Skip to main content
UPLOAD
SIGN UP | LOG IN
BOOKS VIDEO AUDIO SOFTWARE IMAGES
Sign up for free
Log in
Search metadata Search text contents Search TV news captions Search radio transcripts Search archived web sitesAdvanced SearchABOUT
BLOG
PROJECTS
HELP
DONATE
CONTACT
JOBS
VOLUNTEER
PEOPLE
Full text of "شاهد بازی در ادبیات فارسی"
See other formats
شاهدیازی در ادییات فارسی شمیساه سیروس: ۱۳۲۷ - شامديازي در ادیپات فارسی / تألبف سیر وس شمیسا. -تهران: فردوس: ۱۳۸۱ ۴ ص. - 166 - 5509 - 964 ISBN فهرستنویسی براساس اطلاعات فیپا. ص.ع. بهانگلیسی: Sirous Shafıissa. Sodomy: based on persian literalure کتابنامه: ص. ۲۷۷ - ۱۲۸۰ همچنین بهصورت زیرلویس. شعر عاشقانه فارسي -- تاریخ و نقد. ۲. عشق در ادبیات. الف. عنوان. .١ A فا ۰ ۳ PIR ۳۴۴۲/4٩ A ۶۸۱ - ۳ کتابخانه ملي ایران سرد وا انتشارات فردوس ۱۴۹۹۹۱۵۰۴۱۸۸۳۹ خیابان دانشگاه ۔ کو جۀ میترا شمارۀ ۷ تلفن شاهدیازی درادبیات فارسی دکتر سیروس شمیسا چاپ اول: تهران - ۱۳۸۱ تیراژ: ۲۰۰۰ نسحه چاپخانه رامین همة حقوق محفوظ است. شابک ۶ ۹۶۴۵۵۰۹۱۶۶ ۲ - 166 - 5509 - 964 „ISBN ۰ تومان فصل اول: سابقه نظربازی م۰۰۰۰ ۱۳ اسمها و اصطلاحات و و موم و وم و و و و و و و هب وم مهو و و وه نظربازی در اقوام مختلف . . .. .......۰۰۰.. eens فصل دوم: دورة غزنویان Veen تاریخچه شاهدبازی بنابه ترتیب تاریخی دور سامانیان ها همم ی و وم و و و وه هم و و و هو وه وم نم و وه ما وم موه ۴ ات شاحدیاژی در ادبیات فارسی داستان امیریوسف و طغرل کافرنعمت ss داستان ابونعیم و نوشتگین ۹ قابوسنامه و عشق بەغلامان ns فصل چهارم: صوفیان و شاهدبازی ns 5 تقسیر مولانا از داستان ایاز مه صوفیان امردباز esses sersem aank و وم و و منم وم پم موه nanase وم وب موم مب مه و هو و و و و و و و و و شيخ روزیهان بقلی دفاع صوفیه از یکدیگر eens وم و و موم و noo مه موه موب و و موم وم موه 1 ۲ ۲ « و مج و وم و موم مه هم موه تام و وم هم و مه و موه و وه و وم موم و بو موم موم موه سس« تسس ۶ 8 شاهدبازی در ادییات فارسی ام موم و و و و هو وم و و موه و و وم و موه وم و و و وم وب موه ees مجالسالعشاق فصل هشتم: دو رة قاجار Nocera ملیحک و ناصرالدین شاه rass و ۲۴۶ ایرج میرزا enn ۲۳۷ زیرساخت ادبی اشعار ایرج erer ۲۵۴ ایرج. خجول و مدب esen ۷۵۴ دورۀ پهلوی esna موم م۰ ۲۵۶ معشوق دوجتسی) امکانات زبانی Sesser nnn ۲۵۶ خلاصه و نتیجه cece ۲۵۸ اضافات ۱ واژهنامه م م م مم موم و موم موم ۰ ۲8۵ فهرست اعلام موم موم وم و موم و موم ۲۶۵۹ ا مقد مه این کتاب چند سال پیش به خواهش دوستی که مطالب آن را برای ترجمه و استفاده در خارج از ایران میخواست وشته شد. عجیب است که با این گستردگی مطلب در ادبیات و تاریخ ما تاکنون نوشتۀ مستقلی در این باب فراهم نیامده است. شاید علّت قبحی است که در این موضوع است. این کتاب هم ممکن است به مذاق عدّهیی خوشایند نباشد امّا چه میتوان کرد؟ این هم یکی از جریانهای تاریخی - اجتماعی ما بوده است. بايد توجه داشت که مسأل مورد بحث در نزد قدما قبحی که امروز دارد نداشته است و یا شاید اصلاً قبحی نداشته است. شبیه به وضعی که ملا در برخی از کشورهای غربی است. مثلاً نا یک فرن پیش کسی مانند ایرج میرزا که از افراد متشّص جامعه بود در بیان شاهدبازیهای خود ظاهراً هیچ احساس شرمندگی نداشت. با همه این وصف. فکر نمیکردم روزی این تحقیق را منتشر کنم. اما اکنون که مصداق این بیت شدهام: ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این چند روزه دربابی با خودم فکر کردم که این هم به هر حال یکی از پژوهشهایی است که کردهام و حیف است که از بین برود. بههرحال شاید از جهاتی (ادبی. جامعهشناسی. ۴ ه: شاهدیازی در ادبیات فارسی مستندات کتاب برمبنای متون نظم و نثر و مدارک متقن فراهم آمده است و حتی القمدور کرشیدهام تا از اظهارنظرهای شخصی و غیرمستند پرهیز كنم و از این رو در موارد بسیاری تجزیه و تحلیل مطالب را برعهده خرانندگان گذاشتهام. هنگامی که سالها پیش سیر غزل در شعر فارسی را مینوشتم به مناسبت بحث معشوق تغزل که مذکر است شواهد و مدارک بسیاری از دواوین شمرا گردآورده بودم که حجم آنها کمتر از این کتاب نیست امّا در این تحقیق که بنای آن براختصار است ذکر همه شواهد را لازم ندیدم. از آنجا که بهترین منبع برای تحفیق در تاریخ اجتماعی ایران متون نظم و نثر فارسی است که در آنها از عادات و رسوم و بهطورکلی زندگانی مردم ایران و اوضاع و احوال دربارها و حکومتها تصاویر نسبة گویایی به دست داده شده است. بیشتر کار خود را بر مترن ادبی و تأریخی متمرکز کردم و از بررسی منابع دیگر که در آنها هم احتمالاً استاد و شواهدی است به این دلیل و نیز به جهت رعایت اختصار پرهیز کردم. اما محفتان بعدی در این زمینه بايد منابع دیگری را هم مورد بررسی قرار دهند. در نتیجه تحقیق حاضر برمبنای متون ادبی و مطابق با ادوار تاریخ ادبیات فارسی صورت گرفته است. اساسا ادبیات غنایی فارسی به یک اعتبار ادبیات همجنسگرایی است. در این که معشوق شعر سبک خراسانی و مکتب وقوع در دوره تیموری: مرد است شکی نیست. اما ممکن است خواننده غیرحرفهیی در مورد ادبیات سبک عراقی مثلا غزلیات امثال سعدی و حافظ دجار شک و تردید باشد. اما حدود نصف اشعار این بزرگان هم صراحت دارد که در باب معشوق مذگّر است زیرا در آنها آشکارا از واژههای پسر و آمرد و خط عذار و سبز؛ ریش و این گونه مسائل سخن رفته است. اما بخش اعظم آن نصف باقی مانده هم در مورد معشوق مذکر است منتها حاصیّت زبان فارسی طوری است که مثلاً به علّت عدم وجود افعال و ضمایر مذکر و موث ایجاد شبهه میکند. بايد دانست که مسائلی چون رقص و زلف و خال و خد وقد و مقدمه 0 ۱۱ دامن و تیر نگاه و ساقیگری و امثال اینها که امروزه بهنظر میرسد در مورد زنان است در قدیم مربوط به مردان هم میشده است. بدین ترتیب فقط بخش کمی از اشعار قدماست که میتوان در آنها به ضرس فاطع معشوق را مونث قلمداد کرد. ادبیات سبک هندی اساسا ادبیات عاشقانه یست و عمدةً جنب ادب تعلیمی دارد امّا برطبق سنت در آن هم معشوق غالباً مذکّر است. در دور بازگشت یعنی ادبیات دورء فاجار بهتبع ادبیات دورههای غزنوی و سلجوقی و نیز واقعیتهای موجود جامعه معشوق مرد بوده است. لذا میتوان گفت که فقط در ادبیات دوران معاصر است که در آن بهطور گستردهیی با معشوق مرن مواجهیم. چنانکه قبلاً اشاره شد مسألةٌ شاهدبازی در متون تاریخی هم انعکاس وسیعی دارد که ما بهمنأسبت بهاهم آنها هم اشاراتی داشتهايم مثل عشق سلطان محمود غزنوی بهایاز یا عشق امیریوسف برادر سلطان محمود به غلام ثرکش طغرل کافرنعمت که در تاریخ بیهقی منعکس است. در دوران قاجار هم از عشق ناصرالدین شاه به غلامعلیخان معروف به ملیجک سخن گفتهاند. بهطوری که در متن کتاب اشاره کردهام در دور صفویه در برخی از شهرها مرد خانههایی دایر بود که بهصورت رسمی با مجوز کار میکردند و حکومت از آنها آخذ مالیات میکرد. بهلحاظ جامعهشناسی هم شاهدیازی قابل مطالعه است. تا چندی پیش در برخی از شهرهای ایران هنوز شاهدبازی طرفدارانی داشت. در مدرسهها عاشق همدیگر میشدند. درکرچهها و معابر منتظر معشوق میایستادند بهخاطر او زد و حورد میکردند» بهدنبال او راه میافتادند و او را تا دم در خانهاش مشایعت میکردند و همه اینها داستانهای مفصلی دارد که درخور بررسی و تحقیق است. یکی از آخرین مآخذ در این باب دیوان ایرج میرزاست که اوضاع شاهدبازی را از اواحر دور قاجار تا اوایل دور: پهلوی به عوبی ترسیم میکند. ساخت و مبنا همان ساخت و مبنای قدیم است امّا ظواهر بهمقتضای دوره فرق کرده است. همان طور ۳ له شاهدبازی در ادبیات فارسی که در قدیم عاشق برای معشوق حکم پدر را داشت و او را بسر و سامان میرساند و از او محافظت میکرد. در دیوان ایرج میرزا هم عاشق مكلف است حدمت معشوق کد و بهفول شاعر هم برای او پدر باشد و هم مادر. بههر حال شاهدبازی به استناد متون موجود حداقل هزار و اندی سال در ایران سابقه دارد و لذا بهعنوان یک پدیدة اجتماعی دیرسال» سزاوار تحقیق و بررسی است. چنانکه اشاره شد تحقیق ما در این باب که ظاهراً اولین تحقیق و بررسی است - اولاً فقط برمبنای متون ادبی است (که در ضمن مهمترین اسناد در این زمینه هستند) و انیا مبتنی براختصار است. بدین شرح که همه دواوین را بررسی نکر دهايم بلکه فقط به دوارین مهم و معروف رجوع کردهايم و الئا جهت پرهیز از اطتاب در هر مورد بهذ کر چند نمونه بسنده کردهايم وگرنه حجم این کتاب به چند برابر میرسید. در حاتمه ذکر اين نکته لازم بهنظر می رسد که قصد نویسنده فقط تبیین علمی یک پدیدءٌ اجتماعی و ترضیح سیر تاریخی آن بوده است و لاغیر ولی متأسفانه برخی از نمونههایی که مجبور بودیم از عبید زاکانی یا رستمالحکما یا ایرج میرزا بهدست بدهیم مشتمل بر الفاظ رکیک است و حذف آنها هم ممکن نبود چون به تمامیت علمی کتاب لطمه میخورد. لذا خوانندگان نباید در اين زمینه نویسنده را مقضر بدانند. سیروس شمیسما مهرماه ۱۳۷۸ فصل اول سابقۂ نظربازی اسمها و اصطلاحات عشق مرد به مرد در طول تاریخ از دیدگاههای مختلف با اسمها و اصطلاحات مختلفی مطرح شده است: شامد بازی» نظربازی جمالپرستی» لواط» لواطةء اغلام کار» بچهبازی .. بەشخصس مفعول» معشوق. آمرد مأبون» شاهد منظوره مفعول کودک. مخت نو حط بی ریش» پسر» ساده؛ سادهرخ» آبنهیی ... گفتهاند. به شخص فاعل» عغلامباره» جمال پرست؛ صورت پرست. بچهبازه موزون ... گفته شده است. هر کدام ازاين اسمها و اصطلاحات بار معنایی خاصی دارد. مثلاآبنه در حقیقت نوعی بیماری است و آبنه یی برای نجات از خارش مقعد است که بهعمل جنسی تن میدهد. آبته در لغت بهمعنی گره و عُقده است. در فرهنگ معین مینویسد: «آبنه یک نوع حارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بهروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند!» در اینجا فقط اشاره میکنم که در مجموع برعی از این اصطلاحات بار مثبت و معنوی و برخی بار منفی و زشت دارند» علّت این امر با مطالعهٌ صفحات آینده در بحت از منشاء بچهبازی روشن ۴ *ا شاهدبازی در ادبیات فارسی حواهد شد. علیالعجاله اشاره میکنم که در متون عرفانی از این امر با اصطلاحاتی چون شامدبازی: جمالپرستی و نظایر آن یاده کردهاند که هال معنوی مثبت دارد. «شاهد از اص طلاحات ویژه صوفیان است که بر مردم زیباروی اطلاق مینمودهاند بدان مناسبت که گواه قدرت و لطف صنع آفریدگار جهانند و بهمعنی مطلق زیبا اعم از ذیروح و غیر دیروح نیز استعمال کردهاند مانند: کمری شاهد بربسته بود»! حافظ با احترام از نظربازی سخن گفته و آن را علم نظر خوانده است: در تسظربازی مابی خبران حیرانند من چنینم که نسمودم دگر ایشان دانند از بتان «آن» طلب ار طالب حسنی ای دوست ابن کسی گفت که در علم نظر بینا بود نظربازی در اقوام مختلف بهطوری که از مطالعة کتب قدیم برمی آید عشق مود بهمرد در ایران باستان سابقه نداشته است» بههمین دلیل در قرون نخستین تاریخ بعد از اسلام مثلاً در آثار دورة سامانیان و پیش از آنان از قبیل رودکی و شهید بلخی و ابوشکور بلخی و شاهنامة فردوسی مطلب صریحی در این خصوص نیست. " شاهدبازی در نزد اعراب باستان ۱- حلاص مشنوی. استاد فروزانش ۲۶۳. شاهد را برای زئان هم به کار بردهاند. ارحدی در جامجم در نصیحت بهزنال بد گوید: مکن ای شاهد شکرپاره دل و دیسن را بهعشوه آواره یا مگرد آشتای و شری مکن يا به بیگاته رای و روی مکن دیوان اوحدی. ص ۵۵۰ ۲- فردوسی در شاهنامه (ج ۱ص ۰۳۲ چاپ دکتر حمیدیان) در مورد دقیقی گفته است: جوانیش را حوی بد پار برد ابا بد همیشه به پیکار بود برو تاختن کرد ناگاه مرگ نهادش به سر بر یکی تیره ترگ س سابقه نظربازی 8 ۱۵ هم مرسوم نبوده است. زیرا در اشعار دورۂ جاهلیت و یکی دو قرن نخستین بعد از اسلام مدرکی در اینباره نمی توان یافت. امّا در نزد یونانیان این امر کاملاً رایج بوده است و در آثار فلاسفه بزرگ مثا افلاطون شواهد و مدارک بسیاری می توان خست. مراد از عشق افلاطونی یا الحَت الافلاطونی با 10۷e ۴۱۵۲0710 عشق مرد بهمرد است. منتها این عشق پاک و بیشائبه است. در نزد قدمای ونان در عشق مرد بهزن شائبه سودجویی مثلاً تولیدمثل است. اما عشق مرد بهمرد میتواند پاک و بدون شائبه باشد چنانکه سقراط در این نوع عشق. بهدنبال مسائل جنسی هم نیست. همین تقکر است که بعدها وارد عرفان ایرانی شد و در نزد عرفا چنین تعبیر شد که عشن پاک تمرینی است از برای عشق آسمانی و عشق به خداوند جمیل که بايد بدون هر شائبهیی مثلاً طمع بهشت و بیم دوزخ باشد. عبارت معروف صوفیان المجار ره الحقيقة (مجاز پلی برای رسیدن به حقیقت است) یعنی عشق مجازی و زمینی میتواند وسیلهیی برای رسیدن بهعشق حقیقی یعنی عشق آسمانی باشد چنانکه مولانا در مثنوی میگوید: عاشقی گر زین سر و گر زان سرست عاقبت مارا بهجایی رهبرست شاهدبازی در نزد ترکان هم مرسوم بوده است. منتها ترکان مأنند یونانیان برای این کار زمینههای فلسفی و معنوی نداشتند. بعد از ورود عنصر ترک در تاریخ ایران» این امر بهصورت وسیعی در ایران هم مرسوم شد. دو نوع شاهدبازی از سطور فوق می توان دریافت که شاهدبازی در اراك دو منشاء دارد یکی یونان یداب خوی بد حجان شیرین بداد ند از وان یش یک روز شاد یکایک ازو بخت برگشته شسد بەدست یکی بنده برکشته شد برخی برمبنای این ابیات حدس زدهاند که دقیقی بهدست امردی کشته شده باشد. اما این تکته فقط جنبهٌ حدس و گمان دارد. ۶ ها شاهدبازی در ادبیات فارسی و دیگری ترک. شاهدبازی پونانبان با حفظ جنبهٌ مثبت و فلسفی در ایران وارد عرفان شد و به عشق الهی و معنوی تفسیر شد. امّا بچهبازی مأخوذ از ترکان جنبهُ زمینی داشت و با عمل جنسی همراه بود و در اشعار غیرعرفانی ما بهوفور از آن یاد شده است. افلاطو ن از نوشتههای افلاطون معلوم می شود که عشق مرد بهمرد در یونان کاملاً مرسوم بوده است و امثال سقراط (لابد بهتبع پیشینیان خود) به آن جنبهٌ معنوی و فلسفی و با اصطلاحات ما جنبة الهی و عرفانی داده بودند. رسالهٌ ضیافت يا مهمانی (عشق) افلاطون اختصاص به عشق دارد و در آن عشق مرد بهمرد با ارجاغ بهرفتار و پندار سقراط تفسیر فلسفی شده است. مبانی چند آموزة مهم عرفانی ما از جمله اصل المجار قطرةٌلحقیقه (عشق زمینی نهايناً بهعشق آسمانی راه مییابد) در این رساله بهتفصیل دیده میشود. سقراط خود بهعشقورزی با خوبرویان دانا معروف بوده است و از باب نمونه عشق او بهالکیبادس در رسال مهمانی افلاطون آمده است. تعبیر فلاسفه یونان این است که چون زیبایی افراد نسبت به هم فرق نمیکند ' عاشق از یک زیبایی متوجه همۀ زیباییها و تهاب جوهر زیبایی میشود. معشوق هم از عاشق پرورش مییابد و به کمال و کمالات میرسد. در آثار افلاطوت تکیه بر این عشق معتوی است اما از فحوای عبارات او برمی آید که عشق جسمانی هم بین مردان مرسوم بوده است و در این مورد سخن از آقرودیت (الهة زیبایی) و اروس (خدای عشق) زمیتی شده است. اینک خلاصة رسالهٌ مهمانی ۱ ظاهراً مغالطه است زیرا زیبایی افراد متفاوت است. اما مراد این است که جوهره يا مقهوم زیبایی و یا بهاصطلاح کیفیت زیبایی در افراد فرق نمیکند. ظاهراً ترجمة فارسی - چنانکه از برخی از مواضع دیگر هم بهنظر میرسد -رساو دقیق یست. سابقةٌ نظربازی ھ ۱۷ (صبزدهرهری) افلاطرن که در مجمرعه آثارش به ترجمهٌ دکتر کاویانی و دکتر لطفی آمده است -با توجه بهموضو ع مورد بحث -ذکر میشود. خلاصه رسالة مهمانی «نعمتی بالاتر از این برای یک جوان وجود ندارد که محبوب مردی شریف و باارزش باشد و برای یک مرد نیز نعمتی بالاتر از معشوق نیست. آخیلوس مردانگی به خرج داد و انتقام عاشق خود پاتروکلس را [از مکترر ] گرفت و بهعاطر او جان خود را باخت. این که آشیل میگوید آخیلوس عاشق پاتروکلوس بوده است افسانهیی بیش نیست. زیرا آخیلوس چنانکه هومر میگوید نه تنها زیباتر از پاتروکلوس بلکه از او جوانتر نیز بوده است. چون دو آفرودیت [خدای زیبایی] وجود دارد ما مجبوریم وجود دو اروس [خدای عشق] را بپذيريم. یکی خدای مسنتری است که پدرش اورانوس است و مادری هم ندارد و ما او را آفردویت آسمانی مینامیم. آفردویت دوم خدای جوانتری است که دختر زثوس و دیونه است و نزد ما آفرودیت زمینی نامیده میشود. اروسی که با آفردویت زمینی پیوستگی دارد خودش هم در حقیقت پست و زمینی است و کارش این است که انسانهای سفله را به دوست داشتن برمیانگیزد و اين قبیل انسانها نه تنها پسران بلکه زنان را نیز دوست میدارند. ولیکن اروس آسمانی با آن آفردویت دیگر پیوند دارد که فقط از مردی بهوجود آمده و در ایجادش زنی شرکت نداشته است. این اروس متوجه پسران است و چون اروس دیگر مسنتر است گرد هوا وهوس نمیگردد و آنها که از او الهام میگیرند عاشق پسران میشوند که طبیعةٌ هم عاقل تر و هم قویترند. در بین کسانی که با پسران عشق می ورزند بهآسانی میتوان افرادی را که از این اروس الهام میگیرند به خوبی بازشناخت. زیرا این گونه افراد به کودکان توجهی ندارند بلکه به جوانهایی میل میکنند که آثار حردمندی در آنها ظاهر شده ۸ ۳ شاهدبازی در ادبیات فارسی باشد و این موقعی است که موی صورت شروع بهروئیدن میکند. کسیکه با جوانی در این سن عشقورزی آغازد گمان میکنم حاضر باشد همه زندگانی خود را با او بهسر برد. بهنظر من اصلاً بايد قانونی وضع شود که دلباختن به پسران نورس را ممنوع سازد. در عین حال باید آن عشقبازان سفله را نیز مجبور ساخت که از عشقورزی با زنان هرجایی دست بردارند زیرا همین قبیل عشقبازان عشقورزی با پسران را بدنام ساختهاند. (در] جاهای دیگری که تحت سلطه بیگانگان قرار دارد چنین کاری ننگ شمرده میشود زیرا در این شهرها عشقورزی با جوانان ازنقطه نظر شکل حکومت که استبدادی است بد و زشت شمرده میشود. حکمرانان خودرأی آنجا بهصلاح خود نمیدانند که بین افراد ملتشان افکار بلند و دوستیهای محکم و پایدار که مانند همه صفات نیک زائیدء عشق است بهوجود آید. در کشور ما آشکار عشق ورزیدن بهتر و زیباتر از عشق ورزیدن پنهانی است. موفقیّت در بهدست آوردن دل معشوق زیبا شمرده می شود در صورتی که عدم موفقیت در این کار ننگ بهشمار میآید. اما از طرف دیگر وقتی میبینبم که پدران بر پ پسرآن شود سرپرستی میگمارند و اجازه نمی دهند که فرزندشان با عاشق خود صحبت کند و مخصوصاً به سرپرست تأکید میکنند که همیشه مواظب این امر باشد... شخص بد همان عاشق پست است که بدن را بیشتر اژروح و درون دوست دارد و بدیهی است که عشق چنین کسی هم عشن پایداری نیست. اما انکه بهروح زیبایی دلباخته است یک عمر برسر این عشق پایدار میماند . همان طور که عاشق حق دارد هر خدمتی را به معشرق بکند بیآن که بهپستی و چاپلوسی متهم شود طبق رسوم و عادات ما معشوق نیز فقط از یک راه میتواند کمر به حدمت عاشق ببندد بی آن که لک ننگی دامنش را آلوده کند و آن خدمتی است که بهمنظورکسب فضیلت و قابلیت معنوی بهجای آورده شود. و همه مرداتی که بهدنبال مردان میروند یعنی مادام که جوان هستند مردان را دوست دارند و به این خوشند که در کنار مردان بهسر برند و وقت سابقهٌ نظربازی & ۱۹٩ خود را با آنها بگذرانند و با آذها همآغوش گردند و این دست که صفت مردی را بیشتر از مردان دیگر دارند عالیترین جوانان میباشند. البته بعضی از مردم این جوانان را بهبیشرمی متهم میسازند ولیکن این اتهام حلاف حق است زیرا آنان این عمل را به سیب بی شرمی انجام نمی دهند بلکه چون شجاع و رشید و جسور هستند با کسانی که مثل خودشان میباشند عشق میورزند و روی همین اصل است که فقط این قبیل جوانان چون بزرگ میشوند خود را وقف خحدمت دولت میسازند. این گروه وقتی که به سن مردی میرسند به پسران عشق میورزند و ازدواج و تولید نسلشان از روی علاقه نیست بلکه به این جهت است که قانون آنها را به این کار مجبور میسازد و اگر آنها را بهحال خود بگذراند به ازدواج تن در نمی دهند. کسی که بخواهد در دنیای عشق از راه راست وارد شود باید در جوانی فريفتة بدنهای زیبا باشد و اگر رهبری داشته باشد که راه صحیح را به او نشان دهد ابتدا فقط بهیک بدن زیبا دل میبندد و از این دلبستگی افکار و اندیشههای زیبایی در او بهوجود میآید. سپس بهخودی خود متوجه میشود که زیبایی یک بدن با زیبایی بدنهای دیگر یکی است و بنابراین اگر قرار باشد که او بهدنبال زیبایی بدن برود علّت ندارد که بدنی را بر بدن دیگر ترجیح دهد. با پیدا شدن این شناسایی او عاشق همه بدنهای زیبا حواهد شد و از اشتیاق شدید بهیک بدن تنها دست برخواهد داشت. پس از این مرحله متوجه زیبایی روح خواهد شد و آن را بهمراتب بالاتر از زیبایی بدن خواهد شمرد. در این هنگام اگر جوانی را پیدا کند که روحی زیبا دارد ولو از زیبایی جسمی بهره زیادی نداشته باشد دل در او حواهد بست و پیوسته در اندیشۀ او خواهد بود و افکاری را خواهد جست و ایجاد خواهد کرد که بتواند آن جوان را بهتر سازد و به این ترتیب بهجایی خواهد رسید که خواهد توانست زیبایی عوالم معنوی و کوششهای اخلاقی را رژیت کند و خویشی و یگانگی را که بین اینها هست بشناسد و زیباییهای جسمی را کوچک و حقیر شمارد. اما پس از این مرحله ۶ . شامدبازی در ادبیات فارسی متوجه شناساییها خواهد گردید تا زیبایی آنها را نیز ریت کند و چون بهاین ترتیب چشمش به مظاهر متعدد زیبایی گشوده شود دیگر پایبند یک مظهر واحد نخواهد بود و اسیر زیبایی یک پسر و یا یک مرد یا یک کوشش اخلاقی نخواهد ماند. بلکه بهمیان دریای پهناور زیبایی خواهد راند و در آنجا بهاطراف خود نظر خواهد انداخت و از عشق بیپایان بهحکمت و معرفت الهام گرفته سخنان و اندیشههای زیبای فراوان خواهد آفرید. کسی که از تمایل به پسران شروع کرده و در مراحل مختلف زیبایی به ترتیبی که بیان کردم پیش برود و بالاخره به جایی برسد که شروع به ریت آن زیبایی اصلی کند می توان گفت که تقریباً به هدف عشق رسیده اسست... سقراط گفت: آگاتون بهداد من برس. عشق این پسر [الکیبادس ]کم بلا برسر من نیاورده است. از روزی که من دل بهاو بستهام دیگر حق ندارم حتّی با یک جوان زیبا حرف بزنم یا نگاهش کنم» والاً او فوری حسادتش بهجوش میآید و کارهایی میکند که باورکردنی نیست. [الکیبادس گفت:] شما میبینید که سقراط همیشه دلباختة خوبرویان است و لحظهیی از آنها دور نمیشود. شما باید بدانید که او درواقم کوچکترین اعتنایی به زیبایی يا ثروت یا مقام اجتماعی هیچکس ندارد. من به زیبایی خود خیلی مفرور بودم و تصوّر میکردم که او واقعاً مفتون من است. به خود گفتم فرصتی بهتر از این نیست که در برابر عشق او تسلیم شوم و از این راه او را تحت فرمان خود درآورم. یک روز خادمی راکه هميشه مراقب من بود از خود دورکردم و با سقراط تنها ماندم. من با خوشحالی منتظر بودم که سقراط در این فرصت سخنهایی را که معمولا عاشقان در خلوت به معشوق میگویند بهمن بگوید ولی او کلمهیی در این باب بهمیان نیاورد. روز دیگر از او خواهش کردم که در ورزش با من همراهی کند و امیدوار بودم که بلکه از این راه بههدف خود برسم. مدتی با هم ورزش کردیم و سابقة نظربازی ك ۲۱ بارها کشتی گرفتیم بی آن که کسی ناظر ما باشد ولی این راه هم مرا بههدف نرساند. دفعةٌ بعد زرنگی بهخرج دادم و بعد از شام او را به صحبت گرفتم تا شب از نیمه گذشت و چون قصد رفتن کرد دیری وقت را بهانه کردم و مجبورش ساختم بماند. او روی همان نیمکتی که لمیده بود و پهلری نیمکت من بود دراز کشید. غیر از من و او کسی در اطاق نبود. وقتی که چراغ خاموش شد و خدمتکاران رفتند فکر کردم که دیگر نباید فرصت را از دست دهم بلکه باید فوراً منظور خود را آشکار کنم. بهاین قصد تکانش دادم. گفتم در نظر من تو در بین هواخوامان من یگانه کسی هستی که ارزش دوستی مرا دارد و من گمان میکنم که تو تردید داری که این مسئله را با من در میان بگذاری. برای من هیچ چیز پرارزش تر از این نیست که روز به روز بهتر و عالی تر شوم و معتقدم که هیچکس بهتر از تو نمی تواند در این راه به من کمک کند. برخاستم و بیآن که کلمهیی بهزبان آرم لحافم را برویش انداختم و زیر لحافش فرورفتم و با هر دو بازو آن مرد فرشتهآسا را در آغوش کشیدم و همه شب را در کنارش بهروز آوردم. با این که من این عمل را کردم او باز دست از غرور و بیاعتنایی خود برنداشت و زیبایی مرا که من آن همه به آن میبالیدم به سخره گرفت و به همه خدایان سوگند که صبح که از کنارش برخاستم چنان برد که گویی شب را در بستر پدر یا برادر بزرگترم بهسر برده باشم. او با عدَهُ بسیار دیگری هم همین معامله را کرده و نخست چنان وانموده است که دلباختۀ آنهاست ولی چنان بازی استادانه یی با آنها کرده که در آخر کار معشوق آنها شده است.»۱ آنچه در رسالهٌ ضیافت افلاطون جلبنظر میکند این است: ۱- از عشق به زنان تقبیح شده است چنانکه میگوید انسانهای سفله زنان را نیز ۴۵۵ - ۵۱۸ رسالهة مهمانی» ص ١ ۴۳ # شاهدبازی در ادییات فارسی دوست دارند. اگر قانون دولتمردان را مجبور نمیکرد تن به ازدواج در نمیدادند و لذا ازدواج انان از روی علاقه نیست. پسران عاقل تر از دخترانند. ۲ تأکید بر عشق ورزیدن به جوانان داناست و لذا میگوید: «به جوانانی ميل میکنند که آثار خردمندی در آنها ظاهر شده باشد (یعنی به بلوغ رسیده باشند) و این موقعی است که موی صورت شروع به روئیدن میکند». حال آن که در شعر فارسی که عمدتاً تکیه بر عشق جسمانی است یکی از موضوعات مکرّر (موتیف) این است که جوان تا وقتی دوست داشتنی است که موی صورت او ترسته باشد. افلاطون جهت پرهیز از مسائل جنسی میگوید بهنظرم باید قانونی وضع شود که دلباختن به پسران نورس را ممنوع سازد. ۳ مناطقی راگه درآنجا عشقورزی بین مردان مرسوم نیست (مثلاً ایران باستان) کشورهایی می داند که تحت شاطه حکومتهای استبدادی هستد. زیرا عشقورزی بین مردان موجب توسعه و رشد عقاید و افکار میشود و اساساً عشق باعث تجلّی صفات نیک است. ۴ خانوادهها از این گونه روابط خرسند نبودند و بر پسران خود مسرپرستی میگماشتند تا به دام نظربازان نیفتند. از ادبیات فارسی هم این نکته قابل استنباط است و مخصوصاً از یک شعر سعدی در بوستان روشن میشود که پدر مانع عاشقان فرزندش میشده است. ۵ عشقهای جسمانی را تقبیح میکند و میگوید «عاشق پست بدن را بیشتر از روح و درون دوست دارد.» در شعر عرفانی ما همچنین است اما در شعر دنیوی فارسی زییاییهای جسمانی معشوق مطرح است. ۶ عاشق برای کسب فضیلت است که عشق میورزد و لک ننگی بر دامنش نیست. سقراط مغرور بود و اظهار عشق نمیکرد و زیبایی معشوق را نمی ستود و با آن که با معشوق در یک بستر می خفت منرّه بود. سابقه نظریازی 8 ۳۳ ۷ رابطةٌ عاشق و معشوق رابطهٌ مرید و مراد و شاگرد و استاد است و معشوق بهعاشق به چشم مریّی مینگریست. ۸ عاشق کمکم مترجه میشود که زیبایی یک بدن با زیبایی بدن دیگر چندان فرقی ندارد و لذا متوجّه مفهوم کلی زیبایی میشود (المجاز قنطرة الحفیقه». این مهمترین نکتهٌ رساله است که به آن جنب فلسفی داده است. و همین نکته است که مورد توجه عارفان ما قرار گرفته است. 4٩ معشوق حسود است و اجازه نمیدهد عاشق بهدیگری هم توجه کند. این نکته در شعر فارسی هم هست. ۵۰-عاشق به سبب معنویتی که دارد خود بعدها تبدیل بهمعشوق می شود یعنی معشوق را عاشق خود میکند ( کمال معشوق). سیر سقراط چنین بود. ۱ معاشیق مرد با استفاده از حمایت عاشق وارد حدمات دولتی میشدند و به اصطلاح پیشرفت میکردند. عشق افلاطونی ما1 ندهاهاج) مارسیلیو فیچینو! (۱۳۳۳.۱۳۹۹) فیلسوف ایتالیاتی که مترجم آثار افلاطون از پونانی به لاتینی بود اصطلاح دهنده)۳12 :۸80 یعنی عشق افلاطرنی را ( که کم و بیش مترادف با 50620005 ۸۳0۲ عشق سقراطی است) به کاربرد تا به عشق معنوی و روحانی اشاره کند. این نوع عشق که عمدةٌ در رسالاٌ مهمانی افلاطون مطرح شده است تفگرانی است در باب زیبائی مطلق و کامل و مجرد که زیبایی زمینی و این سری سایهیی از آن است. در رساله مهمانی. سقراط آموزههای اروس (۲05ظ) را چنین توضیح می دهد که در عشق بهزیبایی یک بدن متوقّف نشوید بلکه از آن چون ۴٥٩ -۱ شهرت ر اهمیت ار بهاين سبب است که الهیات مسیحی را با آراء افلاطونی و نوافلاطونی تلفیق کرد. ۴ 8 شامدبازی در ادبیات فارسی نردبانی فرا روید و از یکی بهدومی و از دومی بهبعدی و سرانجام بههمة اشکال جمیله برسید و از زیبایی بدن بهزیبایی روح راه یابید و سرانجام مفهوم زیبایی مطلق و مجرد را دريابید. فلوطین و دیگر نوافلاطونیان ' آراء افلاطون را با عرفان شرقی درهم آمیختند و منهوم عشق افلاطونی را بهوجود آوردند و از طریق سنت آگوستین بر مسیحیت تأثیر گذاشتند. بر طبق این نظریه خوبیها و زیباییها و حقایق در جهان زمینی فقط جلوههایی از ذات احدیت است که سرچشمه همه ارزشهاست. متفکران عصر رنسانس بهنوبهُ خود این نظریه را بسط دادند و گفتند که زیبایی جسمانی تظاهر بیرونی زیبایی روحی و معنوی است که آن هم بهنوبۀ خود جلوهیی از زیبایی ذات احدیت است ". لذا عاشق افلاطونی زیبایی جسمانی معشوق را نشانهیی از زیبایی حق میداند. بهنظر او همۀ زیبایان در این زیبایی سهیمند " و این زیبایی پایین ترین پل نردبان است که می توان از آن بالا رفت و سرانجام بهزیبایی ملکوتی رسید.؟ ابرمز مینویسد که از این آموز؛ٌ فلسفی بعدها این نتیجه گیری عامیانه معروف شد که عشق افلاطونی بهمعنی عشقی است که در آن تمنیّات جنسی نباشد. عشق افلاطونی بهصورت وسیعی در ادبیات غرب منعکس شده است. کادن میگوید عشق افلاطونی در غرب مفهومی است که حتّی بیسوادان هم با آن آشنا هستند. بازتاب عشق افلاطونی در اشعار غنایی آواخر قرون وسطی و دوره رنساتس ١۔ مکتبی فلسفی در قرون سوم و چهارم بعد از میلاد ۱ ۲- نظریة تجلی: جلرهیی کرد رخش دید ملک عشق نداشت... (حافظ). در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد / عشق پیدا شد و آتش بههمه عالم زد (حافظ) ۳ عجیب است که اپرمز در کتاب خود (126-127 ۳۰ terms, بوحتعانا of وحعددات) 4) در این قسمت همهجا در اشاره بهمعشوق ضمیر 908 یعنی آن زن آورده است حال آن که مدار بحث افلاطون بر معشوق مذکر است. کادن «۵00 که مطالب خود را در این زمینه از ابرمز آخذ کرده است» ظاهراً متو جه این اشتباه اپرمز شده و آن را تکرار نکرده است. )511 .۲ (A Dictionary of Literary Terms, ۴ المجاز قنطرة الحقيقة سایق نظربازی ® ۲۵ (دانته, پترارک» اسپنسر...) دیده میشود. در دوران رومانتیکها مجدداً بهاین عشق توجه کردند» چنانکه در آثار بلیک» وردزورث. شلی. هولدرلین... میتوان این مضمون را یافت. بههر حال این داستان در فرهنگ غرب ادامه یافت تا بهدوران معاصر و ازدواج مرد با مرد رسبد. در مورد اسکاروایلد (۱۸۵۴-۱۹۰۰) نوشتهاند که جمالپرست بود و کوینزبری عليه او شکایت کرد که با فرزندش لرد آلفرد داگلس روی همريخته است و دادگاه اسکاروایلد را بهدو سال زندان محکوم کرد (و در همین زندان بود که شعر معروف زندان ردینگ را سرود) رسالهٌ عشق ابن سينا آراء فلاسفة یونان مستقیماً بهعرفان ما راه نیافت بلکه نخست وارد آثار فلاسفة ایران شد و از آنجا بهوسیلهة عرفا أخذ شد. چنانکه در آثار فارابی و ابنسینا که مستقیماً با فلسفۀ یونان سرو کار داشتند از عشق پاک بین مردان سخن رفته است. ابنسینا در فصل پنجم رسالهٌ عشق (ترجمه ضیاءالدین ذْرّی) تحت عنوان «در بیان عشق ظرفا و صاحبان ذوق سلیم نسبت بهصور حسته» تحت تأثیر فلاسفةٌ یونان می نویسد: «از شأن قو عاقله آن است که اگر بهمناظر نیکویی ظفر یافت باید او را به چشم محبّت بنگرد. هرگاه انسان دوسندار صور حسنه و وجوه مستحسنه گردید اگر بهجهت لذّت حیوانی و جنبة بهیمی باشد از جمله افعال قبیح و اعمال زشت و قبیح محسوب میشود. امّا اگر دوستی او به اعتبار جنبة عقلانی و وجه تجرّدی باشد وسیلهیی است بهجهت اتصال به معشوق حقیقی و وصول بهعلّت اولی. در این صورت سزاوار است که در عداد ظرفا و اهل فتوت و عرفان شمرده شود. پیغمبر اکرم فرمود: آطلبوا حوائجَکُم عند حجسانٍ الوجوه میازهای خود را نزد زیبارویان بجوئید]. ۳۶ ھا شاهدبازی در ادبیات فارسی سه چیز است که در تعقیب عشق بهصور حسنه ممکن است پدید آید اول معانقه دوم تقبیل سوم مباضعه. اما شق سوم: مسلم است که این نحو از عشق اختصاص بهجنبهً حیواتی دارد و قرَه ناطقه را در او مداخلت نیست مگر آنکه برسبیل قانون شرع و بهطریق ازدواج صورت گیرد و چون منظور بقاء نسل و حفظ نوع است. قفَرّة ناطقه در این قسم سهیم و شریک فقو حیوانی است. و اما قسم اول و دوم: هرگاه متیقّن بود و بداند که از روی ریبه و شهوت نیست و ساحت او از تهست حالی و مبزاست فقط دنو به معشوق است نه اظهار منکر و متعزض شدن به فحشاء در این صورت مثال بوسیدن اولاد است و معانقه با آنها از روی محبت طبیعی و حب ذاتی که از طرف معشوق حقیقی |خدا] در وجرد عموم جنبندگان مخمّر و فطری است»'. چنانکه ملاحظه شد ابوعلی سینا هم بهاصطلاح بهعشق پاکنظر دارد. در این محدوده معانقه (در آغوش کشیدن) و تقبیل (بوسیدن) را بلامانع میداند اما مباضعه (عمل جنسی) را جایز نمیشمرد. برخی از فلاسفة دیگر هم اشاراتی بدین مسأله دارند. چنانکه ملاصدرا هم در اسفار عشق مجازی پاک را توجیه کرده است. قوم لوطء نخستین لواط کنندگان چنانکه قبلاً اشاره کردم مدارکی از شاهدبازی در آثار کهن عربی نیست امّا در قرآن مجید اشاره شده است که در نزد اعراب بائده (از ميان رفته) چنین رسمی بوده است و در این زمینه حکایت قوم لوط را ذکر میکند. لوط پیامبر برادرزاد؛ حضرت ابراهیم بود. قوم لوط به لواط معروف بودند. خداوند جبرئیل را با دوازده فرشته بهصورت ناشناس برایشان فرستاد. مردم میخواستند با آن فرشتگان لواط کنند اما لوط مانع آنان شد. سرانجام شهر لوط بهفرمان خداوند سنگسار شد و قوم لوط نابود ۱-رسائل اینسیناء ص ۱۱۵-۱۱۷ سابقهُ نظربازی 8 ۲۷ شدند. در کتاب «قصص قرآن مجید» از سورآبادی (متوفی ۴۹۴ هجری قمری) این داستان بهشرح زیر آمده که چون متضمن فواید چندی در تاريخچة لواط (از جمله شکل ظاهری مأبونان در قدیم) است» نقل میشود: «... و پیش از آن هرگز در جهان هیچکس آن قاحشه [= لواط ]نکرده بود. ابلیس در میان ایشان افگند. اهل سدوم " فراگرفتند تا چنان شد که زنان را فر وگذاشتند و نسلل منقطع شد و ده چیز پيشه گرفتند و در میان خلق آوردند: جعد فروگذاشتن [< مو بلند کردن ] و آستین تنگ کردن " و پایچة ایزار بر پشت پای افگندن [= لب شلوار بلند باشد و روی کفش بیفتد ] و بهغنج و ناز رفتن و سرود گفتن و قمار بازیدن و پای کوفتن و کمان گروهه انداختن و عورت برهنه کردن و فاحشه کردن. لوط ايشان را نهی میکرد. ایشان فرمان وی نکردند. خحدای تعالی جبرئیل را علیهالسلم با دوازده فريشته بفرستاد به درواز؛ شهر. به سدوم آمدند بر هیئت غلامان آفرد. دختران لوط بیرون آمده بودند» ایشال را دیدند برکنار جوی. گفتند: ما را امشب درین شهر مأوی بود؟ دختران لوط گفتند: جای بد افتادید که در این شهر مردمان بدفعلاند. شما را هیجا [هیچجا ]| صواب نیست مگر به خانۀ پدر ما لوط پیغامبر علیهالشلم. لوط بیامد و ایشان را در خانه آورد» اندوهگن گشت به آمدن ایشان از آنکه فعل آن قوم میدانست. زنش «واعله» بر بهانة آن که آتش آرد تا میهمانان را طعام سازد بیرون آمد و در سرای همسایگان میشد و ايشأن را خبر میکرد که بهخانهُ ما غلامان امرد آمدهاند. صقت ایشان چنین و چنین. اهل شهر روی بهسرای لوط نهادند. لوط ایشان را در خانهیی [= اطاق ]کرد و بردر سرای بیستاد دفع آن قوم را» بسی با ایشان کارزار کرد به رفق و عنف ایشان بازنگشتند. لوط را علیهالشلم دو دختر بود. از پیش دو مهتر ایشان را میخواستند لوط اجایت ۱-سدوم در منطقة فلسطین باستان ۔ یکی از شهرهای توم لوط بود. بههمین سبب فرنگیان په تواط 0۷ و به منحرفین بعنسی 500010106 میگو بند. ۲ حال آن که آستین مردم عادی گشاد بود چون آستین بهعنوان جیب لباس استفاد» میشد. ۸ 8ھ شاهدبازی در ادبیات فارسی نمیکرد. چون درماند گفت بیائید که دختران خویش به زنی بهشما دهم غوغا [- اراذل و اوباش ]را از من باز کنید. گفتند ما دست از زنان بداشتهايم. غلامان را فادست ما ده! لوط بسیار کوشید: آخر غلبه آوردند و به قهر در سرای وی آمدند و قصد آن خانه کردند که فریشتگان در انجا بودنده.۱ باقی داستان این است که جبرئیل بهفرمان خدا دخالت کرد و مهاجمان را کور کرد و به لوط گفت که با خانوادهاش از شهر بیرون برود و سپس شهر را سنگباران کرد. دربار؛ ویران شدن شهر لوط در سفر پیدایش, باب نوزدهم مطالب عجیبی آمده است. دو فرشته خبر ویرانی شهر را به لوط میدهند و مطالبی بهاو میگویند که بسیار قابل تأمّل است: «جان خود را دریاب و از عقب منگر و در تمام وادی مایست بلکه به کوه بگریز مبادا هلاک شوی (۱۷) آنگاه خداوند بر سدوم و عموره گوگرد و آتش از حضور خداوند از آسمان بارانید و آن شهرها و تمام وادی و جمیم سکن شهرها و نباتات زمین را واژگون ساخت (۲۴). اما زن او از عقب خود نگریسته ستونی از نمک گردید (۷۵).» از این مطالب برخی از دانشمندان معاصر - خصوصاً شورویها که معتقد به آمدن موجوداتی فضایی به زمین در اعصار کهن بودند. حدس زدند که ممکن است شهر لوط و ساکنانش براثر بمب اتمی و تشعشعات آن از بین رفته باشد. ملکالشعراء بهار با توجه به این نظریه در قصیدۀ جغذ جنگ بهمطلع: فغان ز جغد جنگ و مرغوای او که تسا ابد بریده باد نای او که در تابستان ۱۳۲۹ سروده است گوید: آلا حذر ز جنگ و جسنگبارگی که آهریمن است سقتدای او ۱- قصص قرآن مجید. سورآبادی. مصحح دکتر یحیی مهدوی, انتشارات دانشگاه تهران» ۰۱۳۳۷ ص ۸۲ سابقهُ نظربازی ® ۲٩ نسیینی آن که سساختند از اتسم تسماهتر سلیحی اذ کیای او تتف سموم او بهدشت و در کنند ز جسانور تسفیده تسا گیای او شود چو شهر لوط شهره بقعت کسزین سلاح داده شد جزای او نماند ايچ جانور بهجای بر نه کاخ و کوخ و مردم و سرای او! بدین ترتیب میتوان نتیجه گرفت که لواط چندان در پیشگاه الهی ناپسند است که قوم لوط را بهسبب این گناه از روی زمین محو کرد. سورآبادی تصریح میکند که به گفتة قرآن مجید عمل لواط قبل از قوم لوط مرسوم نبوده است و سپ سپس آن را از زبان فرآن و پیامبر تقبیح میکند: «خحدای تعالی راط را فاحشه خواند زیرا که در عقل فحش است و در شرع فحش است و هم در طبع فحش است و از غایت قبح آن گفت: ما سَبْفکُم بها من آحلٍ ین العالمین [اعراف؛ ۷ آیة ۷۹]. پیغامبر گفت علیهالسلم: ملعو ملعونْ ملعوتٌ من عمل عم قوم لوط و نیزگفت: اذا کب ال رال گر اهر العرش مِن عظیم مایأتی و نيزگفت: هر که غلامی را بهشهوت بوسه دهد چنانستی که هفتاد بار با مادر خویش گرد آمدید».۲ این ماجرا با احتلافاتی در تورات هم مذکور است. قاموس کتاب مقدس ذیل لواطان مینویسد: «لفظی است که در کتاب مقذس استعمال شده است برای اشخاصی که مرتکب گناه اهل سدوم بودند. و این مطلب در میان بتپرستان بسیار رواج داشت و در پرستش عشتورت [اسم بتی است ]و غیره جزو رسوم مذهبی ایشا بود. عبری این ۱ دیوان» انتشارات توسء چاپ پتجم» ۰۱۳۶۸ ص ۸۲۵. ۲- همان ص ۸۴ ترحمه عبارات عربی بهترتیب چنین است: در این کار هیچکس از مردم دنیا بر شما پیشی نگرفته است ۔ کسی که بهعمل قوم لوط عمل کند معلون است معلون است معلون است. هنگامی که مردی بر مردی فروه آید عرش خداوند از آنچه میشود بهلرزه درآید. + 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی لفظ قادش و منشش قادشه است یعنی تقدیس شده' به داستان قوم لوط در ادبیات فارسی مکرراً اشاره شده اسث از جمله مولانا گوید: بنمود خود را امردان؛ آملاک پیش لوطیان دانسته لوط رازدان کایشان نه آنسند و نه جان مولوی» مصحح مشق ص ۳۹۵ این شعر سعدی در گلستان معروف است: بابدان بار گشت همسر لوط ۲ خساندان نسبوتش گم شد سگ اصحاب کهف روزی چند بی نسیکان گسرفت و مسردم شد شاهدبازی در ادییات عرب ذکر معشوق مذکُر در اوایل عهد عبّاسیان در شعر عرب پیدا شد و پیش از آن سابقه نداشت. مدع آن والبةبن الخباب (متوفی حدود ۷۸۶ م) شاعر اهل کوفه است و این نوع شعر از طریق شاگرد او ابونواس بهشعر فارسی راه یافت و چنان همه گیر شد که در همه تشبیبهایی که در لبابالالباب آمده است سخن از عشق مذکر است.۳ به قول مسعودی امین پسر هارونالرشید به غلامان علاقه بسیار داشت. بهطوری ۱- قاموس کتاب مقدس. ترجمه و تألیف مسترماکس: اساطین ۱۳۷۷ ص ۷۷۰ بعد از این مینویسد: «بعضی از اسرائیلیان این تقدیس هولناک را قبول کردند و حال این که مخصوصا در ضمن سایر اعمال بتپرستی ممنوع بود». ابن مطلب دقیق نیست و از آیاتی که ذکر کرده است چنین مطلبی برنمیآید بلکه اساسا آن آیات در مورد زتاست نه لواط. ظاهراً نویسنده گناه اهل سدوم را هم زنا دانسته است و هم لواط. ۲- در برخحی از چاپها: پسر نوح با بدان پنشست. ضبط ما برمبنای چاپ دکتر یوسفی (ص ۶۲) است. ۳ رجوع شود بهتاثیر شعر عربی بر تکامل شعر فارسی. ترجمه نگارنده. سابقه نظریازی ها ۳۱ که اطرافیان او ناچار شدند کنیزان را به صورت غلامان درآورند و به حضور او بفرستند. بهاین نوع کنیزانی که چامههای مردانه میپوشیدند و خود را بهسک غلامان می آراستند «غلامیات» میگویند. حسنبن هانی معروف به ابوئواس (متولد ۱۴۵ هق / ۷۵۷م -متوفی ۱۹۹ هق / ۴ م) در اصل ایرانی است. در اهواز متولد شد و در بصره تحصیل کرد و سپس متی در بادیه با اعراب بدوی معاشرت کرد تا در لغت مسلط شود. در دربار هارونالرشید و امین اعتباری تمام یافت و مورد توجه پرامکه قرار گرفت. ابونواس در ادبیات عرب به شاعر خمریات معروف است. اما یکی از مختصات شعر او این است که عشق به امردان را تبلیغ میکند. در قیصدهیی که چنین آغاز میشود: دع الّشم الذى درا یُقاسی. الرّيح و المَطرا و کن زجلا اضاغ العم رفي اللذات و الخطرا! اعراب را ملامت میکند و عشق پسران را بر دختران ترجیح مینهد و میگوید: رینا مصفختی مر یسفوق سناهما القسمرا ریک وَخهه 9۳ اذا مازذتة نظا یعنی: آن مرد گونههای چون ماهش را بهما مینمایاند که فروغش از فروغ ماه بیشتر است و چهرهاش بر زیبایی میافزاید چون بینزایی نظاره کردن بر او را. ابونواس ظاهراً بیرون از دنیای شعر و شاعری هم شیفتةٌ جوانان خوبروی بود. سعدی در هزلیات میگوید: ه رکه همچون بونواس اندر لواطه نصب شد از غم نقمات و رنج کدخدایی بیغم است قاضی حمیدالدین بلخی در مناظرة بین لاطی و زانی که در صفحات آینده نقل خواهم کرد ابونواس را بهاین صفت یاد کرده است. ابن جوزی مینویسد: (-یاد رسم و اطلال و دمن را که در باد و باران نابود شده و به باد فنا رفته است رها کن و از آثانی باش که عمر را در لذات و کارهای خطیر میگذرانند. ۳ # شامدباژی در ادییات فارسی «از ابونواس تقل است که در مکّه پسر بیریشی را دید حجرالاسود را میبوسد. گفت به خدا میباید این پسر را نزد حجرالاسود ببوسم. هر چه منعش کردند سود نبخشید. نزدیک رفت و درکنار حجرالاسود صورت بر صورت آن پسر گذاشت و او را بوسید. راوی گوید: گفتم وای بر تو در حرم خدا عمل حرام کردی. گفت بی خیالش! خدا رحیم است و چنین سروده: و عاشقان التف خداهما عند استلام الحجرالاسود فاستفیا من غير ان یأئما کاتما کانا علی موعد (یعنی دو عاشق هنگام بوسیدن حجرالاسود چهره برچهرة هم چسباندند گویی آنجا وعدهگاهی است که از وصال هم سیراب شوند بی آن که گنهکار شده باشند!) (» «ابودلف در سفرنامة خود " مینویسد موقعی که ابونواس از عراق بهقصد خراسان حرکت کرد بهصومعهیی رسید که در آن راهبی زیباه خوشقامت و شوخ سکونت داشت. ابونواس را دعوت کرده از او پذیرایی نمود. پس از صرف شام و نوشیدنیها. ابونواس از او خواست که با هم جماغ کنند. راهب تقاضای او را پذیرفت و چون خود از ابونواس کام گرفت و نوبت بهخودش رسید» او را از انجام عمل بازداشت. ابونواس از این عمل برآشفت و سرانجام او را بهجرم عهدشکنی کشت و بر دبوار صومعه نوشت: ما انصف الراهب من نفسه اذ تكح الشاس و لا ینکج یعنی راهب منصفانه رفتار نکرد چه او با مردم ازدواج میکند و حاضر به نکاج نمی شود ۲ قصد ما بررسی تاریخچه شاهدبازی در ادبیات عرب نیست و لذا فقط به تاریخ ورود این موضوع در ادبیات عرب که در منایع فارسی مطرح نشده است . اشاره (- تلبیس ابلیس» ترجمهٌ علیرضا ذکاوتی فراگزلو؛ ص ۲۷۵. ۲- سفرنامه ابودلف» ترجمة ابوالفضل طباطبایی ۳- تاریخ اجتماعی ایران» ص ۲۹۹ سابقه نظربازی 2 ۲۳ کردیم. از شاعران دیگر عرب هم میتوان نمونههای متعدد آورد. ابن طباطبای علوی از شاعران عهد عباسی گوید: يا من حکی الماء قرط ره قله ين فساوة الحجر یات حظی َحَظ تزبک ین جشیک یا واحدا منالبشر لا توا من بلی لاله فد زر آززاز؛ على السقمر هان ای کسی که از فرط لطافت آب را بهیاد میآوری حال آن که قلبت به سختی سنگ است. کاش بهرهُ من از تو چون بهر؛ جامهات بود از تدت ای که [به ظاهر] یکی از افراد بشری. عجب مدارید از پوسیدگی زیر جامۀ او. همانا که تکمههای آن به ماه بسته شده است. «(ها و «(ک» ضمایر مذکر هستند. در متون نثر عربی هم بهوفور حکایاتی در زمینۀ شاهدبازی می توان جست. جالب است که در ا کثر این حکایات بهنوعی پای اپرانیان در میان است وگویی بدین وسیله قصد بهنام کردن عنصر ایرانی و آئینهای ایرانی در کار است. منباب نمونه حکایتی را نقل میکنيم. «عُمَز ابن مَیَابَةِ غلاما رَد ذات یوم فاجابه؛ و مضی به الى منزله, فأكلا و جلّسا يشربان. فقال له الغلامٌ: انت ابن سَيَابة الّنديقٌ قال نعم قال: أحبٌ أن ثعلّمنی الزندقةء قال: افع و کرامة. ثم بطْحه علی وجهه فلمًا تمَکُن منه ادخل علیه» فصاح الغلام آره! آیش هذا وَیُحک؟ قال سألتنی آن أعَلّمُك الزندقة, و هذا او باب من شراتعها» ' یعنی روزی اینسَیّابه امردی را فریفت و به انه برد. خوردند و نوشیدند. غلام ۱-اغانی. دارالفکر» ۱۹۸۶ ج ۴ص ۰۱۱۰-۱۱۱ ۴ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی گفت آیا تو ابنسیابه زندیق هستی؟ گفت آری. پسرک گفت دوست دارم به من زندقه را یاد بدهی. ابنسیابه گفت: با کمال میل چنین میکنم. سپس او را بهرو ۳۳ گفت تو از من خواستی که بهتو زندقه بیاموزم این اولین بخش از قوانین آن است! شاهدبازی در هند شاهدبازی در نزد اقوام مختلف داستانهایی دارد امّا تا آنجا که به ادبیات فارسی مربوط میشود از همه مهمتر شاهدبازی در نزد اعراب و ترکان و هندوان است. در مورد اعراب در صفحات گذشته اشاراتی داشتیم و اینک اشاراتی به فرهنگ هند. شاهدبازی ابداً در فرهنگ هند وجود نداشت. اهمیت زن در ایس فرهنگ بهنحوی است که اساسا عاشق زن است و معشوق مرد. بهطوری که از کتاب غزالان الهند ۱ برمیآید هندوان علمی بهنام نایکابهید یعنی زنشناسی داشتند. آزاد بلگرامی که میخواهد در این کتاب این علم را در شعر فارسی پیاده کند میگوید متأسفانه معشوق در شعر فارسی مذکر است. این ادیب هندی در یکی دیگر از آثار خود تعجّب میکند که چطور خاقانی از شاه ساده پسری خواسته است: وشقی ده که در برم گیرم با وشاقی که در برش گییرم ۲ ابوطالب خان اصفهاتی (صاحب مسیر طالبی) در تذكرةٌ خود «حلاصة الافکار» از آزاد انتقاد میکند که چطور او متوجه نیست که اعطای کنیز و غلام از طرف ممدوح طبیعی است. مسلماً آزاد متوجه این نکته هست اما تعجب او از این است که چطور شاعر از شاه می خواهد که امردی به او ببخشد که با او هماغوش شود. ۱ اثر آزاد بلگرامی ادیپ و شاعر معروف هندی در قرن هفدهم» مصحح نگارنده ۲ ظاهرا منسوب به خاقانی است. سابقهُ نظربازی 8 ۳۵ در غزالان الهند در فصل نایکابهید مینویسد: «تغزل شعرای عربی و هندی با نسا است خلاف شعرای فارسی و ترکی که اینها بنای تغزل را بر امارد گذاشتهاند و ظلم که عبارت از وضع شیء در غیرموضع آن است اختیار نموده. اگر چه شعرای عرب هم به اختلاط عجم سبیل تغزل با امارد پیمودهاند لیکن اصل تغل آنها با نساست). فصل دوم دورة غزنویان تاریخچۀ شاهدبازی بنابه ترتیب تاریخی چون مطلب در مورد شاهدبازی بسیار مفصّل است. جهت پرهیز از اطالهٌ کلام و رسیدن بهیک دورنمای روشن» برحسب ادوار تاریخی ایران مطلب را پیش میبريم. دورة سامانیان از دورءٌ طاهریان و صفاریان حدود ۵۸ بیت و از دورء سامانیان حدود دو هزار بیت بیشتر نمانده است. در این مختصری که بازمانده چندان نشانهیی از معشوق مذکر نیست. البته در دور سامانیان اندکاندک ترکان در مقامات لشکری در حال ترقی بودند و لذا احتمالاً از این دوره شامدبازی در ايران در حال رشد و رواج بود. از قصیدة معروف «مادر می» رودکی بهخوبی روشن است که ترکان در دربار پادشاهان سامانی به شغل ساقیگری مشغول بودند. رودکی در این شعر تصویر گویایی از یک بزم شامانه در هزار و صد سال پیش بهدست داده است: مجلس بساید بساخته هلکانه ازگل وزیساسمین و خیری الوان... ۸ 8 شاهذبازی در ادبیات فارسی یک صف مسپران بلعمی بسنشسته خسرو بر تخت پیشگاه نشسته ترک هزاران به پای پیش صف اندر هر یک برسربساک مورد نهاده باده دهسنده بستی بدیع ز خوبان چونش بگردد نبید چند بهشادی از کف تسرکی سیاه چشم پریروی ز آن می خوشبوی ساغری بستاند خود بخورد نوش و اولیاش همیدون شادی بوجعفر احمدين محمد یک صف حزان و پیر صالح دهقان شاه ملوک جهان امیر خراسان هر یک چون ماه بر دو هفته در فشان روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان بچَه خاتون ترک وب خاقان شاه جهان شادمان و خرم و خندان قامت چون سرو و زلفکانش چوگان یادکند روی شهربار سجستان گوید هر یک چو می بگیرد شادان آن مه آزادگسان و مسفخر ایسران ... از چند نمونهٌ نادری که میتوان احتمال داد در آن معشوق مذکر است. ابیاتی نقل میشود: بسهروی؛ گویی ماه است برنهاده کلاه به بسزرگویی سرو است در سمیان قباه چو ماه بود و چو سرو [و] نه ماه بود و نه سرو کسمر نسبندد سرو وگه نپوشد ماه ز عابر زره دارداو بر سمن برون برد از چشم سودای خواب بستایید سخت و بسپیچید سست شستابان بسیامد سوی کوهسار ۱ دیوانه ص ۴۸۰-۸۱ میک تومذي آ ز سستبل سره دارد او بر قمر درآورد در دل وای سغر بسه گرد کسمرگاه دستار سر بسهآهستگی کرد هر سونظر ۲-شاعران همعصر رودکی. احمد ادارهچی گیلانی؛ بنیاد موقوفات افشان ۰۱۳۷۰ ص ۰۲۱۰ دور غزنویان ت ۳۹ برآورد از آن و هسمپیکر ميان یکی زرد گوبای ناجانور ... به رخ برزد آن زلف عستبرفروش به نی برزد انگشت وقت سحر همی گفت در نی که ای لوکری غم خدمت شاه خوردی» مخور ۲ لوکری دورف غزنویان غزنویان ترکنژاد بودند و لذا بدیهی است که لواط در نزد ایشان مرسوم بوده است. در این مورد مشهورترین سند» عشق سلطان محمود غزنوی به غلام ترکش ایاز است. ابوالتجم ایاز بن اویماق (متوفی ۴۴۹) غلام ترک سلطان محمود بود و سپس مرتبهٌ امیری یافت. بعد از درگذشت محمود (۴۲۱ هھ ق) در دور سلطنت پسر اولش محمد از دربار گریخت و بهنزد پسر دیگر سلطان محمود؛ مسعود در نیشابور رفت و در زمان سلطنت مسعود به حکومت مکران و قصدار رسید. مسلماً عشق سلطان محمود به ایاز جنبةًٌ زمینی و جسمانی داشته است, اما عرفا آن را به عشقی پاک و آسمانی تأویل کردند که در جای خود اشاره خواهم کرد. یکی از داستانهای شیرین و معروف در این باب حکایتی است که در چهار مقالة نظامی عروضی آمده است. داستان نظامی هر چند جنبهٌ زمینی این عشق را نشان می دهد در ضمن میکوشد تا بدان جنبهٌ معنوی هم بدهد. برطبق این حکایت سلطان محمود شبی در حالت مستی دستور میدهد که اياز زلف بلند خود را کوتاه کند و ایاز چنین میکند. سلطان محمود صبح بعد از به هوش آمدن سخت از دستوری که داده بود نادم و خشمگین میشود و هیچکس جرأت سخن گفتن با او را نداشته است. اطرافیان چارهیی میاندیشند و عنصری ملکالشعرای دربار را راضی ۱ از کمر باریک خود نی را بیرون کشید. ۲ پیشاهنگان شعر پارسی؛ دکتر محمد دبیرسیاقی: شرکت کتابهای جیبی. ۰۲۵۳۶ ص ۱۹۶. mM ۰ شاهدبازی در ادبیات فارسی میکنند تا با سرودن شعری در این واقعه سلطان محمود را بهحال طبیعی بازگرداند. و اینک روایت مختصر شده آن از زبان نظامی عروضی که بهنشری بسیار فصیح و شورانگیز واقعه را گزارش کرده است: زلف اباز «عشقی که سلطان بمینالدوله محمود را بر ایاز ترک بوده است معروف است و مشهور. آوردهاند که سخت نیکو صورت نبود» لیکن سبز چهرهیی شیرین بوده است. متناسب اعضا و خوش حرکات و خردمند و آهسته. سلطان یمین الدوله مردی دیندار و متقی بود و با عشق ایاز بسیار کشتی گرفتی تا از شارع شرع و منهاج حرّیت قدمی عدول نکرد. شبی در مجلس عشرت بعد از آن که شراب درو اثر کرده بود و عشق درو عمل نموده -به زلف ایاز نگریست. عنبری دید بر روی ماه غلتان, سنبلی دید بر چهرة آفتاب پیچان, حلقه حلقه چون زره بندبند چون زنجیر, عشق عنان خویشتنداری از دست صبر او بربود مُحتسب آمنا و صدّفنا [= ابمان آوردیم و تصدیق کردیم ] سر از گریبان شرع برآورد و در برابر سلطان یمین الدوله بایستاد و گفت هان محمود! عشق را با فسق میامیز و حق را با باطل ممزوج مکن که بدین زلت ولایت عشق بر تو بشورد و چون پدر خویش از بهشت عشق بیوفتی. سمع اقبالش در غایت شنوایی بود» این فضیّت مسموع افتاد. ترسید که سپاه صبر او با لشکر ژُلفین ایاز برنیاید» کارد برکشيد و بهدست اياز داد که بگیر و زلفین خویش را بیّر, ایاز حدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت از کجا ببرم؟ گفت از نیمه. ایاز زلف دو تو کرد و تقدیر بگرفت [تا کرد و اندازه گرفت] و فرمان بهجای آورد و هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد. محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت ایاز را بخشش کرد و از غایت مستی در خواب رفت. و چون نسیم سحرگاهی برو وزید بر تخت پادشاهی از خواب درآمد» آنچه کرده بود یادش آمد؛ دور؛ غزنویان @ ۴۱ ایاز را بخواند و آن زلفین بریده بدید. سپاه پشیمانی بردل او تاختن آورد. می نحفت و میخاست و از مقزّیان و مربان کس را زهرة آن نبود که پرسیدی که سبب چیست؟ تا آخر کار حاجب علی قريب که حاجب بزرگ او بود روی به عنصری کرد و گفت: پیش سلطان درشو و خویشتن را بدو نمای و طریقی بکن که سلطان خوش طبع گردد. عنصری فرمان حاجب بزرگ بهجای آورد و در پیش سلطان شد و حدمت کرد. سلطان یمینالدوله سر برآورد و گفت ای عنصری! این ساعت از تو میاندیشیدم» میبینی که چه افتاده است ما را؟ در این معنی چیزی بگوی که لایق حال باشد. عنصری خدمت کرد و بر بدیهه گفت: کی عیب سر زلف بت ازکاستن است چه جای بهغم نشستن و خاستن است جای طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پسیراستن است سلطان یمین الدوله محمود را با این دو بیتی بغایت خوش افتاد. بفرمود تا جواهر بیاوردند و سه بار دهان او پر جواهر کرد و مطربان را پیش حواست,و آن روز تا به شب بدین دوبیتی شراب خورده و آن داهیه بدین دوبیتی از پیش او برخاست و عظیم خوش طبع گشت والسلام»! منوچهری که با ایاز همعصر است به «زلف ایاز» اشاره کرده است. در قصیدۀ معروف به مطلع: نوروز درآمد ای منوچهری با لاله لعل و با گل خمری گوید: هدهد چو کنیزکی است دوشیزه بازلف اباز و دید؛ فشخری۲ داستان عشق محمود به اياز هم بهلحاظ عشق زمینی و هم عشق عرفانی در ادبیات فارسی انعکاس وسیعی يافته است. حافظ گوید: ۱- چهارمقاله» نظامی عروضی مصحح دکتر محمد معین» ابنسیناء چاپ ششم. ۰۱۳۴۱ ص ۵۵. ۲- دپوان» مصحح دکتر دبیرسپاقی؛ ص ۰۱۰۸ ۳ 0 شاهذبازی در ادبیات فارسی باردل مسجنون وخم طرا لیلی رخساره محمود و کف بای اباز است از تفاسیر عرفانی مربوط بهاین عشق از همه معروفتر تفسیر مولانا در مثئوی است که بعد ها بدان اشاره خواهم کرد. در اینجا تفسیر سعدی در بوستان راکه عشق محمود را به خوی اياز دانسته است نه روی او نقل میکنیم: یکی رده بر شاه فزنین گرفت که خستی ندارد ایاز ای شگرف گلی را که نه رنگ باشد نه بوی غریب است سودای بلبل بر اوی! به محمود گفت این حکایت کسی بسپپچيد از اندیشه برخود بسی که عشق من ای خواجه برخوی اوست . نه بر قد و بالای نیکوی اوست عد e جرد شتیدم که در تسنگنایی شتر به بغما ملک آستین برفشاند سواران پی دز و مرجان شدند نماند از وضافان گردنفراز نگه کرد کای دلبر بیج پچ من اندر قفای تو مى تاختم در باب پنجم گلستان هم شبیه به «حسن میمندی را گفتند سلطان بسیفتاد و بشکست صسندوق در وز آنجا به تعجیل مرکب براند ز سلطان به یغماء پریشان شدند کسی در قسفای ملک جز اباز ز یغما چه آوردهای؟ گفت هیچ ز خدمت بهنعمت نسپرداختم ! این میگوید: محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانیاند» چون است که با هیجیک از ايشان ميل و محبّتی ندارد چنانکه با اياز که زیادت خسنی ندارد؟ گفت هر چه در دل فرو آید در دیده نکو نماید)۲ چنانکه ملاحظه می شود برای قلمداد کردن این عشق بهصورت عشق روحانی ۱- بوستان؛ مصحح دکتر پوسفی. ص .٩۲ ۲ گلستان» مصحح دکتر پوسفی. ص ۱۳۳ دور غزنویان 8 ۴۳ کے هم نظامی عروضی و هم سعدی گفتهاند که ایاز زیبا نبود و لذا محمود (که بهدینداری معروف بود و بهاو سلطان غازی میگفتند) بیشتر شیفتۀ خوی او برد و امثال این نکته است که زمینه را برای تفاسیر عارفان آماده کرده بود. اما ظاهرا این مطلب صحیح نیست و ایاز زیبا بوده است. فرخی سیستانی در قصیدهیی در مدح امیر ایاز اویماق هم به دلاوری او اشاره کرده است و هم بهزیبایی او به نحوی که اگر زنان او را ببینند شوهران خود را رها میکنند و هم به عشق شاه بهاو اشاره کرده است و تصریح کرده است که عشق شاه بهاو بهسبب زیبایی (و رشادت) اوست: امیر جنگجوی ایاز اوسماق سواری کز در میدان درآیسد یکی گوید که آن سروی است برکوه زنان پسارسا از شوی گردند نه بخیره بدو دل داد محمود جز او در پیش سلطان نیز کس بود اگر چون مين یک تن بود از ایشان دل و بازوی خسرو روز پیکار بسهحیرت درفند دلهای نسظار دگ رگسوید گلی تازه است بربار به کابین دیدن او را خسریدار دل مسجموه را بازی مپندار جز او سلطان غلامان داشت بسپار نه چندان بد مر او را گرم بازار! و سپس به توجه سلطان مسعود به او اشاره میکند: خداوند جهان سعود محمود جزاو را از همه میران که را داد که او را زر همی بخشد به خروار بهیک بخشش چهل خروار دینار بیت آخر قصیده جالب است چون نشان میدهد که ایاز دشمنان بسیار داشته است: جهان از بدسگالانش تھی کن چنان کز شیخک " بیشرم طزّار شاعران دیگر آن دوره هم ایاز را مدح کردهاند. غضایری رازی بهدستور سلطان دیوان؛ مصحح دکتر دبیر سیاقی» ص ۶۳ ۲- در یکی از نسخ «دلقک» است. ۴ 8 شامدبازی در ادپیات فارسی محمود ایاز را مدح کرده و صله گرانی دریافت کرده بود. چنانکه خود گوید: مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان بر آن صنوبر عنبر عذار مشکین خال دو بدره زر بسفرستاد و دو هزار درم بهرغم حاسد و تیمار بدسگال نکال ۱ سلطان محمود اساسا مردی غلامباره بود و جز ایاز غلامان خوبروی بسیار داشت. در حبیبالسیر آمده است که وقتی فضلبن احمد وصف غلامی را در یکی از شهرهای ترکستان شنید. کسی را مخفیانه به آنجا فرستاد و او را خرید و در لباس زنانه به غزنین آورد. اما سلطان محمود بهنحوی از قضیه خبردار شد و غلام را از وزیرش خواست و چون وزير انکار کرد سلطان به مصادره اموال او دستور داد. معشوق لشکری با لعیت سپاهی در دورة غزنویان که آغاز تسلط ترکان در تاریخ است معمولاً معشوق مذکٌ ترکان لشکری هستند. از اینرو بعدا صفات ایشان چون عربدهجویی بیوفایی» جفا کاری» سستپیمانی» خونریزی و ظلم جزو مختصات معشوق شعر فارسی میشود. حتی مشخصات جسمی ایشان چون چشم تنگ کمرباریک قدبلند. زلف پرتافته نیز بعدها از مختصات معشوق شعر فارسی میشود. اينکه در شعر فارسی نگاه معشوق تیر و ابروی او کمان و زلفش کمند است بهاين سبب است که این معاشیق ترک (از اینرو ترک در ادبیات فارسی مجازاً بهمعنی معشوق و زیبا هم است) عمدة نظامی بودهاند و ایاز هم در اصل از امیران سپاه است. در دیوان فرخی سیستانی مکرراً اشعاری در مدح این معشوقکان نظامی آمده است. از اشعار زیر معلوم میشود که شاعر عاشق سرهنگی بوده است! مرا سلامت روی تو باد ای سرهنگ چه باشد ار بهسلامت نباشد این دل تنگ دلم به عشق تو در سختی و عنا خو کرد . چنانکه آینه زنگ خوردهاند اندر زنگ ۱-دیوان عنصری۰ مصحح دکتر دبیر سیاقی. ص ۱۶۵ دور غزنویان = ۴۵ از این گریستن آن است اميد من که مگر به اشک من دل تو نرم گردد ای سرهنگ ! + برکش ای ترک و به یک سو فکن این جامة جنگ چنگ بسرگیر و بسته درقه و شمشیر از چنگ به سصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه زلف مشکسین تو پرگرد شود ای سرهنگ رخ روشن را زیر زره خود بپوش که رخ روشسن تسو زیسر زره گسیرد زنگ ای مسژه تسیر وکمان ابسرو تسیرت بهچه کار تسیر مسوگان تسو دل دوزتسر از تسیر خدنگ ۲ از ابیات زیر معلوم میشود که گروهان معشوق شاعر که لشکری است از شهر بیرون رفته است: یساری گسزیدم از هسمه گیتی پسرینواد . زان شد ز پیش چشم من امروز چون پری لشکر برفت و آن بت لشکرشکن برفت هرگز مباد کس که دهد دل بهلشکری ۲ % دی ز اشگسرگه آمد آن دیسر صد ره سسبز بساز کسرد از پر راست گسفتی برآمد انسدر باغ سوسی از مسیان سسیستبر گرد لشکر فروفشاند همی زان سمن زلفکان لاله سسپر راست گفتی که برگذرگه باد نافهها را همی گشاابد سر باد زلف یاه او بسرداشت تاب اوبازکرد یک زدگر چون مرا دید پیش من بگریخت آن سسراپای سیم ساده پسر؟ ۱-دیوان فرخی» ص ۲۰۸. ۲ همان ص ۲۰۴. ۳-فرخی» ص ۲۰۸ (بهدقیقی هم منسوب است). ۴-فرخی: ص ۰1۰۰ ۴۶ ها شامدبازی در ادبیات فارسی نباید پنداشت که این گونه اشعار فقط در دیوان فرخی سیستانی است. در دیوان دیگر شاعران این دوره هم بهوفور از معشوق ترک لشکری سخن رفته است. چنان که عنصری که لقب حکیم داشت و ملکالشعرای دربار محمود غزنوی بود گوید: رامش افزایی کند وقتی که در مجلس بود لشکرآرایی کند روزی که در میدان بود! پس معشوق ترک این دوره هم زیباست و هم جنگاو چنانکه ایاز هم چنین بوده است و فرخی در مدح ایاز در آن قصیدهیی که ابیاتی از آن را قبلا تقل کردیم در اشاره به خروح ایاز از غزنین از دربار محمد و پیوستن به مسعود در نیشابور گوید: کجاگردد فراموش آن چه او کرد زبسهر خسدمت شاه جسهاندار میان لشکر عاصی نگه داشت وفاو عسهد آن خسورشيد احوار بهروز روشن از غزنین برون رفت همی زدبا جسهانی تا شب تار نسماز شام را چسندان نخوابید که دشت ازکشته شد با پشته هموار گروهی را از آن شسیران جنگی بکشت و مابقی را داد زنسهار جز او هرگز که کرده است این به گیتی بسخوان شهنامه و تاریخ و اخسبار بههر حال در بسیاری از تغزلات بهاین هر دو جنبة زیبایی و رشادت که منجر بهپیروزی در دو میدان میشود اشاره شده است: کمانکشی است بتم با دو گونه تیر بر او وزآن دوگونه همی دل خلد بهصلح و بهجنگ بهوقت صلح دل من خلد به تیر مژه بهوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ ۲ جالب این است که این ابیات معمولاً جزو تشبیب قصاید مدحی هستند که در حضور شاه و بزرگان در دربار فرائت میشده است و لذا میتوان مطمتش بود که عشق مرد بهمرد بهمیچوجه فبحی نداشته است. در این نوع اشعار فقط صحیت از عشق و عاشقی نیست بلکه شاعر آشکارا به مسائل جنسی مثلاً سرین سفید معشوق مرد اشاره کرده و پس از وصف این گونه مسائل بهاسم شاه یا ممدوح حود ۱-دیوان عنصری: ص ۲۷ ۲-دیوان فرحی: ص ۰۲۱۲ دور؛ غرنویان ها ۴۷ س تخلّص کرده است: دوست دارم کودک سیمین برییجاده دل هر کجا ز ایشان یکی بینی مرا آنجا طلب ای خوشا زین پیشترکاندر سرایم زین صفت کودکان بودند سیمین سینه و ززبن سلب با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن با میانهای نزار و زار چون تار قصب گرتهی شد زینبتان | کنونسرایم باک نیست دل پُرست از آفرین خسرو خسرونسب أ این کودکان سپید سرین بسیار بودند و اکنون نیستند اشاره بهوضم مالی خود میکند و بهقول ادبا حسن طلب است. زیرا افراد متموّل بهراحتی در بازار بردهفروشان کنیز و غلام می خریدند. ای پسر جنگ بنه» بوسه بیار این همه جنگ و درشتی بهچه کار تو جو من بار نیابی به جهان من چسو تو بایم هر روز هزار من اگر خواهیم از بخشش میر کودکانی خرمي همچو نگار؟ + ای پسر نیز" مرا سنگدل و تند مخوان تندی و سنگدلی پیشۀ تست ای دل و جان دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن تو فلام منی و خواجه خداوند من است نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان" به کنیز و غلام اموال ناطق میگفتند (در مقابل صامت که زر و نقره و وسایل بود) و حق داشتند که هر کاری که دلشان میخواهد با اموال خود انجام دهند. خرید و فروش برده به حدّی رواج داشت که در فقه اسلامی احکامی دارد. در فقه هم در مورد مجامعت با کنیز و فرزنددار شدن از او وارث او قواعد و قوانینی مطرح شده است و هم در مورد مجامعت با غلامان که بعدا اشاره خواهیم کرد. ۱-دیوان فرشی» ص ۴۔ ۲-همال ص ۰.۱۰۴ ۳ نیز در حملات منفی بهمعنی «دیگره است. ۴-دیوان فرخی: ص ۳۲۱. ۸ ظ شاهدبازی در ادبیات فارسی باری با توجه بهاين که قالب شعری رایج در دورة غزنویان قصیده بود ( که په آغاز آن تغزل میگویند) ادبا یکی از مختصات تغل قصیده را سحن گفتن از معشوق مرد (معمولاً ترک سپاهی) ذ کر کردهاند. جالب است که در ادوار بعد که غزل جای قصیده را گرفت باز رپای همین معشوق مرد را میبينيم. در این غزل معروف حافظ: پیرهن چا ک و غزلخوان و صراحی دردست نیمه شب دوش بهبالین من آهد بنشست سر فراگوش من آورد و بهآواز حزین گفت ای عاشق ديرينة من خوابت هست؟ معشوقی که نیمه شب آوازخوان و صراحی در دست و مست بهخانة عاشق میآید مسلماً مرد است نه زن که در محیط شهرهای قرون وسطایی حتّی غروب هم نمی توانسته است در معابر بهراحتی امد و شد کند. برخی از صفات و مشخصات این معشوق ترک نظامی چه معنوی مثلاً بد خویی و پرخاشگری و چه جسمی مثلاً زلف تابدار مجعّد که در تفرّل قصاید دیده میشود بعدها در غزل هم دیده میشود. منتها در غزل لطیفتر و هنریتر شده است. و این هم دلیل دیگری است که غزل صورت تکامل یافتۀ تفرّل است. معشوق بنده یا لعبت سرایی نوع دیگر معشوق مذک معشوق بنده است. خرید و فروش برده و بنده امر متداولی بود و لذا افراد متعیّن کنیزان و غلامان متعدد داشتند. دراینجا رابطهٌ عاشق و معشوق رابطه ارباب و رعیّت است. این معشوق بايد در مقابل عاشق که خداوند اوست تسلیم محض باشد. اما در تغزلات این دوره از ترشرویی و بدخویی او سخن رفته است. یکی از مضامین این نوع شعر این است که شاعر عاشق بندة فرد دیگری شده است دوره غزنویان 8 ۴۹ و بنده دور از چشم خواجه خود با شاعر سر و سی دارد. دوش ناگاه بههنگام سر لشکری چند بر خواجه و میر همه در انسده من سوخته دل تسو مسا بسسافتهای بسیهمه شغل گسفتم ای ترک درایسن خانه مرا 2 »+ + ۰ رز تسوبسر بسخورم بسربخورند انس در آد ز در آل ماه پسسر بالب شیرین چسون شهد و شکسر ملق زلفش از آن تافتەتر چسون برون جستهای از خانه بهدر؟ بسانگ بسرخیزد چون یسافت خبر تسو بکش نیز وبس انسدوه مسخور این سخن را بتويسند بهزر شمه دارنسد ز من دست بسر هسمه در حسرت مسن خسته جگر بببایند به سگ گهر نیست انسدر کساهت پشم مگر کودکانند چسو گل های بسبر زان مهن»؛ فرداء کسهای دگسر...۱ شاید در این قطعة رودکی هم عیّار همین معشوق بندة مذکر باشد نه کنیزی که میگویند رودکی دوست داشت و سرانجام او را خرید: کس فرستاد بهسر اندر عیّار مرا وین فژه پیر ز بهر مرا خوار گرفت که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا برهاناد از او ایزد جبار سرا" بهترین نوع معشوق بنده ریدکان هستند» یعتی غلامان کمسن و سال زیبارویی که در عنفموان جوانیند و هنوز کودک محسوب میشوند و سبزه عذار ندارند. این لغت که ساخت دیگری از رود است در ادبیات سبک خراسانی زياد به کار رفته است و فرخی از ریدکانسرایی یعنی غلامان خانهزاد که در دربارها و سرای بزرگان ۱- قرخی. ص ۸۴ ۲- دیوان رودکی. ص ۰۴۴۷ فزه پیر (پیر پلید) خواجة آن بنده است. ۶۰ 8 شاهدیازی در ادبیات فارسی و اشراف میزیستند و میبالیدند نام برده است. منشأ این غلامان از شهرهای حسن خحیز چون بلغار و قندهار و حصار ترکستان ! است و لذا سفید هستند." این نوجوانان زیبارو در فن جنگ هم کارآزموده بودند و شاهان آنان را با خود در نبردها همراه داشتند: سر ملوک عجم چون بهنزدکوه رسید صف سپاه عدو دید با سکون و قرار ز ریدکانسرایی چو ژاله بر سر آب بدان کناره فرستاد کودکی سه چهار بهنیزه هر یک از ايشان ستودهٌ فزنین . بهتیغ هر یک از ایشان بسنده بلغار دلاورانسی ز اشکال رستمدستان مسبارزانی زاقسران بیژن جسزار" ریدکان خواب ادیده مصاف اندر مصاف . مسرکبان داغ نسا کرده قطار اندر قطار؟ همواره شادمانه زياد و بههر مراد توفیق جفت او و خداوند باراو چون بوستان تازه و باغ شکفته باد . از روی ریدکان حصاری حصار او ترا باد هرجا که بنهند تختی عدد را بود هر کجا هست. داری ز خوبان و از رسدکانسرایی به قصر تو هر خانهیی قندهاری ۶ امروز ما و شادی؛ امروز ماو رامش درزبر هر درختی عیشی کیم دیگر بسا دوستان یکدل با مطربان چابک باریدکان زیبا با ساقیان دلیسر ۱ اصطلاح ترک حصاری بهرفور در اشعار این دوره آمده است. ۲- به کردار زن زنگی که هر شب بای د کسودک بلغاری آن زن منو چهری ۳ دیوان فرخی. ص ۶۳ ۴ از قصيدء معروف او در وصف داغگاه: چون پرند نیلگون بر ووی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار ریدکان خواب نادیده, کودکانی هستند که همنوز مسحتلم نشدهاند يعلى بهسن تکلیف ترسیدهاند. ۵ همان ص ۰۳۴۲ ۶ همان ص ۰۳۷۵ درر؛ غزنویان ۵ ۵۱ دلجوی ساقیانی شیرین سخن که ما را از کف دهنده باده وز لب دهنده شک ربش معشوق يا سبزة عذار یکی از مضامین شعر فارسی در ارتباط با معشوق مذکر که علاوه بر قصیده در غزل هم دیده میشود این است که معشوق که کودک است نخست خط و به اصطلاح ریش ندارد ولی سرانجام ریش درمیآورد و از اين زمان بهبعد دیگر بهدرد نمی خورد (و این خلاف رأی افلاطون است که به عشق معتری معتقد بود و لذا بهنظر او معشوق نباید کودک باشد) و شاعران در اين باره مضامین گوناگون پرداختهاند. فرحی در تغل فصیدهیی افسوس میخورد که معشوقش با آن که پانزده شانزده سال بیش ندارد» ریش درآورده است و جایگاه بوسهٌ شاعر را خراب کرده است. شاعر از این عضه شبها نمیخوابد: آن سمن عارض من کرد بناگوش سياه دوشب تسیره بسرآورد ز دو گوش ماه سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز چون توان دیدن آن عارض چون سیم سياه روزگار آنچه توانست بر آن روی بکرد بهستم جایگاه بوسة من کرد تباه بچکد خون ز دل من چو بهرویش نگرم . نتوانستم کرد از درد بدان روی نگاه شب نخسبم زغم و حسرتآن عارض و روز تا هشب زین غم و زین درد همی گویم آه" درابیات زیر دمیدن ریش بهدمیدن بنفشه تشبیه شده است. از انجا که معشوق تازه ریش درآورده را سرهنگ خوانده است. باید احتمال داد که این اطلاق بهمجاز مایکون است و معشوق لشکری نوجوان درآینده سرهنگ خواهد شد ۲ همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ همی به آيتة چینی اندرآید زنگ ۱- همان ص ۰۴۳۹ ۲ دیوان فرخی: ص ۳۵٩ ۳ سرهنگ علاوه بر سردار به معنی سرآهنگ یعنی پیشرو لشکر که فارسی مقدمةالجیش است و ترگی ان هراول است و نیز بهمعنی عسس و نیز بهمعتی پهلوان و مبارز امده است (بهبرهان فاطع رجوع شود.) ۲ شامدبازی در ادبیات فارسی از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید . بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ اگر بنفشه فروشی همی نخواهم خرد' مرا بنفشه بسنده است زلف آن سرهنگ" در بیت زین شاعر مدعی است که دمیدن ریش باعث زشتی معشوق نشده است: دعوی خوبی تو چو باطل نشد به خط معلوم شد که رونق گل» خار نشکند " یکی از مضامین» مربوط به وفتی است که معشوق نوجوان در حال ریش دراوردن است و بهاصطلاح نوخط و سبزخط است. یعنی هنوز ریشش سياه نشده است. تا این زمان هنوز شاهد محسوب میشود. چنان که فرخی در غزلی میگوید: با عارض ساده ز در دیدن بودی با خط دمیده زدر بوس و کناری آ بهترین مضامین در این باب را در اشعار غزلسرایان مثلاً سعدی و حافظ می توان یافت: تو پار برفتهای چو آهو اسال بیامدی چو یوزی سعدی خط سبز دوست دارد نی هرالف جوال دوزی ۴ سژال كردم و گفتم جمال روی تو را چهشد که مورچه برگرد ماه جوشیده است جواب داد ندانم چسهبود روبسم را . مگر بهماتم حسنم سیاه پوشیده است* حافظ این مطلب را تا حد فلسفه ارتفا داده و مضامین حکمی ساخته است: هرکه را با خط سبزت سر سودا باشد پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد در همة ادوار شعر فارسی (جز دور شعر نو) مضمون ریش معشوق یکی از ۱- در متن بخواهم کرد (یعنی اگر قرار باشد بنفشه بفروشم که اشکالی ندارد). نخواهم خرد (مخفف خرید) تصحیح قیاسی است (یعنی اگر بنفشه میفروشی. من نخواهم خرید) که شعر را لطیفتر میکند. ۲- فرشی: ص ۰.۲۱۱ ۳ دیوان ظهیرالدین فاریابی ص 2۰ ۴دیوان ص ۴۴۲ ۵ گلستان. خطیب رعبر: ص ۳۵۹ دوره غزنویان قا ۵۲ چنان که نیل بود مانع رسیدن چشم بهخط رخ تو امان یافت از پربدن چشم شب گذشته کجا بودهای که خوابیدهاست بساط سبزۀ خط تواز چریدن چشم! سوزنی سمرفندی سهشعر با ردیف ریش دارد که از مر کدام ابیاتی نقل میشود: تساختن آورد بسر بتان ختن ریش باز نگردد بهمکر و حیلت و فن ریش بسر دل خوبان ابن زمانه ببهیکبار کرد گشاده دربلاو محن رش وای دریفا که خير خير سیه کرد صارض آن ساهروی سیم ذقن رش بوسه گهی کاندرو حلاوت جان بود راست بزد چون خلیده نی بهسمن ریش تسنگدلم کان نار تسنگدهن را تنگ درآیند به گرد ننگدهن ریش گرد بناگوش آن نگارین بگرفت جای شکسنگیر زلف تویهشکن ریش ای پدر از درد ريش کسندن فرزند جامه درو خاک پاش بر سر وکن ریش ۲ ای بههمه تن گناه کرده؛ مکن ریش هست سزای عقوبت همه تن ریش این بههمان وزن و قافیه است که گفتم تاختن آورد بر بستان ختن ریش" زنهار بهش باش که ناری پسرا ریش تا نفکندت در غم و زاری پسرا ریش این هست بر آن قافیه شعر جمالی ای شادی روزی که برآری پسرا ریش ۲ نظربازی نظربازی معاشقةهٌ چشمی است و نوعی از آن بهاصطلاح امروز «عُر زدن» معشوق با نگاه و ایما و اشارات چشم و ابروست که در ميان اعیان و اشراف ترک و رجال درباری مرسوم بوده است. ترکان بههیچ و حه در مقابل معشوق مذکر زییاء» ۱-دیوان صائب. مصحح شمیساء شمار؛ ۸۴۵ ۲-دیوان سوزنی سمرفندی» ص ۳۹۵. ۳ همان ص ۳۹۶ ۴-همان ص ۰۳۹۶ ۴ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی تاب خودداری نداشتند و حتی در حضور شاه چنین وفایعی اتفاق میافتاده و باعث رنسجش و کدورت میشده و بهاصطلاح امروز بهرگ غیرت عاشق برمی خورده است. در چنین فضایی طبیعی است که شاعران درباری آنسان بی پروا از بچهبازی سخن گفته باشند. امری که امروزه معمولاً باعث حيرت خوانندۀ غیرآشنا بهفرهنگ و ادب قدیم میشود. بهذ کر دو نمونه بسنده میشود. در ضمن از این حکایات معلوم می شود که شاهان اجازه نمی دادند که کسی بهامرد ایشان مشغول شود و در این زمینه سختگیر بودند. بعدها خواهیم گفت که فرشی سیستانی هم ظاهراً از این بابت مدتی مغضوب بوده است. داستان امیر بوسف و طغرل کافر نعمت ۱ امیریوسف برادر سلطان محمود بود» روزی در مهمانی شاه چشمش بهیکی از غلامان برادر موسوم به طغرل افتاد و سخت عاشق او شد. سلطان محمودکه متو جه نظربازی پرادر شده بود رنجید امّا سرانجام طغرل را به برادر بخشید. امیریوسفت به حلای خوشحال شد که به همه هدیه و صدقه داد و طغرل را حاجب خود کرد. بعد برای او زن گرفت و مجلس عروسی مفصّلی ترتیب داد. از شگفتیمای روزگار جاسوس عمویش - امیریوسف کرد بهنحوی که طغرل سرانجام باعث گرفتاری مخدوم خود شد و امیریوسف بهحبس افتاد. در تاریخ بیهقی مینویسد: «و یوسف چهدانست که دل و جگر معشوقش بروی مشرفاند» (ص ۴۰۰) «[آمیریوسف ] طغرل را گفت شادباش ای کافر نعمت. از بهر این تو را پروردم و از فرزند عزیزتر داشتم تا بر من چنین ساختی» (ص ۴۰۲) ۱- در تاریخ بهغلامی از غلامان سلطان محمود که چندی به سلطنت رسید طغرل غاصب و طغرل کافر نعمت میگوبند که اینجا مراد نیست. دور؛ غزنویان ® ۵۵ از این عبارات و اسناد متعدد دیگر معلوم میشود که عاشق نسبت به معشوق جنبةٌ پدری داشت و در تربیت او چون فرزندش عمل میکرد. لغت اتابک که بعدها در تاریخ ایران زیاد تکرار می شود در ترکی بهمعنی بدربزرگ است. اتابکان درواقع للة شاهزادگان ترک بودند و از این طریق قدرت بسیار داشتند. فرخی هم معشوق خود را پسر و خود را پدر خوانده است (و ضمناً این ابیات حسادت معشوق را هم نشان میدهد): ای پسر هیچ ندانم که چگونه پسری با چنین خو که تو داری پسراء گر بهمثل تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم بوسه ندهی و نخواهی که کسم بوسه دهد گر نخواهی که مرا بوسه دهد جز تو کسی من به پروردن تو رنج بدان روی برم هر زمان با پدر خویش بهخوی دگری صبر ایسوب مرا بودی گشتی سپری ور سوی تو نگرم تو بهدگر سو نگری پس تو ای جان پدر رنج و عنای پدری تو مکن نيزگه بوسه چنین حیله گری که تو در جستن کام دل مین رنچبری' است و چنان که قبلاً ملاحظه شد ريشه در افکار ستراط و افلاطون دارد. ای دل و چان پدر زر را آنجا یله کن اسب تازان کن و بازآی بهنزدیک پدر؟ این موتیف در اشعار ایرج میرزا آخرین شاعر بزرگ این جریان شعری هم دیده میشود و در شارةٌ ایهامی بهاين موضوع است که یک جا بهطنز میگوید: تا نگوبند ترا با پسر غير چه کار مادرش را بهزنی گیرم و گردم پدرش! اما داستان عاشقشدن امیریوسف بهطغرل بهروایت بیهقی مورخ بزرگ سده پنجم هجری قمری بهشرح زیر خواندنی است: این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بهدیدار [- چهره] و قد و رنگ و ظرافت و لیاقت ... امیر [- سلطان محمود] این طغرل را بپسندید و در جملۀ ۱- دپوان. ص ۰۲۹۸ ۰۱۸۰ دیوان فرعی. ص ٣ ۵۶ ها شاهذبازی در ادبیات فارسی هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت ... یکروز چنان افتاد که امیر بهباغ فیروزی شراب می خورد برگل» و چندان گل صد برگ ريخته بودند که حد و اندازه نبود و این ساقیان ماهرویان عالم بهئوبت دوگان دوگان میآمدند. این طفرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزهیی داشت و بهساقیگری مشغول شدند هردو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بهدست بایستاد و امیریوسف را شراب دریافته بود. چشمش بروی بماند و عاشق شد و هرچند کوشید و حویشتن را فراهم کرد چشم از وی برنتوانست داشت. و امیرمحمود دزدیده مینگریست و شیفتگی و بیهوشی برادرش میدید و تغافلی میزد تا آن که ساعتی بگذشت. پس گفت ای برادر تو از پدر کودک ماندی گفته بود پدر بهوقت مرگ ... که مرا دل بهیوسف مشغول است. وی را بهتو سپردم ... و ما تا این غایت دانی که به راستای تو چند نیکویی فرمودهايم و پنداشتیم که با ادب برآمدهای و نیستی چنان که ما پنداشتهايم. در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچکس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است و اگر حرمت روان پدرم نبودی تو را مالشی سخت تمام برسیدی, این یک بار عفو کردم و اين غلام را بهتو بخشیدم که ما را چنو بسیار است» " داستان ابوتعیم و نوشتگین ابونعیم ندیم سلطان مسعود بود؛ بهنوشتگین غلام محبوب سلطان مسعود نظر داشت و بهاین جرم مصادرة اموال شد. بیهقی مینویسد: «غلامی که او را نوشتگین نوبتی گفتندی, از آن غلامان که امیرمحمود آورده بود... غلامی چون صدهزار نگار که زیباتر و مقبول صورتتر از وی آدمی ندیده ۱ چنان که قبلا اشاره کردیم ساقیگری شغل غلامان بود. ۲- تاریخ بیهقی. چاپ دکتر حطیب رهب ص ۴۰۲-۴۰۳ دوره غزنویان 8 ۵۷ بودند و آمیرمحمود فرموده بود تا او را در جمله غلاماڼ خاصهتر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده که او را بر روی ایاز برکشد که زیادت از دیدان جلفی و بدآرامی داشت ... و چون محمود فرمان یافت» فرزندش محمد این نوشتگین را برکشید بدان وقت که به غزنین آمد و بر تخت نشست و وی را چاشنی گرفتن و ساقیگری کردن فرمود و بیاندازه مال داد. چون ررزگار مُلک» او را بهسر آمده برادرش سلطان مسعود این نوشتگین را برکشید ... چنان افتاد از قضا که بوتعیم ندیم مگر بهحدیث این ترک دل بهباد داده بود و در مجلس شراب سوی او دزدیده بسیار نگریستی و این پادشاه = سلطان مسعود] آن میدیده بود و دل در آن بسته. این روز چنان افتاد که بولعيم شراب شبانه درسر داشت و امیر همچنان دستهیی شببوی و سوسن آزاد نوشتگین را داد و گفت: بولعیم را ده. نوشتگین آن را به بوئعیم داد. بونْعیم انگشت را بر دست غلامان فشرد. نوشتگین گفت: این چه پیادبی است. انگشت ناحفاظی بردست غلامان سلطان فشردن؟ و امیر از آن سخت در تاب شد ... بولعیم را گفت: بهغلامبارگی پیش ما آمدهای؟! جواب رفت باز داد» و سخت استاخ بود که خداوند از من چنین چیزها کی دیده بود؟ اگر از بنده سیر شده است بهانهیی توان ساخت شیرین تر از اين. امیر سخت در خشم شد بفرمود تا پای بولعیم گرفتند وبکشیدند و به حجره بازداشتند و اقبال [اسم مهتر خادمان] را گفت: هرچه این سگ ناحفاظ را هست -صامت و ناطق همه بهنوشتگین بخشیدم. و کسان رفتند و سرایش فرو گرفتند و همه نعمت هاش موقوف کردند و اقبال نماز دیگر این روز بهدیوان ما آمد با نوشتگین و نامهها ستد و منشوری توفیعی تا جمله اسباب و ضیاع او را به سیستان و جایهای دیگر فرو گيرند و به کسان نوشتگین سپارند.»۱ چنان که ملاحظه میشود ابو عیم از بابت نظربازی خود بهایی سنگین ۱- تاریخ بیهقی. ص ۳۶ - ۶۳۵ ۸ 8 شامدبازی در ادبیات فارسی پرداخت. شاه بعدها او را بخشید اما گاه گاهی این جسارت او را یادآوری میکرد: «شفاعت کردند تا امیر خشنود شد و فرمود تا وی را از قلعه به خانه باز بردند. و پس از آن پبخراندش و خلعت داد و بنواختش و ضیاعش باز داد ... و گاه از گاهی شنودم که امیر در شراب بوعیم راگفتی: سوی نوشتگین نگری؟ و وی جواب دادی که از آن یک نگریستن بس نیک نیامدی تا دیگر نگرم و امیر بخندیدی ...۱4 قابو سنامه و عشق بهغلامان عنصرالمعالی کیکاووسبن وشمگیر بن زیار از شاهزادگان خاندان زیاری بود که در قرون چهارم و پنجم در گیلان و مازندران حکومت داشتند. عنصرالمعالی داماد سلطان محمود بود و از دختر این سلطان پسری بهنام گپلانشاه داشت. کتاب قابوسنامه را برای پسر خود نوشت تا راه و رسم زندگی را به او بیاموزد و دانستهها و تجربیات خود را به او منتقل کند. فابوسنامه به این اعتبار کتاب بسیار مهمی است و استاد ملکالشعراء بهار آن را دربرگیرندهٌ مجموعه تمدن ایرانی پیش از حملۀ مغول خوانده است. در این کتاب مکرراً از عشقورزی بهغلامان و مجامعت با آنان سخن رفته و این میرساند که عشق و نزدیکی مرد بهمرد در تمام زوایای زندگانی ایرانیان - مخصوصاً طبقات بالا نفوذ کرده بود. در باب چهاردهم که در عشق ورزیدن است می نو یسد: «بهروزگار جد من شمسالمعالی خبر آوردند که بازرگانی به بخارا بندهیی دارد بهایی. نخاس را بفرستاد و آن غلام را به هزار و دویست دینار بخرید و به گرگان پیش امیر آوردند. آمیر بدید و پسندید ... تا چندگاهی برآمد. روزی امیر دست پاک همی کرد و بدین غلام همی نگریست. مگر بهچشم وی خوش همی آمد. چون زمانی ازین حال بگذشت ابوالعباس غانمی را گفت که این غلام را آزاد کردم و فلان ده وی (- همان ص ۶۲۶. دور؛ غزنویان ك ۵٩ را بخشیدم. از شهر دختر کدخدایی برای وی بخواه تا به خانهٌ خویش بنشیند و تا آنگه که ریش برنیاورد نهخواهم که از خانه بیرون آید. ابوالعباس غانمی وزیر بود گفت: فرمان خداوند راست امّا اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود اندرین چیست؟ امیر گفت امروز حال چنین و چنین رفت و سخت زشت بود پادشاهی هفتاد ساله و عاشق! مرا بعد از هفتاد سال بهنگاه داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بودن ...»۱ «و بهغزنی درشنودم که ده غلام بود در حزان سلطان مسعود جامهدارال حاص او بودند و از جملۀ ایشان یکی بود نوشتگین نوبی گفتندی. سلطان مسعود وی را دوست داشت. چندسال برآمد ازین حدیث که هیچ کس نتوانست دانست که سلطان مسعود که را دوست دارد. و از جملۀ این ده غلام کس ندانست که معشوق و منظور سلطان مسعود از آن جمله کدام است؟ تا ازین حال پنج سال برآمد. روزی اندر مستی فرمود که هرچه پدر من ایاز را فرموده بود همان بهاقطاع و معاش جمله نوشتگین نوبی را منشور نبیسند. آنگاه بدانستند که مقصود او نوشتگین نوبی بوده است»۲ اینها نمونههایی از حکایات تاریخی این کتاب در موضوع مورد بحث بود اما چند نمونه از اندرزهای او به پسرش در این باب که از آن استفادههای جامعه شناختی بسیار توان کرد از جمله این که امرد سوگلی را با خود بهمیهمانی میبردند و بهاصطلاح بهرخ میکشیدند: «معشوق خود بطلیموس و افلاطون نباشد ولکن بايد که اندک مايه خردی دارد. و نیز دانم که یوسفب یعقوب نباشد امّا چنان باید که حلاوتی و ملاحتی باشد وی را تا زبان مردم بسته باشد. اگر بهمیهمانی روی معشوق را با خویشتن مبر و اگر بری ۱- قابوسنامەء چاپ دکتر یرسفی؛ ص ۸۴ ۲-همان ص ۸۴. ۶ @ شاهذیازی در ادبیات فارسی پیش بیگانگان بهری مشغول مباش و دل در وی بسته مدار که خود وی را کسی بنتواند خوردن و مپندارکه وی به چشم همه کسی چنان درآید که به چشم تو درآمده باشد. و نیزهرزمانی وی را میوه مده و هرساعتی وی را مخوانو درگوش وی سخن مگوی .»۱ (پیوسته به مجامعت مشغول مباش ... اما از غلامان و زنان میل خویش بهیک جنس مدار تا از هردو گونه بهرهور باشی وز دو گونه یکی دشمن تو نه باشند. تابستان میل بهغلامان و زمستان میل بهزنان کن ...۲6 نمونههایی از شعر شاعران این دوره همه شاعران این دوره به کرات از معشوق مذکر سخن گفتهاند. معروف ترین شاعران این دوره عنصری و فرخی و منوچهری هستند. از امثال عسجدی و لبییی دیوانی برجا نمانده است. ذکر معشوق مذکر را باید در تشبیب قصاید چست. برخحی از فصاید عنصری مقتضب است یعنی تشبیت ندارد. در آن فصاید او که تشبیب دارد معمولاً وصف معشوق مذکر آمده است اما مانند اشعار فرخی فرائن صریح (مثلاً لفظ پسس اشاره به سپاهی بودن) ندارد و لذا خوانندة غیرحرفهیی میتواند معشوق را موئث فرض کند. تشبیب قصاید منوچهری برخلاف فرخی و عنصری عاشقانه نیست بلکه معمولاً در وصف طبیعت است. امّا در تشبیب قصاید فرخی بهفراوانی از معشوق مذکُر با قراين صریح سخن رفته است. لذا از فرخی جداگانه سخن خواهیم گفت و در اینجا فقط چند نمونه از عنصری و منوچهری میآوریم که در آنها قراین صریحی دال بر معشوق مذکر وجود دارد. پیش از نقل نمونهها بايد اشاره کنم که عشق بر معشوق مذگر بهحدّی در ذهن قدما طبیعی و متعارف بوده استکه در داستانهای عشقیکه برای این شاعران ساختهاند غالبا معشوق مذگر است. مثلاً در مورد عنصری در کتاب مجمع القصاید آمده است: ۸۶ همان ص ۸۵ ۲-همان. ص ١ دورة غزنریان 6 ۶۱ «نقل است که در ایام تقرب سلطان بهنزدیکی از خویشان خواجه حسن میمندی که وزیر آن پادشاه بود تعلّقی پیدا کرد ... لیکن آن راز را از نزدیک و دور می پوشید ... عاقبتالامر راز ایشان برملا افتاد ... پدر آن پسر بههر نوع که توانست او را از اختلاط حکیم منع فرمود. لاجرم حکیم در عشق آن جوان بهمرتبه یی رنجور و بیمار شد ... که نزدیک بهآن رسیده بود که رسوای مرد و زن شود ... اتفاقا از نادرات حالات و حسن اتفاقات ... پدر آن پسر شبی درخواب دید که از جانب مشرق ابری سياه در غایت هیبت برآمد ... و این صدا شنید که از بلابگریز و از درد دل مستمند پرهیز و در سراپردۀ عنصری آویز... این واقعه در دل وی اثر عظیم کرد. پسر را برداشته متوجه خانهٌ عنصری گشت ... پسر را با وی بازگذاشت و بازگشت ... القصّه چون حکیم مطلوب را بدید و خانه را از غیرخالی یافت بار دیگر سر در قدم وی نهاد و بیهوش شد و چون بههوش آمد به مطالعۀ دیباچهُ حسن او در خروش آمد ... تقل است که اکثر آن شب حالت حکیم به بیهوشی گذشت و هرچند معشوق خواست که تا عاشق در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه گرداند نتوانست. ای عزیز امثال این جذبات و عفت از عشق چندان غریب و بدیع نیست.. هرآینه مطلوب او را طالب گردد و قضیه منعکس شود... در اندک فرصتی امر منعکس شد و مرتبةٌ معشوقی به صفت عاشقی تبدیل یافت ! چنان که عینالقضاة همدانی فرموده: چندان نسازست از تسو انسدر سسر مسن كساندرفلطم كه عاشقی تسو بر من ۲ تاهمی جولان زلفش گرد لالستان بود عشق زلفش را به گرد هر دلی جولان بود ۱ جنانکه در مورد سقراط روی داد و ماجرای آن در رسالهٌ میهماتی گذشت. ۲ مقدّمة دیوان عنصری ۲۶-۲۹. وم ھا شاهدبازی در ادپیات فارسی تافته بودن دل عشاق را بسیمان بود مر مسرا بیدا ناهد تانديدم زلف او کز شبه زنمجیر باشد با ز شب چوگان بود عارضش داند مگر کز چشم بد آید شته از نسهیب چشسم بد دایم درو پنهان بود تا جهان بوده است کس بر باد نفشانده است مشک زلف او را هر شبی بر باد مشک افشان بود اسب گردون است از او گر سرو بر گردون بود خانه بسستان است از او گر ماه در بستان بود رامش افسزایسی کند وقتی که در مجلس بود لشکر آرایی کند روزی که در میدان بود! گل نوشکفته است و سروروان بسرآم یخته ههراو باروان خسرد جهر او بسرنگارد بهدل اگسر بسنگری سوی رخسار او اگر نام پسیچیده زلفش بسری وگر وصفگویی ز شیرین لبش وگر نیست خواهی که هستی شود نگارست گوئی میان سپاه چه سود از نگار سپاهی ۲ ترا ۱-دیوان عنصری. ص ۲۷ ۳-دیوان عتصری. ۳۲۳۴ که دل مهر او باز بسندد بهجان بسسروید بسهچشم انبدرت ارفوان پر از مشک سابی تس وکام و دهان روان گسرددت انگبین بر زبان بسپینش چسو بسندد کمر بر ميان نگاری چو آراسته بسوستان سخن را بەهدح سپهبد رسان۲ ۲ معشوق لشکری دور غزنویان 8 ۶۳ گفتم که چه نامی ای پسر؟ گفتا غم گفتم نگری به عاشقان؟ گفتا کم گفتم بهچه بستهای مرا؟ گفت بهدم گفتم چهبود پیشة تو؟ گفت ستم! 4 4 ۶ بینی آن ترکی که او چون بر زند بر چنگ» نگ از دل ابدال بگسریزد بسهصد فرسنگ سنگ بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر تنگ صبر چون کشد بر اسب خویش از موی اسب او تنگ تنگ ۲ ۲ 2 آمده نوروز ماه با قل سوری بههم بادٌ سوری بگیر بر گل سوری بچم از پسر نسردباز دا و گسران تر ببر ای صنم ماهروی خیز بهباغ اندر آی ای ترک من امروز نگوبی به کجایی آنکس که نسباید بسر مسا زودتر آید آن روز که من شیفتهتر باشم بر تو چون با دگری من بگشایم تو ببندی گوبی بهرخ کس منگر جز بهرخ من تسرمی که کسی نیز دل من برباید ای لعبت حصاری؛ شغلی دگر نداری وز دو کف سادگان ساتگنی کش بهدم ز آنکه شد از رنگ و بوی باغ بسان صنم " تاکس نفرستیم و سخوانیم نیایی تو دیرتر آیی بهبر ما که ببایی عذری بنهی بر خود و نبازي بفزایی ور بسا دگری هیچ ببندم بگشایی ای ترک چنین شیفتة خویش چرایی کس دل نر باید بهستم چون تو ربایی مجلس چرانسازی باده چرا نیاری (- همان ص ۳۱۷ ۲ همان ص ۵٩ ۲ دپوان منوچهری؛ ۵۰ ۴ همان ص ٩۵ ۴ ر یی عم ۾ مدای در ادات لار م دیگر بهدست میدهیم. یکی از موضوعاتی که در شعر فرخی به کات آمده «ماه روزه» است. تغزل زیر داستان او و ماه روزه و معشوق مذکر است: بردم این ماه به تسبیح و تراویج بسر یک مه از سال چنان بودم کابدال بوند نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد میستانم ز کف آن که مرا چشم بدوست باز خواهم بهشبی بوسۀ یک ماهه ز دوست عالم شهر " همین خواهد لیکن بهزبان هرچسه اندر دل خود دارم بیرون فکنم خویشتن را بهجز این عیب ندانم بهجهان من و سیکی و سماع خوش و آن ماه پسر بازده ماه چنین باشم و زین نیز بش نوبت گمرسنگی خوردن بردم بسر و آن کسی را که دلم خواهد گیرم در بر بسوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر بسنگوید چو مسن ابسله ديوانة خر مسردمان را دهسم از راز دل خسویش خسبر لاجرمعیب مراخواجه خریدهاست بهزز ...۲ در قطعه زیر معشوق مذکر هندو و ترک را با هم سنجیده است. هند.و ساده است اما ترک ناز و ادا دارد: هندوی بد که ترا باشد وزان تو بود هندوان شوخک وشیرینک وخوشبانمکند تا ترا تسرکی سه بوسة دزدیده دهد زلف هسندو را بندی بود و تاب دویست بسهتر از تسرکی کان تو نباشد» صد بار نسیز بسی مشغله باشند گه بوس و کنار هسندوی را بستوان برد و بپرداخت زکار جعد هند را تسابی بود و پیچ هزار در تغل زیر از این که با معشوق دعوا کرده و او را از خالۀ خود بیرون رانده اظهار ندامت میکتد. در این ابیات خود را پدر و او را فرزند خوانده است: چند روز است که از دوست مرا نیست خبر من چنین خامش و جان و جگر من بهسفر در چنین حال و چنین روز همی صبرکند سنگدل هسردم بدههر و زبسدعهر بستر سس سس سس ١ این عالم شهر همان زاهد و عابد غزل فارسی است. ۲- دیوان. ص ۱۷۳ دور؛ غرئویان ® ۶۷ سنگدل نیستم اما دل من نیست بهجای من کنون آگه گشتم که چه بوده است مرا بسهستم کردهام او را ز در خانه بسرون هیچ دیوانه و سرگشته و مست این نکند گاه برسر زنم از حسرت او گاه بهروی چون توانم دید این مجلس و این خانه بیاو از پس زر بس فرستادم او را بسهفسون ای دل و جسان پدر زر را آنسجا یله کن نو مرا بسهتری از خسواسته روی زمین 9 ای پسر گر دل من کرد همی خواهی شاد نسقل با باده بود باده دهی نقل بده چندگاهی است که از باده و از بوسه مرا وقت آن آمد کز باده مرا مست کنی گر همی گوبی بوس از دگران نیز بخواه از کران آمسدی و دل بسربودی ز ميان چه فسون کردی بر من که به تو دادم دل دل آن ترک نه اندر خور سیمین براوست با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ از همه خلق دل من سوی او دارد ميل سادرش گسفت پسر زایسم سرو مه زاد ۰.۱۸۰ فرخی» ص ١ ۲۸ فرحی؛ ص ۳ هسرکه را دل نبود کی بود از درد خبر مست بوده استم و دیوانه از اين عشق مگر بهستم دوست برون کرد کس از خانه بدر؟ لاجرم خسته دلم زین قبل و خسته جگر خرد کردم بهطپانچه همه روی و همه سر خانمان گشته همچون دل و جان زیر و زبر هسیچکس جسان گرانسمایه فسریبد با زر اسب تسازان کن و باز آی بهنزدیک پدر نتوان خوردن بیروی تو از خواسته بر ... از پس باده مرا بسوسه همی بايد داد دیرگاهی است که این رسم نهاد آن که نهاد نسفکندستی بیهوش و نکردستی شاد گاه آن آمد کز بوسه مرا بدهی داد تسو مرا از دگران بردهای ای حورنواد هیچکس را نفتاد آن چه مرا با تو فتاد دل چرا دادم خیره بهفسون تو بهباه ...۲ سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست سخن تلخ نداند که نهاندر خور اوست بیهده نیست پس آن کب رکه اندر سر اوست پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست ۲ ۲-فرخی» ص ۰۴۵ ۸ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی در صفحات گذشته گفتیم که صورت ابتدایی غالب صفات ررحی و جسمی معشوق غزل. در معشوق تغزل هم یافت می شود و در حقیقت تغزل بهلحاظ زبان و معنی متن چرکتویس و غزل متن پیراسته و تلطیف شده و پاکنویس شده است. تغزلات فرّخی برای اثبات این معنی سند خوبی است. اما چون بحث ما در معشوق مذکر است فقط برمبنای آن چند نمونه را کر میکنيم. الف: صفات صوری: ۱- زلف معشوق فری دو زلف سیهرنگ او چو چفته دو زاغ ۲-تیر مزگان بسهتیر مژگان ز آهن فرو چکاند خون ۴ صورت او ماه است همچون مه دو هفته برون آبی از وناق ب: صفات معنوی ۱ هرلحظه بهشکلی بت عیار درآمد روزی گنساده بساشی و روزی گسرفتهای ای چون گل بهاری خندان میان باغ برآفتاب و دو گل هریکی گرفته بهچنگ ۱ چنان که مير به پولاد سنگ از دل سنگ۲ هسمجون مه گرفته درون آیسیم ز در" بنمای کاین گرفتگی از چیست ای پسر هسرساعتی چو روز بسهاران مشو دگر؟ سس سس ۱ از قصید؛ بهمطلع: همی بتفشه دمد گرد روی آن سرهنگ ۲-هماأن. ۳ فرنحی» ص ۱۹۳ همی بهاينة چینی اندر آید زنگ ص ۲۱۱. ۳ فرخی. ص ۱۹۳. 2 دور؛ غزنوپان 8 ۲- ترش رو و بیاعتناست ۳ ۰ ۳ 3 ۱ رغم هرا چو سر که مکن چون بهمن رسی روسی کزو به تنگ بریزد همی شکر فرعی مردی محتشم بود و کنیزان و غلامان بسیار داشت و طبیعی است که زندگی اشراف و اعیان را در شعر خود منعکس کرده باشد. در قصیدهیی تقاضایی که در مدح سلطان محمود است گوید: پسار من مسحتشمانند ومراشاعرنام شاعرم لیکن با محتشمان سر بهسرم مسرکبان دارم نیکو که بهراهم بکشند دلبران" دارم خوشرو که در ایشان نگرم سیم دارم که بدان هرچه بخواهم بدهند زژ دارم که بدان هسرچه بیینم بخرم " شادروان دکتر یوسفی در تحلیل اینکه چه گونه فرخی بهخود اجازه میداده در حضور شاه و رجال دربار آن سخنان بیپروا را در شاهدبازی (و مسائل دیگر) بر زبان راند مینویسد: «باید دید سبب چیست که با همه تعضب و سیاست مذهبی دربار غزنه» فرخی - که ناچار سلیقهٌ ممدوحان خویش را درنظر میگرفته ۔ چنین سخنانی گفته است. میتوان تصوّر که چند موضوع در این کار تأثیر داشته: یکی سعه عيش و روحیۀ عشرتطلب و خوشگذران شاعر که ... هر فرصتی را برای کامجویی مختنم میشمرده است و هرچه میاندیشیده و می خواسته در شعر او نمایان می شده است. دیگر آن که شرکت فرحی در محفل انس و خلوت ممدوحان و نوازندگی و شعر سرودن و بادهنوشیدن در بزمهای ایشان موجب میآمده که حجاب تشریفات و رعایتها و احتیاطها از میان برگرفته شود و شاعر در حین مستی وقتی که ممدوحان خود را از باده سرخوش میدیده اشعاری از این قبیل -که مناسب احوال ایشان در این بزمهای پرعیش و نوش بوده - بخواند. ۱- همال. ۱ ۲-و در دو نسخه کودکان ۳ دیوان ص ۰۲۳۱ ۰ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی . شاعری مدیحهسرای چون فر خی که سلیقه ممدوحان ود را از نظر دور نمیداشته لابد این گونه اشعار و سخنان بیپروا و شهوتانگیز را سورد بسند ایشان مییافته که در قصاید هویش میآورده است.»۱ ۱ فرعی سیستانی دکتر یوسفی: ۴۶۱-۶۲. فصل سوم دورف سلجوقیان و خوارزهشاهیان سلاطین و وزرا سلجوقیان و خوارزمشاهیان هم ترک بودند و لذا مسأل شاهدبازی در ميان ایشان هم مرسوم بود. در مورد شاهدبازی سلاطین سلجوقی در مجالس العشاق داستانهایی آمده است که یک مورد منباب نمونه ذکر میشود: «سلطان [ابوالشتح سلطان جلالالدین ملکشاه ]را دلیاری نمیداد که از آن منزل بیرون آید. هر زمان به بخشش دیگر کس در میان میانداخت و شعلهُ عشق هرزمان در جانش علم دیگر برمیافروخت. از پدر آن جوان پرسید: نام پسر تو چیست؟ گفت تا کنون بیگ نام داشت. این زمان بندة حاص بیگ است ... گفت [سلطان]: ما پسر تو را به فرزندی قبول کردیم ... مذتها خسن او بریک قرار مرکب بر سر میدان ملاسحت رانده بود ... انوری در مدح او اشعاری دارد» از جمله این است: درغت دولت شاه عسجم سربرفلک دارد بلی سر برفلک آرد چو بیخ اندر سمک دارد سرافرازی و غواصی نباشد شاخ و بیخی را که آب از چشمة شمشیر تیز خاص بگ دارد ۳ ظا شاهدبازی در ادبیات فارسی بقا باداش اندر عر و دولت با ملک همير که اندر خدمت خسرو هنر بیش از ملک دارد '» در مورد یکی از وزرای سلجوقی (خطیبالملک) نوشتهاند که «از خواجه ایوالعلاکه در سلک صنادید افاضل عالم انتظام داشت پرسید: لواطه رسم قدیم است يا نو پیدا شده؟ خواجه جواب داد رسم قدیم است و قوم لوط پیخمبر(ع) مرتکب این عمل شنیم میشدهاند. وزیر باز سوال کرد: لوط مقدم بوده یا پیغمبر ما - صلیالله علیه و آله و سلم؟!»۲ در کتب تاریخی در باب غلامبارگی شاهان و وزیران و رجال دوران سلجوقی مطالب فراوان شگفتآوری است بهقول سنایی: پسادشاه را ز پسی شهوت و آز رخ به سیمین بر و سیمین صنم است صوفیان را ز پسی رانسدن کام قبله شان شاهد و شمع و شکم است همه برگشته و عذر همه این گر بدم من نه فلان نیز هم است پادشاهان و وزیران و رجال خوارزمشاهی هم دست کمی از این بزرگان سلجوفی نداشتند. نمونه را بهذ کر حکایتی حبرتآور از سلطان جلالالدین خوارزمشاه که در تاریخ ایران به رشادت و دلاوری و ایستادگی در مقایل مغولان معروف است بسنده میکنيم. استاد دکتر صفا بهنقل از تاریخ مغول استاد عباس اقبال آشتیانی (ص ۱۴۰-۱) می نویساد: «جلالالدین منکبرتی [= سلطان جلالآلدین خوارزهشاه پسر سلطان محمد خوارزمشاه] که شجاعت و شهامت و جنگاوری و ایستادگی او در برابر مغول» بهواقع قایل تحسین میتواند بود» اخلاقاً مردی خشن و سمّاک و شرابخواره و غلامباره بود. او را غلامی بود قلح تام که سلطان را بهوی تعلق خاطری بود. اتفاقا ۱ مجالس العشاق» ص ۲۹۵. ۲- حبیبالسیر: ج ۰۲ ص ۵۲ نقل از هجو در شعر فارسی تألیف دکتر ناصر نیکوبخت. دور؛ سلجوفیان و خوارزمشاهیان 8 ۷۳ غلام را مرگ فرا رسید. سلطان در مرگ او بسیار گریست و فرمان داد تا لشکریان و امرا پیاده جنازة او را از محل فوت آن پسر تا تبریز که چند فرسخ بود تشییع کنند و خود نیز مقداری از این راه را پیاده امد تا سرانجام بهاصرار امرا به اسب نشست. چون نعش بهتبریز رسید امر کرد تا تبریزیان پیشاپیش آن ندبه و زاری کنند و کسانی را که در این عمل قصور کرده بودند بهسختی مجازات کرد و امرایی را که به شفاعت این قوم برخاسته بردند از پیش خود براند. با تمام این احوال جلالالدین حاضر نشد جناز؛ آن «معشوق بیبدیل!» را به خاک بسپاد و هرجا میرفت آن را با خود " میبرد و بر آن ندبه و زاری میکرد و از خوردن و آشامیدن باز میایستاد و اگر چیزی برای او میبردند نخست قسمتی از آن را برای جناز؛ غلام میفرستاد و کسی نمی توانست بگوید آن «معشوق دلانگیز سلطان!» مرده است» چه اگر چنین میگفت بیدرنگ به قتل میرسید. از اینرو چون طعام را نزد جنازه میبردند باز میگشتند و میگفتند قلج زمین ادب میبوسد و میگوید بهلطف سلطان حالم بهتر است )۱ سلطان سنجر و امردان استاد دکتر ذبیحالله صفا در کتاب گرانقدر تاریخ ادپیات در ایران در بحت از غلامان ترک در عهد سلجوقی اشارهیی هم بهشاهدبازی دارد که چون متضمن سنجر عادت داشت غلامان امرد خود را بعد از مدتی بهقتل پرساند. استفاده میشد. دستهیی از آنان بازیچة شهوات امرای این عهد بودند و رفتار بعضی از سلاطین با این بیچارگان بسیار وحشیانه بود. از عادات سنجر آن بود که غلامی را ۱- تاریخ ادبیات در ایرانه ج ۲ ص ۰۱۲۳ ۴ ق شاهدبازی در ادبیات فارسی از غلامان برمیگزید و بدو عشق میورزید و مال و جان فدای او میکرد و غبوق و صبوح با وی میپیمود و حکم و سلطنت خود را در دست او مینهاد لیکن چند گاهی بعد که دیگر به کار او نمی آمد بهنحوی خاص او را از میان میبرد. از جملة آنان یکی مملوکی بهنام «سنقر» بود که سنجر پیش از دیدن عاشق او شد و او را به ۰ دینار خرید و به مالکش هم خحلعت و مال فراوان بخشید و فرمان داد برای سنقر سراپردهیی چون سراپرد؛ سلطان بزنند و هزار مملوک بخرند تا در رکاب او حرکت کنند و در درگاه او بهسر برند و خزانهیی مانند خزانة سلطان برای او ترتیب کنند و ده هزار سوار به وی اعتصاص دهند. دو سال بعد سنجر جمیع امرا و رجال خود را فرمان داد که در اتاقی گرد آیند و هنگامی که او سنقر را بهدرون می خواند با دشنه براو حمله برند و پارهپارهاش کنند. امراء او نیز چنین کردند و آن بنده سیهروزگار را بدین نحو از میان بردند. نظیر این کار را با «فایماز کج کلاه» کرد و او نیز کارش بهجایی کشیده بود که وزیر سلطان را بهقتل آورد. و باز همین عمل وحشیانه را با «اختیارالدین جوهرالتاجی» که مملوک مادرش بود کرد. سلطان به این غلام عشقی خاص یافته و سی هزار سپاه بهوی اختصاص داده بود و بعد از چندی دسیسهبی ترتیب داد تا او را در دهلیز بارگاهش به کارد از پای درآورند. میگویند آن وقت که جوهر را به کارد میزدند و فریاد او برآمده بود» سنجر در حرمسرای خود بود و چون آواز او را شنید گفت بیچاره جوهر را میکشند. همچنان که دیدهايم بعضی از این مملوکان در روزگار خوشبختی خود سراپرده و سپاه داشتند و ای بسا که همین بندگان که به زشتخویی عادت یافته بودند بعدها بهامارت میرسیدند و بساط سلطنت می چیدند و برگردن مردم سوار میشدند و بیدادها بر آنان روا میداشتند. بسیاری از علما و دانشمندان مورد تحقیر این ملعبههای غلامبارگان ترک بودند و از آنان خفتها و خواریها میدیدند. ' ۱-تاریخ ادپیات در اپران» دکتر صقا ج ۲ ص ۰۷۱-۷۲ دورة سلجوقیان و خوارزمشاهیان & ۷۵ دکتر زرینکوب هم در اشاره بهسلطان سنجر و غلامان او مینویسد: «تمایلات شدید همجنسگرابی که دروی [سلطان سنجر] بود او را حتّی نزد غلامان محبوب خویش حقیر و بیاهمیت میکرد. کار یک پسربچه بهنام سنقر بهجایی کشید که امرا و رجال دولت را تحقیر میکرد. حتی برخود سلطان هم اعتنایی نمیکرد و وعده و وعید او را بهچیزی نمیگرفت. سلطان چند سال بعد ناچار شد یک عده از امرا را بهقتل آن کودک نافرمان وادارد. ماجرای قایماز کجکلاه و جوهر تاجی نیز با سلطان از همین گونه بود. فایماز کجکلاه یکبار که سلطان مست بود و دست او را در دست داشت انگشتری شاه را از انگشت وی ربود و وزیر سلطان را بهاتکاء ان خاتم سر برید» چنان که سنجر از رسوایی که در آن کار بود. جرأت نکرد آن اقدام قایماز را خودسرانه بخواند و پذیرفت که کار به امر او انجام شده است. این احوال سلطان در کارها نابسامانیها پدید آورد. کارها بهدست نااهلان» غلامان و نالایقان افتاد... رجال دربار سلطان کسانی از نوع سنقر» عزیزی فزل قایماز کحکلاه شدند ... حکیم کوشکی شاعر هجوسرای این عصر در هجویات خود به سوابق این امیران سنج اشارتها دارد» ۱ شعر عهد سلجوقی در دواوین شاعران این دوره هم یکی از مضامین رایج آشرّد بازی است. و شاعران این دوره مکرراً از معشوق ترک لشکری سخن گفتهاند. محض نمونه شعری از امیر معزی شاعر دربار سلجوقیان نقل میشود. در مدح سلطان ملکشاه سلجوقی گوید: ایسن شوخسواران که دل خلق ستانند گویی زکه زادند و بهخوبی به که مانند ترکند بهاصل اندر و شک نیست ولیکن از خوبی و زیسبایی خورشيد زمانند ۱- نهشرقی نهغربی انسانی» ص ۴۱۳. ۶ ت شاهدبازی در ادبیات فارسی میران سپاهند و عروسان وئاقند مشکین خط و شیرین سخن ' و غالیه زلفند چون راحت روحند چو با ساغر راحند سانند تذروند چو با جام شرابند باجام و قدح بابت بوسند و كنارند در رزم بسجز تيغ زدن رای نسییتند هرگاه کزیشان صنمی بینم؛ با خویش این هذهب آنهاست که این سیمبران را ترکان بهیها گرچه گردانند و همه کس ارج و که بهاقسبال خسداونسد بيابم گردان جسهانند و هژبران دمانند سیمین بر و زژیین کسمر و موی میانند چون حصن حصینند چو بر پشت حصانند مانند هُژبرند چو با تيغ و سنانند با کفش و کسمر بابت خوفند و اسانند در بسزم بسجز دل ستدن کار نسدانسند گویم خنک آن را که چنین نوش لبانند ایشان بهزر و سیم خریدن نتوانند در حسرت ایشان چو منم؛ دایم از آنند ز اینان صنمی گر بهبها نیک گرانند ۲ چنان که ملاحظه می شود معشوق امیر جنگاور سپاه است. همین معشوق است که درغزل فارسی عربدهجوی و پرخاشگر و خونخوار است و تیر نگاه و کمند زلف و کمان ابرو دارد. در آثار قصیدهپردازان دور سلجوقی تعدادی به اصطلاح غزل هم دیده میشود که می توان گفت بهطور کلی در باب معشوق مذکرند. مثلا به این دو غزل عبدالواسع جبلی (متوفی ۵۵۵ هق) توجه کنید: باز دادم دل به دست دلبری خونخوارهبی ارغوان روبی سمن بویی بنفشه گیسوی نیست در عالم ز من غمنا ک تر دلدادهبی چون برون آید ز خانه با رخ آراسته دلکشی زیبارخی شکٌّر لبی مهپارهیی مه جبینی زهره طبعی مشتری رخسارهبی نیست در گیتی ازو نابااکتر خونخوارهیی هرکجا گامی نهد آنجا بود نظارهیی ۲ در غزل زير بهسیاهی بودن معشوق آشاره کرده است: ۱ اید اشاره به لهج ترکی این غلامان هم باشد. ۲ دیوان امیر معزی. ص ۰۱۷۶ ۳- دیوان عبدالواسع جبلی. ص .۵٩۷ دور؟ سلجوقیان و خوارزمشاهیان @ ۷۷ ای صورت بسهشتی وی لعبت سپاهی بيرايسة جسمالی سرماية نشساطی چون چشم تست بختم پیوسته از نژندی در وصل دلگشایی در هجر جان ربایی گر سرو صدره پوشد تو سرو با قبایی چون سنبل است زلفت چون نرگس است چشمت ناهید بساقبایی خورشيد با کلاهی آسسایش روانسی آرایش سپاهی چون زلف تست پشتم همواره از دوتاهی در بسزم میگساری در رزم صفت پناهی ور ماه باده نو شد تو ماه بادهخواهی در سبلت درازی در نسرگست سیاهی ! اینها نمونههای نخستین غزل فارسی در قرن ششم هستند که بعدها در قرن هفتم تبدیل به غزل پخته سبک عراقی میشوند. از انجا که در این غزلها هم از چشم خمان زلف دو تا و تافته "» وصل» هجر سرو بودن قد معشوق» سنبل بودن زلف او نرگس بودن چشم ای سافیگری او" سخن رفته است» حال آن که صریحاً معشوق مذکر است باید مطمش بود که در غزل سبک عراقی از قبیل غزلهای سعدی و حافظ هم معشوق. همین معشوق مذکر است هرچند به مذکر بودن او تصریح نشده باشد. اما معروفترین شاعر هژال این دوره بلکه کل ادبیات فارسی سوزنی سمرقندی (متوفی )۵۶٩ است که اشعار او در رکا کت به درجهیی است که دولتشاه در تذکرةٌ خود مینویسد: «و ايراد آن هجویات در این کتاب پسندیده نیامد)۴ شرح حال این شاعر که لقب حکیم هم داشته است از لبابالالباب کهنترین تذکرء ادبیات فارسی خواندنی است: ۱- همان ص ۵۸۶ ۲-به گوش برمتهای ترک زلف تافته سر مکن دلم ز دو زلفین خسویش تافتهتر امیر معزی با دست و تیغ هریک در رزمگه سپاهی از بساده تسوبه کسردن نسبود مگر گناهی سنایی ٣با جام قاده هریک در بزمگه سروشی تسا باده ده شمائید اندر میا مجلس ۹ تذکرةالشمراء: ص ۷۹ ۸ ۱ شاهذیازی در ادبیات فارسی «الحکیم تاج الشعراء محمدین على السوزنی سوزنی که در جد و هزل و رقیق و جزل نادرۂ زمان و اعجوبةٌ کیهان بود ... مدتی در مدرسه بود و در تعلم خوض نمود ... روزی بر در دوکان سوزنگری بگذشت. آن سوزنگر شاگردی داشت که آفتاب چاکر آن پسر بود و ماه غلام رخسارة خونخوار او. حکیم سوزنی در نظر اول دل بهباد داد و از عشق سوزنگر سررشتة تدبیر از دست بداد و آخر بخیة عشق او بر روی آمد» بهنزدیک آن استاد سوزدگر رفت و گفت این حرفت مرا بیاموز و به تعلیم آن صنعت مشغول شد و سوزنگری بآموخت و در آن حرفت بر جملهٌ استادان تقدم یافت ... اگرچه هزل برجدّ او غالب است فام دو سه قصیدة توحید که گفته است و عذر آن خواسته اميد باشد که بدان سیب خداوند عر و جل بر وی رحمت کند»! عوفی سپس بهذ کر آن قصیدهیی که در آن سوزنی اظهار ندامت کرده میپردازد و در پایان مینویسد: «و اگر چند هزلیات او مطبوع است فامّا عدان بیان از ایراد امثال آن کشیده داشتن اولی تر نمود» نمونهیی از هزلیّات او: ز سیم ساده یکی کوه دبدهام بهدو نیم دو نیمه کوه که دیده است کان بود از سیم ز سیم ساده یکی کوه لیک پنداری که کردهاند بهشمشی رکوه را بهدو نیم فراز او همه سیم و نشیب او همه زر کران او همه خوف و میان او همه بیم بهنرمی و بهسفیدی مثال تسل سمن بسهپاکی و بهنظیفی بسان دز یستیم هر آنکه سایةٌ آن کوه دید و آن چشمه بسدید سای طوبی و چشمة تسلیم ولیک راه مخوف است وکس بدو نرسد... مگر کسی که خدايش بداد کف کریم ۲ قرن ششم بهاعتبار خیام قرن اوج رباعی هم هست. جالب است که رباعیات ۰۱۹۱ لباب الالباب: مصحح علامه قزوینی» ص ١ ۲ دیوانه ص ۴۰۱. این دوره هم چون غزلیات آلوده به مسا بچهبازی است. یکی از شاعران نامدار این دوره انوری است که به قصیده و قطعه معروف است. منتها ما چند رباعی از او نقل میکنیم: آورد ز ری هماد رازی بچه را تا بنمایه عمود را زی بچه را رازی بچه هر شبی عمادالدین را بردار کند چنان که غازی بچه را ص ٩۴۳۰ از تو طمعم یکی صراحی بادهست . زیرا که مرا حریفکی افتادهست چون ست شود مرا بخواهد دادن زبرا که مرا وصده بهمستی دادهست ص ٩۵۹ از آنجا که معشوق رباعیات مذکر است» مسا اعراض از معشوق که بعداً از مختصات اصلی شعر وقوعی میشود در رباعیات انوری فراوان است: آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب دشسنام ترا طال بقا بود جواب جانا پس از اين نیینی این نیز بهخواب بسرآتش من زد سخن سرد تو آب ص ٩۲۷ آن شد که من از عشق تو شبهای دراز باه گله کردمی و با پسروین راز جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز ص ٩۹۷ سّت وصف معشوق مرد در شعر فارسی بهحدی قوی است که جایز است شاه را هم مانند معشوق وصف کنند. چنان که غالب غزلیات بهظاهر عاشقانة حافظ در مدح شاه شجاع است. در رباعیات آنوری هم شاهان چون معشوق مدح شدهاند: یک شب مه گردون بهرخت مینگرید وزاشک زدیده خسون دل میبارید یک قطره از آن بررخ زیبات چکید وآن خال بدان خوشی از آن گشت پدید ی ٩۹۱ در رباعی زیر «کار» بهمعنی لواط و فحشا به کار رفته است» چنان که حافظ گوید: دوستان دختر رز تو به ز مستوری کرد شد «بر» محتسب و « کار» بهدستوریکرد! ۸ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی سے + جز بنده رفیق و عاشق و یار مگیر غمخوار توام عمر مرا خوار مگیر در کار تو کارم ار بهجان بابد دست نوبای به کار برمنه کار مگیر ص ۹٩۹٩ چنان که بعدها در شرح رباعیات کتاب نزهةالمجالس خواهم گفت یکی از مکانهایی که در انجا با معشوق مذکر اتفاق ملاقات میافتد گرمابه است. انوری گوید: گرمابه په کام انوزی بود امروز گویند به گرمابه همین دیو بود کانجا صنمی چو مشتری بود امروز ما دیو ندیدیم بری بود امروز ص ٩٩۸ در اشعار امثال انوری ابدا نباید عشق مرد به مرد را روحانی پنداشت: پیراهن گل دریده شد بر تن گل ای خرمن کون تو به از خرمن گل ۳ شلوار تو پی نما چو پیراهن گل جایی که بود کون تو کون زن گل ص ۱۰۰۵ در دیوان سنایی شاعر عارف اين دوره هم بهوفور از معشوق مرد سځن رفته است: ایکودک زیبا سلب سیمین بر و پیجاده لب سرمایهُ از و طرب حوران ز رشکت با تعب دی بدان رسته صرّافان من بر در تیم رفتم و چشمکگی کردم و شد بر سر کار گسفتم ای جان پدر آیی مهمان پدر؟ هر دو در حجره شدیم آنگه و درکرده فراز دست شادی و طربکردن و می خوران برد چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران گفتم او را که سه بوسه دهی ای جان پدر پسسری ديدم تابندهتر از در یتم کودک جلد بد و زبرک و دانا و فهیم گفت چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم خوب شد آن همه دشوار و شدم کار سلیم او چنان میرومنش راست به مانند ندیم کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم گفت خواهی شش بگشای در کيسةٌ سیم درر؛ سلجوقیان و خوارزمشاهیان ® ۸۱ ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست بند شلوارش بگشاده نگه کردم من دوش سر مست نگارین من آن طرفه پسر بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر شادمان گشتم از این کار و گرفتمش کنار کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم جفتهیی ديدم آراسته با هر چه نعیم با یکی پیرهنی با کلهی طرفه بهسر اینت شوربده نگار اینت شکر بوسه پسر همچو تنگ شکر و خرین گل تنگ بهبر معروفترین اثر سنایی حدیقةالحقيقه و شریعةالطريقة است که آن را اولین اثر مبسوط منظوم عرفانی میدانند. این کتاب بهلحاظ جامعه شناسی ارزش بسیار دارد و در آن از زندگی طبقات مختلف حکایاتی آمده است. از جمله در شاهدیازی صوفی و فقیه و زاهد هم مطالبی دارد. نمونهمایی نقل میشود: اندر صفت شاهدان گوید: شساهد پيچ یچ را چه کسنی ای دو بادام نو چرگوز گرو شاهدان زسانه خرد و بزرگ ای کم از هیچ هیچ را چه کنی مانده از دست کسودکان درگو چشم را یوسفند و دل راگرگ ' اندر صفت شهرات و در حق غلامباره گوید: چه دی از پسی گذرگه ثشفل آن که او نام و ننگ خود بگذاشت چون چراغند از آن که وقت دی در معنی زناشوئی گوید: از لام آن که زی عیال آسد گرزیابد ثسواب از انسجیره خرد پیر خود به کودک طفل دل تسو کس نگه تواند داشت su ۲ چون فتله زان خورند عذی او ز دنبه به پوست کال آمد؟ سس سس سس ( حجدبقه۔ ص oz ٣ همان ص ۶۶۳ ۲ همان» ص ۶۶۲ ۳ ۳ شاعدبازی در ادبیات قارسی اندر مذسّت خویش صوفی گوید: سغیبهٌ شاهدند و شمع و سرود پسرت هیچ اگر در او خندد حكاية فى التمشل الصوفی: آن شنیدی که بد به شهر هری مسحنتش را مگر یکسی آن سود مدتی بود تسا که گای نداشت چون پناهی نیافت مضطر شد دید مسجراب و مسجدی خالی چون برانداخت پرده از تل سیم مسجد از نور شد چنان روشن زاهدی زان حکابت آگه شد پسری دید برده سر سوی پشت تاش بنهد ميان حلقة... کاج و مشت وعصافرازنهاد کاین همه شومی شما باشد چه فصولی است این و خانة حق از چسنین کارهاست در کشور بر بساط زمين نسبات نسماند از گسسناهان لوطی و زانسی بشود لام حاله دشر خراب مرد فاسق بهحیله بیرون جست همان ص ۶۶۶ عالمی کور زبر چرخ کبود 1 شاهد و شاهدی درو بسندد خواجة فاضلی و بر هنری که در اندوه قوت حمدان بود پسری راست کرد و جای نداشت بسهضرورت بهمسجدی در شد خواست تسا گسادنی کند حالی تسا برد سوی چشمه ماهی شیم که برون تافت شعله از روزن ہی برون برد و بر سر ره شد مرد فاسق گرفته بوق به مشت زاهد آمد» شد از برون به درون گلوئی همچوگاو باز نهاد که نه باران ونه گیا باشد شرع را نسیست نزدتان رونق آسمان بسینم و زمسین بیبر خلق را مسای حيات نماند خشک شد چشسم ابر نسیسانی چون واطه کنند در مسحراب تساموذن بر او نیابد دست دورة سلجوفیان و خوارزمشاهیان 8 ۸۴ مرد فاسق چو شد برون ار در مرد فاسق چو باز پس نگریست دید بى نیم دانگ وبس حیّه سر بسرون کرد و گفت ای زاهد لیک ار بخت مساو گردش حال شکر ومنت خدای را کاکنون بسر بسساط زمسین تسبات بسماند ابسرهای تسهی پر از نسم شد حرمت صزمعه تو میدانی چون چنیناند زاهدان جهان مرد زاهد گرفت کار از سر تسابیند که حال زاهد جیست گسزر شسیخ بر سر ده این همان مسجد و همان شاهد بسود بر سن حرام و بر تو حلال گشت حال زسانه دیگسرگون خسلق را قوّت حسیات بماند دل اهل زمسانه خرم شد بر تو مانده است و بس مسلمانی چه طمع دار آخراز دگسران ! یکی از شاعران اواخر این دوره سراجالدین قمری آملی (متوفی ۶۲۵) است که در رثای غلام خود «ایاس» که به او علاقة وافری داشت اشعاری سروده است: ای جان من ایاسک من ای سگ تو من از سگ بتر منمکه نمردم بهمرگ تو ای مهربان من» ز تو شرمم نیامده است از آرزوی آهوی چشم توء هر سحر هرشب بهماتم تو برآرم فغان مگ جانم ز محنت تو ز سختی است جان سگ تسا بی تو مسیزیم مسن نامهربان سگ جانم فسغان زار برآرد بسان سگ" در دیوان این شاعر اشعار رکیک کم نیست: بسا شب که از گوشت آگندهام گه از سینهها ساخته فرشها بهگاه سواری و نیزه زدن بدین گسرز مسردافکن گاوسار ۱- همان ص ۶۶۸ چو سغدو دل و روده و سینهها گسه از رانهسا کسرده بالینها ز پشت کسسان ساختم زیسنها ز... کسان تو خستم کسینهها ۲ دیوان مصحح دکتر پدالله شکری» ص ۵۲۷. ۴ 8 شاهدیازی در ادبیات فارسی خیارم از آن نیک بالیده گشت که پروردم او را بسهسرگینها ! عبید زا کانی در رسالهٌ دلگشا در باب او این مطایبه را آورده است: «حاکم آمل از بهر سراجالدین قمری براتی نوشت بردهی که نام او «پس» بود. سراجالدین بهطلب آن وجه میرفت؛ در راه باران سخت میآمد. مردی و زنی را دید که گهوارهیی و بچهیی در دوش گرفته به زحمت تمام میرفتند. پرسید که راه پس کدام است؟ مرد گفت اگر من راه پس دانستمی بدین زحمت گرفتار تشدمی» نزهةالمجالس نزهةالمجالس در نیمه اول قرن هفتم تألیف شده و مجموعهیی از رباعیات است که به مناسبت موضوع طبقهبندی شدهاند. برحی از موضوعات آن کاملاً مربوط بهمعشوق مذکر است مثلاً نمط هفتم آن رباعیاتی است که در باب خط (ریش و سبیل نورسته) معشوق گفتهاند: یک خط خوش از زمانه بد آرزویم آن آرزویسم نیز برآمد ز لبت ص ۷۲۱۰ بر برگ گلت» مورچه ره خواهد کرد وز لاله بنفشه تکیه گاه خواهد کرد جانا ز سیه گری بدان جای رسید خط تو که ماه را سیه خواهد کرد ص ۳۱۵ نمط دوازدهم در وقایمی است که میان عاشق و معشوق واقع میشود: بودیم به گرمابه: من و شمع چگل او زلف به گل در زد و من دست به دل دو جوی» ز آب دیدگان شد حاصل من دست ز دل شستم و او زلف زگل ص ۲۸۵ ۱- همان ص ۴۷۵ دور؛ سلجوقیان و خوارزمشامیان 8 ۸۵ تنهزدن تش دیدم» گرفته راه خانه خلقی با او ز خویش و ز پیگانه خود را به ستم بر او زدم مردانه زآنگونه که با شمع کند پروانه ص ۴۸۰ شه رآشوب بهنوعی از شعر فارسی شهرآشوب میگویند که میتوان آن را به دو قسم تفسیم کرد: الف: اشعاری که در هجو شهری گفته شده است. ب: اشعاری که در باب صاحیان حرف گفته شده است. در این قسمت دوم معمولاً صاحب حرفه (نجار کشتیگیر» رنگرن؛ ناء منجم ...) معشوق شاعر است. قدیمیترین شهر آشوبها از آن مسعود سعد سلمان شاعر قرن ششم است که نمونههایی از آن ذکر میشود: صفت یار رنگریز کند رخسم زرد کرد آن بت رنگریز که بالاش سروست و رخ آفتاب صفت دلبر کشتی گیرست الی آخحر ای دلارام بار کشمتی گسیر سین تو ز سنگ آکندهست که تواندت برزمین افکند ماه را برزمین که افکندهست صفت یار لشکری گوید رفتی به جنگ و جز توکه دید ای صنم» صنم کسوباهزار مرد مبارزفره بود بازآمدی مظفر و پیروزو روز نو آری چو تو صتم همه جا روز به بود لابد مظفر آید آن کس که گاه جنگ از غسمزگان و زلفش تیرو زره بود معاشیقی که مسعود سعد برای آنان شعر گفته است عبارتند از: عنبر فروش» ۶ ھ شاهدبازی در ادبیات فارسی ترسابچه. رنگرین رقاص» میهمان؛ صوفی» فصاد» خباز نابینا؛ کشتیگی چاهکن» نحوی» شاعر ساقی» لشکری» برزگر؛ فیروزه فروش» زرگر: نیلگره فقیه, صیاده واعظ حاکم کبوتربان نای نقاش» باغبان بازرگان» دیباباف» سقاء چنگی» آهنگی قاضی: قلندر, زاهد» قصاب. عطار» طبیب منجم» فالگیر: نواد. و بدین ترتیب معلوم میشود که عشق حد و مرزی ندارد و هرکه میتواند از اشعار زیر معلوم میشود که حتی واعظ و فقیه صوفی هم از نظربازان در امان نبودهاند: صفت دلیر واعظ ای مسزیّن شده به تو مستبر خلق برروی خوب تو نظار پا مده خلق را تو چندین بند يادل من بهبهده مازار ور همی کرد سابدت تذکیر زلف رقاص و چشم مست مدار! صفت دلبر فقیه ز روی خواهش گفتم بدان نگار که من ز شسادمانی درویشسم ای بت دلبسر سرا نصیب زکوه لبان بساقوتی . بده که نیست ز من هیچ کس بدان حق تر جواب داد که من فقه خواندهام دانم زفسقه واجب نساید زکوة بسرگسوهر" صفت دلبر صوفی گفتم چرا نسازی با من تو تاکی تنم ز بهر تو بگدازد ۱-دیوان مسعرد سعد سئمان» ص ۰.٩۲۳ ۲- همان ص ٩۲۱ دور سلجوقیان و خوارزمشاهیان 8 ۸۷ گفتا تو بت پرستی و من صوفی با بت پرست صوفی کی سازد! در حق دلبر صوفی آن را که ز عشق تو بلانیست بلانیست و آن را که ز هجر تو فنا نیست فنا نیست سه بوسه همی خواهم هنعم مکن ای دوست تو صوفیی و منع بهنزد تو روا نیست ۲ شهر آشوبسرایی در دور؛ٌ صفویان بسیار مرسوم شد. سیدای نسفی شاعر تاجیک معاصر با دور صفوی (قرن ۱۱) است که در مورد زرگ حلوافروش, سرتراش (سلمانی) قناده پوستین دوز قصاب. مسگر کفشدوز کله پز سلاخ» عینکساز بقال» شاطر نمدمال» صراف» حمامی» رمال. نانفروش» آشپز, کبابی» صابونپز و صابونفروش» شلغم فروش, کهنهدوز, گداء خشتپز, ماهیگیره کبوتربازه یخفروش» شمّاع (شمعساز)» قفلگ مردهشوی, گلفروش» چوپان؛ می فروش و غیره شعر گفته است: سر تراش تیغ برکف سر تراشم قصد کشتن کرده است . عاشقان را فوط زاری به گردن کرده است حیمهدوز خیمهدوز امرد که دارد آسمان را سرنگون خیمه بر پاکی شود تا خود نسازد پا ستون کبوترباز با کبوترباز شوخی صرف کردم دانه را بردم او را ساختم خالی کبوترخانه را چیتگر آن نگار چیتگر آمد شبی بر سر مرا نیست دیگر آرزوی بالش و بستر مرا چوپان دوش در صحرا بهچوپان اسردی آویختم خون خود چون شیر در اشکنبهة او ریختم همان ص ٩۱۹ ۲ همان ص ٩۱۶ ۸ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی نمکفروش ماه نمکفروش که آشوب دهر شد او را بهخانه بردم و شوری بهشهر شد می فروش می فروش امرد ز هستی با من امشب يار شد در درون خانة من آمد و هشیار شد دلال پیاز شوخ دلال پیازم داشت قصد ترکتاز خانۀ خود بردم و کردم برهنه چون پیاز مناظره بین لواط کار و زنا کار قاضی حمیدالدین عمربن محمود بلخی (متوفی به سال )۵۵٩ که قاضی القضاة بلخ بود و در آن ماجرای معروف انوری که در قضیٌ هجو بلخ پیش آمده بود جان او را نجات داد کتاپی دارد موسوم به «متامات حمیدی». مقامات داستانهای مستقلی است که در مورد یک قهرمان نوشته شده است. مقأمةٌ هفتم در مناظرة بین بچهباز و زنباز است که در آن هر یک میکوشد تا کار خود را بر دیگری ترجیح دهد. این مناظره نشان می دهد که شاهدبازی تا چه حدّی در قرن ششم رایج و علنی بوده است» بهنحوی که لاطی میکوشد این انحراف جنسی خود را بر میل طبیعی بشری ترجیح دهد. مقامه بهنشر فنی است و در آن شعر و ضربالمثل و لغات مشکل عربی آمده است. لذا پارههایی از نوشتهُ بلخی را حذف میکنیم. المقامة السابعة فى المناظرة بين اللاطی و الزانی حکایت کرد مرا دوستی که ... از خراسان روی به کاشان آوردم ... چون در آن ریاض ... بیاسودم و ساعتی بغنودم شهری دیدم پرانجم و بدور و عرصهیی یافتم پُرپری و حور, در هرگامی دلارامی ... و در هرقدمی صنمی ... پس با خودگفتم که دل را بدین خاک آمیزشی بایستی و از راه عشق آویزشی که در جهان مجازی بی حرفت دورهُ سلجوقیان و خوارزمشامیان ت ۸٩ عشقبازی نشاید بود و درعالم بیدلدارنباید آسود. پس به حکم دلالت این مقالت ... معشوقی میطلبیدم و در جستجوی ماهی بههر جایگاهی میدویدم. با دل میگفتم که مرا در این هنگام که جامهٌ عمر طراز شباب دارد و موی روی رنگ پرغراب» معشوقی باید پیش از آنکه بیاض کافور بر سواد این منشور بتند ... چون این عزیمت درست کردم ... گفتم: اول باری تعیین یاری شرط است که حکمای خبیث و علمای این حدیث را در این دو شیوه مختلف و در این صنعت ناموتلف اختلاف بسیار است و گفتگو بیشمار. شیخ ابونواس را در این باب ملتی دیگر است و امیر ابوفراس را در این کوی علتی دیگر. این ' یکی سخن از معجر و گوشوار میگوید و آن دیگر راه کلاه و دستار میپوید. فوجی از بقایای قوم لوط آن مذهب را نصرت میکنند و قومی از ذریت داود این مت را قرت میدهند. شریعت محمد(ص) که ناسخ شرایع و مبطل طبایع است جاده این راه مینماید و تناگخوا کارا" می فرماید. قرآن مجید گاه حور مقصورات را تزئین میدهد وگاه به ولدان و غلمان تحریص و ترغیب میکند. پس در این معنی انستیاری بایستی و اتّباغ صاحب اعتباری ... برحاستم و طلب این حدیث را بیاراستم تا کجا دانایی یابم که از وی دوائی طلبم ... تا برضید م بهرسته بّازان و مجمع طنازان. دیدم برگوشۀ دو دکان یکی پیر و یکی جوان بر قدم گفتگوی ایستاده و زبانمای فصیح گشاده. پیر میگفت ای گمراهان شارع شریعت و ای معتکفان مزبلا طبیعت بر پی قوم لوط رفتن و کل سنّت به خار بدعت نهنتن نه ستّت دینداران و نه عادت هوشیاران است. از روضه نسل و حرث بهمزیلة روث و فرث فرود آمدن محض ضلالت و عین جهالت است... کجائید شما از پریرویانی که آفتاب عاشق و مدهوش روی ایشان است و ثریّا ندیم گوشوارگوش ایشان ... مشتری با خاکپای ایشان عشقبازی کند و ريشة گوشةُ معجر ۱ در متن آن. اما این صحیح است تا بهطریق لف و نشر این به ابوفراس و آن به ابونواس برگردد. ابونواس چنانکه گفته شد پیرو مذهب شاهدبازی بود. ۲ ازدواج کنید که تعداد شما زیاد شرد. ۰ ھا شاهدبازی در ادبیات فارسی ایشان با تاج ماه طتازی ... فتنهٌ هاروت و ماروت یکی از افسانههای ایشان است و حادئهٌ داود و جالوت یکی از نشانههای ایشان. ناقصانی که کأملان در بند ایشانند و ضعیفانی که اقویا در کمند ایشان ... چون بخار این حدیث به مصعد دماغ ترقی کرد و طبع از اختیار مذهب شاهدبازی توقی. گفتم... بر فحوای این دلالات ... از این حرفت دست بازداشتن به. پس چون سخن پیر به پایان رسید و نوبت سخن به جوان کشید برخحاست و دیباچة سخن بیاراست و سفينة عبارات بپیراست و عنان سخن را بگرفت و بگذاشت و گفت ای پیر جهاندیده و سخن شنیده» این قدح نیز چنین صافی نیست و این شربت چنین شافی نه ... دعس رَمنْ ماه هود فاقصز قما للوافیاتٍ وجُود' ... چندین اختراع و نقل در راه ناقصات عقل نباید کرد... همه فتنههای عالم سر از گریبان و چشمهای فان ایشان برکند و همه زخمهای استوار از غمز؛ خونخوار ایشان به سینه احرار و دل ابرار رسد. اول فتنه یی که ملک هشت بهشت آدم را در سر آن شد بهتدبیر حرا بود... و ال فتیل در عالم کون مابیل بود که در راه این قال و قیل فروشد... و داود که چهل سال در محلوتخانه مناجات به زمزمه اوتار حلق دل و جان خلق را صید کرد بهعاقبت دراين شست آویخت... و قضَهٌ پیر کنعانی خود سردفتر این معانی است که اگر نه حمایت ولا ن رای برها ربّه" بود از پیراهن عصمت یوسف نه تار ماندی و نه پود... اگر فتنهُ ريشه معجر و سودای گوشه چادر ایشان نبودی» موسی کلیمالله در عصا و کلیم شبانی نیاویختی "و منصب صاحب طوری با حرفت مزدوری نیامیختی ... کدام حیلت و تلبیس بود که بهبهانه ایشان ابلیس را ۱-راگذار ذکر زنها را که ایشان را عهد و پیمانی نیست. سخن کوتاه کن که زن باوفا در عالم وجود ندارد. ۲-اگر ندیده بود دلیل پروردگار خود را. ۳ اشاره بهداستان حضرت موسی است که کابین عیال خود را هشت سال با ده سال شبانی قرار داد دور سلجوقیان و خوارزمشاهیان @ ٩۱ گر چو ناهید و گر چو پروینند از در دم و اهسل نسفربنند سب جنگ و ننگ و آزارند علت جرح و رنگ و کایینند ناسی عقد و ناقض عهدند ناقص از عقل و قاصر از دینند آين شم من الغلمان کی و الوالدان المُحَلّدِین.' کجایند دلبرانی که عطر جان مشک بناگوش ایشان است و سرپوش آفتاب گوش4 قصب پوش ایشان, ماه خد ایشان را فلک زمین است و سرو قد ایشان را چمن آذین. خسامگیران روز رزم و جامگیران روز بزم. خد ایشان به گلگونۀ تزویرآلوده نه و زلف ایشان بهعطر تکلّف فرسوده نی» سواران مرکب رزم و نگاران مجلس بزم» کلاهدارانی که تاجداران غلام ایشانند و صیّادانی که شاهان عالم صید دام ایشان. خط عشقیازی خط بناگوش ایشان است.... لاله ان در بنفشه گشته نهان لعلشان در شکر بمانده دفین دلربسایان بسهروز مجلس بسزم جان ستانان بهوقت کوشش وکین... مشکشان گر شکسته بر لاله سروشان راست رسته اندر زین ... چون در اول و آخر این محادله تأمل کردم و بدان معقولات و منقولات توسل جستم دست در هر دوملّت زدم و توکل کردم خواستم که با آن پیر و جوان همکاسه و همخوان شوم و درگفت و شنود با ایشان همزبان گردم.»" سبک آذربابجانی مقارن حکومت سلجوقیان. در منطقه اران و شروان» شروانشاهان حکومت میکردند و شاعران آنجا چون ابو العلاء گنجوی. خاقانی» نظامی: فلکی شروانی. ۱ شما از پسرانی که سرمه در چشم کشیدهاند و از جوانان چه خبر دارید. ۲_مقامات حمیدی: ص ۵۲-۵۹ ۳ ع شاهدبازی در ادبیات فارسی چون آثار این شاعران محدود است و نظامی نیز بهمثنویپردازی مشغول بوده است» ظاهراً چنین بهنظر میرسد که در اشعار سبک آذربایجانی چندان خبری از شاهدبازی نباشد. اما در حقیقت چنین نیست. در غزلیات خاقانی نیز از معشوق مذکر سخن رفته است. منتهی قراین صریح (مثلاً لفظ پسر یا غلام) در آن کم است: مست تسمام آمده است بر در من نیم شب آن بت خورشيد روی و آن مه باقوت لب او چو در آمد ز در بسانگ برآمد ز من کاینت شکاری شگرف وبنت شبی بوالعجب ! دیدی که بار چون ز دل ما خبر سداشت مارا شکار کرد و بیفکند و برنداشت ما را بهچشم کردکه ما صید او شدیم ز آن پس بهچشم رحمت بر ما نظر نداشت وصلش ز دست رفتکه کیسه وفا نکرد زخمش بهدل رسید که سینه سپر نداشت ۲ فلکی شروانی در تغرّل قصیدهیی گوید: ای پسر خوش تو بدین دلبری حور بهشتی ملکی یا پری هم نبود حور و پری را به حسن این همه مردافکنی و دلبری" اسماعیلیه حکومت اسماعیلية الموت که بهدست حسن صباح در عصر سلجوقیان تأسیس شده بود بهدست مغولان برچیده شد. برخی از روسا و داعیان این حکومت مذهبی در فساد و لواط چیزی از شاهان سلجوقی کم نداشتند. جوینی در تاریخ جهانگشا در ذکر سلطنت علاءالدین محمدین جلالالدین حسن (۶۰۹-۶۵۳) در مورد حسن ۱-دیوان خحاقانی. چاپ دکتر سجادی: ص ۵۵۲ ۲ همان ص ۵۸۸ ۳-دیوان فلکی شروانی. ص ۷۷ دور؛ سلجوقیان و خوارزمشاهیان 8 ٩۳ مازندرانی که «اخص الخواص علاءالدّین» بود و توطلهیی ترتیب داده بود تا عللاءالدين بهدست پسرش رکنالدین خورشاه کشته شود مینویسد: «حسن مازندرانی را در وقت کودکی لشکر مغول از مازندران برده بودند و در عراق از میان لشنکر گریخته بوده است و بهملک علاءالذین رفته. اسردی ملیح بوده است. علاءالدین چون او را بدیده است دوست داشته است و بهخود نزدیک گردانیده پیش او محل اعتماد تمام شده بود و بغایت او را عزیز داشتی... معهذا از جنون و بدخوئی... او را رنجانیدی و میزدی ضربهای عنیف. دندانهای او بیشتر شکسته بود و آلت ذکوریت او پارهیی بریده چون ملتحی شد و تا آخر که سپیدی اندک در موی او اثرکرده بود هنوز منظور و محبرب او بود و او را به جای امردان و معشوقان داشتی و یکی از زیردستان خود را که محبوبۀ او بود بهزنی به حسن داده بود و با دو سه فرزند که حسن از آن داشت زهره نداشتی که بیاجازت علاءالدین در خان خود رفتی یا با زن بخفتی و علاءالدین در مقاربت و مباشرت با زن حسن از او تحاشی نکردی» ۱ آمر دخانه از این دوره اسنادی در دست است که در ایران بهصورت پنهان امردخانههایی دایر بود و کسانی در مقابل دریافت وجه منازل خود را در اختیار فاعل و مفعول قرار میدادند. عوفی که مقارن حمله مغول از اران بههند گربخت در جوامع الحکایات؛ در این باب داستانی آورده است که در ضمن نشان میدهد که محتسبان و مأموران دولتی از اين آشفته بازار استفاده کرده و از حاطیان باج میگرفتهاند. (روزی بر دکانی نشسته بود [سخصی بهنام حامد شالی فروش]کودکی لطیف و ساده با قدّی چون سرو و رحی چون گل و حرکاتی متناسب و لطفی شامل در پیش ۱- تاریخ جهانگشای جوینی. جلد سوم ص ۲۵۶ ۴ 2 شاهدبازی در ادییات فارسی او بگذاشت و آن کودک را اسماعیل خواندندی و از لطف طبع بهرهیی داشت. حامد او را بدید و بروی فتنه شد و بهنزدیک او رفت و اسماعیل کودکی شنگ و دغا و فوال و پایکوب و مرد فریب بود. چون دید که حامد بر سیرت قوم لوط است... بهلطف غمزۂٌ حسن حرکات؛ او را بسته بهخود گردانید پس حامد او را گفت: شنیدهام که تو شعر خوش می خوانی و قول لطیف میگویی و مرا آرزوست که آواز تو بشنوم. گفت: ملت دارم و خدمت کنم ولکن ابن کار در میان بازار راست نیاید. اگر صواب بینی بهخانهٌ «سواراک» رویم و در آنجا عیشی کنیم. حامد را این سخن موافق نمود که خانهیی نداشت که کسی بدانجا توانستی برد. و این «سواراک» مردی بود بهقرطبانی معروف و به خانهداری موصوف و در جفتافکنی طاق ... دلبران شهر» مرغ طرب در خانة او پرواز دادندی و ارباب فساد؛ داد لهو و طرب در خانة او دادندی. و اسماعیل گفت ای حامد من با خود هیچ سیم ندارم و در خانة سواراک بی سیم نتوان شد تو با خود هیچ سیمداری؟؛! بقیه داستان شرح کلاهبرداری اسماعیل و رنود از حامد و باجگیری عسسان از اوست. ظاهرا امردخانهها در دور صفوپه جنبهٌ رسمی یافت و دولت ازاين مکانها مالیات میگرفت. در بحت از دور صفویه دوباره بهاین مطلب آشاره خواهیم کرد. ۱- جوامع السکایات (باب نهم از قسم سوم) ص ۲۵۵. نقل از تاریخ ابعتماعی ایرانه ج ۷ ص ۱۷۶ فصل چهارم صوفیان و شاهدبازی جریان تصوف از قرن ششم یعنی عصر سلجوقیان شروع بهرشد کرد و در قرون هفتم و مشتم در دورةٌ مغولان بازارگرمی یافت. دور؛ مغول دور سبک عراقی است که مهمترین مختصۂ آن یکی طرح مسائل عرفانی در ادبیات و دیگری جایگزین شدن قالب شعری غزل بهجای قصیده است. عارفان عمدءّ مأوّلند یعنی مطالب را چه مذهبی باشد و چه عاشقانه و چه دنیوی و چه اخروی تأویل میکنند. مثلا مولانا داستانهای محمود و اياز را که جنبهُ تاریخی و عشق زمیتی دارد بهصورت عرفانی تأویل کرده است. بهنظر می رسد که عرفان عکس العمل تفکُر و روحي؛ُ ایرانی در مقابل تفکر و روحیۀ ترک و عرب است که در سرنوشت افوام ایرانی وارد شده بودند. مسائل زمینی ترکان که اقوامی بدوی بودند در تأویلات عرفانی جنبةٌ والای معنوی مییابد و تعصلب و حشکاندیشی مذهبن عرب نیز در عرفان تلطیف میشود. ۱ مولانا در طی فصّهیی در دفتر پنجم مثنوی میگوید (عطار هم در مصیبتنامه ۹ شاهدبازی در ادپیات فارسی این داستان را آورده است) که ایاز پوشتین و چارق دوران غلامی خود را در اتاقی آویزان کرده بود و هر روز با مشاهدة آن به خود یادآوری میکرد که تو این بودی» پس بلند پروازی نکن. جاسوسان که از کم و کیف قضیه بی خبر بو دند به شاه گفتند که ایاز اتاقی دارد که در آن گنجی پنهان کرده است. سلطان محمود گفت چگونه ایاز چبزی را از ما پنهان نگاه میدارد؟ شگفتا با این همه محبّت که بهاو میکنم هنوز دلبسته زر و جواهر است و لذا به امیری فرمان داد که گنجینة آن اطاق را تاراج کند امّا در ته دل آرزو میکرد که این داستان راست نباشد. مولانا میگوید این ظاهر قضّه است که باید در باطن آن حکمتی را جست: بسازگردان قسصَه عشسق اياز کان یکی گنجی است مالامال راز دلیل این که ایاز هر روز به چارق و پوستین قدیمش مینگریست این بود که اصل خود را فراموش نکند. او با چارق و پوستین ناقابلی بهدربار شاه آمده بود و اکنون هرچه داشت از سلطان داشت. چنانکه آدمی نیز چنین است و هر چه دارد از حضرت دوست است. بهقول مولانا «حکمت نظر کردن در چارق و پوستین که فلینظر الانسان یم شُلقّ». چنین معشوق حکیمی بادآور معشوق مذکُری است که افلاطون در رسالهٌ میهمانی یاد میکند. باری امیر نیمهشب بهاطاق ایاز میرود اما جز پوستینی و چارقی نمیبیند و بهپندار این که آنها سرپوش و مکری هستند دستور می دهد تا دیوار را بشکافند و کف اطاق را حفر نمایند؛ با این همه چیزی نمییابد. پس با شرمندگی ماجرا را بهشاه و ایاز میگویند و ایاز برای آنان رمز قضیه را که فراموش نکردن الطاف ولی نعمتش باشد شرح میدهد. شاه ایاز را مخیر میکند که بدگویان را مکافات نماید پا عفو کند. اما ایاز میگوید در این مورد هم اعتیار در دست توست. بدین ترتیب مولانا ایاز را تا حد اولیاءالله بالا میبرد که صاحب حکمت و ا-پس باید انسان مترجّه باشد که از چه آفریده شده است. (آیه فرآن) صوفیان و شاهدبازی ® ٩۷ معرفتی شگرف است. در برابر ولی نعمت خود تسلیم محض و فاقد اراده است و هر چه را که هست و لیست از دوست میبیند و میداند. لذا عشق سلطان محمود به چنین موجودی عشقی عرفانی و در حکم عشق به اولیاءالله است که همان عشق به حدا باشد. صوفیان امردباز صوفیان ډو دسته بودند قلیلی از آنان مانند ابنعربی و شهابالدین سهروردی و شمس تبریزی و مولانا آمردبازی را نمیپسندیدند و دستهٌ دیگر که اکثریت با آنان بود شاهدباز بودند. این دست؛ُ اخیر برای توجیه کار خود از آموزههای عرفانی سوءاستفاده میکردند. در عرفان میگویند الله جمیل و بح الجمال یعنی خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد. پس دوست داشتن زیبارویان تشبّه به اخلاقالله است. صوفیان میگویند مقیّد بهمطلق پیوسته است و از اینرو زیباییهای جزیی هم نمودی از آن زیبایی کل است. مولانا میگوید: خسوبرویان آیسته خوبی او عشق ایشان عکس مطلوبی او زیبایی شاهدان مقید و زیبایی حق, مطلق است. تعبیر افلاطونی آن این است که امن زیباییهای زمینی یک الگوی آسمانی دارند. مولانا بهسوءاستفاده برخی از صوفیان از اين آموزه اشاره کرده و میگوید: ور تو گویی جزو پیوسته کل است خار می خورء خار مُقرون گل است استاد فروزانفر در شرح آن مینویسد: «مقیّد از جهت این که مرتبهیی از مراتب ظهور مطلق است بدو پیوسته و متصل است. از این لطیفه ممکن است بعضی گمراه شوند و عشق بهجزو را عشق به کل پندارند» چنانکه طایفهیی از صوفیه جمال پرستی را بههمین دلیل برگزیده و یکی از اصول طریقت فرض کردهاند. مولانا نخست از طریق حس و عادت جواب میگوید و بر سبیل معارضه این انديشه را رد ۸ ها شاهدبازی در ادبیات فارسی میکند بدین گونه که براین فرض» خار نیز با گل پیوسته است و هر دو از یک درخت میرویند ولی هیچکس این دو را یکسان نمی پندارد و بهجای گل خار نمی خورد و نمیبوید... این بیان ممکن است بهطریق اشارت. انتقادی باشد از روش جمالپرستان و پیروان اوحدالدین کرمانی و علی حریری [متوفی ۱۸1۶۴۵ اصل معروف عرفانی دیگر اين است که المجار قنطرةٌ الحقيقة بعنی عشق مجازی پلی است برای وصول بهعشق حقیقی. بدین ترتیب صورتپرستی می تواند تمرینی باشد برای عشق ورزیدن بهالله. مولانا در این معنی میفرماید: عاشقی گر زین سر و گر زان سراست عاقبت ما را بدان سر رهیر است استاد فروزانفر در توضیح این بیت مینویسد: «بعضی از صوفیان نیز پرستش جمال و زیبایی را موجب تلطیف احساس و ظرافت روح و سرانجام سبب تهذیب اخلاق و کمال انسائیت میشمردهاند وگامی آن را ظهور حق و با حلول وی به نعت جمال در صور جمیله میدانستهاند و سردستة این گروه ابو شمان دمشقی است که اصلاً از مردم فارس و ایرانی نژاد بوده و پیروانش را حُلْمانیه میخواندهاند و چون عقیدۂ خود را در دمشق اظهار کرده است بهدمشقی شهرت گرفته است. این حُلمانیان مردمی با ذوق و خوشمشرب بودهاند و بهپیروی از پیر خود هرجا زیسبارویی را میدیدهاند بیروپوش و ملاحظه و بهآشکارا پیش وی بهخاک میافتادهاند و سجده میکردهاند اگرچه علیبن عثمان هجوپری [صاحب کشف المحجوب ] ابوحلمان را از این عقیده مبرا میداند. ظاهراً ابوحلمان در قرن سوم میزیسته و همان کس است که ابونصر سرّاج از وی بهنام ابوحلمان صوفی یاد میکند. پیروان او تا اوایل قرن پنجم وجود داشتهاند و عبدالقادر در بغدادی (متوفی ۹ یکی از آنها را دیده و با وی محاجه کرده است... و گمان میرود که لنظ «شاهد) و «حجّت» بهمعنی زیباروی در مصطلحات صوفیان ا زاين عفیده سرچشمه ۱۱۷۰ شرح مثنوی شریف جزو سوم از دفتر اول. ص ١ صوفیان و شاهدبازی 8 ٩٩ ور تا سڪ گرفته است بهمناسبت آن که زیبارویان گواه یا دلیل جمال حق تعالی فرض شدهاند. احمد غزالی (متوفی ۴۲۰) و عینالقضاء میانجی از اعاظم صوفبه (مقتول ۵۲۵) و اوحدالدین حامدبن ابی الفخر کرمانی (متوفی ۶۳۵) و علی حریری (متوفی ۶۴۵) و فخرالدین عراقی (۶۸۸) هم براین عقیده بودند و داستانهای شامدبازی و جمالپرستی ایشان در کتب رجال و حکایات صوفیه مذکور است. این رباعی از اوحدالدّین کرمانی عقیده ابو خلمان را بهخوبی یادآوری میکند: ز آن مینگرم بهچشم سر در صورت زبراکه ز معنی است اثر در صورت این عالم صورت است و ما در صوریم سعنی نستوان دید مگسر در صورت ولی شمسالدین تبریزی و مولائا صورتپرستی را بدینگونه که در طریقۀ خلمانیان است نمیپسندیدهاند و عشق به کمال و مرد کامل را که عين عشق به خداست اصل و پایهٌ طريقة خود قرار دادهاند.»! در توضیح مطالب استاد فروزانفر اضافه میکنم که برخی از صوفیان معتقد به حلول حق در صورتهای زیبا بودند و ظاهرا بههمین سبب که به خوبرویان شاهد و حجّت میگفتند. گویا ابوحلمان دمشقی صوفی قرن سوم که در اصل ایرانی و از اهالی فارس بود این نظر را داشت (البته همجویری این عقیده را رد میکند). هجویری در کشف المحجوب (ص ۳۲۴) از ابوحلمان دمشقی ذیل حلولیه یاد کرده است. در مورد هر یک از این اسامی که استاد فروزانفر آورده و کثیری دیگر از مشایخ بسزرگ صوفیه داستانهای مستند متعددی در شاهدبازی در دست است که تذکرهنویسان کوشیدهاند به آنها جنبۀٌ معنوی و عرفانی و خالی از شائبه بدهند. به چند نمونه اشاره میکنم: 1 شرح مثنوی شریف» ج ۱ص ۰۳۱ ۰۶ @ شاهدبازی در ادبیات فارسی تحص سس احید غزالی احمد غزالی (متوفی ۵۲۰ هاق) -برادر حجتالاسلام محمد غزالی از مشایخ ارزندهیی چون سوانح العشاق است داستانهای متعددی در شاهدبازی آوردهاند که استاد احمد مجاهد در کتاب خود آذها راگرد آورده است. جز اببنجوزی (متوفی ۵۹۷ بقیّه نویسندگان کوشیدهاند که بهاين داستانها رنگ معنوی بدهند و جمالپرستی. علاقه بهسماع. و اینک چند حکایت در شاهدبازی او: ابن جوزی در المنتظم مینویسد: «و شاع عن احمد الغزالی اله كان قول بالشاهد و یَنظرٌ إلى ردان و بُجالشهُم. حتّی حدّکنی ابوالحسین بن یوس اه تب اليه شیا فی حَقْ مملوک له ترکی. را الرفْحةً و هو على المنبر نم صاخ باشمه. فقام الیه و ود المنبر فبْل بَينَ عَيْنّيه و قال: هذا جواب الرَفع!» یعتی : «مشهور است که احمد غزالی شاهدباز بوده و عدمتکاری امرد ترک داشته که او را دوست میداشته. وقتی ابوالحسین بن یوسف نامهیی در این باب بهاو نوشت. هنگامی که غزالی بالای منبر بود نامه بهدستش میرسد. پس از خواندن نامه و اطلاع از مضمونش. جوان ترک را صدا زده و جوان به بالای منبر بهنزد احمد غزالی میرود و غرّالی هم بین دو چشم او را میبوسد و میگوید: این جواب نامها»؟ ابن جوزی این حکایت را در تلبیس ابلیس هم آورده و در آنجا مینویسد: «من از عمل این مرد در شگفت نیستم و نه از دریدگی پردء حیا از صورتش» از چهارپایان ۱- مجموعه آثار احمد غزالی. از انتشارات دانشگاه تهران؛ فصل «جمالپرستی احمد غزالی». ۲ مجموعه آثار فارسی احمد غزالی: ص ۴۵. صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۰۱ مات << حاضر در مجلس در حیرتم که چگونه سکوت کردند و بر او انکار نکردند. آری؛ شریعت در دل بسیاری ار مردم سرد شده است» أ ابن جوزی در تلبیس ابلیس هم حکایاتی در باب امردبازی صوفیان آورده و از جمله این حکایت را در مورد احمد غزالی تقل میکند: «و کی أ جماعةً من الصوفية دخلوا على احمدِ الفزالي و عند أمرد و هو خالٍ به و بینهما وود و هو یر إلى لورد تارَةٌ و إلى الامرد تارة. فلا جلشوا قال بعصم لعلا كَذّرنا. فقا اى و اللَ. قتصایخ الجماعة على سبي اترابجده یعنی: «آوردهاند که جمعی از صوفیان بر احمد غزالی وارد شدند پسری نزد او بود و گلی» گاه به گل مینگریست وگاه به آن پسر. آن جمع وقتی نشستند یکیشان گفت شاید ما شما را مکدّر کردیم (مزاحم شدیم). احمد غزالی گفت: آری والله! همگی از آن کلام وجد تمودند و با هم صیحه کشیدند.» چناننکه گفتیم شن احمد غزالی در نزد صوفیه بهحدّی رفیع است که جز ابنجوزی بقیّه بهتبرثه او اقدام کردهاند. مثلاً رافعی در التدوین حکایت زیر را از شاهدبازی شیخ نقل میکند اما آن را از روی عمّت و پرهیزکاری میداند: «احمد غزالی علقهیی بهیکی از غلامان شریف الدّوله داشت و هنگامی که در مسجد جامع شهر بر منبر بود و نگاهش بهپائین؛ ناگهان آن غلام بر سنت عشق وارد مجلس شد و غّالی سرش را بالاکرد و نگاهش بهاو افتاد و شروع به خواندن اشعار کرد... و سپس عمامهاش را از سر برگرفت و بهسمت فا پرت کرد و از منبر پائین آمد و به کمک عدهیی از بزرگان داخل خانقاهی که به قرب مسجد بود شد و مجلس نیز برهم خورد. و علاقهٌ او همان طور که سزاوار است از روی عّت و پرهیزکاری بود. قرین همان ص ۳۶ ۲- تلبیس ابلیس» ترحمةٌ علیرضا ذکاوتی قراگزلی ص ۰۱۹۲ ۳ ۳ شاهدبازی در ادبیات فارسی عشنودی و رحمت و آسایش خدا باد.:۱ شمس تبریزی و عراقی هم حکایاتی از او آوردهاند اما عشق او را الهی و معنوی قلمداد کردهاند. بنا پهداستانی که در مقالات شمس آمده است شيخ احمد غزالی بهسناسیتی پیش از موعد بهتبریز بازگشت «از زود بازگشتن او اهل تبریز گفتند که او قطعاً از برای فلان پسر شاهد میآید» ۲ شمس تبریزی از او دفاع میکند و مینویسد: «خوش نیست گفتن او را بهاین صورتهای خوب میل بود» نه از روی شهوت» چیزی که او دیدی کسی دیگر آن ندیدی. اگر پارهپاره کردندی یک ذه شهوت نبودی در آن». "اما قضیه ظاهراً این بود که احمد غزالی عاشق پسر اتابک تبریز بود «تا روزی خبر بهاتابک بردند که از ما باور نمیکنی اینک بیا بنگر از روزن حمام» خفته است و پای برکتار آن پسر که میگوئيم نهاده است».۲ در حکایت دیگری که در آن میگوید: «چگونه باشد به حال او که هفتهیی در حمام میکند پای برکنار غلام و پایی برکنار پسر رئیس و مجمرء آتش کباب میکند و شفتالویی * از این میستاند و شفتالویی از وی» دگر چه مانده باشد؟» " باز لحن او طوری است که شیخ را مبزّا میداند (حال آن که این حسن نظر را در مورد اوحدالدین کرمانی ندارد). اد مجموعه آثار فارسی احمد غزالی: ص ۴۸. ۲ مقالات شمس تبریزی؛ مصحح محمدعلی موحد: ص ۳۲۴. ۳ تعلیقات محمدعلی موحد بر مقالات شمس تبريزي» ص ۵۷۵+ ۴_مقالات شمس تبریزی؛ مصحح محمدعلی موحدء ص ۳۲۴ . ۵ شفتالو کتایه از بوسه است. فرصت شبرازی گرید: نگار من که رخش همچو پوستکنده هلرست از آن هلوی مرا آرزوی شسفتالوست دیوان: ص ۱۸۱ سعدي در هزلیات چندینبار این اصطلاح را که گویا پیشتر در مفوله امردپازی کاربرد داشت به کار برده است: چندان کرمت نیست که خشنود کنی درویشسی از آن باغ بسهشتفالردی ۶ مقالات شمس تبریزی» چاپ احمد خوشنویس» ص ۱۵۷ (و تکرار آن در ص ۳۷۴). صوفیان و شاهدبازی = ۱۰۳ عرافی هم که خود به شاهدپازی معروف است در ضمن نفل این دو داستان 0 پسری داشت شسحنه تبریز شيخ عسالم امام غزالى گشت آگاه زان گزیده خصال خر حسین او بهشیخ رسید اسب عسزم از زمین ری زین کرد چون بهنزدیک شهر رفت فقیر گفت شحنه که باشد آن سالوس شیخ صورت پرست و رراق است چون که بشنید شیخ صاحب درد شسحنه را نیز خسواب در پیچید دیسد در خواب کش رسول خدا بسستان ایسن مسویز و رو حالی شيخ چون دیسد شحنه را از دور پیش از آن کش بهنزد خویش آورد کانچه امشب نبی بر تو گذاشت حسن را صورتی مین و مدان بساصره چون که با کمال بود گر طبیعت چشیدتش خواهد حسسن او دلفریب و شورانگیز آن جسسهان علوم را والی صاتش فسهم کسرد از اسستدلال صسبیر و آرام از دلش برمید مسیل دیسدار آن نگارین کرد عسرضه کردند حال او بهاهسیر بسهامید آمد و شود مأیوس شسهره شید انسدر آفاق است در دو فسرسنگ شهر منزل کرد گوش کن تا که او به خواب چه دید داد مشستی مسویز و گفت او وا خود بسبر پیش شیخ غسزالی در پی افتاده آن سرشته ز نسور طسبق پسر مسویز پیش آورد هان نشانش از این طبق برداشت۱ بسهمویزی ز راه بساز مسمان لذتش را تب جال بود بسیند و هم رسیدنش خواهد ا-شمس تبریزی که داستان را تقریبا به گونه دیگری نقل کرده در این قسمت مینویسد: «شیخ گفت آن مین رنه دید در او مویز و فندق بود و موضع مشتی مویز خالی. گفت آن مشت موز را در آن طبق ریز مصطفی از اینبجا برداشت) (چاپ عماده ص JY تکرار ان در ص (NOY ۱۰۴ ® شاهدبازی در ادپیات فارسی جح تجح سس سس سیب سیمین برای چیدن نیست زو نصیب تو غير دیدن نیست.! عراقی کاری به شاهدبازی شیخ ندارد. آن چه برای او مهم است مقام شيخ و کشف و کرامت اوست. شحنه در خواب میبیند که پیامبر به او مویزی داده است» همین که بهنزد شیخ میآید شیخ سینی مویزی جلوی او میگذارد و بهشحنه میگوید مویز را سرجایش بگذار که پیامبر آن را از این سینی برداشته بود. این گونه توجیهات از اصول عرفاست مولانا هم در مثنوی گفته است که شیخ کامل هر کاری بکند جایز است و این ربطی بهعمل ناقصان ندارد و دراين مورد حکایت موسی و خضر را میآورد. عراقی در ضمن نقل داستان دوم هم بهدفاع از شيخ برخاسته است: شسیخلاسلام امام غزالى وال حمسن خوبروبان بود دلبری دید همچو بدر تمام کسرده از طف و صنع رتانی شیخ را چسون نسظر بر او افتاد شده مسردم بهشیخ در نگران صوفیان جمله متفعل گشستند لیک پبیری که بود غايشه دار تبع صورت از تو لابق نیست شیخ گفتش مگوی هیچ سخن گر نسیفنادمی بهصورت زار عاشقانی که مست و مدهوشند ز اندرون فافل است بیرون بین ۱ دیوانه مس ۳۵۶ آن صفا ببخش حصالی و قالی در ره عشق دوست جویان بود که بسرون آمد از یکی خمام تاب حسسنش جهان نورانی صورت دوست دید؛ باز استاد شیخ در روی آن پسری حسیران ههه بگذاشتند و بگذشتند شيخ را گفت بگذر و بگذار شرمت از این همه خلایق نیست؟ ري الخسین راحة الاعین بسودیم جبرئیل غساشیهدار باده از جام عشسق مسی نوشند روی لسلی بهچشم مجنون بین ی صوفیان و شاهدبازی ع ٩۰۵ حسن صورت چو آلت است ترا پس به کاری حوالت است ترا ' مغز خود ز اندرون پوست ببین زان شعاعی ز نسور دوست بپین گر تو بی مغز نام دوست بری باشی از عشق روی دوست بری هر که از دوست دوست می خواهد جوهرش را عرض نمی کاهد ارت هست قوت مردان اینک اسب و سلاح و این میدان " فارق است او ز ما و ما جویان ز اشستیاق رخش فسزلگویان ۲ این سختان که عراقی از قول غزالی میگرید در ضمن عقاید خود اوست در توجیه این گونه عشقها و بهنظر من همه هیچ و پوچ و بهانه است! عینالقضاة عین القضاة از صوفیان بسیار فاضل بود و از او آثار قابل توجه بسیاری مانده است. این مرد استثنایی را بهسبب سخنان بی پروای که مطرحکرده است در سی و سه سالگی بهدار آویختند (۵۲۵ هق). در مورد شاهدبازی او بهصراحت مطلبی ندیدهام ۲ اما از آنجا که شاگرد احمد غزالی بود نباید نسبت بهعشق مجازی منکر بوده باشد. در تمهیدات مینویسد: «جانم فدای کسی باد که پرستندهُ شاهد مجازی باشد که پرستنده شاهد حقیقی خود نادر است. اما گمان مبر که محبت نفس را میگویم که شهوت باشد بلکه محبت دل [را] میگويم و این محبت دل نادر بود این بيت هم که در نامهها آمده ظاهر ازاوست: ١ يعنى المجاز قنطرةالحقیقه ۲-یعتی عشق صورت برای امثال ما مردان راه خحطری ندارد. ۳- دیوان: ص ۳۶۹ ۱ ۱ ۴ در مجلس العشاق (ص 4۵) آمده است: «عاشق جوانی زرگر برد و لوایح را در بیان عشت آن جوان نوشت» اما مطالب این کتاب بیشتر جنبه افسانه دارد تا تاریخ. لوایح ظاهراً از حمیدالدین ناگوری است نه عین القضاة. ۵- تمهیدات: چاپ عفیف عسیران: ص ۲۹۷ ۶ ع شاهدبازی در ادبیات قارسی تسس دیبا دانیم و برد رازی دانیم ما عشق حقيقی و مجازی دانیم اوحدالدین کرمانی دیگر از مشایخ بزرگ صوفیه شیخ او حدالدین کرمانی است که او هم بهشاهدان میلی وافر داشته است. جامی در نفحاتالانس مینویسد: «پیش مولانا جلالالدین رومی دس سره گفتند که وی شاهدباز بود اما پاکباز بود. حدمت مولوی فرمود که کاش کردی و گذشتی. و این رباعی وی هم بر این معنی دلالت میکند: زان مسی نگرم بهچشم سر در صورت زیرا که ز معنی است اثر در صورت این عالم صورت است و ما در صوریم معنی نتوان دید مگر در صورت و در بعض تواریخ مذکور است که چون وی در سماع گرم شدی پیراهن امردان چاک کردی و سینه بهسینهٌ ایشان باز نهادی. چون به بغداد رسیدء خلیفه پسری دریافت. گفت: سهل است مرا برسر خنجر بودن در پای مراد دوست بیسر بودن تو آمدهای که کافری را بکشی غازی چو توبی رواست کافر بودن پسر خلیفه سر برپای شیخ نهاد و مرید شده,۱ در اینجا هم قضیه شاهدبازی تحتالشعاع قداست کشف ضمیر شیخ قرا رگرفته است. جامی در ادامة بحث بعد از ذکر مطالبی در باب جمال حق مینویسد: «پس عارف اگر خسن پیند چنین بیند و جمال را جمال حق داند متنرّل شده ۱- نفسعات الانس مصحح دکتر عابدی» ص ۵۸۶. صوفیان و شاهدبازی = ۱۰۷ به مراتب کونیه و غیرعارف را که چنین نظر نباشد باید که به خوبان ننگرد تا بههاویۀ حیرت درنماند» و سپس در دفاع از مشایخ شاهدباز میگوید که بهاحتمال قوی آنان در چهرة خوبان» جمال الهی را میدیدهاند نه کمال جسمانی را و لذا عشق انان عشق پاک و عرفانی است اما غیرعارف در این حد نیست و لذا باید از این امور خطیر پرهیز کند. اما شمس تبریزی نسیت به اوحدالدین کرمانی نظر خوبی نداشته است و این داستان معروف است که شیخ اوحدالدین میگفت ماه را در طشت میبینم و شمس تبریزی گفت اگر برگردن دمل نداری چرا ماه را در آسمان نمیبینی ؟ که اشاره است بهاینکه صوفیان میگفتند جمال خدا را در خوبرویان میبینیم و شمس میگوید اگر راست میگوئید چرا خدا را در ملکوت نمیبیند؟ «نقل استکه خدمت شيخ اوحدالدینکرمانی را رحمةالله عليه آن جایگاه [= بغداد] دریافت. [شمس تبریزی] پرسید که در چیستی؟ گفت ماه را در آب طشت میبینم» فرمود که اگر درگردن دمل نداری چرا بر آسمانش نمیبینی؟ اکنون طبیبی به کف کن تا تو را معالجه کند تا در هر چه نظر کنی درو منظور حقیقی را بینی»! مولانا هم بهتبع شمس تبریزی اوحدالدین را رد میکند: «همچنان روزی حضرت مولاتا فرمود که شیخ اوحدالدین در عالم میراث بد گذاشت. قلهٌ وژژها و وژژ من عمل بها هس رکه او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نسفرین رود هر ساعتی نیکوان را هست میراث از خوش آب آن چه میراث است آوْزَننا الکستاب»۲ او حدالدینکرمانی شاعرهم بودوبهرباعی پردازی معروفاست.رباعیات اوعمدةً عارفانه است اما در رباعیات عاشقانه معشوق همین امرد است. از رباعیات اوست؛: جان طفل ره است و شاهدی دایه اوست شهدبازی هسميشه سرمابة اوست .۴۴۰ مناقبالعارفین؛ ج ۲ ص ۶۱۶ ۲-همان. ج ۱ ص ١ ۸ 8 شاهدیازی در ادبیات فارسی این صورت زیبا که توش میبینی آن شاهد نیست لیکن این سایه اوست شاهدبازم هر آن که انکارکنند . چون درنگری روز و شب این کارکنند آنهاکه بینی همه شاهدبازند آن زهره ندارند که انکار کنند عراقی در مورد فخرالدین عراقی شاعر و عارف معروف قرت هفتم هم چنین حکایاتی نقل شده است از جمله دولتشاه در تذکرهٌ خود مینویسد: «شیخ عراقی را همواره با صاحب جمالان بهنظر پاک الشتی بودی. روزی حضرت شیخ شهابالدین را گفتند که عراقی در بازار رو به روی تعلبند پسری نشسته نظاره میکند. شیخ» عراقی را ملامت کرد و گفت این نظر که میانکنی آتش در کارخانة ناموس درویشان میزنی. آخر نمیبینی که حرفگیران در کمین اند و میکنی؟ غالبا شیخ از این گستاحی عراقی ملول شد و عراقی مدتی تضرع و زاری کرد تا شیخ بدو دل خوش کر" بههر حال شیخ او را جهت تنبیه و اصلاح بههندوستان فرستاد. البته جامی (بر مبنای مقدمهٌ قدیم دیوان) در نقحاتالانس بهنحو دیگری نوشته و گفته است که رفت!۳ | اشاره بهرحدت وجود و این که جز یک رجود بیش نیست که وجود الهی باشد. ۲- تذکرةالشعرا» چاپ رمشانی» ص ۰۱۶۱ ۳ بهطوری که در مقدمدٌ قدیم دیوان آمده این غزل را برای او گفت: ۱ پسرا ره قلندر سود ار بهمن نمایی که دراز و دور ديدم ره زهد و پارسایی کم خانقه گرفتم سر مصلحی ندارم قدح شراب پر کن بهمن آر چند پایی ا صوفیان و شاحدبازی ها ۱۰۹ «روزی جمعی قلندران بههمدان رسیدند و با ايشان پسری صاحبجمال و بروی مشرب عشق غالب. چون آن پسر را دید گرفتار شد. مادام که در همدان بودند با ایشان بود چون از همدان سفر کردند و چند روز برآمده بیطاقت شد در عقب ایشان برفت. چون بهایشان رسید بهرنگ ایشان برآمد و همراه ایشان بههندوستان افتاد و در شهر مولتان بهصحبت شيخ بهاءالدین زکریا رسید».! بعد از فوت شیخ» عراقی خلیفه شد اما مخالفان «به پادشاه وقت رسانیدند که اکثر اوقات وی بهشعر میگذرد و صحبت وی همه با جوانان صاحبجمال است وی را استحقاق خلافت شیخ نیست»۲ شیخ بهقونیه می رود» معینالدین پروانه حاکم آنجا مرید عراقی میشود و روزی برای او زر میآورد. عراقی میگوید: «ای امین ما را بهزر نتوان فریفتن» بفرست و حسن قوّال را بهما رسان. و این حسن فوّال در جمال دلپذیر بود و در خسن صورت بی نظیر و جمعی گرفتار وی بودند و در حضور و غیبت هوادار وی. چون امیر تعلق خاطر شیخ را بهوی دریافت فیالحال کسی بهطلب وی فرستاد. بعد از غوغای عاشقان و دفع مزاحمت ایشان وی را آوردند» " حکایت زیر هم خواندنی است» شیخ شاهدباز با کودکان بهبازی چوگان مشفول می شود: «گویند روزی امیر معینالدین بهطرف میدان میگذشت دید که شیخ چوگان در دست میان کودکان ایستاده. امیر با شیخ گفت ما ازکدام طرف باشیم؟! شیخ گفت از سه چون زباده مستگشتم چه کلیسا چه کعیه چو بهترک خود گفتم چه وصال چه جدایی در دیر مسیزدم من ز درون صدا برآمد که درآی ای عراقی که تو خود حریف مایی دیوانه ص ۲۹۶ ۱- نفحاتالانس؛ جاپ دکتر عابدی. ص .۵٩٩ ۲ همان ص ۶۰۰ ۳ همان ص ۶۰۱ ۰ 0 شاهدبازی در ادییات فارسی آن طرف و اشارت بهراه کرد. امیر روان شد و برفت».! در حکایت زیر شیخ ولخرجی میکند تا شاگرد کفاشی را تور کند. نوجوانان و جوانان معمولا شاگرد صاحبان حرف و بیچیزند و از سوی دیگر در بازار و معابر دیده میشوند لذا در قدیم معمولاً در معرض نظر شامدبازان بودند. نوعی از شهرآشوب که وصف صاحبان حرف است بهاین امر مربوط میشود که در صفحات قبل بدان اشاره کردیم. «روزی در بازار کفشگران میگذشت. نظرش برکفشگر پسری افتاد. شیفتةً وی شد. پیش رفت و سلام کرد و از کفشگر سوال کرد که این پسر کیست؟ گفت پسر من است. شیخ بهلبهای پسر اشارت کرد و گفت که ظلم نباشد که این چنین لب و دندانی با چرم خر مصاحب باشد؟ کفشگر گفت ما مردم فقیریم و حرفة ما این است. اگر چرم خر بهدندان نگیرد نان نیابد که بهدندان گیرد. سوال کرد که هرروز چه مقدار کار کند؟ گفت هر روز چهار درم. شیخ فرمود که هر روز هشت درم بدهم گو او دیگر این کار مکن. شیخ هر روز برقتی و با اصحاب بردر دکان کفشگر بنشستی و فارغالبال در روی او نظر کردی و اشعار خواندی و گریستی. مذعیان این خبر بهسلطان رسانیدند. از ایشان سوال کرد که این پسررا بهشب يا بهروز با خود میبرد یا نه؟ گفتند نه. گفت با وی در دگان خلوتی میسازد؟ گفتند نه. دوات و قلم خواست و بنوشت که هر روز پنج دینار دیگر بر وظیفهُ خادمان شيخ فخرالدین عراقی بیفزایند. روز دیگر که شیخ را با سلطان ملاقات افتاد» سلطان گفت چنین استماع افتاد که شیخ را در دکان کفشگری با پسری نظری افتاده است. محتری به جهت خرجی شیخ تعیین یافت, اگر شیخ خواهد آن پسر را بهخانقاه برد. شیخ گفت ما را مُنقاد او میباید بود» بروی حکم نتوانیم کرد! بعد از آن شیخ را از مصر عزیمت شام شد. سلطان مصر بهملکالامراء شام نوشت که با جملۀ علما و مشایخ (-همان» ص ۶۰۱ صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۱۱ و اکابر استقبال کنند. چون استقبال کردند ملکالامراء را پسری بود بس با جمال, چون شیخ را نظر بروی افتاد بیاختیار سر در قدم وی نهاد. پسر نیز سر در قدم شیخ نهاد. ملکالامرا نیز با پسر موافقت کرد. اهل دمشق را از آن انکاری در دل پیدا شدء اما محال نطق نداشتندع۱ یکی از آثار عراقی رسالهٌ عشّاقنامه یا ده فصل است که مخلوطی از مثنوی و غزل است و موضوع آن رسیدن از عشق مجازی بهعشق حقیفی است و جهت توضیح این مطلب داستانهایی نقل کرده که بعضاً مربوط به شاهدبازی مشایخ بزرگ صوفیه است که دو داستان آن در مورد احمد غزالی قبلاً شد و داستان دیگری هم در ذکر شیخ روزبهان در صفحات آینده تقل خواهد شد. از غزلیات متعدد او که در باب معشوق مذکر است. این غزل او را بهردیف «ای پسر» بهعنوان نموته نقل میکنیم: سر بهسر از لطف جانی ای پسر زان بهچشم من درآیسی هر زمان از سی حسن ار چه سرمستی؛ مکن بسر لب خود بوسه زن» آنگه بیین از طسیفی مینماند کس به تو در دل و چشمم» ز حسن و لطف خویش نسیست در صمالم عراقی را دمی شیخ روزبهان بقلی خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر کز صفا آب روانسی ای سر بسا حسریفان سسرگرانی ای پسر ذوق آب زندگانی ای پر زان یسقینم شد که جسانی ای پسر آشکازا و نسهانی ای پسسر بسیلب تسو زنسدگانی ای پسر' بهنظر می رسد که شیخ روزبهان (متوفی ۶۰۶) صاحب عبهرالعاشقین هم مانند محیالدین اہن عربی و شمس تبریزی اعتقادی بهمشاهدهٌ جمال حق در چهره ۱- نفحاتالانس ص ۶۰۲ ۲ نفحاتالانس. ص ۶۰۲ 9۲ فا شاهدبازی در ادبیات قارسی شاهدان نداشته است. ولی از آنجا که چند اشاره در منابع در مورد شاهدبازی او امده است -هر چند بهنظر من مشکوک است -اسم او راهم در این ردیف اوردهام. جامی در مورد شیخ روزبهان مینویسد: «در کتاب الانوار فی کشف الاسرار اورده است که قوّال بايد که خویروی بود که عارفان در مجمع سماع بهجهت ترویح قلوب به سه چیز محتاجاند: روایح طیبه و وجه صبیح و صوت ملیح. بعضی گفتهاند از این قول اجتناب بهتر است زیرا که چنین کار عارفی را مسلم آید که طهارت قلب او به کمال رسیده باشد و چشم او از دیدن غیرحق پوشیده شده»! اما داستان زیر را که عراقی در مورد او نقل میکند در منابع دیگر بهنام احمد غزالی دیدهام: آمردی پای شیخ را میمالید و شیخ جهت رفع سوءتفاهم پای خود را در آتش نهاد تا خلق بدانند که برای او میان امرد و آتش فرقی نیست و او مستغرق عشق الهی است: سیر شیراز شيخ روزسهان چون بهابوان عاشقی بر شد سالها با جمال جانافسروز داشت او دلیری فرشته نسهاد اتسفاقاً مر سفیهی دبد رفت تادرگه اتابک سعد گفت ای بادشاه دین فسرباد سعد زنگی ز اعتقاد که داشت کرد روزی مگر عیادت شيخ دلیسری ديد همچو بدرمنیر ۰۲۶۱-۶۲ نفحاتالانس» چاپ دکتر عابدی. ص ١ آن بهصدق و صفا فرید جهان روزبه بود و روزسه تر شد روز شب کرده بود و شبها روز که ژخش دبده را جلا میداد کان پسری پای شیخ میمالید تسپزروتر ز سیر بسرق از رعد بای خود شيخ دین بهامرد داد! در حسق شیخ افسترا انگاشت دید حالی که بود عادت شیخ چست در بسرگرفته پای فقیر چون اتابک به چشم خویش بدید بسود نسزدیک شیخ سوزنده پسایها ازکنار آن مسهوش گفت چشمم اگرچه حیران است نسظری کز سر صفا ایند گر تو را نیست با غمش کناری نسیست کساری بهآنم و اينم صوفیان و شاهدبازی ك ۱۱۳ از حسیا زیسر لب همی خندید مسقلی پر زآتش آکسنده چست در زد بسهمنقل آتش پای را پیش هر دو یکسان است بسسهطبیعت مگسر نسپالاید دایتما مسین مستیدم؛ بماری ضع پسروردگار مسیپیتم!! دفاع صوفیه از یکدیگر چنانکه ملاحظه شد امثال شمس تبریزی و عراقی از احمد غزالی دفاغ کرده و صورت پرستی او را توجیه عرفانی کردهاند جامی هم در نفحاتالانس بهدفاع برخاسته و مینویسد: «قال بعش الگبراء قُدّس ال تعالی اسرارهم نزد اهل و تحقیق و توحید این است که کامل آذ کسی بود که جمال مطلق حق سبحانه در مظاهر کوّنی حسی مشاهده کند بهیصر همچنان که مشاهده میکند در مظاهر روحانی بهبصیرت. پشاهدون بالبصيرة الجمال المطلق المعنویّ بما عابيو بالبصر الحُسنَ المقیّد الضورئ. و جمال با کمال حق سبحانه دو اعتبار دارد: یکی اطلاق که آن حقیقت جمال ذاتی است من حیث هی هی و عارف این جمال مطلق را در فدای فی الله سبحانه مشاهده تواند کرد. و یکی دیگر مقیّد و آن از حکم تنل حاصل آید در مظاهر حشیه یا روحانیه. پس عارف اگر خسن بیند چنین بیند و جمال را جمال حق داند متنڙل شده بهمراتب کونیه. و غیرعارف را که چنین نظر نباشد بايد که بهخوبان ننگرد تا بههاویهٌ حیرت درنماند... حسن ظن بلکه صدق اعتقاد نسبت بهجماعتی از اکابر ۱-دیوان» ص ۳۶۶ ۴ شاعدبازی در ادبیات فارسي چون شیخ احمد غزالی و شیخ اوحدالدین کرمانی و شیخ فخرالدین عراقی قَدس الله تعالی اسرازهم که بهمطالعهة جمال مظاهر صوری اشتغال مینمودهاند آن است که ایشان در آن صور مشاهده جمال مطلق حق سبحانه میکردهاند و بهصور حستّی مقید نبودهاند. و اگر از بعضی کبرا نسبت بهایشان انکاری واقع شده است مقصود از ان ان بوده باشد که محجوبان ان را دستوری نسازند و قياس حال خود برحال ایشان نکنند و جاویدان در حضیض خذلان و اسفل الشافلین طبیعت نمانند.»! لواط در شرع بهطوری که از شرح لمعه برمی آید لواط در شیعه مذموم و حد شرعی آن «فتل با شمشیر و احراق با آتش و رجم با سنگ و انداختن از دیوار است»" اما در برخی از فرق اسلامی در مواردی جایز است. چنانکه گفتهاند: و جائرٌ و طع غلام أمرَد للرجل المسافر السجرد یعنی نزدیکی با غلام سادهرو برای مرد مسافر بیزن جایز است. ترضیح اینکه مردان در سفر با غلامانی که بههمراه داشتند درمیایختند و ظاهرا این امر بسیار عادی و طبیعی بوده است. اوحدی در جام جم بهمردان اندرز می دهد که در رفاه زن بکوشند زیرا خود همه گونه وسایل رفاه دارند: در سفر خواجه بیفلامی نیست بی می و نقل و کاس و جامی نیست پیش خاتون جر آب و نان نبود و آن چه اصل است در ميان نبود تو که مردی نمیکنی صبری چە کنی بر زنان چسین جبری؟ خواجه چون بیغلام دم نزند زن پساکسیزه نيز كىم نسزند۳ برحی از فقیهان سنی (سیکی» طبقات الشافعیه» ج ۳ ص ۱۸) بهجواز عشق ١۔ نفحاتالائس» چاپ دکتر عایدی ص 0۸۸۹. ۲ فرهنگ علوم» دکتر سیدجعفر سجادی: ص ۴۵۴۔ ۳ دیران اوحدی. ص ۵۴۶ صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۱۵ ورزیدن بهمملوک فتوی داده بودند.! ناصرخسرو در قصیدهیی بهمطلع: ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز گوید: میجوشیده حلال است سوی صاحب رای ؟ صحبت کودکک ساده زنخ را مالک می و قیمار و لواطت بهطریق سه امام اگراین دین خدای است و حق این است و صواب آن که بر فسق ترا رخصت داده است جواز زین قبل ماند بهیمگان در حجّت پنهان روز ناز تو گذشته است» بدو نیز مناز؟ شافعی گسوید شطرنج مباح است بباز نیز کرده است ترا زخصت و داده است جواز مر ترا هر سه حلال است؛ هلاسر بفراز! نیست اندر همه عالم نه مُحال و نه مُجاز سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز دل برآگنده ز اندوه و غم وه تن به گداز در این ابیات ناصرخسرو مدعی شده است که در مذهب مالکین انس (۱۷۹-۹۷ هق) و طی امرد جایز است. آقای دکتر حلبی مینویسند: «باید دانست که این مطلب در الْمَرَطًا امام مالک نیست و برادران مالکی نیز نمی پذیرند» هرچند مبان فرقههای دیگراسلامی بهنام او شهرتی دارد»؟ اما بههر حال این مطلب معروف است و جز ناصرخسرو و دیگران هم گفتهاند. چنانکه استاد دکتر محقق بعد از نقل شعر ناصرخسرو مینویسد * الشافعن من الأئِكَة قانل و بر حَنيفة قال و هُو مدق شرب الفتلّتِ و المع جاب ۱ مقدمه دکتر معین بر عبهرالعاشقین» ص ۹۵ ۲- دیوان. چاپ دانشگاه تهران ص ۰۱۱۱ لب پالقطرنج َير عوام فی کل ما ټزوی من الحکام قارب علن أي من الگام ۳- ابو حنیفه. ۴-سی قصیده اصرخسرو دکتر علیاصغر حلبی. دانشگاه پیامنور» ۰۱۳۷۲ ص ۱۲۰. ۵ تحلیل اشعار ناصرخری ص ۷۸ ۶ # شاهدبازی در ادییات فارسی و باح مالک الفقاح كرما فى طهر اة و ظهر نملام و اجب امد حل جلد َیيرة و اک بستفیی عَن الأزحام قاشربولط و ژنوفا مرا ختجج في کل سل بقزل إقام» ' مرتضی راوندی مینویسد: «بهنظر امام مالک یکی از ائمة اربع اهل سئت و جماعت» اجرای حدٌ شرعی در مورد لواط با غلام مملوک لازم نیست: «ان الحد لا یلزم من یلوط بهغلام مملوک» (طبقات الشافعیه سبکی. ج ۰۳ ص ۲60۱۸ همین نویسنده از قول صاحب کتاب النقص (ص ۶۴۱) آورده است: «شاهدبازی حرام است و همه پیران و زاهدان کنند. وقتی فقهای اربعه با این اوضاع رویرو میشدند ناچار بودند فتوایی بدهند که نه سیخ بسوزد نه کباب لا برخی " غلام غیرمملرک را منع و غلام مملوک را تجویز کردهاند»؟ معنی حد بت امرد در کتب صوفیه حدیث عجیبی است که بهانحاء مختلف روایت شده است از جمله: رایت ربی لبلة المعراج على صور شاب امرد (خدای خود را در شب معراج بهصورت جوان امردی دیدم). ظاهرا مقصود جمال الهی است و حدیث ناظر است بهروایت الله جمیل و يحب الجمال و مذهب جمالپرستان که معتقد بودند خدا را باید در جمال خوبرویان جست. عینالقضاة همدانی در نامهها" خطاب بهیکی از یاران مینویسد: «اگر کسی از ینزلالله کل ليلة» و رای ربی فی صورة امرد در ضلالت افتاد؛ مصطفی را صلعم -از آن چه؟ و اگر کسی این مذاهب فاسده که از این احادیث ۳۷/۷ مبیدالنقم: ص ۲ ۳ تاریخ ابحتماعی ایرانه ج ¥ ص E معيدالنعم ١ اشاره بهقول مالک است که قبلا از طبعات الشافعیه سیکی (ج ۳ ص ۱۸) نقل شد. ۳ .1۵4۵-۶ تاریخ استماعی ایران؛ ج ۷۶ ص ۳۹ ھج 3 ص -۴ صوفیان و شامدبازی 8 ۱۱۷ بازدید آمده است؛ وا دهد عرام ابله را واداده بود نه خبر مصطفی... از اینکه رایت ربیالله فی احسن صورة امرب قومی با دید آمدهاند که جمال می پرستند و پندارم که مذهب این قوم به اصفهان شنیده باشی» چه گویی؟! !گر کسی مذهب ایشان وا دهد رایت ربی فی احسن صورة امرد وا داده بود؟» تجسم خدا اگر بخواهیم به داستانهایی نظیر داستانهایی که گذشت با ایمان عرفاتی نگاه کنیم باید چنین توجیهی داشته باشیم که دیدن خوبرویان همان مشاهده جمال الهی است. چنانکه در صفحات قبل اشاره شد. بهنظر من این عقیده را میتوان بهاين باور کهن اساطیری مربوط کرد که خدایان گاهی بهصورت آدمی متجتّم شده و بهزمین میآیند. مثلاً در اساطیر هندوان ویشتو یکی از خدایان سهگانه است که برای نجات مردم از شر سلطان جابر بهصورت کریشنا تجسّد يافته و بهزمین میآید. کریشنا هشتمین تجشّد ویشنوست و بهحدّی زیبا بود که دختران شبانها شوهران خود را رها میکردند و شیفتهوار با او در نور ماهتاب مشغول رقص میشدند. بدین ترتیب اگر واقعاً عراقی هیچ نظر سوه به آن پس رکفشگر نداشته است لابد در اعماق ضمیر خود. میپنداشته است که حق را میبیند و لذا حق دارد که میگوید: «ما را مُنقاد او میباید بود» بروی حکم نترانیم کرد!». به صوفیانی که آشکارا اعتقاد داشتند که شدا در تن آدمی حلول میکند» حلولی میگفتند همجویری در سورد «التظر فى الاحداث» مینویسد: «در جمله نظاره کردن اندر آحداث و صحبت با ایشان محظوریست و مجوز آن کافر. و هر اثر که اندرین آرند بطالت و جهالت بود. و من دیدم از جال گروهی به تهمت آن با اهل این طریقت منکر شدند. و من دیدم که از آن مذهبی ساختند و مشایخ به جمله مر این را آفت دانستهاند و این اثر از حلولیان مانده است لعتهمالله 4۸ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی اندر میان اولیای خدای و متصوف».۱ چنانکه قبلا گذشت ابوحلمان دمشقی هم از حلولیان بود. صوفیان متأخر هم کم و بیش همین شنت را حفظ کردند برخی از آنان تن بهازدواج هم در نمی دادند و اساسا نسبت بهزن نظر مدفی داشتند. دولتشاه در تذکرة خود در مورد فخرالد ین اوحد مستوفی که بهحکمت و تصوف معروف بوده است «خواجه اوحد را جمعی مصاحبان بهتأمل دلالت میکردند. و در معذرت یکی از ایشان این قطعه میفرماید: همدمی میگفت با اوحد در اثنای سخن مریم طبع گهر زایت چرا کرده است قطع مسرد را هرگز نگیرد چهره دولت فروغ گفتمش ای یار نیکوخواه میدانم یقن حیف باشد غنچهسان برپای خود بستن گره وصل زن هر چند باشد پیش مرد کآمجوی لیک با او شمع صحبت در نمیگیرد از آنک کای تو آگاه از رموز چرخ و راز آسمان... چون مسبحا رش پیوند از وصل زنان تسابهنور زن نپیوندد چراغ خسانمان کز نکو خواهان نمیشاید بجز نیکی گمان چند روزی کاندرین باغیم چون گل میهمان روح و راحت را کفیل و غیش و عشرت را ضمان من سخن از آسمان میگویم او از رسمان!» ۲ نسیمی شاعر از پیروان فضل الله استرآبادی را که از همین سخنان صوفیانه از قبیل مشاهده جمال مطلق در مقیّد میگفت در سال ۸۳۷ در حلب بهجرم شاهدبازی پوست کندند. ۲ ۱ کشفالمحجوب ص ۵۴۲ ۳عشق صوفیانه ص ۰۱۸۳ ۲ تذكرة الشمراء ص ۳۳۷ صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۱۹ صوفیان مخالف چنان که اشاره شد صوفیانی هم بودهاند که شاهدبازی را نمی پسندیدهاند. مولانا در دفتر دم مثنوی ابیاتی دارد دراین معنی که زیبایی در بشر عاریتی است و لذا چون معشوق پیر میشود و زیبایی خود را از دست میدهد. محبت عاشقان هم فروکش میکند. لذا باید عاشق سرچشمه زیبایی (خدا) بود ا: چون زر اندود است خوبی در بشر ورنه چون شد شاهد توء بیزخر چون فرشته بود همچون دیو شد کان ملاحت اندرو عاربه بد اندک اندک می ستاند " آن جمال اندکاندک خشک ميگردد نهال استاد فروزانفر در ضمن توضیح این ابیات مینویسد: «گمان می رود که این ابیات انتقاد است از کسانی که شاهدبازی پیش گرفته و میگفتهاند که ما در پرستش صورت نظر بر صاتم داریم نه بر مصنوع و پیوسته با زیبارویان معاشرت داشته و آن را سبب کمال نفس میدانستهاند. و این عقیده از قرن سوم در میانهٌ صوفیان پدید آمده و تا روزگار مولوی عدهیی بدان معتقد بودهاند از قبیل اسمد غزالی و اوحدالدین کرمانی و فخرالدین عراقی. و بزرگان صوفیه "این فکر را زاد؛ تنگینظر و کدورت مشرب شمردهاند و این گروه را که بیپروا و آشکار بر این روش سیر میکردهاند بهدلیل عقل و نقل و شواهد طریقت رد نمودهاند از آن جمله شیخالاسلام احمد جام در کتاب انیس التابئین و سعدی در باب هفتم از بوستان و شمس الدین تبریزی و مولائا جلالالدین هم از این انديشه فاسد دوری جسته و اوحدالدین کرمانی را نکوهش فرمودهاند»۴ ۱- در بحث عشق افلاطوتی توضیح دادیم که این سخنان از آموزههای افلاطونی است که در عرقان راه یافته است. ۲ خدا ۲-قلیلی یا برخی از بزرگان صوفیه صحیح است. ۴ حلاصة مثنوی: ص ۲۶۲ ۶ 8 شاهنبازی در ادبیات فارسی صوفیان مخالف شاهدبازی را می توان بهدو دسته تقسیم کرد گروهی که با اعنقاد بهاصول صوفیانهیی که گذشت صور جمیله را مربوط بهزن میدانستند و گرومی که اصولاً این پندارها وکردارها راکفر و بدعت میشمردند. چون بحث ما در این رساله از تصوف نیست وارد این جزئیات نمیشویم و بهصورت کلی از چند تن از صوفیانی که امردبازی را نمی پسند ید ه آند یاد ميکنیم. محمد غزالی محمد غرالی از بزرگان صوفیه در قرن ششم عقیده داشت که اگر نظربازی در حکم مشاهده گل و گیاه باشد که فقط حظٌ روحی است و در آن شائبهة سود و امیال جسمانی نیست ایرادی ندارد والاً معصیت است. در کیمیای سعادت مینویسد: «و اگر چشم از کودکان نیکوروی نگاه نتواند داشست این آفت عظیم تر» که این خود حلال بنتوان کرد. و هر که اندر وی شهوتی حرکت کند که اندر امردی نگرد و از آن راحتی بابد نگریستن بروی حرام است. مگر جنس آن راحت چنان بود که از دیدار سبزی و شکوفه و نقشهای نیکو یابد که آن زیاد ندارد و نشان این آن بود که اندر وی تقاضای نزدیکی نباشد که شکوفه وگل اگرچه نیکو بود. تقاضای بوسه دادن و بر ماسیدن [= لمس کردن] برآن نباشد. و چون این تفاضا پدیدار آمد این نشان شهوت است و اوّل قدم لواطه است. یکی از مشایخ(ره) میگوید که برمرید از شیر خشمگین که در وی اوفتد چنان نترسم که از غلام رده ! سهروردی شیخ شهابالدین ابوحفص عمر سهروردی (متوفی ۲ از صوفیان بزرگ هم مخالف شاهدبازی است. سهروردی استاد سعدی بود. چنانکه در بوستان گوید: ۱-کیمیای سعادت؛ ج ۲ ص ۵۶. صوفیان و شامدبازی قا ۱۳۱ مرا شیخ دانای مرشد شهاب دو انسدرز فرمود بسرروی آب یکی آن که در جمع بدبین مباش دگر آن که در نفس خودیین مباش معروف ترین کتاب او عوارف المعارف است که در آن بهتمام جوانب زندگی صوفیان اشاره کرده است از جمله در موضوع مورد بحث مینویسد: «مر طالب حضرت جلال و طایف کعبهٌ وصال که همچنین از جامهٌ رعونت و طبیعت عاری باشد و آينةٌ دل را خحالی و پاک از برای جمال لایزالی کرده باشد شاید که زن خواهد و اگر نه مشاهده جمال صورتی روح را محجوب گرداند از قرب حضرت احدیّت و ابواب فتوحات غیبی و واردات سری بر او مُنسد گرداند. این حال جماعتی است که ناظر جمالی باشند که شارع -عللم - رحصت فرموده و مجالست ایشان بهسبب ترویج مباح گردانیده, چگونه باشد حال قومی که نظر کردن بهشاهد مباح دارند و دعوی کنند که ما ناظر قدرت حق سبحانه و تعالیایم. شيخ -رحمه _گفت: این اباحت محض است و شهوتپرستی صرف. و از غایت بحث و استکشاف به تجربیت این حال محقق شده است که نظ ر کردن بهشاهد کف شراب شهوت است بلکه خود اصل شهوت است. مرید صادق باید که از صحبت این طایفه که نظر را مباح دارند احتراز کند و در استحفاظ عادت معهود و سیرت محمود سالکان مناهج عبودیّت و مرتقیان معارج الوهیت سعی نماید و اثار ایشان بهمقتدای خود سازد که ایشان گفتهاند: مور القاجشة بقلب العارف كَيْعْل الفاعلین بها یعنی گذشتن فعل بد برخاطر عارف» برمقام و حال ای همان تأثیر کند که فعل فاحشه بهفاعل آن.»۱ احمد جام احمد جام نامقی معروف بهژندهپیل (متوی ۵۳۶) هم مخالف شاهدبازی بود و 1 عوارفالمعارف. ص ۸۹-۹۰ ۳ ظ] شاهدبازی در ادبیات فارسی در انس التاثبین مینویسد: «آن چیست که هر کس امردی با خویشتن میبرند که این شاهد ماست! ما را امردی میباید نیکوروی و پاکیزه تا ما در وی مینگريم تا ما را خدای عزوجل در دل فراموش نشود و ما از آنجا به حدای راه بریم... حواجه متابع هوی است و لواطه دوست میدارد. نمی تواند گفت که لوطیگری حق است میگوید شاهدبازی میکنم تا از آنجا بهحدای عزوجل راه برم».۲ احمد جام برعکس میلی بیمارگونه بهزنان داشت. در مقامات ژندهپیل (ص ۰ آمده است: «در آخر عمر پیوسته زنان می خحواستی تا ۳۹ پسر از وی در وجود آمد و سه دخترا» بهاء ولد بهاء ولد پدر مولانا در گفتارهای خود که بهمعارف بهاء ولد معروف است با لواطه مخالفت کرده است در مناقب العارفین افلاکی آمده است که چون به بهاء ولد پیشنهاد کردند که در دمشق بماند گفت: «سلاطین و امرای این دیار اغلب بهفساد و لواط مشخولند. نشاید در این مقام» مقیم بودن.»۲ شمس تبربزی شمس تبریزی هر چند بهنحوی شامدبازی احمد غزالی را توجیه میکند اما آشکارا شاهدبازی آوحدالدین کرمانی را منکر است. در مورد او بهطور کلی می توان گفت که مخالف اصولی چون المجاز قنطرة الحقیقه نیست اما گویا معتقد است که جمال را نزد زنان باید جست نه امردان. «شاهدی بجو تا عاشق شوی و اگر عاشق تمام نشدهای بهاین شاهد. شاهد ۱-یعنی حضرت آقا! (بهطنز). حافظ گوید: گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این! ۲ نقل از عشق صوفیانه ص ۲۰۱. ۳ص ۱۱۱ صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۲۳ دیگر» جمالها در زیر چادر بسیارست. هست دگر دلربا که بنده شوی».! در مقالات شمس اشارههای متعددی به امردبازی است» داستان زیر جنبة مطایبه (بهقول امروزیان جوک) دارد: «اصلی است که هر که را دلتنگ بود کونش فراخ بود و هرکه را دل فراخ بود کونش تنگ بود... یکی دعوی پیغامبری میکرد بر پادشاهش بردند. گفت معجزه؟ گفت آنچه خواهی... اکنون به حضور پادشاه ترکان تنگچشم صف کشیده و روز قلب زمستانه میگوید این ساعت خیار تر و تازه بیاری و این غلام را چشمهایش فراخ کنی» بی آن که خللی در چشم او درآید... گفت خیار تر و تازه نیست... و چشم این غلام را فراخ نتوانم کردن. اما کونش را فراخ کنم چندان که خواهی.»" مولانا مولانا بهتبعیت مرادش شمس تبریزی و پدرش بهاءولد نظر خوشی نسبت بهشاهدبازی ندارد و آن را بهانةٌ صوفیان برای مکروهات میداند يا میگوید که بدین وسیله بهدام میافتند و جمال زیباروبان باعث گمراهی مشایخ میشود. چنان که در دفتر اول گوید: آن خیالاتی که دام اولیاست عکس مهروبان بستان خداست در مثنوی انعکاس این ناهنجاری اجتماعی را میتوان دید و به حوبی پیداست که غالب صوفیان بهاین عادت مذموم گرایش داشتند: هست صوفی آن که شد صَفوّتطلب نه از لباس صوف و خیاطی و آب صسوفیی گثسته بهپیش ابن شام الخسیاطه و اللواطه والسلام" ۱ مقالات شمس» چاپ عماد» ص ۰۲۰۹ ۲ مقالات شمس» چاپ دکتر موحد. ص ۰۳۳۳ ۲ دفتر پنجم ب ۳۶۳-۶۴ ظاهراً مراد از خیاطه چاکزدن پیراهن در وجد و سماع و رقص است. ۴ ق شاهدبازی در ادبیات فارسی در زمان مولانا شامدبازی بهشدت در خانقاهها رواج داشت و حتی برحی از مشایخ خود مفعول بودند بهطوری که در زبان صوفیان مراد از علةالمشایخ (بیماری مشایخ) همین مفعولیت است: «روزی از حضرت مولانا سوال کردم که علّت مشایخ که در افواه مردم گفته می شود کدام است؟ عجبا ان علت در ظاهر است و يا در باطن؟ فرمود که حاشا از مشایخ که در ایشان چنان علّت بد باشد اما کسانی که بهسبب جرأت باطن و بیباکی ظاهر مردود طریقت گردند عاقبة بدان علّت مبتلا شدنده ۱ در زمان مولانا شیخی بود موسوم بهشیخ ناصرالدین که کتابی هم نوشته بود و ظاهرا در ردیف صدالدین فونوی بود و مریدان بسیار داشت. این شیخ شاهدبا ز که نخست فاعل بود بهسبب نفرین مولانا (چون بهمولانا اعتقادی نداشت) مفعول شد و به لْةالمشایخ گرفتار آمد: «در ژمان مولانا شیخی بود صاحب قبول و ذوفنون و او را مشهور شيخ ناصرالدین گفتندی صاحب تبصره و با شیخ صدرالدین در جمع علوم یکایک زدی و مریدان معتبر داشت».۲ این شیخ در حق مولانا اعتقادی نداشت لذا مولانا او را نفرین کرد و گفت: «ای حیز بی تمبیزا... خود همان بود از حَیْز مردی بیرون آمده حیز شد... عاقبةالامر چنان شد که دتابان را پنهان چیزکی می داد تا او را در کار آرند و مفعول مایُراد شد و آن بود که در شهر قونیه بهعأّت مشایخ مشهورگشت و بعضی از رنود و بیباکانِ ناپا کان گرد او میگشتند و از او چیزها میبردند.» ۲ در مثنوی حکایاتی در باب لواط آمده که جنبةٌ تمثیل دارد و مولانا از آنها معانی ظریفی اراده کرده است. ۰۱۸۸ مناقبالعارفین؛ ج ۱ ص ۰۱۸۸ ۲-هماد: ص -١ ۰۱۸۸ همان» ص ۳ صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۳۵ حکایت آن محتّث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست؟ گفت از برای آنکه هرکی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی برسر او آسد شد میکرد و میگفت الحمدلله که من بد نمیاندیشم با توا کُندهیی را لوطیی در خانه برد سرنگون افکندش و در وی فشرد بسرمیانش خنجری دید آن لعین پس بگفتش برمیانت چیست این؟ گفت آنک با من ار یک بدمنش بسد بسیندیشد بدڙم اشکمش گفت لوطی حمدالڵّه را که من بد نیندیشیدهام با تو بهفن! دفر پنجم» ب ۲۴۳۹۷۹۵۰۰ ترسیدن کودک ازآن شخص صاحب جئه و گفتن آن شخص که ای کودک مترس که من نامردم کنگ زفتی کودکی را یافت فرد زرد شد کودک ز بیم قصد مرد گفت ایمن باش ای زیبای سن که تو خواهی بود بربالای من! من اگر هولم مسختث دان مرا همچو اشتر برنشین میران مرا دقر دوم ۳۱۵۵-۱۷ حکایت آن دو برادن یکی کوسه و یکی امرد» در عزب خانهیی ' خفتند شبی اتفاقاً امرد خشتها برمقعد خود انبار کرد» عأقبت دیاب دب آورد و ۱- «خانهٌ نهانی که جوانان زن ناکرده دارند عیشهای نهاتی راء خلوتخانه پسران مجرد (یادداشت موؤلف) بسهرسم جوانان نوخاسته عزبخانه و خحلوت آراسته نزاری قهستانی» لغتنامة دهخدا ۶ # شاهدبازی در ادبیات فارسی برداشت... امسردی و کوسهیی در انیجمن مشستغل ماندند قوم مُنتجب ز آن عسزبخانه نرفتند آن دو کس کوسه را بد بر زنخدان چارمو کودک امرد بهصورت بود زشت لوطیی دب برد شب در انستهی دست چون بروي زد او از جا بخست گفت این سی خشت چون انباشتی کودک بیمارم و از ضعف خود گفت اگر داری ز رنجوری فی بابهخانة بک طییبی مشفقی گفت آخسر من کجا دانم شدن چون تو زندیقی پلیدی ملحدی خانقاهی که بود بهتر مکان رو بهمن آرند مشتی حمزهخوار و آنک ناموسیست خود از زیر زیر خانقه چون این بود بازار عام ور گسریزم من روم سوی زنان نه زمردان چاره دارم نه از زنان بعد از آن کودک به کوسه بنگریست برزنخ سهچارموبهرنمون آمدند و مجمعى بد در وطن روز رفت و شد زسانه ثلث شب هسم بخفتند آن سو از بیم عسس لیک همچون ماه بدرش بود رو هم نهاد اندر پس کون بیست خشت خشتها را نقل کسرد آن مُشتهی گفت هی تو کیستی ای سگپرست گفت تو سی خشت چون برداشتی؟ کردم ایسنجا احستیاط و مُرقد ون نرفتی جانب داژالشفا که گشادی از سقامت مغلقی که ببههر جا میروم من ممتحن می برآرد سر بهپیشم چون ددی من ندیدم یک دمی در وی امان چشمها پرنطفه کف خایه فشار غمزه دزدد سی دهد مالش به ... چون بود خرگله و دیوان خام همچو بسوسف افتم اندر افتنان چون کنم که نی ازینم نه از آن گفت او با آن دو مو از غم ټربست بهتر از سی خشت گردا گردکون! دفتر شم یات ۴ ۲۸ به بعد صوفیان و شأهدبازی ها ۱۳۷ مخالفان دیگر مخالفان شاهدبازی همین چند نفری نیستند که ذکر کردیم. اما قشیری» و کسان دیگری را هم میتوان نام برد. از آنجا که نجم رازی در مرصادالعباد هیچ اشارهیی بهاین مطلب ندارد میتوان حدس زد که او نیز از مخالفان باشد. و شاید برحورد سرد او با اوحدالدین کرمانی که دوازده سال از نجم رازی بزرگتر بود و بهملاقات او رفته بود نیز بهسبب شاهدبازی اوحدالدین باشد. لحن اوحدی مراغی در جامجم بهنحوی است که بهنظر میرسد مخالف شاهدبازی است مثلاً «در تحریض برمحافظت فرزندان از شر ناپا کان» گوید: سادهرخ نزد آن که خویشش نیست شب چرا می رود که ربشش نیست کودک خویش را برهنه در آب چه کنی پیش بنگیان خراب هم رکه او را درست باشد پس نسرود در قفاي ک ودک كس" یا «در آداب می حوردن» گوید: گر خوری می بهخانة دگران برحریفان مباش سرد و گران چشم در شاهد حریف مکن هزل با مردم شریف مکن ۲ اما گویا این ظاهر قضیه است زیرا در غزلیات مکرراً از معشوق مذکر سخن گفته است و حتّی سه غزل با ردیف دای پسر) دارد: زلف مشکینت چو دام است ای پسر عارضت ماه تمام است ای پسر تابود بردیگری وصلت حلال برمن آسایش حرام است ای پسر عالمی را بسنده خود کردهای اوحدی نيزت فلام است ای پسر؟ ۱-دیوان اوحدی مراغی» ص FA ۲-همان» ص ۳۹ ۳-همان ص ۰۲۲۳ ۸ ا شاهدبازی در ادپیات فارسی تصریر گویایی از این فساد را که گریبانگیر عرفا و علما و رجال دیگر بوده است بهدست می دهد. تلبیس ابلیس ابن جوزی از عبارات آخر غزالی که از زبان شیخی نقل کرده است أ می توان استنباط کرد که لواط تا چه حد در میان ارباب تصوّف رواج داشته است. یکی از دلایل متعدد آن این است که مریدان در خانقاه مجتمع بودند و همان جا زندگی میکردند و شب و روز خود را در حجرههای خانقاه زیر نظر شیخ سپری میکردند و در چنین مکانهایی امکان وقوع این گونه افعال زیاد است. یکی از اسناد مهم در این باب مطالبی است که ابوالفرج ابنجوزی (متوفی ۵2۹۷ از وعاظ معروف قرن ششم در کتاب تلبیس آورده است. او در این کتاب مفاسدی را که گریبانگیر عالمان و حاکمان و شامان و زامدان و صوفیان و امثال ایشان است برشمرده است و از جمله مفاسد صوفیان از قبیل سوءعقیده و ترک مال و کل و شرب و سماع و رقص و وجد و غیره را برمیشمارد تا به شاهدبازی ایشان می رسد که موضوع مورد بحث ماست. اینک بهجهت اهمیت بحث این بخش از نوشتة او را بهترجمهٌ آقای علیرضا ذ کاوتی قراگزلو نقل میکنیم: «تلییس ابلیس برصوفیان در مصاحبت با نوجوانان: بدان که بیشتر صوفیان برخویش. طریق نظر برزنان بیگانه را بستهاند. و از نکاح به عبادت پرداختهاند و مصاحبت نوجوانان با ايشان از راه ارادت و اموختن پارسایی اتفاق افتاده. و ابلیس صوفیان را بهتدریج به نوجوانان مایل ساخته است. و آن هت صورت دارد: ١ «بر شرید از شیر خشمگین که در وی اوفتد چنان نترسم که از غلام أَمرد صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۲۹ قسم اوّل: پلیدترین صوفی نمایاناند که بهحلول معتقدند و گویند خداوند اجسامی برگزیده و با صفات ربوبیت در آنها حلول کرده. بعضیشان برآن رفتهاند که خداوند در زنان زیبا حلول کرده است. بعضی صوفیه گفتند ما خدا را در همین دنیا میبینيم و میشود که در صفت آدمی باشد. نه تنها آدمی زیباء مدّعیاند حتّی أو را در صورت غلامی سیاه یز دیدهاند. قسم دوّم: لباس متصوفه را پوشیدهاند و قصد فسق دارند. قسم سوم: آنان هستند که نظر بهروی خوب را مباح دانند. ابوعبدالرحمن سلمی در آخر کتاب ستنالصوفیه رقص و غنا و نظر بهروی خوب را جزء رخصتهای صوفیه میشمارد و روایتی می آورد از پیغمبر(ص) که: آطلبوا الخیرز عند حسان الوجوه [خیر را نزد نکورویان طلب کنید] و نیز روایتی دیگر از پیغمبر(ص) که: ثلاثة تجلواالبصر: النظر الى الخضرة و النظر الى الماء و التظر الى الوجه الحسن [سه چیز به چشم جلا میدهد: نظر بهسبزی, نظر به آب و نظر بهصورت زیبا ]که این دو حدیث اصلی ندارند و از پیغمبر(ص) نیست. مخصوصاً حدیث دوم را داستانی است. از ابوالبختری (وهببن وهب) نقل است که من نرد هارونالرشید میرفتم و پسرش قاسم پیش او بود و من در او زیاد مینگریستم. یک روز رشید گفت میبینم که خیلی بهقاسم نگاه میکنی میخواهی او را خاص خود کنی با تو تنها باشد؟! گفتم یا امیرالمژمنین به خدا پناه میبرم از این تهمت ناواردی که برمن می زنی» خیره شدنم در او از آن بابت است که جعفرصادق(ع) از پدرانش تا علی(ع) و او از پیغمبر(ص) روایت میکند که: سه چیز برنور چشم میافزاید» نگریستن در سبزه؛ نگریستن در آب روان و نگریستن در روی خوب. مولف گوید این حدیت مجعول است و علما بالاجماع ابوالبختری را دروغساز و جغال میدانند. بعید هم نیست که ابرعبدالرحمن سلمی از نظر بهروی خوب. نگاه بههمسر یا کنیز خود شخص را مراد کرده باشد. امّا چون بهطور مطلق به کار پرده جای بدگمانی هست. شیخ ما ۰ ظا شامدبازی در ادبیات فارسی محمدین ناصر حافظ (= محدّث) گفت که ابر طاهر مقدسی کتابی در جواز نظر بر پسران امرد تصنیف کرده است. مولف گوید: بهنظر فقها همرکس با نگریستن بهامردان شهوتش تحریک شود نگاهش حرام است. و هر انسانی مدّعی شود که با نظر بهامرد زیبا شهوتش نمیجنبد دروغگوست. امّا این که نظر بر پسران بهطور مطلق مباح گردیده از این روست که در تحریم آن مشکلات فراوان بهوجود میآید. از باب «رفع حرج» منع نکردهاند. امّا زیاد نگریستن نشانةٌ عمل کردن بهمقتضای هوس است. قسم چهارم: بعضی گریند ما بهنظر شهوت نمینگریم بلکه میخواهیم عبرت بگیریم» لذا نگاه برای ما زیانبخش نیست. موّلف گوید: این حرفی است نشدنی زیرا طبایع یکسان است... از ابواللضر غنوی عابد نقل است که نگاهش بهپسر خوشگلی افتاد و براو خیره ماند و بدو نزدیک شده گفت تو را به خدای سمیع و عز رفیع و سلطان منیعش سوگند میدهم که بگذار چشمم از نگاه بهتو سیراب شود! پسر اندکی ایستاد و حواست راه بیفتد. عابد گفت ترا به خدای حکیم مجید کریم مبدی: معید فسم میدهم که بایست! پسر ایستاد و عابد مدتی طولانی در او نگریست. و پسر خواست راه بیفتد عابد گفت تو را به خدای بینظیر لطیف خبیر سمیع بصیر قسم میدهم که بایست! پسر ایستاد. عابد پیش رفت و نگاهی دیگر بهاو کرد و سرش را پائین انداعت و ا پسر راه افتاد و رفت. عابد پس از مدت طولانی سر بالا کرد و در حالی که میگریست گفت نظر بهاین چهره مرا بهیاد «وجهالله» که اجل از تشبیه است میاندازده امیدوارم که بااکوشش در راه رضای او و جنگ با دشمنان و پاری کردن بهدوستانش شایستۀ آن شوم که بهوجه کریم او نظر بیندازم و به خدا راضیم بلکه شایقم که جاودانه در آتشم بیفکند و چشمم بر روپش ١ جملاٌ قابل توجهی است زیرا تغییر حوی انسانی را براثر تغییر آداب و رسوم و اوضاع اجتماعی در طی ادوار نشان میدهد. بهنظر اینجوزی شیلی طبیعی است که آدمی براثر دیدن نوجوان زیبایی تحریک شود حال آن که امروزه کمتر کسی است که بهچنین مرضی گرفتار باشد. صوفیان و شاعدبازی 8 ۱۳۱ باشد. این بگفت و بیهوش شد. و از خبر نساج تقل است که همراه محارببن حسان صوفی در مجسد خفیف بودیم در حال احرام پسر زیبارویی از اهل مغرب نزد ما آمد» محارب را دیدم براو بد خیره شده است. بعد از آن که پسر رفت بهمحارب گفت در ماه حرام و شهر حرام و مشعر حرام به حال احرام آن نگاه حرام تو به آن پسر چه بود؟ گفت ای هرزهدل هرزهتگاه نمیدانی که سه چیز مرا از درافتادن بهدام ابلیس بازمیدارد و آن ایمانی نهانی است و عفّت مسلمانی و شرم از عدای تعالی که مرا مینگرد. این بگفت و از هوش رفت بهطوری که مردم بهدور ما جمع شدند. مولف گوید جهل آن عابد اول را بنگرید که چگونه بهلفظ تنزیهی است و در نهان تشبیهی. و حماقت این دومی را ببینید که خیال کرده گناه فقط در عمل زشت است. نمیداند که نظر شهوت حرام است. یکی از علما از قول پسر بیریشی برای من نقل کرد که فلان صوفی عاشق بهمن گفته: پسرجان ببین خدا چه نظر لطفی به تو دارد که نباز و حاجت مرا بهتو حواله کرده! و نیز آوردهاند که جمعی از صوفیان براحمد غزالی وارد شدند. پسری نزد او بود وگلی.گاه به گل مینگریست و گاه بهآن پسر. آن جمع وقتی نشستند یکیشان گفت: شاید ما شما را مکذر کردیم (مزاحم شدیم). احمد غزالی گفت: آری والّه! همگی از آن کلام وجد نمودند وبا هم صیحه کشید ند! بهصوفیی " نوشتند که تو فلان غلام ترکت را دوست داری» غلام را فراخواند و نزد نامهرسان وسط دو ابرویش را بوسید و گفت این هم جواب نامه! مؤلف گوید: من از دریدگی و بی حیایی این شخص عجب ندارم از آن چارپایان حاضر در مجلس در شگفتم که چگونه بر او انکار نتمودند. آری حرارت شریعت در دل بسیاری از مردم سرد شده است. ابوطیب طبری گوید این طایفه نظر کردن برامردان و استفاده از زیور و جامههای رنگین را برسماع افزودهاند از آنرو که بهعوش خوراکی روی ۱- در برخی از منابع شيخ احمد غزالی است. ۴ (] شاهدبازی در ادبیات فارسی آوردهاند اگر کم بخورند بهسماع و نظر کشیده نمیشوند. ابنعقیل گوید هر کس مدّعی شود که من با نگریستن بهصورتهای زیبا از انحراف باکی ندارم» قابل قبول نیست چرا که قرآن خلاف آن را گفته: قل للموّمنین یفضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم [سورة نور آي ۳۰]و نیز فرموده است: افلا ینظرولٌ الى الابل كيف لت و الى السماء كيف رفعت و الى الجبال كيف نصبت |سورء غاشیه آية ۷) که معلوم دارد نظ رکردن تنها بر چیزهایی که شهوتانگیز نیست برای عبرت گرفتن جایز است تا بهفتنه در نیفتند... قسم پنجم: گرومی هستند که با پسران بیريش معاشرت میکنند و خود را ازکار زشت نگه میدارند و این را نوعی مجاهده میپندارند و نمیدانند که همان مصاحبت و نگاهشان هم گناه است. از ابوکمیت اندلسی که جهانگرد بود نقل است که عجیب ترین حالی که از صوفیه دیدم این است: مردی بود مهرجان نام که اصلا مجوسی بود» مسلمان شده و صوفی گردیده بود. پسر زیبایی همراه داشت که هیچگاه از او جدا نمیشد. شبها نمازش را می خواند و نزد آن پسر میخوابید. پس از ساعتی با اضطراب برمی خاست و باز بهنماز میایستاد تا آنجا که خسته میشد و باز نزد آن پسر میخوابید و چند بار این کار تکرار میشد. وقتی سپیده میزد دست بهآسمان بلند میکرد و میگفت: خدایا تو میدانی که امشب برمن سلامت گذشت و کار زشتی نکردم و کرامالکاتبین معصیتی از من ننوشتند حال آن که چیزی در دل دارم که اگر برکوه بار کنند کوه شکافته میشود... سپس میگفت: ای شب گواه باش که خوف خدا مرا از دست یازیدن بهحرام بازداشت. آنگاه میگفت خدایا تویی که من و این پسر را به پرهیزکاری همصحبت شب و روز کردهای در بهشت هم ما را با هم محشورکن. راوی گوید مدتها با او بودم و همین کار تکرار میشد. روزی که خواستم از او جدا شوم پرسیدم داستان چیست؟ گفت: بدانکه من با دلم چنان مدارا میکنم که هر شاهی با رعیت چنان مدارا کند خدایش صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۳۳ میآمرزد. گفتم چه انگیزهیی داری با این پسر همراه باشی که می ترسی با وی به گناه درافتی؟! ابوحمزه صوفی گوید که در بیتالمقدس جوانی صوفی دیدم که لوجوانی همراه داشت. آن صوفی مرد و نوجوان را میدیدم که از آندوه صوفی پوستی و استخوانی بیش از وی نمانده بود. روزی پرسیدمش گویا از غم دوستت هرگز تسلی نخواهی یافت؟ گفت چگونه از غم مردی تسلی یابم که در طول صحبت و خلوت شب و روزش با من به گناهی دچار نشد و مرا نیز هميشه ازگناه بازمیداشت. موّلف گوید: ابلیس می داند که اینان به کار زشت تن نمیدهند لذا نخست از ایشان بهنگاه و صحبت و خلوت راضی میشود و اگر بههمین حال باشند و از کار زشت دیگر بازمانند همین کلنجار رفتن بیهودهشان با نفس» آنان را از یاد دا به غیر خدا مشغول داشته است... و از اینان کسانی هستند که آخرکار بهآن عمل زشت هم تمایل مییابند و در اين موقع از همنشینی پسران جوان پرهیز میکنند. از ابوحمزه نقل است که محمدبن علاء دمشقی را که پیشرو صوفیال بود بایسری شوبروی میدیدم. مدتی گذشت دیدم جدایی گزیده است. پرسیدم آن جوان را که بدو دلبسته و پیوسته بودی چه کردی؟ گفت بیآنکه نفرت و ملالی یابم از او جدایی گزیدم. پرسیدم چرا؟ گفت دیدم در حلوت مرا به کاری فرامی خواند که با آن از چشم خدا بیفتم. لذا هجران بر وصل گزیدم تا در فتنه نیفتم و هلاک نشوم. از امیةبن صامت صوفی نقل است که چون به پسر زیبایی مینگریست این آیه را می خواند: و هو معکم اینما کنتم و الله بما تعلمون بصیر اسورهٌ حدید. یه ۴] و استغفار میکرد و آنقدر میگریست که نزدیک بود بمیرد و در میان گریه میگفت ای چشم تو را با گریستن از بلا محفوظ میدارم. و نیز از ابوحمزه نقل است که عبداللهین موسی از پیشروان صوفیه در بازار نگاهش بهپسری افتاد و عاشق شد و عقل از دست بداد. ۱ ظامراً ن صوفی جوابی نداده است. ۳۴ 8 شاهدپازی در ادییات فارسی هر روز برسر راه میایستاد تا می دیدش» آنگاه باز میگشت تا بیمار شد بهطوری که نمیتوانست از جا تکان بخورد. ابوحمزه گوید روزی بهعیادتش رفتم و پرسیدم قصه چیست؟ گفت از امتحانهای الهی است که نتوانستم بگذرانم بسا گناه که کوچک میشماريم و نزد خدا بزرگ است. آنکس که نگاه حرام کند بايد که بدین درد طولائی مبتلا شود و به گریه افتاد... و نیز از ابرحمزه روایت است که محمدین عبدالله بن اشعث دمشقی از نیکان بود» روزی نظرش بر پسری زیباروی افتاد غش کرد بهمنزل رساندندش, بیمار زمینگیر شد و مدتی برآن حال بود و ما بهعیادتش میرفتیم و حالش را میپرسيدیم لیکن سبب بیماریش را بهما نمیگفت اما مردم داستان نگاهش را بهآن پسر نقل میکردند تا خبر به آن پسر رسید و بهعیادت وی آمد. بیمار با دیدن او تکانی خورد و نشاط یافت و خندان شد و حالش بهبود پیدا کرد و از بستر برخاست. روزی آن پسر از وی دعوت کرد که بهمنزل او بروند» نپذیرفت. ابوحمزه گوید آن پسر از من حواهش کرد که عاشق را بهمنزل او ببرم از من هم نپذیرفت. سبب پرسیدم. گفت: از فتنه و بلا درامان نیستم و از گناه معصوم نیم. از آن ترسم که شیطان آزمونی در میان بیارد و ميان من و او معصیتی رود که بهسبب آن از زیانکاران شوم. نیز از صوفیه کسانی بودهاند که در این طریق تصمیم برکار زشت گرفتهاند و بهسبب آن تصمیم خود را کشتهاند. چنانکه آوردهاند در بلاد فارس صوفی بزرگی بود گرفتار نوجوانی شد و خود را نتوانست نگه دارد و نفس بهعمل زشت دعوتش میکرد. از ترس خداوند آن تصمیم خود را از بلند بهدریای آب افکند و غرق کرد در حالی که این آیه را می خواند: فتوبوا الی بارئکم فاقتلوا انفسکم [سورة بقره» یڈ ۵۴]. مؤلف گوید ببینید شیطان بهاین بیچاره چه کرد. نخست از راه نگاه بهآن نوجوان فریبش داده و محبت وی را در دلش جایگیر ساخته. سپس به کار زشت دعوتش نموده و چون استواریش را دیده به خودکشی و ادارش کرده و آن آیه را که مربوط صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۳۵ بهبتی اسرایئل است مطایق حال او در نظرش جلوه داده... و هم از این جمله بوده است کسی که از معشوق جدايش کردهاند و معشوق را کشته. چنانکه شنیدم یکی از صوفیان بغداد با پسری همخانه بود. آنقدر زشتگوبی کردند که جدایشان ساختند. آنگاه صوفی با کاردی سراغ آن پسر رفت و بهقتلش رسانید و برکشتهاش میگریست. اهل رباط آمدند و ماجرا دیدند و خبر بهرئیس شرطه بردند و اقرار بهفتل نمود و پدر آن پسرآمد در حالی که میگریست. صوفی نیز به حال گریه قسمش میداد که قصاص کن و پدر آن پسر بهصوفی گفت اکنون کسانی هم از صوفیه بودهاند که با وجود دعوی صبر و مجاهده در معصیت افتادهاند. چنانکه از ادریس بن ادریس نقل است جمعی از صوفیان بهمصر درآمدند و همراهشان پسر سادهیی بود که برایشان آواز میخواند. یکی از آن صوفیه گرفتار آن پسر شده بود و خودداری نمی توانست و نمیدانست از چه راه بدو نزدیک شود تا روزی گفت: بگو لاله الاالله. پسر گفت لاله الال صوفی برجست و گفت من میبوسم دهانی را که لااله الأالله گنت!۱ قسم ششم: صوفیانی هستند که قصد سادهبازی ندارند و بهدنبال نوچوانان نمیروند بلکه نوجوانان و پسران بهقصد آموزش زهد و پارسایی از راه ارادت نزد ایشان میآیند و بردست اینان توبه کرده وارد طریقت میشوند. در اینجا شیطان حضور مییابد و کمکم از راه نگاه مکزر وسوسهشان میکند و به فتنه میافکند... قسم هفتم: آن کسانی هستند که میدانند نظر کردن و صحبت داشتن با ۱ مترجم در پانویس اضافه کرده است: «اين قسم داستانها از صوفیه ایرانی معاصر مؤلف نیز نقل شده است (مثلا روزبهان؛ نجمالدین کبری» او حدالدین کرمانی» مجدالدین بغدادی..) و هرکس تنها کلیات سعدی را بنگرد در مییابد که این بیماری در بیرون از خانقاهها و محافل صوفیه نیز کمابیش شیوع دانسته است.» ۶ 8# شاهدبازی در ادبیات فارسی سادهرویان خوب نیست اما صبر نمیتوانند. چنانکه از یوسفبن الحسین نقل است که گفت: من هر چه میکنم پیروی کنید الا با نوجوانان نشستن که این بدترین فتنههاست و من بیش از صدبار با خدای خود عهد بستهام که با نوجوانی ننشینم اما با دیدن روی زیبا و قد رعنا و چشمگیرا آن عهد شکستهام اما خدا میداند که به معصیتی نیفتادهام... از ابوالحسین نوری نقل است که در بغداد نگاهم برپسر خوبرویی افتاد خواستم دوباره نگاهش کنم صدایش کردم و گفتم کفشهایی که جیرجیر میکند میپوشید و در کوچهها به گردش میافتید؟ گفت خوب بهوسیلة علم میخواهی با ما جمع شوی (یعنی بهبهانٌ نهی از منکر میخواهی با ما دوستی برقرار کنی ؟) از حسنبن ذکوان نقل است که گفت: با فرزندان توانگران منشینید که صورتهای مثل صورت زنان دارند و از دختران بکر فریبندهترند. عبدالعزیزین ابیالسائب از قول پدرش میآورد که گفت: از فعنة یک پسر بریک عابد بیش از آن بیم دارم که از فتنهٌ هفتاد دختر براو. ایرعلی رودباری از جنید روایت میکند که مردی با پسر خوبرویی نزد احمد حنبل آمد. احمد پرسید این کیست؟ گفت پسر خودم است. احمد گفت این دفعه این را همراه میار! وقتی برخاست کسی به احمد گفت خدا شیخ را موید بدارد. این مردی است با آزرم و پسرش بهتر از اوست. احمد گفت این مانع از آن نمیشود که ما گفتیم... در حکایت دیگری از احمد حنبل آوردهاند که حسن البزاز با پسر زیبارویی بهمجلس او رفت. هنگام بازگشت احمد بدو گفت با این پسر در کوچه همراه مباش. حسن گفت این خواهرزاده من است. احمد گفت باشد ولی مردم بهسبب گناه سوءظن در حق تو بههلاکت میافتند. از فتح موصلی نقل است که به حدمت سی تن از پیران که همگی از ابدال بودند رسیدم هریک هنگام حداحافظی مرا توصیه کردند که از معاشرت این نوجوانان پرهیز کنم. سلامبن اسود مردی را دید که در نوجوانی مینگرد؛ گفت ای فلان صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۳۷ آبروی خود را نزد خدا حفظ کن. از عبدالقادر بن طاهر نقل است که میگفت: من صحتٍ الاحدات وق فیالاحداث (هرکس بهدنبال این پسر و آن پسر افتد» بهسر درافتد). مظفر قرمیسینی میگفت با پسران بهسلامت و پاکی نشستن بلاست تا چه رسد آن را که معاشرت ناسالم کند. پیشینیان در کنارهجویی از پسران سادهروی مبالغه میورزیدند. از سفیان ثوری نقل است که نمیگذاشت وجوان بیریش در مجلسش بنشیند. بحیی بن معین میگفت: امردی در همنشینی من طمع نکند. احمد حتبل گفت: امردی در راه با من همراه نشود. ایونصرین الحارث نشسته بود» کنيزک بسیار زیبایی از راه رسید و پرسید: «باب حرب» کجاست؟ شیخ نشانش داد. سپس پسری زیبا آمد و همان جا را سراغ کرد شیخ پاسخش نداد و سر فروافکند و هر دو چشم خویش پوشانید و پسر سال خود را تکرار میکرد تا حاضران پاسخش را دادند و رفت. سپس از شیخ سؤال شد که چرا جواب آن کنیز را دادی امّا با این پسر سخن نگفتی؟ گفت: از سفیان ثوری نقل است که با دختر یک شیطان هست و با پسر دو شیطان. عبدالله بن مبارک از سفیان ثوری نقل میکند که وارد حمام شد» پسر خوشگلی هم بعد از او آمد. گفت بیرونش کنید که با هر زنی یک شیطان هست و با هر پسری بیش از دو شیطان. ابوامامه گوید ما نزد یک پیر قاری میرفتیم. همه رفتند پسری ماند که قرائت کند. من هم خواستم بیرون بروم» گفت بمان تا این پسر درسش را تمام کند. اکراه داشت از این که با آن پسر تنها بماند. ابوعلی رودباری گوید احمد مودب از من پرسید که صوفية زمان ما این سادهبازی را از کجا گرفتند؟ گفتم شما بهتر میدانبد که غالباً از آفت بهسلامتاند گفت هیهات. با ایمانتر از اینها را دیدهايم که از نوجوان میگریختهاند آن طور که از جلو لشکر میگريزند. و این بستگی به «اوقات و احوال» دارد که مصون بماند با نماند. ۸ اطا شاهدبازی در ادبیات فارسی همنشینی با سادهرویان محکمترین ریسمانی است که شیطان با آن صوفیه را است... از ابوالفرج رستمی صوفی روایت است که میگفت شیطان را بهخواب دیدم و گفتم ما را چگونه یافتی؟ دیدی که از دنیا و لذات و اموال آن گذشتیم و تو برما راهی نداری, گفت غافلی از سماع دوستی و مصاحبت نوجوانان که دلتان را فراگرفته است! از ابرسعید خواز نقل است که شیطان را به خواب دیدم» از من به کناری میرفت. گفتم بیاء گفت با شما چه کار کنم که با هر چه دیگران را میفریبم شما آن را دور افکندهاید. اما جیزی هست. گفتم آن چیست؟ گفت همنشینی نوجوانان! راز گوید و کدام صوفی از آن رسته است؟ در عقوبت نظر به سادهرویان ابوعبدالله بن الجلاء گوید بهنصرانی پسری زیباروی خیره شده بودم ابوعبد الله بلخی بر من گذشت و گفت برای چه اینجا ایستادهای؟ گفتم آن صورت زیبا را چگونه به آتش میسوزانند! دستی بر پشت شانهام زد و گفت: بعد از مدتی عاقبت این کارت را خواهی دید. ابنالجلاًء گوید بعد از چهل سال قرآن را فراموش کردم! از ابوالادیان نقل است که همراه استادم با ابوبکر دقاف میرفتيم. پسری گذشت من بهتماشا ایستادم. استادم گفت فرزند عقوبت این کار را بعد از مدتی خواهی دید. بیست سال گذشت و طوری نشد. شبی با همین فکر به خواب رفتم» صبح برخاستم قرآن که بهتمامی حفظ بودم فراموشم شده بود. از ابوعبدالله زژاد نقل است که در خوابش دیدند و پرسیدند خدا با تو چه کرد؟ گفت همه گنامانی که کرده بودم و اقرار داشتم برمن بخشیدند الا یکی از شرم داشتم اقرار کنم. خداوند مرا در عرق شرم بداشت چندان که گوشت چهرهام بریخت. پرسیدند آن چه بود؟ گفت در زیبارویی صوفیان و شامدبازی 8 ۱۳۹ ابویعقوب طبری گوید جوانی خوبروی همنشین من بود. یک صوفی بغدادی نزد ما آمد و او بسیار در آن جوان مینگریست و من خشمگین بودم تا شب پروردگار را بهخواب دیدم فرمود یا ابایعقوب چرا این مرد را از نگاه به نوجوانان مهنع نمیکنی ؟ بعتم قسم است که هر کس را به نوجوانان مشفول کردم از قرب خویش بازداشتم و دور ساختم. ابویعقوب گوید مضطرب از حواب جستم و آن خواب را با صوفی بغدادی حکایت کردم نعرهیی بزد و مرد... مولف گوید از این داستانها بسیار است که چون مبتلا بهبیشتر صوفیه بوده شمّهیی آوردیم و هر کس بیشتر خواهد به کتاب ما «ذمالهوی» مراجعه نماید که در مورد هرزهنگاهی و چشمچرانی و دیگر اسباب هوی (= عشق بهمعنی معمولی) نهایت آن چه بخواهد در آن کتاب خواهد یافت».۱ سند قابل توجهی است و انصافاً ابنجوزی گزارش قابل استفادهیی از رواج شاهدیازی در میان صوفیان داده است. از جمله نکات مهم این است: ۱-برخی از صوفیان اصلاًبهزنان میل نداشتند و تن به ازدواج نمیدادند. ۲-برخی معتقد به حلول خدا در غلامان زیبا بودند و برخی زنان زیبا را تجلیگاه زیبایی خداوند میدانستند. ۳ برخی از صوفیان معتدل بودند و بهنگاه به زیبارویان بسنده میکردند و میگفتند نظرورزی ما برای عبرت گرفتن است و از روی شهوت نیست. ۴-صوفیی بهنام مهرجان مجوسی ( که مسلمان شده بود) مانند ستراط با امردی در یک بستر می خفت اما مرتکب منکر نمی شد. ۵ صوفیی برای آن که عشق امردی او را بهمنکر نکشاند خود را در رودخانه غرق کرد. ۱- تلبیس ابلیس» ابوالفرج ابنجوزی: ترجمهٌ علیرضا ذکاوتی فراگزلو: مرکز نشر دانشگاهی» ۰۱۳۶۱ ص ۱۹۲-۲۰۰ ۰ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی ۶ صوفیی که او را از معشوقش جدا کرده بودند با کارد معشوق را کشت! ۷ این جوزی اعتراف میکند که بسیاری از صوفیان که با شاهد بودند مرتکب فعل زشتی نمیشدند اما «همین کلنجار رفتن بیهودهشان با نفس آنان را از یاد خدا بهغیر خدا مشغول داشته است». چنانکه از حکایت این جوزی مستناد میشود. نظر به سادهرویان بههر تعبیری که بشود -روحانی یا جسمانی سخت نزد صوفیه مرسوم بوده است. لذا اصطلاحات و لغات این باب در ادبیات فارسی وسیعاً منعکس شده است: در نسظربازی ما بی خبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ايشان دانند حافظ دادهام باز نسظر را بهتذروی پرواز بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند حاف لابد نظربازی خود آداب و رسوم و فنون و انواعی داشته است بهنحوی که حافظ آن را علمی قلمداد کرده است: ازیتان«آن» طلب ارطالب حسنی ای دوست اینکسیگفتکه در «علم نظر» بینا بود بیشترین تکیه ابنجوزی بر نظربازی صوفیان است و میگوید ابنطاهر مقدسی کتابی در جواز نظر بهامردان تألیف کرده بود و خود او نیز کتاب مستقلی موسوم به ذمالهوی دربارة نظربازی نوشته بود. اشاعره که به ریت معتقد بودند میگفتند مشاهده زیبا همان مشاهدة حق است یا تمرینی است برای روزی که بهمشاهده جمال حق خواهند رسید و لذا اتفاق میافتاد که در کوچه و خیابان گریبان زیبارویی را بگیرند و از او تقاضا کنند که بگذارد بهاو نگاه کنند! امیبن صامت صوفی چون بهامرد زیبارویی مینگریست این آیه را می خواند: و هو معکم اینما کنتم (و خدا با شماست هرکجا که باشید). صوفیان و شاهدبازی 8 ۱۴۱ در احادیث نظر بهزیبارویان اگر از روی عبرت باشد توصیه شده است: لنظر بالعبرة إلى وجوه الحسان عبادةٌ و من نظرّ الى وجه حسن بالشهوة کت عليه اربعون اف ذنب (از احادیت نبوی: اگر نظر به عوبرویان از روی عبرت باشد عبادت است اما کسی که از روی شهوت مینگرد بر او چهل هزار گناه نوشته می شود). در کشف المحجوب (ص ۴۶۸) این حديث را نقل میکند: آطلبوا الحوائح ند جسان الوجوه (نیازهای خود را نزد خوبرویان بجوئید). و واضح است که آسانترین ارتباط با خحوبرویان از طریق نگاه بوده است! فصل ۹ پیم شاعران معروف سبک عراقی در سبک عراقی علاوه بر عرفان» داستان غزل هم مطرح است که استادان آن مولوی و سعدی و حافظند. در اپنجا در مورد سعدی و حافظ و عبید زاکانی بهمناسیت بحت مطالبی مطرح می شود. سعدای مرحوم محمدعلی فروغی مصحح کلیّات سعدی در مقدّمة خود بر دیوان میتویسد که نثر و نظم مستهجن سعدی را که در نسخ خطی هست -مشهور . به هزلیات» المضاحک و خبیثات - به طبع نرسانده است: رکیک که حکایاتی هم بهنام المضاحک بهاین سه افزوده شده. این کتاب در تاریخ کتابت آن پهسال ۷ هجری است دیده میشود. حبیثات عبارت از حکاین و قطعاتی است منظوم که هر چند زنندگی دارد ولی طرز بیان [= سیک ]مینماید ! از شیخ است و در نسخههای قدیم هم وجود دارد و بههر حال خواه این د و کتاب ا ۴ یا ا وس هدبازی در سسس سس ۴۶ ع شاهدبازی در ادبیات فارسي ا ادهو ان باب د نوشتیم: ۳ ی است که در صفحات گذشته در این اب سر کی نیت و هزار دبده با او همچون شکری لبی و بوزک میرفت و زار ۳۳۷۰ ۰ ۱ ۱ باز آمد و عارضش دهیده مسانند شبی بهروی رواک جندان که نشاط کرد و بازی در من اثری ندید و سوزی گفتا شکسرم بسیار و بادام گفتم نخرم مرا گوزی 1 اهسال بباهدي جو بوزی تو پارگربختی چو آهو و امسال پامدی چو ار ے سعدی خط سبز دوست دارد نه هر الف جوالدوزی ترسم که بتفشه آب سیبت ببرد بسازار جسمال دلفریبت بسبرد بر حاشیۂ دفتر حسن آن خط زشت منویس که رونق کتیبت ببرد در شعر زیر معشوق پهلوان کشتیگیر است و عاشق عارف لابد نحیفی: عارفی چشم دل بهروئی داشت خاطر اندر شکنج موئی داشت پسسر زورمسند کشستیگیر شوخ چشمی که بگسلد زنجیر ۰ چند روزش بهسعی در سر شد تاشبی خلوتی میسر شد ۲ دست بردش به سیب مشک آلود چسند نوبت گسرفت شفتالود ۳ امردی تسندخوی بود و درشت سخن از تازبانه گفتی و مشت رس گفت من تن بهننگ در ندهم روی آزاده بر زین نستهم خو ایسنک ار قانعی بهبوس و کنار هسن غلام سوام بيا و بسیار... ۱ در بیت عجیب زیر میگوید که بنا بهطریقت زردشت نباید بهمفعول پولی پرداعت! زر بهامردکسی دهد به گزاف که نداند طریقت زردشت ۲ ۱-با کمی اختلاف در قطعات هم آمده است: ۲- در کتب کهن مجوسان و زندیقان و روافضه بهلواط متهمند. شاعران معروف سبک عراقی 8 ۱۴۷ بههر حال سعدی بهدلیل همین خبیثات در دورۀ خود بههژّالی و شاهدبازی معروف بوده است. عبید زاکانی معاصر حافظ در لطایف گوید: «مولانا قطبالدین [شیرازی] بهراهی میگذشت. شيخ سعدی را دید که شاشه کرده و ایر در دیوار می مالید تا استبراکند. گفت ای شیخ چرا دیوار مردم را سوراخ میکنی. گفت قطب الد ین ایمن باش بدان سختی نیست که تو دیدهای»۱ در دو اثر معروف اخلاقی سعدی یعنی بوستان و گلستان هم در باب شامدبازی مطلب کم نیست و نشان می دهد که در قرن هفتم شاهدبازی تا چه حد وسیعی در جامعه رواج داشته و عوام و خواص بدان مبتلا بودهاند. خود سعدی نیز ظاهراً از طرفداران رخ زیبا بود و از آن حظ روحانی می برد چنان که گوید: جماعتی که ندانند حظ روحانی تفاوتی که میان دواب و انسان است گمان برند که در باغ حسن سعدی را نظر په سیب زنخدان و نار پستان است مرا هر آبنه خاموش بودن اولیتر که جهل پیش خردمند عذر نادان است و لذا گامی در معرض اتهام نیز قرار میگرفت. چنانکه در بیت مقطم یه قرآن مجید را میآورد که خود را تبرئه نمیکنم زرا انسان جایزالخطاست: و مسااب ری نسفسی ولاازقسیها که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است آقای غلامرضا طباطبایی مجد در حواشی مجالسالعشاق (ص ۱۷۷) مینویسد: «شیخ صفیالدین اردبیلی در خصوص جمالپرستی شیخ سعدی میگوید: «سعدی را مردی ملول طبع یافتم که اگر کسی سادگی روی و صباحت داشتی مجال صحبت دادی و اگرنه نه» (صفوةالصفا. چاپ نگارنده سال ۰۱۳۷۳ ۱ کلیات عبید. ص ۲۶۷ ص ۱۰۴) و بنا به تصریح شادروان فروزانفی در اکثر غزلهای خود آشکار و بیپروا آبین جمالپرستی را تأیید نموده است» چنانکه فرماید: که گفت بررخ زیبا نظرخطاب باشد خطا بود که نیینند روی زیبا را و جای دیگر ازاين پایه گذشته» کسی راکه بهدلبری دل نسپارد و دیده به مطلوبی نگمارد از نعمت ادراک و لطیفه انسائیت بیبهره و برکنار شمرده است» می فرماید: سعدیا نامتناسب حیوانی باشد هرکه گوید که دلم هست و دلارامم نیست عیب سعدی مکن ای دوست اگر آدمیی کادمی نیست که میلش به پرپروبان نیست (سعدی و سهروردی؛ ص 8-۸۴ ۸) بههر حال سعدی از اصحاب نظربازی است و شیفتة مشاهدة جمال زیبا: ز من مرنج چو بسیار بنگرم سويت گرسنه چشمم و سیری ندارم از رویت ان گس رسنه چشم بی ترحم خسود سیر نسمیشود ز مسردم و در تعریض بهفقیهانی که کم به حرمت نظربازی داده بودند گرید: جماعتی که نظر را حرام می دانند نظر حرام بکردند و خون خلق حلال و سرانجام آن که خود را شهره به شاهدبازی خوانده است: نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی واين نه عیب است که در مذهب ما تحسین است امّا عجیب این است که این شهر؛ شاهدبازی در باب هفتم بوستان پدران را پند می دهد که مواظب فرزندان خود باشند تا بهدام نظربازان نیفتند و بهطور کلی شامدبازی را تقبیح میکند. برای من معلوم نیست که آیا در بوستان در مقام یک معلم اخلاق این سخنان را ایراد میکند (و مثلاً تجربیات خود را میگوید) پا آنکه واقعاً از کسانی بوده است که از نظربازی فراتر نمیرفتهاند.۲ ۱- در این صورت چرا مکرراً خود را شاهدباز خوانده است؟ رآنگهی هزلیات او هم بهنسوی القا میکند که کاملا مقیّد بهنظربازی فلسفی و عشقی افلاطونی نبرده است؛ الله اعلم و بهقول خود او «که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است». بیشتر چنین بهنظر میرسد که سعدی که خود هفت شهر عشق را چ شاعران معروف سبک عراقی 8 ۱۴۹ اما در باب هفتم بوستان که «در عالم ترتیب» است در اکثر حکایت به شاهدبازی اشاره کرده است (و این میرساند که حادترین مسألهُ تربیتی آن دوران همین مسأل شامدبازی بوده است) که هر کدام متضمّن فواید تربیتی و جامعهشناختی دوران سعدی است و چند مورد را که نظر منفی سعدی را نشان می دهد نقل میکنیم. در حکایتی به پدران تعلیم می دهد که به پسران خود توجه داشته باشند تا براثر بیمهری و بیتوجهی و بهقول امروزیان بیپولی بهدام این و آن نیفتند (شبیه به پتدی که امروزه مثلاً در مورد دختران بهوالذین میدهند): پسر چون ز ده بسرگذشتش ستین بسر پسنبه آتش نشساید فسروخت پسر را نکسودار و راحت رسان هر آن کس که فرزند را غم نخورد نگسهدار از آمسسیزگار بسدش ز نامجرمان گسو فسرااتسر نشین که تا چشم برهم زنی خانه سوخت... که چشسمش نماند بهدست کسان دگر کس غمش خورد و بدنام کرد که بدبخت و بیره کند چون خودش ! در حکایت زیرازکسانیکه شاهدان را پیش از دمیدن خط یعنی درکودکی بیآبرو این است که مردم را با ازدواج بهزنان ترغیب و از پرداختن بهشاهدان منع میکند: شسبی دعسوتی سود درکسوی من چو آواز سطرب درآمد زکوی پسری چمهرهیی " بود سحبوب من چسا بسارفیقان نیایی بهجیع ز هر جنس مردم در او انجمن به گردون شد از عاشقان هایوهوی بسدو گسفتم ای لصبت خوب من که روشن کنی بزم ما را چو شمع که میرفت و میگفت با خویشتن: چ درنوردیده است از تجرییات خود سحمن میگوید و اندرز میدهد که این امور را نهاية فایدهیی نیست و بهتر است گرد اين مسائل نچرخیم. ا بوستانه خحزائلی» ص ۳۲۹ ۲-اين واژه که امروزه صفات زنان است در ادبیات کهن و از جمله همین بوستان مکرراً در صفت مردان آمده است. ۶ ها شامدبازی در ادبیات فارسی مسحامن چو مردان ندارم بدست! سیه نامهتر زان مسخنث مسخواه تسس رکساو مسیان فلندر نشست درسخش مسخور بر هلاک و تلف خرابت کسند شاهد خانه کن نشساید هوس بساختن باگلی چو خود را بههر مجلسی شمع کرد زن خوب و خسوشخوی و آراسته در او دم چو فسنچه دمی از وفا نه چون کودک پیچ بر پیج شنگ گسرش پای بسوسی. نداردت پاس سر از مغز و دست از درم کن تھی مکسن بد بسهفرزند مسردم نگساه ته سردی بود پیش مردان نشست ۲ که نامردیش آب مردان بسربخت پدر گو ز خیرش فسروشوی دست که پیش از بدر سرده به ناخلف بسرو خسانه آبساد گسردان بهزن که هربامدادش بود سلبلی تو دیگر چو پروانه گردش مگرد چسه مساند بسهنادان نسوخاسته۳ که از خسنده افستد چو گل در قفا که چون مُقل نتوان شکستن بهسنگ؟ کز آن روي دیگر چو غولی است زشت ورش خاک باشی؛ نداد سپاس چو خاطر بسهفرزند سردم نهی که فرزند خویشت برآید تباه؟ بعد از این حکایت ادعای صوفیانی را که خود را صاحبنظر و پا کباز می خوانند و عشقورزی خود را خالی از هر شائبه قلمداد میکنند هیچ و پوج می خواند و میگوید از من که پیر دهرم و در این رشته تجربیات دارم بپرس تا بگویم که اینان چون دستشان کوتاه است چنین لاف می زندد و بهقول امروزیان اگر آب ببینند شناگر ماهری هستند و خلاصه نظر سعدی این است که هر کسی که با امردان سروکار یهام دارد: ۱-در دست ۲-یدست: وحب ۲ اما مطاپق ظاهر داستان ابن شاهدی که این همه محتاط پود و در جمع مردان تمیآمد صحبوب خود سعدی بود و با رفیقان خود بهمنزل سعدی آمده بود. ۳ یعنی زن خوب اصلا قابل مقایسه با شاهدان نوبحوان نادان نیست. ۴ در این بیت و بیت قیل بهمقاربت اشاره کرده است. ۵ بوستان اپ دکتر خزائلی: ص ۳۲۹ شاعران معروف سبک عراقی 8 ۱۵۱ دارد» کارش بهمنهیات میکشد و توجیهات عرفانی فقط بهانهیی است. در ضمن از این حکایت معلوم میشود که غلامانی که معشوق ارباب میشدند کمکم جسور و پررو میشدند (و بهاین معنی در بحث از اشعار فرخی قبلاًهم اشاره شد) و حتی کار بهجایی می رسید که مالک و عاشق خود را مورد ضرب و شتم قرار میدادند: در این شهر' باری بهسیعم رسید شبانگه مگر دست بسردش بهسیب پری چهره هرج اوفتادش بهدست نه هر جاکه بینی خطی دلفریب گواکرد بر خود خدای و رسول رحیل آمدش هم در آن هفته پیش چو بیرون شد از کازرون یک دو پیل بسپرسید کاین قلعه را نام يست چنین گفتش از کاروان همدمی: برنجید چون تسنگ ترکان " شنید سیه را یکی بانگ برداشت سخت که بسازارگانی غلامی خسرید که سیمین زنخ بود و خاطر فریب به کین در سر مغز خواجه شکست تسوانی طمع کردنش در کستیب ۲ که دیگر نگردد به گرد فضول دل افکسار و سربسته آ و روی ريش بسهپیش آمسدش سنگلاخی شهیل که بسیار بیند عجب هر که زیست مگر تنگ ترکان نیینی همی؟ تو گفتی کسه دیدار دشمن بدید که دیگر مسران خس بینداز رخت نه عقل است و نه معرفت یک جوم اگر من دگسر تسنگ تسرکان روم! اعد 2 در شهوت نفس کسافر بسبند وگر عاشقی؛ ت خور و سر ببند چو مر بندهیی را همی پروری 1 شیراز با کازرون ۳ چون غلام شاهد سر خواجه را شکسته بود به هیبت برآرش کزو برخوری ۶ ۲ همان کتاب و با خط ایهام تناسب دارد. ۲ اسم گردتهیی بین کازرون و بوشهر و نیز ایهام دارد بهقفای آن غلام ترک ۵ صفت اڈ تشين موصوف: غلامسیاه ۶ چنانش تربیت کن که برایش هیبت و شکوه داشته باشی. ۲ 8 شامدبازی در ادبیات فارسی وگر سیّدش ' لب بهدندان گزد لام آبکش بساید و خشت زن بود بندة نازنین؛ مشتزن ۲ جل ج چڊ گروهی نشینند با خسوش پسر که ما پاکبازیم و صاحبنظر زمن پسرس فسرسودة روزگار دب غ خداونسدگاری بزد که بر سفره: حسرت خورد روزهدار از آن تسخم خسرما خورد گوسفند که قفل است بر تنگ خرما و بند سرگاو عضّار از آن در که است که از کنجدش ربسمان کوته است ۳ در حکایت بعدی دوباره بهصوفیان (در داستان عابد پارسا) حمله میکند که از ایشان پرسید که اگر راست میگوئید چرا در طفل یک روزه صنم خدا را نمی بینید ؟ اینان اگر راست میگنتند در شتر هم بايد همان را میدیدند که در زیبارویان چین و چگل: یکی صورتی دبد صاحب جمال برانداخت بیچاره چندان عرق گذر کرد بقراط بر وی سوار کسی گفتش این عابد پارساست رود روز و شب در بسیابان و کوه رسوده است خاطر فریبی دلش چو آید ز خلقش ملامت به گوش مگوی ار بنالم: که معذور نیست ؟ ١ آقا و اراب ۲- بندهیی که برایت تازنین باشد بر تو مشت میزند. ۳ بوستان» دکتر خزاتلی» ص ۳۳۱ مگر دیدش از شورش عشق» حال که شبنم بر اردیپهشتی ورق بیرسید: کساین را چه افتاد کار؟ که هرگز خطایی ز دستش نخاست ز صحبت گسریزان ز مسردم ستوه فسرورفته پسای نسظر در گلش بگربد که چند از ملامت خموش که فربادم از علتی دور نیست ۴ مگو که برای نالیدن خود عذر معبولی ندارد شاعران معروف سبک عرافی 8 ۱۵۳ نه این نقش؛ دل ميرباید ز دست دل آن میرباید که این نقش بست ! شنید این سخن مرد کار آزسای ۲ کهنسال پروردۀ پخته رای بگفت: ار چه صیت نکویی رود نه با هر کسی هر چه گویی رود" نگارنده را خود همین نقش بود؟ که شوریده را دل بهیغما ربود؟ جرا طفل یکروزه هوشش نبرد؟ که در صَنغْ دیدن چه بالغ چه خرد مسحتق همان بيند اندرابل که در خوبرویان چین و چگل ۵ حکایاتی از بوستان و گلستان در بوستان در آخرین حکایت باب قناعت میگوید که پدری از بیم شاهدبازان, موی سر پسرش را تراشیده بود تا زشت شود و مزاحمان دست از سر او بردارند. اما فصاحت و بلاغت بینظیری که در کلام اوست. الحق که از جان شیرین تر است: حکایت در معنی آسانی پس از دشواری شنیدم ز پسیران شیرین سخن که بود اندر این شهر پیری کهن بسی دیده شاهان و دوران و امر سرآورده عمری ز تاریخ عمرو درخت کسهن» ميوة تازه داشت عمجب در زنخدان آن دلفريب ز شوخی ومردم خراشیدنش بهموسی؛ کهن عسمر کوته اميد ۱-یعتی خدا ۳ بقراط گفت گرچه در نیکویی شهرتی داری نا چنین نیست که سخنان تو در همه تأثیر کنده یعنی حرفهای تو برای آدمی مثل من مقبول نیست که شهر از نکویی پرآوازه داشت که هرگز نبوده است بر سرو سیب فرج دید در سر تسراشیدنش سرش کرد چون دست موسی؛ سپید ۲- یعنی بقراط ۴-یعنی خداوند فقط همین یک نقش (شاهد) را داشت که دل عشاق را برباید؟ ۵ بوستان. خزائلی: ص ۳۳۲ ۴ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی ز سر تیزی آن آهنین دل که بود بهمویی که کرد از نکوییش کم چو چنگ از خجالت سر خوبروی یکی را که خاطر در او رفته بود کسی گفت جور آزسودی و درد ز مهرش بگردان چو پروانه پشت برآمد خروش از هوادار چست پسر خوش منش بايد و خوبروی مرا جان بهمهرش برآمیخته است چو روی نکو داری انده مخور نه پیوسته رز وش تر دهد بزرگان چو خور در حجاب اوفتند بسرون آیسد از زبر ابسر آفتاب ز ظلمت مترس ای پسندیده دوست نه گیتی پس از جنبش آرام یافت دل از بی مرادی بهفکرت مسوز این که داستان فرموده است: پسر خوش مش بايد و خوبروی به عیب پسریرخ زبان برگشود نهادند حالی سرش درشکسم' نگونسار و در پیشش افتاده موی چو چشمان دلبندش آشفته بود دگرگرد سودای باطل مگرد که مقراض: شمع جسالش بکشت که تردامنان را بود عهد سست پدر گو بهجهاش بینداز موی نه خاطر بهمویی درآویخته است که موی ار بیفتد بسروید دگسر گهی بسرگ ریزد گسهی بردهد حسودان چو اخگر در آب اوفتند بهتدریج و اخگر بمیرد در آب که ممکن بود کاب حیوان در اوست نه سعدی سفر کرد تا کام یافت؟ شب آبستن است ای برادر بهروز پدر گو بسهجهلش بینداز موی یکی از اصطلاحات شاهدبازی را مطرح کرده است و آن خوش منشی یا موافقی است» یعنی شاهد با عاشق راه بیاید و بدخلق نباشد. در این صورت تدابیر پدر برای دفع عشاق بیفایده است. سعدی در گلستان هم یک بار اصطلاح موافقی ۾ (< موافقت) را بههمین معنی به کار برده است. در باب سوم در حکایت مشتزد» ۱-اشاره بهبسته شدن تیغ سلمانی. ۲-بوستان؛ مصحح دکتر پوسفی؛ ص ۰۱۳۴ شاعران معروف سبک عراقی 8 ۱۵۵ پدر به پسر که میخواهد بدون تهیّهُ مقدمات همین طور الله بختكى بهسفر رود میگوید فقط پنج طایفه از سفر رنج نمیبرند و در هنگام گرفتاری مردم بهداد آنان می رسند: «... سوم خوبرویی که درون صاحبدلان بهمخالطت او ميل نماید که خکما گفتهاند اندکی جمال به از بسیاری مال وگویند روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته» لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را متت دانند. شاهد آن جا که رود عرّت و حرمت بیند ور برانند بهقهرش پدر و مادر خویش پر طاووس در اوراق مصاحف ديدم گفتم این منزلت از قدر تو میبینم پیش گفت خاموش که هرکس که جمالی دارد هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش ¥ % چون در پسر مسوافقی و دلبری بود اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود او گوهرست؛ گو صدفش در جهان مباش . دز بستیم را همه کس مشستری بود»' بهصورت خلاصه یعنی اینکه اگر پسر خوبرویی از پدر قهر کند و از منزل بیرون زند و غریب بهاطراف و اکناف برود. دچار گرفتاری نمیشود زیرا شاهدبازان بهدور او جمع میشوند و از او نگهداری میکنند. از حکایت زیر معلوم میشود که برخی نسبت به شاهدبازی بهحدذی حشاس بودند که حتی شوخی با اطفال را هم جایز نمیدانستند: شنیدم که از پارسایان یکی بسهطیبت بخندید با کودکی دگر پبارسایان خسلوتنشین به4عيبش فستادند در بسوستین به آخر نماند این حکایت نهفت بەصاحبنظر بازگفتند و گفت ۱ گلستان: مصحح دکتر یوسفی» ۱۲۱. ۵۶ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی مدر پرده بر بار شوریده حال نه طیبت حرام است و غیبت حلال ' اما یکی از بهترین منابع برای مطالعه در شاهدبازی باب پنجم گلستان است که بهباب «در عشق و جوانی» موسوم است. از برخی از حکایات این باب معلوم میشود که خلامانی که صاحبانشان بهایشان نظری داشتند گامی جسور و به اصطلاح پررو و زبان دراز میشدند و احیاناًبهارباب خود که در حقیقت عاشق ایشان بود دشام و ناسزا هم میدادند. قبلاً از فرخی سیستانی اشعاری خواندیم که در برخی از ابیات آنها بهتندی و پرخاشجویی غلام اشاره شده بود: ای پسر جنگ بنه» بوسه بیار این همه جنگ و درشتی به چه کار 3% ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان نندی و سنگدلی پیشۀ تست ای دل و جان" بعدها همین صفت را در غزل فارسی جزو مشخصات معشوق مییابیم چنانکه سعدی گوید: دیدار تو حل مشکلات است صبر از تو خلاف ممکنات است لبهای تو خضراگر بدیدی گفتی لب چشمة حیات است بر کوزة آب نه دهانت بردار که کوزه نسبات است زهر از قبل تو نوشدارو است فعش از دهن تو طیبات است در گلستان هم بهاين صفت غلامان امرد اشاره شده است: « گویند خواجهیی را بندهیی نادرالځسن بود و با وی بهسبیل مودت و دیانت نظری داشت. با یکی از صاحبدلان گفت: دریغ اگر این بند؛ من با خسن و شمایلی که دارد زبان دراز و بیادب نبودی. گفت ای پرادر چون افرار دوستی کردی توفع خدمت مدا رکه چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. ۱- بوستان. چاپ خزائلی. ص ۳۲۱: شوخی کردن حرام نیست. غیبت کردن حلال نیست. ۲ دیوان فرخی؛ ص ۰« ٣ دیوان فرخی» ص ۱9 شاعران معروف سبک عراقی ۱۵۷ خواجه با بنده پری رخسار چون درآمد سهبازی و خنده نه عجب کو چو خواجه حکم کند وین کشد بار ناز چون بنده»۱ عاشق شدن بهبزرگان و ملکزادگان مرسوم بود. چنانکه در مطالب نقل شده از تلبیس ابلیس خواندیم. بزرگزادگان معمولاً زیباتر از طبقات عادی هستند. مضافاً بر این که در ایام قدیم چاقی که از صفات اشراف بود خسن شمرده میشد: «یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان گفته و مطمح نظر او جایی خطرناک و ورطة ملاک... چو در چشم شاهد نیاید زرت زرو خاک یکسان نماید برت ... ملکزادهیی را که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی برسر این میدان مداومت مینماید... و چنین معلوم میشود که شیداگونهیی است و شوری در سر دارد...)۲ چنانکه بعدها اشاره خواهم کرد شاعرانی که در غزل شاه را مدح میکردند همان صفات معشوق را بهاو نسبت میدادند. چنانکه مثلاً برای مردم عادی دشوار است که در شعر حافظ ممدوح را از معشوق تشخیص دهند» مثلاً این ابیات حافظ در مدح ممدوح است نه معشوق: قاصد منزل سلمی که سلامت بادش . . چه شود گر بهسلامی دل ما شاد کند امتحان کن که بسی گنج هرادت بدهند . گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کنند یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که بهرحمت گذری برسر فرهاد کند حالیا عشوۀ ناز تو زبنيادم برد تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند حتی شاعرانی بودهاند که رسماً عاشق ممدوح خود میشدند. بهطوری که از تذکرة هفت اقلیم (ج ۲ ص ۳۰۹) برمی آید اهلی ترشیزی عاشق فریدون میرزا پسر ۱_گلستان» مصحح دکتر یوسفی» ص ۱۳۳. ۲ همان ص ۱۳۵. ۸ اغ شاهدبازی در ادبیات فارسی سلطان حسین میرزا شده بود و در حق او اشعار عاشقانه پرسوز و گدازی سروده است. گاهی هم شاعر عاشق از این بابت از طرف ممدوح بهسختی مجازات میشده است. باری به گلستان برگردیم. عاشق شدن معلّم بهشاگردان که اطفال سادهرویی بودهاند مرسوم بود: «یکی را از متعلمان کمال بهجتی برد و طیب لهجتی و شم از آنجا که حش بشریت است با خسن بشرء او معاملتی داشت و زجر و توبیخی که بر کودکان دیگر کردی در حق وی روا نداشتی و وقتی که به علوتش دریافتی گفتی: نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی که یاد خويشتنم در ضمیر میآید ز ديدنت نستوانم که دیده در بندم و گر مقابله بینم که تسیر میآید باری پسر گفتا: چنانکه در آداب درس من نظری میفرمایی در آداب نفسم هم چنین تأَمّل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسنده همی نماید برآنم اطلاع فرمایی تا بهتبدیل آن در سعی کنم. گفت ای پسر این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تو است جز هنر نمیبینم...»! عاشق غیور و حسود است و نمی تواند ببیند که شاهد با دیگران هم سر و سرّی دارد: «شاهد که با رفیقان آید بهجفا کردن آمده است بهحکم آن که از غیرت و مٌضادّت خالی نباشد... بهیک نفس که برآمیخت بار با افیار بسی نماند که غیرت وجود من بکشد به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد» ۲ پیغام فرستادن توسط فاصد بین عاشق و معشوق رایج بود» در ضمن در این حکایت به مسألا نگاه هم اشاره کرده است: «یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی» چون دو بادام مغز در پوستی» صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق غیبت افتاد. پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که در این ۱۳۷ همان ص -۲ TF همانء ص ١ شاعران معروف سبک عرانی 9 ۱۵۹ مدت فاصدی نفرستادی؟ گفتم دریغ آمدم که دید قاصد بهجمال تو روشن گردد و من محروم... رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند بازگویم که کسی سیر نخواهد بودن» ' حافظ در غزلی مبهم که به اقتضای غزلی از عراقی ساخته در باب قاصد گوید: بهقول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه کزان راه گران قاصد خبر دشوار میآورد؟ در این بیت اصطلاحات قول برون رفتن (عارج خحواندن)» گاه راه از اصطلاحات موسیقی هستند که بهطریق ایهام تناسب به کار رفتهاند. بهمر حال این معنی هم بهذهن متبادر میشود که گامی مطرب و ساقی پیامی را رد و بدل میکردهاند. فقها و روحانیان هم عاشق امردان میشدند و در این صورت زبان مردم برآنان دراز میشد. در صفحات آینده در متقولات کلیات عبید شواهد متعددی از شاهدبازی فقها و روحانیان نامدار را ملاحظه خواهید کرد در این بیت حافظ هم با توجه بهلغت «کار» شاید چنین معنایی باشد: واعظان کاین جلوه برمحراب و هنبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند این حکایت سعدی در این باب است: «دانشمندی [= فقیهی] را دیدم به کسی مبتلی شده و رازش برملا افتاده. جور فراوان بردی و تحمل بیکران کردی. باری بهلطافتش گفتم: دانم که تو را در محبّت اين منظور علْتی و بتای مودّت برزلتی نیست. پس با وجود چنین معنی» لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بیادبان بردن...»" یکی از آموری که برای امردان خسن محسوب میشد خوش صدایی و ۱-همان. ص ۰.۱۳۷ ۲- دیوان حافظ مصحح قزوینی» ص .۹٩ ۳_گلستان» ص ۱۳۷. ۰ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی خوش لهجه بودن آنان بود. یکی از معایب امردان بلکه بزرگترین عیب» ریش درآوردن بود که از اين زمان بهبعد کمکم از حلقۀ امردان خارج میشدند. بعد از بلوغ صدای انان هم عوض میشد و لطافت سابق را از دست میداد و این خود عیبی «در عنفوان جوانی چنانکه افتد و دانی با شاهدی سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیّب الّادا و خلقی کالبدر اذا بدا .. اتفاقاً به علاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن از وی درکشیدم... شنیدمش که همی رفت و میگنت: شبپره گر وصل آفتاب نخواهد رونسق بازار آفشتاب نكاهد این بگنت و سفر کرد... پس از مدّتی بازآمد آن حلق داوودی ستفیّر شده و جمال یوسفی بهزیان آمده. برسیب زنخدانش چو به گردی نشسته و رونق بازار خُسنش شکسته. متوفّع که در کنارش گیرم کناره گرفتم و گفتم: آن روز که خط شاهدت بود صاحبنظر از نظر براندی و امروز بیامدی بهصلحش کش فتحه و ضمّه برنشاندی ۲ 3 گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش این دولت ایسام نکویی بهسر آبد گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش نگذاشتمی تا بهقیامت کسه برآید 3% سژال کردم و گفتم جمال روی ترا چه شد که مورچه برگرد ماه جوشیده است؟ جواب داد ندانم چه بود رویسم را مگر بهماتم حستم سیاه پوشیده است»" برای دیدار معشوق به کوچۀ او می رفتند (که معمولاً در آن رقیب و سگ بودا) (- حنجرهیی داشت خوش لهجه و وجودقی چون ماه چهارده هنگامی که اشکار شود. ۲ اشاره بهریش. ۳_گلستان. ص ۱۳۸. شاعران معروفب سبک عراقی ۱۶۱ «یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی. در نموزی که رورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجر نیاوردم و التجا بهسایهُ دیواری کردم...»۱ درد جدایی از معشوق بهحدّی توانفرساست که بهتر است از اوّل بهدنبال عشق نرفت: «مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت. بهمثابتی که قبل چشمم جمال او بودی و سود و سرمایهٌ عمرم وصال او... ناگهی پای وجودش به گل عدم فرورفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها برسر خاکش مجاورت کردم... بعد از مفارقت وی عزم کردم و نیّت جزم که بقیّت زندگانی فرش هوس در نوردم و گرد مجالست نگردم»" گاهی با خبرچینی رقیبان و حاسدان» شحنه عاشق و معشوق را در حلوت دستگیر میکرد و آبروی عاشق بیچاره که صاحب رسم و عنوانی بود بهباد میرفت: «قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری آ سرخوش بود و نعل دلش در آتش» روزگاری در طلبش متلهّف بود و پویا و مترصد و جویان... شنیدم که درگذری پیش قاضی بازآمد. برخی از این معامله بهسمعش رسیده و زایدالوصف رنجیده دشنام بیتحاشی داد و سَقّط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بیحرمتی نگذاشت. قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که همعنان او بود... همانا از وقاحت او بوی سماجت میآید. این بگفت و بهمسند قضا بازآمد. تنی چند از بزرگان دول که در مجلس حکم وی بودندی زمین حدمت ببوسیدند که بهاجازت سخنی در حدمت بگوییم... طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع (-همان» ص ۰.۱۴۱ ۲-گلستان. ص ۱۴۳ ۳ چنانکه در شرح حال عراقی گذشت او هم عاشق نعلبند پسری بود. عشق بهشاگردان صاحبان حرف مرسوم بود. یکی از مشاغل بسیار رایج تعلبندی بود و لذا شاگرد نعلبند بیش از دیگران در مظان نظربازی قرای میگرفت. ۴۳ 8# شاهدبازی در ادبیات فارسی درنوردی که منصب فضا پایگاهی مَنیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی. حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدی... [قاضی گفت:| نصیحت کن ' مرا چندان که خواهی که نتوان شستن از زنگی سیاهی... این بگفت و کسان را به تحص حال وی برانگیخت و نعمت بیکران بریخت و گفتهاند هر که را زر در ترازوست زور در بازوست... فی الجمله شبی خلوتی میشر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر» از تنم نخفتی و به ترم گفتی: امشب مگر بهوقت نمیخواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس... تسا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح یسااز در سرای اتابک غری و کوس" لب برلبی چو چشم خروس ابلهی بود برداشتن به فت بيهودة خروس قاضی در این حالت بود که یکی از خدمتگزاران درآمد وگفت چه نشینی؟ خیزو تا پای داری گریز که حسودان بر تو دی گرفتهاند بلکه حمّی گفتهاند... ملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین شٌنگری حادث شده است. ملک گفت من او را از فضلای عصر میدانم و یگانة روزگار... شنیدم که سحرگاهی با تنی چند خاصان بهبالین قاضی فراز آمد [شاه], شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و میريخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک ۱ ناصح غزل فارسی هم لابد از همین گونه عشقها نهی میکرد. ۲- بهتر بود در داستان قاضی همدان که لابد در همدان میزیست از مسجد أدينة شیراز و سرای اتابک فارس (اتابک ابوبکرین سعدبن زنگی) سحن نرود. ولی استاد این ابیات را از یکی از غزلیات خود در طيّبات بهاینجا آورده است: امشب مگر بهوقت نمیخواند این خروس عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس پتان یار در خم گیسوی تابدار چون گوی عاج در حم چوگان ابنوس یک شب که دوست فتنة خفته است زینهار بيدار باش تانرود عمر برفسوس تانشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح یسااز در سرای اتابک غریب کسوس لب برلبی چو چشم خروس ابلهی بود برداشتن به فته بيهودة خروس کلیات؛ کتایفروشی محمدحسن علمی (انتشاران عاویدان) ص ۶۰۵ شاعران معروف سبک عراقی ت ۱۶۳ هستی ". بهلطلف اندکاندک بیدار کردش که خیز که آفتاب برآمد... گثت [قاضی] الحمدّللّه که در توبه همچنان بازست... ملک گفتا: توبه در این حالت که برگناه و عقوبت خویش اطلاع یافتی سودی نکند.. .تو را با وجود چنین مٌنگری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. این بگفت و موکلان عقوبت در وی آویختند...,۲ در حکایات سعدی شاهدبازی حالتی بینابین عشق پاک و عشق زمینی دارد. هم سخن از خلوت و منکر است و هم از نظاره و مودّت. مثلاً در آن حکایتی که درویشی عاشق ملکزادهییی میشود فقط آرزوی درویش دیلان معشوق است و چون ملکزاده نزد او میآید» درویش نعرهیی میزند و میمیرد! غزلیات سعدی در غزلیات آبدار خود هم از شاهدبازی سخن گفته است. اما این غزلیات به حدّی لطیف است که امروزه کسی گمان نمیکند معشوق مذکُر باشد. مضافاً براین که بهلحاظ زبان صراحت بهمعشوق مذکر ندارد. امّا قراین خفی دا بر معشوق مذکر است: گل است آن یاسمن با ماه یا روی شب است آن یا شبه با مشک با بوی چه شیرین لب سخن گویی که عاجز فرو میماند از وصفت سخنگوی ۱-شبیه این وصفه در بوستان آییاتی دارد که نمون؛ نصاحت و بلاغت و حلاوت است و در ضمن تصوبری است از بزمهای آن روزگار: نز صیحتگر امد بهایبوان شاه شکر دید و عناب و شمع و شراب یکی غایب از خود. یکی نیم مست ز سویی برآورده مطرب خروش حریفان غراب از می لعل رنگ نسبود از تسدیمان گردن فراز دف و جنگ با یکدگر سازگار ۲-گلستان» ص ۱۳۵ نسظر كرد در فة بسارگاه ده از نعمت آباد و مردم خراب یکی شعرگویان شراحی بهدست ز دیگر سو آواز ساقی که نوش سر چنگی از خواب در بر چو چینگ بهبعز نرگس آن جا کسی دیده باز بسسراورده زیر از ميان نألهزار... ۴ ۳ شامذبازی در ادبیات فارسی آلا ای ترک آتش روی ساقی بسه آب باده عقل از من فروشوی چه شهر آشوبی ای دلبند خودرای چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی بنداندیشان ملامت مسیکنندم که تا چند احتمال بار بدخوی + شب است و شاهد و شمع و شراب و شیربنی فتیمت است چنین شب که دوستان بینی بهشرط آن که منت بندهوار در خدمت بايستم تو خداوندوار بستشینی چو صبرم از تو میشر نمیشود چه كنم بسهخشم رفستم و بسازآمدم بهمسکینی بهحکم آن که مرا هیچ دوست چون تو بهدست نسیاید و نسوبسه از مین هزار بگسزینی مسرا شکسیب نسم باشد ای مسمانان ز روی خسوب؛ لم دیسنکم ولی دینی % همه کس را تنواندم و جمال است و جوانی وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند ور همین پسردهزتی پردة خلقی بدرانی تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند تاکسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی بیش از این صبر ندارم که تو هر دم برقومی بسنشینی و مرا بسرسر آتش بسنشانی #*% سرمست بتی لطیف و ساده در دست گرفته جام باده در مسجلس بزم بادهنوشان پسسته کمر و قبا گشاده وه وه که بزرگوار حوری است از روزن جسنت اوفستاده شاعران معروف سبک عراقی 8 ۷۶۵ لعلش چو عقیق گوهرآگین سعدی نرسد بهیار هرگز زلفش چو کمند تاب داده کو شرمگن است و یار ساده حافظ بیشک معشوق غزلیات حافظ هم مانند دیگر شاعران قدیم» مذگر است. این سنّت شعری در زمان او به حدّی قوی بوده است که او توانسته از شاهان آل مظفر در غزل بهمانند معشوقی سخن گوید» میگویند که معشوق شعراوگاهی ممدوح است وگاهی معبود آسمانی وگاهی معشوق زمینی. حافظ گاهی صریحاً از معشوق مذکر سخن گفته است که منباب نمونه چند غزل ذکر میشود: در مدح فرخ که ظاهراً غلامی بوده است دل من در هسوای روی فسرخ به جز هندوی زلفش هیچکس نیست سیاهی نیکبخت است آن که دایم شود چون بيد لرزان سرو آزاد بده ساقي شراب ارفوانسی دوتا شد قامتم همچون کمانی نیم مشک ناتاری خجل کرد اگر میل دل هرکس بهجایی است فلام همت آنم که باشد خوشا شیراز و وضع بی مثالش بهشیراز آی و فیض روح قدسی که نام قند مسصری برد آنجا بود آشفته همچون موی فرخ که برخوردار شد از روی فرخ بود همراز و هم زانوی فسرخ اگسر بسیند فد دلجوی فرخ بسهیاد نسرگس جادوی فسرخ زغم پیوسته چون ابروی فرخ شسمیم زلف عبر بسوی فرخ بود میل دل من سوی فرخ چو حافظ بنده و هندوی فرخ خضسداون دا نگهدار از زوالش بسجوی از مردم صاحب کمالش که شیرینان نسدارند انقعالش ۱۶۶ 8 شاهدبازی در ادبیات فأرسی صا ز آن لولی شنگول سرمست 2 1 3 3 ۰ . گر آن شیرین پسر خونم بریزد چرا حافظ چو می ترسیدی از هجر می فکن برصف رندان نظری بهتر ازین در حق من لبت این لطف که میفرماید ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم روزگاری است که ما را نگران میداری گوشۀ چشم رضایی بهمنت باز نشد پدر تجربه آخر تویی ای دل ز چه روی کیسٌ سیم و زرت پاک بباید پرداخت ساعد آن به که بپوشی چو تو از بهر نگار چه داری آگهی چون است حالش؟ که دارم خلوتی خوش با خیالش دلا چون شیر مادر کن حلالش نکردی شکسر ایسام وصالش بر در میکده م یکن گذری بهتر ازین سخت خوب است ولیکن قدری بهتر ازین گفتم ای خواجة عاقل هنری بهتر ازین مسادر در پسسری بسهتر ازین مخلصان را نه بهوضع دگران میداری این چنین عژت صاحبنظران میداری؟ طمع مهر و وفا زین پسران میداری زین طمعها که تو از سیمبران سی داري دست در خون دل پسرهنران میداری علاوه براینها و نمونههای متعدد دیگر در غزلیات حافظ اشارههای متعدد متنوعی بهمعشوق مذکر قابل یافتن است. مثلاً در ابیات زیر بهریش معشوق اشاره شده است: خط عذار بارکه بگرفت ماه از او خوش حلقهیی است لیک بدر نیست راه ازو هر که را با خط سبزت سر سودا باشد بای ازاین دایره بیرون ننهد تا باشد بههر حال حافظ مکرراً با صدای رسا خود را رند و نظرباز خوانده است و گفته است بد و خوب» من همینم که هستم و چه بپسندند و چه نپسندند نظر از خوبرویان برنمیگیرم: شاعران معروفب سبک عرافی ۵ ۱۶۷ مسسیخواره و سسرگشته و رندیم و نسظرباز و آنکس که چو ها نیست در این شهر کدام است عاشق و رند و نسظربازم و میگویم فاش تسابدانسی كه بهچندین هنر آراستهام صوفيان جسمله حريفند و نسظرباز ولی زین ميان حافظ دلسوخته بسدنام افشتاد دوستان عیب نسظربازی حسافظ نکسسنید که هن او را ز مجان خسدا مسیبینم سروچشمی چنین دلکش؛ توگوبی چشم ازاو برگیر؟! برو کاین وعسظ بی معنی مرا در سر نمیگیرد استاد زژینکوب در توصیف فضای عصر حافظ در اشاره بههمجنسبازی می نویسد: «همجنسبازی رسم رایجی بود چنانکه حتی گوشة خانقاه و خلوت مدرسه هم ممکن بود صحنه آن باشد. ترکان که پادشاهان و امراء عصر از آنها بودند در این ایام نامشان با این رسم همجنسگرایی همه جا همراه بود. چنانکه قبلاً اشاره کردیم در همین دورههای نزدیک بود که اتابک یزد «حاجی شاه» برای خاطر پسری خوبروی که همراه برادر شاهشیخ کیخسرو و اینجو بهآنجا رفته بود چنان رسوایی بهبار آورد که حکومت او یعنی دولت اتابکان یزد بر سر آن رفت»۳ ممدوح معشوق اگر معشوق شعر فارسی مذگر نبود احتمالاً شاعرانی چون حافظ نمی توانستند ۱ حاحی شاه ابن یوسف شاه آخرین اتابک از اتابکان یزد که بساط حکومت او در سال ۷۱۸بهدست امیر مبارزالدین (محتسب شعر حافظ) برچیده شد. ۲ شاهشیخ ابواسحاق اینجو ممدوح سحافظ ۳ از کوچةً رندان: ص ۰۵2۸ ۸ ۴ شاهدبازی در ادبیات فارسی در غزل عاشقانه بهمدح بپردازند و شعر را به گونهیی بنا نهند که هم مدحی باشد و هم عاشقانه. غزل معروف زیر از حافظ که ظاهراً عاشقانه است و در آن از «بتی لشکرشکن» (معشوق مذکر) سخن میگوید در حقیقت مدحی است و در ستایش فومالدین حسن وزیر محبوب شاه شيخ ابواسحاق سروده شده است: مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم هسواداران کویش را چو جان خویشتن دارم صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگوبان ميان انجمن دارم مرا در خانه سروی هست کاندر سایة قدش فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم گرم صد لشکر خویان بهقصد دل کمین سازند بسحمدالله و الستّه بتی لشکرشکن دارم سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم الا ای پسیر فرزانسه مکن عيبم ز مسیخانه که من در ترک پیمانه دلی پیمانشکن دارم خدا را ای رقیب امشب زمانی دیبده برهم نه که مه با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم چو درگلزار اقبالش خرامانم بحمدالله نه ميل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم شاعران معروف سبک عراقی 8 ۱۶۹ بهرندی شهره شد حافظ ميان همدمان لیکن چه غم دارم که در عالم قوامالدین حسن دارم ! در اینجا بد نیست اشاره کنم که گامی نظربازان بهبهانهیی با شاه هم نرد عشق میباختهاند و برخی از این بابت دچار عقوبتهایی شدهاند. در صفحات قبل در شرح حال احمد غزالی صوفی معروف خوآندیم که در مقابل زیبارویان بیتاب بود لذا وقتی که سلطان سنجر را بوسید باعث سوءتفاهم شد: «روایت است که ملکشاه به احمد غزالی ارادت میورزید. روزی سنجره پسرش که سخت زیبا بود بهدیدن شیخ رفت و شیخ گونةً او را پوسید. این معنی بر حضار گرات آمد و بهسلطان رسانیدند. ملکشاه بهسنجر گفت: شنیدهام که احمد غزالی بر گونه تو بوسه داده است. گفت آری» گفت ترا بشارت باد که بر یک نیمه از جهان فرمانروا گشتی...:۲ در شرح حال املی ترشیزی نوشتهاند که عاشق فریدون مبرزا پسر سلطان حسین میرزا شده بود و در اين باب غزلیات عاشقانهیی سروده است:۳ حکایت زیر در باب شاه اسماعیل صفوی هم خواندنی است: «مانی شیرازی از آغاز پادشاهی شاه اسماعیل یعنی هنگامی که او سیزده ساله بود... بهشاه اسماعیل عشق میورزید. یک رو ز که شاه او را به عدمت طلبیده بود به حواهش وی اجازه داد که پایش را بوسه زند. ولی مانی بهجای پا بر ساق پای شاه بوسه زد. ندیمان شاه این عمل را بیادبی و گستاخحی شمردند و شاه را به کشتن او برانگیختند. شاه درندهخو نیز فرمان قتل او را صادر کرد» ولی دوستان او پیش شاه شفاعت کردند و بخشیده شد. اما حکم عفو موقعی رسید که قررچی آن عاشق تیرهروز را کشته بود. اشعار زیر را هنگام مرگ برای معشوق و کشند؛ تاجدار خود ۱-دیوان مصحح قزوینی / غتی» ص ۲۲۳ ۲ ترجمه از آثار البلاد قزوینی بهنقل از مجله یادگاره سال چهارم. شمارة 4و۰ ص ۸۶ نقل از تاریخ ابعتماعی ایران: ج ۷ ص ۴۹۶ ۳-رک تذکرهٌ هفت اقلبم ج ۰۲ ص ۳۰۹. ۰ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی سرود: مرا بهظلم بکشتی طریق داد این بود زبادشاهی عشق توام مرا دایین بود بهروز حد کنم داد و دامنت گیرم که آن که داد غمش خاک من بهیاد این بود» ' عبید زا کانی عبید زاکانی شاعر معاصر حافظ بود و ممدوحان او همان ممدوحان حافظند. هر چند برحی از حکایات و اشعار عبید رکیک و مشتمل برالفاظ مستهجنند. اما دارای ارزشهای اجتماعی و انتقادی هستند به طوری که بهاعتبار آنها میتوان عبید را یک روشنفکر سیاسی و منتقد اجتماعی دانست که از فساد حاصل از حملۀ مغول و فروپاشی سامان امور و گسیختن شیرازة مملکت بهجان آمده است و لذا طنز او طنزی تلخ و در حقیقت رثایی از سر سخره برای تاریخ ایران است. در «اخلاقالاشراف» روایت میکند که چگونه نامآوران و نیکتامان جامعه و بهاصطلاح رجال روزگار همان بزدلانی هستند که تسلیم محض اراذل و اویاش مغول بودهاند: «از نوخاستهُ اصفهانی روایت کنند که در بیابانی مغولی بدو رسید. برو حمله کرد. نوخاسته از کمال کیاست تضرّعکنان گفت: ای آقا خدای را بمگا ممکش؛ یعنی... مرا و مکش مرا. مغلوش برو رحم آورد و برقول او کارکرد. جوان بهیمن این تدبیر از قتل او حلاص یافت. گویند بعد از آن سی سال دیگر عمر در نیکنامی بهسر برد. زهی جوان نیکبخت. گویا این مثل در باب او گفتهاند: جوانان دانا و دانش پذیر سزد گر نشینند بالای پیر ۱ زندگانی شاهعباس اول. ج ۲ ص ۹۶ (نقل بهاختصار). نقل از تاریخ ابستماعی ایران» ج ۰۷ ص ۴۳۹۵ شاعران معروف سبک عرافی 8 ۱۷۱ ای یاران» معاش و سنت این بزرگان غنیمت دانید. مسکین پدران ما که عمری در ضلالت بهسر بردند و فهم ایشان بدین معانی منتقل نگشت»! باری بزرگان و رجال دور مغول همه زمانی مأبون بودهاند و تاکسی این مرحله را طی نکرده باشد بهمرتبه و دستگاه بزرگی نمیرسد» لذا میتوان گفت که بیماری بزرگان (علَهة لمشایخ) مأبون بودن است چه لشکری باشد و چه کشوری و چه شيخ و چه زاهد. بعید نیست که رستمدستان هم که بهچنان پایگاهی رسیده بوده است وقتی اینکاره بوده: «هر کس از زن و مرد جماع نداد هميشه مفلوک و منکوب باشد و بهداغ حرمان و خذلان سوخته. و بهپراهین قاطعه مبرهن گردانیدهاند که از زمان آدم صفی تاکنون هرکس که جماع نداد میر و وزیر و پهلوان و لمکرشکن و قتّال و مالدار و دولتیار و شيخ واعظ و معروف نشد. دلیل صخت این قول آن که متصوفه جماع دادن را علهالمشایخ گویند. در تواریخ آمده است که رستم زال آن همه ناموس و شوکت از... دادن یافت. چنانکه گفتهاند: تهمتن چو بگشاد شلواربند بهزانو درآمد یل ارجمند... و نیز گفته است: سعادت ابدی در جماع کردن دان و لیک گوی سعادت کسی برد که دهد ... به حقیقت معلوم شده است که کون درستی یُمتی ندارد. مرد بايد که دهد و ستاند... تا او را بزرگ و کریم الطرفین [= از جانب پدر و مادر اصیل] توان گفت».۲ این موضوع مکرراً در آثار عبید تکرار شده است و پیداست که از بزرگان زمانه چه دل پرخونی دارد: «درکودکی... از دوست و دشمن و خویش و بیگانه و دور و ۱ کلیات عبید. چاپ اتابکی ص 1۹۵. ۲- چنانکه در صفحات گذشته خواندید مولانا در دفتر مبنوی حکایت لشکرشکنی را ذکر کرده است که در حال مقمولیت بهفاعل دشنام میداه که وقتی از زیر تر برخاستم خواهی دید که با تو چه میکنم! ۳ کلیات عبید. چاپ اتابکی» ص ۰۱۶۹ ۳۲ ۳ شاهدبازی در ادبیات فارسی نزدیک دریغ مدارید تا در پیری بهدرجهُ شیخی و واعظی و جهان پهلوانی و معرّفی برسید» ' در رسالهٌ صدپند یکی از پندها این است: «مردان مست را چون خفته دریابید تا بیدار نشوند [= تا بیدار نشدهاند] فرصت را غنیمت دانبد». " که ظاهرا اشاره بهعرفی در آن دوران بوده است که در مورد مستان فرصت را از دست نمیدادهاند. در چند مورد دیگر هم بهاين مطلب اشاره میکند چنانکه در پندی میگوید: «از خاتونی که فص ویس و رامین خواند و از مردی که بنگ و شراب ۲ خورد ۴ مستوری و... درستی توفع مدارید.» آنچه عجیب است این استکه عبید مکرراً پهلوانان را مفعول قلمداد کرده است» ظاهراً این پهلوانان. پهلوانان دولتی و مراسم رسمی بودهاندکه از شهرت خود برای پیشرفتهای دنیوی و تقرب بهدستگاه حاکمه استفاده میکردند نه پهلوانان حقیقی مردمی: حقیقی آن را دانید که روی برخاک نهد و از روی ارادت یک گز... در... گیرد».* چنانکه در بخش حکایات گلستان سعدی اشاره کردم گاهی استادان به شا گردان خود نظر داشتند. عبید هم در این زمینه پندهایی دارد: «با استادان و پیشقدمان و ولیعهدان و کسانی که شما را... باشند تواضع واجچب شمرید تا آبروی را بهباد ندهید.»۶ یکی از عادات مذموم تجاوز جنسی به کودکان بوده است که باعث بیماری و آزار ۱- همان ص ۲۰۷. ۲ همان ص ۲۰۶. "۳ یعنی مخحلوط بنگ و شراب که خاصیت بیهوشکنندگی داشت و بهآن بیهُشانه میگفتند. حافظ گوید: از آن انیون که ساقی در میافکند حریفان را نه سر ماند و نه دستار ۴ همان ص ۲۰۷. ۵ همان» ص ۲۳۰۸ ۶ کلیات» ص ۸ه ۲ شاعران معروف سبک عرافی ت ۱۷۳ کودکان میشده است: «از کودکان تابالغ بهمیان پای قانع شوید تا شفقت بهجای آورده باشید». ' از آنجا که در قرآن مجید جزو مواعید بهشتی از غلمان (جمع غلام بهمعنی پسر) سخن رفته است (منتهی سخنی از این عادت مذموم نیست) عبید به طنز میگوید: «از جماع نوخطان بهرة تمام حاصل کنید که این نعمت در بهشت نیابیده ۲ یک بخش از هزلیات عبید تضمینهایی است که از شاعران معروف مخصوصا شیخ اجل سعدی کرده است و لابد در این زمینه سابقه هزلپردازی سعدی را در نظر داشته است. در شعر زیر مصراع دوم مصراع آخر از سعدی است: اين... و این کفل که تو داری و اين ميان «هر جاکه بگذرد همه چشمی برو بود» با من نکوئیی بکن ای جان که خوبروی . بايد که خوبسیرت و پاکیزهخو بود ... بهدست گیر و فرو بر به... خویش «کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود" از حکایات عبید استفادههای جامعهشناختی بسیار میتوان کرد و برخی از آداب و رسوم قرون وسطای ایران را میتوان بهعوبی مجتّم کرد. مثلاً از حکایت زیر معلوم میشود که رندان در ماه رمضان موقتاً دست از مناهی برمیداشتند و گربة عابد میشدند: «در رمضان نوخطی راگفتند این ماه کساد است» گفت: خدا یهودیان و مسیحیان را پایدار بدارد.؛؟ یا از حکایت زیر برمی آید که غلامبارگان براثر اعتیاد به غلامبارگی میل جنسی خود را نسبت به زن از دست میدادند: «زنی شوی خود را نزد قاضی آورد و گفت این شوی من غلامباره است و با من همبستر نشود. شوی گفت مرا علّت عنن افتاده است. زن گفت دروغ میگوید... الى ۱-همات» ص ۰۲۰۷ ۲-همان ص ۰۲۰۸ ۳ کلیات. ص ۲۲۲. ۴-کلیات ص ۰۲۵۲ ۴ ۳# شامدبازی در ادبیات فارسی اخره از حکایت زیر برمیآید که کسانی که در کار شاهدبازی بودند بههر حال بدنام میشدند و این راز معمولاً نهان نمیماند» زیرا مفعول خود بهاین و آن ماجرا را میگفت: «غلامبارهیی را گفتند چون است که راز دزد و زنا کار نهان ماند و تو رسواگردی؟ گفت: کسی که رازش با کودکان باشد چون رسوا نگردد؟» چنانکه قبلاً گفتيم شاهدبازی با ورود ترکان (غزنویان سلجوقیان...) در ایران مرسوم شد و بعدها در دورۀ مغولان تشدید شد. از دلایل متعدد آن شاید یکی این باشد که این ترکان مهاجم معمولا زندگی نظامی داشتند و شب و روز در اردوگاههای نظامی بهسر میبردند و لذا بین آنان امکان چنین حشر و نشرهایی زیاد بوده است: «مردی بهامیری قضّه برداشت که دختر من زن فلان بندة ترک توست و او از قفا در کارش گیرد. امیر آن ترک را بخواند و سبب پرسید. بنده گفت مرا از ترکستان به مازندران آوردند و از قفایم به کار گرفتند. سپس آن که مالک من شد در قفایم نهاد و چون پیش تو آمدم تو نیز خود از قفایم به کارگرفتی» پس نبنداشتمی که این کار حرام باشد؛.۲ «ترک پسری چنگی چستانکه عادت او بود برمیجست و.. میگردانید. غلامبارهیی متحیر درو نگاه کرد. ترک پسر دریافت و گفت: دل بدین گنبد گردنده منه کاین دولاب آسیایی است که برخون عزیزان گردد»۳ «مولانا شرفالدین خحطاط دو شاگرد داشت یکی ترک و دیگری تاجیک. روزی با یکدیگر لفظ سیکون [بهعربی یعنی خواهد بود] نوشتند و بهمولانا نمودند که کدام بھتر است. مولانا گفت سیاز آن تاجیک بهتر است و کون از آن ترک»؟ ۱- همان ص ۲۵۵ ۲ کلیات ص ۲۵۶ ۳ همان ص ۲۶۷ ۴ همان ص ۲۸۲ شاعران معروف سبک عراقی 9 ۱۷۵ چنانکه قبلاً اشاره کردم سوءاستفاده از مستان مرسوم بود. این مستان بیچاره بی حبر از همه جا مثلاً در آستانۀ دری به عواب میرفتند و در این صورت رندان آنان را به کار میگرفتند. از برخی از حکایات عبید معلوم میشود که ترکان (مخصوصاً نظامیان) در شرب خمر افراط میکردند و معمولاًمست به گوشهیی میافتادند و در این صورت معمولاً شکار غلامبارگان میشدند: «ترک پسری مست بر در غلامبارهیی افتاده بود. غلامباره او را بدید و بردوش گرفته بربالای خانه برد و همه شب به کار خير مشغول بود... الی آخحر»' «غلامباره» ترک پسری مست شفته را دریافت به کار خير مشغول شد. ترک پسر بیدار شد. مشتی چند بهروی غلامباره زد چنانکه مشتش خونآلود شد. چون چراغ بیاوردند ترک براو حمله آورد و دست په شمشیر کرد...»۲ (ترک پسری در راهی میرفت و این میخوانید: مست شبانه بودم و افتاده بیخبر. " غلامبارهیی بشنید و گفت آه آن زمان من بدبخت گردن شکسته کجا بودم».؟ «شخصی پسری مست را خفته دید شلوار بگشاد و چندان که... بر در.. ش مالید برنخاست تاکه بادی از جفتۀٌ حفته جدا شد غلامباره گفت...)۵ «خراسانی را مست با پسرکی بگرفتند. پیش ملک ضیاءالملک بردند. ملک از خراسانی پرسید که هی چرا چنین کردی؟ گفت: خانه خالی دیدم» ترک پسری چون آفتاب خاوری مست افتاده و حفته» در... انداختم» غلامچه راست بگو اگر تو بودی نمیکردی ؟1» ۶ از برخی از حکایات عبید معلوم میشود که اساسا ترکان بهقفا ميل داشتند و در مورد زنان هم همین معامله را میکردند: ۱ کلیات ص ۲۶۹ ۲-همات ص ۲۹۸ ۲-شمر انوری است. ۴-همان؛ ص ۳۷۲ ۵ همان ص ۲۹۷ ۶ همان ص ۰۲۹۲ ۸ ۳ شاهدبازی در ادبیات فارسی فارس گردید. حافظ او را مدح کرده و گفته است که در عهد شاه شیخ ابواسحاق ملک فارس بهوجود پنج تن آباد بود و از جمله مولانا قاضی عضد را نام میبرد. قاضی عضد تمایلات صوفیانه هم داشت. از آثار معروف او مواقف در علم کلام است. این که عبید از میان آن همه علمای غلامباره بیشتر از این دو حکایت می آورد بهسبب آن است که مدّتها در شیراز میزیسته و لابد حکایت بچهبازی آنان را از شیرازپان زیاد شنیده بوده است. «مولانا قطبالدین بر در مکتبی میگذشت. پسرکی کتابی در پیش داشت که در آنجا نوشته بود: العنین: آنک جماع نتواند کرد الا در... مولانا گفت ای اران ببینید چهل سال است تا من عنین بودم و نمیدانستم.» | دزن مولانا عضدالدین پسری بیاورد. سوراخ... نداشت. طبیبان و جزاحان چاره نیافتند. بعد از سه روز بمرد. مولانا گفت سبحانالله پنجاه سال چندان که جستیم خلاف این پسر یک... درست نیافتیم» این نیز سه روز بیش نزیست.)۲ «مولانا قطبالدین در حجر مدرسه یکی را... نا گهاد شخصی دست بهدر حجره نهاد. باز شد. مولانا گت چه میخواهی؟ گفت: هیج» جایی میخواستم که دو رکعت نماز بگزارم. گفت اینجا جایی هست؟ کوری؟ نمیبینی که ما از تنگی جا دودو برسر هم رفتهایم!»۲ در مورد ریش که برای امردان بلایی بود و باعث کسادی بازار میشد در صفحات قبل سخن رفت از حکایت زیر پیداست که مخنثان که شغلشان لواط دان بود موی صورت را میستردند: «مخْننی موی روی میکند. او را منم کردند. گفت چیژی را که شما بر... خود رها نمیکنید چرا من برروی خود رما کنم؟:؟ ۱.کلیات: ۲۸۹. ۲ همان ص ۲۹۳ ۳-همان. ص ۲۹۵. ۴ همان. ص ۲۹۳ شاعران معروف سبک غراتی ت ۱۷۹ چنانکه قبلاً اشاره کردم ترکان بهسادهلوحی معروف بودند و لذا گاهی غلامبارگان از سادگی ایشان برای لواط سوءاستفاده میکردند: «غلامباره در حمام رفت. ترک پسری یک چشم در آنجا بود. مرد یکی چشم برهم نهاد. با پسرگفت مرا گفتهاند که اگر... در... تو کنند چشمت بینا شودء خدای را برخیز و مرا... که خدای تعالی چشم من بینا کند. ترک باور کرد و برخاست مردک ر... او چشم باز کرد و گفت الحمدلله که بینا شدم. پس پسر چون آن را بدید گفت من چشم تو بینا کردم تو نیز چشم من بینا کن. غلامباره ترک را از سر ارادت تمام در کار کشید. چون در او انداخت گفت ای غرخواهر دورشو که آن چشم دیگرم نیز بیرون خواهد افتاد.؛۱ بعید نیست که استعمال فعل انداختن در معنی کلاه گذاشتن وگول زدن که امروزه مرسوم است از همین عمل لواط با مستان در حال خواب یا فریب دادن کودکان و ترکان بهیادگار مانده باشد. دیگر از استفادههایی که از حکایات عبید می شود مسا دعرای سی و شیعی است که در همه شئون زندگی مردم حتی عمل لواط هم تأثیر گذاشته بود: «شخصی امردی را بهدرمی چند راضی ساخت. در وقت کار امرد... او را بزرگ دید سر باز زد. مردک گفت یا بگذار کار خود را ببینم یا آنکه معاویه را دشنام خواهم داد. پسرگفت شکیب بهزخم ایر آسانترست از شنیدن دشنام به حال امیرالممنین» پس تن در داد و دراثنای آورد و برد میگفت: یارب هذا فی هواء ولیک قلیلی. الهم ای قد بذلتٌ نفسی دون شتم معاویه فصیّرنی»۲ از برخی از حکایات این کتاب و منابع دیگر (مثلاً رستمالتواریخ) برمیآید که گاهی امرد یا زنی را در کوچه و خیابان بهداخل دهلیز خانهیی ( که لابد برسم قدیم ۱ همان ص ۰۲۹۵ ۲ همان ص ۳۰۲. «پروردگارا این بهخاطر محبت ولي نو اندک است. من برای جلوگیری از بدگویی بهمعأو یه نفس خود را بذل کردم پس مرا صبر ده!» ۶ ع شاهدبازی در ادپپات فارسی درش باز بوده) میکشاندهاند» یا خود مأبون مشتری را بههشتی خانهیی میبرد. «شخصی در دهلیز خانة خود کسی را دید که مأبونی را... فریاد و فغان کردن گرفت و مکرر نمودن که در دهلیز خانهُ من... دادن چه معتی دارد؟! مأبون از طول فریاد او برنجید و گفت هی! کمتر فریاد کن تو نیز بیا در دهلیز خانة من آنقدر.. بده که جانت برآید»! با آنکه عمل لواط شیوع و رواج بسیار داشت و می توان گفت که آن قباحتی را که امروزه دارد تقریباً نزد قدما نداشت ولی مأبون بودن در حکم بی آبرویی بوده است: لذاگاهی مفعول برخلاف واقع شایع میکرده است که ترتیب فاعل را داده است. اما از همه جالبتر این است که گاهی غلامبارگان شایم میکردند که مفعولند و بدین فریب امردان را بهخانه میکشیدند: «شخصی امردی بهخانه برد و درهم بهدستش نهاد و گفت بخواب تا برنهم. امرد گفت من شنیدهام که تو امردان میآوری تا برتو نهند. گفت آری عمل با من است و دعری با ایشان. تو نیز بخواب و برو آن چه میخواهی بگوی.» ۲ چنانکه تا کنون معلوم شده است غلامبارگان با دو نوع امرد سروکار داشتند یکی نوجوان سادهدلی که شکار آنان میشده است و دیگر مأبونی که لواط دادن شغل او بود و از این بابت اجرت میگرفته است. در این صورت اخیر بدپهی است که گاهی برسر نرخ لواط کار به مشاجره میکشیده است. یک مورد جالب وقتی است که مأبون سوءاستفاده کرده و بدون این که لواط داده باشد مزد میطلبیده است: «غلامبارهیی غلامی را به خانه برد. غلام تن به آرزوی او در نداد و در بیرون آمدن به گریبان او چسبید که اجرت من بده و ستیزه برحاست...»۳ یکی از بخشهای کلیات عبید رسالهٌ تعریفات است که بهلحاظ جامعهشناسی ۱- همان ص ۳۰۲. ۲- همان ص ۳۰۱. ۳ همان ص ۳۰۴. شاعران معروف سبک عراقی = ۱۸۱ متضمن فواید بسیار است. از جمله در مسألهُ مانحن فيه میتویسد: «الحمامی: تمغاچی جماع» چنانکه قبلاً چند بار اشاره کردیم غلامبارگان از حمام کمال استفاده را میکردند. اساسا حمام یکی از مکانهای مناسب برای دیدار عاشق و معشوق مذکر و فاعل و مفعول بوده است. در نزهةالمجالس که در نیمه اول قرن هفتم تألیف شده در رباعیاتی که تحت عنوان «در وقایعی که میان عاشق و سعشوق واقع میشوده جمعاوری شده است. این رباعی دیده میشود: بودیم به گرمابه من و شمع چگل او زلف به گل در زد و من دست بهدل دو جوی ز آب دیدگان شد حاصل من دست ز دل شستم و او زلف زگل ! کاکا: غلامبار؛ کهن الغامباره: مردک شیرینکار (زیرا باید از عهدۂ فریب کودکان برآید) الکبوترباز: امردفریب (جالب است که این معنی تا چندی پیش در برحی از شهرهای ایران مرسوم بود و با سرپوش کبوتربازی کودکان را میفریفتند) المعلم: بسیار... داده (و ظاهراً کرده صحیح است) چنانکه ملاحظه می شود در حکایات عبید هیچ خبری از معنویت و عشق در شاهدبازی نیست بلکه سخن از پول و اجرت و فریب و سوءاستفاده است و این در حالی است که فاصله او با سعدی فقط چیزی در حدود اندکی از نیم قرن بیشتر است. در حکایات سعدی هم هر چند از فعل و انفعالات جنسی سخن رفته بود اما بیشتر شاهدبازی معنوی و سوز و ساز عاشقانه مطرح بود. و این نشان می دهد که بعد از حملهٌ مغول و ورود عناصر جدید ترک بهاردوگاه ترکان سابق, اخلاق و تمدن و معنویت با چه سرعتی در معرض زوال و تدئی قراررگرفت. امثال عبید و حافظ که در اواخر دورة ایلخانان مغول و در آستانة تسلّط امیرتیمور (گروه ترکان تازه نفس ۱-نزمةالمجالس. ص ۴۸۵. AY 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی دیگر) می زیستند در حقیقت مورخ یکی از منحط ترین ادوار تاریخ ایرانند. با توجه بهاسنادی که در دست است از جمله رستمالتواریخ (مربوط بهاواخر دور؛ صفویه تا عجیب روز بهروز فویتر از دیروز ادامه یافت بهنحوی که در دربارهای صفویه و زندیه و قاجار وضع بهمرانب بدتر از کوچه و بازاری است که عبید گزارش کرده است تا چه رسد بهوضع مردم عادی. 3 ۸ 4 قصال سشم دوره تیموریان و اوایل صفو یه چنانکه گفتیم روند تدئی و زوال در دور تیموریان هم ادامه داشت بلکه شت بیشتری یافت. تیموریان هم ترک بودند و بهعادات وحشیانه ترکان سایق ایران افزودند: هر دم از اين باغ بری می رسد نازهتر از تازهتری می رسد شاعر معروف این دوره جامی است که به شاهدبازی علاقه داشت و دفاعیات او را از امثال احمد غزالی و اوحدالدین کرمانی در صفحات قبل خواندید. «مولانا عبدالغفور لاری شاگرد جامی در باب حالات نفسانی و جذبات قلبی استادش میتویسد: (... حضرت ایشان از ابتدای حال تا مرتبة كمال از وجد و عشق حالی نبودهاند و کشش عشق و جذب محبت غالب براحوال ایشان بود و کتمان سر عشق از لوازم فطرت ایشان. در اوائل حال بهحکم محبّت صوری بهصور جمیلهٌ انسانی صورت گرفتاری میداشتهاند و از افشاء این معتی محترز میبودهاند و عفت و نزاهت ايشان در این معنی در نهایت کمال و خارج از اند يشه وهم و خیال بوده است... و منشاً ۴ : شاهدیازی در ادبیات فارسی مقصود حصول درد محبّت است نه انديشه خوشدلی و راسحت...» (نتل بهاختصار از جامی تألیف علی اصنر حکمت؛ ص ۱0۰۳ مرتضی راوندی محقق تاریخ اجتماعی ایران مینویسد: «در شیوع امردبازی همین بس که در رسال انیس العاشقین (بهامتمام ایرج افشاره فرهنگ ایرانزمین؛ ج ۵ ص ۸۶ بهبعد) اثر امیر سعید حسین ابیوردی از نویسندگان قرن نهم معاصر جامی که امیر علیشیر نوایی در مجالس النفایس از او یاد کرده است؛ مطلقاً از عشقورزی مردی با زنی یا دوشیزهیی سخن بهمیان نیست. بلکه نویسنده ضمن گردش در بلاد مختلف ایران و ترکیه» همواره با جوانی که رنگ عارضش چون لعل لب. گلگون و سروقامتش چون قامت سرو موزون است. نرد عشق میبازد و یا در قسطنطنیه پس رکافری را میبیند که غارتگر دین و رشک صورت خان چین بود؛۲ مجالس العشاق در این دوره یک کتاب اختصاصی در باب شاهدبازی تألیف شد و آن کتاب مجالس العشاق است که برخی تألیف آن را به سلطان حسین بایقرا و برخی به کمالالدین حسین گازرگاهی نسبت می دهند. تاریخ تألیف کتاب سال ٩۰۸ هجری قمری است. نویسنده در این کتاب برای شاهدبازی مبانی فلسفی و عرفانی قائل شده و برای تعداد کثیری از رجال تاریخ و دین و علم و ادب و عرفان از جمله اسکندر مقدوتی و سعدالدین تفتازانی و میرسید شریف جرجانی... معشوق مرد ذکر کرده است. در این کتاب در ضمن داستانهایی بیان میشود که چگونه عشق مجازی منجر بهعشق حفیقی می شود. متأسفانه مصححکتاب برخی از مطالب آن را بیجهت حذف کرده است چنان که در مقَدّمهٌ خود مینویسد: «مصحح جهت پالودن پارهیی از لغزشهای مولف در ۱- حواشی مجالس العشاق. ص ۲۴۶. ۲- تاریخ اجتماعی ایرانه ج ۰۷ ص ۱۳۹۲ درر؛ تیموریان و اوایل صفویه 8 ۱۸۵ نسبت دادن عشق مجازی به مقدّسین... مجالس مربوط به شرح حال حضرت سلیمان(ع) و حضرت پوسف(ع)... مطالب مجالس اول که احتصاص بهفقراتی از ترجمة حال امام ششم شیعیان داشت حذف گردید». مطالب این کتاب از نظر تاریخی ارزشی ندارد و غالبا از روی اشعار شاعران داستانهایی از خود ساخته است. البته در مورد برخی از عرفا مانند عراقی و آحمد غزالی مطالبی در کتب پیشینیان بود که آنها را نقل بهمعنی کرده است. تنها در چند مورد مطالب قابل اعتنایی دارد که اهم آن مطالبی است که در مورد جامی نوشته است زیرا معاصر او بوده و از نزدیکان جامی در مورد شان سرود غزلیات او مطالبی را شنیده بوده است. با همه بیراه (و حتی مضحک) بودن مطالب کتاب, چون بهنظر می رسد که این حکایات در افواه مردم بوده, بخشی از آنها را بهاختصار نقل میکنیم: حکیم سنایی: «در اثنای آن حال شیفتۀ پسر قضّابی شده همواره منزوی و منقطع میبود. از اختلاط و آمیزش با اهل دنیا اعراض مینموده و در تمام عمر کفشی داشته که در وزن بهپنج من رسیده بوده» بس که پارهدوزی کردهاند و نه بهته بهروی هم دوخته. چون در عشق آن جوان بیطاقتی بسیار مینموده از روی امتحان که بیند در عشق صادق است يا کاذب. آن جوان قصاب از حکیم گوسفندی [در مقدمة مدرّس رضوی بر دیوان سنایی» ص هفتاد و دو: پانصد گوسفند سرسیاه و دنبه سفید خراسته بود| طلبید. حاکم خوارزم را اعتقاد تمام نسبت بهحکیم ابت بود. مشارالیه کفش پنجمنی را پیش آن جوان سپرده و عزیمت خوارزم فرموده و این غزل را پیش از رفتن به خوارزم برای آن جوان گفته بوده: تساخسیال آن بت قضاب در چشم من است زین سبب چشمم هميشه همچو رویش روشن است ۶ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسي تسا بدیده دامن پرخولش چشم من زاشک بسرگریبان دارم آنچ آن ماه را بردامن است جای دارد در دل پبسرخسونم آن دار مسقیم جامه پرخون باشد آنکس را که در خون مسکن است جان آرامش همی بخشد جهانی را بهلطف گرچه کارش همچو گردون کشتن است و بستن است گرچه باشد با سنایی چون گل رعنا دوروی در ثنای او سنایی ده زسان چون سوسن است حکیم چون بهخوارزم رسید حاکم آنجا اعزاز و اکرام نمود و پانصد گوسفند اعلی گذرانید و آن جوان نیز بههمین عدد گوسفند طلبیده بود. چون گوسفند را بهمطلوب رسانید کفش خود را طلبید. آن جوان همان روز اول کفش راگم کرده بود بهقصد آن که بیند که پروای آن دارد که امانت را بازطلبد یا نه. او خود پروای سر نداشت. جمعی حاسدان با حکیم گفتند: کسی که کفشی را که بهغایت مسختصر است نگاه نداشته باشد دلی که صد برابر بحر و بر است چون نگاه خواهد داشت ۱۴ شیخ سعدالدین حموی: «در محل تحصیل بر عینالزمان که هم از اشخاص شیخ تجمالدین کبری است. عاشق بوده و عینالزمان قصیدۀ رده را میخواند و سعدالدین می خواند. چول بدین بیت رسید: آبخْسَتُ فى الصَبّ إن الب منكيم ما بين شُنتجم منه و ضطرم یعنی آیا عاشق میپندارد که دوستی یار خود را در میان اشک خونین از سحاب دیدهباران و میان برق از سینهٌ درخشان پنهان تواند داشت؟ آن امری است مشکل و خیالی است باطل. ۱- مجالس العشاق- ص ٩۲-۹۲ دوره تیموریان و اوایل صفویه 8 ۱۸۷ از شیخ سعدالدین پرسیدند: [معنی] لغوی «صب» ریختن است. با عاشق چه نسبت دارد؟ گفت این نسبت دارد که هم آب بر روی خود میریزد و هم آبروی خود میریزد و در آن گفتن ضبط خود نتوانست کرد. قطرات اشک از مژهاش باران شد و رازش بهروی افتاد. میگویند که عینالزمان تا آن غایت از عشق سعدالدین وقوف ۱ نداشت. محیی الدین ابنعربی: در مجالس العشاق حتی روابط استاد و شاگردی و مراد و مریدی را هم از مقوله عشقورزی محسوب کرده است مثلاً در مورد محییالدّین عربی مینویسد: «عاشق حضرت شیخ صدرالدین قونوی بودند» " حال آنکه شيخ صدرالدین قونوی شاگرد و پسرخوانده شيخ و شارح و مروح آثار و افکار او بوده است. نویسنده در ادامهٌ مطلب میگوید: «کسی پرسید شما را با آن همه عرفال» دلبستگی چیست؟... [شیخ گفت ] از خسن او پی به خسن حق می توان برد و در آئینة روی ای جمال حق میتوان دید... آنکس چون دید که آتش شیخ بههیچ گونه فرو نمینشیند. استدعا کرد در دمشق آبهای روان و منزلها و جاهای دلگشا هست» سیر می توان کرد و بهنظاره و تماشای باغ و بهان غم از دل بهدر میتوان برد... عشق مجاز ورزیدن و روی خوب دیدن لایق شأن شما نیست. همواره سالکان راه خدا! از انبیا و اولیا با حق بودهاند و بدو سخن گفتهاند و از او شنودهاند. شما چرا در بزم دل» چراغ خسن غیری افروختهاید و دیده برجمال دیگری دوختهاید؟ این عالم آثار است. چرا ذوات را باید گذاشت و بهآثار مشعوف شد و بهانواع بدنامی و صنات ہد موصوف گشت؟ فرمود: همچنان که جمال آثاری که متعلّق عشق مجازی است ظل و فروغ جمال ذاتی است که متعلق محبت حقیقت است و بهحکم المجاژٌ قنطرةالحقیقه طریق حصول آن و وسیلة وصول بهآن زیرا که چون مقبلی را بحسب فطرت اصلی ۱- هماك ص ۱۱۱. ۲- همان. ص ۱۴۶ ۸ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی قابلیت محبت ذاتی جمیل علیالاطلاق عر شانه بوده باشد و بهواسطه پردههای ظلمانی مخفی مانده؛ اگر ناگا» پرتوی از نور آن جمال از پردة آب وگل در صورت دلبری موزون شمایل... نمودن گیرد, هر آبینه مرغ دل آن مقبل برآن اقبال نماید و در هوای محبت او پر و بال گشاید, اسیر دانۀ او شود و شکار دام او گردد و از همه مقصودها روی گرداند بلکه جز او متصودی دیگر تداند... چون این جا رسید بداند که عشق مجازی به منزلةً بوبی بوده است از شرابخانةٌ عشق حقیقی... اما اگر آن بوی نشنیدی بهاین شرابخانه نرسیدی و اگر این پرتو نیافتی» از این آفتاب بهره نیافتی»! مولوی: از همه مضحکتر مطالبی است که دربارۀ مولانا نوشته است که عاشق جمال صلاحالدین زرکوب شده بود! «روزی از حوالی زرکوبان میگذشت. از آواز ضرب مطرقهٌ ایشان حالی در دل آن حضرت ظاهر گشت و بهرقص درآمد. شیخ صلاح الدین همچون آفتابی از دکان بیرون آمده و سر در قدم حضرت مولوی نهاد و حضرت مولوی عاشق جمال او شده... مدت ده سال آن عشقبازی با او به یک حال مانده بود و غزلیات در عشق او بسیار واقع شد و این غزل از آن جمله است: ربود چشم و رخ و زلف آن بت رعنا یکی قرارو دوم طاقت و سوم پروا قرار و طاقت و پروای من سه چیز بود یکی جمال و دوم چهره و سوم سیما... چون شیخ صلاحالدین بهجوار حق پیوست. عشتبازی زیادت گشت و چلبی حسامالدین با ایشان مصاحب شد..»۲ عراقی: «عاشق پسر قلندری شدند و ترک درس و مدرسه کرده با قلندران همراه شدند و این مطلع در آن وقت فرمودند: پسرا ره قلندر سزد ار به من نمایی که دراز و دور دیدم سرکوی پارسایی»۳ سعدی: «اوّل حال بر جوانی قصاب عاشق شده و آن جران خالی از طبع نبوده ۱- همات» ص ۰۱۴۷-۱۵۰ ۲- همان ص ۱۶۷ ۳- همان ص ۱۷۰ . دررة تیموریان و اوایل صفویه = ۱۸۹ فامّا از شنیدن قصیده ملول میشد و طاقت آن که قصیده بر او خوانند نداشت. بنیاد غزل گفتن از آن وقت شد و این دو مطلع از برای او گفته: مدام در پس بازار عشق خون نوی است مرومروکه درآنکو هزار جان بهجوی است ز من مپرس که در دست او دلت چون است از او پپرس که انگشتهاش در خون است ... میگویند خواجه همامالدّین تبریزی که وزير صاحب اختیار پادشاه عالی مقدار آن شهر [تبریز] بود پسری داشت بهغایت صاحب جمال. شیخ سعدی در شیراز شنید. بهعشق او متوجه تبریز شد. چون بهمقصود رسید روزی بهحمام درآمده بود. خواجه همامالدین با فرزند خود از اتفاقات حسنه بههمان حمام آمد. طریق او آن بودی که پسر خود را در حمام به کسی ننمودی و مردم را از حمام بیرون کردی. شیخ چون از این معنی خبردار شد خود را در آخر حمام پنهان ساخت. چون خواجه همامالدین با پسر و با جمعی خواجهسرایان به حمام درآمدند: شیخ طاسی آب گرفته. درامد و پیش خواجه همامالدین نشست. خواجه همامالدین بهغایت متغیّر شد. پسر را در عقب خود پنهان ساخت و خود ميان پسر و شيخ سعدی حایل شد... الى آخر۱ سیدعلی همدانی: «آن حضرت را در سفرها عشقبازیها با جمال مطلق بسیار دست میداد و تعلق بهجوانان با حسن و ملاحت در عالم مثال او را بسی واقع می شد. نوبتی مقید یکی از مقربان امیر بزرگ تیمورخان شده بودند و این رباعی را بدو نوشتند: دلتنگم و دیدار تو درمان من است بیرنگ رخت زمانه زندان من است بسرهیچ دلی مباد و برهیچ تنى آنج از غم هجران تو برجان من است درویشی بهعرض آن حضرت رسانید که این شخص ترکی تندخوی است مبادا که از خواندن این رباعی و واقف شدن از این سر برآشوبد و ضرری بهدرویشان ۱- همان ص ۰۱۷۷۸ ۶ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی رساند که آلت جارحه دارد و قوت عاقلهٌ مانعه ندارد. اگر بالفرض او چیزی نگوید» حلق چه گویند؟ آن حضرت در جواب آن درویش که بسیار مفیّد عقل بوده و از عشق نصیبی کمتر داشت. فرمود: حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم ما گسرم ژوان دوزخ آشامانیم وز بستن پاو رفتن سر ترسیم از گفت و شنید خلق کمتر ترسیم» ' شیخ کمال خجندی: «در تبریز برجوانی رویگر عاشق بود و اکثر اشعار دردمندانه برای او گفته و اين غزل از آن جمله است: نسقطه دایسره لف دهان توبود مسایه همت درویش و سرافرازی او بیگل وصل تو هر لاله که روید زگلم سر بهپیماری بساریک کشد آخر کار گفتهای صورت او مظهر معنی ست کمال آیت حسین, خط مشکفشان تو بود بههوای قسد چون سرو روان تو بود بردلش داغ توء بسرسینه نشان تو بود هرکه را آرزوی موی ميان تسو بود خود عیان است چه حاجت بهپبان تو بود» " مولانا عبدالرحمن جامی: «کم وقتی مجلس شریفش از منظوری خالی بودی. در ایام سلطنت حضرت شاهرخ میرزا امیرزاده ملک محمد نام بسیار خوششکل بوده و بسی اشعار در دیوان اول. آن حضرت برای او فرموده در کبر سن تغییری فاحش در صوت او واقع شده بود چنانکه آن حضرت و اشخاص دیگر را شرم می آمد که میگفتهاند برای این عزیز آن بزرگ غزلیات و معمیات دارد؟!... و از جلمه غزلیات که جهت او گفته بودند یکی این سات: آن کیست سواره که بلای دل و دیس است ماهی است درخشنده چو بربشت سمند است در آتش و آبسم زدل و دیده چو دیدم بسرتافت ز مسن رو گسره افکسند در ابسرو ۱- همال. ص ۰۱۹۳ صد خانه برانداخته در خانة زین است سروی است خراهنده چو برروی زمین است کافروخته رخسار و عرق کرده جبین است اینک سر و شمشیر اگر بر سر کین است... ۲- همان ص ۲۱۴. دور؛ تیموریان و اوایل صفویه 8 ۱۹۱ گفتم که سخنرانی جامی ز لب تست از بسته شکر ريخت که آری سخن این است و درزمان حضرت بابر میرزا» مولانا عطاءالله پسر مولانا شهاب. خواننده جوانی در غایت حسن و جمال بود و ملاحت بسیار داشت و قدّی بهاعتدال و برگوشة لب و رخسار خالهای پرحال و آواز ملایم با هزار غنج و دلال. شعر بسیار از برای او دارند و از آن جمله در وقتی که پدرش را عزیمت بدخشان در خاطر گردیده او را همراه خود میبرد. این غزل را فرمودند: باز ام] ز دیدهای گل خندان چه میروی؟ چاکم چو گل فکنده بهدامان چه میروی؟ از اشک سرخ دیدۀ ماکان لعل شد ای سنگدل تو سوی بدخشان چه میروی؟ شهری خراب میشود ای مشکبو غزال تو رو نهاده سوی بیابان چه میروی؟ جامی فناد چون تن بیجان ز هجر تو تن را چنین گذاشته بیجان چه میروی؟ ... و در همان زمان بازرگان پسری تبریزی که صباحتی غریب داشت و اثر زلف بررخسار او ظاهرگشته» شمسالدین نام پیش ایشان رسالهیی در معمّا می خواند. این غزل را برای او گفتهاند: خطت فتنه است و لبها فتنهانگیز دلم زان فتنه خون و دیده خونریز... الا ای ماه تبربزی که چون خور شاید کرد در رویت نظر تسیز چو مولاناست جامی» مست عشقت تو با رخسار رخشان شمس تبریز ... و در زمان حضرت سلطان ابوسعید میرزا؛ علیخان نام جوانی بود ملازم همان سلطان در سن چهارده سالگی. این غزل در آن محل گفتهاند: چارده ساله تی پنجةٌ جامی برتافت کرد بیرون زکفش حاصل پنجه ساله سبزی ملیح بود, فی کشیده و ابرویی خمیده» تاجی سیاه برسر و در گوش حلقههای زر. بهغایت شیفته او بودهاند» چنانکه میگفتهاند: با خود نیستم چون نشستهام و تصوّر میکنم که در هوا میروم چون برمیخیزم. و این غزل هم برای او ۳۳ گفتهاند: ۳ ۳ا شاهدبازی در ادپیات فارسی آن که از حلقهُ زر گوش گران است او را چه غم از ناله خونین جگران است او را گو کله برشکن از ناز که برمسند خسن منصب شاهی زژین کمران است او را... آن جوان را نیز محّتی افتاده بود با جوانی دیگر. این غزل را حسب حال او گفتهاند: شنیدهام که به گلچهرهیی نظر داری ز شوق لاله رخی داغ بر جگر داری مرلانا حاجی که مصاحب و کاتب آن حضرت بود میگفت برای آن جوان بی طاقت بودند و بههیچ وجه ملاقات میشر نمیشد. او نیز اشتیاق ملاقات ایشان داشت امّا فرصتی نمیپافت. ناگاه در ان اثنا از او جریمهیی صادر شد و موجب مضب پادشاه شد. گریخته به خانهٌ ایشان آمد. نیمشبی که ایشان مغموم و محزون نشسته بودند بهمنزل ایشان درآمده عرض حال خود کرد. ايشان صباح [بخشش | گناه او را درخواست کردند و در آن روز اين غزل فرمودند: خیالی بود یارب دوش با در خواب میدیدم که روش در نظربرکف شراب ناب می ديدم بسها کسیر سعادت بافتم آخر بحمدالله وصالش را که همچون کیمیا ناياب می ديدم و از جوانانی که در این زمان به ملازمت ایشان میرسید. مولانا میرعلی بود که غزلهای بسیار برای او گفتهاند و مطلع یک غزل این است: زهی نهال قد تو عصای پیری ما بهراستی که مکش سر ز دستگیری ما مولانا فضلی سمرقندی که از اشخاص حضرت خواجه عبدالله انصاری بود و ملازمت ایشان بسیار میکرد میگفت مولانا میرعلی را چون اثر خط پیدا شد بهمن گنت که مرا توهّم آن شد که خسن من کم شد. این غزل را به خط خود نوشته بهمن داد: ای سنبل مشکین زده سر از گل رویت ندهم بههمه سادهرخان یک سر مویت شد هر شکن زلف تو قلاب محبت چون خاطر جامی نکند میل بهسویت و از کسانی که غزل گفتن در صورت مجاز ایشان براو ختم شد. مولانا خواجه درر؛ تیموریان و اوایل صفویه m ۱۹۳ خواننده است که بغایت خحوش طلعت و زیبامنظر بود و زلفی دلاویز داشست. حالا نیز خوب است! غیر از این که محاسنش از آنچه در زمان غزلسرایی بود اندکی زياد شده» نقصانی دیگر ندارد. و آن حضرت از برای او گفتهاند: برگل از سبزۂ خط غالیه بویی داری چشم بد دور که آراسته رویی داری»۲ شیخ آذری: «بر جوانی کفشدوز عاشق شده بود و مفتون گشته بهسرحد جنون رسید. جمعی از اهل حسد از آن جوان سخنان بهشیخ رسانیده و گفتهاند که این پسر بههر طرف میافتد و با مردم ناجنس صحبت میدارد... این مطلع بر او خواند: ای بهرخ چون گل سوری و بهقد سرو سهی دل بهشرطی به تو دادم که به فیری ندهی...» " چند حکایت تاربخی از ابن دوره مولانا پارسا و ریش خطیب: در حکایت زیر امیر علیشیر نوایی مولانا پارسا را که مخفیانه در باغی مشغول عیش و عشرت بوده است (و با ریش خطیب شراب را صاف میکرده) خافلگیر میکند. شبیه بهآن داستانی که از گلستان نقل کردیم که شاه قاضی همدان را در خلوتش دستگیر میکند: «میر [< امیر علیشیر وایی] قدم بر نردبان نهاد... دید که مولائا پارسا و آغای خیابانی دست درگردن یکدیگر دارند و اهل مجلس گریبانها چاک زدهاند و مجلس په جایی رسیده که شراب کمی کرده» در تک شیشههاء لای مانده میخواهند که آن را صاف سازند و چیزی نمییابند. برای صاف کردن» خطیب محاسن خود را گرفته که سالهاست که این را بهصابون شستشو میدهم و پاکیزه میسازم. مولانا پارسا دست دراز کرد و ریش خطیب را گرفت و در تک آن جام بداشتند و آن شراب را ۱- همان ص ۲۴۶-۲۵۰ ۲- همان ص ۰۳۲۴ ۴ ۳# شاهدبازی در ادبیات فارسی ت f که خانه را بر سر ایشان کویی 2 بعضی دیگرگفتند اینها را میباید گرفت و شهید کرد و در شهرها و بازارها گردانید... میر هیچکدام را قبول نګرد وافرمود که رای من آن است که امشب ایشان را نونجانیم... مانا پارسا تا وقت چاشت در خواب شد.. میر او را طلبیده آفاز به صحبت کرد.. . پارسا جزم کرد که مير اطلاع يافته. .. متوجه ۹ مشهد سلطان خراسان شد... چون پیش پدر رسید این خپر پیشتر از رسیدن وی په پدر رسیده بود او را زجر بلیغ نمود. و آن بیسعادت پدر خود را شربت شهادت صاحب خونم تو را میبخشم...» حيلة غیاثالدین محمد: حکایت زیر تصویری از یکی از مهماتیهای دور تیموریان است که مردان و جوانان دور هم جمع میشدند و پس از مست شدن هر یک در این گر بود که چگونی با کسی درآویزد: «غیاثالدین محمد برخاست و گفت: عزیزان اصول گل دارید ووقاصیی تاد کرد که ماه بر فلک از شرم وی دایرۀ هاله در پیش زو گرفت. دلروغه حیران بماند و گت امشپ با اینها صحبتی مبیداريم. دامادبی داشت داليم نامر كمال حسن.و لطافت و نهایت هنباحتٍ و ملاخت. ,جر وغف داليم را فود که در شهر هر کس را که حسن و آوازه واصنول و صلاحیبی پوده باشفانناضرسازد, اما وجود غیاثالدین محمد هیچکس به ایشا نپزواخت حت شیغ ال عبدالمقیم از ند تش شراب به نو عی افروشته بوذ که r و جان صاحبنظر نب مثابة پروانه: :سو تة 4 EY بدایعالوقایع. (اثر محمود افج ۳۳ ۳ تاریخ اماع اران ج -۱ ٠ ¥ ik دوره تیموریان و اوایل صفوبه 8 ۱4۵ بود. غیاثالدین محمد آهسته بهمن گفت که: امشب عبدالمقیم را میسازم. گفتم ای خبیث مردار و ای زشتسیرت بدکردان تا کی در هلاک خود میکوشی ؟... در این مجلس» «نظر» نام سرتراشی بود و از جمله متعلّقان عبدالمقیم بود و همواره نظر در او میکرد. و عبدالمقيم مست شد و بالین طلبید و سر نهاد و یک چند دیگر که بودند همه بیخود فتادند. غیاثالدین محمد گفت که وقت کار من شد. برخحاست و بند تنبان «نظر» را گشود و آلت وی را تر ساخت و شمع را کشت و «نیمشمع کافوری» در «لگن سیمین؛ نهاد. و عبدالمقیم بیدار شد و فریاد برآورد که شمع بیارید. غیاثالدین محمد خود را به پهلوی من انداخت و بهمستی برخاست. چون شمع بیاوردند. بر سر من و غیاتالدین محمد آمد» از مایان گمان نبرد. چون بر سر «نظر» آمد و تنبان او را گشاده دید و آلت او را تره یقین او شد که او کرده. وکران را طلبید و «نظر» فقیر بیگناه را فرمود که صد چوب زدند. »۱ عاشق صادق حکایت زیر نشان می دهد که عاشقانی بودهاند که از فرط عشق» جور معشوق را در حکم لطف می دیدند و نعرُ هل من مزید میزدند و از بن دندان معتقد بودند که «فحش از دهان تو طیبات است» منتها شرایط اجتماعی به حدّی اسفناک بود که این معشوق پرستیدنی همجنس آنان بود: «در تاریخ هشتصد و نود ونه بود که در شهر هرات جوانی پیدا شده بود که او را میرک زعفران میگفتند... او را عاشقی بود که او را سرحک کرباسفروش میگفتند و مشهور است که او را شصت هزار بیت بهخاطر بود... و شاه محمد میرک نام جوان دیگری بود که بعضی از عشاق او را بهمیرک زعفران ترجیح میکردند. روزی سرخحک کرباسفروش در بازار ملک میگذشت. شاه محمد سیرک در رسید... و بسی متوجه بود که با او اختلاط کند و بهعشوه و کرشنمه صید خود ۱- بدایع الوقايم: ج ۰۲ ص ۱۰۴۷ نقل از تاریخ اجتماعی ایران؛ ج ۷ ص ۳۶۹. ۶ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی گرداند... گفت جهت چیست که با وجود این همه فضایل که از تو نقل میکنند صحبت و اختلاط خود را بهمیرک زعفران مقصور و محصور گردانیدهای؟ فقیران دیگر هستند که قدر ترا از او بیشتر میدانند. سرخحک گفت شما راست می فرمائید: هر دم چو بیوفایان نتوان گرفت یاری مائیم و خاک کویش تا جان ز تن برآید ... چنین گویند که خبر به میرک زعفران رسید کسی را فرستاد که برو تحقیق کن که سرخک چگونه اختلاط میکند؟ آن کس خبر رسانید که هرگز سرخک را به این شوق و ذوق در مجلس شما ندیدهام. میرک فرمود که از درخت بھی یک چند چوب آوردند. آنها را مار صفت حلقه ساخته در تقار آب گذاشت. چون سرخک بعد از دو روز آمد. اتفاقاً برف عظیم میبارید. میرک بهاو گفت: جناب کجا تشریف داشتند؟ و آغاز عذرخواهی نمود. گفت خاموش باش تا دویست چرب بر تن برهنه نخوری با من طمع آشنایی مکن. چون سرخک این را شنید دست زد و گریبان درید و خود را عریان گردانید... میرک یکی از این چوبها را برداشت و گفت حساب نگهدار تا غلط نشود. چون بهده رسید پرسید که چند شد؟ گفت گمان میبرم که پنج شده باشد. میرک گفت که غلط کردهای ده شد... باز از سر گرفت. چون به بيست رسید گفت ده تا. میرک که این حالت مشاهده کرد آتشی در دلش افتاد که نتوان گفتن. چوب را بهبام پرتابکرد وگریبان تا بهدامن چاک زد و سین خود را به پشت وی نهاد و چون ابر گریان شد...»! جامی بزرگترین شاعر این دوره جامی (۸۱۷-۸۹۸ هق) است که به شاهدبازی معروف بود و شأن سرود برحی از غزلیات او را در صفحات گذشته از زبان کمالالدین حسین گازرگاهی خواندیم. جامی صاحب تألیفات معتبری مخصوصاً در عرفان ۱- بدایع الوقایم ج ۴ ص ۰۱۲۲۲ قل از تاریخ احتماعی ایرانه ج هفتم: ص ۰۲۷۰ دور؛ تیموریان و آوایل صفویه ك ۱۹۷ است و در صفحات گذشته دفاعیات او را از برخی از صوفیان شاهدباز از تفحاتالانس نقل کردیم. در اینجا ابیاتی از چند غزل او که مسلماً درباب معشوق مذکر است نقل میشود: جلوه آن شوخ و جولان سمند او بیین . هر طرف آادهیی سر درکمند او بمین فتنه را خواهی پی تاراج عقلو دين سوار کرده جا بر پشت زین سرو بلند او ببین ! ي هر بامداد کان مه راند سواره بیرون آیدزشهرخلقی بهر نظاهر بیرون میکرد دی شماره خیل سگان خود را واحسرتا که جامی بود از شماره بیرون ' ۷ مه ترکی زبان من نداند فارسی چندان چو گویم بوسه ده مشکل نهد بر فارسی دندان بتان فرزند و جامی نیست جز بعقوب غمدیده که مع وف جمال یوسف است از جمله فرزندان ۳ 4 ای سرو راستین که کله کسج نهادهای وی تازه گل که پرده ز عارضگشادهای رفت آن سوار و صبر و خرد در رکاب او ای اشک خونگرفته تو چون ایستادهای خود را مسیان راه فکندم بهخشم گفت زینسان چسرا عنان دل از دست دادهای۴ e هرروزکه در میدان چوگان زدن آغازی بسک س که کند پیشت چونگوی سراندازی تا خاک شم اسبت شد تاج سرم هستم از تساجوران یکسسر بسرتریهسرافسرازی جز بر سر من مشکن چوگان که مرا نبود چون گوی دراين معنی با کس سر انبازی* ۱- دیوان. چاپ روشن. ص ۵۷۸. ۲- همان ص ۵۷۹ ۳- همان ص ۵٩۱ ۱ ۴- همان ص ۶۵۸ ۵- همان ص ۷۰۵ ۸ 5 شاهدبازی در ادبیات فارسی مکتب وقوع در اواحر دوره تیموری جهت نجات ادبیات از تکرار و ابتذال مکتب نوینی تأسیس شد که به آن مکتب وقوع میگویند یمنی مکتب واقعگویی بهاصطلاح واقعیت را همان طورکه بین عاشق و معشوق است گفتن و اطوار حقیقی معشوق از قبیل ناز و قهر و خشم و دشنام و احوال حقیقی عاشق از قبیل رنجش و اشتیاق و پیغام و تمنا و نگاه را وصف و بیان کردن. چون واقعیت در این دوره عشق مرد بهمرد بود و تقل مجالس عاق و رندان ماجراهایی که بین آنان و معشوق مذکر گذشته بود» شعر مکتب وقوع شعر همجنسبازی و در یک کلام شرح وقایع بین عاشن و معشوق مذکُر است. مکتب وقوع در ربع اول قرن دهم مجری بهوجود آمد و تا ربع اول قرن یازدهم یعنی حدود یک قرن ادامه داشت. شاعران معروف این مکتب عبارتند از: لسانی شیرازی (متوفی )٩۲۱ که برحی او را واضع مکتب وقوع می دانند» شهیدی قمی. میرزا شرف جهان. شانی تکلو و از همه معروفتر محتشم کاشانی و وحشی بافقی. مرحوم احمد گلچین معانی کتابی تألیف کرده موسوم به «مکتب وقوع در شعر فارسی» که در آن شرح حال شصت و یک شاعر وقوعی آمده است. تأمّل در اشعار این شاعران وقوعی برای کتاب ما که موضوع آن تاریخچۀ شاهدبازی است بسیار مهم است. استاد دکتر حانلری مینویسد «در مکتب وقرع معشوق مرد است زیرا اصل بر حقیقتگویی است و از اینرو سخن گفتن از زن خطرناک است» اما باید توجه داشت که اصلا زنی درکار نبوده است. خوانندگان این کتاب تا کنون دریافتهاند که قبل از مکتب وقوع هم سخن گفتن از معشوق زن چندان مرسوم نبوده است. لذا در مکتب وقوع نکته معشوق مرد نیست که در آن زمان امری بسیار طبیعی بود - ۱- صائب و سبک هندی» ص ۰۲۹۸ . دور تیموریان و اوایل صقویه 8 ۱۹۹ بلکه نکته بر بیان حقایق وقایم و حالاتی است که بین عاشق و معشوق میگذرد. در میگوئیم. ۱ محتشم کاشانی ۰۵-۹۹۶ ۰ هق) درکاشان متولد شد و هم عمو را حدود ٩۹۰ سال در آن شهر زیست. صادقی افشاردر تذکره مج مجمعالخواص به این مطلب چنین اشاره میکند: «. . وگویا بهعّت عدم مسافرت بود که در آداب معاشرت قدری بی تجربگی دا شت»). البته محتشم سفری به اصفهان رفته بود اما مراد از سفر در آثر این دوره عمدتاً سفر به هند و اقامت چند ساله در آنجاست . گفتهاند که علت عدم مسافرت محتشم درد پا و لنگی بوده است. شغل محنشم شعربافی و بژازی بود اما بهسبب ممارست در شعر و شاعری با ادبیابت فارسی آشنایی یافت. ممدوحان او شاه طهماسب صفوی و فرزندان اویند و 3ر جلوس شاه اسماعیل دوم هم اشعاری دارد. شهرت محتشم بهخاطر ترکیببندی است که دږ واقعةٌ کربلا سروده است و ۱ ۱ ۹ #در ضمن در شامدبازی هم و را بهنظم و نثر به یادگار نهاده اکنون معروفترین شعر در این زمینه است. اما ید طولایی داشت و داستانهای شامدبازیهای 39 5 رسالة جلالید و محتشم رسالهیی موسوم به فرسال جاالیه» دارد که مخلوطی از نظم و نثر است ودرآن ۶۴ غزل عاشقانه در باب معشوقش شاطزجلال آمده است محتشم در آغاز هر غزل شأن سرودن. آن رأ بهنگررنوشته استم. زیزا چنانکه گفتیم او وقوعی است و له ۱- مدمه دیوان محش ص ۶۰ ها شاهدبازی در ادبیات فارسی لذا باید زمینةُ بح را روشن کند تا خواننده دریابد که مطالبی که در غزل آمده است حقیقی است. جالب است که شعر محتشم بهمراتب روشنتر و مفهومتر از نثر وست. اولا بايد توجه داشت که نثر در این دوره وضع مطلوبی نداشته است و انیا آنچه زبان فارسی را حفظ کرد به طور کلی شعر بوده است نه نثر. و اینک خلاصهیی از ین رساله که می توان آن را رمانی عاشقانه در مفهوم ایرانی آن قلمداد کرد. در ضمن تصویرگویایی از روزگار خود و حال و روز و آداب و رسوم عاشق و معشوق آن عصر ۱ رائه می دهد. [آمدن معشوق از اصفهان به کاشان]: «اولین فتنهیی که زاد این بود: که نهالی ز باغ رعنایی گلی از گلستان زیبایی... که در سبک خیزی رشک پیک خیال بود و در بالاروی غیرت مهر سریع انتقال» موسوم و مشهور بهشاطر جلال, از خاک رعناخیز صفاهان» سای خسن بلندپایه برسر ساکنان حطَة کاشان انداخت و طفل صغیر را تا شیخ کبیر گرفتار زلف کمندمثال و مفتون طرَهٌ سلسله تمثال خویش گردانید. محتشم را جزم برسر میرسد پیک اجل گر دمی شاطر جلال از وی نهان سازد جمال روز اوّل ملاقات که آن سر خیل پرگاران در دل بردن و این سر دفتر گرفتاران در دل دادن... و هر تیر که از کمان بلندش می جست چون خدنگ فضا بی درنگ برنشانه مینشست این غزل صورت بست: از اولین نگاه که در اهل درد کرد دیدم که بیدلی ز من آشفتهتر نیافت " غزل آینده در بدایت حال انتظام پافت در شبی که مشاهدء رقص آن سرو جلوهآفرین که در آن فن سرآمد آفاق بود اتفاق افتاد. چون جلوه گر گردد بلا از قامت فتان تو صد ره کنم در زیر لب خود را بلاگودان تو ۱- مثلاً معشوق پری به کلاهش زده است. در مجلس مهمانی میرقصد (شبیه بهوضعی که در افغانستان است). ۲- در متن در همه موارد کل غزل آمده است که ما فقط بهذکر یکی دو بیت اکتفا کردهايم. دور؛ تیموریان و اوایل صفویه 8ا ۲۰۱ روز سیم یا چهارم اختلاط بود که آن سرو ملایم حرکات پر برسر زده می خرامید. روی ناشته چو ماهش نگرید چشسم بیسرمه سیاهش نگرید [مجوم عاشقان]: از مشاهدة کثرت هجوم عاشقان که وحشی خلقش یکان یکان راگریبان دل گرفته به آنکو میکشید. منظوم گردیده: شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه چون روان بر سر کویت نبود پای همه؟ چون با یکی از عاشقان به جهت تيز ساختن آتش این سوخته جان چنین سخن میگفت که گلهای رشک و غیرت از آن خصوصیت با ایما و اشارت نهانیش می شکفت. چو دلگشای رقیبان شوی بهلطف نهانی زبان بنده بسبندی بهالتفات زبانی آن فروزندة آتش غیرت و گدازندة ارباب عشق و محبّت چون در وادی رشک فرمایی قدمی چند بیشتر نهاده ساعیتر از 3و سه روز گذشته گردید این غزل بهظهور رسید: چوننیست دلت با من ازوصل توهجران به این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به یکی از یاران مهربان که از جان بلکه از جانان عزیزتر بود تردد دغدهزای تردید فزایی به کوی آن شوخ چشم عاشق جوی مینمود و این بیدل بدگمان را په رقابت خود گمانزد ساشته... مسهربان باری هسوای دلستانم میکند بسهترین دوسنداران قسصد جانم میکند محتشم چون زان چمندلبرندارمکاین زمان مرغ هم پرواز قسصد آشيانم میکند چون بهاندک زمانی آن یوسف مصر جمال میان این اسیر شفیته حال و آن رفیق ستوده خحصال بازار کساد نزاع و جدال را رواج داده به آتش غیرت گرم ساخت... عشقت ز هم برآورد بساران مسهربان را ازهم چومرگ بگسست پیوند جسم و جان را با سحشم رفیقی طرح رقابت افکند کی ره بهخاطر خود میدادم اینگمان را ۲ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی _ . طرفهتر و گُشندهتر حالتی از حالات اختلاط ساختة ایشان این بود که آن رفیف" مصاحب و حریف آتش وسوسهافروز در آن وقت قید متین یوسف جمال ضأحپ:" کمالی برپای دل داشت که عزیزان جهان را درکمند آزاد بند خویش بهنوعین فیط مینمود و با وجود این نوع گرفتاری گاه ەگنام بهبهانه ملاقات همنشینان بقل صیدجوی حریص شکار هم که صیّاد من بود گذاری مینمود. 5 ۳ سس |تهذید عاشق]: چون آن حریف خیرهشوخ بههیجوجه ترک آن نامردمیعی. بی محابا نمیکرد به تهدیدات این غزل مخاظب گشت: هب ۰ ۳ بترمی از آنکه در آرد سر از دهان من آتش مجاب توکشد شعله اززبان نآ 0 چوڭ بهمجزد تهدیدی منم آن محبوب دلستان از ملاقات آن حریف محیوب : ۲ ربای چرب زبان نیست و یک ذرّه غبار اندیشه و بیم از رهگذر این اسیر سياه لیم دامن استغنا و بی پروائیش بههیچ وجه نتشست... ۰ ا ۳ من هآن صیدمکه بودم؛ پاسدار | کنون مرا | وه شهبازی زچنگت میکند رل زود مسیبینی رگ جانم بهچنگ دیگری گر نوازش میکنی زین پس بهاین نون هی پس طی.طریق دوری نموده بی مدمه بهمدزل عاشق پناهش شتافتم و آنخ بش حور رار آن بهشت بقموه بحسب تاق جریده د تھا بام د دو اا و ب شنید. رازه بهاطلاع تمام بر مفتّنی و نزاعانگیزی یاران و مصاحبان یافت. هد ما به بارآنیم مشغول و رقیب ها به یار با بیان هى توان مشغول بود نبیر ا گر به دنم فرصتی افتد بگویم محتشم | از نزع نگیزی یزان حکایت ها دیاز e j [آمدن معشوق به خانة عاشق] : چون این بی تاب سبک تمکین بهمجرد جلبشن اندک تنبیم لطفی سراسیمه بهحوالی بزم او شتافته بود برگرد شمع انجمن افروز جمالشنبه گردیدن بسیاره پروانة قبول بافته آذ با موت مدار نیز شې ددا ۱- بعدها اشاره خواهم کرد که شعر و اسوخت: معشوف را تهدید.میکند. درر؛ تیموریان و اوایل صفویه 8 ۲۰۳ اليل أ بر در سرای این گدای بیخانمان [آمد] در آن شب دیجور که احتمال؛ هزارگونه فتنهزایی داشت... بعضی مدعیان و حسدپیشگان" که همواره میان ما و آن دلربا تأسیس اساس رنجش نزاع مینمودند چون اطلاع برآن صلح قریب الوقوع یافتند دیگرباره از پی |حداث اسباب کدورت جانبین بهقدوم اجتهاد میشتافتند و از آمدن آن ماه دلفروز در آن دل شب بهجانب من که با هزار سال وصال برابری میکرد... چون حریف دید که هر چند التفات بهغیر بیشتر مینماید بنای شکسته بنیان مرا که بهیک تزلزل دیگر دست از هم داده بود استحکام بر استحکام میفزاید... برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی ببین برای کهای بیوفا که را کشتی پس چون مدتی حال بر این منوال گذشت رفتن من به کوی آن پیمانشکن و آمدن او به کلب این ساکن بیتالحزن بههیج باب واقع نگشت... دل میشودهرروز خون تاو زدل بیرون شود امروز هم شد اندکی فردا ندانم چون شود دوروزی شدکه با هجران جانانصحبتی دارم دراینکارآزمودم خویش راخوش طاقتیدارم آرقص معشوق در بزم رقیبان ]: اتفاقاً در آن دو سه روز یکی از اجه سادات صاحب شأن طرح ضیافتی انداخته این مهجور شکیب کاسته را بهمجلس آراستة حود طلبید و آن رعنا نهال جلوهآفرین را نیز با حیل و تبعش بهجهت تزئین آن محفل طلب نموده. چون مجلس بههوای ساز مطربان و نوای آواز مغتیان گرم گشت و حرف التماس رقص آدمی کش او بر زبانها گذشت... در نخستین جنبش سرو پلندش دست از دامن صبر و تحمل کوتاه ساختم و بهنگاههای دزدیده تجدید بنای آن خانةٌ محبّت ویران را معاینه دیده... دارم ز دست نو بر سر افسر بیفیرتی . میبرم آخر سر خود با سر بیغیرتی ۱- یعنی نیمهشب. حافظ گوید: نرگسش عربده جوی و لبش افسرسکنان نیمه شب دوش به بالین من آمد پینشست ۲-که همان رقیب غزل باشد. ۰۴ ® شآهدبازی در ادبیات فارسی یا مبر نام غزالان محتشم با همچو من نام دبوان غزل کن دفتر بیغیرتی پس دست بیعت جدیدی بهآن نوعهد تازه التفات دادم. در خلرتی که از گرد اغیار بلکه از غبار دپار خالی بود راه شکایت مهاجرت پویان و شرح شداید مفارقت گویان» ابراب لطفهای بیدربخش بر روی آرزو گشادم. [عشق پاک |: امّا به اقتضای نشاء پاکدامنی که مخالف مذاق اکثر موزونان است برکنار محیط نشسته لب و جگر سوخته ماندم و از ساغر حیاتبخش لعلش که شرابی زیاده از حوصله من داشت قطره ناجشیده. چون منکجاست بوالعجبی در بسيط خاک آب حیات برلب و از تشنگی هلاک آن یار پرهیزگار پا کیزه دامان که گمان عصمت بههیچیک از زمره موزونان نداشت. چون مرا در باغ بهشت آیین وصال که از میوههای رسید؛ آبدار مالامال بود سر داد اختیار طبع خود بازگذاشت و به دیده تحقیق دید که دست تصزفم با وجود کمال قدرت بهچیدن آن ثمرهای آدم فریب بههیچ رنگ مایل نگردید سلوکی در راه محبّت با من آغاز کرد. این منم کز عصمت دل در دلت جا کردهام این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کردهام این منم کز پا کبازی جشم هجران دیده را قسابل تسظارة آن روی زیبا کسردهام گاه بیماری مرا وسیله ساخته عیادتها مینمود وگاه خود تمارضی کرده به خانة حکیمی میرفت که کلبة من برسر راه منزل وی بود. روزی با من بد روزگفت چون میبینی که این بار تراشیدن چشم خود را وسیله سازم و بعد از ارتکاب آن عمل هر روز بهرسم سابق رفتن خانة حکیم را بهانه ساخته جریده و بیرفیق» گذاری بههمان منزل که محل اختلاط نهانی بود اندازم؟ روز دیگر شخصی از مردم او به گوشم که کاش کر میشد و آن حرف را از او نمیشنید نهفته رسانید که امروز چشم به تراشیدن داده. پس چون خود را سراسیمه و مضطرب در آن منزل انداختم آن چشم و چراغ عاشقان را چون آفتاب نیمطلوع دور؛ تیموریان و ارایل صفویه 8 ۳۰۵ چشم بسته يافته به آتش اعراض سوختم و گداختم. چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من چشم بگشا ای بلاگردان چشمت جان من [معشوق با رقیب]: چون قرار ترک تردّد به قرارگاه آن بدعهد سست پیمان دادم روزی بهفرمان دل بدگمان برای تحقیق چگونگی اختلاط ایشان [معشوق و رقیب] روی بهآن منزل درگشته نهادم. چنین که در آن بیت الوبال داحل گشتم مکروهی در نظرم نمود که به جان دشمن آن دشمن جان گردیده بساط مهر و محبّتش به جد تمام در نوشتم. من و دیدن بهرقیبان هوسناک ترا رو که نا دم زدهام سوختهام پاک ترا تسا بهغایت من گمراه نمیدانستم این قدر کم حذر و خودسر و بیباک ترا حیف و هزار حیف که اکثرگلهای پردهپوش را دنائت طبع گلفروش به بازار برده دست زد خلق شهری میسازد. هجوم مگسانش از لطافت طبیعی میاندازد. روز جمعه که صحن میدان جلوهگاه آن نخل چمن عرفان میبود که بهشومی دورانی که لازمهٌ شغل شاطری است میوههای وصل گرانقیمت خود را ارزان مینمود... بههر حال غیرت طبع غیور رخصت تحریر این غزل میدهد و اطفای آتش اعراض |= واسوخت]بهاين سخنان معشوق سوز و محبوب گداز نموده قانونی که هرگز در غزل نبوده بهاجتهاد رأی فضول خود نهد ! گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من و زین شهرم سیهرو کرده چشم روسیاه من چرا آن تیره اختر کز برای یک درم صد جا رخ خو زرد سازد مردمش خواننده ماه من بهرخساری که باشد هر نفس آئینۀ صد کس په بودی گر بر او هرگز نیفتادی نگاه من مرا جلاد مرگ از در درآید محتشم یارب به کویش گر ز گمراهی فتد منبعد راه سن [روی کردن پریرویان شهر بهعاشق]: چون این غزل پر فضیحت تشهیر یافته ۱- محتشم خود را واضع طرز واسوخت خوانده است. اما معمولا وحشی را واضح این طرز میدانند» زیرا او بهاین اهتمام بیشتری داشته است. ۶ 0 شاهدبازی در ادبیات فارسی برزبانها افتاده حریف از شنیدن آن. سپند آتش اضطراب گشته قرار مفارقت من با خود داد. بهیک بار سلسله مویان شهر روی توجه بهصید کردن این شکار بند شکسته که در نخجیرگاه عشق بی قیدوار میگشت بهاقتضای هم چشمی او آوردند و یکی از آنها رعنای ترک وشی... به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک دل از تو میکنم ای بت خدا مدد کندم که آن مسیح نفس روح در جسد کنندم رسید کار بهآن هم که با تو بد کندم و دیگر شیرین شمایلی ترک خصالی بود که برخلاف رسم و عادت بردل موزونان بیزار از نسوان نیز بندهای شد ید و قبدهاي سل پل مینهاد. بسهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید شهر دل زود بپرداز که از چار طرف میوة وصل تو آن به که گذارم بهرقیب محتشم طرح کتاب دگر افکند مگر به مهر یر در اخلاص من خلل کردی مرا محل ستادن نماند در کویت نسبود بسدعمل من چسرا در آزارم نبود سثل تسو اول کسی چرا آخر فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید لشکری تازه برون از حد و اندازه رسید از رباض دگرم چون ثمر تازه رسید کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید بیین کرا به که در دوستی تدل کردی زبس که با دگران لطف بی محل کردی عمل بهقول رفسیبان بدعمل کردی هن کسی همهجا خویش را مثل کردی آپشیمانی معشوق ]: چون حریف از شنیدن ابیات این غزل که گذشت بیش از حد متأثر شده بود و در حضور یکی از همزبانان من اظهار انواع ندامت و پشیمانی در آن معتقد رنجانی و مدعی نوازی نموده ... بهسرایندگی این غزل که نتیجۀ غلبة عشق قویبنیان است نغمات پیشین بهسمع مستمعال رسانید: زوا اس رت اب وک یشن با فيرو مر هراح رخا r. ا ا که می سؤزد دات پرمن چه سوداهای خام آست این الات رگن عنم میریرد از ککت و 5 گھی آب وگهی آتش چه ترتیب کلام است این ۱ ات سر معشوق 1 بەھ رال پوشیاه مستور و سای و محچوپ نس ِ ره با از ورن کاشان بهمعمورةاصفهان بود آفدن بی ما او بعد از دوزت عظیمی به له عاشق تی مشزب بیخبر از حرمان خویش که یک روز 1 ا آ5 اواقع شده بود بعلم ,فراست مذکور خاطر فاترگردید که آفتاب وصال ۱ تا دور زوال رسیده. ۱ ۱ بو سپاه همجران که نمود پیشدستی . عجب ار نگون-تسازد علم سیاه مستی ۱ نی مسن بهبشارت توقیف تو که محمل عزیمت ز جغا باق پستی زه ول باقی چداسید مخضم را" که برده پم هجرش رگ جان بهپیشدستی . خبر وحشت اثر آن مفارقت, عظمی از وادی ظن بهسرحدّ یقین زسیده... و مضطرب بقراگاه او دوند و اونیزدرافووختننایرة آن ناچار و فراق از بنج بود. تفس تفش آپ ملایتتی بهدست ملاطفت بردل پرآتشم می زد واش کپ مزده برجمت س بود تسلیم میگردانید. ۱ e وجدذت بت اد زوجت ایدو ۸ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی [آخرین شب با معشوقٍ: آن شب خود تا به روز در صحبت آن شمع انجمن افروز توقف کردم و بهطی گشتن جمیم مقدمات کلفت و کدورت جانبین» طرفه شبی در گفت و شنید رازهای نهان بهآن انیس دل و مونس جان بهسر آوردم اما على الصباح که کاروان سالار قضا محمل زرین خورشید را بر تاق رمنورد گردون نهاد پیر بابای جناب شاطر نیز رخت سفر را راحله عزیمت نهاده در تهیه اسباب کوچ بهشتاب افتاد. ساربانا پر شتابان بسار ازین مسنزل مبند بس خرابسم من یک امروز دگر محمل مبند حالیا از چشم طوفان خیز من ره دجله است یک دو روز دیگری این رخت ازین ساحل مبند دل به خوبان بستن ای دل حاصلش دیوانگی است محتشم گر عاقلی دیگر به ايشان دل مبند [وداع]: شرح وداع آن ماه دو هفته و اين بیقرار از شهر عافیت بدر رفته چون در عبارت فصحای بالاغت بیان گنجایش ندارد و این بیدل بیزبان هرگاه یاد آن طوفان فيامتنما نمود یک هفته به حال خود نیست چگونه در بیان آرد. مهی برفت از این شهر و شور شهر دگر شد که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد درخت عشق دربن شهر شد نهال خزان بین نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد چو بررکاب نهاد آن سوار بای عزیمت ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه به در شد با چشم گریان و جگر بریان به ماتم خود سوکوار مینشیند و بهدیده از گریه نابینانشان مسافر خویش میجوید و امثال این سخنان که یکیک در این غزل فراقیه " صورت حال منند بهزبان حال با دل دیوانةٌ خویش میگوید: ۱- غزل فراقی اصطلاح بود. حافظ گوید: وصال دوستان روزی ما نیست بخوان حافظ غزلهای فراقی درر: تیموریان و اوایل صفویه 3 ۲۰۹ شدم از گریه نابينا راغ دسدة من كو سیه گردید بزمم شمع مجلس ديدة من کو بود دامن بهدست صد خس این گلهای رعنا را گل یکرنگ دامن از خسان برجیدۂ من کو (قطع امید کامل]: اندک رمقی که به امید مراجعت آن یار وفادار در جان بیقرارم مانده بود حاسدان جفا کار بهدقع آن نیز مشغول گردیدند ... لهذا غزل آینده ... به این مضمون انتظامپذیر گشت و بر زبان قلم مشوش رقم که از منصب تحریر این نوع فراقنامهها" تا قیامت معزول باد بهنیم توجه از طبع پر اختلالم گذشت: آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او مسرگ بر من کرد آسان درد بی درمان او من که بی او زنده تا یک روز دیگر نیستم چون نسباشم تاابد در دوزخ حرمان او من گریبان چا کم از یک روز هجران؛ وای! گر تاابد کسونه بماند دسستم از دامان او رسالةٌ جلالیه, سوز و حالی دارد که مختصَهة اکثر آثار وقوعی است. اما دریغا که عشق مطرح در آن عشق طبیعی مرد بهزن نیست. بهاحتمال قوی عشقی که در دواوین شاعران سبک عراقی از قبیل سعدی و حافظ هم مطرح است عشقی از این دست است. روانشناسی محتشم که میتواند باور کند که این غزلیات لطیف پرشور در باب مردی سروده شده چ و در خحسرو و شیرین آمده است: پیاپی شد غزلهای فراقی برآمد بانگ نوشانوش ساقی ۱ فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد وان شكوت الى الطیر نحن فى الوکرات سعدی ۶۰ ) شاهدبازی در ادبیات فارسی است؟ محتشم واقعاً عاشق است و همانطور که خود گفته عشق پاکی دارد. باید قبول کرد که در اینجا مرد فائممقام زنی است که در خانه زندانی است. در کوچه و بازار دیده نمی شود و در مهمانیها با مردان نشست و برخاست ندارد. محتشم به او همان عشق صادفانهیی را دارد که ممکن است به یک زن داشت. احساس شاطر روانشناسیی که گزارش میکند همان روانشناسی عاشقان رمانتیک شاعرپیشه است. در یک شهر کو چک فرون وسطایی ایران در دل یک کویر سوزان پرت شاعر منزوی تن به تجرب عشقی میدهد که انگیز؛ منظومهیی از غزلهای سوزناک اوست. عشق ورزیدن. فطرت بشر است و زمانی که زن در زندگی حضور نداشته است طبیعی است که عاشق مرد میشدهاند. قل عتاق محتشم رسالهُ دیگری هم دارد موسوم به نقل عشاق که دربرگیرندة نامههای منظومی است که به شاهدان شهر نوشته است. این رساله هم مخلوطی از نظم و نثر است و در حقیقت با نثر وجوه واقعیت هر شعری را توضیح داده است. در مقدمة آن می نویسد: «محرّر این شکسته رقم تراب آقدام الفقراء محتشم اگرچه در صغر سن منشور موزوئیت بهنامش نوشته شد» چون بخت یاری و طالم مددکاری نکرد اکثر اوقاتش بهوسوسه و زمزمۀ عشق مجازی گذشت و زبدء ایام خیالش بهبوالهوسی و بی حاصلی صرف گشت. من که همیشه با بلای عشق دست بهگریبانم و عشق آزمودتر از سایر موزونانم قیاس منشاء شع رگفتن به حال خود کرده چنین میدانم که در اویل حال حقیقت و کیفیت احوال, بهامید مطالعهُ محبوب نکتتهدان نظم دور تیموریان و اوایل صفویه 8 ۲۱۱ باری سست نظمی چند که در غزل از قایل این سخنان [و] مقال سر زده اکثر از آن قبیل است که چون در حالات مذکوره خواسته رقعه بهجانان نویسد مضمون را جهت زیادتی تأثیر بهنظم ارسال داشته و مسوّده از آن پیش خود گذاشته که شاید کار افتادهیی را به کار آید. و چون مسودهها به مطالعهٌ یاران میرسد» یکی ازیشان فرمود که سبب ورود هریک از آن غزلها بهجهت دوام صحبت و نقل مجلس عشاق به کلک بیان بنگار و چون متابعت امر لازمالاطاعة وی از لوازم بود سبب نزول آن رقعههای منظوم را به نقل عشاق موسوم ساخته بر این اوراق نقش نمود» بعد از این در مورد هر غزلی داستانی بهنثر مینویسد؛ مثلاً در مورد این غزل: ظلم است که نادیده رخت جان رود از ترډیدار نمودن ز تسو جان باختن از مسن ای سوخته صد خرمن هستی به تغافلغافل مشو از محتشم سوخته خسرمن مینویسد: «بعد از آن که حامل غزل بههزارگونه حیل در حلوت بیدیار خالی از اغیاری آن ودیعت را بهوی سپرده بود و در ابتدا هزار قسم تعرّض نسبت به خویش و این بیباک نامال اندیش شنوده که موزون مجنونی را چه برین واداشته و مرا چه نوع کسی پنداشته و چه طور سهل الملاقاتی انگاشته که ب ی آشنایی و مدمه این نوع غزل صریحالمطلب پردمدمه بهجانب من ارسال داشته ... ای گل از عشق تو زارم گر نمیدانی بدان لالهسان داغ تو دارم گر نمیدانی بدان چند روزی شد که خود را در وفا چون محتشم از سگانت میشمارم گر نمیدانی بدان ...» معشوق تصمیم میگیرد که خود را در بام خانه به عاشق نشان دهد: «فردا علیالصباح سرو خوش خرامم را رخصت سیر بام میدهم و این خاکسارنوازی را کسب هوانام مینهم و خود را تغافل کنان به او مینمایم. ۳۳ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی پارب آن سرو براین بام برآید يانه بهمن آن قامت رعنا بتماید با نه به یکبار افتاب تتق نشین جمالش بههزار شعشعه از افق بام بیمنت انتظار طلوع نمود. بهبام ديدنت ای سرو قد چو ماه تمام که دیده مه بهسر سرو و سرو بر لب بام بهقصد مرغ دلم آمدی بهبام وبلی بهپام زودتمر آرند مرغ را در دام هربار که از گوشة بام بهصد مضایقه رو مینمود به دگرگون عشوه و غیرمکزر بهیک دیدن چنان برسینه خوردم تیر مزگانش که خواهم داشت تا روز فیامت زخم پیکانش چون غزل اتمام یافت و قاصد بهبردن آن شتافت دل خائف متردد و خاطر فاتر متفگر بود که آیا پیکان ناوک پیفام را چگونه بهزهراب حطاب و الماس عتاب آب داده باشد ... مقصود خود را از غایت اضطراب و بیقراری بههزار گونه عجز و تضرع و زاری نظم نمودم و بر پاره کاغذی نگاشته بهیکی از خدمۀ آن دولتسرا که موسوم به سمت محرمیت بود دادم و بهانتظار دل افروز جوایی یا جگرسوز عتابی ... ميان خوف و رجا متردد استادم» چه در غزلیات حافظ و سعدی دیدهايم معشوق خود را بر بام خانه به عاشق مینمایاند و بین عاشق و معشوق قاصد پیام میبرد و ثانیاً زبان همان زبانی است که در داستان شاطر جلال هم بوده است. اينکه عاشق فقط می تواند معشوق را در بام ببیند و معشوق مثل شاطر جلال آزاد نیست که به خانهٌ عاشق رفت و آمد کند و این که مانع و نگهبان دارد می توان احتمال داد که زن باشد نه مرد. سرانجام یک جا بهلفت چاقشور! (- چاقچور = شلوارگشاد زنانه) میرسیم و معلوم میشود که 1 چاقشور یا چاخچور ترکی است و در معتی آن مطالب مختلقی نوشتهاند: دور؛ تیموریان و اوایل صفویه 8 ۲۱۳ معشوق زن است: کرد پا در چاقشور آن سرو شوقم بیش ساخت همچو بند چاقشورم پایبست خویش ساخت بههرحال بدیهی است که عاشق زن هم میشدهاند وگرنه نسل موزونان و شامدبازان منقرض می شد! اما غرض ما از دادن نمونههای فوق این است که خواننده دریابد همان زبان و اصطلاحاتی که برای معشوق زت به کار میرفته برای مرد هم کاربرد داشته است. حال که سخن بدینجا رسید بد نیست خاتمۀ این داستان را هم ذکر کنیم: از بخشهایی از داستان معلوم میشود که حریف از زنان شوخ و شنگ و بهاصطلاح معروف از فواحش است منتها برای نزدیکی به او باید صيغة عقد موقت جاری شود. باری در شب وصال: جواب آن بود که آن شیرین زبان را خطاب این بود آن روشن بیان را که بيفرمان ساطان شریعت به کس واصل نگردد این ودیعت دگر از من مپرس احوال آن شب که گسردم میزنم میسوزدم لب همی شد منعقد آن عقد مسعود ولی بیش از شبی هرگز نمیبود بدین ترتیب برخلاف آنچه معروف است در شعر وقوعی لزوماً معشوق مرد نیست بلکه تکیه در اين نوع شعر بر بیان اطوار و احوال حقیقی عاشق و معشوق است. امّا غزلیات محتشم هم در دیوان اکثراً در همین مضامین است که محض نمونه چ ۱- شلوار گشادی تا کمر که در ضمن نوک پا را هم میپوشاند. ۲ از بالای ران تا نوک انگشتان را میپوشاند. ۳ از پنجه پا تا وسط ساق را میپوشاند و در حقیقت نوعی جوراب بود. بههرحال در فرهنگها (رک: لغتنامه) نوشتهاند که چاقشور جامهٌ زنان بود. اما بهطوری که از رستمالتواریخ استنباط میشود مردان هم چاقشور میپوشیدند. در ذکر باشیان (مثلاً حکیمباشی: منجمیاشی» شاعرباشی) (ص ۱۰۰) مینویسد: «که همه پا عمامههای حلیل حانی و کفش ساغری و چاقشور... بر مرکبهای گرانبها سوار بودهاند». ۳۴ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی غزلی نقل میشود: خاست غوغایی و زیباپسری آمد و رفت تیغ برکف عرق از چهره فشان خلق کشان مدعی منع سخن کرد ولیکن بهنظر محتشم سیر نچیدم گل رسوایی او وحشی بافقی شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت شعلة آتش رخشان شرری آمد و رفت در میان سن و آن مه خبری آمد و رفت که شتابان أ بهسرم پردهدری آمد و رفت ۲ وحشی بافقی (متوفی در )4٩۱ معاصر محتشم بود. او بهنوعی شعر معروف است که به آن شعر واسوخت میگویند. واسوخت در لهج فارسی هندیان بهمعنی اعراض بود. اعراض از معشوق و اظهار بینیازی از او که چند جا در اشعار و نثر محتشم کاشی هم آمده است. طالب آملی که در لاهور شاپور طهرانی را ملاقات کرده بود گوید: به خسرو داشتم روی نیازی در سخن طالب از او واسرختم چون صنعت شاپور را دید م که دل به دیگری خواهد داد. نمونههایی از وحشی نقل میشود: روم بهجای دگر؛ دل دهم ببهار دگر بهدیگری دهم این دل که خوار کرد تست ميان ما و تو ناز و نیاز برطرف است خبردهید بهصیاد ما که ما رفتيم خموش وحشی از انکار عشق او کابن حرف ۱ در متن: کاشنایان. هوای یسار دگردارم و دیاردگر چراکه عاشق تو دارد اعستبار دگر بهخود تو نیز بده بعد ازین قرار دگر بهفکر صید دگر بساشد و شکار دگر حکابتی است که گفتی هزار بار دگر ۲ دیوان. ص ۲۴۲. جستم از دام بسهدام آر گسرفتار دگسر گو مکسن غمزه او سعی بهدلداری ما بس که آزرده مرا خوشترم ار راحت اوست وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش ما چون ز دری بای کشیدیم کشیدیم دل نیس تکبوتر که چو برخاست نشیند رم دادن صید خود از آغاز غلط بود کوی تو که باغ ارم روضۀ خلد است صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن سر تا بهقدم تيغ دعاییم و تو غافل وحشی سیب دوری و این قسم سخنها 3# درر؛ تیموریان و اوایل صفویه 8 ۲۱۵ من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر تسو بسرو بهر علاج دل بیمار دگر ز آن که دادیم دل خویش بهدلدار دگر گر صد آزار بسبینم ز دل آزار دگسر که نیفتد سر و کارت بهجفا کار دگر امید ز هرک س که بریدیم بسریدیم ازگوشۂ بامی که پریدیم پریدیم حالاکه رماندی و رمیدیم رمیدیم انکارگه دیدیم ندیدیم ندیدیم گر میوۂ یک باغ نچیدیم نچیدیم هان واقف دم باش رسيديم؛ رسیدیم معروفترین شعر وحشی بافقی ترکیببند عاشقانة اوست که معمولاً عشاق از آن به گمان این که داستان عشقورزی مرد و زنی است استفاده میکنند. حال آنکه یکی از بندهای آن صراحت دارد که معشوق مرد است و جالب است که معاصران - مثلاً استاد همایی درکتاب صناعات ادبی -در نقل آن؛ این بند مخصوص را معمولاً حذف کردهاند. بههرحال ترکیب بند سوزناک زیبایی است که در اینجا تماماً تقل می شود: دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پسنهانی من گوش کنید قَصَهُ بیسر و سامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جانسور نگفتن تاکی سوختم سوختم این راز نهفتن تاکی ۶ @ شاهدبازی در ادبپات فارسی روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکسن کوی بت عربدهجویی بودیم عقل و دين باخته» دیوانه روبی بوديم . . بسستة سسلسلاٌ سلسلهمویی بسودیم کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت سبل پرشکش هیچ گرفتار نداشت این همه مشتری و گرمی بازار نداشت . یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گسرمی بازار شدش من بودم عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او بس که دادم همه جا شرح دلارایی او شهر برگشت ز غسوغای تسماشایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کسی سربرگ من بیسر و سامان دارد چاره این است و ندارم به از اين رای دگر . . که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر برکف پای دگر بوسه زنم جای دگر بعد از این رای من این است و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهد بود پیش او بار نو و یار کهن هردو یکی است حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی است قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی است نغمة بلبل و غوغای زغن هردو یکی است این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبة مرغ خوش الحان نبود چون چنین است بی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به عسندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمۀ گلزار دگر باشم به نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش دور تیموریان و اوایل صفویه 8 ۲۱۷ آن که برجانم از او دم بهدم آزاری هست م توان یافت که بر دل زمنش باری هست از من و بندگی من اگرش عاری هست بفروشد که بههر گوشه خریداری هست بهوفاداری من نیست در این شهر کسی بندهیی همچو مرا هست خریدار بسی مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه صد بادية درد بسریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخراین مرحله دیدیم بس است بعد از اين ماو سرکوی دل آرای دگر با غزالی به فزلخوانی و غوغای دگر تو مپیندار که مهر از دل محرون نرود آتش عشق بهجان افتد و بیرون نرود وین محبت بهصد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این برود؛ چون نرود چند کس از تو و باران تو آزرده شود دوزخ از سردی ابن طایفه افسرده شود ای پسر چند به کام دگسرانت بینم سرخوش ومست ز جام دگرانت بینم مایا ميش مسدام دگرانت بينم ساقی مجلس عام دگرانت بينم تو چهدانی که شدی یار چه بیبااکی چند چه هوسها که ندارند هوسنا کی چند بارایسن طایفة خانه برانداز مباش از تو حیف است بهاین طابفه دمساز مباش می شوی شهره به این فرقه همآواز میاش . غافل از لعب حسریفان دغساباز مباش به که مشغول به این شغل نسازی خود را این نه کاریست مبادا که ببازی خود را در کمین تو بسي عیب شماران هستند سینه پسردرد ز تو کینه گذاران هستند داغ بر سینه ز و سینه فکاران هستند غرض این استکه درقصد تو باران هستند باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری واقف کشتی خود باش که پایی نخوری ۳۸ 8 شاهدیازی در ادبیات فارسی گرچه از خاطر وحشی هوس روی تورفت وزدلش آرزوی قامت دلجویی تو رفت شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تورفث با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت حاش للّه که وفای تو فراموش کند سخن مصلحٹ آمیز کسان گوش کند در افواه ادبای منطقَهُ کاشان و بزدست که بین محتشم و وحشی نقار بود (وحشی مدتی درکاشان مکتبدار بود) و اختلاف انان نیز بر سر شاهدی بوده است. وحشی زشت و کل بود و میگویند محتشم در ماد تاربخ مرگ او سرود: «گفتم کچلی مرد میآلود و قی آلرد!»." واله داغستانی در تذکر؛ حود رباض الشعرا مینویسد: «گویند که مولائا وحشی بهدست معشوق خود کشته شد و اين غزل را در حالت نزع گفته است که این بیت از انجاست: مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبينم. رفیقان را نهانی آستین برچشم تر اهشب»" اشعار وحشی که مانند همه معاصرانش عمدةّ برمبنای شاهدبازی است از اشعار محتشم بلیغتر و مژثرترست. مخصوصاً دو ترکیببند معروف او که یکی را نقل کردیم و آن دیگری این است: ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا خبراز سرزنش خار جفا نیست ترا رحم بر بلبل بیبرگ و نوا نیست ترا التسفاتی بسهاسیران بلا نیست ترا ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود ۱- داستان فی این است که بتابرنقل علی ابراهيم در کتاب صحف ابراهیم «مولانا[رحشی] بهشرب مدام میگذرانید و جام عیش و طرب از دست ساقبان نوشلب میکشید و هرشب بهمنزلی و هر روز در محفلی با حمعی از اهل مشرب شب را بهروز و روز را بهشب میرسانید. بهغایتی که سهشبانهروز ميل بهغذا نفرموده» تجرّع مینمود. بنابرآن نوبتی قی پروی مستولی گشته و بهنوعی مزاج تغبیر یافته که اصلا تدبیر و مداوا مفید نمیگردید» مقدّمةٌ سعید نفیسی بر دیوان. ص دوازدهم. ۲ مقدمهٌ سعید نفیسی بردیوان: ص يازدهم. همچو گل چند روی همه خندان باشی هر زمان با دگری دست و گریبان باشی جمع با جمع نباشند و پریشان باشی دور تیموریان و اوایل صفویه ك ۲۱۹ همره غیر به گلگشت گلستان باشی زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی یاد حیرانی ما آری و حیران باشی بهجفا سازد و صد جور برای تو کشد شب به کاشانة اغسیارنمیباید بود تشن خون من زار نمیباید بود غیر را شمع شب تار نمیباید بود یسار اغیار دلآزار نسميباید بود تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود من | گر کشته شوم باعث بدنامی تست موجب شهرت بیبااکی و خودکامی تست دیگری جر تو مرا این همه آزار نکرد آنچه کردی تو بهمن هیچ ستمکار نکرد این ستمها دگری با من بیمار نکرد جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد هیچ کس این همه آزار من زار نکرد گر ز آزردن من هست ضرض مردن من مردم آزار مکش از پسی آزردن من جان من سنگدلي؛ دل به تو دادن غلط است چشم امید بهروی تو گشادن غلط است روی پرگرد بهراه تو نهادن فلط است بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است رفتن اولی است ز کوی وء ستادن شلط است تونه آنی که غم عاشق زارت باشد چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد جان شیرین بهتمنای تو دادن غلط است مدتی هست که حیرانم و تدییری نیست از غمت سر به گریبانم و تدییری نیست از جفای تو بدبسانم و تدیری نیست عاشق بی سر و سامانم و تدییری نیست خون دل رفته به دامانم و تدییری نیست چه توان کرد پشیمانم و تدییری نیست ۰ ۳ شاهدبازی در ادبیات فارسی شرح درماندگی خود به که نقریر کنم عاجزم چارٌ من چیست چه تدییر كنم بهتقلید از این دو ترکیببند وحشی بعدها ترکیببندهای متعددی خحطاب بهمعشوق مذکر ساخته شد از جمله: زیر پل مسکنی خطرناک است مسکن لوطپان بیبااک است غنچه آنجا رود چو گل چا ک است دگر آنجا حسابها پاک است کج منه پای ورنه میلغزی الى آخر منظومههای غنایی ابن دوره امردبازی به حدی شیوع یافته و طبیعی مینمود که در منظومهمای غنایی این دوران عاشق و معشوق هر دو مردند» گویا دیگر عشق خسرو و فرهاد به شیرین یا مجنون به لیلی در این دوره دیگر طرفدارانی نداشت که شاعران به خلق معاشیق مذکر پرداشتند. استاد پارشاطر در سلیقة مردم این دوره مینویسد: «هرجا سخن از عشقی است. عشق جوانان نورسیده است و صاحبدلان زمان هرچند متأعل هم می شدند عشق و عاشقی را جز با سادهرویان روی نمیدیدند» ' از منظومههای این دوران بهعنوان نمونه به دو مورد اشاره میشود: مهر و مشتری مهر و مشتری " منظومهیی است عاشقانه اثر طبع محمد عضّار تبریزی (متوفی در حدود ۷۹۲ یعنی نزدیی بهزمان وفات حافظ). «موضوع منظومة مهر و مشتری ۱-شعر فارسی در عهد شاهرخ؛ ص ۵۵ ۲- مصحح دکتر رضا مصطفوی سبزواری از انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی. ۰۱۳۷۵ دورة تیموریان و اوایل صفویه 8 ۲۲۱ عشقی پاک و دور از مواجس نفسانی است میان «مهر» پسر شاپور پادشاه استخر و «مشتری» پسر وزیرش: از آن عشقی زهر علّت معزا وز آن مهری زهر شهوت مبرا هوایی پاک از گرد ربایی فکنده پر در او مرغ هوایی و بهتعبیری دیگر عشقی افلاطونی است که از زمان کودکی تا پایان حیات میانشان استوار میماند ... مهر و مشتری با هم بهمکتب میروند و برهم عاشق میشوند. بهرام پسر حاجب شاه نیز با موافقت شاه به آن دو میپیوندد و با آنها به مکتب میرود اما بر آنان حسد میورزد و به کمک معلّم در میان آن دو جدایی میاندازد تا خود به مهر نزدیک شود. به توطلهٌ بهران و حواست شاه وزير مجبور میگردد از رفتن فرزندش بهمکتب جلوگیری کند. مهر و بهرام با هم درس می خوانند و مشتری نیز با پسر یکی از خادمان بهنام بدر دوستی خود را پایدارتر میکند. مهر و مشتری همچنان در فراق یکدیگر روزگار میگذارنند. میان آنان نامهنویسی آغاز میگردد و شاه از این جهت به خشم میآید. مشتری را از کشور خود اخراج میکند و مهر را بهزندان میافکند. مهر پس از آزادی بههمراه دوستان خود کاخ پدر را ترک میکند و بهدتبال مشتری روان میگردد. سوانح و وقایم گوناگونی برای هر یک از دو آواره دلداده پیش میآید. مهر از این سو بهشهر خوارزم میرسد و هنرنماییها میکند. دختر کیوان شاه خوارزم بر او عاشق میشود و مهر نیز بدو دل میبندد اما فقط زمانی ازدواج با او را میپذیرد که مشتری را یافته است. مدّتی میگذرد و مهر با اجاز؛ شاه کیوان همراه ناهید به استخر باز میگردد. شاپور پس از اينکه مدّتها در فراق فرزند بوده از بازگشت او بهوطن شادمان میگردد و او را بهجای خود بر تخت شاهی مینشاند. مشتری در انزوا میگذراند اما همچنان بر سر عشق خود است تا سرانجام مهر می میرد و مشتری نیز در پس او روان میشود. و این دو دلداده که در یک روز پا بدین جهان خاکی گذاشته بودند در یک روز هم فرمان حق را لبیک mM ۳ شامدبازی در ادپیاتٍ فارسی میگویند و جنب یکدیگر دفن میگردند.»! ناظر و منظرر وحشی بافتی منظومهیی دارد که بهاحتمال قوی داستانش را از همین مهر و مشتری تقلید کرده است امّا از نظر ادبی و بیان شاعرانه بر مهر و مشتری سر است: پادشاه و وزیر بعد از سالها صاحب فرزند میشوند. شاه اسم پسر خود را منظور و اسم پسر وزیر را ناظر میگذارد. منظور بسیار زیباست و وحشی او را چون دختران وصف میکند فکنده فتن او در جهان شور مدامش نرگس بیمار مخمور زنخدانش بر آن رخسار دلکش معلق کرده آبی را در آتش فروغ ساعدش از آستینها چو نور شمع از فانوس پیدا منظور و ناظر با هم به کتب میروند امّا ناظر که دلباختة منظور است: نظر از لوح خودسوی دگر داشت الف میگفت و بر قدش نظر داشت معلّم عشق آن دو را افشا میکند و لذا بین آن دوجدایی پیش میآید. بهمنظورزن میدهند و سرانجام منظور شاه میشود و ناظر را وزیر خود میکند. خانواده و تربیت فرزند با این اوضاع و احوالی که بود خود به خود این دو موضوع برجسته می شود که اولا وضع مردان در منزل چگونه بود و انیا در قبال پسران خود چه وظیفهیی داشتند. در مورد مسألهٌ اول باید گفت که زنان را فقط برای تولید مثل و ادار؛ امور منزل میخواستند وگرنه معاشرت و عشقورزی و بهطور کلی زندگی روحی آنان با مردان بوده است. این مسألۀ بهلحاظ جامعهشناسی اهمیت بسیاری دارد و تبعات ۱- مقدمة مهر و مشتری؛ ص ۰۲۱-۲۳ دور تیموریان و اوایل صفویه 8 ۲۲۳ آن باید روزی بهتفصیل مورد بررسی قرار گیرد. اما در مورد پسران باید کاملاً مواظب میبودند که بهدام نظربازانی چون خود گرفتار نیایند. محبط بهحدّی آلوده بود که کودکان در مکتب خانهها و نوجوانان در محیط درس هم ایمن نبودند و حتی ممکن بود که معلمان و استادان عاشق شا گردان خود شوند. دو نمونة زير عشق سوزان دو استاد بیچاره را به شاگردان خود نشان میدهد: «سعد ورّاق که اهل ادب و شعر بوده. شاگردی عیسوی بهنام عیسی داشت. سعد شیفته او شد و این امر در شهر «رها» شهرت یافت. عیسی ناچار شد بهدیر دیگری پناه برد تا او از سرزنش مردم در امان باشد. سعد او را رها نکرد و به دير رفت و آمد میکرد تا آن که رهبانان به تنگ آمدند و از این امر جلوگیری کردند. سعد از اين امر عقل خود را از دست داد و پریشانوارگرد دیر میگشت تا آن که روزی او را در یکی از اطراف دیر مرده یافتند. از آن پس هرگاه عیسی برای دیدار خانوادهاش به شهر رها می آمد؛ کودکان او را بهسنگ میزدند و میگفتند: ای قاتل سعد ورّاق» ". «مدرکبن علی شیبانی نیز که اهل ادب و شعر بود. شیف غلامی عیسوی بهنام «عمرو» شد. روزی نامهیی که حاکی از عشق و دوستی بود در مجلس درس بهسوی او پرتاب کرد. عمرو دیگر از شرم بهدرس حاضر نشد و مدرکبن علی هم مجلس درس را رها کرده و بهدنبال عمرو میگشت. و قصید؛ غرّا و سوزناکی هم دربارة او گفت و او را سوگند می داد که بهسر لطف بیاید ... بالاخره کارش بهجنون کشید و روزی به جمعی از پارانش که به دیدارش آمده بودند گفت: آیا کسی نیست از شما که بهاحترام دوستی قدیم چشم مرا به دیدار عمرو روشن سازد؟ پارانش بهسراغ عمرو رفتند و گفتند مروتی کن و با دیدارت او را زنده گردان. عمرو اجابت کرد. وقتی استاد وارد شد دست(آو را گرفت و احوالپرسی کرد استاد چند شعر عاشقانه در ۱۔ معجمالادباء ص ۱۲۳-۱۲۴ تقل از تاریخ اجتماعی ایرانه ج ۷ ص ۳۹۰. YF ھا شاهدبازی در ادبیات فارسی برابر او خواند و سپس فریادی کشید و جانبهجان آفرین تسلیم کرد ' در چنین محیطی یکی از دلخوشیهای پدران این بود که فرزندشان هرچهزودتر صاحب ریش شود. ریش حجاب و حفاظ مرد بود و تا حدودی دفع خطر میکرد. لذا جامی میگوید: تا نشود برقع تو موی روی پا منه از خانه به بازار و کوی توصیه او حدی مراغهیی هم همین است که تا جوان ریش درنیاورده است در رفت و آمدها احتیاط کند: پسرت گر قفا خورد زان به کز قفابی کمان رود چون زه ساده رخ زد آن که خویشش نیست شب چرا می رود که ریشش نیست مردبیریش و دختر خانه نسیستند از حسساب بسیگانه ۲ و سپس از کوره درمیرود و میگوید کسانی که دنبال فرزند مردم می روند خود مأبونند: هر که او را درست باشد پس نسرود در قفای کردک کس ترسایچگان در این ميان وضع کودکان ترسا از همه خحطرنا کتر بود؛ داستانهایی در مورد ارتباط با راهبان و رفت و آمد به دیرها قبلاً نقل شد (مثلاً عشق ابونواس بهراهبی زیبا) و بعداً نیز بهنقل از رستمالتواریخ خواهیم دید که شاهد بازان بهسراغ اتباع خارجی و حتی سفرا هم میرفتهاند. در شعر فارسی مکرراً از ترسابچه در مقام شاهد سخن رفته است. عراقی که در شاهدبازی شهره است گوید: ترسابچهیی شنگی» شوخی شکرستانی درهر خم زلف اوگمراه مسلمانی ۱ دکتر مهدی محقق. راهنمای کتاب. تیر ۰۱۳۳۹ ص ۲۲۳. نقل از تاربخ اجتماعی ایرانه ص ۳٩۱ ۲ دیوان اوحدی. ص ۵۶۸ (جام جم) دور تیموریان و اوایل صفویه m ۳۲۵ از حسن و جمال او حيرتزده هر عقلی برلعل شکر ریزش آشفته هزاران دل چشم خوش سرمستش اندر پی هر دینی سر مائد؛ عیسی افزوده لبش حلوا تسرسابچهیی رعنا از سنطق روحاف زا لعلش ز شکر خنده در مرده دمیده جان از دیر پرون آمد از خوبی خود سرمست شماس چو رویش دید خورشید پرستی شد ورزان که بهچشم من صوفی رخ او دیدی نه بس که عراقی را بینی تو ز نظم تو وز تاز و دلال او واله شده هر جانی وز زلف دلاوسزش آوبخته هر جانی زنار سر زلفش دربند هرایسمانی وز سعجزة مسوسی زلفش شده تعبانی صد مسعجزۂ عیسی بنموده بهبرهانی چشمش ز سیه کاری برده دل کبهانی هرکس که بدید او را واله شد و حیرانی زاهد هم اگر دبدی رهبان شدی آسان خورشيد پرستیدی در دير چو رهبانی در وصف جمال او پرداخته دیوانی ۱ 4 دوره صفویه و افشاریه و زندیه دور صفویه در فصل پیش اندکی از اوضاع دور صفویه مورد بررسی قرار گرفت. در اینجا بهاجمال اشاره میکنم که باید پنداشت که در حکومت بهظاهر مذهبی صفویان تغییری در خلق و خوی مردم نسبت به لواط روی داده باشد. شاردن در سفرنامۀ خود یکی از علل کمبود جمعیت ایران را در این دوره همین انحراف جنسی ذکر کرده است. از گزارش زیر که بازرگانان ونیزی نقل کردهاند معلوم میشود که شاه اسماعیل صفوی که برای گروهی حکم رهبر طریقت و شریعت را داشته است تا چهاندازه دچار انسرافات جئسی و روحی بوده است: «هنگامی که دومین بار [شاه ] اسماعیل صفوی بهتبریز آمد کاری بس ننگین از او سر زد زیرا فرمان داد تا دوازده تن از زیباترین جوانان شهر را به کاخ هشت بهشت بردند و با ایشان عمل شنیع انجام داد و سپس انان را به همین منظور بهامرای خود داد. اندگی پیش از آن دستور داده بودند تا ده تن از بچههای مردان محترم را به همان ترتیب دستگیر کنند.»۱ ۱ سفرنامههای ونیزیان» ص ۴۲۹. نقل از تاریخ ابعتماعی ایران» ج ۷ ص ۰۳٩۳ ۸ ( شاهدبازی در ادبیات فارسی در این دوره امردخانههایی دایر شد که حکومت بهصورت رسمی از آنها مالیات أخذ میکرد. گویا کاشی سردر یکی از این امردخانهها هنوز در بازار کاشان بهجا مانده است. بازرگانان ونیزی در سفرنامۀ خود مینویسند «زنان روسپی که در اماکن عمومی رفت و آمد میکنند نیز بهنسست زیبایی خود مالیات میپردازند و هرقدر زیباتر باشند باید بیشتر مالیات بدهند. اما بد ترین رسمی که تاکنون از آن نام پردهام ... این که در این شهر مکانی براین پیروان لواط (مخنث خانه) وجود دارد. مالیاتی بهسود شخص تیولدار وصول میشود ...۱6 یکی از مرا کز امردان در این دوره قهوهخانه بود. در سفرنامه شاردن در این مورد اطسلاعاتی فرآوانی آمده است. «شاردن میگوید که من در تبریز و ایروان قهوهخانههای بزرگی دیدم که پر از پسرانی بود که خویشتن را به مانند زنان روسبی عرضه میداشتند و حتی شاهعباس دوم طفلی زیبا را بهفهوهچی سپرد و پسر براثر تجاوزی که به او شد بهقهوهچی حمله برد و او را زخمی کرد ولی شاه به جای تنبیه متجاوز قهوهچی. دستور داد شکم بچه را پاره کردند (سفرنامه شاردن. ج ۷ ص ۷ خدمتگزاران قهوهخانههاء گرجیهای ده تا شانزده سالهیی بودند که بهطرز شهوتانگیزی پوشاک بهتن میکردند و زلفان آنان بهمانند دختران بافته شده بود اینان را بهرقص و نمایش و ... وادار میساختند و بدین طریق بهتحریک تماشاچیان می پرداختند و طالبین هرکدام از این بچهها را بهمرکجا که می خواستند میبردند و قهرهخانهیی که زیباترین و جذابترین کودکان را داشت» مشتری بیشتری بهدست میآورد. (همانء ج ۴ ص (TVA یکی از منابع بررسی تاریخ اجتماعی ایران در این دوره سفرنامههای خارجیان ۱ سفرتامۀ ونیزیان. ص ۳۸۶, نقل از تاریخ اجتماعی ایران» ج ۰۷ ص ۲۸۴ ۲- تاریخ اجتماعی ایران» ج ۰۷ ص ۴۹۳ دور صفویه و انشاریه و زندیه 8 ۲۲۹ است. پیترو دلاواله در سال ۱۰۲۸ هق در فرحآباد مازندران مهمان شاه عباس بود و در آنجا از زبان خود سارونقی داستان اخته شدنش را شنیده است. سارونقی يا میرزانقی اعتمادالدوله از رجال معروف دور صفوی است که مکراراً مشاغلی چون حکومت ایالت مختلف و وزارت داشته است. اما شاهعیاس او را بهسبب علاقهیی که به همجنس گرایی داشت اخته کرد. البته ساروئقی به پیترو دلاواله گفته است که این تهمتی بوده که حاسدان بهاو زده بودند. دورة افشاربه و زندیه دورة صفویه و افشاریه و زندیه دور اوج رابطهُ مرد با مرد از نوع پست و زمینی مبتنی بر روابط جنسی است. هرج و مرجی که از اواخر دورۀ صفویه شروع شده بود تا تثبیت دور قاجار کم و پیش ادامه داشت. انحطاط فرهنگی همچنان در حال گسترش بود و مردم به مصداق الناش علي دين ملوکهم روز به روز در ورطه جهل و فساد پیشتر می رفتند. در صفحات آینده با نمای روشنی از این دورهها بر ممتای کتاب رستمالتاریخ آشنا خواهیم شد و لذا احتیا- به بحث بیشتری نیست. رستمالتواریخ بهترینکتابی که اوضاع اسفبارروابط جنسی مرد با مرد را در این دورهها نشان میدهد کتاب تاریخی «رستمالعواریخ» تألیف محمدهاشم آصف معروف به رستم الحکماست. در این کتاب از برخی از جریانهای تاریخی زمان شاه سلطان حسین صفوی مقارن حملة افغانها و همچنین دورههای افشاریه و زندیه تا اواسط دور فتحعلی شاه قاجار سخن رفته است.۱ ۱ تألیف کتاب در ۱۱۹۳ شروع شد و در ۱۲۰۹ (زمان آقامحمدخان قاجار) تمام شد و آن را در سال ۷ (زمان فتحعلی شاه) عرضه کرد. ۰ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی در ضمن شرح این وقایم معلوم میشود که مردان تا چهحد در مقابل شاهدان بیتاب بودند و از شریف و وضیع و شاه و گدا در خلاء و ملاء به این فن شریف مشغول بودند. البته علاوه بر شاهدبازی از روابط مرد و زن هم به انحا و انواع مختلف سخن رفته است که موضوع این رساله نیست. بايد توجه داشت که ایران در دور صفویه در اوج رفاه اقتصادی بود که خود بهخود مستلزم خوشگذرانی و خوشباشی هم هست. مقداری از اطلاعات مندرج در کتاب را از اين و آن و مخصوصاً از پدرش شنیده است و اینگ نمونههایی از این کتاب خواندنی: در مورد خود مینویسد که در زمانی که در مکتب بوده قانونی در مورد دستشویی رفتن وضع کرده بود که بچهها پشت سر هم نروند مبادا که دست به کاری بزنند! «مرحوم معلّم ده نفر از اهل مکتب را به جهت این طالب حق عمله گیرودار و زدن و بستن مقر داشت و این طالب حق نظامی برپا نمود ... یک تخته را بهیک رویش آمد و به یک رویش رفت نوشته و به دیوار آويخته از برای رفتن و آمدن اطفال به بیت الخلا که مبادا دو نفر از عقب همدگر بروند و فعل و انفعالی در میان ایشان واقع شوده! در زمان شاه سلطان حسین کار بهجایی رسیده بود که زنان و دختران و پسرآن را شبانه از منازلشان دزدیده و پس از ارتکاب مناهی دوباره به خانه برمیگرداندند: «همه اهل آن مان چنان پرورده و مست و ملنگ شده بودند که از دستبرد همدیگر مانند اشتران مست و گاوان جنگی» همه پریشان حال و آشفته حاطر و دلتنگ و اکثر اهل آن زمان پهلوان و کشتیگیر و شبرو و مکار و عبار و رند و لاابالی و ۱-رستمالتواريخ مصحح محمد مشیری: ص 4 دور؛ صفوبه و افشاربه و زندیه 8 ۲۳۱ طزار بودهاند و بههرجا و بههرسرایی که زن یا دختر جمیله يا پسر جمیلی و یا اسب و استر رهواری» گرانبهایی» سراغ میتمودند میرفتند و بهپهلوانی و شبروی و چالاکی و چستی و بهفنون عیاری و مکاری آن را میربودند و کام خود را از آن حاصل مینمودند. هرقدر که میخواسند و بعد از مدتی میبردند و آن را بهمکان خود مینهادند» ۱ جالب است که شکایت در این مورد و نظایر آن حتی بهشاه هم بیفایده بود چه در جلوی خود او نزدیکان او را به کار میگرفتند: «بیشرمی اهل آن زمان بهجایی رسید که آن سلطان جمشید نشان [= شاهحسین ] روزی بهتماشای فرحآباد تشریف می برده» پیشخدمت ماه طلعتش بهجهت مهمی در عقبمانده بود که ناگاه پهلوان حسین ماریاناتی او را ملاقات نموده به زور او را از اسب بهزیر آورده و وی را بهرو خوابانید و عمود لحمی خود را چنان بر سپر شحمی وی فرو کوفت که آن سپر شحمی نازک را چاک چاک نموده و درهم آشوفت. بعد چون آن پریوش سرو قد گلندام از چنگ آن دیوخصال نجات یافته گردآلود و اشکریزان به حدمت آن سلطان جمشید نشان شتافت. آن والاجاه سبب برآشفتگی وی را پرسید وی آن چه براو گذشته بود معروض داشت. آن خدایگان بهوزیر خود فرمود چهباید کرد؟ وزیر عرض نمود تو پادشاهی میباشی که به عظمت شأن در هشت کشور مشهور میباشی» به این جزئیات التفات مفرما! اگر چنانچه او را بهحاک آلودهاند آب حیاتی هم نوش جانش نمودهانده زیرا که این شرّی است تمامی خیرا»۲ از همه مضحکت تر داستانهای زیر در باب تجاوز به سفرا و بهقول آمروزیان دیپلماتهاست که باور کردن آن امروزه برای ما مشکل است. رندان و بهادران دربار شاه سلطان حسین شبی به حریم سفیر روم [ترکیۀ امروز] و همراهان او تجاوز کردند. ۱- همان ص ۱۰۳ ۲-همان. ص ۰۱۱۳ ۳ # شاهذبازی در ادبیات فارسی ظاهراً فصد آنان بهزعم خودگوشمالی شاه عثمانی بوده است. اما دربار؛؟ تجاوز بهسفیر هند وستان و ترکستان بهانهیی ذکر نشده است: «بهفرمان سلطان روم عمر آقا نام ایلچی ... با نامه احوت علامه مأمور به سفارت ایران شد ... سلطان جمشید نشان بعد از تفقّد و التفاوت و تعارف پادشاهانه نسبت به ایلچی فرمود» نامه سلطان روم را تمام پرخواندند ... در شب دهم ورود ایلچی بهاشارت مقرّبین درگاه جهان پناه سرهنگان خوانخوار و رندان و بهادران اژدهاکردار» فوجی در لباس عیاری و شبروی و مکاری بهسرای ایلچی روم که عمرآقا نام داشت رفتند و عمر آقای برگشته بخت و اتباعش را قاطبهُ شیاف لحمی نمودند. یعنی بهادران بیشرم و آزرم ایران, عمودهای گران لحمی خود را چنان بر سپرهای پهن شحمی بهادران روم خوش مرز و بوم نیکوآیین و رسوم فرو کوفتند که فریاد افغان بهادران و دلاوران روم بر هفت گنبد افلاک برمیشد ... چون صبح شد این واقعه بهعرض خاقان قیصر پاسبان رسید. از ابنای دولت پرسید این چه داستان است؟ عرض نمودند کهای جهان مطاع تو بیشک فرزند حیدرکراری» هرکس تو را استخفاف مینماید به چنین بلایی مبتلا می شود ... ایضاً از جانب پادشاه هندوستان رسولی یعنی ایلچی با نامه احوت علامة نصایح آمیز بهدرگاه جهان پناه سلطان جمشید نشان آمد» ارکان دولت خاقانی با وی هم چنین سلوک نمودند. ایضاً از جانب پادشاه ترکستان رسولی بهنامه اخوت خلامة نصایح آمیز بهدرگاه جهان پناه ... آمد اولیای دولت ایران با وی و عمله جاتش هم چنین معامله نمودند .۱6 داستان زیر مربوط به تجاوز به سفیر انگلیس (بالیوز انگلیز) است که در زمان على مردادخان زند اتفاق افتاد: «... در آن وقت آن خانة میرزا مصطفای مذکور نشیمن بالیوز انگلیز بود و لرهای بسیار در آنجا هجوم نموده بودند» اموال آنجا را بهغارت بردند. بالیوز از راه خوف از ۱ همان ص ۱۱۴ دور؛ٌ صفویه و افشاریه و زندیه 8 ۲۳۲ درخت بالا رفت او را به ضرب سنگ از درخت بهزیر آوردند و چون بالیوز جوانی بود خوش شکل و شمایل و معشوقیت تمام داشت آن لران بیمروت بهزور و ضرب آنقدر با آن دلارام پریسیما وطی نمودند که از ضرب عمودهای لحمی آن بیتمیزان سپر شحمی آن محبوب با نزاکت چاک چاک گردید و در ميان حون غوطهور گردید و نزدیک بههلاکت رسید. در آن حالت. آشنایی در رسید و او را از دست لران رهایی بخشید و تا یک سال تمام» جراحان با مهارت به معالجه او پرداختند تا آن نازنین را صحیح و سالم ساختند»! در مورد ستمگری خسروخان گرجی والی تفلیس و پسرش گرگین خان که از مریدان ملامحمدباقر مجلسی شیخالاسلام ایران بود و با توصیه علما حاکم کابل و قندهار شده بودند مطالب جالیی مینویسد که نشان میدهد چگونه سرانجام افغانیان مجبور به حمله به اصفهان شدند. والیان شیعه با قاطبهٌ مردم که ستّی بودند رفتا جنونآمیزی داشتند و مرجعی هم برای دادرسی نبود: «خدا هدایت نماید ایشان راء پس حسروخان و گرگین خان و انباع و عملهجاتش شروع نمودند به ایذا و آزار نمودن اهل سنّت بهمرتبهیی که از حد تحریر و تقریر بیرون است. یعنی زنان و دختران و پسرانشان را به جور و تعدی می ... ... زن و دختر نامدار قزلباش نسنهاد در قسندهار زن و دخستروأمردکابلی زهسرسو قزلباش ... ازبلی برآمد ز هرسو ز افغان» فغان ز جور قزلباش» خواهان امان ....»" در مورد فساد اخلاقی درباریان شاه سلطان حسین» حکایت زیر جالب است. وزیراعظم شاه سلطان حسین مورد تعض قرار میگیرد و شاه بیاشتیار عکس العملی نشان نمیدهد: «نابکاري ارکان دولت و مقزبین درگاه فلک آشتباه» به چجایی رسید که وزیراعظم ۱-هبان» ص ۲۵۲. ۲ همان. ص ۰۱۱۵ ۴ 8 شباهدبازی در ادییات فارسی عاشق زیباپسری از خانوادة بزرگان گردید و جاسوسی نزد او فرستاد و او را بهوصال خود راضی نمود و در مکانی مرغوب از او وعده خواست و به لباس مبدل رندانه با یک نفر ملازم در آن مکان رفت. پیش از رفتن وی در آن مکان» رندان دردمند سینهچاک و سرهنگان متعصب بیباک [که] از این داستان آگاه و باخبر شده بودند آمده پودند و همه بهلباس رندی و اسباب شبروی با روهای پوشیده در کمینگاه آرمیده بودند. چون وزیر احمق بیتدبیر ناهوشیار از این مکر و داستان بیخبره دانعل خان یار مهربان و معشوق شیرین زبان گردید و چند جام باد ناب از دست ساقی شیرین شمایل درکشید و رندانه و مستانه. معشوق یوسف جمال خود را در برکشید و مشغول بهبوس و کنار وی گردید. ناگاه رندان عیار و سرهنگان مکار و بهادران خونخوار, از کمین بیرون آمده و از نهانخانه بیرون تاختند و آن خام طمع را [یعنی وزیراعظم را] بر روی انداختند و بهزور و غرور عمودهای لحمی خود را بر سپر شحمی وی فرو کوفتند و در این کار حطرناک آن رند[ان| بیباک چندان اصرار نمودند که عمودهای لحمیشان همه سست و بی حرکت و سپر شحمی وی [رزیر] چاک چاک شد و ریش و سبلت و ابرویش را تراشیدند و مقعدش را داغ کردند و در برابر چشمش با معشوق دلبسندش آنچه طریق کامکاری و لذت یافتن است معمول داشتند ... چون آن سلطان جمشیدنشان [یعنی شاه سلطان حسین ] از این داستان اطلاع یافته دلتنگ شد و چارهیی نمی توانست نمود. بنابر مصلحت امر خود التفاتی نفرمود و گذشت.۱ از مطاوی کتاب رستمالتاریخ به خوبی مستفاد میشود که اساساً عمل جنسی با مرد برای اهل آن روزگار جذابتر از عمل جتسی با زن بود. مثلا دربارهة یکی از فرزندان شاهسلطان حسین بهنام «طهماسب میرزا» مینویسد: «بسیار محجوب و باحیا بود و به مرتبهیی امردان زیبا را دوست میداشت که یک یوسف شمایلی را ۱ هماك ص ۹ دور صفویه و افشاریه و زندیه 5 ۲۳۵ برمزاران زلیخا جمال لیلی مثال شیرین خصال ترجیح میداد».! جالب است که تجاوزات خود را مبارزه با ستمکاران قلمداد نموده و لذا از صفات جوانمردان و بهادران قلمداد میکردند. یکی از بزرگان اصفهان در زمان محاصر؛ اصفهان که باعث قحطی شده بود تصمیم به فرار میگیرد» وقتی از شهر بیرون میآید به سپاهیان افغان برمیخورد امّا آنقدر مجذوب سادگان است که اصل قضیه را که نجات دادن جان خود است فراموش میکند و بهسراغ یکی از سربازان میرود. جالب است که برای این مقصود از داروی بیهوشی استناده میکند: ... امردی در میان ایشان بود سرو بالای گلچهرة غزل چشم تذرو رفتار مشکین موی و خال کمان ابروی سیمین بناگوش شیرین گفتاری» چون نظرم بر آن دلبر شیرین شمایل افتاده چنان سنان مژگان آن شیرین پسر کابلی بر دلم کارگر شد که دشن خونریز از دستم بیفتاد ... آن نازنین پسر را به داروی بیهوشی بیهوش تر کردم ... پس خسروانه برسرین مانند تخت عاجش برنشستم و رستمانه عمودلحمی خود را بر سپر شحمی فرو کوفتم ...۲۰ این شخص خلاصه گیر میافتد و او را نزد اشرف افغان میبرند: «فرمود هنرهای خود را بگو تا بدانم چه هنرها داری» " شخص مورد بحث در ضمن شمردن هنرهای خود شاهدبازی را هم ذکر میکند: «فرمود دیگر چههنر داری» عرض نمودم منجم کاملی و شاعری بینظیر و مهندسی صاحب وقوف و طبیبی حاذق و چوگان بازی چابک و چالاک و شاهدبازی مکار. فرمود به چه قسم شاهدبازی کردهای؟ عرض نمودم هرظالم مردم آزار ناپاک بیباک را بهرندی و پهلوانی زنش را و دخترش را و پسرش را... و هميشه هر ستمکار نامرد بیمروتی را از دیوار خانهاش بالا رفتم» اگرچه ده زرع ارتفا آن بود و زنش را یا دخترش را یا پسرش را بهداروی بیهوشی, بیهوش مینمودم و در ردای خود 1 همان ص ۱۴۷. ۲ همان» ص 1۵۵. ۳ همان ص ۱۵۷. ۶ ۳ شاهدبازی در ادبیات فارسی مینهادم و میرفتم ... و با وی عشرت رندانه میکردم و باز او را میبردم و بهمکان خود مینهادم ... و تکیه براین آي مبارکه نمودهام اکه | لاْقطوا ین رحمة ال ال يغفرالذنوبَ جمیعاه! از همه مضحک تر این است که یکی از مشاغل دربار آن دوره شغل لعاب زدن به ماتحت امردان بود تا پادشاه با آنان راحتتر نزدیکی کند و به آن شخص لعابچی میگفتند. در مورد شاه طهماسب انی که بعد از شاه سلطان حسین مدتی پادشاه ایران بود میتویسد: «... پیش روی مبارکش امردان شنگول شوخ و شنگ زیبای سمنبر در زندهرود ... همه مکشوفلعوره به شناوری و آببازی مشغول بودند و آن پادشاه کامکار از تماشای ایشان محظوظ و ملتذذ بود»" یکی از سرداران بزرگ او موسوم به طهماسب قلی خان قرخلوی [نادرشاه آینده] که از دیدن این منظره متأسف شده بود تصمیم میگیرد آبروی شاه را در نزه بندگان ببرد «از برای شاه جم جاه بساط ضیافتی گسترد ... و خوانین خراسان و صنادید عالیشان و باشیانی که با او اتفاق داشتند. ایشان را در پس پرده واداشت که از روزنههای پرده تماشا کنند» چون شاه جام جاه از باد گلرنگ خوشگوار مخمور و سرمست شد و دین و دانشش از دست رفت. بیاختیار مستانه از جأ جست و برهنه گردید و غلامان امرد خود را فرمود همه برهنه شدند و دستها بر زمین انداختند و دبرها برافراشتند و شخصی لعابچی ظرف طلایی پرلعابی در دست داشت و بر مقعدهایشان لعاب میمالید و شاه سرمست بههرکدام ميل مینمود...:۳ در حکومت ابدال خان پسر علی مردان خان مینویسد که اشیاء نفیس دربار صفویه را ضایم کرد و همه را بهباد فنا داد و از جمله یه سمورگران قیمتی بود که از زمان چنگیزخان تا نادرشاه آن را حفظ کرده بودند و علی مردان خان دستور داد آن ۱ همان ص ۱۵۸. از بنخشاپش الهی ناامید نشوید» همانا خداوند همه گناهات را میبخشاید. ۲-هماله ص ۲۰۰. ۳ همان ص ۲۰۱. ۴ از معیان سلطنت در زمان حانشینان نادرشاه بود و سرانجام بهدست کریم خان زند کشته شد. دوره صفویه و انشاریه و زندیه 8 ۲۳۷ را به یه کردی او بدوزند «مانوک نام ارمنی سموردوز جوان ساده روی با حسن و جمال باصباحت و ملاحت دلستاتی بود. جلد سمور مذکور را در دست گرفته که به یمه بالاپوش على مردان خان بدوزد که ابدال خان پسر علی مردان خان در رسید و به مانوک سموردوز با دشنام گفت این جلد سمور را دم کلاه من بدوز. مانوک گفت مأمورم که این جله سمور را به ية بالاپوش خان بابایت بدوزم. گفت زن خان بابای خود را ... و بهزور مانوک ماه طلعت را بهرو خوابانید و بند شلوارش را گشود و عمود لحمی خود را بر سپر شحمیش فرو کوفت. امیر محمدسمیع کارخانه آقاسی گنجعلی خانی از ملاحظة این اطوار عمامه از سر خود برگرفت و بر زمین زد و فریاد برآورد کهای علی مردان خان» معظمالبه [کذا] آواز داد که چه میگویی؟ او عرض نمود که ابدال خان, مانوک سموردوز راا در حضور مردم ... آن عالی جاه خندید و فرمود ابدال خان دیوانه است آن جلد سمور را دمه کلاه او بکنید۲ در زمان همین علی مردان خان با تماینده انگلیس هم همین معامله را کردند که داستان آن گذشت. شاید در ارزش تاریخی رستمالتواریخ و صحت و شقم برخی از مطالب آن جای چون و چرا باشد اما کل فضایی راکه ترسیم میکند. فضایی حقیقی است. نویسنده خود از نزدیک با جو دربارهای آن دوره آشنا بوده است. لذا این کتاب برای درک اوضاع اجتماعی سیاسی سدههای واپسین تاریخ ایران منبع قابل توجهی است. پلشت شدن زیان در شعر عصر صنویه و افشاریه و زندیه زبان به غایت پلشت شده و بخشی از ادبیات این دوره بهنحو رکیکی با لغات مستهجن همجنسبازی درآميخته است. ۲۵۱ هماك ص ١ mM ۸ شاهدبازي در ادبیات فارسی کافی است آثار شفایی اصفهانی» میرنجات قمی. فوقی یزدی ! تورقی شود. طبیعی است که فرهنگ طبقۀ حاکمه در همه مظاهر زندگی مردم منعکس میشود. یکی از فرهنگهایی که در باب لغات و اصطلاحات شعر این دوره نوشته شده مصطلحات الشعرا تألیف وارستهُ سیالکوتی است که پر از لفات و مصطلحات مستهجنی است که در شعر آن دوره آمده است. بررسی کلّی این کتاب نشان دهنده وعامت زبانفارسی در آن دوره است. البته در این دوره به قول تذکرهنویسان زبان اجامر و اراذل و اوباش وارد شعر امثال میرنجات شده بود. در مصطلحات الشعرا معانی ایهامی بسیاری از لغات و اصطلاحات که در نزد طبقَهٌ لوطیان و مستعمل بود با نمونههایی از شعر ذ کر شده است. چند نمونه: بر دئبه دندان زدن: کنایه از رخبت بهلواطت. سعید اشرف: زند هرکه بر دنبه دندان خویش نشانه حنا پاک سازد ز رش دنبه بهمعنی سرین آمده» یحیی کاشی: مو دیدار دنبه گردیده همچو اغلامی سرین دیده برسر کسی پیچیدن: سماجت کردن و تنه کردن امرد را. میرنجات: بهتر است از همه فن گرد سرت گردیدن دست برداشتن از پا بهسرت بیچیدن بندکردن: کنایه از جماع کردن. و بستن تسبیح و امثال آن به تار ابریشم وگلابتون یکی از لوطیان بیباک تسبیح بهعلاقهبند پسری داد تا بند کند فورا این شعر خواند: تسییح مرا نمود بندی ساده پسر علاقهبندی علاقهبند در جواب گفت: بند کرده و پول هم گرفته از همچو تو مردک بلندی تیفش میبرد و رش دارد: یعنی استعداد دارد که کار از دستش برآید. لوطیان از ادبیات اوست؛ ما بنگی و رند و بچهبازيم دیوانه روی وش قماشيم H3 دورة صفویه و افشاریه و زندیه 5 ۲۳۹ گویند: تیغت برش دارد که فلان امرد را تنه کنی. چکمة مرحاج: مرحاج نام شخصی بوده است که پاهای گنده طولانی داشت. لوطیان گویند: برو وگرنه ... چکمۀ مرحاج کنم. دادن: بهاصطلاح لوطیان کنایه از ... دادن است. میرم سیاه: گفت امشب میدهم آن ماه و فردا نیز هم عاشقانامشب شب قدراست و روزعید هم علّت مشایخ: بهاصطلاح فارسیان مرادف ابنه و آن را مرض اکابر نیز گویند: مشسهور بهعلت مشایخ مغرور به خودسری و لاقند ۳ و شامدبازی در ادبیات فارسی غم برانگیخت ز روشن دل من باری گرد نه مرا میل که با زاهدگان گردم جفت نه ظریفی است مسام رکه بدو گویم راز در مه روزه خط ماه من از چهر دمید یار دیسرینه من رش برآورد و مسر مهر من سرد شد از رستم مویش گرچه روی او شد سیه و موی مرا کرد سپید خط یار و مه نو هر دو به یکبار دمید از غزلیات اوست: مست و پیخود سرو ناز من بهصحرا می رود گه نکر میفروشد گه تواضع میکند هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب من هم از دنبال او افتان و خیزان میروم بس که هر عضوش بهاست از عضو دیگر چشم من زلفش آشفته زمستی رخ شکفته از شراب مردم این شهر شاهد باز و امرد خوارهاند هرکجا رو مینماید میبرد یک شهر دل راست خواهی رمضان روز مرا تاری کرد نه مرا تاب که از شاهدکان مانم فرد نه حریفی است مقام رکه بدو بازم نرد مهر در پردٌ ظلمت شد و مه در پس گرد شد از آن رش فزون ریش دل غم پرورد رسم این است که موئینه بود دافع برد خط او سبز شد و چهر؛ سرخم شد زرد دو نگسونبختی یکسبار بهما رو آورد با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می رود گاه شرم آلودهگاهی بی محابا ميرود بوسف است این می خرامد یا مسیحا می . هرکجا خورشيد باشد سایه آن کی رود در سرابای وجودشفبب بالا ممیرود با رخ و زلفی چنین تنها بهسحرا میرود در چنین شهری چاو ست و تنها می رود ترک تاتار اسث پنداری بهیغما میرود! یکی از شاعران شیرین سخن این دوره سروش اصفنهانی است که سبک فونعی مذکر سخن گفته است: ۱ دیوان چاپ کتابفروشی محمردی ص ۴۳۴. لد جح سح سس ے در مرج پادشاه تا کی این زلف بر آن روی سپرخواهی کرد تاکی این چهرة زیبا و بناگوش بدیع مشکن برزبرگل سر زلفان ورنه زان سر زلفک مشکین و لب شهد فروش با دو چشمان فریبنده ایا بچۀ ترک گر زن و مرد بدین گونه ترا مشتریاند تا کی این مشک سیه لاله سپر خواهی کرد سیب خجلت خورشید و قمر خواهی کرد زهد و پرهیز مرا زیر و زیر خواهی کرد شهر تبریز پر از مشک و شکر خواهی کرد ہس زن زاهد کز پرده بدرخواهی کرد رخ یک بوسه دو صد بدرة زر خواهی کرد ! در مدح شاه و تهنیت مولود جناب امیر مومنان ای زهسره بُناگوش ماه پسیکر رضوان بلب جویبار فردوس تسادو لب نسوشین تو مزيدم کرده است مرا زلف و عارض تو خورشید همه نیکوان لشکر نسشانده چو بالای تو صلوبر ازغفاله وارغوان توانگر"' ذر مدح صدراعظم دوش آن پسر ناخواسته سرمست آمد سوی من عصذر رقیبان خواسته از دامشان جسته بهفن عسمدازده بر بسیهشی گه عربده گه سرکشی تسا نیشب با صدکشی دزدیده آبد سوی من ¥ دیوان سروش» بهاهتمام جعفر محجوب. ١ ۲ همان ص ۲۰۲. ۴ ص شامدبازی در ادبیات فارسی سس تسس تسه با صدهزاوان رنگ و بوی آراسته رخسار و بوی از بسیم قلاشان کوی آهسته بر در حلقه زن ... خادم سوی درشد روان آمد بهسوی من دوان کای خواجه برکف نه روان سر در ره جانان فکن ... رفتم شتابان سوی در ددم نگار سیم بر ۱ ۱ ۲ شب پوش بنهاده بهسر در برنه جز یک پیرهن در مارج شاه ای ترک نگویم که تو سرو و قمرستی سروو قمر باکله وباکمرستی گاهی ز در صلحی و گاهی ز در جنگ هر لحظه بهطبع نو و خوی دگرستی من خواسته در واه تو دربازم ازبراک نسوخاسته مسعشوق و نوآبین پسرستی زان بوسه که من دادم بر دو لب تو دوش امروز بر آن دو لب نوشین اثرستی " در مدح نظامالملک هید آمد و ماه رمضان گشت حصاری برخیز و بیاور قدح ای ترک حصاری دیری است کز آن بادۀ آسوده نخوردم ای ساده زنىخ بادۀ آسوده چه داری یک ماه نبوده است مرا با تو سروکار امروز مرا ای مه دو هفته به کاری کار تو چهچیز است میسوری دادن شغل تو همه بر لب من بوسه شماری یک سوی بنه زاهدی و شبحه شمردن از بهر تسو بهشاهدی و باده گساری۳ ۱ همان ص ۴۷۸ ۲ همان ص ۶۱۲. ۳ همان ص ۶۲۵ دور؛ قابعار ۵ ۲۴۵ در مدح بهمن میرزا نگارا بهرخ چون شکفته بهاری پري چهره معشوق و شهرهنگاری چسراغ هسمه نسیکوان طرازی امير ههه لعبتان حسصاری به رخ گل فروشی به دو لب چو نوشی نگار سروشی سزای کناری بسرافسراز دو نسرگس نیم خسفته دو شمشیرداری ز مشک تتاری' در دیوان غزلسرایان این دوره هم بهتبع غزلسرایان سبک عراقی از معشوق مدذکر سخن رفته است. چنان که فروغی بسطامی گوبد: چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را گذشتم بر در میخانه از مسجد بهامیدی سبوی باده نوشیدم نگار ساده بوسیدم دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن مسو بهمو بستة آن زلف گرهگیر شدم بخت بدیین که به سر وقت من آن سرو روان پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب تافروفی رخ آن ترک خطایی دسدم که شاهی افکند بر صعوةٌ بیچاره شاهین را که ساقی بر سر چشممگذارد ساق سیمین را ندانم پیش فضلش درشمار آرم کدامین را درآن مجلس که خواند مدح سلطان اصرالدین را" آخسر از فيض جنون قابل زنجیر شدم آمد از لطف زمانی که زمینگیر شدم کزغم فرقت آن تازه جوان پیر شدم فارغ از خسلخ و آسوده ز کشمیر شدم۲ یکی از شاعران تقریباً گمنام این دوره شاعر کرد شیخ رضا طالبانی (متوفی در ۹ م = ۱۳۲۷ هق) است که در دورة ناصرالدین شاه میزیست و احتمالاً ایرج میرزا با آثار او آشنا بوده است. طالبانی شاعری قوی است و دیوان او بهچاپ رسیده است. " چند نمونه: ۱-همات. ص ۶۲۹ ۲- دیوان حکیم قاآنی بهاهتمام فروغی: چاپ کتابفروشی محمودی. ص ۴۵۵ ۳-همان. ص ۲۹۴. ۴ دیوان شیخ ره زای تاله بانی. مرکز کتابفروشی سیدان. ۴۶ 8 شاهدبازی در ادییات فارسی میخواره نیم من که مرا باده بیارید من ساده پرستم؛ پسری ساده بیارید چندان خوشم از بچ ... داده نیاید گر هست یکی بچْة نا ... بیارید نینی غلطم بچۀ نا ... در این شهر پسیدا نشود ... و نا ... بیارید آن صبر ندارم که ز پایش کنم ایزار دامن به کمر برزده آماده بیارید الى اهر گویند اگر وطی کنی عرش بلرزد عرشی که به یک وطی بلرزد بهچهارزد مائیم و یکی حجرۀ تاریک که در وی صد بسچ ... و یکی خشت نلرزد شاعر دیگر صادق ملارجب است که در اصفهان میزیست و گویا دیوان او هم به چاپ رسیده است اشعاری به زبان عامیه در بجّهبازی دارد: دلم می خاد که دوتا بچه در پس د کون به ... هم بگذارند و من نظاره کنم ملیحک و اصرالدین شاه در دور قاجار هم سادهبازی در بین رجال دربار مرسوم بوده است. در این دوره داستان عشق ناصرالدین شاه به ملیجک یادآور داستان محمود و ایاز است. ملیجک در لغت بهمعتی گنجشک است. غلامعلی خان عزیز سلطان برادرزادهُ یکی از زنان ناصرالدین شاه بود و به همین سبب از کودکی در دربار رفت و آمد داشت و از همان بچگی مورد توجه ناصرالدین شاه قرار گرفت و شاه به او لقب عریزالسلطان داد. ملیجک کوتاه قد الکن» زردروی و بهطور کلّی زشت بود اما شاه فوقالعاده او را دوست داشت. چنان که در سفر بهفرنگ او را با خود برد تا برج ایفل را تماشاکند. شاه دختر خود اخترالدوله را به عقد او درآورد و به او بهعنوان امیر تومانی داد. بعد از مرگ اصرالدین شاه ملیجک نزد مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه و احمدشاه حرکت و احترام داشت» چنان که احمدشاه به او لقب سردار محترم داد. ملیجک در دورهٌ پهلوی هم زنده بود و در سال ۱۳۱۹ هجری شمسی درگذشت. دورهً قاجار 8 ۲۴۷ بسح تسه ابرج میرزا شاعر معروف اواخر این دوره و اوایل عصر پهلوی ایرج میرزاست که شاهزاده و ادیب و روشنشکر بود. ملکالشعراء بهار در رثای ای او را با عشقی و عارف سنجیده و گفته است: «عارف و عشقی عوام». ایرج میرزا را سعدی دور خود خواندهاند و او نیز در حق خود چنین اعنقادی داشته است. ایرج میرزا هم گرفتار خلق و حوی شامدبازی بود که دیگر قرنها بود تا در ایران ريشه دوانده بود. ایرج میرزا داستانهای شاهدبازیهای خود را با فصاحت و بلاغتی بینظیر در اشعار روان خود مطرح کرده است. اهمیّت دیوان ایرج علاوه بر مسائل ادبی در این است که همان مسائل کهن شاهدبازی را که به مقتضای عصر در دور او تغییراتی کرده بود با دقّت زایدالوصفی بهرشتة نظم کشیده است. و اینک نمونههایی از او: در قصیده زیر عشق خود رآ به امردان روحانی میداند نه جنسی و بهمعشوق میگوید. مطمتن باش که کسی از راز عشق ما باخبر نخواهد شد و من بهتو نظر سوء ندارم: ددم اندر گردش بازار عسبدالله را ور بیفتد چشم زاهد بر رخش وقت نماز هر که او را دید راه خانة خود گم کند در زبانم لکتت آید چون کنم بروی سلام ای که گوبی قصه از زلف پریشان دراز کوه نوراست آن کفل در پشت آن دریای نور هیچ کس آگه نخواهد شد ز کار عشق ما این عجب نبود که در بازار بینم ماه را... لااله ار گس فته ساقط سازد الا الله را بارها این قصه ثابت گشته این گمراه را من که مفتون میکنم از صحبت خود شاه را رو بسبین آن طره فرخوردة کوتاه را ...۱ راستی زیسبد خزانۀ خسرو جم جاه را مغتنم دان صحبت این پیرکار آگاه را این آمرد امروزی برخلاف اسلاف خود موهای کوتاه دارد. ۸ 8# شامدبازی در ادبیات فارسی _- سس« س__ ۱ گرتو عصمت خواهمیباشی مَرّم ازم که من من ز زلف مشک فام تو بهبویی قانعم در قصیدة زیر بهسبک شاعران کهن از پاسبان عصمتم اطفال عصمت خواه را سالها باشد که من بدرود گفتم باه را خط عارض با ریش معشوق سخن میگوید و از فحوای شعر پیداست که به معشوق عشقی روحانی دارد نه جنسی. لطف این شعر این است که در آن آمردء امرد جدید امروزی است که به کلوپها و هتلها رفت و آمد دارد: فکر آن باش که سال دگرای شوخ پسر حسن تو بسته بهمویی است ز من رنجه مشو موی آن است که چون سرزند از عارض تو نه دگر وصف کند کس سر زلفت بهعبیر نه دگرکس زقسفای تو فتد در کوچه گرجوانی است بس. ارخوشگذرانی است بساست در کلوپها نتوان کرد همه وقت نشاط بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند مسن نهآنم که حقوق تو فراموش کنم خکم خکم تو و فرمایش فرمایش تست آن چنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم تنگ گیرم بهبرت نرم بخارم بدنت جابهخلوت دهمت تا که نسنند رخت زیر شلواری و پیراهن و شلوار ترا کفش تو وا کس زده جامه اطو خورده بود تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی روزگار تو دگ ر گردد و کار تو دگر که ز روز بد تو بسرتو شدم بسادآور همه اعضایت تسغییر کند پاتا سر نه دگر مدح کند کس لب لعلت بهشکر نه دگر کس بههوای تو ستد در معبر آخسر حال بسبین؛ عاقبت کار نگسر در هتلها نستوان برد همه عمر یمه سر کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شر گرچه با کد یمین باشد و با خون جگر تسو خداوندی درخانه و من فرمانبر که زهر با مد این شهر شوی بامدتر من یسقیتاًبه تو دل سوزترم تا مادر نسو پسریچه تسفاوت نکنی با دختر شسته و ژفته و تساکرده بیارمت بهبر هر سح ر کان را در پاکتی این را در بر آن شفقتها کز مادر دیدی و پدر دردلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم آن چنان نرم زنم کت ناسود هیچ خبر... ۱ ۲ ا درج میرزا دچار بیماری ورم بیصه بود و در شعری که حطاب به یکی از وزیران سیضهام رنجور شد از بیضهات دور ای وزير پرسشی کن گاه گاه از حال رنجور ای وزیر این نه آن خایه است کان را ديدهاي در کودکی ر گر ۰ در بزرگی گشته این اوقات مشهور ای وزیر خايهُ بسیچاره را ایسن زحمت از ... است ویس جمله آتشها بود از گور این کور ای وزیر کسافرکیش یک شب اخستیار از مسن رسود خورده بودم کاش آن شب حخَټ کافور ای وزیر ... صسافی بود لیکن میکرب سوزاک داشت همچو زهری کو بود در جام بُلور ای وزس لذتسی گسر بسود یبا نه حالی آن لذت گذشت زحمتش باقی است با من تا لب گور ای وزیر در شعر زیر به یکی از شیوههای مرسوم بچهبازی که گرم گرفتن با لله بچه و نزدیکی به خانوادة او باشد اشاره میکند: بدرش گفته که با من ننشیند پسرش ... مردم از غصه خدا مرگ دهد بر پدرش گر بمیرد پدرش جای غم و ماتم نیست زنسدهام من بعوازم ز پدر ضوب ترش لله را نیز اگر دست به سر میکردم خوب میشدکه کشم دست ابوت به سرش بعد مرگ پدرش کارلله آسان است ب دهن کوبې» اگر حرف زند» مشت زرش مادرش بی خبر از عالم ما خواهد بود گر نسازد لله از عالم ما با خبرش چهره غمناک کنم جام جان چاک کنم گریه آغازکنم چون رفقای دگرش ۵۰ شاهدبازی در ادبیات فارسی داستانها کنم از دوستی آن مرحوم تسا نگویند ترا با پسر غير چه کار ساده را باید یک موی نباشد به سرین قصهها سرکنم از خوبی خلق و سیرش مادرش را به زنی گیرم و گردم پدرش ظرف مودار اگر مفت دهندش مخرش ا , ۹ ۱ در حکایات رستمالتواریخ ملاحظه کردید که گاهی به طرف داروی بیهوسی می خوراندند. ابرج هم در شعری حکایت میکند که وقتی معشوق خواب بود ر عالم بی خبری به او تجاوز کرده است و طرف از باب آن که آسروریزی نشود عکسالعمل نشان نداده است: دبشب دو نسفر از رفسقا آمسده بسودند همراه یکسیشان پسری بود که گفتی نرد آمد و مشغول شدند آن دو ولی من گفتم تو هم ای مغ بچه بی مشغله منشین پیش آی و بزن با من دل باخته پاسور خوردند همه جز من و جز من همه خفنند پاسی چو ز شب رفت ز جا جستم و ديدم آهسته به سرپنجه شدم زیر لحافش تر کردمش آن موضع مخصوص به خوبی با همچو منی همچو فنی؟ گفتمش آرام یک لحظه مکن داد که رسوا نکنیمان در محضر من ساخته بر ما خَضصر از من چشمانش طلب میکند ارث پدر از من در حیله که خوش دل شود این یک نفراز من کایینة قسلبت نسپذبرد کدر از مسن شاید که یکی سور بری معتبر از ممن کو برده بد از اول شب خواب و خوراز من خوابند حریفان همگی بی خبر از من افتاده ازین حال نفس در شتر از من آری که فراوان زده سر این هنر از من حسق داری ا گر پارهنمایی جگر از من بشنو که چه شد تا که زد این کار سر از من جنان که در بحت از شعر دور سبک خراسانی گذشت. شاعران کهن عاشق سپاهیان عربد»جری خنجرکش ترک میشدند. در شعر جالب زیر ایرج میرزا عاشق پسری داش مشدی و قلدر شده است که به او دشنام میدهد و ممکن است ششلول بکشد, این معشرق حل ید سیگاری هم هست. نکتهُ جالب دیگر این شعر اشاره بهرسوم بچهبازی است که دنبال معشوق در حیابان راه میافتاأدند و قربان و صدقه اش می رفتند واگر طرف بر میگشت و عصبانی میشد انکار میکردند و آنقدر درره قاحار ت ۲۵۱ س سے لجوج بودند که گاهی طرف به پاسبان و آژان شکایت میکرد: با پسر مشدبی افتاده سر و کار هرا تسا مگر روزی از خانه به بازار آید بینم از دور و مسرا رعشه بر اندام افتد نه بود شاعر و شاعر طلب و شعرشناس مشدی و قلدر و غذارست این تازه حریف گویم آهسته که قربان تو گردد جانم چه کنم؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست گر بر آشوبد و کوبد لگدی بر شکمم ور زند سیلی و از سر کلهم برت شود ور برد دست به ششلول و به من حمله کند مسن از ابسناء مسلوکم نتوانم که سلوک خانة او را تسا خسانة من راه بسی است من که اهل قلم و دفتر و نردم ز چه روی او هسمه رامش در خانة خسمار کسند روی سکوی فلان کافه خورم با او چای چبق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم که بستوانسم ازو ترک سر و کار کنم صبح تسا اول شب خانه بسه بازار کنم تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم من چه با مشدی و با قلدر و دار کم تسا بگوید که چه میگفتی؟ انکا رکنم به آژان گوید گر بیشتر اصرار کنم چه کنم؟ درد دل خود به که اظهار کتم خویش رادرس رکو شخره نظار کنم زهره در بازم و زهسراب به شلوا رکنم بسا پسر مشدی ولگرد ولنگا رکنم فکر همسایه دیوار به دیسوار کستم آشتی با پسری مشدی و بسیعا رکنم من چسان رامش در خانهٌ خما ركنم در دک ان چسلویی بسا او نساهار کسنم ترک این عادت دیرینه به سیگار کنم باری اگر معشوق شعر سیک خراسانی ترک لشکری است. معشوق شعر ایرج میرژا مأمور تأمینات و نظمیه مشهد است " عشق ایرج بهاو روحانی است ته جسمانی: ای سیه چشم چه دیدی تو ازاين دیده گناه که نگاهت چو کنم خیره کنی چشمسیاه ۱ در توضیحات دیوان ایرج آمده است که این قصیده خطاب به یکی از افنسران شهربانی مشهد موسوم به عبدالخالق خان سروده شده است. و چون این قصبده در دهنها افتاد عبدالخالق را که هیچ گناهی به جز زیبایی نداشت از مشهد بهجای دیگری منتقل کردند. ۳ ها شاهدبازی در ادبیات فارسی تسوبه نسظمیه و مستخدم تأمیناتی جلب بر درگه خود کن پی استنطاقم هر دو دستم را با بند کمر شمشیرت بیجهت اخم مکن؛ تند مرو زشت مگو من همان صورت زیبای تو را دارم دوست بههوای ت و کنم گردش باغ ملی گر بهدریا شوی اندر دل تحت البحری ور روی در حرم قدس تحصن جویی گر خطا کار مرا دانی زین گونه نگاه سهر تحقیق نگهدار مرا در درگاه سخت بربند که از غير تو گردد کوتاه که چو من بهر تو پیدا نشود خاطرخواه مطمتن باش که در من نبود قوت باه بسهساغ تسو روم مسقبره نسادرشاه بسا روی در شکم زسپلن برقلة ماه عاقبت مال منی مال من ان شاءالله عشی روحانی دارد: من شاعرم خمیده و درویشم سا پاکباز سلیل قسوالیم عاشق ترا چو من نشود پیدا در این شعر معشوق ژاندارم است: نو جنگجوی ترک سلحشوری در ما مجوی شهوت عصفوری ای همچو آفتاب بهشهوری پیوسته بهجنگی تو بهما ای بچه ژاندارم ما با تو بهصلحيم و صفا ای بچه ژاندارم یک شب اگر آیی بهبرم میکنمت من تا صبح دو صد بار دعا ای بچه ژاندارم ایرج میرزا مانند شاعران کهن در تشبیب فصاید هم از امردان سخن گفته است؛ چنان که در قصیدهیی در مدح امیرنظام گوید: مُردم از حسرت آهوروشان و زمشان سه ستمگر پسر ایدون بهمعلم خانه نه بهتنها من و یک مملکتی شیفتهاند بچ حوری و غلمانند این هر سه به لطف هر سه در عصمت و پا کی بهعقامی باشند میندانسم بسهچه تسدییر بهدام آرمشان هست وصد بنده بههرراهگذر چون جمشان باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان که بهجز سایه نباشد دگری محرمشان درر؛ قابحار © ۲۵۳ معشوق غزلیات او هم پسران ساده هستند: خوش نمیآید به گوشم جز حدیث کودکان اصلاً اندر قلب تأثیری است حرف ساده را معروفترین شعر ایرج مثنوی عارفانه است. ایرج در مشهد منتظر عارف قزوینی بود امّا عارف بهمنزل ایرج وارد نشد و جای دیگری رفت. ایرج دلیل آن را چئین ذکر کرده است: تو از...همای گرد لالهزاری یکی را این سفر همراه داری کسنار رستوران مُلًا نمودی ' ز ... کسنهای تهران در ربودی به ... کنها زدی ... از زرنگی نهادی جمله را زیر از زرنگی کنون ترسی که گر سوی من آیی کنی با من چو سابق آشنایی منت آن دنبه از دندان بگیرم خیالت غیر از اينه هن بمیرم؟ و سپس میگوید که دیگر پیر شده و نیروی این کار را ندارد: تسو یک ... آری از فسرسنگها راه مسن آن را سر زنسم؟ استففرالله تو حق داری که گپرد خشمت از من که تسرسیده از اول چشمت از مس ننسمیدانی کسه ایسرج پسیرگشته است اگر چیزی ازو دیدی گذشته است اگر... زیسر دست وپسابریزد بسهجان تس و کسه... بسرنخيزد سپس این مسألهُ را مطرح میکند که چرا ایرانیان به بچهبازی شهره شدهاند و علّت آن را عدم حضور زن در جامعه میداند. نکته جالب این است که در آن زمان همجنس بازی در غرب مرسوم نبوده است و ایرج این مسأله را مختص ایران می داند: بسدینجا چون رسيد اشعار مخلص پسریشان شد همه افکار مخلص که یارب بچهبازی خود چه کارست که بروی عارف و عامی دچارست؟ چرا این رسم جز در ملک مانیست وگر باشد بدیسان بسرملا نیست ۱ شادروان دکتر محجوب فلا ثبت کرده و فا کردن را کمین کردن معنی کرده است. اما ظاهراً ملا کرد بهمعتی بلندکردن و مال خود کردن صحیح است. ۴ شاهدبازی در ادبیات فارسی اروپسایی بسدان گسردان فسرازی نسدانسد راه ورسم پسچهبازی که تساایسن قوم دربند حجابند گسرفتار همین شسیء مسجابند ح جاب دختان ماه قبغب بپسرها را کستتد مخوابة شب تو بینی آن پسر شوخ امت و شنگ است برای عشسق ورزیدن قشنگ است نسبیتی خسواهسیر بسیمعجرش را کهتادیوانه گردی خواهرش را زیرساخت ادبی اشعار ایرج شعر ایرج با وجود سادگی و روانی ظاهری چنان ادیی و مستحکم است که می توان در این باب رساله مستقلی نوشت و از اینرو واقعاً سعدی دوران خود است. بهنمونه زیر از عارفنامه توجه کنید: تو طعم ... نمیدانی که چون است وگرنه تف کنی برهرچه ... است تف کردن ایهام دارد هم بهمعنی حقیر شمردن است و هم با ... ایهام تناسب دارد و چنان که در رستمالتواریخ خواندید کسانی که بهعنوان لعایچی در دربار بودهاند. در بیت دوم «گه می خورد ...؛ هم همین حکم را دارد یعنی غلط میکند اما در ضمن ایهام تناسب هم دارد. از سوی دیگر چنان که ملاحظه کردید شعر او از سویی ناظر به سنتهای شعر فارسی در موضوع مورد بحث است و از سوی دیگر بهاوضاع و احوال زمانه و تغییرات اجتماعی توجه دارد. ایرج. خجول و مدب در مورد ایرج نوشتهاند که در زندگی خحصوصی خود مدب بود و از کلمات رکیک و شوخیهای مستهجن ناراحت میشد چنان که در مورد حکیم سوری گفتهاند که بسیار کم غذا بود و روزه زیاد میگرفت. استاد مرحوم مهدی اخوان ثالث درره قاجار ت ۲۵۵ در مورد ایرج میرزا مینویسد: «هنگامی که ایرج میرزا در خراسان بوده و باری زندهیاد ملکالشعرا بهار بهخراسان میرود از تهران ... روزی دسته جمعی آن جماعت اهل شعر و فضل خحراسان با ایرج برای تفرج و گردش به یکی از بیلاقات باصفای اطراف مشهد می روند ... [ملک الشعرا به شوخی شعرمستهجنی میگوید ]... تا اواخر مجلس ایرج میرزا پکر بود و حال خوش همیشه را نداشت ... و بیشتر به طور واضحی با ملک الشعرا سرسنگین بود ... ایرج مدتی خاموش بود و بعد گفت: آخر از آدم ادیب و شاعری چون شما قبیح نیست که این طور حرفهای رکیک بزنید؟ ... باری» عقیلی [میرسیّدرضاخان عقیلی کوثری استرآبادی] میگفت هیچکدام از ما جوانترما جرأت نداشتیم در حضور ایرج یک کلمۂ رکیک یا اشاره ناباب داشته باشیم چون بهسرعت برافروخته و عصبانی میشد و تا یک دو هفته اصلاً قهر میکرد. یکبار نزدیک بود بین او و ادیب نیشابوری که ارج خیلی دوستش می داشت سرچند کلمه حرف شوخی و یک دو بیت نهچندان رکیک که ادیب نقل کرد بههم بخورد... من - بعنی عقیلی -و ایرج بهدیدن ادیب نیشابوری رفتیم ... ادیب چندان محلّی نگذاشت. باز ایرج بر تفصیل تعریف و معّفی من افزود. آخر ادیب بهمن گفت بیا جلوتر خوب ببینمت و با یک ربع چشم که داشت به چهرهُ من خیره شد. بعد گفت: من خیالم حضرت والاکه این قدر تعریف میکند با یک جران لایبلغ الم ۱ حالا میبينيم با یک داش لْم آمده و این دو بیت مشهور سعدی را با اندک تصرف خواند: آن روز که خط شاهدش بود صاحب نظر از نظر برانده امسروز سیامده بهدیدار کش فتحه و ضمّه برنشانده ابرح عصبانی شد و گفت: آخر خدای نکرده بهشما میگویند ادیب» ۱-یعین خواب احتلام ندیده» بهقول فرخی ریدکان خواب نادیده, تابائغ ریش درنیاورده. آریدکان خحواب نادیده مصاف اندر مصاف مسرکبان دا ناکرده قظار اندر قطار] دیوان. ص ۱۷۷ ۶ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی به جوانهای مردم ادب میآموزید, راستی که این حرفها از شما قباحت دارد. نه که خیلی هم بهاسباب نظربازی و صاحب نظری مجهّز هستید! ( کنایه به چشمهای ادیب می زد که یکیش به کلی کور بود و از دوّمی هم نیمی از بینائیش باقی مانده بود) و بهمن گفت ہیا برویم و بی خداحافظی از نزد ادیب رفت. ادیب؛ وقتی ایرج رفت بهمن گفت ... درطرفهای ما مثلی هست از این قرار که: چلو صافی به آفتابه میگوید: برو؛ دو سوراخه! قصدش این بود که تو با آن همه هزل رکیک که در شعرت هست. چطور تحمل دو کلمه هزل ملایم را نداری؟!... مقصود عقیلی این بود که ایر با آن همه رکاکت و هزل هتاک که در دیوان خود دارده در زندگی عادی بسیار محجوب و موّدب بود ... و آمن پعنی اعوات) راستش هنوز نتوانستهام این تضاد را برای خود بهدرستی حل و هضم کنم».! دورة بهلوی شاهدبازی بهسیب سابقهُ طولانیی که در ایران داشت در دور پهلری هم کم و بیش رایج بود اما در ادبیات این دوره منعکس نشده است و اندک اندک به سیب رشد فرهنگ و حضرر زن در جامعه از عادات و رسوم مردم رخت بربست. تا آن که نوع فرنگی ان که ازدواج دو مرد با هم باشد در اواخر دورة پهلوی دوم به ایران آمد سرو صدای بسیار برانگیشت. معشوق دوحنسی. امکانات زبانی چدان که تاک ن معلوم شد معشوق شعر فارسی درغالب ادوارمرد بوده است نه زن. اما برای مردم غیراهل فن این نکته چندان روشن نیست. علّت آن این است که زبان فارسی از نادر زیانهای جهان است که در آن نه فعل مذکر و مؤنت داریم و نه ۰۱۷۱-۷۵ ترا ای گهن بوم و بر دوست دارم اتتشارات مروارید ۰۱۳۷۰ ص ١ دورء قاجار ك ۲۵۷ ضمیر مذکر و مونث. توضیح اینکه در برخی از زبانها مثلاً عربی با فرانسه اگر بخواهید بگوئید او رفت بسته به این که اوه مرد باشد یا زن هم ضمیر فرق میکند و هم فعل یا در انگلیسی بین ضمیر مذکر (146) و منث(5۳6) فرق است اما وقتی در زبان فارسی میگوئید «او آمد» معلوم نیست که او مذکر است يا مونث. باری صفات و اسم در این زبانها به لحاظ مذکر و موّنث بودن مشخص است حال آن که دوست در فارسی هم مرد است هم زن هم شاه هم خدا... و این مسأله مهمی است که تا حدود زیادی جلوی ابتذال ادبیات فارسی راگرفت و به شاعران این امکان را داد که از معشوق مبهمی سخن بگویند. لذا نباید پنداشت که مسألة شاهد بازی به شعر فارسی صدمههای اساسی زده است. جز در اشمار سبک خراسانی که در آن صراحتاً لفظ پسر و نظایر آن آمده است. در اشعار ادوار دیگر مخصوصاً سیک عراقی یعنی اشعار امثال حافظ و سعدی زبان مانع است که خوانند؛ عادی پی به مذکر با مژنث بودن معشوق ببرد. خلاصه و نتیجه شاهدبازی را میتوان به دوگونه لحاظ کرد یکی جنبهٌ یونانی و فلسنی آن که سقراط و افلاطون مطرح کردهاند و در ایران در بین عرفا معمول بود و بیشتر جنبة روحانی و نظربازی و جمال پرستی داشت و دیگر جنبهٌ جنسی آن که مذموم است و ظاهراً بعد از ورود عنصر ترک در ایران مرسوم شد. این دو تلّی منجر به دو گونه ادبیات شد یکی ادبیات عاشقانة پرسوز و گداز که غالباً اصیل و زیباست و دیگر ادبیات پورتوگرافی و پلشت که هر چند در اکثر شاعران مخصوصا شاعران کهن سبک خراسانی معتدل است امّا در گروهی مخصوصاً متأخرین به رکاکت انجامید و کلاً بر دامن ادب فارسی لك سیاهی است (و من با همه اکراهی که در نقل این موارد داشتی جهت درک درست خواننده از حاق مطلب. به ذکر نمونههایی چند ناچار شدم). مسألاٌ دیگر. معشوق شعر فارسی است که غالباً و عمدةً مرد است نه زن. گاهی این امر صراحت دارد و گامی برای کسانی که چندان با متون قدیم آشنا نیستند تشخیص این امر دشوار است» مخصوصاً این که در زبان فارسی ضمیر و فعل مذکر و مژنث نداریم. اما برای اهلش قرائن کافی در دست است و آن غالبا معلومات جامعهشناسانه است. مثلاً رقص کردن در مجالس» ساقیگری و امثال این امور برعهدء مردان بوده است نه زنان» یا آنجا که سخن از زلف است نباید پنداشت که از دررة قابار = ۲۵۹ زن سخن میگویند (در مورد زنان معمولاً لغت گیسو را به کار میبردند)» یا لباس مردان هم دامن داشت و امثال این قرائن. این معشوق برای خوانند؛ امروزی شبیه به زن فرنگی است که در جامعه پا به پای مرد حضور دارد. در مجالس مهمانی و بزم کنار مردان است. شراب مینوشد و میرقصد و با این و آن سخن میگوید» اسب سواری میکند زلف بر باد می دهده جامه مردان بر تن دارد» نیمه شب هنوز به خانه نرفته است. ستم مرد را بر نمی تابد وگاه به او درشتی میکند و او را از خود میراند و چه و چه و این معشوق کجا و زن معصوم و مظلوم و خانهنشین ایرانی کجا؟! چنان گریم به درد دل به راه توسن نازت که خون گردد حنای پایت از چشم رکاب آید ز من پنهان چه داری از کجا می خورده میآیی چنان مستی که از رنگ رنعت بوی شراب آید شوکت سخاری مسألاةٌ مهم دیگر ملاحظة شاهد بازی از هر نوع در نزد گروه کثیری از رجال تاریخی است که بیشک تبعات قابل تأمَلی داشته است و شاید اساسا یکی از عوامل رواج این پدیده در اجتماع بوده است چه گفتهاند که لاش علی دين ملوکهم. علّت شاهد بازی را در ایران عدم حضور زن در جامعه گفتهاند (مثلاً ارج میرزا) این مطلب صحیح است امّا همه موضوع نیست. زیرا در یونان قدیم هم وجود داشته است یا امروزه در اروپا و آمریکا هم دیده میشود. شاید بتوان این علّت را در مورد آن بخش از شاهدبازی که همراه با اعمال جنسی است تا حدّی صحیح شمرد اما برای بخش دیگر که عشق روحانی باشد بیشک باید به دنبال علّتهای دیگ مخصوصا علل روانی بود. اضافات ص ۱ غلامیات نظامی در خسرو و شیرین میگوید کنیزان شیرین به رسم مردان قبا پوشیدند زیرا رسم بوده است که کنیزان به هنگام شکار خود را به شکل غلامان در آورند: به کردار کلهداران چون نوش قبا بستند بکران قصبپوش که رسمی بود کان صحرا خرامان به صید آیند بر رسم غلامان چاپ وجد. ص ۷۴ ص ۱۱۶ ينزل الله كل ليلة حدیث نبوی است که ترجمهٌ آن این است «فرود میآید خدای ما تبارک و تعالی هر شب بهسوی آسمان دنیا در یک سوم پایانی شب سپس میگوید که هر که مرا بخواند به او جواب میدهم. هر که از من بخواهد به او میبخشم, هر که طلب بخشش کند او را میبخشایم تا این که سپیده بدمد (برای اصل حدیث رک گزیدة منطقالطی انتخاب و شرح نگارنده» ص .)٩۱ سنایی در حدیقه گوید: ینزلاللّه هست در اخبار آمد و شد تو اعتقاد مدار دور قاحار © ۲۶۱ ص ۱۴۸ جماعتی که نظر را حرام میدانند. حافظ هم در تعریض به فقیهان و زاهدان و صوفیانی که نظربازی را حرام می دانستند میگوید: شراب لعل کش و روی مهجبینان بین خلاف مذهب انان جمال اینان بين به زیر دلق ملمّع کمندهادارند دراز دستی این کوتهآستیان بین ص ۱۶۶ حافظ مکرراً با صدای رسا خود را رند و نظرباز خوانده است ... استاد بهاءالدین خرمشاهی عقیده دارند که اینگونه اشارات را نباید حمل بر ظاهر کرد چنانکه در شرح بیت: ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای کت خون ما حلالتر از شیر مادر است طی توضیحات مفیدی مینویسند ( حافظنامه, ج دوم» ص ۲۵۷): «در دیوان حافظ پارها به لفظ پسر اشاره يا خحطاب شده: - هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی ای پسر جام میم ده که به پیری برسی و نظایر آن. ولی مواردی هم هست که خطاب و اشار؛ُ او فحوای عاشقانه یا جنسی دارد نظیر همین بیت مورد بحث (ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفتهای ...) و این ابیات: گر آن شیرین پسر خونم بریزد دلا چون شیر مادرکسن حلالش به هوای لب شیرین پسران چند کنی جوهر روح به ياقوت مذاب آلوده چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم مادر دهر ندارد پسری بهتر از ابن پدر تجربه ای دل توئی آخر ز چه روی طمع مهر و وفا زین پسران میداری ۴ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی یک بار نیز به غلمان اشاره دارد: فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند غلمان زروضه حورز جنت به در کشیم گاه نیز لفظ پسر در کار یست ولی خود او در هیأت مغبچة بادهفروش جلوه میکند. احتمال دارد ساقی حافظ نیز همواره یا غالباً پسر بوده باشد. باری این اشارات را نباید بهسادگی و سرعت حمل بر انحرافات جنسی و تمایلات همجتسگرایانه کرد. رسم خطاب بهپسرکان زیباروی ازسئتهایديرينة شعر فارسی. از رودکی تا بهارست. اصولا خطاب به زن یا دخت, نامعمول بوده و خلاف ادب شمرده میشده. بههمین جهت است که در سراسر دیوان حافظ حتی یک بار لفظ «دختر» به کار نرفته و هرچه دختر در دیوان اوست همه دختر رز (= شراب) است و از معشوقه همواره به کنایه و استعاره نظیر مسعشوق (معشوقه) محبوب. پا دلب شاهد» شمع شبافروز: خسرو شیرین يا خسرو شیریندهنان؛ شاهد قدسی و نظایر آن سخن گفته شده است. سنایی و عطار و مولوی و سعدی و سایر بزرگان شعر و عرفان هم عطابهای عاشقانه به پسران دارند. این بدان معنی نیست که در طول تاریخ ادبیات و عرفان هیچ شاعر و صوفی کزاندیش و آلودهدامتی وجود نداشته است. نمی توان گفت که پسر در شعر فرخی و بعضی معاصران ای با توجه بهشیوع همجنسگراتی در عصر و دربار غزنوی -که اوجش از اسطورء بدنام ایاز بر می آید -همانقدر معصوم است که در شعر مولانا یا سعدی و حافظ. سعدی در انتقاد از اینگونه منحرفان میگوید: گروهی نشینند با خوش پسر که ما پا کبازيم و صاحبنظر ... آری همین سعدی که بهشهادت این سخن و سایر آثارش میتوان او را سلیمالنفس و پا کدامن و بری از اینگونه انحرافات دانست در غزلیاتش بسی بیشتر از حافظ به پسرکان حوبرو اشارات و از آنان حکایت دارد. پس این اشارات را نباید دور قاجار 8 ۲۶۳ حمل پر معنای ظاهری کرد. وگرنه ذهن و زبان بدگویان را نمیتوان بست که نه سقراط و افلاطون که خود صاحب نظریهیی در زمینۀ اینگونه عشق بیشالبه موسوم بهعشق افلاطونی بود از دست و زبان ایشان رستند و نه مولوی. آری کسانی بوده و هستند که ارادت عرفانی مولانا به شمس تبریزی را دارای فحوای جنسی میدانند. صدرالمتألهین بحث مفصلی دربار؛ عشق به «ظریفان و نوجوانان و خوبرویال» دارد و میگوید که حکما در ماهیت این عشق و این که نیک است یا بد احتلاف دارند. بعضی آن را کار بیکارگان میشمارند و بعضی بهماهیت آن پینبردهاند و آن را مرض نفسانی و بعضی جنوذالهی میانگارند «ولی چون نیک بنگریم و درست بیندیشیم و به اسباب کی و مبادی عالی و غایات حکمت آمیز ان توجه کنیم چنین برمیآید که این عشق -یعنی لذت بردن شدید از صورت زیبا و شیفتگی به کسی که رفتار و کردار دلنشین و تناسب اعضا و ترکیب خوش دارد از آنجا که بسان امر طبیعی در سرشت اکثر مردم بدون تکلف و تصنّع هست از نهادههای الهیبی [الاوضاع الالهية ] استکه مصالح و حکمتهایی بر آن مترفّب است ولاجرم نیک و پسندیده است. علیالخصوص که انگیزههای والا و امداف شریف داشته باشد ( الحکمهالمتعالية فیالاسفارالعقلية بیروت, داراحیاء التراالعربی؛ ج ۱۳ ص ۷۱ - ۲ ۱۷)» ص ۲۲۴ پا منه از خانه به بازار و کوی گاه شاهدبازان در راه مکتب مینشسند. شوکت بخاری گوید: کودکی شوکت بهطور خود نیاید سوی من باز مییابد که بنشینم به راه مکتبی واژهنامه آمیزگار: معاشر آهسته: باوقار ابرار: تیکوکاران ابل: شتر اتباع: پیروی کردن احداث: جوانان احرار: آزادگان اذکیا: جمع ذکی» تیزهوش ارجو: امیدوارم ازدر: شایسته آستاخ: گستاخ و بیپروا التجا: پناهبردن آملاک: جمع ملک: فرشتگان انجیره: سوراخ مقعد اوتار: جمع وتر سیمساز ایر: آلت تناسلی مرد ایزار: شلوار باشیان: جمع باشی در ترکی به سعنی رئیس که به آخراسم رجال دربار میآمد: حکیمباشی؛ منجم باشی بالیوز: نماینده دول خارجی برای حمایت از بازرگان و اتباع آن کشور بد آرامی: ناراحتی رز قد و قامت بهایی: گرانبها بهیمی: حیوانی بیتحاشی: بیپروا بیمرادی: نداری پاانداز: جاکش, دلال پرگار: حیله گره افسونگر پروانه: اجازه پریشان شدن: متفرق شدن تجرّع: پیاله نوشی تراشیدن چشم: در معالجهٌ تراخم پلک را بالا میزدند و دانهها را با سنگ جهنم (تبترات نقره) میتراشید ند. ۶ ۳ شاهدبازی در ادبیات فارسی تراریح: نماز مخصوص شبهای ماه رمضان تقبیل: بوسیدن تمغاچی: باجگیر مأمور وصول مالیات تنگ: لنکه بار توقی: خودداری؛ کف نفس جرح: زخم وارد آوردن جفته: سرین کفل جلقی: خودسری و بیباکی جُواز: هامون چاشنی گرفتن: غذا را آزمودن جفته: خمیده حرث: کشت و زرع خرور: حرارت و گرما خریّت: آزادی» آزادگی حصان: اسب حمدان: آلت مردی حیز: نامرد خرگله: کل خر کنایه از عوامالناس خو شانیدن: خشک کردن داهیه: سختی و بلاء کار دشوار دب: آرام و آهسته راهرفتن. تباب: فاعل عمل جنسی درفه: سپر دمه: لبه ليه کلاه) د گرفتن: خرده گرفتن: عیب جویی کردن دنو: نزدیکی دیدار: رخسار» چهره راح؛ شراب رحیل: سفر رفق: مهرباتی و مداوا روث: سرگین ریبه: بدگمانی» شک زدر (< ازدر): شایسته رّفت: درشت و خشن زلت: لغزش ساتگین: یبال بزرگ شراب شرون: سرین کفل سغدو: غذایی که با پر کردن روده گوسفند از گوشت و سبزی و شیره درست می شود سماحت: بخشندگی. غنو و اغمأاض سودا: عشق سیکی: نوعی شراب شاطر: کسی که در ناتواتی نان بهتنور گذارد نامه برسریعالسیر؛ اینجا گویا رقاص شست: دام شفتالو: کنایه از بوسه شنگ: شاد واژهنامه 8 ۲۶۷ صنادید: بزرگان ضیاع: آب و ملک عدول: جمح عادل کسانی که در محضر قاضی بهعنوان عادل شهادت می دادند. عَتف: زور اجبار عنن: تاتوان جنسی غازی: غزا (جنگ مذهبی) کننده عُبُوق: شراب شبانگاه مقابل صبوح لمان: جمع غلام جوانان زیبا غنج: ناز فرث: سرگینی که در شکنجه باشد فُرج: خلاصی و رهایی فره: خوب» پسندیده فری: آفرین فصب: کتان قسصه برداشتن: شکایت کردن» دادخواهی کردن قورچی: امیرالامرا کارخانه آقاسی: رئیس کارخانههایی از قیبل کارخانه اسلحهسازی و داروسازی کمان گروهه: کمانی که بدان گلولهٌ گلی اندازنده سنگانداز متلهفت: سرت خورنده افسوس خورنده محیط: دریا مترتب: مردم را در مرتبة خود قرار دهنده» از مشاغل درباری متیقّن: بهبقین رسیده. مطمئن محاسن: ریش مرتقد: خوابگاه مشعر: محل مناسک حج مُضادّت: مخالقت مطرفه: چکش معانقه: دست در گردن کردن معجر: روسری معاف: آن که در مجلس بزرگان جای افراد را بنا به شأن ایشا تعیین میکند. مغْلق: بسته» مشکل مُقل: ١ صمغی که سخت است. ۲- ملتحی: ریش درآمده مسجب: برگزیده منقاد: مطیع منهاج: راه مُنکر؛ کار زشت ۸ ۳ شاهنبازی در ادبیات فارسی موتیف (00011): موضوعی که در ادییات تکرار می شود موسی: تیخ سلمانی مُهیل: هول آور» ترسناک ناحفاظی: بی شرمی و بی عفتی تاسی: فراموشکار تاقض: نف شکنند ه نخاس: بردهفروش نقمات: جم نقمت» انتقام جویی» نوبتی: پاسبان و نگهبان وثاق: اطاق وشاق: غلام وشق: پوستین وطی: نزدیکی از عقب ولیعهد: پسر ارشد» جاتشین؛ مُبصر هاوبه: دوزخ مجیر: هر هیر: شیر هول: وحشتناک یزک: پیشقراول فهرست اعلام آخیلوس ۱۷ آذری؛ شیخ» ۱٩۳ آزاد بلگرامی ۳۴ آشیل» ۱۷ آقرودیت ۰۱۶ ۱۷ آگاتون. ۲۰ آگوستین» سنت. ۲۳ ابراهیم» ۳۶ ابرمز» ۲۴ ۰۱۲۷ ۸۰۱ ۰۱۰۰ ۳۱ ابنجوزی, ابوالفرج Fe AT ATA ابن سَيَابَة» ۳۰ ابن سیناء ۲۵» ۲۶ ابن طاهر مقدسی ۰۱۳۰ ۱۴۰ ابن طباطیای علوی» ۳۳ ابن عربی» محیالدین؛ ٩۷ ۰۱۱۱ ۱۸۷ ابوالبختری وهبینوهب ابوخلمان دمشقی. 4۸ ۹٩ بو حنیقه» ۱۱۵ بو شکور بلخی» ۱۴۰ بوطالبخان اصفهانی» ۳۴ بو طیّب طبری» ۱۳۱ بو العلاء گنجوی: ٩۱ بوعلی سینا ابنسینا ابو فراس» ۸٩ ابر کمیت اندلسی: ۱۳۲ ابوالنجم ایازین اویماق > ایاز ابرنعيم ۵۶: ۵۷ ۲۲۴ ۸۹ ۱۳۲ ٩۳۱ ۰۳۰ ابوئواس, بیو ردی» امپرسعید حسین» ۱۸۴ حمد شاه ۲۴۶ خوان ثالث مهدی ۲۵۴ دیب لیشابوری» ۲۵۵ روس ۰۱۶ ۱۷ زرقی هروی» ۱۴۴ سپنسرء ۲۵ اشرف افغان» ۲۳۵ ۶۰ : شاهدبازی در ادبیات فارسی AA ۲۴ ۰۲۳ ۰۲۲ ۰۲۱ ۱۷ ۱۵ افلاطون. ۲۵۷ ۹ افلاکی ۱۲۲ اقبال» ۵۷ اقبال آشتیانی» عباس, ۷۲ الکیبادس: ۱۶ ۲۰ امیةین صاست. ۰۱۳۳ ۱۴۰ امیر تیمور؛ ۱۸۲ میر علیشیر نوأیی» ۰۱۸۴ ۱۹۳ میر مبارزاندین: ۱۶۷ میر معزی. ۷۵ ۷۷ میر پوسف ۰۱۱ ۵۴ مین ۰۳۰ ۳۱ ۸۸ A+ ۸۷۹ ¥1 توری» ۱۰۶ ۰۱۰۲ ۰۹٩ 4۸ وحدالدین کرماتی» ۱۸۳ ۰۱۳۵ ATV II MIF Nev وحد مستوقی» فخرالدین» ۱۱۸ اوحدی مراغی» ۰۱۴ ۰۱۱۴ ۰۱۲۷ ۲۲۴ اوراتوس؛ ۱۷ اهلی ترشیزری» ۰۱۵۷ ۱۶۹ CFF FF ۰۴۳ ۰۴۲ ۴۱۰۴۰ ۳۹ ۸۱۱ ابان ۲۴۶ AF ۵٩ ۰۵۷ ۵۶ ایاس» ۸۳ ایرج میرز؛ 4 ۰۱۱ ۱۲ ۵۵ ۰۲۳۵ ۲۴۷: ۹ ۰۲۵۰ ۰۲۵۴ ۰۲۵۵ ۲۵۸ بابر میرزا؛ ۱٩۱ بایقر سلطان حسین؛ ۱۸۴ ۵٩ بطلمیوس. بغدادی» عبدالقادر» ٩۸ بقراط. ۰۱۵۲ ۱۵۳ بلیگ؛ ۲۵ بو چعفر احمدین محمد ۳۸ بو نصر مشکان» ۶۵ بهاءولد ۱۲۳۰۱۲۲ بهار محمدتتی ملکالشعراه ۰۲۸ ۰۵۸ ۲۴۷ ۲۵۵ بیگ ۷۱ بیهقی» ۰۵۵ ۵۶ پاتروکلس: ۱۷ پارساء مولاناء ۱۹۳ پترارک: ۲۵ پروانه, معینالدین: ۱۰۹ پیترودلاواله ۲۲۹ تفتتازانی» سعدالدین: Af ٩۰ جالرت؛ جام شیخ احمده ۰۱۱۹ ۱۲۲۰۱۲۱ جامی: عبدالرحمان ۸۱۰۶ ۰۱۰۸ ۰۱۱۲ AAD 6 ۳ ۳ ۰۱۰ ۱۹۱ ۰۱۹۶ ۳۳۴ جبلی. عبدالواسع. ۷۶ جرجانی میر سید شریف؛ ۱۸۴ جعفر صادق (ع)» امام ۰۱۲۹ ۱۸۵ جلالالدین خوارزمشاه سلطان؛ ۷۲ نی ۱۳۶ واژهنامه 8 ۲۷۱ جوهرالتاجی. اختیارالدین؛ ۴ VA جوبتی» ۹ چلبی» حسامالدین» IAA چنگیزخان» ۲۳۶ حاجب علی قریب: ۲۱ حاجی شاه ۱۶۷ ۷۹ ۷۷ ۵۲ ۴۱ ۲۴ ۰۱۴ ۸۱۰ حصافظ AFF ۱۶۵ ۱۵٩ ۰۱۵۷ ۱۲ AF ITY AAS AVA AVF AVY ۱۷ AFA ۷ ۳۱۰۰۱۲ TOA TT AMAN ۹٩ ٩۸ حریری» علی؛ حسنبن هانی > آبونواس حسن مازندرانی» ٩۲ حسین میرزا؛ سلطان. ۰۱۵۸ ۱۶۹ حکیم سوری؛ ۲۵۴ حلبی: دک ۱۱۵ حموی» شیخ سعدالدین» ۱۸۶ حمیدالدین بلخی. قاضی ۰۳۱ ۸۸ حنبل» احمد. ۱۳۶ ٩۲ ٩۸۱ ۰۳۴ خاقانی» ۱۹۸ خانلری» خراز: ابوسعید» ۱۳۸ جطیب الملک؛ ۷۲ خواجه نصیر طوسی؛ ۱۷۷ شور شاه رکیالذین» QF یام ۷۸ خير نشاج» ۱۳۱ داگلس» لرد آلقرد؛ ۲۵ دانته. ۲۵ ٩۰ ۵٩ داوود دری: ضیاءالدین» ۲۵ دقاق» ابویکر ۱۳۸ دفیقی» ۰۱۴ ۰۱۵ ۴۵ دولتشای ۰۷۷ 0۱۰۸ ۱۱۸ دیونه ۱۷ ذکاوتی قراگزلرء علیر صاء ۱۲۸ رافعی» ۱۰۱ راوندى» مر تضی» ۰۱۱۶ ۱۸۴ رستمالحکماء ۰۱۲ ۲۲۹ رستم دستان, ۱۷۱ رودباری, ابوعلی. ۱۳۶ رودکی: ۰۱۴ ۵۳۷ ۴۹ روزبهان بقلی شیخ, 411 ۵ ۱۳ رییکاء بان ۱۴۴ زئوس» ۱۷ زرکوب. صلاحالدین؛ ۱۸۸ زرینکوب دکتر: ۷۵ ۱۶۷ زکریاء شیخبهاءالدین؛ ۱۰۹ ۳۷۲ 8 شاهدبازی در ادبیات فارسی ژنده پیل جام شیخاحمد سارونقی: ۲۲۹ سواج ابونصر» ٩۸ سروش اصفهانی؛ ۲۲۲ سعد زنگی اتابک» ۱۶۲۰۱۱۲ ۰۱۰ ۲ ۰۷۷ ۰۵۲ ۰۳۲ ۰۳۱ ۰۲۲ ۰۱۰ سعدی: ۰۱۴۷ ۰۱۴۵ AEF AFF ATO AT ۹ ۰۱۵۸ ۰۱۵۶ ۱۵۴ ۰۱۵۳ ۰۱۵۰ ۱ AFA ۰۲۰۹ AAA ۱۸۸ AAV ۰۱۷۳۰۱۶۵ ۳ TEV TITY سعید آشرف» ۲۳۸ سفیان ثرری ۱۳۷ ۵۸۵ ۰۲۳ ۰۲۲ ۰۲۲ ۰۲۰ AF ۵ سقراط ۲۵۷ ۳۹ سلمی؛ ابو عبدالرحمن؛ ۱۲۹ سلیمان؛ ۱۸۵ سنایی؛ ۸۲ ۷۷ ۸۰ ۸۱ ۱۸۵ سنجر سلطان ۸۳ ۱۶۹ سنقر ۸۴ ۷۵ سورآبادی» ۰۲۷ ۲۹ سوزنی سمرفندی ۳ ۸۷۷ ۵۷۸ ۰۱۴۴ ۲۴۱ سهروردی. شهابالدین ٩۷ ۰۱۰۸ ۱۲۱ شاردن» ۰۲۲۷ ۲۲۸ شاپور طهرانی» ۲۱۴ شاطر جلال ۰۱۹۹ ۲۰۰ ۲۱۰ شافعی. ۱۱۵ شانی تکلوء ۱۹۸ شاه اسماعیل دوم ۱۹۹ شاه اسماعیل صفوی» ۱۶۹ ۲۲۷ شاهرخ میرز؛ ۱۹۰ شاه سلطان حسین؛ ۰۲۲۹ ۰۲۳۰ ۰۲۳۱ ۰۲۳۳ ۳۳۴ شاه شجاع ۷۹ شاء شيخ ابواسحاق ۰۱۶۷ ۸۶۸ ۱۷۸ شاه طهماسب ثانی» ۲۳۶ شاه طهماسب صفوی, ۱۹۹ شاه عباس دوع ۲۲۸ شرف جهان, میرزا؛ ۱۹۸ شفایی اصفهانی ۲۳۸ شلی ۳۵ ۱۱۰۷ ۱۰۳۰۱۰۲ 44 4۷ شمس تبریزی: ۱۳ IA IT AY شمسالمعالی» ۵۸ شوکت بخاری» ۲۵۸ شهید بلخی. ۱۴ شهیدی قمی: ۱۹۸ شیخ رضا طالبانی» ۲۴۵ صادقی افشار: ۱۹۹ صقا دگتر ذبیحللّ» ۲ ۷۳ صفیالدین اردبیلی» ۱۴۷ طالب آملی» ۲۱۴ طباطبایی مجد غلامرضاء ۱۴۷ طغرل کافر نعمت» ۵۴ ۵۵ ۵۶ واژهنامه 8 ۲۷۳ عارف. ۲۳۷ عبداللّین مارک ۱۳۷ ۰۱۷۰ AAA ۱۷ AF AT عبید زاکانی» JAY AVA ۰۱ ۳ عراقی» فخرالدین 4٩ ۱۰۲ ۱۰۳ ۰۱۰۸ ۸ 6 ۳ ۲ ۰1۶۲۱ ۸۵ ۲۲۳۸۸ عزیزی ۷۵ عسجدی: ۷۵ عشتورت» ۲۹ عشقی. ۲۴۷ عضار تبریزی؛ محمد» ۲۲۰ عضدالدین ایجی مولان ۰۱۷۶ ۰۱۷۷ ۱۷۸ عطان ٩۵ علاء دمشقی» ۱۳۳ علاءالدین محمدین جلالالدین حسن» ٩۲ ۹۳ علی (ع ۰۱۲۹ ۱۷۶ علی مرادخان زند. ۲۳۲ علی مردانخان» ۲۳۶ عنصرالمعالی. کیکاو وسین وشمگیر زباره ۵۸ عنصری. ۳۹ ۰۴۱ ۴۶ دش اي ۲ش ۶۴ عوفی. AF YA عینالقضاةه ۹ ۰۱۵ ۱۱۶ ۵4 ۵۸ غاتمی» ابوالعياس» ANN MTA er AA غزالی. احمد. ۱۸۵۸۵ ۰۱۸۳ 1 ۲۳ غزالی محمد ۰۱۰۰ ۰۱۲۰ ۰۱۲۸ ۰۱۳۱ 1۶۹ غضایری رازی» ۴۳ غلام علیخان ملیچک فارایی» ۲۵ فتحعلی شاه هاجان ۲۲۹ فخری» ۴۱ فرخ» ۱۶۵ ۵۱ 4۵۰ ۰۳۶ ۰۴۴ ۰۴۳ فرخی سیستانی» ۲۴۲ ۷۰ (FPF (FF ۶۰ BOA «DF «OY فردوسی: ۱۴ فرصت شیرازی ۱۰۲ فروزانفر بدیمالزمان» ۰۱۴ 6۷ ۸ ۱۱۹ ۱۸ فروغی» محمدعلی؛ ۱۴۳ فریدون میرزاء ۱۵۷ ۱۶۹ فضل الله استرآبادی» ۱۱۸ فضلبن احمد. ۴۴ ٩۲ ۸٩۱ فلکی شروانی فلوطین؛ ۲۴ فوقی یزدی ۲۳۸ فیچینو. مارسیلیو. ۲۳ قاآنی. ۲۴۱ قایماز کج کلام YF ۷۵ قزل. ۷۵ قشیری؛ امام» ۱۳۷ قطبالدین شیرازی. ۰۱۴۷ ۰۱۷۶ ۰۱۷۷ ۱۷۸ ۳۷۴ 8 شاهدبازی در ادیبات فارسی قلج ۷۲ قمری آملی» سراجالدین ۸۳ ۸۴ قوامالدین حسن» ۱۶۸ قرنوی» صدرالدین ۰۱۲۴ ۰۱۷۷ ۱۸۷ کادن ۲۴ کاویانی» دکتر ۱۷ کریشتا ۱۱۷ کریمخان زند» ۲۳۶ کوشکی: حکیم, ۷۵ کمال خجندی, ۱۹۰ کویتزیری» ۲۵ گازرگاهی, کمالالدین حسین ۰۱۸۴۲ ۱۹۶ گلچین معانی» احمدء ۱۹۸ گیلانشاه» A^ لاری» مولانا عبدالغفون ۱۸۲ بیبی: ۶۰ لسانی شیرازی» ۱۹۸ لطفیء دکتر» ۱۷ لوط ۰۲۶ ۰۲۷ ۰۲۸ ۲۹ ۳۰ ۵۲ ۸٩ لوکری؛ ۳۹ لیلی: ۴۲ ٩۰ ماروت؛ مالکبن انس ۰۸۱۵ ۱۱۶ مانی شیرازی ۱۶۹ مجاهد احمد؛ ۱۰۰ مجدالدین بغدادی» ۱۳۵ مجلسی» ملامحمدباقن ۲۳۳ محتول» ۳۲ مجیرالدین بیلقانی؛ ٩۱ محارب حسان. ۱۳۱ مسحتشم کاشانی» ۰۱۹۸ ۰۱۹۹ ۰۲۰۵ ۰۲۱۰ TIA ۳ محقل دکتر مهدی, ۰۱۱۵ ۲۲۴ محمد (ص)؛ حضرت؛ ۰۸۹ ۱۳۹ محمد خوارزمشای سلطان ۷۲ محمد غزنوی» سلطان. ۰۳۹ ۰۴۶ ۵۷ محمود غزنوی: سلطان؛ ۱۱ ۳۹ ۴۰ ۴۱ CFF ۴۳ ۲ ۰۴۳۶ ۸۵۴ ۵۶ ۵۸ ۶۵ مسعود سعد سلمان» AA مسعود غزنوی. سلطان ۳۹ ۰۲۳ ۴۶ ۵۴ ۵۹ مسعودی» ۲۰ مظفرالدین شام ۲۴۶ ملاصدرل ۲۶ ملکشاه سلجوقی» سلطان. ۸۷۱ ۷۵ ۱۶۹ ملیجک؛ ۰۱۱ ۲۴۶ منجیک ترمذی: ۳۸ منوچهری» ۰۴۱ ۵۰ ۶۰ ۶۵ ٩۰ موسی» AA AV AF 4O ۴۲ ۳۰ ۰۱۵ مسولوی؛ ۰۱۲۴ OTT ۰۱۲۲ ۱۱۱۹ ۰۱۰۷ AF 4 IAA ۴۳ مهرجان مجر سی» ۰۱۳۲ ۱۳۹ میرم سیاه» ۲۳۹ میر جات قمی» ۲۳۸ میمندی» خواجه حسی» ۰۴۲ ۶۱ تادرشاهی ۲۳۶ اصر خسرو» ۱۱۵ اصرالدین شاه ۰۱۱ ۲۳۵ ۲۴۶ تاصرالدین» شیخ» ۱۳۴ تاگوری» حمیدالدین ۱۰۵ نجمالذین رازی؛ ۰۱۲۷ ۱۳۸۵ نجمالدین کبری» ۰۱۳۵ ۱۸۶ نزاری قهستانی ۱۲۵ نسیمی» ۱۱۸ نظامی عروضی. ۹ ۰ FF نظامی گنجری. ٩۲ ٩۱ تعمتخان عالی» ۲۳۹ وری ابوالحسین: ۱۳۶ نوشتگین نوبتی» ۵۶ نوشتگین نوبی: ۵٩ وارستهٌ سیالکوتی» ۲۳۸ واعله, ۲۷ والبةین الخباب» ۳۰ واژهنامه 8 ۲۷۵ وال داغستانی» ۲۱۸ وایلد. اسکار, ۲۵ وحشی بافقی» ۸ ۲ ۲ ۰۲۰۵ ۰۲۱۴ TTY eTYA TIO ۲۵ وردزورثت» ۱۲۹ وهببن وهب» ویشنو» ۱۱۷ ٩۰ هابیل ٩۰ هاروت هارونالرشید» ۰۳۰ ۳۱ ۱۲۹ هجو بری» علیبن عثمان ۸ 4٩ ۱۱۷ هکتون ۱۷ همایی استاد» ۲۱۵ همدانی» سیدعلی: ۱۸۹ هولدرلین» ۲۵ هومی ۱۷ یار شاطر دکتی ۲۲۰ یحیی کاشی TTA ۱۸۵ ٩۰ ۰۵٩ یوسف پیغمیں پوسفی, دکتر غلامحسین. ۵ ۶۹ بوستان؛ مصحح دکتر غلامحسین یوسفی. از انتشارات انجمن استادان زبان و ادبیات فارسی. ۱۳۵۹ پیشاهنگان شعر پارسی؛ دکتر محمد دبیرسیاقی. شرکت سهامی کتابهای جیبی» ۵۶ ص ۱۹۶ تأثیر شعر عربی بر تکامل شعر فارسی؛ دودپوتاء ترجمۀ سیروس شمیسا» فردوس» ۱۳۸۱ تاریخ اجتماعی ایران» مرتضی راوندی جلد هفتم» انتضارات تگاه ۱۳۶۸ تاریخ ادییات درایران» دکتر ذبیح الله صفاء جلد دوم کتابخانه ابنسیناء ۱۳۴۷ تاریخ یهقی» به کوشش دکتر خلیل خطیب رهب انتشارات مهتاب» ۱۳۷۱ تحلیل اشعار ناصر خسرو دکتر مهدی محقق, انتشارات دانشگاه تهران ۱۳۴۴ تذکرةالشعراء دولتشاه» انتشارات پدیده (خاور) ۱۳۶۶ تلییس ابلیس؛ ابوالفرج ابنجوزی» ترجمة علیرضا ذکاوتی قراگزلی مرکز نشر دانشگاهی» ۱۳۶۸ چهار مقاله. نظامی عروضی» مصحح دکتر محمد معین اینسینل چاپ ششم؛ ۱۳۴۱ حد بقة الحقيقة و شريعةالطريقة» سنائی» مصحح مدرس رضوی, انتشارات دانشگاه ۸ ع شاهدبازی در ادبیات فارسی تهران» ۱۳۶۸ خلاصۀ مننوی» استاد بدیم الزمان فروزانشی انتشارات دانشگاه سپاهیان انقلاب ایران» ۱۳۵۵ دیوان انوری بهاهتمام محمدتقی مدرّس رضوی. شرکت انتشارات علمی و فرهنگی. چاپ سوم ۱۳۷۲ دیوان ایرج میرزا؛ بهاهتمام دکتر محمد جعفر محجوب. چاپ چهارم؛ ۱۳۵۶ دیوان جامی: با مقدمه و اشراف محمد روشن. انتشارات نگاه» ۱۳۸۰ دیوان رودکی؛ ی. برانگینسکی. استالین آباد. ۱۹۵۸ دیوان سراجالدین قمری آملی» بهاهتمام دکتر یدالله شکری, انتشارات معین» ۱۳۶۸ دیوان سروش اصفهانی» به اهتمام محمد جعفر محجوب. انتشارات امیرکبیر» ۱۳۳۸ دبوان سوزنی سمرقندی» دکتر ناصرالدین شاه حسینی» امیرکبین ۱۳۳۸ دیوان فزخی سیستانی؛ مصحح دکتر دبیر سیاقی؛ زار چاپ دوم ۱۳۳۹ دیوان عنصری» مصحح دکتر دبیر سیاقی سنائی. چاپ دوم ۱۳۶۳ دبوان محنشم کاشاني» به کوشش مهرعلی گرکانی کتابخانه سنایی؛ چاپ سوم ۱۳۷۰ دیوان ملک الشعراء بهار: انتشارات توسء چاپ پنجم ۱۳۶۸ دیوان وحشی بافقی» مصحح سعید نفیسی, با حواشی درویش, انتشارات جاویدان چاپ پنجم» ۱۳۷۱ رسائل ابنسینا؛ ترجمه ضیاءالدین دزی کتابخانهة مرکزی. چاپ دوم ۱۳۶۰ رستمالتواریخ» رستم الحکما؛ مصخح محمد مشیری» چاپ دوم ۱۳۵۲ سیر غزل در شعر فارسی» سیروس شمیساه فردوس. چاپ ششم. ۱۳۸۰ شاعران همعصر رودکی» احمد ادارهچی گیلانی, بنیاد موقوفات افشار» ۱۳۷۰ شرح بوستان» دکتر محمد خزائلی» جاویدان» ۱۳۶۳ واژمنامه ۵ ۲۷۹ __ مت شرح مثنوی شریفه بدیعالزمان فروزانفره شرکت انتشارات علمی و فرهتگی. چاپ هفتم. ۱۳۷۳ عشق صوفیانه. جلال ستاری. نشر مرکز» چاپ دوم ۱۳۷۵ عسهرالصاشقین؛ سیخ روزبهان بسقلی شیرازی» مصحح هنری کربین و دکتر محمد معین» انتشارات منوچهری» ۱۳۶۰ عوارفالمعارف؛ شيخ شهابالدین سهروردی ترجمة ابومنصوربن عبدالمومن اصفهانی بهاهتمام قاسم انصاری, انتشارات علمی و فرهتگی» ۱۳۷۴ غزالانالهند» آزاد بلگرامی» مصحح سیروس شمیساء فردوس؛ ۱۳۸۱ فرخی سیستانی؛ دکتر غلامحسین یوسفی, انتشارات علمی» ۱۳۷۳ فرهنگ تلمیحات» سیروس شمیسا فردوس ۱۳۶۶ قسابوسنامه: عتصرالم عالی کیکاوس بن وشمگیر» مصحح دکتر غلامحسین یوسفی» بنگاه ترجمه و نشر کتاب» چاپ دوم ۱۳۵۲ قاموس کتاب مقدّس» ترجمه و تألیف مستر هاکس» اساطیر: ۱۳۷۷ قصص قرآن مجید» سورآبادی» مصحح دکتر یحیت مهدوی» انتشارات دانشگاه تهران, ۱۳۴۱ کشفلمحجوب: هجویری. مصحح ژوکرفسکی طهوری. ۱۳۵۸ کلیّات آثار سیدای نسفی» مصحح جابلقاداد علیشایف دوشنبه» نشریات دانش» ۰ م کلیات عبید زا کانی» بهاهتمام پرویز اتابکی» زوا چاپ دوم ۱۳۴۲ کیمیای سعادت محمد غزالی. به کوشش حسین خدیو جم انتشارات علمی و فرهنگی» چاپ هشتم؛ ۱۳۷۵ گلستان سعدی» مصحح دکتر غلامحسین یوسفی, انتشارات خوارزمی: چاپ چهارم. ۱۳۷۴ ۳۸۰ ها شاهدیازی در ادبیات فارسی لباب الالباب» محمد عوفی. کتابفروشی فخر رازی» ۱۳۶۱ مجالس العشاق» امیر کمالالدین حسین گازرگاهی بهاهتمام غلامرضا طباطبایی مجد. انتشارات ززین. چاپ دوم ۱۳۷۶ مجموعه آثار افلاطون ترجمه دکتر رضا کاویانی | دکتر محمدحسن لطفی. انتشارات اینسیناه ج ۰۱ ۱۳۴۹ مجموعه آثار فارسی احمد غزالی؛ بهاهتمام احمد مجاهد, دانشگاه تهران» ۱۳۷۰ مصطلحات الشعراء وارستهُ سیالکوتی. مصحح سیروس شمیساء فردوس؛ ۱۳۸۰ مقالات شمس تبریزی مصحح دکتر محمد علی موحد انتشارات خوارزمی: ۱۳۶۹ مقالات شمس تبریزی؛ مصحح احمد خوشنویس (عماد)؛ موسّسة مطبوعاتی عطایی: ۱۳۴۹ مقامات حمیدی» قاضی حمیدالدین بلخی» بهسعی سید علیاکبر ابرقوتی؛ کتابفروشی تأئید اصفهان؛ ۱۳۳۹ مناقبالعارفین» شمس الدین آحمد افلا کی مصحح تحسین یازیچی دنیای کتاب. ۱۳۶۲ نامههای عینالقضاء همدانی؛ بهاهتمام علینقی منزوی: عفیف عسیران. انتشارات بنیاد فرهنگ ایران» ۱۹۶۹ نزهةالمجالس» جمال خلیل شروانی. مصحح دکتر محمدامین ریاحی. زوا ۱۳۶۶ نفحاتالانس؛ جامی. مصحح دکتر مسحمود عابدی» انتشارات اطلاعات؛ چاپ سوم ۱۳۷۵ از دکتر سیروس شمیسا منتشر کردهایم: ۱- فرهنگ عروضی ۲- فرهنگ تلمیحات ۳ فرهنگ اشارات (دو جلد) ۴-فرهنگ مصطلحات الشعرا ۵ سیر غزل در شعر فارسی ۶ سیر رباعی ۷ آشنایی با عروض و قافیه ۸-نگاهی تازه به بدیم 4 بیان ۰ بیان و معانی ۱-کلیات سبکشناسی ۲-سبکشنأسی شعر ۳ انواع ادبی ۴نقد ادبی ۵ داستان یک روح (شرح و متن کامل بوفکور) TAT 8 از دکتر سیروس شمیسا منتشر گردهايم ۶ دستور زبان پنج استاد ۷-ای. ای کینگز و شعرهایی از او (ترجمه) ۸ با یونگ و هسه (ترجمه) ۹ شعر جدید فارسی (ترجمه) ۰-سیروس در اعماق (داستان) ۱ ماه در پرونده (داستان) ۲ سه منظومه (شعر) ۳ کهن جامه (شعر) ۴-گزید؛ غزلیات مولوی ۵ المعجم فی معاثیر اشعار العجم (شمس قیس رازی) ۶ عطیةُ کبری و موهبت عظمی (سراجالدین علی خان آرزو) منتشر میشود: ۱ جواب شاقی (وارستة سیالکوتی) ۲ غزالانالهند (محمدعلی آزاد بلگرامی) ۳ تأثیر شعر عربی بر تکامل شعر فارسی (ترجمه) ۴-المعجم فى معاثیر اشعار العجم (دو جلد. متن و شرح) ۵ تاریخ سّی بهادران فُرس قدیم (داستان) _گزيدة شعر نو فارسی ۷-دیوان شوکت بخاری Sodomy based on persian literature by Dr Sirous 0 Tehran 2002