۱۴۰۰ اسفند ۲, دوشنبه

فصل پنَجاه و یِکُم حماسه هرمان ملویل، موبیی دیک یا وال زال

فصل پنَجاه و یِکُم

روح-فواره

 

  روز ها هفته ها شُد و شُد وعاج نشان پکود با نسیم ملایم در بادبانها، به آرامی سراسرِ چهار میدان گشت زنی متمایِز؛ برابر ساحل آزور؛ دماغه سبز؛ آنچه (اصطلاحا) پلاته خوانند و جائی است برابر دهانه ریو دلا پلاتا؛ و کارول گراند، ناحیه آبی مرزبندی نشده در جنوب جزیره سَنت هِلِنا، را جُستُجو می کرد. 

  مهتاب شبی هنگام گشت در همین آبهای اخیر، وقتی همه امواج چون سیمین طومارهای غلتان می گذشت؛ و با نَرم جوشش های اِشباع گَرِ خویش باعث می شد آنچه سیمگون سکوت دیده می شد خَلوَت نباشد؛ در آرام شبی چنین سیمگون فَواره ای در فاصله ای دور از سپید آبسَواران دماغه کشتی دیده شد.  تابناک در مهتاب اَفلاکی بنظر می رسید؛  چونان رَخشان بَغی پَرآذین در عُروج از دریا.  فتح الله نخستین کسی بود که این فواره دید.  چون که عادت داشت در آن شب های مهتابی سَرِ دکل اصلی رفته با چنان دقت دیده بانی کند که گوئی روز است.  با این حال گرچه گله های وال شب ها دیده می شدند صد یک وال شکاران خطر زورق اندازی در پی آنان نمی کرد.  از اینرو توانید تصور کرد ملاحان با چه هیجانی در نظاره این شرقی پیر در آن ساعت غریب در آن بالا با سفید دستار مُرافقِ سیمین مهتاب در آسمانی واحد بودند. اما وقتی پس از سپری کردن مدت زمانی مشابه در چَند شب متوالی بدون بر آوردن کَمترین صدا؛ وقتی، پس از تمامی این سکوت، صدای نا زَمینی او در اعلام آن سیمگون فواره روشن از مهتاب  شنیده شد، یکایک لَمیده دریانوردان چنان بَرپا شُدَند که گوئی روحی بالدار در میان باددبان بندی کشتی فرودآمده صلای خدمه فانی دهد.  آنجا فواره زند.  حتی دمیدن صور اسرافیل نِیارِست بیش از این لرزانشان کند؛ با این حال نه ترس که بیشتر کِیف می کردند.  زیرا آن فریاد، با همه نامعتاد تَرینِگیِ ساعت، چنان مُحَرِک و موجد هیجانی تب آلود بود که کمابیش همه افراد کشتی به شکلی غریزی خواهان زورق اندازی بود.

  آخاب در حالی که یک بری روی عرشه شِلَنگ می انداخت دستور داد بادبان های ردیف های چهارم و پنجم[1] و بادبانهای کوچک بالای آنها را که رویال[2] گویند بکشند و همه بادبان های کمکی[3] گُستَرَند.  بهترین نفر کشتی سُکاندار شود.  سپس در حالی که سرِ هر دکل ملاحی مستقر بود کشتیِ تمامی بادبان ها افراشته پیشاپیش باد می رفت.  مِیلِ غریب فَراز کِش و خیزاننده نَسیم نرده پاشنه که گودی آن همه بادبان پُر میکرد باعث این احساس می شد که شناور عرشه معلق بجای آب هوا بِزیر دارد؛ کشتی همچنان می شتافت در حالی که به نظر می رسید دو نیروی متخاصم درو بِجَنگَند-یکی برای صعود مستقیم به آسمان و دیگری به قصد انِحِرافش سوی هدفی تقریبا اُفقُی.  و، با نگاهی به صورت آخاب در آن شب، بدین فکر می افتادید که در وجود او نیز دو امر مُتِضاد بِسِتیزند.  درحالی که پای زنده اش روی عرشه پِژواک هایی سَرزِنده می انداخت هر ضربه مُرده پا آوای تَقِّه به تابوت داشت.  پیر، بر مرگ و زندگی راهی بود.  اما با همه تُند شِتافتِ کشتی و این که همه چشم ها تیر نگاه مشتاق روانه می کردند، سیمگون فواره دیگر در آن شب دیده نشد.  یکایک ملاحان سوگند خوردند یکبار آنرا دیدند، نه بیشتر.

  فواره نیم شبی تقریبا بفراموشی سپرده شده بود که پس از گذشت چند شبانه روز بارِ دِگَر در کمال شگفتی در همان ساعتِ سکوت رویَتُش اعلام شد؛ همه تشخیصَش دادند؛ اما در پی افراشتن بادبان بَهرِ گِرِفتَنَش برای دومین بار چنان ناپدید شد که گوئی هرگز نبوده.  و بدین شکل شب همه شب بکارمان گرفت تا این که کسی جز شِگِفتی اعتنایِ آن نکرد.  رازگونه و حَسبِ وضعیت در مهتاب یا اخترتاب فواره می زد؛ باری دگر یک، دو، سه شبانه روز تمام ناپدید می شد؛ و در هر تکرار  چنان واضح دیده می شد که گویی این تَک فواره که پیشاپیش کشتی دور تر و دور تر می شد ما را تا ابد اِغوا کند.  

  با توجه به دیرنده خرافات طایفه ملاحان و فراطبیعیتی که در بسیاری امور مَکتوم در پکود دیده می شد کم نبودند برخی از ملاحانی که سوگند می خوردند هر وقت و هرکجا که آن فواره، هر چقدر در زمان ها و طول و عرض های جغرافیایی دور مشاهده شده، آن فواره دور از دسترس، درست از همان وال و آن هم، موبی دیک بوده است.  مدتی هم نوعی حس وحشتی غریب نسبت بدین تیزرو ظهور پیدا شده بود، تو گویی فریبکارانه و پی درپی ما را سوی خود خواند بلکه آن اژدها سوی ما برگشته سرانجام در دور ترین و خَشِن ترین دریاها از هم دَرَد.

  این گُذَرا دلهره های چنان مُبهَم و همزمان مهیب از آرامش مُختَلِفِ هوا غریب نیرویی می گرفت، زیرا به تصور برخی، در زیر همه آن دِژَم مَلال آمیزی طِلِسمی اَهریمنی در کَمین بود، این در حالی که، چندین روز پیاپی راحِلِ دریاهایی چنان ملال آور و بی کِسانه حَلیم بودیم که به نظر می رسید، تمامی فَضا، در کِراهیَتِ ماموریتِ کینه کِشانه ما پیشِ دماغه خاکِستَر دان شِکلِ کشتی مان زندگی بازَد.

  اما، سَرانَجام، وقتی سویِ شرق گَشتیم بادهای دماغه گِردِمان نوفیدن گِرِفت و روی امواج بلند و طوفانی آنجا بالا و پائین می شدیم؛ وقتی پکود عاج نشان در برابر تُندباد به شدت سَر فرود می آورد، و از خشم به امواج تیره سُرو می زد تا وقتی کَف پاره ها چون رَگبار خرده سیم روی نرده های عرشه ریختند و پس از آن تمامی این شیوه زندگی در حَزین خلاء جای به مناظری غم اَفزاتر از پیش سپرد.

  برابر دیدگان ما نزدیک دماغه کشتی اشکالی غریب این سو و آن سو می جهید؛ در حالی که در پاشنه کشتی باکلان های غامِض در پرواز بودند.  هر بامداد ردیف هائی از این پرندگان نشسته بر شِداد های ما دیده می شدند و با وجودِ کیش و پیشتِ ما مدتی مَدید خیره سرانه به کَنَف چسبیده بودند، چِنانکه کشتی ما را نوعی تُهی ناوِ دستخوش امواج پِنداشتند؛ چیزی به تخریب گُمارده، و زینرو دَرخوردِ خوابگَه خودِ بی خانمانشان.  و دَریایِ مُظلِم پیوسته بالا و بالاتر می آمد، چنِانکه امواج عظیمَش وجدانی است؛ و روح کلی عالم، بخاطر مِحنَت و معصیتِ طولانی که بار آورده در اندوه و نِدامَت.

  دماغه امید نیک، واقعا تو را گویند؟ اولی تر که به نام قدیم دماغه طوفان خوانده شَوی؛ چرا که پس از مدت ها اِغراء با غادر آرامِش هایی که پیشتر دَستگیری مان کرده بودی خود را به دریای عذاب آور اَنداخته یافتیم، جائی که بنظر می رسید موجودات گُنَهکار بدان مُرغان و این ماهیان نَسخ یافته محکوم به شنای اَزَلی اَند، بی مأمنی ذخیره یا توان چیرگی بر آن دیزه هوای عاری از هر چشم انداز.  از سوی دیگر هنوز گهگاه آن تَک فواره آرام، سفید برفی و ثابِت مشاهده می شدکه همچنان پیشاپیشِمان در دوردست پَرسان فواره اِغراء به آسمان فرستد.  

  دَر اثناء تمامی این ظُلمَتِ آخشیجان، با این که آخاب برای مدتی فرماندهی تقریبا مُداوِم عرشه خیس و خطرناک را عهده دار شده بود، فسرده ترین توداری را نشان می داد و کم حرف تر از همیشه با نُوّابِ خود بود.  در اوقات طوفانی نظیر این، وقتی همه چیز روی عرشه و بالاترین نقطه کشتی محکم بسته می شود، کاری بیش از انتظار منفعلانه سَرآمدنِ تندباد نتوان کرد.  در این مواقع است که ناخدا و خدمه معتقد قضا و قَدَر می شوند.  از همینرو آخاب با نَهادنِ پای عاجی در سوفارِ مُعتاد و چنگ زدن در بادبانی ساعت ها ساعت خیره در جهت باد می ایستاد در حالی که گهگاهی زوبعه برف یا یَخبار[4] تا مُژه هاش می فِسُرد.

 در این مدت خدمه که از خَطیر رَگبارِ امواجی که روی دماغه کشتی در هم می شکست از بخش مقدم به کمرگاه کشتی پس رانده وکنار نرده عرشه بصف شده بَهرِ حفاظت بیشتر برابر جهنده امواج به میان نوعی کَمَر گِرِه  محکم بسته به نرده رفته بودند، تِلویِ مردی در سُست کَمَر بند داشتند.  اگر هم گلامی گفته می شد بس اندک بود و کشتی صامت، چنانکه خدمه ای از رنگین پیکره های شَمعی دارد، روزها میان چابُک فِیرانی و جنونِ امواج اهریمنی می تَراکید.  شبانگاهان نیز همان نوفه مُحیط و خامُشی مَردُم غالِب بود؛ هنوز خموش جاشوان به تِلو در کَمَر گِرِه و آخاب زبان بکام کشیده روی در روی  تُندباد ایستاده.  حتی وقتی بنظر می رسید طبیعَتِ خَسته راحَت طَلبد آن آسایش در ننوی خویش نمی جُست.  استارباک هیچگاه نمی توانست آن منَظَرِکهن مرد فَراموشَد، وقتی شبی وارد کابین اش شد تا فشار بارپیما ثَبت کُنَد و او را با چشمانی بسته راست در صندلی کف پیچ خود نشسته دید که باران و یَخبارِ نیم آب شده طوفانی که مدتی پیش از آن بیرون شده بود همچنان به آرامی اَز نَکَنده کلاه و پالتوش چِکَد.  روی میز کنار او یکی از همان نقشه های پیش گفته جریان ها و کِشَند ها گسترده بود با  فانوسش که از دَستِ سخت فِشُرده دِلنَگان بود.  با همه افراختگی بدن سر به عقب کرده بود تا بسته چشمان متوجه عقربه گویا قطب نمای کابین[5] باشد که از تیری در سقف دِلنَگان بود.*

شِگَرف پیری! استارباک با لرزه ای بر اندام در این اندیشه که حتی خفته در این طوفان اُستُوار هدفِ خود پائی.

*قطب نمای کابینِ ناخدا را گویا[6] خوانند زیرا تواند از همان پائین بی نیاز از رفتن کنار قطب نمایِ سُکان از مَسیرِ حرکت کشتی آگاه شود.    



[4] -  https://r.search.yahoo.com/_ylt=AwrWmjUDbA9iynMACgEXFwx.;_ylu=Y29sbwNncTEEcG9zAzEEdnRpZAMEc2VjA3Ny/RV=2/RE=1645206660/RO=10/RU=https%3a%2f%2fen.wikipedia.org%2fwiki%2fSleet/RK=2/RS=._Qr99MCI01IRY81nFjUXkkhWw8-

[5] -https://en.wiktionary.org/wiki/telltale_compass