۱۴۰۱ شهریور ۱۱, جمعه

مهاجران ایرانی همیشه و همه جا بهترینند
دیروز بعد از مدتها سری زدم به کتابفروشیهای روبروی دانشگاه تهران و بیست -سی عنوان کتاب خریدم. بعد از اینکه به خانه آمدم، اولین کتابی که باز کردم و خواندم تاریخچه مهاجرت زرتشتیان به هندوستان به قلم پورداود بود که عنوان اصلی آن " ایرانشاه" است. پورداوود در این کتاب قطعه شعری را که خودش در سال ۱۹۲۶ یعنی ۱۳۰۵ هجری سروده است نقل کرده با عنوان " بدرود ایرانیان از آبخوست مغستان ( جزیره هرمز)" ، یعنی وداع کردن ایرانیانی که قصد داشتند بعد از حمله تازیان کشور خود را ترک گفته به هندوستان مهاجرت کنند. وقتی کشتی ایشان در جزیره هرمز لنگر می اندازد، مهاجران می ایستند و به خاک ایران نگاه می کنند و با چشمی گریان به وداع با آب و خاک مالوف خود می پردازند.
اما چرا آنها دارند می روند؟ به دلیل مصیبتهایی که بر وطنشان وارد آمده است. مصیبتها هم همه به خاطر این است که ساسانیان از عربها شکست خوردند و مردم همه بی پناه شدند و سر به کوه و بیابان نهادند.
ز ساسانیان واژگون گشت تخت/ ز ایرانیان نیز برگشت بخت
ز کین و ز بیداد تازی سپاه کسی را به کشور نمانده پناه
گروهی پراکنده در کوهسار دل افسرده از دشمن نابکار
ولی در کوهسار هم نمی توانستند بمانند. ناچار به دریا زدند و مدتی در جزیره هرمز ماندند.
پس از چندسالی در آن آبخست/ز دشمن به تنگ آمدو چاره جست
به دریا بسی کشتی انداخته بر آن بادبانها برافراخته
ولی طوفان و کولاک کشتیها را غرق می کند و آنها خود را به ساحل نجات می رسانند. و در اینجا شاعر احساس کسانی را که دل به دریا می زنند و خطر می کنند بیان کرده می گوید:
چه باک ار زکولاک آید ستیز به هم بشکند کشتی از آبخیز
فرورفتن اندر دهان نهنگ به از تازیان کشته گشتن به ننگ
اهورا بود یار آوارگان به دریا درون لنگر و پشتبان
مهاجران با کشتی به طرف هندوستان حرکت می کنند، در حالیکه همه از بخت بد خود به درگاه خداوند گله می کنند. در این میان موبدی که در درون به جوش آمده و در بیرون خروشان شده، اشک در چشمانش حلقه زده و بغض گلویش را فشرده شروع به نیایش کرده می گوید:
تو ای کشور پاک ایران ما تو ای سرزمین نیاکان ما
تویی مرز زرتشت اسپیتمان کزو روشن آمد سراسر جهان
درود فراوان ز ما بر تو باد هماره اهورات یاری کناد
تو ای مرز آباد ساسانیان چه پیش آمدت از فرومایگان
چنین خوار و بیمار و پژمان شدی/زبون و تباه و پریشان شدی
چرا چهر خندان تو شد دژم پراکنده بر سر تو را گرد غم
ز تازی چه دیدی که خود باختی/ به بیگانگان خانه پرداختی
هزاران فسوس و هزاران دریغ/ که خورشید تابان تو شد به میغ
درفشت به چنگال دشمن فتاد /شده نام و ننگ تو یکسر به باد
موبد همه گناهان را در اینجا به گردن شاه ساسانی می اندازد_ شاهی که خاک پاک نیاکان را به بیگانگان سپرد و گریخت.
ز پیکار ار شه گریزان شود دل لشگر از بیم لرزان شود
موبد که از دست شاهی که گریخته و ایران را به دشمن واگذار کرده آزرده خاطر شده و خودش هم به همراه ایرانیان دیگر در حال فرار است، به جای اینکه در کشور بماند و از همراهان خود بخواهد که با او به مبارزه برخیزند به پادشاه خیالی خود می گوید که کاش در خانه می ماندی و آبروی نیاکان خود را نمی بردی. تو باید فرمان می دادی تا سپاهیانت دشمن را از سرزمین تو دور می کردند.
بفرمای تا رستم و هرمزان برانند از کشورت تازیان
درفش اندر آرند بر پشت پیل دلیران بجوشند برسان نیل
ولی خوب، اینها همه خیال است. واقعیت این است که کشور به دست دشمن خونریز و غارتگر افتاده و موبد باید افسوس بخورد که همه چیز از دست رفته است.
دریغا نه یار و نه کشور بماند/نه گنج زر و خود و اسپر بماند
نه پیل و نه آن کاویانی درفش/نه اسپهبد و شاه زرینه کفش
شاه ایران هم از کشور آواره شده و به مرو گریخته و در آنجا از پای درآمده است
شده کشورش از عرب یکسره /ز هامون و دشت و ز کوه و دره
سران و بزرگان و فرزانگان کشیده به زنجیر اهریمنان
با وجود همه اینها، موبد و همراهانش که در حال گریختن اند کشورشان را دوست دارند.
اگر چه تبه گشت کانون تو فسرده ست با آن دل و خون تو
دل ما ز مهرت درخشان بود چو برزین به یادت فروزان بود
مهاجران اگر چه در حال فرار از کشور خویشند، و اگر چه نمی مانتد و در همینجا مانند بقیه نمی سوزند و نمی سازند، ولی بی معرفت هم نیستند، می گویند که اگر آنها را ریزریز کنند، لااقل در روز پسین به عشق میهن سر از خاک برخواهند داشت.
به تیغ ار نمایندمان ریزریز به مهر تو خیزیم در رستخیز
بمانیم در مهر خود استوار مبازیم امید در روزگار
بدین ترتیب موبد و مهاجران دیگر عهد می بندند که هرگز کشور خود ایران را فراموش نکنند. در هر کجا که باشند همیشه خود را ایرانی بدانند و عاشق وطن. در ضمن این مصیبتی هم که برسرشان آمده است به هر حال می گذرد. دنیا همین است. محل گذر. این نیز بگذرد، کما این که اسکندر هم که ایران را ویران کرد بالاخره مرد. هیاتله هم مردند. عمر هم می میرد. عثمان هم می میرد.
سکندر نماند و نماند عرب نه هیتال ماند و نه رومی نسب
خلیفه هم از این جهان بگذرد ز مانه بسی رنگ رنگ آورد
سراید عرب را هم این پنج روز ز وی نام آرند با درد و سوز
جز این خاک و این کشور نامدار / به گیتی نماند کسی پایدار
دلداری دادن مهاجران به خود ادامه می یابد. امروز از آنها بخت برگشته و مجبور شده اند که خانه خود را به دست بیگانگان بسپارند. فردا را هم که دیده؟
ندانیم فردا چه آید به پیش /تو را چاره بخشند یا زهر و نیش
کنون روزگار تو وارون بود دل ما ز داغ تو پر خون بود
دریغا که از کرده اهرمن نشاید در این خاکدان زیستن
هیچ کس از این موبد و مهاجرانی که همراه او هستند نمی پرسد: چرا؟ چرا نشاید در این خانه که خانه نیاکانتان است بمانید و زندگی کنید؟ می گویند
به جز رفتن از نزد تو چاره کو؟ /پناهی به ما زار و آواره کو؟
عرب آمد و نام ما ننگ شد در آغوش تو جای ماتنگ شد
وطن مادر پاک و فرخنده پی /بهارت گذشت و رسیده ست دی
مهاجران آرزو نمی کنند که دوباره برگردند به خانه هایشان. آرزو می کنند که دریا طوفانی نشود و آنها قبل از رسیدن به هندوستان در دریا غرق نشوند.
خدا را، تو ای موج با ما بساز تو ای باد آوارگان را نواز
مهاجران به درگاه خداوند هم دعا می کنند، چه او را تنها یاور خود می دانند. بعد هم دشمنان را نفرین می کنند که آنها را به درد جدایی از وطن گرفتار کرده است. و بالاخره، آخرین سخن ایشان با کشورشان است، با خانه شان، و از وطنشان، یا از کسانی که ماندند و تحقیر عرب را تحمل کردند می خواهند که از ایشان نرنجند.
مرنج ار زتو روی برتافتیم سوی کشور هند بشتافتیم
سپاس و درود تو داریم پاس/تو را نیک خواهیم و هوده شناس
و در آخر به هم میهنان خود قول می دهند که وقتی به هند رفتند، آنجا را حسابی آباد کنند همانطور که مهاجران ایرانی که بعد از انقلاب اسلامی به اروپا و آمریکا و کانادا رفتند حسابی سعی کردند که در آن کشورها سنگ تمام بگذارند و جزو تحصیلکرده ترین و بهترین مهاجران آن کشورها باشند.