مرجان به كه بگويم عشق تو مرا...
□ فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داش آكل به خانه حاجي صمد رسيد، وليخان پسر بزرگش به احوالپرسي او رفت. سر بالين داش آكل كه رسيد، ديد او با رنگ پريده در رختخواب افتاده، كف خونين از دهنش بيرون آمده و چشمانش تار شده، به دشواري نفس ميكشيد. داش آكل مثل اين كه در حالت اغما او را شناخت. با صداي نيم گرفته لرزان گفت: «در دنيا… همين طوطي… داشتم… جان شما… جان طوطي… او را بسپريد… به…».
دوباره خاموش شد. وليخان دستمال ابريشمي را در آورد، اشك چشمش را پاك كرد. داش آكل از حال رفت و يك ساعت بعد مرد. همه اهل شيراز برايش گريه كردند. وليخان قفس طوطي را برداشت و به خانه برد.
عصر همان روز بود، مرجان قفس طوطي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبال، نوك برگشته و چشمهاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود. ناگاه طوطي با لحن داشي – با لحن خراشيدهاي گفت:
«مرجان... مرجان... تو مرا كشتي... به كه بگويم... مرجان... عشق تو... مرا كشت»...
اشك از چشمهاي مرجان سرازير شد./داش آكل، صادق هدايت.