۱۴۰۰ اسفند ۷, شنبه

فصل پنَجاه و دُوُّم حماسه هرمان ملویل، موبی دیک یا وال زال

فصل پنَجاه و دُوُّم

قادوس[1]

  در جنوب شرقی دماغه، برابر دوردست جزایر کروزه، میدان گشت مناسبِ والشکارانِ هو نَهَنگ، بادبانی نمایان شد از آنِ کشتی موسوم به گوونی (قادوس). [2]

 هنگامی که کشتی به آرامی نزدیک شد از بلند آشیان خویش در سر دکل پیشین دید خوبی بدان منظره چنان جالب برای هر تازه کار صید نهنگ در مُحیط دوردست داشتم- کشتی وال شکاری در دریا که مدت ها دور از وطن بوده.

  چنانکه امواج گازُری کرده باشند، این جَهاز به اسکلت سفید شده مُرسی به ساحل افتاده مانِست.  زَنگارِ سرخ در سَراپایِ اطراف کشتی، بر این ظاهِر شَبَح وار شیار های طَویل انداخته و تمامی دَکَل ها و بادبان بندی اش چونان اَنبوه شاخسار درختانی پوشیده از فِسُرده شَبنَم بود.  تنها فُرودین بادبانها گشوده بود.  دیدن دیده بانهای ریش بلندش سر آن سه دکل مُتِوَحِّش منظره ای بود.  رَخت هاشان که قریب چهار سال سفر دریایی را پائیده بود چنان مُرَقَّع و ژِنده که گویی پوست دَدگِان به بَر دارند.  ایستاده بر آهنین طوق میخکوب به دکل در نَوَسانِ آونگ و تاب فراز نادَریاب دریا؛ و با این که کشتی به نَرمی از کنار پاشنه ما گذشت ما شش مَرد که در هَوا آنچنان  به هم نزدیک ی بودیم که تقریبا توانستیم از سر دکلی به سر دکل دیگر کشتی پریم، آن بی کَس نما صیادان که هنگام گذر آرام نگاهمان می کردند کلامی به دیده بان های ما نگفتند در حالی که صدایی از عرشه کوچک عقب کشتی در زیر پایمان شنیده شد.

  "آهای کشتی! وال زال دیده اید؟"

  اما غریب ناخداکه روی نرده رنگ و رو رفته خَم شُده بود درحال بردن بوق به دهان بود که به نحوی از دستش به دریا افتاد، و با بادی که در نهایت شدت می وزید بیهوده کوشید بدون آن صدا رِسانَد.  در این اثنا کشتی اش همچنان فاصله می فزود.  در حالی که دریانوردان پکود به انواع طرق خاموش اِستنباطِ خویش از این حادثه شوم در نخستین ذِکرِ صِرفِ نام وال زال به کشتی دیگر را ابراز می کردند، آخاب دَمی دِرَنگید؛ تقریبا چنین بنظر می رسید گَر بادِ تَهدید گَر مانع نمی شد برای رفتن به کشتی غریبه زورق به آب می انداخت.  اما با بَهره گیری از موقِفِ موافق باد خویش و بدان علت که از ظاهر آن کشتی بیگانه به این نتیجه رسیده بود که نانتوکتی است و زودا که روانه خانه شود بار دگر بوق خود برگرفته با صدای بلند گفت-آهای شُمایان! این کشتی پکود است روانه گِردِ جهان!  بگوئید تمامی نامه های آتی را روانه مُحیطِ هادی[3] کنند! و بگوئید گَر پس از گذشت سه سال در همین وقت به خانه بر نگشتم نامه ها را بفرستند به-

  در آن دم اَثر رَدّ کشتی ها بَر هَم بِروشنَی خاجی شد و دمی بعد گَله های خُردَک ماهیان بی آزاری که چند روز گذشته را به آرامی کنار ما شنا می کردند، به شیوه مُنحَصِر بِفَرد خویش، با باله هایی بظاهر لَرزان، شِتابان از ما دور شده در پس و پیش طرفین کشتی بیگانه قرار گرفتند.  با این که آخاب به احتمال زیاد در جریان سفرهای همیشگی اغلب منظره مشابهی دیده بود، با این حال، نَزدِ تک شیدا مَردُم، مشابه ترین امور جزئی دلالت های موهوم یابند. 

  آخاب، خیره در آب از بالا، ژَکید، "از من گریزید، بله؟"  چندان چیزی در این کلمات دیده نمی شد، اما لحن، بیشتر گویای آن ژرف اندوه ناگزیری بود که شوریده پیر پیشتر همواره نشان داده بود.  با این همه با گشتن سوی سُکاندار، که تاکنون کشتی را در باد نگاه داشته بود تا از سرعتش بکاهد، با همان آشنا صدای شیرآسا بانگ زد- سکان[4]بالا، بَهرِ سفر دورادورِ دنیا!

  گِردِ جَهان! در این صدا بسی چیزهای مُلهِمِ احساس غرور هست؛ اما این همه کشتی رانی گردجهان  کجامان بَرَد؟  تنها با گذر از مخاطرات بی شمار به همان نقطه عزیمت رسیم، همانجا که آن کسان که در امن پشت سر گذاردیم و هماره پیشِمان بودند.

  گر این عالم بی کَران دشتی بود و توانستیم با سَفَر به شرق تا اَبَد به نقاط دوردست جدید رسید و مناظری شِگِفت تر و زیباتر از هر جزایر سیکلاد یا جزایر سلیمان یافت، در آن صورت اُمیدی در این سفر بود.  اما در تَعقیبِ آن معماهای نادَسترَس که خوابش بینیم، یا در مُعَذِّبِ جستجویِ آن اهریمن شَبَح که پاری اوقات بَرابرِ ضمیر همه مردم شنا کند؛ حین چنین جستجو گِردِ این مُستَدیر کُره، به سِتَروَن سرگشتگی ها کِشانده یا نیمه راه غَرقِه گُذارَده شویم.