۱۴۰۱ فروردین ۶, شنبه

لغتنامه دهخدا
حرف س
س.
و حرف دوازدهم از الفباي عرب پس از ،« ش» و پیش از « ژ» (حرف) صورت حرف پانزدهم است از حروف الفباي فارسی پس از
و نام آن سین است و آن را سین مهمله نامند. و .« ع» و پیش از « ن» و حرف پانزدهم از الفباي ابجدي پس از ،« ش» و پیش از « ز»
از حروف اسلیّه و مهموسه و مصمته و شمسیه است و مخرج آن میان مخرج صاد « س .||» بحساب جُمّل آن را شصت = 60 گیرند
و زاء باشد و از حروف مائیه است. (برهان در کلمهء هفت حرف آبی) و هم از حروف مکسور ||. در خط متبع: در سین باید که
دندانه هاي باریکتر بود و همه مساوي یکدیگر در مقدار و نقش و خط و انعطاف. گفته اند که او شکلی است مرکب از شش خط
تشبیه کنند : آباد بر آن « س» منتصب و مقوس منتصب و دایره اي. (نفائس الفنون ص 13 ||). شعرا دندان معشوق را بدندانه هاي
سی و دو دندانک سیمین چون بر درم خرد زده سین سماعیل ||. این حرف رمز است از سطر و نیز از قدس سره. و در علم تجوید
علامت خاصه است سکت را. در کتب حدیث رمز است از نسائی و صحیح نسائی. و در علم نجوم و احکام و نیز در معماها رمز
است از شمس. و نیز در علم هیأت علامت تسدیس است ||. در عربی زاید آید. چون اَسطاع بمعنی اطاع ||. و در آخر کلمه هاي
یونانی مانند جالینوس و دسیقوریدوس و غیره بمنزلهء تنوین در آخر کلمه هاي عربی است. رجوع به ص 87 ج 1 عیون الانباء ابن ابی
اصیبعه شود ||. در فارسی مصادر مصدّر بسین غالباً با همزهء مکسوره نیز آمده است: سپردن، اسپردن. ستدن، استدن. ستهیدن،
استهیدن. سرشتن، اسرشتن. سگالیدن، اسگالیدن. و در صورتیکه حرف پس از سین مضموم باشد غالباً با همزهء مضمومه آید:
بدل شود. و گاهی بدل آن آید. مانند: تفسیدن = تفتیدن. تفسیده = « ت» ستودن، استودن. سپوختن، اسپوختن. ابدالها: گاهی به
شود: قربوس « ت» در تعریب نیز گاهی بدل به « س» تفتیده. سیب = تیب. (برهان). سیز = تیز (ضدّ کند). (برهان) (آنندراج). حرف
شود : طور سیناء = طور تیناء استخذ = اتّخذ طست = طسّ اکیات = اکیاس جنس = « ت» = قربوت در زبان عربی نیز گاهی بدل به
1) بدل شود: ریواس = ریواج و دیباج. بوس = بوج : اي فلک بوج داده بر کف پاج هیچ نیکی ز تو نداشته )« ج» جنت گاه به
آید: سراج = چراغ. سالوس « چ» باج.سوزنی. یعنی: اي فلک بوس داده بر کف پات هیچ نیکی ز تو نداشته باز در تعریب گاهی بدلِ
بدل شود: نشاستن: « خ» بدل شود: خروس = خروچ. سریش = چریش. سبک = چابک. گاه به « چ» = چالوس. ساس = چاچ. گاه به
بدل شود و گاه بدلِ آن آید. مانند: دیس = دیز (مانند، « ز» شود: طسوج = طروج( 2). گاه به « ر» نشاختن. در تعریب گاه بدل به
شبه). اسپریس = اسپریز (میدان). خروس = خروز. شبدیس = شبدیز. سگ هرزه مرس = سگ هرزه مرز. سفت = زفت. تاس = تز
بدل شود یا بدلِ آن آید: روستا = رزداق. « ز» (کل، کچل) ایاس = ایاز ایاسی = ایازي (نوعی از برقع سیاه زنان). در تعریب گاه به
شود: کسبره = « ز» سکان = زکان (لسترنج) انجاس = انجاز. ترشیس = ترشیز. ملاسگرد = ملازگرد. و در عربی نیز گاهی بدل به
صفحه 483
بدل شود: تکس = تکژ (تخم و دانهء انگور) انکس = « ژ» کزبره. بساق = بزاق. غرس = غرز. عَجُس = عَجز. سعتر = زعتر. گاه به
انکژ (کجک، لغت هندي) (آنندراج) : تو گوئی که طور است و موسی مهاوت بجاي عصا انکژ مار پیکر (صاحب تاج المآثر، از
و « س» آنندراج). شه نشسته به پشت پیل چو ابر انکژ زر چو ارتجک در دست. فرید احول (از آنندراج). سماروغ = ژماروغ گاه
بهم بدل شوند. مانند: باتس = باتش (ترنج) بالوس = بالوش (کافور مغشوش) (آنندراج). سمور = شمور (پهلوي)( 3) بست = « ش»
پشت. ریکاسه = ریکاشه (خارپشت کلان تیزانداز به زبان اهل مرو). (برهان). سارك = شارك. سیم (ماهی سیم) = شیم. فرستوك
= فرشتوك. سپش = شپش. طَبرِس = طبرش. تفرش. فرسته = فرشته : به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین فرشته فرستاد زي شاه
چین. فردوسی (از آنندراج). کس = کش (شهري به ترکستان) کستی = کشتی : غم و تیمار گوش هست بر جانم به کستی در ز
درد و غم شوم هزمان بدین بت پرستی در قطران (از آنندراج)( 4). پیل زوري که چون کند کستی بند او پیل را دهد سستی.
آید: ابریسم = ابریشم. بالس (کوه بالون) = بالش. سبورقان « ش» مسعودسعد (از آنندراج). ماسوره = ماشوره. در تعریب گاه بدل از
= شبورقان. بنفسج = بنفشه. تستر = شوشتر. جسنفس = گشنسب. سابور = شاپور. بسابور = بشابور. جندسابور، جندي سابور =
گندشاپور. سابورخرّه = شابور خرّه. سابور خواست = شاپورخواست نیسابور = نیشابور خاس = خاش (شهري در فرغانه) دوریست =
طرشت. سبج = شبه. سرمین = شرمین. سروان = شروان. سلجم = شلغم. سوس = شوش. سمیران = شمیران. سنیز = شنیز. سیراف =
شیلاو سیرجان = شیرجان شموس = چموش طست = تشت قاسان = کاشان قرمسین = کرمانشاهان. قومس = گومش قیس = کیش
شود: حسیکه = « ش» (جزیره) کنیسه = کنشت (آرامی کنوشتا)( 5) مِسک = مُشک. مَسک = مَشک. در عربی نیز گاهی بدل به
بدل شود: ستخر = اصطخر( 6). سد = صد. شست = شصت. « ص» حشیکه. طرفسه = طرفشه. طرمسه = طرمشه. سدة = شدة. گاه به
بدل شود: اسطرلاب = اصطرلاب اسپهبد = اصفهبد. اسپهان = اصبهان. اصفهان. « ص» قسطمونی = قصطمونی در تعریب نیز گاه به
اماسیه = اماصیه. ساروج = صاروج. سردسیر = صرود. سقلاب = صقلاب. سمسون = صامصون (امیسون رومی ها). سونسی = صونیا.
شود یا بدل آن آید مانند: بسط « ص» سنگ = صنج. سنگه = صنجه. قیساریه = قیصریه. نسیبین = نصیبین. در عربی نیز گاهی بدل به
بدل شود: تاس، « غ» = بصط (منتهی الارب ذیل ب ص ط) بلهسه = بلهصه. سعتر = صعتر. بساق = بصاق. سماخ = صماخ. گاه به
بدل شود: سج = لچ (رخسار) : چون « ل» شود: التباس = التباك. گاه به « ك» داس = داغ (بی گیاه. بی موي). در عربی گاه بدل به
آید: بنشاستن = بنشاندن. « ن» گاه بدل از u .( برفتم سوي کعبه بهر حج لچ به سنگ سود سودم زر دسچ قاضی نظام (از آنندراج
آید: آسورا (سانسکریت) = اهورا (در اوستا و فرس « ه» شود: باتس = باتو (به معنی ترنج). (آنندراج). گاه بدلِ « و» گاه بدل به
هخامنشی) آگاس (اصل پهلوي) = آگاه. آگاسیه = آگاهی. دژ آگاس = دژ آگاه. پاتفراس (اصل پهلوي) = بادافراه. پوهر = پسر.
راس = راه. روباس (اصل پهلوي) = روباه. سپت (اصل پهلوي) = هپتا (اوستا و فرس هخامنشی). هفت. سوم = هوم سیندو (اصل
سانسکریت) = هیندو (اوستا و فرس هخامنشی) کس و مس = کِه و مِه. گاس = گاه. گاو ماسا = گاوماها. (زرین رود قره سو). ماس
= ماه. ماسی = ماهی. ماسبذان = ماهبذان. مسمغان = مهمغان. نگاس = نگاه. وناس = گناه. آسمند = آهمند. آسوندار = آهن دار.
آماس = آماه : خصمت از فربهئی( 7) یافت ز معجون غرور چه شود فربهی طفل ز آماده بود. شرف الدین شفروه (آنندراج).
آماسیدن = آماهیدن. برآماسانیدن = برآماهانیدن. پاسنگ = پاهنگ. پلاس = پلاه. خروه = خروس (مخفف آن خره) : سرد و
1) - ظاهراً این تبدیل ) .( تاریک شد اي پور سپیده دم دین خرّهء عرش هم اکنون بکند بانگ نماز. ناصرخسرو (دیوان ص 203
3) - سبک شناسی ج 1 ص ) . بیشتر در لهجه هاي ماوراءالنهر معمول بوده است. ( 2) - لسترنج، سرزمین هاي خلافت شرقی ص 178
7) - اصل در ) . 4) - در دیوان قطران یافته نشد. ( 5) - رك حاشیهء برهان چ معین: کنشت. ( 6) - سبک شناسی ج 1 ص 214 ) 215
آنندراج: از فربهی.
س.
صفحه 484
[سَ] (ع حرف) حرف مضارعه در اول افعال عرب، معنی نزدیکی زمان وقوع فعل را در آینده دهد چون: سیأتی. سیکون.
سآمت.
[سَ مَ] (ع اِمص) بستوه آمدن. (غیاث) (منتهی الارب). معلوم شدن. (غیاث) (منتهی الارب) : اشتغال بشرح احوال بر یک کتاب
فایت گرداند و به ملالت و سآمت رساند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 357 ). از ملازمت دیوان ملامت و سآمت شامل شده.
(جهانگشاي جوینی).
سا.
(پسوند) ادات تشبیه است در آخر کلمات. مخفف آسا: شبه، نظیر، مانند، مثل، چون، گون، گونه، آسا، وار، شبیه، شکل، صفت.
(برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیري) : در بدي و گدي توئی منحوس( 1) ساستا سا وساسیا آسا.فرالاوي. باري ز سنگ، چشمهء آب
آورد برون باري ز آب چشمه کند سنگ ذره سا( 2). سعدي. آب آذرسا، آب آتش مانند. و نیز رجوع به آسا شود. ( 1) - مشهور؟
مخصوص؟ ( 2) - ن ل: در شتا: که در این صورت شاهد نخواهد بود.
سا.
(نف مرخم) ساي و ساینده. این کلمه بصورت مزید مؤخر (پسوند) با کلمات دیگر ترکیب شود و بمعانی زیر آید: 1 - ساینده،
لمس کننده. مماس شونده: آسمان سا، اوج سا، بندسا، پهلوسا، جبهه سا، جبین سا، سرمه سا، سمن سا، فلک سا، گردون سا : در آن
سنگ بسته در اوج ساي عمارتگري کرد بسیار جاي.نظامی. جلوه گاه طایر اقبال باشد هرکجا سایه اندازد هماي چتر گردون ساي
تو. حافظ. 2 - ساینده. آسیاب کننده. آردکننده. نرم کننده. له کننده. با فشار خردکننده: ادویه سا، بوي سا، پیل سا، جگرسا،
داروسا، دندان سا، زره سا، زردچوبه سا، سرمه سا، سنگ سا. (آهن سنگ سا، آنندراج). عبیرسا، عنبرسا، غالیه سا، لخلخه سا،
مشک سا : این بوي ساي این فلکی هاون می سایدم بدستهء آزارش. ناصرخسرو (دیوان ص 208 ). غالیه ساي آسمان سود بر آتشین
صدف از پی مغز خاکیان لخلخه هاي عنبري. خاقانی (دیوان ص 426 ). هست شتر گربه ها در سخن من ولی گربهء او شیرگیر، اشتر
او پیل سا( 1). سیف اسفرنگ. 3 - ساینده. فرساینده. کهنه کننده. سوهان کننده: بندسا، سنگ سا، پولادسا : رواروزنان تیر
پولادساي در اندام شیران پولادخاي.نظامی. 4 - افسون کننده: پریسا : گهی چو مرد پریساي گونه گونه صور همی نماید زیر نگینهء
لبلاب (کذا).لبیبی (||. فعل امر) امر بسائیدن و سودن باشد یعنی بساي. (برهان) (جهانگیري) : اي اژدهاي چرخ دلم بیشتر بخور وي
آسیاي دهر تنم تنگ تر بساي. مسعودسعد (دیوان ص 504 (||). اِمص) سائیدن و سودن را نیز گویند. (برهان)( 2). رجوع به ساي
شود. ( 1) - مؤلفان فرهنگهاي رشیدي و جهانگیري این بیت را بشاهد پیل سا بمعنی پیل آسا و مانند پیل آورده اند ولی چنانکه
مؤلف انجمن آرا دریافته و در آنندراج نیز نقل شده پیل سا در این بیت بقرینهء شیرگیر معنی پیل ساینده را دارد. ( 2) - محتاج
بتأیید شواهد است.
سا.
(اِ) مخفف ساو. باج و خراجی را گویند که پادشاهان از یکدیگر بستانند. (برهان) (اوبهی) (شرفنامهء منیري) (فرهنگ خطی
کتابخانهء مؤلف لغت نامه) : تا روم ز هند لاجرم( 1) شاها گیتی همه زیر باج و سا کردي. عسجدي (از اسدي حاشیهء نسخهء خطی
صفحه 485
نخجوانی). پادشا گشت آرزو بر تو زبی باکی تو جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا. ناصرخسرو (دیوان ص 23 ). چون
نباشم پارسا چون عقل او را داده ام چون فرودستان ملک امسال باژ و پار، سا. سنائی. ملاذ و داور اسلام شیخ ابواسحاق که شاه هند
فرستد سوي جنابش سا. شمس فخري. رجوع به ساو شود. ( 1) - سربسر؟
سا.
(اِ) نوعی از قماش لطیف گرانبها باشد. (جهانگیري) : تشریفهاي فاخر کرده روان زهر سو نخّ و نسیج و گمّی کوکوز و ساي ساده.
حکیم نزاري قهستانی (از جهانگیري). به این معنی اصل آن ساو بوده است. (شعوري).
سا.
(اِ) ساج، درخت است در اشتقاق عبرانی نام موسی. (حاشیهء المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 302 س 12 از لسان).
سا.
(اِخ) نام پیغمبري است. (مجمل التواریخ و القصص ص 426 ). رجوع به ساب شود.
ساآ.
(اِخ)( 1) امانوئل. شاعر و حکیم الهی پرتغالی است که بسال 1530 م. در ویلا دوکوند( 2) متولد شد و بسال 1596 م. در شهر میلان
Saa. (2) - Villa-de-Conde. (3) - - ( درگذشت. ساآ از سال 1557 م. سمت استادي کولژرومن( 3) را داشته است. ( 1
.College Romain
ساآتز.
.Saatz - ( (اِخ)( 1) قصبه اي است و مرکز بخشی در 75 هزارگزي شمال غربی پراگ در کنار رودخانهء اکري. ( 1
ساآداة.
(اِخ) حفرهء ساآداة در جزو اساطیر یونانی آمده است.
ساآردام.
(اِخ)( 1) یکی از شهرهاي هلند است که آن را بزبان هلندي زاآندام( 2) نامند. شهري است در 13 هزارگزي نهر زاآن بامناظر زیبا و
خانه هاي چوبی سبز رنگ. و تجارت چوب و ماهیگیري و کشتی سازي آن اهمیت دارد. نام این شهر در زبانهاي اروپائی مسکن
تزار معنی دهد و این تسمیه از آنجاست که پطرکبیر در عنفوان جوانی مدتی با نام مستعار میخائیلف و در لباس کارگري براي
.Saardam. (2) - Zaandam - ( فراگرفتن فن کشتی سازي در این شهر اقامت داشت و امروز مقر او را نشان میدهند. ( 1
ساآلفلد.
صفحه 486
[فِ] (اِخ)( 1) زالفلد. قصبه اي است در شرق آلمان در استان ساگس منینگن( 2) در کنار رودخانهء ساآله. صنایع نساجی و توتون
سازي و شیمیائی آن مهم است و در حوالی آن معادن آهن وجود دارد. و نیز کلیساي زیبائی بسبک رومیان از آثار قرن سیزدهم در
این شهر باقی است. در 10 اکتبر 1806 م فرانسویان در این شهر بر پروسیان غلبه یافتند و شاهزاده لوئی دوپروس( 3) در همان حادثه
.Saalfeld. (2) - Saxe - Meningen. (3) - Louis de Prusse - ( کشته شد. ( 1
ساآله.
[لِ] (اِخ) زاله( 1). ساآله ساکسون رودخانه اي است در آلمان که از کوه فیختلگبرگ( 2) در باویر سرچشمه میگیرد و پس از سیراب
کردن نواحی هوف( 3) سالفلد، رودواشتاد( 4)، اینا( 5)، نومبورگ( 6)، بطرف اونستروت( 7) میرود و پس از سیراب کردن
مرسبورگ،( 8) الستربلانش( 9)، لیپزیک،( 10 )هال( 11 )، برنبورگ( 12 )، کالب( 13 ) و پس از طی 400 هزارگز در ساحل چپ
Saale. (2) - Fichtelgebirge. (3) - Hof. (4) - Rudoistadt. (5) - Iena. (6) - - ( برودخانهء الب( 14 )میریزد. ( 1
Naumburg. (7) - Unstrut. (8) - Merseburg. (9) - Elster - Blanche. (10) - Leipzig. (11) - Halle.
.(12) - Bernburg. (13) - Calbe. (14) - L´Elbe
ساآله.
- ( [لِ] (اِخ) زاله( 1). رودخانه اي است در آلمان، که ازباویر سرچشمه میگیرد و پس از طی 110 هزارگز به ماین( 2) میریزد. ( 1
.Saale. (2) - Main
ساآله.
[لِ] (اِخ) زاله. رودخانه اي است در آلمان که در کنار سالزبورگ( 1) هاوزن برودخانهء سالتز میریزد و مجراي آن 100 هزارگز
.Saltzbourg - ( است. ( 1
ساآنه.
[نِ] (اِخ)( 1) رودخانه اي است در سویس که فرانسویان آن را سارین( 2) و آلمانیها زانه نامند و آن از درّهء منجمد سانتز در ناحیهء
برن سرچشمه میگیرد و از نواحی وود( 3) و فریبورگ( 4) میگذرد و در ساحل چپ رودخانهء آر( 5) به آن میپیوندد. مجراي زانه
Saane. (2) - Sarine. (3) - - ( 125 هزارگز طول دارد و در ناحیهء فریبورگ پل معلق زیبائی بر روي آن بسته اند. ( 1
.Vaud. (4) - Fribourg. (5) - L´Aar
ساء .
(ع مص) غمگین کردن. (دهار). مثل سوء. (زوزنی).
سائب.
[ءِ] (ع ص) از مصدر سیب. جاري. روان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). شتابان. (اقرب الموارد).
صفحه 487
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن ابی سائب صیفی قرشی مخزومی، صحابی است. رجوع به البیان و التبیین ج 1 ص 250 و ج 2 ص 20 و عقدالفرید ج 2
ص 212 و الاصابه شود.
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن ابی لبابۀ بن عبدالمنذر انصاري. صحابی است. (الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن اقرع ثقفی، صحابی است و در ملازمت پدر به حضور پیغمبر رسید در دورهء خلافت عمر برسالت بنزد نعمان بن مقرن
رفت. مدتی عامل مدائن بود و نیز در فتح نهاوند حضور داشت. سرانجام عمل اصفهان را یافت و در آن شهر درگذشت و اخلافش
در آن شهر اقامت یافتند. ابن عباس گفته است: خردمندتر از سائب بن اقرع در عرب نیست. رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 206 و
207 ، الجماهر بیرونی ص 68 ، ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 75 و 342 ، عیون الاخبار ج 1 ص 311 ، الاصابه ج 3 ص 58 ، حبیب السیر چ 1
ص 166 و 175 و چ کتابفروشی خیام ج 1 ص 487 و 519 شود.
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن حارث بن صبره قرشی سهمی، معروف به ابن ابی وداعه. در غزوهء بدر در زمرهء کفار بود و به دست مسلمانان اسیر
شد و با فدیه اي که پسرش مطلب داد آزاد گردید. بعدها اسلام آورد. او از انساب قریش اطلاع وافی داشت. بسال 57 درگذشت.
(الاصابه) (قاموس الاعلام ترکی).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن حارث بن قیس قرشی سهمی. از قدماي صحابه است که بحبشه هجرت کرده اند. بروایتی در غزوهء طائف بشهادت
رسید و بروایتی تا عصر خلافت عمر حیات داشته و در وقعهء فحل در اردن شهید شده است. (الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن حزن قرشی مخزومی. عم سعیدبن مسیبک است و عهد حضرت رسول را دریافته است. (الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن خباب مکنی به ابومسلم صاحب المقصوره. صحابی است و بسال 77 ه . ق. در 92 سالگی درگذشت. (الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن خلادبن سویدبن ثعلبه انصاري خزرجی مکنی به ابواسهله صحابی است. در غزوهء بدر حضور داشت و از جانب معاویه
والی یمن گردید. بسال 91 در عهد خلافت ولیدبن عبدالملک درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی و تاریخ خلفاء ص 150 و
صفحه 488
الاصابه شود.
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن ذکوان مکنی به ابوجمعه معروف به راویهء کثیرعزه از شعراي اموي است و او راست: أبائنۀ سعدي؟ نعم ستبین! کما
انبت من حبل القرین قرین أ ان زم أجمال و فارق جیرة و صاح غراب البین أنت حزین کانک لم تسمع ولم ترقبلها تفرق أحباب لهن
- حنین فأ خْلفن میعادي وخن أمانتی و لیس لمن خان الامانۀ دین. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 207 و ج 7 ص 22 و الموشح ص 150
151 شود.
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن عبیدبن عبدبن یزیدبن هاشم بن مطلب بن عبدمناف. پدر شافع و جدّ امام شافعی و از جانب مادر نیز هاشمی است. در
غزوهء بدر علمدار قریش بود و باسارت سپاهیان اسلام افتاد و بعد به فدیه آزاد شد و اسلام آورد. (الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن عثمان بن مظعون جمحی از قدماي صحابه است وي همراه پدر و عم خویش به حبشه مهاجرت کرد. او از تیراندازان
معدود سپاه اسلام بود. بهنگام عزیمت حضرت رسول بغزوهء بُواط والی مدینه گردید. در بیشتر غزوات حضور داشت و در غزوهء
( یمامه (جنگ با مسیلمهء کذاب) بسال 12 ه . ق. بشهادت رسید. (تاریخ الخلفاء سیوطی ج 1 ص 51 ) (الاعلام زرکلی ج 1 ص 352
(قاموس الاعلام ترکی).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن عمیر القاري الازدي. صحابی است. (الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن عوام بن خویلد قرشی اسدي. برادر زبیربن عوام و پسر صفیه بنت عبدالمطلب عمهء حضرت رسول بود. در اکثر غزوات
.( حضور داشت و در جنگ یمامه بشهادت رسید. (الاصابه) (تاریخ گزیده ص 226 ) (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 454
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن فَرّوخ ضریر مکی مکنی به ابوالعباس مولاي بنی جذیمۀ بن عديّ بن دیل شاعري هجاگوي و از هواخواهان بنی امیه
بود. اکثر اشعارش در هجو آل زبیراست و دربارهء ابی باطفیل عامربن واثله شاعر شیعی گوید: لعمرك اننی و ابا طفیل لمختلفان و
الله الشهید لقد ضلّوا بحب ابی تراب کماضلت عن الحق الیهود. (معجم الادباء ج 4 ص 225 ) (فوات الوفیات ص 166 ). و رجوع به
ابوالعباس سائب شود.
سائب.
صفحه 489
.( [ءِ] (اِخ) ابن مالک اشعري جزو شرطهء مختار بود و در تقویت بنیان کار او تأثیري عظیم داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 138
سائب.
.( [ءِ] (اِخ) ابن مالک. ابن عساکر از او روایت کرده است. (تاریخ الخلفاء ج 1 ص 160
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن مظعون قرشی جمحی. برادر عثمان بن مظعون صحابی است و بحبشه مهاجرت کرد و در غزوهء بدر حضور داشت.
(الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن نُمَیله. نام دیگر سائب بن ابی سائب صحابی است و بعضی او را صحابی دیگر دانند. (الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن هشام بن عمرو العامري، پدرش صحابی بود و خود خدمت رسول (ص) را دریافت و در فتح مصر حضور داشت و از
جانب مسلمۀ بن مخلد قضاي مصر یافت. (از حسن المحاضره ج 1 ص 93 ) (الاصابه).
سائب.
[ءِ] (اِخ) ابن یزیدبن سعید کندي بن أخت نمر مکنی به ابویزید. وي به سال دوم هجري متولد شد. در حجۀ الوداع با پدر خود
حضور داشت. سپس از جانب عمر مأمور سوق مدینه گردید. او آخرین کس از صحابه است که بعد از سال 80 ه . ق. در دورهء
عبدالملک بن مروان درگذشته است. (الاصابه) (الاعلام زرکلی ج 1 ص 353 ) (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 14 ) (تاریخ الخلفاء
.( 150 ) (عیون الاخبار ج 1 ص 128 ،148 ، ص 100
سائب.
.( [ءِ] (اِخ) غفاري (عبدالله). صحابی است و به مصر اقامت گزیده است. (حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ج 1 ص 93
سائب خاثر.
[ءِ ثِ] (اِخ) مکنی بابوجعفر فارسی لیثی یکی از ائمهء موسیقی عرب و اصل او ایرانی است. پدرش مولاي بنی لیث بود و سپس آزاد
گردید. سائب در مدینه نشو و نما یافت و تجارت پیشه گرفت. صوتی خوش داشت و او اول کسی است که در مدینه عود ساخت و
با آن غنا کرد و استاد معبد مغنی مشهور است. در شام بمعاویه پیوست و معاویه او را گرامی داشت. سائب در وقعهء حرّه بسال 63
.( کشته شد. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 353 ) (امثال و حکم ج 3 ص 1699 ) (ابن خلدون) (عقد الفرید ج 7 ص 54
سائبۀ.
صفحه 490
[ءِ بَ] (اِخ) صحابیه است و از موالی حضرت رسول. طارق بن عبدالرحمن از او روایت کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
سائبۀ.
[ءِ بَ] (اِخ) از نواحی یمن و از توابع سنحان است. (معجم البلدان یاقوت).
سائبه.
[ءِ بَ] (ع ص) گذاشته شده. (منتهی الارب). ج، سوائب و سُبّب. (اقرب الموارد ||). شتر ماده که آن را بنذر و مانند آن رها
میکردند تا خود چرا کند در جاهلیت. (ترجمان القرآن) (آنندراج) (شرح قاموس). رجوع به بحیره و امّ بحیره و البیان و التبیین ج 3
ص 66 شود. مؤلف بلوغ الارب آرد: السائبه: فهی فاعلۀ من سیّبۀ اي ترکته و اهملته فهو سائب و هی سائبه. او بمعنی مفعول، کعیشۀٍ
راضیۀ. در معنی آن اختلاف است بعضی گفته اند ناقه اي است که ده بچهء ماده آورده باشد و آن را بر سر خود می گذاشتند و
سوار آن نمی شدند و موي آنرا نمی چیدند و شیر آن را جز مهمان کسی نمی خورد. و گفته اند ناقه اي است که باصنام
وامیگذاشتند و آن را بخدّام بتها میدادند و از شیر آن جز ابناء السبیل و امثال آنان کسی نمیخورد. و گفته اند شتري که اولاد اولاد
خود را درك کند و آن را ترك میکردند و سوار آن نمیشدند. و گفته اند وقتی که کسی از سفر دوري می آمد یا حیوانی از
مشقت یا جنگ نجات می یافت میگفت: هی سائبۀ. یا هنگامی که یکی از مهره هاي پشت یا استخوانی را از پشت حیوان درمی
آوردند و در این صورت آن را سوار نمی شدند و از آب و علف منعش نمی کردند و گویا این نوعی از نذرهاي آنان هنگام
( بازگشت از سفر و شفا از مرض بود. و گفته اند ناقه اي که ترك شود براي آنکه با آن حج بجاي آرند. (بلوغ الارب ج 3 ص 37
(شرح قاموس ||). بنده اي که او را بر غیر ولا آزاد کنند و آن ممنوع است. (آنندراج). گفته اند بنده اي که بر غیر ولاء و عقل
(دیهء مقتول) و میراث آزاد شود و این وجه غریب است. (بلوغ الارب ج 3 ص 37 ). از آداب عجیب عرب آن بود که شخصی
.( چیزي از مال خود مثلًا حیوانی یا بنده اي را آزاد میکرد و استفاده از آن بطور دائمی ممنوع میگردید. (صبح الاعشی ج 1 ص 402
سائح.
[ءِ] (ع ص) جهان گرد. آنکه سیاحت کند. ج، سائحون و سیاح. (اقرب الموارد). این انتساب کثرت سفر و سیاحت را میرساند.
(سمعانی ||). روزه دار. (دهار ||). ملازم مسجد. (آنندراج ||). روزه داري که ملازم مسجد باشد. (قطرمحیط) (آنندراج). روزه
داري است که همیشه در خانهء خدا باشد. (شرح قاموس). آنکه بقصد عبادت یا تفرج سفر کند. (قطر المحیط). ملازم مساجد زیرا
که او روزها بی زاد و توشه سیاحت میکند. (اقرب الموارد). کسی است که متعبداً سیاحت میکند و زاد و توشه اي با خود ندارد و
هر چه بدست می آورد میخورد و این معنی مجازي است. (تاج العروس).
سائح.
[ءِ] (اِخ) علی بن ابی بکربن علی هروي مکنی به ابوالحسن و مشهور بسائح، در موصل متولد شده و در حلب اقامت داشته و بسال
611 ه . ق. در همان شهر وفات یافته است. علی بن ابی بکر سفرهاي زیادي کرده و بهمین مناسبت بسائح شهرت یافته است. از
.( تألیفات اوست: الاشارات فی معرفۀ الزیارات. الخطب هرویه. (ابن خلکان ج 1 ص 377 ) (ریحانۀ الادب ج 2 ص 146
سائح.
صفحه 491
[ءِ] (اِخ) علی بن محمد علوي خراسانی صوفی مکنی به ابوبکر، از احفاد حضرت امام حسن بوده گویند او کیمیاگري میدانسته و از
ترس اولیاي ملک بر جان خویش همیشه از شهري بشهري میرفته و پیش از سال 385 ه . ق. وفات یافته است. او راست: الاصول،
الطاهر الخفی، رسالۀ الیتیم، کتاب الحقیر النافع، کتاب الشعر و الدم و البیض و عمل میاههما، الحجر الطاهر.کتاب الاصول. (ابن
.( الندیم چ مصر ص 506 ) (ریحانۀ الادب ج 2 ص 146
سائحات.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ سائحۀ. رجوع به سائحۀ شود ||. زنان روزه دار. (غیاث) (آنندراج).
سائحه.
[ءِ حَ] (ع ص) تأنیث سائح. رجوع به سائح شود.
سائد.
[ءِ] (ع، ص) مهتر یا کمتر از آن. ج، سادة. سیائد. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (قطر المحیط). یقال هو سیّد قومه و اذا اخبرت انّه
قلیل یکون سیّد قلت: هو سائد قومه. (منتهی الارب).
سائر.
[ءِ] (ع ص) رونده. روان. جاري. سیرکننده. سایر : نه هیچ ساکن و جنبان در او مگر انجم نه هیچ طائر و سائر در او مگر صرصر.
(سندبادنامه ص 255 ). لفظ چون وکر است و معنی طائر است جسم جوي و روح آب سائر است. (مثنوي ||). داستان شده. مشهور.
-ذکر سائر؛ شهرت. صیت. نام سائر : آنگاه نفس خویش را میان چهار کار مخیر گردانید... وفور مال و ذکر سائر. (کلیله و دمنه). و
طایفه اي از مشاهیر ایشان که هر یک علمی وافرو ذکري سائر داشتند بمنزلت ساکنان خانه و بطانهء مجلس بودند. (کلیله و دمنه). و
ذکر آن در آفاق و اقطار عالم سائر و مبسوط گشت. (کلیله و دمنه). ذکراین فتح بزرگوار در جهان سائر گشت. (ترجمهء تاریخ
یمینی ص 295 ). -مثل سائر؛ داستان رونده بر افواه، زبان زد : بنسبت چون فلک قدر تو عالی بهمت چون مثل ذکر تو سائر.ادیب
صابر. سائر است این مثل که مستسقی نکند رود دجله سیرابش.سعدي (بدایع). -نام سائر؛ ذکرسائر : نامی تري ز صاحب عباد در
جهان سائر چو نام صاحب عباد نام تست. سوزنی ||. دیگر. دگر. علیحده : بدان وقت که ضیاع میداشت در روزگار سلطان محمود
و چه در سایر اوقات... بر امیر مسعود عرضه کردند. (تاریخ بیهقی). -سائر ناس؛ دیگر مردمان (||. اِ) باقی. (جوهري). باقی از شی
ء. (قطر المحیط) (اقرب الموارد ||). همه. تمام. جمیع. (جوهري). سائر ناس؛ همهء مردم، تمامت مردم : سائر حکما از تأویل این
فروماندند مگر درویشی که بجاي آورد. (گلستان). تا شبی آتش در انبار هیزمش افتاد و سائر املاکش بسوخت. (گلستان). غلامان
را در این هیچ گناهی نیست چه سائر بندگان و خدمتکاران به انعام و بخشش خداوندي خشنودند. (گلستان).
سائر.
[ءِ] (اِخ) ناحیه اي است از نواحی مدینه. (معجم البلدان).
سائرات.
صفحه 492
[ءِ] (ع اِ) جِ سائره. رجوع به سائره شود ||. سیّارات. ستارگان گردنده : بنگر بسائرات فلک راکه بر فلک ایشان ز حضرت ملک
العرش لشکرند. ناصرخسرو.
سائره.
[ءِ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث سائر. -هفت سائره؛ هفت سیّاره : گفتم ز هفت دائره این هفت و هشت میل گفتا ز هفت سائره این هفت و
.( هشت اثر. ناصرخسرو (دیوان ص 189
سائرین.
[ءِ] (ع اِ) جِ سائر، در حالت نصبی و جري. رجوع به سائر شود.
سائس.
[ءِ] (ع ص، اِ) سیاست دان. سیاست مدار. مرد سیاست. سیاست کننده. (غیاث). راه برندهء مردمان. ج، سائسین :پادشاهی عادل و
والئی سایس. (سندبادنامه ص 46 ||). ادب آموزنده. (شرح قاموس ||). متولی امر. مدیر. (اقرب الموارد) : لابد سائسی باید و
قاهري لازم آید، آن سائس و قاهر را ملک خوانند. (چهارمقاله چ معین ص 18 ). سر خسروان افسر آل سلجوق که سائس تر از آل
ساسان نماید.خاقانی. شاهی است سائس دین، نوري است سایهء حق تأیید حق تعالی،کرده ندا تعالش.خاقانی. اول سلجوقیان سنجر
ثانی که هست سائس خیر العباد سایهء رب النسم. خاقانی (دیوان ص 266 ). نصر برادرت ملک مشرق و سائس جمهور خلق را.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 446 ||). فرمانده. قائد. آمر. مرد امر و نهی : صبرکن بر سفاهت جاهل تا شوي سائس ولایت دل.سنائی.
سایهء چتر سیاهت نبود جز خورشید سائس لشکر جاهت نسزد جز بهرام. بدر چاچی (از آنندراج ||). بخشی یا کوتوال را گویند.
(بهار عجم) (آنندراج ||). نگهبان. (غیاث) (مؤید ||). نگهبان اسپان. (غیاث) (مؤید). ستوربان، ستوروان، ستوردار. تیماردار.
رائض دواب. ج، سُوّاس، ساسۀ ||. دندان کرم خورده. بن دندان کرم خورده. سیاهی است در دندان و دندانی است که خورده شده
است. (شرح قاموس).
سائس پنجم رواق.
[ءِ سِ پَ جُ رِ](اِخ) کنایه از کوکب مریخ چه او در فلک پنجم است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیري) : اي سئیس مرکبانت
سائس پنجم رواق وي غلام آستانت خسرو زرین مجن. سلمان ساوجی (از شرفنامهء منیري).
سائسه.
[ءِ سَ] (ع ص) تأنیث سائس. رجوع به سائس شود.
سائسین.
[ءِ] (ع اِ) جِ سائس، در حالت نصبی و جري. رجوع به سائس شود.
سائع.
صفحه 493
[ءِ] (ع ص) بیکار و مهمل. (منتهی الارب) (آنندراج).
سائغ.
[ءِ] (ع ص) گوارنده. گوارا. خوش. خوش آیند. (دهار) (غیاث) (آنندراج). عذب، سیغ. که به گلو آسان شود. آسان به گلوشونده.
.(|| (شرح قاموس) : نعمت حق سبحانه... در بازماندهء امیر ماضی سائغ و ضافیۀ اللباس است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 460
گوارنده شراب. (ترجمان علامهء جرجانی ||). جایز. روا.
سائف.
[ءِ] (ع ص) شمشیردار. (دهار). مرد با شمشیر ||. مرد زننده بشمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سوائف.
سائفه.
[ءِ فَ] (ع اِ) ریگ تنک و رقیق. (شرح قاموس). آنچه باریک باشد از پائین توده ریگ. (آنندراج ||). زمینی است میان ریگ و
زمین سخت. (شرح قاموس). زمین میان ریگ و درشتی. (آنندراج ||). پاره اي از گوشت دراز بریده. (شرح قاموس) (آنندراج).
سائق.
[ءِ] (ع ص، اِ) ج، سائقون، سُوّاق، ساقۀ. راننده : ریش را شانه زدي که سائقم سائقی لیکن بسوي درد و غم.(مثنوي ||). رانندهء
چاروا. (منتهی الارب) (شرح قاموس). آنکه حیوانات را از عقب براند. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : نقل هرچیزي بود هم لائقش
لائق گله بود هم سائقش.(مثنوي ||). شخصی که از پس راند نابینا را، چنانکه قائد از پیش کشد نابینا را. (غیاث) (آنندراج).
سائق الثریا.
[ءِ قُثْ ثُ رَيْ یا] (اِخ) (فلک) دَبَران.
سائقۀ.
[ءِ قَ] (ع ص) تأنیث سائق. رجوع به سائق شود.
سائل.
[ءِ] (ع ص) پرسنده، سؤال کننده، پرسان : توئی مقبول و هم قابل، توئی مفعول و هم فاعل توئی مسؤول و هم سائل، توئی هر گوهر
الوان. ناصرخسرو. آن یکی میخورد نان فخفره گفت سائل چون بدین استت شره.مولوي ||. معترض. مستدل (در اصطلاح منطق)
یکی از دو طرف مناظره. و طرف مقابل را مجیب یا ممهد یا مانع نامند. (اساس الاقتباس ص 445 ). رجوع به جدل شود ||. خواهنده.
(دهار). زائر. خواستگار. طالب. آنکه طلب احسان کند : بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زرّ زائر تو نرفت ایچ کاروان.فرخی.
بسی نمانده که از جود بحرها سازد ز بهر سائل در گنجهاي بیت المال.فرخی. خدمت مادحان دهی بسلف صلهء سائلان دهی
بسلم.مسعودسعد. بباغ انس که رویش چوگل شکفته شود ز بهر سائل و زائل سعادت آرد بار. مسعودسعد. سائلان را ز دست تو نه
صفحه 494
عجب گر نتیجه همه عطا باشد.مسعودسعد. مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروي بندت و پاي سرکشان، پایت و تخت
سروري. خاقانی. از براي شادي سائل برنگ میشوم خرم تر از اکرام خویش.خاقانی. سائلان را ز نعمت جودش در جگر سدهء گران
بستند.خاقانی ||. گدا. دریوزه گر. نان خواه. مسکین. آنکه به کدیه از مردمان چیز خواهد : خاقانیا بسائل اگر یک درم دهی
خواهی جزاي آن دو بهشت از خداي خویش. خاقانی. میکرد بدین طمع کرمها میداد بسائلان درمها. نظامی (لیلی و مجنون). چو
سائل از تو بزاري طلب کند چیزي بده، و گرنه ستمگر بزور بستاند. سعدي (گلستان). دل سائل از جور او خون گرفت سر از غم
برآورد و گفت، اي شگفت. سعدي (بوستان ||). روان. جاري. مقابل جامد و بسته و افسرده :و الدواء السائل، هوالذي لایثبت علی
شکله و وضعه... مثل المایعات کلها. (قانون ابوعلی کتاب دوم ص 148 س 28 ). در اصطلاح پزشکان دوائی است که از خواص آن
است که اجزاء آن، موقع فعل حرارت غریزیه، در آن دوا ته نشین شود مانند کلیهء مایعات. (آقسرائی، از کشاف اصطلاحات
الفنون). آنچه اجزاء او در جهات حرکت کند اعم از آنکه اتصال اجزاء او منقطع شود یا نشود مثل آب و روغنها. (تحفهء حکیم
مؤمن ||). مشتق. قابل اشتقاق. (در اصطلاح اهل منطق) :همچنین اسم یا جامد بود یا سائل. جامد آن بود که از او اشتقاقی نتوان
.( کرد مانند خیزبون (زن پیر) و هیهات، وسائل آن بود که قابل اشتقاق بود چون ضرب. (اساس الاقتباس ص 15
سائل.
[ءِ] (اِخ) بختیاري. از متأخران است. از اشعار اوست: چند کشی بی گناه عاشق محزون کشتن عاشق مگر گناه ندارد. (از بهترین
اشعار پژمان).
سائل.
[ءِ] (اِخ) در تحفهء سامی آمده: مولانا سائل از موضع دماوند است و در فنون فضائل و جودت فهم بی مثل وبی مانند. طبعش در
شعر و انشاء بغایت عالی افتاده بود، و در جوانی از آنجا جلاي وطن کرد و بهمدان رفت و در آنجا ساکن شد و بواسطهء عداوتی
که حیرتی را با او بود قطعه اي در باب او گفته است: سائل آن کهنه فاسق همدان که سرشتش زبغض و کین باشد به ز من خوانده
خویش را در شعر سگ به از من اگر چنین باشد. در آخر عمر دماغش خللی پیدا کرد و بمالیخولیا انجامید و چند وقتی بدین منوال
بود و در سال 940 ه . ق. درگذشت. (تحفهء سامی ص 122 ). دربارهء منشأ و موطن سائل مؤلف مجمع الخواص گوید: از قصبه اي
موسوم بنهاوند جلگهء همدان است. و لطفعلی بیگ آذر او را در شمار شعراي ري آورده و گوید: بعلت سکناي نهاوند بهمدانی
مشهور شده است. راجع به پایان حیات او مؤلف آتشکده گوید: بعلت استیلاي عشق سخنان یاوه می گفته آخرالامر در بروجرد داغ
بر سر نهاده فی الفورجان داده است. مؤلف مجمع الخواص گوید: گاهی بعضی بیخودیها از وي سرمیزد، مردم آنرا بجنون حمل
میکردند و او را بزنجیز می بستند. عاقبت داغ جنون بسرش نهادند، تولید ناسور کرد و بمرگ انجامید. از اشعار اوست: هر که بینم
بدرت گر همه سایل باشد رشکم آید که مبادا بتو مایل باشد. * کدام شب که ز هجر تو خون نمیگریم کدام روز که از شب فزون
نمیگریم. * بی لبت خون جگر میچکد از چشم ترم چند خونابه خورم واي که خون شد جگرم. * کار ما در شهر با شوخی بلا افتاده
است عاشقیم و کار عاشق با خدا افتاده است دل بدستم بود و میگشتم بگرد کوي دوست بیخبربودم، نمیدانم کجا افتاده است. *
هرگز لب اهل درد خندان نبود جز گریه نصیب دردمندان نبود بیزارم از آن دل که پریشان نبود دور افکنم آن دیده که گریان نبود.
* سائل چه نشسته اي که یاران رفتند ماندي تو پیاده و سواران رفتند در باغ نماند غیر زاغ و زغنی سیمین ذقنان، لاله عذران رفتند. *
اي پرده ز روي نازنین افکنده آتش به سراي عقل و دین افکنده ازناز در ابرویت که چین افکنده سبحان الله چه نازنین افکنده.
.( (مجمع الخواص ص 180 ) (آتشکده چ زوار ص 218 ) (قاموس الاعلام ج 4 ص 2529
صفحه 495
سائل.
[ءِ] (اِخ) در تحفهء سامی آمده: سید سائل از سادات صحیح النسب کاشان است و در شعر بقصیده گوئی مایل. در قصیده تتبع
دریاي اسرار امیرخسرو میکند. این بیت از قصیدهء اوست: ظالم ار بر چرخ راند باد پاي سلطنت آه مظلوم از پی او همچو باد
صرصراست. (تحفهء سامی ص 35 ). در همان کتاب بلافاصله در شرح حال امیر رازي گوید ولد میر سائلی مذکور است.
سائل.
[ءِ] (اِخ) تخلص محمد سعید مشهور به آقاجانی است که سالها پدر بر پدر ضابط و صاحب اختیار دو بلوك قیر و کارزین از توابع
فیروزآباد فارس بوده اند و او تا آخر عمر این مقام را داشته است. علاقه مندي بادب و ادیبان او را وادار کرد که انجام امور آن
بلوك را به برادر کهتر خویش واگذارد و خود بیشتر اوقات را در شیراز با شعرا و ظرفا بسر برد. مردي خلیق و مهربان و سخی الطبع
و چرب زبان بوده و بشاعري در زمان خویش شهرت یافته و بسال 1225 ه . ق. درگذشته است. دیوان سائل در حدود هفت هزار
بیت دارد و مشتمل بر قصائدي در توحید و نعت و مدائح حضرت علی و پادشاه عصر فتحعلیشاه و فتحعلی خان ملک الشعرا (صبا) و
غزلیات و قطعات و ترکیب بندها و رباعیات و یک مثنوي در شکایت از زمان است. از اشعار اوست: از ساکنان میکده، کی سرزند
کین کسی صاف است دل با عالمی، رندان دردآشام را. * رفتیم رفته رفته ز کویش بدین امید کآید کسی ز جانب او در قفاي ما. *
کردش بمن چو رام زغم جان سپرد غیر تا بود چرخ گردش ازین خوبتر نکرد. * زلفت هزار حلقه و هر حلقه صد کمند در هر کمند
او دل آزاده اي ببند جز خال چون سپند تو بر روي آتشین ساکن ندیده بر سر آتش کسی سپند. * بغیري مهربان، با ما بکینی چرا با
او چنان،با ما چنینی فتد در خرمن عمر من آتش چو بینم خرمنت را خوشه چینی هر آنکو صورت خوب ترا دید بصورت آفرین کرد
.( آفرینی. (مجمع الفصحاء ج 2 ص 182 ) (فهرست کتابخانهء مجلس شوراي ملی، ابن یوسف شیرازي، ج 3 ص 293
سائل بودن.
[ءِ دَ] (مص مرکب) جاري شدن. جریان داشتن. روان بودن. رجوع به جاري شدن شود ||. گدا بودن ||. پرسان بودن. بتمام معانی
رجوع به سائل شود.
سائل به کف.
رائج است: گدائی که از تنگدستی کاسهء « فاء » [ءِ لِ بِ کَف ف] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول فارسی زبانان به تخفیف
گدائی هم نداشته باشد. (آنندراج). گدا. دریوزه گر : اي یافته افلاك ز مهر تو شرف خورشید و مه از تو سائلانند بکف جز دفع
اعادي تو منظورم نیست نومید نسازیم تو یا شاه نجف! زکی ندیم (از آنندراج).
سائلون.
[ءِ] (ع، اِ) جِ سائل، در حالت رفعی. رجوع به سائل شود.
سائله.
[ءِ لَ] (ع ص) تأنیث سائل. رجوع به سائل شود (||. اِ) سپیدي پیشانی و قصبهء بینی که به اعتدال باشد. (منتهی الارب ||). سپیدي
صفحه 496
که تا نرمهء بینی رسیده باشد و آن را نیز سپید گردانیده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج). -صاحب
نفس سائله؛ جانداري که چون سر او را ببرند خون از رگهاي آن بجهد. مقابل حشرات، ماهیها. -نفس سائله (اصطلاح فقهی)؛ خون
جهنده.
سائلی.
[ءِ] (اِخ) از شعراي پارسی گوي مقیم آسیاي صغیر است. او راست: تاریخ آل عثمان منظوماً به فارسی، و دیوانی فارسی بنام سلطان
926 ه . ق.) که به این بیت شروع میشود: بسم الله الرحمن الرحیم هست عصاي سر دست کلیم. (کشف - سلیمان بن سلیم ( 974
الظنون). صاحب قاموس الاعلام آرد: محمد افندي از شعراي قرن دهم عثمانی است. مقیم ینی شهر روم و متمایل بتصوّف بود.
بعدها دچار وسواس و خفت عقل شد و در بیمارستان درگذشت. فخري هراتی در لطائفنامه (ترجمهء مجالس النفائس) آرد: مولانا
سایلی از ولایت قرشی است و چنان کاتبی سریع القلم است که هر روز پانصد بیت نیک می نویسد، ترك وش و ساده می نماید،
اما چنانکه می نماید نیست، در این اوقات بترتیب حروف، دیوان مرتب ساخت. ازوست این مطلع: نه بر زخمش دلم پیکان آن ابرو
کمان دارد که بهر زخم دیگر آب حسرت در دهان دارد. (ترجمهء مجالس النفائس ص 118 ). در ترجمهء حکیم شاه محمد قزوینی
از مجالس النفائس که بسال 927 در اسلامبول انجام یافته افزوده اند: حالی که سنهء سبع و عشرین و تسعمائه 927 است، در روم
است و دایم صائم است، و حیوانی نمیخورد ولیکن علوفهء سلطانی میخورد، و کتابی در مقابل گلستان تصنیف نموده، ولیکن کسی
غیر از او آن را کتابت و مطالعه نمیکند. و دیوان نیز هر بیت بر حروف تهجی ترتیب نموده ولیکن یک سواد( 1) است. (مجالس
النفائس ص 289 ). همان عبارت در چاپ مجالس النفائس در ترجمهء سائلی جوینی نیز اضافه شده (ص 241 ) و ظاهراً در آن مورد
الحاقی است و از دو سائلی مذکور در مجالس النفائس آنکه بروم رفته و منصب کاتب سلطان عثمانی را داشته بقرینهء کاتب بودن
و ترتیب دیوان سائلی قرشی است نه سائلی جوینی. نسخه اي از دیوان سائلی در کتابخانهء مرحوم وحید دستگردي مدیر مجلهء
ارمغان بوده و اشعار ذیل از آن انتخاب شده است: اي شوخ ز آزار دل مات چه پرواست کردي ز جفا با دل ما آنچه دلت خواست.
* هر لحظه برخسار تو بینیم که خوب است رخسار رقیبت نتوان دید که زشت است. * چهره را در پیش مردم میکنند امروز زرد
روي خود فردا نمیخواهند چون زهاد سرخ. * از ضعف ذره اي است بکوي تو یا تنم کاه است سر نهاده بدیوار یا منم. * هستی
ماست پرده، برخیزیم پرده را ازمیانه برداریم. * نشین چو مردم چشمم بدیده تا خط رد بصفحهء رخ ابناي روزگار کشم. * اي سرو
ناز دمبدم از چشم تر مرو چون اشک پامنه برخم، از نظر مرو * در دیده ام چو سرو سهی باش مستقیم هر لحظه همچو سایه بجاي
1) - ظاهراً، بیسواد. ) .( دگر مرو. (بهترین اشعار، پژمان ص 169
سائلی.
[ءِ] (اِخ) سائلی جوینی. از شعراي قرن نهم است. فخري هراتی در لطائفنامه (ترجمهء مجالس النفائس) آرد: مولانا سائلی از خراشاي
ولایت جوین است، و مردي درویش کم سخن است. این مطلع از اوست: مرا در دیده تنگ آمد فضاي کوه و هامون هم غم فرهاد
.( من دارم بلاي عشق مجنون هم. (ترجمهء مجالس النفائس ص 67
سائلی.
[ءِ] (اِخ) اسمش سعودالملک و از سادات حسینی قزوین بوده و در مسجد جامع آن شهر امامت میکرده است. از اوست: شد فاش راز
.( عشق من و کار از آن گذشت کز بیم غیر بر سر آن کو توان گذشت. (آتشکده چ زوار ص 230
صفحه 497
سائلی.
[ءِ] (اِخ) هراتی از شهر هرات و بسیار فقیر و دردمند است. این مطلع از اوست: از خیل بتان دلبر من آه بلائی است در شکر مزن طعنه
.( که دلخواه بلائی است. (تحفهء سامی ص 35
سائلین.
[ءِ] (ع اِ) جِ سائل، در حالت نصبی و جري. رجوع به سائل شود.
سائم.
[ءِ] (ع ص) چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سَوائِم ||. حیوانی که از علف بیابان می چرد در بیشتر سال. (تعریفات جرجانی).
در اصطلاح فقها این لفظ اطلاق شود بر چارپایان که بچرا روند بر حسب عادت. مانند: شتر، گاو، گوسپند و اسب. عرب گوید:
سامت الماشیۀ؛ اي رعت فهی سائمۀ. پس دربارهء خر و استر این لفظ را نتوان اطلاق کرد. زیرا چرنده نیستند بر حسب عادت و در
شرع چریدن را در بیشتر از مدت سال معتبر دانسته اند و لذا فسرت بالمکتفیۀ بالرعی فی اکثر الحول. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ساءمن رأي.
[ءَ مَ رَ آ] (اِخ) یکی از اسامی ششگانهء سامرّا است. مؤلف منتهی الارب آرد: ساءَ من رأي، و این بدان جهت است که هر گاه
معتصم در بناي آن شروع کرد گران شد بناي آن بر لشکر وي. و هر گاه با لشکر آنجا رفت همهء لشکر از دیدن آن مسرور شدند.
پس این اسم (سرّ من رأي) بدان لازم شد. رجوع به سامرا شود.
سائمه.
[ءِ مَ] (ع ص) تأنیث سائم. رجوع به سائم شود ||. و مراد بسائمه آن است که در گیاه زاري که همهء مسلمانان در آن یکسان بوند
چریده باشند چه اگر ایشان را از خاصهء مال خود علف داده باشند زکوة در آن واجب نبود هر چند که به نصاب رسند. (تاریخ قم
ص 17 ||). رمهء گوسفند. (دهّار).
سائوپولو.
[ءُ پُ لُ] (اِخ)( 1) شهري در برزیل و مرکز ایالتی به همین نام است که در ساحل تاماندواچی( 2) شعبهء رود تیت( 3) واقع شده است.
تجارت قهوهء این شهر اهمیت دارد و پارچه هاي پنبه اي و سیگارسازي و آبجوسازي و عرق کشی آن قابل ذکر است. سائوپولو که
در اطراف یک کالج یسوعیین است بسال 1552 م. بنا شده و در سالهاي اواخر قرن نوزدهم به علت کشت و تجارت قهوه بسرعت
.Saopolo. (2) - Tamanduatchy. (3) - Tiete - ( توسعه یافته است. ( 1
سائوپولو.
[ءُ پُ لُ] (اِخ) ایالتی در برزیل و مهم ترین چهار ایالت ساحلی است که در جنوب ریودوژانیرو( 1) واقع است. این ایالت از شمال به
ایالت میناس ژرا( 2) از مشرق به دریا، از جنوب به ایالت پارانا و از مغرب به ایالت ماتوگروسو( 3) محدود است و 290876 هزارگز
صفحه 498
ایالت میناس ژرا( 2) از مشرق به دریا، از جنوب به ایالت پارانا و از مغرب به ایالت ماتوگروسو( 3) محدود است و 290876 هزارگز
مربع مساحت و بیش از یک میلیون تن جمعیت دارد. اراضی این ایالت ناهموار است. در سواحل آن رسوبات ساحلی، ادامه دارد و
در شمال آن سلسلهء جبال مار( 4)بصورت دو رشتهء موازي کشیده شده که از میان آن دو، رودخانهء پاراهیبا( 5) در دشت عمیقی
جریان دارد. اراضی غربی ایالت پست است و بصورت جلگهء همواري تا رودخانهء ریوگراند( 6) و پارانا( 7) که برودخانهء بزرگ
ایالت بنام تیت می پیوندند ادامه دارد. آب و هواي این منطقه سالم و تا اندازه اي خشک است. ثروت معدنی آن قابل ملاحظه است
و در منطقهء کوهستانی حاشیهء ساحلی معادن طلا و نقره و سنگهاي قیمتی وجود دارد. و در فلات داخلی آن کشت قهوه معمول
Rio - de Janiro. (2) - Minas Geraes. (3) - Matto Grosso. (4) - Sierra de Mar. (5) - Le - ( است. ( 1
.Rio Parahyba. (6) - Rio Grande. (7) - Parana
سائوتیاگو.
( [ءُ گُ] (اِخ)( 1) جزیره اي است کوهستانی به مساحت 1026 هزارگز مربع در جنوب شرقی مجمع الجزایر پرتغالی در دماغهء سبز( 2
که آن را سانتیاگو( 3) و سن ژاك( 4) نیز نامند. اراضی این جزیره جز در دشتهاي پست ناسالم است و قابل کشت و زرع نیست. در
Sao Thiago. (2) - Le Cap - vert. - ( ساحل جنوب شرقی آن شهر ویلادوپارائیا( 5) کرسی مجمع الجزایر قرار دارد. ( 1
.(3) - Santiago. (4) - Saint - Jaques. (5) - La Villa de Paraia
سااولک.
[] (اِخ) تنگ... مکانی است در کوههاي بختیاري که بارون دوبُد بسال 1841 م. در آنجا حجاریهائی یافته و بعضی محققان آنرا
.( مربوط به عصر اشکانیان میدانند. (ایران باستان ج 3 ص 2694
سائون.
[ءُ] (اِخ)( 1) رودخانهء بزرگی است در شمال شرقی و مشرق فرانسه که از 24 هزارگزي اپینال( 2) در ارتفاعات فوسیّ( 3)سرچشمه
میگیرد و بسوي جنوب جریان می یابد. از جانب چپ آن سیلهاي ایالت وژ( 4)و از جانب راست رودخانه هاي کوچک فلات
لانگر( 5) و ساحل طلا( 6) به آن می پیوندند. سپس با جریان آبهاي ژورا( 7) و دوبس( 8) مضاعف میشود و پس از سیراب کردن
دشتها و چندین شهر و قصبه به اسامی: گري( 9)، اوکسون( 10 )، شالون( 11 )، ماکون( 12 )، در لیون با رودخانهء رن( 13 ) یکی میشود.
در تابستان هنگامی که آب سائون بعلت بارانها بحداکثر بالا میرود و آب رن بعلت نبودن برف و یخ بحداقل میرسد، آب این دو
Saone. (2) - ( رودخانه هم سطح میگردد. مجراي سائون 482 هزارگز است و بارها طغیان آن صدماتی بشهر لیون زده است. ( 1
- Epinal. (3) - Faucilles. (4) - Vosges. (5) - Langres. (6) - Cote d´or. (7) - Jura. (8) - Le Doubs.
.(9) - Gray. (10) - Auxonne. (11) - Chalon. (12) - Macon. (13) - Rone
سائون.
[ءُ] (اِخ)( 1) ایالت سائون علیا( 2)یکی از ایالات شرقی فرانسه و همان کنت نشین سابق فرانش کونته( 3) است که اکنون بعلت جریان
رودخانهء سائون این نام را یافته است. این ایالت از شمال به وژ( 4) و از مغرب به مارن علیا( 5) و ساحل طلا( 6) و از جنوب به
ژورا( 7) و دوبس( 8) و از مشرق به بلفرت( 9) و مرزهاي آلمان محدود است و 5374 هزارگز مربع مساحت دارد و شامل دو
شهرستان وزول( 10 ) و لور( 11 ) و 28 بخش و 583 دهستان است. اراضی این ایالت کوهستانی است و در نواحی شمالی و شرقی آن
صفحه 499 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز __________تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دامنه هاي سلسله جبال وژ ادامه دارد، هواي آن خشک و بري و سالم است. نهرهاي آن جریان آرامی دارد و تمام آنها برودخانهء
سائون که در سرتاسر ایالت جریان دارد میریزد. سائون علیا ناحیه اي فلاحتی و کم جمعیت است و اکثر سکنهء آن در حوالی وزول
سکونت دارند. خاك آن حاصلخیز است در وژ( 12 ) و وژ( 13 ) گیلاس فراوان بعمل می آید و عرق آلبالوي آنجا نیز بنام است. از
نواحی دیگر غله بمقداري اندك به دست می آید و در جنوب شرقی گري( 14 ) ذرت کاشته میشود که به مصرف نگاهداري مرغان
( خانگی میرسد. معادن و انواع سنگهاي ساختمانی در این ایالت وجود دارد. چشمه هاي آبهاي معدنی در اتوز( 15 ) و ویلمنفروا( 16
دارد. مخصوصاً آب معدنی لوکسوي له بن( 17 ) از دورهء رومیان معروف و مورد استفاده بوده است صنایع فلزکاري آن در اطراف
گري و لور و کاغذسازي در وزول و لوکسوي و بافت پارچه هاي پنبه اي در وژ، توري بافی در لور و شیشه گري و چینی سازي در
اکثر نواحی آن وجود دارد. تهیهء عرق آلبالو و عرق آلو سیاه مهم ترین صنعت غذائی آن است. از رودخانهء سائون بعنوان راه آبی
استفاده میشود. راه آهن پاریس - بال( 18 ) از وزول میگذرد و از لوربه آیویه( 19 ) بطرف نانسی و از وزول به گري نیز خطوط آهن
Saone. (2) - La Haute Saone. (3) - Franche Comte. (4) - Vosges. (5) - La - ( کشیده شده است. ( 1
Haute Marne. (6) - La Cote d´or. (7) - Le Jura. (8) - Le doubs. (9) - Belfort. (10) - Vesoul. (11) -
Lure. (12) - Vosges. (13) - Voge. (14) - Gray. (15) - Etuz. (16) - Villeminfroy. (17) - Luxeuil - les -
.Bains. (18) - Bale. (19) - Ailleviller
سائون-و-لوار.
[ءُ نُ] (اِخ)( 1) یکی از ایالات شرقی فرانسه است که چون دو رودخانهء سائون و لوار آن را مشروب میکند این نام را یافته است. از
شمال به ساحل طلا، از مشرق به ژوراواِن،( 2) از جنوب به رون( 3) و لوار،( 4) از مغرب به آلیه( 5) و نیور( 6) محدود است. مساحت
آن 8826 هزارگز مربع است. بچهار شهرستان ماکون( 7) (مرکز ایالت)، اوتون،( 8)شالون سور سائون،( 9) شارول( 10 ) و 51 بخش
و 590 دهستان تقسیم میشود. آبهاي این ایالت برودخانهء لوار که در حاشیهء آن بطول 100 هزارگز جریان دارد یا برودخانهء سائون
که از داخل ایالت میگذرد می پیوندد. این ایالت از مراکز دامپروري است و خاك حاصل خیزي دارد و غله و انواع میوه در آن
بعمل می آید و معادن آهن، زغال سنگ، مرمر و چشمه هاي آب معدنی دارد. صنایع فلزکاري، نساجی، ساعت سازي و نوشابه
سازي آن مهم است، و بطورکلی صدي بیست و پنج سکنهء این ایالت در کارخانه ها بکار اشتغال دارند و این ایالت از حیث تولید
Saone-et- - ( زغال سنگ مقام چهارم را در میان ایالات فرانسه دارد. راه آهن پاریس - مارسی از این ایالت میگذرد. ( 1
Loire. (2) - L´Ain. (3) - Rhone. (4) - La Loire. (5) - L´Alier. (6) - La Nievre. (7) - Macon. (8) -
.Autun. (9) - Chalon-sur-Saone. (10) - Charolles
سائی.
(اِ)( 1) نوعی از میمونهاي آمریکاي جنوبی است که در کلمبیا و گویان و برزیل و پاراگوئه پراکنده است. موي سر این حیوان زبر و
.Sai - ( کوتاه است و بر روي پیشانی آن بصورت شبکلاه سیاهی درمی آید. ( 1
سائی.
(اِخ) رجوع به محمد بن عبدالله سائی شود.
صفحه 500
سائیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) رجوع به ساییدگی شود.
سائیدن.
[دَ] (مص) رجوع به ساییدن شود.
سائیده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب)رجوع به ساییده شدن شود.
سائیس.
(اِخ)( 1) یکی از قدیمی ترین شهرهاي مصر قدیم که در دلتاي نیل در مشرق دمنهور قرار داشت. صنعت پارچه هاي کتانی این شهر
حامی و خداوند این صنعت در سائیس بنا کرده بودند که هرودوت از آن دیدن کرد. « نیت » مشهور بود و معبد معروفی براي الههء
فنیقی ها در دورهء سلسلهء هجدهم و اهالی لیبی در دورهء سلسلهء بیستم فراعنه، نمایندگیهاي تجارتی در سائیس تأسیس کردند.
سپس همین مهاجرین امراي سائیس نام یافتند و بعنوان بیست و ششمین و بیست وهشتمین و سی امین سلسلهء فراعنه بر مصر
فرمانروائی یافتند. و در دورهء همین سلسله ها سائیس کانون تمدن درخشانی شد و گاهی بتجدید حیات هنر و صنعت مصر در این
دوره نام رستاخیز سائیسی( 2) داده اند. با فتح مصر بدست کمبوجیه شاهنشاه هخامنشی، سلسلهء بیست و ششم یا سلسلهء پادشاهان
سائیس منقرض گردید. کمبوجیه بمعبد سائیس رفت و در مقابل خدایان محلی زانو زد ولی هرودوت گفته است که مومیائی
Sais. (2) - - (1) .( آمازیس را بیرون آورد و در آتش انداخت. (ایران باستان ج 1 ص 492 و 502 و 503 و 505 و 507
.Renaissance saite
سائیگا.
(اِ)( 1) نوعی غزال مخصوص اروپاي مرکزي و آسیاي غربی است که آن را سائیگاي تاتار( 2) نیز نامند. باندازهء یک گوسفند
بزرگ و داراي قدي کوتاه و هیکلی چاق است. بینی برآمده و برجسته اي دارد که تا نزدیک چشمانش کشیده شده و بشکل
خرطومی بنظر میرسد. پشم صورت و گلو و شکمش خاکستري مایل بسفیدي است. فقط نوع نرینهء این حیوان شاخ دارد. در دوران
.Saiga. (2) - Saiga Tatarica - ( چهارم زمین شناسی این حیوان در سراسر اروپا وجود داشته است. ( 1
سائی میري.
(اِ)( 1) میمونی است که در مناطق استوائی آمریکا سه نوع از آن دیده میشود این حیوان با انیاب تیز برجسته و در عین حال خمیده و
با ثنایاي برگشته و دم بسیار بلند استوانه اي پیچان مشخص میشود. رنگ آن معمولًا زرد نارنجی است. نوع معمولی سائی میري در
Saimiri. (2) - Amazonie. (3) - l - ( سراسر منطقهء آمازون( 2) و اورنوك( 3) و کلمبیا( 4) و بوگوتا( 5)پراکنده است. ( 1
.´Orenoque. (4) - Colombie. (5) - Bogota
سائین.
صفحه 501
(اِخ) دهی است از دهستان کورائیم بخش مرکزي شهرستان اردبیل و در 31 هزارگزي جنوب اردبیل واقع است و تا شوسهء اردبیل
18 هزارگز فاصله دارد. منطقه اي کوهستانی است و هواي آن معتدل است. 751 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رود سائین
است. محصول غلات دارد و شغل اهالی آن زراعت و گله داري و صنایع دستی و قالی بافی است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
سائین.
(اِخ) رجوع به صائین شود.
سائین در.
[دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کوهپایهء بخش آبیک شهرستان قزوین و در 22 هزارگزي شمال باختر آبیک واقع است. این ده
کوهستانی و سردسیر و داراي 107 تن سکنه است. چشمه سارهائی دارد و محصول آن غله و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی
.( است و عده اي نیز براي کار به تهران و تنکابن میروند و باز میگردند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سائین قلعه.
[قَ عَ] (اِخ) رجوع به صائین قلعه شود.
سائین کلایه.
[كَ يِ] (اِخ) رجوع به صائین کلایه شود.
سائینی.
144 ) نام برده شده است. چهار کشور دیگر: ایران، - (اِخ) نام یکی از پنج کشوري که در اوستا (فروردین یشت، بندهاي 143
.( توران، سلم، داهی است. تعیین محل و تحدید حدود کشورهاي مزبور آسان نیست. (مزدیسنا تألیف دکتر معین چ 1 ص 332
ساب.
(اِخ) نام پسر ادریس نبی بوده و خود مردي دانا و حکیم. عقیدهء بعضی این است که نخستین پیغمبر آدم صفی و آخرین ساب بن
ادریس است. وي و پیروان وي بپرستش کواکب خاصه آفتاب و ماه پرداختند و این طایفه را صابئین خوانند. و صاب معرب است. و
یوز اسپ( 1) حکیم بعد از وي بعهد تهمورس این آئین را رواج داد. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پسر ادریس را ابن ابی اصیبعه در
ضبط کرده اند، و در « صاب » و قفطی در تاریخ الحکماء « طاطه » و شهرزوري در نزهۀ الارواح « طاط » ( عیون الانباء (ج 1 ص 215
مجمل التواریخ در فهرست اسماء و القاب رسل (ص 426 ) نام سا نبی الله بدون تصریح به اینکه پسر ادریس باشد آمده است. رجوع
.« بوذاسف » به ساء، صاب و طاط در این لغت نامه شود. ( 1) - مصحف
ساباتیه.
صفحه 502
[يِ] (اِخ)( 1) آرماند( 2)، دانشمند و طبیب فرانسوي بسال 1834 م. در شهر گانژ( 3)از ایالت هرو( 4) متولد شد و بسال 1910 در مون
Sabatier. (2) - Armand. (3) - Ganges. - ( پلیه( 5) درگذشت، تألیفات متعددي در طب از او بیادگار مانده است. ( 1
.(4) - Herault. (5) - Montpellier
ساباتیه.
[يِ] (اِخ) آنتوان( 1) معروف به ساباتیه دو کاستر( 2)، ادیب فرانسوي بسال 1742 م. در کاستر بدنیا آمد و بسال 1817 در پاریس
درگذشت. بسال 1761 مدرسهء علوم دینی کاستر را تمام کرد و بعنوان کشیشی بشهر تولوز( 3) رفت. و در آنجا اشعار بسیار سرود
که از آن جمله منظومه اي بنام معبد هوس( 4) بود و بسال 1763 کمدي منثوري بنام آبهاي بانیر( 5) انتشار داد. در سال 1766 به
پاریس رفت و در آنجا مجموعه اي از اشعار خود بعنوان ساعات یک زاهد خوشحال( 6) منتشر کرد. آنگاه مبارزهء شدیدي را با
فلاسفه آغاز نهاد و بسال 1771 نوشتهء زننده و نیشداري بنام تصویر فلسفی روح ولتر( 7) انتشار داد. در بحران باستیل( 8) از فرانسه
مهاجرت کرد و بدعوت لئوپولد( 9)امپراتور اطریش به وین رفت و تا بازگشت خانوادهء سلطنتی بوربون نتوانست به پاریس
بازگردد. مهم ترین تألیف او سه قرن ادبیات فرانسه( 10 ) نام دارد که بسال 1772 منتشر شده. و از آثار دیگر او فرهنگ
1804 ) را باید نام برد. بسال 1779 ) ( 1784 ) و روح حقیقی ژان ژاك روسو( 13 ) ( 1777 ) و اعصار بت پرستی( 12 )( ادبیات( 11
Antoine. (2) - Sabatier de - ( حکایات بوکاس( 14 )شاعر قرن چهاردهم ایتالیا را بفرانسه ترجمه کرده است. ( 1
Castres. (3) - Toulouse. (4) - Le Temple de la volupte. (5) - Les Eaux de Bagneres. (6) -
Quarts d´heures d´un joyeux solitaire. (7) - Le Tableau philosophique de lcesprit de M. de
Voltaire. (8) - Bastille. (9) - Leopold. (10) - les Trios siecles de la litterature francaise. (11) -
Dictionnaire de litterature. (12) - Les siecles paiens. (13) - Jean Jacques Rousseau. (14) -
.Les Contes de Boccace
ساباتیه.
[يِ] (اِخ)( 1) (اگوست). از مردم فرانسه و از علماي مذهب پرتستان بسال 1839 م. در والون( 2) از ایالت آردش( 3) متولد شد و
بسال 1901 در پاریس درگذشت. در جوانی کشیش بود و بسال 1867 م. براي تدریس اصول عقاید در مدرسهء علوم دینی پرتستان
در استراسبورگ( 4) دعوت شد. بسال 1873 بوسیلهء آلمانیها از آن شهر اخراج گشت و بپاریس رفت و در تأسیس مدرسهء عالی
علوم دینی پرتستان در پاریس شرکت کرد و ابتدا استاد و بعد در 1895 رئیس آن مدرسه گردید. ساباتیه دانشمندي روشن بین بود
Auguste - ( 1901 م). بیان کرده است. ( 1 )( و افکار خود را در کتاب طرح یک فلسفهء مذهب بر اساس علم النفس و تاریخ( 5
Sabatier. (2) - Vallon. (3) - Ardeche. (4) - Strasbourg. (5) - Esquisse d´une philosophie de la
.religion dcapres la psychologie et lchistoire
ساباتیه.
[يِ] (اِخ)( 1) (پل). مورخ فرانسوي بسال 1858 م. در سن میشل دشابریانو( 2) از ایالت آردش( 3) متولد شد و بسال 1928 در
استراسبورگ( 4) درگذشت. پل ساباتیه ابتدا کشیش بود و سپس عمر خود را وقف تحقیق در تاریخ مذهب فرانسیسکن( 5) (پیروان
Paul. (2) - - ( طریقه اي که سن فرانسواداسیز( 6) در سال 1215 م. بنا نهاده) نمود و کتب متعددي در این زمینه انتشار داد. ( 1
صفحه 503
Saint Michel - de - Chabrillanoux. (3) - Ardeche. (4) - Strasbourg. (5) - Franciscaine. (6) -
.Saint-Francois d´Assise
ساباتیه.
[يِ] (اِخ) (پل). شیمی دان و دانشمند فرانسوي بسال 1854 م. در کارکاسون( 1) متولد شد. مدتها استادي مدارس عالی علوم را در
فرانسه داشته و بسال 1912 برندهء جایزهء نوبل گردیده و در 1913 بعضویت آکادمی علوم فرانسه انتخاب گردید. پل ساباتیه کتب
.Carcassonne - ( متعددي در مواضیع مختلف شیمی تألیف کرده است. ( 1
سابادل.
[دِ] (اِخ)( 1) شهري است در اسپانیا که در منطقهء کاتالوئی( 2) (کتلونیه) و در ایالت بارسلون( 3) (برشلونه) و در 18 هزارگزي شمال
غربی شهر بارسلون (برشلونه) و در کنار راه آهن آن شهر به ساراگوس( 4) (سرقسطه) واقع شده است. کارخانه هاي نساجی و چرم
Sabadell. (2) - - ( معروف است. ( 1 « منچستر کاتالونی » سازي و کاغذسازي و نوشابه سازي دارد و بعلت کثرت صنایع به
.Catalogne. (3) - Barcelone. (4) - Saragosse
سابارماتی.
(اِخ)( 1) رودخانه اي است در هند در ناحیهء راجپوتانه و گجرات که به بحر عمان میریزد. این رودخانه از فلات مِوار سرچشمه
میگیرد و بسوي جنوب غربی جریان می یابد و بعد از مشروب ساختن اراضی راجپوتانه و گچرات و احمد آباد بخلیج کومباي
میریزد. مجراي این رودخانه 400 هزارگز و حداقل آب آن 42 و حداکثر آن 2550 گز مکعب در ثانیه است. آب این رودخانه
قریب بمصب آن بعرض 12 هزارگز بصورت خلیجی درمی آید. حوالی مصب آن باتلاقی است و بعلت تنگ بودن مصب، امکان
.Sabarmati = Souvarmanati - ( کشتیرانی در آن نیست. ( 1
ساباره.
[رِ] (اِخ)( 1) شهر کوچکی است در برزیل، در ایالت میناس گرائس( 2) و در محل تلاقی دو رودخانهء ساباره و ریوداس ولاس. در
.Sabara. (2) - Minas - Geraes - ( رودخانهء ساباره ذرات طلا هست که استخراج میشود. ( 1
ساباریس.
(اِخ) نام پسر پادشاه ارمنستان معاصر کورش کبیر است. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 310 شود.
ساباس.
[سابْ با] (اِخ) نام یکی از فرمانروایان محلی هند است که پس از تسخیر آن دیار بدست اسکندر بر ضد مقدونیها قیام کرد. نام او را
سابوس نیز نوشته اند. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1843 و 1851 و 1852 شود.
ساباس.
صفحه 504
(اِخ)( 1) (سن). کشیش و راهب بزرگ فلسطینی است که در 439 میلادي متولد شد و در 532 درگذشت. وي یکی از بنیادگذاران
.Saint Sabas - ( بزرگ کلیسا در فلسطین بود. ( 1
ساباسس.
[سِ] (اِخ)( 1) نام سردار ایران و والی مصر است که در جنگ اسکندر با داریوش سوم در ایسوس بسال 333 ق.م کشته شد. نام او را
.Sabaces - ( مورخان تازیاسِس نیز نوشته اند. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1310 شود. ( 1
ساباط.
(ع اِ) پوشش رهگذر. (منتهی الارب) (آنندراج). بالائی که زیر آن راه بود. (مهذب الاسماء). پوشش و سقف. پوشش بازار. سقف
میان دو دیوار که زیر آن راه بود. ج، سوابیط و ساباطات ||. راهگذري میان دو خانه که از آنجا از خانه اي بخانهء دیگر عبور
کنند. (اقرب الموارد). در لهجهء لارستانی طاقی که در معابر و بین کوچه ها از طرف نیکوکاران ساخته میشود. (فرهنگ لارستانی).
دالان. دهلیز. مابین دروازه و اندرون سرا : دیلمان در عراق فساد و ظلم و بدعت آشکارا کرده اند، و بر راهگذرها ساباطها( 1) کرده
اند و زن و فرزند مسلمانان را( 2)به تغلب در سراي می برند و با ایشان فساد میکنند و چندانک خواهند میدارند و بمراد خویش رها
کنند. (سیاستنامه چ کتابفروشی طهوري ص 67 ). [ امیر اسماعیل سامانی ] هر روز که باران و برف آمدي ساباطی بود بر در سراي
وي ببخارا. آنجا بر در دکان بنشستی از دو طرف روز. (تاریخ بیهق ص 69 ). رنود کارد و ساقاط کشیدند و خون خلقی از منتمیان
درگاه بهر کوي و ساباط بر زمین (زمخشري). سایه گاه. پناهگاه. سایبانی که بالاي دیوار میسازند تا درختانی را که کنار دیوار
کاشته اند حفظ کنند (||. بلهجهء قدیم قمی) نهري که بر هر دو طرف آن میانه (؟) نشانده باشند اعم از آنکه معرّش (داراي چوب
بست) باشد یا غیر معرّش و بزبان قمی ساباط گویند... غیر ساباط باصطلاح اهل قم کرمی که آن را مطبق گویند مثل باغات و کروم
قم. رجوع به تاریخ قم ص 107 شود. ( 1) - در اصل: سباطها(؟). ( 2) - در اصل: مسلمان را.
ساباط.
(اِخ) نام شهري به مدائن و آن معرب بلاس آباد است. (اصمعی). معرب بلاس آباد. (یاقوت) (منتهی الارب) (آنندراج). بلاس آباد،
بلاش آباد. (خاندان نوبختی ص 197 ). موضعی است بمدائن مرکسري را. (یاقوت). قریه اي بر دو فرسخی مدائن براه کوفه.
487 م. ] از عمارت، دو شهر کرده است یکی بلاش آباد بساباط مدائن. و دوم بجانب - (سمعانی). بلاش بن فیروز ساسانی [ 483
حلوان و بلاش فر خوانند و اکنون خراب است. (مجمل التواریخ و القصص ص 72 ). نام شهري که بلاش اشکانی آن را بساخت و
بلاش آباد نامید. (طبري ج 1 ص 518 ). یاقوت در معجم البلدان آرد: ساباط مدائن بنام ساباط بن باطا برادر نخیرجان نامیده شده
است. در مراصد الاطلاع آمده: قریه اي بود قرب مدائن و نزدیک آن پلی بود بر بالاي نهر الملک و قریه را بنام قنطرة می نامیدند
چه قنطرة ساباط نام داشت. (مراصد الاطلاع) (تنقیح المقال ج 1 ص 177 ). مدائن از هفت شهر با اسمهاي معینی که در تلفظ آنها
اختلاف وجود دارد تشکیل میشد. گویا پنج شهر از آن هفت شهر در زمان یعقوبی یعنی قرن سوم وجود داشته. ازین قرار: شهرکهنه
یعنی طیسفون و یک میل در جنوب آن اسبانبر (= اسفابور) و مجاور آن رومیه (= وه جندیوخسره)، هر سه در جانب خاوري دجله.
و در جانب دیگر بهرسیر (= وه اردشیر) و یک فرسخ زیر آن ساباط که بقول یاقوت ایرانیان آن را بلاس آباد مینامیدند... منصور
خلیفه چندي دستگاه خلافت را برومیه مجاور مدائن برد. مأمون هم مدتی در ساباط واقع در جانب متقابل رومیه اقامت گزید.
(لسترنج، سرزمینهاي خلافت شرقی، ترجمهء محمود عرفان ص 36 و 37 ). خسرو پرویز نعمان بن منذر را در ساباط مدائن حبس
صفحه 505
(لسترنج، سرزمینهاي خلافت شرقی، ترجمهء محمود عرفان ص 36 و 37 ). خسرو پرویز نعمان بن منذر را در ساباط مدائن حبس
کرد، و سپس او را زیر پی پیل افگند. اعشی گوید: فذاك و ما أنجی من الموت ربّه بساباطَ حتّی مات وهْوَ مُحرزْق. یاقوت (المعرب
جوالیقی ص 116 ). در اواخر سال 14 ه . ق. هنگامی که سعد بن ابی وقاص سردار سپاه عرب در قادسیه فرود آمد، رستم سپهبد
ایران نیز با شصت هزار سوار و 36 فیل جنگی از مدائن بیرون آمد و در ساباط لشکرگاه ساخت. (حبیب السیر ج 1 ص 477 ). در سال
40 ه . ق. هنگامی که حضرت امام حسن بعزم جنگ با معاویه از کوفه خارج شده بود چند روزي در ساباط مدائن اقامت کرد و
خطبه اي ایراد فرمود که موجب طغیان سپاهیان گردید. (حبیب السیر ج 1 ص 23 و 24 ). و نیز رجوع به عقدالفرید ج 2 ص 141 و
نزهۀ القلوب ص 33 و خاندان نوبختی ص 197 شود. -امثال: افرغ من حجام ساباط؛ بیکارتر از حجام ساباط؛ سخت عاطل و بیکار
مانده. در ساباط حجامی بود که مردم را بنسیه حجامت میکرد و چون کسی به او رجوع نمیکرد مادرش را حجامت میکرد تا آنگاه
که او را کشت. (یاقوت). حجام ساباط از شدت کساد کار، سپاهیان را بنسیه تا هنگام بازگشت آنان حجامت میکرد و او ایرانی بود
و ساباط همان ساباط کسري است. (عقد الفرید ج 3 ص 13 ) (منتهی الارب). او یک بار کسري را در یکی از سفرهاي او حجامت
کرد. کسري او را غنی گردانید، و از آن پس حجامت هیچ کس نکرد. (منتهی الارب).
ساباط.
(اِخ) شهرکی است به ماوراءالنهر از حدود سروشنه با کشت و برز و مردم بسیار. (حدود العالم ص 68 ). شهرکی معروف است در
ماوراءالنهر در نزدیکی اشروسنه، در 10 فرسنگی خجند و 20 فرسنگی سمرقند. (سمعانی) (معجم البلدان یاقوت) (دمشقی). شهر
ساباط تا کنون باقی است و بین زامین و بونجکث (آراتپهء امروز) کرسی ایالت اسروشنه سر راه فرغانه قرار دارد. مقدسی دربارهء
آن گوید شهري آباد است، آب روان دارد و باغها و بوستانها آنرا در بر گرفته اند... شهر ساباط جزو ایالت اسروشنه بود. و این
ایالت که بصورتهاي اسروشنه و سروشنه و ستروشنه نیز نوشته شده در خاور سمرقند بین ولایات ساحل راست رود سغد و ولایات
ساحل چپ سیحون واقع است و این دو رود داخل حدود ایالت اسروشنه نیستند. (لسترنج. سرزمینهاي خلافت شرقی، ترجمهء
505 ) (اصطخري ص 326 و 327 ) (ابن حوقل ص 379 و 380 ) (مقدسی ص 277 به نقل از لسترنج). - محمود عرفان ص 504
ساباط ابی نوح.
[طِ اَ] (اِخ) موضعی است و عبدالله بن میمون القداح بنیاد گذار شعبهء قرامطه از اسمعیلیه پس از آنکه عسکرمکرم را ترك گفت دو
.( سراي بدانجا اختیار کرد و اکنون بجاي یکی مسجدي بنا کرده اند و دیگري ویران است. (فهرست ابن الندیم ص 264
ساباط الخزف.
[طُلْ خَ زَ] (اِخ) موضعی است ببغداد. محمد بن فضل الناقد از آنجاست. (منتهی الارب).
ساباطی.
[طی ي] (ص نسبی) نسبت است به ساباط مدائن، ساباط کسري. (سمعانی) (یاقوت ||). نسبت است به ساباط اسروشنه. (سمعانی)
(یاقوت).
ساباطی.
صفحه 506
[طی] (اِخ) احمدبن عبدالله بن مفضل حمیري ساباطی مکنی به ابوالعباس از محدثان و بساباط اسروشنه منسوب است. رجوع به
انساب سمعانی و معجم البلدان یاقوت شود.
ساباطی.
(اِخ) بکربن احمد فقیه ساباطی اسروشنی مکنی به ابوالحسن مقیم سمرقند و از محدثان است. رجوع به انساب سمعانی و معجم
البلدان یاقوت شود.
ساباطی.
(اِخ) عماربن موسی از ساباط مدائن است. و فرقهء عماریه بدو منسوبند. رجوع به خاندان نوبختی ص 260 و کشی ص 164 و 172
و نجاشی ص 206 و مقالات اشعري ص 28 شود.
ساباطی.
[] (اِخ) در اصطلاح رجالی اسحاق بن عماربن موسی، و صباح بن موسی، و عماربن موسی، و عمروبن سعید، و قیس بن موسی، و
.( محمد بن حکیم، و محمد بن عمرو بعضی دیگر. (ریحانۀ الادب ج 2 ص 147
ساباغان.
(اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد، که در 25 هزارگزي شمال باختري مشهد، در کنار راه شهر
طوس قرار دارد. زمین آن جلگه اي و هواي آن معتدل است و 79 تن سکنه دارد که شغل آنان زراعت و مالداري است. از آب
.( رودخانه مشروب میشود و محصول غلات و تریاك دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
ساباغان.
(اِخ) رجوع به صباغان شود.
ساباکی.
(اِخ)( 1) رودخانه اي است در ساحل شرقی افریقا در (کنیا) که در کنار مالیندي( 2)باقیانوس هند میریزد. راه آهن مومباز( 3) به بندر
Sabaki. (2) - Malindi. (3) - Mombaz. (4) - - ( فلورانس( 4) درجنوب، موازي با این رودخانه کشیده شده است. ( 1
.Port - Florence
سابان.
(اِخ) پادشاهزاده سابان از سرداران دواخان بن براق (از امراي اولوس جغتاي) است و بسال 696 در حملهء دوا به کوسویه و فوشنج
همراه او بوده است. و نیز از سرکردگان سپاه امیر نوروز بوده است. رجوع به تاریخنامهء هرات ص 409 و 423 شود.
سابان.
صفحه 507
(اِخ) (دیر...) در حلب واقع است و معنی آن دیر جماعت است. حمدان اناري گوید: دیر عمان و دیرسابان هجن غرامی و زدن
اشجانی.(تاج العروس).
سابانسیه.
[سی يَ] (اِخ) فرقه اي از فرق میان عیسی و محمد علیهما السلام. (ابن الندیم).
سابانه.
[نَ] (اِخ)( 1) رودي است در امریکاي مرکزي در تنگهء پاناما و جمهوري کلمبیا که از شمال به جنوب جریان دارد و بخلیج داریان
- ( می ریزد. مد دریا در مصب این رودخانه تاسی هزارگز ببالا اثر میکند و در آن حال عرض رودخانه به چهار هزار گز میرسد. ( 1
.Sabana
سابتاژ.
[بُ] (فرانسوي، اِ)( 1) مأخوذ از فرانسه، ضایع کردن افزار و مصالح کار و غیره بعمد و خرابکاري کارگران و ضایع کردن موادي که
.Sabotage - ( به آنها سپرده شده یا مصنوعاتی که میسازند. ( 1
سابح.
[بِ] (ع ص، اِ) شناور. شناگر. مرد شناکننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آشناگر. آشناور. شناوبر. آب ورز. آب باز. ج، سابحون،
سُبّاح، سبحا : آن سکون سابح اندر آشنا به ز جهد اعجمی با دست و پا.(مثنوي ||). اسب، بدان جهت که در رفتار شنا میکند.
(منتهی الارب) (آنندراج ||). اسب نیک رونده. اسب تندرو. (قطر المحیط).
سابح.
[بِ] (اِخ) جد برکۀ بن علی بن سابح شروطی محدث است. رجوع به برکۀ شود.
سابحات.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ سابحۀ. رجوع به سابحۀ شود ||. کشتیها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). ارواح مؤمنان. (اقرب
الموارد). ارواح مؤمنان که به آسانی بیرون کرده شوند. (منتهی الارب) (آنندراج). ارواح المؤمنین تخرج بسهولت. (تاج العروس).
||ستارگان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). فرشتگان که میان زمین و آسمان تسبیح کنند. (منتهی الارب)
(آنندراج).
سابرآباد.
[بُ] (اِخ) شهري است و ظاهراً مخفف سابور است که به آباد اضافه شده است. (معجم البلدان یاقوت). در مراصد الاطلاع چ تهران.
آمده است. « سابرباد »
صفحه 508
سابرااو.
[اُ] (اِخ)( 1) جزیره اي است در اقیانوس کبیر و در مشرق جزیرهء فلوره به طول پنجاه هزارگز و عرض بیست هزار گز که مرکز آن
.Sabrao - ( قصبهء آدناره است. و اکثر اهالی آن بتبلیغ پرتغالیها مذهب کاتولیک را پذیرفته اند. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
سابرقان.
[بُ] (معرب، اِ) معرب شابرقان و شابورقان (شاپورگان) نوعی آهن خیلی سخت است که بفارسی آن را شابورقان، و بعربی ذکر، یا،
اسطام نامند. و این در مقابل آهن نرم است که بفارسی نرماهن (نرم آهن) و بعربی انثی نامند. رجوع به دزي ج 1 ص 620 و
شابورقان در همین لغت نامه شود.
سابرقانی.
[بُ نی ي] (ص نسبی) نسبت است به سابرقان (شابرقان). رجوع به سابرقان شود.
سابرن.
رجوع به تحقیق ماللهند ابوریحان بیرونی ص 194 شود. ( 1) - در سانسکریت .« بشن پران » ها طبق قول « مننتر » [بَ] (اِخ)( 1) یکی از
فهرست ماللهند). ) Savarni
سابروج.
[بَرْ رو] (اِخ) موضعی است بنواحی بغداد. (معجم البلدان). و در مراصد الاطلاع چ تهران نام نهري است در اعمال راه خراسان (!).
(مراصد الاطلاع).
سابري.
[بِ ري ي] (ع ص نسبی، اِ) بیاء نسبت نوعی از جامه هاي تُنک و گرانمایه. (آنندراج). نوعی از جامه هاي تنک. (منتهی الارب).
جامه اي است ابریشمی و تنک و باریک و گرانمایه. (شمس اللغات). جامه اي نازك و نیکو منسوب به سابور موضعی است از
فارس. و این نسبت بر غیر قیاس است. جامه اي است باریک و جید. (شرح قاموس). سابریۀ. (الانساب سمعانی). جامهء تنک نیکو.
ذوالرمه گوید: فجاءت بنسج العنکبوت کانّه علی عصویها سابري مشبرق. (تاج العروس). بمنزلۀ لایشتکی السل أهلها و عیش کمثل
السابري رقیق. (تاج العروس) (اقرب الموارد). -امثال: عرض سابري؛ عرضه داشتن سابري. یعنی مختصر است و نیکو. این مثل را
کسی گوید که چیزي باو عرضه دارند که مبالغه اي در آن نباشد. زیرا که سابري نیکوترین جامه هاست و هر کس بکمترین عرض
آن، بدان میل و رغبت کند. (تاج العروس) (ترجمهء قاموس) (ترجمهء صحاح) (منتهی الارب). عرض سابري زیرا که آن ثوبی است
که بادنی پهناي آن رغبت کرده میشود در آن. (شرح قاموس)( 1 ||). هر جامهء تُنک و نیکو. (منتهی الارب) (قطر المحیط). و
رجوع به صابوري در این لغت نامه شود ||. هر چیز نازك. (تاج العروس ||). زره باریک بافت استوار ساخت. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ترجمهء قاموس) (ترجمهء صحاح) (شرح قاموس). و این زره منسوب بشاپور ذوالاکتاف است. (تاج
العروس ||). نوعی از بهترین خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). نوعی خرماي لطیف. گویند: اجود تمر الکوفه
صفحه 509
النرسیسان والسابري. (ترجمهء قاموس) (ترجمهء صحاح) (اقرب الموارد) (شرح قاموس). ( 1) - در تاج العروس آمده: عرض سابري،
اي رقیق لیس بمحقق بقوله من یعرض علیه الشی ء عرضاًلم یبالغ فیه. و در منتهی الارب نیز عین همین جمله آمده است و بنابراین
دچار اشتباه شده است. « عرض » مترجم قاموس در ترجمهء
سابري.
[بِ ري ي] (ص نسبی) منسوب است به نوعی از البسه که آن را سابریه نامند. (سمعانی).
سابري.
[بِ ري ي] (اِخ) اسماعیل بن سمیع حنفی کوفی فروشندهء سابري مکنی به ابومحمد از مردم کوفه و از محدثان است. (سمعانی).
سابري.
[بِ] (اِخ) خررج (؟) بن عثمان سعدي فروشندهء سابري مکنی به ابوالخطاب از محدثان است. (سمعانی).
سابري.
[بِ] (اِخ) محمد بن عبدالعزیز عدوي قرشی صاحب السابري. معروف به صاعقه، از مردم بغداد از محدثان است. (سمعانی).
سابري.
[بِ] (اِخ) محمد بن مغیرة بن نصر مکنی به ابوعلی. از محدثان است. (سمعانی).
سابري.
[بِرْ ري] (اِخ) مسدوس بن حبیب قیسی بیاع السابري بصري از محدثان است. (از سمعانی).
سابري.
(اِخ) از امراي محلی هند در اواخر قرن پنجم بود که در جنگ با قوام الملک نظام الدین هبۀ الله ابونصر فارسی پیشکار و کدخدا و
سپهسالار غزنویان در هند شکست خورد و به هنگام فرار در رودخانهء زاوه غرق گردید. مسعودسعد تفصیل این حادثه را در یک
قصیدهء 91 بیتی بمدح ابونصر فارسی بیان کرده است. مرحوم رشید یاسمی در مقدمهء دیوان مسعودسعد آرد: از ناحیهء دهگان
شبی خبر بلاهور رسید که سابري نام با ده هزار سوار و پیاده بعزم جنگ پیش می آید. ابو نصر فارسی شخصاً بمقابلهء او رفت و
بیک منزل از آب زاوه گذشت و در ناحیهء سیرا بدشمن رسید و چنان قرار داد که آب زاوه در برابر خصم و سپاه او در پس آنها
باشد. سابري ناچار خود را به آب افکند ولی در آن غرقاب بهلاکت رسید. (مقدمهء دیوان مسعودسعد ص لج لد) : ... ناگه آمد
بانگ کوس سابري از سیرا راست گوئی بود نالان بر تن او زار زار... ... سابري کان نصرت بو نصر دید از آسمان سطوتی دیگر
نهیب و لشکري دیگر شعار... ... تیر مه میدان رزم و موسم پیکار تو آمد و آورد فتح سابري پیشت نثار... مسعودسعد (دیوان
.(174 - ص 172
صفحه 510
سابزج.
[بِ زَ] (اِ) لغتی در سابیزج و سابیزك است بمعنی مردم گیاه. (دزي ج 1 ص 620 ) (شعوري ج 2 ص 55 ). رجوع به سابیزج و سابیزك
شود.
سابزك.
[بِ زَ] (اِ) رجوع به سابیزج و سابیزك شود.
سابزوار.
[زَ] (اِخ) سبزوار. نام شهر معروفی به خراسان و اسم صحیح تر آن سابزوار است. ولی مردم اختصاراً آن را سبزوار گویند. (معجم
البلدان ج اول: بیهق) (لسترنج، ترجمهء عرفان ص 417 ). رجوع به سبزوار در این لغت نامه شود.
سابس.
[بُ] (اِخ) شهرکی است بعراق و آبادان و با نعمت بر مغرب دجله. (حدود العالم ص 89 ). نهر سابس دهی است معروف قرب واسط
بجانب غربی راه بغداد. (معجم البلدان). دهی است بواسط و نهر سابس مضاف است بسوي آن ده. (منتهی الارب). و نیز رجوع به
اخبار الراضی بالله والمتقی لله از کتاب اوراق صولی ص 214 شود.
سابستیه.
[] (اِخ) قریهء کوچکی است در فلسطین بقرب نابلس. و در زمان قدیم شهر بزرگی بود و سامریه یاشمرون نام داشت. این شهر بسال
925 ق. م. بنا گردیده و مدتی پایتخت قوم اسرائیل بود. (قاموس الاعلام ترکی).
سابط.
[بِ] (اِخ) ابن ابی حمیضۀ بن عمروبن وهب قرشی جمحی، از صحابه است. (الاصابه) (قاموس الاعلام ترکی).
سابع.
[بِ] (ع ص) هفتم. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). السابع من العدد بین السادس والثامن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). ج،
سَبَعَه و سابعون ||. هفت تو کننده. هفت لا کننده. سبع الحبل؛ حبله علی سبع قوي فهو سابع. (اقرب الموارد).
سابعاً.
[بِ عَنْ] (ع ق) هفتم. هفتمین. بار هفتم.
سابعات.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ سابعۀ. رجوع به سابعۀ شود.
صفحه 511
سابعۀ.
[بِ عَ] (ع ص، اِ) تأنیث سابع. رجوع به سابع شود ||. نزد منجمان عبارت است از شش یک عشر سادسه. (قطر المحیط). یک جزء
از شصت جزء سادسۀ. و سابعۀ تقسیم شده است به شصت ثامنۀ. ج، سوابع.
سابغ.
[بِ] (ع ص) دراز از هر چیز. (منتهی الارب). طویل، آنچه بزمین میرسد، دراز شده بسوي زمین. (شرح قاموس). دراز مانند جامه و
موي و زره و مانند آن. (تاج العروس). ذنب سابغ؛ دم تمام و دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ترجمهء صحاح).
||تمام از هر چیز. (منتهی الارب). کامل و وافی. (ترجمهء صحاح) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جامع. شامل ||. فراخ. (دهار).
فراخ و تمام شده از نعمت و معاش. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). معاش و نعمت و پول فراوان. (ترجمهء قاموس) (تاج العروس).
||رسنده. واصل. سبغ فلان الی بلده؛ مال الیه و وصله فهو سابغ. (اقرب الموارد) (ترجمهء قاموس). و این معنی مجازي است. (تاج
العروس (||). اِ) دامن خود: دنباله اي است بافته متصل به خود که گردن و گوش را بپوشاند و آن را به فارسی زره خود گویند.
بیضۀ لها سابغ؛ خود دامن دار. (منتهی الارب (||). ص) دارندهء ذکر دراز. (ترجمهء صحاح). فحل سابغ؛ نري است درازذکر و
قضیب. (شرح قاموس) (منتهی الارب). طویل الجردان. (قطر المحیط) (ترجمهء قاموس) (ترجمهء صحاح) (تاج العروس).
سابغات.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ سابغۀ. رجوع به سابغۀ شود.
سابغۀ.
[بِ غَ] (ع ص) تأنیث سابغ. رجوع به سابغ شود ||. زره فراخ. (صحاح) (منتهی الارب) (ترجمهء صحاح). زره تمام. (ترجمان
القرآن) : و سابغۀ تغشی البنان کانها أضاة بضحضاح من الماء ظاهر. (تاج العروس ||). مطرة سابغۀ؛ باران دراز و ممتد. (تاج
العروس) (منتهی الارب) (شرح قاموس ||). لثۀ سابغۀ؛ بن دندان زشت. (منتهی الارب) (قطر المحیط). و این معنی مجازي است.
(تاج العروس). گوشت بن دندانی است زشت. (شرح قاموس).
سابق.
[بِ] (ع ص) پیش. پیشین. پیشینه. قبل. قبلی. گذشته. درگذشته. اوّل. مقدّم. جلو. ضدّ لاحق. ج، سابقون، سابقین، سبّاق : همی
گوید بوالفضل... هر چند این فصل از تاریخ مسبوق است بر آنچه بگذشت در ذکر لیکن در رتبه سابق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 89 ). هر روز او را شأنی است غیر شأن سابق ولاحق. (تاریخ بیهقی ص 310 ). همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق چنان
چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا. ناصرخسرو. شتربه گفت موجب نومیدي چیست، گفت [ دمنه ] آنچه در سابق تقدیر رفته
است. (کلیله و دمنه ||). نزد محدثان: یکی از دو نفر راویان مشترك در روایت از شیخی که مرگ او را قبل از راوي دیگر اتفاق
افتاده و فاصلهء بین در گذشتن آن دو مدتی دور بوده و در فاصلهء مرگ آن دو امري بعید حاصل شده باشد و راوي دیگري را که
مرگ او بعد از مرگ راوي اولی بوده لاحق نامند. و فائدهء این امر اعتبار ایمن بودن از احتمال سقوط چیزي در اسناد راوي متأخر و
تفقه طالب حدیث در معرفت عالی و نازل احادیث است. کذا فی شرح النخبۀ و شرحه. (کشاف اصطلاحات الفنون ||). پیشرو.
صفحه 512
(دهار). پیش شونده. پیش رونده. پیشی گیرنده. پیشی جوینده. پیشی کننده. پیشدست. پیش افتاده. پیشدستی کننده. سبقت دارنده.
سبقت گیرنده. بر دیگري پیشی گیرنده و از او در گذرنده. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). قوله تعالی : فمنهم ظالم لنفسه و منهم
35 ). سابق بالخیرات؛ پیشی گیرندهء نیکیها. (ابوالفتوح ج 8 ص 245 ). چون یک چندي بگذشت و طایفه / سابق بالخیرات. (قرآن 29
اي از امثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). مبارزان میدان فصاحت را در
وصف او مجال عبارت تنگ و سابقان عرصهء معرفت را در تعریف او پاي اشارت لنگ. (المعتمد فی المعتقد توران پشتی ||). غلبه
کننده. (اقرب الموارد) (قطر المحیط ||). آن اسب که در پیش همی آید در مسابقت. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (شرح قاموس).
اسب اوّل. اسب پیش بر. رجوع به مجلی شود ||. سبق دهندهء کودکان. (غیاث)( 1 ||). به اصطلاح باطنیه، نام عقل. (بیان الادیان) :
همچنانک وحدت ایزد را نظیر نیست در علتها، معلول اول را نظیر نیست در معلولات. پس معرفت سابق را نظیر نیست در معرفتها.
(کشف المحجوب ابویعقوب سجستانی ص 17 ). و الانسان اشرف الحیوانات اختص بامر مفارق و هی النفس الناطقه... کما اشار الیه
2) وهی العقول. (رسالۀ فی اعتقاد الحکماء شهاب الدین سهروردي ||). نفس سابق؛ و آن نفس مطمئنه )« فالسابقات سبقاً » التنزیل
است. (مرصادالعباد). ( 1) - به این معنی این دو بیت از بوستان را شاهد آورده اند : شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد
روزي بچاشت بکتّابش آن روز سابق نبرد بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد. (بوستان چ ملاعباسعلی تهرانی 1259 تهران و بوستان
بضمیمهء شرح و فرهنگ بسعی کربلائی محمد رضاي تهرانی). ولی در بوستان چ فروغی ص 161 و نیز در کلیات چ 1304 ه . ق.
.79/ تهران سائق ضبط شده و اصح همان است. ( 2) - قرآن 4
سابق.
[بِ] (اِخ) صحابی است. محضر رسول اکرم (ص) را دریافت و بعد از رحلت آن حضرت در حمص ساکن گردید. (قاموس الاعلام
ترکی).
سابق.
571 ) از اتابکان سلغري فارس است. و رباط سابقی بیضا منسوب - [بِ] (اِخ) شوهر خواهر اتابک مظفرالدین زنگی بن مودود ( 557
بدوست. در سال 557 هنگامی که سنقر نخستین فرمانرواي سلغري در گذشت برادرش زنگی که منصب ولایت عهد داشت در
شیراز نبود. سابق باتفاق الب ارسلان نامی از سلغریان در ملک طمع کرد و میان ایشان و زنگی کار بمحاربه انجامید. نسیم نصرت بر
پرچم علم زنگی وزید و آن هر دو خام طمع را گرفت و بقتل رسانید. رجوع به حبیب السیر چ کتابفروشی خیام ج 2 ص 560 شود.
مؤلف المضاف الی بدایع الازمان آرد: او را سابق خستکین (؟) میگفتند. وقتی منهزم از پیش اتابک زنگی بکرمان افتاد و بخدمت
ملک طغرل شاه رسید بر امید اغاثت و انجاد، و ملک طغرل نه مرد پرخاش و انجاش و ایقاظ فتنهء خفته بود، التفاتی بحال او ننمود.
پس از کرمان عنان عزیمت بر صوب خوزستان تافت و با شمله پیوست شمله نیز وي را هلاك کرد و ثقلی بزرگ از دل اتابک
زنگی برگرفت. (المضاف الی بدایع الازمان ص 30 ). و نیز رجوع به نظام التواریخ قاضی ناصرالدین بیضاوي شود.
سابق.
[بِ] (اِخ) از غلامان و یاران ابراهیم امام عباسی بود. رجوع به الوزراء و الکتاب جهشیاري ص 57 شود.
سابق.
صفحه 513
[بِ] (اِخ) ابن جعبر. نبیرهء جعبر که درقلعهء شهر رقه بقطع طریق مشغول بود و ملکشاه سلجوقی او را منکوب کرد. رجوع به نزهۀ
القلوب ص 104 شود.
سابق.
[بِ] (اِخ) ابن عبدالله. وي از امام ابوحنیفه روایت دارد. (الاصابۀ) (منتهی الارب) (شرح قاموس). ابن عبدالله برقی معروف به بربري
است. (تاج العروس).
سابق.
[بِ] (اِخ) ابن محمود (رشیدالدوله) ابن نصربن صالح بن مرداس مکنی به ابوالفضائل هفتمین و آخرین تن از سلسلهء امراي آل
مرداس حکام حلب( 1) است. سابق یاشبیب بسال 468 بعد از آنکه ترکان برادرش جلال الدوله ابوالمظفر نصربن محمد را کشتند
بحکمرانی حلب رسید و بامر او مسجد جامع آن شهر بنا گردید. سابق بهره اي از قدرت و حسن تدبیر نداشت و با ترکان بمسالمت
رفتار کرد، تا دیگ طمع سلاجقه و دیگران بجوش آمد و بسال 472 شرف الدوله مسلم عقیلی بر حلب مستولی گردید و سابق ابتدا
در قلعهء حلب محصور و سپس تسلیم گردید و با تسلیم او دولت خاندانش انقراض یافت. رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 353 و
104 و معجم الانساب زامباور ج 1 ص 51 و ج 2 ص 204 و قاموس الاعلام ترکی ج 4 و آل مرداس و - طبقات سلاطین اسلام ص 103
تحت عنوان یکی از مسکوکات صالح بن H.Sauvaire ابوالفضائل سابق در همین لغت نامه شود. ( 1) - رجوع به مقالهء سور
سال NumismaticChronicle در مجلهء سکه شناسی A dinar of Salih ebn Merdas of Aleppo. مرداس حلبی
1873 م. شود. (طبقات سلاطین اسلام).
سابق.
[بِ] (اِخ) احمدبن محمد بن علی بن عبدالقادر عراقی حدادي دمشقی شافعی معروف به سابق، ادیبی است فاضل و شاعري ماهر، و
است که کتاب اتقان سیوطی را تلخیص کرده و اشعار نغز بسیاري هم گفته و در سال 1161 ه . ق. در « مختصر الاتقان » مؤلف کتاب
.( گذشته، و در قبرستان باب الضعیر مدفون است. (از ریحانۀ الادب ج 2 ص 147
سابق.
[بِ] (اِخ) (... البربري) از شاعران معاصر عمر بن عبدالعزیز خلیفهء اموي بود. اشعار او متضمن مواعظ و حکم است. او راست: و
للموت تغذوا لوالدات سخالها کمالخراب الدهر تبنی المساکن. رجوع به البیان والتبیین چ 1351 ه . ق. قاهره ج 1 ص 177 و سیرهء
عمر بن عبدالعزیز ص 142 و 145 و عقدالفرید چ 1359 ه . ق. قاهره ج 1 ص 300 شود.
سابق.
[بِ] (اِخ) (... البلوي) شاعري است عرب، این بیت او راست: و داهن اذا ما خفت بوماً مسلطاً علیک، و لن یحتال من لایداهن. رجوع
به عقدالفرید ج 1 ص 162 شود.
سابق.
صفحه 514
[بِ] (اِخ) (... برلاس) از امراي تیموریان است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 562 شود.
سابق.
1119 ه . ق.) - [بِ] (اِخ) (ملاعلی ففی...)( 1) از شاعران ایران و اصل او از مازندران است. در دورهء اورنگ زیب عالمگیر ( 1068
از پادشاهان تیموري دهلی به هند رفت و در سلک ملازمان آن پادشاه درآمد. یک مثنوي شامل غزوات اورنگ زیب بنظم در
آورده است. او راست: دیده هر سو فکنم از تو نشان می بینم نیست بیهوده درین بادیه حیرانی ما. ما ز بیداد تو هر دست که بر سر
زده ایم حلقه اي بهر تماشاي تو بر در زده ایم. (صبح گلشن). ( 1) - قاموس الاعلام، ملاعلی تقی.
سابق.
ویلیام بیل نقل میکند: میرزا یوسف بیک متخلص به سابق شاعري « تراجم احوال شرقیون » [بِ] (اِخ) مؤلف قاموس الاعلام از تذکرهء
درویش سیرت بود و بسال 1098 ه . ق. درگذشت، برادر او از صاحب منصبان در بار اورنگ زیب عالمگیر بود. (قاموس الاعلام
ترکی).
سابقاً.
[بِ قَنْ] (ع ق) از پیش. از این پیش. پیش از این. در ایام پیش. در زمان پیش. پیش از آن. پیش از وقت. در پیش. پیشتر. در سابق.
در زمان سابق. سابق بر این. سابق بر آن. قبلًا. قبل از این. قبل از آن. قدیماً. در قدیم. فی ماتقدم. در گذشته. در زمان گذشته. سالفاً
فی مامضی. فی ماسبق. رجوع به سابق شود.
سابقات.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ سابقۀ. رجوع به سابقه شود ||. فرشتگانی که پیشی بردند بر دیوان در سماعت وحی. (منتهی الارب) (آنندراج).
79 ). یعنی فرشتگانند که پیشی میگیرند پریان را بگوش داشتن به وحی. (شرح قاموس) / قوله تعالی : و السابقات سبقاً (قرآن 4
(ترجمهء قاموس). فرشتگان که پیشی گرفتند بر شیاطین در وحی به پیغمبران. (تاج العروس). فرشتگان که پیشی گرفتند بر پریان در
استماع وحی. (تهذیب از تاج العروس). مقاتل گفت فرشتگانند که جانهاي مؤمنان ببهشت می برند. عطا گفت اهل آسمانند که
مسابقت میکنند. بر یکدیگر سبق میبرند. (تفسیر ابوالفتوح چ 3 ج 10 ص 217 ||). و گفته اند ارواح مؤمنین که بسهولت از بدن
خارج میشوند. (تاج العروس). عبدالله مسعود گفت جانهاي مؤمنان است که سابق میشوند ببهشت. (ابوالفتوح ||). و گفته اند
سابقات ستارگان است. (تاج العروس). قتاده گفت ستارگانند که بهري از بهري سبق میبرند در رفتن. (تفسیر ابوالفتوح ج 10
ص 217 ||). فالسابقات سبقاً، و هی العقول. (رسالۀ فی اعتقاد الحکماء شهاب الدین سهروردي).
سابق الانعام.
[بِ قُلْ اِ] (ع ص مرکب)منعم قدیم. ولینعمت دیرین. آنکه از پیش انعام می کرده است : چه جرم دید خداوند سابق الانعام که بنده
در نظر خویش خوار میدارد. سعدي (گلستان).
سابق الایام.
صفحه 515
[بِ قُلْ اَيْ یا] (ع اِ مرکب)روزگار گذشته. گذشته. پیش. پیشی. در سابق : ثبات بر عهد و میثاقی که با سلطان داشت در سابق الایام
.( فرامی نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 تهران ص 331
سابق البیان.
[بِ قُلْ بَ] (ع ص مرکب)در پیش گفته شده. سابق الذکر. مذکور. مزبور.
سابق الحاج.
[بِ قُلْ حاج ج / حاج] (ع اِ مرکب) پیشرو حجاج، پیشاهنگ قافلهء حجاج. آنکه پیشاپیش کاروان حجاج بشهر آید و خبر فرارسیدن
.( آنان باز دهد : چون سابق الحاج دررسید و خبر داد که قافله آمد من تا به فرات استقبال کردم. (اسرار التوحید ص 299
سابق الحاج.
[بِ قُلْ حاج ج / حاج](اِخ) سعیدبن بیان همدانی مکنی با بو حنیفه و ملقب به سابق الحاج یا سائق الحاج از ثقات محدثان امامیه و
از روات حضرت صادق (ع) بوده است. رجوع به ریحانۀ الادب ج 2 ص 147 و ج 5 ص 48 شود.
سابق الدوله.
[بِ قُدْ دَ لَ] (اِخ) (امیر... رستم) حاکم گوشواره (یا گلپایگان) در اوائل قرن هفتم بود. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو
ص 195 بخش انگلیسی شود.
سابق الدین.
[بِ قُدْ دي] (اِخ) (خواجه...) وزیر الوند میرزا از امراي آق قویونلو در آذربایجان بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 445
شود.
سابق الدین.
[بِ قُدْ دي] (اِخ) در روزگار علاءالدین کیقباد بن فرامرز بن کیکاوس از سلجوقیان روم کوتوال قلعهء لولوه از شهرهاي آسیاي
صغیر بود. وقتی عصیان کرد مجیر الدین امیر شاه از نواب معتبر خود یکی را با پسر طفل خویش بدان قلعه (لولوه) فرستاد تا بعوض
سابق الدین آنجا موقوف دارند و سابق الدین بدان سبب اعتماد کند و بیاید. سابق الدین مطاوعت نمود و بخدمت آمد و استمالت
.( یافت و چون عودت نمود آن نائب را با آن پسر طفل به اعزاز با تحف بزرگانه گسیل کرد. (مسامرة الاخبار ص 254
سابق الدین.
547 ) از سلجوقیان عراق بوده و در - [بِ قُدْ دي] (اِخ) (امیر... رشید) از امراي سلطان ابوالفتح غیاث الدین مسعودبن محمد ( 527
.( عصیان پر نقش بازدار بیاري آن سلطان شتافت. (اخبار الدولۀ السلجوقیه ص 107
سابق الدین.
صفحه 516
[بِ قُدْ دي] (اِخ) (... زواره اي) از رجال دولت سلجوقیان کرمان بود که بسال 568 در بردسیر بر دست ترکان بقتل رسید. رجوع به
بدایع الازمان ص 86 شود.
سابق الدین.
[بِ قُدْ دي] (اِخ)( 1) (امیر سپهسالار ... علی سهل) از ارکان دولت سلجوقیان کرمان (آل قارود) و در اواخر قرن ششم کوتوال قلعهء
570 ه . ق.) بود. بعد از مرگ بهرام - بم و مردي داهی و شجاع و کاردان و مدبر و از برکشیدگان بهرام شاه بن طغرل شاه ( 565
شاه در فتور کار آل قارود و رقابت بین ارسلان شاه ثانی و توران شاه پسران طغرل و محمد شاه ثانی پسر بهرام شاه و دست اندازي
ترکان غز به کرمان با کمال قدرت و به استقلال در بم حکومت میکرد و بسال 582 هنگام استیلاي ملک دینار غز بر کرمان بم را
تسلیم او کرد. مؤلف بدایع الازمان آرد: سابق الدین علی سهل از دیه محمدآباد بود. از رستاق ترشیز از جملهء شاگردان احمد
خربنده که صعلوك و عیّار خراسان بوده است، و علی سهل سرهنگی بود مستجمع آلات در آن پیشه و از عداد شیران آن بیشه و در
563 ) چند نوبت به نامه به کرمان فرستادند و - خراسان بخدمت درگاه کریم الشرق موسوم بود و او را در عهد ملک طغرل ( 551
در عهد ملک بهرامشاه در خدمت کریم الشرق به بم آمد. و در خدمت پادشاه و بزرگان دولت هر روز ورقی از اوراق حسن اخلاق
باز و دلها را به اظهار فنون مردي و مردمی صید می کرد، تا از دهلیز خمول و خفا بیرون آمد و پاي در سراي وجاهت و نباهت نهاد
و چند سرهنگ بر وي گرد آمد. چون اتابک محمد از ملک ارسلان گشته بجانب بم آمد و بهرامشاه را برداشته به بردسیر می برد
بهرامشاه چند سرهنگ دیگر مضاف مردان علی سهل گردانید و حصار و قلعهء بم به وي سپرد. و او درین کوتوالی و پیشوائی
طریقتی از مروت نهاد و شیوه اي از ایالت بر دست گرفت... که اولاد ملک طغرل شاه در جنب او گم شدند... و خاص و عام مهرهء
مهر او برگردن جان بستند پس هر روز رشتهء بأسش قوت میگرفت... و تا بهرام شاه زنده بود اظهار عبودیت میکرد و بر سمت
طاعت میرفت... (بدایع الازمان ص 63 ). بعد از مرگ بهرامشاه، اتابک محمد، محمدشاه بن بهرامشاه را که در سن هفت سالگی بود
بجاي پدر نشاند و روزي چند در بردسیر بود اندیشه کرد که سابق علی سهل پروردهء ملک بهرام شاه است و در قلعهء بم بحکم
اختیار او کوتوال، و چند سرهنگ دارد. اگر این ملک را رمقی و این کار را رونقی خواهد بود و جز بمعونت او نباشد. محمد شاه را
بر داشت و با جمعی از غلامان و حشم روي بجانب بم نهاد علی سهل، اول روزه، رسم ترحیب و تقرب و شرط خدمتگاري بجاي
آورد و نزول و علوفات ترتیب کرد و اتابک و محمد شاه را در ربض فرود آورد و در شهرستان برد اتابک بدانست که این مخایل
مخالفت است. بعد از دو سه روز اتابک پیش سابق الدین علی کس فرستاد که تو مردي باشی بحسن سیرت موصوف و بفرزانگی و
جوانمردي معروف و میدانی که ملک بهرامشاه بر تو حق نعمت و تربیت دارد. امروز آن پادشاه بجوار حق پیوست و البته ترا از آن
اختیار کرد که دانست با فرزند او غدري نکنی و حقوق احسان او رعایت کنی... لایق به وفاداري و انسب به حق گزاري توآن باشد
که او را در شهر بم بر تخت نشانی، و من و تو کمر بندگی ببندیم چون لشکر پراکنده بینند که این نسق التیام مطرد است همه روي
باز این جانب نهند... سابق الدین جواب فرستاد... ولایت پادشاه راست و حکم مملکت اتابک را. و مرا با کوتوالی کار. و اینک در
موقف طاعت ایستاده ام. ولی این کاري معظم است و مشکلی مبهم، و گره آن جز بناخن تفکر نتوان گشاد یکی مهلت میخواهم تا
قرعهء اندیشه بگردانم و سر رشتهء این کار را باز دست کنم و خبر باز دهم... پس سابق الدین علی سرمهء سهر در بصر بصیرت
کشید و در شش جهت آفرینش نظرکرد. ملک ارسلان را با لشکر یزد و کرمان دید روي بدارلملک بردسیر نهاده و ایبک دراز و
غلامان جیرفت را دید چشم طمع گشاده و دهان حرص باز کرده، و ملک تورانشاه را دید در عراق. دانست که چون ملک ارسلان
بردسیر را مسلم کرد او را جز قصد اتابک محمد مهمی دامن همت نگیرد. سیوم آنکه خصم ملک زیر جناق ترشیح دارد و می
صفحه 517
پرورد و چون بازبینی خصومت همه عالم بر در خانهء من آید رأي آن است که هجو می کنم و ملک محمدشاه را و اتابک را در
قبض آورم تا هر پادشاه که نشیند مرا وسیلتی بود و چهرهء جاه و منصب مرا وقایتی، و فرمود تا دروازه هاي ربض شهر فرو بستند و
خود و سرهنگی که داشت بامدادي بر سر ملک و اتابک و حواشی افتادند. و اتفاق نیک را، بر عزم رکوب اسبان در زیر زین بودند
اتابک بر نشست و ملک را در پیش اسب خود گرفت و چند مرد جلد که در خدمت اتابک بودند دروازه را بشکستند و اتابک و
ملک بیرون افتادند. (بدایع الازمان ص 64 و 61 ). در سنهء ثلاث و سبعین و خمسمائه خراجی (موافق سنهء 580 ه . ق.) در بردسیر
قحطی تنگ فراکرد و آب بینوائی بلب رسید وزیر قوام الدین زرندي و ترکان متفق شدند و تقریر کرد (در حضرت محمدشاه) که
روزي چند بجانب بم باید شد بمهمانی سابق علی، که سابق علی اگر چه بولایت بم مستولی است آخر چون پادشاه وقت و صاحب
حق ولایت به وي رسد مراسم خدمت فرونگذارد... برین تقریر عزم بم کردند و چون رسیدند سابق علی بشاشت کریمانه نمود و در
موکب عبودیت بایستاد... چون روزي چند در ریاض آن نعمت چریدند... رواج کار سابق و گرمی بازار دولت او دیدند: شهري
ساکن و رعیتی و ایمن و حضرتی بر خواجگان معتبر و حشمی در طاعت یکسر و بازاري بانواع نعم آراسته و خطه اي پر مال و
خواسته... عرق حسد در آن طایفهء بدکردار در کار آمد، و با هم گفتند، چرا باید که دارالملک بردسیر که مرکز سریر سلطنت
است بدان صفت بصنوف قحط و بلا ممتلی باشد و بم که ربودهء دزدي و دزدیدهء سرهنگی باشد، برین نسق بفنون خصب و نعمت
منحلی کنگاج کردند و اتفاق نمود که سابق را در قبض آرند و هلاك کنند و ولایت فرو گیرند و سابق علی هر بامداد بخدمت
ملک می پیوست و در موکب او بصحرا می شد و این معنی بخاطر او نمیگذشت و ترکان این مواضعت بسمع پادشاه رسانیدند و
تقریر کردند که صلاح حال و فراغ بال تو بدین دست بازي متعلق است و ولایتی معمور باز دست افتد و بدین حرکت غز مالیده
شود و در دایرهء طاعت آید و ملک از سر کودکی و بی برگی اگر این صنعت با پدر او میکردند راضی بود. گفت فردا چون
بخدمت آید و بصحرا رویم کار را باشید. سابق بامداد، علی الصباح، بر قاعده بخدمت ملک پیوست و روي بصحرا نهاد محمد
علمدار که معمور ایادي سابق سابق بود، بر خلاف معتاد باسابق گفت که امروز بصحرا چه کار داري؟ خدمت ملک کردي و حکم
بندگی بجاي آوردي باز باید گشت. سابق بکمال کیاستی که داشت نقش تدبیر و صورت تقریر ایشان تصویر کرد و با ترکان گفت
مرکوبم خوش نمیرود، فرستادم تا خنک راهوار بیاورند. امیران و ترکان بروند که من بر اثر می آیم و باز گردید و با قلعه شد. چون
سابق فوت شد، پسرش را نصرت الدین حبش، و ربیب او را شمس الدین طهماسب، گرفتند. وکاري مهیا و نعمتی مهنا و هواي
ضیافتی سازگار و آب لطافتی خوشگوار در سر این مکر شنیع و غدر فظیع کردند و سرهنگان غلبه نمودند و ملک و ترکان بتک،
.( پاي خود را از آن ورطه بیرون افکندند... چون روزي چند بر آمد نصرت و طهماسب را باز دادند. (بدایع الازمان ص 100 و 102
سابق بمنظور انتقام جوئی از محمدشاه، شاهزادهء نابینائی از سلجوقیان را بنام مبارکشاه از گواشیر به بم برد و دختر خود بدو داد و او
را به پادشاهی برداشت ولی مبارکشاه که کودکی جبان بود دوبار گریخت و بناچار سابق او را کنار گذاشت. رجوع به بدایع
الازمان ص 104 و 102 و تاریخ ابن شهاب شود. [ مدتی بعد ] سابق علی چون محمدشاه را دید، بر در هر نااهلی ایستاده و دست
سؤال پیش هر دونی دراز کرده و بیحاصل باز در او آمده او را رعایت حقوق نعمت پدر او، سلسلهء رفت بجنبانید و التفات خاطر
باحوال سابق نکرد. و این نوبت در مراسم خدمت و لوازم طاعت بیفزود و دختر خویش را در حکم او کرد و شش ماهی بر فراش
راحت بیاسود. پس چون وجود او در بم سبب خرابی ولایت و استیصال سابق خواست شد او را و دختر خود را در خدمت او بجانب
سیستان گسیل فرمود... (بدایع الازمان ص 109 و 108 ). و نیز رجوع به عقدالعلی ص 39 و سمط العلی ص 18 و تاریخ آل سلجوق
محمد بن ابراهیم و تاریخ ابن شهاب و بدایع الازمان نیمهء آخر کتاب شود. ( 1) - در نسخهء چاپی عقدالعلی (شایق الدین) ضبط
شده است. (ص 39 از آن کتاب).
سابق الذکر.
صفحه 518
[بِ قُذْ ذِ] (ع ص مرکب)پیش گفته. در بالا گفته شده. مذکور. مزبور. نامبرده. مسطور. مشارالیه. سالف الذکر. مارالذکر.
سابق العلم.
[بِ قُلْ عِ] (ع اِ مرکب) در اصطلاح طب پیش بینی و تشخیصی است که طبیب با ملاحظهء احوال بیمار دربارهء بهبود یا وخامت
حال او در آینده میکند. (بحر الجواهر). و رجوع به تقدمۀ المعرفۀ شود.
سابق العلۀ.
[بِ قُلْ عِلْ لَ] (ع اِ مرکب)( 1)تقدمۀ المعرفۀ. (بحر الجواهر). رجوع به سابق العلم و تقدمۀ المعرفه شود. ( 1) - در شعوري و فرهنگ
خطی کتابخانهء مؤلف بیت سابق نظامی بشاهد آمده و ظاهراً این معنی را از همان بیت استنباط کرده اند ولی آن بیت، چهارمین
بیت از فاتحهء کتاب مخزن الاسرار و در حمد خداوند است و اگر استنباط فرهنگ نویسان منحصراً از آن باشد بی شبهه اشتباه
است.
سابق کرم.
[بِ قِ كَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دارندهء سابقهء کرم. پیشی گیرنده در کرم : هزاز تندي و سختی بکن که سهل بود جفاي
مثل تو بر دل، که سابق کرمی. سعدي (طیبات).
سابق محله.
[بِ مَ حَ لْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان هزار جریب بخش چهار دانگهء شهرستان ساري واقع در 84 هزارگزي شمال خاوري
کیاسر. کوهستانی و سردسیر و آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و ارزن است. و 175 تن سکنه دارد که مردان آن
.( بزراعت و صنایع دستی و زنان آن به شال و کرباس بافی اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سابقون.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ سابق، در حالت رفعی. رجوع به سابق شود.
سابقۀ.
[بِ قَ] (ع ص، اِ) تأنیث سابق. ج، سوابق و سابقات. رجوع به سابق شود (||. اِمص) پیشدستی. (دهار). پیشی. گویند: له سابقۀ فی
هذا الامر اذا سبق الناس الیه. یعنی او را سبقت و پیشی است بر مردم در آن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (شرح قاموس) (ترجمهء
صحاح) (اقرب الموارد). قدم. (مهذب الاسماء). تقدم، عمل کردن در کاري مقدم بر دیگران. (ترجمهء قاموس). قدمت. پیشینه. او
را در این کار سابقه است. پیش از همه کس است در این کار (||. اِ) حقوق گذشته. (زمخشري). حق پیشینه. (بهارعجم) (آنندراج)
: آنکو بغیر سابقه چندین نواخت کرد ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم. سعدي (طیبات). با لفظ بودن و دادن مستعمل است.
(بهار عجم) (آنندراج) : بسکه دود چرخ بافکندگی تاش دهی سابقهء بندگی میرخسرو (از بهار عجم) (آنندراج ||). پیشینه.
(فرهنگستان). اعمال گذشته. کارنامهء گذشته : آن نیست که حافظ را رندي بشد از خاطر کاین سابقهء پیشین تا روز پسین باشد.
صفحه 519
حافظ. گفتم اي بخت بخسبیدي و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو.حافظ ||. امري که از پیشتر وسیلهء سر انجام
کاري باشد. (غیاث). سیره، سنت ||. معرفت و شناختگی زمانهء سابق. (غیاث ||). در ترکیبات ذیل بصورت مزید مقدم (پیشاوند)
آید. - سابقهء آشنائی؛ از دیرباز با هم آشنا بودن از پیش آشنا بودن. آشنائی قبلی داشتن. سابقهء معرفت. - سابقهء خدمت؛ خدمت
دیرینه داشتن. - سابقهء دوستی؛ از پیش با هم دوست بودن. سابقهء محبت. دوستی قبلی داشتن. - سابقهء عنایت؛ دربارهء کسی از
دیرباز عنایت داشتن. عنایت دیرین. عنایت قدیم : یا رب بنظر رحمت، آفت رسیدگان آخر زمان را دریاب و بسابقهء عنایات کار
ایشان بساز. (المعتمد فی المعتقد توران پشتی). - سابقهء لطف؛ دربارهء کسی از دیر باز لطف داشتن. لطف دیرینه. مرحمت قدیم :
بخشندگی و سابقهء لطف و رحمتش ما را بحسن عاقبت امّیدوار کرد.سعدي. - سابقهء محبت؛ سابقهء دوستی. از پیش با هم دوست
بودن. دوستی قبلی داشتن. - سابقهء معرفت؛ از پیش با هم آشنابودن. آشنائی قبلی داشتن. سابقهء آشنائی. شناختگی قبلی : نزدیک
صاحبدیوان رفتم بسابقهء معرفتی که در میان بود و صورت حالش بیان کردم. (گلستان). یکی از رؤساء حلب که سابقهء معرفتی در
میان ما بود گذر کرد. (گلستان). بسابقهء معرفتی که میان ما و او بود آستینش بگرفتم. (گلستان ||). مقدر. تقدیر ازلی. آنچه قلم
در ازل نوشته است : آنچه در ارادهء ازلی خداي تعالی گذشته است. عبارت است از عنایت ازلیهء الهیه اي که این آیت مبارکه
10 ). کذا فی الاصطلاحات الصوفیه. (کشاف / اشارت از آن است: و بشّر الذین آمنوا ان لهم قدم صدق عند ربهم. (قرآن 2
اصطلاحات الفنون). رجوع به سابقیه شود ||. اسباب سابقه، در اصطلاح طب، علل و عوامل و موجباتی قبلی و مقدماتی بیماري. و
عوارض بعدي را اسباب واصله نامند. در ذخیرهء خوارزمشاهی آمده: هرگاه از سببهائی که زندرون تن باشد یکی حاصل گردد
بمیانجی آن سببی دوم و حالی نو پدید آید. اما سببهاء نخستین را اسباب سابقه گویند و دومین را اسباب واصله گویند. مثال اسباب
سابقه، امتلاست و مثال اسباب واصله آنکه بسبب امتلا، رگها پر شود و سده تولد کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سابقهء خدمت.
[بِ قَ / قِ يِ خِ مَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) مدت خدمت گذشتهء خدمتگزاران و مأموران دولت: فلان ده سال سابقهء خدمت
دارد.
سابقه دار.
[بِ قَ / قِ] (نف مرکب) داراي پیشینه. داراي سابقهء نیک یابد. با سابقه. آنکه بواسطهء ممارست بسیار در شغلی یا کاري در کار
خود مهارتی یافته است.
سابقه داري.
[بِ قَ / قِ] (حامص مرکب)عمل سابقه دار. رجوع به سابقه دار شود.
سابقه سالار.
[بِ قَ / قِ] (اِ مرکب)سرلشکر. (شرفنامهء منیري) (برهان قاطع) (آنندراج) (شمس اللغات). پیشرو لشکر بزرگ کاروان نظامی.
(فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف). مقدمه و امیر کاروان و پیشرو قافله. (شمس اللغات). امیر کاروان. (شرفنامهء منیري). قافله باشی.
(برهان قاطع) (آنندراج). سردار. (غیاث اللغات). کاروان سالار. قافله سالار ||. سرآغاز. اول الاولین. (گنجینهء گنجوي) : سابقه
.( سالار جهان قدم مرسله پیوند گلوي قلم. نظامی (مخزن الاسرار ص 2
صفحه 520
سابقه سالار.
[بِ قَ / قِ] (اِخ) کنایه از حضرت رسالت( 1). (برهان) (آنندراج) (فرهنگ ناظم الاطباء) (شعوري) (مؤید الفضلا) (فرهنگ خطی
کتابخانهء مؤلف لغت نامه). ( 1) - رجوع به شمارهء 1 شود.
سابقی.
[بِ] (اِخ) طایفه اي است از طوایف بلوچستان مرکزي یا ناحیهء بمپور، و مرکب از 200 خانوار است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص
.(199
سابقی.
571 ) که در ابتداي - [بِ] (اِخ) (رباط...) در بیضاي فارس بوده و منسوب است به سابق شوهر خواهر اتابک زنگی بن مودود ( 557
فرمانروائی زنگی بر ضد او قیام کرد و در جنگ با او مغلوب و مقتول گردید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 560 شود.
سابقیت.
[بِ قی يَ] (ع مص جعلی، اِمص)اول بودن و پیشتر بودن. (فرهنگ نظام). رجوع به اوّلیّت شود.
سابقین.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ سابق در حالت نصبی و جري. پیشینیان. گذشگان. رجوع به سابق شود (||. اِخ) در اصطلاح رجالی و علماي
امامیه کسانی هستند که به حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) رجوع کردند و ایشان ابوالهیثم بن تیهان، و جابربن عبدالله، و جمعی دیگر،
.( که در کتب رجال مذکور هستند. (ریحانۀ الادب ج 2 ص 147
سابقیه.
[بِ قی يَ] (اِخ) فرقه اي هستند که گویند: سعادت و شقاوت پیش از این نبشته شده است. طاعت سود ندارد و گناه زیان ندارد.
(رسالهء معرفۀ المذاهب، مجلهء دانشکدهء ادبیات سال چهارم شمارهء 1). گویند آدمی دو گروهند: اول نیکبختان اند که از ازل
آزال رقم سعادت بر جبین ایشان کشیده اند و بهیچ گناه از درگاه دور نشوند، و هیچ معصیت ایشان را زیان ندارد. گروه دیگر
بشقاوت موسومند و از دولت سرمدي محروم، ایشان را هیچ طاعت فائده ندهند و بهیچ عبادت صاحب سعادت نگردند. (رسالهء
.( هفتاد و دو ملت چ جواد مشکور ص 12
سابل.
[بِ] (ع ص، اِ) باران نیک ریزان. (منتهی الارب) (آنندراج ||). زنبره( 1). (مهذب الاسماء). ( 1) - در دو نسخهء خطی زنبر [ بَ ] و
در یک نسخه زنبر [ بُ ] ضبط شده است.
سابل.
صفحه 521
Sabelle. (2) - ( [بِ] (فرانسوي، اِ)( 1) نوعی از کرمهاي حلقوي است از خانوادهء سابلینه ها( 2)، که در دریاها زندگی میکند. ( 1
.- Sabellines
سابل.
.Sable - ( (اِخ)( 1) چندین نهر به این نام در ایالات متحدهء آمریکا جریان دارد. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
سابل.
(اِخ)( 1) (جزیرهء...) یا سابل آیلند( 2) یکی از جزایر کوچک و صخره اي کاناداست که در جنوب شبه جزیرهء اکوس جدید( 3) در
.Sable. (2) - Sable Island. (3) - Nouvelle Ecosse - ( اقیانوس اطلس واقع است. ( 1
سابل دولن.
[دُ لُ] (اِخ)( 1)یا سابله دو لونه کرسی ولایت وانده( 2) در فرانسه در کنار اقیانوس اطلس که در 34 هزارگزي روش سوریون( 3) قرار
دارد. کلیسائی از سال 1647 و آثار تاریخی دیگر از قرون 16 و 17 در سابل بیادگار مانده است. کارخانه هاي ساردین سازي و
کارگاههایی براي تعمیرات کشتی و نیز بندر گاهی براي پهلو گرفتن کشتیها دارد و 17800 تن سکنه دارد که بیشتر بشغل
.Sables d´Olonne. (2) - Vendee. (3) - Roche-sur-yon - ( ماهیگیري میگذرانند. ( 1
سابلۀ.
[بِ لَ] (ع ص) رفته. مسلوك. گویند: سبیل سابلۀ؛ یعنی طریق مسلوك. (اقرب الموارد) (تاج العروس). سپرده شده از راه. (شرح
قاموس). راه پا سپرده و بسیار مسلوك. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: مرالقوم فی السابلۀ؛ اي الطریقه المسلوکۀ. (ترجمهء
قاموس (||). اِ) راهگذرانی که از راهی میگذرند. المارون علی السبیل. (اقرب الموارد). گروهی که بدنبال حوائج خود در راهی
رفت وآمد میکنند. ج، سوابل. (تاج العروس) (قطر المحیط) (ترجمهء قاموس). گروهی آمد و رفت کرده بر راه. (شرح قاموس).
مسافران و آینده و رونده. (منتهی الارب) (آنندراج). ابن السبیل، رونده و آینده. (صراح من الصحاح). گروه راهروان. رهگذران.
کاروان. (مهذب الاسماء) : و آن گزلی خان، کهن کافري ظالمی است که... در نشابور از قطع طرق و ایذاء سابله تحاشی ننموده.
.( (المضاف الی بدایع الازمان ص 39
سابله.
[لِ] (اِخ) دهی است از بخش بستان شهرستان دشت میشان واقع در 8 هزارگزي جنوب خاوري بستان و 8 هزارگزي جنوب راه
عمومی سوسنگرد به بستان، این ده در دشت قرار دارد و گرمسیر است. و از آب رودخانهء کرخه مشروب میشود. و محصول آن
غلات و برنج است. 500 تن سکنه دارد که از عشایر بنی طرف هستند و به زراعت و گله داري و صنایع دستی و حصیربافی اشتغال
.( دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سابله سورسارت.
صفحه 522
[لِ] (اِخ)( 1) قصبه و کرسی کانتن سارت در فرانسه که در کنار رودخانهء سارت و در محل تلاقی آن با دو نهر ارو( 2) و وژ( 3) در
24 هزارگزي شمالی فلش( 4) واقع است و پل زیبائی از مرمر سیاه، و قلعه اي بالاي آن، و گردشگاههاي زیبا، راه آهن، و تجارتی
پرفعالیت دارد. از معادن زغال سنگ، و سنگ مرمر آن بهره برداري میشود. کلیسائی از قرن 16 و آثار قصر کهنی از قرن 13 و
.Sable - sur - Sarthe. (2) - Erve. (3) - Vaige. (4) - Fleche - ( قصري از سال 1720 م. دارد. ( 1
سابلیر.
Mme de la Sabliere. (2) - Mme - ( [يِ] (اِخ)( 1) مادام دولا سابلیر( 2)نویسندهء فرانسوي است. رجوع به لاسابلیر شود. ( 1
.de la Sabliere
سابلیکوس.
[بِ ل لی] (اِخ)( 1)مارکانتونیو کوکسیو( 2). معروف به مارکوس آنتونیوس( 3) مورخ و انساندوست ایتالیائی است که بسال 1436 م.
در ویکو وارو( 4)متولد شد و بسال 1506 م. در ونیز درگذشت. آثار متعددي از او بیادگار مانده که تاریخ ونیز در 22 جلد از آن
Sabellicus. (2) - Marcantonio - ( جمله است. مجموعهء کامل آثار او بسال 1560 م. در شهر بال منتشر شده است. ( 1
.Coccio. (3) - Marcus Antonius. (4) - Vicovaro
سابندگی.
[بَ دَ / دِ] (حامص) در تداول عوام گاهی بجاي سایندگی آید. رجوع به سایندگی شود.
سابنده.
[بَ دَ / دِ] (نف) در تداول عوام گاهی بجاي ساینده آید. رجوع به ساینده شود.
سابوته.
[تَ / تِ] (اِ) زن پیر باشد به زبان پارسیان( 1). (جهانگیري). زن پیر را گویند بزبان زند و استا. (برهان). زن پیر بزبان مردم اصفهان.
(رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). در لغت فرس ص 504 آمده: صابوته زن پیر بود بزبان آسیان، قریع گوید: مرا که سال بهفتاد و
شش رسید و رمید دلم ز شلهء صابوته و ز زهرهء تاز و بنابراین لغت مزبور از زبان آسی (محتملًا استی) است. (حاشیهء معین بر
مذکور درلغت فرس. « آسیان » برهان قاطع). رجوع به صابوته در این لغت نامه شود. ( 1) - مصحف
سابود.
(اِ) ریسمانی را گویند که طفلان در ایام عید نوروز از جائی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان) (آنندراج). رسنی
باشد که اطفال روز عید و ایام جشن آن را از بام یا از درخت آویخته بر آن نشینند و باد خورند، و آن را بادپیچ و کاز و کازه نیز
خوانند. (جهانگیري). رسنی( 1) باشد که در بازیها در پاي آویزند و آنرا سرند نیز گویند. (شرفنامهء منیري). آورك. بادپیچ. بازپیچ.
بانوچ. تاب. چنچولی. (در تداول مردم اصفهان). سرند. غناوه. کاز. کازه. لوکانی. نرموره. هلاچین. (به لهجهء گیلکی). رجوع به
صفحه 523
ارجوحه شود ||. عشقه، و آن گیاهی است که بر درخت می پیچد. (برهان). بوك. پیچ. پیچه. پیچک. داردوست. عشق پیچان.
کوك. لوغ. مویزه. مهربانک. هرشه. رجوع به لبلاب شود ||. جل وزغ، و آن چیزي سبزي باشد که بر روي آبهاي ایستاده بهم
میرسد. (برهان). پشم وزغ. جامه خوابک. جامهء غوك. چغز پاره. چغز لاوه. چغزواره. خزه. سبزآبه. سرند. کشش جوي. رجوع به
طحلب شود ||. نام فنی از فنون کشتی گیري، و آن است که شخصی پاي خود را بر پاي دیگري پیچد و بر زمین زند. (برهان||).
هاله و خرمن ماه باشد. (جهانگیري) (برهان) (ادات الفضلا) (آنندراج). آن مدوّرهء ملونه که گاه گاه گرد ماه برآید و آن را برهون
و برهون خرگاه قمر و خرگه قمر و خرمن قمر و خرگاه ماه و خرمن ماه و خرمن مه و شادورد و شایورد نیز گویند. به تازیش هاله
نامند. (شرفنامهء منیري). ظاهراً مصحّف شایورد. (حاشیهء معین بر برهان). ( 1) - دراصل نسخهء خطی لغت نامه،رستنی(؟).
سابور.
(اِخ) معرب شاپور (شاه پوهر) است. رجوع به شاپور شود. جوالیقی در المعرب آرد: سابور فارسی است و در زبان عرب از قدیم
آمده است. عديّ بن زید گوید: این کسري کسري الملوك ابوسا این ام این قبله سابور. و در فارسی شاه پور است و باین صورت
اعشی در سخن خود آرد: اقام به شاهبور الجنو- د حولین یضرب فیه القدم. رجوع به المعرب جوالیقی ص 20 و 56 و 133 و 194 و
282 شود ||. مزید مؤخر امکنه: ازار ساپور. بُت سابور. برج سابور. (عسکر مکرم در خوزستان). بزرج سابور. (بزرگ شاپور).
جندي ساپور. خسرو ساپور. (شهرانبار در جانب چپ فرات). فیسابور. نیسابور. رجوع به هر یک از این کلمات شود.
سابور.
(اِخ) شهري است از در بلاد فارس در نزدیکی کازرون. (سمعانی). در اقلیم سوم واقع، و طول آن 78 و ربع درجه، و عرض آن 31
271 - درجه است و تا شیراز 25 فرسخ فاصله دارد. (یاقوت). مطابق تحقیقات گیرشمن بیشاپور از بناهاي شاپور اول ساسانی ( 341
م.) است و بر طبق اصول سنن غربی ساخته شده و داراي طرحی مستطیل است که وضع طبیعی زمین را تعقیب میکند و در دو جادهء
شریانی یکدیگر را در مرکز شهر بطور عمودي قطع می نماید. شاپور اندکی پس از پیروزي بر والریانوس امپراطور روم ( 260 م.)
کاخ باشکوهی در این شهر بنا نهاد. و نیز آتشکده اي در این شهر ساخت که بزرگترین معبد از نوع خویش است. رجوع به فهرست
.( ایران گیرشمن ترجمهء دکتر معین شود. این شهر در دورهء خلافت عثمان بسال 26 ه . ق. تسخیر شد. (تاریخ سیستان ص 77
معرب شاپور (بشاپور، به شاپور، وه شاپور) است که در زمان قدیم کرسی ولایت شاپور خره بود. و غالباً آنرا شهرستان می نامیدند و
آن در مغرب کازرون کنونی (کمی بسوي شمال) قرار داشت. ابن حوقل گوید سابور شهري است بزرگ باندازهء شهر اصطخر ولی
از آن آبادتر و پرجمعیت تر است، و مردمانش توانگرترند. ولی مقدسی در نیمهء دوم قرن چهارم گوید اکنون در حال ویرانی است
و اهالی از آنجا کوچ میکنند و بکازرون میروند با این حال باز در آن زمان سابور شهري پر نعمت بود، نیشکر و زیتون و انگور
فراوان در آن بعمل می آمد و انواع میوه ها و گلها از قبیل انجیر و یاسمن و خرنوب آن فراوان بود. قلعهء آن دنبلا نامیده میشد و
بارویش چهار دروازه داشت که عبارت بودند از دروازهء هرمز، دروازهء مهر، دروازهء بهرام و دروازهء شهر. مسجد جامع آن در
بیرون شهر بود و مسجد دیگري هم داشت موسوم به مسجد خضر یا مسجد الیاس. فارسنامهء ابن البلخی در آغاز قرن ششم گوید:
در این سالها خراب شده است. در زمان حمدالله مستوفی اسم سابور یا بشابور به ولایت کازرون که مجاور شاپور بود داده شد.
(ترجمهء سرزمینهاي خلافت شرقی ص 283 و 284 ). رجوع به معجم البلدان یاقوت ج 6 و ابن خردادبه ص 45 و سابور خره و بیشاپور
در این لغت نامه شود.
صفحه 524
سابور.
(اِخ) موضعی است در بحرین و بسال 12 ه . ق. در روزگار خلافت ابوبکر بدست علاءبن حضر می گشوده شد. بلاذري فتح سابور
را در عهد خلافت عمر می نویسد. (معجم البلدان).
سابور.
379 م.) که اعراب وي را ذوالاکتاف لقب داده اند حفر شده بود. در زمان - (اِخ) (خندق...) این خندق به امر شاپور دوم ( 310
فتوحات اولیهء مسلمین خندق سابور موجود بود. این خندق از هیت شروع میشود و تا ابله (نزدیک بصرهء کنونی) امتداد می یابد و
در آنجا بخلیج میرسد. در آغاز امر در این خندق آب جریان داشت تا قبایل بادیه نشین را که بقصد استفاده از اراضی حاصلخیز بین
النهرین سفلی می آمدند مانع باشد. و هنوز پاره اي از این خندق که خشک است دیده میشود. (ترجمهء سرزمینهاي خلافت شرقی
.( ص 71
سابور.
271 م.) است. رجوع به سابور الجنود و شاپور اول و ساسانیان شود. - (اِخ) ابن اردشیر. دومین پادشاه ساسانی ( 241
سابور.
(اِخ) ابن اشک یا ابن اشکان یا ابن اشغان یا ابن افقور بروایت مورخان اسلامی، دومین پادشاه سلسلهء اشکانی بوده است. رجوع به
2570 شود... و پس از وي اشک بن اشکان سابور بن اشکان بیست سال بنشست و در این بیست - ایران باستان ج 3 صص 2546
سال بود که بنی اسرائیل یحیی بن زکریا را کشتند و خداي سابور را بر ایشان مسلط کرد تا همه را بکشت و برده کرد، سخت تر از
آنکه بخت النصر( 1) کرده بود و شهر بیت المقدس و مسجد را همه ویران کرد و خشتی بر خشتی نماند و چون از مملکت او چهل
سال گذشته بود عیسی بن مریم در جهان پدید آمد به پیغمبري. و پس از این سابور برادرش بنشست، هم پسر اشکان نام او جودرز
و او را جودرزالاکبر خوانند. ترجمهء تاریخ طبري نسخهء کتابخانهء مؤلف. مرحوم مشیرالدوله در ایران باستان این روایت را رد
کرده است. ( 1) - صحیح: بخت نصر.
سابور.
(اِخ) ابن بابک برادر بزرگ اردشیر بابکان است که در سالهاي 211 و 212 م. در پارس امارت داشت. رجوع به ساسانیان شود.
سابور.
498 م.) سپاهبد سواد بین النهرین بوده است. (نهایه ص 226 بنقل - (اِخ) ابن بهرام (شاهپور پسر وهرام) در زمان قباد اول ( 487
کریستنسن چ 2 ص 151 ). رجوع به شاپور شود.
سابور.
(اِخ) ابن سابور. دوازدهمین پادشاه سلسلهء ساسانی است که از 382 تا 388 م. سلطنت میکرد. رجوع به شاپور سوم و ساسانیان شود.
صفحه 525
سابور.
(اِخ) ابن سهل. از پزشکان معروف عیسوي کیش ایران است که در قرن سوم هجري میزیست. پدرش سهل کوسج نیز طبیب بود و
بعلت اینکه از مردم اهواز و خوزستان است به خوزي معروف شده است. سابور مقدّم اطباي بیمارستان جندیسابور و مورد توجه
متوکل بالله خلیفهء عباسی و اخلاف او بود و در طب و اکثر علوم بر پدر خود تفوق داشت. و در روز دوشنبه 9 روز مانده از ذي
الحجهء سال 255 در دورهء مهتدي بالله عباسی وفات یافت. تألیفات او از این قرار است: قرابادین الکبیر. کتاب فی قوي الاطعمه و
مضارها و منافعها. کتاب الرد علی حنین فی کتابه فی الفرق بین الغذاء والدواء المسهل. القول فی النوم و الیقظۀ. کتاب ابدال الادویۀ.
از میان این آثار قرابادین مهم ترین و معروف ترین آنهاست که تا تألیف قرابادین امین الدولۀ بن تلمیذ بسیار متداول و مورد
استفادهء بیمارستانها و داروخانه ها بود. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 196 و 207 و تاریخ الخلفاء ص 235 و عیون الانباء فی
طبقات الاطباء ج 1 ص 160 و 161 و قاموس الاعلام ترکی ج 4 و اعلام زرکلی ج 1 ص 353 شود.
سابور.
(اِخ) ابن هرمزبن نرسی (شاپور دوم) دهمین پادشاه سلسلهء ساسانی است که از سال 310 تا 379 سلطنت میکرد. میان ایرانیان ملقب
به شاپور هوبه سنبا( 1) بود و مورخان عرب او را به القاب سابور الاعظم، سابور الاکبر، سابور ذوالاکتاف، سابور الثانی یاد کرده اند.
رجوع به ساسانیان و شاپور دوم شود. ( 1) - رجوع شود به حاشیهء برهان چ معین.
سابور.
(اِخ) ابن یزدچردبن ساپور پسر یزدگرد اول (بزه کار) بود و حکومت ارمنستان را داشت بسال 420 م. بعد از مرگ پدر خواست بر
تخت نشیند ولی بزرگان ایران او را کشتند و سلطنت به بهرام گور رسید. رجوع به ساسانیان شود.
سابورالاعظم.
[رُلْ اَ ظَ] (اِخ) لقب شاپور دوم (ذوالاکتاف) دهمین پادشاه سلسلهء ساسانی است. رجوع به ساسانیان و شاپور دوم شود.
سابورالاکبر.
[رُلْ اَ بَ] (اِخ) لقب شاپور (ذوالاکتاف) ساسانی است. رجوع به ساسانیان و شاپور دوم شود.
سابورالثالث.
[رُثْ ثا لِ] (اِخ) ابن سابور، رجوع به ساسانیان و شاپور سوم شود.
سابورالجنود.
[رُلْ جُ] (اِخ) لقبی است که اعراب به شاپور اول ساسانی داده اند. طبري گوید : چون شاپور از ملک روم و موصل بپرداخت آهنگ
حضر کرد و با سپاهی که کس عدد آن ندانست و هرگز هیچ ملک از ملوك عرب و عجم را آن سپاه نبود و از بسیاري سپاه که
داشت عرب او را سابور الجنود خواندندي. (ترجمهء طبري چ خیام باهتمام دکتر محمّدجواد مشکور ص 93 ).اعشی گوید: اقام به
صفحه 526
شاهبور الجنو - د حولین یضرب فیه القدم. (المعرب جوالیقی ص 194 و 282 ). و نیز رجوع به عیون الاخبار ج 3 ص 115 و معجم
البلدان ج 3 ص 290 کلمهء حضر شود.
سابورخره.
[خُرْ رَ] (اِخ) (کورهء...) معرب شاپور خره است. و آن یکی از ولایات پنجگانهء فارس بود که هر یک کوره نامیده میشد و این
تقسیم از دورهء ساسانیان معمول گردیده و در دورهء خلفا نیز باقی بوده است. کورهء سابورخره کوچکترین کوره هاي ایالت فارس
بود و حدود آن از حوضهء رود شاپور علیا و شعب آن تجاوز نمیکرد و شهرهاي مهم آن کازرون و بشاپور و انبوران، باشت قوطا و
نو بندگان بود. رجوع به ترجمهء سرزمینهاي خلافت شرقی ص 283 تا 289 شود.
سابورخواست.
[خوا / خا] (اِخ)شاپورخواست، که جغرافی نویسان عرب آن را سابورخواست نوشته اند. از زمان ابن حوقل (قرن چهارم) بسبب
خرماهاي خود معروف بوده است. در قرن چهارم سابور خواست، و بروجرد و نهاوند تحت سلطهء حسنویه، پیشواي کرد، که دولت
خود را دینور مستقر ساخته بود در آمد. بدر پسر حسنویه اموال خود را که در سال 404 بدست دیالمه افتاد، در قلعهء شاپورخواست
نام داشت و از حیث استحکام با قلعهء معروف سرماج برابر بود نگاه میداشت. در قرن پنجم نام سابورخواست در تواریخ « دزبز » که
اعمال سلجوقیان مکرر بمیان آمده و در سال 499 اتابک منکر برس این شهر و همچنین نهاوند و البشتر را متصرف گردید. در اوایل
قرن هشتم حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده چنین ذکر نموده که در لر کوچک سه شهر معمور بود، بروجرد و خرم آباد و
شاپورخواست، و این شهر آخري اگر چه زمانی شهري بزرگ و بسیارآباد و مرکز دولت بوده و طوائف مختلف در آنجا مسکن
داشته اند اما درین زمان بحال خراب افتاده بصورت شهر ساده اي در آمده است. و در خصوص محل آن گوید که آن طرف
(جنوب) بروجرد، راه (که از نهاوند می آید و باصفهان میرود) دو شعبه میشود، شعبهء راست به شاپورخواست و شعبهء چپ، که
جادهء اصلی است به سمت مشرق به کرج ابودلف می رود. این گفته با قول ابن حوقل و مقدسی نیز مطابقت دارد زیرا ابن حوقل
گوید از نهاوند تا لاشتر ده فرسخ (بطرف جنوب) و از لاشتر تا شاپورخواست دوازده فرسخ و از آنجا تالر بزرگ یعنی تا صحرائی
که در شمال دزفول است سی فرسخ است. مقدسی اضافه کرده است که از شاپورخواست تا کرج ابودلف چهار منزل و از شاپور
.( خواست تا لر نیز چهار منزل است. (ترجمهء سرزمینهاي خلافت شرقی ص 217 و 218
سابور ذوالاکتاف.
[رِ ذُ لْ اَ] (اِخ) رجوع به سابور بن هرمز و ذوالاکتاف و شاپور دوم و ساسانیان شود.
سابور رازي.
483 م.) و از خاندان مهران بود. رجوع به تجارب - [رِ] (اِخ) شاپور رازي. از سرداران ایران در روزگار فیروز اول ساسانی ( 459
الامم ج 1 ص 167 . و طبري ص 878 بنقل کریستنسن ص 318 و شاپور رازي در این لغت نامه شود.
سابور سکانشاه.
[رِ سَ] (اِخ) رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 260 و شاپورسکان شاه در این لغت نامه شود.
صفحه 527
سابورقان.
(معرب، اِ) معرب شابرقان (شابورقان، شاپورگان) نوعی آهن بسیار سخت و مرغوب است. رجوع به دزي ج 1 ص 620 و شابرقان در
این لغت نامه شود.
سابوره.
[رَ / رِ] (اِ) حیز و مخنث و پشت پائی را گویند. (برهان). هیز و مخنث. (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی سبوره.
(رشیدي). امرد. بی ریش. بی ننگ. پشت پا. تاز. سبوره. کنده. مأبون.
سابوري.
(ص نسبی) نسبت است به سابور و آن شهري است از شهرهاي فارس نزدیک بکازرون. (سمعانی). همان مؤلف اضافه میکند که
گمان میکنم( 1) همان جندیسابور باشد. (سمعانی ||). میوه هاي منسوب به بلدهء جندیسابور. (الذریعه ج 6 ||). ذراع سابوري.
رجوع به سابوریه شود. ( 1) - این گمان مقرون بصحت نیست.
سابوري.
[] (اِخ) احمدبن عبدالله بن سابور دقاق سابوري بغدادي مکنی به ابوالعباس. از محدثان است. (سمعانی).
سابوري.
[] (اِخ) عبدالله بن زیادبن سابور سابوري. از محدثان است. و منسوب به سابور نیاي خویش است. (سمعانی).
سابوري.
[] (اِخ) محمد بن عبدالواحدبن محمد بن حسن بن حمدان فقیه سابوري مکنی به ابوعبدالله. از محدثان و منسوب به سابور فارس
است. (سمعانی) (معجم البلدان).
سابوري.
[] (اِخ) وهب بن عبیدبن سابور الواسطی سابوري. از محدثان است. (سمعانی).
سابوریه.
[ري يَ] (ص نسبی) تأنیث سابوري. رجوع به سابوري شود ||. گزي بوده است که در برخی شهرهاي ایران از آن جمله در همدان
ذراعی که اهل همدان بدان » : معمول بوده است. در ترجمهء تاریخ قم آمده است: ابو علی کاتب در کتاب همدان حکایت میکند
مساحت میکردند پیش از روزگار مأمون، او را ذراع سابوري میگفتند. و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود، و مثال آن بر ستون
مسجد اعظم منقش کرده اند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. پس این گز که مثال آن مصور است در مسجد سهل بن السبع
صفحه 528
بمیدان البسع [ در قم ] گزي است که حمزة بن الیسع از نزدیک هارون الرشید آورد. و آن ذراع بقم به رشیدیه معروف و مشهور
ذراعی که عبدالله خردادبه بدان مساحت کرد آن نه » ، است و به همدان به سابوریه همچنین ابوعلی در کتاب همدان حکایت میکند
قبضه و دو انگشت بود چنانچ میان آن ذراع و ذراع سابوریه تفاوت و نقصان بربع و ثلث عشر باشد. و آن ذراع که به همدان بوده
است و در دیوان آن، هشت قبضه و دو انگشت بوده است، محمد بن الحسن از آن گز هیچ نبرید و کم نکرد الا یک انگشت.
.( (تاریخ قم ص 29
سابوریه.
[ري يَ] (اِخ) قریه اي است بر کنار فرات و مقابل بالس. (معجم البلدان).
سابوس.
(اِ) اسبغول و بزرقطونا را گویند، و آن تخمی است معروف. (برهان) (آنندراج). اسبغول. (سروري) (رشیدي) (مؤید الفضلاء)
(شعوري). سبیوش. (رشیدي). این دانه را در تداول مردم اسپرزه، و به عربی بقلهء مبارکه، به یونانی پسیلون( 1) و بترکی قارنی یارق
نامند. این کلمه در کتب لغت بصور زیر: اسیبوش (دزي)، اسپیوش (جهانگیري) (برهان) (بهار عجم)، اسفیوس (اختیارات بدیعی)
(تحفهء حکیم مؤمن) (برهان) (انجمن آرا)، اسقپوش (اختیارات بدیعی) (تحفهء حکیم مؤمن) (سروري) (برهان) (انجمن آرا)
(دزي)، سابوس (رشیدي) (سروري) (برهان) (آنندراج)، ساپوس (مؤید الفضلا)، سایوس (برهان) (شعوري) (آنندراج)، سبیوش
(رشیدي) (برهان) (آنندراج)، سیبوس (سروري) (برهان) (آنندراج)، اُسقیوس (دزي) آمده است. و نیز به صورت اسبیوس، اسپیوس
- ( ساپوش، سیبوس، بسوس دیده شده است. رجوع به اسبغول و اسپغول و اسپرزه و اسفیوس و اسفیوش در این لغت نامه شود. ( 1
.Psyllun
سابوس.
(اِخ)( 1) نام ناحیه اي از هند که بدست اسکندر تسخیر شد. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1843 و 1844 و 1851 و ساباس در این
.Sabus - ( لغت نامه شود. ( 1
سابوط.
(ع اِ) جانوري است دریائی، کما فی اللسان. (تاج العروس). چارپاي دریائی. (شرح قاموس).
سابوق.
(اِ) نام درختی است. آقطی، بیلسان، بیلاسان، شبوقه، خمان کبیر، یاس کبود. رجوع به دزي ج 1 ص 620 شود.
سابون.
(اِ) رجوع به صابون شود.
سابون.
صفحه 529
.( (اِخ) ناحیه اي است به قرب بحرین. (نزهۀ القلوب ص 137
سابونی.
(ص نسبی) نسبت به نوعی از درخت خرنوب. رجوع به دزي ج 1 ص 620 شود.
سابوي.
(اِخ) نام شهري است در طرف شمالی سمرقند، و تا سمرقند هفت فرسخ است. (انجمن آرا) (آنندراج).
سابه.
[سابْ بَ] (اِخ) رجوع به سبائیه و رجوع به خاندان نوبختی ص 257 شود.
سابه.
[بَ] (اِخ) سبا، سبق( 1) ناحیه اي است در شمال شرقی جزیرهء بورنئو، که بین 3 درجه و 52 دقیقه، و 7 درجه و 2 و نیم دقیقهء عرض
شمالی، و 113 و 116 درجه و 54 دقیقهء طول شرقی گسترده است. و با جزایر اطراف خود 75000 هزار گز مربع مساحت دارد. (از
.Saba.Sabah.Sabak - ( قاموس الاعلام ترکی). ( 1
سابه.
[بَ] (اِخ)( 1) جزیرهء کوچکی است از جزایر آنتیل کوچک در امریکا، بمساحت 13 هزار گز مربع. این جزیره تپهء سنگناکی است
.Saba - ( و مزارع پنبه دارد. ( 1
سابه شاه.
590 م.) بیست و دومین پادشاه - [بَ] (اِخ) معرب شابه [ ساوه (شاهنامه)، شاوگ (کریستنسن) ] پسر خاقان و خال هرمز ( 579
ساسانی است که در سال 588 م. به ایران تاخت و از بهرام چوبین شکست خورد. رجوع به ساوه شاه و شابه شاه شود.
سابی.
(اِخ)( 1) رودخانه اي است در افریقاي شرقی که از سلسلهء جبال ایران سر چشمه میگیرد و پس از طی مسیري بطول 800 هزارگز
باقیانوس هند می پیوندد. مصب این رودخانه در موسم طغیان آب دو تا سه هزار گز عرض دارد و بعلت سرعت جریان آب براي
.Sabi - ( کشتی رانی مناسب نیست. در موسم خشکسالی عرض آب به 30 گز میرسد. ( 1
سابیا.
(ع اِ) پوست که بچه در آن بود. (مهذب الاسماء). مشیمه که با بچه بیرون آید از زهدان. (منتهی الارب). آن پوستی است که بچه
در اوست و بیرون می آید با بچه. (شرح قاموس) (ترجمهء صحاح) (تاج العروس) (صحاح ||). پوستکی است تُنک که بر بینی بچه
صفحه 530
باشد وقت زادن و آن باید دور کرده شود، و اگر آن را دور نکنند بچه بمیرد. (منتهی الارب). پوست تُنکی است بر بینی بچه که
اگر بر داشته نشود نزد زائیدن مرده است بچه. (شرح قاموس) (تاج العروس ||). نتاج. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد)
(ترجمهء صحاح) (ترجمهء قاموس) (تاج العروس ||). شتران که براي نتاج باشند. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
شتري است از براي زائیدن. (شرح قاموس) (ترجمهء قاموس). در حدیث می آید: تسعۀ اعشار الرزق فی التجارة والجزء الباقی فی
السابیاء. (تاج العروس) (اقرب الموارد). شتران بسیار. (منتهی الارب ||). مال بسیار. (شرح قاموس) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
مال کثیر، و این معنی مجازي است. (تاج العروس). مال بسیار و مراد از آن نوع مواشی است. (ترجمهء قاموس ||). گوسپندان
بسیارنسل. (منتهی الارب). گوسفندي است که بسیار شده است بچه هاي او. (تاج العروس) (شرح قاموس) (قطر المحیط). رمه هاي
گوسفندانی که نسل فراوان دارند. (ترجمهء قاموس). گوسفندان بسیار. (منتهی الارب ||). خاك سوراخ موش دشتی. (منتهی
الارب) (شرح قاموس) (قطر المحیط) (ترجمهء صحاح). خاکی که موش دشتی از لانه خارج میکند و بیرون میریزد. (ترجمهء
قاموس).
سابیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) عمل ساییدن. رجوع به ساییدگی شود.
سابیدن.
[دَ] (مص) در تداول عوام بجاي ساییدن. رجوع به ساییدن شود: کاسبی کاه سابی است.
سابیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) ازدر ساییدن. درخور ساییدن. محتاج ساییدن. رجوع به ساییدنی شود.
سابیده.
[دَ / دِ] (ن مف) در تداول عوام بجاي ساییده آید: رنگ سابیده. رجوع به ساییده شود.
سابیر.
531 م). بیستمین پادشاه ساسانی به ارمنستان و آسیا - (اِخ)( 1) قومی از هونها بودند که در اوایل قرن هفتم، در دورهء قباد اول ( 501
تاختند. در جنگ دوم قباد باروم شرقی جزو لشکر ایران سابیرها نیز بوده اند. (پروکوپیوس، از مارکوارت ایرانشهر ص 118 ). رجوع
به: کریستنسن، ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 247 ، چ 2 ص 377 و بعد شود. قومی بودند که در قرن پنجم و ششم میلادي بین
مهاجرت کردند و در آن نواحی « دنیپر » و « رسنه » رودخانهء قوبان و سلسلهء جبال قفقاز سکونت داشتند. در اواسط قرن ششم بسوي
.Sabires - ( نام گرفت. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1 « سبریه » یا « سابیریه » سکونت گزیدند. و نواحی جدید
سابیزج.
[زَ] (اِ) رستنی باشد که آن را مردم گیا خوانند و بعربی لفاح گویند و بیخ آن را اصل اللفاح نامند. (برهان) (آنندراج). مردم گیا،
صفحه 531
لفاح و اقسام میباشد و قوتش تا چهار سال باقی ماند و قوي ترین اجزاء، پوست بیخ لفاح و مستعمل از آن عصاره و آب سایلهء
اوست. در سوم سرد و خشک و ثمرش سرد و تر و جوف بیخ او عدیم القوت است. (الفاظ الادویه). رجوع به سابیزك و لفاح در
این لغت نامه شود.
سابیزك.
[زَ] (اِ)( 1) بر وزن و معنی سابیزج است که مردم گیاه و لفاح باشد و سابیزج معرب آن است. (برهان) (آنندراج). سابیزك صحرائی،
آن مانند آدمی نر و ماده میباشد، خوردنش بیهوشی آرد و ببوئیدن نیز همان عمل کند. (نزهۀ القلوب). لقاح اسم عربی است و
بفارسی سابیزك نامند و آن ثمر یبروح است. (تحفهء حکیم مؤمن). شابیزج و شابیرج و شابرج. (فهرست مخزن الادویه). ساپرك.
- ( (شعوري). مردم گیاه. مهر گیاه. یبروح الصنم. سبیزه. بار درخت یبروح. سیب مور. رجوع به لفاح و مردم گیاه شود. ( 1
.Mandragore
سابیکتاس.
(اِخ)( 1) از سرداران اسکندر مقدونی بود، و اسکندر هنگام حمله به ایران او را والی ایالت کاپادوکیه کرد. رجوع به ایران باستان
.Sabictas - ( ج 2 ص 1285 شود. ( 1
سابین.
(اِخ)( 1) قوم قدیم از نژاد لاتین است که در ایتالیا در حوالی رم و در دامنه ها و ارتفاعات جبال آپنین( 2) مرکزي در ناحیهء
سابین( 3) سکونت داشتند. بعدها بدشتها و جلگه هاي حوالی رم سرازیر شدند و بقیادت تاتیوس( 4) پادشاه خود ضد رومیان
شوریدند و آتش جنگ میان سابینها و رومیان شعله ور شد. بعد از آخرین جنگ قراردادي منعقد گردید که بموجب آن سابینها در
مجاورت رومیان و در شهر رم اقامت گزیدند ولی تحت حکومت تاتیوس و مجلس اعیان خود بودند. مدتی بعد بطور قطعی مغلوب
Sabins.nes. - ( و برومیان ملحق شدند و از سال 220 ق. م. در دورهء دانتاتوس کنسول روم کاملاً فرمانبردار روم گشتند. ( 1
.(2) - Apennin. (3) - Sabine. (4) - Tatius
سابین.
(اِخ) نام یکی از ممالک مرکزي قدیم ایتالیا بود که در شمال لاسیوم( 1) و در مغرب سامنیوم( 2) و در مشرق اتروریا( 3) و در جنوب
پیسنوم( 4) و میان جبال آپنین و مجراي دو رودخانهء تیبروآنیو و در میان ایالات کنونی اُمبري( 5) و آبروز اولتریور( 6)قرار داشت.
ناحیهء سابین پوشیده از جنگل بود و براي زراعت مناسب بود لکن زیتون و تاك و بلوط فراوان داشت و حیوانات اهلی نیز در آن
Latium. (2) - - ( نگاهداري میشد. رجوع به ترجمهء تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 482 و قاموس الاعلام ترکی ج 4 شود. ( 1
.Samnium. (3) - L´Etrurie. (4) - Picenum. (5) - L´Ombrie. (6) - L´Abruzze ulterieure
سابین.
( (اِخ)( 1) رودخانه اي است در ایالات متحدهء آمریکا، که از ایالت تکزاس( 2)سرچشمه میگیرد و در این ایالت و ایالت لویزیان( 3
La - ( ابتدا بسمت جنوب شرقی و بعد بسوي جنوب جریان می یابد و پس از طی 500 هزار گز به خلیج مکزیک می ریزد. ( 1
صفحه 532
.Sabine. (2) - Texas. (3) - Louisiane
سابین.
(اِ) درخت ابهل است و از اسانسی که از شاخه هاي آن میگیرند در داروسازي استفاده میشود. رجوع به کارآموزي داروسازي
ص 208 و ابهل در این لغت نامه شود.
سابینوس.
(اِخ)( 1) از رجال روم قدیم و در زمان امپراطوري اگوست و قریب بمیلاد مسیح والی شام بود. در دورهء حکمرانی او یهودیان
.Sabinus - ( شورشی کردند که بوسیلهء سربازان رومی در هم شکسته شد. ( 1
سابینوس.
(اِخ) (الوس)( 1). شاعر و خطیب لاتینی متوفی بسال 14 ق. م. از دوستان و پیروان اوید( 2) شاعر بزرگ لاتینی بود. اشعاري متنوع از
.Aulus. (2) - Ovide. (3) - Thesee - ( آن جمله منظومه اي دربارهء تِزِه( 3) سروده بود که در دست نیست. ( 1
سابینوس.
(اِخ)( 1) ژولیوس( 2) از مردم گل (کشور قدیم فرانسه) که در دورهء وسپازین( 3)امپراطور روم براي تجدید استقلال کشور خود قیام
70 م.) نژاد او به ژول سزار میرسید و بعد از تحصیل چند کامیابی تصمیم گرفت خود را قیصر اعلام کند، ولی در مقابل - کرد ( 69
رومیان مغلوب و مجبور بفرار گردید، و نه سال در غاري زندگی میکرد و در این مدت همسرش اپونین( 4) حامی و پرستار او بود.
L´Ombrie. (2) - Julius. (3) - Vespasien. (4) - - ( سرانجام بعد از نه سال اختفا بسال 78 م. تسلیم وسپازین گردید. ( 1
.Eponine
سابینوس.
- ( (اِخ) ماسوریوس( 1). حقوق دان رومی است که در قرن اول میلادي میزیست و کتب متعددي تألیف کرده است. ( 1
.Massurius
سابینوس.
(اِخ) مارکوس کلیوس( 1). حقوق دان رومی است که در قرن اول میلادي میزیست و بسال 69 م. مقام کنسولی روم را یافت. قانون
.Marcus Calius - ( معروفی بدست او تنظیم گردیده است. ( 1
سابینین.
( [يَ] (اِخ)( 1) پاپ شصت و هفتم بود که از سال 604 تا 606 م. مقام پاپی داشت. رسم نواختن ناقوس در کلیساها یادگار اوست. ( 1
.Sabinien -
صفحه 533
سابیونت.
Sabionte. (2) - ( [يُ] (اِخ)( 1) یکی از قصبات کوچک اسپانیاست که در ایالت ژان( 2)(جیان) قرب گادالیمار( 3) واقع است. ( 1
.- Jean. (3) - Gadalimar
ساپارد.
(اِخ) رجوع به ساپاردا و صنارد شود.
ساپاردا.
(اِخ) شعبه اي از قبیلهء آریائی سکاها بودند که در حدود قرن هفتم قبل از میلاد در نواحی شمال غربی ایران سکونت داشتند. و
بسال 672 ق. م. در قیامی که طوایف آریائی متحداً بر ضد آسور حیدین کردند و بقلعهء کی شاشو حمله بردند این قبیله نیز شرکت
داشت. در تورات (کتاب عوبدیا جملهء 20 ) این طایفه را صنارد نامیده اند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 173 شود.
ساپرلگنیا.
.Saprolegnia - ( [رُ لِ] (اِ)( 1) نوعی از قارچهاست. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 141 شود. ( 1
ساپرو.
[پُ رُ] (اِخ)( 1) شهري است در ژاپن در جزیرهء یزو( 2) در شهرستان ایزیکاري( 3). این شهر بوسیلهء یک رشته راه آهن با بندر
Sapporo. (2) - lle d´Yeso. (3) - lsikari. (4) - Otarou. (5) - - ( اوتارو( 4). یا او تارونائی( 5) مربوط است. ( 1
.Otarounai
ساپه.
1896 م.) عضو آکادمی طب و آکادمی علوم فرانسه بود. - [پِ] (اِخ)( 1) ماري قیلیبر کونستان( 2). استاد تشریح فرانسوي ( 1810
.Sappey. (2) - Marie - Philibert - Constant - ( تألیفات متعددي در طب از او بیادگار مانده است. ( 1
سات.
(اِ)( 1) خوابیدن و خواب کردن باشد. (برهان) (آنندراج). خواب و خوابیدگی. (ناظم الاطباء). ( 1) - این کلمه به این معنی در
فرهنگهاي معتبر فارسی و عربی دیده نشد و شاهدي نیز بدست نیامد. ظاهراً خواب کردن مصحف خوه کردن وخبه کردن است که
فرهنگهاي قدیم در معنی سأت نوشته اند.
سات.
[سات ت] (ع اِ) سته و ست، و اصل آن سدس بوده، و سین به ت بدل شده و دال در آن ادغام گردیده است. (تاج العروس) (منتهی
الارب در مادهء س ت ت).
صفحه 534
ساتاسپس.
465 ق. م.) است. پدر - نام یکی از افراد خاندان هخامنشی معاصر خشایارشا ( 486 « ست اسپ = صد اسب » (اِخ)( 1) یونانی شدهء
او چیش پش و مادرش خواهر داریوش بزرگ بود. هرودوت گوید (کتاب 4، بند 43 ): ساتاسپس بجرم تجاوز به دختر زوپیتر پسر
مگابیز محکوم به اعدام گردید. ولی مادر ساتاسپس از شاه خواست که بر او ببخشاید و بر عهده گرفت که خود کیفري براي او
تعیین نماید. مجازات این بود که ساتاسپس می بایست دور لیبیا بگردد تا اینکه وارد خلیج عربستان (بحر احمر) شود یعنی از دریاي
مغرب عزیمت نماید و بدریاي سرخ باز گردد. ساتاسپس بمصر درآمد و یک کشتی گرفت و تا ستونهاي هرقل پیش رفت. پس از
آن که انتهاي لیبیا را از طرف مغرب که سُلُ اِنت نام داشت دور زد و بطرف مغرب راند. و در مدت چند ماه همواره در دریا سیر
میکرد تا مسافتی بزرگ پیمود ولی از نیمهء راه بازگشت و عذرش این بود که کشتی به گل نشسته است. خشایارشاه عذر او را
( نپذیرفت و چون مأموریت خود را انجام نداده بود او را بدار آویختند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 893 و ج 2 ص 1194 شود. ( 1
.Satasps -
ساتاگید.
(اِخ)( 1) بروایت هرودوت تیره اي از مردم مشرق یا شمال شرق ایران بود، و مقر ایشان در تقسیمات شاهنشاهی هخامنشی جزو ایالت
آمده است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1473 و ثت گوش در « ثَ تَ گوش » هفتم بشمار میرفت. نام آنها در کتیبهء نقش رستم
.Sattagydes - ( این لغت نامه شود. ( 1
ساتالمش.
[مِ] (اِخ) رجوع به ساتلمش شود.
ساتالیا.
( (اِخ)( 1) نامی است که بازرگانان مغربی به علایا = ادالیا( 2) میدادند و آن را علاءالدین سلجوقی در محل خرابه هاي کراسِسیوم( 3
بنا کرده بود و مهم ترین بندر جنوب اناطولی بشمار میرفت. رجوع به ترجمهء سرزمینهاي خلافت شرقی ص 160 و ترجمهء
.Satalia,Satalieh. (2) - Adalia. (3) - Coracesium - ( سفرنامهء ابن بطوطه ص 280 شود. ( 1
ساتباهن.
.Satavahana - ( [تَ هَ] (اِخ)( 1) نام یکی از پادشاهان قدیم هند است. رجوع به ماللهند ص 65 س 15 شود. ( 1
ساتر.
[تِ] (ع ص، اِ) پوشنده. (آنندراج ||). پوشش ||. روپوش. سرپوش. -ساتر عورت؛ پوشندهء عورت. عورت پوش.
ساتر.
(اِخ) قومی بودند که در قرن پنجم پیش از میلاد در تراکیه در آسیاي صغیر می زیستند. هرودوت گوید: تنها قومی بودند که در
صفحه 535 از __________2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حملهء خشایارشا ( 480 ق. م) مطیع او نگردیدند و آزادي خود را تا زمان ما [ هرودوت ] حفظ کردند. رجوع به ایران باستان ج 1
ص 748 شود.
ساتراپ.
(اِ)( 1) این کلمه، یونانی شدهء خَشثْرَپَون بمعنی والی است که به پارسی کنونی باید شهربان گفت و کلمهء شهر را در آن زمان
بمعنی مملکت استعمال میکردند. داریوش شاهنشاهی ایران را به بیست قسمت تقسیم کرد و هر کدام را بیک خشثرپاون سپرد. ظن
قوي این است که این کلمه را خشثرپاون می نوشتند ولی بدلیل اینکه در زبان یونانی به ساتراپ تبدیل شده آنرا در محاوره شترپاون
281 ق. م.) سردار و جانشین - تلفظ میکردند. (ایران باستان ج 1 ص 438 و ج 2 ص 1467 و ج 3 ص 2093 ). سلوکوس ( 312
اسکندر نیز مستملکاتش را به 72 بخش تقسیم کرد و براي هر کدام یک ساتراپ معین کرد. بنابراین ایالات او کوچکتر از ایالات
هخامنشی و اسکندر بوده است. (ایران باستان ج 3 ص 2064 ). عنوان ولات ممالک تابعهء اشکانی را نیز یونانیان ساتراپ نوشته اند
می نامیدند. (ایران باستان ج 3 ص 2650 ). کلمهء ساتراپ که در « بیس تاکس » ولی این صحیح نیست. در دورهء پارتی والی را
Satrap. (2) - - (1) .( کتیبهء پایکولی دیده میشود ظاهراً اشاره به کسترپ( 2) سکاها است. (کریستنسن چ 2 ص 121
.Ksatrapa
ساتراپ ساتراپها.
51 م.) در کتیبه اي بزبان یونانی که در کوه بیستون باقی است - [پِ] (اِخ) عنوانی است که گودرز اول بیستمین پادشاه اشکانی ( 42
بخود داده است ولی همین پادشاه در سکه اي که بدست آمده عنوان خود را شاهنشاه آریانا نقش کرده است. رجوع به ایران باستان
ج 3 ص 2422 و ص 2656 و 2750 شود.
ساتراپن.
[پِ] (اِخ) نامی است که کنت کورث بولایت سپتاکس پاسیتاس (واقع در بین النهرین) داده و دیودور نام آن را سیت تاس ضبط
کرده است. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 1405 شود.
ساتراپی.
(اِخ) ساتراپیلا( 1) در اصطلاح یونانیان یکی از بیست ایالت شاهنشاهی هخامنشی و یکی از 72 بخش حکومت سلوکیان است. در
تشکیلات سلوکیان هر ساتراپی بچند قسمت میشد و هر قسمت را اِپارخی( 2) و رئیس چنین قسمت را ایارخ( 3)می نامیدند. گاهی
Satrapia. (2) - - ( ایارخ را هم ساتراپ میگفتند. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1470 و ج 3 ص 2092 و ج 3 ص 2102 شود. ( 1
.Eparchie. (3) - Eparche
ساتراس.
(اِخ) یکی از سرداران سکائی است که در جنگ با اسکندر مقدونی در حوالی رود سیحون کشته شد. رجوع به ایران باستان ج 2
ص 1716 شود.
صفحه 536
ساتر عورت.
[تِ رِ عَ رَ] (ترکیب اضافی، ص مرکب) آنچه بدان عورت را پوشند، مانند زیر جامه و یا لنگ و یا پارچهء دیگر. آنچه عورت مرد و
زن را از نامحرم می پوشاند ||. در اصطلاح فقهی، آنچه نمازگزار از لباس همراه خود گیرد.
ساترنیلس.
[تُ لُ] (اِخ) از زعماي مذهب گنوسی (عرفان مسیحی) در قرن دوم میلادي در اسکندریه و شاگرد مناندر و کارپکرات بوده است.
.( (تقی زاده، مانی و دین او ص 35
ساتروپات.
[رُ] (اِخ)( 1) نام یکی از سرداران داریوش سوم است که در جنگ اسکندر مقدونی شرکت داشت. و ظاهراً این کلمه مصحف
.Satropate - ( شترپت است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1370 شود. ( 1
ساتره.
[تِ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث ساتر. رجوع به ساتر شود.
ساتقین.
(اِخ) یا ساتقن، سرآمد بهادران اوزبک و از سرکردگان سپاه توقتمش خان در طغیان بر امیرتیمور گورگان بود. ظاهراً دو برادر این
نام را داشتند که یکی به ساتقین بزرگ و یکی به ساتقین کوچک معروف بودند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 441 و
منتخب التواریخ معین الدین نطنزي ص 424 شود.
ساتکن.
[كِ] (اِ) رجوع به ساتکنی و ساتگنی و ساتگینی شود.
ساتکنی.
[كِ] (اِ) قدح و پیالهء بزرگی باشد که بدان شراب خورند. (برهان) (آنندراج). به کاف فارسی اصح است. (حاشیهء برهان چ
معین). رجوع به ساتگنی و ساتگینی شود.
ساتکی.
(اِ) رجوع به ساتگنی و ساتگینی شود.
ساتکینی.
(اِ) رجوع به شعوري ج 2 ص 81 و ساتگینی و ساتگنی در این لغت نامه شود.
صفحه 537
ساتگن.
[گِ] (اِ) رجوع به ساتگین شود.
ساتگنی.
[گِ] (اِ)( 1) قدحی باشد بزرگ. (لغت فرس اسدي) (صحاح الفرس). قدح و پیالهء بزرگی باشد که بدان شراب خورند. (برهان)
(آنندراج) : می بر آن( 2) ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم معروفی. چون می خورم بساتگنی یاد
او خورم و ز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر عمارهء مروزي (از لغت فرس اسدي ص 527 ). دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من بجام
و ساتگنی( 3) خورده بود می بسیار. فرخی. من می نخورم، تا نبود بر دو کفم جام یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه. منوچهري
(دیوان ص 77 ). آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد دهقان و، زمانی بکف دست بدارد. منوچهري (دیوان ص 123 ). اي پسر نردباز داو
گران تر بباز وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم. منوچهري (دیوان ص 54 ). چون بخورد ساتگنی هفت و هشت با گلویش تاب
ندارد رباب. ناصرخسرو (دیوان ص 39 ). رجوع به ساتگینی شود. ( 1) - با توجه بشواهد عدیده جاي هیچگونه تردیدي نیست که
ضبط صحیح لغت در معنی بادیه و قدح بزرگ شراب، ساتگنی وساتگینی است با یاء اصلی درآخرکلمه نه ساتگین و ساتگن (بزعم
فرهنگ نویسان متأخر). ساتگنی در لغت فرس اسدي وصحاح الفرس محمد بن هندوشاه قدیم ترین فرهنگهاي موجود فارسی آمده
است.ومخصوصاً توجه بوضع تبویب لغت فرس که بربناي حرف آخر کلمات احتمال هرگونه خطا و تصحیفی را رفع میکند. با
مراجعه بفرهنگ ولف معلوم شد که این کلمه بهیچ صورت در شاهنامهء فردوسی نیامده و علت این امر علاوه برترکی بودن کلمه
شاید آن باشد که ساتگنی (قدیم ترین ضبط مطابق استعمال معروفی بلخی و عمارهء مروزي شعراي قبل از فردوسی و نیز لغت فرس
وصحاح الفرس) در بحر متقارب نمیگنجیده است. همچنین در دواوین غالب شاعران پیش از مغول تا آنجا که میسر بود استقصا شد،
نیاورده اند. دربارهء اینکه ضبط صحیح کلمه ساتگنی یا ساتگینی است باید دانست هر « ن» نتیجه آنکه کلمهء ساتگین را در قوافی
دو ضبط بیک درجه از صحت و اعتبار است، زیرا حرکت گاف یک حرکت خاص ترکی است و آن میان کسره و یاء و سکون
نوشته اند، و همین حرکت است که موجب اختلاف ضبط در کلماتی « ي» و گاهی با « کسره » است و در نقل بفارسی آن را گاهی با
مانند ساتقن و ساتقین، و ساتلمش و ساتلمیش نیز گردیده است. معنی صحیح کلمهء ساتگنی یا ساتگینی با توجه بشواهدي که در
متن آمده (برخلاف تصور بعضی فرهنگ نویسان متأخر) جام و ساغر و قدح و پیاله (بطور مطلق) نیست بلکه ظرفی است در مقابل
جام و بزرگتر از آن چنانکه جام را بدست میگرفتند و ساتگنی را معمولًا بر سر خوان می نهادند. منوچهري گوید: من می نخورم تا
نبود بر دو کفم جام یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه. البته گاهی هم مستان از خود بیخبر کم جام میگرفتند و بدان نمی ساختند و
ساتگنی را از سرخوان برمیگرفتند و سر میکشیدند (ازنوع سبوکشیدن وخم کشیدن) و این مضمون شاعرانه فرهنگ نویسان متأخر را
« بجام ساتگنی » درتشخیص معنی صحیح کلمه به اشتباه انداخته است. ( 2) - ن ل: باده بر. ( 3) - در نسخهء مصحح عبدالرسولی
آمده و اگر صحت آن مسلم شود در آن صورت معنی وصفی دارد.
ساتگی.
(اِ) به معنی ساتگنی. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیري). رجوع به ساتگنی و ساتگینی شود.
ساتگین.
صفحه 538
(اِ) به معنی مطلوب و محبوب باشد. (جهانگیري) (رشیدي) (برهان) (غیاث). در ترکی محبوب و معشوق را گویند. (انجمن آرا)
(آنندراج) : اي پسر نردباز داو گران تر بباز وز دو کف ساتگین( 1) ساتگنی کش بدم. منوچهري (از جهانگیري، انجمن آرا،
آنندراج ||). قدح و پیالهء شراب خوري. (برهان). قدح بزرگ و پیاله و آوند و شراب. ساغر و ساتگی و ساتگینی. (شرفنامهء
منیري). مجازاً پیالهء شرابخوري. (جهانگیري) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات). قدح را ساتگین و ساتگنی گفته اند یعنی دوستگانی،
[ بمناسبت معنی حقیقی آن که محبوب و معشوق است ] و آن عبارت است از پیالهء بزرگ که پر کرده بیاد دوستی از دوستان
حاضر و غایب نوشند. این لغت فارسی نیست بلکه ترکی است اما در اشعار فارسی بسیار است. (انجمن آرا) (آنندراج) : زاهد ار
بیند آن دو لعل چو می ساتگینی بر او کند سه منی. سپاهانی (از شرفنامهء منیري). ( 1) - ضبط اصح آن در دیوان منوچهري ص 54
.« از دو کف سادگان »
ساتگینی.
(اِ) قدح و پیالهء بزرگ شرابخوري را گویند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري) (انجمن آرا). بادیه. باطیه. پیالهء بزرگ : ساقیا
ساتگینی اندر ده مطربا رود نرم و خوش بنواز.فرخی. روز نوروز است امروز و سر سال است ساتگینی خور و از دست قدح مفکن.
فرخی. چو وام ایزدي بنهاده باشم مرا دَه ساتگینی بر تو وام است. منوچهري (دیوان ص 174 ). چهارشنبه که روز بلاست باده بخور
بساتگینی خور( 1) تا بعافیت گذرد.منوچهري. هر دو خواجه خدمت کردند و ساتگینی آوردند و نشاط تمام رفت و آن شراب
خوردن بپایان آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346 ). شراب روان شد به بسیار قدحها و بلبلکها و ساتگینی ها. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 511 ). شراب لعل بده اندکی بدور و بده میان دور درون ساتگینئی گه گاه. ازرقی (دیوان چ نفیسی ص 88 ). بر کف
ساقیان بزم اجل ساتگینی گران نبایستی. مجیر بیلقانی (از شرفنامهء منیري). بمسجد درآمد خرامان و مست می اندر سر و ساتگینی
بدست. سعدي (بوستان). جان ما و دل غلام عشق تست ساتگینی، ساتگینی( 2)، اي غلام. سعدي (خواتیم). نالهء بلبل بمستی خوشتر
است ساتگینی، ساتگینی، اي غلام. سعدي (طیبات). بیک ساتگینی بصحرا فکند دلم آنچه در پردهء راز داشت. امیرخسرو (از
جهانگیري). - ساتگینی آوردن؛ بساط میگساري گستردن. بزم می نهادن : آن دو خواجه خدمت کردند و ساتگینی آوردند و نشاط
تمام رفت و آن شراب خوردن بپایان آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346 ). - ساتگینی خوردن؛ می بساتگینی خوردن رطل گران
کشیدن. شراب بافراط خوردن : روز نوروز است امروز و سر سال است ساتگینی خور و از دست قدح مفکن. فرخی. شرط آن است
که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346 ). - ساتگینی دادن؛ می برطل گران دادن
: ساقیا ساتگینی اندرده مطربا رود نرم و خوش بنواز.فرخی. ساتگینی دهیم و جور خوریم دور ها در میانه بستانیم. خاقانی (دیوان
1) - در دیوان منوچهري چ دبیرسیاقی چ 1 ص 177 : بساتگین می خور. ( 2) - درنسخهء خطی کتابخانهء سلطنتی، ) .( ص 530
ساتگین ده منی ده.
ساتل.
[تِ] (ع ص) آنچه مانند اشک و مروارید قطره قطره چکان و روان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه قطره قطره جریان یابد
مانند اشک مروارید. (قطر المحیط). هر چیز که راهی میشود قطره قطره مثل اشک و مروارید رشته گسیخته. (شرح قاموس).
ساتل.
[تِ] (اِ) داروئی است مانند کماي خشک شده، و آن را به شیرازي روشنک خوانند. و با شین نقطه دار (شاتل) هم آمده است. و
صفحه 539
معرب آن ساطل است. (برهان) (آنندراج). ساطل... با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان) (آنندراج). شاتل... معرب آن شاطل
است. (برهان) (آنندراج). شاطل، روشنک. گرم است، مسهل صفرا و اخلاط غلیظ. (منتهی الارب). رجوع به شاتل و ساطل شود.
ساتلج.
[لِ] (اِخ)( 1) رودخانه اي در هند، و شرقی ترین و جنوبی ترین پنج رودخانه اي است که پنجاب را تشکیل میدهند. این رودخانه از
تبت سرچشمه میگیرد و پس از عبور از هیمالیا با جریانی تند و سیل آسا و سیراب ساختن دشت پنجاب و چندین ایالت دیگر و بعد
.Satledj - ( از طی مسیري بطول 1500 هزار گز به پنجاب می پیوندد. ( 1
ساتللو.
[تِ] (اِخ) دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکوي شهرستان تبریز، واقع در 15 هزارگزي شمال باختري اسکو در 6 هزارگزي
راه شوسهء تبریز باسکو. جلگه اي است و هواي معتدل دارد. از آب چاه مشروب میشود و محصول آن غلات است. 265 تن سکنه
.( دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساتلمش.
[تِ مِ] (اِخ)( 1) از کارگزاران حکومت غزنوي. وي در ابتدا خزینه دار امیر محمد بن محمود بود و بعد در دربار سلطان مسعود
تقرب یافت و بشحنگی بادغیس رسید، و بسال 428 ه . ق. درگذشت. گویا در آغاز کار حاجبی ارسلان جاذب از امیران مقتدر
سلطان محمود را داشته است. تاریخ بیهقی در تاریخ خود آرد: [ امیرمسعود ] روز چهارشنبه چهارم جمادي الاولی [ سنهء 428
]بکوشک دشت لنکان باز آمد و دیگر روز نامه رسید بگذشته شدن ساتلمش، حاجب ارسلان، و امیر او را برکشیده بود و شحنگی
بادغیس فرموده. بحکم آنکه بروزگار امیرمحمد خزینه دار بود ونخست کس او بود که از خراسان پذیره رفت پیش امیر مسعود و
چندین غلام ارسلان را با خویشتن برد چنانکه آورده ام. رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 519 و چ ادیب پیشاوري ص 528
بمعنی فروخته شده هنوز مستعمل « ن مف » شود. ( 1) - ساتلمش = ساتیلمیش = ساتلمیش،لغتی است ترکی و در تداول ترکی زبانان
است و ظاهراً این کلمه براي کسانی که ابتدا بنده و بردهء زرخریده بوده اند علم قرار می گرفته است.
ساتلمش.
[تِ مِ] (اِخ) ستلمش. از سرکردگان امیر قرایوسف ترکمان قره قویونلو است که بفرمان آن امیر و بهمراه چندتن دیگر بسال 813 ه .
ق. سلطان احمد جلایر را در بغداد بخبه هلاك کرد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 578 شود.
ساتلمش.
[تِ مِ] (اِخ) (امیر...) ستلمش. بیگ بن عبدالله مولاي از سرکردگان قزغن سردار الوس جغتاي و ماوراء النهر است که بسال 752 ه .
771 ) از امراي کرت به هرات لشکر کشید. بسال 759 که امیر ستلمش حاکم قهستان بود - ق. براي جنگ با معزالدین حسین ( 732
با محمد خواجه ایردي حاکم اندخود و شبرغان متحد شد و با هم روي به هرات نهادند. در آن هنگام شیخ محمود نامی در جنابذ
اقامت داشت و بشید و زرق ستلمش بیک را مرید و معتقد خود ساخته بود. ستلمش هنگام عزیمت نزد شیخ فریبکار رفت و مشورت
کرد محمود گفت در این جنگ دوازده هزار مرد سبزپوش از لشکر غیب بمدد تو خواهم فرستاد. ستلمش در خواف بامیر محمد
صفحه 540
خواجه پیوست و بعضی از قلاع خواف و باخرز را تسخیر کردند. معزالدین حسین بمحض اطلاع از عزیمت ایشان بمقابله شتافت و
در صحراي زره بآنان رسید. در آغاز کار ستلمش و محمد خواجه شمشیرها کشیدند و در میدان تاختند ولی دو تیر بر مقتل آن دو
.(384 - خورد و در ساعت بخاك هلاك افتادند. (نقل به اختصار از حبیب السیر چ خیام صص 380
ساتلمش.
[تِ مِ] (اِخ) (امیر...) از سرکردگان الوس جغتاي است که بسال 667 ه . ق. از جانب شاهزاده براق مأمور جنگ با شمس الدین
کرت و فتح هرات شد، رجوع به تاریخنامهء هرات ص 311 شود.
ساتلمش.
[تِ مِ] (اِخ) (امیر...) یا امیرزاده که نام او در نسخ خطی بصور ساتالمیش وساتلمیش وساتیلمیش وستلمیش وستلمش نیز ضبط
703 ه . ق.) و پسر بورالغی از خویشان التاجو آقا بود که در سلخ ربیع الاخر سنهء 700 - گردیده از امراي غازان ایلخان ایران ( 694
بحدود کشاف وفات یافت. او شاهزاده کردوجین دختر منگو تیموربن هولاکو را که مادرش ابش خاتون بنت سعدبن ابی بکربن
سعدبن زنگی است در حبالهء نکاح داشت. آن خاتون از آن پیش همسر سلطان جلال الدین سیورغتمش بوده و بعد از ساتلمش او
را به پسر عمش طغاي دادند و بعد از طغاي نیز بعقد شحنهء مغولی شیراز در آمد و سرانجام همسر امیر چوپان شد. رجوع به تاریخ
غازان ص 127 و 133 و جامع التواریخ چ کاترمر ص 108 شود.
ساتلمش.
[تِ مِ] (اِخ) (ناصرالدین...) برادر امیر نوروز، امیر دلاور غازان است که بسال 696 ه . ق. بفرمان آن ایلخان جزو عده اي دیگر از
کسان امیر نوروز کشته شد. رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 261 و 264 و تاریخنامهء هرات ص 421 شود. در تاریخ غازان
ساتلمش کلجی یا کلحی، نائب و پیشکار امیر نوروز معرفی شده است. رجوع به تاریخ غازان ص 44 و 99 و 110 شود.
ساتلمیش.
[تِ] (اِخ) رجوع به ساتلمش شود.
ساتلمیش توپخانه.
[تِ نَ / نِ] (اِخ)دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه. واقع در 11500 گزي شمال باختر میاندوآب و
7 هزارگزي باختر راه ارابه رو میاندوآب به بناب. جلگه اي است و آب و هواي مالاریائی دارد، از زرینه رود مشروب میشود، و
محصول آن غلات است، 266 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی جاجیم بافی در آن معمول است راه مالرو
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساتلمیش محمدلو.
[تِ مُ حَ مْ مَ] (اِخ)دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه، واقع در 11 هزارگزي شمال باختري
صفحه 541
میاندوآب و 8 هزارگزي راه ارابه رو بناب به میاندوآب. جلگه اي است و آب و هواي معتدل مالاریائی دارد. از آب زرینه رود
مشروب میشود. محصول آن غلات و کشمش و بادام و زردآلو است. 455 تن سکنه دارد که به زراعت از صنایع دستی و گلیم بافی
.( در آن معمول است اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساتنه کان.
Sathonay - - ( [تُ نِ] (اِخ)( 1) قصبه اي در فرانسه، واقع میان رودخانهء رُن و سون. قصري از قرن هفدهم بدانجاست. ( 1
.Camp
ساتور.
(اِخ) نام یکی از ساحران که به موسی (ع) ایمان آوردند. (منتهی الارب).
ساتورن.
(اِخ)( 1) در اساطیر قدیم یکی از ارباب انواع است که در نزد یونانیان و ایتالیائیهاي قدیم خداوند زمان و مظهر آن ستارهء زحل بوده
است، و چنین می نماید که وي در ابتدا رب النوع خلاقی بوده و بعد با نیروي خلاقهء اپس( 2) متحد شده است. ساتورن یونانی که
آن را کرونوس( 3) نیز نامند فرزند اورانوس (آسمان) وژآ( 4) (زمین) و همسر رآ( 5)یا سیبل( 6) بوده و فرزندانی به اسامی:
هستیا( 7)، دِمِتر( 8)، هرا( 9)، آدس( 10 )، پوزیدون( 11 ) و زئوس (زاوش)( 12 ) داشته است. ساتورن ایتالیائی فرزند کوئلوس( 13 )، و
تلوس( 14 ) و همسر اپس( 15 )و پدر پیکوس( 16 ) بوده است. کرونوس موجودي سرشته از جبن و بددلی بود. از این روي پدرش را
از سلطنت خلع کرد و فرزندان خود را کشت یا بزندان افکند از بیم آنکه مبادا آنان او را بچنین سرنوشتی دچار سازند. ولی یکی از
پسرانش بنام زئوس( 17 ) به حیلهء سیبل( 18 ) از بند گریخت و ساتورن را که بایتالیا پناه برده و بر خطهء لاسیوم( 19 ) حکومت یافته
بود از سلطنت خلع کرد. ساتورن در روم بعدالت سلطنت میکرد و کشاورزي را به رومیان آموخت. روزگار او براي مردم آن
سرزمین توأم با آزادي و آبادي و دادگري بود. اصولاً مفهوم ساتورن در یونان و روم اختلاف اساسی دارد. ساتورن یونانی مظهر
زمان و ساتورن رومی مظهر کشاورزي است. در یونان یکی از ماههاي سال خاص این رب النوع بود که در تقویمهاي قدیم آن را
ماه کرونیوس( 20 ) می نوشتند. پرستش ساتورن بعدها در روم عمومیت یافت و چندین شهر بدان نام نامیده شد. پیشینیان ساتورن را
بصورت پیرمردي با ریشهاي سپید مجسم میکردند که پشتش زیر بار زمان خم گشته بود. یک مجسمهء برنزي با این قیافه در موزهء
Saturne. (2) - Ops. (3) - - ( لوور وجود دارد. هنرمندان جدید ساتورن را براي تجسیم و تصویر زمان بکار میدارند. ( 1
Cronos. (4) - Gaa. (5) - Rhea. (6) - Cybele. (7) - Hestia. (8) - Demeter. (9) - Hera. (10) - Ades.
(11) - Poseidon. (12) - Zeus. (13) - Calus. (14) - Tellus. (15) - Ops. (16) - Picus. (17) - Zeus. (18) -
.Cybele. (19) - Latium. (20) - Kronios
ساتورن.
(اِخ) (معبد...)( 1) در ایتالیا قرار داشت و بناي آن را به تالوس هوستیلیوس( 2)فاتح کشور سابن( 3) و آلبن( 4) نسبت میدادند. این
معبد که مرکز خزائن روم بود بسال 225 ق. م. در پایان یکی از جنگها بنام ساتورن رب النوع زمان اهدا گردید و یک بار دیگر
Temple de Saturne. (2) - - ( بسال 44 ق. م. در دورهء فرمانروائی اُگوست (اغسطوس)( 5) تعمیر و تکمیل گردید. ( 1
صفحه 542
.Tallus Hostilius. (3) - Sabins. (4) - Albains. (5) - Auguste
ساتورنی.
(فرانسوي، اِ)( 1) نوعی حشره از خانوادهء ساتورنید( 2) است که خود انواع مختلف دارد. و آن شبیه پروانه و به رنگهاي خرمائی و
.Saturnie. (2) - Saturnides - ( گندم گون و خاکستري است و در میان هر بالش چشمی برنگ سرخ و آبی دارد. ( 1
ساتومار.
(اِخ)( 1) و به زبان مجاري سزاتمار( 2) شهري است، در رومانی در ایالتی بهمین نام. جمعیت آن 52100 تن است. کارخانهء واگون
.Satu - Mare. (2) - Szathumar - ( سازي و تفنگ سازي دارد. ( 1
ساتی.
(اِخ) رجوع به ساطی شود.
ساتی.
(اِخ)( 1) الههء هندي. دختر داکشا( 2) و همسر شیوا( 3) است. چون پدرش شوهر او را تحقیر کرد ساتی خود را در آتش انداخت.
.Sati. (2) - Dakcha. (3) - civa - (1)
ساتی.
(اِخ)( 1) در نزد مصریان قدیم فرشته اي است موکل بر ارواح. در آثار باستانی مصر تصویر او در حالی که روح بصورت مرغی بر
.Sati - ( زانوي او نشسته دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
ساتی.
.Satie. (2) - Erik - ( 1925 م.) است. ( 1 - (اِخ)( 1) معروف به اِریک( 2)آهنگ ساز معروف فرانسوي ( 1866
ساتی.
703 ) است. رجوع به تاریخ غازانی ص 98 و 99 شود. - (اِخ) پسر لاوداي از جنگاوران عصر غازان خان ایلخان ایران ( 694
ساتی.
777 ) مذکور است. بسال 765 که میان شاه شجاع - (اِخ) (امیر... بهادر) در شمار دلاوران سلطان اویس جلایري ایلکانی ( 757
مظفري و برادرش شاه محمود آتش اختلاف بالا گرفت و شاه محمود از سلطان اویس یاري خواست سلطان اویس به ظاهر براي
کمک به شاه محمود و در معنی براي تسلط بر قلمرو حکمرانی آل مظفر سپاهی را از تبریز به اصفهان روانه کرد و امیر ساتی بهادر
از سرکردگان آن سپاه بود، و در نبردي که در دهی بنام خونسار در شمال شرقی شیراز در پنج فرسخی جنوبی گلخنگان از بلوك
صفحه 543
سرچاهان سردسیر فارس روي داد امیر ساتی فرمانده میسرهء سپاه شاه محمود بود. رجوع به تاریخ گزیدهء چ لندن ص 691 و حبیب
السیر چ خیام ج 3 ص 297 و تاریخ عصر حافظ غنی ص 206 و 211 شود.
ساتیاري.
(اِخ) دهی است از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج، واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري پاوه و 10 هزارگزي باختر
راه اتومبیل رو شهرستان کرمانشاه به پاوه. کوهستانی و سردسیر است و از آب چشمهء مشروب میشود و محصول آن غلات و توتون
و لبنیات و پشم و روغن است. 388 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند، راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 5
ساتی برزن.
360 ق. م.) نهمین پادشاه هخامنشی است. کتزیاس و دمی تن مورخان یونانی - [بَ زَ] (اِخ) از خواجگان دربار اردشیر دوم ( 404
نام او را در حادثهء طغیان کورش کوچک و جنگی که بسال 401 ق. م. در کوناکسا نزدیک بابل روي داد و منتهی بقتل کورش
گردید، آورده اند. و بنا به روایت آن دو مورخ: چون ساتی برزن دید که اردشیر دوم از تشنگی نزدیک بمرگ است آبی متعفن از
مشکی کثیف پیدا کرد و به اردشیر رسانید. شاه او را مورد لطف قرار داد و گفت در عمرم آبی به این گوارائی نیاشامیده بودم.
رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1024 شود.
ساتی برزن.
[بَ زَ] (اِخ) از رجال و فرماندهان عصر داریوش سوم دوازدهمین و آخرین شاهنشاه هخامنشی والی هرات است. او مردي متهور و
دلاور و حادثه جو و از متحدین بس سوس والی باختر (بلخ) بود که از یک طرف پنجه بخون دارا آلود و از طرف دیگر بعد از
تسلط اسکندر بر ضد مقدونیان قیام کرد و چند ماه در جنگ و گریز بود تا جان بر سر این کار نهاد. بسال 331 ق. م. در سومین و
آخرین جنگ دارا با اسکندر که در گوگامل (در نزدیک نینواي سابق و اربیل کنونی) روي داد. ساتی برزن فرماندهی سپاهیان
هراتی را داشت. بعد از شکست قطعی دارا و فرار او بسوي مشرق عده اي از سرداران او به اشارت بسوس بر ضد او توطئه اي چیدند
و شاهنشاه را بازداشتند. ساتی برزن نیز در این توطئه شرکت داشت و چون اسکندر بتعقیب آنان برخاست و بنزدیکی آنان رسید
ساتی برزن بهمراهی سرکردهء دیگري بنام برازانت زخمهاي مهلکی به دارا زدند و او را در حال نزع گذاشتند و با 600 سوار
گریختند. ( 330 ق.م.) بروایت آریان و کنت کورث مورخان یونانی سال بعد ساتی برزن در گرگان بحضور اسکندر رسید و اعلام
اطاعت و وفاداري کرد. اسکندر نیز او را بحکمرانی ایالت هرات که در دورهء سابق داشت مجدداً منصوب کرد. ساتی برزن به
هرات رفت و هنگام ورود اسکندر به آن ایالت به استقبال فاتح مقدونی شتافت و شرط خدمت بجاي آورد. اسکندر او را مورد
لطف قرار داد و یکی از سرکردگان خود را بنام اناکسیپ با 40 کماندار سوار مأمور کرد که ولایت هرات را از آزار سپاه مقدونی
بهنگام عبور از آن سامان محافظت کنند، و خود براي سرکوبی بسوس سردستهء کشندگان داریوش سوم که در باختر شوریده و
خود را اردشیر شاه خوانده بود حرکت کرد. در راه خبر رسید که ساتی برزن اناکسیپ و سواران او را کشته و هراتیها را شورانیده
است و آنان در پایتخت (کرسی) ولایت هرات که آرتاکوان (= آرتاکاکنا = خورتاکان = آرتاکان = ارته کان= اردکان) نام داشت
گرد آمده اند. نقشهء ساتی برزن این است که با بسوس همدست شود و بمحض اینکه اسکندر دور شد با تمام قوا متحداً به
مقدونیها حمله کنند. اسکندر نزدیک بود به بسوس برسد ولی تصمیم گرفت اول کار ساتی برزن را یکسره کند. قسمتی از لشکرش
صفحه 544
را در محل گذاشت و خود با پیاده نظام و سواره نظام سبک اسلحه تمام شب را به سوي هرات راند و به آرتاکوان رسید و بطور
ناگهانی بر سر ساتی برزن تاخت. ساتی برزن از سرعت حرکت اسکندر بوحشت افتاد، دو هزار سوار برداشت و بباختر در پناه
بسوس گریخت و باقی سپاهیان او در شهر آرتاکوان که مستحکم شده بود آمادهء جنگ ایستادند، کسانی هم که توانائی جنگیدن
نداشتند بکوهی پناه بردند. اسکندر سرداري را مأمور محاصرهء پناهندگان کوه کرد و خود بتعقیب ساتی برزن پرداخت و چون
شنید او بسیار دور است و رسیدن به او آسان نیست برگشت تا کار پناهندگان را یکسره کند. بخت با اسکندر یاوري کرد و بعلت
آتش گرفتن جنگلی که کوه را پوشانیده بود، کار بر پناهندگان سخت شد. گروهی سوختند و گروهی گریختند و گروهی بزنجیر
کشیده شدند. آنگاه اسکندر آرتاکوان را گشود و آرزاسس نامی را بجاي ساتی برزن والی آنجا کرد، و خود بسوي سیستان
شتافت. و پس از تمشیت امور آنجا بطرف مردم آریاسب (= اورگت = آگریاسپ) که در حوالی گودرزه یا جنوب شرقی سیستان
میزیستند راند. پنج روز پس از ورود بدان جاي شنید که ساتی برزن با دو هزار سوار بهرات آمده است، بر اثر این خبر سپاهی
مرکب از شش هزار پیادهء یونانی و 600 سوار بسرداري کارانوس واریگیوس و بمعاونت ارته باذ و آندرونیکوس بدانجا فرستاد و
خود 60 روز در کشور آریاسپها براي تمشیت امور آنجا ماند. و نیز به فراتافرن والی پارت فرمان داد که به آنان بپیوندد. در نبردي
که میان یونانیان و سپاه ساتی برزن درگرفت ایرانیان دلیریها کردند. ولی اریگیوس ضربتی بصورت ساتی برزن زد و او را بزمین
افکند و تزلزل در سپاه هرات افتاد. ساتی برزن کلاه خود خود را از زمین برداشت و اریگیوس را بجنگ تن بتن طلبید. دو مرد
جنگجو داد مردي بدادند. سرانجام ساتی برزن بر زمین افتاد و اریگیوس اسلحه و لباس او را بعلامت پیروزي به باختر نزد فاتح
1686 و 1694 شود. - 1655 و 1684 - مقدونی برد ( 328 ق. م.). رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1379 و 1432 و 1652
ساتی بیگ.
[بَ] (اِخ) دختر اولجاتیو و خواهر ابوسعید ایلخان مغول، و از زنان نامدار ایران در قرن هشتم، و پانزدهمین و آخرین تن از ایلخانان
مغول در ایران است. در اوایل سلطنت ابوسعید امرا طغیان کردند و چون این فتنه را امیرچوپان سردار مقتدر و متنفذ غازان فرونشاند
ابوسعید آن امیر را مورد لطف خاص قرار داد. در همین ایام موقعی که ابوسعید از زنجان به اران آمده بود دولندي همسر امیر
چوپان که خواهر ایلخان بود درگذشت و ابوسعید ساتی بیگ را در 20 رجب 719 به ازدواج امیرچوپان درآورد. ثمرهء این ازدواج
سه پسر بود که بزرگترین آنان سیورغان نام داشت و ششمین پسر امیرچوپان بود. در سال 727 امیر چوپان بر ابوسعید شورید و
بقصد جنگ از خراسان روي به غرب نهاد، در سمنان لشکریانش بپراگندند و او بناچار از بیراهه آهنگ خراسان کرد و در نیمه راه
به ساتی بیگ اجازه داد که همراه فرزندان نزد برادر رود. بسال 736 ابوسعید درگذشت و آریاخان با ارپاگاون نوادهء اریق بوقا
برادر هلاکو در 13 ربیع الاول 736 بجاي او انتخاب شد و براي تحکیم وضع خود ساتی بیگ را در تبریز بزنی گرفت ولی آریاخان
در نزدیکی مراغه از موسی نام که مدعی سلطنت و بحمایت شیخ حسن کوچک (پسر امیر چوپان) مستظهر بود شکست خورد و رو
بهزیمت نهاد و اندکی بعد کشته شد. حکومت موسی نیز دیري نپائید و امیر شیخ حسن بزرگ (ایلکانی) بر امور مسلط شد و ساتی
بیگ را با پسرش سیورغان بدشت موقان روانه ساخت. بسال 737 شیخ حسن کوچک یا چوپانی با ساتی بیگ و سبورغان که مقیم
ارّان بودند متحد شد و قراجري نامی را بعنوان ساختگی تیمورتاش بسلطنت بر داشت و ساتی بیگ را بعقد او درآورد. ولی شیخ
حسن با قراجري هم نساخت و او را کشت. بسال 739 چوپانیان و امراي هزاره ها ساتی بیگ را که با امیر شیخ حسن بزرگ صفائی
نداشت از گرجستان بازآوردند و بمقام ایلخانی برداشتند و خطبه و سکه بنام او کردند و رکن الدین شیخی و غیاث الدین محمد را
به وزارت او گماشتند. آذربایجان و اران تحت امرساتی بیگ و شیخ حسن کوچک درآمد ولی سایر نقاط ایران هر قسمت بدست
امیري از امراي سابق اولجاتیو یا ابوسعید بود. ساتی بیگ و شیخ حسن کوچک زمستان را در ارّان گذرانیدند، و در بهار با اردوئی
صفحه 545
روي به آذربایجان نهادند. شیخ حسن بزرگ (ایلکانی) نیز بخدمت ساتی بیگ آمد و دست خاتون را بوسید و پس از عذرخواهی
با اردو به اوجان آمد. امیر شیخ حسن کوچک می اندیشید که امور سلطنت از زنی برنمیآید. ناگهان پس از رسیدن اردو به اوجان
دستگاه ساتی بیگ را غارت کرد و یکی از نبیره زادگان یشموت پسر هلاکو را که سلیمان خان نام داشت به ایلخانی منصوب نمود
و ساتی بیگ را بزور بزوجیت به او داد. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 606 و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 207 و 212 و 214 و
223 و 226 و 228 و 229 و از سعدي تا جامی ص 56 و 58 و 62 و 66 و 67 و 189 و طبقات سلاطین اسلام تألیف لین پول ترجمهء
عباس اقبال ص 333 و 341 و 349 و 353 و 356 تا 358 و 360 و 361 و 364 شود.
ساتیدا.
(اِخ) نام کوهی است. در قول یزیدبن مفرغ: فدیرُ سُوَي فساتیدا فبصري فحلوان المخافۀ فالجبال. و اصل آن ساتیدما است و
بضرورت میم را حذف کرده است. (منتهی الارب) (معجم البلدان یاقوت).
ساتیدما.
[دَ] (اِخ) سلسلهء جبالی است محیط بزمین که کوه بارِّما معروف به جبل حُمرین با آنچه در قرب موصل و جزیره بآن پیوسته جزو آن
است. و گویند نهري است بقرب ارزن و ایاس بن قبیصۀ طائی به فرمان خسرو پرویز سپاه روم را در کنار آن مغلوب کرد. و نیز گفته
اند که نهري است که از روم سرچشمه میگیرد و بین آمد و میافارقین جریان دارد و به دجله میریزد. بعضی نیز گفته اند که آن
کوهی است در هند که قلهء آن همواره پوشیده ازبرف است. ولی این قول مردود است. رجوع به معجم البلدان یاقوت و مراصد
الاطلاع و الموشح ص 79 شود.
ساتیله.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش حومهء شهرستان سنندج، واقع در 14 هزارگزي شمال سنندج و 3 هزارگزي باختر
شوسهء سنندج به سقز. کوهستانی و سردسیر است و از آب چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات و حبوبات و لبنیات است، 80
.( تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
ساج.
(اِ)( 1) درختی باشد بسیار بزرگ و بیشتر در هندوستان روید، طبیعت آن سرد و خشک است. (برهان) (رشیدي) (غیاث اللغات).
معرب درخت ساگ است، و بهندي آنرا ساکهو نامند، و از چوب ساج تختهء کشتی سازند. (آنندراج). درختی است بلند در
هندوستان بسیار، و گویند چوبش سیاه است و ساج معرب آن است. (آنندراج در مادهء ساك). چوبی است معروف براي ساختن
اثاثه بکار میرود. (سمعانی). چوبی است سیاه که از هند آرند. (شرفنامهء منیري). آبنوس. (زمخشري). آبنوس را. گویند، و این
درخت قوي هیکل باشد و بر عکس چوبها بآب فرو رود. (فرهنگ خطی کتابخانه مؤلف). چوبش بعمارات بکار برند و آن را بقاي
عظیم بود و تا هزار سال بماند زیرا که در عمارات کسري بکار برده اند و هنوز برقرار است، و هیچ خلل نیافته و بتخصیص کشتی از
آن سازند بجهت آنکه به وزن سبک و بقوت تمام است. (نزهۀ القلوب). گویند ساج درختی است شبیه آبنوس ولی سیاهی آن
کمتر از آبنوس است و کشتی نوح بدان ساخته شد. (زمخشري به نقل از تاج العروس). و گفته اند کشتی نوح از صنوبر ساخته شد و
صنوبر نوعی از ساج است. (تاج العروس). درختی بسیار بزرگ که جز به هند در جائی نمیروید. چوب آن سیاه و صلب است. ج،
صفحه 546
سیجان. و واحد آن ساجۀ. ج، ساجات. (اقرب الموارد). فرزدق گوید: بخارك لم یقد فرساً و لکن یقود الساج بالمرس المغار.
(المعرب جوالیقی ص 137 ). ساج، نوعی جید از چوب است و اینجا مراد از آن سفینه است و این مطابق ضبط دیوان فرزدق است.
ضبط کرده است. (حاشیهء المعرب ص 137 ). قرقور ساج ساجه مطلی بالقیر والضبات زنبري. (المعرب جوالیقی « یقودالسفن » یاقوت
ص 271 ). ساج چوبی است که از هند آرند. ابن درید (ج 3 ص 224 ) گوید: ساج چوب معروفی است و من آنرا فارسی می شمارم.
مؤلف المعرب آنرا در جاي خود در این کتاب نیاورده است. (حاشیهء المعرب چ مصر ص 271 ). در اختیارات بدیعی آمده: درختی
است در هندوستان و هیچ درخت از وي بزرگتر نبود و چوب وي صلب بود و سیاه، چون بسوزانند و در آب مامیثا اندازند و بعد از
آن سحق کنند و بیزند و در چشم کشند قوهء حدقه بدهد ورم اجفان را نافع بود. و چون چوب وي حل کنند به آب سرد در سنگ
و بمالند بر صداع گرم( 2) زایل گرداند. همچنین بر ورمهاي صفرائی ودموي مالیدن بگذارند خاصه چون بآب بود که طبیعت آن
سرد بود. و از ثمر وي روغن سازند که معروف بود به دهن الساج و غش نافهء خشک( 3) بدان کنند و در آن غوص کند و پیدا
باشد الا وزن آن زیادت کند. و نشارهء چوب وي چون بیاشامند کرم از شکم بیرون آورد، بقوتی که در وي است. (اختیارات
بدیعی). درخت ساج سطبر باشد و ساق او دراز بود و هر برگ از او به اندازهء سیردیالم( 4) باشد، و بوي او خوش بود و ببوي برگ
جوز شبیه بود و لطافت ورقهء او بیشتر باشد از برگ جوز، فیل را ببرگ [ او ] و برگ درخت موز رغبتی عظیم بود، و منبت او در
هند و زنگبار بود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). درختی است هندي، و اهل هند ساکوته( 5) نامند، بقدر درخت چنار و سرخ
رنگ و صلب و مایل بسیاهی و کثیرالورق و خوشبو و ثمرش بقدر فوفل و مستطیل، و مؤلف تذکره او را فندق هندي دانسته است.
چوب او در سیم سرد و خشک و با اندك حرارت، و ضماد سائیدهء او با آب سرد جهت دردسر حار و اورام حاره، و خوردن
نشارهء او مسکن تشنگی و التهاب معده، و با ماء العسل جهت اخراج کرم شکم قوي الاثر است، و طلاي محرق او که بعد از احراق
در آب مامیثا و امثال آن انداخته و سائیده باشند جهت ورم اجفان و تقویت بصر و حدقه نافع، و قدر شربتش از یک مثقال تا سه
مثقال، و مضر جگر و مصلحش عناب است. و روغن ثمر او غلیظ و خوشبو و جهت دراز کردن موي و رفع خارش بدن مفید است.
و چون نافهء مشک را در او گدازند حافظ بوي آن بود و وزن آن را زیاده سازد. (تحفهء حکیم مؤمن) : خداي تعالی... مر او [ نوح
] را بفرمود که ساج بنشان تا من این خلق را هلاك گردانم. و درخت ساج بچهل سال فراز رسد. نوح درخت ساج بنشاند... و چون
درخت فراز رسید و چهل سال سپري شد ایزد تعالی وحی فرستاد... که من این خلق را هلاك خواهم کردن. (تاریخ بلعمی). از
سمندور تا بخیزد عود تا همی ساج خیزد از سندور.خسروي. سپهبد نشست از بر تخت عاج بیاراست ایوان بکرسی ساج.فردوسی.
یکی تنگ تابوت کردش ز عاج ز زرّ و ز پیروزه و چوب ساج.فردوسی. برین کین اگر تخت و تاج آوریم وگر رسم تابوت ساج
آوریم.فردوسی. نهادند یک خانه خوانهاي ساج همه کوکبش زرّ و پیکر ز عاج.فردوسی. بتابوت زرین و در مهد ساج فرستادشان
زي خداوند تاج.فردوسی. سموم خشمش اگر برفتد بکشور روم نسیم لطفش اگر بگذرد بکشور زنگ ز ساج باز ندانند رومیان را
لون( 6) ز عاج باز ندانند زنگیان را رنگ.فرخی. بزلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید بروي و بالا ماه تمام و سرو روان.فرخی. در
و بام هر خانه از عود و ساج نگاریده پیوسته با ساج عاج. (گرشاسب نامه). [ در قبهء صخره ] بچهار جانب درهاي بزرگ بر نهاده
است دو مصراعی از چوب ساج... در کعبه دري است از چوب ساج به دو مصراع... [ اندرون کعبه ] ستونها که در خانه است در
زیر سقف زده اند همه چوبین است چهار سو تراشیده از چوب ساج الا یک ستون که مدور است... خشاب چهار چوب است عظیم
از ساج چون هیأت منجنیق نهاده اند مربع. (سفرنامهء ناصرخسرو). هر یکی را از نبات و حیوان نیز از پشه تا پیل و از گندنا و پیاز تا
درخت گوز و ساج صورتی دیگر است. (جامع الحکمتین ص 124 ). بفرمود [ خداي تعالی نوح را ] تا درخت ساج بکشت و بعد
چهل سال که برسید سفینه بساخت. (مجمل التواریخ والقصص). رخ تو تختهء عاج است و دست فتنه بر او ز بهر بردن دلها دو خط
نوشته ز ساج. ادیب صابر. سعید جبیر گفت یعقوب را در تابوتی از ساج نقل کردند. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 3 ص 165 ). شدم
صفحه 547
عذرگویان برِ شخص عاج به کرسی زرین برِ تخت ساج. سعدي (بوستان ||). کنایه از شب : چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج بکردار
زر آب شد روي ساج.فردوسی. ز خاور چو خورشید بنمود تاج گل زرد شد بر زمین رنگ ساج.فردوسی. تشبیهات: 1 - زلف و
ریش و جز آن را از سیاهی به ساج مانند کنند : دو مهره بفرمود کردن ز عاج همه پیکر عاج، همرنگ ساج.فردوسی. بزلف و
عارض، ساج سیاه و عاج سپید بروي و بالا، ماه تمام و سرو روان. فرخی. کرده آن زلف چو ساج از بر آن گوش چو عاج خود
نداند چه کند از کشی و بیخبري. سنائی. زلفین جانفزا و خط دلرباي تو این ساده ساج و قیر است، آن سوده مشک و بان. کمال
بخاري. از خدمت تو عاج برانگیختم ز ساج در صحبت تو قیر برآمیختم بشیر. عبدالواسع جبلی. خدمت و مدح تو کرد و گفت
خواهم تا کند شیر قیرم را محلی، عاج ساجم را خضاب. عبدالواسع جبلی. 2 - قد را از بلندي و راستی و موزونی بدان تشبیه کنند :
گوي چون درختی بدان تخت عاج بدیدار ماه و ببالاي ساج.فردوسی. ز سر تا میانش( 7) بکردار عاج برخ چون بهشت و ببالاي
ساج.فردوسی. ببالاي ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدي بر سر از مشک تاج.فردوسی. بدیدار ماه و ببالاي ساج بنازد بتو تخت
ن ل: درد. ( 3) - ن ل: مشک. ( 4) - رجوع شود به پاورقی صفحه 363 - (Bois de teck. (2 - ( شاهی و تاج.فردوسی. ( 1
صیدنهء ابوریحان بیرونی. ( 5) - ن ل: ساکوته. ( 6) - ن ل: گون. ( 7) - در نسخهء چاپی: تابپایش.
ساج.
(اِ) مرغی بود که آن را مرغ کنجدخواره گویند. (برهان). مرغی است کنجدخوار. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ
خطی کتابخانهء مؤلف). و بعضی مادهء مرغ کنجدخواره را ساج گویند. (برهان). مادهء مرغ کنجدخوارك. (شرفنامهء منیري) :
چون زاغ شب از گشادن پر بر بست زبان مرغ دراج طاوس ملائکه تذروي کش کبک نمود کمتر از ساج. خواجه عمید لومکی (از
جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج ||). تابهء نان پزي و آن آهنی باشد پهن که نان تنک را بر بالاي آن پزند. (برهان). در ترکی
گویند. (حاشیهء برهان چ معین). « نان ساج » 1)، و در گیلان نانی را که بر این تابه پخته شود )« جغتائی 333 » بهمین معنی است « ساج »
ظرفی ریختگی است که براي سرخ کردن ماهی بکار میرود. (فرهنگ گیلکی). ظرفی آهنین و مدور قدري محدب که در بعضی
جاها نان روي آن پزند و همه جا کلوچه روي آن پخته شود ||. در لهجهء گیلکی، زلف یا موي بر گشته بطرف بالا، کاکل.
(فرهنگ گیلکی). در تداول ترکی زبانان به این معنی ساج استعمال میشود ||. نام خورشی است مانند آش که در آن برنج و
اسفناج و نخود و آب غوره کرده و گوشت پخته، نان خورش کنند و در تبرستان متداول و مستعمل است. (آنندراج) (انجمن آرا).
.(Courteille (M .Pavet de 1) - اللغات النوائیه والاستشهادات الجغتائیه )
ساج.
(ع اِ) چادر سبز یا سیاه. ج، سیجان. (منتهی الارب) (شرفنامهء منیري). طیلسان سبز یا سیاه. (صراح) (قطر المحیط) (اقرب الموارد)
(شرح قاموس). رجوع به تاج العروس شود ||. سنگی است که بدان شمشیر صیقل کنند. (غیاث اللغات).
ساج.
(اِخ) شهري است مشهور که در میان کابل و غزنین واقع شده و در آنجا معروف است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
ساج.
(اِخ) سنج. دهی است از دهستان دودانگهء بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در 16 هزارگزي جنوب باختر ضیاءآباد.
صفحه 548
کوهستانی و سردسیر است و از آب قنات و رودخانه مشروب میشود. محصول آن غلات و کشمش است، 1046 تن سکنه دارد که
به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی بافتن قالیچه و جاجیم و گلیم در آن معمول است. راه آن مالرو است و از طریق صادق آباد
.( ماشین بدان میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
ساجٍ.
[جِنْ] (ع ص) ساکن و آرمیده. رجوع به ساجی شود.
ساجات.
(ع اِ) جِ ساجۀ است. (تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به ساج و ساجۀ شود.
ساجب.
1) - این کلمه درهیچ یک ازفرهنگهاي ) .( [جِ] (ع ص) خیک خشک. سقاء ساجب. ج، سواجب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)( 1
معتبر یافته نشد.
ساجد.
[جِ] (ع ص) سر بر زمین نهنده. (مهذب الاسماء). پشت خم دهنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، ساجدون و سُجَّد. قوله تعالی: و
2). (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سجود. (مهذب الاسماء). بزانو درآمده ||. در اصطلاح فقه، کسی / ادخلوا الباب سجدا. (قرآن 58
که در حال سجده است.
ساجدة.
[جِ دَ] (ع ص) تأنیث ساجد. رجوع به ساجد شود ||. سست و سست نظر. (منتهی الارب) (آنندراج). عین ساجدة. چشم که سست
نظر باشد. (شرح قاموس). و این معنی مجازي است. (تاج العروس ||). مایل و کژ. (آنندراج) (منتهی الارب). نخلۀ ساجدة؛ خرمابن
که باران او را کژ و مایل کرده باشد. (منتهی الارب). درخت خرمائی است که کج و مایل گردانیده باشد آنرا ثمرهاي وي. (شرح
قاموس). و این معنی مجازي است. (تاج العروس).
ساجر.
[جِ] (ع ص، اِ) جائی است که سیل بدان بگذرد و آن را پر کند. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جائی است که بر آن
سیل آید پس پر کند آنرا. (شرح قاموس). جائی که آب سیل او را پر کرده باشد. (صراح اللغۀ) (منتهی الارب) (آنندراج ||). سیلی
1) - این معنی در فرهنگهاي دیگر دیده نشد. ) .( که همه جا را پر میکند. (اقرب الموارد)( 1
ساجر.
[جِ] (اِخ) آبی است در یمان در وادي سر. (معجم البلدان). و از سیل فراهم می آید. (تاج العروس). و گفته اند در بلاد بنی ضبۀ و
صفحه 549
عکل است. (معجم البلدان).
ساجر.
[جِ] (اِخ) موضعی است. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج).
ساجرد.
[جِ] (اِخ) دهی است نزدیک کاشان. (شرح قاموس) (منتهی الارب).
ساجرد.
[جِ] (اِخ) دهی است به بوشنج. (شرح قاموس) (منتهی الارب).
ساجسی.
[جِ سی ي] (ع اِ) نوعی از گوسپندان مر بنی تعلب را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (شرح قاموس ||). قچقار
سپیدرنگ نجیب. (منتهی الارب). از قوچهاء سفید قابل گشنی نیکوي بزرگوار است. (شرح قاموس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
از گوسفندان سفیدپشم. (تاج العروس).
ساجع.
[جِ] (ع ص) سخن مقفی گوي. (منتهی الارب) (آنندراج). مقابل شاعر. رجوع به تاج العروس در مادهء ذرع شود ||. قصدکنندهء
کلام و غیر آن است. (شرح قاموس) (قطر المحیط) (تاج العروس). راست رو در سخن و جزآن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند:
فلان ساجع فی کلامه؛ اي مستقیم لایمیل عن القصد و یقابله الجائر. (اقرب الموارد ||). شتر مادهء دراز است. (شرح قاموس). ناقهء
دراز بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط ||). شتر بطرب و نشاط آورنده در بانگ کردن. (شرح قاموس)
(اقرب الموارد) (قطر المحیط). ناقهء نشاط آور ببانگ و نالهء خود. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (تاج العروس ||). روي معتدل
نیکوآفرینش. (شرح قاموس). روي نکو و خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (تاج العروس). ج، سُجَّع
و سواجع.
ساجعۀ.
[جِ عَ] (ع، ص) تأنیث ساجع. رجوع به ساجع شود ||. کبوتر با بانگ. ج، سواجع، سُجُّع. (منتهی الارب) (آنندراج).
ساجقلی زاده.
(اِخ) محمد مرعشی معروف به ساجقلی زاده از علماي قرن دوازدهم هجري است. او راست: 1 - تقریرالقوانین المتداولۀ من علم
المناظرة. 2 - الرسالۀ الولایۀ فی آداب البحث والمناظرة. رجوع به معجم المطبوعات شود.
ساجگون.
صفحه 550
(ص مرکب) برنگ ساج. تیره : کنار آبدان گشته بشاخ ارغوان حامل سحاب ساجگون گشته بطفل عاجگون حبلی. منوچهري
.( (دیوان ص 109 ). برآمد ساجگون ابري ز روي ساجگون دریا بخار مرکز خاکی نقاب قبهء خضرا. امیرمعزي (دیوان ص 29
ساجم.
[جِ] (ع ص) ریزان. چکان. روان. جاري: سجم الدمع قلیلًا او کثیراً فهو ساجم. (اقرب الموارد).
ساجن.
[جِ] (ع ص) زندانی کننده. ج، سُجّان. (تاج العروس).
ساجنۀ.
[جِ نَ] (ع ص) تأنیث ساجن. رجوع به ساجن شود (||. اِ) مسیل آب از کوه به دشت. ج، سواجن. (اقرب الموارد) (المنجد).
ساجو.
(اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).
ساجور.
(ع اِ) قلادهء سگ. (مهذب الاسماء). گردن بند سگ. (دهار) (شرفنامهء منیري). پالهنگ سگ. (زمخشري). قلاده و گلوبند سگ.
(غیاث). ساجور الکلب؛ چوبی است که بر گردن سگ می نهند و بدانش میکشند. (معجم البلدان). گردن بند و چوبی باشد که بر
گردن سگ بندند تا نتواند گریخت و نتواند جاوید. (برهان). چوب که بر گردن سگ بندند تا از سوراخ رز نتواند درشدن به انگور
.( خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سواجیر : بدسگال تو و تجمل او شبهی دارد از سگ و ساجور. مسعودسعد (دیوان ص 267
1) - ن ل: روس. ) .( هر دري نیستم چو گربهء رُس( 1) شاید ار نیستم چو سگ( 2) ساجور. انوري (دیوان چ مدرس رضوي ص 238
2) - ن ل: ار نیست چون سگم. )
ساجور.
(اِخ) نام نهري است به منبج. (معجم البلدان). روي بناجیهء حلب. (نخبۀ الدهر دمشقی ||). موضعی است.
ساجول.
(ع اِ) غلاف شیشه مثل سوجله و سوجل. (شرح قاموس). غلاف شیشه. ج، سواجیل. صغانی این کلمه را باین معنی از ابن عباد نقل
کند و غلط میشمارد و گوید صواب آن ساحول است. (تاج العروس).
ساجوم.
(ع اِ) رنگی است. (تاج العروس) (منتهی الارب).
صفحه 551
ساجوم.
(اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان). وادي است. (منتهی الارب). رودي است. (شرح قاموس): کسامزید الساجوم و شیا مصورا.
(تاج العروس).
ساجون.
(ع اِ) نرم آهن. (مهذب الاسماء) (تاج العروس).
ساجۀ.
[جَ] (ع اِ) آن چوب که معیار بدان برکشند. (مهذب الاسماء). لوح صراف؛ تخته اي که بر آن پول شمرد ||. یکی چوب ساج. ج،
ساجات.
ساجی.
(ع ص) ساکن و آرمیده. صفت براي چشم و دریا. (منتهی الارب). البحرالساجی؛ دریاي آرمیده. (شرح قاموس). الطرف الساجی؛
چشم آرمیده. (شرح قاموس ||). لیل ساجٍ؛ شب نیک تاریک که پنهان میکند اشیاء را. (منتهی الارب). شب آرام و تاریک. (تاج
العروس).
ساجی.
(ص نسبی) نان ساجی که به ساج پخته اند. نان که بر روي ساج پزند. نان تابگی.
ساجی.
[جی ي] (ص نسبی) منسوب است به چوب ساج، و جماعتی از قدیم و جدید بمناسبت فروش یا بکاربردن آن این نسبت را یافته
اند. (سمعانی).
ساجی.
(اِخ) از فضلاي مقیم بخارا، و کنیت او ابوعلی است. او راست در صفت مرو: بلد طیب و ماء معین و ثري طیبه یفوق العبیرا و اذالمرء
قدر السیرعنه فَهْوَ ینهاه باسمه ان یسیرا. رجوع به یتیمۀ الدهر ج 4 ص 16 و ترجمهء تاریخ ادبی ایران براون ج 1 ص 687 شود.
ساجی.
[] (اِخ) ابراهیم بن فهل بن حکیم بن ماهان ساجی بصري مکنی به ابواسحاق از مردم بصره است. از محدثان است. (سمعانی).
ساجی.
صفحه 552
[] (اِخ) زکریابن یحیی بن خلاد ساجی بصري مکنی به ابویعلی. از مردم بغداد و مقیم آن شهر و از محدثان است. (سمعانی).
ساجی.
[] (اِخ) زکریابن یحیی بن محمد بن الساجی مکنی به ابویحیی. از فقهاي شافعی است و فقه از مزنی و ربیع فراگرفته. از اوست کتاب
الاختلاف فی الفقه. (ابن الندیم).
ساجی.
(اِخ) محمد بن اسحاق بن حاتم بصري. از محدثان است، و از بصره به اصفهان رفت و درآن شهر روایت حدیث میکرد و بسال 282
در بصره در گذشت. (سمعانی).
ساجیناو.
(اِخ) رجوع به ساژیناو شود.
ساجیۀ.
[جی يَ] (اِخ) دسته اي از قراولان خاصهء الراضی بالله خلیفهء عباسی که بعلت ایجاد فتنه و آشوب، بفرمان آن خلیفه و بدست ابن
رائق وزیر او قلع و قمع شدند. رجوع به خاندان نوبختی ص 205 تا 207 و تجارب الامم ابن مسکویه ج 2 ص 414 و 418 و 419 و
448 و 453 و 489 و 500 و 509 تا 511 و 516 و 532 و 533 و 541 و 542 شود.
ساجیۀ.
[جی يَ] (اِخ) (دولت...) از سال 276 تا 318 ه . ق. در آذربایجان حکومت میکردند. مؤسس این سلسله ابوالساج دیودادبن
دیودست والی حلب بود. پسرش محمد به آذربایجان رفت و عبدالله بن حسین همدانی از سرکشان آذربایجان را کشت و بدانجا
دست یافت و مدتی سی و پنج و شش سال فرمانروائی ارمنستان و اران و آذربایجان بدست او و پسرش دیوداد و برادرش یوسف
بود و همه گونه نیرومندي داشتند سپس رشتهء فرمانروائی بدست دیسم کرد افتاد. رجوع به شهریاران گمنام چ 2 ص 160 شود.
سلسلهء ساجیه در آذربایجان (مراغه، اردبیل، بردعه) 1 - ابوالساج دیوداد [ اول ] بن دیودست (متوفی به سال 266 در
3 - دیوداد [ دوم ] 2) سال 276 )( 2 - ابوالمسافر (ابوعبیدالله) محمدالافشین بن دیو داد (متوفی در ربیع الاول 288 ( جندیسابور)( 1
- (1) . 5 - ابوالمسافر فتح بن محمد( 4) ذوالحجه 315 4 - ابوالقاسم یوسف بن دیوداد( 3) شعبان 288 بن محمد ربیع الاول 288
3) - والی مکه ازسال 262 تا 281 ) . 2) - والی مکه ازسال 263 تا 268 و انبار 269 وآذربایجان 276 ) . والی حلب ازسال 254 تا 258
دوبار در 306 و 311 برري مستولی شد.صاحب جبل از 311 تا 314 . در ذي الحجهء 315 بدست ابوطاهر قرمطی مقتول شد. ( 4) - در
شعبان 317 مفلح یوسفی در اردبیل او را کشت.
ساچان.
(اِخ) قریه اي است در هفت فرسنگی جنوب شهر داراب. (فارسنامهء ناصري).
صفحه 553