۱۴۰۴ آذر ۱۱, سه‌شنبه

 مواعظ از سعدی

تصحیح محمدعلی فروغی
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی

صاحبدیوان

 بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیارکه برّ و بحر فراخست و آدمی بسیار 
 همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آیداز آنکه چون سگ صیدی نمیرود بشکار 
 نه در جهان گل روئی و سبزهٔ زنخیستدرختها همه سبزند و بوستان گلزار 
 چو ماکیان بدر خانه چند بینی جور؟چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار؟ 
 ازین[۱] درخت چو بلبل بر آن درخت نشینبدام دل چه فروماندهٔ چو بوتیمار؟ 
 زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آنکه ساکنست نه مانند آسمان دوّار 
 گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آیدببین و بگذر و خاطر بهیچکس[۲] مسپار 
 مخالط همه کس باش تا بخندی خوشنه پای‌بند یکی کز غمش بگرئی زار 
 بخد[۳] اطلس اگر وقتی التفات کنیبقدر کن که نه اطلس کمست در بازار 
 مثال اسبِ الاغند مردم سفرینه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار[۴] 
 کسی کند تن آزاده را ببند اسیر؟کسی کند دل آسوده را بفکر فگار؟ 
 چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسندچرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟ 
 خنک کسی[۵] که بشب در کنار گیرد دوستچنانکه شرط وصالست و بامداد کنار 
 وگر ببند بلای کسی گرفتاریگناه تست که بر خود گرفتهٔ دشوار 
 مرا که میوهٔ شیرین بدست می‌افتدچرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟ 
 چه لازمست یکی شادمان و من غمگینیکی بخواب و من اندر خیال وی بیدار؟ 
 مثال گردن آزادگان و چنبر عشقهمان مثال پیادست در کمند سوار 
 مرا رفیقی باید که بار برگیردنه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار 
 اگر بشرط وفا دوستی بجای آردوگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار 
 کسی که از غم و تیمار من نیندیشدچرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ 
 چو دوست جور کند بر من و جفا گویدمیان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟ 
 اگر زمین تو بوسد که خاک پای تواممباش غره که بازیت میدهد عیار 
 گرت سلام کند دانه می‌نهد صیادورت نماز برد کیسه می‌بُرد طرّار 
 باعتماد وفا نقد عمر صرف مکنکه عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار 
 براحت نفسی رنج پایدار مجویشب شراب نیرزد ببامداد خمار 
 باوّل همه کاری تأمل اولیتربکن، وگرنه پشیمان شوی بآخر کار 
 میان طاعت[۶] و اخلاص و بندگی بستنچه پیش خلق بخدمت چه پیش بت زنّار 
 زمام عقل بدست هوای نفس مدهکه گرد عشق نگردند مردم هشیار 
 من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمتز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار 
 طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیکبگوش عشق موافق نیاید این گفتار 
 چو دیده دید و دل[۷] از دست رفت و چاره نماندنه دل ز مهر[۸] شکیبد نه دیده از دیدار 
 پیاده مرد کمند سوار نیست ولیکچو اوفتاد بباید دویدنش ناچار 
 شبی دراز درین فکر تا سحر همه شبنشسته بودم و با نفس خویش در پیکار 
 که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوسچو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار 
 بسی نماند که روی از حبیب برپیچموفای عهد عنانم گرفت دیگر بار 
 که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتیهزار نوبت از این رای باطل استغفار 
 حقوق صحبتم آویخت دست در دامنکه حسن عهد فراموش کردی ای غدار 
 نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمانمکن کز اهل مروت نیاید این کردار 
 کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟ 
 فراق را دلی از سنگ سخت‌تر بایدکدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟ 
 هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفتروا بود که تحمل کند جفای هزار 
 هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلقدرخت گل نتوان چید بی تحمل خار 
 درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفسچو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار 
 بدان که دشمنت اندر قفا سخن گویددلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار 
 دهان خصم و زبان حسود نتوان بسترضای دوست بدست آر و دیگران بگذار 
 نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کنکه خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار 
 دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفتکه قاضی از پس اقرار نشنود انکار 
 ز بحر طبع تو امروز در معانی عشقهمه سفینهٔ دُر میرود بدریا بار 
 هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دلبصورتی ندهد صورتیست بر دیوار 
 مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگویکه عاقلان نکنند اعتماد بر پندار 
 که گفت پیرزن از میوه میکند پرهیزدروغ گفت که دستش نمیرسد بثمار 
 فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواندکه سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار 
 ترا که مالک دینار نیستی سعدیطریق نیست مگر زهد مالک دینار 
 وزین سخن بگذشتیم و یکغزل ماندست[۹]تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار 

  1.  ازان.
  2.  بهیچیک.
  3.  بخزو.
  4.  مدار.
  5.  تنی.
  6.  میان بطاعت.
  7.  دید دل.
  8.  ز دوست.
  9.  یک سخن باقیست.