۱۴۰۱ خرداد ۲۲, یکشنبه

 الفاظ. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ لَفظ. سخنان . (آنندراج ) (المنجد). صاحب تاج العروس گوید: «لفظ» واحد «الفاظ» و آن در اصل مصدر است - انتهی . و صاحب منتهی الارب آرد: لفظ؛ سخن . لفظة؛ یک سخن . الفاظ جمع. در اقرب الموارد آمده : اللفظة؛ الواحدة من الالفاظ. ج ، لَفَظات . -انتهی . چنانکه ملاحظه میشود در اقرب الموارد و منتهی الارب تصریح نشده است به اینکه الفاظ جمع لفظ است و صاحب تاج العروس و همچنین المنجد لفظ را مصدر دانسته و جمع آن را الفاظ آورده اند و در المنجد جمع لَفظَة لفظات آمده نه الفاظ. رجوع به لَفظ شود :

یگانه گشته از اهل زمانه
به الفاظمتین و رای متقن .

منوچهری .


پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی
بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه .

منوچهری .


چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاقتر.

مولوی .


شکرالفاظ ؛ شیرین سخن . شکرسخن :
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی .

سعدی (غزلیات ).


الفاظ در اصول : در علم اصول دو گونه مباحث مطرح شده است . مباحث مربوط به الفاظو مباحث مربوط به ادله ٔ عقلی . در طی هر یک از این دو قسم ، اصول و قواعدی مربوط به آن قسم بنیان نهاده شده است که به همین مناسبت بعنوان همان قسم اشتهار یافته است . این اصول و قواعد بر دو گونه است : اصول لفظی و اصول عقلی . اصول لفظی اصولی است که به لفظ ارتباط دارد مانند اصالة الحقیقه و اصالةالعموم و اصالةالاطلاق . اصول عقلی اصولی است که عقل بی آنکه به لفظی استناد کند پیروی و اجرای آنها را در مقام عمل لازم میداند. این اصول (بجز استصحاب که عقل درباره ٔ آن حکمی ندارد) از لحاظ اینکه متوقف بر لفظ و مربوط به آن نیست بنام اصول عقلی خوانده شده و از لحاظ اینکه برای جلوگیری از سرگردانی در مقام عمل بنیان نهاده شده است یعنی بمرحله ٔ عمل مکلف ارتباط دارد بنام اصول عملی مشهور گردیده است . مهمترین اموری که در مباحث الفاظمورد بحث قرار می گیرد بترتیبی که صاحب کفایه آورده است عبارتند از: وضع، طبعی بودن صحت استعمال لفظ در معانی متناسب با موضوع ٌله و طبعی بودن یا وضعی بودن آن ، صحت اطلاق لفظ و اراده ٔ نوع یا مثل یا شخص از آن ،الفاظ برای معانی من حیث هی هی وضع شده نه از حیث مراد بودن ، وضع مرکبات ، علائم حقیقت و مجاز از قبیل تبادر و غیر آن ، احوال پنجگانه یعنی تجوز، اشتراک ، تخصیص ، نقل و اضمار. و حکم تعارض آنها. حقیقت شرعیه ، صحیح و اعم ، اشتراک ، استعمال لفظ در بیشتر از یک معنی ،مبحث مشتق و متعلقات آن . سپس صاحب کفایه مقاصد پنجگانه ٔ مباحث الفاظ را می آورد و در آنها از این امور بحث میکند: اوامر، نواهی ، مفاهیم ، عام و خاص ، مطلق و مقید و مجمل و مبین . و همچنین در بیشتر این مقاصد باز فصول و مباحثی را عنوان میکند و در پیرامون آنها بگفتگو میپردازد بدین قرار: 1 - مهمترین فصول و مباحث مقصد نخست : معنی ماده ٔ «امر» و بحث از اتحاد طلب و اراده ، معنی حقیقی صیغه ٔ امر، دلالت جمله ٔ خبری بر وجوب ، اقتضاء اطلاق صیغه ٔ امر نسبت بوجوب توصلی و تعبدی و همچنین نسبت بوجوب نفسی عینی و تعینی ، امر بعد ازحظر، مرّه و تکرار، فور و تراخی ، اجزاء، مقدمه ٔ واجب ، امر بشی ٔ به اقتضاء نهی از ضد (قاعده ٔ ترتب در این مبحث است )، امر آمر با علم وی به انتفاء شرط، واجب تخییری و کفائی و موقت و غیر آن . 2 - مهمترین مباحث مقصد دوم : حقیقت مدلول ماده و صیغه ٔ نهی ، اجتماع امر و نهی ، نهی از شی ٔ نسبت به اقتضا فساد. 3 - مهمترین مباحث مقصد سوم : تعریف مفهوم ، مفهوم جمله ٔ شرطیه ، مفهوم استثناء، لقب ، عدد و ادوات حصر. 4 - مهمترین مباحث مقصد چهارم : تعریف عام و خاص ، الفاظ و صیغ عموم ، حجت بودن عامی که تخصیص در آن راه یافته ، اجمال مخصص ، عمل بعام پیش از فحص از مخصص ، خطابات شفاهی ، مفهوم مخالف و موافق نسبت بتخصیص ، حکم استثناء در صورتی که پس از چند جمله وارد باشد، تخصیص کتاب بخبر واحد، حکم خاص نسبت بعام متخالف (از لحاظ ناسخ یا منسوخ یا مخصص بودن ). 5 - مهمترین مباحث مقصد پنجم : تعریف مطلق و مقید، مقدمات حکمت ، مطلق و مقید متنافی ، مجمل و مبین - انتهی . (از تقریرات اصول محمود شهابی ص 24 و 26 و 117 و 118). برای اطلاع بیشتر از مباحث الفاظ رجوع به هر یک از مواد زیر در این لغت نامه شود: وضع،حقیقت و مجاز، تبادر، تجوز، اشتراک ، تخصیص ، نقل ، اضمار، حقیقت شرعیه ، اشتراک ، مشتق ، اشتقاق ، امر، نهی ، مفهوم ، عام و خاص ، مطلق ، مقید، مجمل ، مبین ، وجوب ، واجب ، مرة، فور، تراخی ، تخییری ، کفائی ، اجمال ، خطاب ، خبر واحد، نسخ ، ناسخ ، منسوخ .
الفاظ در فلسفه و منطق : الفاظی که فلاسفه در طی گفتار خود بکار برند بر شش نوعند، سه نوع آنها دلالت بر اعیان دارند که موصوفاتند و سه نوع آنها دال بر صفاتند. سه نوع اول نوع ، جنس و شخص اند، و سه نوع دوم فصل ، خاصه و عرض اند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی از رساله ٔ اخوان الصفا). خواجه نصیر طوسی در اساس الاقتباس آرد: لفظ یامفرد است یا مؤلف ، لفظ مفرد آن بود که جزوی از او بر جزوی از معنی او دلالت نکند، مانند انسان که بر مردم دال است چه جزوی از این لفظ بر جزوی از معنی دال نیست ، بلکه در این حالت که جزو این لفظ است بر هیچ چیز دال نیست اصلاً. و لفظ مؤلف آن بود که جزوی از اوبر جزوی از معنی او دلالت کند، مانند هذا الانسان که دال است بر این مردم ، چه لفظ هذا دال بر «این » باشد که اسم اشارتست ، و انسان بر مردم ، و این را قول نیز خوانند. و باشد که لفظی بیک اعتبار مفرد باشد، بدیگراعتبار مؤلف ، مانند عبداﷲ که چون اسم علم شخصی بودمفرد بود، چه اسماء اعلام را در مسمیات جز تعیین و اشارت هیچ دلیل دیگر نبود، و چون بنده ٔ خدای خواهند مؤلف بود، و این چنین مفرد را بعضی مرکب خوانند. و مرکب در منطق غیرمرکب بود در نحو، چه خمسة عشر و امثالش مرکب بود در نحو و در منطق مؤلف است ، و عبداﷲ که اسم علم است مؤلف است در نحو، و مرکب در منطق . و باشد که حرفی مقارن لفظی شود، و به آن چیزی در معنی بیفزاید، و بنزدیک منطقی آن حرف با آن لفظ مؤلف بود،مانند: الرجل و رجل که با لام اقتضاء تعریف میکند، وبا تنوین اقتضاء تنکیر.
و لفظ مفرد یا دال بود بر معنی در نفس خود به استقلال ، یا دال بود در غیر خود به تبعیت ، مثال اول : چون رجل که دال است بر مرد. مثال دوم لام تعریف که در الرجل دال است بر تعریف رجل . و تعریف بی چیزی که به او معرف شود، تصور نتوان کرد، بخلاف رجل که بنفس خود متصور است . و قسم اول اگر دلالت نه از آن جهت کند که واقع باشد در زمانی محصل ، آنرا اسم خوانند، چون رجل و ضارب ، و اگر دلالت از آن جهت کند که واقع باشد در زمانی محصل ، چون ماضی یا حال یا مستقبل ، آنرا فعل خوانند. مانند ضرب یضرب ، و قسم دوم را حرف خوانند. و منطقیان فعل را کلمه خوانند، و حرف را ادات ، پس لفظ مفرد یا اسم بود یا فعل یا حرف ، و اسم یا بر ذوات چیزها دلالت کند چون انسان ، یا بر صفات مجرد چون نطق ، یا بر مجموع هر دو چون ناطق . و همچنین یا بر نفس زمان چون یوم و سنه ، یا بر مجموع زمان و معنی دیگر، چون تقدم و اصطباح ، یا بر معنیی که لامحاله واقع باشد در زمانی غیرمحصل چون مَضی ̍ و ضارَب َ. و فرق میان این اسم و فعل به آن بود که زمان اسم غیرمحصل بود چنانکه گفتیم ، و زمان فعل محصل بود چون مضی و ضرب . و همچنین اسم یا جامد بود یا سایل . جامد آن بود که از او اشتقاقی نتوان کرد، مانند: حیزبون و هیهات ، و سایل آن بودکه قابل اشتقاق بود چون ضرب . و همچنین اسم یا موضوع باشد چون ضَرب و یا مشتق بود چون ضارب و مضروب . و فعل در بیشتر لغات مشتق بود چنانکه در لغت عرب از اسمی مشتق است که آنرا مصدر میخوانند.
و فعل متضمن یا مستلزم چهار چیز بود، معنیی و محل آن معنی را، و حدوثی معنی را در آن محل و زمانی حدوث را، چنانکه در ضرب ، ضرب معنی است و محل آنچه بجای فاعل بود، چه فعل اقتضاء فاعلی کند هرچند نامعین باشد در لفظ، و حدوث ضرب در ضارب آن معنی است . که از ضرب مفهوم است ، و زمان حدوث زمان ماضی است در این صورت . و از این چهار معنی یکی که محل فعل است ، گاه بود که تعلق بلفظی دیگر گیرد که در نحو آنرا فاعل خوانند، و از صیغه ٔ فعل خارج بود، چنانکه در ضرب زید. پس لفظ ضرب دال بر سه چیز است : معنی ، و حدوثش ، و زمان حدوثش . و گاه بود که معنی نیز تعلق بلفظی دیگر گیرد خارج از لفظ فعل ، و لفظ فعل دال بر دو چیز بیش نبود، حدوث معنی ، وزمان حدوث ، چنانکه در کان زید ضارباً که بجای ضرب زیدٌ است ، و چنین فعل را ناقص خوانند، و منطقیان آنراکلمه ٔ وجودی گویند. و در لغت یونانیان لفظ دال بر زمان ماضی و مستقبل نیز لفظی دیگر باشد که فعل بی آن لفظها دال باشد بر وقوعش در حال ، و آنرا فعل قائم خوانند و با آن لفظها خاص شود بماضی یا مستقبل ، و آنرافعل متصرف خوانند. و در اسم هم این چهار معنی باشد که مجتمع شود، مگر آنکه زمان محصل نبود چنانکه گفته ایم .
و بهری گمان برده اند که تواطی و اشتراک و ترادف و دیگر اقسام که در آن موضع گفتیم خاص به اسماء است ، و این گمان خطا است ، چه افعال و حروف بلکه مرکبات را همین عوارض باشد. و هر یکی از اسماء و افعال یا محصل باشد چون ضارب و ضرب ، و یا غیرمحصل ، چون لاضارب و ماضارب ، این است اقسام لفظ مفرد. و اما لفظ مؤلف را که آنرا قول خوانند، اصناف بسیار باشد که در محاورات بکار دارند، و دو صنف از آن در علوم مستعمل باشد. یکی را قول شارح خوانند، و در قسم تصورات افتد، و دیگر را قول جازم که در قسم تصدیقات افتد. چنانکه بعد از این معلوم شود، ان شاء الﷲ تعالی .
نسبت الفاظ با معانی : گاه باشد که یک لفظ بر یک معنی بیش دلالت نکند، و گاه بود که یک لفظ بر معانی بسیار دلالت کند. و همچنین گاه بود که الفاظ بسیار بر یک معنی یا زیاده از یک معنی متقارب یا غیرمتقارب دلالت کند، و چون این وجوه را حصر کنند از چهاروجه خالی نبود: یا اعتبار الفاظ بسیار کند بنسبت با یک معنی یا با معانی بسیار، و یا اعتبار یک لفظ کند بنسبت با یک معنی یا معانی بسیار. اما قسم اول که الفاظ بسیار بر یک معنی دلالت کند، آنرا اسماء مترادفه خوانند، مانند دلالت انسان و بشر بر مردم . و اما قسم دوم که الفاظ بسیار بر معانی بسیار دلالت کند، هر لفظی بر معنی دیگر بی اشتراک ، آنرا اسماء متباینه خوانند مانند انسان و فرس .و باشد که میان الفاظ مشاکلتی افتد و آن از دو نوع خالی نبود: یا مشاکلت لفظ تابع مشاکلت معنی بود یا نبود، و اول را اسماء مشتقه خوانند، مانند ناصر و نصیر و منصور. و هرآینه به اول لفظی موضوع بوده باشد تادیگر الفاظ از او اشتقاق کرده باشند مانند نصر در این صورت .
و اشتقاق را چهار شرط دیگر بباید: مناسبت لفظی و معنوی میان موضوع و مشتق و مغایرت در هر دو. و اسماء منسوبه چون عربی و عجمی نیز از این قبیل بود، و دوم را اسماء متجانسه خوانند مانند بشر وبشیر. و تجانس تام در اسماء مشترکه باشد چنانکه بعدازین گفته شود. و میان مترادفه و متباینه اشتباه ممکن بود، مثلاً لفظی باشد که دلالت کند بر معنی و لفظی دیگر بر همان معنی با وصفی مقارن ، و گمان افتد که هردو لفظ مترادفند و نباشند، بلکه متباین باشند مانندسیف و حسام ، چه سیف شمشیر بود، و حسام شمشیر بران ، و یا هر دو لفظ بر آن معنی مقارن معنی دیگر دلالت کندمانند: حسام و صمصام که یکی شمشیر بران بود و دیگری گذرنده در وقت زخم . اما قسم سوم که یک لفظ بر معانی بسیار دلالت کند، آنرا الفاظ متفقه خوانند و از دو نوع خالی نبود، یا بوضع اول به ازاء بعضی از آن معانی نهاده باشند، و بسبب مناسبتی یا مشابهتی بر دیگر معانی اطلاق کنند، مانند اطلاق لفظ مردم بر حیوان ناطق وبر مردم مصور، و یا نه چنین بود، بلکه همه در وضع متساوی باشند بی اولیتی ، مانند اطلاق چشمه بر چشمه ٔ آب و چشمه ٔ ترازو و چشمه ٔ آفتاب . و قسم اول را اسماء متشابهه خوانند و قسم دوم را اسماء مشترکه .
و بهری مشترکه را عامتر نهند و آن را به متشابهه ، و متفقه قسمت کنند، و بر جمله در متشابهه ، وجه تشابه باشد که مناسبتی غیرمعنوی بود، چنانکه سر گویند سر حیوان را و سر شمشیر را. و باشد که مناسبتی معنوی بود،چنانکه جسم گویند طبیعی و تعلیمی را. و همچنین باشدکه مشابهتی تام بود، چنانکه مردم گویند شخص و عکسش را در آینه . و باشد که غیر تام بود چنانکه کلب گویندسگ را و کوکبی را که تابع صورتی بود، چون کلب جبار.و همچنین باشد که تشابه از جهت اشتراک بود در چیزی مثلاً در سبب فاعلی ، چنانکه طبی گویند کتاب و دارو را، و یا صوری چنانکه فلک گویند بادریسه و آسمان را، ویا مادی ، چنانکه لبنی گویند ماست و پنیر را، و یا غایتی ، چنانکه صحی گویند غذا و دارو را. و اسماء متشابهه دو قسم بود:
اول آنکه استعمال لفظ در معنی اصلی ممهد بود، و در معنی شبیه بسبب ملاحظه ٔ با آن معنی بود و به اعتبار مناسبتی که علت تشابه بود، و چون چنین بود اطلاق آن لفظ را برمعنی اصل حقیقت خوانند، و بر معنی شبیه مجاز، چنانکه اطلاق نور بر نور آفتاب و بر نور باصره و نور بصیرت . و در این موضع گاه باشد که غرض از اطلاق لفظ در معنی شبیه طلب بلاغت بود در سخن ، یا مبالغه در معنی ، و چون چنین بود خالی نبود از آنکه در اطلاق لفظ بر شبیه اظهار مشابهت کنند با اصل ، یا نکنند، بل چنان فرانمایند که دلالت این لفظ بر شبیه نیز دلالتی است بر سبیل اصالت و اول را تمثیل و تشبیه خوانند، مانند اطلاق ماه بر جرم سماوی بوضع، و بر روی نیکو بتشبیه یا بتمثیل ، و همچنین شیر بر حیوان و بر مرد شجاع ، و دوم را استعاره خوانند، مانند اطلاق ذنب السرحان بر صبح اول .
و اما آنچه گفته اند مجاز، آن بود که لفظ در ظاهر بر چیزی اطلاق کنند و مراد غیر آن چیز بود بحسب قراین عقلی یا قراین لفظی ، چنانکه و اسئل القریة و حقیقت بخلاف این باشد، خاص باشد به اقوال مؤلفه .
قسم دوم آنکه اطلاق لفظ در اصل ممهد بود، و در شبیه نیز استعمال کنند، ولیکن نه به اعتبار ملاحظه ٔ اصل ، بلکه آن مناسبت و مشابهت که در اصل اطلاق بوده باشد بر شبیه ، در وقت اطلاق معتبر ندارند، و این قسم به دو قسم شود: یکی آنکه شبیه در اطلاق مساوی اصل بود، و آن را اسماء منقوله خوانند، مانند اطلاق ماه بر جرم سماوی بوضع، و بر مدتی معین بنقل . و همچنین اطلاق عدل بر داد که صفت است ، و بر دادگر که موصوف است به این صفت . و دیگر آنکه شبیه بر اصل راجح شود، و آنهم دو نوع بود: یکی آنکه اطلاق بحسب جمهور بود، و آنرا متعارف خوانندمانند اطلاق لفظ غایط بر زمین نشیب بوضع، و بر حدث مردم بعرف . و دیگر آنکه اطلاق بحسب اهل صناعتی بود، و آنرا مصطلح خوانند، چنانکه اطلاق لفظ قدیم بر کهنه بوضع، و بر آنچه وجودش را اولی نبود بحسب اصطلاح . پس اسماء متشابهه بسه قسم شود: یکی آنکه ترجیح اصل را بوددر اطلاق ، و این قسم مجاز و استعاره است ، و دیگر آنکه ترجیح فرع را بود، و آن قسم عرف و اصطلاح است . و سوم آنکه اصل و فرع متساوی باشند، و آن قسم نقل مجرد است .
و اما قسم چهارم که یک لفظ بر یک معنی دلالت کند، و آن دو قسم بود، یکی آنکه معنی خاص بود بیک شخص ، پس اگر بحسب وضع واضع بود، از قبیل اسماء اعلام بود، مانند اطلاق زید بر مردی خاص ، و اگر بر حسب اراده ٔ گوینده بود، از قبیل مضمرات و اشارات بود، مانند او و تو و این و آن . و اگر آن معنی خاص نبود بیک شخص ، بلکه وجودش در اشخاص بسیار ممکن بود، هم از دو نوع خالی نباشد: یا در همه یکسان بود بی اولویت و ترجیحی ، مانند اطلاق لفظ مردم بر معنی که در اشخاص بسیار موجود است ، و آنرا اسماء متواطیه خوانند، ویا در بعضی اول و اولی و اشد بود، و در بعضی غیر اول و اولی و اشد، مانند اطلاق لفظ موجود بر قدیم و بر محدث ، و یا بر جوهر و عرض ، و لفظ واحد بر واحدی که قسمت پذیر نبود و بر آنچه قسمت پذیرد. و لفظ ابیض بر برف و عاج ، و آنرا اسماء مشککه خوانند و باشد که میان مشترکه و متواطیه اشتباه افتد و آن اشتباه به اختلاف اعتبارات زائل تواند شد، چه اگر احوال الفاظ بحسب اختلاف اعتبارات مختلف نشود، او از قبیل مشترکه بوده باشد، والا از قبیل متواطیه . مثالش : یکی از اعتبارات نظر در لغاتست ، چنانکه تیز در طعوم و در اجسام صلب که به پارسی یک لفظ است ، اگر گمان افتد که از متواطیه است ، چون به تازی کنند، یکی را حریف گویند، و دیگری را حاد، پس معلوم شود که از مشترکه است نه از متواطیه ، و همچنین نظر در قراین ، چنانکه قوه در دو موضع بکار دارند، و چون بقرینه نگرند یکی را قرینه ضعف بود،و دیگری را فعل و همچنین نظر در اضافه و عدمش ، که در یک موضع اضافی بود و در دیگر موضع غیراضافی ، مانندزن که با شوهر گویند، و زن که با مرد گویند، و همچنین نظر در تضاد که یکی را ضد بود و دیگری را نبود، مانند طاق در عدد که ضد جفت بود و در بناء که ضدش نبود. و یا هر دو را ضد بود ولیکن مختلف بود، مانند تیزدر آواز، و در اجسام صلب ، که ضد یکی گران بود و ضد دیگر کند، و گران آنجا که ضدش سبک بود و آنجا که ضدش تیز بود. و یا هر دو را ضد بود و مختلف نبود، ولیکن یکی را میان ضدش متوسط باشد و دیگر را نباشد مانند زاویه ٔ حاده که ضدش منفرجه است ، ولیکن در مستقیم الخطین میان هر دو متوسطی است و آن قائمه است ، و در آنچه یک ضلع مستقیم بود و دیگر مستدیر، متوسط نیست ، و بر این قیاس میباید کرد. و مراد از ضد در این موضع مقابل است و آن عام تر بود از ضد حقیقی و باشد که لفظی بر شخصی افتد بتواطی بنسبت با شخصی دیگر، و به اشتراک بنسبت با شخصی ثالث ، مانند چشمه که بر چشمه ٔ آب افتد بر تواطی بنسبت با چشمه ٔ آبی دیگر، و به اشتراک بنسبت با چشمه ٔ ترازو. و نیز باشد که این لفظ به این دو نسبت میان دو شخص بود، ولیکن در یکی به دو جهت ، مانند اسود بر شخی که اسود بود، و نامش اسود بود، و بر قیر. و باشد که یک لفظ به اشتراک بر یک شخص تنها افتد، ولیکن از دو جهت ، چنانکه اسود بر اسودی که نامش اسود بود. و از این جنس اعتبارات بسیار واقع تواند بود، و این قدر مثال را کافی بود. و بعضی از مباحث این فصل خارج است از علم منطق و اما چون به این نوع سخن مناسب است بر این وجه ایراد کرده آمد. واﷲ المستعان . (از اساس الاقتباس از ص 14 تا 16 و 8 تا 13).
الفاظ خمسه ؛ مراد کلیات خمسه است . (فرهنگ علوم عقلی سجادی ).رجوع به کلیات شود.
الفاظ متفقه ؛ الفاظی هستند که اشتراک لفظی دارند یعنی بر معانی بسیار دلالت میکنند. رجوع به مطالب مذکور در فوق ذیل «الفاظ» و هم اساس الاقتباس ص 9 و 10 شود.
الفاظ محصله ؛ در مقابل الفاظ معدوله ، اصطلاحی است در مباحث الفاظ منطق وآن عبارتست از اینکه لفظ به ازای معانی وضع شود، پس اگر بخواهند از نفس معانی اخبار کنند عین لفظ را بکار برند و اگر بخواند از رفع و نفی معنی اخبار کنند آن لفظ را با ادات نفی ترکیب کنند، و بترتیب ، اول رامحصله ٔ بسیطه گویند چون واحد و بینا، و دوم را معدوله گویند چون لاواحد و نابینا. و رجوع به محصله و اساس الاقتباس ص 67 شود.
الفاظ معدوله ؛ مقابل الفاظ محصله و آن چنان است که لفظی را با ادات نفی ترکیب کنند چون لاواحدو نابینا. رجوع به الفاظ محصله و کلمه ٔ معدوله و اساس الاقتباس ص 67 شود.