۱۴۰۰ دی ۲۰, دوشنبه

 

دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم

دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم

غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن

من از این یاوه سُرایی ها بسیار کنم

با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا

که به نتوانم ازو ترک سر و کار کنم

تا مگر روزی از خانه به بازار آید

صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم

بینم از دور و مرا رعشه بر اندام افتد

تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم

اندر آن حال گر انگشت مرا قطع کنند

خبرم نیست که آخی ز دلِ زار کنم

ور سگ هار به من حمله کند در آن حال

قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم

ور ذنوبم همه بخشند به یک استعفار

نیست قدرت به زبانم کِاستعفار کنم

کشفِ اسرارِ مرا خواهد اگر غمّازی

بی گمان پیشش کشفِ همه اسرار کنم

الغرض سخت گرفتارم و می نتوانم

تاش بر خویش کم و بیش گفتار کنم

نه بُوَد شاعر و شاعر طلب و شعر شناس

که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم

نه منجمّ که نِهَم شرم و حیا را به کنار

پیش خورشیدِ رخش صحبتِ اقمار کنم

کیمیا گر نبود کز پیِ مشغولیِ او

صحبت از شمس و قمر ، ثابت و سیّار کنم

مشدی و قلدر و غدّارست این تازه حریف

من چه با مشدی و با قلدر و غدّار کنم

اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش

سیر و نظّاره بر آن قامت و رفتار کنم

گویم آهسته که قربان تو گردد جانم

تا بگوید که چه می گفتی ؟ انکار کنم!

چه کنم ؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست

به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم

گر برآشوبد و کوبد لگدی بر شکمم

چه کنم ؟ درد دل خود به که اظهار کنم ؟

ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود

خویش را در سر کو سُخرۀ نُظّار کنم

ور بَرَد دست به شِشلول و به من حمله کند

زهره در بازم و زَهراب به شلوار کنم

شرح این واقعه را گر به جراید ببرند

شهره خود را به سَفَه در همه اقطار کنم

گر رئیس الوزرا بشنود این قصّۀ من

بعد با او به چه رو باید دیدار کنم ؟

ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند

این تعنّت به چسان برخورد هموار کنم

مر مرا منصب و ادرارست از دولت و من

بایدم قطعِ ید از منصب و ادرار کنم

من از ابناء ملوکم ، نتوانم که سلوک

با پسر مشدیِ ولگردِ ولنگار کنم

حضرت والا گویند و نویسند مرا

حفظِ این مرتبه را باید بسیار کنم

مر مرا اهل هنر ز اهلِ ادب می دانند

خویش را در نظرِ اهل ادب خوار کنم ؟

نسب از دودۀ قاجار بَرَم ،می باید

فکر خوش رویی از دودۀ قاجار کنم

پسر شاه سزاوارِ من و عشق منست

نه سزاوار بود تَرکِ سزاوار کنم

خانۀ او را تا خانۀ من راه بسیست

فکر همسایۀ دیوار به دیوار کنم

من که اهل قلم و دفتر و نردم ، ز چه روی

آشتی با پسری مشدی و بی عار کنم ؟

او همه رامش در خانۀ خَمّار کند

من چسان رامش در خانۀ خَمّار کنم

روی سکّوی فلان کافه خورم با او چای

در دکانِ چلویی با او ناهار کنم

لاس با زن ها در کوچه و بازار زنم

نَقل خود نُقّلِ سر کوچه و بازار کنم

دمِ هر معرکه یی رحلِ اقامت فکنم

سیرِ قوچ و کَرَک و خرس و بُز و مار کنم

چپق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم

تَرک این عادتِ دیرینه به سیگار کنم

گرچه در پنج زبان افصحِ ناسم دانند

به علی من کَرِتَم شیوۀ گفتار کنم

نشده پشت لبش سبز ، بدان جفتِ سبیل

گویم و در قَسَمِ کذبِ خود اصرار کنم

آبرو را بگذارم سرِ این پارۀ دل

بهر لختی جِگرک سفره قَلَمکار کنم

عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد

من سرو سامان چون در سر این کار کنم

با چنین مشدی آمیزشِ من عارِمنست

من همه دعویِ أَلنّار وَ لَاالعار کنم

عاشق بچّۀ مردم شدن اصلا چه ضرور ؟

من چرا بی سببی خود را آزار کنم

چشمِ او باشد اگر نرگسِ شهلاگو باش

من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم

او اگر دارد مویِ سیه و رویِ سفید

من چرا روز خود از غصّه شبِ تار کنم

این همه روده درازی شد و شاه اندازی

بایَدَم فکرِ پسر مشدیِ طَرّار کنم

عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست

پنجه با شیرِ قوی پنجه و خونخوار کنم

کار دشوار بود ، لیک مرا می باید

حیلتی از پیِ آسانیِ دشوار کنم

گر گشاید گره از کار به جادوی و به سِحر

سالها خدمتِ جادوگر و سَحار کنم

او نه یاریست کز او صرِفَنظَر به توان کرد

من نه آن مار که بیم از سخط غار کنم

خواهم ار کار بگردد به مرادِ دل من

به مرادِ دل او باید رفتار کنم

مشدی من خر کی دارد رهوار و مراست

که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم

از برای خَرَم از مخمل و قالیِ فی الفور

تُشَک و پالان آماده و طیّار کنم

از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز

به گُل و گردنِ او مُهرۀ بسیار کنم

دُم و یالش را از بهرِ قشنگی دو سه بار

به حنا گیرم و گلناریِ گلنار کنم

عصر ها باید تغییر دهم شکل و لباس

خویش را هم زی با آن بتِ عیّار کنم

کُلَهِ پوست نِهَم کَلّۀ سر مشدی وار

از قَصَب شال و زِ ابریشم دستار کنم

مَلِکی پوشم از آن ملکی های صحیح

پیشِ مشدی ها خود را پر و پادار کنم

گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست

بند و منگوله ز ابریشَمِ زَر تار کنم

یک عبایِ نوِ بوشهریِ اعلا بر دوش

آستر تافته یا مخملِ گلدار کنم

کیسه را پر کنم از اشرافی و اَمپِریال

جایِ زر خاک به دامانِ طلبکار کنم

چو رود یار همه عصر سویِ قصرِ ملِک

من هم البتّه همه عصر همین کار کنم

رَوَم آن جا ولی از راه نه ، از بی راهه

کار را باید پوشیده ز انظار کنم

چون رسیدم خرِ خود پیش خرِ او بندم

خود به تقریبی جا در برِ آن یار کنم

روزِ اوّل طرفِ او نکنم هیچ نگاه

من همه کار به اسلوب و به هَنجار کنم

پای رویِ پا انداخته با صوتِ جَلی

قهوه چی را به برِ خویشتن احضار کنم

شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم

گر چه بی میل بُوَم خواهش هر چار کنم

یک دو روزی نکنم هیچ تعارُف با او

ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم

وقتِ برخاستن از جیب کشم کیسه برون

هر چه اندر تهِ کیسه ات نگونسار کنم

اشرفی ها را بر دیدۀ او بشمارم

بعد یک مبلغ بر قهوه چی ایثار کنم

من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی

جایِ صرفِ دو درم بذلِ دو دینار کنم

خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر

یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم

تا پسر مشدیِ ما بر سر گفتار آید

طرحِ یک مکری چون مردمِ مکّار کنم

روزی افسارِ الاغم را بندم به درخت

گِرِهَش سست تر از عهدِ سپهدار کنم

خرِ من بر کشد اَفسار و جَهَد بر خرِ او

محشرِ خر که شنیدی تو پدیدار کنم

دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم

کارِ میر آخور و اقدامِ جلودار کنم

خرِ خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز

به خرِ او چورسم نازش و تیمار کنم

عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم

صاحبِ آن خرِ دیگر را اِخبار کنم

به همین شیوه میان خود و آن خوب پسر

پایۀ صحبت و الفت را سُتوار کنم

گر بپرسد ز من آن شوخ که این خر خرِتُست

پیشکش گویم و در بردنش اِصرار کنم

بعد از آن چای چو آرند نهم خدمتِ او

عرضِ خدمت را شایسته و سرشار کنم

پشتِ چایی چپقی چند به نافش بندم

هم در آن لحظه منش واقفِ اسرار کنم

کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه

خانه را از رخِ او غیرتِ فرخار کنم

از قضاگر خر او لنگ شد و بارش ماند

خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم