۱۴۰۰ بهمن ۱۱, دوشنبه

انقلاب ایران و تأثیر آن بر ادبیات داستانی

خروس؛ داستان خروش انسان‌

ابراهیم گلستان در «خروس» جامعه‌ای را تصویر می‌کند که راه به پیش ندارد و در ترس و هراس حاکم، غرق در تضادهای خویش، سرانجام به انفجار خواهد رسید.

خروس خروش است؛ خروشیدن، از واژه اوستایی خراوش و یا خرئوس. خروس از پرندگان مقدس است. "در سپیده‌دم با بانگ خویش دیو ظلمت را رانده، مردم را به برخاستن و عبادت و کشت و کار می‌خواند...مژده سپری شدن تاریکی و شب و برآمدن فروغ روز را می‌دهد. ایرانیان خروس را مقدس دانسته و خوردن گوشت آن را روا نمی‌دانستند. خروس در اوستا پرودرش نام دارد، به معنی از پیش بیننده، یعنی از پیش فروغِ روز را دیده و مژده ورود آن را می‌دهد." (دانشنامه مزدیسنا) خروس "گماشته سروش است" و خدمتگزار او. (وندیداد) فردوسی در شاهنامه از او به عنوان "پیک ایزدی" نام می‌برد. گویند "در خانه‌ای که او باشد، دیو درنیاید."

«خروس» نام رمانی‌ست از ابراهیم گلستان که سال‌ها پیش از انقلاب نوشته شده، بی‌آن‌که به شکل کامل انتشار یابد. انتشار سرودُم‌بریده آن باعث شد تا دگربار به شکل کامل در خارج از کشور منتشر شود.

خروس روایتی ساده دارد و حوادث آن در یک شبانه‌روز می‌گذرد. در چهار فصل و ۱۱۹ صفحه: راوی با همکار خویش در مأموریت شرکت نفت به جزیره‌ای در سواحل جنوب کشور می‌رود. در بازگشت، قصدِ تماشای آهوان جزیره باعث می‌شود تا به موقع به محل قرار با راننده نرسند. به ناگزیر به خانه حاجی ذوالفقار کبکایی وارد می‌شوند تا شب را در آن‌جا گذرانده، صبح فردا به شهر بازگردند.

در ورود به خانه حاجی با دو منظره روبرو می‌شوند؛ تندیس بُز نری بر سرِ درِ خانه و صدای خروسی که انگار پارس می‌کند. «وقتی در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد. این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود. یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد، بجنباند. در هر حال ما از جایمان جستیم.» و این زمانی است که میهمانان یک سر خشک‌شده بز را بر سر در خانه می‌بینند که «سفید و خشک، با شاخ و کله بریده...دست و پای چوبی گچمال، رو به دریا» قرار دارد.

حاجی با سنگی در دست، قصدِ جانِ خروس کرده ولی با دیدن میهمانان دست از کار می‌کشد. میهمانان را به داخل خانه، به اتاقِ پذیرایی هدایت می‌کند و توضیح می‌دهد که خروس گاه و بی‌گاه اذان می‌گوید و هیکل بُز را فضله‌باران کرده است. دلیل این رفتار را در حرامزاده بودن خروس می‌داند. می‌گوید تخم‌مرغی را در جعبه ساعت دیواری پنهان کرده بوده که خروس از آن سر برآورده، نه از زیرِ مرغ. «تخم حروم وقتی هم ساکته انسون همه‌ش می‌ترسه که الآن صدا کنه.»

میهمانان به چشم می‌بینند که همه اهالی خانه می‌کوشند تا خروس را به دام اندازند، اما موفق نمی‌شوند. در این میان سرِ بُز آسیب می‌بیند و حاجی دستور می‌دهد تا گلِ گیوه بر آن بمالند. تعقیب و گریز اما طول نمی‌کشد و خبر می‌آورند که اهالی روستا خروس را گرفته‌اند. قرار است آن را کشته، برای شام میهمانان کباب کنند.

خروس اگرچه از نظر حاجی نحس است، بُز دفع قضا و بلا می‌کند. خروس اما با فضله‌هایش شخصیت بز را لکه‌دار کرده است. این مزاحمِ شوم باید نابود شود.

پنداری خروس باید طی آیینی ویژه کشته شود. نمایش مرگ خروس انگار باید در حضور همگان اجرا گردد. پس از آن‌که خروس گرفتار می‌آید، اهالی خانه به اتفاق دست و پایش را می‌بندند. به وقت کشتن یکی می‌گوید بهتر است او را نکشند زیرا اذان می‌گوید. حاجی در پاسخ می‌گوید؛ «لازم نکرده اذان! لازم هم باشد خودم میگم.» حاجی می‌خواهد برتری خود را بر خروس بنمایاند. قوقولی قوقو می‌کند تا نشان دهد که بهتر از خروس اذان می‌گوید. پا بر زمین می‌کوبد و از اهالی خانه می‌خواهد کار او را تقلید کنند. حاجی می‌خواهد خود جای خروس را بگیرد. می‌گوید؛ «یادتون نره خروس منم. فهمیدین همه؟...وقتی که مو اذون میگم شمام بگین. اما فقط وقتی بگین که مو بگم، فهمیدین همه؟ یالا...» با کشتن خروس خون او نه تنها بر سر بز، بر صورت حاضران نیز می‌پاشد. این خون انگار باید برکت به خانه بازگرداند و نحوست از بین ببرد.

یک چیز دیگر نیز از چشم میهمانان دور نمی‌ماند و آن کثافتی بود که همه‌جا دیده می‌شد و در ادامه همین کثافت؛ خروس بر سر بز می‌ریند و پسربچه حاجی که اسهال گرفته، در سرتاسر حیاط خانه. و همین بوی بد است که با بوی نفت در فضا می‌پیچد.

راوی و همراه او شاهدانی هستند که پنداری از مکان و زمانی دیگر به اینجا آمده‌اند تا به اتفاق مروری داشته باشند بر گذشته و حال. در حضور چند ساعته آن‌ها در این خانه، حوادثی پیش می‌آ‌ید که نمی‌تواند به همین زمان محدود بماند. آن‌ها می‌بینند، بی‌آن‌که دخالتی داشته باشند و دیده‌ها سراسر پرسش است، بی‌آن‌که پاسخی داشته باشند. می‌توان پرسش‌ها را بسط داد تا آن‌جا که هر خواننده‌ای در جست‌وجوی پاسخی باشد.

به وقت شام، ‌به همراه میگساری، حاجی از «گنج مهنا» سخن به میان می‌آورد، زیرا شک دارد که میهمانان او در پی یافتن آن، آواره این جزیره شده‌اند. حاجی انسانی مذهبی است، نماز می‌خواند، نذر می‌کند، خرافی است و در عین حال ویسکی و کنیاک می‌نوشد، به کار قاچاق هم مشغول است. می‌کوشد از زبان میهمانان ردی از گنجِ نهانِ «میرمهنا» در جزیره بیابد. حاجی آدمی فرصت‌طلب و خوش‌گذران است. پیوسته‌ایام زن و بچه و نوکر به خدمت او حاضرند. حاجی نماینده دولت است در این جزیره، نماینده‌ای که می‌تواند نماد حکومت نیز باشد.

به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید

در میان خدمتکاران حاجی، پسربچه خدمتکاری دیده می‌شود که بعدها معلوم می‌گردد سلمان نام دارد، «بچه سیه‌چرده»ای که چون سایه در خدمت ارباب است. حرف نمی‌زند، در سکوت اوامر ارباب را اجرا می‌کند.

در این میان، به وقت شام، صحبت‌هایی که پیش می‌آید، حرف به «بچه‌بازی» نیز کشیده می‌شود و حاجی با لذتی فراوان از «دار خرستو» می‌گوید که ابزاری است برای این کار.

به وقت خواب، میهمانان در پشه‌بند بالای بام می‌خوابند. راوی در پی تشنگی، سحرگاه بیدار می‌شود، ‌در تاریک‌روشنای صبح بر بام خانه روبرو که حاجی بر آن خوابیده، هیکلی می‌بیند که وارد پشه‌بند می‌شود. حرکات او را مشاهده می‌کند که برایش معما می‌شود. همان سایه را اندکی بعد بر بالای در می‌بیند؛ در کنار بز. هم‌زمان بوی گندی فضا را پُر می‌کند. ناگهان شعله آتش را می‌بیند که از «پشت خانه گُر برداشت و شعله از پس شعله سر برکشید، و در بُز گرفت و بُز تمام شد آتش.»

در میان آتش و دودی که همه‌جا را در بر گرفته، اهالی خانه حاجی را دست‌وپا بسته، زیرپیرهن در دهان تپانده، گُه‌آلود در پشه‌بند می‌یابند؛ «بسته بودندش. مچ‌های دستش از عقب به بند به هم بسته بودند و بند از روی شانه‌اش دوبار، خفت، بر گرد گردنش گره می‌خورد می‌رفت دور کله‌اش سه چهار بار می‌چرخید تا بالشی که روی دهانش بود، سفت، محکم به صورت و سر بسته باشد و از جای خود نلغزد و نرود...تمام سر تا پاش، با آن حالت به بند بسته و ناچار بی‌صدا، از همان اول پوشیده از گُه بود. هر کس که کرده بود با دقت تمام موها و دست و پا و پشت و سینه و صورت را، بی‌تربیت، با سنده جلد کرده بود که انگار حاجی حنا بسته بود...»

صبح ماشین از راه می‌رسد و راوی و همکارش جزیره را ترک می‌گویند. در راه بازگشت از دور صدای خروسی به گوش می‌رسد؛ «...خروس اذان صبح را سر داد. به یاد خروس افتادم. چیزی‌ست در هوا که هر خروس از آن خبر دارد. می‌داند که صبح نزدیک است یا وقت ظهر رسیده است می‌خواند. بی‌خواندن خروس صبح می‌آید، اما خروس این هنر را دارد که می‌داند صبح می‌آید. با وقت همراه است...»

بُز افتخار حاجی‌ست، زیورِ درِ خانه اوست. حاجی اجازه نمی‌دهد بُز کثیف شود. هر از گاه که خروس بر آن می‌ریند، حاجی دستور می‌دهد تا سریع تمیز شود. بز انگار خودِ حاجی است. او در تندیس بز خود را می‌یابد. پاک نگاه داشتن آن همانا پاکیزه بودن خودش است. هر کس به بز اهانت روا دارد، پنداری حاجی مورد اهانت قرار گرفته است. خروس حرامزاده لقب می‌گیرد چون بر هیکل بُز ریده است. حاجی مرگ خروس را طلب می‌کند، در خروس نحوست می‌بیند و آن را شوم خوانده، دشمن می‌دارد. بز برای حاجی مقدس است. هر اتفاقی برای بز بیفتد، به حتم نشان از اتفاقی در پیش رو دارد که باید برای حاجی پیش آید. شکسته شدن بز را به فال بد می‌گیرد و اعلام می‌دارد که حال «باید نشس و دید تا چه وقت اتفاق می‌افته.»

Iran Ebrahim Golestan

ابراهیم گلستان

به آتش کشیدن خانه، گُه‌مالی حاجی، دست و پا بستن او، همه در پی همین حادثه پیش می‌آیند. در همین رابطه است که حاجی خروس را عامل می‌داند، او بود که «نجسش کرد، آخر هم سرش را خورد.»

اگر بُز نماد حاجی باشد، خروس هم باید نماد سلمان باشد، همانی که بی‌سروصدا کار خویش کرد؛ آتش به پا نمود و غایب شد. و آدم‌هایی که در گند و کثافت می‌لولند، می‌توانند نمادی دیگر باشند از جامعه. می‌توان از اسطوره و تمثیل و نماد اندکی فراتر رفت، به جهانی وارد شد که ایران دهه چهل است. می‌توان از لایه‌های بیرونی داستان گذشت، پا به درون لایه‌های دیگر گذاشت. هنر گلستان نیز همین است، این‌که از حادثه‌ای به ظاهر ساده، خلاقانه داستانی می‌آفریند با موضوعی بسیار جدی و حیاتی.

خانه نماد جامعه ایران است. یک اقتدارگرایی قلابی بر آن حاکم است؛ حاجی ذالفقار که کدخدا است و حاجی است و ثروتمند. یعنی هم خدا را دارد و هم به عنوان حاجی، دین را. او در عصر مدرن مانده در تضاد بین بز و خروس که مقوله‌ای است در جهان پیشامدرن، به راه کسب ثروت، گنج مهنا می‌جوید. او باروری و برکت را در بز جست‌وجو می‌کند و تندیس بی‌سر و بی‌هویت بز را با پاهایی گچی و کله‌ای توخالی بر سر در خانه قرار می‌دهد. و جالب این‌که مردم از پارس خروس بیش از پارس سگ وحشت دارند.  حاجی خواستار تغییر است، تغییر او اما همانا کشتن خروس و آراستن بز است و شورش علیه خدمتکاران خانه که باید از او تقلید کنند.

بزِ خشک شده می‌تواند نشان از مردی سترون نیز داشته باشد در جامعه‌ای بیمار. شاید هم باید بز قربانی گردد تا بلایا دور و آرزوها برآورده گردند. بز افتخار این خانه است. حاجی و اهالی خانه به آن می‌بالند، آن را بزک کرده، همیشه آن را پاکیزه نگاه می‌دارند، حتی تمیزتر از حیاط خانه. از سوی دیگر بزِ گچی می‌تواند نماد جامعه‌ای باشد که در پسِ آن، سنت، مذهب، ریا، عادت‌ها و افکار کهنه، جادو و خرافه قرار دارد. مرگ خروس و ماندنِ بز، اگرچه شکسته‌شده، نشان از پایداری جامعه‌ای سنتی دارد، جامعه‌ای که فعلاً پابرجا خواهد ماند. همین تناقضات است که اغتشاش و بحرانی را در خانه حاجی موجب شده است؛ در حیاط خانه، بر بام، بر سفره شام، بر در خانه و در میان آدم‌ها. در همین بحران است که خروس باید بمیرد تا بز، موقت هم که شده، زنده بماند. زندگی آن دو در کنار هم ناممکن است. حاجی فکر می‌کند که همه‌چیز را در کنترل خویش دارد. او جزیره را آرام در دست دارد و جزیره خود بر دریایی آرام قرار گرفته. دریا که به تلاطم درآید، موج برمی‌خیزد و طوفان آغاز می‌شود. در ناآرامی‌ها مردم نیز بر حاجی می‌شورند، چنان‌که شوریدند.

خروس اما اهل مبارزه است، سحرخیز است، سرود بیداری سرمی‌دهد، تن به تسلیم نمی‌سپارد، در بازداشت او همه اهل خانه به سرکردگی حاجی بسیج می‌شوند. خروس با افتخار کشته می‌شود. اگرچه کشته و خورده شده، اما نامش بر زبان‌هاست، پنداری جاوید شده و حال می‌توان از این «شهید جاوید» داستان‌ها تعریف کرد. خروس نظم خانه‌ای بی‌نظم را برهم زده، آبرو و ارزشی برای بز باقی نگذاشته. خروس آرام ندارد و آرام نمی‌گیرد، انگار آرامش نمی‌شناسد. در جعبه ساعت متولد شده، پس فرزند زمان است. خروس انکار بز است، شاید هم می‌خواهد او را برانداخته جانشین او گردد. آیا می‌توان گفت که این پیش‌بینی گلستان سالی بعد در جنبش چریکی خود را نمایاند؟ و خروس چریکی شد هم‌چون سلمان که آتش به پا کرد؟

گلستان می‌داند که با رمانتیسیم انقلابی کار به جایی نخواهد رسید. شاید به همین دلیل باشد که عصیان را می‌بیند و از آن می‌گوید، بی‌آن‌که بخواهد به نتیجه آن نگاهی بیندازد. او می‌داند که پراگماتیسم انقلابی به احساس بیش از عقل بها می‌دهد. «عصیان رمانتیک» راه به جایی نخواهد برد. برای گلستان شکی در این نیست که در پی جنبش مشروطه کشور به گسستی تاریخی دچار گشته که روح مدرنیسم در تضادهای موجود در آن سرگردان است. او می‌کوشد ناکامی چنین هویتی را در ایران بازنماید. در همین جامعه است که در پی گسست‌ها ما نتوانسته‌ایم از سنت‌های حماسی و مذهبی فاصله بگیریم و از قهرمان‌گرایی و شهادت‌طلبی دور شویم، نتیجه آن‌که در دنیای مدرن می‌کوشیم آن را بازتولید کنیم و در عصیانی رمانتیک در تعارض با مفهوم مدرنِ سیاست، سیاست‌ورزی کنیم.

حاجی نقش دیکتاتور را بازی می‌کند، دیکته می‌کند، خودکامه‌ای‌ست که خودمحوری به نمایش می‌گذارد. حکم صادر می‌کند تا قدرت خویش نمایش دهد؛ «سگ‌پدرا، یادتون نره خروس منم...»

رمان خروس نشان از یک جامعه دارد که انگار ایران پیش از انقلاب است. در خروس به ظاهر از سیاست چیزی نمی‌بینیم. اما سراسر آن سیاست است، سیاست در آن موج می‌زند، بی‌آن‌که جمله‌ای از سیاست به میان آید. نتایج سیاست حکومتی اما در این رمان، در نمادها و رفتارهای شخصیت‌ها نشان داده می‌شود. خروس پیشگویی می‌کند سقوط قریب‌الوقوع یک اقتدار را و یا خیزشی علیه آن را آنن‌سان که سلمان آغاز کرد. خروس می‌تواند فراتر از ایرانِ پیش از انقلاب پیش رود، می‌تواند همین حالا نیز دیده شود. جسمیت یابد. خروس پیش‌بینی هر اقتداری‌ست در هر زمان و مکان.

سلمان نماد لگدکوب‌شدگان تاریخ است که در صبوری تمام رنج متحمل می‌شوند و آن‌جا که کاسه صبوری لبریز می‌شود، به شورش برمی‌خیزند، به آتش می‌کشند. سلمان حرف نزد، تحمل کرد و در نهایت شورید و به آتش کشید.

سلمان نماد مردمی‌ست که سال‌ها زیر پا ستم‌کوب شده‌اند، نماد همه آنانی که به حیثیت و وجودشان تجاوز شده، نماد ملتی در بند. سلمان همانی‌ست که سال‌هاست بر «دار خرستو» نشسته است و حاجی نمازخوانِ می‌خواره با افتخار از آداب جر دادن ماتحت کودکان سخن می‌گوید.

آثار گلستان در کلیت خویش بازتاب تنش‌های مدرنیته در ایران است که نشان از بحرانی ژرف در هویت دارد. او می‌کوشد از ظاهر امور، آن‌چه را که به‌ظاهرمدرنیته می‌نماید، فراتر رود و در ژرفا محتوای فریبنده و کاذب آن را نشان دهد که هیچ هم‌خوانی با مدرنیته ندارد. او می‌خواهد بر شکستِ قابل پیش‌بینی پروژه‌ای انگشت بگذارد که شاه می‌خواست از آن هویتی برای «تمدن بزرگ» خویش بسازد.

در داستان‌های گلستان وسوسه‌ای ژرف مشاهده می‌شود که بیشتر به تاریخ اجتماعی کشور نظر دارد. رخدادهای مهم ایران را به خوبی می‌توان در آن‌ها بازیافت: بیست‌وهشت مرداد، انقلاب سفید، تحولات منطقه جنوب و مهم‌تر از همه؛ فکر و نظریه‌های فکری بر موضوع‌ها.

گلستان در داستان‌هایش پیشگویی می‌کند، کاری که در کمتر نویسده ایرانی یافت می‌شود. تلخ و ژرف از ایستایی جامعه و بحران حاکم می‌گوید، چیزی که به چشم نمی‌آید.

در داستان فیلم «خشت و آینه» او نیز که در سال ۱۳۴۳ آماده شده، نوزادی در یک تاکسی یافت می‌شود و در پی آن حوادثی پیش می‌آید و بحرانی آغاز می‌شود که بی‌شک می‌توان آن را به بحران جامعه تعمیم داد. هر یک از اطرافیان پندی در نگهداری کودک پیشنهاد می‌دهند، بی‌آن‌که از حرف و سخن خویش آگاه باشند. آنان عرق استکان را با لااله الا‌الله بالا می‌اندازند و حرف‌های روشنفکری قرقره می‌کنند.

خشت و آینه روایت زندگی هاشم است که راننده تاکسی‌ست و تاجی‌، دوست دختر او در بیست‌وچهار ساعت که در سیاهی شب آغاز می‌شود و در سیاهی شب دیگر پایان می‌یابد. نام هاشم نسبت به مذهب می‌برد و تاجی نسبت به سلطنت. پنداری دین و دولت درهم تنیده شده‌اند و این همان چیزی‌ست که نقشی بزرگ در هستی آدم‌هایی که در جامعه‌ای به ظاهر مدرن زندگی می‌کنند، دارد. جالب این‌که در دکانی از بازار عکسی نیز از یک آخوند (خمینی؟) بر دیوار به چشم می‌خورد.

دست شکسته افسر کلانتری، حضور سربازان تفنگ بر دوش در راهروهای دادگستری، ازدحام کودکان وحشت‌زده در پرورشگاه و نوزادان سقط جنین شده که در شیشه‌های الکل گذاشته شده‌اند، همه نگاه به قدرتی دارند که غرق بحران است.

دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید

در داستان این فیلم که تداعی‌گر زمان پس از ۲۸ مرداد است، از یک‌سو صحبت از «به آتش کشیدن شهر» می‌شود و از سوی دیگر «جنبش مشروطه». از «شب پایدار» و «غروب ساکت» سخن به میان می‌آید که شاهد «هزار چشم خطر» است. از زمانه‌ای که معلوم نیست «صید کیست و صیاد کیست».

نوزاد را یک زن چادری مسافر در تاکسی می‌گذارد، زنی که دیگر از او نشانی نیست. زن چادری نشان از سنت دارد، نوزاد در تاکسی قرار است شهروندی باشد در جامعه‌ای مدرن که در تاکسی جا گذاشته شده است. عاقبت این نوزاد به کجا خواهد کشید؟ صحبت از این است که هاشم و تاجی او را پیش خود نگاه دارند. پنداری می‌خواهند مسیح و یا محمدی را به عنوان منجی در یتیمی بزرگ کنند. به هاشم اما در دادگستری توصیه می‌شود که این فرزند را به پرورشگاه بسپارد، زیرا بزرگ کردن او کاری‌ست دشوار. نتیجه این‌که هاشم بچه را به پرورشگاه می‌سپار، کاری که اعتراض تاجی را به همراه دارد. این رفتار باعث می‌شود تا راه خویش را از هاشم جدا کند.

پیدا شدن بچه امیدی را به زندگی این جفت با خود آورده بود، مرد اما بچه را به پرورشگاه می‌سپارد و به قول زن او را «گُم‌وگور» می‌کند. داستان در شب آغاز شده بود و در شب نیز پایان می‌یابد. به بیانی دیگر شب هم‌چنان بر زندگی مردم حاکم است. داستان تمام نمی‌شود و این زندگی پنداری پایانی ندارد.

خشت و آینه حکایت از مردم و جامعه‌ای دارد سرگشته و بیگانه باخود که سرسپرده سنت هستند و می‌کوشند گام به جهان مدرن بگذارند. حکایت مردمی‌ست وحشت‌زده که بحران جامعه را در هراس حاکم تجربه می‌کنند. گلستان نخواسته فیلمی چون دیگر فیلم‌ها بسازد. خود در مصاحبه با کریم امامی می‌گوید؛ «من در این فیلم خواسته‌ام مردم را با فکرهایی در مورد خودشان سرگرم کنم.»

در رمان «اسرار گنج دره جنی» نیز که نخست فیلم آن در ۱۳۵۰ساخته شد و سپس رمانی با این عنوان در سال ۱۳۵۳ منتشر شد، همین بحران است که دامن می‌گستراند. در این رمان مردی روستایی به ناگهان سنگی را کنار می‌زند، چاهی زیر آن می‌یابد، و گنجینه‌ای در زیرزمین کشف می‌کند که بی‌شک به کشف نفت و پی‌آمدهای آن می‌ماند. به اندک‌زمانی اهالی مرد را دوره می‌کنند، مجیزش می‌گویند و او غرق در خودشیفتگی‌هایش هم‌چنان میهمانی می‌دهد تا بیایند و بخورند و مجیزش گویند و بروند.

«اسرار گنج دره جنی» نشان از بحرانی دارد که حاکم بر فکر و رفتار رهبران جامعه است. نویسنده ناتوانی جامعه را در برون‌رفت از این بحران تصویر می‌کند. این رمان نگاه به تاریخ دارد. «دروازه‌های تمدن بزرگ» در برابر فقر و بی‌سوادی و ناآگاهی قرار می‌گیرند و رمان سراسر در تضادهاست که پیش می‌رود.

داستان چنین آغاز می‌شود: «یک دسته مهندس برای نقشه‌برداری از تنگنای دره گذشتند و رسیدند روی بیراهه. از وقتی راه افتادند و بارهاشان را باربرها از عقب می‌آوردند، مردی که جلو می‌رفت آغاز کرده بود به گفتن از این‌که تپه‌ها زیباست و زود (یا رود؟) افتاده بود در وضعیت عشق خود به میهنش که فراخ است و نیروی جادوکننده‌ای دارد...»

گروه مهندسان برای راه‌سازی به روستا آمده‌‌اند تا راه بسازند و تونل بزنند. یکی از مهندسان در نگاه به دوربین، پیرمردی را می‌بیند که گنجی یافته و یک‌شبه ثروتمند شده است. او ثروت خویش به کار می‌گیرد و در روستا کاخی می‌سازد که در هیچ چیزش نشانی از فکر نمی‌بینیم. کسی حتی خود مرد نیز نمی ‌داند چه می‌کند. او با خیل اجناسی که از شهر خریده و با خود به روستا آورده، هم‌چون مردی‌ست افسانه‌ای که پنداری «لباس فضانوردی» بر تن دارد.

زبان رمان گاه بسیار شاعرانه است. مشکلات و موضوع جامعه دهه چهل و پنجاه ایران را گاه به طنزی تلخ تصویر می‌کند. گلستان در این رمان از شخصیت‌هایی بی‌نام استفاده می‌کند: «مرد»، «مرد دهاتی»، «زرگر»، «مهندس»، و سرانجام این‌که؛ «بی‌آزادی آدم به آدمیت نمی‌رسد» و «آدم یعنی مسلط به خود بودن. وقتی صداقت نباشد، تسلط نیست. مسلط به خود بودن یعنی تضمین پایه آزادی»

در این موقعیت سرانجام انفجاری عظیم رخ می‌دهد که حاصل آن شاید همان رویداد سال ۵۷ باشد. زمانی که شاه در اوج قدرت است، گلستان در این رمان سقوط او را پیشگویی می‌کند.

سنت و مدرنیته

آنچه را که گلستان می‌دید در واقع ناکامی مدرنیته در ایران بود که چند سالی بعد به انقلاب اسلامی سال پنجاه و هفت انجامید. اگر جنبش چریکی اعتراض به ناهنجاری‌های حاکم بود، انقلاب نقطه اوج همین تضادها بود که روشنفکران و تحصیلکردگان در آن همراه و همگام روحانیت نقش بزرگی داشتند. آیا این ناکامی بنیان در نابسامانی‌های مدرنیته ایرانی نداشت؟

سنت در ایران متأسفانه در پیراستن مدرنیته بر آن توفیق یافت و به گرایشِ غالب درآمد و در بی‌هویتی جامعه به هویت ایرانی بدل شد و به جای هویت مدرن نشست. در دستیابی به آن تمامی جامعه دخالت داشت، چنان‌که در پیروزی انقلاب کل جامعه حضور داشت و سهیم بود. ما به اتفاق سنت‌های مرده را زنده کردیم تا در تجدد جعلی خویش سنتی جعلی را بنیان گذاریم. گلستان به درستی سقوط فکری و فرهنگی جامعه را می‌دید و به عاقبت آن هشدار می‌داد. او می‌دانست که عدم شناخت تاریخی و ناتوانی فکری جامعه ما را به یک بی‌هویتی دیگر راهبر خواهد شد. شاید به همین علت است که پس از انقلاب هیچ نامی و نشانی از گلستان و آثار او دیده نمی‌شود. باید سال‌ها بگذرد تا دگربار آثار او برای جامعه ملموس گردد و مشتاقانه، این بار با نگاهی دیگر، خوانده شوند.

برای گلستان آزادی و دمکراسی مفاهیمی کلی نیستند، این مقوله‌ها را اجزایی است که بدون توجه بدان به مفهومی کلی دست نخواهیم یافت. گلستان بر همین چیزهای کوچک انگشت می‌گذارد و به عمق آن‌ها وارد می‌شود تا از آن‌جا به کل بنگرد، چیزی که نه تنها در ادبیات، در سیاست‌ورزی ما نیز بیگانه است. مشکل شاه نیز همین بود. فکر می‌کرد با ابزار مدرن، با حذف آزادی و دمکراسی، می‌تواند کشور را مدرن گرداند. به نظر گلستان نه سنت را مستبدانه می‌توان سرکوب کرد و نه تجدد و مدرنیته را با حذفِ فکر مدرن. تحولات مدرن هم‌سان با تفکر مدرن نیست. سرکوب سیاسی اما تنها مؤلفه استبداد نیست، فرهنگ اجتماعی نیز آن را بازتولید می‌کند. سنت و مدرنیته در ایران به آمیزشی فرهنگی رسیده‌اند که حاصل نه این است و نه آن. در چنین فرهنگی‌ست که انسان فرهنگی تبدیل به انسان فرقه‌ای می‌شود که می‌کوشد با خشونت ایمان خویش را ثابت کند.

خروس آیینه تاریخ ماست، آن‌چه از سر گذراندیم و آن‌چه که گلستان پیش‌بینی کرده بود. و به راستی نیز هیچ رمانی در ایران به این شکل آینده کشوری را با پیشگویی به داستان نکشیده است.