۱۴۰۲ اسفند ۹, چهارشنبه

🔸خاطره من از دكترجوادطباطبايی
✍فرشید مُجاور

حدود دو دهه پيش بنا به توصيه دوست مشتركی در راه خود به امريكا توقفی در پاريس داشتم و با دكتر جواد طباطبايی ملاقات کردم. آن دوست گویا زمانی در حلقه مباحث فلسفی او بود و فکر می‌کرد ما علایق مشترک زیادی داشته باشیم. طباطبایی آدرس كافه‌ای را داد که آن‌جا دیدمش. با همین کت‌وشلواری خاکستری که عموما در عکس‌ها دیده می‌شود سر میزی بیرون کافه دیدمش. اوائل تابستان بود و ما بيرون در هوای آزاد نشستيم. آب‌جو سفارش داد.  
با اين‌كه كتاب «دیباچه‌ای بر نظریه انحطاط ایران» او را خوانده بودم ولی شناخت چندانی از او نداشتم.  یکبار در مؤسسه نیاوران سخنرانی داشت که من آن روز نبودم. نمی‌دانم او چه شناختی از من داشت لابد این‌که استاد اقتصاد موسسه نیاوران هستم و فارغ‌التحصیل امریکا که امریکا هم درس می‌دهم. از بیشترش خبر ندارم.
از آن‌جا که هر دو برای هم غریبه بودیم صحبت‌های اولیه راحت نبود. صحبت از نگرانی از آینده ایران پیش آمد. گفت سال‌هاست که به آن فکر می‌کنم… یک خانه را فروختم که خرج ماندن در فرانسه و ادامه این تحقیقات کنم. قدری سربسته از راه غلط کشور و آینده نامعلوم آن گفتیم. گفتم چاره‌ای جز همفکری و همیاری ایران‌دوستان نمی‌بینم ولی متأسفانه روشنفکران ایرانی پراکنده و با یکدیگر غریبه و یا حتی دشمن‌اند. نمی‌دانم چرا فکر کرد دارم به خودش طعنه می‌زنم. گفت تو همین پاریس پر روشنفکر ایرانی است. داریوش آشوری همین خیابان فلان زندگی می‌کند پنج دقیقه‌ایِ جای خودم ولی حوصله حرف زدن با او را ندارم. ترجیح می‌دهم‌ با فلاسفه اسلامی مثل… نام دو سه آخوند را آورد که در ذهنم نمانده و گفت فلانی در پاریس است صحبت می‌کنم و حوصله بقیه را ندارم. پرسیدم از سروش چه خبر او چه می‌کند و کجاست که آتش‌ گرفت و داغ دلش تازه شد. گفت سروش آدم حقیر و فرومایه‌ای است. بعد از انقلاب ما فلان کار را در فلان‌جا با هم شروع کردیم ولی یکدفعه با نزدیکی به قدرت خودش را گم کرد طوری‌که برای دیدنش در آن مرکز باید از منشی وقت قبلی بگیرم….
بحث را کشاندم به کتاب دیباچه. گفتم وقتی کتاب را می‌خوانی خصوصا از آن‌جا که سلطان حسین سر کار می‌آید و صفویه در آستانه زوال است آدم یاد شرایط امروز ایران می‌افتد. راستش بعضی جاها خنده‌ام می‌گرفت که آیا این جمله واقعا در توصیف آن زمان آمده یا در توصیف شرایط امروز خودمان است و شما دارید به در می‌گویید که دیوار بشنود. گفت تاریخ‌نویسی همیشه همین‌طور است یعنی آدم در پرتو فهم امروز است که به گذشته نگاه می‌کند. گفتم وقتی کتاب دیباچه را می‌خوانم کلی اطلاعات پراکنده می‌بینم که اتفاقا برای من جالب است چون با بعضی از این منابع آشنایی دارم ولی از خود می‌پرسم فرضیه‌ای که کتاب می‌خواهد ثابت یا رد کند چیست چه چیزی را می‌خواهید نشان دهید حرف آخرتان چیست قصد فقط مرور تاریخ که نیست. گفت این‌ها برای من قطعات یک پازل هستند پازل زوال ایران و این‌که ما چطور به این‌جا رسیدیم و چه باید کرد. دارم طرح پرسش می‌کنم و هنوز خودم پاسخ روشنی برای آن ندارم. گفتم شما در این کتاب از نظریه انحطاط ایران می‌گویید، در نگاه اول سقوط صفویه به دست افاغنه و آن نکبتی که پس از آن کشور دچارش شد به ذهن می‌آید ولی اگر کسی کتاب را با دقت بیشتری بخواند می‌بیند تخم زوال از همان ابتدای برپایی حکومت صفوی پاشیده شده یعنی علیرغم آن یکپارچگی و آن معماری باشکوه و آن قدرت و جاه از اول این‌ها توخالی بودند و دیر یا زود فرو می‌پاشیدند. در واقع شما می‌گویید صفویه با از بین بردن خاندان‌های قدیمی ایران و سلطه قزلباش‌ها ایران را نابود کرد. خوب سؤال پیش می‌آید انحطاط نسبت به چه؟ قبل از صفویه هم که ایران وضعیت خوبی نداشت که آدم حسرت آن‌ را بخورد. طباطبایی از این سؤال جا خورد چیزهایی گفت که یادم نمی‌آید ولی همین‌قدر یادم است که جوابش به نظرم منطقی نبود.
باز حرف جامعه روشنفکری پیش آمد و این‌که حوصله هیچکدام‌شان را ندارد. بعد با خنده تلخی گفت تنها آدم‌ حسابی آن‌ها صادق هدایت بود که این‌جا کمی آن‌طرف‌تر تو پرلاشز خوابیده. گهگاه می‌رم بهش سر می‌زنم. گفتم من‌هم اتفاقا اخیرا آن‌جا بودم…

وقت خداحافظی شد. گفتم من چند ماه دیگر بر می‌گردم ایران اگر کاری داشتید در خدمتم. تشکر کرد و‌ گفت شاید برای مادرم بخواهم دارویی برسانم که رساندم. دل‌نگران کارش در ایران و وضعیت مالی و این حرف‌ها بود. گفتم این‌روزها کمتر کسی به ایران فکر می‌کند مطمئن باشید ایران قدر شما را می‌داند و به قول فردوسی حرف پاک جاودان می‌ماند:
ز خورشید و ناهید و از آب و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک
لبخندی زد و با صمیمیت دستم را فشرد و با بدرود از هم جدا شدیم. 
وقتی خبر درگذشت او را شنیدم متأسف شدم.