۱۴۰۳ آذر ۱۴, چهارشنبه



ما آزموده‌ایم در این شهر بختِ خویش


بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش



از بس که دست می‌گَزَم و آه می‌کشم


آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش



دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود


گل گوش پهن کرده ز شاخِ درختِ خویش



کای دل تو شاد باش که آن یارِ تندخو


بسیار تند روی نشیند ز بختِ خویش



خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد


بگذر ز عهدِ سست و سخن‌هایِ سختِ خویش



وقت است کز فراقِ تو وز سوزِ اندرون


آتش درافکنم به همه رَخت و پَختِ خویش



ای حافظ ار مراد مُیَسَّر شدی مدام


جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش