قلندر. { ق َ ل َ دَ {
(ص ، اِ)
قلندر* بر وزن سمندرعبارت از ذاتی است
که از نقوش و اشکال عادتی و آمال بی سعادتی مجرد و باصفا گشته باشد و به مرتبه روح
ترقی کرده و از قیود تکلفات رسمی و تعریفات اسمی دامن وجود خود را از همه درچیده و
از همه دست کشیده به دل و جان از همه بریده و طالب جمال و جلال حق شده و بدان حضرت
رسیده و اگر ذره ای به کونین و اهل آن میلی داشته باشد از اهل غرور است نه قلندر و
فرق میان قلندر و ملامتی و صوفی آن است که قلندر تجرید و تفرید به کمال دارد و در
تخریب عادات و عبادات کوشد و ملامتی آن را گویند که کِتم عبادت از غیر کند و اظهار
هیچ خیر و خوبی نکند و هیچ شر و بدی را نپوشد و صوفی آن است که اصلاً دل او بخلق
مشغول نشود و التفات بِرَّد و قبول ایشان نکند و مرتبه ٔ صوفی از هر دو بلندتر است
زیرا که ایشان با وجود تجرید و تفرید مطیع و پیرو پیغمبرانند و قدم بر قدم ایشان
می نهند. (برهان).
در دائرة المعارف لاروس آمده است: اول کس که نام
قلندر بر خویش نهاد یوسف نامی از بکتاشیان بود و او را به علت خشونتی که در طبع
داشت بکتاشیان از خویش براندند یوسف در مائه چهاردهم م. خود بانی طریقه و سلسله ای گشت با سُنَن و آدابی بغایت صَعب
و از جمله آنکه قلندران یعنی پیروان طریقت او بایستی دائم باپای برهنه در سفر
باشند و نان خویش از خواهندگی و سؤال بدست کنند. پس از او رفته رفته سنت های نهاده او متروک ماند
تا آنجا که قلندران میگفتند کَبایر مَعاصی را با روح کاری نباشد و اثر سیئات از جسم
تجاوز نتواند کرد و حتی از پاکیزگی و نظافت و استعمال آب تن زدند و از اینرو مردم
از آنان نفرت و کراهت می نمودند و کار آنان برای تحصیل رزق به شعبده بازی و بُلعَجَبی
کشید (از لاروس به اختصار). لغت نویسان
مغرب {زمین} چون بیشتر معلومات اسلامی خویش را بتوسط ترکان گرفته اند و آنان نیز
هیچوقت افق اطلاعات و دائرة ٔ معلوماتشان از آسیای صغیر تجاوز نکرد این است که اَوَّلِ
قلندر و نام قلندر را از یوسف نامی )بوده و یا برساخته) گمان برده اند. قلندر را به همه ٔ صفات ممتازه ٔ آن در شعرهای
سعدی و حافظ و پاره ای شعرای دیگر میتوان یافت پیش تر از مائه چهاردهم م. و ازینرو
اِعتماد و اِعتدادی به این افسانه نیست. صاحب تاج العروس مینویسد: قلندر کَسَمَندَر
لقب جماعَة من قدماء الشیوخ العجم و لااَدری معناهُ:
تا حضرت عشق را نَدیمیم
درکوی قلندران مُقیمیم .
خاقانی .
پسر کو میانِ قلندر نشست
پدر گو زِ خیرش فروشوی دست .
؟
- قلندرمشرب؛
که بر آیین قلندران بُوَد.
- قلندروار؛
بسان قلندر:
نه امید از دوستان دارم نه بیم از
دشمنان
تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من .
سعدی .
- امثال:
از قلندر هویی از خرس مویی.
شب دراز است وقلندر بیکار{بیدار!}
قلندر دیده گوید
مثل عروس قلندره؛ بی لباس کافی برای
پوشانیدن همه ٔ بدن مثل قلندر.
-
راهِ قلند؛ راهی است از موسیقی. (یادداشت مؤلف).
آهنگی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود
|| زر خالص.
(لاروس). دهخدا.