۱۴۰۲ اسفند ۴, جمعه

 

فصل نَوَدُ یِکُم

گُل غُنچه

  "با اینکه بوی تَعَفُّنِ تحمل ناپذیر ناهی بَررَسی نمی شُد جستجوی عَنبَر در شِکَنبه این لویاتان بیهوده بود.  سِر تامِس بِراون، خطاهای عامیانه.

  یک یا دو هفته پس از آخرین بَرشِمُرده صحنه وال شکرد، آنگاه که آرام بر خواب آلود دریای بُخاروارِ نیمروزی کشتی می راندیم بینی های متعدد روی عرشه پیکواد ثابت کرد یابندگانی هُشیار تر از سه جفت چشم سر دکل ها داریم.  بوئی غریب و نه چندان خوشایند در دریا شِنیده شد.  

  استاب گفت، "همین حالا سر چیزی گِرو می بَندَم برخی  از وال های دروگ خورده ای که دیروز قِلقِلَک دادیم جائی همین حوالی اند. فکر می کردم طولی نَکِشَد که بر آب آیند."

  دَرجا بُخارات پیشاروی کشتی کِنار رَفت؛ و در دوردَست کشتی ای آرمیده بود که  مَجموع بادبانهایش می نمود باید نوعی وال در کنار داشته باشد. در حالی که به نرمی نزدیک تر می شدیم پرچم سه رنگ فرانسه در نوک کشتی نمایان شد؛ و از روی گردابی ابر کرکس های دریائی که در آسمان دور می زندند، معلق می ماندند و گرد وال شیرجه می رفتنند، واضح بود که وال کنار کشتی چیزی باشد که صیادان تَباه وال گویند، یعنی والی که بدون مزاحمت کسی در دریا مرده، و از همینرو شناور جسدی است بی صاحب.  بخوبی تَصَوُّر توان کرد چنین توده ای باید چه زَنَنده بویی برون دَهَد؛ بد تر از شهر طاعون زده آشور، با زندگانی ناتَوان در دفن رَفتِگان.  درواقع چنان وَرا طاقَت که بنظر برخی هیچ آز نتوانست کسی را به کِنارَ بَستَنَش مُتِقاعِد کند.  با این همه هنوز هستند کسانی که چنین کنند؛ با وجود این حقیقت که روغن حاصل از این دست وال زَبون است و به هیچ روی خاصیت جوهر گل سوری ندارد.

  با نزدیک تر شدن با نسیمی که می خوابید دیدیم که کشتی فرانسوی وال دیگری هم در کنار دارد؛ و این دومی بویناک تر از اولی بنظر می رسید.  در حقیقت معلوم شد یکی از آن وال های گیج کننده باشد که ظاهرا بدنشان در نتیجه نوعی هایِل اختلال گُواِرش یا سوء هاضمه خشک شده می میرد و مرده بدن هاشان تقریبأ تُهی از روغن.   با این حال، در جای مناسب خواهیم دید، هیچ  دانا وال شکردی، هرچقدر هم بطور کلی از تَباه وال رویگردان باشد، هیچگاه چنین والها رَد نَکُنَد.

  اینک پیکواد چنان نزدیک کشتی بیگانه رانده بود که استاب سوگند خورد دسته بیل وال بُری خویش را گیر افتاده در طناب های گِرِه خورده دورِ دِم یکی از این وال ها می بیند.

  ایستاده در دماغه کشتی، با خنده ای آمیخته به شوخی گفت، "این هَم کَج کُلاهی ایستاده در آنجا؛ سِفله ای بهر تماشا!  خوب می دانم این زبون وال شِکَرد های فَرانسَوی در این کار چه بیچاره اند؛ گَه گاه موجه را بِخَطا فواره عنبروال پنداشته قارب به آب اندازند؛ نه تنها این، که گاه هنگام عزیمت از بنادر خود انبارها را با جعبه های شمع مومی و قاب های شَمع کُش آکَنَند، با این پیش بینی که تحصیلی روغنِشان حتی کِفاف اَنداختن پِلیته ناخدا نکند؛ چنین است و همه اینها را دانیم، اما اینجا را ببینید که یکی از این زبون فرانسویان قانع به پس مانده های ماست، منظورم آن وال دروگ خورده است؛ آری، قانع به تَراش خُشک استخوان های آن گِران ماهی دیگر در آنجا.  بیچاره! میگَم یکی کلاه بگرداند بَهرِ احسان اندکی روغنش دَهیم.  زیرا روغنی که از آن وال دروگ خورده گیرد مناسب سوزندان در زندان، حتی حُجره اِعدامیان هم نیست.  اما در مورد وال دیگر، حیرت نکنید گر رِضا دَهَم این سه دکل خودمان را ریز کرده روغنی بیش از آن بدست آرم که او از آن دسته ی استخوان؛ هرچند، حالا که فکرش را می کنم، تواند حاوی چیزی به مراتب ارزشمند تر از روغن؛ آری، عنبرخاکستری، باشد.  حال از خود می پرسم آیا پیرمرد ما به این فکر کرده است.  ارزش امتحان را دارد.   و من آماده اَنجامَش؛ و با گفتن این جمله راهی عرشه فرماندهی شد.   

  حالا نَرم نَسیم آزگار سکونی شده بود، طوری که اینک پیکواد خواه ناخواه و بی امید گریز، به وُضوح گرفتار بو بود، مگر با باز خاستِ نسیم.  حال استاب شتابان از کابین ناخدا ییرون شده خدمه قارب خود را فرا خوانده پاروزنان به قصد غریبه از پیکواد دور می شود.  با کشاندن قارب به مقابل دماغه کشتی دریافت که مطابق ذوق خیالپردازنه فرانسویان، بخش فوقانی عَمودی تیر سینه کشتی را، چون سُتُرگ ساقه گُلی سَرخمیده، مُنَبَّت کاری و سبز رنگ  کرده و بجای تیغ ها، گُلمیخ های مِسین اینجا و آنجا بیرون زده، و این همه، به گویی مُنتَهی می شود، برنگ سُرخِ رَخشان با چین هایی مُتِقارِن.  روی تخته های بالاسری با مُذَهَّب حُروف جَلی  خواند ‘Bouton de Rose,’—Rose-button -گُل غُنچه، نام خیال پرستانه بویناک کشتی همین بود.

  گرچه استاب معنای بخش BOUTONنوشته را درنیافت، با این همه واژه گُل در کنار سینه تَندیس کُرَوی کُلِّ مطلب را بخوبی توضیحَش داد.

  دست بر بینی فریاد زد، چوبین گُل غُنچه، ها! عالیست؛ ولی  چگونَست که بویِ گَنِد همه عالم در اوست!"

  حال بمنظور برقراری اِرتِباط مستقیم با اَفراد روی عرشه مجبور بود پاروزنان از دور دماغه به سمت راست. کشتی رفته، بدین نحو نزدیک تَباه وال شده، از فراز آن صحبت کند.

  با رسیدن بدین نقطه، درحالی که هنوز دستی یر بینی داشت فریاد زد، " آهای، بوتُن دو رُز؛ کسی از شما بوتُن دو رُزی ها هست که انگلیسی صحبت کند؟"

  مردی از اهالی گُرنزی، که معلوم شد نایب اول ناخداست، از فراز نرده عرشه کشتی، پاسخ داد، "بله."

  "بسیار خوب، رفیق بوتُن دو رُزیِ من، وال زال را دیده اید؟"

  "چه والی؟"

 "همان وال سفیده –عنبر والی است- موبی دیک- او را دیده اید؟"

  "هیچگاه نام چنین والی به گوشم نخورده، کاشالو بلونش! والِ زال- خیر."

  "بسیار خوب، فِعلأ خدا حافظ، یک دقیقه بَعد دوباره می بینمتان."

  با برگشت سریع سوی پیکواد و مشاهده آخاب که خمیده روی نرده عرشه ناخدا منتظر گُزارِشش بود، دو دست را شیپور ساخته فریاد زد، "خیر قربان! خیر!"  آخاب با شنیدن این گزارش به کابین خود باز گشت و استاب سویِ کشتی فرانسوی.

 اینک متوجه شد مرد گُرنزیائی که تازه وارد زنجیربندی کنار کشتی شده و بیل وال بری در کار می کرد،  بینی در نوعی چَخماخ اَنداخته. 

  استاب پرسید، سر اون دماغ چی آمده، شَکَستی؟"

 گُرنزیائی که بنظر نمی رسید چندان رِغبَتی به کارِ سَرِدَست داشته باشد پاسخ داد، "کاش شکسته بود، یا اَزبیخ بینی نداشتم. اما چرا بینی خودت گرفته ای؟"

  "ها، چیزی نیست! مومی است این؛ ناچارم سَرِ جاش نِگَه دارَم.  روز خوبی است، نه؟ هرچند باید بگویم کَمی بوی باغ کود داده دارد؛ گُل غُنچه تَوانی دَسته گُلی سوی ما اَندازی!  

  مَردِ گُرنزیائی با اِنفِجار خَشمی ناگهانی غُرّید، "لعنت بر شیطان، اینجا چه خواهی؟"

  "اوه، آرام باش- آرام؟ بله دُرُستِش همون آرامه!  چرا حین کار روی آن وال ها یَخ خوابِشان نکنی؟  اما از شوخی گذشته، گُل غُنچه، میدانی تلاشِ هر روغن گیری از چنین وال ها یکسره یاوَست؟  اما در مورد آن خشگه وال باید بگویم، در کُلِّ لاشه حتی گیلی روغن نیست."

  "خوب می دانم، اما، همانطور که می بینی، ناخدای این کشتی باوَر نَکُنَد؛ نخستین سفر اوست، پیشتَر اُدکُلُن  ساز بوده.  با این حال سوار شو، شاید با همه بی اعتمادی به نظر من حرف تو را باوَر کند و  نتیجه رهائیم از این کَثیف مِحنَت باشد."

  استاب با گفتنِ " هَر خِدمَتِ مُمکِن برای تو گِرامی همکار مِهربان،" فرا عرشه شد.

  آنجا بود که غَریب مَنظَره ای پدیدار گَشت.  بنظر می رسید جاشوانی که در کلاه های مَنگوله دار فاستونی سرخ، سنگین طناب و قرقره ها را می آورند تا مُهیّای وال کنند، هر حالی دارند، جز خوشدِلی.  همه ی دماغ ها چون کثیری فرازان دیرَک سینه از سیماشان بیرون زده بود.   گَهگاه جُفت هایی از آنان تَرکِ کار کرده برای گرفتن قدری هوای تازه صعود سَرِ دَکَل می کردند. برخی از بیم ابتلا به طاعون کَنَف در قَطران زده به کَرّات زیر مِنخَرین می گرفتند.  بقیه، در حالی که  دسته سبِیل از نزدیک کاسه ها شکسته بودند، بشدت دود توتون پُک می زدند تا پیوسته شامِّه پُر کُننَد.

  استاب از رَگبار داد و بیداد و لَعن و نِفرینی که از مَبال ناخدا در پاشنه کشتی  بَر می خاست، جاخورد و با نگاه بدانسو، ژیان سیمایی دید که از پشت دری نیم باز از داخل، بیرون زده بود. مُعَذَّب دَستکار بود که پس از بی فایده اِعتِراض به اِقدامات آن روز، در پَرهیز از طاعون خود را به مبال ناخدا (که کابینه می خواند) رسانده بود؛ با این همه گَهگاه بی اختیار فریاد های خشم و اِلتِماسَ سَر می داد.

  استاب با توجه به همه این ها نقشه خویش سبک سنگین کرده با چرخِش سوی مَردِ گُرنزیائی کوتاه گَپی با وی داشت و طی آن نایب کشتی غریبه با این سخن که ناخدایش مُتِکَبِّر ابلهی است که همه آنها را گرفتار مخمصه ای  ناخوشاَیند و بی فایده کرده، بیزاری خویش از وی هُوِیدا کرد. استاب این را هم دریافت که مَردِ گُرنزیائی کمترین ظَنی درباره عنبر ندارد.  از اینرو سکوت خود در مورد آن موضوع  را حفظ کرد؛ اما از جِهات دیگر نسبت به او بسیار رو راست و رازدار ماند، طوری که زودی تَمهید مختصر نقشه ای کردند تا ناخدا را، بی کمترین بدگُمانی در اِخلاصِشان، دست انداخته و دور زَنَند.  طبق نقشه کوچک آنان مَردِ گُرنزیائی در پوشش پیشه تَرجُمان، هرچه دوست داشت چنان به ناخدا می گفت که انگار حرف استاب بوده؛ استاب هم هر یاوه را که طی گُفتِگو اول به ذهنش می رسید بر زبان می آورد.   

  حالا مُقَدَّر هَدَف شان از کابین خویش هُوِیدا شد.  ریز نقش مردی گَندُم گون که بعنوان ناخدای کشتی قَدری ضعیف بنظر می رسید، هر چند با ریش و سبیل بزرگ، که با مُهرِ شَخصی آویخته از زنجیر ساعت بَغلِی در کنار، جِلیقه مَخمَلِ  نخی سرخ به تن داشت.  اینک استاب توسط  مَردِ گُرنزیائی که برفور بشکلی مُتِظاهِرانه سیمایِ تَرجُمانی میان آنها آن دو گرفت، مؤدبانه بدین آقا معرفی شد.

  گفت، "اول چه بگویم؟"

  استاب، با اَنداز و وَرانداز جلیقه مخمل، ساعت و مُهر گفت، "خُب، با گفتن این جمله هم  می توانی شروع کنی که در نظر من به نوعی بچه سان بنظر می رسد هرچند واِنمود قاضی گَری نمی کنم."

  مَردِ گُرنزیائی سوی ناخدا برگشته به فرانسه گفت، "می گوید همین دیروز کشتی او با کشتی ای تَبادُل اِطِّلاعات کرده که ناخدا و نایب اولش همراه با شش ملاح از تَباه والی کنار کشیده تب گرفته و جان باخته بودند.

  ناخدا از شنیدن این سخن جا خورد و مشتاقانه خواستار بیشتر دانستن شد.

مَردِ گُرنزیائی به استاب گفت، "حالا چی؟"

  خُب، حالا که چنین زود باوَراست بگو بدقت وَراندازَش کرده ام، کاملا مطمئنم بیش از میمون سبز سانتیاگو شایای فرماندهی کشتی وال شکرد نیست.  در واقع از قول من بگو، عَنتری است.

  "موسیو، به قید سوگند می گوید که وال دوم، آنکه خشکیده، بس مهلک تر از تباه وال است، خلاصه اِلتِماسِمان کند، گَر  زِندِگییمان را قدر می نهیم از شَرِّ این ماهی ها خلاص شویم."

  دَردَم ناخدا پیش دوید و به صدای بلند خدمه خود را فرمان داد از بالا کشیدن قرقره طنابهای پیه بُری دست شَسته فورأ زنجیرها و طَناب هایی را که وال ها را به کشتی بسته بود رَها کنند.

  پس از بازگشت ناخدا نزد آنان استاب پرسید، "حالا چی؟"

  "خُب، بگذار بِبینَم، همچنین می توانی به او بگوئی که – که- درواقع، فَریبَش داده ام، و (با خود طوری که طرف نَشنَود) شاید کس دیگری را هم."

  "موسیو، می گوید، بسیار مسرور است که توانسته خدمتی به ما کند."

  به شنیدن این جمله ناخدا به تأکید گفت طَرَفِ قَدردان آنان اند (ناخدا و نایبش) و فَرجامِ کلامَش دعوت استاب به نوشیدن بطری بُردو در کابین اش بود.

 تَرجُمان گفت می خواهد، "جامی شراب با او زَنید."

  "صمیمانه از او تشکر کن؛ اما بگو خَلاف اُصول من است با مردی که فریب داده ام باده زنم.  درواقع، بگو باید بروم."

  "موسیو، می گوید آیینَش جَواز باده پیمایی نمی دهد، اما گر موسیو مایل است دگر روزی زنده ماند تا باده ای گسارد، به نفع اوست هر چهار قارب به آب انداخته کشتی را به دور از این وال ها کِشَد، زیرا هوا چنان ساکن است که خود دور نَشَوند." 

  اینک، استاب که از فراز لبه کشتی در حال ورود به قارب خود بود مَردِ گُرنزیائی را صلایی در داد بدین مضمون که – چون  طویل طناب بُکسِل در قارب خود دارد با دور کردن وال سبک تر از کنار کشتی هرچه تواند در کمک به آنان خواهد کرد.  در آن مدت که قارب های کشتی فرانسوی گرم کشیدن کشتی به یک سو بودند، در همان حین استاب خیرخواهانه وال خود را در سوی دیگر دور کرد، در حالی که طناب بُکسِل خود را که به خارق العاده ترین شکل دراز بود، مُتِظاهرانه شَل می کرد.

  دیری نپائید که نَسیمی برخاست؛ استاب وانِمود کرد از وال می بُرَد؛ کشتی فرانسوی زودی قارب هاش بالا کشیده فاصله فُزود؛ این در حالی که پیکواد به میان والِ استاب و کشتی راند.  اینجا بود که استاب بسرعت عازم شناور جسد شده، بفریاد کشتی را از قصد خو آگاهی داده برفور عازم چینِشِ میوه ناروا نیرنگ خود شد.  با چَنگ زدن در تیز بیل قارب خویش آغاز کاوشی در جسد وال، کمی عقب تر از باله جانبی کرد.  چون یافتن کُهَن کاشی ها و سُفالینه های رُم مدفون در حاصِل خیز ابلیز انگلستان.  خدمه قاربَش در اوج هیجان، مُشتاقانه سالار خویش یاری می کردند و همانقدر دِلواپَس دیده می شدند که طلا جویان.

  در همه این مدت بی شمار پرندگان شیرجه می زدند، غوطه می خوردند، جیغ می کشیدند و فریاد زنان گردِشان می جنگیدند.  وقتی چنین می نمود که استاب آغاز نومیدی کرده، بِویژه پی فزونی گِرِفتَن زَنَنده بوی، بناگاه از دل این بَلا، ضَعیف وَزِشِ عطری دزدانه برآمد که بدون جذب در موج بوهای بد میانش جاری شد، بدانسان که رودی در رودی دگر شود و مُدَّتی بی آمیزش، بهمراهش جریان یابد.

  "استاب با برخورد به چیزی در بَخش های نهانی جسد،  بانگ زد، "گِرِفتَم، گرفتمِش، کیسه آرید! کیسه!"

  با انداختن بیل خود هر دو دست را فرو برده مشت ها از چیزی چون کُهنه صابون ویندسور، یا کُهَن پنیر چرب خالدار و درعین حال، نرم و خوش طعم، بیرون کشید. شست به آسانی در این  فرو می رود و رنگی دارد رنگی میان زرد و خاکستری.  و این، یاران، عَنبَرِ خاکستری است که هر اوقیه از آن داروفروش را یک گینی اَرزَد.  حدود هشت مشت عنبر گرفت، هرچند ناگزیر بیش از این به دریا باخته شد؛ در حالی که گر نبود بلند فریاد بی شکیب آخاب که به استاب دستور دست کشی و سَواری یا بدرودِ کشتی می داد، شاید می شد بیش از این هم گِرِفت.