داستان تاون-هو[1]
(رِوایَتِ مهمانخانه زرین)
دماغه امید نیک و منطقه آبی پیرامون آن بسیار شبیه نوعی نامی تَقاطُعِ شاهراهی بزرگ است که در آن بیش از هر بخش دیگر به راهیان بَر می خورید.
خیلی از صحبت با گوونی نگذشته بود که به تان-هو* برخوردیم. تقریبا همه نفراتش پولینزیایی بودند. در گَمِ کوتاهی که در پی آمد خَبَرهایی مُوَثَّق درباره موبی دیک داد. اینک، نزد برخی ملاحان علاقه معمول به وال زال با چگونگی داستان تان-هو، که بنظر می رسید بشکلی مبهم وال را دست اندرکار نوعی شِگَرف مکافات معکوس الهی می شِمُرد که گاه قضای الهی خوانند و بر برخی مردم مستولی شود، دیوانه وار بالا گرفت. این رویداد اخیر با ضَمایِمِ خاصِّ آن که چیزی را تشکیل می داد که می تواند بخش سِّری فاجعه ای که نقل می کنم نام گیرد، هیچگاه به گوش ناخدا آخاب یا نُوّابَش نرسید. زیرا خود ناخدای تان-هو هم آن بخش سِرّی قصه را نشنید. این راز مالِ خصوصی سه سفید ملاح متحد در آن کشتی بود و بنظر می رسد یکی از آنها آن را به قید سوگندِ کاتولیکیِ رازداری به تاشتگو منتقل کرد، اما شب بعد درخواب پریشان گفت و بدین طریق آن مقدار از آن را فاش کرد که وقتی بیدارش کردند نتوانست بقیه را مکتوم دارد. با این حال تأثیر این رویداد بر ملاحان پکود که از کل ماجرا خبر شدند چنان قوی بود و گر بتوان چنین گفت، با چنان شگرف ظرافتی تحت تأثیرشان گذارد که راز را میان خود نگاه داشته هیچگاه نگذاشتند به عقب تر از دکل اصلی کشتی رسد. اینک با دَرهَم بافت این سیَه رشته در جایگاهی مناسب از داستانی که در کشتی سر زبان ها بود سراسر این قضیّه شگرف را برای ثبت ماندگار می آورم.
مَحضِ طیبَت شَخصی سبکی را که پیشتر در نقل آن در لیما در مَحفِل لمیده دوستان اسپانیایی خویش در شب هالووینی،[2]حین تَدخین روی کاشی های دارای مُطَّلاکاری ضخیم صحن مهمانخانه زرین داشتم، حفظ می کنم. از میان آن شِگَرف رادمردان، دو جوان، دُن پدرو و دُن سباستیان، به من نزدیک تر بودند و از همینروست پرسش های گهگاه میانه صحبت و پاسخ های فَراخور که همانجا داده شد.
آقایان، حدود دو سال پیش از نخستین اطلاعم از رویدادهایی که می خواهم برایتان نَقل کنم، کشتی صید نهنگ عنبر موسوم به تاون- هو از نانتوکت، در آبهای اقیانوس آرامیِ شما در همین منطقه، در حال گشت بود و بیش از چند روز سفر در جهت شرق از رُخ بام همین نیک مهمانخانه زرین فاصله نگرفته بود و جائی شمال خط استوا قرار داشت. بامدادی هنگام استفاده روزانه از تُلُمبِه ها معلوم شد انبار کشتی بیش از حد معمول آب گرفته. آقایان، گمان زَخمه شمشیرماهی بردند. اما ناخدا که به دلیلی غریب معتقد بود در آن عرض های جغرافیای نادر خوش اقبالی مُنتَظِرِ اوست؛ و از همینرو بسیار مخالف منصرف شدن بود و از آنجا که در آن لحظه نشت آب به هیچ روی خطرناک شمرده نمی شد، و با اینکه درواقع با همه جستجو در پائین ترین قسمت های انبار، که در آن هوای نسبتا خفه امکان پذیر بود، منشأ نشت را نیافتند، کشتی همچنان به گشت زنی خود ادامه داد و جاشوان با وقفه های بلند و آسان تلمبه می زدند؛ اما هیچ بخت خوشی روی ننمود؛ روزهای بیشتری گذشت و نه تنها نشتی یافت نشده ماند بلکه به شکلی محسوس فزونی گرفت. چنان زیاد که ناخدا که اینک قدری هراسیده بود با افراشتن همه بادبان ها ترک گشت زنی گفته راه نزدیک ترین بندر جزایر پیش گرفت تا بدنه کشتی از آب خارج و ترمیم شود.
"با همه درازیِ سِیرِ پیشِ رو، در صورت دستگیری عادی ترین اقبال، هیچ بیم فرو رَوی کشتی در طول مسیر نبود، زیرا حتی با دوبرابر شدن نشت، سی و شش جاشو با بهترین تلمبه ها و راحَت باشِ مرتب، براحتی کشتی را خالی از آب نگاه می داشتند. درحقیقت تقریبا در تمامی سفر باد بس موافق با تان-هو همراهی کرده بود و گر برتری جوئی وحشیانه رادنی، نایب واین یاردی[3] ناخدا، و حِسِّ اِنتِقامِ بِشِدَّت تحریک شده استیل کیلت، یاغی دریاچه ای[4]از بوفالوی نیویورک، نبود هَمانا کشتی در کمال ایمنی و بدون کمترین بَدفَرجامی به بندر هدف می رسید.
دُن سباستیان، خاسته در حصیری بانوج خویش، گفت "دریاچه ای!- بوفالو! خواهش می کنم بگوئید دریاچه ای چه و بوفالو کجاست؟"
"در ساحل شرقی دریاچه ایِری، دُن؛ اما استدعا می کنم اجازه ادامه دهید- باشد که بزودی از همه این ها بیشتر شِنَوید. خوب، آقایان این دریاچه ایِ زادهِ قلبِ محصور در خشکی امریکای ما، تا آن وقت، در دودَکَله های چهارگوش بادبان و کشتی های سه دکله قریب به عظمت و قدرت بزرگترین کشتی هایی که از کُهَن بندرِکالائوی شما تا مانیل رفته اند، با همه تَصَوُّراتِ تاراج های ارضی که عوام به دریاهای آزاد بندند بزرگ شده بود. زیرا عظیم دریاچه های آب شیرین ما، ایِری، اُنتاریو، هیوران، سوپریور و میشیگان، که جمیع آب های خود به هم آمیزند- به پَهناوری مُحیط اند و نژادها و اقلیم های پُر شُمار گرداگردشان بسی از والاترین فروزه های آن دارَند. با مجمع الجزایری تمام و کمال، متشکل از جزایر خیال انگیزی که حتی پهلو به جزایر آب های پُلینِزی زند؛ همچون اقیانوس اطلس عُمدتا با دو ملت بزرگ متضاد در دو کرانه؛ این دریاچه ها راه های دریائی دور و دراز به مهاجرنشین های منطقه ای پرشمارمان در شرق را که گِرداگِر کرانه ها را نقطه چین کرده اند، فراهم می کنند؛ کرانه هائی که اینجا و آنجا با آتشبار و زُمُخت توپ های بُزوارِ رَفیع دژ مکیناو، روی تُرُش کرده اند؛ گُذَرا غُرِّش های پیروزی های دریائی را شنیده اند؛ گَهگاه اینجا و آنجا، کرانه ها ارزانی شَرزه وحشیانی دارند که اُخرایی صورت هاشان از بیرون پوستین کَپَر[5]ها نَمایانند؛ طرفین این دریاچه ها را فَرسَنگها فرسنگ کُهَن جنگل هایی بِکر، با لَندوک صِنوبَرهایِ فِشُرده صفوف، شبیه به طَبَقاتِ سلاطینِ وَحشی، در میان گرفته؛ همان جنگلهایِ مأمِنِ شَرزه جانورانِ شکاری آفریقایی و ابریشمین حیواناتی که پوست صادراتی شان ردای شاهان تاتار شود؛ بازتاب پایتخت های سنگفرش شده بوفالو و کلیولند و دهکده های سرخپوستان وینه بِگو[6]؛ با کشتی های تجاری سه دکله، رزم ناوهای زرهی دولت، کشتی های بُخار و زورق های ساحلی شناور بر آن؛ با وَزان تُندبادهای های شمالی و دَکََل شِکَن به همان تَرسناکی
تندبادهائی که بر شور مُوجه شلاق زند؛ کشتی شکستگی شناسند، زیرا با همه درون بومی، دور از چشم خشکی نشینان، بسی کشتی ها را با تمامی فغانی خدمه در نیمه های شب غرق کرده اند. بدین ترتیب، آقایان استیلکیلت با همه درونبومی چون زادگان و پرورش یافتگان طوفانی-محیط بود و نه کم از هیچ پُردِل دریانورد. اما رادنی، گرچه احتمالا در خُردی در یکه ساحل نانتوکت آرمیده بود تا کنار دریای مادری پرورش یابد؛ هرچند در مرحله بعدی زندگی مدت های مدید مُریدِ مُحیطِ اَطلَسِ خُشکه مقدس ما و محیطِ آرامِ فکور شما شد؛ با این حال چون دریانوردان برخاسته از جنگل های دورافتاده که تازه از خِطِّه حاملان کاردهای شکاریِ دسته شاخی آمده اند کینه توز و آکنده از نِزاع جمعی بود. با این حال این نانتوکتی مردی بود با برخی خصایصِ مِهروَرزانه و آن دریاچه ای، بَحّاری که گرچه براستی نوعی اَهریمن بود، ولی می شد با رفتاری آمیخته با صلابتی استوار که تنها با نزاکتِ متعارفِ زاده پذیرش بَشَریِ حقِ پست ترین بردگان تعدیل می شد رام گردد و با همین شیوه مدت ها رام و بی آزار نگاه داشته شده بود. به هر حال، تا آن لحظه چنین نشان داده بود؛ اما رادنی بَداَختَر بود و دیوانه شد و اسکیلت-اما، آقایان، هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد.
"حتی با بالاترین تخمین بیش از یکی دور روز از گرداندن دماغه کشتی سوی بندرگاه جزیره ای نگذشته بود که بنظر رسید نشت آب تان-هو بالا گرفته است، هرچند صرفا تا بدان پایه که تنها به یک ساعت یا بیشتر تلمبه زنی نیاز بود. باید دانست که بعنوان مثال برخی ناخدا ها در تمامی گذر از محیط مسکون و متمدنی چون اطلس ما کمتر به تلمبه زنی اندیشند؛ هرچند اگر افسر نگهبان عرشه در آرام شبی خواب آلود حسب اتفاق وظیفه خود در این زمینه را از یاد بَرَد احتمال این هست که خود و هم ناویانش جُملگی به آرامی کف دریا رفته هرگز دوباره ضرورت تلمبه زدن را بخاطر نیاورند. آقایان، حتی در دریاهای پَرت و وحشی دوردست غربِ شما، روی هم رفته نارَوال نیست که جاشوان حتی در سفرهای بس دراز، سرِ دسته های تلمبه، در هم نوائی کامل، جَرَنگند؛ یعنی اگر ساحل قابل دسترسی خارج از حد تحمل کشتی نبوده، یا مَلجَأ قابل قبول دیگری حصول پذیر باشد. تنها در مواقعی که تَراوا کشتی در نقاط بسیار دور از مسیر آن آبها و در محیطی براستی دور از خشکی است ناخدا اندک دل نگرانی بخود را دهد.
"وضعیت تان-هو هم تا حدود زیاد بر همین مِنوال بود و از اینرو وقتی معلوم شد نشتی فزونی گرفته چند تن از جمع، بویژه رادنی، نایبِ ناخدا، براستی کمی نگرانی نشان دادند. فرمان داد بادبان های فوقانی را خوب بالا برده دوباره در جایگاه ها مستقر کرده به هر طریق برابر باد گُستَرَند. اَمّا، آقایان، بِگُمانَم این رادنی کمی ترسو بود، و به اندازه هر موجود نترس و بی پروا که به راحتی توانید در دریا و خشکی تصور کرد، اندکی مستعد دلواپسی عصبی در مورد شخص خود. از اینرو وقتی نگرانی در مورد ایمنی کشتی اِفشا کرد برخی از دریانوردان آنرا زاده سهیم بودن در مالکیت کشتی شمردند. بنابراین وقتی در آن غروب گرم تلمبه زدن بودند و پاهاشان پیاپی زیر لَب پَرهای آب صاف، به زُلالی چشمه کوهسار میرفت-آقایان، وقتی فَوَرانِ تلمبه ها عرض عرشه می پیمود و بصورت فواره های یکنواخت از زِه سوراخهای سمت بادپناه عرشه بیرون می ریخت، همه نوع شوخی های نیشدار موذیانه سر این نکته روان بود.
"خوب، همانطور که بخوبی آگاهید، در این دنیای متعارف ما-آبی یا جُز آن، کم نیست مواردی که شخص گمارده شده به فرماندهی هم قطاران، یکی از آنان را در سرآمدی کلی مردانگی، بس برتر از خود یابد و بَرفور علیه او بیزاری و بدخواهی مهار ناپذیر پَروَرَد؛ و گَر فرصت یابد بُرج آن زیردست ویران و تبدیل به تَلِّ خاک کند. آقایان، گرچه ممکن است زاده تصورِ من باشد، به هرحال استیلکیلت بِشکوه جانوری بُلَندبالا، رومی سر، با توپی ریشِ طلائی مانند بَرگُستُوان مَنگوله دار شَخیران اسب جنگی آخرین نایب السلطنه شما؛ و آقایان، این استیلکیلت مغز و قلب و روحی داشت که گَر برایِ پدر شارلِمِن زاده شده بود شارلِمِن می شد. اما رادنی، نایب ناخدا، زشت چون قاطر و به همان اندازه نترس و پرطاقت، ستیزه جو و زِشت کار بود.
"دریاچه ای که با دیگران در کَدح سَرِ تلمبه بود نزدیک شدن نایب دیده وانمودِ ندیدن کرد و بی باکانه پیِ شاد شوخی های کنایه دار خویش گرفت.
"بله، بله، شادان مردان من، پُرزور نَشتی است، یکی آبخوری زیرَش گیرد لَبی بزنیم. بخدا سوگند خوردِ بُطری کردن است! گویمتان چه! سرمایه رادنی پیر باید در این کار رَوَد؛ بهتر است همین تِکه از بدنه کشتی را کنده تا خانه یدک کِشَد. رُفَقا قَدرِ مُسَلَّم این است که شمشیر ماهی کار را سَر گِرِفت و بَس؛ حال با دسته ای از نَجّاران کشتی، اَرّه ماهی و سوهان ماهی و جُز آن برگشته و کل این گروه مسلح سخت گرم بُرِش و شِکافِشِ زیر کشتی اند، بگمانم بهر تکمیل. گر رادنی پیر اینجا بود می گفتم به دریا پریده متفرقشان کُنَد. توانَمَش گفت گرمِ تخریب دارائی اویند. اما این رادنی فرسوده آدمی نادان است و خوبروی نیز. بچه ها، گویند بقیه مال صرف آیینه کرده. از خود پرسم بُوَد آیا که نمونه بینی خود ارزانی مِسکین شَریری چو من دارد"
رادنی با تظاهر به نشنیدن صحبت ملاحان توفید"لعنت بر شما، چرا آن تلمبه خوابیده؟ زود، سَرِ تلمبه!"
استیلکیلت به شادی زنجره ای گفت، "بله، بله، قربان". "بچه ها تند، پُرزور، حالا!" و با این کلام تلمبه با قدرت پنجاه تلمبه اطفاء جرنگید؛ مردان کلاه از سر افکندند و دیری نپائید که آن غَریب هِن هِنِ شُش ها که نمایانگر نهایت فشار بر برترین قُوای حیات است بُلَند شَد.
"سرانجام دریاچه ای و گروهش جملگی تلمبه را رها کردند و او نَفَس نَفَس زَنان پیش رفته روی چرخ لنگر نشست، با سیمائی آذرگون و چشمانی خون گرفته، وافِر عَرَقِ جبین می سِتُرد. خوب، آقایان، از این که کدامین شیطانِ اِغواگَر بر رادنی مسلط شد تا سَر به سر چنان خَسته تَن مردی گذارَد بی خبرم؛ اما چنین شد. نایب ناخدا پس از طی عرشه با شِلَنگ اَندازی توان فرسا فرمان داد جاروئی برداشته تخته ها روبَد و خاک اندازی بَهرِ سِتُردن سرگین حاصلِ یله کردن خوکی روی عرشه.
خوب، آقایان رُفت و روب عرشه در دریا، بخشی از کارهای خانگی کشتی است که جز در سخت تندباد همیشه هر شامگاه بدان پردازند؛ خبر داریم که حتی در مواقعی که کشتی عملا در شُرُفِ فرورفتن بوده رُفت و روب عرشه انجام می گرفته. آقایان ثُباتِ رسوم دریایی و حُبِّ ذاتی دریانوردان به پاکیزگی چنان است که برخی از آنان، گر توانند، بی روشوئی غرق نشوند. اما در همه کشتی ها، کار رُفت و روب حوزه مُجاز خانه شاگردهاست، هرگاه خانه شاگردی داشته باشند. وانگهی مردان قوی تر تان-هو به دسته های کار سر تلمبه ها تقسیم شده و استیلکیلت، تنومند ترین همه دریانوردان، پیاپی سَرِ یکی از این دسته ها گمارده می شد؛ در نتیجه قاعدتا می بایست، همچون دیگر همقطارانش، از هر خُرده کار بی ارتباط با وظائفِ بِراستی دریائی معاف باشد. ازآنرو همه این جزئیات گویم تا دقیقا دریابید قضیه این دو تن چگونه بود.
"اما کار از ناروائی فراتر می رفت؛ امر به سِرگین کِشی تقریبا بروشنی توهین و نیش زنی رادنی به استیلکیلت، هَمچو خدو اندازی بر صورتش بود. هرکس ملاح کشتی وال شکار شده باشد این را دریابد، و آقایان، وقتی نایب کشتی دستور خود صادر کرد، بی گُمان دریاچه ای این همه و بس فراتر از آن بخوبی دریافت. با این همه، همانطور که دمی آرام نشسته بود، همچنان که سَرسَختانه به چشمان کینه جویِ نایب می نگریست، آتَشِ فتیله انفجاری را دید که بی صدا به پُشته بشکه های باروت انباشته در درون وی نزدیک می شود؛ وقتی همه این ها را بشکلِ غریزی دید، آن ناشناخته شَکیب و بی رِغبتی به تحریکِ بیشترِ تُندخوییِ هر موجود از پیش خشمگین- انزجاری که اگر هم اصلا احساس شود، مختص مردانِ بِراستی شجاع، حتی به هنگام آزردگی است-آقایان، چنین نادِر حالَتِ ناشناخته وجود استیلکیلت را فرا گرفت.
"ازاینرو، با همان لحن روزمره خویش، که در نتیجه خستگی جسمانی گذرا کمی بُریده بُریده بود، پاسخ داد جاروکشی عرشه کار او نیست و نخواهد کرد. سپس بی نام بردن از خاک انداز اشاره به سه جَوانَکی کرد که معمولا به جاروکشی می پرداختند و چون کار تلمبه زنی بدانها داده نشده بود از بام تا شام جزخرده کاری دستی به سیاه و سفید نزده بودند. رادنی در پاسخ دُشنامی داد و به آمرانه ترین، زشت ترین و قطعی ترین شکل فرمان خویش تِکرار کرده در همین حال با آخته پُتک چلیک سازی رُبوده از بِرمیلی در آن نزدیکی پیشِ دریاچه ایِ هنوز نشسته شُد.
"استیلکیلت غرق در عرق، با همه خشم و آزُردگی زاده کارِ متناوبِ سر تلمبه، با همه احساس ناشناخته شَکیب اولیه، بناچار تحمل این رفتار نایب را از دست می داد؛ با این حال همچنان هرطور شده آتش درون خفه می کرد و بی کلام سرسختانه
سرجای خود نشسته بود تا اینکه سرانجام رادنی برافروخته پُتک را نزدیک صورتش جُنبانده خشمگِنانه امر به اجرای دستور خود کرد.
"استیلکیلت برخاست و درحالی که آرام گرد چرخ لنگر پَس می رفت و نایب با پُتک تهدید پیوسته در پی اش، عمدا عَزم نافرمانی تکرار کرد. به هر روی وقتی دید شَکیب کمترین تأثیری ندارد با علامت زشت و ناگفتنی حرکت دست بدان ابله نابخرد هشدار پَرهیز داد که البته اثر نکرد. دو مرد بدین نحو یکبار دور چرخ لنگر پیمودند تا این که دریاچه ای که سرانجام بر آن شد تا دیگر پس ننشیند، و با این فکر که تا آنجا که با خُلقَش می ساخت تحمل کرده، سر دریچه ها ایستاد و به نایب گفت:
"آقای رادنی، فرمان نبرم. آن پُتک دور دار یا مراقب خود باش." اما نایب فَلَک زده به نقطه ای که دریاچه ای ثابت ایستاده بود نزدیک تر شده پُتک را در یک بوصة ای دندانش تِکانده رَگبار گِران دُشنام ها از سرگرفت. استیلکیلت که یکهزارم بوصة پس نرفته به دشنه نِگاه راسِخ چشمانِ نایب می سِپوخت و دست راست پشت خود گِرِه کرده و دزدانه پَس کشانده بود، آزارنده را گفت کُشَدَش گر پُتک حتی گونه اش خَراشَد. اما آقایان، خدایان این گول را داغ کُشت زده بودند. بلافاصله پُتک گونه سود و دَردَم فک زیرین نایب جمجمه سِپوخت؛ روی دریچه افتاد و فَواره وال گونه خون.
"پیش از این که ویله توانست به پاشنه رسید، استیلکیلت یکی از طناب های محافظ مُنتَهی به فراز دکل، پاسگاه دو رفیق کانالی خود را، می تکاند.
دُن پدرو بلند پرسید، "کانالی، بسی کشتی وال شکار در بنادر خود دیده ایم اما هیچ از این کانالی ها که گوئید نشنیده ایم. پوزش از پرسش: اینان که و چه اند؟"
"دُن، کانالی ها کرجی بانانِ کبیر آبراه اِری مایند که قاعدتا به گوشتان خورده."
"نه، آقا؛ در این وادی، در این مُمِلّ سرزمینِ گَرم، عاطِل و مُوروثی چندان خبری از سرسخت شُمالِتان نداریم.
عجب؟ خُب پَس، دُن، لطفا جامی دگر؛ چیچا[7]ی شما بسیار خوب است و پیش از ادامه داستان خواهمتان گفت کانالی های ما چه اند زیرا چنین اطلاعات جانبی داستان را روشن تر کند.
آقایان، کانال به طول سیصد و شصت مایل، برابر با عرض کل ایالت نیویورک، از میانِ بَسی شهرهای پُرجمعیت و بالنده ترین روستاها، از میان طَویل خِلاش های ترسناکِ نامسکون و غَنی مزارع زیرِ کِشتِ بی مانند در حاصل خیزی، از کنار اطاق های بیلیارد و اطاق های بار، از میان قُدس الاقداس کَلان جنگل ها، فراز چشمه پل های رومی که روی رود های سرخپوستان زده اند، در آفتاب و سایه، از کنار دلشادان یا شکسته دلان، از میان تمامی پهناور مَناظِر متضادِ والا ولایات موهاک، و بویژه کنار صَف های خُرد کلیساهای سفید برفی با مِنار[8]های رُک که تقریبا حکم فرسنگ شمار یافته اند، جریانی دائمی از زندگی فاسد وِنیزوار و غالبا بی قانون رَوان است. آقایان، آشانتی واقعی همانجاست؛ خِطه نَعره های بی دینان؛ جائی که همسایه دیوار به دیوارتان شوند؛ زیر سایه طویل و کَنَفِ حمایت آرام بخشِ کلیسا ها. زیرا همانطور که اغلب دیده می شود، تاراج گَران شهرنشین، حسب نوعی قَضای غَریب، هماره گرد ستادهای عدل[9] جا خوش کنند، به همین نهج آقایان، عاصیان نیز بیشتر در جَوار مُقَدَس ترین مواضع بالند.
دُن پدرو با نگاهی به میدانِ شلوغ زیر پا، با دِلواپسی طیبت آمیز گفت، "راهب سائِل است که آنجا رود؟"
دُن سباستین به خنده گفت، "خوب، بخاطر دوست شمالی مان تفتیش عقاید ملکه ایزابلا روی به پایان گُذارَد، ادامه دهید آقا."
یکی دیگر از مَجلِسیان فریاد زد، "آقایان، ببخشید، یک لحظه! جناب دریانورد، بنام همه لیمائی های حاضر می گویم به هیچ روی ظِرافَت تان در نشاندن ونیز دوردست بجای لیمای امروزی در قیاسِ فساد نادیده نماند. اوه! لطفا سر فرود نیاورده و متحیر نَنُمائید؛ ضرب المثل رایج تمامی این ساحل-"فاسد چون لیما" را می دانید. همچنین اثبات گفته شما در مورد فزونی کلیساها بر تعداد میزهای بیلیارد هم هست؛ کلیساهائی همیشه دائر- و فاسد چون لیما. ونیز نیز؛ آنجا بوده ام، شهر مقدس قِدّیس مَرقُس[10] مُبَشِّر مُتبِارک!-قدیس دومینیک تَطهیرش کن! جامتان! ممنون: بارِ دگر می ریزم؛ اینک بی واهمه حَرفِ دلتان از سرگیرید."[11]
آقایان، شَرحِ رُک و راست کانالی در پیشه خودش، با آن حد از مِهارتِ وافر و جالب، او را قهرمان خوبی برای نمایش سازد. همچون مارک آنتونی روزها و روزها در امتداد سرسبز و گُل آگین نیلِ خویش به تن آسائی کرجی رانَد و از سَرِ صِدق به کلئوپاترای سرخ گونه خود اندیشیده زردآلو ران در آفتاب عرشه رِسانَد. اما در ساحل، این همه زن خویی گُذارده شَوَد. آن پوشش تاراج گرانه که چنان سرافرازانه بِرُخ کِشَد؛ و آن کلاه لبه پهن با نَوارِ روشن حاکی از خصایص والای اوست. در شهرها نیز ازسیه سیما و تَبَختُر جسورانه اش، این مایه دِهشَتِ خَندان عِصمَت روستاهایی که گهگاه از میانشان گذرد، می پرهیزند. روزگاری که در همین کانال خانه بدوش بودم از یکی از همین کانالی ها نِکویی دیدم؛ از صمیمانه از او تشکر می کنم؛ خوشحال که ناسپاس نیستم؛ اما اغلب یکی از برجسته ترین سُتوده صفات مردان خشونت این است که در حِمایت بی نوا غریبه ای در تنگنا همان قدر سخت بازویند که در غارت توانگر. آقایان، حاصِل کلام این که آنچه موکدا توحش زندگی در این کانال را نشان می دهد وجود این همه فرهیخته ترین فارع التحصیل آن در خطیر صنعت وال شِکرد ما و این حقیقت است که سوای اهالی سیدنی، نادِر نژاد بشر است که تا این حد مورد بدگمانی ناخداهای وال شَکَرد ما باشد. این که زندگی موقت در کانالِ بزرگ برای هزاران پسر و نوجوان روستائی ما که در کنار آن زاده شده اند تنها گُذارِ بین برداشت آرام در شَفیق مزرعه ذرت مسیحی و شیارکردن بی باکانه آبهای بی رحم ترین دریاهاست به هیچ روی از غرابَتِ این اَمر نکاهَد.
دُن پدرو همزمان با ریختن چیچا روی سیم گون چینِ پیراهن خود بی پروا بانگ زد، "می فهمم! می فهمم! نیازی به سَفَر نیست! کل عالم یک لیماست. تصور می کردم در شمالِ معتدل تان مردم به رَفعَت و نِزاهَت گِریوه اند.-اما ادامه داستان."
"آنجا دنباله داستان رها کردم که دریاچه ای طناب محافظ دکل تِکاند. هنوز این عمل به پایان نرسانده بود که سه همقطار جوان و چهار زوبین انداز در میانش گرفته سوی عرشه راندند. اما دو کانالی چونان شوم شَهاب از طناب ها پائین سُریده به دل معرکه زده کوشیدند یار خود بیرون از غوغا و سوی پیش خانه کِشَند. ملاحان دیگر بدین تلاش ایشان پیوستند و بَد آشوبی از پی آمد؛ بَهادُر ناخدا، در فاصله ای دور از گزند، با سَرکَج نیزه بُرِش پیه وال جَست و خیزکنان از نایبانش می خواست آن سَبُع رَذل را به عُنف گرفته به عرشه ناخدا کِشانَند. گهگاه خود را به گَردان حاشیه اِغتشاش رسانده قلب آن به نوک سَرکَج نیزه بُرِش پیه وال می کافت بلکه با زدنِ آماج خشم خویش بیرونَش کِشَد. اما زور استیلکیلت و طاغیان ازجان گذشته او بر مجموع آنان می چربید؛ این پاریسی انقلابیون دریا توانستند عرشه پیش خانه گِرِفته شتابان حدود سه چهار بُشکه بزرگ را هم راستای چرخ لنگر غلطانده پشت این مانع سَنگَر گیرند.
"ناخدا با دو تپانچه تازه آوردِ پیشکار در دو دست تهدیدکنان خُروشید، بیرون، دزدان! بیرون، خونیان!"
"استیلکیلت روی مانع جَسته با ایستادگی برابر بَدترین تأثیر تپانچه ها شِلَنگان بالا و پائین رفته خوب برای ناخدا روشن کرد مرگ وی علامتی برای آغاز شورشِ خونین همگانی خواهد بود. ناخدا که ترس به دلش افتاد مَبادا براستی چنین شود با این که اندکی پا پس کشید امر به بازگشت فوری مُتِمَّرِدان به سر کارشان کرد.
سردسته آنان پرسید، "قول می دهید گر بر گردیم دَستِمان نزنید؟
"برگردید!، برگردید! برگردید سر کارتان! می خواهید با دست کشیدن در چنین خطیر زمان کشتی را غرق کنید؟ برگردید!" و دوباره تپانچه بالا برد.
استیلکیلت فریاد زد، "غرق کردن کشتی؟ آری بُگذار غرق شود. تا قول ندهید حتی نَخِ طناب به هیچ کدام از ما نزنید برنگردیم. سوی رفقای خود بر گشته پرسید مردان نظر شما چیست؟" پاسخشان شَرزه غریوی بود.
اینک دریاچه ای آغاز پاسداری روی مانع کرده در حالی که یکسره چشم به ناخدای خود داشت تند و عصبی گفت:-گناهِ ما نیست، ما چنین نخواستیم، گفتم پُتک را کنار گُذارَد، این کار وظیفه جَوانَک هاست؛ احتمالا پیش از این ماجرا مرا می شناخته؛ گفتمش سیخونک به بوفالو نزن، بگمانم در ضربه بدان چانه لعنتی یک انگشت خودم هم شکسته؛ مردان آن کارد های پیه خورد کنی در پیش خانه نیست؟ رفقای من حواستان بدان دِیلم ها باشد. ناخدا شما را بخدا نگاهی به خود انداز، قول بده؛ احمق مباش؛ همه ماجرا فراموش کن؛ آماده ایم سر کار برگردیم؛ با ما محترمانه رفتار کن و در خدمتت خواهیم بود؛ اما تازیانه نخوریم."
"برگردید! هیچ قولی نمی دهم، گفتم برگردید!"
دریاچه ای دستی سوی وی برآورده بانگ زد، در اینصورت گوش کن؛ می دانید مشتی از ما که اینجائیم (من هم یکی) تنها برای این گَشت اجیر شده ایم و همانطور که خوب می دانید قربان توانیم به محض لنگر اندازی خواستار ترخیص شویم، پس سِتیزه نجوئیم، مَصلِحَتِ مان نیست، آرامش طلبیم، آماده بِکاریم اما تازیانه نخوریم.
استیلکیلت لختی نگاهی گِردِ خود انداخته گفت، حال ناخدا گویمت به جای آویخته شدن بابَتِ کشتنِ پست رَذلی چون تو، تا به ما حمله نکنید دست رویتان بلند نکنیم؛ با این همه تا قول شلاق نزدن ندهید کار نکنیم.
"پس درون پیش خانه شوید. آنقدر آنجا نگهتان دارم تا خَسته شوید. پائین!"
سَردسته به فریاد از یاران خود پرسید،"برویم؟" بیشترشان مخالف بودند اما سرانجام، در طاعَتِ استیلکیلت و در پی او، چون خرس هائی که غرعرکنان درون غار شوند به سیَه کُنام خویش فرو رفته و از دیده نهان شدند.
"تا برهنه سَرِ دریاچه ای هم تراز تخته های عرشه شد ناخدا و جَماعَتش از روی مانع جهیده بسرعت دریچه کشوئی روزنِ عرشه کشیده همه دستان بر آن گذاده به بانگ بلند پیشکار را گفتند سَنگین قُفل آویز بِرِنجی ویژه خَرپُشته پِلِّکان آرَد.
سپس ناخدا دریچه را اندکی گشوده از درون شکاف به نجوا چیزی گفته دوباره بست و پس از قفل کردن در بروی آنان-ده نفر-کلید در جیب گذارده حدود بیست تن یا بیشتر از ملاحان را که تا این دم بی طرف مانده بودند روی عرشه جا گذاشت.
"سراسر شب همه نایبان با هُشیاری در عقب و جلوی کشتی، بویژه اطراف روزنِ پیش خانه و دریچه پیشین که بیم آن می رفت متمردان با شکستن دیواره از آن بیرون آیند، نِگَهبانی کردند. اما ساعات تاریکی در آرامش سپری شد؛ مردانی که هنوز سر کارِ خویش مانده بودند سر تلمبه جان می کندند، با چَکاچاکی غم افزا که در فواصل زمانی آن شَبِ دلگیر در همه کشتی می خَنید.
"با برآمدن آفتاب ناخدا به جلوی کشتی رفت و با کوبیدن بر عرشه زندانیان را به کار فراخواند؛ اما با فریاد نَپَذیرُفتند. آب برایشان پائین فرستادند و در پی آن مُشتی چند خشکه فطیر[12] پرتاب کردند و ناخدا بار دگر در برویشان قفل کرده کلید در جیب به عرشه خویش بازگشت. به مدت سه روز و هر روز دوبار این عمل تکرار شد؛ اما در چهارمین بامداد، حین ایراد دعوت به کارِ معتاد صدای آشفته مجادله و درگیری دنبال آن شنیده شد و ناگاه چهار تن با اعلام آمادگی بازگشت به کار از پیش خانه بیرون زدند. گرمی و رطوبتِ هوای مُتِعَفِّن و خوراکی که بسیار گرسنه شان می داشت، احتمالا همراه با نوعی ترس از کیفر نَهایی ناچارشان کرده بود صلاح در تسلیم بینند. ناخدا که از این امر دِل قَوی شده بود خواسته خود از دیگران را تِکرار کرد، اما استیلکیلت به فریاد و با اشاره ای مَهیب گفت وِرّاجی گذارده آنجا رَوَد که درخور اوست. در پنجمین بامداد سه شورشی دیگر خود را از نومید دَستانِ زیر عرشه که در پی مهارشان بودند رهانده به هوای آزاد جَهیدند. تنها سه تن بجای ماندند.
ناخدا به طعنه ای سنگدلانه گفت، "حال، برگشت سر تلمبه ها بهتر نیست؟"
استیلکیلت فریاد زد، "دوباره دَر برویمان بَند، ممکنه؟"
ناخدا گفت، "بله حتما، و کلید تِقّی کرد."
آقایان، اینجا بود که استیلکلت خشمگین از خیانت هفت تن از رفقای پیشین خویش و زخم زبان تَمَسخُر آمیزی که بارَش شده بود و دیوانه از مدفون شدگی طولانی در درجائی به سیاهی رودگانی های یأس، به دو کانالی که هَنوز بظاهر همفکرش بودند پیشنهاد کرد در نوبت بعدی بخط شدن نگهبانان از سوراخ بیرون جهیده و مجهز به تیز کاردهای پیه خوردکنی خود (ابزار طویل سنگین هلالی دوسر دسته) بدون نظم و ترتیب از دیرک سینه گاه تا نرده پاشنه کشتی بدوند، شاید با هر مقدار شِرارت زاده از جان گذشتگی که ممکن باشد، کشتی رُبایَند. چرا که خود او، با، یا بدون آنها، چنین خواهد کرد و آن، آخرین شبی است که در آن لانه گُذَرانَد. اما آن دو تن هیچ مخالفتی با این نقشه نکرده سوگند خوردند آماده انجام آن یا هر اقدام دیوانه وار دیگر، جز تسلیم اند. گذشته از این هریک از آن دو پای می فشرد وقتی فرصت حمله رسد نخستین کسی باشد که به عرشه می رود. اما رهبرشان به تُندی واسَرَنگیده آن اولویت بَهرِ خود نگاه داشت؛ به ویژه از آن رو که هیچ یک از آن دو رفیق در آن مورد تن به گذشت بخاطر دیگری نمی داد و نمی شد هردو با هم اولین باشند زیرا هربار تنها یک نفر می توانست از نردبان بالا رود. اینجا بود که باید حُقِه آن دو نابکار برملا می شد.
"بنظر می رسید با شنیدن نقشه نابخردانه رهبر بناگاه در نَهاد هریک از آن دو جداگانه برق فکر نارویی مشابه رَخشید، بدین صورت که: مُقَدَّمِ خارج شوندگان باشد، بلکه با این که در شمار آخرین افراد از گروه ده نفری است که تسلیم می شود، دست کم در میان آن سه تن پایانی، نخستین فرد باشد و بخاطر این عمل بهره مندی از هرگونه احتمال ناچیز عفو را تضمین کند. اما وقتی استلکیلت عزم خود به رهبریشان تا پایان را بیان کرد در نتیجه نوعی فعل و انفعال ظریف نابکاری ناروهای های پیشتر مکنون خویش به هم آمیختند و وقتی رهبرشان پینکی رفت دهان گشوده در سه جمله راز درون به هم گفتند؛ نیم شبان خواب برده را بسته و ریسمان به دهان زده فریادِ ناخدا، ناخدا برآوردند.
"ناخدا که تصور وقوع جنایت کرده در تاریکی پی استشمامِ بوی خون بود، همراه همه نایبان و زوبین اندازان مسلحانه به سینه گاه شتافتند. ظَرف چند دقیقه دریچه باز شد و سردسته دست و پا بسته که هنوز تقلا می کرد بدست سُست پِیمان یاران خویش که بَرفور مدعی گرفتن مردی شدند که کاملا مستعد جنایت بود، به بالا و هوای آزاد رانده شد. اما همه را پالهنگ به گردن چون لاشه احشام در طول عرشه کشیده چون سه نیم شَقّه کنار هم به تیر بادبان دکل کوتاه عقب کشتی کشیده و تا صبح همانجا آویزان گذاردند. ناخدا در حالی که برابرشان پس و پیش می رفت فریا زد "لعنت بر شما، لاشخورها هم شما سفلگان لَمس نکنند.
"با برآمدن آفتاب همه خدمه را احضار کرد و با جدا کردن شورشیان از کسانی که هیچ نقشی در تَمَرُّد نداشتند گروه اول را گفت مصمم بوده جملگی را حسابی شَلّاق زند-فکر کرده بود با در نظر گرفتن همه جوانب این کار را خواهد کرد-باید می کرد- عدالت چنین می طَلَبید؛ اما فِعلا، با توجه به تسلیم به موقع اجازه می دهد مجازات نشوند و بر همین اساس به زبان عامیانه دستور اجرا داد.
" خطاب به سه مرد بسته به تیر بادبان گفت اما شما، شما مُردار ناکسان را قیمه قیمه دیگ های پیه جوش کنم؛" و، طنابی برگرفته با تمام توان آنقدر به پشت دو خیانتکار زد تا بی فغان، سر های بی جان، بدانسان که دو دزد مصلوب همراه عیسی ترسیم شده اند، به پهلو اوفتاد.
سرآخر فریاد زد، مُچَم از زدن شما پیچ خورده؛ "اما هنوز طناب کافی که از کار نیفتد برای تو خروس جنگی کامِل هست. آن دهان بند از دهانش برگیرید تا ببینم چه حرفی دارد.
"شورشی خسته یک لحظه لرزان حرکتی به فَکِّ گرفته خود داد و در پی آن، سرِ خود به درد بَرگَردانده با نوعی فَحیح گفت؛ حرف من این است-خوب توجه کنید-گر تازیانه ام زنید می کُشَمِتان!"
"که اینطور، پس ببین چقدر ترسیدم"-ناخدا طناب را برای زدن پَس کشید.
دریاچه ای به فَحیح-"بهتر است نزنی."
"اما باید بزنم"- و طناب بار دیگر برای ضربه پَس کشیده شد.
اینجا بود که استیلکیلت به فَحیح چیزی نامسموع گفت ک جز ناخدا کس نشنید، چیزی که باعث شد در میان شگفتی همه خدمه عقب پریده، دو سه بار شِتابان عرشه پیموده ناگاه طناب خود انداخته گوید، این کار نکنم-رهایش کنید-بندها بریده پائینش آرید: می شنوید؟"
اما در حالی که وردستان نایبان به اجرای این فرمان می شتافتند، زَرد مردی با سرِ تنزیب پیچ-رادنی، نایب اول ناخدا-جِلو گِرِفت. او که از مُشت خوردن تاکنون در خوابگاه خود زیر عرشه اُفتاده بود، آن بامداد، با شنیدن هیاهوی روی عرشه، بالا مَخیده و کل صحنه را تا اینجا دیده بود. حالَت دهانش چنان بود که به سختی حرف می زد؛ اما به لُنده چیزی در باره اشتیاق و توانائی خود به انجام آنچه ناخدا جرأتش نکرده بود گفت و قاپیده طناب نزد خَصمِ کفتر بندِ خویش شد.
دریاچه ای به فَحیح گفت، "بُزدِلی"
"هستم، اما نوش کن." نایب در شَرَفِ زدن بود که فَحیحی دیگر دستِ بالا برده ایست کرد. دِرَنگی و در پی، علی رغم نوعِ تهدید استیلکیلت، بی مُماطَلَة گفته خود عملی کرد. سپس با گشودن بندها سه مرد را پائین آورده همه پِیِ کار رفتند و آهنین تلمبه ها بدست ملاحان عبوس، همچون گذشته، به چَکاچاک غم افزا فُتادند.
آنروز، درست پس از تاریک شدن هوا، وقتی پست تحویل و نگهبان برای راحت باش زیر عرشه رفت در سینه گاه کشتی هیاهو شد و دو خیانتکار لرزان بالا دویده به کابین ناخدا درآویخته گفتند جرأت نمی کنند هم نشین خدمه شَوَند. تمنا، و سیلی و لگد دورشان نمی کرد و از همینرو، به تمنای خودشان برای نجات در انبار زیر خط شاهین عقب کشتی[13]جای گرفتند. با این حال هیچ نشانه ای از شورش مجدد در میان بقیه پدیدار نشد. بر عکس، بنظر می رسید عمدتا به تحریک استیلکیلت عزم کرده اند کامل ترین آرامش را حفظ کرده تا پایان اطاعت تمامی فرامین کرده با رسیدن کشتی به بندر گروهی بِتَرکَش گویند. اما برای تضمین سریع ترین پایانِ سفر جملگی در یک مورد دیگر هم همداستان شدند-این که در صورت یافتنِ وال فَریاد نکنند. زیرا تان-هو باوجود نشتی، و همه مخاطرات دیگر هنوز هم دیده بان سر دکل داشت و ناخدایش، هم اکنون نیز همچون نخستین روز رسیدن کشتی به میدانِ گَشت، مشتاق آب انداختن قارِب ها بود و رادنی نایب نیز به همین اندازه آماده بود با آن دهان تنزیب پیچ قارِب را جایگزین بستر کرده بکوشد فک حیات وال بَندَد.
"اما گرچه دریاچه ای دریانوردان را واداشته بود پذیرای این صنف فَرمانبُرداری در رفتار خود شوند برنامه خویش در مورد انتقام شخصیِ بموقع از گزنده ی بطن قلبش را(دست کم تا اِنتفاء کل مسئله) نِگاه داشته بود. استیلکیلت در پاس رادنی نایب اول بود؛ و توگوئی آن واله مرد می کوشید بیش از نیمی از راهِ نِیل فنای خویش پیماید، پس از آن صحنه تیر بادبان، خَلاف اندرز صریح ناخدای خویش، اصرار کرد ریاست پاس شب خویش از سر گیرد. استیلکیلت بر این مبنا و دو وَضعیَت دیگر نقشه انتقام گام به گام خود را تنظیم کرد.
"رادنی رَسم داشت در طول شب به شیوه ای نادریانوردانه روی دیواره عرشه ناخدا نشسته بازوی خود به لبه قاربی که آنجا، کمی بالاتر از پهلوی کشتی افراخته بود تکیه دهد. واضح بود که گاه در این حالت پینکی می رود. بین قارب و کشتی فضای خالی بزرگی بود و دریا در زیر. استیلکیلت زمان خویش در نظر گرفت و دریافت که نوبت بعدی او سر سکان حدود دو بامدادِ سومِ روز بعد از نارو فرا رَسَد. فواصل فراغت میان نگهبانی در زیر عرشه را با دقت بکار بافت چیزی می زد.
چه فکر می کنی؟ به چه مانَد؟
چون بندی برای تَمچه ات، هرچند غریب بنظرم می رسد.
دریاچه ای آنرا به طول بازو برابر خود گرفته گفت، بله قدری عجیب و غریب ولی بنظرم کار آید. همناوی، ریسمان کافی ندارم،-هیچ داری؟
"اما در عرشه ناخدا هیچ نبود.
"پس باید از راد پیر گیرم" و خاست تا عقب کشتی رود.
ملوانی گفت"منظورت این نیست که برای درخواست نزد او روی؟"
"چرا نه؟ همناوی، فکر می کُنی لطفی که در نهایت کمکی به خود اوست به من نکند؟" و با رفتن نزد نایب آرام بدو نگریسته درخواست مقداری ریسمان بهر اصلاح نَنوی خویش کرد. ریسمان به او داده شد-نه ریسمان و نه بند دوباره دیده نشد؛ اما شب بعد وقتی دریاچه ای داشت نیم تنه ملاحی خود را تا می کرد تا بالش ننوی خود کند بخشی از آهنین گوئی بدقت تور پیچی شده از جیبش بیرون غلطید. بیست و چهار ساعت بعد، نوبت او سر سکان ساکت-نزدیک مردی که اغلب بالای قبر همیشه کنده و آمده پذیرش دریانورد، پینکی می رفت-آن ساعت مهلک فرا می رسید؛ و در روح از پیش مُقَدَّرِ استیلکیلت نایب پیشاپیش نَعشی خشک و سرد پَهن بر زمین با پیشانی خُرد شده بود.
"اما، آقایان، احمقی این قاتل بعد از این را از خونین عَمَلی که اندیشیده بود رَهانید. با این حال بی مُنتَقِم شدن استیلکیلت انتقام بی کم و کاست گرفته شد. چرا که بنظر رسید خود آسمان[14] توسط نوعی تَقدیرِ مرموز مداخله کرد تا آن کار لعن آفرین را که می توانست بدست استیلکیلت به انجام رسیده باشد در دستان خود گیرد.
"بامداد دوم روز، دقیقا در فاصله سپیده دم و برآمدن آفتاب، هنگام شستشوی عرشه حین آبکشی از روی رَف مهاربند دکل اصلی[15] تِنِریفی بناگاه فریاد زد، "آنجا مَراغه[16] زَنَد، مَراغه زَنَد، خدایا چه والی! این موبی دیک بود.
"دون سباستین بانگ زد، موبی دیک!؛ جناب دریانورد بحق سن دومینیک! وال ها هم نام تعمیدی دارند؟ کِرا موبی دیک خوانید؟"
"دیوی بس سفید و مُهلِک، نامی و نامیرا، دون؛-اما نَقلَش بس دراز.
همه اسپانیولی های جوان ازدحام کرده فریاد برآوردند، چرا! چرا!
نه دون ها، دون ها- نه! نه! حالا نتوانم واگویَم. آقایان بگذارید بیشتر هوا خورَم.
دون پدرو فریاد زد چیچا! چیچا آرید! گویا قوی دوستمان ضعف دارد. جام خالیش پُر کنید.
"نیازی نیست، آقایان، دَمی و ادامه.- باری، آقایان، مرد تِنِریفی با دیدن بَس ناگهانی بَرفگون وال در پنجاه قدمی کشتی، در هیجانِ آن لحظه-پِیمانِ خدمه فراموش کرده - غریزی و نابخود فریاد دیدن دیو سر داد، در حالی که سه گِرِفتِه دیده بان سر دکل از چند لحظ پیش دیده بودندش. غُلغُله ای بپا شد. از ناخدا گرفته تا نایبان و زوبین اندازان، بی واهمه از شایعات ترسناک، سراپا اشتیاق صید چنان نامی ماهیِ ثَمین، فریاد وال زال!- وال زال! سر داده بودند؛ در حالی که سِتیهَندِه خدمه ناسزاگویان چپ چپ نگاه می کردند، مَخوف زیبائیِ آن توده عظیم شیری، روشن از رخشان خورشید افقی تاب، چون عین الشمسی[17] زنده در نیلگون دریای صبحگاهی می رفت و می رَخشید. آقایان تقدیری غریب بر تمامی سِیر این رویدادها حاکم است، بدانسان که گوئی بِراستی پیش از کشیدن نقشه خودِ جهان بدقت طراحی شده. شورشی پاروزن دماغه قاربِ نایب بود و وظیفه داشت هنگام نشستن زوبین بر بدن وال کنار او نشسته حین ایستادنِ رادنیِ نیزه به دست در دماغه، به فرمان او ریسمان دهد یا کِشَد. از این گذشته وقتی چهار قارب به آب انداخته می شد آنِ نایب پیشاپیش بود و هیچ کس هنگام پارو زدن شدید تر از استیلکیلت نَعره سُرور سر نمی داد. پس از پاروزنی شدید زوبینِ زوبین اندازشان به بدن وال قلاب شد و رادنی نیزه به دست به دماغه قارِب جَهید. به نظر می رسد همیشه در قارب شرزه مردی بود و اینک فریاد آن دهان تنزیب پیچ این که فراز پشت وال رسانده شود. پاروزن دماغه اش بی مخالفت از میان کف کورکننده ای که دو سفیدی به هم می آمیخت بالا و بالا تَرَش کشید؛ تا اینکه ناگهان قارب به برآمدگی فرورفته در آب خورده واژگون شد و ایستاده نایب بیرون فِکَند. در آن دَم، وقتی نایب روی لغزنده پشت وال افتاد، قارب راست و با خیزش آب کنار زده شد و همزمان نایب از پهلوی دیگر وال به دریا پرت شد. از میان رَشَحات امواج بیرون زد و یک دم به ابهام از میان آن حِجاب دیده شد که به شدت ِپیِ دور کردن خویش از چشم موبی دیک است. اما وال با ایجاد گِردابی ناگهانی بسرعت دوری زده شناگر میان آرواره ها گرفته سرِ خود بالا برده دوباره با سر فرو رفت.
"در این بین مرد دریاچه ای که با اولین ضربه به کَفِ قارب طناب وال شُل کرده بود تا عقب گرداب اُفتَد در نِظاره ای آرام به افکار خود می اندیشید. اما مَهیب کِشِشِ ناگهانی قارب به پائین کاردَش به طناب رساند. طناب برید و وال رها شد. اما موبی دیک قدری دور تر دوباره بالا آمد با تکه های سُرخ پیراهنِ پشمینه رادنی گیر کرده میان دندان هائی که نیستِش کرده بود. هر چهار قارب دوباره وال را پِی کردند اما از آنان گُریخت و سراَنجام یِکسره ناپَدید شد.
"تان-هو بموقع به بندر خود رسید-جائی پَرت و وحشی- که هیچ مَخلوق مُتِمَدِّنی در آن نمی زیست. آنجا بود که همه ملاحان سینه گاه کشتی، جُز پنج شش نفر بعمد از کشتی گُریخته میان نخل ها شدند و سراَنجام معلوم شد پاهی[18]بزرگی از وحشیان ربوده راهی ناوپناهی دیگر شده اند.
"از آنجا که شمار ناویان کشتی به تنی چند تَقلیل یافته بود ناخدا از جَزایریان خواست در کار شاق بالا کشیدن کشتی از آب برای سَدِّ نشت کمک کنند. اما این گروه کوچک سفید بخاطر ضرورت نظارت دقیق و دائمی بر خطیر متحدان خویش در شب و در روز، و در نتیجه کار سخت، چنان ضَعیف شده بودند که هنگام آمادگی مجدد کشتی برای سفر دریایی ناخدا جرأت نکرد با این وضع و حال آنان و چنان سنگین سفینه، ادامه سفر دهد. پس از رایزنی با نایبان خود تا حد امکان دور از ساحل لنگر انداخته دو توپ دماغه کشتی پُر و هویدا و تفنگ ها در عرشه نرده دار عقب[19] چاتمه کرده به جزایریان هشدار داد خَطَرِ نزدیک شدن به کشتی نکنند؛ جاشویی برداشته با بهترین قارب وال شکار کشتی راهی شده پیشاپیش باد یکراست سوی تاهیتی در فاصله پانصد مایلی راند تا تدارک تقویت خدمه خود بیند.
"روز چهارم سفر زورقی بزرگ از دور دیده شد که بنظر می رسید کنارِ پَست جزیره ای مرجانی توقف کرده. ناخدا دور شد اما سَفینه وحشیان به سرعت به او رسید؛ و خیلی زود استیلکیلت فریاد زد متوقف یا غرق شَوَد. ناخدا پیشتاب کشید. دریاچه ای، دو پا بر دماغه های زورق های جنگی متصل به هم خنده ای به تمسخر تحویل داد، با این تأکید که حتی اگر صدای آزاد کردن ضامنِ پیشتاب آید او را میان کف و حباب ها دفن خواهد کرد.
ناخدا بانگ زد، "از من چه خواهی"
استیلکیلت پرسید، "عازم کجائی و چرا؟؛ "دروغ هم نگو."
"تاهیتی، تا ملوان بگیرم"
"بسیار خوب، بگذار دمی به قاربت آیم- در صلح و صفا."
با این گفته از پاهی پریده شناکنان به قارب رسیده از لبه بالا رفته رودرروی ناخدا ایستاد.
"قربان، دست ها چلیپا کرده، سر را عقب برید. حال آنچه گویم تکرار کنید. سوگند می خورم به محض تَرکِ استیلکیلت با این قارب در آن جزیر کرانه گیرم و شش روز همانجا بمانم و وَرنَه بَرقَم زند!
دریاچه ای به خنده گفت، "شاگردِ زِرَنگ." با گفتن "آدیوس، سینیور!" به دریا پریده سوی رفقای خود شنا کرد.
"استیلکیلت قارب را تا زمانی که کاملا به ساحل کشیده و روی ریشه های درختان کاکائو متوقف شد پایید و سپس پی سفر گرفت و به موقع به مقصد خود، تاهیتی، رسید. در آنجا بَخت یارَش شد، دوکشتی در پی عزیمت به فرانسه بودند و از مَشیَّت، دقیقا به همان تعداد افراد زیردست او احتیاج داشتند. سوار شدند و برای همیشه بر ناخدای خود پیشی گرفتند، حتی اگر فکر مجازات قانونی آن ها را بسر داشت.
"ده روزی پس از عزیمت کشتی های فرانسوی قارب وال شکار به تاهیتی رسید و ناخدا مجبور شد برخی از اهالی متمدن تر تاهیتی را که تا حدودی به دریا خوگر شده بودند به خدمت گیرد. با اجیر کردن یک کشتی دو دکله کوچک بومی با آنها به کشتی خود بازگشت و وقتی همه چیز را رضایت بخش دید بار دگر گشت زنی از سر گرفت.
"آقایان، هیچ کس نمی داند استیلکیلت اینک کجاست اما بیوه رادنی در جزیره نانتوکت هماره به دریائی نِگَرَد که از تسلیم مرده خویش تَن زَنَد؛ هنوز هم مهیب وال زالی را که نابودَش کرد خواب بیند.
دون سباستین آرام گفت، "تمام شد؟"
"بله دون."
"بنابراین استدعا دارم بگوئید اعتقاد راسخ دارید این قصه شما در مضمون واقعا درست است؟ داستانی بَس شِگَرف است! آیا آنرا از مَنبَعی مُوَثَّق شنیده اید؟ گر بنظر می رسد تحت فشارتان می گذارم تَحَّمُلَم کنید.
جمع با علاقه مُفرَط فریاد بر آورد، "همچنین همه ما را جناب دریانورد، زیرا همه ما به درخواست دون سباستین می پیوندیم.
آقایان، "آیا در مهمانخانه زرین جِلدی اَناجیل هست؟"
دون سباستین گفت، "نه ولی هَژیر کشیشی در این نزدیکی شناسم که زودی یکی
برایم تَهیّه کند. اما جوانب کار را در نظر گرفته اید؟ ممکن است کار بیخ پیدا کند."
"دون، ممکن است لطف کرده شخص کشیش را هم بیاورید؟"
یکی از مجلسیان دیگری را گفت، گرچه در حال حاضر در لیما محکمه اقدام ایمانی[20]نداریم می ترسم دوست دریانوردمان در خطر تشکیلات اسقف اعظم قرار گیرد.
دون سباستیان، "ببخشید که پی تان دویدم؛ اما ممکن است این خواهش را هم داشته باشم که دقت کنید بزرگترین اَناجیل ممکن تَهیّه شود."
دون سباستین هنگام بازگشت با شخصی بالا بُلَند و مُوَقَّر، متین و شمرده گفت، "ایشان همان کشیش است که برایتان اَناجیل آورده."
"بگذارید کلاه از سر گیرم. حال کشیش مقدس، بیشتر سمت روشنائی آمده کتاب مقدس برابرم گیرید تا دست بر آن گذارم.
"خدا را به شهادت گرفته و به شِرافَتَم سوگند می خورم که آقایان داستانی که برایتان نقل کردم در اساس و بَخش های مهم حقیقت دارد. آنرا درست می دانم؛ در این کُره رخ داده؛ درکشتی گام زده ام؛ خدمه را می شناختم؛ پس از مرگ رادنی استیلکیلت را دیده و با او صحبت کرده ام."
[1]. Melville's "The Town-Ho's Story"
Sherman Paul
American Literature
Vol. 21, No. 2 (May, 1949), pp. 212-221 (10 pages)
Published By: Duke University Press
https://doi.org/10.2307/2922026
https://www.jstor.org/stable/2922026
*کهن فریاد وال شکاران** به محض مشاهده وال از سر دکل، که هنوز هم در صید کلان لاک پشتان گالاپاگوس سر دهند.
**تَصحیف "تانور/townor "در زبان سرخ پوستان وامپانواگ امریکای شمالی به معنای "دو باره نهنگ را دیدم."
. هالووین (به انگلیسی: Halloween) مخفف هالووز ایونینگ[۵] (Hallows' Evening) به معنای شب قدیسان، جشنی است که در ۳۱ اکتبر و در شامگاه مراسم روز همه قدیسین از آیینهای مسیحیت غربی، برگزار میشود. هالووین روز اول مراسم سهروزه آلهالوتاید است[۶] که مناسبتی در تقویم کلیسا برای بزرگداشت یاد درگذشتگان، از جمله قدیسان، شهیدان مسیحی و دیگر مؤمنان درگذشته است..[۷][۸]
[2]
[3] . مارتا واین یارد که اغلب صرفا واین یارد خوانده شود جزیره ای است واقع در جنوب کیپ کاد در ماساچوست ایالات متحده امریکا.
[5] . کَپَر سرخپوستان نام نوعی خانه موقت سنتی اقوام مختلف سرخپوست بومی آمریکای شمالی است. در زبانهای بومی آمریکای شمالی به این کپرها، ویگوم (Wigwam) و ویکیاپ (wickiup) گفته میشود. در جنوب غربی و غرب ایالات متحده به این کپرها ویکیاپ و در شمال شرقی ایالات متحده و کانادا معمولاً به آنها ویگوم میگویند.
[6] . هو-چانک، (به انگلیسی: Ho-Chunk)، یکی از قبایل بومی ایالات متحده هستند. این قبیله هم چنین به نام وینهبگو نیز شناخته میشوند. مردم این قبیله بومی ایالتهای کنونی ویسکانسین و ایلینوی هستند.
[7] . Chicha is beer made from corn (maize), served in Latin America.
[8] . منارِ رُک (spire) در معماری، سازۀ هرمی بلندی که برفراز برج نصب میشود. منار رُک را معمولاً عنصری تزیینی تلقی میکنند، اما در اصل نوعی سقف هرمی معمولی بوده است.
[9] . A Hall of Justice is an occasional term for a city's police headquarters, and exists in cities across the United States.
[10] . St. Mark is the patron saint of Venice. St. Dominic supposedly was one of the first Inquisitors, though actual historical evidence of this seems to be thin on the ground.
[11] . Pour out - express without restraint; "The woman poured out her frustrations as the judge listened"
[12] . Sea biscuit. very hard unsalted biscuit or bread; a former ship's staple, hardtack, pilot biscuit, pilot bread, ship biscuit. type of: biscuit. small round bread leavened with baking-powder or soda.
[13]. Run. Nautical The immersed part of a ship's hull abaft of the middle body.
[15] . مین-چین (Main-chains) صفحه افقی قفسه مانند طرفین بدنه کشتی، که مهارهای تثبیت دکل اصلی بدان بسته شده و ایستگاهی است برای ژرفا سنجی در آبهای ساحلی و برداشت آب از دریا و امور دیگر. م.
[16] . Roll: rock from side to side, a movement peculiar to a sperm whale during a fight
[18] . پاهی (Pahi) زورق دو تنه جنگی سنتی تاهیتی با دو دکل به شکل عاج فیل در دماغه که بادبان های لچکی بدان بسته می شد.
[19] . عرشه عقبی. (poop deck) در کشتی های بادبانی قدیم عرشه نرده داری که بام کابین ناخدا در انتهای کشتی را تشکیل می دهد و محل مناسبی برای دیده بانی است. مأخوذ از la poupe فرانسه، خود از puppis لاتین، در انگلیسی، ،stern به معنی پاشنه کشتی.
[20] . اتو-دا-ف (از پرتغالی auto da fé [ˈaw.tu dɐ ˈfɛ]، به معنای «اقدام ایمانی») محکمه و مراسم توبه در ملأ عام بدعتگذاران و مرتدان در اسپانیا و مستعمرات آن، پرتغال و مکزیک که در فاصله قرون 15 تا 19 میلادی بمنظور تفتیش عقاید برگزار می شد و شدیدترین مجازات آن زنده سوزاندن محکومان بود.