فصل شست و یکم
استاب والی کُشَد
گر در نظر استارباک سبیدَج قِسمی بدشگونی داشت برای کوئیکوئِک موضوع یکسره دیگر بود.
کوئیکوئِک، گرم تیز کردن زوبین خویش در دماغه اَفراخته قارِبَش گفت: "وقتی اون، "بیدَج" دید، زود آن نَبَر نهنگ دید."
دِگَر روز، زیاده ساکن و شرجی بود و خدمه پیکوآد، بدون اشتغالی خاص، بسختی یارای مقاومت برابر افسون خوابی داشتند که چنان تُهی دریا القا می کرد. زیرا این منطقه از اقیانوس هند که در آن سفر می کردیم آنچه والگیران میدان پُرحادثه می نامند، نیست؛ یعنی به نسبت میدان های پر جنب و جوش ترِ ریو دلا پلاتا و میدان ساحلی پرو، کمتر به گُراز ماهی، دُخس، ماهی پرنده و دیگر ساکنان سرزنده بر می خورید.
نوبت ایستادنم سر دکل پیشین بود و با تکیه شانه ها به بالاترین بادبانهای[1] شُل شُده از نبود باد در هوائی که مَسحور بنظر میرسید کاهلانه پس و پیش می شدم. هیچ عَزمی را تاب ایستادگی نبود؛ سرانجام در آن حالت خواب آلودگی، روح از بَدَنَم بیرون شد؛ هر چند بدنم مثل آونگی که مدتها پس از نیرویی که اول بار حرکتش داده تاب می خورد همچنان در حرکت بود.
پیش از استیلای تمام و کمال فراموشی، دیده بودم ملاحان سر دکل های اصلی و پاشنه نیز به پینکی فتاده اند. طوریکه سَرآخِر هر سه بیحال روی دکلها تاب می خوردیم و با هر تاب ما سرِ خُفته سُکانداران درزیر می جُنبید. امواج نیز کاهل یال های خود می جنباندند و در پهنه گُسترده خلسه دریا، شرق به غرب و خورشید فرازِ همه، می جنبید.
ناگاه بنظر آمد آبسوران زیر بسته چشمانم تَرِکند؛ دستانم چون دو گیره چنگ در شراع ها زد، نوعی نیروی لطیف نِگَهَم داشت؛ ضربه ای بزندگی بازم گرداند. و بِنگَر که در جهت باد پناه نزدیک کشتی، در فاصله چهل قولاج، نهنگ عنبری غول پیکر قرار داشت که چون واژگون تنه ناوچه ای در آب می رفت و پَهن پُشت بَرّاق حَبَشی فامَش چون آینه در اشعه آفتاب رخشان بود. اما با بالا و پائین رفتن کاهلانه میان دریا و آن آرام فواره زدن گاه و بیگاه چونان فربه شریفی گرم کشیدن سبیل خویش در بعد از ظهری گرم دیده می شد. هرچند این آخرین سبیل نِگون بَخت وال بود. بناگاه، گوئی با عصای افسونگر، کشتی خوابناک و همه خفتگان هشیار از خواب بِدَر شده همزمان با آهنگ سه دیده بان سر دکل ها، بیش از بیست صدا از همه قسمت های کشتی فریاد مألوف دیدن نهنگ سر داد، در حالی که هَنگُفت ماهی آرام و منظم رخشان شورآب به هوا فواره می زد.
آخاب خروشید ،قارب ها دور! بادبان جهت باد! و پیش از آنکه سُکاندار دست در پَرّه ها کُنَد در اجرای فرمان خویش بسرعت سکان را پائین گرداند.
بسا که فریادهای ناگهانی خدمه وال را ترسانده بود؛ و پیش از پائین رفتن قارب ها، شاهانه به بادسوی کشتی چرخید، اما با چنان متین آسودگی و اندک تَمَوُج که گفتی با همه این اوصاف هنوز نَرَمیده؛ از همینرو آخاب فرمان داد بیلی درکار نشده و گفتگویی نباشد مگر بِنَجوا. از این رو چون سرخپوستان انتاریو، نشسته بر دیواره قارب ها، بسرعت ولی بیصدا پاروچه زنان پیش رفتیم؛ آرامی هوا حتی اجازه نصب بادبان های بی صدا را هم نمی داد. در آن حال که بدین شکل بیصدا پِی شکار روان بودیم غول بَرفور دُم خویش را چهل قدم راست اَفراخت و سپس چونان برجی فرو خورده در آب، از دیده نهان شد.
استاب بلافاصله بعد از شنیدنِ اعلانِ "آنجا، باله های دُم پائین می رود"، با وقفه ای که پیش آمد، کبریت خویش درآورده سبیل چاق کرد. وال پس از گذشت کامل مدت ژرف پیمائی خود دوباره بالا آمد و چون اینک جلوی قارِبِ سِبیلی قرار داشت و بسی بیشتر از دیگر قارب ها بدان نزدیک بود، استاب انتظار داشت شَرَفِ گرفتن وال آنِ او شَوَد. اینک آشکار بود که سرانجام هوشیار تعقیب کنندگان خویش شده. بنابراین دیگر سکوتِ احتیاط سودی نداشت. پاروچه ها انداخته و پاروهای پُر صدا در کار شد. استاب که هنوز به سِبیلَش پُک می زد خدمه خود به حمله می انگیخت.
آری، ماهی تغییری شِگَرف کرده بود. با هوشیاری کامل از خطر جانی، "افراخته سر"، در حالی که آن بخش از بدن خود را بشکل اُریب از خَطیر خمیره ای که پیرامون خویش می سِرِشت* بیرون داده بود، می گریخت.
*جایی دیگر خواهیم دید کُلِّ اندرون هِنگُفت سَرِ نَهنگ عنبر از چه ماده بسیار سبکی تشکیل شده. گرچه سر وال بظاهر کلان ترین بخش بدن اوست بمراتب سبک تر از دیگر بخش های بدن آن است. طوریکه براحتی در هوا اَفرازَد و وقتی با حد اکثر سرعت خویش می رود همیشه همین کُنَد. از این گذشته، بخش بالایی جلوی سرش چنان عریض و بخش زیرین شکلی چنان باریکِ آب شکاف دارد که وقتی سر خویش قیقاجی بالا گیرد توان گفت خود را از کرجی کُندِ پَهن دماغه بَدَل به نوک تیز قایق راهنمای نیویورکی کند.
استاب، دود پَراکَن در سُخَن، خُروشید: "قارِب به پیش، قارب به پیش، مردان من! خود تعجیل نکنید؛ به فُرصَت-اما پیشَش رانید، همچو آسمان غُرُنبه، همین!" "تاشتگو، به پیش، حالا، ضربه ها قوی و بلند. به پیش تاش، پسر من- به پیش، همه؛ اما خونسرد مانید، خونسرد مانید-چون خیار-آرام، آرام-فقط پیشَش بَرید چون عبوس مرگ و مُتَهانِف شیاطین؛ و مدفون مردگان را راست قامت از گور هاشان خیزانید، پسران- همین. پیشش رانید!"
گِی هدی در پاسخ فریادِ "وو-هوو! وا-هی!" کشیده نوعی کهن غریوِ رَزمِ به اَفلاک رِساند، در حالی که همه پاروزنان خَسته قارب با هرعظیم ضربه پاروی مقدم سرخ پوستِ مشتاق بی اختیار به جلو پرتاب می شدند.
اما پاسخ دیگران به فریادهای وحشیانه او همانقدر وحشیانه بود. نعره داگو که تقلا کنان، چون ببری در قفس، روی نِشیمَن خود پس و پیش می رفت "کی-هی، کی-هی!" بود.
غرش کوئیکوئک "کا-لا! کو-لو!" بود، چونان مَلَچ مُلوچ دهانی پر از استیک گرادِنِیر. بدین سان به بیل و غَریوِ نفرات مازه قارب دریا می شکافت. در این بین استاب ضمن حفظ پیشتازی قارب و تحریک مردان خود به حمله پیوسته دود از دهان بیرون می داد. چون از جان گذشتگان تا لحظه شنیدن دلنشین بانگ –"بلند شو، تاشتگو! زوبینش ده!" تلاش و تقلا کردند. زوبین پرتاب شد. "همه عقب زنند!" پارو زنان قارب را عقب کشیدند؛ همان دَم چیزی سوزان و وِز کُنان از روی مُچ تَک تَکِ نَفَرات گذشت؛ همان بند سِحرآمیز که استاب دمی پیشتر بِشِتاب دو دورِ دیگر گِردِ تیرک ریسمان بند پاشنه پیچانده بود و از همینرو، بسبب افزایش سرعتِ گردش دودی آبی، چون کنف سوزان برخاسته با پِی در پِی دودِ سِبیلَش درآمیخت. بند پیش از رسیدن به تیرکِ مهار ریسمان در پاشنه قارب و گردش بدور آن تاول زنان از میان هردو دست استاب می گذشت، زیرا از قضا دستگیره یا آجیده کرباسِ چارگوشی را که گاه در این گونه موارد دست گیرند، انداخته بود. وضعیتی چون گرفتن تیغه شمشیر دودَمِ دشمنی که یکسره می کوشد از چنگتان کِشَد.
استاب بر پاروزن نزدیک طشتِ طناب بانگ زد، خیسَش کن! خیسَش کن! (و او که کنار طشت نشسته بود) کلاه از سر ربوده زودی آبِ دریا درونش ریخت*
*بهتر است در اینجا، تا حدوی بَهرِ نَمایِشِ ناگُزیری این عمل، یادآور شوم که در ماهیگیری قدیم هلند لته ای را در کار خیس کردن رَوان ریسمان میکردند؛ در بسیاری از دیگر کشتی ها سَطلی چوبین یا آبگردان بدین کار تخصیص دهند. با این همه آسان ترین کار استفاده از کلاه است.
از تُرَنگان ریسمان که در سراسر بخش فَرازین قارب کشیده و سِفت تر از تار چنگ شده بود، تصور می کردید اینک قارب صاحب دو مازه است-یکی آنکه آب شکافد، دیگری هوا-چرا که قارب همزمان کَف کنان این دو عنصر متضاد می آشُفت. پیوسته شُرشَره ای پیشِ دماغه و پایِسته گِردابی به چَرخش در پِی؛ و کوچکترین حرکت، حتی جنباندن انگشت کوچک، لَرزان لبه شِتابان قارب را به درون دریا کج می کرد. بدین سان می شتافتند و یکایک مردان با همه توش و توان به نِشیمَن خود چسبیده بود تا مانع پرتاب به میان امواج شود؛ و تاشتگوی بالا بُلَند سَرِ خَلِه بَهرِ تنزیل گِرانیگاهِ خود تقریبا دولا شده بود. پیش از آنکه سرانجام وال کَمی از سرعتِ گریز خود کاهد بنظر رسید از کل دو اقیانوس اطلس و آرام شتابان گذشتند.
استاب بر مَلاّح دماغه چی بانگ زد، "بِکِش نزدیک-بِکِش!" و همه روی به وال آورده، ابتِدای کشاندن قارب بسویَش کردند، در حالی که همچنان پی وال کشیده می شد. به محض رسیدن به پَهلویِ وال، استاب با استوار کردن زانو در اِتِّصال تخته وال شِکَرد، زوبین پُشتِ زوبین بر گریزان ماهی انداخت و قارب به دستوری و نوبَت از سوی مَهیب غوطه وال پَس می کشید و آنگاه برای پرتابی دیگر نزدیک می شد.
اینک سُرخ موجه چونان جوی های سرازیر از تپه گِرداگِردِ دیو می ریخت. مُعَذَّب پیکرش غلطان، نه در شوراب که در خونی جوشان و خروشان تا چند فرلانگ پشت سر ادامه داشت. رقصِ نورِ خورشید اریب تاب بر این خونین حوضِ دریا، سرخ بازتابی بر چهره ها می انداخت، چنان که همه در چشم یکدیگر فُروزِش سرخ پوستان داشتند. در تمام این مدت فواره پشت فواره سفید دودِ مولِم از روزَنَک وال و آتشین پک های پیوسته شوریده پیشوا/جلادِ قارب هوا می رفت؛ استاب پس از هر پرتاب زوبین کج شده را (با ریسمان متصل بدان) تو کشیده با چند کوبش سریع به دیواره قارب صاف کرده بارها روانه پیکر وال ساخت.
در حالی که خشم وال رو به زوال فروکش می کرد استاب فریا زد "نزدیک شو!-نزدیک شو! برو کنارش!" و قارب هم راستای پَهلوی وال شد. آنگاه استاب با دِرازیدَنِ خود روی دماغه به آرامی تیز نیزه بلند در تن وال شور داده همانجا بدقت می چرخاند و می چرخاند، گوئی محتاطانه پی لمس ساعتِ طلائی است که وال به احتمال بلعیده و تَرسَد مبادا پیش از بیرون کشیدن شَکَنَد. اما آن زرین ساعت که می جست عُمقِ عُمرِ وال بود. اینک نیزه همانجا خورده بود؛ زیرا وال با تکانی از خلسه خود به در آمده بدان نا گُفتنی تکان های نَزع افتاد؛ دیو ترسناک غوطه ای در خون خود خورده سراپای خویش مَلفوفِ مَنیع اَفشانه ای جوشان و خروشان کرد؛ با چنان شدت که قارب بخطر افتاده دَردَم پس کشید و در تلاش کورکورانه خروج از آن آشُفته گُرگ و میش و رسیدن به هوایِ صافِ روز سخت به زحمت افتاد.
اینک وال، با فرونشست نزع بار دیگر به غَلطی پیدا شده از پهلوئی به پهلوی دیگر برآمده به تشنج و با مُعَذَّب تَنَفُّسِ تند و پُرصدا فواره حفره خود باز و بست می کرد. سرآخر فواره فواره لخته سرخ خون چون بنفش دُردیِ شراب قرمز به هول انگیز هوا پرتاب شده پس از سقوط روی بی حرکت پهلوهایش به دریا چکید. قَلبَش شِکافته بود!
داگو گفت، "آقای استاب، وال مرده."
استاب گفت،"آری، هردو نای از دود افتاد" و سبیل از دهان برگرفته فسرده خاکستر بر آب فِشاند؛ و دمی، اندیشناک خیره در کَلان لاشه خود ساخته شد.