اسکندر چون به چین رسید، پاسی از شب گذشته دربان بدو گفت:
فرستاده پادشاه چین بر در است و بار می خواهد.
او را درون آوردند. بایستاد و گفت: چیزی که برای گفتن آن آمده ام برنمی تابد که دیگری نیز بشنود.
اسکندر حاضران را مرخص کرد و شمشیر آخته برگرفت و گفت: بگو هر چه می خواهی.
گفت: من پادشاه چین ام، نه فرستاده او.
اسکندر گفت: چه شد که از جان باک نداشتی و به نزد من آمدی؟
گفت: چون ما را از پیش، دشمنی نبوده، و تو می دانی که اگر مرا بکشی چینیان، چین را به تو نخواهند داد.
اسکندر دانست که مردی بخرد است. پس گفت:
باج سه سال چین را می خواهم تا بروم.
گفت: بپذیرم. اما مردم من مرا بکشند که چنین قولی داده ام.
اسکندر گفت: اگر باج دو ساله بستانم چه شود؟
گفت: بهتر باشد و گشایش بیشتر.
اسکندر گفت: اگر به یک سوم درآمد سالانه تو بسنده کنم چه؟
بپذیرفت. و سپاس گزارد، و برفت.
بامداد که شد سپاهی گران از چینیان گرداگرد اسکندر را بگرفته بود. چنان که او و سپاهش از نابودی بترسیدند. اسکندر، شاه چین را بخواست و گفت: نیرنگ زدی؟
شاه چین از اسب پیاده شد و گفت: نه. این سپاه را آوردم تا بدانی که اگر با تو بر صلح نهادم از ناتوانی من نبود.
اسکندر را خوش آمد و گفت: چون تو مردی هرگز خوار نشود و باج نپردازد. از گرفتن باج درگذشتم و می روم.
شاه چین گفت: زیان نخواهی دید.
اسکندر از چین بازگشت. شاه چین دو برابر آنچه با او پیمان بسته بود برایش فرستاد.
(تجارب الامم. ابن مسکویه. مجلد یکم. ترجمه استاد دکتر ابوالقاسم امامی. نقل با اندکی تلخیص و تصرف از ص 95 تا 97)