یک داستان از شاهنامه در مورد کمونیستها بگیم؟
البته که کمونیسم و سوسیالیسم و اینها اصطلاحات جدیدن اما شاید ندونید که در شاهنامه به این مفاهیم اشاره شده.
قصه از اینجا شروع میشه که در زمان پادشاهی قباد یک فرد دانشمند و سخنوری پیدا میشه به نام مزدک. قباد هم ازش خوشش میاد و میگه بیا دستور (وزیر) شو و خزانه هم دستت باشه. در این زمان خشکسالی بزرگی پیش میاد و کوچیک و بزرگ از گشنگی میان از دربار قباد کمک بگیرن. مزدک به مردم میگه غمتون نباشه که من براتون نون جور میکنم. مزدک میره پیش قباد و میگه ای شاه نامور، یه چیز ازت میپرسم یه پاسخ کوتاهم میخوام.
قباد هم میگه بفرما. میپرسه اگر کسی مارگزیده باشه و یک نفری هم تریاک (پادزهر) داشته باشه و نده به این مارگزیدۀ بدبخت و این بیچاره از زهر مار بمیره سزای اونی که تریاک داشته و نداده چیه؟ قباد هم میاندیشه و میگه این مردک تریاکی گناهکاره و سزاوار مجازات. مزدک هم میگه ای قربون دهنت. مزدک میره پیش گروه مردم گرسنه و میگه امشبم تحمل کنید، فردا صبح قرار ما همینجا. بیاید تا خوراکتون بدم. فردا صبح مردم جمع میشن اونجا و مزدک دوباره صبح نزد قباد میره و بهش میگه شاه گرامی من، دیروز که پاسخت عالی بود، حالا یه پرسش دیگه از محضرت داشتم. فکر کن یکی از گشنگی در حال مرگه، یکی هم خوراکی داره و به این بیچاره نمیده. تکلیف چیه؟ شاه هم میگه این هم مثل همون قبلیه دیگه. اونی که نداده گناهکاره و دستش به خون آلوده. مزدک هم میگه ایول و بوسه بر زمین میزنه و میره. مزدک میاد پیش مردم گرسنه و میگه ای مردم! هرجا انبار گندم دیدید بریزید و تاراج کنید که حلاله.
. خلاصه مردم هم میریزن هرچی گندم بوده میبرن و به قول فردوسی: «چه انبار شهری چه آنِ قباد/ ز یک دانه گندم نبودند شاد». کارآگهان خبر رو به قباد میرسونن که بیا ببین چی شده. مردم ریختن تمام انبارهای دولتی و خصوصی گندم رو غارت کردن، همهشم تقصیر این یارو مزدکه. حالا قباد هم عصبی... میگه مزدک رو بیارنش. میگه ای مزدک این تاراجها جریانش چیه؟ مزدک هم میگه خونهت آباد، خودت گفتی دیگه. تریاک، مار، نون، گندم، اینا یادته؟ حالا هم مردم داشتن از گشنگی میمردن من از خودت دستور گرفتم که مردم برن از گندمات بخورن. بده مگه؟ اصلاً شاه دادگر انبار گندم میخواد چیکار؟
. خلاصه میان با هم کلی حرف میزنن در این باره و بحث از دین میشه از حرف پیغمبرا میشه و البته مزدک پیروان فراوانی هم جمع کرده بوده. تهش مزدک «همیگفت هر کاو توانگر بود /تهیدست با او برابر بود نباید که باشد کسی برفزود/ توانگر بود تار و درویش پود»
. اینجا مزدک مانیفستش رو ابراز میکنه و میگه آقا توانگر با تهیدست برابره و کسی از کسی بالاتر نیست. اینم جالبه که از چند تا بیت قبلتر لحن فردوسی در مورد مزدک شروع میکنه تغییر کردن. مزدک در ادامه میگه که «زن و خانه و چیز بخشیدنیست/ تهیدست کس با توانگر یکیست» و میگه زن و خونه و مال باید به همه برسه؛ اونم یکسان. بعدش هم میگه این دین جدید منه و هر کسی این دین رو قبول نداره هم خدا و هم من با هم نفرینش میکنیم. بعدش هم میگه هر چیزی از هر کی داره بگیرید و بدید به اونی که نداره و همه برابر شن. در اینجا خردمندان از سخنان ایشون بهتزده میشن و نمیدونن چی بگن. قباد هم میاندیشه و میگه قبوله.
. شاه به آیین مزدک در میاد و مزدک رو مینشونه دست راستش جای موبدان و این آیین مزدک هم در سراسر کشور اجرا میشه. یک روزی مزدک میگه شاهنشاها، شمار زیادی از پیروانم بیرون در ایستادن و میخوان شما رو ببینن. قباد هم میگه بگید بیان داخل. مزدک میگه راستش اینقدر زیادن که اینجا جا نمیشن. قباد هم میگه مگه چند نفرن؟ سپس دستور میده تخت شاهنشاهی رو بیارن بیرون. شاه در دشت چندین هزار نفر از پیروان مزدک رو میبینه و میگه خب عزیزان سخنتون چیه؟ مزدکیان هم میگن همه چیز عالیه فقط یه مشکلی هست. شاه میپرسه چه مشکلی؟ مزدک خودش میاد جلو و میگه راستش متوجه موضوع مهمی شدیم که پسرتون کسری (همون که بعدها میشه خسرو انوشیروان) از آیین ما خارج شده و چی از این بدتر؟ بیاید یه دستخط از کسری بگیرید که به دین ما هست و خیال ما رو راحت کنید. بعدشم توضیح میده که بدترین چیزها حسادت و کینه و طمع و خشم و نیازن و این پنجتا هم که میدونید از دو چیز میاد؛ زن و پول.
. پس بیاید دوباره زن و پول رو اشتراکی کنیم که دیگه از این اتفاقا پیش نیاد (چه آشنا:)) خلاصه قباد میره پیش پسرش و میگه کسری جان این حرفایی که مزدک زد درسته؟ کسری هم میگه پدر من هنوز تصمیم نگرفتم؛ پنج ماه بهم زمان بده که تا ماه ششم من تصمیمم رو بگیرم. قباد موافقت میکنه و حالا... کسری به خرّۀ اردشیر (جنوب استان فارس فعلی) میره و اونجا هرمزد پیر و مهرآذر پارسی و چند موبد و دانشمند دیگه هم به دیدنش میان. این گروه با هم گفت و گویی میکنن و تهش به این نتیجه میرسن که گویا این مزدک اومده دین بهی (زرتشتی) رو از بین ببره و همه رو تباه کنه و باید چاره اندیشید.
. کسری پس از گذشت مهلت شش ماهه پیش پدر، قباد، میره و میگه پدرجان ما کلی فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مزدک میخواد آیین نیاکان ما رو از دم نابود کنه؛ حرف من تنها هم نیستا، نگاه زرمهر و خرداد و فرآیین و بندوی و این خردمندانی که قبولشون داری هم بر این نظر من گواهی میدن. بعدش بهش میگه پدر عزیزم، بیا و یک کاری کن. ما میایم مناظره ای در حضور خودت برگزار میکنیم. اگه دیدی حق با مزدک و دار و دسته است که همهمون به دین مزدک میپیوندیم. اگه حق با ما بود مزدک رو بسپار به ما. قباد هم میگه قبوله و فرداش هر دو گروه مزدکیان و بزرگان طرف کسری جمع میشن. کسری میاد و میگه
«به مزدک که ای مرد که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پر زیان
نهادی زن و خواسته در میان
چه داند پسر کش که باشد پدر؟
پدر همچنین چون شناسد پسر؟»
. به این ترتیب از مزدک میپرسه که اگه اینجوری بشه پسر چطور بفهمه پدرش کیه؟ پدر از کجا بفهمه کی پسرشه؟ همینو میخوای؟ بعد میگه:
«چو مردم سراسر بود در جهان
نباشند پیدا کهان و مهان
که باشد که جوید در کهتری؟
چگونه توان یافتن مهتری؟
همه کدخدایند و مزدور کیست؟
همه گنج دارند و گنجور کیست؟
ز دینآوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داشتی در نهفت
جهان ز این سخن پاک ویران شود
نباید که این بد به ایران شود
. این نکتۀ خیلی مهمیه که کسری بهش اشاره میکنه. اگه همه کدخدا باشن پس کارارو کی انجام بده؟ کسری با پشتیبانی بزرگان اتمام حجت میکنه با مزدک و نظر قباد رو هم جلب میکنه. قباد هم که نظرش برمیگرده و به قول فردوسی:
«از آن دین جهاندار بیزار شد/
ز کرده سرش پر ز تیمار شد»
و میگه ای وای دستی دستی داشتم کشور رو به نابودی میکشوندما. کسری راست میگه. مزدک پی تباهی هست. مزدک و پیروانش رو هم میسپاره دست کسری و میگه سر قولم هستم. هر کاری خواستی با اینها بکن. کسری هم این عده رو (به قول برخی سه هزار نفر) میبره در یک باغی و میگه بر علیه نظام شاهنشاهی توطئه کردید!
. میخواین با این آیین ایران رو تباه کنید؟ دارم براتون. همه رو میکشن و وارونه در باغ خاک میکنن. به طوری که دو پای هر کشته از خاک بیرون بوده. سپس مزدک رو میارن و میگن
بیا «به درگاه باغ گرانمایه شو
درختان ببین آنکه هر کس ندید/
نه از کاردانان پیشین شنید»
. میگن بیا درختاشو بیین. مزدک هم از همه جا بیخبر وارد باغ میشه و هنگامی که میبینه پیروانش رفتن زیر خاک دادی میزنه و از هوش میره. کسری هم مزدک رو بر دار میکنه و دستور میده با تیر بزننش. فردوسی در نهایت داستان میگه:
«تو گر باهشی راه مزدک نگیر».
. و البته قباد اون عادت بخشش به درویشان رو حفظ میکنه: این داستانی بود از مزدک و قباد و کسری که بعد از این داستان شد کسری نوشینروان.
در این باره حرفها زیادن،
