خسیسی خربزه ای خرید تا بهر خاتون خانه برد. در راه وسوسه شد خربزه را بخورد، گرچه شرم داشت دست خالی خانه رود. عاقبت فریب نفس خورد و با خود گفت قاچی از خربزه را به رسم خانان خورده و مانده را در راه می گذارم تا عابران گمان برند خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد. البته آتش اشتهاش به این اندک فرو ننشست و با خود گفت، گوشت خربزه را نیز می خورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در ملازمت بوده و بقیه خربزه را چاکران خورده اند. پس آهنگ خوردن پوست خربزه کرد و گفت، این نیز بخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است. سرآخر تخم خربزه و هر آنچه مانده بود را یکجا بخورد و گفت: اکنون نه خانی آمده و نه خانی رفته.
