۱۴۰۰ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

قلندر. { ق َ ل َ دَ { (ص ، اِ) قلندر* بر وزن سمندرعبارت از ذاتی است که از نقوش و اشکال عادتی و آمال بی سعادتی مجرد و باصفا گشته باشد و به مرتبه روح ترقی کرده و از قیود تکلفات رسمی و تعریفات اسمی دامن وجود خود را از همه درچیده و از همه دست کشیده به دل و جان از همه بریده و طالب جمال و جلال حق شده و بدان حضرت رسیده و اگر ذره ای به کونین و اهل آن میلی داشته باشد از اهل غرور است نه قلندر و فرق میان قلندر و ملامتی و صوفی آن است که قلندر تجرید و تفرید به کمال دارد و در تخریب عادات و عبادات کوشد و ملامتی آن را گویند که کِتم عبادت از غیر کند و اظهار هیچ خیر و خوبی نکند و هیچ شر و بدی را نپوشد و صوفی آن است که اصلاً دل او بخلق مشغول نشود و التفات بِرَّد و قبول ایشان نکند و مرتبه ٔ صوفی از هر دو بلندتر است زیرا که ایشان با وجود تجرید و تفرید مطیع و پیرو پیغمبرانند و قدم بر قدم ایشان می نهند. (برهان).  در دائرة المعارف لاروس آمده است: اول کس که نام قلندر بر خویش نهاد یوسف نامی از بکتاشیان بود و او را به علت خشونتی که در طبع داشت بکتاشیان از خویش براندند یوسف در مائه چهاردهم م. خود بانی طریقه و سلسله ای گشت با سُنَن و آدابی بغایت صَعب و از جمله آنکه قلندران یعنی پیروان طریقت او بایستی دائم باپای برهنه در سفر باشند و نان خویش از خواهندگی و سؤال بدست کنند.  پس از او رفته رفته سنت های نهاده او متروک ماند تا آنجا که قلندران میگفتند کَبایر مَعاصی را با روح کاری نباشد و اثر سیئات از جسم تجاوز نتواند کرد و حتی از پاکیزگی و نظافت و استعمال آب تن زدند و از اینرو مردم از آنان نفرت و کراهت می نمودند و کار آنان برای تحصیل رزق به شعبده بازی و بُلعَجَبی کشید (از لاروس به اختصار).  لغت نویسان مغرب {زمین} چون بیشتر معلومات اسلامی خویش را بتوسط ترکان گرفته اند و آنان نیز هیچوقت افق اطلاعات و دائرة ٔ معلوماتشان از آسیای صغیر تجاوز نکرد این است که اَوَّلِ قلندر و نام قلندر را از یوسف نامی )بوده و یا برساخته) گمان برده اند.  قلندر را به همه ٔ صفات ممتازه ٔ آن در شعرهای سعدی و حافظ و پاره ای شعرای دیگر میتوان یافت پیش تر از مائه چهاردهم م. و ازینرو اِعتماد و اِعتدادی به این افسانه نیست. صاحب تاج العروس مینویسد: قلندر کَسَمَندَر لقب جماعَة من قدماء الشیوخ العجم و لااَدری معناهُ:  
تا حضرت عشق را نَدیمیم
درکوی قلندران مُقیمیم .

خاقانی .


پسر کو میانِ قلندر نشست
پدر گو زِ خیرش فروشوی دست .

؟


-
قلندرمشرب؛ که بر آیین قلندران بُوَد.
-
قلندروار؛ بسان قلندر:  
نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من .

سعدی .


-
امثال:
از قلندر هویی از خرس مویی.
شب دراز است وقلندر بیکار{بیدار!}
قلندر دیده گوید
مثل عروس قلندره؛ بی لباس کافی برای پوشانیدن همه ٔ بدن مثل قلندر.
- راهِ  قلند؛ راهی است از موسیقی. (یادداشت مؤلف). آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود || زر خالص. (لاروس). دهخدا.