۱۴۰۳ دی ۱۷, دوشنبه

فصل یکصد و نوزدهم موبی دیک/وال زال هرمان ملویل

 

فصل یکصد و نوردهم 

شمع ها

 

گرم ترین هوا بی رحم ترین انیاب پَروَرَد؛ بَبر بَنگال در داغ ببیشه های سرسبزی دائمی خیز بردارد.  آسمان ها با بیشترین نور افشانی مهلک ترین تُندَرها را در دل دارند؛ کوبای زیبا پیچند هائی شناسَد که هیچگاه  آرام سرزمین های شمالی را در نَنَوَردَد.  همینطور، دریانورد این رخشان دریای های ژاپن به سهمگین ترین همه طوفان ها، چَرخَندِ حاره ای، بَر خورَد. گهگاه در آن روشن آسمان، چون بمب فراز شهری خواب آلود و مبهوت تَرِکَد.

  حدود ایوارهمان روز بادبان های پیکواد از هم گسیخت و برهنه دکل در نبرد با چرخندی که دُرُست از روبرو بدان خورد تنها ماند.  با فرارسیدن تاریکی، آسمان و دریا غرش کنان به تندر شکافته می شد و رخشان آذرخش ناتوان دکل ها را پس از نخستین خشم طوفان می نمود، آن هم در وضعیتی که اینجا و آنجا لرزان تکه  پارچه هایی برای بازی بعدی خویش جا گذارده بود.

  استارباک، چنگ  زده در مهار دَکلَی، روی عرشه ناخدا ایستاده بود؛ با هر رُخشِ آذَرَخش نگاهی به بالا می انداخت تا ببیند چه بلای بیشتری سر پیچیده بادبانبندی آنجا آمده؛ این در حالی که استاب و فلاسک، گرم هدایت ملاحان در بالاترکشیدن و محکم تر بستن قارب ها بودند.  هرچند همه زحمتِشان بیهوده بنظر می رسید.  با این که قارب سمت باد عرشه ناخدا(قارب آخاب) را نوک جراثقال کشیدند نجات نیافت.  عظیم موجی غلطان به بالای پهلوی پُر نَوَسان گَردان کشتی کوبیده کف قسمت پاشنه قارب را سوراخ کرده در حالی بجای گذاشت که چون غربال آبچکان بود.

  استاب در مورد این تباهی گفت، "لعنت، لعنت!  اما آقای استارباک، دریا خواهی نخواهی همیشه کارِ خودش را می کند.  من یکی را که یارای جَنگَش نیست.  می دانید آقای استارباک، موج پیش از خیزش  کلان دورخیزی دور ودراز گرد عالم کند و جَهِش در رَسَد!  اما برای من تمام دورخیزم بدانسوی عرشه است.  اما مهم نیست؛ طبق آن تصنیف قدیمی همه شوخی است؛" – (می خواند.)

   وه که طوفان شادان است،

  و وال مَسخَره ای،

   دم جنبان،-

  وه که چه مضحک، متظاهر، بازیگوش، شوخ، بذله گو و تردستی ای دریا!

  روان ابرها سراپا شتاب ،

  طوفان نه بیش از کفِ  کوکتل

  در همزنی ادویه افزائی -

  وه که چه مضحک، متظاهر، بازیگوش، شوخ، بذله گو و تردستی ای دریا!

  تندر کشتی ها شکافد،

  و این، نه جُزحرکت لبهاش،

  در مزمزه کوکتلش، -

  وه که چه مضحک، متظاهر، بازیگوش، شوخ، بذله گو و تردستی ای دریا!

استارباک فریاد زد: بَس کُن استاب، "بگذار طوفان بخواند و اینجا در بادبان بندی ما چَنگَش نوازد؛ گر دلیر مردی، آرامِشَت حفظ کُنی."

  " دلیر نیستم؛ هرگز نگفته ام دلیرم؛ بُزدِلَم و برای حِفظِ روحیه ام خوانم و به شما می گویم آقای استارباک، در این عالم جز گَلوبُری راهی برای سَدّ خواندنم نیست.  و ده به یک گرو بندم حتی بریده گلو هم در اِختتام سرود نیایش خدایَ خوانم."

  "دیوانه! گر خود چشم دیدن نداری با چشمان من بین."

  "چه! حالا دیگر می توانی بهتر از هر دیگری بر شب تاریک فائق آئی، صرفنظر از اینکه این ادعا تا چه پایه ابلهانه است؟

  استارباک چنگ در شانه استاب زده با اشاره به دماغه رو به باد کشتی گفت، نمی بینی تندباد از شرق وَزَد، همان مسیر که آخاب پی موبی دیک پیماید؟  همانکه ظهر امروز سویش چَرخید؟ نَک نِگاهی به قارِبَش در آنجا انداز؛ سوراخ کجاست؟ در فضای پاشنه، مرد؛ معتاد محل ایستادنش - مَقرَّش سوراخ شده، مرد! حال، وقت است به دریا جِهی و غزل خداحافظی خوانی.  

 "نیمی از حرف هایت را هم درنیابم: چه خبر است؟"

  " استارباک، بدون پروایِ پرسش استاب، ناگاه دَندید آری، آری، دورِ دماغه امید نیک کوتاه ترین راه نانتوکت است.  توانیم تندبادی را که اینک بر ما کوبد تا کشتی مان شکند بدل به باد مساعد رانش خود سوی خانه کنیم.  آنجا رو به باد همه ظلام هلاک است؛ اما پشت به باد، رو به خانه بنظرم آنجا روشن مان کند، اما نه با آذرخش.

  در آن دم در یکی از فواصل ژرف ظلمت پی آذرخش ها، صدائی در کنارش شنیده شد، و تقریبأ در همان لحظه، رَگباری از غُرِّش رعد و برق در آسمان پیچید.

  "کیست آنجا؟"

  آخاب در حالی که کورمال کنان راه خویش را به موازات نرده عرشه به سوی سوراخ محور استخوانی پاش می پیمود و ناگاه آنرا با  خمیده زوبین های آذر روشن شده یافت[1]، پاسخ داد " تندر پیر!"

  باری، همانطور که در خشکی غرض از میله های برق گیر نوک منارها تخلیه خطیر جریان برق در خاک است، به همین ترتیب میله مشابهی که برخی کشتی ها به دریا سر هر دکل خود دارند، بهر رِساندَن جریان به آب است.  اما از آنجا که این رسانا باید خیلی به عمق فرو شود تا انتهایش از هرگونه تماس با بدنه کشتی دور ماند؛ و از طرف دیگر  کشیده شدن دائمی اش زیرآب می تواند باعث مصائب بسیار شود، ودر عین حال مُزاحِمَمتَش برای قسمت های بادبابان بندی کم نیست و کما بیش مانع حرکت کشتی در آب می شود؛ به همه این علل قسمت های زیرآبی میله های برق گیر کشتی همیشه در دریا نیست؛ بلکه معمولأ از حلقه‌های باریک و بلندی تشکیل شده تا حسبِ نیاز وقت، به سهولت بیشتر به زنجیر بیرون کشیده، یا به دریا پرتاب ‌شوند.

  استارباک که از رخشان آذرخشی که همان دم چون فروزان مشعلی پَرّان راه آخاب سوی مقرش را روشن کرد بناگاه تذکر هُشیاری گرفته بود بر خدمه فریاد زد، برق گیر ها! برق گیرها! روی عرشه اند؟ جلو، عقب، فورأ به آب آندازید!"

  آخاب فریاد زد، "ایست! بگذارید بازی جوانمردانه باشد، گرچه طَرَفِ زبون تریم.  با این که کمک کنم بهر ایمنی عالم و آدم سر قُلَل آند و هیمالیا برق گیر فرازَند، اما در اینجا، بدون هر امتیاز، بگذار بمانند، جناب."

  استارباک بانگ زد، "بالا نِگرید، کورپِسانتس، آذر سن اِلِمو!"

  نوک همه بازوهای دکل آتشی رنگ پریده بود؛ و بر انتهای هر میله برق گیرِ سه کله، سه سفید شعله مخروطی و هر یک از سه دکل بلند، چون سه باریک شمع مومی غول آسا برابر محرابی، درهوای گوگرد فام، بی صدا می سوخت.

  در این دم خروشان دریا زیر کوچک قارب استاب بالا آمد، طوریکه لبه قارب دستش را که در حال تسمه بندیش بود سخت گیرانداخت و فریاد زد، قارب لعنتی، رهاش کن!"  هرچند "رها کن!" گفت- اما در پِیِ پس گریز روی عرشه، بالا فکنده نگاهش بر شعله ها فتاد و درجا با تغیر لحن فریاد زد – "کورپِسانتس ها بر همه ما رحم کنید!"

  فحش تکیه کلام ملاحان است، در خلسه سکون و رویاروئی با طوفان، ناسزا گویند؛ وقتی بیشتر اوقات از فراز بازوهای دکل بادبان بالائی، روی جوشان دریا تاب خورند، فحش دهند؛ اما در تمامی سفرهای دور و درازم، کمتر پیش آمده وقتی سوزنده  انگشت خدا بر کشتی نهاده شده: وقتی اِنذارِ"خداوند روزهای بلشاصر را شمرده، او را سنجیده و ناتوان یافت،" در مهار های جانبی دکل ها و ریسمان های کشتی بافته شده، بد و بیراه های عامیانه را بشنوم.

  در حالی که این سپیدی آن بالا می سوخت، از مَسحور خدمه که در انبوهی فشرده روی سینه گاه کشتی ایستاده بودند و جمله چشمانشان در آن بی گرما رَخشِش ضعیف، چون اختران صورت فلکی دوردست سو سو می زد، کمتر سخنی شنیده می شد.   داگو، غول پیکر زَنگی زُغال فام، که برابر نور شَبَح وار درشت تر شده بود، به سه برابر قامت واقعی خویش تغییر شکل یافته چون سیه ابر خاستگاه تندر می نمود.  بازمانده دهان تاشتگو سفید دندان های کوسه وارش را می نمود که به نحوی غریب برق می زد، چنانکه گوئی بر تاج آنها نیز کورپِسانتس نشسته؛ و خالکوبی کوئیکوئگ، فُروزان چون شیطانی شعله های کبود بر تنش.

  سرانجام تصویر با رنگ پریدگی بالای دکل بکلی مرتفع شد؛ و یکبار دیگر پیکواد و یکایک نفراتش مغموم ماندند.  یکی دو لحظه سپری شد و استارباک هنگام پیش رفتن به کسی خورد.  استاب بود.  "حالا در چه فکری مرد؟ فریادت را شنیدم؛ در آوازَت  چنین نبود."

  "نه، نه، نبود؛ گفتم کورپِسانتس ها بر همه ما رحم کنند؛ هنوز هم امیدوارم که کنند.  اما از خود می پرسم تنها بر مِحنَت زَدِگان رحم کنند؟- دل و طاقت تحمل یک خنده راهم ندارند؟  آقای استارباک، آنجا را ببین- هرچند تاریک تر از آن است که توان دید.  پس، گوش کن: آن شعله سر دکل را که دیدیم نشان سعادت شمارم، زیرا آن دکل ها ریشه در انباری دارد که بزودی لبریز از روغن عنبروال خواهد شد، توجه داری؛ بنابر این تمامی روغن چون شیره در درخت، به نوک دکل ها رسد.  آری سه دکلمان قرار است سه شمع اسپرماتچی شود –نیک نَویدی است که دیدیم."

  در آن دم استاربک چهره استاب را دید که به آرامی آغاز سوسو زدن می کند.  با نگاهی به بالا فریاد زد: "نگاه کنید! نگاه کنید! و یک بار دیگر مرتفع شعله های مخروطی با آنچه فرانیادی مضاعف در رنگ پریدگی شان بنظر می آمد، دیده شد.

   استاب دوباره فریاد زد، "کورپِسانتس ها بر همه ما رحم کنید!"

  پای دکل اصلی، دُرُست زیر دوبلون و شعله، پارسی برابر آخاب زانو زده بود، هرچند کرنشِ سَرَش نه سوی آخاب بود؛ در حالی که شماری از ملاحان که تا چند لحظه پیش، در همان نزدیکی، آویزان از قوس بادبان بندی بالاسر، گرم تحکیم شراع بودند، اینک متوقف شده توسط شعله، مانند گروه بی حس شده زنبوران، آویزان از خمیده شاخی بباغ، به هم چسبیده بودند.  در گوناگون حالات سحر شدگی، ایستاده، گام زنان، یا دَوان اسکلت های هرکولانیم را مانِستَند و دیگر ملاحان، چونان ریشه درعرشه، هر چند همه نگاه ها به بالا، به جای ماندند.

  آخاب فریاد زد، "آری، آری مردان! آن بالا را بینید؛ خوب توجه کنید؛ آن سفید شعله صرفآ راه رسیدن به وال زال را روشن کند!  آن حلقه های زنجیر اتصال زمین برق گیر دکل اصلی را دستم دهید؛ با مسرت این نبض گیرَم و بگذار نبض خودم هم برابَرَش زند، خون برابر آتش، بدینسان."

  سپس با چرخش، و در حالی که آخرین حلقه زنجیر برق گیر را در دست چپ می فشرد، پایش را روی پارسی گذاشت و با ثابت نگاهی به بالا و افراخته دست راست، راست قامت برابر رفیع تثلیث شعله های سه[2] تیزه ای ایستاد.

  "ایا پاک روح فروزان آتش که که زمانی چون یک پارسی آنقدر در این دریاها پرستیدمت که در آئین مقدس چنانم سوختی[3] که  تا این دم زخمش بجان دارم؛ حالا شناسمت، ای روان پاک، و نَک دانم راه درست پرستشت تَحَدّی است.   نه به محبت رِفقی داری نه به حرمت، و حتی باشد که از نفرت کُشی[4]؛ و همه کشته[5] شَوَند.  آنکه با تو ستیزد نه بی پروائی است نادان.  به لامکان و لاکلام قدرتت اذعان دارم؛ اما تا واپَسین نفس این بومَهَنی زندگانی با فزونی استیلای مطلقش در خود خواهم سِتیز.  در میانه این بی تشخصِ مُتِشَخِّص شخصیتی ایستاده.  گرچه از هرکجا که آمده و به هرکجا که خواهم رفت، در نهایت نقطه ای بیش نیستم، در این دنیوی زندگانی، شخصیت ملکه واری در من زیِد و حقوق مَلکِه ایش دانَد.  اما جنگ رنج است و نفرت فلاکت.  با نازل ترین شکل محبت پیش آی تا ِزانوزنان بوسه ات دهم؛ اما در اوج خود چون قدرت عُلوی صرف بیا و با اینکه لبالب بحریه های عالم به جنبش آری در اینجا کسی هست که همچنان بی اعتنا ماند.  ایا پاک روحی که از آتش خویشم ساختی همان را چون راستین فرزند آتش سوی خودت باز دَمَم.

  [ناگهانی رخشش های  مکرر آذرخش؛ نُه شعله از طول به سه برابر ارتفاع پیشین خود جهاند؛ آخاب، چون دیگران، چشمانش را بسته دست راست را سخت بر آنها می فشرد.]

  "به لامکان و لاکلام قدرتت اذعان دارم؛ چنین نگفتم؟  نه زیر فشار چنین کردم؛ نه این حلقه اندازم.  توانی کور کرد؛  اما زان پس کورمالم توانم.  توانیم سوخت، اما در پَسَش خاکستر توانم بود.  بیعت این ضعیف دیدگان و بسته دستان گیر.  من نگیرم.  آذرخش میان ججمه ام برق زند، تخم چشمانم رجور است و درد می کند، کل کوفته مغزم بریده سری غلتان روی زمینی نفسگیر را ماند.  وای و ای وای! با همه چشم بستگی سخنت گویم.  گرچه نوری و از دل تاریکی جهی؛ منم ظلمتی که از نور، از درونت جهم!  نیزه ها باز ایستانده؛ و چشمها بازگشوده، بینی یا نه؟  آنجا شعله ها سوزد!  آه ای بزرگوار! حالی به تبارم نازَم.  گرچه صرفا آتشین نیای منی؛ مهربان مام خویش ندانم.  سِتَمگرا، چه کردیش؟  این است حیرت من، هرچند آنِ تو سُتُرگ تر.  ندانی چگونه آمدی و از همینرو خود را لم یولد خوانی؛ و چون قطعأ بدایتَت ندانی خود را اَزَلی خوانی.  بدایت خویش دانم و تو آن خود ندانی، ای قادر متعال.  نگشودنی چیزی ورای توست، ای روح روشنی که نزد او کل ابدیتت جز زروان نیست و کل آفرینندگیت خود بخود.  سوخته چشمانم از میانت، خودِ شعله ورت، تیره و تار بیندَش.  آه، ای سر راهی آتش، ای راهب ازلی، تو هم معمائی شرح ناپذیر داری، همان مُنفرد سوگَت.   اینجا دوباره با غم بسیار پدر خویش بینم.   بپر! بالا پر و آسمان شکن! با تو پرم؛ با تو سوزم؛ مشتاق اتصال توام؛ سرکشانه پرستَمَت!"

  استارباک فریاد زد، "قارب! قارب! قارِبَت بین مرد پیر!"

  زوبین آخاب، همانکه در آتش پرت ساخته شد، محکم بسته در نمایان نیفه خویش مانده بود، طوری که از دماغه قارب وال گیریش بیرون زده بود؛ اما همان موج که کف قارب سوراخ کرد باعث شده بود رها نیام چرمیش از جا درآید؛ و اینک از آن تیز خار پولادین شکافته آتشی یکدست , پریده رنگ بر می خاست.  در آن حال و آنجا که گُنگ زوبین چون زبان اژدها می سوخت، استارباک بازوی آخاب گرفت و گفت –" خدا، خدا علیه توست مرد پیر؛ بِپرهیز! نَحس سفری است! نحس آغاز، نحس ادامه؛ کهن مرد، بگذار تا فرصت هست تیرک بادبان ها در جهت باد گردانم[6] و همین طوفان مساعد باد روبه خانه سازیم بلکه به سفری بهتر از این رویم.

 هراسیده ملاحان که سخن استارباک به گوششان خورده بود برفور سوی مهارتیرک بادبانها دویدند، هرچند هیچ بابانی افراخته نمانده بود.  در آن لحظه بنظر رسید تمام بهت زده اندیشه های نایب مال خودشان است و فریادی نیمه یاغی گرانه برآوردند. اما آخاب با انداختن پر ترق تروق زنجیر برق گیر روی عرشه و برداشتن آتشین زوبین آنرا چون مشعلی در میانشان به حرکت درآورد و سوگند خورد نخستین ملوانی را که سر طنابی را آزاد کند خواهد سپوخت.  ملاحان مبهوت از حالت سیمای وی و بیشتر کز کرده از آتشین زوبینی که بدست داشت با نومیدی پس رفتند و آخاب دوباره به حرف آمد:-

  "تمامی سوگندهای شما در مورد شکار وال زال هم اندازه سوگند خود من الزام آورند؛ و آخاب پیر با تمام دل و جسم جان و فکر و عمر خویش بدان پایبند است.  و برای اینکه بدانید این قلب با کدامین آهنگ می زند؛ اینجا نگرید، بدینسان آخرین بیم خاموش کنم!" و با یک نفخه نَفَسِ خویش شعله را فرونشاند.

  همانطور که در طوفانی که دشت نوردد مردم از جوار یکه نارونی سُتُرگ گریزند، ازآنرو که قامَت و قوتش صرفأ خطرناک ترش سازد زیرا بمراتب بیشتر هدف آذرخش ها قرار گیرد،  بسیاری از ملاحان با شنیدن  واپسین کلمات آخاب در دهشت ترس و نومیدی از او گریختند.

 

 

 



[1]کورپِسانتس که گاه در انگلیسیی آتش سنت المو نامند و معمولاً با املای "corposants"از corpo santo، پرتغالی و اسپانیایی به معنای  "Holy Body"  است.  این گوی های الکتریسیته ساکن، که درشاهکار ادبی ریچارد هنری دِینا شرح شده و ملویل در سال 1849 خود شاهد آن بود، موجب خرافاتی میان ملاحان بود.

https://www.laphamsquarterly.org/roundtable/man-mast

 

 - https://www.google.com/search?q=elbowed+lances+of+fire.&oq=elbowed+lances+of+fire.&gs_lcrp=EgZjaHJvbWUyBggAEEUYOTIHCAEQIRigATIHCAIQIRigATIHCAMQIRigATIHCAQQIRiPAjIHCAUQIRiPAtIBCDE5MzBqMGo3qAIAsAIA&sourceid=chrome&ie=UTF-8

 

[3] - روزگاری به عنوان پارسی عبادت کردم. . . زخم را به جان دارم: آخاب خود را زرتشتی مراحل پیشین زندگی معرفی کند که در پرستش مبدأ نور سوخته.  بسنجید با  ف. 42"و نزد آتش پرستان پارسی فروزان پَنجه آذرِ قُدس الاقداسِ مِحراب است"؛ و برای جای زخم، قس.سفید جای زخمی بر سر و تن آخاب در ف .28.

 

[4] - آخاب آتش‌ها را مظهر خدا یا قدرت الهی خطاب، و این ایده را رد می‌کند که خدا را می‌توان با احترام، عشق، دعا یا تضرع آرام کرد، و حتی این امکان هست که خدا از روی نفرت بکشد (حسی بس انسان وار، نوعی انسان‌سازی. و حتی تخفیف خدا). اما او "احمق بی باک" نیز نیست. به تسلط کامل خدایان ،"قدرت بی زبان و بی مکان" آنان بر خود اذعان دارد، اما برهانش این است که تنها پاسخ به این درک، تحدی آشکار، حتی تا مرز مرگ است.

[5] - چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مُقیمِ حریمِ حَرَم نخواهد ماند...

 

[6] - "Square the yards" "راست کردن تیرهای بادبان": در زبان دریانوردان به معنای گرداندن  تیرهای  بادبان ها به وضعیتی است که با خط مرکزی طول کشتی زاویه قائمه سازند.  این عمل اساسأ به معنای استقرار بادبان های کشتی در وضعیت متقاطع با دکل ها به منظور افتادن باد در آنها و حرکت کشتی است.