۱۴۰۴ آذر ۱۹, چهارشنبه

 Hansen Sheykhani

1h 
دایی ابراهیم
ما یک‌دایی ابراهیم داشتیم که مال
و ‌‌منال بسیاری به ارث برده بود
باغات چای ، مزارع برنجکاری ، گاو و گوسفندو طیور ؛ و خانه ای با بام سفالین ، دو طبقه ، چوبین ، با تالاری بسیار زیبا و دلگشا.
تا آنجا که بیادم مانده است در حیاط خانه اش درخت لیموشیرین تنومندی بود که شیرین ترین لیموی دنیا را داشت
زمستان ها در سینه کش برف و ‌باران ؛ میرفتیم از درخت لیموی خانه دایی ابراهیم سبد سبد لیمو می چیدیم .
دایی ابراهیم قمار باز بود ؛ از آن قمار بازهای قهار که لیلاج میبایست از او‌درس بیاموزد
پدر بزرگم - حاج خلیل شیخانی- عمر چندانی نکرد اما میراثی در خور برای دایی ابراهیم و مادرم گذاشت
دایی ابراهیم آن میراث باد آورده را به سالی ‌‌وماهی باخت . خانه اش را هم از کف داد ؛ در پنجاه سالگی سکته کرد و سال های سال زمینگیر بود ؛ سهم مادرم را هم اصلاحات ارضی به باد فنا داد
یادم میآید دایی ابراهیم در پیرانه سری در کلبه کوچکی روزگار میگذاشت؛ لخت و آب نشین شده بود ؛ آه نداشت با ناله سودا بکند ؛ و با هیچ خدا و پیغمبر و ناخدایی میانه ای نداشت ؛ استاد کفر گویی بود ! انگار این خدایان و‌پیامبران بودند که او‌را به خاک سیاه نشانده بودند !
همسرش خیاطی میکرد و با چه والذاریاتی چرخ زندگی را می چرخانید
من هر وقت این شعر مولانا را در دفتر دوم مثنوی میخوانم که میگوید « مرد میراثی چه داند قدر مال » به یاد دایی ابراهیم می افتم. دایی ابراهیمی که مرا وا میداشت بروم از بقالی ممد آقا برایش سیگار همای فیلتر دار بخرم . نسیه !
و من یکی دو نخ از سیگارهایش را کش میرفتم دزدکی با رفیقانم دود میکردم ؛ گیج و‌منگ میشدیم و به عالم هپروت پر میکشیدیم !
یک ابراهیم دیگری را می شناسم که بسال ۱۳۴۵ رفت نانوایی سر گذر نان بخرد ؛ ده سال بعد برگشت !
در راه دختری را دیده بود که به هند میرفت ؛ همراه او‌رفته بود به هند !
وقتی ده سال بعد برگشت پدر بزرگش تنها حرفی که زد این بود :
ابراهیم ! دیگر نمیخواهد بروی نان بخری !
امان از دست این ابراهیم ها !