چهار روز از چهل روز؛ «چقدر گیسوان زنان ایرانی زیبا است»
- سپیده نیکنام
- شهروند خبرنگار
مجموعه «ناظران میگویند» بیانگر نظر نویسندگان آن است. بیبیسی فارسی میکوشد در این مجموعه، با انعکاس دیدگاهها و افکار طیفهای گوناگون، چشمانداز متنوع و متوازنی از موضوعات مختلف ارائه دهد. انتشار این آرا و نقطهنظرها، به معنای تایید بیبیسی نیست.
سپیده نیکنام، شهروند خبرنگار در این یاداشت، چهار روز از اعتراضات مردمی در ایران پس از قتل مهسا امینی را روایت کرده است. از برداشتن روسری دختران تا درگیری با ماموران و لباس شخصیها در کوچه و خیابانهای تهران.
روز اول: دیکتاتور بودم از این همه مرگ میمُردم
بعد از چند روز خشم فروخورده از قتلِ مهسا امینی، خبرهای ضد و نقیض و دروغهای شاخدار رسانههای رسمی، فراخوان دعوت فعالان زن به گردهمایی در خیابان حجاب دلگرمم میکند. این بار قرار نیست ساکت بنشینیم.
ساعت ۴:۳۰ به سمت میدان ولیعصر راه میافتیم. از دیشب استرس دارم :«یعنی مردم میان!؟» همراهم میگوید «میان. حتما میان ولی انتظارت زیاد نباشه». شالم را دور گردنم انداختهام. نگاهها معذبم میکند. شال به سر میاندازم. پشت چراغ قرمزِ خیابانِ قَرَنی ایستاده ایم. آنطرف خیابان دختری را میبینم که شال ندارد. شال را از سر برمیدارم. چراغ سبز میشود. به هم نزدیک میشویم و لبخند میزنیم. سَرِ خیابان «به آفرین» تعدادی دختر و پسر جوان میبینیم که هم مسیر ما هستند. دخترها لچک به سر ندارند. دلم کمی گرم میشود. به میدان نزدیک میشویم. نه از مامور خبری هست و نه از تجمع. چند قدمی دیگر برمیداریم. صدای «مرگ بر دیکتاتور» به گوش میرسد و کمی بعد جمعیت را میبینیم. قند دردلم آب میشود. پس از سالها دیگر واهمه افتادن شال ندارم . به جمعیت میپیوندیم.
دختری با موهای کوتاهِ زیبا که کمتر از بیست سال سن دارد، به مرد عابرِ مُرددی که گوشهای ایستاده میگوید:« تورو خدا واینسین. بیاین وسط جمعیت.» مرد تکانی میخورد و همراه میشود. شجاعت دختر از موهایش هم قشنگتر است. دلم غنج میرود. توان گذاشتن ماسک و شعار دادن ندارم. ماسک را دور دستم انداخته ام. چند نفر که از ظاهر بعضیهایشان پیداست لباس شخصیاند، میان جمعیت فیلم میگیرند فریادها بلند و بلندتر میشود. مرد جوانی با کلاه آبی بر سر و ماسکی سفید بر دهان میگوید:«خانم تو رو خدا بزن اون ماسک رو. کلی آدم دارن فیلم میگیرن. به خدا یه دقیقه است». به حرفش گوش میکنم. اینقدر بلند فریاد زدهام که دیگر نفسی برایم نمانده. پُشتِ سر دختری با موهای بلوند و بلند زنی چادری قدم برمیدارد. همه هستند. بی حجاب و با حجاب. روسری به سر و بی روسری، با مقنعه و چادر و از ته دل فریاد میزنند. وقتی جمعیت فریاد میزند انگار یک نفر است. فردی قوی با اراده ای بی مهار. دیکتاتور بودم از این همه مرگ میمُردم.
مرد موتورسواری از کنارمان میگذرد و با خوشمزگی میپُرسد: «دیکتاتور کیه؟» با غیظ میگویم« دیکتاتور منم!» و جوری به سینهام میکوبم که سُرفهام میگیرد. از واکنش بی اختیارم تعجب میکنم. چه خشمی درونم ریشه دوانده. تازه از شر کرونا خلاص شدهام .هنوز ضعیفام. سرم گیج میرود و نفسم بند میآید.از جمعیت کناره میگیریم. روی نیمکتهای بلوار کنار خانمی مینشینم. همراهم بطری آب به دستم میدهد. صدای پای گارد ویژه و موتور لباس شخصیها را میشنویم . به سرعت سرو کله شان پیدا میشود. صدای جمعیتی که آن طرف خیابان است، چنان درگیرشان کرده که انگار ما را نمیبینند. همراهم میگوید: «بریم». میگویم: «یه قدم هم نمیتونم وَردارم» سرم گیج میرود. چند لحظه بعد نفسم جا میآید. راه میافتیم. صدایی از پشت سر متوقفمان میکند: «شما چرا اومدین؟ هنوز خوب نشدین که!» دوستی قدیمی است. لبخند میزنم. نگران دختر مو کوتاه هستم. خدا خدا میکنم سالم به خانه برسد با این سر نترس. شب تصویر صحنهای که به عابر نهیب میزند را میبینیم. کاش اسمش را پرسیده بودم.
روز دوم: چقدر گیسوان زنان ایرانی زیباست
غروب، سواره با دو همراه به سمت خیابان شریعتی میرویم. وارد خیابان «گلنبی» که میشویم بوی لاستیک سوخته و اشکآور چشمهایمان را خیس میکند. شیشهها را بالا میدهیم. شال بر سر دارم . نگران راننده هستم. قرار نیست بهای انتخاب و اعتراض مرا او پس دهد. در راه دختران کم سن و زنان زیادی را میبینم که سواره و پیاده حجاب بر سر ندارند. صدای بوق ممتد اتومبیلها نیروهای سرکوب را کلافه میکند. شیشههای اتومبیلی را میشکنند. راننده سعی میکند لاستیکهای ماشین با شیشه خردهها برخورد نکند. مرد میانسالی که سرنشین اتومبیل مدل بالایی است میگوید: «اصلا خوبه که بوق میزنین دمتون گرم. منم مخالفم ولی اینا برن کی میاد؟» میگویم «نگران نباشین...».نمیگویم که بوق ماشین ما کار نمیکند و یکی از همراهان به جای بوق سوت میزند.
به تجریش نزدیک میشویم دو دختر بدون لچک میبینم برایشان بوسه میفرستم. آنها هم جواب میدهند. چقدر گیسوان زنان ایرانی زیباست.
روز سوم: حالا همه میدانیم نیکا، حدیث و سارینا را کشتهاند
ساعت یک به سمت چهارراه ولیعصر راه میافتیم. فراخوان برای ساعت ۱۲است. جمعیت زیاد اما پراکنده است. دخترهای بی حجاب فراوانند. ماموران دور میدان ولیعصر مثل مور و ملخ ریختهاند. ترکیبی از هر کسی که توانسته اند به خیابان بکشانند، در قالب مامور می بینیم: از نظامی تا غیرنظامی، از نوجوان تا میانسال. مخلوطی در هم از کادری و وظیفه، پاسدار و یگان ویژه، لباس شخصی و کارمندان بسیج ادارات و حراست سازمانها با کت و شلوار و حتی بازنشستگان سپاه که احتمالا به دلیل کمبود نیرو در این روزها دوباره به کار گرفته شده اند. جمعیت با گاز اشکآور پراکنده میشود و بعد در خیابانهای فرعی اطراف دوباره جان میگیرد. حالا همه میدانیم «نیکا» را کشته اند، «حدیث» را کشته اند، «سارینا» و «نیما» و «پارسا» و «سیاوش» و.... را کشته اند و در زاهدان و کردستان چه گذشته است. چهرهها یادآور کشته شدگانی است که خبر قتل دلخراششان طی چند روز اخیر پخش شده است. گروهی دختر و پسر جوان در فاصله حافظ تا ولیعصر کمین کرده اند و سیگار میکِشند. چند مامور یگان ویژه سر چهارراه ولیعصر پسری را تنها گیر آورده اند و کتک میزنند. سردستی باتوم به دستها جوری پسر را زده که بازوی خودش درد گرفته است. در فاصلهای که او به دستش استراحتی میدهد پسر چند قدم عقب میرود و میگریزد. یکی از ماموران کلانتری ولیعص، سوی دیگرِ چهارراه، دور از ماموران یگان ویژه و نزدیکتر به مردم، گوشه ای کز کرده و نگران دورو بر است.
از «فلسطین» به سمت «وصال» میپیچیم. از سمت وصال گاز اشک آور میاندازند. مردم به سمت کوچه های اطراف فرار میکنند. گاز اشک آور میافتد جلوی یک گروه سپاهی که با لباسهای متفاوت از سمت بالا میآیند. ما در کوچهای پناه گرفتیم. وضع مضحکی پیش آمده. آنها دارند گاز اشکآور همکارانشان را مصرف میکنند و سرفه و سرگیجه امانشان را بُریده. سیگار میکشند و سرفه میکنند. فرمانده سرشان داد میکشد. کاش جرات داشتم و فیلم میگرفتم. جوانها سطل زباله وسط خیابان «بزرگمهر» آتش زدهاند و به محض پیدا کردن فرصت از کوچه های فرعی وارد خیابان اصلی میشوند. تظاهرات پراکنده ماموران را سردرگم کرده است. انگار دارند دور خودشان میچرخند. جلوی دانشگاه ماموری داد میزند: «واینسّین. رد شین» و باتومش را در دست میچرخانَد.در دانشگاه را بسته اند. دربان دمِ در ایستاده و کارت دانشجویان را بازبینی میکند. معترضانی که از «قدس» و «16آذر» عقب رفتهاند، در «جمالزاده شمالی» به هم میرسند. سردسته دختر جوان و ظریفی است. با قدرت شعار میدهند: «زن، زندگی، آزادی».
در راه چند نفری را میبینیم که انگار لحظاتی پیش بخشی از یک تجمع بزرگتر بوده و حالا پراکنده شده اند. در کوچهای به دو زنِ جوان برمیخوریم که یکی موهای کوتاه روشن دارد و دیگری موی بلندِ بسته تیره. نزدیک که میشویم زنِ موکوتاه رو به ما میگوید: «این همه خونه. چرا کسی نمیاد پایین؟» میگویم:«از خونه انقلاب میکنن» میخندد: «آره.هی تصویرها رو میبینن و فحش میدن.» این روزها برای ارتباط گرفتن نیاز به مقدمه نیست. موها و چشمها پیش از لبها با آدمها حرف میزنند.
روز چهارم: چهلم ژینا
ساعت ۱۲:۳۰ است در خانه نشستهایم. چهلم ژیناست. فراخوان برای ساعت ۵ است. ما هم قرار است همان موقع راهی شویم. خبر از کردستان میرسد که چهلم ژینا در سقز غوغا است و فوج فوج مردم به طرف مزارش در حرکتاند. ناگهان صدای شعار در خانه میپیچد. همراهم به سرعت بیرون میپَرَد تا خبر بیاورد. صداها بیشتر و بیشتر میشود. بوی گاز اشکآور حتی به خانه ما هم رسیده است. فریادها بلندتر میشود. همراهم چند دقیقه بعد برمیگردد و میگوید انتهای خیابان حسابی شلوغ است. این بار با هم بیرون میرویم. من کیسه زباله ای در دست دارم که داخل سطل بیندازم؛ شاید برای آن که اضطرابم را کم کنم. چند نفر از معترضان وارد بن بست ما میشوند. ماموران گاز اشک آور می اندازند. هنوز کیسه زباله در دستم است. سرفه و اشک امان نمیدهد که به سطل زباله نزدیک شوم. بالاخره از شرش خلاص میشوم. دو دختر نزدیک منند. یکی حال خوشی ندارد و تقریبا روی زمین نشسته. دومی سیگاری روشن میکند و به او میدهد و یکی هم برای خود میگیراند. به سمتشان میروم و میگویم: «چاره اش آبه. سیگار بدترش میکنه» دخترِ نشسته میگوید « آب برای من خوب نیس...» هنوز جملهاش را تمام نکرده که موتورهای یگان ویژه وارد بن بست کوچک ما میشوند. دو دختر به سرعت به سمت انتهای کوچه میدوند. من نمی دوم و آرام قدم برمیدارم. صدای پایی را در چند قدمی احساس میکنم. نزدیک خانه که میشوم سرعتم را زیاد میکنم و میپَرَم توی خانه. همه چیز آنقدر سریع اتفاق میافتد که نمیتوانم چند نفر را با خودم بکشانم تو. بقیه به سمت یک دفتر وکالت میدوند و از نظر ناپدید میشوند. من و همراهم و دختر همسایه از پنجره راهروی طبقه سوم ماجرا را میبینیم. خوشبختانه نه موتورسواران و نه لباس شخصیها به آنها نمی رسند. یکیشان با باتوم به در میزند و هوار میکِشد :«حرومزادهها بیایین بیرون.» دختر همسایه میپُرسد:«نترسیدی؟» الکی میگویم:«نه». میگوید:«خیلی نزدیکت بود. گفتم الان میگیردت.». دوباره از پنجره نگاه میکنیم. همچنان ایستادهاند و عربده میکشند و با موتورعرض و طول بن بست را میپیمایند. وارد خانه میشویم. هنوز در شوک اتفاق چند لحظه پیش هستیم. محله طی این چهل روز حتی یک شعار هم نشنیده، اما امروز انگار تلافی سکوت آزاردهنده درمیآید. بوی گاز اشکآور گلویمان را میخراشد. در این فکرم که اینها کِی از کوچه میروند و بچه های گرفتار کِی فرصت بیرون آمدن پیدا میکنند.
ساعتِ هشتِ شب با دو همراه شبهای پیش سوار بر اتومبیل راهی خیابان میشویم. شالم روی شانه است و دوستم هم دیگر روسری به سر ندارد.
از شریعتی به سمتِ بالا غلغله است. مردم شعار میدهند و ماشینها بوق میزنند. یگان ویژه و لباس شخصیها با سرعت به تقاطع میرداماد میرسند و دیوانه وار به هر طرف میدوند و به هر سمتی شلیک میکنند. گلولههای ساچمه ای موتوریها بی هدف است و فرقی نمیکند به چه کسی بخورد. دو پسر نوجوان سر کوچهای مشغول فیلم گرفتناند. سپاهیهای موتوری که پیاده رو را قُرُق کرده اند متوجه آنها میشوند. ما هر سه با نگرانی به مسیر حرکتشان نگاه میکنیم. پسرها با سرعت می پرند توی کوچه. یکی از موتوریها در حرکت، «پینتبال»ش را نشانه میگیرد و شلیک میکند. هنوز باورمان نشده که هدف ماییم. وقتی میخواهد دومی را شلیک کند ناخودآگاه میگویم«سرتونو بیارین پایین» صدای اصابت گلوله دوم به اتومبیل را میشنویم. ترافیک آنقدر سنگین است که نمیتوانیم سرعت بگیریم. لحظه ای در سکوت میگذرد. این فقط یک نمونه از زهرچشم گرفتن تیراندازان است که به راحتی میتواند بکشد یا زخمی کند. از جایی که ما بودیم نه میشد فیلم گرفت و نه شعار داد. بوق ماشین هم همچنان خراب است. شب قبل تصویر «شیرین علیزاده» را دیده بودم که موقع فیلم گرفتن کشته شد. حالا میشد فهمید چه طور آدمها اینجا بی هیچ دلیلی میمیرند. کافیست چند مامور سادیست، مثل افسرآلمانی که در فهرست شیندلر از روی سقف ساختمان به آدمهای بیدفاع شلیک میکرد، در اختیار داشته باشیم. یکی میمیرد و بغل دستیاش زنده میمانَد. به همین سادگی.
ماموران پمپ بنزین شریعتی را بسته اند و تبدیل به بازداشتگاه موقت کرده اند. لباس شخصای قولتشنی پشت گردن پسر نحیفی راگرفته و کِشان کِشان به داخل پمپ بنزین میکشاند. در حال انکارِ جهنمی هستیم که دیده ایم، هرچند جای گلوله پینتبالی که به درِ جلوی ماشین خورده، اجازه نمیدهد به این زودیها چیزی را از یاد ببریم. مسیر «پل صدر» به سمت تجریش را بسته اند. بی هدف در خیابانها میچرخیم. از خیابان الوند سر درمیآوریم. برای کم کردن اضطراب جلوی رستورانی توقف میکنیم. این جا خلوت است و خبری از تجمع و گلوله نیست. در رستوران خلوت سه زوج با سنین مختلف میبینیم .هیچ یک از زنها حجاب ندارند.
از رستوران بیرون میآییم. بی روسری کمی پیاده روی میکنیم و سعی میکنیم درباره چیزهایی غیر از اتفاقات امشب حرف بزنیم که صدای موتور و عربدههای پاسداران به گوش میرسد:«پاشین برین خونههاتون. تو خیابونا ول نچرخین!» عربده کش، مردی شصت و چند ساله با لباس پلنگی است. آرام و ترسخورده به سمت ماشین برمیگردیم. روزها و شبهای پر التهابی برای همه در راه است ... .