جنازهاي را بر سر راهي ميبردند ، درويشي با پسر بر سر راه ايستاده بودند پسر از پدر پرسيد که : بابا در صندوق چيست ؟ گفت : آدمي ! گفت : کجايش ميبرند ؟ گفت : به جايي که نه خوردني باشد، و نه پوشيدني، نه نان و نه هيزم، نه آتش، نه زر، نه سيم، نه بوريا و نه گليم ! گفت: بابا مگر به خانه ما ميبرندش ؟!