۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

پیوست سوم ساینو ایرانیکای برتولد لوفر، واژه های هندی در دارونامۀ فارسی ابومنصور موفق هروی؛ جالی و ...

پیوست سه

واژه های هندی در دارونامۀ فارسی ابومنصور موفق


  پیشتر بهر اثبات آشنایی ایرانیان با برخی گیاهان و فرآورده ها یا برای نشان دادن رابطۀ دوسویه ایران و هند، یا ایران و چین، بارها از کتاب ابومنصور یاد شد . کتابش ابینه عن‌الحقایق الادویه بس مهم است چون برای نخستین بار وامداری  پزشکی وقرابادین ایرانی‌ـ عربی به هندوستان را نشان داده روشن می کند چگونه داروهای هندی به اروپا راه یافته.  خودش می‌گوید در هند سفر کرده و در آنجا با نوشته های پزشکی هند آشنا شده است. از اینرو سودمند دیدم آنچه از واژه های هندی در کتابش آمده گردکرده چکیده‌ای فراگیر از تأثیر هند در ایران سده دهم پیش نهم.  نمی خواهم تنها وام‌واژه‌های هندی در فارسی را پیدا کنم، هر چند چندین واژه را که تاکنون ناشناخته بوده (مثل بلادر، balādur ، ترنج turunj ، دند،  dand، پوپل، pūpal و جز آن) را شناسایی کرده‌ام؛ نامها بکنار، در واقع می خواهم سیاهه‌ای از همه داورها فرآورده های هندی را که در کتاب ابومنصور آمده بدست داده و همبرابرهای هندیشان راشناسائی کنم. ابومنصور نامها را به عربی آورده ؛ نامهای فارسی را از تفسیر آخوندوف بر کتاب وی یا از منابع دیگر آورده‌ام. شمار ه های درون کمانک به  نامهای برگردان آخوندوف اشاره دارد.
جالی (J. Jolly)،  نکاتی چند پیرامون واژه‌های هندی کتاب ابومنصور در نسخۀ آخوندوف افزوده است، اما پروای گیاهان و داروهائی که براستی هندی است نکرده و شناسائی های ادعایی وی بیشتر حــــــــدسی است و گمان پایه. از اینروست که برای ارماک، armāk* یا ارمال،  armal ، سه نام amlaka amlikā و āmra سنسکریت را آورده که نام سه گیاه متفاوت است که هیچ یک با باز نمود ارماک که پوست درختی است که بسیار به کرفه،قرفه[1]، (Winterania canella) kurfa ماند و بهترینش از یمن ‌آید نمی خواند؛ پس این گیاه عربی است نه هندی.  Harbuwand (شمار ۀ 576) دانه‌ای کوچکتر از فلفل زردفام با بویی چون Aloëxylon agallochum [عود هندی] خوانده شده است؛ بنظر جالی این نام از واژۀ سنسکریت kharva-vindhyā ("هل ریز") برآمده؛ اما دراینجا نه سخنی ازهل در میان است و نه کمترین نزدیکی آوایی میان آندو. درنوشته ابومنصور می خوانیم کدر** (شمار ۀ 500) دارویی است مناسب نرم‌کردن تاولهای آبله.  جـــــــالی نه یـــــــک، که چهـــــــار نام سنسکریت گیاه kadara ، kadala ، kadala ، kandara و kandata را همبرابر آورده در حالی که در تحفه آمده کدر را در هندی کاوی گویند و درختی است مانند نخل خرما که گُلش را کپوره، کپــــــورا، kaburah نامند (ص 197).  پس کدر نیز واژه ای است عربی ، در حالی که گمان می‌رود کاوی همبرابر هندی آن باشد و شاید برابر  با کاپی سنسکریت  (Emblica officinalis ، Pongamia glabra ، یا Olibanum [اولیبان، لبان، کندر]).  همین مثالها مراد ما را روشن می کند: بیست ‌و‌ یک شناسائی پیشنهادی جالی قانع‌کننده نیست.  بسیاری از آنها را آخوندوف نیز نپذیرفته است.
باید وام ‌واژه‌های هندی در فارسی بهنگام آماج پژوهشــــــی فراگیر گردند. هورن[2] شمار ی از آنها را برشمرده است. هر چند برخلاف گفـــــــته وی، کـــــرکم، kurkum ("صفران")*** خاستگاه  هندی ندارد (بسنجید با ص 321 کتاب پیش رو).  واژۀ سنسکریت سَرا، surā ، که پیشتر یاد کردیم، به شکل سُر، sur ("شراب برنج") در فارسی هست . واژۀ  کپیک، kapīk فارسی میانه، کبی*،  kabī فارسی ("میمون") ، از کپی،  kapi سنسکریت گرفته شده است. 2
1 (1) ارز**،aruz ، در فارسی بــــــرنج، birinj ، در انگلیــــــــسی رایـــــــــــس، (Oryza sativa). بسنجید با ص 373 کتاب پیش رو.
2. (5) اترج، utruj ، در فارسی ترنج، turunj(Citrus medica). بر گرفته از  mātulunga در سنسکریـــت (ص 301 کتاب پیش رو)، نــــیز mātulanga ، -lānga و -linga .
3 (11). اهلــــــــــــیلج،*** ihlilaj ، در فـــــــــــــــارسی هلیــــــــــــله،  halīla در انگلیسی myrobalan ، (Terminalia chebula). در سنســــکریت harītakī (ص 378 کتاب پیش رو).
4 (76). بلیلج balīlaj ، بلــــیله فارسی balīla ، Terminalia belerica، در سنسکریت vahītaka (بسنجید با Teoung Pao, 1915, p. 275).
5 (12). آملج Amlaj، در فارسی آمله، amīla (amela ، amula) ، Emblica officinalis یا Phylanthus emblica. در سنسکریت amala (همچنین dhārtī)، بشرطی که از نظر گیاه‌شناسی درست شناسایی شده باشد آمله فارسی از نظر آواشناسی، بیشتر یادآور واژۀ سنسکریت āmla یا amlikā (Tamarindus indica/تمرهندی)، آوانگاشت چینیِ  an-mi-lu ،*am-mi-la است. ابومنـــــصور می‌گوید، "یک رقم از آن به نام سیر-املج sīr-amlaj هست ؛ بعضی از اطبــــــا به خطا آن را شـــــــــــیر-املج[3]، šīr-amlaj ‌گویند، با این گمان که آن را خیسانده به بیماردهند که گزافی است بزرگ، زیرا در این واژه سیر، sīr آمده که واژه‌ای است هندی و amlaj هم به معنای "بی‌هسته" است.  در محل رویش آملج  بوده و آن را بچشم خود دیده‌ام. "   این ریشه‌شناسی خیالپردازانه است، هرچند چه بسا آن را در هند به نویسنده  باورانده باشند.
 6 (33). اطماط،[4] atmat Nelumbium speciosum یا Nelumbo nucifera (ص 205). "مغزی است مانند بندق هندی. تأثیرش چون Orchis morio باشد.  دانۀ Nymphoea alba indica و به گردیِ بندق هندی است. "  بگمان من هم شناسائی و هم برگردان نامش جای چون و چرا دارد. بسنجید با شمار ۀ 47.
7 (36). آزادرخـــــــــــــــــــــت،[5]  Āzādraxt ، āzādiraxt [آزاد درخـــــــــت]، Melia azadiracta [از تیرۀ سنجد]. ابومنصور، شیشان، šīšiān را در جای نام عربی گیاه افزوده است.  ابن بیطار (Leclerc, Vol. I, p. 54) در توضیح این واژۀ فارسی آن را"درخت آزاد"گفته و لوکلر از همین رو آن را برگرفته از آزاد درخت دانسته است. نامهای سنسکریت اینهاست: nimba ، nimbaka ، mahānimba.
8 (40). اشنان[6]، Ušnān، قلیای گیاهی Herba alkali ، بیشتر گونه‌ای است از Salsola.   "چهار نوع اُشنان هست : سفید، زرد، سبز و یک نوع هندی که چون فندق هندی ‌روید و آن راحرض، حرز صینی xurs-i sīnī (و رطه، رته،  rutta نیز می‌نامند. " بسنجید با: Toung Pao, 1916, p. 93؛ (ص 551 کتاب پیش رو).
9 (54). بطیخ الهندی[7]،  Betīx ul-hindī ، در فارسی هندوانه، hindewāne، (ص 443 کتاب پیش رو).
10 (73). بلادر[8]، belādur، (Semecarpus anacardium). بسنجید با ص 482 کتاب پیش رو.
11 (77). برنج کابلی[9]،  birinj-I kābilī،"برنج کابل" (embelia ribes). در سنسکریت vidanga (بسنجید با Toung Pao, 1915, pp. 282-288; 1916, p. 69).
12 (78). بنگ[10]،  Bang بنگ‌دانه، بذرالبنج (Hyoscyamus) مخدری است که از دانه‌های بوتۀ شاهدانه گیرند.  این دانه‌ها جایگزین تریاک می‌شد (ابومنصور، شمار ۀ 59). در سنسکریت bhangā نام شاهدانه (Cannabis sativa) است.  ریشۀ واژۀ فارسی را در بنگهه، bangha اوستایی "نوعی مخدر" نیز یافته‌اند، اما از دید من گمان اشتقاق مستقیم آن از زبان سنسکریت در دورۀ تاریخی بهتر است.  در عربی بنج banj در پرتقالی bango ، در فرانسه bangue ‌گویند.  در فارسی واژۀ شبیبی[11] šabībī را نیز داریم به معنای "ریشه‌ای مخدر"؛ همین‌طور تخم شاهدانه که مستی آرد."
13 (85). بیش،[12] bīš ،هلاهل، halahil اقونیطون (Aconitum). در هندی بیش، bīš ، در سنسکریت ویسه (Aconitum ferox) vişa ، از ویسه vişa "زهر".   واژۀ سنسکریت هلاهله  hālāhala گونه‌ای تاج‌الملک است که زهری پر زور از آن سازند.  بسنجید با Toung Pao, 1915, pp. 319-320.
 14. (87). توت سفید tūt که در انگلیسی مالبری گویند (Morus alba) ، بومی چین است. این باور نولد که (pers. Studien, II, p. 43)  که ریشۀ این واژۀ فارسی در زبانهای سامی است یکسره نادرست است زیرا این گونه از خاور دورو هند به ایران و اروپا رفته و کشت آن در منطقۀ مدیترانه تازه پس از سده دوازدهم آغاز شده است.  توت را در سنسکریت  tūda و tūla ، در بنگالی و هندوستانی tūl ، tūt ‌گویند که همان Morus alba یا M. Indica است (Roxburgh, Flora Indica, p. 658) ؛ بسنجید با Schrader, in Hehn, Kulturpflanzen,p. 393. Morus nigra ؛ توت سیاه، بومی ایران است.
15 (90). تمـــــــــرالهندی،  tamr ul-hindī ،تـــــــــــــــمرهنــــــــــدی پارسی، (Tamarindus indica) در سراسر هند و برمه کشت می‌شود. در سنسکریت tintida ، tintidīka ، tintilikā و جز آن، jhābuka ، amlīkā.
16 (94). تنبول، tanbūl ، در فارسی، پان[13] pān ، برگ تنبول barge-tanbōl ، (piper betle) . در سنسکریت، tāmbūla ، nāgavallikā .
17 (111). جوز البویا[14]،  jūz-I buwwā ، در فارسی جوز بویا، juz-I būya (myirstica moschata ، Mofficinalis  یا M. Fragrans). در سنسکریت، jāti ، jātikoça ، jātisāra ، jātiphala .
18 (112). جوز ماتیل، Jūz-i mātil ، در فارســــــی تاتوره[15]، داتوره، tā tūra dātūra ، Datura metel . در سنسکریت mātula ؛ dhatūra . بسنجید با: Toung Pao, 1917, p. 23.
19 (142). حب القلقل[16]، (قُلقُل) habb ul-qilqil (qulqul) ، دانه‌های Cassia tora (کاسیای بدبو). در سنسکریت، prapunāda ، prapunāta ، prapumnāla ، tubarīçimba ؛ در سینهالی petitora (که در هندوچین، چین و ژاپن نیز کشت می‌شود: Perrot and Hurrier, p. 146; Stuart, p. 96؛ در ژاپنی، ebisu-gusa).
20 (248)  دُهن الاملج، duhn ul-amlaj روغن بادام هندی (oleum emblicae). بسنجید با شمار ۀ 5.
21 (251). دُهن السنبل،  duhn ul-sunbul ، روغن سنبل هندی (oleum Valerianae jatamansi). بسنجید با شمار ۀ 32.
22 (253). دارصـــــــینی، dār-sīnī ، در فــــــــــارسی دارچینی،  dār-čīnī ، (Laurus cinnamomum, Cinnamomum tamala). در عربی sadāj [چنین در متن!] نیز گویند. در سنسکریت، tvaca.
23 (254). دار فلفل[17]،  dār-filfil ، در فارسی papal ، pilpil [پلپل] ، فلفل ‌دراز (Piper longum) . در سنسکریت pippalī .
24. (260). دند[18]،  dand ، dend ، dund ،خروع صینی Croton tiglium. از dantī سنسکریت، Croton polyandrus. (که Baliospermum montanum نیز نامیده می‌شود). ابو منصـور می‌افزاید این گیاه را در هندی čeipal ‌گویند. در سنسکریت همان   jayapāla ، Croton jamalgota است (که این نام از واژۀ jamālgōta در  هندی گرفته شده است که sāraka نیز نامیده می‌شود. آن را در عربی دند dend şīnī نیز می‌گویند (Löw, Aram. Pflanzennamen, p. 170). بسنجید با ص 448 کتاب پیش رو. در تبتی واژه‌های dan-da و dan-rog برای آن بکار می‌رود.
25 (261)  در پارسی دیودار، دِودار،divdar, devdar, Pinus  یا Cedrus devdara, deodara or deodora، در سانسکریت دِودارو، devdaru ("درخت خدایان"). در پارسی صنوبر هندی نیز گویند، در عربی شجرة الدِودار، صنوبر الهندی.
26 (272). زریر[19]، زریره  zarīra ، اگیر ترکی (Acours calamus) . آخوندوف (ص 192) زریر، زریره zarīra عربی را با واژۀ dhsarirah که ادعا می‌شود هندی است و برندس از آن یاد کرده یکی گرفته است؛ نتوانستم نشانی از این واژۀ هندی بیابم. چنین می نماید که zarīra همان dirira عربی (گارسیا) یا  darira ("بوی خوش") باشد؛ نیز بسنجید با Löw, l. c. , p. 342. واژۀ سنسکریت واچه، vacā که به شکل وج[20]  vāj وارد فارسی شده است (گارسیا: در گجراتی vaz، در دکنی بچه، bache ، در مالاباری،واژابو vazabu، در کونکنی، ویچام vaicam، کـــــــه ابومنصور در شمار ۀ 564 بکار برده و آخوندوف در آنجا آن را با زنبق زرد، Iris pseudacorus و در ص272 ، با اگیر ترکی، Acorus calamus) ، ugragandha و şadgranthā  یکی دانسته است.
27. (281). رته[21]، ratta ، در فارسی،بندق هندی، bunduq-i hindi ("فندق هندی")، Sapindus mukorossi و trifoliatus (در کتاب وات نیامده است) ؛ گویا شناسائی آخوندوف درست نیست. آشکار است که گیاهی که در میان است Guilandina bonduc است (بسنجید با: Leclerc, Vol, I, p. 276) ، که آن را Caesalpinia bonducella نیز می‌نامند، همان fever-nut ، یا physic-nut انگلیسی، kuberāskī سنسکریت ("چشم کوبرا") ، latākaranja ، خایه‌ یا گن ابلیس xāyabe-i iblīs فارسی و اکت مکت[22] akitmatik ، kitmakit عربی.
28 (288). شنگبیل[23] Šangalīl (در فارسی میانه، شنگویر šangavīr)، زنجبیل zanjabīl عربی ـ فارسی، (Zingiber officinale) . زنجبیل را بر سه نوع چینی، زنگباری و ملیناوی[24] یا زرنباج، zurunbāj دانسته‌اند. این واژه بر پایه صورت بومیِ هندیِ شنگویر *s(š)angavīr، برابر با singivera در زبان پالی، çrngavera ؛ ārdraka (ریشۀ تازه) در زبان سنسکریت ساخته شده است.
29 (292). زرنباد[25]،  zurunbad ،  در فارسی زرمباد ،  zarambād ، Curcuma zedoaria. بسنجید با Yule, Hobson-Jobson, p. 979.
30 (304)  زروار[26]، zarwār ، Curcuma aromatica یا C. zedoaria. "نام دارویی هندی است. " آخوندوف (ص 193) حدس می‌زند زاده لغزشی در نگارش zadwār (در jadwār نیز) باشد. در سنسکریت، nirvisa و vanaharidrā. بسنجید با ص 544 کتاب پیش رو.
31 (311) شُکّر[27]، sukkar ، در فارسی شکر، šakar، شکّر،  šakker ، نیشکر، sugar cane ، شوگر şugar انگلیسی (Saccharm officinarum). در زبان پراکریتی و پالی شکّارا sakkharā ، در سنسکریت چارکره، çarkarā.
 32 (315) سنبل، sunbul ، در فارسی سنبل هنـــــــــــــــــدی، sunbul-i hindī ، Valeriana jatamansi . در سنسکریت jatāmāmsī .
33 (316)  سلیخه[28]، salīxa ، Laurus cassia . در سنسکریت، tvaca. بسنجید با شمار ۀ 22.
34 (324)  سقمونیا[29]،  saqmūniyā، Convolvulus scammonia. "بر سه نوع است: هندی، آن که از چرمگان (čarmgān) خیزد، و آن‌که از انطاکیه خیزد؛ دومی از همه بهتر است و هندی در مرتبۀ بعدی قرار می‌گیرد. نوع هندی صمغ Convolvulus scammonia (یا Ipomoea) [نیلوفر پیچ هندی] است. "  این نام را در سنسکریت triputa یا trivrt می‌گویند؛ از همین جاست tarbud هندوستانی، turbid فارسی [توربید]، turbund عربی. C. scammonia بومیِ سوریه، هروم و یونان است و در برخی بخشهای هند کشت می‌کنند.
35 (333). ساتل/ساطل[30]sātil    . "دارویی هندی مانند گونه‌ای Tuber terrae (قارچ) است و مسهل اخلاط فاسد. "  آن را شاطل šātil نیز گویند و در فارسی روشنک، rōšanak ‌است.
36 (361). شل*، (šulšal ، "بِهِ هندی (Cydonia indica)". آخوندوف در شرح خود (ص 245) همچنین ازبِهِ هندی،  bih-i hindī نام می‌برد و می‌افزاید شلیمر تنها گــــــــــــونه‌ای بنام Cydonia vulgaris را آورده است. اینــــکه این Cydonia indica را چه گرفته اند هنوز سر بمهر مانده است: نه راکسبرگ نه وات چنین  گونه ای را نمی شناسند. ابومنصور (شمار ۀ 309) از به ایرانی با نام سفرجل[31]، safarjal (در فارسی به، bih یا بهی، beh و آبی، ābī آبی) یاد کرده است.
37 (368). صندل[32]، Sandal (عربی)، چندن،  čandan ، چندل čandal (فارسی)،چوب صندل (Lignum santalinum). آن را بر دو قسم دانسته‌اند: صندل سرخ (از Pterocarpus santalinus) و سفیـــــــد (از Santalum album ). در سنسکریت، candana.
38 (386). طالیصفر[33] tālīsfar که ادعا می‌شود همان جوز هندی، myristica moschata است؛ به هر روی ، آخوندوف در صفحۀ 247 این تفسیر را نمی پذیرد.  به گفتۀ داود (Daud) همان پوست درخت توت است که از دکن ‌آرند. هر چه باشد این واژه هنــــــــــدی می زند: بسنجید با tāliçapattra سنـــــــــــــــــــــــسکریت،"بـــــــــــــــرگ Flacourtia cataphracta"[34].
39 (422). فُلفُل، fulful ، همچنین فِلفِل،  filfil فلفل سیاه (piper nigrum) . در سنسکریت pippalī ، marica .
40 (434). فوفل،  fūfal ، ، در فارسی پوپل،  pūpal ، نخل هندی، فــــــوفل (Areco catechu) . در سنسکریت pūgaphala ؛ در سینهالی puvak .
41 (450). قُسط، qust ، در فارسی کَست، kust ، Costut amarus یا C. speciosus (نیز بسنجید با ص 254). در سنسکریت kustha ، همانجا و Saussurea lappa.
 42 (456). قاقله[35] qāqula ، در فارسی هل بزرگ، hīl-i buzurg ، دانه‌های بهشــــــــــــتی(paradise seeds, grains of paradise fruit) ،، دانــــــه‌هـــــای درشـــــــــت‌تــــــر هل (Amomum granum paradise یا A. G. melegueta)[36].
43 (457). قرنـــــــــــفل[37]، Qaranful ، در فــــــــــــــــارسی میخـــــــــــــــــک، mexak (Carypohyllus aromaticus) . در سنسکریت lavanga .
44 (459). قولانی qūlāni ، نوعی جو که از هند آرند.  جالی (ص 196) نام هندی را نیاورده و آنرا  Glycine labialis شمرده است (Roxburgh, Flora Indica, p. 565) ؛ وات این گونه را درشمار گیاهان هند نیاورده است.  بسنجید با شمار ۀ 572 ، که زیر هل، hāl شرح داده شده است.
45 (480). کندر[38]، kundur (Boswellia thurifera) در سنسکریت kunduru ، kundura ، kundu، kunduruka . آخوندوف صورت فارسی کندرو را که هوبشمن     Hubschman (Armen. Gram. p172)     نام برده، نیاورده است. *kunduruk  پهلوی و kndruk ارمنی را به آسانی می‌توان در kunduruka سنسکریت یافت.
46 (483). کافور[39]، kāfūr (عربی و فارسی)، (Laurus camphora). همین واژه در فارسی میانه نیز بوده است. در سنسکریت karpūra .
47 (512). لاک، lāk ، رنگ لاک، ränglāk، لاک (Gummi laccae). بسنجید با ص 476 کتاب پیش رو.
48 (517). مـــــــــــاش/ هندی،  māš (Phaseolus mungo) . در سنـــــسکریت ماشه، (Phaseolus radiatus) māsa.  این واژۀ هندی در گسترۀ بزرگی از آسیا پراکنده شده است؛ maša در تبتی، maša در مغولی، māš در ترکی ("نوعی لوبیای کوچک")؛ maš در تارانچیایی (Taranči) ("لوبیا")، maš در ســـارتی[40] ("عدس")، maš در ترکی عثمانی.
49 (525). مشك طرامشیر[41]، Mušktirāmušir ، mušktirāmšī ، Origanum dictamnus. "بهترینش از هند خیزد. "  گویند ازسریانی است (ص 267).  اینزلی (Materia Indica, Vol. I, p. 112) آن را آویشن کوهی کرِت می‌نامند و می‌افزاید هیچگاه آن را در هند ندیده است.  راست این است که در هند نمی‌روید و از همینرو گونۀ هندی که ابومنصور نام برده باید، مرزنگوش، مرزنجوش Origanum marjorana باشد که در سنسکریت phaijjhaka  و در عربی mardakuš یا mizunjuš می‌گویند.
50 (550). نارگیل، nargīl (در عـــــــــــربی نارجیل) ،nārjīl نارگــــــــــــــیل (Cocos nucifera) . ابن‌سینا آن را juz hindī [جوز هندی] ، (" دانه هندی") نامیده است. در سنسکریت nārikela ، nārikera و جز آن.
51. (552). نیلوفلر، Nīlufar ، در فارسی نیلوپر، nīlūpar ، Nymphaea ، [نیلوفر سفید]، N. lotus و جز آن.  در سنسکریت، (Nymphaeo lotus) nīlōtpala ؛ همچنین kumuda ، kamala و از این قبیل. بسنجید با Leow, l. c. , p. 313.
 52 (557). نیل، nīl ، (Indigofera tinctoria) . در سنسکریت nīla (ص 370 کتاب پیش رو).
53 (572). هل،  Hāl ، در فارسی،هل خرده،  hīl-i xurde ، هل کوچک ، (Cardamomum minus یا C. malabaricum یا Elettaria cardamomum).  در سنسکریت الا، elā.
54 (583). یبروح[42]، yabrūh ، مردم گیاه، مهر گیاه. "آن را بر دو نوع دانسته‌اند، نوع هندی بنام یبروح الصنم،  yabrūh ul-sanam و گونه ای که در نبطیه می‌روید".  از آنجا که جنس Atropa در هند نمی‌روید، به استثنای A. belladonna [بلادن] که تنها  از منطقۀ واقع در بین سیملا (Simla) و کشمیر خیزد، روشن می‌شود مهر گیاه هندی را که ابومنصور آورده  باید گونه‌ای تاتوره،  Datura شمرد.  این قضیه از آنرو گیراست که باری دیگر کارگیری مهرگیاه و تاتوره بجای هم را نشان می‌دهد (بسنجید با: Laufer, La Mandragore, T‛oung Pao. , 1917, pp. 1-30).





















[1] - قرفه نوع دیگری از دارچین است که خارج از سیلان روییده و پوستی ضخیم دارد و در لغتت عرب قرفه به معنی پوست درخت است و اختصاصا نام این پوست می باشد . قرفه نیز دارای تمام خواص دارچین بوده و قدرت آن در تقویت بیشتر از دارچین سفید است ولی منافع دیگر آن کمتر از دارچین.

* ارماک. نوعی قرفه مانند، در یمن میباشد. (نزهة القلوب ). شبیه به قرفهالقرنفل ، و خوشبوست و از یمن آرنذ، چوبی است شبیه بدارچینی . چوبی است که بدارچین سیاه ماند و بوی خوش دارد. (مؤید الفضلاء). پوست درخت کادی است که بهندی کیوره نامند. (فهرست مخزن الادویه). چوبی یمنی است خوش بوی و ازماک نیز گویند و مانند قرفه ای است و بهترین آن بود که بوی آن ببوی قرفه ماند و طبیعت آن شیخ الرئیس گوید گرم است در دویم و خشک در اول و ارخیجانس گوید در وی قبض و تجفیف بود. منفعت وی آنست که بوی دهان خوش کند و قوه دل و دماغ دهد و اگر بر ورمهای گرم ضماد کنند، نافع بود و خوردن آن درد چشم را نافع بود و شکم ببندد و مصلح آن جلاب با بزرقطونا بود. بدل آن چوب کادی . (اختیارات بدیعی ). رجوع به ارمال و ارمالک شود. لغت نامه دهخدا.
** کدر. رستنی باشد بسیار خوشبوی و آن را کادی گویند. شراب آن حصبه و جدری را نافع است تا به حدی که کسی را که آبله بیرون می آید قدری شراب کادی بیاشامد اگر عدد آن پنج باشد به شش نرسد. (برهان ) (آنندراج ). و آن را به هندی کیورا گویند که گلی است تندبو برگش دندانه های تیز دارد چون اره و در دکن و گوالیار بسیار می باشد. (آنندراج ):  و اگر آب گذر نکند و حرارت همی فروزد به شربتهای دیگر چون شراب کدر و قرص کافور بازگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). لغت نامه دهخدا.
*** زعفران ، گیاهی است پیازدار و دارای گلهای بنفش روشن و در سرزمین های  معتدل کاشته شود. پایین ساقه ٔ آن برجستگی می یابد این برجستگی همان پیاز زعفران می باشد و کلاله ٔ سرشاخه ٔ آن نارنجی رنگ مایل به سرخی و معطر است و همین رشته هاست که بنام زعفران بمصرف می رسد.(حاشیه ٔ برهان چ معین ). مأخوذ از تازی ، گیاه بصلی از طایفه زنبق و دارای گلهای زرد، معطر و گل نخ های میانه ٔ گل آن گیاه را نیز گویند(ناظم الاطباء). جادی . ایقهان جاد. کُرکُم ،جادی . جاذی . ایدع . مردغوش . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). قسمت مورد استفاده ٔ این گیاه بخش پایانی خامه و کلاله ٔ آن است که بنام زعفران خرید و فروش می شود. بوی زعفران قوی و معطر، و طعمش تلخ و کمی تند است . جساد. جادی . صفران . (فرهنگ فارسی معین ). به هندی کیسراست مفرح و مقوی حواس ، مصلح عفونت در آشفتن  بلغمی ، مدر بول ، محرک باء، مقوی جوهر روح حیوانی ، جگر، احشا، آلات تنفس ، مورث نشاط و ضحک و مادامی که در خانه ای باشد چلپاسه در آن خانه درنیاید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و طلا از تشبیهات اوست .لغت نامه دهخدا.
* کبی، میمون سیاه را گویند (برهان ) (آنندراج ). بوزنه بود. (اوبهی ). میمون . بوزینه . (ناظم الاطباء). قِرْد. (دهار). اسم فارسی قرد سیاه روست که به هندی لنکور و هنومان نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه ). کپی . (از فهرست مخزن الادویه ).
کپی،  میمون . بوزینه . اَبوزَنَه . بوزنه . حَمْدونه . (یادداشت مؤلف ). قرد. (ترجمان القرآن ). میمون را گویند عموماً و میمون سیاه راخصوصاً و به زبان علمی هند نیز میمون را کپی می گویند و آن جانوری است شبیه به آدمی . (برهان.( میمون و بوزنه را گویند و کب بمعنی دهان است چون بوزنه نخود وامثال آن را در درون دهن نگاه می دارد به پارسی این نام یافته . (آنندراج ). میمون را گویند و به زبان علمی اهل هند نیز میمون را کپی گویند. (فرهنگ جهانگیری ). هجرس . قِشَّه. خَنزَوان (منتهی الارب). لغت نامه دهخدا.
** برنج، یک نوع از غله که در اراضی مرطوب ممالک حاره زراعت میشود... از مآخذ قدیم میتوان دانست که در روزگار هخامنشیان برنج در ایران بوده و شک نیست که این گیاه از سرزمین هند به ایران رسیده است . (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع). به فارسی اسم ارز است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه). ارز. (نصاب ). رُزّ. رُنز. (منتهی الارب ). چلتوک پوست گرفته . کرنج . گرنج . لغت نامه دهخدا.
*** هلیله،  اهلیلج . هلیلج . از درختان نواحی حاره است که میوه اش مصرف طبی دارد و آن چند نوع است : هلیله ٔ بزرگ که کابلی گویند، هلیله ٔ زرد و بلیله . درخت آن کوچک چون سیب و به و آلو و برگ آن کوچکتر و دراز چون برگ بید. (یادداشتهای مؤلف ). و آن را اقسام است : هلیله ٔ زرد، هلیله ٔ سیاه و هلیله ٔ کابلی . (آنندراج ). آزاددرخت . زهره ٔ زمین . (یادداشتهای مؤلف  : ( اندر میان رامیان و جالند، پنج روز راه است و همه ٔ راه درختان هلیله و بلیله و آمله و داروهاست که به همه ٔ جهان ببرند. (حدود العالم ). لغت نامه دهخدا


1. P. Horn, Grundr. Iran. Philol., Vol. I, pt. 2, p. 7.
2. Hübschmann, pers. Studien, p. 87.
[3] - شیرآملج، (معرب ، اِ مرکب ) شیراملج . معرب شیرآمله . شاه آمله است و آن آمله ای است که در شیر آغشته و پرورده بود. آمله ٔ پرورده به شیر. شیرآمله . آمله که در شیر خیسانند آنگاه که تازه و تر از درخت چیده باشند. (یادداشت مؤلف  . (آمله ٔ مقشر خشک است چه او را در تازگی جهت اصلاح قبض معمول است که مقشر کرده در شیر خیسانند و خشک کرده نقل بدان می کنند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). اذا نقع املج فی اللبن سمی شیراملج . (مقاله ٔ ثانیه از کتاب ثانی قانون ابن سینا ص 158). املج . آمله ، چون در شیر خیسانند آنرا شیراملج خوانند، و قبض وی کمتر از املج بود و نیکوترآن بود که چند روز در شیر خیسانند. طبیعت آن سرد و خشک بود و بلغم را پاک گرداند و قطع قی بکند و مقدارمستعمل وی یک مثقال بود. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لغت نامه دهخدا
[4] - اطماط، قسمی از جوز هندی و بندق هندی . (ناظم الاطباء). بندق هندی است که آن را رتَّه گویند، اگر آرد آن را با سرمه بیامیزند و در چشم کشند احولی را ببرد و بعضی گویند باقلای هندی است و آن سخت بود و دانه های سیاه دارد. (برهان ) (هفت قلزم ). بندق هندی است و آن را رتم گویند. (آنندراج از مخزن الادویه ). اطماط و اطموط و اطبوط بلغت بربر. (از اقرب الموارد از ابن بیطار). و رجوع به فرهنگ نظام و اطموط و اطبوط و حماط و جمیز و بندق هندی و رته و اضموط شود. لغت نامه دهخدا.
[5] - آزاددرخت، آزادِرَخْت . اَزادِرَخْت . نام درختی است عظیم ، ثمرش شبیه به زعرور و بخوشه . تخمش مانند تخم زعرور، ثمر آن در آخر بهار رسد و مدتها بر درخت ماند و خوردنی نیست . برگش سبز مایل بسیاهی مثل برگ ترنج و خزان نمی کند گلش سرخ شبیه بخیری در غایت خوشبوئی . جوشانیده پوست آن در تب های آجامی نافع، و خواص بسیار دیگر نیز در مفردات برای برگ و تخم و میوه و پوست آن نوشته اند و بعضی تخم او را مقدار درهمی کشنده دانسته اند و نیز خوردن برگ و چوب آن را در بهایم زهر قاتل گفته اند و برخی آثار سمی را در آن انکار کرده و تنها نوعی از آن را که شبیه بفندق است سم شمرده اند. آن را در گرگان زهر زمین و در تنکابن جلی دارد (؟) و در طبرستان طاخک و بپارسی طاغ وسرشک گویند، و چون از هسته ٔ آن در پاره ای جایها سبحه کنند درخت تسبیح نیز خوانند و در عربی آن را قیقبان (ابن درید) و شجره ٔ حُرّه و شجرهالتسبیح نامند و بهندی نام آن بکاین است ، و بگفته ٔ بعض فرهنگ نویسان طاخک و شالسنجان نیز مرادف این کلمه باشد. لغت نامه دهخدا.
[6] - اشنان،. جوالیقی گوید معرب از فارسی است . و ابوعبیده گفته است به دو لغت)لهجه ) تلفظ شود (ضم و کسر) و آنراحُرُض خوانند. همزه ٔ آن اصلی است زیرا اگر آنرا زاید بگیریم دیگر حروف اصلی بنای آن ، کلمه ای تشکیل نمیدهد و نون بمنزله ٔ لام آن است لیکن تکرار آن برای ملحق ساختن کلمه به «قرطاس » است . (از المعرب جوالیقی ص.. (24 ابن درید نیز در جمهره بنقل از المزهر گوید: اشنان از کلمه هایی است که عرب آنرا از پارسی گرفته است. گیاهی باشد که بدان رخت شویند و بعد از طعام خوردن دست نیز بدان بشویند و آنرا بعربی غاسول خوانندو چون آنرا بسوزانند، اشخار شود. (برهان ). گیاهی است شور که در زمین شور روید، چون بدان جامه شویند مثل صابون سفید گرداند و هرگاه که آنرا میسوزند، شخار میشود یعنی سجی گردد. (غیاث ) (آنندراج ). گیاهی است که بدان دست شویند و به تازی غاسول خوانند (جهانگیری). و آنرا اشنه نیز گویند. (سروری ). گیاهی است که در شوره زمین روید، نافع است گر و خارش را. چون بسوزند وچند گاه در زمین شور گذارند اشخار شود. لیکن در عربی نیز آورده اند. (رشیدی ). گیاهی که بدان رخت و دست شویند و چون بسوزانند اشخار شود. (انجمن آرا). گیاهی است خوشبوی که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد و آنرا اشنه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). عمل صابون دارد، اگر جامه بدان شویند، سپید گردد و در زفان گویا مذکور است که گیاهی است از جنس شورگیاه که از شخار سازند، بهندی چوکاگویند. (مؤیدالفضلا). بهندی چوک است . (الفاظ الادویه ). آنرا چوبه و چوده هم گویند. (فرهنگ خطی ). و آن مایه ٔ قلیاست و قلیا را کلیاب خوانند. (نزههالقلوب ). ورجوع به معالم القربه چ کمبریج ص 158 شود. گیاه بلکه ریشه ای است که بدان مانند صابون رخت شویند و آنرا اشنه و اشلم هم گویند و چند قسم است . اعلای آن سبزرنگ است که آنرا بارقی گویند و بارق محلی است نزدیک کوفه . (از شعوری ج 1 ص   .(. 148. گیاهی است بی برگ که آنرا غاسول خوانند. (منتهی الارب ). هر گیاه شور که بدان دستها را بشویند. (از المنجد). آنرا انواعی است که لطیفترین آنها سپید است و آنرا خروالعصافیر نامند و بهترین آن سبز است . (از مفردات قانون ابن سینا چ تهران ص 160 س 13. ) . شجره ٔ ابومالک . عرق الحلاوه. ابوطاهر. (دهار). صابون انفاق . چوبک شویه . (الفاظ الادویه ). نظیف . حُرْض و حُرُض . چوبه . چوبک اشنان  . چوبک . وُشنان . وَشنان . وِشنان . (منتهی الارب ).اشلان . بلار) الفاظ الادویه). چوغان . (ریحانه الادب ). ابوحلسا. (تذکره ٔ ضریر انطاکی): عُنْظُوان ؛ بهترین اشنان . (منتهی الارب ). اشنه . بلخج . اشنان جامه شوی . (ذخیره خوارزمشاهی ). اشلوم ، بلهجه ٔ کرمان. لغت نامه دهخدا
[7]بطیخ هندی، هندوانه . (ناظم الاطباء). بفارسی هندوانه و بعربی دلاع و رابوقه  نامند. بفارسی هندوانه و بهندی ترپوز نامند. (فهرست مخزن الادویه). لغت نامه دهخدا
[8]- میوه ایست که به خسته خرمای هندی مشابهت دارد و مغز او شیرین باشد و پوست او سیاه بود و برو سوراخها بود همچنان که بر پوست بادام ، و در آن سوراخها بر شبه عسل چیزی باشد که چون بر اندام زنند ریش گرداند. (از تذکره ضریر انطاکی ). به هندی بهلونوان گویند. (از الفاظ الادویه). انقردیا خوانند و شجرالبلادر نیز خوانند. بهترین آن سیاه و فربه بود و چون بشکنند بسیار عسل بود. (از اختیارات بدیعی ). بار درختی است که در دواها بکار برند و آن را به یونانی انقردیا گویند و بعضی گویند نام درختی است که این ثمر آن درخت است . (برهان ). هندیش بهلاوه نامند.(از هفت قلزم ). نام درختی است که به هندی بهلاوه گویند. (شرفنامه منیری ). لغت هندی است و به عربی حب الفهم و ثمرالفهم نامند و آن بار درختی است شبیه به شاه بلوط و پهن و مستدیر و سیاه ، و مغزش بنفش و درون او مثل بادام و شیرین ، مابین پوست و مغز او مملو از رطوبت سیاه غلیظ که عسل بلادر نامند و درخت او بقدر درخت گردکان و برگش عریض و اغبر و تند بود. (از تحفه حکیم مومن ). ثمر درختی است که به هندی آنرا بهلانوا گویند. و به کسر اول و فتح دال غلط است . (از غیاث اللغات ). بار درختی است که در دواها بکار برند، بعضی گویند نام آن درخت است ، به هندی آنرا بهلاوان گویند، و به کسر اول و فتح دال غلط است . (از آنندراج ). گویند گوارش بلادر را سلیمان پیغمبر علیه السلام کرده ست . (از ذخیره خوارزمشاهی ). میوه ایست مانند هسته خرما و مغزآن چون مغز گردو شیرین ، پوستش متخلخل و سوراخ سوراخ و در خلل آن عسله لزج و بابوی ، و آنچه در طب استعمال کنند رطوبتی است که در درون آن بود مانند خون ، و نیز عسله آنرا در پاره ای بیماری ها بکار دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). از درختان بزرگ هند است ، میوه ای دهد که معروف به حب الفهم است و در طب استعمال می شود. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 102). ثمرالفهم . (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی از تیره سماقیان که غالباً بصورت درختچه میباشد. اصل این گیاه از آمریکای مرکزی است . برگهایش بشکل متناوب و ساده و کامل است . گلهایش بشکل خوشه در انتهای ساقه قرار دارند. میوه اش فندقه ولوبیایی شکل که دم میوه اش محتوی مواد ذخیره ای است و گوشت آلود و از خود میوه حجیم تر شده بشکل یک گلابی کوچک در بالای میوه قرار دارد و بنام سیب آکاژو در برزیل خورده میشود. میوه اش نیز بنام جوز آکاژو محتوی مواداسیدی و سوزاننده است و در تداوی مصرف می شود. پوست این گیاه بعنوان قابض در تداوی استعمال میشود و از این گیاه نیز صمغی بنام صمغ آکاژو استخراج میکنند. بلادور. بلاذر. انقرذیا. (فرهنگ فارسی معین). لغت نامه دهخدا
[9] - برنج کابلی، تخمی است دوائی و آن کوچک و بزرگ می باشد و کوچک آن بهتر است و رنگ آن مایل به سرخی است . (از برهان ) (از آنندراج ). معرب برنگ کابلی است . (از فهرست مخزن الادویه  . (ابرنج گویند و برنق ، به پارسی برنگ گویند. (از اختیارات بدیعی ). دانه ایست که از هند آرند بقدر ماشی با نقطه های سیاه و سپید مدور و املس ، بی بوی و در طعم آن تلخی باشد، در طب بکار رود، و شیخ الرئیس در قانون مکرر این نام را آورده است . (یادداشت دهخدا). گیاهی است از رده ٔ دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که تیره ٔ مخصوصی را بنام برنگها تشکیل میدهد و در حدود 65 نوع از این گیاه شناخته شده که تمامی در نواحی گرم آسیا و آفریقا و شمال استرالیا میرویند. این گیاه دارای شاخه های دراز و پیچنده با برگهای تخم مرغی شکل نسبه طویل و گلهای سفید خوشه ایست . میوه هایش قرمز و گرد و کوچک و تندمزه است و از این جهت گاهی بعنوان تقلب و غش در دانه های فلفل مخلوطمی کنند. در تداوی دانه های این گیاه را برای درمان اقسام کرمهای کدو مصرف می کنند. (از فرهنگ فارسی معین ). برنگ کابلی . و رجوع به بِرَنج و برنگ کابلی شود. لغت نامه دهخدا.
[10]بنگ ، سانسکریت "بهنگ" " . اوستا "بنگهه » " . پهلوی "منگ » " (کنب ). بنج و منج معرب آن است و آن به حشیش " اطلاق شود. گاه برگ آن و گاه دانه ٔ آن (چرس ) را فروشند. دانه های کوبیده ٔ بنگ را با شیر مخلوط کنند و در کره بزنند تا روغن بنگ بدست آید. مایع آن (بنگاب ) را مانند چای مینوشند و آن در مداوای حرقهالبول بکار رود. (از حاشیه ٔبرهان چ معین ). گیاهی است معروف مسکر و با لفظ زدن و رساندن بمعنی خوردن و نشئه مند شدن . (از آنندراج ). گردی است که از کوبیدن برگها و سرشاخه های گلدار شاهدانه گیرند که بمناسبت داشتن مواد سمی و مخدره در تداوی بمقادیر بسیار کم مورد استعمال دارد و مانند دیگرمخدرات بمصرف تدخین نیز برسد. این گرد بصورت توده ٔ یکنواخت فشرده ای است که بعلت وجود مقدار کمی رزین دربرگها و گلها بیکدیگر چسبندگی یافته اند... (فرهنگ فارسی معین ). روغنی باشد که از شاهدانه گیرند. (گل گلاب ). پوست درختی است خوشبو شبیه به پوست درخت توت و گویند پوست درخت مغیلان یمنی است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ماده ٔ سبزی که از برگ کنب گیرند و از آن بنگ آب ساخته دراویش مانند مخدر مسکر بنوشند و از این ماده ٔ سبز، ماده ٔ سقزی و سمی گیرند که چرس گویند و آن را درسر غلیان با تنباکو مخلوط کرده بکشند و کیف کنند. (ناظم الاطباء). بنج ، معرب بنگ فارسی است و آن گیاهی است خواب آور و دورگرداننده ٔ حس . (از اقرب الموارد). لغت نامه دهخدا

[11] - شبیی، نام گیاهی است که آن را بیخ شوکران یا سیکران و شیکران گویند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع شود به شوکران .شوکران، گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن جنون آورد و بعضی گویند بیخی است کوهی و آن را دورس گویند و در تفت که از ولایت یزد است میشود و آن را دورس تفتی میگویند و شوکران تخم آن است و آن را به عربی طَحْماء خوانند. (برهان ). بیخ تفت . (انجمن آرا) (آنندراج ). تخمی است که به تخم گوز ماند. مسیح گوید: او تخم خشخاش سیاه بود که از عصاره ٔ او افیون حاصل شود. برگ شوکران به برگ یبروح شبیه بود الا آنکه اندکی از آن بزرگتر بود و بوی او ضعیف بود و مزه ٔ او اندک باشد و از او لعابی پدید آید و از جمله ٔ سموم نباتی است . (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی ). به یونانی قوشیون و منقونیون و بازریقون و اطفیسقون گویند و گویند تخم بیخ رومی است ، ساق آن مانند ساق روزیانه است و گل وی سفید بود و تخم وی مانند انیسون رومی بود اما سفید بود و ورق آن مانند ورق یبروح زردی بغایت بود و بیخ آن باریک بود و تخم آن مانند نانخواه بود به شکل نه به طعم . به پارس دوراس و دوراس تفتی گویند. (از اختیارات بدیعی ). ساقش مانند بادیان است و برگش مانند خیار و تخمش مانند انیسون و گل سفید دارد و کشنده است . (نزههالقلوب ). شیکران . سیکران . دورس تفتی . تودریون . بیخ کوهی . بیخ تفتی . صَرْو. تفت بیخ . تفت . باریقون . جقوطه . قونیون . (یادداشت مؤلف ). گیاهی است علفی و دوساله از تیره ٔ چتریان به ارتفاع 0/8 تا 1/5متر که بحد وفور در اماکن سایه دار و در کنار رودخانه های نقاط مختلف میروید. ساقه اش راست و بدون کرک است و بر روی ساقه و دمبرگ لکه هایی برنگ قهوه یی قرمز دیده میشود. برگهایش متناوب و بزرگ و شفاف و دارای بریدگیهای بسیار است ولی وضع متناوب برگها بتدریج که به انتهای ساقه میرسد بهم خورده به صورت متقابل درمی آید. رنگ برگها در سطح فوقانی پهنک ، سبز شفاف و در سطح تحتانی سبز کم رنگ است . گلهایش کوچک و سفیدرنگند. درشوکران پنج آلکالوئید یافت میشود. میوه ٔ شوکران در استعمال داخلی دارای اثر آرام کننده و ضدتشنج است . این گیاه در اکثر نقاط آسیا و اروپا و افریقا بفراوانی میروید و در تمام نقاط ایران نیز (مخصوصاً خراسان وفارس ) بوفور دیده میشود. شوکران سقراط. شوکران یونانی . دورس . طَحْماء. شیکران . صَرْو. بالدران . قونیون .بیوک بالدیران . شوکران آتنی . درست . بسبس بری . شوکیران . در بعضی کتب بیخ تفت را مرادف با شوکران یا ریشه ٔ شوکران ذکر کرده اند، در حالی که تفت گیاه دیگری است و ارتباطی با شوکران ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). لغت نامه دهخدا.

آزاددرخت، آزادِرَخْت . اَزادِرَخْت . نام درختی است عظیم ، ثمرش شبیه به زعرور و بخوشه . تخمش مانند تخم زعرور، ثمر آن در آخر بهار رسد و مدتها بر درخت ماند و خوردنی نیست . برگش سبز مایل بسیاهی مثل برگ ترنج و خزان نمی کند گلش سرخ شبیه بخیری در غایت خوشبوئی . جوشانیده پوست آن در تب های آجامی نافع، و خواص بسیار دیگر نیز در مفردات برای برگ و تخم و میوه و پوست آن نوشته اند و بعضی تخم او را مقدار درهمی کشنده دانسته اند و نیز خوردن برگ و چوب آن را در بهایم زهر قاتل گفته اند و برخی آثار سمی را در آن انکار کرده و تنها نوعی از آن را که شبیه بفندق است سم شمرده اند. آن را در گرگان زهر زمین و در تنکابن جلی دارد (؟) و در طبرستان طاخک و بپارسی طاغ وسرشک گویند، و چون از هسته ٔ آن در پاره ای جایها سبحه کنند درخت تسبیح نیز خوانند و در عربی آن را قیقبان (ابن درید) و شجره ٔ حُرّه و شجرهالتسبیح نامند و بهندی نام آن بکاین است ، و بگفته ٔ بعض فرهنگ نویسان طاخک و شالسنجان نیز مرادف این کلمه باشد. لغت نامه دهخدا.


[12] - بیش ، نام بیخی است مهلک و کشنده شبیه به ماه پروین . گویند هر دو از یک جا رویند. (برهان ) (از انجمن آرا). بیخ گیاهی است بغایت زهر قاتل . (رشیدی). گیاهی سمی و مهلک و شبیه به گیاه زنجبیل که در هندوستان روید. (ناظم الاطبا.(   گیاهی باشد چون زنجبیل در حال خشکی و تازگی در دواها بکار است . و دانگی از آن زهر کشنده است . (یادداشت مؤلف ). نباتی است مشابه زنجبیل و گاه در آن زهر کشنده روید و تریاق آن گوشت سمانی و گوشت فارهالبیش است و سمانی مرغی است بیش میخورد و نمیمیرد. (منتهی الارب ).گیاهی است سمی که در هند روید و تازه و خشک است و شبیه زنجبیل است . (از اقرب الموارد). به هندی بس نامند و او بیخی است منبت او چین و کوهی که هلاهل نامند وبهمین جهت آن را زهر هلاهل گویند. رجوع به تذکره ٔ داود انطاکی و تحفه ٔ حکیم مؤمن و مخزن الادویه و ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی و مفردات ابن بیطار و اختیارات بدیعی شود : بیش بزمین هند میباشد نیم درم از آن زهر قاتل است . (نزههالقلوب ). لغت نامه دهخدا.

[13] - پان،  اسم هندی تنبول است . تامبول . تامول . تنبول . تنبُل . شاه صینی) دمشقی ). و آن برگی باشد از قسمی فلفل که آنرا در هندوستان با آهک و فوفل خایند تا لبها را سرخ گرداند. (برهان ). مخلوطی از تانبول و فلفل و توتون که هندوان در دهان گیرند و آب آن بیرون کنند. معجونی از برگ تانبول و آهک و فوفل که هندوان همیشه در دهان دارند و آب آن بیرون کنند : در این حکم چنان مستقیم شد که خوطان را قدرت خوردن پان نبود تا بسوار شدن چه رسد) تاریخ فیروزشاهی). لغت نامه دهخدا.

[14] - جوز بویا، گوزبیا. جوزبوا. گیاهی است از تیره ٔ بسباسه ها که درختی است . دوپایه به ارتفاع هشت تا ده متر و دارای برگهای دایمی و کامل و پایا و ساده و متناوب و بیضوی و نوک تیز و بدون گوشوارک و نسبه ضخیم و چرمی برنگ سبز تیره با رگبرگهای شانه ای است . این گیاه بطور وحشی در جزایر بلوک میروید. جوزالطیب . بسباسه. (فرهنگ فارسی معین). لغت نامه دهخدا.

[15] - تاتوره ، یکی از اقسام درختی تاتوره که در ایران هست  و آن داتورا فاستوزا است. این درختچه در بندرعباس کاشته می شود و جزء درختان زینتی است که از خارج وارد شده است . (از درختان جنگلی حبیب اﷲ ثابتی ص .(62. بندرعباس آنرا پر منگناس گویند .لغت نامه دهخدا.

[16]حب القلقل، اناردانه ٔ دشتی . تخم انار کوهی است . (نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی).  قلقلان . قلاقل . تخم انار دشتی . دانه ٔ قلقل . صاحب اختیارات گوید: بزر رمان بریست بپارسی ناردانه ٔ دشتی خوانند و مغاث بیخ ویست و بمقدار نزدیک به لوبیا بود و در طعم وی اندک تلخی بودو خوشبوی بود و به لون سفیدتر بود طبیعت وی گرم و تر بود در دویم و گویند خشک بود و قوه بدنهاء مرخی بدهد و فربهی آورد چون کنجد و عسل طبرزد اضافه کنند باه را زیاده کند و بریان کرده نیکوتر بود اما مصدع بودو مصلح وی روغن گل و سرکه بود و اگر بسیار خورند هیضه آرد و معده را بگزد و بهتر آن بود که با قند یا عسل بخورند و بدل آن تودری سفید و چهار دانگ وزن آن مغز تخم خیار و نیم وزن آن ابهل بود و گویند بدل آن مغاث و به وزن آن حب صنوبر بود. و رجوع به قلقل شود .لغت نامه دهخدا.

[17] - دارفلفل ، شکوفه و بهار فلفل . آن را فلفل دراز نیز گویند. گرم و خشک است در سیم . (برهان ). دراروپای سده های  آن را فیفاری لنگ  نامیده اند و به فرانسوی پواورلنگ  گویند. حاشیه ٔ برهان چ معین .لغت نامه دهخدا.

[18] - باتو، بمعنی باتس باشد که ترنج است . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (شعوری ) (دمشقی ). اترج . (دمشقی ). اترنج . (دمشقی ) (الفاظالادویه ). || حب السلاطین . (برهان ). حب السلاطین که او را دند نیز نامند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (جهانگیری ) (شعوری ). رجوع به کرچک هندی شود. بهندی جمال گور گویند. (الفاظ الادویه) .لغت نامه دهخدا.

[19] - زریر، گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بعضی دیگر گویند گلی است و آن در کوهستان جورجان بسیار است . (برهان ) (از جهانگیری ). گیاهی است زرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 140 .). اسپرک باشد... (فرهنگ رشیدی ). بمعنی اسپرک که زرد بدان رنگ کنند...(انجمن آرا) (آنندراج ). به فارسی اسپرک نامند و به یونانی ارجیقن و صباغان از او چیزها زرد کنند. ساقش بقدر شبری و گلش زرد و شبیه به گل عصفر بری و مستدیر و با اندک خارهای نرمی و برگش زرد مایل به سفیدی و کوچک و بیخش زیاده بر شبری و طعم گیاه او شبیه به کنگر است ... (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). گیاهی است دارای ساقه ٔکوتاه و گلهای زردرنگ و برگهای زرد مایل به سفیدی وبدان جامه رنگ کنند... بعضی آن را اسپرک دانسته اند.(فرهنگ فارسی معین ). نام گیاهی . (از فهرست ولف( . گیاهی است که گل زرد دارد. (فرهنگ اوبهی). لغت نامه دهخدا.

[20] - اگر، اگر ترکی . اگیر ترکی . عودالوج . وج . (فرهنگ فارسی معین ). نام دوایی که آنرا وج خوانند و آن سفید و خوشبوی و گره دار می باشد. (از آنندراج ) (از برهان ) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم ). ریشه ٔ خوشبوی و معطر که به تازی وُج گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به وج شود. || چوب عود را نیز گویند. (آنندراج ) (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از هفت قلزم ) (از خرده اوستا ص( 146. . لغت نامه دهخدا.

[21] - رته ، فندق هندی . (ناظم الاطباء). درختی است در هند شبیه فندق اما کوچکتر از آن و سیاهرنگ میباشد و آن را در آب کنند و دست بر آن زنند چون صابون کف برآورد، جامه بدان شویند، خصوصاًجامه ٔ ابریشمی و چون با سرکه بر خنازیر طلا کنند تحلیل دهد و اگر با آب مرزنگوش در چشم کشند شب کوری را برد، و بعربی فندق هندی خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). بندق هندی ، و به هندی آن را ریتها نامند و آنرا منافع عجیب است خاصه در چشم . (از منتهی الارب ). فندق هندی . (ذخیره خوارزمشاهی ) (اختیارات بدیعی ) (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ) (مفردات ابن بیطار).اطماط. اطموط. اطبوط. اطیوط. بندق هندی . فندق هندو.(از یادداشت مرحوم دهخدا). ابوریحان بیرونی گوید: رازی گوید بندق هندی است و ارجانی گوید میوه ای است به اندازه ٔ فندق و جرم او هموار باشد و نرم و مغز او سفید بود و در رنگ به نارجیل شبیه بود و پوست او به پوست فندق ماند، گرم و خشک است . مضرت نیش عقرب را سودمند بود. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی ). و رجوع به اطماط و اطموت و فندق هندی و مترادفات کلمه شود. لغت نامه دهخدا.

[22] - اکت مکت ، دانه ٔ سیاه و بسیار سخت به بزرگی جوزبوا که حجرالولاده خوانند چه هرگاه زنی دشوار زاید در زیر وی دود کنند به آسانی خلاص شود و آنرا به شیرازی گن ابلیس یعنی ، خایه ٔ شیطان گویند و اگر بر درختی بندند که میوه ٔ آن ناپخته بیفتد دیگر نیفتد و آنرا حجرالنسر و حجرالعقاب نیز گفته اند. (از برهان ) (آنندراج ) (از هفت قلزم ) (ناظم الاطباء). حجرالبحری . حجرالبسر. حجرالیسر. حجرالولاده. حجرالنسر. حجرالبهت . حجرالماسکه. حجرالعقاب . یسر. ایاطیطس . فندق هندی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به مترادفات کلمه و نیز دزی ج 1 ص 30 و اختیارات بدیعی و ذخیره ٔ خوارزمشاهی و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 57 و صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی شود. . لغت نامه دهخدا.

[23] - شنگلیل ، زنجبیل . (برهان ) (فهرست مخزن الادویه ). ظاهراً مصحف شنگبیل . شنگویر، شنگبیز، شنگویل و شنگبیل ؛ بوزن و بمعنی زنجبیل که معرب آن است . (رشیدی ). رجوع به شنگبیز شود. (حاشیه ٔبرهان چ معین ). زنجبیل . زنجفیل . (یادداشت مؤلف)   .لغت نامه دهخدا.

[24] - زنجبیل سه جنسست صینی و زنکی و مَلِیناوی و بهتر صینی بُوَذ انکه زنکی ملیناوی کِرد باشَذ و او را زرُنبای نیز کویند. كتاب الأبنیه عن حقائق الأدویه، ص 137
[25] - زرنباد، داروئی است مانند پای ملخ و به عربی رجل الجراد خوانند و اهل مکه آنرا عرق الکافور و عروق الکافور گویند و آن بیخی است که از آن بوی کافور می آید. گرم و خشک است در دویم . گویند اگر تازه و تر آنرا بکوبند و بر کف پای بمالند هر علتی که در سرباشد، زایل گرداند. و اگر در خانه بخور کنند مور و مورچه را بگریزاند. (برهان ). بیخ نباتی است مقوی دل و محلل ریاح و سمن بدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بیخ گیاهی معطر و خوشبوی که کژور «؟» و بتازی عروق الکافور گویند. (ناظم الاطباء). «زدواریا زرومبت" . «زدوار" ، (حاشیه ٔ برهان چ معین). زرنبات . زرمباد. زرنبه . گیاهی است  . از تیره ٔ زنجبیلی ها که دارای ساقه ٔ زیرزمینی باریک و دراز است ، میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است . این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره ٔ زنجبیل در منطقه ٔ هند و مالزی می روید و در تداوی بعنوان مقوی و بادشکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف می شود. عرق الکافور. در برخی کتب «تاج الملوک زرد رومی » را که بنام «انتله ٔ سوداء» نیزنامیده میشود، مرادف زرنباد گرفته اند. (فرهنگ فارسی معین ). داروئی است که بتازیش رجل الجراد خوانند به هندیش کچور نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). نام دوائی است مانند پای ملخ و در دواها بکار برند. (انجمن آرا). رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و ترجمه ٔ ضریر انطاکی . اختیارات بدیعی و فهرست مخزن الادویه و الفاظ الادویه شود. لغت نامه دهخدا.

[26]زدوار،  جدوار است که ماه پروین باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). جدوار است .(ترجمه ٔ صیدنه ). جدوار است که آنرا «ماه پروین » گویند و بیخ گیاهی است که دفع سموم کند و بنفش آن معتبرباشد و در هر جا که آن روید، گیاهی دیگر بروید که آنرا «بیش » گویند و زهر قتال است ... و رشیدی گوید: زدوار یعنی مانند صمغ و از این قرار «زد» بمعنی صمغ خواهد بود... و به زای فارسی انسب است ... رشیدی درست دانسته ، زد به پارسی بمعنی صمغ است ، چنانکه صمغ الزیتون را در پارسی زدزیتون و صمغ اللوز را زدبادام ترجمه نمایند و صمغ الکمثری را به فارسی زدامرود، اما به شیرازی ازدوامرود و صمغ اللوز را ازدوبادام گویند. در هر صورت زد بمعنی صمغ درست و صحیح است و جدوار و زدوار یعنی صمغ مانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). جدوار. زرنباد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زرنباد، جدوار، ژدوار و ترجمه ٔ صیدنه شود. لغت نامه دهخدا.
[27]شکر، سکَّر. عسل القصب . سقخارن . معرب آن سُکَّر و فرانسه ٔ آن سوکر. با شکر از یک اصل است ، و گاهی در نظم به تشدید کاف آید. و در تداول عموم به کسر «ش » است . ابوالشفاء. (یادداشت مؤلف ). عصیر بسیار شیرینی که از بعضی نباتات مانند نیشکر و چغندر استخراج میکنند و از آن قند و نبات و شربت و حلوا میسازند. (ناظم الاطباء). عصاره ٔ نباتی است مثل نی و بی تجویف که بعد از طبخ منعقد گردد، و آنرا برحسب مراتب نامهاست ، مثلاً هرگاه بی تصفیه باشد سکر احمر نامند و ترجمه ٔ آن بفارسی شکر سرخ بود و چون بار دیگر طبخ داده و صاف کرده در ظرفی ریزند که دُرد او جدا گردد سلیمانی خوانند و چون طبخ دیگر داده در قالب صنوبری ریزند فانیز گویند و اگر در طبخ ثالث مبالغه نموده باشند ابلوج و قند مکرّر نام باشدو هرگاه در قالب مستطیلی متساوی الطرفین ریزند مسمی گردد به قلم ، و چون طبخ دیگر داده در شیشه ریزند موسم شود به نبات قرازی ، و چون با آب طبخ داده با کفچه ٔبسیار بر هم زنند تا منعقد گردد و به ریسمان کشند به فانیز خزایی و سنجری تسمیه کنند و اکثر قسم صلب قند مکرر را مخصوص این قسم دانسته اند. و ناب و تر از صفات اوست و با لفظ نوشیدن و خاییدن و خوردن و شکستن و بستن مستعمل . (آنندراج ). چیزی باشد که قند و نبات و چیزهای دیگر از آن سازند. (برهان ). زراعت نیشکر درقدیم در سیستان و سلیمانیه مرسوم بوده است . عصیر شیرینی که از چغندرقند یا نیشکر گیرند و از آن قند و نبات و انواع شیرینی سازند و برای شیرین کردن چای و مواد دیگر بکار برند. (فرهنگ فارسی معین ). لغت نامه دهخدا.
[28] - سلیخه ، پوست درختی است دوایی و بهترین آن سرخ رنگ و سطبر باشد مانند دارچینی درهم پیچیده بود، گرم و خشک است در سوم . (برهان ). پوست شاخهای درختی است خوشبو. (آنندراج ) (منتهی الارب ). چند نوع است بهترین آن است که سرخ بود و چوب او باریک بود و پوست سطبر طعم و بوی آن خوش بود و زبان را بگزد در چوب آن منفعتی نیست در پوست آن است . گرم و خشک است بدرجه ٔ دویم بادهای غلیظ تحلیل کند و در وی قوتی است قبض کننده و بدین قوت داروهای قابض را یاری دهد و بقوت تحلیل کننده داروهای سهل را و بهر دو وقت اندامها راقوت دهد. رحمت خداوندی و قدرت آفریدگاری این جا پدید آید که مانند این کارها درهم تعبیه کند از بهر منفعت بندگان فتبارک اﷲ احسن الخالقین . (قرآن 14/23) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به الفاظ الادویه ، تحفه ٔ حکیم مؤمن ، فهرست مخزن الادویه و اختیارات بدیعی شود.  لغت نامه دهخدا.
[29] - سقمونیا، یونانی "اسکامونیا"   و «اسکامونیا»  لاتینی «اسکامونیا»  انگلیسی «اســــکامونی »  «فرهنگ لاتینی کاسل »، فرانـــسوی "اسکامونه  )."از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). به لغت یونانی دوایی است که محموده میگویند و آن عصاره ای باشد بغایت تلخ و مسهل صفرا بود. (برهان ) (آنندراج .( محموده . (فرهنگ فارسی معین ). عصاره ٔ درختی است مایل به سبزی و زردی تلخ مزه. (غیاث ). محموده و آن عصاره ٔ نباتی است که بیخ آن را قطع نموده از خاک خالی کرده برگها فرش کند تا از اندرون رطوبت لبنی بر برگ ها جمع شده و خشک شود و آن را به اسم نباتش خوانند. ضرر آن معده و احشاء سائر مسهلات است . مصلح آن مصطکی و کتیرا و انیسون و روغن بادام و زنجبیل و فلفل و دیگر عطریات است . (منتهی الارب ). سقمونیا یا محموده گیاهی است از تیره ٔ پیچکها که دمبرگهای دراز دارد و دانه های آن مسهلی قوی است . (گیاه شناسی گل گلاب ص( 241 : .  لغت نامه دهخدا.
[30] - ساتل ، داروئی است مانند کمای خشک شده ، و آن را به شیرازی روشنک خوانند. و با شین نقطه دار (شاتل ) هم آمده است . و معرب آن ساطل است . (برهان ) (آنندراج ). ساطل ... با شین نقطه دار هم آمده است .(برهان ) (آنندراج ). شاتل ... معرب آن شاطل است . (برهان ) (آنندراج ). شاطل ، روشنک . گرم است ، مسهل صفرا و اخلاط غلیظ. (منتهی الارب  . (لغت نامه دهخدا.
[31] - آبی، میوه ٔ بزرگتر از سیب برنگ زرد پرزدار و از سوی دم و سرترنجیده و برگ درخت آن با پرز و مخملی و رنگ و پوست چوب آن بسیاهی مایل . بهی . بِه ْ. سفرجل . لغت نامه دهخدا.
*میوه ٔ گرد مانند بهی که طعمش با تلخی آمیخته است و از آن مربا سازند. (ناظم الاطباء). میوه که به هندی بیل گویند. (غیاث ). میوه ای است مانند بهی و به طعم تیز و تلخ و به هندی بیل خوانند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). سفرجل هندی . بهی هندو، و بعضی گفته اند حبةالخضر است . (یادداشت مؤلف ).در هندوستان سفرجل هندی خوانند و آن ثمر مدور بود مانند زردآلو و قوت وی مانند زنجبیل بود تیز و قابض وطبیعت وی گرم بود، چون با عسل به ناشتا بخورند معده را پاک گرداند و قوت اعضا بدهد و مقدار مستعمل آن یک درم بود. گویند به شش مضر بود و مصلح وی عسل بود. (از اختیارات بدیعی ). داروی هندی است عصب را مفید است . (نزهةالقلوب ). و رجوع به تذکره ٔ صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.  دهخدا
[32] - صندل ، چوب خوشبوی . معرب چندن .بهترین آن سرخ یا سپید است . (منتهی الارب ). درخت او بقدر درخت گردکان و ثمرش شبیه به خوشه ٔ حبهالخضراء وقوت چوب او تا سی سال باقی است و آن سفید و زرد و سرخ است و سفید و زرد او در سیم سرد و در دوم خشک و سرخ او بعکس آن و مقوی معده و دل و مفرح و رادع و قابض و با تریاقیه و مسدد و جهت خفقان حار و تبهای تند و التهاب و منع صعود بخارات به دماغ ، نافع و طلای او جهت رفع بدبویی پوزه و دردسر حاد و باد سرخ ... مفید است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). چندن . رجوع به ترجمه ٔ صیدنه ٔابوریحان بیرونی ، دهار، قاموس کتاب مقدس ، تذکره ٔ ضریر انطاکی ، بحرالجواهر، نزههالقلوب ، ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، صبح الاعشی ج 2 صص 123-125 و جندن شود. لغت نامه دهخدا.
[33]طالیسفر، بقول دزی (ج 2 ص (19 بصورتهای طالیشفَر و طالیشقر و طالیَشفَر و طالشقیر در کتب گوناگون عرب آمده است چنانکه در تذکره ٔ داود ضریر انطاکی نیز طالیشقر است ولی صورت معروف آن همین طالیسفر است . آن را مرادف بسباسه ، دارکیسه ، لسان العصافیر، ماقر، بیخ درخت توت ، تیواج ختائی ، پوست بیخ زیتون هندی ، برگ زیتون هندی و غیره آورده اند. صاحب برهان گوید: «طالیسفر» بر وزن فالیزگر به لغت یونانی پوست بیخ زیتون هندی است و بعضی گویند برگ درخت زیتون هندی باشد. ابن البیطار آرد: غافقی آن را دارکیسه خوانده و بسیاری از مردم برآنند که طالیسفر همان بسباسه است ولی این نظر درست نیست و حُنین این دارو را که در کتاب دیسقوریدس طالیفسر آمده است بنام یونانی آن «ماقر» ذکر کرده است . و تنها ابن جلجل گمان کرده که طالیفسر را لسان العصافیر گفته اند و آن را ریشه های درختی هندی دانسته اند. دیگری گفته است : طالیسفر ریشه های گیاهی است که کرم ابریشم از آن تغذیه میکند. مجوسی گوید: داروی مزبور برگ درخت زیتون هندی است . دیگری آن را پوستهای درختی هندی دانسته که به یونانی بنام دارکیسه معروف است . دیسقوریدس در کتاب اول گوید ماقر پوست درختی است که آن را از بلاد یونان آرند. رنگ آن بسرخ سپپدی غلیظی زند، بسیار قابض است و گاهی آن را برای خونروی و زخم روده و سیلان فضولات به شکم ، نوشند. جالینوس در کتاب هفتم گوید: این دارو پوست درختی است که آن را از هند آرند. مزه ٔ آن سخت گس و زبان گزو اندکی تیز و قدری معطر است و مانند ادویه ای که ازهند آرند خوشبو باشد و گوئی این پوست از جوهرهای گوناگونی ترکیب یافته است که بیشتر آنها زمینی و اندکی از آنها جوهر لطیف گرم است و به همین سبب سخت مایه ٔخشکی و قبض میشود و آن را به داروهائی در می آمیزند و تر کنند که برای شکم روی و زخم روده سودمنداند، زیرا داروی مزبور در درجه ٔ سوم چیزهائی است که مایه ٔ خشکی باشند. و اما از لحاظ گرمی و سردی ، در هیچیک تأثیر آشکاری ندارد. غافقی گوید: و آنچه از گفتار دیسقوریدس و جالینوس درباره ٔ این دارو مستفاد میشود این است که طالیسفر به هیچ رو از انواع بسباسه نیست ، زیرا بسباسه دارای اندکی قبض باشد و حرارت بر آن غالب است در صورتی که طالیسفر بگفته ٔ دیسقوریدس پوست رقیقی است نه درشت و با این خاصیت به «ارماک » شبیه تر است .
ابن عمران گوید: طالیسفر ریشه های باریکی است دارای پوست خاکی رنگ و درون زردرنگ و تندمزه و زبان گز میباشد و بوی آن مانند بوی زعفران تند است و آن گرم و خشک در درجه ٔ دوم است و بویژه برای بواسیر و ورمهای درون و بیرون سودمند است .
مجوسی گوید: طالیسفر در سردی و خشکی در درجه ٔ دوم است . مطبوخ آن با سرکه درد دندان را سودمند است و هرگاه آب مطبوخ آن را در دهان گیرند بیماری قلاع سفید را سودمند باشد. بدیغورس گوید: بدل طالیسفردو ثلث وزن آن زیره و نصف وزن آن ابهل است . رازی و اسحاق بن عمران نیز گفته ٔ او را آورده اند. (از مفردات ابن البیطار ج( 2. و صاحب مخزن الادویه آرد: بفتح طا، در ماهیت آن اختلاف بسیار است بعضی گویند آن پوست درختی است که از بلاد هند آورند. اندک از دارچین ضخیم ترو صلب تر بااندک حدت و خوشبوئی کمی و اشقر و چون کهنه گردد مایل بسیاهی شود و گفته اند عروقی است باریک بیرون آن اغبر و اندرون آن زرد و بوی آن شبیه ببوی زعفران و با عفونت و تیزی و شاید زرنب باشد که به هندی طالیس نیز نامند و آن برگ درختی است باریک بیرون آن اغبر و اندرون آن زردرنگ . طبیعت آن مختلف القوی با جوهر ارضی غالب معتدل در گرمی و سردی و مایل بحرارت و خشک در سوم و بعضی گرم و خشک در دوم دانسته اند .افعال و خواص آن : جهت لقوه و فالج و نفث الدم و نزف الدم و حبس سیلانات و اسهالات بواسیر و قروح امعاء و مضمضه به طبیخ آن با سرکه جهت درد دندان و نگاه داشتن آن در دهان جهت قلاع سفید آن و ضماد آن خشک کننده ٔ دانه ٔ بواسیر. مقدار شربت آن تا یک مثقال . بدل آن چهار دانگ ِ وزن آن کمون و نیم وزن آن ابهل ، و گویند بدل آن بوزن آن سنبل و نیموزن ساوج ، و گویند ابهل و مقل تساوی آن مضر ریه ، مصلح آن عسل است . (مخزن الادویه ص 374.). حکیم مؤمن آرد: طالیسفر در ماهیت آن اختلاف کرده اند بعضی او را برگ زیتون هندی میدانند و حال آنکه در هند زیتون نمیباشد و جمعی بیخ درخت توت و پوست درخت لسان العصافیر و بسباسه دانسته اند و حقیر فرقی میان او و تیواج ختائی در افعال و غیره نمی یابم و در حرف «تا» مذکورشد. وی ذیل تیواج ختائی آرد: پوست درختی است شبیه به پوست درخت چنار و گویند پوست درخت لسان العصافیر بلاد ختا است و ظاهراً طالیسفر باشد در آخر دوم گرم و خشک و قابض و بسیار تلخ و با ماست چکیده و ربوب قابضه جهت اسهال مزمن بارده و قطع خون بواسیر و ضماد او با سرکه جهت درد سر و اورام رخوه و سنون او جهت درد دندان و تقویه لثه و نزله ٔ رطوبی و بخور او جهت رفع وبا و طاعون عجیب الاثر است ، و بدستور جهت بواسیر و شقاق مقعد و درد آن و درد رحم و فرزجه ٔ او جهت قطع سیلان رحم و حیض مفید است ، و نیم مثقال آن را با یک مثقال نیلوفر در حبس اسهال مجرب و قدر شربتش تا یک مثقال و مضر محرورین و معطش و مورث التهاب احشاء و مصلحش کتیرا و ربوب فواکه . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). داود ضریر انطاکی ذیل طالیسقر آرد: گیاهی است که در سرزمین دکن میروید و دارای فوایدی است برگهای دقیق صلبی دارد که بزردی زند و مزه ٔ آن تند و تلخ است . در میانه ٔ آن خطهائی است و هرگاه خشک شود و در یکدیگر پیچد، چنانکه گوئی پوست درخت است و از اینجا گمان کرده اند که آن بسباسه است و برخی گویند برگ زیتون هندی است در صورتی که در هند زیتون یافت نشود و شگفت ترآنکه گفته اند طالیسقر ریشه های توت است . و آن گرم و خشک در دوم است هر خونروی را سودمند باشد و رطوبت ها را ببرد و شربت و طلاء آن بواسیر را بهبود بخشد و برای بیشتر دردهای دهان و دندانها و قلاع هرگاه آن را با سرکه مطبوخ کنند و در دهن گیرند مفید است . و آن زیان میرساند ولی مصلح آن بستان است و شربت آن بقدر یکدرم است . و بدل آن دو ثلث وزن آن زیره و نیم وزن آن ابهل است . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص. .( 218 صاحب اختیارات بدیعی آرد: به یونانی دارکیسه خوانند، و باقر نیز گویند. و صاحب منهاج گوید ورق زیتون هندی است ، و آن تسوری هندی بود، و صاحب جامع اقوال بسیار آورده است ، اول گفته که بسباسه است دیگر قول ابن حلحل آورده که لسان العصافیر است ، و دیگر گفته که عرق شجر هندی است ، و دیگر گفته که عرق درخت توت است که کرم ابریشم برگ وی میخورد، و این قولها خلاف است و این موافق قول صاحب منهاج است ، و صاحب جامع تحقیق نکرده که چیست ، مؤلف گوید:پوست بیخ زیتون هندی است ، و باقی همه قولها خلاف است و خطا. و آن پوست سطبرتر از دارصینی است و صلتبر، ومیل به سیاهی زند، و طعم آن بغایت عفص است و قابض ، و اندک عطریتی داشته باشد، و جالینوس گوید در وی هیچ گرمی و سردی نبود، و گویند خشک بود. در سوم و ابن عمران گوید گرم و خشک بود در دوم ، و مجوسی گوید معتدل بود در گرمی و سردی ، و خشک بود در دوم . ذرب را نافعبود و قرحه ٔ امعاء و نزف دم و بواسیر و فالج و لقوه ، و مقدار مأخوذ از وی یک مثقال بود، و چون بسرکه پزند و از آن مضمضه کنند درد دندان را نافع بود و قلاع را زایل کند، چون آب وی را در دهان نگاه دارند، و گویند مضر بود به شش ، و مصلح وی عسل بود. دیسقوریدس گوید بدل آن چهار دانک وزن آن کمون بود، و نیم وزن ازابهل است ، و رازی و اسحاق بن عمران همچنین گویند، و گویند بدل وی بوزن وی سنبل و نیم وزن وی سادج . و گویند بدل وی مقل و ابهل بود مساوی . (اختیارات بدیعی ). و خوارزمی ذیل ماقر آرد ماقر پوست نباتی است که از هند آرند. (مفاتیح ). و صاحب بحرالجواهر گوید برگ زیتون هندی است و آن را لسان العصفور نیز گویند. (بحر الجواهر .(   لغت نامه دهخدا.



[34] - بسباسه، معرب  پسپاسه  و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب ). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث) (آنندراج). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی ). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار. (ناظم الاطباء). ابن ماسویه گوید پوست کوزبو است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بمعنی رافه باشد. (جهانگیری ). حرمل عربی است . (مخزن الادویه). پوست دوم جوزبو است . دارکیسه . جارکون . چارگون . (فرهنگ فارسی معین ). قشرالعفص . جوز بویا. || گل درخت جوز بویا که سابقاً در تداوی مورد استعمال داشته است . (فرهنگ فارسی معین ). گل درخت قرنفل است و میوه ٔ درخت قرنفل جوز بویاست که آن را جوزالطیب نیز گویند (ابن بطوطه ). و رجوع به فهرست مخزن الادویه و ابن بیطار و ترجمه ٔ فرانسوی آن ص 222 و نخبة الدهر ص 154 و تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 77 و دزی ج 1 و اختیارات بدیعی و بسباس شود. لغت نامه دهخدا.

FLACOURTIA JANGOMAS - COFFEE PLUM.

Synonym: flacourtia cataphracta.
Common name: coffee plum, paniala, puneala, Chinese plum, Indian plum, kerkup besar, paneala, jaggam, prunier malgache, rukam, babydruif, babykers.
Family: Flacourtiaceae (Ketembilla family).

A low branching tropical tree; growing up to no more than 35 feet tall.
Coffee plum has sharp spines on the trunk; the leaves are long pointed, thin and glossy.
The fragrant flowers are male and female; they are on separate trees.
The fruits, containing 7-12 hard seeds, are round, dark red to nearly black.
The taste varies from acid to sweet; it can be eaten out of hand or made into juice or marmalade.

Medicinal applications: the fruits and leaves are used against diarrhea.
Dried leaves are used for bronchitis.
The root is used against toothache.
Hardiness: USDA zone 9A - 11.
Propagation: seeds.
Culture: full sun, rich well drained soil.
Plant in frost free locations although it can endure brief drops in temperature to 25° F.

درایران با نامهای «جوز بویا»،«جوزا» و دركتب طب سنتی با نام «جوز بوا»،«جوزالطیب» نام برده می شود. به فرانسه Muscade  noix   به انگلیسی Mace , nutmeg می نامند.  میوه درختی است از خانواده Myristicaceae  كه درخت آن را فرانسوی   muscadier  و به انگلیسیnutmeg tree  گویند. نام علمی آن myristica   fragrans Houtt. و مترادفهای آن m.moschata T hunb. , M. officinalis L. از طرف گیاه شناسان مختلف نامگذاری شده است. میوه درخت جوز بویا به طور كلی از دو نوع ثمر كه از نظر طبی و خواص دارویی مورد توجه می باشند تشكیل شده است ،یكی مغز هسته كه به فرانسوی موسكاد و به انگلیسی نات مگ گفته می شود و دیگری جدار نازك خشبی توری خارجی هسته كه در اصطلاح طب سنتی «بسباسه» و به فرانسوی ماسی و به انگلیسی میس نامیده می شود.
[35] - قاقله، به یونانی قطیداوس و به سریانی شرفیون و شوشما و به فرنگی کرده موم و به فارسی هیل و به عربی هال و به هندی الایچی نامند، و آن از جمله ٔ افادیه ٔ عطریه است و ثمری است هندی و دو نوع میباشد کبیرو صغیر، کبیر را قاقله ٔ کبار نامند و صغیر را قاقله صغار. (مخزن الادویه ). و آن بار درختی است که از آن نانخورش سازند و آن را سایه پرورد هم میگویند و بعضی گویند چیزی است مانند تخم سپندان ، دور غلات میباشد. (آنندراج ). رجوع به قاقله ٔ صغار و قاقله ٔ کبار شود. لغت نامه دهخدا.

[36] - A. Melegueta, Roscoe, Monandrian Plants, 1828; Pereira, Pharm. Journ., vol. VI. p. 412, 1847.—Cultivated at Demerara: probably from Africa.
Stem erect, six feet high. Leaves two-ranked, subsessile, narrow-lanceolate. Scape radical, covered at the base with about seven imbricated, ovate, concave, pointed, and somewhat cuspidate bracts. Calyx cylindrical, of one leaf, green, spotted with red. Flowers cylindrical, expanding in a double border; outer border in three sections, the middle section largest, ovate, the two others linear and opposite; inner lip very large, broad-ovate, crenate, pale yellow at the base, crimson at the margin. Filament strong, erect, clavate, terminating in three lobes, middle lobe erect and bifid, the other two pointed and recurved; a pair of hornlets on the filament, near the base of the lip. Anther in two lobes, seated in front of the filament, a little below the apex, bright yellow. Style erect, tubular, expanding into a dilated stigma or cup, supported at the base by two linear processes, about an inch in length, and one-eighth of an inch in breadth, by much the largest specimen of this part observable in any scitamineous plant.
Capsule cylindrical, coriaceous, six inches long, yellow, spotted with orange, supported at the base by the large ovate, concave, cuspidate bracts, and containing a columella or receptacle about four inches long, covered with seeds beautifully arranged, arilled, and imbedded in a tomentose substance. Seeds angular, light brown, with a highly aromatic and grateful flavour (Roscoe).

[37] - قرنفل ،  میخک ، و آن بار یا شکوفه ٔ درختی است که در جزایر هند پیدا گردد، و آن بهترین و پاک ترین ِ داروهای گرم است ، شکوفه ٔ آن را نر و میوه ٔ آن را ماده گویند و شکوفه ٔ آن پاک تر است و هر دو لطیف و صفادهنده ٔ دل و دماغ هستند. (از منتهی الارب ). گلی است معروف و معدن آن هندوستان است . و اصل آن کرن پهول بوده و معنی کرن پهول به لغت هندی یعنی گل شعاع آفتاب ، زیرا بر آن گل که سفید است رنگهای گلگون از شعاع آفتاب می افتد و زنان اهل هند آن را در سوراخ گوش کنند که سوراخ گوش بسته نشود. و به پارسی آن گل را میخک خوانند و مشهور است ، و قرنفل معرب است . صاحب غیاث اللغات نوشته است که کرن پهول در هندی گل گوش است ، چه اینکه کرن در هندی گوش است و پهول گل است . (آنندراج ). هو ثمره فی جزیرهالهند و هو کالیاسمین لکنّه اشد سواداً منه . حار یابس فی الثالثه مفرح مقو للقلب و المعده و الکبد و الدماغ و سائر اعضاء الباطنه. محلل للریاح ، نافع من الاستسقاء اللحمی و القی ٔ و الغثیان و یحد البصر و ینفع السبل و یطیب النکهه. (بحر الجواهر). || امروز نام گلی است خردبته باگلی معطر که در باغها برای زینت کارند. لغت نامه دهخدا.

[38] - کندر، صمغی است که آن را مصطکی خوانند و بعضی گویند مصطکی هم نوعی از کندر است و کندر لبان [ لوبان ] باشد. و بعضی گویند کندر درختی است شبیه به درخت پسته لیکن باری و میوه ای و تخمی ندارد. صمغ آن را به نام آن درخت خوانند و صمغالبطم همان است و آن شبیه به مصطکی است و طبیعت آن گرم باشد. (برهان ). صمغی است مانند مصطکی که به عربی لبان گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ). صمغ درختی است مشابه به مصطکی . (غیاث ). علک . مزدکی . کندور.( زمخشری ). به عربی نوعی از علک است که به عربی لبان و به فارسی کندر نامند. (فهرست مخزن الادویه ). لبان . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). صمغی است که بر آتش ریزند و بوی خوش برآرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از صمغ است که قطع بلغم را نافع است) . منتهی الارب). یک نوع صمغی شبیه به مصطکی که نشواره و نشوره و به تازی لبان گویند. کندر رومی . مصطکی . (ناظم الاطباء). سانسکریت ، "کوندورو"  ، "کندوره"، یونانی ، "خندرس". صمغی است  خوشبو که از درخت کندر هندی به دست آورند و جهت استفاده از رایحه ٔ مطبوعش آن را در آتش ریزند. کندر را از درختان دیگر از جمله درختان تیره ٔ کاج و صنوبر می توان به دست آورد ولی نوع مرغوب آن همان کندر هندی است که سرخ رنگ است و انواع دیگر کندرها سفیدرنگند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به خرده اوستا ص 143 و کندرو شود.
- کندر حبشی ؛ گونه ای کندر سفیدرنگ که از انواع سرو کوهی و عرعر حاصل می شود ولی به مرغوبی کندر هندی نیست. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کندر هندی شود. (ناظم الاطباء( .
- کندر رومی ؛ صمغی است که آن را علک رومی می گویند و مصطکی همان است. (برهان ) (آنندراج ) (فهرست مخزن الادویه ). مصطکی . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصطکی شود.
- کندر هندی ؛ درختی است از رده ٔ دولپه ایهای جداگلبرگ از تیره ٔ بورسراسه  که بومی هندوستان است و آن را از صمغی خوشبوی به نام کندر استخراج می کنند. لبان . لیبانون . شجرهاللبان . درخت کندر. عسلبند. (فرهنگ فارسی معین ). لغت نامه دهخدا

[39]- کافور، کوافر گیاهی است خوشبوی که گلش مانند گل اقحوان باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بوی خوش . (اقرب الموارد). به هندی او را کبور گویند و آن صمغ درختی است که منبت او بیشتر جزایر و سواحل باشد، و او در میان جرم درخت منعقد شود و در بعضی مواضع از درخت بیرون آید چنانچه صموغ دیگر، و این نوع کمتر بود و عزت او بیش بود و رباحی این نوع را گویند و آن به پاره های نمک مشابه بود. و بعضی را رنگ سیاه بود و بعضی زرد و اکهب باشد و اختلاف الوان او به حسب اختلاف طلوع آفتاب بود به مواضع او، و گویند آنچه رنگ او زرد یا اکهب باشد چون جرم او سوده شود رنگ او سفید بیرون آید و بعضی به هیئت چنان نماید که آب در ظرفی یخ بسته باشد و بعضی از او باریک و ضعیف بود و بعضی ستبر باشد و شمامات کافور جمله معمول است و طایفه ای از اهل سواحل چون اهل عمان ومکران و غیر آن از کافور شمامه ها سازند و غش آن به انواع کنند و بقیمت کافور فروشند و نیکوتر انواع او صمغ درخت نارجیل است سرد و خشک است چون به آب مورد وسرکه در بینی چکانند خون بازدارد و درد سر را تسکین دهد و حدت صفرا بشکند و طبع را به بندد و قوت شهوانی را قطع کند و سنگ مثانه پدید آورد و بیداری احداث کند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان.(  صاحب اختیارات آرد:
کافور چند نوع است . شیخ الرئیس گوید: نیکوترین آن قیصوری و رباحی بود مانند برف و طبیعت آن سرد و خشک بود درسیم منع ورمهای گرم کند و محروری مزاج و اصحاب صداع صفرائی بوئیدن وی تنها یا با صندل سرشته به گلاب یا به گل پارسی نافع بود و مقوی حواس و اعضاء ایشان باشد و چون آدمان بوئیدن وی کنند قطع شهوت جماع بکند و چون بیاشامند فعل وی اقوی باشد در این باب ، و اگر مقدار دو جو با آب کاهو هر روز سعوط سازند قطع حرارت دماغ بکند و خواب آورد و صداع زایل کند و خون بینی بازدارد و ببندد و با آب بادروج و عصیر ملح یا به آب گشنیز تر یا عصیر سیر سبز همین کند. رازی گوید: سرد ولطیف بود، و صداع گرم و ورمهای حاده که در سر و جمیع بدن بود سود دهد و اگر بیاشامد سردی گرده مثانه و انثیین پیدا کند و وی شکم صفراوی ببندد و دانگی از وی ورمهای گرم را نافع بود و قلاع زایل کند و با ادویه جهت درد چشم که از گرمی بود، نافع بود یک درم از وی خلاص دهد از سم عقرب جراره با آب سیب ترش ، و ربع یا بیشتر نافع بود جهت کسی که قرون سنبل خورده باشد با آب انار و شیر و تخم خرفه با برف ، و بسیاری وی پیری آورد و قطع باه کند و سنگ گرده و مثانه تولید کند و مصلح وی معجون گل بود و بوئیدن وی در تبها سهر آورد و مصلح آن بنفشه و نیلوفر بود و گویند زعفران . گویندشخصی شش مثقال کافور به سه نوبت بخورد معده ٔ وی فاسد شده و طعام وی گوارش  نیز نمیشد و شهوت وی منقطع شد وهیچ زحمت دیگری بر وی عارض نشد، و چون گل کنند و دربینی بچکانند سوءالمزاج گرم که از ماده بود که در دماغ و چشم متولد شده باشد و علامت وی آن بود که در طلوع آفتاب تا نیم روز زیاده میشود و چون نیمروز بگذشت تا آخر روز ساکن میشود و چون شب شود مرتفع شده باشدو سبب وی آن باشد که بسیار در زمان گرم درنگ کرده باشد و چون به هوای سرد رسیده باشد سر را برهنه کرده باشد و مشام وی بسته شده باشد و چون با روغن و گل و سرکه بیامیزند و بر پیش سر طلا کنند صداع گرم را نافعبود و تعدیل وی به مشک و عنبر کنند و مقوی و مفرح بود و کهربا مشارک وی بود در این معنی ، لیکن کافور اقوی بود در خاصیت و بدل وی دو وزن آن طباشیر بود به وزن آن صندل سفید. (اختیارات بدیعی ). رجوع به الفاظالادویه و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.  || صمغ درختی است خوشبوی که در کوههای دریای هندوچین میباشد و گویند به سرندیب میروید و بس و درختش در نهایت بزرگی باشد، چندانکه صد سوار یا زاید آن را در سایه دارد وهمیشه سبز و بی شکوفه و بی ثمر باشد. چوبش سپید و سبک است و پلنگ و مار همواره به زیرش باشند و آن صمغ رااقسام باشد: رباحی منسوب به رباح نام پادشاهی که اول آن را یافته و آن سپید مایل به سرخی و شبیه به مصطکی است . نوع دیگر آن قیصوری  است و آن نیک سپید و صاف و در جوف درخت یافته شودو این هر دو را جودانه نیز گویند و کافوری موتی از ریزهای چوب جوف درخت از جوشانیدن آن بهم میرسد و آن تیره رنگ و ناصاف باشد. (منتهی الارب ). حسن بن خلف آرد:و آن دو قسم میباشد یکی از درخت  حاصل میشود و آن را جودانه میگویند و دیگری عملی و آن چوبی است که میجوشانند و از آن برمی آورند و هر چیز سفید را به آن نسبت کنند. درخت کافور  درختی است بلند و بسیار زیبا. دارای برگهای سبز دائمی که ارتفاعش بین 40 تا 50 مترو قطر تنه اش تا 2 متر میرسد و بحالت وحشی و فراوان در جنگلهای نواحی شرقی آسیا (جاوه ، تایوان ، سوماترا،چین ، ژاپن و نقاط شرقی هند) میروید بهره برداری از اعضای چوبی گیاه و نیز برگهای آن انجام میشود بدین طریق که شاخه های آن را قطع می کنند و به صورت قطعات کوچک درمی آورند و مخلوط با برگها تقطیر میکنند. (از گیاهان داروئی ج( 4 :   ان الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً. (قرآن  (5/76 و از وی [ هندوستان ] طیبهای گوناگون خیزد چون مشک و عود و عنبر و کافور. (حدود العالم ). و از قنصور  کافور بسیار خیزد. (حدود العالم(  . لغت نامه دهخدا

[40] - زبان سارتها، سرتها از اقوام تاجیک. از قوم تاجیک در سده های گذشته به نام «سارت »، از ریشه سَرْتْ * هَوَهَه سانسکریت به معنای «بازرگان »، یاد شده است . مغولها پس از حمله به آسیای مرکزی در اوایل سده هفتم ، ترکهای صحرانشین را ترک و فارسی زبانانِ شهرنشین و روستانشین را سارت می گفته اند ( د.تاجیکی ، ج 6، ص 609). ابوالغازی در سده یازدهم ، تاجیکهای خوارزم را سارت و تاجیکهای بخارا را تاجیک نامیده (به نقل بارتولد، 1373ش ، ص 64) که احتمالاً منظور او از سارت ، تاجیکهای آمیزش یافته و از تاجیک ، تاجیکهای خالص بوده است . اصطلاح سارت در زمان تیموریان (ح 771ـ916) کاربرد بیشتری داشته و مترادف تاجیک به کار می رفته است (رجوع کنید به میراحمدی ، ص 244). امیرعلیشیر نوائی (844ـ906) به فارسی زبانان ، ظهیرالدین بابر (متوفی 937؛ گ 3) به اهالی فرغانه و بلانکن ناگل و وامبری به قدیمترین ساکنان بومی خوارزم ، سارت گفته اند (رجوع کنید به مس اف ، 1996، ص 126). پژوهشگران روسی مانند کان ، نالیفکین ، گرت نر ، گربنکین و بنیاکوفسکی ، قدیمترین سکنه فرغانه را تاجیکها ذکر کرده اند (رجوع کنید به باباخانف ، ص 60ـ 61). در پایان سده سیزدهم به آمیزه ای از ترک و تاجیک سارت می گفته اند که جمعیتی بیش از یک میلیون تن داشته اند. در پایان سده سیزدهم و ابتدای سده چهاردهم نیز در قسمتهایی از آسیای مرکزی گاهی به قزاقها و قرقیزها، سارت گفته می شده است (رجوع کنید به بارتولد، 1373 ش ، ص 65؛ د. تاجیکی ، همانجا). بارتولد (رجوع کنید به 1373 ش ، ص 57) به تاجیکهای نواحی کوهستانی ، «غَرچه » یا «غرچه گان » (غر: کوه ) گفته است .
[41] - مشک طرامشیر، گیاهی است از تیره ٔ نعنائیان که خودروست و آن را ریحان الارض و دیقطامون نیز گویند. مشک طرامشیع. توضیح اینکه این گیاه در حقیقت یکی از گونه های پودنه است ... مؤلف عقار این کلمه را معرب از مشک ترمشیر ایرانی دانسته است . (از فرهنگ فارسی معین ). گیاهی از خانواده ٔ لابیاسه  و از گیاهان بومی جزیره ٔ کرت است و در طب قدیم این گیاه را مانند داروی نافع جراحات  می شناختند. (از لاروس ). بهتر آن بود که با سرخی و زردی زند. قوت و مزاجش به پودنه ٔ کوهی نزدیک است . لیک از او لطیف تر است و دارویی بزرگ است حیض آوردن را و کودک از شکم بیاوردن را. و رطوبتهای غلیظ و لزج را که اندر سینه بود به آسانی براندازد و او گرم است و خشک و اندر درجه ٔ دوم و بهتر هندی بود. (الابنیه چ دانشگاه ص  (316. فودنج بستانی . پودنه ٔ بستانی  . بقلهالغزال . (یادداشت مؤلف ). قسمی از پودنه و قوی تر ازاقسام آن است . برگش انبوه و بزرگ تر از برگ پودنه ٔ بری و باخشونت و مایل باستداره و چون گوسفند از آن بخورد شیر او برنگ خون شود. (از فهرست مخزن الادویه). لغت نامه دهخدا

[42]یبروح، لغت سریانی و به معنی ذوصورتین شامل بیخ لفاح جبلی و بری است چنانکه لفاح شامل ثمر اقسام اوست و از مطلق او مراد قسم جبلی است و چون بیخ هر نوع لفاح که بزرگ باشد بشکافند شبیه به دو صورت انسان مشاهده گردد و او را از این جهت نامیده اند. در بیخ لفاح جبلی ادنی مشابهتی به صورت انسان مشاهده گردد به خلاف بری او که بسیار مشابه است . (از مخزن الادویه ). در برخی از کتب گیاهی و دارویی یبروح به صورت مصحف یبروج به کار رفته است . بیروح و آن لفاح و تفاح الجن است به فارسی شابیزک و شابیرج گویند و نیز به عجمیه ٔ اندلس ابلیطه و یقص و ازج نیز گفته شود و نامش به یونانی حماتامیلن است . (اسماء عقار ص( 170  . لغت عربی یبروح مأخوذ از سریانی یبروحاست و در یادداشتهای لغت نامه مترادفات زیر برای این کلمه آمده است : مردم گیا. بیخ لفاح بری . سابیرک . سابیزک . سابیزج . ثمراللفاح . ساسالیوس . مهرگیاه .اصل اللفاح . ذوصورتین . ذوالصورتین . هزارگشای . استرنگ . لکهمنی .  یبروح الصنم . سراج القطرب . تفاح المجانین . سگ شکن . مندغوره . مندراغوره . تفاح الجن . عبدالسلام . شابیزج . شابیزک . لفظ سریانی به معنی ذی صورتین است و به یونانی منداغورس و بطیطس نیز نامند و استرج و استرنج معرب استرنگ فارسی است و آن اسم جنس اشیاء زوجیه در خلقت و شامل بیخ لفاح و ثمر اقسام آن است و از مطلق مراد جبلی آن است و چون هر نوع لفاحی که بزرگ باشد بشکافند در آن شبیه به دو صورت انسان مشاهده می گردد لهذا آن مسمی به اسم یبروح نموده اند و بیخ لفاح جبلی اندکی مشابهت به صورت انسان دارد به خلاف بری آن که مشابهت تام دارد و بعضی آن را مختص به سراج القطرب دانسته اند. (محیط اعظم ) (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ، ذیل یبروج)  :
بسی نماند که یبروح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درختک وقواق . لغت نامه دهخدا.