۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه

May be an image of 1 person and outdoors

هفت یا هشت سالم بود که به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه ی محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنند. پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکیِ قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یک تکه کاغذ از لیست سفارش... میوه و سبزی رو خریدم، کُل مبلغ شد 35 زار! دور از چشم مادرم مابقیِ پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه ی زردِ کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبه روی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم...
خونه که برگشتم مادرم گفت: مابقی پول رو چکار کردی؟! راستش ترسیدم بگم چکار کردم. گفتم: بقیه ی پولی نبود...! مادرم چیزی نگفت و زیر لب غرولُندی کرد... منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم؛ اما اضطرابِ نهفته ای آزارم می‌ داد.
پس فردا به اتفاق مادرم به سبزی فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود. که یهو مادرم پرسید: آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟! گفت: نه همشیره!
گفت: پس بقیه ی پول رو چرا به بچه پس ندادی؟! آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد و گفت: آبجی فراموش کردم ولی چشم، طلبتون باشه.
دنیا رو سرم چرخ می‌خورد. اگه حاجی لب باز می کرد و واقعیت رو می گفت به خاطر دو گناه مجازات می شدم، یکی دروغ به مادرم یکی هم تُهمت به حاج صبوری!
مادرم بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من؛ ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت می کنه یا نه؟! باور کنید هنوزم بعد این همه سال لبخندش و پندش یادم هست! و دیگه هیچ وقت تکرار نشد...
بارها باخودم میگم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده. آدم هایی از جنس بلور که نه كتاب های روان‌شناسی خوندن و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه.
...
کوچه های قدیمی «ناصر خسرو»
تهران