۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

با کاروان، به در، به دیوار ، بی نشان









نوای کاروان امشب زند آتش به جانم
خدایا برملا شد برملا راز نهانم
مَران محمل مَران ای کاروان آهسته تر رو
که من دل خسته ای جا مانده از این کاروانم
سراپا سوز و آهم ، سرشک من گواهم
به جایی ره نجویم ، که من گم کرده راهم
نسیم غمش مرا می برد به شهر بی نشانها
من آن آتشم که وا مانده ام به جا از کاروانها
غم دل را با که گویم چه آتش ها من به جان دارم
نشانی از او نجویم که من یاری بی نشان دارم
کجا رفتی ای کبوتر زیبا ، که دل ز فراقت اسیر جنون شد
خبر نداری که از غم عشقت ، فسانه شدم من وفای تو چون شد ...