۱۴۰۴ آذر ۱۴, جمعه

 خسیسی خربزه ای خرید تا بهر خاتون  خانه برد.  در راه  وسوسه شد  خربزه را بخورد، گرچه  شرم داشت  دست خالی  خانه رود.  عاقبت فریب نفس خورد و با خود گفت قاچی از خربزه را به رسم خانان خورده و مانده را در راه می گذارم تا عابران گمان برند  خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد.  البته  آتش اشتهاش به این اندک فرو ننشست و با خود گفت، گوشت خربزه را نیز می خورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در ملازمت بوده و بقیه خربزه را چاکران خورده اند.  پس آهنگ خوردن پوست خربزه کرد و گفت، این نیز بخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است.   سرآخر تخم خربزه و هر آنچه مانده بود را یکجا بخورد و گفت: اکنون نه خانی آمده و نه خانی رفته.