و پست ) ذکر شده، ص 324، در کنار آن نوشته شده: قاوت، پُست، پُشت به زبان باکوی. در اینجا معلوم نیست پُشت به زبان باکوی است یا دو کلمۀ دیگر نیز به این زبانند.18 یادآوری میگردد که کلمۀ پست در نسخۀ عکسی الاغراض الطبیۀ سید اسماعیل جرجانی، ص 623، نیز به ضم اول ضبط شده است.19
لیهانبار رشیدالدین فضلالله در کتاب آثار و احیا ( در این باره، ر ک. سطور زیر ) یک لغت را از زبان منطقۀ گشتاسبی که نام منطقهای در مصب رود کر در ساحل دریای خزر در ارّان تا رود ارس بوده20 به صورت «لیه انبار» به معنی زمینی که لای رودخانه به صورت خاک نرم همراه با آب در آن انباشته شده باشد نقل کرده است. توضیح رشیدالدین چنین است : « و در ولایت گشتاسبی سبب آنکه آب رودخانۀ کُر در بهار عظیم تیره می باشد و گشتاسبی ساحل دریا است، چون آب به دریا میرسد دریا تیرگی تحمل نمیکند، تمامت گِل که در آن آمیخته باشد به حدود ساحل به آن [جا ] مینشیند و زمین آن از آن بلند میگردد و بدین وجه بسیار زمینها که آب آن زمین در آن متفرق گردانیدهاند از نیستان و غیره چون بدان خاک بلند شود زمین عاریتی گردد، و اکثر مواضع خود آن پاشد که عمداً آب در آن بندند، هر ده پانزده روز به مقدار یک گز کمتر و بیشتر از آن آب تیره بلند گردد و خاک نرم شسته که با آن آب آمیخته بود ودر آن نهد «لیه انبار» گویند. هم در آن برنج بیفشانند، در آنجا بروید و آن زمین را بهترین مزارعات نهند و قوت عظیم داشته باشد » ( ص 149 ـ 148 ) لیه احتمالاً صورت از * لاه به معنی لای است.
لغات تبریزی و آذربایجانی
خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی مقتول در سال 718، وزیر مغولان که بیشتر عمر خود را در تبریز گذرانیده و کتابی داشته به نام آثار و اخبار یا آثار و احیا که امروز خلاصهای از آن در دست است و با نام آثار و احیا توسط منوچهر ستوده و ایرج افشار در سال 1368 در جزو انتشارات مؤسسۀ مطالعات اسلامی دانشگاه مکگیل با همکاری دانشگاه تهران به چاپ رسیده است. موضوع این کتاب فن کشاورزی است و در آن از انواع درختان و حبوبات و طرز کشت آنها و جز آن گفتگو شده است. رشیدالدین در این کتاب چند جا لغاتی را از زبان مردم تبریز و آذربایجان آورده است که ما در زیر آنها را نقل میکنیم.
تخم رازی نوعی سفیددار به اصطلاح مردم تبریز ( ص 60 ).
تخم رازی نوعی سفیددار به اصطلاح مردم تبریز ( ص 60 ).
دیمه دیم، زراعت غلۀ بدون آب در تداول مردم آذربایجان ( ص 134 ). مؤلف در ص 161 در ضمن عبارتی فارسی همین شکل دیمه را به هجای دیم به کار برده است.
وطی نوعی گندم بزرگ و فربه که لایق آش پختن باشد به زبان تبریز و آذربایجان ( ص 136 ). مؤلف در اینجا بلافاصله میگوید در عراق آن را « غلطی »، در خراسان « خردندان » و در هری ( هرات ) « سکری » می خوانند. غلطی در اینجا شاید تصحیف *غطی، تلفظ دیگری از وطی ( wati ? ) است. سکری نیز مسکن است تصحیف *سکزی باشد.
گندنا کُرّاث نبطی ( نوعی تره ) به زبان مردم تبریز و آذربایجان ( ص 192 ).
گندنا کُرّاث نبطی ( نوعی تره ) به زبان مردم تبریز و آذربایجان ( ص 192 ).
کُرّاث شامی کرّاث شامی به زبان مردم تبریز و آذربایجان ( ص 192 ).
کرنب روی نوعی کلم ( کلم برگ ) به زبان مردم تبریز و آذربایجان ( ص 192 ).
لغات تبریزی از اختیارات بدیعی
اختیارات بدیعی نام کتابی طبی به فارسی است که در سال 770 هجری نوشته شده و مؤلف آن علی بن حسین انصاری معروف به حاج زین العطار است. کتاب در دو مقاله است. مقالۀ اول در مفردات طب است و مقالۀ دوم در مرکبات. انصاری اهل شیراز بوده و در مقابل بسیاری از نامهای گیاهان و داروها معادل شیرازی آنها را نیز به دست داده است.21 وی گهگاه علاوه بر لغات شیرازی لغاتی از سایر گویشها را نیز در کتاب خود آورده است. ما در زیر آنچه را که مربوط به زبان تبریزی است نقل میکنیم. نسخههای مورد استفادۀ اختیارات عبارتند از 1. نسخۀ شمارۀ 442 کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، مورخ 966 ؛2. نسخۀ شمارۀ 4964 کتابخانۀ مرکزی، مورخ 1060 ؛ 3 نسخۀ شماره 3412 کتابخانۀ مرکزی بدون تاریخ کتابت ؛ 4. نسخۀ شمارۀ 1960 کتابخانۀ مرکزی بدون تاریخ کتابت ؛ 5. نسخهای ناقص متعلق به یک مجموعۀ خصوصی مورخ 972 ؛ 6. به نسخۀ چاپی تهران، 1371. به کوشش دکتر محمد تقی میر. 7 بعضی نسخههای دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تهران. نسخۀ اصل این نقل قولها در نصف اول کتاب نسخۀ شماره 1 و بعد از نیمۀ اول نسخۀ شمارۀ 5 است.22 اینک واژههای تبریزی :
سوارون بزرالخمخم، خُبّه است به پارس شفترک گویند و به اصفهانی هاکشی ( 3 : خاکشی ) و به تبریزی سوارون ( 2 : شواران ؛ 3 : شوارون ؛ 4 : سوارون ) و به ترکی مراشوه ( 4 : ماشوه ). خبّه، بزرالخمخم است... به تبریزی سوارون (2 شیوارون ) و به ترکی هَواشوه ( 2 : مراشوه ؛ 3 : مراسوه ).
تخمکان بزرالخرفه، بقلةالحَمقا است... و به تبریزی تخمکان ( 2 : ثخمکان ؛ 3 : بجمکان ).23
تخم بروشه بزرلسان الحمل، به پارسی بارتنک گویند و به تبریزی تخم بروشه ( 2 : بروشه ؛ 3 : بزوشه ؛ 4 : تخم تروشه ).
زری بصل الزیز، بلبوس است و بصل ماکول نیز گویند و آن پیاز ریز است. به شیرازی پیاز تلکه خوانند و به تبریزی زری.
هندوانه بطیخ رقی، بطّیخ هندی است و بطیخ سندی نیز گویند. به پارسی خربزۀ هندی خوانند و به شیرازی کدو و به تبریزی هندوانه. یادآوری میگردد که رشیدالدین فضلالله در آثار و احیا هندوانه را به شکل هندیانه به کار برده ( ص 186 ) و احتمالاً صورتی که در تبریز به کار میرفته همین صورت بوده است.
ورینه تودری، تودریج گویند و بزرالهوة و قصیصه نیز گویند... به اصفهانی قدامه ( چاپی : قدومه ) و به کرمانی مادر درخت و به تبریزی ورینه.
ادادا خامالاون لوفیس، معنی لوفس به یونانی سفید بود و به عربی اشخیص گویند و به تبریزی ادادا.
داد ذافنویداس، به یونانی یعنی مانند غار : خاصه ورق وی و آنچه محقق است نوعی از مازریون است که وری آن پهن بود، مازر نیز گویند و به تبریزی داد ( 3 : اداد، 2 : ادادا ) خوانند.
تخم شنگیار بزرالقثا، به پارسی به پارسی تخم خیارزه [ 3 : و به تبریزی تخم شنگیار ( 2 : شنگبار ) گویند ].
تخم شنگیار بزرالقثا، به پارسی به پارسی تخم خیارزه [ 3 : و به تبریزی تخم شنگیار ( 2 : شنگبار ) گویند ].
کلهموش بهرامج. به پارسی بیدمشک خوانند و به تبریزی کله موش.
واژۀ زیر نیز در نسخهای که در حاشیۀ شمارۀ 3 ( ص قبل ) وصف آن گفته شده آمده است:
دتخحجو دوخ... عرب آن را بردی به فتح و به خوزستان لبان24 خوانند و در بعضی ولایات منظره25 گویند و در بیشتر مواضع خاصه تبریز دتخحجو.
دو لغت زیر نیز در کتاب حفظ الصحه، نسخۀ ش 82 دانشکدۀ پزشکی تهران، مورخ 974 آمده است:
شاهماهی طرّیخ صنفی از ماهی است به قدر یک شبر. در نواحی آذربایجان می باشد و شاه ماهی میخوانند. (ص 307)
دتخحجو دوخ... عرب آن را بردی به فتح و به خوزستان لبان24 خوانند و در بعضی ولایات منظره25 گویند و در بیشتر مواضع خاصه تبریز دتخحجو.
دو لغت زیر نیز در کتاب حفظ الصحه، نسخۀ ش 82 دانشکدۀ پزشکی تهران، مورخ 974 آمده است:
شاهماهی طرّیخ صنفی از ماهی است به قدر یک شبر. در نواحی آذربایجان می باشد و شاه ماهی میخوانند. (ص 307)
گیلاس قراصیا آلو ابوعلی گویند و آلوبالو مشهور است... شیرین در تبریز و آن حدود بسیار است و مشهور بود به گیلاس. رشیدالدین فضلالله در آثار و احیا ( ص 20 ) گیراس را به زبان ولایت روم و خرتبرت و ملاطیه و گرجستان دانسته است.
دو لغت زیر نیز در نسخۀ شمارۀ 410 کتابخانۀ دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران ( مجموعۀ امام جمعۀ کرمان ) راجع به ادویۀ مفرده که در قرن دوازدهم نوشته شده آمده است:
گلعاشقان حماحم، به فارسی لالۀ ختایی و در شیراز خوش نظر و در تبریز گل عاشقان گویند. در تحفۀ حکیم مؤمن نیز این کلمه در سه جا آمده است. ذیل حماحم میگوید : «... مشهور است به لالۀ خطایی و در تبریز به گل عاشقان » ( ص 93 ). ذیل گل عاشقان مینویسد : « به لغت خراسان زرین درخت است و به لغت تبریزی حماحم است » ( ص 223 ) و بالاخره ذیل زرین درخت میگوید : « امینالدوله گوید او را در خراسان گل عاشقان نامند » ( ص 134 ).
مَلَچی کمثری... بهترین اقسام او چینی است و نطنزی... و بهترین امرود بلاد آذربایجان مَلَچی است.
پیوست :
سایر لغات گویشی دستورالادویه عبارتند از :
لغات رودباری
خشلو ابوخلسا نباتی است که مردمان آن را شنجار و شنقار گویند... و مردم رودبار او را خشلو گویند.
ولوور سُغد گیاهی است مانند گندنا... و به زبان عامۀ رودبار او را ولوور گویند.
ولوور سُغد گیاهی است مانند گندنا... و به زبان عامۀ رودبار او را ولوور گویند.
لغت مروی
ام کژم اردفینا نباتی است برگ او چون برگ کبر ؛ به شهر مرو او را ام کژم گویند.
لغات بخارایی
مویبه آش به زبان بخارا مویبه باشد.
لغات خراسانی
النج النج به زبان خراسان زُعرور باشد. این کلمه تصحیف اَلج یا اَلُج است. مؤلف ذیل زعرور نیز آن را به شکل النج آورده و آن را نوعی زعرور دانسته است. جرجانی ( اغراض، ص 591 ). الج را نوعی زعرور دانسته است. نیز ر ک. اسدی، 1365، ص 64 ـ 63.
بانقش بطم ونمشک ( اصل : ونهشک ) باشد. اهل خراسان بانقش خوانند.
کشف سلحفاة کشو بود و او را به خراسان کشف خوانند.
پده غرب، درختی است که اهل خراسان او را پده گویند.
سماروغ کماةکلاه دیوان است... که به خراسان سماروغ گویند.
بانقش بطم ونمشک ( اصل : ونهشک ) باشد. اهل خراسان بانقش خوانند.
کشف سلحفاة کشو بود و او را به خراسان کشف خوانند.
پده غرب، درختی است که اهل خراسان او را پده گویند.
سماروغ کماةکلاه دیوان است... که به خراسان سماروغ گویند.
لغات کردی
ملوبه حبالعروس دانۀ نیلوفر است. جالینوس او را کرنبالماء خوانده به زبان کردان ملوبه است.
فرفر گویا درم است به زبان کردان و او در میان آب باشد.26
فرفر گویا درم است به زبان کردان و او در میان آب باشد.26
لغات فارسی (مربوط به منطقهٔ فارس)
دینارویه بزرالخیری، علی ابن عباس ( اصل : ابی عباس ) که صاحب کاملالصناعة [ است گوید ] که این را اهل فارس دینارویه گویند و لجوین نیز گویند.
لجوین ر ک. لغت قبل.
لجوین ر ک. لغت قبل.
لغت طبری
الهزور دبق، به زبان طبری الهزور گویند.
لغات گرگانی
روله فو. سیداجل رحمهالله می گوید... در ولایت و شهر من او را روله گویند.
طلق نبق، بر درخت ارزن است که او را سدر خواند و در پارس صوفیان از او عصا گیرند و در گرگان و طبریه ( کذا به جای طبرستان ) او را طلق گویند.
زهرزمین آزاد درخت، درختی است به گرگان زهر زمین ( در اصل : زهره زمین ) گویند و به شهر ری درخت هلیله گویند.
این مطلب را ظاهراً مؤلف از سیداسماعیل جرجانی گرفته، زیرا این دو معادل در منابع دیگر نیز نقل شده است.
طلق نبق، بر درخت ارزن است که او را سدر خواند و در پارس صوفیان از او عصا گیرند و در گرگان و طبریه ( کذا به جای طبرستان ) او را طلق گویند.
زهرزمین آزاد درخت، درختی است به گرگان زهر زمین ( در اصل : زهره زمین ) گویند و به شهر ری درخت هلیله گویند.
این مطلب را ظاهراً مؤلف از سیداسماعیل جرجانی گرفته، زیرا این دو معادل در منابع دیگر نیز نقل شده است.
لغت رازی
هلیله ر ک. لغت قبل.
پینوشتها:
1. دربارۀ سایر لغات گویشی این کتاب، ر ک. پیوست پایان این مقاله.
2. مؤلف نام شروان را تنها یک بار به همین صورت و در سایر موارد به صوررت شیروان آورده است. نام این شهر شروان بوده است. اما بعدها به شیروان بدل شده و ظاهراً این تحول از قرن هفتم به بعد پیدا شده است. نخستین جایی که این نام در آنجا به صورت شیروان آمده حدود العالم است که نسخۀ خطی آن در سال 656 نوشته شده است.
3. این کلمه شناخته نشد مؤلف در یک جای بیجنه و در ترجمه لبلاب و در جای دیگر در ترجمۀ حبلالمساکین آورده است.
4. اصل : سه دیگر
5. در اصل با کاف تازی.
6. تَلوسه در لغت به معنی غلاف خوشۀ خرماست. اما در السامی فی الاسامی، ص 514 به شکل تُلُوسه ضبط شده است.
7. اصل : بازبس.
8. عبارت «و من چنین می دانم... هندل است » ذیل فراصیا نیز تکرار شده است.
9. اصل: بلقان
10. اصل: خزیمه. از آنجایی که خریمه در این کتاب در ردیف لغات شروع شده با « خ » و « ر » آمده معلوم است که خزیمه در اینجا تصحیف است.
11. منظور ذغال اخته است. این کلمه در متن عربی اصطخری ( 1927. ص 182 ) به شکل روقال، اما در مقدسی، ص 380 به شکل زوقال ضبط شده است. یاقوت، ج 1، ص 559، ذیل بَرذَعه این کلمه را به صورت مصحف درغال آورده است. نیز ر ک. حاشیۀ دخویه بر اصطخری. ص 182 که به آثارالبلاد قزوینی و نزهة المشتاق ادریسی ارجاع داده است.
12. اصل سند
13. اصل : سبزه وار
14. اصل : کندو
15. اصل: قردا
16. در اصل با کاف تازی.
17. اصل: چتری
18. بعضی معادلهای دیگر فارسی نیز که برای کلمات عربی ذکر شدهاند کلاً یا از نظر تلفظ با کلمات فارسی معمولی تفاوت دارند و احتمال میرود که اینها را نیز شخصی که اهل باکو یا آن منطقه بوده به کتاب افزوده است، این کلمات عبارتاند از : کُژ به معنی طرفاء = گز ( گیاه ) در ص 328 : اَکَر به معنی وَج، ص 330 : این کلمه در برهان به شکل غلط اَکَر و در سایر منابع به صورت اکیر یا اکیر ترکی آمده است. اَکُر از akoron یونانی گرفته شده است. بیخ اَیْدوُز به معنی راسن، ص 330 هزار پیوند به معنی عصیالراعی، ص 332 ( فارسی این کلمه در منابع دیگر صدپیوند است ) ؛ کژو به معنی شِنج، ص 336 : شنج ترشی حلزون است که به فارسی کجک گفته می شود ( اختیارات بدیعی ). کژو تلفظی است از کجک با تبدیل پسوند تصغیر و اسم سازak ـ به oـ. ماله میری به معنی عِلک. ص 339 ؛ کلول به معنی کرسنه، مُلک به زبان خراسان، ص 317. کلول در آذربایجان نیز به کار میرفته است. ر ک. متن، ذیل خَلَن.
19. در این کتاب : ص 622، کلمه پستان نیز به ضم اول آمده است.
20. مستوفی در قرن هشتم دربارۀ زبان مردم گشتاسفی مینویسد زبانشان پهلوی به جیلانی باز بسته است ( مستوفی 1336، ص 107).
21. لغات شیرازی و گویشی این کتاب موضوع مقالهای است از نگارنده که در مجموعۀ سخنرانیهای همایش گویش شناسی در فرهنگستان زبان و ادب فارسی زیر چاپ است.
22. نگارنده چند سال پیش وجود لغات تبریزی در اختیارات بدیعی را به مرحوم یحیی ذکاء خبر داد و وی هشت لغت از این مجموعه را از چاپ 1305 ق هند در جستارهایی دربارۀ زبان مردم آذربایگان تهران، بنیاد موقوفات دکتر افشار. 1379. ص 12، نقل کرده است.
23. در کتاب دیگر متعلق به دکتر فتحالله مجتبائی درباره ادویۀ مفرده که بعد از قرن دهم نوشته شده و یکی از مآخذ آن اختیارات بوده. تخم سکان.
24. در صحاح الفرس نخجوانی : لبانی.
25. در صحاح الفرس : در اران و موقان و دیگر ولایات قنطره گویند.
26. دو اشاره به کردان که گیاهان را از کوه میآورند ذیل جمقور و خلوقی در بالا نقل شد.
گزیدۀ منابع
ابن بطلان بغدادی، 1350. ترجمۀ تقویم الصحه. از مترجمی نامعلوم. به کوشش غلامحسین یوسفی، تهران، بنیاد فرهنگ ایران.
ابن حوقل. ابولاقاسم، 1939. صورةالارض به کوشش کراموس، لیدن، بریل، ج 2.
ازدی، ابومطهر، 1902. حکایة ابیالقاسم بغدادی به کوشش آدام متز، هایدلبرگ، کارل وینتر.
اسدی طوسی، ابومنصور، 1319. لغت فرس. به کوشش عباس اقبال، تهران چاپخانۀ مجلس.
اسدی طوسی، ابومنصور، 1365، لفت فرس. به کوشش فتحالله مجتبائی و علی اشرف صادقی، تهران، خوارزمی.
اصطخری، ابراهیم بن محمد، 1927. المسالک و الممالک. به کوشش دخویه، لیدن، بریل.
اصطخری، ابراهیم بن محمد، 1373. ممالک و مسالک. به کوشش ایرج افشار، تهران : بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار.
انصاری، علی بن حسین، 1371. اختیارات بدیعی. به کوشش محمد تقی میر. تهران، شرکت دارویی پخش رازی.
بیرونی. ابوریحان محمد، 1355 ق. الجماهر فی معرفةالجواهر. حیدرآباد دکن.
بیرونی ابوریحان محمد. 1374 / 1416 / 1995. الجماهر فی معرفةالجواهر. به کوشش یوسف الهادی، تهران دفتر نشر میراث مکتوب.
بیرونی، ابوریحان محمد، 1370. کتاب الصیدنة فی الطب، به کوشش عباس زریاب، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
تفلیسی، ابوالفضل حُبَیش بن ابراهیم. 1351 ـ 1350 قانون ادب. به کوشش غلامرضا طاهر، 3 جلد، تهران بنیاد فرهنگ ایران.
جرجانی، سیداسماعیل، 1345 الاغراض الطبیة. چاپ عکسی از روی نسخۀ مورج 789، تهران، بنیاد فرهنگ ایران.
حسینی قمی، صفیالدین محمد، 1396 ق. خلاصةالبلقان. به کوشش حسین مدرسی طباطبائی، قم، چاپ حکمت
رازی، شهمردان بن ابیالخیر، 1362. نزهت نامۀ علائی. به کوشش فرهنگ جهانپور، تهران، مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی.
صادقی، علی اشرف، 1380. مسائل تاریخی زبان فارسی. تهران. سخن.
کیا، صادق، 1341. « چند واژه »، انتشارات ادارۀ فرهنگ عامه ش 2، هنرهای زیبای کشور، ادارۀ کل موزهها و فرهنگ عامه. ص 161 ـ 151.
مستوفی، حمدالله، 1336. نزهةالقلوب. به کوشش محمد دبیر سیاقی، تهران طهوری.
مقدسی. شمسالدین ابوعبدالله محمد، 1906. احسنالتقاسیم فی معرفةالاقالیم. به کوشش دخویه، لیدن، بریل.
منزوی، احمد، 1348. فهرست مشترک نسخههای فارسی. ج 1. تهران. سازمان عمران منطقهای.
میدانی، احمد بن محمد، 1345، السامی فی الاسامی، چاپ عکسی از روی نسخۀ مورخ 601، تهران، بنیاد فرهنگ ایران.
نطنزی. بدیعالزمان، 1346. المرقاة. به کوشش سید جعفر سجادی، تهران، بنیاد فرهنگ ایران.
هروی، ابومنصور موفق، 1346. الابنیة عن حقایق الادویة. به کوشش احمد بهمنیار. تهران، دانشگاه تهران.
یاقوت حموی. شهابالدین ابوعبدالله، 70 ـ 1866. معجم البلدان. به کوشش ووستنفلد، لایپزیک، بروکهاوس، افست کتابفروشی اسدی. تهران 1965.
ابن حوقل. ابولاقاسم، 1939. صورةالارض به کوشش کراموس، لیدن، بریل، ج 2.
ازدی، ابومطهر، 1902. حکایة ابیالقاسم بغدادی به کوشش آدام متز، هایدلبرگ، کارل وینتر.
اسدی طوسی، ابومنصور، 1319. لغت فرس. به کوشش عباس اقبال، تهران چاپخانۀ مجلس.
اسدی طوسی، ابومنصور، 1365، لفت فرس. به کوشش فتحالله مجتبائی و علی اشرف صادقی، تهران، خوارزمی.
اصطخری، ابراهیم بن محمد، 1927. المسالک و الممالک. به کوشش دخویه، لیدن، بریل.
اصطخری، ابراهیم بن محمد، 1373. ممالک و مسالک. به کوشش ایرج افشار، تهران : بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار.
انصاری، علی بن حسین، 1371. اختیارات بدیعی. به کوشش محمد تقی میر. تهران، شرکت دارویی پخش رازی.
بیرونی. ابوریحان محمد، 1355 ق. الجماهر فی معرفةالجواهر. حیدرآباد دکن.
بیرونی ابوریحان محمد. 1374 / 1416 / 1995. الجماهر فی معرفةالجواهر. به کوشش یوسف الهادی، تهران دفتر نشر میراث مکتوب.
بیرونی، ابوریحان محمد، 1370. کتاب الصیدنة فی الطب، به کوشش عباس زریاب، تهران، مرکز نشر دانشگاهی.
تفلیسی، ابوالفضل حُبَیش بن ابراهیم. 1351 ـ 1350 قانون ادب. به کوشش غلامرضا طاهر، 3 جلد، تهران بنیاد فرهنگ ایران.
جرجانی، سیداسماعیل، 1345 الاغراض الطبیة. چاپ عکسی از روی نسخۀ مورج 789، تهران، بنیاد فرهنگ ایران.
حسینی قمی، صفیالدین محمد، 1396 ق. خلاصةالبلقان. به کوشش حسین مدرسی طباطبائی، قم، چاپ حکمت
رازی، شهمردان بن ابیالخیر، 1362. نزهت نامۀ علائی. به کوشش فرهنگ جهانپور، تهران، مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات فرهنگی.
صادقی، علی اشرف، 1380. مسائل تاریخی زبان فارسی. تهران. سخن.
کیا، صادق، 1341. « چند واژه »، انتشارات ادارۀ فرهنگ عامه ش 2، هنرهای زیبای کشور، ادارۀ کل موزهها و فرهنگ عامه. ص 161 ـ 151.
مستوفی، حمدالله، 1336. نزهةالقلوب. به کوشش محمد دبیر سیاقی، تهران طهوری.
مقدسی. شمسالدین ابوعبدالله محمد، 1906. احسنالتقاسیم فی معرفةالاقالیم. به کوشش دخویه، لیدن، بریل.
منزوی، احمد، 1348. فهرست مشترک نسخههای فارسی. ج 1. تهران. سازمان عمران منطقهای.
میدانی، احمد بن محمد، 1345، السامی فی الاسامی، چاپ عکسی از روی نسخۀ مورخ 601، تهران، بنیاد فرهنگ ایران.
نطنزی. بدیعالزمان، 1346. المرقاة. به کوشش سید جعفر سجادی، تهران، بنیاد فرهنگ ایران.
هروی، ابومنصور موفق، 1346. الابنیة عن حقایق الادویة. به کوشش احمد بهمنیار. تهران، دانشگاه تهران.
یاقوت حموی. شهابالدین ابوعبدالله، 70 ـ 1866. معجم البلدان. به کوشش ووستنفلد، لایپزیک، بروکهاوس، افست کتابفروشی اسدی. تهران 1965.
به کوشش فریدون حسینی
/////////////
من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه