۱۴۰۰ دی ۲۶, یکشنبه

 

سحر گاه برخاست بانگ خروس

تبیره زنان ساز کردند کوس

سر ازلانه مرغان خوش خطو خال

برون کرده بر جوجگان پروبال

که تا کی رود لشگر زنگبار

به پرند خوشدل سر شاخسار

چو از پشت کُه خسرو خاوران

برون کرده سر را چو شاهنشهان

ز گرمی او گرم شد کوه دشت

ز نورش طلا پوش شد پهن دشت

زمین و زمان روشن از نور او

هوا عطر آمیز از سور او

به تبریک او نرگس و نسترن

برنگ و ببو بر گشوده دهن

گل سرخ خندان شد از روی او

که بلبل سخن گوی در کوی او

چو سردار از خواب بیدار شد

بخواند و بنزدش پرستار شد

بیاورد طشت زر و ظرف آب

یکی شانه و آینه با گلاب

چو رو را صفا داد سردار کل

بسر شانه زد برفشاند عطر گل

پس از صرف صبحانه برپای خاست

بزودی امیران لشگر بخواست

امیران لشکر همه رزم خواه

بدرگاه سردار کل رو براه

درودی بگفنند و گفتند شاد

که هر بامداد شما شاد باد

بفرمود ای نامور سروران

خبر دار گوئید بر لشکران

دمیدند بر کوس و لشگر ز جا

بر آمد چو دریا و بحر سیاه

صدای دهل گوشها کر نمود

ز بس بوق کوسش نوا میفزود

پس آنگه بفرمود کای پورمن

جوان و دلیری تو بر انجمن

سپردم تورا ده هزار از سپاه

تو خود با سپه پیشتر رو براه

اطاعت نمود و براه اوفتاد

پیاده چوطوفان سواران چوباد

همه اسبها شیهه ها از جگر

همی بر کشیدند و رو بر سفر

چنان ناخن و سم زمین کوفتند

که گرد زمین را همی روفتند

ز نیره هوا چون نیستان شده

زمین تیره از گرد اسبان شده

جوانان ایران همه پر خروش

دلی شاد و خندان سری پر ز جوش

همان پرچم پارس در پیش آن

سپهدار در پیش نام آوران

چو هشتاد پرچم که هشت ده هزار

نشانی بد از لشگر نامدار

پس و پشت هر پرچمی افسری

بسر خود و بر خود رنگین پری

برای گروهان بدی این نشان

پرو پرچم و جمله گردنکشان

جنیبت کشان پیش رو صد نفر

همه اسب تازی لگامش بزر

جلودار شان بود مینوی نام

که از نوجوانی همی خواست کام

بسوی اروپا نمودند روی

تراکیه ، مقدونیه ، آرزوی

خبر شد بدشمن که آمد سپاه

کمر بسته و برگرفتند راه

دلیران دشمن بگفتند جنگ

نمائیم و ما را نباشد درنگ

سپاه دو کشور بهم ریختند

تو گوئی که آتش بهم بیختند

چنان شعله جنگ بالا گرفت

کزان جنگ گردون شداند رشگفت

ز بس مردو مرکب در آن پهن دشت

بخون تن خوبشتن غرقه گشت

زمین رود خون شد هوا تیره گشت

بدشمن از آن جنگ آمد شکست

همه لشکر خصم رو بر عقب

نهادند و رفتند با تاب و تب

حصاری شدند و به بستند در

نه از شهر بیرون بشد یک یکنفر

سر برجها تیرها بر کمان

نهادن در پیش و دل بدگمان

چو یک چند روزی بر این بر گذشت

سپهدار ایران بیامد ز دشت

چو از دور دیدند که آمد سپاه

سوار و پیاده هم از گرد راه

سپهدار ایران چنین امر داد

بگفت ای دلیران ایران نژاد

بگیرید یکسر سپرها بسر

نترسید از تیر دشمن دگر

بکوبید با گرز دروازه گاه

که باید بر این شهر یابید راه

اباگرز و گردونه دروازه را

گشائید و کوبید جنگنده را

امان گر بخواهند اما نشان دهیم

نه بر غارت و قتل فرمان دهیم

چو فرمان شنیدند امان خواستند

همان پرچم صلح افراشتند

گشودند دروازه سخت را

چو برگشته دیدند خود بخت را

سپهدار فرمود با افسران

که ای نامداران و جنگاوران

شما هر یکر با گروهان خویش

بگوئید پا برندارند پیش

نباید که لشگر بیاید بشهر

که از مال دشمن بجویند بهر

من و چند از افسران سپاه

سوی کاخ شاهی بجوئیم راه

دگر لشگر و چادر و بارگاه

ابر دشت باشند جمله سپاه

گر آذوقه خواهند هم زر دهند

خرند و نه دینار کمتر دهند

بدانید کاین لشکر نامدار

همه مرد جنگند و مردان کار

نه اهل چپاول که غارت کنیم

به هر جا خرابی، عمارت کنیم

سپهدار با افسران دلیر

برفتند در قصر شاهی چو شیر

ابا احترام و شکوه و جلال

گرفتند جشنی برون از خیال

چو دشمن بدید این چنین مردمی

بگفت آفرین بر چنین مردمی

بیامد خود او با سران سپاه

به نزد سپهدار ایران سپاه

بگفتا منم بنده داریوش

بفرمان آن شه مرا هشته گوش

تو بر جای شاهی و من کهترم

ز فرمان و رأی شما نگذرم

سپهدار چون دید بنواختش

یکی بهتر جایگه ساختش

سپس نامه بنوشت بر شهریار

ز فتح تراکیه و کار زار

ز تسلیم ایشان و از کار خویش

ز کاری که در جنگ آمد به پیش

که شاهی تراکیه خواهش نمود

سپهدار را مهربانی فزود

یکی هدیه خواهم که بر شهریار

فرستم ز چیزی که آید بکار

در گنج بگشاد از سیم و زر

ز شمشیر و کوپال و گرز و سپر

ز دینار و زربفت و خز و حریر

هم از فرش دیبا و تخت و سریر

هم از اسب تازی و زین ولگام

دگر چیزهائی که بودی بنام

فرستاد در پارس نزدیک شاه

تراکیه بودی سپه چند ماه

بنزد شهنشاه نامه رسید

بنامه بسی بود گفت و شنید

که شاها تراکیه تسخیر شد

سپهبد مقاپیش چون شیر شد

شهنشاه شادان بشد زین خبر

بفرمود ز ایشان همه سر بسر

بدر گاه بس مهربانی کنند

پذیرائی خسروانی کنند

پذیرفت آن هدیه و باج را

همان یاره و طوق و هم تاج را