یا دین من، یا توسری، یا جنگ
چند سالیست که به شخصیت سلمان فارسی علاقمند شدهام و تقریباً هرچه درباره او به دستم رسیده است خواندهام، از کتاب «سلمان پاک» ماسینیون گرفته تا مطالب پیچیده و ثقیل جان وانزبرو، از کتاب نفس الرحمان نوری که یک هگیوگرافی درجه۱ است گرفته تا مطالب هپروتی شیعی ام الکتاب، و از مقاله نسبتاً خوب حسن انصاری در دایره المعارف گرفته تا رساله دکترای عطاءالله مهاجرانی. اخیراً هم کتاب پر مطلب و کم نظیرآقای رسول جعفریان به دستم رسید که مجموعهای است از مقالات تحقیقی.
دیشب، یا صبح، ساعت ۳ بیخوابی زد به سرم. بلند شدم اول مقاله پژمان فیروزبخش درباره ترجمه سوره حمد به زبان پهلوی منسوب به سلمان را خواندم. و سپس کتاب «حقیقت سلمان فارسی» جعفریان را باز کردم. دو سه شب پیش هم مطالب جعفریان را خوانده بودم. چیزی که دیشب خواندم مقاله «سلمان فارسی و فتوحات صدر اسلام» نوشته منصور داداش نژاد بود.
سلمان نه تنها در برخی از جنگهای پیغمبر شرکت کرده بوده، در زمان عمر هم به عنوان ترجمان یا دیلماج شرکت می جسته است. گفته اند که سلمان با جنگ و جهاد ظاهراً میانهای نداشت و میگفت مومن اگر بنشیند و به ذکر خدا مشغول باشد بهتر از این است که برود و با کفار جهاد کند. اما با این حال در زمان عمر به جنگ میرفت و چیزی که مرا به فکر فرو برد پیشنهادی بود که او به مردم شهرهای شکست خورده ایران زمین میکرد. مثلاً وقتی در فارس «به جنگ مشرکان از اهل فارس رفت به لشکریان گفت دست نگاه دارند تا وی ایشان را دعوت به اسلام کند، همچنان که رسول الله دعوت میکرد. سلمان اهل فارس را مخاطب ساخت و گفت: ما شما را دعوت به اسلام میکنیم. اگر اسلام پذیرفتید برای شما همان چیزیست که برای ماست. اگر نپذیرید باید جزیه دهید و اگر از آن نیز بپرهیزید با شما جنگ خواهیم کرد.»
دنباله داستان معلوم است. ایرانیها نه اسلام را پذیرفتند و نه حاضر شدند که جزیه بدهند (جزیه دادن یعنی تحقیر شدن و خاک بر سر شدن, چنانکه در همین کتاب هم گفته شده) و سلمان هم راه سوم را در پیش گرفت و« فرمان داد سپاه به سوی ایشان روانه شوند.» ( نقل از کتاب الخراج، ص ۱۹۱).
همین کار را سلمان با شهرهای دیگر کرد و من پس از خواندن این مطالب دلشکسته و خواب آلود به رختخواب برگشتم، در حالی که از خودم میپرسیدم؟ چرا؟ چرا مردمی که در شهر خودشان بدون آزار دیگران زندگیشان را میکنند، در حالی که نه منجنیق دوربرد دارند که با سنگ کشور دیگران را تهدید کنند و نه شمشیر اتمی به کمر بسته اند. ولی ناگهان یک قوم خارجی به سرشان هوار میشود و به آنها میگویند یا باید دست از دین و آیین و زبان و سنتهای خودتان بردارید و مانند ما فکر کنید و بیندیشید و عبادت بکنید، یا اگر نخواستید تو سرتان میزنیم، و تحقیرتان میکنیم و حتی شما را غلام و برده خودمان میکنیم ، یا اگر هیچ یک از این دو را نخواستید با شما میجنگیم و شما را میکشیم؟
مسیحیت هم یک دین تبشیری بوده، و اصلاً مسلمانها این کار تبشیر و ترویج یا تحمیل دین به دیگران را از مسیحیان یاد گرفتند. ولی مسیحیان آن دو گزینه دیگر را نداشتند. یا شاید هم داشتند و من نمیدانم. به هر حال تبشیر و تبلیغ و تحمیل دین و مسلک و ایدئولوژی خویش به دیگران، آنهم با زور و تهدید، امروزه وقتش گذشته، هرچند که بعضی ها هنوز در قرون وسطی زندگی میکنند.
