۱۴۰۲ شهریور ۳, جمعه

 مرده ریگ . [ م ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) میراث. آنچه از مرده باز ماند. باز مانده. وامانده. تراث. ارثیه. ترکه. متروکات. مرده ری:

گنج زری که چو خسبی زیر ریگ
با تو باشد آن نماند مرده ریگ.

مولوی.


از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر آن از تو بماند مرده ریگ.

مولوی.


گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری و آن بماند مرده ریگ.

مولوی.


فردا شنیده ای که بود داغ سیم و زر
خود وقت مرگ می نهد این مرده ریگ داغ.

سعدی.


|| ارث . || (ص مرکب ) چیزهای زبون و سقط و کم بها. (انجمن آرا). ناچیز. فرومایه . وامانده . (غیاث اللغات ). دشنام گونه ای با مفهومی نزدیک به بی صاحب . مانده . وامانده . زشت . منفور. مکروه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ماند چون پای مرده اندر ریگ
آن سر مرده ریگش اندر دیگ.

سنائی.


گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین
این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار.

سنائی.


به خدمت آمدم دی بامدادان
نبودی در وثاق مرده ریگت .

کمال اسماعیل.


ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندرجهان او خرده ریگ.

مولوی.


کان تف خورشید شهوت برزند
و آن خفاش مرده ریگت پر زند.

مولوی.


تیر قهر خویش بر پرش زنم
پر وبال مرده ریگش بشکنم.

مولوی.


بخدا ترا در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ایشان بیاموزی . (عبید زاکانی ). || سفله . پست :
برای باده دهد دین به باد چتوان کرد
که زندگانی این مرده ریگ با طرب است.

خاقانی.


ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد تست ای مرده ریگ.

مولوی.


|| شخص سست و فرومایه کار و بیکار و هیچکاره . که از او کاری بر نیاید. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود.