۱۴۰۳ آبان ۲۸, دوشنبه

فصل یکصد و دوازدهم موبی دیک هرمان ملویل، آهنگر.

 

فصل یکصد و دوازدهم

آهنگر.

 

  پرت، چِرکین آهنگر پیر آبله دار، با استفاده از ملایم هوای عالی تابستانه ای که اینک بر این منطقه حاکم بود و محض آمادگی برای کارهای بویژه عَمَلی که پیش بینی می شد بزودی فرا رسد، پس از خاتمه کار کمکی در ساخت پای آخاب، کوره قابل حمل خود را دوباره به انبار منقل نکرده و هنوز روی عرشه نگاه داشته، با پیچ های حلقه دار محکم به پیش دکل تَسمه پیچ کرده بود؛ زیرا اینک، فرماندهان، زوبین اندازان و پاروزنان دماغه قارب ها، تقریبا پیوسته درخواست داشتند برخی خُرده کاری هاشان انجام شود؛ تغییر يا، تعمیر، یا شکل تازه دادن به اسلحه گوناگون خود و اثاث قارب.  اغلب درحلقه مشتاقانی محاصره می شد که با دست گرفتن بیل قارب، سرنیزه، زوبین و نیزه، جملگی منتظر دریافت خدمات بودند؛ و به دقت و رشک مندانه، هر سیَه حرکت او در تَقَلّا را می پائیدند.  با این همه چَکُش این کهن مرد صبوری بود که شکیبا دستی کار می گرفت.  هیچ ژَکِش، هیچ بی شکیبی، هیچ تُندی از او بر نمی آمد.  خاموش، آرام، و کوشا؛ کمر خویش را که مدت ها  پیش شکسته بود چنان بیش از پیش می خماند  و چنان سخت کار می کرد که گوئی زحمت خودِ زندگی است و گران کوبش چکش، سنگین طپش قلب اوست.  همینطور هم بود.- نهایت بی نوائی.

  نارَوال شیوه راه رفتن این مرد پیر، وجود نوعی گُشادرَوی اندک اما دردناک نمایان در راه رفتنش، درهمان مراحل اولیه این دراز سفر دریانی کنجکاوی ملاحان را برانگیخته بود.  و زیر فشار پرسش های پِی دِر پِی آنان سرانجام تسلیم شده بود؛ و چنین شد که همه کس ننگین قصه عاقبت فلاکت بارش را می دانست.

  آهنگر، در نیم شبی سرد و زمستانی، دیروقت ولی نه معصومانه، در جاده میان دو رُستاق، نیم ابلهانه، احساس کرده بود کرختی مهلکی بر او مستولی می شود و به انباری مخروبه و کج شده پناه برد.  نتیجه  تَلَف بخش انتهائی هر دو کف پا بود.[1]  سرانجام از دل این افشا، جزء به جزء چهار پرده سعادت وی و طویل پرده پنجم نمایش غمبار زندگیش که هنوز به فاجعه منتهی نشده بود، بیرون افتاد.

  مردی پیر بود که با تأخیر و در حدود شصت سالگی با آنچه درتعریف جزئیات پشیمانی فلاکت نامند، روبرو شده بود. پیشتر افزارمندی بود شهیر در کمال و وفور کار؛ خانه و باغی داشت، با دخترسان همسری جوان و مهربان، و سه فرزند خوشدل و سرخ و سفید؛ هر یکشنبه به کلیسای شادنمای واقع در باغی می رفت.  اما شبی در حجاب ظلمت و پنهان در فریبنده ترین لباس مبدل فرومانده شبرویی مخفیانه وارد آن بِهِشتَ ش شده همه چیز همه شان ربود.  غمبار تر سخن اینکه، خود آهنگر، این شبرو را جاهلانه به کانون خانواده خویش ره نمود.  شبرو، شعبده باز شیشه[2] بود!  با بَرگرفتِ آن مُهلِک چوب پنبه، شیطان پیش تاخته خانه خرابش کرد.  باری، کارگاه آهنگر، به دلائل دوراَندیشانه، صَرفه جویانه و بس خِرَدوَرزانه در زیرزمین خانهَ ش بود، هرچند کارگاه برای خود ورودی جداگانه داشت، طوری که جوان زن مهربان و تندرست بدور از هر ناگوار آسیمِگی و با لذت بسیار بدان قوی طنین چکشِ برنا بازوی پیرشوهر خویش گوش می سپرد، که خفه شده پژواکش با گذر از کف و دیوارها در اطاق بچه هاش نه به شکلی ناساز بدو می رسید؛ و بدین ترتیب لالائی قوی آهن کوبی، نوباوگان آهنگر را تا خواب رَوی می جنباند.

  آه، مُصیبَت پشت مُصیبَت!  آه، ای مرگ، نتانستی گاهی بِگاه بود؟  گر خود این پیر آهنگررا پیش از نزول تباهی مطلق بر سرش نزد خویش برده بودی، جوان بیوه گوارا سوگی می داشت، و یتیمانش پدری براستی محترم و نامور برای رویاهای سال های بعدی زندگی، به همراه توانائی زندگی بی دغدغه برای جملگی.  اما مرگ گُلِ زندگی مُتقی برادر بزرگتر چید که وظائف برخی افراد خانواده منحصرا وابسته به خِس خِس کنان مشقات روزانه او بود، پیرمردِ بد تر از بی مصرف را زنده نگاه داشت تا روزی که شنیع پوسیدگی زندگی دُرودن خرمن عُمرَش آسان تر کَندَ.  

  سربسته بگویم، کوبش چکش زیرزمین هر روز فاصله دار تر می شد؛ و هر کوبش سُست تر از پیشین؛ زن، فسرده کنار پنجره می نشست، با چشمانی ناتوان از گریه و خیره نگاهی رخشان به گریان وُجوه فرزندان خویش؛ دم ها خوابید، کوره زیر خاکستر خاموش شد؛ مادر سرازیر بلند علف های حیاط کلیسا شد؛ فرزندان، دوبار پی او روانه همانجا؛ و پیرمرد، بی خانه و بی خانواده، تلو تلو خوران، خانه بدوشی شد سیاه پوش؛ آن همه پریشانیش حُرمَتی نیانگیخت؛ خاکستری سَرَش سُخره بور مَرغول!

  مرگ تنها پیایند مناسب چنین مسیر زندگی دیده می شود؛ اما مرگ[3] تنها ورود به منطقه ای است غریب و نازموده؛ صرفا نخستین درود است به امکاناتِ  دوردستِ بی نهایت، عالم وحش، عالم آبی، عالم بی ساحل؛ بنابراین، برابر چشمانِ مُشتاقِ مرگِ چنین مردان که هنوزنسبت به خودکشی نوعی درونی احساس گناه دارند، اقیانوسِی که همه چیز ارزانیش شده و همه پذیراست، اغواگرانه کل بَسیطِ غریب و گیرا دهشت ها و شگرف ماجراهای نو-زندگانی گُستَرَد؛ و از مَزاکِزِ عظیم اقیانوس آرام، هزاران پری دریائی بر دل شکستگان خوانند- "اینجا آی؛ اینجا زندگی دیگری است بدون گناه مرگ از خودکشی، اینجا را فراطبیعی شگفتی هاست ، بی نیاز مردن در راهِشان.  اینجا آی! و خود را نهان در آن زندگی کن که برای جهان زمینی ات که اینک همان اندازه منفور است که نفرت انگیز، از مرگ هم بی اعتنا تر است.  اینجا آی! سنگ قبر خود در حیاط کلیسا اَفراز و اینجا آی تا هَمسَرَت شویم!"

  با گوش گیری همه این نِداها، شرق و غرب، به شبگیر و ایوار، روح آهنگر پاسخ داد، آری آیم!  و بدینگونه پرت در صید وال شُد.



[1] - اعتبار نامه غم انگیز پرث با این واقعیت تقویت می شود که با از دست دادن انگشتان پای خود در اثر یخ زدگی، لنگ می زند، و بنابراین به طور نمادین با هفائستوس، که برای دیگر خدایان المپ سلاح می سازد،مرتبط است.

[2] - The Bottle Conjuror:منظور از شعبده باز شیشه در این جا الکل است.  اما شعبده باز نوعی جادوگر است. از نظر تاریخی، "اشعبده باز بزرگ بطری" یک مجری برنامه بود که در سال 1749 در لندن ادعا کرد  می تواند خود را در یک بطری یک لیتری معمولی جا دهد. بعد از اینکه تئاتر پر از تماشاچی برای دیدن شعبده اش پول پرداخت کردند و متوجه شدند کلاهبرداری بوده تئاتر را ویران کردند.

 

http://www.powermobydick.com/Moby112.html

 

https://melville.electroniclibrary.org/editions/versions-of-moby-dick/112-the-blacksmith

 

[3] -  https://patell.net/2013/01/moby-dick-big-read-day-112/