۱۴۰۱ آذر ۹, چهارشنبه

 

 

دختری روسری انداخت، سرش را بردند
مُشت یک مرد گِره شد، جگرش را بردند
نوجوانی وسط معرکه افتاد به خاک
نیمه شب، چند سیاهی پدرش را بردند
مادری در غم همسایه عزاداری کرد
در سحرگاهِ همان شب، پسرش را بردند
شاعری درددلی کرد و دو خط شعر نوشت
دست و پا بسته، خودش با اثرش را بردند
فکر پرواز گذشت از سرِ مرغی در بند
پاسبانانِ قفس، بال و پرش را بردند
بت شکن بر سرِ آن بود که کاری بکند
بت پرستان به تغیُّر، تبرش را بردند
آه از این خاک ستمدیده که در طول زمان
آبرو داشت، ولی بیشترش را بردند!  🙂
#مصطفی_علوی